Ma'arif Database معارف جلد اول Ma'arif 
p.
فی نیّة و ضوء لواشترط ههنا انّما یشترطُ لزیادة تعظیم بالعُرف...

فی نیّة و ضوء لواشترط ههنا انّما یشترطُ لزیادة تعظیم بالعُرف فیشترط فی غیره من تطهیر عارض بقوله علیه السّلٰمْ هٰذا وضوء لاَیقبلَ الله تعالی الصلوة الاّ به قُلنالانسلّم بانّ هذا اشارةٌ الیٰ وصف کونه منویّاً بل اشارة الي ذلک الوضوء و یُؤیّده انّ الوضوء مایشتمل علي الوَضاءة وهو استعمال المطهّر و النیّة لیس منه في شئ قوله لوکان الحکم مضافاً الی المشترک فلا یخلوا اِمّا انْ کان علّة اولم یکن فان لم یکن لایکون الحکم مضافاً الیه وان کان علّة یلزم ترک العمل به فی صورة النّقص قلنا علی تقدیر کونه علة محالٌ ترک العمل به فلایکون المشترک موجود افی صورة النقص امّا قوله الحکم غیر مضاف الی المشترک لانّه لوکان مضافاً یلزم احدالا مرین و هو اِمّا ترجیح موضع الاجماع علیه او مساواة صورة النزّاع مع صورة النّقص لانّ الدلالَةَ علي ثبوت احدهما ثابت لِاَنّ الدلالةَ علی المساواة ثابتٌ فکان الدّلالة علی ثبوت احدهما ثابت قلنالانسّلم بانّ الدلالة علی ثبوت المساواة دلالة علی ثبوت احدهما و هذالأنّ احدَهما منکر و المساواة معیّن و العین غیر النکرة و الدلیل علیه أنّ الدّالّ علی احدهمالایکون دالّا علی العین کما قرّرفي عتق المبهم و کذی دلیلٌ آخَرُ أنّ الدّال علی المساواة و کذی دلیلٌ آخر انّ الدّالَّ علی المساواةi-108 لایکون دالَّاعلی الآخر وهورجحان موضع الاجماع علي صورة النّزاع وان کان رجحان موضع الاجماع علي صورة النزاع احدهما و بیان انّ الدّالّ علی المساواة لایکون دالَّا علي الرجحان لأنّهماii-108
p.109
ضدّان او نقول المشترک غیر موجود فی صورة النّقص لانانعنی بالمشترک هو الّدلالة السّالمة عن معارضة الاجماع و المشترک علی هذا التّفسیر غیر موجود فی صورة النّقص لعدم سَلامته عن معارضة الاجماع فإِنّ الاجماع منعقدٌ علی ترک العمل به سؤال آخر أنّ علیه السّلم واظَبَ علی الوضوء بالنّیّة وذلک تَدُلّ علی الٱشتراط لأَنَّ النّیّة لوکانت شرطاً کان الاتیان بهاافضل من الاتیان بها اذا لم یکن شرطاً وظنّ الافضل بالنّبیّ علیه السّلام اَوْلیٰ.
من دل تنگ بودم بکار بچگان نمی‌رسیدم و بکار خود نمی‌رسیدم و هرساعتی چون خروش بچۀ از میان بچگان شنید می‌گفتمی آه تا چه بلا رسید ببچه‌ام می‌گفتم اگر عمر در غصّۀ ایشان می‌کنم من ضایع می‌شوم و اگر پاس خود می‌دارم ایشان ضایع می‌شوند.
قوم را گفتم چنان استی که متاع کسی بر روی آب بزرگ افتاده باشد آنکس ترسان که نباید که اردست بروند هر ساعتی در کالۀ می‌زنندi-109 تا نگاه دارد آن دیگر دیگر غرق می‌شودی و تا دُم آن می‌رود ازین دیگر می‌ترسد که غرق شود و چون بدیشان مشغول می‌شود می‌ترسد که وی نیز در آب افتد و چون گاه گاهی بادی بوزد و این کالها را بر روی آب پیش وی گرد آرد بدان آرام گیرد که مراد من در کنار منست و هرچ کند هم درین آب غرق شود و آن بنابر آن بود که تباه کار بوده است در اصل بشومی آن نومید شده بود از یاران مساعد ناگاهان نابکاری را بیافت چنگ در وی زد که اگر این را بمانم نباید که هیچ چیز نیابم و با وی انبازی آغاز کرد و فرع و ثمرات حاصل می‌کرد و خوشی او همان استکبارست.
الله از اختیار دیوار ساخته است و باغ و بستان چنان که درها را می‌بندند و می‌گشایند الله اختیارها را می‌گشاید و می‌بندد و چنانک دیوار و درخت بر می‌آرند
p.110
و می‌نشانند الله اختیار و ارادت را باغ می‌کند و می‌شکفاند و باز ویران می‌کند و فرو می‌ریزاند کلّ این، مصنوعِ اختیار و ارادت است.
می‌گفتند دوزخی و بهشتی هر دو در مشیّت است گفتم ازین می‌خواهی که یکی را نیکو نباید گفتن و یکی را بد نباید گفتن و کسی را ببدی نباید نکوهیدن و بنیکویی نباید ستودن این سخن خلاف عقل همه عقلاست گواهی فاسق نشنوند و از آن عدل بشنوند و یکی را امین مال یتیم دارند و یکی را ندارند و عقل از بهر تمییز میان نیکی و بدی است جَزاءُ سَیِّئَةٍ سَیِّئَةٌ مِثْلُهاa-110 و هَلْ جَزاءُ الْاِحسانِ اِلَّاالْاحْشانُb-110 و جواب دیگر کسی را چشمی باشد که راه معیّن می‌بیند و می‌رود حال او بهتر باشد یا حال کسی که نوری ندارد و اطراف خود همه تاریکی می‌بیند همه جرّاحان و کحّالان جهان گواهند که حال با نور قوی‌تر باشد آن کسی که این اشکال می‌گوید نور بیرون شوی ندارد آنکس که چنین نقصانی برابر این چنین کمالی دارد و راه پوشیده گرداند نه که او تاریک ترست یا این قبول کننده احمق ترست که راه روشن بروی تاریک شد چون نشان تاریکی بآسیب اشکال گوینده در خود دیدی بدانک او نیک تاریکست چنانک [از] انگشت و دود جامه سیاه شود تو محکّی از آسیب کسی چو رنگ گرفتی حکم کن آن چیز همچنانست اگر سیاه دیدی بدانک سرب و تیره است و اگر تابان دیدی بدانک زرّست یا نقره این عیان قوی‌تر از بیان و قیل و قال است سخن در وی چو نقش است در درم، حکم دُرستِ زر بدان اثر کنند که بر محک باشد نه بدان نقش که برویست که زر دَه دَهی است و آن قبول کننده نیک احمق باشد که از آن انگشت اثر سیاه دید در خود باز خود را هم در آن انگشت می‌مالد که تا ببینم حاصل این مِساس کجا رسد و این سیاهی از وی چگونه بیرون می‌آید و نهایت وی کجا باشد اکنون دانستی که نور و برون شو به از بی نوری و تاریکی.
