Ma'arif Database معارف جلد اول Ma'arif 
p.
لفظهاءِ دینی که وعظ کرده بودم باشبهه می‌یافتم که چنین می‌گفتم...

لفظهاءِ دینی که وعظ کرده بودم باشبهه می‌یافتم که چنین می‌گفتم که از پردۀ غیب چنین بیرون آمدیم قِدَم اشیا و هیولیٰ تقاضا کند و مَجاز ممکن نیست که مشابهت میان موجود و معدوم نباشد باز گوییم که این لفظها برین تأویل گویم مثال گوییم هست شدنِ ترا از عدم و باز برانگیختنِ ترا چنانک از بیابان خار زدن و ترنگبین بر گرفتن اِلیٰ غیر ذلک قوم را گفتم آرزوانه بکشد شما را، چیزهاء باطلی را رنگ آرزوانۀ خود یافتیت چنانک سرب و ارِزیز و مس رنگ زر و نقره یابد او را همچنان دوست دارد i-40 که زر حقیقی را بر پنداشتِ زر حقیقی آن رنگِ یادِ معشوق بر وی می‌گوید ii-40 عشق چون بکمال افتد قرارگاهی بیابد چون خَللی در آن شبیهِ محبوب ببیند او را طلاق دهد و دست در نمایندۀ دیگر زند وای از آن گرمی که باز پس فسردگی پدید آید چون حیوة دنیا با موتْ، آن ارزوانه قرص شمس حقیقی است تاب وی بر هر چیز خسیس و ژاژ بتابد بر آن چیز عاشق شوی باز از هر چیز که با وی گرم شدی باز دلت از آن کار گرفت معلوم شد که آنْ مانندگیِ آرزوانۀ تو گرفته بود نه آرزوانۀ تو بود همچون قرص خورشید که از فلک در می‌گردد تابِ خود را با خود می‌برد و دیوارها خالی می‌شود از نور، تا تو پدید آمدی چند هزار آرزوانه نُماها را طلاق دادی شیر مادر که بی وی می خُروشیدی و پستان مادر که تماشا جای تو بود از آن شیر و پستان بیگانه شدی خاشاک و خس برنگ آرزوانه در دهن می‌کشیدی باز تَرْف و ترشی باز کلک و نی بازی.
قرص آرزوانها در می‌گردد این خس و خاشاک از آن نور معطل می‌ماند قدرتست و عجز، قدرت از بهر آن نیکوست تا بوجود او از هوا و نهی باز باشی هرچ بدان قدرت منهی ارتکاب کنی عجز به از آن قدرت فَیَقولُ رَبّی اَکْرَمَنِ a-40 با وجود معصیت ازوی.
عجز سرمایۀ سعادت است چون مُلکِ تو بر ستور تو ثابت است ستور تو از تو عاجزتر بود با این همه او را بی کار نمی‌داری. شرم نداری و تعظیم نکنی این معانی ازین اجزا
p.41
کَیْ است که علم و حکمت و جنگ و کار ایشان خلاف یکدیگرست یکدیگر را قهر کننده و زیر و زبر کننده همه مقهوراند بیکدیگر قاهری بُباید اینهارا.
