Ma'arif Database معارف جلد اول Ma'arif 
p.
سپیدۀ قُلبک با روغن سند روس حل کنند همچنان سرد در طرقیدگی پای و دست مالی یک دو بار نیکو شود...

سپیدۀ قُلبک با روغن سند روس حل کنند همچنان سرد در طرقیدگی پای و دست مالی یک دو بار نیکو شود، بسبب بیماری اگر در گلوی تو چیزی بگیرد از ورخجی بیرون شو کنی که خسکی در گلوی ممن فرو رفته است عُقْ اَم می‌شود از آن سو تر روم قذف کنم و همچنین برون شو شِکنج سلسِ بول و اگر گویند نان بخور تا شورش دلت برود و خسک را فرو برد نان مخور تا آنگاه که شورش دلت فرو نشیند که هرچند زبرغثیان چیزی خوری بتر شورش دل باشد.
مَنْ ذَاالّذی یُقْرِضُ اللهَ قَرْضاً حَسَناً فَیُضاعِفَهُ [لَهُ] اَضْعافاً کثیرةً واللهُ یَقْبِضُ و یبْسُطُ واِلَیْهِ تُرْجَعونَa-30. من بسبب ذکر بسیار بی‌مزه گشته بودم بامدادان برخاستم که خوارزم روم از عمادالدین طب آموزم تا مزۀ بیابم از جهان، و شکر آنگاه توانم گفتن که مزۀ از نعمتش بیابم پس طب ورزیدن سبب شود مر شکر منعم را، از بهر محبّت الله طب ورزم.
قوم را گفتم شرایط اسباب کار بجای نمی‌آریت وفایده طمع می‌داریت و چون مراد بر نمی‌آید تنگ بر می‌آییت و می‌خواهیت تا بشغل دیگر مشغول شویت و در هرکاری گرم در می‌آی و یک بیل می‌زن و بر می‌گذر چند روزی همه کارهاء جهان را شمردی و بیک طرف بی کار نشستی اسباب را مختصر کنی بشرح صدر کی رسی؟ روایت دل گیر باشد مزه از کاری دریافتی همه روز آن را پیشه گرفتی ذکر را یا آن سودا را چون هلیله همه روز دهان در گرفتۀ می‌خایی، الله در هرکاری مزه باندازه آفریده است و آن از حساب انعامست تا همه روز در آن کار نکنی و برخیزی و بخدمت مشغول شوی و بکارهاء مختلف، و بادی در میان بوزد و بردلت ملالت آن کار فراموش شود باز الله‌اش مزه در آن کار بنزد تو فرستد اگر همه شهد در گلو فرو ریزی همه روز ساعتی بیش بامزه نباشد دیگر همه تلخ شود و مزه در مصاحبت یک ساعت بیش نباشد دیگر همه بی مزه شود.
p.31
سلس بول از بی اندازگی کارها و غذا خورد نست باری بعد ازین باندازه خور اهل فساد بسیار کنند آن بی مزگی فساد ایشان را توبه دهد، میلِ خود طلبی وَگَرمی ندانی درآن کار ملول شوی و دلت بگیرد و گرمی و طلب از تو از بهر آن روذ که خام طمعی، زر اندک خرج کنی و دخل بسیار طمع می‌داری، سود باندازۀ سرمایه طمع باید داشت و هرگاه خام طمع بودی شاکر نباشی و چون شاکر نباشی نعمت را مزه نه آیدت. شکرْ مکیدن شیر نعمتست چون بمکی شیر درآید و چون نمکی شیرنه آید هرچ را مزۀ دریافتی چواشترْ زانو خم دادی از کاهلی نشخور می‌زنی همه روز پنداری که مزه بیاید.
مَنْ ذَاالَّذی یُقْرِضُ اللهَ قَرْضاً حَسَناً فَیُضاعِفَهُ لَهْ اَضعافاً کثیرةًa-31 اسباب را بُریده کن بالله، بُریدنِ حَسنْ تمام اسباب را بجای می‌آری و بریده کنی باندازه کنی تا مزها وافر شود وَاللهُ یَقْبِضُ و یَبْسُطُ وَاِلَی الله تُرْجَعُ الأُمورa-31 در هر کار که چنگ زنی قبض و بسط از منست توانم دادن خود گرفتم پروبال باز کردی در کار دیگر و منبسط شدی کجا پَری وَاِلَی اللهِ تُرْجَعُ الأُمورa-31.