با نفس حجّت گیر نه بدان جدل و مِرابل که از بهر اختیار و مر نفس را گوی
p.111
که کوری اشکال اختیار می‌کنی یا بینایی احتراز از شکال این اشکال تو استزادت نور را نشاید و ازین اشکال تو نور کم شود زیادت نمی‌شود چو یقین است که انواع علمها را پیش نمی‌توانم بردن بر یک نوع اقتصار کنم تا بنماید و کم رنج شوم و آن نوع حکمت و آخرت و معرفت الله است.
قوم را [گفتم] مگر کسی ده در دکان دارد و یا پنج و شش گونه شغل دارد و سود این ده دکانها برابر زیان اوست و هرچند که دخل باشد ازین اسباب و دکاننها خرج مؤنت این اسباب و عوارض و اجرت و سیم عوانان زیادت از سود وَیست چون سودی بدست نمی‌بیند و تعب و نَصب و افر می‌یابد می‌خواهد تا همه را پشت پای زند و بیکی گوشۀ کار خود رود و ترک دکانرا بهتر می‌بیند امّا از دو [و]جه نمی‌یارد یکی آنک چون سرمایه و عمر دراز بدان کوی گذرانیده است می‌گوید که چگونه افساد کنم. فخر سمعانی آنجا بود و چک و آن خطّ کافرانه را چگونه فراموش کنم چندین آدمی از کار من منفعت گرفتند مرا چگونه است همه رنج می‌باشد و چگونه این کار نفیس را فراموش کنم همچنانک سگی سنگی خورده باشد افکار شده باشد و فریاد می‌کند از تعب این کارها و رنج وی سوی کار مهمّ می‌دواند که همین کار را بگیر و بس که نباید که این کار از من بر نه آید و آن سر مایه تلف شده باشد از آن ترس بدندان این کارهاء بی منفعت باز می‌آید اکنون همه شغل تو اینست از دندانهاء گرگان درنده بگوشۀ کار آسان می‌دوی و از سهم درویشی باز بسوی دندانهاء گرگ می‌دوی و چون کوفته شوی از دوادو، آنگاه نخسپی و با درد جراحت خیره شویت آن را سعادت شمریت و نظر تو در ورزش این کارها همچون کسی را مانده است که بر اسپ نشسته بُوَد و می‌راند و نداند که کجا می‌رود وَعَدَاللهُ الَّذینَ آمَنوا مِنْکُمْ وَعَمِلوا الصّالِحاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فی الْاَرْضِa-111 معجزۀ رسول علیه السلم که در مکّه بود نمی‌یارستند عبادت کردن بعد از ششصد سال و شش سال اثر این استخلاف در خاندان عبدالله بن عبّاس رضی الله عنه مانده است وَلَیُمِکنَّنَ لَهُمْ دینَهُمُ الَّذی ارْتَضیٰ لَهُمْ وَلَیُبَدِّ لَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ اَمْناًa-111 که اکنون مرا پنهان می‌پرستید این خوف از
p.112
شما ببرم و چنان ایمنتان گردانم که منارها سازیت و مسجدها و مدرسها و صوفی خانها چون خان پسرخان ویش کرد را بکشت مرا نیک سخت آمد نزدیک بود تا دعاءِ زوال ملک گویم باز در اندیشیدم که روزی دعا می‌کردم از بهر هلاکی پسر حاجی صدّیق بسبب بیرون کردن امیر ابوبکر نقاش را از خانه اکنون نیز من ساعی بوده باشم در هلاکت طفل حاجی صدیق. قوم را گفتم و حاجی صدّیق آنجا بود چنان می‌نماید که وقتی شربتی خورده باشدی گوارنده و یا طعامی پاک دانسته و یا لباسی پوشیده استی آن را با آرایش می‌دانسته‌استی اکنونش، ملومش می‌شود که آن خون خورده است و مردار و یا جامه نجس و معیب می‌بوده است و این علم وی را بقیاسی حاصل شده است که دیگری را دیده است که مانند این شربت و طعام خورده و مثل این جامه پوشیده است خون و مردار و پلید بوده است خواسته است تا شنعت کند و او را غره زند پیش مردمان یعنی می‌خواستم تا دعای بد کنم والی را ولکن چون نظرش بدان شربت خود افتاد یعنی پسر حاجی را دعاء بد می‌گفتم دانست که آن هم خون بودست اگرچه این مثل این نبوده است در زشتی و آن اندکی زشتی از بهر آن بوده است که نوش آن شربت از بهر دفع مضرّتی اندک بوده است یعنی از بهر بیرون کردن امیر ابوبکر نقّاش از خانه امّا والی را از بهر سلامتی مُلک را پسرویشکردی را هلاک کرد هرگز الله کسی را که زود دعاء بد کند ولی نگرداند که اگر چنان کس را ولی گرداند جهان خراب شود همچنانک ترکِ غره زدن بگفت بدان سب که مثل آن ورزیده بود نیز در اندیشید که شاید والی با من مثل این خیانت کند و این چنین مردار بخورد درین متردّد شد که غره زند یانزند چو وی مثل دلالی بودست مر کالهاء وی را اما چو این عیب نیک یافته است درین متاع وی بهیچ وجهی نمی‌توانی پوشید و این زشتی را تحمّل نمی‌تواند کردن اگرچه بسیار عیبهاء دیگر را پوشیده است امّا نظر می‌کند که اگرچه این پی حجّامی کرد و رخجی، وقتهاء دیگر پاکیزه کاری کرده است اکنون چون دلاّل اوست و وی از نفع حالی و شربتی خوش هست اکنون چشم را برافکندست تا کجا هنری یابد تا این عیب را بپوشد و پاره پاره ساکن تری
p.113
می‌شود و نظیر وی چون آن شوی زن مطرب بود ناگاه در آید و دلارام خود را با دیگری یابد از دست برود و در بند جدایی شود و بیگانگی امّا باز نظر بدان قلیهاءِ آماده و لباسک پاکیزه و بستر گرم و نرم و دل فریبگی زن مطربه پیش خاطر آمدن گیرد یک نظر بنغوصۀ مزاحمت دیگری مشوّش می‌شود و می‌خواهد تا براندازد و یک نظر بتناسانی کند و آن را سخت می‌گیرد و یا چون کودک سست طبعی بسبب سرزنش دیگران درشتی می‌نماید و نظر بدان قراضه و شدّت کسب می‌کند و باخجلت و تشویر تن در می‌دهد و یا چون عروس مُرده شوی بسبب آن مال خوش کرده باشد این عیبها را درین عالم بپوشی آن روز را چه کنی.
