p.
اِنَّ الَّذینَ قالوارَبُّنَا اللهُ ثُمَّ اسْتَقاموا فّلاخَوْفٌ عَلَیْهِم وَلاهُمْ یَحْزَنونَ
اِنَّ الَّذینَ قالوارَبُّنَا اللهُ ثُمَّ اسْتَقاموا فّلاخَوْفٌ عَلَیْهِم وَلاهُمْ یَحْزَنونَa-75 ربّ داروربّ غلام باشد همi-75 غم و شادی با خواجۀ خود گوید باندازۀ توانایی خود کارِ آن غلام بیچارۀ خود بسازد از آنک غلام بیچارۀ او باشد فرمان او دوست دارد و با دشمن او دشمن باشد چون تو هست کنندگی الله را تصدیق کنی از هر نیست و هوایی هرچ خواهد برون آرد الله، اختیار خود را معارض اختیار او ندانی هرگز غم و اندوه نباشد.
خواجه محمّد سرزری گفت مر تاج زید را که از بهر آن دانستم که فلانی را نان و قمیطا آرید تا او بیارامد که من بیست سال در خود آرزوانه بکشم تا در من هیچ آرزوانه نماندست تا هرک بیاید نزد من آرزوانۀ در من پدید آید بدانم که او آوردست ارزوانۀ من و این محمّد سر زری هرگز نماز آدینه نکردی گفتی نخست بیا مسلمان باشید تا من در مسجد شما آیم.
از هر کاری معشوقه بتوان ساختن و عشق در هر شغلی توان بردن چون مزۀ هر کاری از طاقت تو زیادت آید آن عشق و مستی تو شود اکنون چنان کن که از هر کاری که بیندیشی عشق تو در آن شغل پدید آید.
اِذا اُلْقُوافیها سَمِعُوا لَها شَهیقاً وَهِیَ تَفُورُ تَکادُ تَمَیَّزُ منَ الْغَیْظِb-75 همه خشمها از آتش خیزد چه عجب اگر آتش دوزخ را خشم باشد نخست آدمی گرم شود و سرخ شود آنگاه کفک خشم اندازد.
قسمی را تقدیرِ کفر و اهل دوزخ گردانید بروجهی که ایشان را هیچ عذری و حجّتی نی و بهیچ وجه ظلم و جور نی بل که عدل که در ملکِ خود تصرّف میکند ترا گِلی باشد یکی پاره را بصورت اسپی کنی و یکی را بصورت موش کنی و یکی را صورت پیل کنی و یکی را صورت خبزدوک و جُعل کنی و یکی را نقشهای نغز کنی و اندامهاء راست و یکی را نقشهاءِ زشت کنی و اندامهاء کژ آن صورتها را و غیر ایشان را هیچ اعتراضی رسد با تو از آنک در ملک خود تصرّف میکنی خار و گل را غذا و
|
p.76
تخم و زمین یکی است خار را اعتراض کی رسد که مرا خار چرا کردی و گل نکردی از من چه جنایه در وجود آمد.
فخر خوزی مصلّی پیش تو انداخت و کتف را سوی تو آورد آن دقایق توحید تو همه هبا و منثور شد آتش در تو پدید آمد نظر کن که ترا الله ازین وجه چگونه هلاک کرد و از وجهی دیگر چگونه هست کرد نظاره گر باشد در خود جزو تو رفت و فعل کسی دیگر جزو تو شد بنگر که ازین نیست چه چیزت پدید آورد باز این هستیت را برد و هستی دیگر آورد منی ترا باقی میدارد از وقت اِجْتنان تا وقت پیری همه وصفهات نیست میشود پس تو کدامی که باقی ماندۀ رَبُّنَا اللهُ ثُمَّ ٱستَقاموا همه رنج شما از کژ رفتن است و از راه برون رفتن، هرکسی را در گوشهاء خانه شکنجها میکنند چه خیانتها کردهایت و مصادرها میکنند تا چه ناحقها گرفتهایت تا چه علّتها در شماست که چندین داغ بر شما مینهند علّت دور کنید تا ازداغ خلاص یابید چو همه علّتی همه داغ بینی.
نبیّ وولیّ اگر چه معصومست معصومتر از بچۀ شیرخواره نباشد بچه شیر خواره چو کژ رود و مویز خورد یا خود را از جای اندازد هی کنند بانگ برزنند که بام تراش و بعلولی آمد و برحشi-76 بگیرند و بخود کشند اگر آن مقدار کژ روی نبودی آن بانگ برزدن بروی نبودی خرْلت آنگاه خورد که کژ رود، ادب از بهر بی ادبست نه از بهر با ادب. ابوبکر گفت رضی الله عنه استقامت بر ایمانست یعنی هرچ تصدیق دل کامل آمد همه فروعحاصل آمد که قدم آنجا باشد که دل باشد انبیا علیهم السّلم [را] رنج بود آن تازیانۀ بود که ایشان را بر آن خطْ مستقیم داشتندی تا بدان ولایت خود رسند زلّت ایشان کمال عبادت ما بود، دیه ما را نام زد جای دیگرست شهر درجۀ ایشان جای دیگر اگرچه آن زلّت بر راه دیه ما راست آید امّا بر راه شهر ایشان نی تا ابر بی فرمانی و کاهلی نکند بانگ نهیب تندر نباشد اگرچه جمادست،
|
p.77
آخر بی فرمانی عاقل اولی باشد که موجب تهدید گردد، خدمت مگر درپای افتادنست که خَدمَه پای ابرنجن را گویند حلقه شده و پشت پای را بوسه میدهد حلقه در گوش باش، درپایگاه جهان زمین بوس باش خداوند چون از جوارح منزّه است خاک دَرِش را میبوس :
چون مینرسم که زلف مشکین بویم
باری بزبانْ حدیثِ او میگویم
سریر و کرسیِ الله دلست و سریر تخت باشد از آنک فرمانها چشم را و دست و پای را متصرّف از آنجا تصرّف میکند.
حسن السّریرة حسن خدمت آمد از آنک کسی حال تخم آنگاه داند که برگ و میوۀ او بیند از ساق دست چون سنبل انعام و ادب برون آید و یا خار از درک بیرون آید معلوم شود که چیست تخم. وَجَزبهُمْ بِما صَبَروا جَنَّةً وَ حَریراًa-77
شعیب را گفتم بمسجد رو که من مشوش شوم باز بدل آمد که بیازارد و برود گفتم ایشان را که بهر آسیبی از قرارگاهی برمیت و برویت نا تراشیده ما نیت و آنگاه کدام درگاه و کدام کار را رویت که آسیب تراش بشما نیاید. حاصل چرخ گر و درودگر که سکنه برنهد معنیش آن نیست که چوب را خله میکنم و یا تلف میکنم معنیش آنست که کژی و یَغر و درشتی از وی دور میکنم تا چون حریر شود و اهل شود مر کاری را ای مؤمنان بلیّات با ایمان و خیرات همچون آن سکنه و تیشه است صبر کنید و مگریزید تا هموار و نیکو شوید.