اَنْفِقُوا فی سَبیلِ اللهِa-41 خرج آنگاه توانی کردن که دخل بینگیزی درین آیت اطلاق و امرست بکسبها از بیابانها شِخارزنیi-41 و گو گِرد آری و گوهرها از کانها بیرون آری و مایۀ آبگینه بیاری ترشَها بِدروی ولسان الثوروکسنِج. کسبها همان درودن بیابان را ماند تا ندروی و نزنی بصابون و لعابها وانگشدْهاii-41 و اگر از بیابان و کانها آوری درین وجوه خرج نکنی و صرف نکنی گو گردِ کنده و شخارها و کسب را بر بُناگوش بنه و در آن می‌نگریت وَمَنْ یَبْخَلْ فَإِنَّمٰا یَبْخَلُ عَنْ نَفْسِهِb-41 یعنی مٰایَبْخلُ اِلّاعَلیٰ نَفْسِهِ او باز نمی‌دارد مگر از تن خود اگرچه همه مالها جمع کنی چون خرج نکنی تو از نفع آن باز مانی اما نفع آن را الله بهمه چیزهاءِِ دیگر برساند از ستور و چاکر و هندو و دزدان و طرّاران و خَیلاتِ تو و غیروی وَاللهُ الْغَنِیُّ وَاَنْتُمُ الْفُقَراءُb-41 خداوند بی نیازست از خرج شما و شما محتاجیت بخرج کردن و تخم انداختن او معناه اوغنی است بطلبید از حضرتش ریعها و نُزلها که محتاجیت، این تخمهاء تدبیر را چند گرد دست گردانید و بشک می‌باشیت که ما را از کاشتن چیزی برآید یا نه آید که وقت بگذرد و ناکاشته بماند زودتر این تخمهاءِ تدبیر را درین راه دراندازیت اِنّ فی ذٰلِکَ لَذِکْریٰ لِمَنْ کٰانَ لَهُ قَلْبٌ اَوْ اَلْقَی السَّمعَ وَهُوَ شَهیدُc-41 حصار کالبدتان دیدبان و حرس ظاهر دارند و چشم باز و گوش در هوا و اندک حرکتی ولکن همچنین نشسته خفته‌اند خصمان چون بیایند بسر حصار بر دوند دیدبانان را سر بر دارند و وی را خبر نی و یا مثل آنست که شخصی بسازند بر سر بارها و یا زمینها چون دزد از دور نگاه کند پندارد که کسی است که نگاه می‌دارد.
p.42
از بس که گرد احوال گشته‌ایت آمده‌ایت کوفته و افکنده قَطرِیهاءi-42 قُدَر و قُوَی از کفش تکاپویتان فرو ریخته است. کوکبها [ءِ] رغبت و میل از سماء دماغ‌تان متناثر شده دندانهاء مزه خایتان سوده شده بر جای افتاده‌ایت که اگر آب از دریا وجوی دردهان ما آید بخوریم و اگر نی نی همچون سباع صید کننده در سِپسهاء سنگ لاخ گوشها فرو افکنده و دست و پای دراز کرده و چشمها نیم خواب چون شکاری موافق از پیش برگذرد زود چُست و چالاک شود و راست بایستد حَواست چون سباع شکار کننده در سنگ لاخ کوه کالبدت خواب آلود و پژمرده چون موافقی برگذرد برجهند و دروجهند آن همه اجزا سر بدان چشم داشتند گویی همه بدیدندی چشمۀ حیوة خود را و معشوقۀ خود را گویی باد صبا خبر دوست آورد و زمین کالبد مردۀ وی را پر از باغ و بوستان شادمانی کرد آب روان پیشِ درِ هر خانۀ جزوی روان شد و شکوفۀ پژمرده گشته زیرِ آن از هر چمنی عضوی پدید آید مردی عاقل با تجربه که سیر شده و مانده شده باشد از هر نوعی وپژمرده گشته چون عجبی بیند و یا عجبی پیدا آید همه اجزاش چُست و چالاک شوند گویی آن عجب زندگی بودی که آسیب باجزاء وی کرد زنده گردانیدش چون خاکِ سُنبِ فرس جبرئیل که آسیب بگوسالۀ سامری رسیدii-42 زنده شد لحم و دم گشت و بر خاست و بانگ بکرد یا آن عجب دَمِ اسرافیل را ماند که اجزای خاک فروخفته را زنده می‌گرداند این بیان آنست که باشارتی چگونه اجزا را زنده می‌گردانیم و ببهشت خوش می‌رسانیم باز اگر آن پژمرده و افتاده چیزی بیند که نقصان او باشَد و از پیش او برخیزد و پدید آید اجزا زود بر جهند چون سگان کوی و محلّه چُست بایستند وک وک آغاز کنند که ما نیز دُم داریم و دندان، بنگر که اجزاءِ بی خبر را باشارت سر تازیانۀ ناموافق چون زنده کرد ترسی بریشان فرستاد و لرزه براجزا افتاد چون زبانیه که بمقمعۀ دو زِخیِ بی خبر را با خبر می‌کند ای کاهل و ای جمله اجزاء مردمان چون گَردِ زمینیتو باد اِحیا و عجب و روح با شما آسیب زند در هواءِ
