| |||||
من دل تنگ بودم بکار بچگان نمیرسیدم و بکار خود نمیرسیدم و هرساعتی چون خروش بچۀ از میان بچگان شنید میگفتمی آه تا چه بلا رسید ببچهام میگفتم اگر عمر در غصّۀ ایشان میکنم من ضایع میشوم و اگر پاس خود میدارم ایشان ضایع میشوند. قوم را گفتم چنان استی که متاع کسی بر روی آب بزرگ افتاده باشد آنکس ترسان که نباید که اردست بروند هر ساعتی در کالۀ میزنندi-109 تا نگاه دارد آن دیگر دیگر غرق میشودی و تا دُم آن میرود ازین دیگر میترسد که غرق شود و چون بدیشان مشغول میشود میترسد که وی نیز در آب افتد و چون گاه گاهی بادی بوزد و این کالها را بر روی آب پیش وی گرد آرد بدان آرام گیرد که مراد من در کنار منست و هرچ کند هم درین آب غرق شود و آن بنابر آن بود که تباه کار بوده است در اصل بشومی آن نومید شده بود از یاران مساعد ناگاهان نابکاری را بیافت چنگ در وی زد که اگر این را بمانم نباید که هیچ چیز نیابم و با وی انبازی آغاز کرد و فرع و ثمرات حاصل میکرد و خوشی او همان استکبارست. الله از اختیار دیوار ساخته است و باغ و بستان چنان که درها را میبندند و میگشایند الله اختیارها را میگشاید و میبندد و چنانک دیوار و درخت بر میآرند | |||||
میگفتند دوزخی و بهشتی هر دو در مشیّت است گفتم ازین میخواهی که یکی را نیکو نباید گفتن و یکی را بد نباید گفتن و کسی را ببدی نباید نکوهیدن و بنیکویی نباید ستودن این سخن خلاف عقل همه عقلاست گواهی فاسق نشنوند و از آن عدل بشنوند و یکی را امین مال یتیم دارند و یکی را ندارند و عقل از بهر تمییز میان نیکی و بدی است جَزاءُ سَیِّئَةٍ سَیِّئَةٌ مِثْلُهاa-110 و هَلْ جَزاءُ الْاِحسانِ اِلَّاالْاحْشانُb-110 و جواب دیگر کسی را چشمی باشد که راه معیّن میبیند و میرود حال او بهتر باشد یا حال کسی که نوری ندارد و اطراف خود همه تاریکی میبیند همه جرّاحان و کحّالان جهان گواهند که حال با نور قویتر باشد آن کسی که این اشکال میگوید نور بیرون شوی ندارد آنکس که چنین نقصانی برابر این چنین کمالی دارد و راه پوشیده گرداند نه که او تاریک ترست یا این قبول کننده احمق ترست که راه روشن بروی تاریک شد چون نشان تاریکی بآسیب اشکال گوینده در خود دیدی بدانک او نیک تاریکست چنانک [از] انگشت و دود جامه سیاه شود تو محکّی از آسیب کسی چو رنگ گرفتی حکم کن آن چیز همچنانست اگر سیاه دیدی بدانک سرب و تیره است و اگر تابان دیدی بدانک زرّست یا نقره این عیان قویتر از بیان و قیل و قال است سخن در وی چو نقش است در درم، حکم دُرستِ زر بدان اثر کنند که بر محک باشد نه بدان نقش که برویست که زر دَه دَهی است و آن قبول کننده نیک احمق باشد که از آن انگشت اثر سیاه دید در خود باز خود را هم در آن انگشت میمالد که تا ببینم حاصل این مِساس کجا رسد و این سیاهی از وی چگونه بیرون میآید و نهایت وی کجا باشد اکنون دانستی که نور و برون شو به از بی نوری و تاریکی. با نفس حجّت گیر نه بدان جدل و مِرابل که از بهر اختیار و مر نفس را گوی | |||||
قوم را [گفتم] مگر کسی ده در دکان دارد و یا پنج و شش گونه شغل دارد و سود این ده دکانها برابر زیان اوست و هرچند که دخل باشد ازین اسباب و دکاننها خرج مؤنت این اسباب و عوارض و اجرت و سیم عوانان زیادت از سود وَیست چون سودی بدست نمیبیند و تعب و نَصب و افر مییابد میخواهد تا همه را پشت پای زند و بیکی گوشۀ کار خود رود و ترک دکانرا بهتر میبیند امّا از دو [و]جه نمییارد یکی آنک چون سرمایه و عمر دراز بدان کوی گذرانیده است میگوید که چگونه افساد کنم. فخر سمعانی آنجا بود و چک و آن خطّ کافرانه را چگونه فراموش کنم چندین آدمی از کار من منفعت گرفتند مرا چگونه است همه رنج میباشد و چگونه این کار نفیس را فراموش کنم همچنانک سگی سنگی خورده باشد افکار شده باشد و فریاد میکند از تعب این کارها و رنج وی سوی کار مهمّ میدواند که همین کار را بگیر و بس که نباید