p.
بورزیت ای اصحاب تا محبّت یکدیگر حاصل کنید آخر خاک را میبورزیت حبّات نبات حاصل میشود...
بورزیت ای اصحاب تا محبّت یکدیگر حاصل کنید آخر خاک را میبورزیت حبّات نبات حاصل میشود اگر حال یکدیگر را بورزیت مَحبّات حاصل شود.
اصل مَحبّت فره برداریستi-23 نه فره فروختن منفعت محبّت بتو باز گردد که چو وی بیگانه باشد او نان میخورد ترا جان برمیآید اگر دوست باشد او نان میخورد ترا جان میپرورد لقمۀ خود را شِکر کنی به بود که لقمۀ خود را زهر کنی دوستی همچون صحابه باید داشتن از بهر یکدیگر خان و مان میماندند نه ضعیف کاهلی کند و بار بر توانگر اندازد و نه توانگر باندازۀ انتفاع از ضعیف سخاوت نماید چنانک دست راست با دست چپ، دست چپ بیکار ننشیند و همه بار بردست راست نه افکند که من ضعیفم و تو قوی و دست راست نگوید که باندازۀ منفعت تو من از تو رنج تو بکشم و زیادت نی انگشت کلیکک و ابهام هم برین قیاس یاران برابر نه افتند همچون ده انگشت هموار نباشند.
مدار خوشی حیوة با دوست میگردد باغ و میوها و آب روان و سرای با بیگانه منفغص و با دوست خوش باشد همه رنجها از بهر دوست خوش میشود همۀ خوشیها بی دوست ناخوش میشود دو بیگانه و دو دشمن در بهشت نخواهند بودن اگر بهشت اختیار میکنی بیگانگی با اهل ایمان دورداریت هم ازینجا دوستی گیرید خوشی که هست بخوش کردن آفریدگارست نه باجرا، و کالبد دوستی بدشمناذگی و خوشی بناخوشی بدل میگردد با آنک اجزا برقرارست و همان شخص بر حیوة و مرده چه بیمزه میشود با آنک اجزا برقرارست.
یکی روی نگر در حق یکی چنان خوش باشد که عاشق و جامه درانِ وی باشد و در حق یکی هموارتر و در حق یکی دشمن و شخصْ همان، دیدی که خوشی از کالبد نیست خوشی از خوشی آفرینست هر کجا که خوش دارد خوش بود و هر کجا خوشی هست نگردانید آنجا عیبْ نماید آدمی بچۀ خون آلود را چون خوش گردانید خود
|
p.24
را بهتر از ماه داند خبزدوک و گوه غلتانک را چون خوشی داد آدمی را پلید داند و خود را پاک مثلاً صورة اسبْ خوشتر از صورت خوک است ولکن خوک را چون خوشی داد در پوست وی جمال اسب و رنجاش آید و صورت خوکی خود ننماید اگر خاک ترا خوشی دهند او را خاکی و گردی ننماید بلک خوب جهانی نماید چنانک خون و حدث تو با خوشی تو ننمود ترا از بهر این معنی گفتند که خاکش خوش باد.
بیمار بودم گفتم که کار دو قسمت است یکی فراخ دلی و یکی تنگ دلی با تنگ دلی مُلک همه جهان منغص بود و با فراخ دلی همه رنجها آسان بود.
امر معروفِ وقتْ آنست که قرآن و معانی وی میخوانی هرک را خوش آید بگیرد اگر قوت باشد راست کنی جهان را و نیز کاری که دین باشد طایفۀ را چنانک عارفی و اباحتی و مغی و غیروی در و نهیِ مُنکرْ نرود از آنک نهی از منکر در دعوی رود که معنی موافق آن نبودi-24 چنانک شُربi-24 از اهل اسلام اما عارفی و غیروی چو دینی گشته است مَرْ وی را چنانک می مراهل کتاب را آن بر نخیزد و مقصود از نهی احتمال انتهاست چنانک نهی لازم نیست کسی را که دانی که انتها نکند و مؤیّد وی لایَنْهاکُمُ اللهُ عَنِ الَّذین لَمْ یُقاتِلُوکُمْ في الدّینِ وَلَمْ یُخْرِجُوکُمْ مِنْ دِیارِکُم اَنْ تَبَرُّوهُمْ و تُقَسِطُوا الیهم اِنَ اللهَ یُحِبُّ المُقسِطینَ انّمایَنْهُاکُمُ الله الآیهa-24 این طریق فقهاست طریق تصوّف آنست که سعی کنند تا آگهی ایشان از کارخلقان دور شود تا بریشان نهی منکر لازم نشود و اگر کسی ایشان را خبر کند از فسادی ایشان گویند تو آگهی داری بر تو لازم شود نه بر ما.