مردی غرچه از کوه پایه قدم در شهر نهاد عزم درگاهی کرد تا قرار یابد موی بینی دراز و سر وریش ناشسته و چاکها از پوستین در آویخته و چارق دریده از سر کوی در آید گویند هم از آنجا هم از آنجا اگر عزم قرار آنجا دارد گرد خود بر آید که آخر این چه بود و چه شکل است که مرا آنجا راه نیست پارۀ شکل بگرداند باز آید باز چو ردّش کنند لفظ بدل کند و باز آید باز چون سخنی بگوید استماع
|
p.78
کنند همان موضع قرار گیرد بازدگر باره بیاید سر در خانه کند دورش کنند بار دیگر بیاید بموضع پیشین قرار گیرد چون بخوانندش پیشتر آید بار دگر باز نرود تا بخوانندش تراشیدۀ یک مقام شدی تراشیدۀ همه جایها نشدی وَمِنْهُ قَوْلُهُ عَلَیْهِ السَّلٰمُ لَوْکُنْتُ مُتَّخِذاً خَلیلاً لَٱتّخَذْتُ مُتَّخِذاً خَلیلاً لَٱتّخَذْتُ اَبٰابکرٍٍِ خلیلاً باز اگر بدرگهی دیگر روی بار دیگرت تراشند [ تا ] از تو چیزی نماند غرچه وار از کوه عدم عزم قرار حضرتی داری کُلُّ مَوْلودٍ یُولَد عَلَی الْفِطْرَةِ نا شسته روی و پریشان آسیب تکالیف میآید ترا رَدْ میکند که روی بشوی و استنجا بکن و با مرحمت شو و خدمتگارْ لفظ ثنا بیاموز امین شو و خیانت و دروغ و تعدّی ببیع و شری بدل کن و هر چیزی بموضع خود نهادن گیر تا قربت فی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلیکٍ مُقْتَدِرٍa-78 بیابی و نیز ازین آیت این فهم میآید [که] دیگران را بآسایش و صحّت تن، میبینید دل شکسته میباشید که در کار خیر توفیقی نی از هر دو جهان ویرانی میبینیم نه با این شکستگی صبر کن و بنغزی نزدیکتر شو اگر چه نغز نشوی بدین قدر که از آخرت بترسی و دیگری نترسد این را نعمت کامل دان و این نماز شکسته بسته بیاری و دیگری نیارد این را دولت کامله دان و تو دروغ نگویی و دیگری دروغ گوید تو این را عزّی دان اگرچه صبر درشتست و لکن ازین درشتی نرمی پدید آرند چون حریر از درشت نرم بافند بِما صَبَروا یعنی جزا بصبرست از چوب درشت و پوست غوزه پنبۀ نرم آرند و از درخت گوز غلیظ و پوست گوز و مغز ستبر روغن چراغ ظاهر میکنند، نخست درشتی آنگاه نرمی، دُمادُم وی باش تا صبر غلیظ تُرا بشکنند و حریر آسایش پدید آرند.
سؤال : ذٰلِکَ لِمَنْ خَشِیَ رَبَّهb-78 گفتم خشیت از ربّ دگر باشد و ترس از چیزی دیگر دیگر تا این ترس را نمانی بترس الله نرسی، کافران را این مقدّمۀ ترس پیش آمد بترس ربّ نرسیدند، ای مریدان اگر ظاهر شما از ضعیفی چون شاخْ ترسانست
|
p.79
بیخ اعتقاد باید که استوار باشد خُذْها وَلاتَخَفْa-79 ظاهر موسی اگرچه ترسان بود بیخ اعتمادش راسخ بروعدۀ الله بود. الله معناه که پناه بوی گیرند و ملجأ او باشد اکنون الله ذکر میگویی که از همه ترسها بهمه امانهاء تو در میگریزم یعنی از بیماری بعطاء صحت خودم امان ده و از موت بحیوة خودم امان ده و از خواری بعزّت امانم ده و از وحشتم بموانست امان ده و از بی حوری و بی جمالی و بی شهوتی و بی عشقی بحور و جمال و عشق و شهوتم بدل گردان.
اَلَّذینَ قالَ لَهُمُ النّاسُ اِنَّ النّاسَ قَدْجَمَعوا لَکُمْ فٱخْشَوْهُمْ فَزادَهُمْ فَزادَهُمْ ایماناً وَقالواحَسْبُنااللهُ وَنِعْمَ الْوَکیلُb-79 ای نعم الموکول الیه الآخرة. بازرگان بد دل سودی نکند از آنچ بترسد در آن افتد دلیر باید اگرچه ده بار بشکند عاقبت برخیزد دزد شیطان چو کاروانی را بد دل بیند زودتر کاروان زند این چنین ترسان که این دین نفیس را میبری مَبر بیک هی پیش دراندازی.
معشوقۀ تو آن کاری باشد [که] در کلّ احوال او را مقدّم داری زمانی کت مسلّم نشود بچیزی دیگر پردازی باز چو فرصت یابی بدو باز روی عشق دین با محافظۀ بچگان راست نیاید هرچ با او راست آید در گنجد و هرچ نی از میانه برود.
ترس در دو مقام باشد یکی آنک آن چیزی که من روی بوی دارم مطلوبی را شاید یا نه چیزی هست یا نه اگر در میان هست و نیست باشی تو نیز مرد هست و نیست باشی کسی که ازوجهی هست وازوجهی نی چه مزه یابد و دوم ترسِ آنکِ بدین هست رسم یا نرسم خوف باید که نباشد از آنک ممکن بود رسیدن اگرچه احتمال نارسیدن دارد اگر نظر تو بهستی پیوندد که محال نباشد حصول حال خوش تو ازوی که هرگز نظر را بمحال میل نباشد نظر چو چاوشان پیش میرود که راه گشاده است و چو امکان رسیدن نبود.
تأخیر و کاهلی کردن لرسببi-79 خواه رسی و خواه نرسی از آنک هستِ تو
|
p.80
همه اینست که روی بوی داری دگرها همه نیست تست پس اگر از بهر احتمال نیست خود قدم نگزاری دانی که از بهر یقین نیستی قدم نگزاری پس اگر برجای بخواهی ماندن بهیچ طرفی میل نخواهد بودن.
این طبل پیزری کالبد را و این انبان پُرشَبۀ تن را چه پیش نهادۀ چشم از بهر آن باشد تا بطرفی اندازی و جمالی بینی، قدم از بهر آن باشد تا راهی پویی و دست از بهر آن باشد تا بگوشۀ در زنی چو چنین خواهد بودن بینایی هیچ مَبین روندۀ هیچ مرو شنوندۀ هیچ مشنو صُمٌّ بُکمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لایَعْقِلونَa-80 و اگرنه تقریب دیگر چو هستی معیّنت نخواهد بودن این حواس درین کالبدِ تو چه خواهد کردن و چه فایده باشد در وی.
خداوند عزّ و جل ازین محبّت خبر داد در آن وقت که شکست افتاد بحرب اُحُد، ابوسفیان خواست تا بار دیگر حمله آرد صحابه جلادت مینمودند با او با آن جراحتها پیش باز رفتند ابوسفیان پدر معاویه پای کم آورد وَعْده نهادند سال دیگر جنگ ببدر صغری چون سال دیگر شد بیرون آمدند بنزدیکی مکّه بمجنّۀ و میترسیدند نعیم بن مسعود اشجعی را گفت برو وقوم محمّد را بترسان تا خلاف وعده ازیشان بود ایشان نترسیدند بیامدند مشرکان باز رفته بودند ایشان در آن بازار خرید و فروخت کردند.
ضَرَبَ اللهُ مَثَلًا رَجُلًافیهِ شُرَکاءٌ مُتَشاکِسونَ وَرَجُلًا سَلَماً لِرَجُلٍ هَلْ یَسْتَوِیانِ مَثَلًا اَلْحَمْدُ لِلّهِ بَلْ اَکْثَرُهُمْ لایَعْلَمونَb-80 در کارها [ء] پراکنده از هر کاری خود را باری کردۀ مگر در میان راه بخواهی از گران باری خفتن و یا چون کشتی از هر جنسی در مینهی تا بر خشکی بمانی دیگ عاشوروایی را چندین حوایج نکنند که تو در خود میکنی آخر این بار کجا خواهی برد اگر مقصدی نمیدانی جز همین خانۀ جهان ازین گوشه بر میگیری و بدان گوشه مینهی چو باری بی عاقبتی
|
p.81
است تو در تصرّفات خود چندین حساب و تأمّل و تدبیر چرا میکنی و غم مردن و زیستن چرا میخوری چو بازی این نوع رنج نباشد این جزو با جدّ آمد و کلّش هزل آمد این محال [است].
این بورزم تا بچگان شود و بچگان خوب روی و دیهها و شهرها و دکّانها بگیریم این پردها بافته که بس ضعیف است که چو برداری از زیر چه پدید آید تا این پردها را بر کدام درها آویختهاند یا این پردها حجابست که اِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ یَوْمَئِذٍ لَمَحْجوبونَa-81 هرگاه که این پردها از تو بر میگیرد الله را ببینی این آرایشهاء تو از زر و فرزندان و جاه و جمال سحر سحرۀ فرعون را ماند جهان تا جهان گرفته عصاءِ موسیِ اجل دهان باز کند همه را فرو خورد گویی نبودندی ما نشستهایم و تعزیۀ نیستی خود میداریم و بهستی خود مشغول گشته زهی هستی مرده و ناچیز که ماییم و یا این کارساختهاء تو چون طعام ساختۀ سلیمان را ماند که نهنگی سر از دریا بر آرد و فرو خورد و گوید ازین چیزی نیامد دیگر کو.