یَوْمَ تَشَققُ السَّماءُ بِالْغَمامِ وَنُزِّلَ الْمَلاٰئِکة تَنْزیلاً ٱلْمُلْکُ یَوْمَئذٍ الْحَقُّ لِلَرَّحْمٰنِ وَکانَ یَوْماً عَلَی الْکافِرینَ عَسیراًa-113 تنزیل ملایکه آن طبیعی می‌گوید که من فرشته را نمی‌بینم هم او می‌گوید که کمینه ستاره زیاده از کرۀ خاکست و برین خاک چندین هزار رونده و باختیار، مشاهده می‌کند برین ستارگان و آسمان بدین عظیمی مختاران را منکر شده بل که آن مصروع چنان شود در آن صرع خود که برین کرۀ خاک هیچ مختاری و روندۀ نگوید و او خود چند یک خاک باشد و افلاک باشد آن خیال خود را مدّبر داند و بس باز چنان شود که خود را هم اختیار بیند آسمان خالی و زمین خالی و بدانک آن متخیّل مصروع هیچ مختاری نبیند بازارها کَیْ خالی شود و کن و مکن و معامله و جنایه و براءت و زندان و خلعت و درگاه و سلطنت کی خالی شود و او صرع و پری را منکرست و او خود همان ساعت مصروع و دیو زدست که این سخن می‌گوید و این عین دیو است که سخن می‌گوید اگر دیو را منکرست گو خود را ببین . آن ساعت که داروی بخورد تا آن عیب از وی برود و او بخورد و نماند و چون روا می‌دارد که آدمی پری زدۀ سخن گوی را می‌بیند بیماری باشد و خیال چون روا نمی‌باشد که همان که مفلسف و طبیعی را خیال و بیماری می‌نماید و
p.114
آن بحقیقت دیو و پری باشد و او را بیماری نماید چون غلط در حسّ رواست و نیز چنانست که کسی بطبع و فلسفه و نجوم فرو رود دیو و پری و فریشته خود را بوی ننماید چنانک کسی قرآن خوان و قرآن دان بود دیو و پری بروی کاری کم کند و در کوه پایها که مردمان کم عقل باشند بریشان کار کنند.
منهاج گفت من چندین هزار گناهان دارم چه کنم گفتم چنانک باد خزان بوزد برگ سبز و زرد درختان نماند نیز با این باد ترس و تقصیر بینی برگ زرد سقم ذنوب نماند و برگ سبز دنیاوی، تا بدل وی سبزۀ آخرت حاصل آمده است سبزک دنیا مخور تا زرده بر نیندازی.
پارسی خوانان را گفتم مقصود از کسب حلال و غزو و جهاد و صلوات و همه چیزها از بهر دینست و دین ترکیب از دو چیزست یکی رجا و یکی خوف تا عالم خوف چه عجب و عالم رجا چه عالم خوش است این عالم بی آن نی و خوف بی امید نی و اینن دو چیز مُفضی بدو تعظیم است یکی تعظیمi-114 از روی محبّت و یکی تعظیم از روی خوف یکی اثر لطف و یکی اثر قهر جهان از بهر اظهار این دو اثر است نه از بهر حاجت خلقان، ابلیس قیاس کرد الله علم داد باطن آدم را فرمود که باطن آدم منوّر بعلم و باطن تو مظلم بجهل ظاهر چاکر باطن باشد و سر چاکر سِرّست اکنون سر ظاهر خود را بچاکری سِرّ آدم اندر انداز و سجود کن.
سؤال کرد که نجاشی و عمر رضی الله عنهما بآیتی که بشنیدند چندان بگریستند و ما چندین می‌شنویم و نمی‌گرییم گفتم آری ایشان زشتی کفر را دیده بودند و تو ندیدۀ مجاوران کعبه گستاخ‌تر باشند و نیز ایشان بناز و تنعّم چون شاخِ تر بودند آتش چو بدیشان رسید زود آب دوان شد امّا ترا رنجها خشک گردانیده است تو بآتش می‌سوزی و خاکستر می‌شوی این رنج ترا ثواب بیش از آن باشد یَوْمَ یُحْمیٰ عَلَیْهاa-114 آتش حرص در تو چنین زده است آتش قیامت را چه منکری حرص تو دَرکۀ دوزخست
p.115
هَل اِمْتَلَأْتِ وَتَقولُ هَلْ مِنْ مَزیدٍa-115 چنان حرص پدید آمدست که مسام امور غیب را بر تو مسدود کرده است تا زکوة را حق نبینی از دهان اژدهاء کوه زر برون آوردی اگر بدهان اژدهاء دوزخت باز دهند چه عجب بود زر را بصندوق کوه و دُر را در قعر دریا از بهر آن کردند که جهان که تعب است لَاتَظْمَؤُافیها وَلَاتَضْحیb-115ٰ.