سکنگبین با خرماء هندی نیکست.
سؤال می‌کرد که احوال خوش و ناخوش بعد از مرگ جان را باشد یا تن را؟ گفتم اجتماع جان و تن علّت نیست مر آگهی را تا منعدم شود عِنْدَعَدَمِه بوقت بیهوشی و خواب آگهی نیست و نیز درین زمان از بسیار چیزها بی آگهی با وجود اجتماعِ کالبد و جان، باز ساعت دیگر آگهیِ آن چیزها بیاید با آنک تن و جان تفاوت نکرده باشد، فراموش می‌شود بعضی آگهیها با اجتماع تن و جان و نیز آگهی از چیزی قابل قسمت نیست بر تن و جان.
می‌گویند اصل پودینه از هلونَک است وهلونَک از تخمست امّا پودینه را نهال و بیخ نشانند تخم نباشد وی را وقت پیری اندک شکوفه باشد ولکن تخمی نباشد که
p.32
چیزی بدست آید بیخ وی را زیر خاک نمناک نهان کنند باز بعد از پنج یا شش روز آبش دهند باز چون بر آید از زمین هر پانزده روز آبش دهند و آب وی چنان دهند که برگهاءِ وی [زیر] آب نشود و هر دو سالی چون در زمین پیر شود باز در زمین دیگر نهالی نشانند تازه برآید و انبوه شود و او را در همه وقت توانند کاشتن ولکن چون پشم بُرند در آخِر تیرماه او ناچیز شود و در زمین نهان شود تا فصل بهار باز برآمدن گیرد و تره را درمیان وی نکارند که وی با قیمت‌تر بود چون جنسهاءُ خضر را در میان یک دگرi-32 نشانی قوّت یکدیگر را کم کنند و چون تنهاشانن کاری نغزتر برآید، اما دیگر خَضَر اوات را اصل تخم باشد گند نا و پیاز و سیر را باید که آب چندانی دهی که زیر آب شوند و باز سرما و گرما را تحمّل کنند همه سال نتواند بودن امّا هندُ با طاقت گرماء تابستان نتواند بردن و باتنگانii-32 وقت کاشتنش از اوّل بهار تا آخر تیر ماه شش ماه پیوسته اگر در آخر تیرماهش کاری که ده روز مانده باشد برآید و بردهد ولکن اندکی شکفد بخلاف آنک از اوّل بهارش نشانده باشی، چون مدتی آب خوردن و پرورش یافتن بیش یابد بسیارتر شکفد و بسیارتر بار دهد و هرگز نشکفد نه بندد و هرآینه شکوفۀ او با تنگانii-32 گردد.
گیاهیست که خَونج گویند او قوّت کاشتها کم کند چنانک اَسب غول و خِفج و فرزَد و خار، پیوسته خَوْ می‌کند مگر نزدیک بوقت پشم زدن چو سرما ایشان را نیست خواهد کردن خَوْ نکنند و این خونِج هرچند می‌بُرند بیخ وی زود سر بر می‌زند بعد از دو روز و فرزَد را گویند که شش ماه پیش آفتاب نهی مرا، باز چند روزی آب بر من زنی من سبز شوم و برویم امّا این دگرها را چون برگ بُری او کم قوّت شود و خَضراوات را زیان ندارد.
وجود وجامه و جبّه همه بر مردم بی کار بار شود ب الله خیالiii-32 مشغول شو که
p.33
هیچ ترا ننماید و وجود نیز وقتی بار شود که قوّتِ کار نمانده باشد بعد از ماندگی، یار از بهر کار باید یعنی هر دو را عزم یکی کار باشد و مُعاون و مُناصر یکدیگر باشند و یار بی کار یعنی پیش نهاد را ویران کننده و چشم نادارنده مر هیچ خیر را از آنک آن با پیش نهاد خَبرْ پُرس باشد و یار بی پیش نهاد بی خبر و تارک خبر باشد هر دو ضد یکدیگر باشند.
