Ma'arif Database معارف جلد اول Ma'arif 
p.
باز قومم برقرار نمی شدند گفتم من رفوگری می‌کنم و احوال شما را نظمی می‌دهم...

باز قومم برقرار نمی شدند گفتم من رفوگری می‌کنم و احوال شما را نظمی می‌دهم باز شما می‌گسلیت قرار شما از هوا سُست ترست بنگر که از بامداد تا چاشتگاه هوا چند تفاوت می‌کند و مکان چند تفاوت می‌کند از گرمی و سردی و روشنی و و تیرگی، و آسمان و احوال ستارگان چند تفاوت می‌کند هوا و قرار شما نیز همچندان تفاوت می‌کند.
اِنَّ الصَّدیقَ غَنیمَةٌ فِی الدُّنْیا وَبِشارَةٌ فِی الآخِرَةِ دوستی در مسلمانی گیرید با یکدیگر و بمالتان کار یکدیگر سازیت و باحرب شیاطین بیک صف ایستید و منهزم دارید تا حالت معرفتتان را مشوّش نکند و تا مادام که در مقاتلۀ این جهانی باشید طمعِ بخش کردن مالِ غنیمت و تمتّع بجواری دردارِ حرب طمع مدارید تا بدار اسلام آن جهان رجوع نکنید. خوشی همین بس که صف می‌شکنید و در دار حرب اسیر نشوید و در دار حرب از غنیمت بدان مقدار که عَلفۀ شما و علف دوابّ است و سلاح که جنگ کنید [بس کنید] انفاق که زکوة است بر فقرا و اهل اسلام مخصوص [دارید] هرچ در خصال مسلمانی باشد نشست و خاست در آن کنید نه خصالی که موافق مسلمانی نیست تیرگیهاء خویشتن بینی را بپالایید و دور کنید که بس گرانجان مایۀ‌ایت و صاف مسلمانی و بی خودی را جمع کنید. مصافات گفته‌اند وَصفیّ گفته‌اند دوستی را که صاف شده باشد اگرچه این معنی از حالت شما صد فرسنگه هست آخر نود نه کنید و یک فرسنگ را رها کنید، نه که پای برین مقام بیفشاریت چون کُشتیِ چَهک بچگان که پاشنه سخت کرده باشند البته برون نیاید خنک آن بچگک که چون بقوّت بکشندش خندان از آن چهک برون آید تو پاشنه درین جای نهادۀ روی چون زهر نهاده همچنان که آن چهک را حاصل نیست این چهک ترا که کوشک و خانه و شهرست حاصل نیست آن چهکْ ویْ ببازی و خوش دلی گرفته است تو این چاهک را بجان کندن گرفته.
علی باقلی پَز فریاد می‌کرد جلال سعد می‌رنجید علی باقلی پز چو می‌دانست که وی می‌برنجد نزدیک تَرِ بُناگوش او می‌آمد و فریاد می‌کرد و همچنین مثلا
p.53
یکی روغن گاو دید دروغی گفت که من می‌برنجم او را روغن گاو گفتن گرفتند تا او نیک‌تر رنجیدن می‌گیرد. تو نیز چو دیو دید که تو از دیدنِ نبشته می‌برنجی هرباری که نبشته و خط پیش تو آرند دیو می‌آید و ترا وسوسه می‌کند تا آب از چشم تو روان شود و همچنین سلس بول و همچنین ذکر مردم عدو، هر ازین وسوسۀ چون مهرۀ مقامرانست که عمر در آن شش و پنج آن بگذرانند و آن سپری نشود.