p.43
آرزوها روان شویت و می‌ورزیت و می‌گردیت و چیزی می‌نماییت چون آن باد از شما جدا شود ناچیز شویت و چون خاک بر خاک بیفتید هر کجا رسیده باشید آخر آن باد را وزان کنند و ترا بار دیگر چنان کنند و یا خوشی و ناخوشی چون سیلابی است که اجزا را چون خاشاک برگیرد و می‌برد چون آن سیل ازوی جدا شود خاشاک بطرفی افتد و سیاه می‌گردد آخِر آن سیل بار دیگر بیاید و این خاشاک را روان کند اَلَمْریَرَوْا کَمْ اَهْلَکْنٰا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ هُمْ اَشَدُّ مِنْهُمْ بَطْشاً فَنَقَّبُوا فِی الْبِلٰادِ هَلْ مِنْ مَحیصٍa-43 جنبشی داده اندت خود را بی جنبش مکن بتکلّف و خاک و مرده مگردان در همه کار ها تکلف ناخوب است چون بدان حال شوی آن از تو نیکو آید چون تکِ آهوانت داده‌اند با ایشان هم تک باش و چون گرانی سنگها دهندت بجنبِ سنگ بنشین بیان می‌فرماید که آنها که پیش از تو بوده‌اند از تو قوی‌تر بودند در همه کارها شما در قرن خود از هنرها و جنگها و رسم و آیینها و ترتیب و احترام و پیشها چند بیرون آورده‌ایت این همه نقش کردۀ پیشینیانست و جواهر ایشانست در حقّۀ سینها نهان داشتند، ایشان غرق شدند متاع بر روی آبْها بنزد تو رسید اکنون از زَبَر آبه بنگر که چه کشتیهاء شکسته فرو می‌آید این زورق کالبد خود را بدان طرف برید و آن فُرو فرو دوانi-43 تا بآخرتت دواند حمله می‌کردند تا قلعه گیرند ملک گیرند پاره پاره بر سر حصار بر می‌دویدند بنگر سنگها از سر برج و کنگرها بر سر چگونه خوردند و غلطان غلطان بپستی در افتادند و تیرهاء چهار پرۀ زهر آلود بر حلق چگونه خوردند و بپستی در افتادند سوی این قلعه حمله مکن که نتوانی گرفتن هرک در جهان فضلی و هنری و صنعتی و شجاعتی و کسبی و زَر ورزیدنی و جمعیتی و دَرّی و نسلی [می‌وَرزد] از بهر آن می‌ورزد تا خلقی را مسخّر خود کند و بندگانِ وی را باستعباد و چاکری گیرد نه از بهر فرمان بُرداری و نه از بهر رفتن آخرة و مودّتِ خدای عزّوجلّ همان ملکِ خدای را می‌خواهد تا بگیرد و برین قلعه حمله می‌کند بنگر که چگونه همه زخم
p.44
خوردند و در افتادند هَلْ مِنْ محیصٍ این بتو باز می‌گذارد که هیچ جای گریختند همه را در زیر پای می‌بینی افتاده و ناچیز شده.
ازین می‌اندیشیدم که اینجا سَلس گرفت و آنجا درد شکم و اینجا درد دندان و کَلفه بر روی پدید آمد و مبطون شدم و زانوها از آب خوردن بدرد است با خود اندیشیدم که کلان سالی مرا دریافت هر ساعت علّت زیادت شود تا درِ مرگ اگر من غم این دردها خورم مستغرق این مشغولی باشم و بهیچ چیزی نه رَسَم و هیچ فایده نکند این غم خوردن، و چون مرده تن را پیش می‌نهم و هر ساعتی نوحه گری می‌کنم اکنون بعد ازین التفاتی نکنم بدردهاء تن خواه گو بمیر و خواه گوبزی همان انگارم که بر جای ماندم و رسوا گشته دل بر رسوایی نهادم آن قدر مکنتی که دارم بخوش دلی و مراد خود صرف می‌کنم.
آدمی و عقل همین سود است هر کرا سودا بیش آدمیّت بیش و هر کرا سودا نیست جمادست.
الله اکبر در جمال نگری الله اکبر در قدرتها نگری الله اکبر در علمها نگری هم در معنی سُبحانک شوذ کر الله از همه نیکوترست.