نعمت بهشت چنان باشد که همه آدمی از وی ربوده شود بسبب نظر بچیزی دیگر، چنانک از هیچ میوۀ سیری نباشد ولکن دیگرش بُرباید که بهشت عبارت از دلگشاد باشد و سآمتْ دلگیری باشد دلگیری با دلگشاد جمع نشود.
الله رحمن رحیم است تصویر می‌کردم بخشایندگی الله را صورت سپیدی چو شکل ذاتی که از دُرّهاء سپید مرکّب باشد، در ذات بخشایندگی نظر می‌کردم روح من دوری آرام می‌گرفت و خود را در وی می‌مالید که چه خوش چیزی است این بخشایندگی، که همه راحتها دروی می‌یافتم و همه فَرَجها از اندوهها و همه شفاها از دردها، در وی می‌غیژیدم و ملامت را تصوّر نمی‌یافتم باز در رحیمی و ذات مهربانی نظر می‌کردم همه دل گرمیها و خوشیها و عشقها در وی می‌یافتم هرچند که نیک‌تر در وی می‌غیژیدم خوشتر می‌یافتم و ذات مهربانی را معشوقه‌تر می‌یافتم و بخشایندگی آن باشد که تو افتاده باشی کریمی دانای بسرِ تو برسد و درمانِ کار تو بسازد و یا شکسته و تنگ دستی باشی بنزد تو فریاد رسی و دست گیری رود و بروی ببخشاید و درمانِ کارِ او کند و مهربانْ آن باشد که می‌طلبد بیچارۀ را و بنزد خود بکره و طوع می‌کشدش تا کار او را می‌سازد و از بلاهاش نگاه می‌دارد و هماره در بَرِ خودَش خواهد و مؤانست می‌افزاید.
اندرین حال بودم بامداد که نورالدین کلمات دنیاوی گفت مشوّش شدم آیت خواند اللهُ نَرّلَ اَحْسَنَ الْحَدیثِ کِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِیَ تَقْشَعِرٌ مِنْهُ جُلُودُ الَّذینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُم ثُمّ تَلینُ جُلودُهُم و قُلوبُهُم اِلیٰ ذِکْرِ الله ذلک هُدَی الله یَهْدی
p.34
بهِ مَنْ یَشاءُ وَمَنْ یُضْلِلِ اللهُ فَمالَهُ مِنْ هادٍ گفتم آستین از کسبها افشانده ایت امّا دستها کوتاه نکرده‌ایت خود را چون زنبورْ زاغ در خمره کرده‌ایت قوقو می‌کنید و در شما نیش می‌زند باری سرش بکسب و کاری باز کنید تا برود هزار پایکِ احوال شما کژمژ می‌رود و بهر جای دست و پای دارد این چنین حالت را بباید کشتن تا در گوش صادقان فرو نرود.
اندیشه و هموم وجودْ خود چون گِلِ سیاه و خاشا کست که بر سر خود کرده‌ایت چون تاج، چشم می‌خواهید تا باز کنیت بجمالِ جلال، این گِلِ سیاه فرو می‌دود و پیش چشم می‌ایستد و تو می‌مالی چشم را و مژه را و نزدیکست تا افکار شویت.
ای بخشاینده اندیشۀ هستی من از من بیفکن و بر من ببخشای و این بندِ دریافتِ وجود من از گردن من باز کن و خبر هستیِ من از من دور گردان و مرا از خود بی خبر گردان و برحمنی و بخشایندگی خبری و آرامی ده عجب بس نکنیت که گلِ تیره در چشم شما می‌رود چکره کنید کسی دیگر را تا چشم وی نیر نبیند خنک آنکس که این اندیشها را از تقدیر مقدِّر بیند چنانک شاهد و معشوقهِ گلابه بر سر عاشق می‌ریزد و در چشم وی می‌زند تا وی چشم باز نتواند کردن عاشق می‌گوید بزبان حال که اگر بچشم رخسارۀ ترا نمی‌بینم ولکن از گِل آبه مژه رخ چون گُلت می‌یابم.