فَمَنْ یَعْمَلْ مِنَ الصّالِحاتِ وَهُوَمُؤْمِنٌ فَلاکُفْرانَ لِسَعْیِهِ وَاِنّالَهُ کاتِبونَa-53 ترسی بر من غالب شده بود که این همه وعدها که فرموده است در مقابل این وعیدها که یاد کرده است ترسِ ازین عقوبات پیش می‌آید از خوشی امید تا چون بامداد این آیت بخواندند گفتم کسیست که باد خوف وزان شده است و درخت تنش را خشک می‌کند و ترسش از آن نیست که خشک می‌شود از آنست که نباید که بدست عقوبت گرفتار شود الله بیان می‌فرماید که بوجود تو و بقاءِ تو بسیار دَرَجَها و فایدها و میوها باز بسته است خود را از پای در مینداز تا از آن درجات محروم نمانی.
محمد بلخی که راه وی زده بودند گفت همه حال من می‌گویی که من از گناهان می‌ترسیدم و تیم بان خود را که مرده است خواب دیدم عاجز و خشک گشته و می‌لرزد گفت از یخدان این ساعت برون آمده‌ام من گفتم که من از خود حسابی بر نمی‌توانم داشت مگر که دوستی ما را دستگیری کند اکنون الله می‌فرماید که نومید مشو فَمَنْ یَعْمَلْ مِنَ الصّالِحاتِa-53 از کارهاء شایسته گفت. نفرمود که فَمَنْ یَعْمَلِ الصّالِحاتِ که دل بتصدیق و اعتقاد دارد که کار کار دینست و دوستدار دین باشد و پاره پاره می‌خواهد تا خود را با آن گرد آرد. چندین بی عطا نیافته است ما را که ناامید شود که درین جهان اگر رنجها می‌رانیم ولکن تربیتها هم می‌کنیم فَلاکُفْرانَ لِسَعْیهِ وَاِنَالَهُ کاتِبونَa-53 درد و اوین ملایکه بنویسیم تا این بنده را بدین خصال جلوه کنیم و بر دیگران
p.54
ظاهر کنیم عزّت وی را از آنچ می‌ترسد از فضیحت نهان داریم و هنر آشکارا کنیم امّا آن وعده معتقد و دوستدار راست امّا آنک سخت دل گونۀ باشد کار خیر را پیشۀ داند و قرارگاه دل او غفلت شکل بود دلهاء شما بترتیبها باز رفته است که بزرگ داشت با ترتیب و پیشه گرفتن جمع نشود ذکر غفلت و سنگ دلی می‌کنیم همه جمع را رقّت می‌بُرود و بی مزه شوند عِنْدَ ذِکْرِ الصّالِحینَ تَنْزِلُ الرَّحْمَةُ عِنْدَ ذِکْرِ الطّالِحینَ تَنْزِلُ الْبَلِیَّةُ. چون غفلت گو گرد گندۀ یکی را باز کاوی گند آن بمشام هر کس رسید و در آن گندگی در ماندند لاجرم مزه نماند.
دو حالت می‌بینم شما را یکی چون اسپک بازی ببازی مشغول شود دین در وی هیچ راه نیابد شادی چنین باشد که در وی هیچ معنی نباشد و ترتیب و مصالح نگاه داشتن‌اش چون نیستان خشک را و نالستان خشک را ماند چیزی می‌نماید ولکن در وی مزه و میوۀ نی ازین طرف شکاف کنند راحتی بدان شاخها راه یابد و تازه شود و اگر از آن طرف پیشتر شوند از آتش دوزخ نالستانشان بسوزد.
همه رنج آدمی را از خام طمعی است یعنی پیش از وقت و بیش از قدر طمع داشتن چون پخته نشده باشد و نارسیده باشد طمع خام بود چون وقت نیامده باشد.
