p.
تاج زید گفت که هر کسی را مطلوبی است و او بندۀ آن مطلوب باشد ما را مطلوبی نباشد تا بنده نباسیم...
تاج زید گفت که هر کسی را مطلوبی است و او بندۀ آن مطلوب باشد ما را مطلوبی نباشد تا بنده نباسیم و همچنانک عاشقان اوّل و آخر ننگرند آن زمان را باشند ما را نیز نه اوّلیست نه آخریست اگر پی یاری باشیم وجود ما محبوس شود و پر رنج و بسبب از رنج بیرون آید و هرچ داریم در ره او ببازیم بدلم آمد که از نهایت رنج که ایشان را باشد چون بیار خلاص یابند آن یارِ راو خود دانند ازانک آدمیِ تنها بیمطلوب از روی رنج دوزخ روانست.
تاج زید گفت من معشوقهام گفتم معشوقه را رنج نباشد و رخسارۀ زرد نباشد و رخسارۀ لعل و رنگین نباشدi-99 چو هماره عاشق بر مراد معشوقه کاری کند گفتم این یپاغو در یاری و موافقت زیادت از شمااند که سر از بهر موافقت یکدیگر در میبازند و بچگکان و بازاریان ساعتی چون یاری همدم مییابند ساعتی در آسایش میبودند و از رنج خلاص مییابند باری یاری ایشان بنابر عاقبت نیستی و فراق نیست و ازانِ شما بعد آن محوست و در میانه هیچ چیز نی حاصل الزام ایشان این میشود که شما این دم یگانگی برچه وجه میکنیت وجودی را که پیش نهاد تو عدم اوست چگونه معشوقه شود و چگونه میل بیاری او گراید.
عروسی که نیک موافق بود چون در دلت باشد که روزی از من برون خواهد آمدن دلت با او بیگانه شود و یاری که با او چند روز بیش نباشی چگونه یگانه شوی و دل بمحبّت چگونه بر انگیخته شود عاقل را اَفَلایَتَدَبَّرونَ الْقُرْآنَ اَمْ عَلیٰ قُلوبٍ اَقْفالُهاa-99 سررشته گم کردهاندii-99 هر جای دیگر نگسلیت که سر رشته بسیار شود و از هرجایی راه مساز و حکمی منه چنانک اگر مرغ از راست پرد و از چپ پرد و ابروی راست و چپ بپرد و بانگ چوب آمد و بانگ در و ستاره اینجاست و در فلان بُرجست نی از قرآن یار طلبید اَمْ عَلیٰ قُلوبٍ اَقْفالُها تا چه کردهایت که در زندانتان کردهاند رندان را در زندان کنند تا دلها[ء] شما چه رندی و خیانت کردهاند که
|
p.100
بزندان ختم و طبع گرفتار شدهاند کسی [را که] حق کسی گرفته باشد بزندان کنند که حق بگزار چون یساری دارد هرچند وی حرونی میکند که نگزارم هرچند یسار آن دارم ما نیز تأبید حبس کنیم و در مُهر کنیم.
کلید این زندان بدست تست و آن توبه و حق گزاردن [است] اِنَّ الَّذینَ ٱرتَدّوا عَلیٰ اَدْبارِهِمْ مِنْ بَعْدِ ماتَبَیَّنَ لَهُمُ الهُدیٰ الْشَّیْطانُa-100 چون میلش بکاهلی افتاد برون دوید حریفکی ماحضری و ناداشتکی چُستی و آن شیطانست تسویل چهار یک و پنج یک و مهرهاء بساطی در گلخن گسترانید و بزیر حقه مهرها انداختن گرفت این راه یافته وقتی اندیشه مند شود از عاقبت شقاوتی و سعادتی حالی آن ناداشتک نیز یکباره بازی دیگر بیرون کند و او را مشغول کند. درمهاء روز و شب پیش وی فرو ریختن گیرد مجاهزوار وَاُمْلی لَهُمْa-100 که روزگار در پیش است این اندیشه وقتی دیگر کن از همه جهان این اندیشهات اکنون گرفت چنان سبک دستی میکند تا او را از سر حالت دور افکند. هان ای دوستان هر زمان را پایان امل خود دانید چنان دانید که باجل راهی برید تا مغرور دیو نباشیت کاهلی میکنیت و شرایط بندگی بجای نمیآریت و پهلوی بر زمین مینهید کاهل وار و نور و ذوق طمع میداریت و چون حاصل نشود زبان بتقدیر و حکم دراز کردن گیرید که ما را نیاز ده تا نیاز باشد و ذوق ده تا ذوق باشد همچون سگ کهدانی که وع وع میکند همان جای از کاهلی میخسپد سگ شگاری را وعوع و بانگ کمتر باشد از آنک با هنر باشد شما چون بی هنرید لاجرم وعوع نصیب شما باشد از کاهلی و عجز.