بسیار خورده بودم در شکم همه آب و نان می‌دیدم الله الهام داد که این همه آب و نان و میوهاست که زبانها دارند و بآواز و نیاز مرا ثنا می‌گویندد یعنی آدمیان و حیوانات و پریان همه غذاهااند که زبان آواز و نیاز و ثنا و حمد من گشتند پس برین قیاس ذات ستارگان احوال ایشان شد از سعد و نحس و آن سعد و نحس هوا شد و هوا آب و زمین باز نبات باز حیوان شد و حیوان آدمی و زبان و ثنا و حمد الله و قهر الله و رحمت الله شد پس از الله صفات او را می‌گشای آثار گلستان را می‌بین و آثار را می‌گشای الله را و صفات الله را می‌بین چون در طعام و نان و آب در شکم و اجزای خود را نظر می‌کردم همه را شکافته و شاخهای گل و از دهان شاخهاء گل زبانها و ثناها و تسبیحها و میوهاء او عقل و تمییز و روح ازین معنی بود وَاِنْ مِنْ شَیْءٍ اِلّاٰ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِc-115 چون همه گلستان و راحت جان دیدم از اجزاء رسته ناگاه چشم برپشت دستم افتاد سیاه رنگ دیدم گفتم آری چو نبات سبز و تر می‌روید آن پوستِ دانها سیاه بپایان می‌ماند و پوست تنۀ درخت غلیظ و درشت می‌ماند اگر صورت کالبدم زشت نماید عجب نباشد باز ازین شاخهاء حمد و ثنا حورا و عینا دیدم که پدید می‌آمد و آن حورا و عیناعین شهوتهاست نظر می‌کن که الله از میان طبعها و هواها چند هزار آرزوانهاء حیوة بی نهایت پدید آرد آن وِلدان مخلّدون را و چند هزار عشقهاء گوناگون را پدید آرد بی نهایت آن حورا و عیناست و چند هزار گرسنگی و تشنگی و آرزوی طرب بی نهایت پدید آرد آن چهار جوی و میوهاء بهشتست چون تشنگی زیادت بود
p.116
تسنیم و سلسبیل بود اِلیٰ غَیْرِذٰلِکَ مِنْ الْمَعانی که چون آن را کسوت صورت دهند بهشت باشد.
گفتم شما همه فایدۀ این جهانی و آن جهانی همان دیدنیتi-116 که در شما خارش تقاضا و شهوتی باشد که بهمان زمان عمر منقضی می‌شود چون ریگی که آب در وی می‌ریزی فرو می‌خورد ترا خود آن ریگ گرفتم و آن خر پشت ریش و پهلو ریش انگاشتم و اگر ساعتی ازین محروم مانی خود را از حساب مردگان دانی در چیزی که تو آن را فایده می‌دانی آن خود فایده نیست.
شکر جاهی که مرجع مظلومانست دفع ظلم متغلّبانست لاسیّما از اصحاب تصوّف و ارباب خیر خاندانی که تربیت سلاطین خالیه تَغَمَّدَهُمُ اللهُ بِغُفْرانِهِ یافته است و ذکر جمیل بنصرت اهل خیر سایر حَمْداًلله تَعالیٰ که ازii-116 سدّۀ منیع و جناب رفیع زادَهُ الله رِفْعَةً بدان حلیه متحلّی است که مثال کریم صادر شده است لکن متغلّب در امتثال تلکّیiii-116 می‌نماید آن را بمضا رسانند تا بی‌فایده نگردد و السّلم.
در هر حال که باشی هم از آن حال الله را یاد کن مثلا در طلب مزه و شهوتی باشی بذکر الله در الله نظر می‌کن که چه خوشیها می‌تواند نهادن در شهوت و مهربانی بی نهایت و اگر در حال قبض باشی بالله نظر کن که می‌شکنی کوههارا و دیوارها را و چون بشکنی ای الله دیوار قبض مرا تا چها برون آری از زندگیها.
نظر کردم هیچ زندگی از شهوت و مزۀ عشق قوی‌تر نیافتم خوف جلال و خوف عبودیّت و تعظیم الله همه از بهر مزۀ شهوت رسانیدن الله است و شیرینی فرزندان هم از حساب مودّت و شهوتست و جُلاّب و پیرایها همه تبع شهوت و عشق است اکنون هیچ اثر الله قوی‌تر از عشق نیامد و عجب‌تر از وی و زندگی قوی‌تر از وی نی‌پس الله را از هر اثر یاد می‌کن.
موسیقی و ترانه الله برون آوردست از آنک او بنا بر طبع آدمیست و موزونی
p.117
طبع و مناسبت وی است و طبع آدمی را جز الله هست نکرده است و هیچ حکیمکی طبع آدمی هست نکرده است.
وَلَقَدْ آتَینْا داوُدَ مِنّا فَضْلًا یا جِبالُ اَوِّبی مَعَهُa-117 مخارج مزمار حلق وی را نغز کرده بودیم و عشق باطن وی تیز کرده روحی دروی پدید آمد که کوه بدو زنده شد و از راحت قول با وی آغاز کرد کوه براحت مشغول شد او را کوهی و سنگی ننمود و ندانست که صورت وی چیست از آنک هرک از صورت خود با خبر شد از بی راحتی شد هرک براحت خود مشغول باشد از سروپای خود چه خبر دارد چون سنگ [را] راحت می‌تواند بودن خاک و هوا و ذرّه را چرا راحت نتواند بودن و خبر چرا نتواند بودن مثل شده است که راحتها بخاکش برسان آخر در بی خبری سنگ لایق‌تر بود از هوا و گرد تا این سوفسطائیه چگونه مرده‌اند که اثر اشکال ایشان بما می‌رسد ما ازین زندگی که بوی در رَوْح و راحتیم چگونه مرده و بی‌راحت می‌شویم.
اَفَرَأَیْتُمُ النّارَالَّتی تورونَb-117 آتش شهوت را از دو رگ منفعت می‌گیرد لکن در اندرون مرد چون صحبت تُرک همچنانک از شجراخضر آتش پدید آورد در منی‌تر تو آتش پدید آورد در سوختۀ رحم افتاد زود در گرفت هر زنی که سوختۀ عشق تو نباشد زود در نگیرد دوستی و سوختگی از آن ساختگی باشد قالَ عَلَیْهِ السَّلٰمُ تَزَوَّجوا الوَدودالْوَلودَi-117 قطع ایدی لوشُرَع القصاص لکان فعل کلِّ واحدٍ منهما قطعا لانّه لولم یکن قطعاً لکان النّافی بضرر شرعیة القطع بمقابلة الشئ الّذی هو غیر قطع موجوداً لانّ غیر القطع فی کونه ضرراً لایکونُ مثلَ القطع ولو کان فعل کلِّ واحدٍ منهما قطعاً لکان احدالأمرینِ و هو اِمّا شرع القصاص عینا کما هو مذهبنا و اِمّا التخییر بین القصاص و بین کلّ الدّیة ثابتاً کما
p.118
هو مذهب الشّافعي فی القتل و القطع متفرّدا و جملة الجراحات و کلّ واحدٍ مِن الامرین مذتفٍ امّا القصاص عینا کما هو مذهبنا فلأنّ القصاص اصلاً لمّا کان منتفیاً کان بوصف العین منتقیاً ضرورةً وامّا التخییر بین القصاص و بین کل الدّیة هٰهنا منتفٍ علی مذهب الشّافعی لأنّ التخییر ههنا بین القصاص و بین نصف الدّیة علی کل واحدٍ منهما ربع الدّیه اذا مال الی الدّیة.