لِلَّذینَ اَحْسَنُوا الحُسنٰی وَزِیادةٌ ولایَرْهَقُ وَجوهَهُم قَتَرٌ ولاذِلَّةٌ اُولٰئِکَ اَصْحابُ النّارِ هُمْ فیها خالِدونَa-54 من شب متردّد در نحو و تعظیم وفقه بوده بودم گفتم کار می‌طلبید شما چنانک یکی از دکّانی برگذرد گوید جامها بمن بنمای تا اختیار کنم یکی هیچ جواب نگوید و ننماید داند که وی نخرد اگرچه بسیار لکالک کند یکی دیگر را چند پاره بیش ننماید داند که او اهل آن بیش نیست باز دیگری را همه بنماید خیره شود و هیچ نخرد همچنانک کسی در زندانی بماند از بند یا از استخوان خشت و دیوار زندان را سوراخ کند تا بگریزد آن بند سختتر شود تو نیز همچنان می‌چخی چندانی کردی که خود را در زندان انداختی هنوز سلامت
p.55
نمی‌باشی امّا اگر خریار نداند اختیار کردن خداوند دکان را گوید تو اختیار کن جامۀ از بهر من مگر او را استوار ندارد و گوید جامه من اختیار کنم هرگاه تو اختیار می‌کنی کارها را مگر الله را استوار نمی‌داری در آن چه الله مر ترا از طریق حسن نهاده است، از حریصی که هستی لُقمهاء همه کس را می‌خواهی با دهان خود فرو کنی نحو و لغت و اصول و فقه و غیر وی، تو در بند مزه نیستی در بند آنی که چندین کار با تو جمع شود و چیزی می‌خواهی که همه در دهان و شکم تو باشد در بند مزه باش لقمه اندازۀ دهانْ لقمۀ مراد بگیری و گِرد سی و سه دندان و گِرد مزه جایگاه بسیاری بگردانی مَزْمَزان می‌خوری تا مزه بیابی مگر در دهانت دندان نماندست اکنون الله کار ترا پدید کرده است و آن تعظیم و شفقت بر خلق. بیان تعیین وی که بر خود ترسانی که نباید که حالتت فروتر رود و سنگ گردی و کلوخ اگر روده شدۀ می‌ترسی که گسسته شوی و اگر چون چغز د چغزیدۀ می‌ترسی که بمیرم اگر نه این حالت نعمتی نمایدی ترا چرا می‌ترسی که از دستت بشود و تفاوت کند این ترس چو چاوش پیش پیش بانگ بر می‌زند که شاهِ نعمت در عقب است و طپانچۀ ترس بر روی می‌زنندت که ببین نعمت را.
اَلشَّفَقَةُ عَلیٰ خَلْقِ اللهِ اینست که ترسان باشی که این نعمت از تو برود و نیز این لرزه و ترس دلیل کند بر تعظیم الله از آنک دلیل کند که این نعمت تو از تو نیست و در قدرت تو نیست از صحّت و زن و فرزند و مال که اگر در قدرت تو بودی ترسان نبودی بروی در قرآن بیان کرده است تعظیم را وشفقت را بر ترک ظلم، ظلم از ظلمت خیزد، حرص و شهوت و آز چون دودِ گردِ سَرِ ایمان تو در آمده است عمل نمی‌کند نور در ارشاد، لاجرم در چاه ظلم می‌افتی اکنون چون شغل تو بزرگ داشت آمد چه موقوفِ کاری و شغلی داری مقصود را چو با همه کارها و بی همه کارها بزرگ داشت تواند کردن اَلَّذینَ اَحْسَنوا آن کسانی که با خود نیکوی می‌کنند نیکوی با خود آن باشد که نیکویی زیادت کنی خود را و نیکویی خود را آنگاه زیادت کنی که
p.56
شکر و تعظیم منعم کنی که الحُسْنیٰ به از آن دهیم که او بر آن می‌‌ترسد و می‌لرزد که نباید که از دست برود از جانِ پر رنج و دلِ پر غصّه و چشمِ خیره و گوشِ گران و اگر اجزای او خشک شدست از مزها باز زمین اجزاءِ او را بشهوت زنده گردانیم و سبزۀ هوا و آرزو از وی برویانیم اگر چه زمستان گشته است بهارش گردانیم آب خوشی وی باجزای وی فرو خورده است آن آب شهوت را باز بر روی اجزای او روان کنیم اِنْ اَصْبَحَ ماؤُکُمْ غَوْراً فَمَنْ یَأْتیکُمْ بِماءِمَعینِa-56 اگر باد صبا که باد عاشقان و نسیم که نفس شادمانانست صبا و نسیم آرزوهاش از ذرّه های خاک تنش منقطع شده است بار دیگر به از آن وزان کنیم