Ma'arif Database معارف جلد اول Ma'arif 
p.
وجود آدمی نیست مگر مدّعی شرکت الله...

وجود آدمی نیست مگر مدّعی شرکت الله. الله مرورا آفرید تا قهر خود و لطف خود ظاهر کند الله همه مختاران را عاشق وجود خود گردانید و عاجز نقصان کمال خود گردانید
وجود هرکس چو حاجب آمد بر حضرت الله همه کس در پیش حاجب وجود خود ساحد آمدند و محجوب بدین حاجب شدند.
اَعوذُ فریاد می‌کنم یعنی همه اجزای من فریاد کنان و نعره زنان در آرزوی محبوبات و از ترس مکاره بالله که محبوب مطلق است و هست کنندۀ مکاره است.
اباحتی را بگیرند و می‌زنند نزد تو آرند بگوی آن چیز که ترا از بهر آن می‌زنند بینداز یالَت و خواری بردار که از اهل کفر و اسلام در کوی معبود خویش روزی عزیزی باید از بهر او روزی خواری بایدش کشیدن از بهر او.
سخن زَیْنِ کشّی وفلاسفه واباحتیان همه یک رنگ‌اند بعضی مردمان دیوانه‌اند اینها دیوانند.
تاج می‌گفت یار آفریده نیست یعنی هیچ کس یار نباشد هرده بهتر یعنی از هرده خصلت درست بیرون آمد در لقمه و شهوتست هر کسی این یک چیز را نامها نهاده است متابعان انبیا علیهم السلام نام دیگر نهاده‌اند فلسفه و نجوم و اباحت و طبیعی نام دیگر نهاده یکی حلّ یکی حرمت یکی غصّه یکی گوارنده یکی زهر یکی پازهر و آنکس که این شهوت و این طبعها ازوست آن را نیز هرکسی بنامی می‌خواند متابعان انبیا علیهم السّلام الله می‌گویند فلسفی عالم بسیط و نفس فعّال و منجّم هفت ستاره و طبیعی چهار، واباحتی نیست و محو و فنا و بعضی گویند که خود او هیچ نام ندارد بعضی گفتند نامِ وجود دارد پس ضروره بدین قانع می‌شود و هرکسی الله را بنوعی می‌پرستند بعضی بدل بعضی بشهوت بعضی بعاجزی بعضی بسحر و کهانت و آتش و بت همه یک چیز را چندین نامها نهاده‌اند و همه بسبب اسامی یکدیگر را تکفیر می‌کنند و یکدیگر را می‌کشند و آن لفظِ آن دیگر را دشمن می‌دارند مثلا چنانک تاج می‌گفت که من
p.8
خدا را نیک دشمن می‌دارم نامش نمی‌توانم شنودن گفتم خود این لفظ گیر که در جهان نبود حقیقت حال یکیست این دشمناذگی او این لفظ را از بهر معنیست که دشمن می‌دارد. آن معنی را بحث کنیم هر تفسیری که سبب دشمناذگی گوید گوییم مانیز آن چنان خدا را نیک دشمن می‌داریم از آنک نزدیک ما الله اسم محبوب و وَدودِ همه آفریدهاست شک نیست که هرچ سبب دشمناذگی است صفت محبوب نشاید چنانک تو می‌گفتی که حالت خویش را با حالت یار بهیچ لفظی بیان نمی‌توانم کردن نه محو و نه فنا و نه نیست و نه عدم گفتم الله اسم آن کسیست که ترا آن حالت داد که هیچ بیان نمی‌توانی کردن.