بخانۀ قاضی زین بغدادی و رضی سمرقندی مسئله می‌گفتند من مطالبه گر کردم و خجل شدم پیش زاهد قالی و معارف شهر روز دیگر با قوم گفتم چیزی باد دادۀ می‌گویی چگونه کنم که باز بچنگ آرم و می‌گویی چه باز آرم چو هر چند گاهی از من گم می‌شود اگر باز آید آید و اگر نه آید گومه آی یعنی آب روی اکنون آن گم شده چنانست که از دست تو بیفتادست و یا کسی بغصب از دست تو بستده است و گفته است که حق منست یعنی مسئله گفتن اکنون آن حق من بوده است و یا حقّی مشترک اکنون در تکاپوی حق وی نبودست چندین گاه می‌داشت و حرام می‌خورده است یعنی منصب مسئله گفتن اکنون دست و پای می‌زنی تا خجلت و ملامت از خود دور کنی ای خواجه تو حلّ و حق و کسب حلال از بهر آخرت می‌ورزی یا از بهر روی خلق اگر از بهر آخرت می‌ورزی ترا بالله بیّنه اقامت کردن حاجت نیست و اگر از بهر خلق می‌کنی هزار بیّنه اقامت کنی همان حرام خوار و باطلت دانند اکنون الله آتشی بر افروخته است و ترا بر آنجا بر انداخته تا اگر درینجا بر جوشی و بیّنه اقامت کنی و هنر خود را بر خلقان و حلّ و حقیّت خود را بریشان ظاهر کنی کفی باشی و ریمی که بر سر آبی بمطارحت اندازند و اگر صبر کنی و بپستی نشینی چون جوهر زر و نقره ببلندی سر بهشت و علّیینت برند اگر دژمی و بی مرادی همچنین بود قضیّۀ مومن درین جهان از آنک بدان که ضدّ مومنانند در جهان بیش‌اند پش آسیب ببدان و ناموافقان بیش باشد پس رنج و بی مرادی بیش باشد موضعی دیگر
p.119
وعده کرده‌اند اِنَّ الْأَبْرارَلَفی نَعیمٍ عَلَی الْأَرائِکِ یَنْظُرونَa-119 اینجا نظر و تأمّل در صور اعدا بسیار مکن تا جانت نکاهد و جگرت بریان نشود و بمنظر اعلی رسی نظر می‌کن که همه رعایا و احبّا می‌بینی نَضْرةَ النَّعیمِa-119 تازگی که اثر ناز و نعمت و کام روایی و مراد و شادی می‌بینی گویی هرگز باد گرمی بریشان نوزیده‌استی آه سردی در روی ایشان کسی نکردستی اگرچه خشکی و آژنْگ بی مرادی درین جهان و لکن تازگی آخرت ای مؤمن مهیّاست یُسْقَونَ مِنْ رَحیقٍa-119 لقمها با هزار غصّه و رنج خورد و همه ناگوار آمده شربتی بدهند که همه گوارنده شود.
سؤال کردند از مسلۀ ضالّ ندانستم در تذکیر مشوّش گشتم گفتم دانی مشوّش از چه چیزم از آنم که شادی می‌کنند از هنری که آن هنر موجب شادی نبود تفاخر می‌کنند بچیزی که سبب فخر نیست هرچند که باز پرسی که ازین هنرها که جمع کردۀ چه سود داری هرچند بیندیشد هیچ سودی نداند همه از هنر خود بر آتش‌اند و دلتنگ و می‌خواهند تا بگریزند امّا با دیگری شادی و تنعّم می‌نمایند تا آن بیچاره مغرور شود و هم بدان چاه فرو رود، خور بسیار مینداز تا مردار خواران شیاطین با تو جمع نشود اگر آدمی گویی سنگ بوده است ممکن بود ار آنک سنگِ سرمه و زر و نقره و مروارید که معجون آدمی کنند جزو [و]ی می‌شود چه عجب اگر گل وی سنگ بوده باشد آنگاه آدمی شده باشد.
سبحانک گویی هر ازین کلمه حالتی بوده است چون برق مر صاحب حالت را از غایت تعجّب و خوشی این کلمه و امثال وی چنانک و بحمدک بگفتی و بیهوش شدی اکنون هر جزو من و اجزای هوا و در و دیوار گویی صاحب و جدی‌اند این کلمات می‌گویندی و ستارۀ دلیل صاحب حالتی وی پیداست و کبودی آسمان نیز.
با شرف کابلی نشسته بودم گفتم فرق میان دنیاوی و دینی اینست که دینی آنست گوید او بهترست و دنیاوی آن که گوید من بهترم وَمَنْ یوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولٰئِکَ
p.120
هُمُ المُفْلِحونَa-12 طیره شده بودم پیش زاهد قالی در مسله گفتن در خانۀ قاضی قوم را گفتم چنان می‌نماید که وی چون کبوتر بچه از کابوک فرو افتادست که کبوتری بشهپر مادر و پدر و دوستْ خوری پیش کابوک داشت بسبب آن از خانه فرو افتاد چنانک بیهوش شد و چون مطالعه می‌کردم واقعات خود را دلم قوی می‌شد گفتم در آن افتادگی خور مادر و پدر یعنی عقل و علم می‌یافت و بر می‌چید و قوّتی می‌یافت تا برپرد بآشیان خود باز آید باز فرو می‌افتاد و بیهوش می‌شد و باز قصد آن می‌کرد تا با کبوتران دیگر یار شود در غاری و بر آنها زند که وی را بتلبیس از آشیان فروانداختند یعنی ترک خلافی و خلافی گویان گوید و یا مر ایشان را هیچ وزنی ننهد امّا باز خیلی دارد می‌ترسد که زیر پای کبوتران دشمن بماند مر ایشانرا برنجانند وَالسَّماءِ ذاتِ الْبُروجِb-120 که هم نرد و هم بساط گردانست چگونه در ششدرها نمانی، از عقیلۀ این چرخ گردان آنگاه بیرون آیی که یوم موعود آید مثال یوم موعود این دو روزست یکی شاهد که روز آدینه است که مجمع دوستان بهشت را ماند باغسل و طهارت و لطافت و بوی خوش و از لغو و فرجام دور گشته و دیگر روز مشهود که روز عرفات است که مانند عرصاتست نه مرد را پروای زن نه زن را پروای مرد سر برهنگان و پای برهنگان ما غایت سفرi-120 و عجز و ضعیفی با تکاپوی بسیار.