زبان کلید دلست هر چند زبان بگفت گردان‌تر دل گشاده‌تر و نفایس نیکتر پدید آید. معنی اللهُ مُسْتَحِقٌ لِلْعِبٰادَةِ یعنی فرمان بُرداری با تذلّل او را سزد و حقِّ او بود هر ذاتی که چنین بود او الله است اکنون حقیقتْ حقِ الله اجزای عالم می‌گزارند، ماه و آفتاب و ستارگان و شب و روز و احوالِ خلقان فرمان بُردار الله‌اند با خواری و گردن دادگی طَوْعاً اَوْکَرهاً بر می‌آیند و فرو می‌روند و هیچ مدان اغراض خود را و عاقبت خود را و همچنین تمییز من و ادراک من و عقل من فرمان بردار الله و متذلّلْ، درین روش که می‌روم فرمان برداری الله‌ام خواهم یا نه جز این اختیار نمی‌کنم و عاقبت مدان که چی می‌شود چون نظر کردن همه اجزا و احوال خود را ذاکر الله دیدم از روی
p.45
عمل و حقوق این طاعتْ الله ازیشان قبض می‌کند و بر آدمی این حقوق نشان بس، چون عقل و اختیار و تدبیر و ذوق و شوق ما و حیوة ما همچون جمادی شد که مفعول الله است تا خود حیوة و جمال وی و علم وی چگونه باشد.
قاضی ابرهیم مر بچۀ مرا حسین می‌گفت و حسین او را قاضی ابراهیم می‌گفت مرا غصّه می‌کرد گفتم بچۀ خود را بگویم تا وی را ابرهیم بانگ کند باز گفتم همه مردمان او را قاضی ابرهیم گویند و از آنِ مرا حسین، گفتم بیا تا قلب حقایق نکنم چون الله خلقی را بر کاری داشت من بس نیایم اکنون چشم بنهم همچنانک مردمان حکمی کرده باشند هم بر آن می‌روم چنانک مادرم را مامی گویند مرا ولد و هر کرا بنام نغز گویند من آنکس را همچنان بنام نغز گویم و هرک را ناقص گویند من ناقص گویم چنان نکنم برون آیم که من یار ضعیفانم چنانک حَنک نورالدین می‌کردم و این آداب ملوکست.
مردم نادان را رنج کم باشد چنانک بچۀ خرد را در گهواره ببندند و چیزی بروی اندازند مردم کلان باشد دَمَش بگیرد و هلاک شود از دلتنگی، و در رحم مادرْ نادانْ‌تر، از تنگی و خون و ورخجی‌اش خبر نی و اگر دست بنجاست اندر می‌زند بچۀ خرد هیچ قَیش نشود چون دانش ورزی بدانک سبب رنج بیش می‌ورزی.
دانه در زمین روغنش را بُبرند و آب پدید آرند با آنک روغن و آب جمع نشود تو نیز ای مؤمن اگر در خیرات پوسیده شدی دلتنگی مکن که بملکیت رسانند مَنْ تَوٰاضَعَ لِلّٰهِ رَفَعَهُ اللهُ خود را در زمین فرمانها نهادی رَفَعَکَ اللهُ اِلٰی عِلِّیِیّنَ کَمٰارَفَعَ الْحَبَّ وَ النَّوٰی ویوسف صدّییق از سخن بملک مصر رسید.
معرفت تو مر تفاصیل کمالی را دلیل وصول تو کند بدان که هر گاه تو مزۀ کمالی ندانی از نا اهلی خود دان مر آن کمال را اگر چه نا اهلی بورز تا اهل شوی که هرچ مقدور بود ممکن بود شدن.
بنگر بدانک ترا بدین سفلگی و بمرکز خاک و با این ثقل و بنه و لاشۀ خَرِ نَفس
p.46
گویند جِدّ کن تا بِعلّیین رسی معلوم شد که بجدّ نا اهل شود. این عناصر اربعه که اضدادند حرارت را برودت می‌کنند و رطوبت را یبوست می‌کنند تا غالب و مغلوب می‌شوند چنانک پارۀ شب را روزی می‌کنند و پارۀ روز را شب فَٱصْبِرْکَمٰاصَبَرَ او لُو الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِa-46 چون دل بر یکی کار نهادی اندیشه پریشان نه شود در کارهای دیگر، چون تن را دوست داری و حیوة این عالم را و خواطر دل تو چون عشایر و اقارب گرد جهان از بهر مصالح تن پراکنده شده باشد چون یکی دندانت درد گیرد و یا قولنجی پدید آید جمله اجزا و اندیشهات چون ذریّت شیطان جمع آیند و تعزیۀ آن درد داشتن گیرند و از همه کالها که در رُباطهاشان باشد فراموششان شود.