با خود میاندیشیدم هرچند روز بر میآید پُختهتر میشوم و تصرّف کار مردمان از من میرود. میوه سه نوعست یکی پخته شود و بمنافع رسد و یکی خام ریزد و یکی پوسیده شود مؤمنان هر روز رنگ پختگی و نغزی میگیرند و بوقت اجل از درختشان
|
p.25
باز میکنند و میبرند و بوی خوش ایشان میماند که اَلسَّلامُ عَلَیْنا وَعَلیٰ عِبادِاللهِ الصّالِحینَ.
کسی که همه چالاکیها بجای آرد که من فلان کس را زیر آرم برابر نباشد با آن کسی که از کاروی و ازوی نیندیشم که این دریای باشد و آن پیشین سیلی باشد.
شکل زهد خواندن چو شکل نَوحه است هیچ جای درد نی و تعزیه نی و زاری مینماید و دیگران را در گریه میآرد و شکل چنگ و دف همچون معشوقۀ که دست در گردن کسی دیگر دارد و خوش خفته و آن دیگر آرزو فر میخورَد و ترنگ ترنگ بیهوده برداشته.
اِنَّ الَّذینَ اٰمَنُواوَعَمِلُواالصّالِحاتِ لَذُبَوِّئَنَّهُم مِنَ الجَنَّةِ غُرَفاً تَجْری مِنْ تَحْتِهَاالْاَنْهارُ خالِدینَ فیها نِعْمَ اَجْرُ العامِلِینَa-25 هرک را مُعتقدی باشد کار او در خور بال و پر آن معتقدِ ویست خرد و کلان پروبال و پرهای خورد مَدار کارِ بالست و خُرْدها مکمل بالست، فرایض خدا راست و سنن و مستحبّات مکمل فرایض است بچه اندازه باشد پَرِ مرغ بهمان اندازه بلند شود از دود و غبار دور شود و بآسمان نزدیکتر شود غُرَفاً باندازۀ پریدن و کار کردن وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفعُهb-25 بر رفتن را پرجنبانیدنِ کار بباید اگرچه نخست رنج باشد بال زدن را ولکن بآسایشْ جایگاه ساختن باشد و فرو رفتن و فرو افتادن را دست و پای زدن حاجت نه آید و رنجی ننماید ولکن چو بقرارگاه رسد قرار نباشد، نخست آنک گرم رَوی نماید در کار و کابین و دست پیمان حاصل کند بخنک دلی و خنک تنی رسد و آنک سردی و کاهلی ورزد بگرمیِ دل و تن انجامد و بی مراد میطپد، حُور کورچه خواهی کردن آب آسِن که بول گردد در مثانه چه خواهی کردن آب جهان را اوّل چنان خوش و آخرش چنان ناخوش، نان دنیا اوّلش چنان زیبا و آخرش چنان رسوا، شیر غذاءِ طفولیت، آب غذاء
|
p.26
میانه، خمر حالت ثروت وتنعّم، عسلْ معالجۀ امراض، شیر غذاء عرب، خمر غذاء ترک و عجم، آب بیابانیانِ شورابه خوار را، عسل اصحاب جبال را.
اگر مرادی نیست از نیست شدن و نیستی و مرض و نقصانی باکی و غمی نیست و اگر مرادی هست هم غم نیست بهردو حال غم نیست همه مرادهای هر دو جهانی چون نردبان پایهاست بیک مراد و آن کینونه است فی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلیکٍ مُقْتَدِرٍa-26 این مثل بگویند که همه رنج از بهردم زدن بخوش دلی است از رنج عمارت و بچه و زن چو آن دم زدی نماند همه از بهر دمی که نماند باری آن دم خوش راست باشدی نه دورغ دروی نیک نگاه کن تا آن دَمْ تُرا دَم ندهد چون آن دم سپری نشود ترا معلوم شود که آن دمْ ترا دَم ندادست چون نیکی یابی خاک عمارتت پفی است و فرزندان و زن همه هیچ نمانند.