شش جهت عبارت از عدم هر جهتی باشد نسبت بجهت دیگری و یک جهت سویی از سویها بود که منعدم بود بسویها دیگری پس محال [است] این عبارت بر الله.
من سررشته گم کرده بودم همین یافتم خود را که عاجزم هر بندی و هر شکالی و هر ترددّی که پیش می‌آید می‌گوی ای الله من عاجزم تو دانی تو کنی تا اعوذ آغاز کردم یعنی هر اندیشه چو شیطانست از خود محو کنم بالله چو در معنی من فریاد می‌کنم بالله نظر کردم که من کدامم تا اسناد فریاد بوی کنم منهاء بسیار دیدم بر تفاوت که یکی بیکی نمی‌ماند که در کالبد من هست می‌گیرد یکی بی خبری و یکی باخبری و
p.121
یکی تردّد و یکی گشاد من نمی‌دانم که ازین منها کدامم ای الله یکی منم را معیّن کن تا اسناد فریاد بوی کنم بتو، این بدان باز می‌گردد که جزو لایتجزّی را وجود نیست که چون من را پاره کردم اجزای بی نهایت شد و هر یکی من شد و من هر یکی بتعارض متساقط شد.
قوم را گفتم در بندها بودی باز قاصد گشاد بندها گشتی ناگاه قراضۀ را یافتی بغلط برداشته بود بدلی آن ظاهر شد گفتی همه متاعهارا بعد ازین سرسر کنم و دگران این غلطی را نمی‌دانند اکنون چون صرّافان جملۀ این قراضات را بر تخته ریختی و ذرّه ذرّه را مزّه می‌کنی گفتی چیزی بیرون آرم که در آن گفت و گوی نه رود و بتناسانی مرا دخلی در آید.
بعد از پریشانی چون از خواب برخاستم گفتم بیا تا تعظیم الله را باشم و هر نفسی را چون نفس باز پس دانم همان انگارم که فرزندان یتیم شدند و اجزاام گرد جهان پراکنده شد و مرگ در آمد و گناه بسیار درآمد بگویم بحضرت الله که چنین است که می‌دانی با من بیچاره هرچ خواهی کن و در صفات الله نظر می‌کردم نخست گلزارها و از پی آن خارهاء قهر و از پی دشنهاء آتش از آنک او را هم قهرست و هم لطف الاّ آنک رحمت مقدّمست سَبَقَتْ رَحْمَتی غَضَبی چون پیش هوای چشم بنگری باغها و ریاحین و از پی آن خارها و آتشها همه این عجایبها [ء] بی نهایت بیکبارگی در یک ریزه هوا می‌بین که الله ممکن است که همه را ازین جای بیرون آرد.
قوم را گفتم چنانستی که کار و شغل شما پیش ازین زمان چنان گسسته بود که کسی ریسمانی را بگیرد و پاره پاره کند و یا کرباسی را خف خف کند ولکن وی پاره نکرده باشد هر کسی پارۀ کرده باشند و در آن میانه دلتنگی و او در آن میانه باصحاب بجنگ و کسی که وی را سرمایه داده باشد بیگانه شده باشد یعنی بالله و همچنانک دیوانۀ باشد ساعتی جنگ و ساعتی آشتی و چون پهلو بر زمین نهاد تیرها که دزدان زده بودند از وی بکشیدند و خارها از پای وی بیرون کردند چون در
p.122
خواب شد و باز بیدار شد سر رشتۀ گم کرده باز یافت گفت ازین سرمایۀ فلانی که بگرفته‌ام هرچ سودست و هرچ زیانست بگویم هرچ خواهی کن خواه گو حبس کن و خواء فضیحت کن.
اکنون این حالات تو بیان آنست که هر مالی که از جای بیابی پرسان باشی از خداوندۀ وی و از هرک سرمایه گیری ترسان باشی که خیانت کند و الله در تو عقل آن نهاده است تا تو غم آن بخوری و از حساب آن در اندیشی ای طبیعی ؛ و ای منجّم ؛ و ای طبیب ؛ چون بحکم خاصّیّت و ستاره تکسّر مایۀ بندگان را و حبس و سیاست و خیانت از خود دفع کند پس این معامله مردمان که جزوی استi-122.
لنا و هو انّ امر المکلف في کونه مولّی او غیر مولّی یجب ان یکون معلوماً لانَ التولیة والاقدام علی الشيء من غیر ان یُعلم و یُعرف قبیح بالعرف و تحقیقه انّ التولیة امّا کان ٱبتلاءً او انعاماً لایحصل فایدته الّا بمعرفة المکلّف ذلک و الشرع منزّهٌ عن القبیح و لولم یصّح التّعلیق لایعلم کون المکلّف مولَّی اوغیر مولَّی لانّه لولم یصحّ التعلیق لایکون مقتدرا علی انشاء صفة لمحلّ یقبلهاو هی الزّوجة بعد التزوّج بآلة یستعمل لتحصیل تلک الصّفة و هو قوله انت طالق للزوّجة بعد التزوّج و انّه مولَّی بالاجماع بمعني انّ الشارع اقدره علی انشاء صفة الطالقیّة لمحلّ یقبلها بآلة یستعمل لتحصیل تلک الصّفة فعُلم انّه لولم یصحّ التعلیق لایُعلم کون المکلّف مولیً او غیر مولّی و التولیة من غیر الاعلام سفه و الشرع منزّهٌ عن السّفه فالحاصل ان قوله ان تزوّجتُک فانت طالق بمنزلة قوله لٱمراته ان دخلتِ الدّارَ فانِت طالق بل
p.123
اولیٰ لانّ فی صورة النّزاع مضافٌ الی المحل قطعاً کالتنجیز یقول لامراته انتِ طالق وفي دخول الدّار مضاف الی المحلّ ظاهرااذالظاهرi-123 بقاء النّکاح والتطلیق وان کان یوجد عند الشرط ولکنّ الاهلیّة تعتبر عند لفظ التطلیق لاعند حقیقة التطلیق کما اذاکان عاقلًاii-123 عند قوله ان دخلتِ الدّارَ فانتِ طالقٌ و محنونا عند دخول لدّار یقع الطّلاق و ان کان مجنونا و نظیره ان الاهلیّة تعتبر عند الرّمي وان لم یکن ذلک الرّمی للحال ٱصطیاداً الّابعد اصابة السّهم و لکن حقیقة فعله لیس الّا الرّمي فیُشترط الاهلیّة عنده و امّا ما قال الصحابي ان تزوجتُها فهي طالقٌ فبلغ ذلک علیه السّلم فقال لٰاطلاقَ قبل النکاح یعني لایقع طلاقک للحال بل یقع بعد التزّوّج فکان علیه السلم مبیّناً حکما شرعیّا و بَیّنَ بانّ هذالیس بتطیق قبل النّکاح بل هو تطلیقٌ بعد النّکاح.