سَحره را عزم حیوة آن جهانی بود ایشان را مطالبۀ فرعون دَرْد نکرد از متاع سَروپای فراموش کردند و چنگ در آن زدند تو از عقبۀ که پای ستور بلغزد چنگ در آن بار نفیس تر زنی و آن دگرها فراموش شود و آفتی که بر کالها آید نفیس تر را چنگ اندر زنی فَهَلْ یُهْلَکُ اِلّا الْقَوْمُ الْفاٰسِقُونَa-46 جز دولت بی فرمانان سر نگوسار نشد فرمان برداران اَلسَّلٰامُ عَلَیْنٰا وَعَلیٰ عِبٰادِ اللهِ الصّالِحینَ و رنجها ازیشان رفت و عَلم دولتها نگوسار نشد از تو آنچ متنعم وعاصی است از مرگ ترسان و لرزان و نگوسار شود و آنچ از تو بی مراد و با رنجست از مرگ ایمن است بلک شادان بمرگ لَاشُجاعَ اِلّاعِنْدَ الْحَرْبِ اگر ترا مَیل و هوا نه دادندی تو شجاع چگونه بودی اگر غضب نبودی چگونه حلیم بودیی اگر مصیبت نه‌دادندی تو شجاع چگونه بودی اگر غضب نبودی چگونه حلیم بودیی اگر مصیبت ندادندی تو صبور چگونه باشییِ ترا باسم این که چیزی داد که ای خورندۀ شهوت رانندۀ مزّه گیرنده بیاخلعت بستان و جامگی بستان پدر فرزند را بدین اسم چیزی نداد نَعَمْ اَلْفُ صَدیقٍ قَلیلٌ که خوشی اگرچه بسیار باشد چیزی ننماید و عدوی واحد کثیر باشد که درد اگرچه اندک باشد از خوشیها زیادت آید همه جای تن درست باشد و یکی دندان با درد جهان بر تو سیاه
p.47
و تاریک باشد وَالَّذینَ کَسَبُوا السَّیِّئاٰتِ جَزٰءُ سَیِّئَةٍ بِمِثْلِهاٰ وَتَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ وَماٰلَهُمْ مِنَ اللهِ مِنْ عٰاصِمٍ کَأَنَّمٰا اُغْشِیَتْ وُجُوهُهُمْ قِِطَعاً مِنَ اللَّیْلِ مُظْلِماً اَولٰئِکَ اَصْحٰابُ النّارِ هُمْ فیهٰا خٰالِدُونَa-47 همچنین می‌نماید که مر کبتان بوقت خلاف هوا و میل در سر می‌آید و بوقت معصیت نومید می‌شویت که از معصیت که تواند پرهیز کردن؟! و آن نومیدی شما را کاهلی می‌آرد در فرمان برداری و آن کافری آرد و آن وقتی که می‌گویید که کی تواند از معصیت احتراز کردن قسمها سر بر می‌زند یکی آنک جَبری می‌شوید که در دست ما چیزی نیست هرچ می‌کند او می‌کند یکی دیگرi-47 جهانیان را با این یافته‌ایم هیچ کس پاک نشدست من چگونه پاک شوم و سیم آنک الله مرا بدینها نگیرد و غیر ذلک من الاقسام این چنین قسّام فی النّار است که این تقسیمها کند جواب خود بگویی که چون در بعضی احوال کسوۀحریرِ فرمان بُرداری و نیابِ طاهر عصمت در می‌پوشم و وقتی پلاس معصیت در می‌پوشم معلوم می‌شود که ممکن است و قابل است تن من لباس حریر راi-47 و نیز آن دمِ نا امیدی که کِی تواند از گناه برون آمدن بیان آنست که پلیدی گناه را دیدی و دیدِ پلیدی گناه آنگاه باشد که طهارت خود را دیده باشی که ضد را در مقابلۀ ضد توان دیدن و چون طهارت در یک زمان خود را دیدی در همه احوال ممکن بُوَد که طاهر توان بودن نومید مشو که نومید شدن بیان تباهیهاست اما اگر در تو این پدید آید که من نیکو شوم و پاک شوم این اندیشه منقار زدن مرغست که دامی تباهی را می‌بدرّاند و بچنگال آن روح تو بند معصیت از پای خود می‌بگشاید و این طمع بیان وصولست بمراد که نخست طمع و امید مبشّری است، بهرپیشه که تو این ساعت دست داری امید و طمع