ای خواجه اگر آرام دلی داری قصد قوم و فرزند چه می‌داری اگر در میان راه یابد باتفاقی قوم و زن و فرزند از دلارامْ کسی دل برنگیرد هم بر آن حال ندا در دهد که یا لَیْتَ قَوْمی یَعْلَموُنَ بِماغَفَرَلی رَبّي وَجَعَلَني مِنَ الْمُکْرَمینَb-34 تا ارشادی کرده باشد دوستان را بحالت خود و اگر ای خواجه دلارامی نداری چه سعی می‌کنی در ایجاد فرزندانْ، از سر گشتگی ایشان چه می‌خواهی کسی که دلارامی را در باید چگونه او خانۀ دارد و چگونه یاد آید کسی که او چاکریِ لشکری کند او
p.35
دل بر زن و فرزند نتواند نهادن و خان و مان پیدا نباشد گاهی در بیابان بایدش بودن، گاهی پیشِ شمشیرْ، گاهی در زمستان سفر بایدش کرد، گاهی در گرما اِنَّ اللهَ لایَظْلِمُ مِثْقالَ ذَرّةٍ وَاِنْ تَکُ حَسَنةً یُضاعِفْها وَیُؤْتِ مِنْ لَدُنْهُ اَجْراً عظیماًa-35
آنک مخلصانِ این قومند گویند بیا در آمدیم در خدمتِ الله توکّل کردیم انگاشتیم که نبودیم همچنانک کسی ببیابان مهلک رسد گوید توکّل کردم و خود را در بیابان مهلک افکندم چنانک نورالدین است و آن دیگر چنانک نجیب و رسکی است از خدمت اندیشه کرده باشد و تنگ دست بوده و بسبب غفلت چیزی حاصل کرده است اکنون می‌ترسد که نباید اگر بخدمت آیم و یا تأمّلی کنم از دینی پریشان شوم، هیچ نیارد اندیشیدن و آن دیگر که شمس سیف ارهنی است دزدیده بسوی مسلمانی می‌نگرد برمی‌نگرد برمی‌گذرد و نماز چنان می‌کنند که غلامکی باشد می‌آید و می‌گوید ای خواجه تو سلامتی و نیکویی و هیچ عیبی نیست ترا، بیل می‌باید گرفت و فلان زمین را و فلان رز را آب می‌باید دادن و فلان چیز را می‌بباید فروختن هله خَیرْ باد ای خواجه آخر چه زیان کردۀ برین درگاه که چنین ترسان شدۀ کدام مایه آوردۀ که بر حضرت الله تاب آمده است که چنین ترسان و لرزان گشتۀ هرزیانی که ترا افتاده است و نقصان مالی آن سرمایه ترا الله دادست مترس اِنَّ اللهَ لایظْلِمُ مِثْثالَ ذرّةٍ صبر قرین عشق وصدقست از آنک روزگار آن را دانی که در طلب وی گذاری، معشوقۀ تو آنست که بوی در نرسی که هرچ بوی رسیدی عشق تو نمانَد از آنک رسیدن تو بوی دلیل غایة و نهایت و فناء آن چیز کند چو بدان رسیدی او فانی شد چو معشوق و مطلوب فانی شد عشق نمانْد و مزه نماند.