حاصل ورزیدن خلافی دیگران دیوانگی ورزیدن و سفاهت آموختنست چون بعضی عقلا ازیشان بسبب دیوانگی و سفاهت احتراز می‌کنند طایفۀ علم ایشانرا اعتقاد می‌کنند که عقلا از پیش ایشان می‌بگریزند تو ندانستۀ که از دیوانه و سفیه احتراز باید کرد.
بآوازۀ خوارزمی گفته بودم که همین ساعت دست ازین خانه بباید داشت و همه علاقها قطع باید کرد و با این همه اهتمام کاری می‌داشتم قوم را گفتم با دل برکندگی عزم کاری داری تا نواة نیّت شر نباشد که در دست خار وی بمانی نواة نیّت خیر باید که چون دهقانان بی خواب و بی خور باشی اگر شاخ و برگی ازین حایط بیرون آرد
p.124
خود آسایشی یافتی و اگر ازین سوی شاخ و بال بیرون نه آرد از آن سوی عالم دیگر برون آرد سپس دیوار این جهان آخر هر دیواری را سپسی است دیوار جهان را سپسی باشد و هر گلخنی را گلشنی گلخن جهان را گلشنی آخر بود تا جهان بقایی ندیدندی این جهانرا فانی نگفتندی از آنک فانی را در مقابلۀ باقی توان داشت وٱضْرِبْ لَهُمْ مَثَلَ الْحَیٰوةِ الدُّنیا کَماءٍ اَنْزَلْناهُ مِنَ الْسَّماءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الاَرْضِ فَاَصْبَحَ هَشیماً تَذْروهُ الرَّیاحُa-124 اِذا بُعْثِرَمَا فی الْقُبورِ وَحُصِّلَ ما فی الصُّدورِb-124 دانها در زمین چون لحدهاست و زمین چون خاک برونی و آب آسمان چون رششات بنگر که چگونه شورانیدیم اندرون لحد دانه را و چه شخصها[ء] درختان و بیخها و رویها و دستها از تابوت منی درلحد رحمها بیرون آوردیم هرچند کسی نمی‌دید که در اندرونها چیست آخر در آب و در خاک و در هوا و در سما و در ستارگان و دردانها هیچ اشخاص درختان و حیوان و انسان و عشق و تمییز و عقل می‌بینید و راحت می‌یابید بنگر که چون می‌شورانیم و چه چیزها برون می‌آریم آخر تو بعد از مردن بیش از خاک و هوا و آب و ستارگان و سما نشوی آخر برون آریم ترا چه انکارست که در خود پدید کرده‌اید هر دانۀ عزم و تدبیر ورای که بالهام در زمین سینۀ شما در انداختند آخر از بهر برون آمدن انداختند.
عزم جدّ کرده بودم که کارها را بغایت وجدّ رسانم از آنک فعل من باغبان الله است نغزتر ورزم تا خداوند باغ از من راضی‌تر باشد و صنع وی در آنجا نیکوتر نماید و ترا خلعت سعادت بیش می‌دهد اکنون این عزم کرده بودم و لکن موانع و ضعیفی وزبان کند یاری نمی‌داد قوم را گفتم که بیخ رای و عزمتان استوارست و برقرارست اگر چه تن یاری نمی‌دهد باکی نمی‌دارید همچون بیخ است که در فصل بهار در زیر زمین بجنبد اگرچه موانع برف سَرِ وی راه نگاه می‌دارد و زمین وی را قوتی نمی‌کند او نومید نباشد و قوی دل باشد و پیش ازین رایها[ء] شما چون بیخ در فصل تیرماهست
p.125
اگر مایه و شاخ و برگ بسیار نماید و لکن روی بفرو ریختن دارد و هیچ قوّتی نکند در ارسال.
پیش دل آمد که مقصود از عدد طلاق تجربه و امتحان بود تا مصلحت نگاه دارد و فصل عدّه و مهلت همه از بهر تدارکست تا پشیمانی نه آرد چون نکاح و رجعت مطلوب الوجود باشد در ارسال که عدم اوست بی ضرورتی مطلوب العدم باشد و نعنی بالضرورة الضرورة التی تندفع بالاجماع وهی مصلحة الخلاص بطلقة واحدة من غیر ان یستلزم ندماً لنا وهو ان الشیء لایخلو اما ان کان مطلوب الوجود او لم یکن فان لم یکن کان نصب الامارة علي کونه مطلوب الوجود سفهاً والشرع منزّه عنه و قد نصب الشرع الامارات علي کون النّکاح و الرجعة مطلوب الوجود وهو الاجماع والنّصوص فیکون مطلوبَ الوجود و اذا کان مطلوب الوجود فکان مافیه عدمه مطلوب العدم لانّه لولم یکن مافیه عدمه مطلوب العدم لایکون مطلوب الوجود لانّا ماعنینا بکون مطلوب الوجود سوی کون عدمه مطلوب العدم و مافیه عدمه لیکون مطلوب العدم فیلزم ان یکون الارسال حراماً لانّ فیه عدم ما هو مطلوب الوجود فیکون مطلوب العدم و ما عنینا بالحرمة سوی کونه مطلوب العدم لایکون ماذکرنا من الرجعة والنّکاح مطلوب الوجود و قدبیّنا کونه مطلوب الوجود و امّا حدیث طلاق عبد الرحمن بمحضر الصحابة ولم ینکرواکان لمصلحة أَنهم لو انکروالازداد اثمه بالغصب بدلیل ان المسئلة مختلف فیها بین الصحابة و لم ینکر ذلک البعض لماذکر نا من المصلحة فکذا البعض و به خرج جواب
p.126
عویمراعجلانی او نقول حدیث عُویمر العجلاني کان قبل ٱستِتان النَکاح و الرجعة ونصب الدلیل علي کونه مطلوب الوجود توفیقا بین الدّلایل امّا قوله بانّ الاقدام یدلّ علی انتفاء الحرمة فلنا الاقدام لایعارض الدّلائل الشرعیّة والعقلیة اما لشیرعیة کالقیاس و النصوص و امّا العقلیّة فلأنّ المولي اذا بَیَّنَ علي عبده نوع جنایة بدلیل عقلی فقال العبد اقدامی یدل علي انّه لیس بجنایة فانه یزیده ضربا لادفعاً فکذی اشارة الشرع انّ الارسالi-126 مطلوبُ العدم عندی فقال المکلف اقدامی یدل علی انه لیس بحرام و امّا قوله فیه فتح باب النّکاح علي الغیرقلنا لوکان فتح باب النکاح علی الغیر مطلوباً لکان ابقاء هذا النّکاح بتحریم الارسال اولي فدلّ علی ان الفتح لیس بمطلوب علي تقدیر انتفاء حرمة الارسال قوله الحکم بوقوع الطّلاق تکثیر للمحرّم حینئذٍ قلنا التحریم اشد تکثیرا ومع هذا غیر منف.