وزیاده یعنی هر ساعتی در هر نوع مزّۀ زیادت می‌کنیم هر ساعتی الی الابد تا سآمت و ملالت نبود چو مثل آن در دو زمان نبینی دل نگیرد چنانک نهایت خوشیهاء شهوت رانان جهان که ملوک کفره بوده‌اند اندرین جهان یک ساعت بیش نیست در عمر ابدی آن جهان که ساعت جای باشدi-56 که روز و ماه و سالها باشد لَمْیَلْبَثُوا اِلّا ساعَةً مِنْ نَهارٍb-56 درین یک ساعت که زندان چاه مؤمنانست که گِرد این کس در آید و از مراد و آرزوانه باز دارد این جهان پردۀ مؤمنست از آن جهان لاجرم زندان اوست این چنین صخرۀ آسمان بر سر وی نهاده زندانی را دشوار نماید صخره از سر چاه دور کردن امّا خداوندۀ زندان را دشوار نه آید چو وی بر افکنده باشد هر ساعت در چنین زندانی کودک را چنین پرورش دهد که هر ساعتی زیادت می‌شود سرای بقا را هر ساعتی چگونه زیادت نباشد، هرک نخست جایی گرفت دشوار بود وی را از آنجا دور کردن مثلا چون نخست خلافی را بودی نحو و غیر وی را ژاژ گفتی و عامی دانستی نسبت بوی از آنک آن نوع نخست جای گرفته بود تا نحو را در یافتن گرفتم گفتم خود نوع خلافی ژاژ بودست اکنون اگر شاگرد جمع کنی ازین خرد کان و جوانان و پیران ساده دل را بشاگردی گیر تا نخست
p.57
مزاج تو و روش تو دریشان در خورد، غیر ترا مخالف باشند امّا کسانی که نخست مزاج ایشان روشهاء دیگر گرفته باشد روش ترا عدو باشند چنانک فرید و ناصح پسر حاجی صدّیق و نظام الدّین و غیر وی.
اِعْلَموا اَنَّ اللهَ یُحْیِی الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهاa-57 من پراکنده شده بودم بهر وادی در افتاده بر نمی‌توانستم باز آمدن قوم را گفتم هیچ لولی هماره در سفر و پراکندگی، هیچ خربنده و پیکی که روزی در رباطی و روزی در وادی و روزی در غاری و روزی در بغدادی و روزی در اسفراینی چنین سرگشته و پراکنده که توی نباشد با این چنین دَوادَو که تو داری چه نیّت اقامت می‌کنی بر در حصاری نیّت اقامت درست نباشد که نباید که جوقی بیرون زنند و ترا بِرَمانند یکی مِکَرٌّ مِفَرٌّ مُقْبِلٌ مُدْبِرٌ یگانه از در حصار بیرون آید مختصری و جمله لشکرت را بشکند و نیش اندر آرد یکی را بدریا اندازد و یکی را بوادی و یکی را بهامون، سالها بباید تا از آنجا شکسته گشته بخانۀ خود باز روید و در آن رنجوری می‌گویید که که داند که بدین روز غربت که ما افتادیم سلامت بخانه توانیم رفتن یانی؟ یا کدام پری است بدین زودی که شما را درین وادیها می‌اندازد همه عمر در وادی نوی و غاری و جای نوی که شهر نو یافتیت آخر باد سلیمان را تا قرارگاه آفتاب و تا غروب وی بایستی تا دو ماهه راه بُردی غُدُوُّها شَهْرٌ وَرَواحُها شَهْرٌb-57 تا این باد کدام بادست که ساعتی در دریاء آب سیاه و ساعتی در جزیرها مگر نهنگی است که ساعتی از هفت دریا در می‌گذراند فَالْتَقَمَهُ الْحوتُ وَهُوَ مُلیمَc-57 یا اجزای چیزی بی حس را مانی مرده که عقابان و کرکسان بهر جانب می‌اندازند آنگاه پاره پاره از تو می‌خورند یا چوزۀ بی سروسامان را مانی که خاتی بچنگال ترا در هوا کرد تو می‌لرزی و بر خود جیغ جیغ می‌کنی که چون
p.58
از چنگال وی بیفتی ناگاه، بهامونی یا ویرانی، بسیار باید تا بنزد مادر و مایه و اصل باز آیی نی نی هر ساعتی بهاری دیگر و ولایت دیگر و هوا و بادهاء دیگر و میوهای دیگر و ساعتی خزانی دیگر و بی برگی دیگر همه عمر همچنینی امّا نومید مشو اِعْلَموااَنَّ اللهَ یُحْیِی الْأَرْضَ از پستان سیاه شب شیر تباشیر روز او پدید آورد.