که این کار از من بر نه آید و آن سر مایه تلف شده باشد از آن ترس بدندان این کارهاء بی منفعت باز میآید اکنون همه شغل تو اینست از دندانهاء گرگان درنده بگوشۀ کار آسان میدوی و از سهم درویشی باز بسوی دندانهاء گرگ میدوی و چون کوفته شوی از دوادو، آنگاه نخسپی و با درد جراحت خیره شویت آن را سعادت شمریت و نظر تو در ورزش این کارها همچون کسی را مانده است که بر اسپ نشسته بُوَد و میراند و نداند که کجا میرود وَعَدَاللهُ الَّذینَ آمَنوا مِنْکُمْ وَعَمِلوا الصّالِحاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فی الْاَرْضِa-111 معجزۀ رسول علیه السلم که در مکّه بود نمییارستند عبادت کردن بعد از ششصد سال و شش سال اثر این استخلاف در خاندان عبدالله بن عبّاس رضی الله عنه مانده است وَلَیُمِکنَّنَ لَهُمْ دینَهُمُ الَّذی ارْتَضیٰ لَهُمْ وَلَیُبَدِّ لَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ اَمْناًa-111 که اکنون مرا پنهان میپرستید این خوف از | |||||
یَوْمَ تَشَققُ السَّماءُ بِالْغَمامِ وَنُزِّلَ الْمَلاٰئِکة تَنْزیلاً ٱلْمُلْکُ یَوْمَئذٍ الْحَقُّ لِلَرَّحْمٰنِ وَکانَ یَوْماً عَلَی الْکافِرینَ عَسیراًa-113 تنزیل ملایکه آن طبیعی میگوید که من فرشته را نمیبینم هم او میگوید که کمینه ستاره زیاده از کرۀ خاکست و برین خاک چندین هزار رونده و باختیار، مشاهده میکند برین ستارگان و آسمان بدین عظیمی مختاران را منکر شده بل که آن مصروع چنان شود در آن صرع خود که برین کرۀ خاک هیچ مختاری و روندۀ نگوید و او خود چند یک خاک باشد و افلاک باشد آن خیال خود را مدّبر داند و بس باز چنان شود که خود را هم اختیار بیند آسمان خالی و زمین خالی و بدانک آن متخیّل مصروع هیچ مختاری نبیند بازارها کَیْ خالی شود و کن و مکن و معامله و جنایه و براءت و زندان و خلعت و درگاه و سلطنت کی خالی شود و او صرع و پری را منکرست و او خود همان ساعت مصروع و دیو زدست که این سخن میگوید و این عین دیو است که سخن میگوید اگر دیو را منکرست گو خود را ببین . آن ساعت که داروی بخورد تا آن عیب از وی برود و او بخورد و نماند و چون روا میدارد که آدمی پری زدۀ سخن گوی را میبیند بیماری باشد و خیال چون روا نمیباشد که همان که مفلسف و طبیعی را خیال و بیماری مینماید و | |||||
منهاج گفت من چندین هزار گناهان دارم چه کنم گفتم چنانک باد خزان بوزد برگ سبز و زرد درختان نماند نیز با این باد ترس و تقصیر بینی برگ زرد سقم ذنوب نماند و برگ سبز دنیاوی، تا بدل وی سبزۀ آخرت حاصل آمده است سبزک دنیا مخور تا زرده بر نیندازی. پارسی خوانان را گفتم مقصود از کسب حلال و غزو و جهاد و صلوات و همه چیزها از بهر دینست و دین ترکیب از دو چیزست یکی رجا و یکی خوف تا عالم خوف چه عجب و عالم رجا چه عالم خوش است این عالم بی آن نی و خوف بی امید نی و اینن دو چیز مُفضی بدو تعظیم است یکی تعظیمi-114 از روی محبّت و یکی تعظیم از روی خوف یکی اثر لطف و یکی اثر قهر جهان از بهر اظهار این دو اثر است نه از بهر حاجت خلقان، ابلیس قیاس کرد الله علم داد باطن آدم را فرمود که باطن آدم منوّر بعلم و باطن تو مظلم بجهل ظاهر چاکر باطن باشد و سر چاکر سِرّست اکنون سر ظاهر خود را بچاکری سِرّ آدم اندر انداز و سجود کن. سؤال کرد که نجاشی و عمر رضی الله عنهما بآیتی که بشنیدند چندان بگریستند و ما چندین میشنویم و نمیگرییم گفتم آری ایشان زشتی کفر را دیده بودند و تو ندیدۀ مجاوران کعبه گستاختر باشند و نیز ایشان بناز و تنعّم چون شاخِ تر بودند آتش چو بدیشان رسید زود آب دوان شد امّا ترا رنجها خشک گردانیده است تو بآتش میسوزی و خاکستر میشوی این رنج ترا ثواب بیش از آن باشد یَوْمَ یُحْمیٰ عَلَیْهاa-114 آتش حرص در تو چنین زده است آتش قیامت را چه منکری حرص تو دَرکۀ دوزخست | |||||