گفتم با همه کس میگویم که رنجورم نه از بهر اظهار رنجوری از بهر آن تا دل آنکس نماند که سخن نمیگویم دلجویی میکنم و هیچ جای دلی نمییابم و دل خود را با دمی دهم، بُت که نخورد و نبوید و نبیند از بهروی چیزی خرج میکنند اگرچه من نخورم کم از بت نیستم و کم ازوی نمیبینم و آخِر الله میبیند، همه کارها را و همه صحبتها را چون بادی میدیدم قوم را گفتم میشنوید یا نمیشنوید اگر نمیشنوید گوش چرا میدارید چون آن نابینایی که سر از طاقچه بیرون کند و اگر میشنوید چرا هوش نمی دارید. اندیشیدم که چون پایان کارْ نیستی و باد و خاکِ گورستان و هوا و آتش و آب شدنست گفتم در نیست و در باد و در خاک تخمی کاریت که امید باشد که برآید اگر امیدی داری که چیزی برآید و اگر امید نداری که چیزی برآید چرا پوستینهای پُر رنج را میدرّانی و چندین جان چرا میکنی. طلبۀ علم را گفتم که تدبیر هیچ کاری کنید یا نکنید و در اندیشۀ شغلی باشید یا نه اگر تدبیر کاری کنید کاری که پایدار بود یا کاری که پایدار نباشد اگر کار پایدار و ناپایدار را ندانید کدام سخن راستتر مینماید شما را در جهان؟ گفتید قرآن. گفتم از آنجا بپرسید که کار پایدار کدامست و ناپایدار
|
p.27
کدامْ. مؤمنْ بیترسْ کنندۀ است از عذابْ خود را، ترس از من ببر بتوفیقِ کاری که موجب امان باشد از حضرت تو. سلام میگفتم یعنی بی عیب یعنی صورت حوران و شاهان و همه صورتها هرچه ترا مصوّر شود و مزهاء شهوتی و انواع وی و مزهاء عقلی و حسّی الله ننگ دارد ازینها و ننگ باشد که کسی الله را بدینها نسبت کند چون الله عدمْ محال باشد و اینها عدماند عاقبت و بدین مهربانیها و قدرتها و مزها و جمالها نمیماند معلوم میشود که ازینها ننگ باشد الله را ازین معنی است که دل را از همه مزها سآمتی آید و از طلب الله هرگز سیر نشود یا رب تا الله چه لطف و بها و حسن و مهربانی دارد که ازینهاش ننگست چنانک عروس باجمال لفتک دوزد معاذالله که عروس بلفتک ماند تو اکنون همه مزها و صورتهاء باجمال هر دو جهانی چون تارهاء غَزکَ و چنگ زیر دست بنه و بریشان میزن از بهر اظهار عشق الله، این همه صور با جمال و مزها اغانی و معازفست و معشوقه الله است ازین معنی چون مکشوف گشت مر جبل و موسی را دَکَّ الجّبَلُ وَخَرّموسيٰ صَعِقاًa-27 موسی چون آن لذّت بدید اِسْتَغْفَرَوَتَابَ. ازاحوال پیشین، که من ازین مزها پیش ازین چون دور بودهام اکنون زخمه از گفت سُبّوح و قُدّوس ساز و این اغانی را میزن.
بی مزگیها برابر مزهاست خواه گو اندک باش خواه گو بسیار از آنک مزه بنمایشْ مزه است بدیگرانْ دلیل برآنک اگر تنها باشی اندر جهان با همه حصول مرادی که باشد از زر و غذا و صحّت همه جهان بر تو حبس شود پس مزه از نمایش بدیگری است آن کسی که او را با چند کس مثلاً چهار کس سروکاری باشد اگر کار او برود مزۀ او چهار کسه باشد و اگر سروکار او با هزار کس باشد اگر کار او نرود بی مزگی و رنج او هزار کسه باشد.