من سست از شهوت راندن شده بودم وَیْلَ لِکُلِّ هُمَزةٍa-126 خواند قوم را گفتم جمع نمی‌کردی پیشین و آسان خرج می‌کردی و لکن چون شکستگی یافت روزی از عدوی چنانک ضیاءِ سمرقندی جمع کردن گرفتی از بهر شکستن ایشان جمع از بهر شکست از آن می‌کنند که حیوة نبود بی شکست دیگران بیچاره حیوتی که دستبوی او شکستِ دیگران باشد و از بهر آن حیوتش بی شکست دیگران نبود که از اوّل. بناء حیوة خود بر شکست دیگران کرده بود پس وی بدگوی پساپیش آن کس بود که وی شکست ایشان می‌طلبد لاجرم ویل و وای لازم حال این هُمزَه و لُمزَه باشد او خود آن نتواند شکستن ولکن روزگار در تمنی شکست ایشان می‌برد این چنین
p.127
کس جاه جوی بود وقتی که بکوی هوا رود پشیمانی بروی مستولی شود که ضعیف شدم جَمَعَ مالًا وَعَدَّدَهُa-127 دو کوی دارد یکی هوا چون هاویه که چیز ها در وی خاکستر شود و ناچیز و یکی چاه جهنم که پیوسته تابش آن آتش بروی می‌زند پیوسته دو شاخ پیش دل وی نهاده‌اند یکی شاخ ریحان راحت و یکی شاخ خار رنج تا اگر تعریف کنند عالم سعادت و عالم شقاوت را بدین دو نشان بشناسی و اگر باد راحتی وزان شود بدانی که از بستان عالم غیب وزان شده است و اگر دود رنجی یابی بدانی که از مطبخ غمی می‌آید حُطَمَةٌ عقوبت اعدا در خور درگاه بود چون درگاه بلندتر بود عقوبت اعدای او بعقوبت اعداء دیگران نماند و بیان آن باشد که کسی [را] زن و فرزند و پیوند نباشد لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدb-127 کسی که مرا پیوند و ناسزا گوید عقوبت ازین وجه باشد درگاه دل چنان باید که : دیو آنجا رسد سر بنهد مرغ که آنجا رسد پر بنهد آن چنان کس دلیر باشد اِنّ اللهَ یُحِبُّ الشَجاعَةَ چون بی خبر باشی از چیزی نسبت بدان چیز جمادی و مواتی چون خبرت کنند آن جمادیت را زنده گردانند بدان خبر چه عجب کوه و خاک را زنده دارند بخبر. چندین هزار تکلیف مر آن فرزند طفل نابالغ بی عقل را می‌کنی که نزد دوستان رو و اینجاء مرو و آنجا مرو از دوستی را هیچ از خود شکایت نخوانی اکنون اگر الله ترا از دوستی با آنک عاقلی تکلیف کند چه شکایت کنی. باطن همه حیاتست و ظاهر همه ممات تواست اگر چه حیوة نماید در چشم دیگری، یا حیوة خود حاصل توانی کردن یا حیوة یا از برای اراءi-127 دیگران حاصل توانی کردن هردو جمع نشود یا حیوة باطن خود حاصل توانی کردن یا حیوة از بهر چشم دیگران دانه چو درزمین باشد پریشان و پراکنده ظاهر نماید ولکن کمالش آنگاه باشد.
pp. 108 - 127
  • i-108 . این جمله در اصل بهمین صورت مکرر آمده است.
  • ii-108 . اصل : لانّها.
  • i-109 . ظ : می‌زند.
  • a-110 . قرآن کریم، ۴۲/۴۰.
  • b-110 . قرآن کریم، ۵۵/۶۰.
  • a-111 . قرآن کریم، ۲۴/۵۴
  • a-113 . قرآن کریم، ۲۵/۲۵، ۲۶.
  • i-114 . اصل : یکی تعظیم یکی تعظیم.
  • a-114 . قرآن کریم، ۹/۳۵.
  • a-115 . قرآن کریم، ۵۰/۳۰.
  • b-115 . ۲۰/۱۱۹.
  • c-115 . ۱۷/۴۴.
  • i-116 . ظ : دیدییت، دیدئیت.
  • ii-116 . ظ : آن.
  • iii-116 . ظ : تلکؤ.
  • a-117 . قرآن کریم، ۳۴/۱۰.
  • b-117 . ۵۶/۷۱.
  • i-117 . اصل : والولود.
  • a-119 . قرآن کریم، ۸۳/۲۲، ۲۳، ۲۴، ۲۵.
  • a-120 . قرآن کریم، ۵۹/۹.
  • b-120 . ۸۵/۱
  • i-120 . ظ : با عناء سفر یا : با غایت سَقَم.
  • i-122 . عبارت ناقص است و قطعاً جمله‌یی افتاده است.
  • i-123 . اصل : اذا الظاهر.
  • ii-123 . ظ : غافلا.
  • a-124 . قرآن کریم، ۱۸/۴۵.
  • b-124 . قران کریم، ۱۰۰/۹، ۱۰.
  • i-126 . اصل : انّ ارسال.
  • a-126 . قرآن کریم، ۱۰۴/۱.
  • a-127 . قرآن کریم، ۱۰۴/۲.
  • b-127 . قرآن کریم، ۱۲۲/۳.
  • i-127 . ظ : یا حیوة از برای اِراء (اراءه) دیگران.