p.48
مبشّر بوده است و در هر کاری که تو در آن نیستی ترا طمع آن نبوده است پیشین اَلْاِرْجٰافُ مُقَدَّمةُ التَّحَقُّقِ اگر تباهی‌ات خود کوه کوهست اندک اندک ازوی کم کن عاقبت پست شود آخر بنوکِ کَنند کوههاء زر و نقره پست می‌شود و آن تلهاءِ ریگ که کوه کوه را ماند باد اندک اندک آن را بمواضع دیگر نقل می‌کند آن تلهاء موانع را نیز بباد خوف ریز، وراَوْکن اندک اندک تباهیِ ترا ازین مواضع نقل کند وَالَّذینَ کَسَبُوا السَّیِّئٰاتِ جَزٰاءُ سَیِّئَةٍ بِمِثلهِاٰ بشارتست مؤمنان را زیرا که کاسبِ جملۀ سیئات می‌باید تا تَرْهَقُهُم ذِلّةٌ باشد آن کافر که غلام یاغی است و گردن بُرده اگر چه ولایت آبادان می‌کند و در میان رعایا عدل می‌کند آن همه نا بسامانیست نزد خداوندگار از آنک همه بمخالفت می‌کند جَزاءُ سَیِّئَةٍ بِمِثْلِها آن یکی را یاد آید که کاشکی مخالفت را بر اندازد و آن دیگر را که گاه گاه کسی خداوندگار را ببیند سلام و علیک خوشی کند از بهر خداوندگار عقوبت وی با آن منکران قوی برابر نباشد.
الله می‌گفتم یعنی مایۀ تحیّر و لرزه مثال وی که بنزد پسر خواجۀ امام اجلّ در رفتی بسمرقند با جمالِ محبوبی هیچ جای نمی‌یارستی نشستن اکنون چو الله گفتی نمی‌یاری که کدام صفتش گویم چنانک اشعری چنانک معتزلی چنانک سنّی چنانک رافضی همچنانک در بار گاه بزرگی در آمدی سَرْسَرِ پای نیاری نشستن می‌ترسی که نباید که هر کجا بنشینم یا بیستم تا خدمت کنم آن جای بزرگ داشت نباشد دل در الله همچنان گردانست هیچ جای موضعی نمی‌یابد تا بیستدi-48 یا مثلاً در عبادتی خواهی یا در نیازی که روح را بهستی از هستیهاء الله تعلّقی سازی تا آن نیاز و عبادت را بوی تسلیم کنی هیچ جای آن تعلّق نتوانی کردن اگر بر صُوَر الله نهی گویی منزّهست برحمنی نهی گویی منزّه است اگر بر ذاتش نهی هیچ جای نیابی اگر بر رحمت و قهرش نهی چو آن چگونگی ندارد و برحمت و قهر خلق نماند [گویی منزّه است]
p.49
اکنون ای روح چون الله گفتی چون چرخ گردان باش پُرترس که کجا قرار گیرم با لرزه و نیاز. سبحانک عبارت آمد که منزّه ازین همۀ از عقل و علم و قدرت من و مزء و شهوت و شکلِ جهان لکن همه از تو دور آمدند از مانندگی بدینها ولکن خود همه توی در ساختن اینها مثال تو چون پرستاری تانپیونداندت مزه بمزه گاهت و شهوتی بشهوتگاهت نرساند ترا مزۀ نباشدت و نفقۀ مزه را بمزه گاه طعامت نرساند و کسوۀ دانشت [و] عقل و تدبیر ندهد برهنه مانی همه کسی‌ات رسوایی ببینند اگر سلس بولت دهد یعنی روسپیی کردی [یعنی