سؤال کرد که الله را از خود چه مزه و چه بزرگی بود گفتم چو حالت خود را بیان نمی‌توانی کردن و چگونگی حالت خود را نمی‌یاری گفتن الله را چگونه یاری گفتن و چگونه در بیان آید گفت تو خدای منی گفتم من آن صفت نکوهیده‌ام که مرا دشمن می‌داری که چه مزه دارد عاجز چیزست و هر صفت ذمیمه که تو دشمنش می‌داری من آن اوصافم الله منزه است ازین صفات منی گفت الله چه کس باشد که بدینها نازد که من جهان را آفریده‌ام که من بدین ناقصی بدین جهان ننازم گفتم الله اینها را دشمن دارد که لایزِنُ جَناحَ بَعوضَةٍ عندَ حضرتِهِ چنان را ماند که کسی گرد ها را بیرون می‌اندازد کسی بیاید و می‌گوید که او بدین گرد چون می‌نازد باز گفتم من آنم که این شبها مرا دشمن می‌داشتی و می‌گفتی که کجا افتادم بوی، کاشکی این صحبت باوی نبودی باز می‌گویی که تو خدای منی و یارِ حال آن مرد جَندی. گفتم بنابر آنک محمّد سر رزی که اینکِ شمارا کاک و مسکه می‌باید از بهر آن دانستم که آرزوانها در خود بکشتم و چون من صاف شدم هرک بیاید صفت او در من بنماید مگر انبیا علیهم السّلام که سرور عشّاقان و صادقان‌اند که هیچ کس در گرمی دعوی خود معنی چنان ننمودند و ملابس نبودند که ایشان. اگرچه آتش پرستیست در کوی خود چو عاشق صادق بُوَد صدق او برین کس تابد و او را در آن کوی معذور دارد. انبیا علیهم السّلام
p.9
چون در کوی خود یگانه‌تر و صافی تر بودند احوال مشرق و مغرب دریشان می‌نمود و این معقولست که خیال و صورت هرک در تو پدید می‌آید اثر آن در تو ظاهر می‌شود از دوستی و یاری و شهوت و حسد و جدال و خصام اکنون اگر بحضور عین آن کس را ببینی در تو آرزوهاء وی و اوصاف وی پدید آید و آن راست بود عجب نبود. گفتم اباحتی خر را ماند آن ناله و آن کمیز بوییدن او و آن شوق زفیر و شهیق او.
یکی می‌گفت لَیْسَ الخِلافُّی اِلّابَنْج هر که ونگی خورد جنگی شد اکنون می‌گویم که آدمی ونگیست و سایرُ الموجودات سلیم
مَنْ تعزَّزَ بمخلوقٍ وتَفاخَرَمنه تَلْحقه الفضیحةُ مِنْه کما آنَّ اصحابی تفاخَروا بإِحالة الخاقان نزولَنا بنَوْشهرٱفتضحناٰ حَیْثُ لایَحْتسبُa-9 یَرْزُقُنا من حیثُ لانَحْتسب فانَّ اَمْرناٰ مبتَني علي الغیبيِّ اَلاٰتَري تَسْلیمَنا اِلَی المَلَک یَمیناً وشِمالاً فیکونُ رَجاؤُ نابٱلغیب کان روحناغیبi-9 واَرْزاقُنا یَخْرُجii-9 من الغَیْب و الخَبْءِ وقُواناوَقُدَرُناٰ تَجْتَمعُ وقتَ النَّوْم وهو وقت الغیب کالشّجر التینiii-9 وشجرالعنب یغیبُ فی‌التُراب فیُخرجُ الاوراقَ والأَکمام.