این آراستگیها و این زینتها از آن کیست که بخود میکشی و از بهر چه سبب بخود میکشی چیزها آفریدند از بی عقلان و جمادات دروی این ننهادند که بچه سبب این میکنی و یا روحانی و یا عقلی و دینی و یا ملکی و یا شیطانی اگر نفسانی بود چون خلل افکنندۀ پدید آید معلوم شود که عامل این عمل اگر کبر بودست و عزّة ن بوده باشد چون سگ مویهاءِ وی از تن وی برخیزد وعوع دشنام و خشم و کین پدید آید و اگر عامل دین بوده باشد اِنّالِلّهِ وَاِنّا اِلَیْهِ راجِعونَb-81 گفتن گیرد اگر قوّتی دارد جنگ کند بی آژنگ پیشانی چنانک در مصافها کنند خندان خندان یا کشته شوند و یا بکشندش هم خداوندۀ آن عمل، زنگی، خود چون بجنبد رنگ وی پدید آید اُقْتُلواالْمُشْرِکینَb-81 فرمودند نه فرمودند که دشنام دهی مر کافران را
|
p.82
اکنون ای یاران جمع شویت و سلاح و سپاه جمع کنیم و با دشمن عزّت تن جنگ کنیم که هیچ کافری و هیچ دشمنی چون عزّت تن نیست بمعاونت یکدیگر وی را منهزم گردانیم فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللهِ فَاِذا عَزَمْتَ فَتَوَکَّلْ عَلَی اللهِa-82 تا بدانی که توکّل در عین کار بود چون عزم بیان میکند پس توکّل بی عزم کار نباشد چو کار نباشد چه را باز گذاری گویی دستار بمن باز گذار چو دستار نباشد چه باز گذارد فرق میان گرونده و نا گرونده بآخرت کار پدید آرد اهل دنیا گوید چو کار کردم توکّل چه خرج میشود آن اثر برین کار ضروری داند و بهره درین جهان شناسد و فراهم آرندۀ کار همه خود را بیند متوکّل تخم کار در زمین انداخت تا چه بر دهد الله مر او را، اگر مرادش بر نه آید درین جهان غم نخورد از آنک مقصود از تخم بَرَست و اثرست نه عین است بَرِ معیّن روا باشد که شاخ و میوۀ دیگر بیرون آرد چنانک تخم در زمین اندازی اگر بعضیش پوسیده و فرسوده شود و بر نه آید نااومید مشو که بر ندهد تَرَي الظّالِمینَ مُشْفِقینَ مِمّاکَسَبوا وَهُوَ واقِعٌ بِهِمْ وَ الَّذینَ آمَنوا وَعَمِلوا الصّالِحاتِ في رَوْضاتِ الجَنّاتِ عِنْدَ رَبِّهِمْb-82 میل بزیباء افتاد قضاءِ شهوت با مطهره بود چون مایه نماند بی قوت شدم گفتم این بار مایه جمع شود چشم [از] نا موضع نگاه دارم بموضع صرف کنم.
بیان کردم با قوم [که] اساس ظلم و از حد در گذشتن بی کار بودنست تا ناگاه هوایِ برباید بنا محل صرف کند آب باد آمیغ از وی جدا شود بی قوّت و بی باد سودا شود گویی اگر این بی تخم مایهام بدهند عزیز دارم الهام ملکی میان وی و خیر دلالگی میکند پارۀ را پس افتاده و پیش کار باز میراند دست مینکشند ازین صفقه بعضی از شما بی خبرند و بی هوشتر از مست، نه نقش تدبیر و اُولی و اُخری و نه آثار ربوبیّت بر دلشان بگذرد و بعضی که باخبرند با خیالات دیو بکشتیاند که بخودِ خود کار
|
p.83
نمیتوانم کرد و همه آفریدۀ اوست و بتقدیر حکم او و بتوفیق و افضال اگر افضالی است و تقدیری خود بدان دولت برسم و اگر سبقت حُسنیٰ و قضاء سابق نیست هرگز نرسم اگر چه جد کنم این چنین شکالی بر پای خر نفس بسته تا هیچ باری نبرد بدانک آن یکی بی خبرست و چون خار بُن خشک بحرکات گردان گشت و هر چیزی چون پنبه و پشم بروی چفسید جهان بی مدبّری نماند و تصرّفها در ملکوت کم نشد کُلَّ یَوْمٍ هُوَفی شَأنٍa-83 تبدّلی نپذیرفت و تصرّفها از تن این بی خبر کوتاه نشد اکنون که او بی خبر باشد تدبیر عالم غیب تعطّلی نپذیرد و امّا شِکال قضا و قدر چرا این شکال خرنفست را از تکاپوی این جهان باز نداشت و خوردن و آشامیدن، که داند که لقمۀ تو هموار رود و قولنجت نگیرد و اصلاح تن تو بدست تو نیست و اگر صدبار در کسبها زیانت افتد صد و یکم بار دست بکسب دراز کنی که در کسب اگرچه اعتمادی نیست ولکن در بی کسبی بی اعتمادی و نا امیدی بیش است جهانی که موصوفست بفنا و وعده نیست بمراد و جزا برین کسبها آخر آن قدر امید باعث میبود ترا بر کسبها پس عالم مراد و سرای بقا و وعده بر جزای اعمال چگونه است که این شکال ترا شکال میگردد نی نی بورز ورزش آخرت و سعادت آنست که خودی و خویشتن بینی از کعبۀ احوال خود بیرون اندازی و درنهی و این بت را بشکنی و بیخ او را از زمین کالبد خود برکنی منی و خودی کدامست آن حالتیست که ترا پرده باشد از ذکر الله و فرمان الله مثلاً گویی مرا بدین نام خوانند قدر من چنین دانند آن فلان کس کیست که با من برابری کند این ننگ را کجا برم و این عار را کجا گویم نباید که مرا کسان بدین چشم نگرند و بدین نام خوانند چون درین همه احوال نظر کنی هیچ فرمان الله نبینی درینها و از نور معرفت دور بینی خود را خودی تو اینست اینها را بشکن و باک مدار نه خودی تو چشم و گوش و اجزای ترا میگویم که آفرینش و کسب و کار و سلامتی خود را میبینی و مییابی در بعضی ازمان که این خودیت نباشد و نبوده است چنانک در رحم مادر و یا وقت بلوغ و چندین انبیاi-83 اگر
|
p.84
این نعمتها ساعتی هم راه شد یا خودی تو آن نباشد که این نعمتها بخودی تو میباشد و اگر خودی تو نباشد این همه نیست شود اکنون مشغولی در جهان که نه بفرمان رحمن و نه نظر بالله خودی باشد و منی باشد چو او را نباشی و خداوند را نی که اگر او را بودی خود را نبودی اکنون اگر بخود میکنی این کار ها اینک خودی آمد و شرک آمد و اگر بامر و نهی کسی دیگر میکنی که جز خداوند تست غلامی گریخته باشی بدست غیر خداونده همچنان بندۀ باشی از خداونده گریخته و با آزادی نرسیده اکنون عزّت تن مجوی و جان را در زندان مکن که هیچ چیز تنگ تر از خود بینی نیست که خود بین را جهان قبول نکند صحرای فراخ و روشنی مینماید و لکن ظلمت شوره خاکی دارد هر چند ازوی بیش مکی جگر تفسیدهتر باشی تَرَی الظّالِمینَ مُشْفِقینَa-84 چو بسرِ آن سراب رسی اَوْرهش روشن مینماید و لکن باش تا آستر تیرهاش بنمایند همین حال ترنجیدگی که هر چند نظر بر افکنی ندانی که کجاست و لکن آسیب باجزا دارد و اثر وی با جزا میرسد باش تاسپس مرگ بیخ او عمل کند و شاخ و بال او در هواتر شد هر چند بچشم نبینیم که کجاست و لکن آسیب وی با جزا دارد آن بیخ را بر کن تا زمینت پاک شود و بخیرات بر دهد هرچند که برگهاء وی بر میکنی و لکن چون بیخ در زمین تن میداردi-84.