مزه از غیر من گرفتی اگرچه آن غیر بنده و مخلوق منست من نیست آخر گیرم دگران را بمزه گرفتن از من بی واسطه وظیفه نکرده‌ام و آن در نگشاده‌ام نیم معذوری باشند ترا باری چه شد داغت نهم تا دگر نکنی که اِنَّ اَشدَّالْبَلاءِعَلَی الْاَنْبِیاءِ نابینایی بچاه افتد چندان ملامت نبود که بینایی جهت این حدّ بکر صد چوبست و حدّ ثیّب رجم و حدّ بنده پنجه چوب که او را درنگشاد بقدرت بردند]i-4 داغت بر فرج نهم اگر چشمت بدرد آید بناجایگاه نظر کردی میل بچشم تو درکشم عاجز و بیچاره وار ترسان و لرزان ازوی. هر حالی که نظر دل تو بر آن می‌افتد آن همچون درو دیوارست که می‌گویی که این همه ذرّهاء خاک و کاه گل و آب همه مسافرانند که از مشارق و مغارب و بحر و برّ کوفته‌اند اکنون آن صورت ساده که ب الله می‌نگری چون درو دیوارست که از مشرق و مغرب جمع شده‌اند. می‌گفتم اخلاص آن باشد که دل پُر باشد بتعظیم الله و از همه چیزها برگشته باشد و این حالت محال باشد بآب خوردن و نان خوردن و کسب کردن. پنج وقت نماز معیّن شد مرا خلاص و مناجات را و وقتهاء دگر مر غفلت و نفاق و اسلام رسمی را همچون اوّل وقت نماز درآید در مبدأ آبدست بتعظیم الله و یاد آخرت مشغول باش تا آخر وقت.
والطُّورِa-49 باطن او بر الله واقف شد و از عشق پاره پاره شد، باطن تو نیز اگر سره
p.50
سره بنگرد واقف شود واله شود چندین مهرها می‌بیند دل تو و کس را بر آن وقوف نی اگر فرشتگان باشند با تو نبینی چه عجب چندانی ذکر گوی که الله را ببینی چنانک پرده از طور برخاست، بدید، پردهاء غفلت بذکر الله بر دِرّد، ببینی.
کاری ناتمام کرده و در آن کار خیره و حیران مانده کار دیگر آغاز کنی ناتمام باشد چنانک کسی را بزندان کرده باشند از بهر وامی را او در زندان وام دگر کند و یا مال کسی تلف کند از آن زندان بزندان دیگر برندش شِکال و شُبه و تحیّر در آن چون زندانی است.
رَبِّ قَدْ آتَیْتَنی مِنَ الْمُلْکِa-50 ملک آنست که ربوبیّتت را بدانستم قرارگاه این ساختم اهل دنیا را ظاهر بر رفتن است و بمعنی فرود آمدن قرار با ربوبیّتش از روی ظاهر فرو رفتن و بمعنی برآمدنْ اهل دنیا عمر دراز در تحصیل صورتی خرج کردند در صورت آراسته رفتند ولکن در اندرون همه جان کندن می‌بینند و عمر دیگر ندارند تا بدان عمرْ قرارگاه دیگر ورزند و نتوانند گفتن باخلقان که ما را در اندرون جان کندنست که چون در اندرون باطل باشند و برون باطل نمایند حسابی بر نه آیند.
وعَلَّمتَنی مِنْ تَأْویلِ الْأَحادیثِ پایان مثلها و کلمات را دانستم که رحمه الله کرامی گویند ولعنه الله کرامی گویند و نیز اشاراتی که درخوابست حدیث باشد چنانک باکر اشارت کنند از حساب سخن باشد و حس مردمان ناکس باشند چون مرا در میان ناکسان قراردادی و از حساب ناکسانیم ای الله سیّئات از ما مگیر که از ناکسان کسی نگیرد.