کسی صفت اولیاوزهّاد با احتیاط بیان می‌کرد گفتم اَلّلٰهُمّ أَرْضِنا بِقِسْمَتِکَ این شهوتها و تسویلهاء صاحب جمالان بارست همچنانست که زمینی سُست شده باشد در وی بار افکنند تا قوّت گیرد و بَر برآرد، این شهوتها که در اَدبارِ زنان نظر کنی
p.36
و در ساقها [ء] ایشان نظر کنی گویی رحمنی الله است و مهربانی الله است هرچند که بیشتر می‌روی تا حورعین خوشتر باشد و گویی آن شهوتها چون شراب دادن الله است که در آن بیهوش می‌شوند آنگاه زبان و دهن بثنا خوشتر بود گشادن وَالعَصْرِ اِنَّ الْاِنْسانَ لَفي خُسْرٍ اِلّاالَّذینَ آمَنُواوَعَمِلُوا الصّالِحاتِa-36 هر بی مرادی که در مراد نمایی پیش آمد آن در حق مؤمن اِنعام بود که بی مرادی و رسوایی در آن کار بیان آنست که این مراد نمای رسوا خواهد بودن در آخر کار که سود ندارد و عمر ضایع شده باشد و خُسر حاصل شده آن وقت که دروغ و کژی گویی مادر سوزن خلد در زبان سودمند باشد تا وقتی بکارْد بریده نشود سیر دزدک و پیاز دزدک را بزنند و رسوا کنند بهتر باشد تا کاله دزدک نشود تنگِ مراد نمای را پیش تو نهاده باشند تا عمر دهی، بخری، اوّلش نغز نمود، باز زیر خاک رسوایی و بی مرادی پدید آمد زود رد کن این تنگ را که اگر آخر رسوایی وی پدید آمدی چه کردیی خود را پیش عنقأ روزگار میفکن و دهری مباش تا بمنقارت پاره پاره نکنند و همچون خودت ناچیز نگردانند که خُسر آن باشد.
پرندۀ زیر دامی و یا در خانۀ مشاهده کنی دانی که این پرنده مملوکست و دست آموزست در زیر دامِ آسمان و در خانۀ جهان بازِ روز که شکنندۀ شکاریان جهانست در کدام گوشه کنده بر پای وی می‌نهند و چشم فرو می‌دوزند و بوم شب را بیرون می‌آرند باز بوم را باز می‌برند و باز را می‌گشانید چنان دست آموزان که رسوم خود را فراموش نکنند خود را پیش اینها مینداز تا پاره و ناچیزت نکنند در امان خداوند ایشان رَوْ که آن را ایمان گویند و خود را در امان آوردن گرویدگی است سبب امانست لاخَوْفٌ عَلَیْهِم ولاهُمْیَحْزَنُونَb-36 شیر شرزۀ روز که چندین خلق را می‌شکند بزنجیرِ که باز بسته است؟ که ببازار جهان می‌آرند و سیاه گوشِ شب که بهمه تن شیرِ سیاه را ماند از کدام مُحافظت جدا می‌شود در پناهِ خداوندِ
p.37
ایشان رو تا ازیشان امان یابی قُلْ اَعُوذُ بِرَبِّ الفَلّقِ مِنْ شَرِّ ماخَلَقَa-37 تا از خاسران نباشی نهالهاء شهوات و خوش طبعی را می‌خواهی در زمین نا حق غفلت و آزنشانی، رسوایی پیش آید که زمین نا حق است، شکر کن که هم از اوّل برکندند اگر همه عمر نشاندیی آنگاه برکندندی چه کردیی بل که نهالها را در زمینِ یادِ الله نشان، هر کجا بادِ شهوت الله وزان می‌شود بوی مهربانیِ الله بمشام می‌رساند و نهال تنْ بدان سبز و خرم می‌گرداند، باعتقاد و ایمان همه رنجها خوش گردد چنانک رنجهاء عشق برعاشق مادام که عشق و اعتقاد باقی باشد و هرچ را اعتقاد و عشق و ایمان نباشد در نا معتقد هرچیز با رنج و بار گردد لاجرم خسران باشد و چو ایمان باشد خسران نباشد اعتقاد و عشق آتشی باشد که کسنج و صَبرِ رنج را گلاب کسنج کند و طلخی رنج