بی یار کار سرانجام نگیرد مخلوق را که فرد الله است وَمِنْ کُلِّ شَیْءٍ خَلَقْنا زَوْجَیْنِ آنگاه کسی با تو جفتی گیرد که خاک پای جفت باشی و او را مُقتدای خود سازی آن بچۀ تو سَرِ خرست در کَشتْ شب کسی بیند پندارد که آدمی است چون روز روشن شود داند که سر خرست چون بمیرد بَچه بدانی که سَرِ خرست و آن خداوندگار که خدمت او می‌کنی همچنان می‌نماید که از دور گردی و غباری پدید آید گویی مگر شهسواریست قبا چُست بربندی از بهر خدمت وی چون از میان گرد بیرون آید ببینی اسپک بازی باشد تا یک ریزه کار اینها تفاوت کند برنجی اسپک بازی برون آیند اگر نه اسپک بازی اندی چنان خوار چرا نمایندی و بر ایشان بوقت معزولی چرا خندندی.
تشبیه اَشغال بسیار و کارهاء پراکنده چون آن مرغی که در گل آبه بنشیند نول بهر جایی در می‌زند و هر نوع کرم می‌گیرد و خوری بر می‌دارد تا همه پروبال او پُر گل شود و گران بار شود ناگاه کسی او را سخن بد گوید و سرد کند بحکم آنک او با خود گرم بوده باشد و گرم سخنی طمع داشته باشد. کسی را چه گنه اگر تو شغل بسیار داری.
در الله نظر می‌کنم بمعنی خدایی بوقت ذکر از زیر الله صد هزار عجایب این جهانی فرو می‌آیدی و هر عجبی هیچ نهایتی ندارد.صد هزار گلهاء زرد و رنگهاء گلزارها و حورا و بادها و مزها و اجرام و اجسام چون بوی مشک وزان شده از الله،
p.59
مگر اَلرَّحْمٰنُ عَلَی الْعَرْشِ ٱستَویٰa-59 اینست که همه چیز ازوی فرو می‌آید یَتَنَزَّلُ اْلأَمْرُبَیْنَهُنَّb-59 دل بر خوشی در طلب خوشی و صحّت و سرانجام خود مدان که همه رنج تو از آنست که از خوشی خود در اندیشی همه خوشیهاء جهان بیک درد نه ارزد بیان وی که اگر دندانت درد آید گویی دریغا که این دندان نباشدی خوشیهاء چندین سالۀ این دندان برابر نیامد با این درد که آن همه را نیست می‌خواهی از بهر این درد و همچنین اگر سرت بدرد آید گویی کاشکی سر نیستی کافر ازین روی گوید یالَیْتَنی کُنْتُ تُراباًc-59 کاشکی آن همه خوشی نبودی و من همچنان خاک بودمی هرچند خویشتن چُست‌تر کنی از بهر خوشی و مرادها و لطافت و ظرافت بیش ورزی تا کم عقیله‌تر باشی رنجت بیش باشد آنگاه که دیوار بودی رنجت پدید نه آمدی و نگراییدی اکنون شیشه گشتی رنج بیش بینی اثر افتاب و سرما و گرما بر شیشه و تا به بیش از آن پدید آید که بر دیوار، و آن اندک سنگ ریزۀ بشکند او را و سنگ کلان در دیوار اثر نکند از صفاء طبع که در مَیْ خوردن شود اندک خاشاک و موی بی مرادی در آن حالت پدیدار آید کَنبِ حلق تو گردد عقال عقل از زانویِ اشترِ مستِ نفست دور شود اندر آن طرب چه رقص جَمل کنی آن عربده و بی شرمی رقص جمل است این مستی که دروی کفر آری اعتباری ندارد تو هماره شربت مراد و هوا سوی خود می‌کشی