ما خود از خویشتن بینی خود سیر آمدهایم خویشتن بین دیگر را چگونه بینیم زبان همچون خاشاک بر چشمۀ دل و سر پوش ویست هر چند که می جنبانی بگفتن گویی خاشاک و غیریژنگ از چشمه پاک میکنی آب روشنتر از دل برون میآید جهان قبّۀ وادین است اگرچه نماید و لکن زود فرو گشاده شود از بهر بازی اِنّما الْحیٰوةُ الدُّ الدُّنْیا لَعِبٌ وَلَهْوٌb-84 بازی بدین استواری تاراستی را چه پایداری باشد چون قرار
|
p.85
میدهم که الله را بمعنی میگویم که مزّه آید رنجم میرسد بذکر گفتن و ترک میکنم ذکر را و فراموش میکنم و مرده دل میشوم و مزۀ باغ و بوستان و حور عین کم میشود اکنون همه مزه از عین ذکر الله دانم و همه عشقها از عین الله دانم و سرمایۀ سعادت خود عین ذکر الله دانم و هماره بر زبان دارم تا زندگیام درین جهان حاصل بود آرزوانه و شهوت و سودای و سبب سعادت و زندگی توست از آنک اگر در تو آرزوی حیوة نباشد کهi-85 خود را از پژمردگی بیرون آری و بهشت طلبی این شهوتهاء تو همچون بازار و چرغ تست که بوی شکار کنی و یا همچون مهارتست که بسعادتی کشد دیدن الله ورؤیت بدانست که نظر کنی که هست شدن تو و ادراک تو از چه روی مضافست ب الله و از چه وجه مخلوقی تو و عالم ثابت میشود ب الله بارادت الله هست میباشد پس ارادت الله رویاروی تو باشد و تو متعلق ارادت الله پس تو نظر بدان ارادت الله دار که او مر آن موجود را چگونه برداشته باشد بروجه تعظیم و میزار که چه حالتها هست میکنی ای ارادت الله و سمع و بصر و عقل از تو چگونه برون میآید و درد و راحت از تو چگونه برون میآید و همچنین اگر بقدرت هست میکند ناظر وی باشد بلک بجملۀ صفات هست میکند الله، پس تعلق بیش باشد و مؤانست تو و تعظیم تو مر الله را بیش و اگر صفات واسطه نیستاند مر هست کردن [را] بل که بذات هست میکند چنانک معتزله گویند پس تعلق بیش باشد، در ذات الله نظر میکن بروجه تعظیم و زاریدن که چگونه حالها پدید میآرد و میگویی چو هست بتوست بکی ناظر باشم.
میگفتم که الله کجا بینم داخل جهان یا خارج جهان الله الهام که همچنانک چهار دیوار کالبد و عالم قالب تو از تو خبر دارد وزنده است بتو و هر چند که ترا نمیبیند نه از اندرون خود نه از بیرون خود آثار تو باجزای تو میرسد همچنین مرا نه داخل بینی نه خارج بینی از جهان ولکن همه اجزای جهان از من خبری دارند از تغییر و تبدیل و دروای هر جزوی از خنکا و گرما [میرسانم بوی]
گفتم ای الله مرا بی خبر مدار بعد از مرگ و خاک شدن از فعل و تصرّف خود
|
p.86
که من عاشق تصرّف و فعلهاء توم شاهدم در جهان جز فعلهاء تو نیست از آنک دیدن فعلهاء تو مونس و معشوقۀ من آمد.
تاج زید میگفت چو عاقبت هیچ نخواهد بودن این چیزها خود در راه یاری بازم که دمی موافق من بود هم او میپرسید که عقل و دل چیست؟ گفتم هیچ نیست پس هیچ سخن مگوی و دم مزن چون سخن میگویی معلوم میشود که معانی هست و همچنین [است] جواب سوفسطاییه که هیچ سخن مگوی چون حقیقتی نیست و چون تو کسی نیستی با قرار تو جواب کی گویم.
سُبحانک میگفتم پاکی و دوری از عیب تراست یعنی عشق و محبّت تو باید که بر جمال بی عیب باشد آن جمال الله است هر صفتی که پیش دلت آید از عدم و از وجود و تکیّف آن همه عیب است جمال او را نشاید اگر دلت سوی دانشمندی میرود بی عیبی میطلبی بی عیب حضرت الله است عاشق همین باش اگر صور خلقان میطلبی آن همه پر عیب است کمال و پاک بی عیب اینجاست.
گویی سبحانک و الحمدلله و رحمن و رحیم و قهّار الی غیر ذلک فعلی و عملی است نه قولی اجزای تو عجبها و خوشیها مییابد و میفزایند و کسوۀ وجودشان زیاده میشود از مزه و نور دیده و سمع و دل اکنون هماره اجزای خود را درین آب حیوة آغشته دار آنچه تسبیح که بر زبان آید چون بخاری باشد که از سر دیک بر آید.
میگفتم که حاصل کفر و اسلام و همه کارها چه باشد و این کار از بهر چه کنم و فلان کار از بهر چه کنم متقاعد میشدم از کارها گفتم ای الله در من آرزوها پدید آر گوناگون و اَزْ بَهر ها در من ظاهر گردان که تا تو از بهر پدید نیاری هیچ کسی کاری نتواند کردن از بهر ها همچون پرهاست تا پر نباشد هیچ نتواند پریدن و بر جای بماند. اَفَمَنْ کانَ مُؤْمِناً کَمَنْ کانَ فاسِقاًa-86 مؤمن آنست که اومید دارد بخوشی و بترسد از دوزخ و فاسق ناامید بخوشی و بی ترس باشد و زندگی حیوان بامید و طمع و یا از ترس و سهم و اگر این هر دو نباشد پژمرده باشد و یا مرده باشد پس مؤمن زنده آمد و فاسق
|
p.87
مرده آمد اَوَمَنْ کان مَیْتاً فَأحْیَیْناهُa-87 پس اگر کسی خواهد تا زنده باشد بنزد کسانی باشد که آن کار او را و پیش نهاد او را معتقد باشند و آن را میستانید و بخوبترین وجهی یاد میکنند و فواید و عواقب آن پدید میکند تا آن جمال آرزوانه نیکوتر مینماید از آنک بیاد ثنا و ستایش و بمشاطگیِ بیان آن جمالِ پیش نهاد متضاعف میشود و بترک بیان و بماندن دست فرو آوردن جمال مراد کم شود و آن سبزه و خاک آرزوانه پر گرد و خاک شود در بصر و بصیرت. زیادت نظر بخضر و آب روان باشد از بهر این معنیست که هر جنس بجنس خود میل کند که پیش نهاد همه یکی باشد و بسبب اجتماع آن جمال متزاید شود و زندگی ایشان بیشتر شود اگر چه جمال بکمال چند روز چشم را نشوید و بینی را پاک نکند از خُلم و خُله هر دو ریش ناک شوند و دهن گنده شود و آب رخسار برود تا همچنانک آن زرع را و خیار زار را خو نکند و خاکهاءِ باقوت با آن یار نکند آن نیکو بر نه آید و نیز جمال در کم و کاست افتد اگر دست از وی بداری نیز اگر بیان و کار و ثنای دین نباشد و مصاحبت بایاران دین نباشد جمال دین را طراوت نماند و ترا زندگی نماند.
زشت میشنودی پریشان میشدی گفتم ای هوش و حواس عیب از شماست نه عیب از اعدا مَنْ بَلَّغَکَ غَمْزَ غَیْرِکَ فَهُوَشاتِمُکَ لَاالَّذی شَتَمکَ ای حواس و ای هوش، اعدای من شمایید و غمّازانید که گرد من در آمدهایت و خبر ها نزد من میآرید ای هوش اگر گوش ببانگ دهل نداری مرا از بانگ دهل چه باشد این همه عیب از تست و رسوایِ از تست که ترا هوش بر آنجاست از هرچیزی که شادی چون شهد میگیریi-87 و غم را چون موم میگداز و هوش بغم مدار.
سکون و حرکت و تفرقه و جمع که مادر و پدر جواهرند همه لشکر الله و در فرمان اللهاند اَفَلایَعْلَمُ اِذا بُعْثِرَ ما فِی الْقُبورِ وَحُصِّلَ مافِی الصُّدورِb-87 آنها که قدرتی دارند دو نوعاند یکی گروه ناامید میشوند و نفس گرم و سرد بر میآرند چنانک آن
|
p.88
پیر بلخی چغانی و من در وقت سستی، و یکی گروه دیگری طالب قدرت و منتظر قدرت میباشد و آنها که قدرتی دارند در بند قدرت دیگر میباشند بنگریم آن دانهاء قدرت که ترا حاصل بود تلف کردۀ و باطل کردۀ دیگر از الله چه میطلبی تا بار دیگر تلف و باطل کنی بچه چون دوکی از مادر بستد و شکست و جامۀ ستد و کوزۀ ستد بینداخت بشکست اگرچه بگرید بار دیگر مادر او را چیزی ندهد اکنون دیگر قدرت میطلبی تا چه صنعت و برهان خواهی نمودن بس کن این قدر خارجیi-88 کردی اگر هنر بود دیدیم و اگر ترا نام نیک میبایست حاصل شد اگر دیوانه بودی بس کن این دیوانگی یا میگویی که چون این تخم قدرت بستانم این بار چنان کارم که بری بر آید وَلَوْرُدُّ والَعٰادُوالِمٰانُهُواعَنْهُa-88 اگر این آلات میستدی تا بازی بیرون آری در سور جهان ازین نمد کالبد و چوب استخوانها را ازین پوستین وجود چه دزدی آسیا برون آوردی در سور بازیی برون آرند که پسند خداوند سور بود در سور جهان بازی بیرون آر که پسند خداوند جهان باشد خداوند منزه است ازین بازی تو و خیراتْ ولکن چون بسند او باشد عطایی دهندت، بز که چراغ پایه بازی میکند و خدمتکی میکند و ریشکی میجنباند خداوند بازی مستغنی است ولکن چون پسند اوست عطایی دهندش آخر این همه عطاها میستانی و تلف میکنی و خاک میکنی آخر ندانی که آشکارا کنند اَفَلایَعْلَمُ فَ پس یعنی پس از آنک مشاهده کردی که هرگز کسی نبود که چیزی کسی تلف کرد که وی را ترسی نبود از وی گویند چندین وام دادیم چه کردی چون آن خداوند مال را توانا داند و دانا و خود را عاجز وی داند در جهان این نوع معامله بی ترس و تاوان نبود تو این بی ترسی از کجا آوردی مگر منکری و خود را عاجز و او را قادر و یا او را حسیب و لطیف نمیدانی که میگویی اینقدر خیانت در میانه از کجا بر آید اکنون میان دو کار بایدت بودن یا ترسان یا منکر یا گویی کریمست آن کسِ گستاخی [که] تلف بحکم کرم خداوند مال کند معاملت او دیگرست و آن کس که فسوس
|
p.89
دارد معاملت او دیگرست آن وام داری که بحکم کرم خداوند مال مماطله کند چاپلوسی و پس دویدن و پیش دویدن و ثنا گفتن و شرم داشتن و آن مستهزئک هین هین خنده و چاپلوسی سرسری و خیره رویی که دیگر میطلبد خداوند مال مغرور بکرم و مستهزئ را داند اگر تخم قدرت بجای کاشتۀ که امید ریع است اگر سرت بکتفها فرو میرود باد سرد و گرم نومیدی چرا میکشی آخر چو نُزل ترا هست کنند ترا هم هست کنند اَفَلایَعْلَمُ فَ پس است یعنی پس از آنک قدرت ما بدیدۀi-89 نداند یعنی چه جای نادانستن باشد گور عبارتست از آنک چیزی بوی پوشیده و مندرس شود و بوی ناامیدی آید که مرا ازوی چیزی نیاید مقبرۀ علم گویند رستاق را که علم دروی مندرس شود شکم گرگ گور بود و هوا و آب گور بود مگر نشانی نیافتۀ که او را ما از چنین گوری برانگیختهایم اول بار و استدلالی نیافتۀ گویی چشم فراز کن و انگشت بر خود نه که از چنین گوری برانگیختهایم پس از چنین قدرتی چه جای نا دانستن و حُصّلَ مافی الصُّدورِ اگر سریرت نیکوداری از پریشانی ظاهر چه دل تنگی و چشم بآیین جهان چرا باز کنی مگر نمیدانی که عروس سریرتِ ترا جلوه خواهند کرد و آیین جهان خاشاکی بود نزد عجب آن و اگر سریرت بدی داری پنداری که خاک خواهد شدن و پدید نه آرند مگر که در عریش و وایِجِ کالبد خود نظر نکردۀ و این استخوانها [ء]i-89 چون چوبهاء وایج خم داده ورگ و پی چون لیف دروی پیچیده را مشاهده نکردۀ و خوشهاء انگور تدبیر و تصرفات و میوهاء بیرون شو کارهار[ا] هیچ دانی که از کجا منعقد میگردانم بعد از چنین برهانی اَفَلایَعْلَمُ.
حکایت خوارزم میگفتند که کس را زهره نباشد تا سخن رؤیت گوید و خود را خالق گویند و هرسنی را که بیابند میزنند سر و گردن بر که این زدن ما بتقدیر الله است هر چند عاجزی جبری ایشان نیکتر میزنند و هیچ رحمی نی، جبری را بریشان
|
p.90
رحم میآید که اینها مسخر اللهاند و ازیشان نگیرد زیادتی که این بتقدیر الله است و ایشان را بر جبری رحمی نی که اینها ناسزا میگویند مشکل کاری یک طرف را رحم و عاجزی و جبری و یک طرف را هیچ رحمی نی لاجرم جبریان شکسته و غارت کرده و پراکنده و عاجز و معتزلیان مترّفه و متنعّم وزرِپُر، جبری را در آخرت عقوبت که خود را مجبور دانستی و خدمت ما نکردی و کاهل شدی در خدمت بسبب اعتقاد جبرِ حکم الله چنانک تا بلای هر دو جهان بر سر او فرو بارد تا عاجزی بر عاجزی بیفزاید آنگاه میگوید آری حکمش چنین است که یکی ولایت را و یکی قوم را راهِ دریافتِ عاجزی خودشان بریشان گشاد نکرد و اعتقاد قدرت و قوّت خودشان داد زیادتی، و ولایتی را راهِ عاجزیِ ایشان بریشان گشاد تا ایشان جبری گشتند و کاهل و مستوجب عقوبت قدر راه گشادستi-90 بر شادی و کام روایی، جبر راه بند کردن از قدرت و کام روایی و عاجز گردانیدن، الله بندی کند از مرادها بجبر و گشاد میدهد بقدَر، سؤال کردند که چون حکم بود و رضانی چگونه باشد گفتم چنانک دزدی میکنند و هیچ کسش نمیپسندد. از خانۀ بالا و گرمی وی و تاب آفتاب تنگ میآمدم آنگاه یادم میآمد از اوصاف آن خانه و اندیشهام بخوشی مشغول بود هیچ رنجم نمینمود و خوشم میآمد و فربه میشدم الله درِ رنج را اندیشۀ رنج را گردانیده است و اندیشۀ شقاوه و اندیشۀ بیاختیاری را که مرا اختیار نیست و در شادی اندیشۀ شادی و قدرت و توانایی را، الله گاهی آن در میگشاید و اندیشۀ رنج و جبر میدهد و گاهی در شادی میگشاید و قَدَرْ، تکلّف میکن تا اندیشۀ سَلس و سایر رنجها از تو کمتر شود جبری چون نظر بالله کند بمعنی خدای گوید خدای مطلق خداوندی آن باشد که خداوند اختیار خلقان باشد اثبات میکند و نفی میکند و اندیشه میآرد و اندیشه میبرد او اللهِ فعل خلقانست که کسی دیگر را بر آن فعل قدرت نباشد که شرک در خدایی باشد و همچنین در جزوی از اجزای عالم پس آن تقاضا کند که بنده هیچ فعل نکند و او را هیچ فعل نباشد و نفی تعظیم از بنده عین تعظیم بنده باشد مر الله را بیداری میبیند خود را چون چرخ و گوی گردان باشد در رنج و در شادی