بی کمال طهارت نماز میکردی بعد از فراغ نماز اَلْحَمْدُ میخواندی یعنی ای الله این کافر را سنگ نمیگردانی و رسوا نمیکنی باز امید مغفرتش میدهی و در دلش امید مغفرتها میافکنی، آری کرم این چنین باشد که از چنین مجرمی در گذراند و در گذراند و درجه دهد و با وی ازین روی عتاب نکند بسبب جنایات خود نا امید
|
p.101
گونه میشوی باز بامید میآیی و اندران اندیشه مخبّل میشوی هر روزی میگویی تا آن کارِ دینه توانم کرد چندین خیال و تردّد در ساق پایت آویخته باشد کی توانی قدم بجد نهادن درخت انجیر را یا تاک را مانی که سر از خاک بر آورده باشد نه شکفته و نه تازه گشته و نه در زمین مانده نه بینایی نه نابینایی نه حرکت و نه بی حرکتی.
هرچه پیش نهاد آدمیست آن قَدَر است او را و هرچ پیش نهاد نیست او را آن جبرست او را مثلاً چنین که معرفت و ذکر الله و محو مر ترا پیش نهاد است میبینی چگونه جهد میکنی و طلب میکنی هیچ نمیگویی که تقدیر الله چیست و قضا چیست که مرا معرفت حاصل شود یا نشود باز ترک معاصی چون پیش نهادت نیست همه بتقدیر حواله میکنی و جبر میگیری معلوم شد که الله هر روزی که میسّر میگرداند مر کسی را دران روش قدری میگرداند او را و هر روشی که دشوار میگرداند بر کسی در آن روش جبری میگرداند او را بلک این معنی در هر کاری آسان و در هر کاری دشوار هست در هرچ نظر کردن گرفتی آن چیز بر خلاف نمودن گرفت مثلاً در عدم نیک نظر کنی هستِ ساده نماید و چون در موجودات نیک نظر کنی نیست مینماید شیاطین چون کرکسان که سوداها زخم منقار ایشانست در گوشها جمله جمله نشستهاند با چشم فراز و یک چشم باز هرک در جهان در آمد بر پریدند آنکس را بمنقار سودا بر داشتند میبرند سوی اجل چون از در اجل برون بردند باز پریدند بویرانۀ جهان نشستند چون کسی دیگر در آوردند باز بریشان نشستند.
دانشمندان رشید قبایی را دیدم درهم شدم گفتم طرفه سحری که انبوهی خلقان در انواع دیگر دارند از علوم حاصلی نی بدان جهان و این چندین غلبۀ ایشان که مردم را بخود میکشد میداند مردم که باطل است آن و بدان میرود.
مردم را بخود میکشد میداند مردم که باطل است آن و بدان میرود.