بشرمْ فرمان بُرداری کرده بودم و باز پشیمان شده گفتم ای الله من که باشم که با رِقضاءِ تو نکشمْ و جزینم هستی از بهر چه باید چون بار تقدیر تو نکشد
|
p.28
یَسْتَوی فیهِ الْمَعْصِیَةُ وَالطّاعَةُ. گفتم عمر همچون تنیدۀ است باندازه، هرچند گزی را نقشِ دیگرست ده گزی را پود و نقش غمست و ده گزی را پود و نقش شادی و چند گزی را پود و نقشِ عجب برنَوَرْدَن مینوردیم هر ساعتی. قرار دادم که الله آنست که ذکر الله کردی بمعنی خدایی همه مزها و همه روشناییها و همه عجبها در وی و همه راحتها و همه شهوتها، هرگاه بدین ذکر آمدی بالله آمدی اِنّی ذاهِبٌ اِلیٰ رَبّیa-28 چون الله بمعنی خدایی دیدی هرعجبیi-28 را دیدی چون الله را بدین معنی دیدی طرب در دلت پدید آمد و سبک شدی معنی وِلاه در الله دیدی چون از قهرش ترسیدی پناه بالله دادی معنی ولاه دیدی چون از عشق بی هوش و خیره شوی از بس که عجایب بینی و از بس که جمال بینی متحیّر شوی معنیِ ولاه بینی در الله بدان احتجاب یعنی خیره شدن در عزّت و تبدیل حال بحال بجبر و قهر هرگاه خواهی تا از خود جدّ نمایی و تکلّفی کنی و الله محتجب شود از تو، معنی ولاه در الله بیابی و هرگاه ملول شدی از نظر بالله یعنی از نظر بصفت واله و حیران کنندگی برو بمعنی خدایی در صفتی از صفات الله نظر کنی. چون رحمن در برِ الله باش در حِجر الله رو و الله ترا در بر گرفته و بوسه میدهدی و بدین صفات همه خود را عرضه میکند تا نَرَمی از وی و همه دل بر وی نهی شب و روز، و چشم را و حواس را ازین ظاهرها باندرونها بسرابۀ الله بری و نظر میکنی آب قدرت از الله در چمنها [ء] استخوانها و گوشتها چگونه روانست و جوی مهربانی و دوستی و شهوت و عشق و تلخی برمرادی، و نظر میکن که این ظاهرها که حرکات و آوازها و سخنان خلقان است چگونه منعقد میشود ازین آبها، مخلوقات را آگه میکند ازین صفات. چون از رحمنی دلت گرفت از رحیمی اندیشه کن باز از ملکی و از قدّوسی و سُبّوحی و طاهری و جبّاری الی آخر الصّفات هر یک صفت شهری را
|
p.29
ماند گِرد قبّۀ الله درآمده و هرْ ازین صفتی نظرِ ترا سعد و نحس میشود، سعد انواع است رحمنی و رحیمی و کریمی، نحس تو انواع است ملکی و جبّاری و قهّاری الی آخره همچنین نظر تو را دور میاندازد، گِردِ این همه بروج صفات میگرد این مُلک سعادتست طایفۀ را.
قوم خود را میگفتم که همچون ماهیان در آب میرویت و میآیید بعضی غایات خوشیها میطلبید مانده گشتیت و وقتی در رنجهاء قوی در میمانیتi-29 درین فلک که میگردیت سهلست سعد و نحس وی، نجوم گری است همچون علم جَدَلii-29 چنانک قمار چنانک مقامر گوید و شطّار گوید آن بازی چنان میبایست کردن تا ببردمی و آن منسوبه را این بار نگاه دارم و آن مقامر گوید که دست را چنین نگاه دارم تا پنجْ زنم.
نجم حاجی را گفتم زود زود مشغول میشوی بهر نوع شغل دنیاوی تا نباید که نوع اندیشۀ عاقبت بینی در تو راه یابد، آن عاقبت اندیشی را سودایی میدانی یا میترسی که کارهاام زیر و زبر شود باطن تو قرار دیگر دارد و ظاهر تو معاملت دیگر دارد و قرار دادن باطنت از بهر دو حالتست یکی آنک گویی مضطرّم درین قرار دادن که اگر این قرار ندهم همه کارم زیر و زبر شود و دوم حالت آنست که این قرار دادن مصلحتست و معاملت و عینِ عاقلی و جز این عقل نیست و این قرار باطن را تأویلهاست یکی آنک فلان کس مستحق است مرزخم را و بعضی دیگر دریشان جهتی هست که ایشان را ناقص حال میباید داشت و مصلحت ایشان در نقصان حال ایشانست و این عقد باطن تو میخواهی تا قطبی کنی و میانه تر باشی، کارهاء همه کس را میخواهی تا گرد تو باشد و بتو تعلّقی دارد و تو برسرِ رشتۀ همه کس نشسته باشی تو، و ظاهر معاملت را هموار میداری، تو درین فلک گردانی و با سعد و نحس آسیبی میزنی تارِ عمر برین چرخ میتنی چنانک تار ابریشم بر چرخه زنند.
|
pp. 23 - 29
-
i-23
.
در حاشیه نوشته است : بپارسسی فره افزونی.
i-24
.
در اصل محو شده است و بقیاس باید چنین باشد.
a-24
.
قرآن کریم، ۶۰/۸، ۹.
a-25
.
قرآن کریم، ۲۹/۵۸.
b-25
.
قرآن کریم، ۳۵/۱۰
a-26
.
قرآن کریم، ۵۴/۵۵
a-27
.
قرآن کریم، ۷/۱۴۳
a-28
.
قرآن کریم، ۳۷/۹۹
i-28
.
این کلمه در اصل واضح نیست ولی ظاهراً چنان است که نوشته آمد.
i-29
.
اینجا یک کلمه محو شده است.
ii-29
.
این کلمه درست خوانده نمیشود بدین صورت که نوشتیم میتوان خواند.
|