دور گرداند، در اعتقاد و ایمان باد خوش امیدست که زمین تن را نُزْلِ بهاری دهد و در بی‌ایمانی و بی‌اعتقادی باد صرصر و زمهریرِ ناامیدی است که اجزای خاک تن را از نُزل مراد خشک گرداند، چون فصل زمستان ایمان دار و اعتقاد که خاک تن تو بزمستان مرگ خشک گردد و نهالهای حواس مرده شود باز دیگر باره بهارِ وی پدید تواند آوردن، بهارِ این خاکِ تن لونِ دیگرست، شَمال و صباءِ او باد هوا و هوس و آرزوانهاست، نرگس و بنفشه زارِ وی نوع دیگرست سوسنْ ده زبان او نوع دیگرست نهالهاء حواس او گونۀ دیگرست آب طراوت و راحتهاء روح او شکل دیگرست کَمابَدَأْنا اَوَّلَ خَلْقٍ نُعیدُهُb-37 همچنانک اوّل بی چون و بی چگونه آفرید که عقلِ هیچ کس بدان راه نیافت دوم بارهم بدان راه نیابد الله مدد می‌کند تنۀ عالم را و آدمی و حیوانات چون حواس و انگشتان و اعضا و پَرها اندوی را و اینها همه مدد روح و نَفس و عقل و مزه و رنج و عشق و مودت و محبّت می‌شوند باز اعمال و اوصاف می‌شوند و بعالَم دیگر نقل می‌کنند که چگونگی ندانی آن را، و آن را عالم غیب گویند تا وقت دیگر اجزای ترا اهل آن عالم کنند فلیتۀ عالم را راست می‌دارد تا
p.38
می‌سوزد و چراغ عمل می‌شود و چراغ بعالم دیگر می‌رود. الله مراقبت زن و بچه و مصالح مالی خلقان و نصیحت ایشان بر رشتۀ عقلْ باز بسته است و تا مادام که الله رشتۀ عقل بر پای تو بسته است این بارها می‌باید کشیدن.
چند چیز را بیخ حاجَت نه آید تاک انگور را و سپیدار را و بید را اگرچه سالهاء دیگر بر بیرون آورده باشد چون امسال برگ و شکوفه بیرون نیاورده باشد در فصل بهار در زمین نشانی بگیرد و وقت نشاندن او جز بهار نباشد و دیگر درختان را بیخ و نهال باید پیش از آنک برگ و شکوفه بیرون آورده باشد اگر شکوفه اندکی بیرون آورده باشد و تمام بیرون نیاورده باشد هم بگیرد. اما اگر دانه خواهی نشاندن تیرماه باید نشاندن تا نم بخود کشد و بزمستان برف بروی آید بشکافد و مغز را حال بگردد. گل سوری را با سپیدار وصل کنند شاخ سپیدار را ببرند و مقداری انگشتی یا زیاده پوست از وی باز کنند و بدان مقدار چوب از پوست شاخ گُل بیرون کشند آن پوستِ شاخ گُل را در آن چوب سپیدار فرو کشند باندازۀ بریدگی پوست و با آن پوست پیشین هموار کنند و کلک بر آنجای مالند آنگاه لیفی بر آنجا پیچانند آنگاه گِل بر آنجا زنند چون آن سپیدار آب بپوست خود کشد آن پوست گل بدان پیوندد و یکی شود.
در بهار درخت آب از بیخ بسر شاخها کشد و بتیرْماه آب از شاخ ببیخ کشد و سر خشک شود اما وصلِ شاخ. آبی بسیب و سیب بآبی و توث بخر توث و غیر هما شاخ سیب را مثلا از دو طرف تراشه برگیرند چون قلم، و دو طرف پوست با چوب رها کنند آنگاه شاخِ درخت آبی را یا درخت آبی را ببرند و کارد بر وَی نهند بشکافند و کارد در آن میانه آرند تا شکافته گشاده ماند آنگاه آن شاخ سیب چون قلم را در میانۀ آن شکاف نهند و کارد بر کشند تا آن شکاف آن را سخت بگیرد پارۀ گل بر آن مالند و چیزی بر آن پیچند و گل درمالند، آن بگیرد بفصل بهار پیش از آن که شکوفه بیرون آورده باشند.