|
p.91
و در علو و در سفل باز معطلش میکند و آرامش میدهد بخواب باز قَدَری نظر باوامر و نواهی میکند درِ تقدیر و حکم بر خود میبندد آن یکی را از اندیشۀ تقدیر و حکم و قضاء خود میترساند بنظر باوامر و نواهی تا نیارد اندیشیدن از قضا و تقدیر و چنان ترک گوید که نزد وی تقدیر و حکم الله صورت نبندد و آن یکی دیگر را نظر بعاجزی و بیچارگی میگشاید چنانک جز قضا و قدر نبیند و درِ قدرت خود بر خود میبندد چنانک نزد وی صورت نبندد قدرت بنده و فعل بنده اکنون نه در همه احوال قدری مطّرد است و نه محمود و نه در همه چیزها جبری محمود تا ببینی که این هر دو بر کدام رگ میافتد که هدایت الله میبود و بدولت [و] نعمت میرساند و بکدام رگ بر میافتد که بضلالت و عقوبه میانجامد یا مگر هر کسی را در کوی خود صدقی باشد و تعظیم الله تا بسعادت انجامد قدری را در قدری و جبری را در جبری، هرچ ترا در قرآن و در احادیث مشهور بمقاتله و مجادله و بیان کردن فرمان نیست منصوص چنانک شرکت بیان و ایمان بمحمد در آن مجادله و بیان و کاویدن در معتقد آن لازم نیست چون رؤیت و خلق قرآن و قدر و غیر آن باجماع که از بهر اینها نصب حروب و سر گزیت ستدن و تفرقه در قبله و مقبره و حرمت مناکحه ورد شهادت اگر اندیشۀ این مواضع اشتباه نکنی مؤاخذه نکنی نه بنفی و نه بقبول و هرگز این سخن را پایان نیست که ازین سخن کفر لازم میآید پس کفر بود از آنک هیچ کلمه میان خاص و عام نباشد که آن یا بکفر یا بایمان باز گرددi-91 پس یا فریضه باشد یا محرّم و کلمات برین دو قسم منقسم نیست پس نود و نه نام آغاز کردم هر نامی منبی از هر مذهبی بود الله منبی از جبر و حیرت و شک بود یعنی خیلی چنین باشند رحمن رحیم بیان مذهب اباحت و فناء نارو نفی خلود فی جهنم مَلک گروهی میان قدر و جبر قدّوس و سبّوح و طاهر بیان اصحاب فنا و عشق از متصوفه جبّار مر قوم جبر را بود اِلیٰ غَیْرِ ذٰلِکَ مِنَ اْلَاسْماءِ گویی الله میفرمایدی که این همه اقوام مغرور بمناند در هر مذهبی که هست معظّم خود را و آگاه از خود را از غیر معظّم و مستخفّ دانم و جزا دهم در خود و هر نامی را که الله در تنزیل یاد کرده است در ماقبل
|
p.92
آن نظر میباید کردن تا بدانی که در کدام نام قدری باید بود و در کدام جبری و در کدام چیز قدری میباید بود و در کدام چیز جبری.
همه خلقان ترا مشاهده میکردند ای الله بقدر آن آثار که بدیشان میرسید از ضرّ و نفع از خود میخواستند تا با تو سخن گویند یکی دهر نام میکرد و یکی طبع نا میکرد و یکی نجم نام میکرد و یکی عدم و یکی موجب و یکی نه عدم و نه موجود چنانک تاج زید میگفت خدا نمییارم گفت میترسم که آن حالتم برود چنانک کسی بر یکی تسبیح خو کرده باشد نیارد تسبیح دگر گفتن که نباید که مشوّش شود و آبِ مزه برود چون خو کردگی بر آن ذکرi-92. گفتم این از آنست که کار شما چون شکل بیشه باشد اکنون هر کسی نامی مینهاد مر الله را الله اسما فرستاد بر زبان انبیا علیهم السلام که مرا بدین نامها خوانیت. استفسار جبری باید کرد که معنی منافی جنایت میخواهی یانی و معنی قدریii-92 باید گفتن که مقدور الله را از مقدوری الله برون میآری و او را عاجز میکنی لاجرم در عاقبت خلاف بر افتد حاصل اگر همه مللها را یکی میدانی و ترجیحی نی یکی را بر یکی زندگی میبرود و چون خاکستری برون میآید از آنک جوهر آدمیت را تبشiii-92 و آتشی است چون تبش و آتش برود هیچ زندگی نماند مگر در خوردن و شهوت راندن چون سایر حیوانات گویی زندگی آدمی را بتعصب است قُلْ یا ایُّهَا الکافِرونَ لااَعْبُدُما تَعْبُدونَa-92 درین اندیشها بودم که بامداد نورالدین آیت خواند : قالَ لَهُ صاحِبُهُ وَهُوَیُحاوِرُهُ اَکَفَرْتَ بِالَّذی خلَقَکَ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةِ ثُمَّ سَوّیٰکَ رَجُلاًb-92 چون حالت قدری و معتزلیان و نظر بدیشان حالت جبر مرا شکسته بود و بدل آمده که مگر صواب آنست که قدری دارد قوم را گفتم مگر اغلب شما را حال چنانست که لشکر شکسته را مانیت پیشین حالی داشتیت خوش و خرم لشکر خوشیها جمع میکردیت ناگاه بچشم یک ظرف نظر کردیت لشکر
|
p.93
انبوهی با سلاحی با قوّتی آراسته چنانک لشکر حال قدریان خوارزم مشاهده کردم شما چون چنین لشکری را دیدیت شکسته شدیت و در آن گریز با خود میگفتیت که کاشکی با آن لشکر بساختیمی و همان روش داشتیمی و در حالها [ء] خود بشک میشویت و در عین این اندیشها باز روی باز میگردانیت و یک حمله جنگ میکنیت بمجادله و محاجّه باز منهزم میشویت اِنْ یَکُونْ مِنْکُمْ عِشْرونَ صابِرونَ یَغْلِبوا مِائَتَیْنِa-93 از بی صبری هیچ نه آید اَوْمَعْنٰاهُ حال شما همه هموار بود ساخته چون برادران برابر بی تفاوتی و همه متّحد ناگاه چیزی در وجود آمد از ثالثی بچششی یا سلام علیکی یا حرفی بگرفتیت از کسی حال شما با خود در منازعت شد و بعضی را از شما چنانست که بنظاره ایستادهایت تا کدام حال بچربد و کدام حجّت و حکمت قوی تر آید و کدام طرف شکسته شود تا بآن قوی یار شویت و یا بعضی پسِ درویشی و قناعت میباشند و باز در احوال توانگران نظر میکنند مشوّش میشوند و نهی است نظر باحوال منظوم جهان باز گفتم که اگر ازینجا بمعنی آیت آیم هر کسی بر رشتۀ ضمیر برون آوردن دریابند از معنی آیت درین میانه چیزی دیگر بگویم تا این روش بریشان پوشیده شود آنگاه بمعنی آیت آیم جنگ پیش دل آمد که نفس و عقل هر دو در یک خانهاند گفتم چون مرد در فرمان زن باشد اگرچه ظاهر خانه آراسته و بترتیب باشد ولکن بزیر رسوایی پدید آید امّا رسوایی مرد احتراز کند اَلنّارُ وَلاالْعَارُi-93 و امّا اگر مرد زن را از پیش بر گیرد بنه نباشد و بنیادی ندارد و سرگردان باشد زن آبگینهاست چنان سنگ دل مباش که آبگینه را بشکنی و چنان نرم ساری مباش که در میان آبگینه روی چون مایع، نبینی که الله نفوس مکلّفه را که صفت زنان دارد اگر تازیانه [ء] عقاب در عقب ایشان داشت زمام انعام بهشت در پیش داشت میان لطف و عنفی کرم میفرماید که سَبَقَتْ رَحْمَتی غَضَبی گاه گاه اگر بلیّۀ نازل گرداند اما رحمتش در اعمّ احوال نازله است تا بوقت مرگ و قیامت بنغزیش میدارد بنیکوترین وجهی از بعد آن اگر نا اهل