قالَ عَلَیْهِ السّلامُ مَنْ تَرَکَ الْمِراءَ وَهُوَمُحِقٌّ بَنَی اللهُ تَعالیٰ لَهُ قَصْراً فی اَعْلَی الْجِنانِ ستیهدن این نظرست که محالi-101 دیگران میکنی لختی جنگ و لختی
|
p.102
آشتی در غیبت میکنی هرک اندیشه نکند در چنینها قصر او درجنانi-102 اعلی باشد روش حقّی داری با این همه غلبۀ باطل را میبینی میترسی و بیم دل میباشی نباید که خوار و نژند مانم و فلان خیل مرا ناکس و بی خبرii-102 و بی مال دارند از بس که دل برخیانتها نهاده آن مایها[ء] فاسد جمع شده است اکنون ترس تب لرزه بر تو مستولی شده است چون احوال ایشان زشت و منکرست تا بامنکرْ معروف بوده و معرفت تو با منکر بوده است چیزی کن که با منکر منکر شوی و منکر چنان باشد که در نظر تو نه آید چشم تو آن را باید که نشناسد و بدان ننگرد و دل تو از آن نه اندیشد نهی منکر چنان باشد که خود را باز داری از منکر چنانک چشم تو منکر را نبیند و دل تو از منکر نه اندیشد و معرفه خود با معروف حاصل کن امر معروف چنان باشد که خود را امر کنی تا نظر جز بمعروف ندارد اصل منکر تحصیل کمال تست نهی منکر آن باشد که خود را و تحصیل کمال خود را نه اندیشی و نبینی و با یاران موافق جمع باشد با غیبت با یاران خویش باش تا ترا دیو نبرد امّا نظر میکنی بظاهر یاران درویش حال وژنده جامه میبینی دلت نمیخواهد تا دریشان نظر کنی چون موافقت در اعتقاد بباشد آن ژندگی به از اطلس نماید چون با مُرده شوی و حفّار و مَسخره و نوحه گر و مطرب را و مخنّث را و حیز و مأبون را و جهود را جامۀ مرتفع بینی پوشیده آن صورت بچشم تو ننماید آن مردی ساده پوش و لباچۀ چرب پوشیده را بینی میلت بدان بیش باشد از آنک آنها هم راه تو نیستند و اینها هم راه توند هرگز مزۀ دینی نیابی تا اندک اندک از اهل دین را عزیز نداری و میان ایشان پیوندی و جمعیّتی حاصل نکنی چنانک زر روب کان زر جمع کنند تا یک لخت کنند.
اَلَمْ یَأْنِ لِلَّذینَ آمَنوا اَ«ْ تَخْشَعَ قُلوبُهُمْ لِذِکْرِاللهِa-102 معتقدان را گاه آن نیامد که تفویض تمام کنند و از اندازه نگاه داشتن بترسند چو آخرت احوال آدمی را از برون مددی میدهیم اگر نشو و نماء ایشان موقوف بیرونی نبودی بچه را شیر و
|
p.103
غذا چرا میدهندمیi-103 در جوانی داروهاء شهوت چرا میخورند پس بمددهاء بیرونیii-103 چهار فصل آدمی : کودکی و جوانی و دو مویی و پیری نیز جهان را که در اجزاء زمستان چون طفل باشد گرمی حرص و شهوت و شفقت نی نباتها در زیر زمین چون حبّه باز از برون غذا دهند جهان این جام مشعشع آفتاب زنجبیل و قرنفل گرمی در وی افکنده و بمذاق هوا رسانیدن گیرند و در سرای برج حمل فرو آرندش و بمیدان گاه اوج و هبوط و شرف جشنسiii-103 نهند شرابهاء با قوت چون رخ رنگین او نوشش کنند هر هوای که پیش هوای او گذر سازد بهرۀ خوش بگیر[د] بخاک و نبات رساند و همچنین ستارگان و ماه کافور و شراب صندل و حُمّاض با ایشان یار میکنند و بخلقان میرسانند تا از بیرون در چیزی نچکانند احوال جهان بچهار فصل کی دگرگون گردد.
وَمِنَ النّاسِ مَنْ یَقولُ آمَنّا بِاللهِ وَ بِالْیَوْمِ الآخِرِ وَماهُمْ بِمُؤْمِنِیِنَa-103 آن بعض مگر اجزآ غافله و احوال معصیت است که آخرت نسازد و زبان بنیابت او کلمۀ شهادت گفته چون بعضی اجزا و احوال طاعت نیکو میباشند و معتقد و بعضی اجزا و احوال معصیتiv-103 گویی منافقاناندی آن بعض.