بدهستان توث را غَفج کنند و درلیف دراز درمالند و در زیر گرد در زمین کُنند و
p.39
در زبر جَداول وی، و خاک بروی ریزند سال بر گذرد شاخها از زمین بر آید آن را ببرند سه چهار بار همچنین کنند باز از اصل آن بریده آن شاخهاء بالانْ بزند.
جهان مصور محسوس از خوش و ناخوش میوه و درخت و آب روان و آتش و دود از بهرi-39 پدید آوردند تا بدینها تفهیم کنند که در عالم دگر چنین چیزهاست وَهْمت بمحسوس رود از بهشت و دوزخ نه بمعقول در عالم فنا نخل بندی چنین فرمایند از گِل تا آنجا که حقیقت باشد تا چگونه باشد همه رنج و سودای تو از کاهلی و بی کاری است دفع آن بلا اسنست فَاِذٰا فَرَغْتَ فَٱنْصَبْa-39 رنج تلاوت قرآن و زاری کردن نشسته و خاسته بجای آر وَاِلیٰ رَبّکَ فَاّرْغَبْa-39.
اِقْرَأْبِٱسْمِ رَبّکَb-39 یعنی قرآن از بهر طلب الله و تضرع ب الله و زاری ب الله خوان نه از بهر تأویلهاء دیگر و جبر و قَدَر مخوان اگر سؤال مختلفی کنند و موضع اشتباه بگوی که الله پیش از رؤیت و مخلوقی قرآن بیانی دیگر فرموده است بیا تا آن را باشیم و دست ازین بداریم چو بیکار نمانده‌ایم تا بدینجای رسیم این مواضع اشتباهْ آنکس که این اشتباه پدید آورده است چون محکمش را بجای آری این اشتباه را او روشن تواند کردن نه تو، با تو چه بحث کنم مُحْکَمٰاتٌ هُنَّاُمُّ الْکِتٰابِ وَأُخَرُ مُتَشٰابِهٰاتٌ فَأمّا الَّذینَ في قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ فَیَتَّبِعُونَ مٰاتَشٰابَهَ مِنْهُ ٱبْتغٰاءَ الْفِتْنَةِ وَٱبْتِغٰاءَ تَأْویلِهِ وَمٰا یَعْلَمُ تَأْویلَه اِلّا اللهُ وَالرّاسِخُونَ فِی العِلْمِ یَقُولُونَ آمَنّا بِهِ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ ربِّنٰا وَمٰا یَذَّکَّرُاِلّا اُولُوا الْأَلْبٰابِc-39 اَللهُ لٰا اِلٰاهَ اِلّا هُوَ لَیَجْمَعَنَّکُمْ اِلٰی یَوْمِ القیٰمَتِ لٰارَیْبَ فیهِ وَمَنْ اَصْدَقُ مِنَ اللهِ حَدیثاًd-39
pp. 30 - 39
  • a-30 . قرآن کریم، ۲/۲۴۵
  • a-31 . قرآن کریم، ۲/۲۴۵
  • i-32 . در اصل چنین نوشته‌اند : چون جنسهاء دیگر را در میان خضر – بعد بر روی آن خط کشیده و عبارت متن را بالای آن نوشته‌اند.
  • ii-32 . در هر دو مورد طوریستکه : باتنگران – هم میتوان خواند.
  • iii-32 . ظ : چنان.
  • a-34 . قرآن کریم، ۳۹/۲۳
  • b-34 . قرآن کریم، ۳۶/۲۶، ۲۷
  • a-35 . قرآن کریم، ۴/۴۰
  • a-36 . قرآن کریم، ۱۰۳/۱، ۲، ۳
  • b-36 . قرآن کریم، ۱۰/۶۲
  • a-37 . قرآن کریم، ۱۳۳/۱، ۲
  • b-37 . قرآن کریم، ۲۱/۱۰۴
  • i-39 . اینجا کلمه ییست که خوانده نمیشود مثل : تبیین، نپشتن (نبشتن)
  • a-39 . قرآن کریم، ۹۴/۷، ۸
  • b-39 . قرآن کریم، ۹۶/۱
  • c-39 . قرآن کریم، ۳/۷
  • d-39 . قرآن کریم، ۴/۸۷