کَبّرْتُ وقَرَأْتُ التحیّات عَلَی الغفلةِ فقُلتُ یالله ارزُقنيِ التَّنیُّه والتّیقظ والحیٰوة والنُّورمن معانیهiv-9 اليٰ حَضْرَتک فَأَدْعُوکَ دُعاءَ عبدِ الحيّv-9 لادُعاءَ المیّت ودُعاءَ الاخلاص لادُعاءَ الغفلَةِ اِنْ کُنتَ تُریدُ مِنّيِ الاخلاصَ والتَّعظیم
p.10
في الدُّعاء اُریدَ مِنْکَ الیَقینَ والذّوقَ فیه فکُلُّ شَیْءٍ سَلَّمْتَ اِلیَّ مِنْ دُعاءٍ ورَزَقْتَني ارُدُّهُ الَیْکَ أَوْرَقَتْ شَجَرَة ذاتي واَثْمَرْتَه اَقُومُ مُخْضرّاً بَیْنَ یَدَیْک وَاِنْ جَفَّفْتَني اَقُومُ بالغَفْلَة جافّاً یابساً عَنِ النّور في طاعَتِکَ وهل لِلعبْدِ اِلّاما اَعْطاهُ موْلاه تَعَلُّقَ التَّسَلیمُ بِالتَّسْلیم فَٱقْبَلْ هٰذه الغَفْلَةَ والمَعْصِیَةَ مِنّی کما قَبِلْتَ الاخْلاصَ والنُّورَمِنْ غَیْری.
الحُزْنُ والهمّ مُبَشِّرُ السُّرور فَاِنَّ عَقیبَ الحُزْن یَکُونُ سَهْلاً وسُروراً کما هُوَ دَوْرُ الفّلَک عَقیبَ السعد نَحْسٌ وَعَقیبَ النَّحْسِ سَعْدٌ فَلاٰ تَکُنْ وَقْتَ الهَمّ قانِطاً وَوَقْتَ السُّرور بَطِراً اَشِراً ٱسْتَوَتِ الحالَتانِ فی الرّجاء والخوف، قوة... i-10واله الشهوة و...امرأة شهیّةٍ والعشقُ و مَحَبّة المُنْعِمِ برزقِةِ الشهوة فَانّها أَسْنَی النِعَم وعَیْنُ تَسْنیمِ عُیُونِ النِّعَمْ فََمَنْ رُزِقَ قَضاءَ شَهْوةٍ لَذیذَةٍ هُوَ اَجْدَرُ اِلَی العِبادَةِ واِظْهار العِشْقِ مِمّن حُرِم مِنْهُ فَکَیْفَ الرَّجُلُ الشَّهَوانیُّ یَرْغَبُ عَنْ عِباٰدَةٍ مُعَلِّلاً بقَضاءِ شَهْوةٍ وَاذاخَطر ببالک وَقْتَ طاعّةٍ تَمَنّيٍii-10 من شَهَواتِ الدّنیا فَهُوَ نِعْمَةٌ وعَلامَةُ حیاتِکَ فَلا تُقَطِّبْ وَجْهَک اَحْسِبُکَ ریحاً بلاعاقَبَةٍ تَزُولُ وتَفْنیٰ ولاتُذْکَرُ واَفعالُکَ وحَرَکاتُک خَیالاتٌ کَخَیال الرّیح لایَبْقیٰ فی‌الکف منه شئٌ ومَعَ هٰذا فَلْتَکُنْ ریحاً صَباءًiii-10 وشَمالاً لاسَموماً فَانّ النّاسَ یَتَمَنّونَ الصّباءَiii-10 وَیَهْوَوْنَهُ ولایَهْوَوْنَ
p.11
الحَرورفَاِنّ اللهَ کمایُعیدُ الصّبا ایضاً یُعیدُک وَیَبْعَثُکَ وَانْ تٰلاشیتَ.
صوفیٌّ صافٍ یَفِرُّمن الکُدْرُّ من الکُدْرَةِ ووالحُشُونَةِ اَیُّها الصّوفیّون مَنْ کانَ له کُدْرَةٌ ویُزْعِجُ الصوفییّین فهوشیءٌ کدرٌ والّذی یَفِرّمنه صافٍ حَسَنٌ فاذا وَقَعَ اَلتنارعُ بَیْنَکُمْ فَلْیکن اَمیرَ داذه قَریبُه وصاٰحِبُه اَوْلیٰ مِنْ اَنْ یکونَ اجْنَبّیا.