و نوش می‌کنی اندک خلاف مرادت پدید آید عربده و مستی پدید آید گستاخی کردن گیری بر حضرت الله این چه زندگانی است همه عمرم در رنج بمی داری ما را، تُوی تُوی کفر از چپ و راستت برخیزد چنانک سایۀ ذَنَب و راس بر آفتاب و ماه افتادن گیرد و ایشان را رنگ خود دادن گیرد بر مطلع اعتقادت ازین سایها افتادن گیرد حُبُّ الدُّنْیا رَأْسُ کُلِ خَطیئَةٍ. همچنانک آن می امّ الخبائث آمد اینچنین دل گرمیها و سبکساریها در مجلس توحید نتوانی کردن مسخرۀ ظریف باشی در مجلس شراب آدمیان
p.60
ظَرف از اندازه بگذرانی سیلیت زنند و بیرون کنند در مجلس انس چه پنداری که دُورت نکنند عارفان چو مسخرۀ را مانند بر حضرت الله در مجلس انس بنشانندشان چون مسخره از حدّ بگذراند مسخرگی و عربده، و مست شود نیک از مجلسش بزنند و بیرون کنند باز وقت دیگرش باز گفتم که نجیب عراقی و غیر وی مرا حرکت دهند گفتم درمان آن باشد که خاموش باشم از جواب ایشان و ازیشان سخنی در دل نگیرم و اگر بدانم که از اندک مراعات من خشنود می‌شوند آن قدر تواضع و مراعات دریغ ندارم تا آخر عمر که چند روزی بیش نماندست.
این همه رنجها از سمع و بصر و ادراکست صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌa-60 شو ازینها در شکوفها و احیاء الله رو و همچنین عداوت خلقان، تو کسی را دوست داری و دیگری وی را دشمن دارد آخر دشمنی و طعن وی بر صفت مذمومۀ افتد بگویی که من نیز او را بدان صفت دشمن می‌دارم حاصل این اصلی است که خود را محبوب خلقان گردانی با همه ملل مختلف.
جواب اهل بدعت و رافضیان، چنین ابوبکری که شما می‌گویید حق را بپوشید و ظلم کرد من دشمن می‌دارم و خارجی را گویی چنین علی را که شما می‌گویید که ظالم و فاجر و بناحق می‌کشت من دشمن می‌دارم و لعنت می‌کنم و چنین ییزیدی که سبک داشت و استهزا کرد خاندان رسول را و طعن کرد رسول خدای را لعنت می‌گویم و کسی که طعن کند در رسول علیه السلم از یهود و نصاری و نسبت افترا و تنبّی، گویند که بچنین کسی که شما وصف می‌کنید گروش ندارم حاصل جمله تعصّب اهل ملل مثلا چنانک حنبلیان گویی الله را چه صورت گویی گویی خون گویی حَدَث گویی بیماری گویی جمادی گویی باد گویی آب این همه زشتست اگر صورت
p.61
بی چون و چگونه گویی این اختلاف در لفظ صورتست این دوری نیست از معاملت. [ و همچنین عداوت خلقان تو کسی را دوست داری و دیگری وی را دشمن دارد آخر دشمنی و طعن وی بر صفت مذمومه افتد بگوی که من نیز او را بدین صفت دشمن می‌دارم حاصل این اصلی است که خود را محبوب خلقان گردانی و با همه ملل مختلف]i-61
دهریان و اباحتیان مجاهده می‌کنند چون بچگان خرد که ورای این موجود چیزی دیگر ندانند و همچون ستوران که شکم و یک من علف خود دانند.