اَللهُ اَکْبَرُ یعنی الله از آن بزرگوارترست که او پنهان شود در میان مخلوقات و جهان پرده شود وی را تا کسی وی را بجای بیند و بجای نبیند چون نظرم بظاهر حواس خود افتاد همه تصرّف او میدیدم چون دریا که موج زند و حواس من متلاشی و پاره پاره شد بر آبِ روانِ تصرّف الله چون صدف ریزها بر آب روان و اگر هوا و آسمان در خود نظر کنند همین ظهور و تصرّف الله ببینند پس جهان غیب و پنهان میشود کُلُّ شَیْءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍb-103 اگر چشمت است قدرت دیدن سپری شود و خیره شوی چشم تو سیر شود تا بازت قدرت بتو فرستیم و باز خیرگی و کند شدن بَصرت باندازه
|
p.104
باشد باز تیزی بصرت دهیم و محلّی که کندی بصر قبول سیر شود باز تیزیاش باید باز از تیزی سیر شود باز دردش دهیم و این دردش نیز باندازه باشد و همچنین قدرت سمع است و قوّت رنج و قوّت شادی و قوت اعتدال و قوت خیر و قوت شر و اداراک اینها از آنک جهانِ فناست آخرت سرای بقاست این معانی همه باقی ماند اکنون چه دل بر دنیا نهی که دنیاء تو اینهاست بساعتی زیر و زبر میرود.
فَاذانُفِخَ فی الصُّورِ فَلاأنْسابَ بَیْنَهُمْ یَوْمَئذٍ وَلایَتَسآءَلونَ فَمَنْ فَمَنْ ثَقُلَتْ موازینُهُ فَأُولئٰکِ هُمُ الْمُفْلِحونَ وَمَنْ خَفَّتْ مَوازینُهُ فَأُولئٰکِ الَّذینَ خَسِروا اَنْفُسَهُمْ فی جَهَنَّمَ خالِدونَa-104 مگر مواصلۀ [تو] منقطع گشته است از کاری یا از خالی و خویش و قرین بسبب و حشتی یا بنظری یا بسماعی و آن انقطاع و انفصال از بهر آن بوده باشد که مواصله با عشایر و اقارب و مادر و پدر و دوستان و مؤانست با فعل از بهر عزّت بوده باشد که مراi-104 زود منقطع شود که جهان چک و قبالۀ عزّت تو نیست هر زمانی خلل پذیرد. عزیز تن باشی هر آینه خوار دل و غمگین دل باشی که دو عمارت جمع نشود عمارت تن و عمارت جان و دل اگر مراقب حال تن باشی دل و جان بر تو فراموش باشد و اگر مراقب دل وْ جان باشی حال حواس و تن بر تو فراموش بود راحت نصیب روح است و مذلّت حساب خاک تن نامتناسب کاری کردۀ مذلّت بروح بردۀ و راحت نصیب تن، البته هر دو راحت جمع نشود اگر عمارت گور تن کنی و چتر چون گنبد بر سر وی بر افرازی در لحد سینهات دلت پر از عقوبت باشد مگر ازین قبل مکروه آید تجصیص گور و آجر استعمال کردن که این نهاد للبِلیٰ است نه للبقا اگرچه خاک خرپشته ویران باشد دل را در لحد آسایشی باشد باکی نباشد دیدی که عزّت تن در خوار تنی یافتیم آن کس که عزیز تن بود عذابش رسانید که ذُقُّ اِنَّکَ اَنْتَ الْعَزیزُ
|
p.105
الْکَریمُa-105 و خوار تن آن باشد که نظر بطبع آن کار خواری باشد بتن چنانک خضوع و نالۀ زار و روی بر خاک نهادن در نماز این خواری تن از نظر بتعظیم الله حاصل شود بزرگی الله بر تو غلبه کند خوار تن شوی که معنی وی عبودیّت بود و خوارتنی دیگر که از کسب و کار و گِل و خاک و جای و منزلت و نام فروتر ننگ نداریi-105 و این خوارتنی از نظر شفقت بخلق خدای حاصل شود تا بار تو بر کسی نباشد و انعام بدیگران رسانی و مووقوف لقمۀ مشترک نباشی چون اهل وقف و ترک این خوارتنی سبب وحشتهای همه عالمست و کسی این خوار تنی تحمل کند که اعتقاد آخرت دارد که دروی عزّت تن حاصل شود چو این اعتقاد ندارد گوید همه کار از بهر عزّت تنست چو این حاصل نخواهد شدن عمر از بهر چه میباید چون این خوارتنی پیشه کنی ترا پر رنج کاری نباشد چو رنج تو همه از عزّت تنست چون بچشم نظر کنی نقصان عزّت تن خود بینی چنانک دانشمندان رشید قبایی را دیدی در مسجد خود آن نور چشم تو نار شد و در اندرون هرچ متاع راحت گرد کرده بودی همه سوخته شد اگر فضل الله ترا دست نگیرد و راه ننماید اَبَدالأَ بد در آن آتش بماندی بنگر که الله بر زبر این چنین دریای آتش دوزخ بی مرادی بتو بنماید بیان آنک بناء راحت تو بر طبقۀ آتش است که هر گوشۀ و هر جانبی را که بکاوی آتش بر میآید و طرفه لهبی که از نظر عزّت تن تو در تو پدید آید براندازدت و از شهر برون اندازد و بغربتها اندازدت و هر گاه عزیز تن باشی یک ریزه باد سخن ناموافق وزان شود چنانک صرصر مرقوم عادرا و رمهاءِ ایشان و کوشکهاء ایشان در هوا بُرد سرنگون بهرجای میانداخت این باد ناموافق اندر آید و خان و مان قراردادهاء ترا و امتعۀ احوال ترا در هوا برد و بهر طرفی بیندازد بل که بشهرها اندازدت و بغربتها اندازدت اکنون در بند انساب عزّت تن مباش که وصلۀ خویشاوندی بقطرۀ آبی و باد شهوتی باشد سهل پیوندی باشد و زود گسسته شود بباد سخن ناموافق که پدر بافرزند یاد کند جملۀ آن مواصلۀ رحم قطع شود و چون پلنگ و شیر گردی در روی پدر بدان خشم چون آتش چه شدت تا اکنون آدمی بودی همچون آتش
|
p.106
بدین نفخهi-106 چه شدت که چنین حیوان دیگر گشتی و پلنگ شدی بنگر که دم ناموافق چگونه انساب قطع میکند این سخن ناموافق شمّۀ است از شمّهاء کفر این چنین جدایی میانگیزد و این چنین آتش خشم و عداوت ظاهر میکند خشم همه از عیبها و بی دادیها خیزد آن کافرک تا نگوید که ای اسیر عیب از تو هست یا نه اگر این گوید خشمناک نشود هرگز خشم از راستی و داد نخیزد همه از کژی خیزد آنجا که میان پدر و پسر کفری پدید آید که اصل همه کژیهاست چگونه اسباب منقطع نشود.
بنده را فعلست کسب گویند یعنی نسبت این مصنوع بآلت است و اختیار و قدرت حادث و عرض قایم باجزاء وی و فعل الله است از روی خلق که چگونگی وجود از عدم بداند و آثار و عواقب و مقدار وی بروی ترتیب کند و بآلتش حاجت نبود و قدرت قدیمه دارد از آن روی که نسبت ببنده دارد و آلت و قدرت حادثه و غیره نسبت نتوان کردن بباری چو هست کردن او بآلت نباشد و اختیار و قدرت حدیثه و ازین روی فعل او را نسبت نتواند کردن بالله چنانک مملوک نسبت ببنده ازین رویست که صیغت بیع و شری باجزای وی قایم شد و چند درمی در مقابلۀ وی بدهد باختیار محدثهii-106 ازین روی مملوک الله نتواند کردن چو الله منزّه است ازین اوصاف فَإِذا نُفِخَ فی الصُّورِ فَلاأَنْسابَ بینَهُمْa-106 چو در صور ها نفخۀ کلمات نا موافق در دَمَند خویشاوندی و دوستی و یاری و مصاحبت همه منقطع شود و همه دوستیها و شفقتها از آن صور برون میرود.
فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ الله لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْکُنْتَ فَظَّاغَلیظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ فَٱعفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشاوِرْهُمْ فِی الْأَمْرِ فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَکَّلْ عَلي للهِ اِنَّ اللهَ یُحِبُّ الْمُتَوَکِّلینَb-106 در هرکاری که شروعی کنی یا متردّدی هوش
|
p.107
تو قابل قسمت نیست چون خواهی تا بنویسی گوش بسخن مادر چگونه داری و فلان کنیزک کار چگونه میکند و یا نباید که بچه بکنار بام آید بیک هوش بصدکار مشغول نتوانی بودن هرکاری که پیش آمد جمع شو در وی [و] از سر و پای خود [و] دو جهان فراموش کن و همه تدبیرها را مفوّض ب الله کن چو این قدر کار را کنندگی تو بباید دانی که کار جهان بی کنندۀ نباشد و اگر جمع میشوی در کار چون از بهر عزّت تن خود شروع میکنی چون سگی که استخوان پیش آرد نه مادر نگرد و نه پدر و نه خواهر و نه دوست از هرک یک ریزه خلل در کار وی پدید آمد چون سگ در وی روژد و آژنگ چون زره زبر یکدیگر افتاده این تن چو شکل خرگاهی و در وی عمله چون روح و نفس و عقل و دل و ملایکه و شیاطین و دست و پای که دست افزار را ماند برون سوی در کاری میجنبد کسی نداند که جنبانندۀ این آلات نفسانی است.
در اندیشه این میآمد که کدام نوع علم ورزم و این تدبیر مرا فرو گرفت و گران بار شدم آیت خواند که قُلْ مَتاعُ الدُّنْیا قَلیلٌa-107 یعنی آن زمان هرچ پیش آمد آن نوع علم را تقدیر کن و پساپیش کارها بسیار نگاه مدار شادی جهان را سهلی دان و در بند آن مباش که او را بند کنی و با خود نگاه داری خوشی چون آب روانست از مشرق و از مغرب میروژد و در جویها روان گرد تو چون ازو خوردی رها کن تا برود که او نپاید اگر چه نگاه داری بزمین فرو رود و نیز اگر غم پیش آمد و درد پیش آمد چندان در بندِ آن مشو که چکنم که تا راه این دود ببندم تا بار دیگر نه آید که راه بار دیگر نتوانی بستن غم همچو ابرست چون براید ببارد پارۀ و برود و نیز راههای روزی مشمر که از کجا در میآید تا من خرج کنم و غم روزی مخور چنانک سوراخهاءِ سرپستان را نشمردی که چندست تو دهان بر مینهادی مامی گشادیم و ما میفرستادیم.
|
pp. 99 - 107
-
i-99
.
ظ : بباشد.
-
a-99
.
قرآن کریم، ۴۷/۲۴.
-
ii-99
.
ظ : کردهاید.
a-100
.
قرآن کریم، ۴۷/۲۵.
i-101
.
ظ : بحال.
i-102
.
اصل : جنین.
ii-102
.
ظ : بی چیز.
a-102
.
قرآن کریم، ۵۷/۱۶.
i-103
.
ظ : و در.
ii-103
.
کلمهیی افتاده است مانند : موقوفند.
iii-103
.
ظ : و حضیضش. یا : جشنش.
a-103
.
قرآن کریم، ۲/۸.
iv-103
.
ظ : چون بعضی اجزا احوال طاعت نیکو میباشند و معتقد و بعضی اجزا احوال معصیت.
b-103
.
قرآن کریم، ۱۳/۸.
a-104
.
قرآن کریم، ۲۳/۱۰۱، ۱۰۲، ۱۰۳.
i-104
.
در اصل چنین است و معنی روشن نیست.
a-105
.
قرآن کریم، ۴۴/۴۹.
i-105
.
اصل : و ننگ نداری.
i-106
.
ظ : بدین نفخۀ همچون آتش.
ii-106
.
ظ : مُحْدَث.
a-106
.
قرآن کریم، ۲۳/۱۰۱.
b-106
.
قرآن کریم، ۳/۱۰۹.
a-107
.
قرآن کریم، ۴/۷۷.
|