|
p.94
بیرون آید محرّمۀ ابد گردد کَلّااِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ یُوْمَئذٍ لَمَحْجوبونَa-94 نیز نفسی و عقلی است در یک خانه جمع شدهاند و ازدواجی هست میان ایشان ای عقل بفرمان نفس مشو و داروش مده تا هلاک شود تا بی نفس نمانی قالَ لَهُ صاحِبُهُ وَهُوَ یُحٰاوِرُهُ اَکَفَرْتَ بِالَّذی خَلَقَک مِنْ تُرابٍ حاصل چون نظر بقرآن میکنی همه حقیّت مذهب جبر تقاضا میکند اِنَّ الَّذینَ فَرَّقوادینَهُمْ وَکانواشِیَعاً لَسْتَ مِنْهُمْ فی شَیْءٍb-94 همه سودا و آرزوهاء تو چون با دست بر پشت باد سواره شوی ندانی که بیندازدت و برود. دین هر کسی آنست که همه رنجهاء وی بوی خوش شود هرچند گهی دینی دارد شکل دنیا طلبان همچون رندی را ماند که سراشتر و یا شُش ربایند او خود را در افکند زخم چوب بر سر خورد و جامهاش بدرند خوف هلاکت باشد چون شُش بستاند ویا گردن اشتر بر کف و دستش بماند نداند که کجا کند و نتواند خوردن و نتواند پوشیدن همه جهان سگی میطلبد تا پیش وی اندازد گویند چه شَرَه بود ترا در تحصیل وی گوید دیدم خلقی میربودند رغبتم افتاد، زر و مال و فرزند پایان کار بر دست بماند و هیچ خرج نشود مُرِّغب دروی آنک دیگران میربودند همچون قابیل که هابیل بر سرش مانده بود، نعمت و حبّات نبات نیکوست چون بجایگاه کاری اما اگر بروی در شوره اندازی خداوند حبّات دیگرت ندهد، کسی که از بهر شکم و معده خورد چنانستی که کسی مر ترا قدح راح دهدی تو ببالوعه و مستراح در ریزی نه ترا از بساط کرم دور اندازد امّا اگر از بهر مقصودی خوری اگر همه تن تو چون حَدَث ناک بود همچون زمین پر بار گردد چون هواء نیاز و تابش آفتاب معرفت و آب شکر و حمد بیابد ببالد نومید چرایی که ساقی فضلش جرعۀ شراب مزه و شهوت و محبّت بر اجزای خاکی ریخت یعنی کالبدهای تو از بوی خوش او مدهوش میشوی و زبان گرد آن خاک بر میمالی یعنی لب و مجامعت از آن مزه سرمست میشوی وَلِلْاَرْضِ مِنْ کَأْسِ الْکِرامِ نَصیبٌ کرام فضلش چو
|
p.95
شراب خوشی بر خاک جهان ریخت کُلٌّ یَعْمَلُ عَلیٰ شاکِلَتِهِa-95 همچنان که سبزهاء گوناگون بنابر بیخهاء مختلف است و دانها[ء] مختلف، کارها را بیخها نیّت است و نیّتها را بیخها در غیب است و ایمان بغیب لازمست.
هرک را دل او منزل این جهان باشد بی قرار و سر گردان باشد از آنک این جهان سرگردان است گاهی چرخ زیر و گاهی زبر چنانک کسی در کشتی باشد گاهی در اوج و گاهی در موج و گاهی در گرداب و هر کرا دل در آن جهان باشد دلش با قرار باشد که در دارالقرارست و در دارالسّلام است همچنانک کسی در خشکی منزل دارد از موج و گرداب امان دارد، تو کیش و قربان تیردان و کمان دان داری نه کیش و ملّت قربان و تقرّب بحضرت الله داری اگر تو میگویی کیشی دارم امّا دو گواه داری که دروغ میگویی یکی حالت شادی که چون شادی بیابی از کیش فراموش کنی معلوم شد که مقصود تو از کیش شادی بوده است نه کیش و گواهی دیگر چون رنج پیش آمد از ملّت فراموش کردی معلوم شد که مقصود تو از کیش بی رنجی بوده است چو این فایده حاصل نشد ترک او گفتی پس مذهب تو همان آمد که :
ما مذهب چشم شوخ مستش داریم
کیش سر زلف بت پرستش داریم
خان سوی غور میرفت گفتم آنک هیچ ملکی نداشت و آنک بداشت هیچ مزیّتی ندیدم اندکی از جهان و بسیار او یکی است اندکی را و گوشۀ را آزمودی همه گوشها همانست نزد صرّافْ درستی آرند گوشۀ را بر محکّ زند بس کند همه اجزاش معلوم شود همه را زراب نکند.
بسیار خورده بودم زندگی میطلبیدم آیت خواند قُلِْ ٱدْعُوا اللهَ اَوِ ادْعُوا الرَّحْمٰنَb-95 یعنی در خدایی او نظر کنی بهر وجهی که باشی زندگییت دهد الله قوّتهاء عارضی و عرضی شما را پدید نکند این شهر ها و ایوانها و منارها بر پای نتوانید کردن تا الله را قوّت نباشد این جبال و این آسمان را در هوا چگونه نگاه دارد وَالسَّماءَ
|
p.96
بَنَیْناها بِاَیْدٍ وَاِنّالَموسِعونَa-96 چون حاصل جهان چیزی نمیبینی در تو جنبشی پدید نمیآید در چیزی چون عجبی و آرایشی دیدی در تو جنبش پدید آمد و زنده شدی و چون آن رفت باز مُردی و پژمرده گشتی آن چیز چون مهارست.
نظر کردم عین الملک را دیدم صبح دم سؤال میکرد که وقت سنّت گشته است با خود اندیشیدم که چه فرق است میان ایشان و میان ما ایشان را رغبت بالله و حاویدنi-96 بالله و حاجت عرضه داشتن ب الله ترک و کافر را همچنان زاران بینم بالله فرق میان ما و ظَلمه آن میبینم ایشان مالی میبستانند بستم ترا این قدرتست که از اصحاب خود تحکّم میکنی که هرک را دو نان چاشتست بیاری تا بیک جای چیزی خوردیم و اگر این نمیکنیت بر خیزیت از نزد ما برویت هراینه چون قدرت زیادتی میبیابی خود را زیادتی تصرّفی میدانی در ایشان چون این معنی شامل آمد خلق را همه عاجز و محتاج الله دیدیم اکنون دست از خلق بیچاره بدار، بحسد و بغض دست دریشان مکن رشید قبایی و غیر وی را مگوی که رها نکنم تا گرد مسجد من گردید و اگر در حق تو ایذا کنند بدانک عاجزند تو بمرحمت رها کن تا ترا چون ددگان میخورند چون کرمان مرایّوب را صلوات الله علیه و ب الله مشغول باش و همه حاجت ازوی خواه که وی تواند بر آوردن. اَلَّذینَ کَفَرواوَصَدّواعَنْ سَبیلِ اللهِb-96 دین محمّد علیه السّلم کینونۀ بالله است و بس کافر تو آنست که از ذکر الله و محبّت الله دور افکند از غنیمت اکتساب چیزی حاصل میکن و سلاح میساز و با آن کافر مانع محبّت الله جنگ میکن.
صوفی غزنوی را گفتم ازین همه صوفی خانها و زیارت جایها اگر سخنی راستی شنودۀ آن راست را باش و اگر سخن راست نشنودۀ طلب کار سخن راست باش چند باکریٰ و بطالت باشی مردم از شکر خوردن سیر میشود ترا از بطالت سیر مینشود.