هرچند قلبُک اضیّق کانَ فَرَحُک اَشَدّ فَانّ الفَرَحَ یَتَوَلّدُ مِنَ الهَمّ وَلَنْ یَکُونَ سَعْداًi-11 الا ٱنْشَقَّ مِنْ نَحْسٍ اِنّ مَعَ العُسْرِ یُسْراًa-11 فَمهماکان العُسْرُ اکْثَرْکانَ الیُسْرُ اَوْفَرفَاِنّ اللّبَنِ مِنْ فَرَثِ وَدَمٍ لَنْ یَکُونَ اللبن اِلّا مِنْ ذاک.
سُبحانَکَ چو عاشق و طالب هرچه هستی آن بی عیبی نیست چون پاک و بی عیب منم عشق اینجا آر اِحْتَرَقَ مِنْ سُبُحاتِ وجهِه پا کیهاءِ روی عبارت ازین معنیست، عیب همین هستی منست و خیال و نَظرِ من که حجابست از تو و ترا نمی‌بینم کرتۀ وجود و حواسّ مرا در سر من کشیدۀ و سُبحات وجه تو ورای این کرتۀ وجود، من این خرقۀ وجود را می‌خواهم تا ضرب کنم چو فرسوده پیراهنی که در روی و گلوی من آمده است پس الله که شیفته شدن وطربست جزین معنی ندارد پس حجاب ازین عشق و محرومی ازین نظر درکات جهنم محسوس گشت این صفت بی عیبی و نشان پاکی از بهر آن دهند تا چست آیی در عشق، عبادت عشق عرضه کردن آمد، پس مقصود بی قرار جمال باشیدن و طالب وی بودن آمد و بس باسم معشوق الذی رحمنٌ ورحمةii-11
p.12
و مهربانست این هم تقدیرست در دلبری چون از طپیدن در جامۀ وجود خویش که حجاب تست مانده گردی و از طلب کند شوی اجزای خود را پیش الله می‌دار چون قدحهای که الله درین اقداح قدرت و مزۀ طلب خود هست کن که من زنده بدین مزۀ طلبم که اگر این نباشد من مرده باشم عشقها بجمالها و سماعها و سبزها چون باد صبا خبر کننده از جمال یوسفیست از حضرت ما، با باد صبا بس کنی ای یعقوب بنزد یوسف خود نه آیی تا چه شود.
سماع یعنی مسموع، ناموزون باطلست و موزون حقّست موزون یعنی سختن باندازه و ناموزون از گزافه وَمَنْاَظْلمُ مِمَّنِ اَظْلمُ مِمَّنِ افْتَریٰ عَلی اللهِ الکذِبَa-12 آواز همچون پیمانه است که حبّات معانی را دردلو گوش می‌ریزد اگر حبّات باطل باشد و اغراض فاسد عیب از پیمانه نباشد آوازها همچون شیشهاء بر تفاوت شیشۀ بغدادی و سمرقندی وزرد و سرخ و آبگینه خانه از بهر شربتها در باز کنند نه از بهر آنک دروی زهر دهند پس زهر دادن و فساد در آنجا تعبیه کردن عارضی آمد همچون تک و حَبیهِi-12 که آلت رندان شده است هرچند در آن چیزی دیگر کنند مباح و پاک همان بدنامی باشد اما حالت خوش و رقص و سماع آن حالت چون برق باشد اگر دراز در کشد هلاک شود چون لحظۀ لطیفه بیش نباشد پیشه کردن سماع دروغ بود.
ونیز تن آدمی را طبقاتست در هرطبقه نوعِ سماع خوش آید چنانک سماع طبقۀ ظاهر گوش خلاف سماع اندرون باشد هر دو سماع بیکدیگر پریشان شوند آن بیرونی در مقابلۀ اندرونی کلبتره نماید و دیگر آنک بیرونی از غیبت خیز دو اندرونی از حضور خیزد.