تاج زید می‌گفت دروخش یک یک چیز بدست که دو تن را دل با یکدیگر راست ندیدم هم وی می‌گفت که یکدیگر را کافر می‌گویند روا باشد که عاقبت آن به از تو مسلمان باشد بعاقبتْ اسلام او را آن ساعت که جانش بر می‌گیرند نظر کن که کافر بر می‌گیرند یا مسلمان آن لحظه بجنّت می‌فرستندش یا بنیران وَیَسْتَعْجِلونَکَ بِالَسَّیِّئَةِa-61 یَطْلُبونَ مِنْکَ تَعْجیلَ امرِ العُقوبَةِ قَبْلَ وَقْتِ الْعُقوبَةِ قَبْلَ الْحَسَنَةِ قبلَ عافیةِ الَّتي هُوَحِجابُ الْعُقوبَةِ اَوْقَبْلَ حَسَنَةٍ قَبْلَ اِمْهالِیَ الَّتی هُوَ اِحْسانٌ في حَقِّهِمْ کَیْ یَتوبواوَیَرْجِعوا عَنْ کُفْرٍ یعنی حَکَمْنافي حَقِّهِمْ الْعافِیَةَ مِنَ الْبلَاءِ بِبَرَکَتِکَ اِلیٰ میقاتٍ مَعْلومٍ وَاَمْهَلْناهُمْ یَخْتارون الْعُقوبَةَ وَ بَدَلَ تِلْکَ الْعافِیَةِ اَوْقَبْلَ الْحَسَنَةِ قَبْلَ اِرادَتِنا الْحَسَناتِ وَالنَّعْماءَفی حَقِّهِم وَقَبْلَ اَنْ یَذوقوا مِنْ نِعْمَتِنا شَیْئأً اِنَّ رَبَّکَ واسِعُ الْمَغْفِرَةِ لِلنّاسِ عَلیٰ ظُلْمِهِمْ حَیْثُ تَجاوَزَ عَنْکُمْ هَذا التَّجاسُرَ وَلمْ یَمْسَخْکُمْ بُلْ اَمْهَلَکُم آثار با اسباب مشابه آنست که الله در عرصۀ عدم جوّسما یک چیز را اشارت کند بهست او سر از عدم برزند چون پیکی روانه شود در عرصۀ عدم خبر کند که الله مرا بتو فرستاده است خیز در هوا شو برو بجای دیگر خبر بُبر همچنین آثار بتسلسل.
pp. 53 - 61
  • a-53 . قرآن کریم، ۲۱/۹۴
  • a-54 . قرآن کریم، ۱۰/۲۶، ۲۷
  • a-56 . قرآن کریم، ۶۷/۳۰
  • i-56 . ظ : چه جای ساعت باشد. یا : که ساعت را جای نباشد.
  • b-56 . قرآن کریم، ۴۶/۳۵
  • a-57 . قرآن کریم، ۵۷/۱۷
  • b-57 . قرآن کریم، ۳۴/۱۲
  • c-57 . قرآن کریم، ۳۷/۱۴۲
  • a-58 . قرآن کریم، ۵۱/۴۹
  • a-59 . قرآن کریم، ۲۰/۵
  • b-59 . قرآن کریم، ۶۵/۱۲
  • c-59 . قرآن کریم، ۷۸/۴۰
  • a-60 . قرآن کریم، ۲/۱۸
  • i-61 . عبارات مابین [ ] در حاشیه بخط متن نوشته شده است.
  • a-61 . قرآن کریم، ۱۳/۶