رحمنی و رحیمی پیش خاطر آمد از نعمت اُولیٰ و نعمت اُخریٰ گفتم که رده
|
p.97
رده خشت کالبدت که ب آورده است و اندرون بانواع نقشها[ء] مزه که مزیّن کرده است و هر ساعتی مِروحۀ آرزو و هوا را که جنبان کرده است خدمت همان کس کن تا این نعمت را دایم دارد اگر خود را دوست میداری کاری کن که خودی تو با تو بیاید. گفت آشنایی ندارم تا کار او کنم گفتم حوابi-97 چون اهل و آشنایی مییابد آشنایی او قبول میکند آدمی اولی بود که اهل [و] آشنا را قبول کند ایمان همّت است که ربّ اعلی را پرستم ربّ ادنی را چکنم گدایی خساست است با همّت جمع نشود لاتَشْتَروا بِعَهْدِاللهِ ثَمَناً قَلیلاًa-97 آخر کاری باید که یار و غمگسار و مونس روزگار تو باشد و هر کاری را که بخود گرفتی و خود را بدان معروف کردی ساعتیاش کوه باید بود و ساعتیش گرد و ذرّه از جای نباید رفت چنانک مثلاً خود را پیشوای برون آوردۀ بمسلمانی آن چنگ زنان و زنان مطرب را دیدی بفرمان خان گفتم این بی ننگی را چون مِعْجَرِتُنُک بر سر کنم و بنشینم و چون ذرّها در هوا بر خود لرزان میباشم و از جای نروم و چون بتوانم در نهی منکر چون کوه باشم و کار پیش برم اگر ازین رنج احتراز کنم و کم نامی و سرگردانی باشم رنج از نوع دیگر باشد بهر پهلو که میافتی دیک آتش بر سر تو فرو میریزند اگر چه آفتاب مراد در آن کار تیرهتر و با ابرتر بر آید کسی از بهر آن کار روز نماند و کسی بتفاوت ماه مطلوب عمل شب را از دست ندهد طلب تو چون کلیدی است در هر کاری در غیب میگشاید و قدرت در آن کار میکرد هر چند طلب بیش گشایش بیش اکنون جدّ و جهد باید کردن در هر کاری بر سبیل مبالغه تا بمرادهاء آن برسی جدّت آنگاه منتظم شود که تقدیر را فراموش کنی که با یاد تقدیر الله جدّ منتظم نمیشود و چون مقصدii-97 قدم در راه نهی و حملۀ قوی میبر و درین گرمی قدری میباش تا چون مانده شدی و عجزی پدید آمد و مانعی پدید آمد
|
p.98
اینک آن زمان تقدیر الله چهره نمود و جَبر پر و بال گشاد ساعتی در وی نظر کن و تصْرّع و ابتهال عرضه میدار بحضرت الله چون ماندگی و عجز و مانع از پیش برود آنگاه قَدَری شو و قدم در راه نه چنانک عاشق و معشوق، عاشق تا طاقت دارد در طلب معشوق میرود و چون از توانایی فرو ماند معشوقه بر سر وی آید در وقت قَدَری عاشق باش و در وقت مانع و عجز جبری باش تا معشوقۀ تقدیر بر سر تو آید و در الله نظر میکنی که من طلب کار توم چون مقصدت حضرت الله باشد هم حالت قدری تو پسندیده و هم حالت جبری تو مرضّی از آنک فعل تو که قَدَری وش است عاشق سوخته پای الله است طلب میکند الله را این ترک فعل تو حالت عجز و مانع که جبری است معشوقه[ء] الله بر سر وی آمده است امّا اگر مقصد غیر الله باشد هم جبری و هم قدری تو ناپسندیده باشد و هدایت و خلق جبری هیچ فعلی نبود که ترکیبی نداشت از جبر و قدر قدرت عین تو نیست در سفر مانده شوی و قدرت تو نماند و چون در چیزی بسیار نگری باز خیره شوی و نبینی دیگر عجز تو در هر مرادی از بهر آنست تا بدانی که اینها عطایی بود از حضرتی نه بکفایت تو هرگاه خواهی بر آمدن مرادها سر خود لگام عجز را و دوالهاء زین بی مرادی را بر پشت تو نهادهاند نظر کنی بدان و توسن نفست سر خود نگیرد و اگر با آن نظر سر کشی و حرونی کند تازیانه خورد چنانک ادهم ابر بر مراد رعد راست نرود تازیانۀ برق چون آتش بر رُخج او فرو آرد آنجا تازیانۀ آتش بر سر ابر عنود فرود آرند اینجا نیز تازیانۀ آتش بر سر گبر عنود فرو آرند هیچ یاری و کاری با عهد و وفاتر از عهد الله نیست عهد دیگر بر مگزین بر عهد وی ولاتَشْتَروا بِعَهْدِاللهِ ثَمَناً قَلیلاًa-98.
مگر ستارگان و آفتاب و ماه چون جامها است که غذاء ایشان در آن میکنند و بقالب عالم میفرستند زمین از اجزای آن قالبست و بادهای زمستانی را عبیر و عنبر در وی میدمند تا شمال و صبا میشود.
|
pp. 75 - 98
-
a-75
.
قرآن کریم، ۴۶/۱۳.
-
i-75
.
ظ : همه.
-
b-75
.
قرآن کریم، ۶۷/۷، ۸.
i-76
.
چنین است در اصل.
a-77
.
قرآن کریم، ۷۶/۱۲.
a-78
.
قرآن کریم، ۵۴/۵۵
b-78
.
قرآن کریم، ۹۸/۸
a-79
.
قرآن کریم، ۲۰/۲۱
b-79
.
قرآن کریم، ۳/۱۷۳
i-79
.
ظ : کژست
a-80
.
قرآن کریم، ۲/۱۷۱
b-80
.
قرآن کریم، ۳۹/۲۹
a-81
.
قرآن کریم، ۸۳/۱۵
b-81
.
قرآن کریم، ۲/۱۵۶
c-81
.
قرآن کریم، ۹/۵
a-82
.
قرآن کریم، ۳/۱۵۹
b-82
.
قرآن کریم، ۴۲/۲۲
a-83
.
قرآن کریم، ۵۵/۲۹
i-83
.
در اصل چنین است و ظاهراً سقطی در عبارت واقع شده است.
a-84
.
قرآن کریم، ۴۲/۲۲.
i-84
.
ظاهراً عبارتی نظیر این : (بازدگر باره برون میروژد) افتاده است.
a-84
.
قرآن کریم، ۴۷/۳۶.
i-85
.
ظ : کَیْ
a-86
.
قرآن کریم، ۳۲/۱۸.
a-87
.
قرآن کریم، ۶/۱۲۲.
i-87
.
ظ : میگیر.
b-87
.
قرآن کریم، ۱۰۰/۹، ۱۰.
i-88
.
چنین است در متن و شاید صواب چنین باشد : این قدرتها را چی کردی.
a-88
.
قرآن کریم، ۶/۲۸.
i-89
.
ظ : بدید.
ii-89
.
اصل : و این استخوانها و این استخوانها.
i-90
.
ظ : راه گشادنست.
i-91
.
ظ : باز نگردد.
i-92
.
ظ : چون خو کرد بر آن ذکر
ii-92
.
ظ : و مر قدری را (بجای : و معنی قدری).
iii-92
.
اصل : تببش.
a-92
.
قرآن کریم، ۱۰۹/۱، ۲.
b-92
.
قرآن کریم، ۱۸/۳۷.
a-93
.
قرآن کریم، ۸/۶۰.
i-93
.
اصل : ولاعار.
a-94
.
قرآن کریم، ۸۶/۱۵.
b-94
.
قرآن کریم، ۶/۱۵۹.
a-95
.
قرآن کریم، ۱۷/۸۴.
b-95
.
قرآن کریم، ۱۷/۱۱۰.
a-96
.
قرآن کریم، ۵۱/۴۷.
i-96
.
همینطور است در اصل یعنی بدون تنقیط حرف اول و گویا چنین باشد : چاویدن.
b-96
.
قرآن کریم، ۱۶/۸۸.
i-97
.
ظ : دواب.
a-97
.
قرآن کریم، ۱۶/۹۵.
ii-97
.
اینجا یکی دو کلمه افتاده و بقرینۀ چند سطر بعد ظاهراً چنین بوده است : و چون مقصد تو حضرت الله است قدم در راه نه.
a-98
.
قرآن کریم، ۱۶/۹۵.
|