در هرچ نظر کنی از هواء پیشِ روی وسما و آدمی وارض در اللهِ وی نظر کن واللهِ وی آنست که آن چیز بوی قایمست چنانک لابِن وتامِر و عرض و جوهر اکنون همچنانست که نظر می‌کنی گویی در الله نظر می‌کنی مثلاً در هوا [ء] پیش روی نظر می‌کنی چون هوا بالله قایمست گویی در الله نظر می‌کنم که ازین هوا
p.51
هرچ خواهی ظاهر کنی همچنانک از هواء عدم جهان برون آوردی در جوهر و عرض و هوا نظر می‌کن که الله چگونه هستش می‌کند و می‌نماید بتو نونو و اگر در جمعی مردمان نظر کنی در اجزا و ابعاض و اندیشۀ دل ایشان و وجوه خیالات ایشان که ب‌الله قایمست بنگر که الله از حیّز وجود ایشان چه چیزها برون می‌آرد و از آن پرده با تو چه سخن می‌گوید و روشن می‌کند بر تو از هرچیزی و این افکار و اَخطار تو همیشه آسیب می‌زند بالله و با او آرام می‌گیرد در سَرّا و ضَرّا حاصل هرچه هست بوی قایمست چو الله همه اوست گویی همه عالم درِ حجرْ و میان دودست الله است کُلَّ شَیْءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ وَما اَمْرُنا اِلّاواحِدةٌ کَلَمْحٍ بِٱلبَصَرa-51 کُلُّ شَیْءٍ خَلَقْناهُ بِتَقْدیرٍ فِی اللَّوْحِ الْمَحْفوظِ مَکْتوبٌ فیه وَما اَمْرُنا لِشَیْءٍ اَرَدْنا وُجودَهُ اِلّا کَلِمَةٌ واحِدَةٌ وَهِیَ کُنْ کَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ خَطْفَةٍ بِالْبَصَرِ فِی السُّرْعَةِ گفتم مریدانم هرکسی قراری داده باشند با خود کاری باز آن کار متبدِّل شده باشد گفتم هر چیزی را که وی بریده کرده باشد چو اندازۀ وی گز کردی دیگر چه پیمایی چو نباشد و نیز نورالدّین ابواسحق فروتر نشسته بود و می‌رنجید وزین اِمام براستن تکیه کرده بود و هریکی از برتری و فروتری می‌اندیشیدند و می‌گفتم بعضی تا در مسجد نیامده بودند با نور بودند اکنون بحکم نشست و خاست بی نور شدند.
گفتم قراردادهاء شما اگر بی قرار شود شما بدین یکبارگی بی قرار مشویت که آنچ گز کرده‌ایت از خیرات آتش برنهید و بسوزیت اگر آتشِ تغیّرِ حال تاختن کرد چون نخست بخورید و سوزی در شما پدید آید تدارک حال خود را زود کنید تا آن زخم دُمادُم نشود در شما بدین اندک پریشانی چنین دلتنگ چه باشید که امر قیامت که سرعۀ وی کلمحِ بالبصر است در پیش آن دریا موج زند و چنان پریشان شود که ازین تار و پُود نماند.
pp. 40 - 51
  • i-40 . در متن چنین است و بالای آن بقلم قرمز نوشته‌اند : بینند
  • ii-40 . این کلمه را (می کوبد) بباء موحده نیز توان خواند.
  • a-40 . قرآن کریم، ۸۹/۱۵
  • a-41 . قرآن کریم، ۲/۱۹۵
  • i-41 . در حاشیه نوشته است : شخار قلیۀ گازران و رنگرزان.
  • ii-41 . متن : انگشرتها. حاشیه : انگشدها.
  • b-41 . قرآن کریم، ۴۷/۳۸
  • c-41 . قرآن کریم، ۵/۳۷
  • i-42 . چنین است در متن صریحاً و واضحاً و مشکولاً.
  • ii-42 . ظ : آسیب آن. و محتملست که بجای (رسید) متعدی آن (رسانید) بوده است.
  • a-43 . قرآن کریم، ۵۰/۳۶
  • i-43 . در متن بدون نقطه.
  • a-46 . قرآن کریم، ۴۶/۳۵
  • a-47 . قرآن کریم، ۱۰/۲۷
  • i-47 . در حاشیه این عبارات را نوشته و بعضی از آن محو شده که بجای آن نقطه گذارده‌ایم : چون مرجع ایمان داریت که از بدی بر می‌باید گشتن لاجرم قرارگاه در بهشت باشد خالداً و کافر و مخالف قرار دادست طغیان را لاجرم قرار کرد ابداً در دوزخ اکنون بچه اندازه دلها، شما را لباس طاعت ... بهمان اندازه در دوزخ مکثی باشد و خلاصی باشد.
  • i-48 . اصل : تا بنشیند. عبارت متن با قلم اصلاحی بالای آن نوشته شده است.
  • i-49 . عبارات ما بین [ ] در حاشیه بخط متن اضافه شده است.
  • a-49 . قرآن کریم، ۵۲/۱
  • a-50 . قرآن کریم، ۱۲/۱۰۱
  • a-51 . قرآن کریم، ۵۴/۴۹، ۵۰