سَأَلَ أَیُحْرَمُ مِنْ سَعادَةِ الأبد بِمُجَرَّدِ کَلِمَةِ الْکُفر فقُلتُ لَوْلَم یُحْرَمْ سابقاً ماتَکَلَّمَ بکلمةِ الکفر کَمَنْ نَهَرَصاٰ حِبَ جَمالٍ وَشَتَمَهُ فمالم یَکُنْ مَحْروماً عَنْ لَذَّة جَماله ماشَتَمَهُ فکذی ههناٰ فلوکانَ عارفاً لَذَّةَ الآخرةِ لَمٰاکَفَرَ.
p.13
مَن اَعانَ تارَکِ الصّلٰوةِ بلُقمَةٍ فَکَأَنَّما قَتَلَ سَبْعینَ نَبیّا قتل شراب بی‌قوت کردن شراب باشد یعنی بی‌قوت کرد کار انبیا را در حق این تارک صلوة چوسعی انبیا در تعظیم الله است.
سُبحانَکَ می‌گفتم آواز خر آمد دلم ورخج و مشوّش شد گفتم سُبحانَکَ را معنی اینست که جمال تو را این عیبِ حَدَث نیست چنانک شاهدان عالم را سبحانک را این معنی می‌شود که دل تو اگر بجمال می‌رود می‌فرماید که جمال بی‌عیب اینجاست و اگر بمال می‌رود می‌فرماید که غناء بی‌عیب اینجاست و اگر بجاه فخرالدین تاج بلخی و صدر جهان می‌رود که تعظیم کنی آن را ورغبت کنی بدان می‌فرماید که جاه بی‌عیب اینجاست و اگر بمؤانست و سماع و سخن کسی دیگر می‌رود سخن بی‌عیب اینجاست و رحمت و رأفۀ بی‌عیب اینجاست و همچنین جملۀ صفات تا فرود که مهیمن‌ام جذْب مُسبلi-13 مرغ چنان نپرد در محافظت فرخ خود که من دوست خود را زیربال خود دارم تا ناامید نشوی که الله جنس من نیست مرا بخوشی جمال خود مؤانستی ندهد که از هیچ جنسی آن خوشیت نباشد که از من باشد.
دلتنگی عبارت از آنست که دل برون آید با شیاطین جنگ کند باز شیاطین بوری مستولی شوند و او را سپس باز برند و می‌برند تا درچاهی و تنگی در اندازند نیز چون بسیار شود جنگ میان ایشان یک رکن شکسته شود و این ترکیب نماند و مواضع حمله کردن و کار کردن سست شود چنانک دندانها و مفاصل اگر چه سرای را گِل اندایی کنی آخِر اساس آن پوسیده شود و از پای در افتد این چهار مرکّب از اضداد و عناصر و سعد و نحس وی بر یکدیگر حملها می‌کنند عاقبت یک رکن شکسته شود و خراب شود چنانک در آدمی و حیوانات و افراد طباع مختلفست و ترکیب از أضداد و هر یکی بر یکدیگر حمله می‌کنند و جراحتها را مرهم می‌نهند جهان چون درختیست دانۀ گوهر را چون بیضه در خید عدم بکاشتند درخت عالم برُست بیخش آب و
p.14
باد و تنش خاک و شاخش سما و ارواق ستاره اینها هیچ بدان دانه نماند همچنانکه اجزای درخت بدانه نماند هر درختی را بیخ دواست یکی در عالم عین است و یکی در عالم غیب است آن بیخ عینی را خَلقان مشاهده می‌کنند و بیخ غیبی را مشاهده نمی‌کنند از آنک شیره و مزۀ میوه و غِلظ تنه از بیخ و در آب و گل نیست اینها از بیخ غیبی بیرون می‌آید اکنون چون درختیست که بیخ در عالم غیب دار دو شاخ سوی تست درختیست دیگر بیخ وی در عالم عین و شاخ و میوۀ وی در عالم غیب و آن ایمان و طاعتست.
تو اگر خدا را می‌پرستی چرا دربند بسیار و دربند شماری تو اَحَد را نیستی تو عدد را می‌باشی. شانه‌ام گم شده بود می ترسیدم که دستار و لپاجه‌ام کسی ببرد باز گفتم که در بند طلب مزۀ از الله عاشق سر و پای را نگاه ندارد بلکه سر و پا گم کند چنانک سحره، تو چگونه عاشقی که دستارو لپاچه نگاه می‌داری و کتاب و جزو را شمار می‌کنی پاره پاره از سرو پا یعنی جامه یاد کن تا دلت مشغول نشود بوی و از مزه نه اُفتی.
مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکوٰةٍ فِیهامِصْباحٌa-14 در تیره‌گیهاi-14 مانده‌ایت چنانک زین الصالحین که همین ساعت افتم و همین ساعت رسوا شوم و از پای در افتم قرار در خانۀ تر کردۀ می‌ترسی که برسرم فرود آید آن یکی شاد و لرزان بفرود آمدن تا بدوست رسد و شتّانَ بَیْنَ الْخَوفَینِ مسکن در چنین جای پر حدثَ مکن تا لرزان نباشی تو گویی دل بر کجانهم اگر بر کالبد ننهم چون تو جز موضع حدَث ندیده باشی صفت بغداد با تو چگونه توان کرد و رخج حالت کسی که جز موضع حدث آرامگاهی ندارد باری اگر نظرت بر ورخچی بیفتد دلت بر نشورد چون نظر هماره بر ورخچیست باری باید که دلت بر نشورد همچون کنّاس که وی را حدَث ننماید، در آن وقتی که تا گردن در خون حیض در رحم میان فرث و دم [بودی] و شربت خون نوش می‌کردی چون نظرت را بجای نوری و آسایشی می‌داشتم ترا هیچ رخ ننمود نومید مباش در لحد نظرت را بجایی داریم که خاکت نگزاید اکنون ای زَیْنُ الصّالحین اگر ما را باشی ترا حَدَث ننماید.
pp. 9 - 14
  • a-9 . قرآن کریم، ۶۵/۳.
  • i-9 . ظ : غیبا.
  • ii-9 . ظ : تخرج
  • iii-9 . ظ : کشجرالتین
  • iv-9 . ظ : من معاینةٍ
  • v-9 . ظ : عبدٍ حیِ
  • i-10 . از این جمله و جملۀ بعد ازان دو کلمه بسبب رکاکت حذف شد.
  • ii-10 . ظ : تمنِ.
  • iii-10 . ظ : صباً، الصبا. زیرا (صبا) مقصوراست نه ممدود.
  • i-11 . ظ : سعدٌ.
  • a-11 . قرآن کریم، ۹۴/۶.
  • ii-11 . ظ : باسم معشوقی اوالمعشوق الذی هورحمن ورحمة.
    در حاشیه بخط متن نوشته است :
    وقت کلاله را من بالله فرستادم که بگیر الله بمن باز داد من بروَرد می‌کردم الی مالانهایه که غلام کورو گول و دیوانه فرستی ویا کنیزک بدین صفت من همین عبد و عبادت بتو باز دهم و همین نفقه و زکوة که متاع نپایاست بتو باز دهم تا همچنین دست او برشد که معشوق نزد عاشق چیزی می‌اندازد و عاشق بنزد او باز می‌اندازد در آن میان خنده شد.
  • a-12 . قرآن کرم، ۶۱/۷
  • i-12 چنین است در متن بهمین صورت و حرکات و شاید که : تُنگ یا پِنگ و خابیه – بوده است.
  • i-13 . ظ : جذوب و مسبل.
  • a-14 . قرآن کریم، ۲۴/۳۵.
  • i-14 . چنین است در اصل (یعنی باضافۀ مختفی)