بسیار خورده بودم در شکم همه آب و نان میدیدم الله الهام داد که این همه آب و نان و میوهاست که زبانها دارند و بآواز و نیاز مرا ثنا میگویندد یعنی آدمیان و حیوانات و پریان همه غذاهااند که زبان آواز و نیاز و ثنا و حمد من گشتند پس برین قیاس ذات ستارگان احوال ایشان شد از سعد و نحس و آن سعد و نحس هوا شد و هوا آب و زمین باز نبات باز حیوان شد و حیوان آدمی و زبان و ثنا و حمد الله و قهر الله و رحمت الله شد پس از الله صفات او را میگشای آثار گلستان را میبین و آثار را میگشای الله را و صفات الله را میبین چون در طعام و نان و آب در شکم و اجزای خود را نظر میکردم همه را شکافته و شاخهای گل و از دهان شاخهاء گل زبانها و ثناها و تسبیحها و میوهاء او عقل و تمییز و روح ازین معنی بود وَاِنْ مِنْ شَیْءٍ اِلّاٰ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِc-115 چون همه گلستان و راحت جان دیدم از اجزاء رسته ناگاه چشم برپشت دستم افتاد سیاه رنگ دیدم گفتم آری چو نبات سبز و تر میروید آن پوستِ دانها سیاه بپایان میماند و پوست تنۀ درخت غلیظ و درشت میماند اگر صورت کالبدم زشت نماید عجب نباشد باز ازین شاخهاء حمد و ثنا حورا و عینا دیدم که پدید میآمد و آن حورا و عیناعین شهوتهاست نظر میکن که الله از میان طبعها و هواها چند هزار آرزوانهاء حیوة بی نهایت پدید آرد آن وِلدان مخلّدون را و چند هزار عشقهاء گوناگون را پدید آرد بی نهایت آن حورا و عیناست و چند هزار گرسنگی و تشنگی و آرزوی طرب بی نهایت پدید آرد آن چهار جوی و میوهاء بهشتست چون تشنگی زیادت بود | |||||
گفتم شما همه فایدۀ این جهانی و آن جهانی همان دیدنیتi-116 که در شما خارش تقاضا و شهوتی باشد که بهمان زمان عمر منقضی میشود چون ریگی که آب در وی میریزی فرو میخورد ترا خود آن ریگ گرفتم و آن خر پشت ریش و پهلو ریش انگاشتم و اگر ساعتی ازین محروم مانی خود را از حساب مردگان دانی در چیزی که تو آن را فایده میدانی آن خود فایده نیست. شکر جاهی که مرجع مظلومانست دفع ظلم متغلّبانست لاسیّما از اصحاب تصوّف و ارباب خیر خاندانی که تربیت سلاطین خالیه تَغَمَّدَهُمُ اللهُ بِغُفْرانِهِ یافته است و ذکر جمیل بنصرت اهل خیر سایر حَمْداًلله تَعالیٰ که ازii-116 سدّۀ منیع و جناب رفیع زادَهُ الله رِفْعَةً بدان حلیه متحلّی است که مثال کریم صادر شده است لکن متغلّب در امتثال تلکّیiii-116 مینماید آن را بمضا رسانند تا بیفایده نگردد و السّلم. در هر حال که باشی هم از آن حال الله را یاد کن مثلا در طلب مزه و شهوتی باشی بذکر الله در الله نظر میکن که چه خوشیها میتواند نهادن در شهوت و مهربانی بی نهایت و اگر در حال قبض باشی بالله نظر کن که میشکنی کوههارا و دیوارها را و چون بشکنی ای الله دیوار قبض مرا تا چها برون آری از زندگیها. نظر کردم هیچ زندگی از شهوت و مزۀ عشق قویتر نیافتم خوف جلال و خوف عبودیّت و تعظیم الله همه از بهر مزۀ شهوت رسانیدن الله است و شیرینی فرزندان هم از حساب مودّت و شهوتست و جُلاّب و پیرایها همه تبع شهوت و عشق است اکنون هیچ اثر الله قویتر از عشق نیامد و عجبتر از وی و زندگی قویتر از وی نیپس الله را از هر اثر یاد میکن. موسیقی و ترانه الله برون آوردست از آنک او بنا بر طبع آدمیست و موزونی | |||||
وَلَقَدْ آتَینْا داوُدَ مِنّا فَضْلًا یا جِبالُ اَوِّبی مَعَهُa-117 مخارج مزمار حلق وی را نغز کرده بودیم و عشق باطن وی تیز کرده روحی دروی پدید آمد که کوه بدو زنده شد و از راحت قول با وی آغاز کرد کوه براحت مشغول شد او را کوهی و سنگی ننمود و ندانست که صورت وی چیست از آنک هرک از صورت خود با خبر شد از بی راحتی شد هرک براحت خود مشغول باشد از سروپای خود چه خبر دارد چون سنگ [را] راحت میتواند بودن خاک و هوا و ذرّه را چرا راحت نتواند بودن و خبر چرا نتواند بودن مثل شده است که راحتها بخاکش برسان آخر در بی خبری سنگ لایقتر بود از هوا و گرد تا این سوفسطائیه چگونه مردهاند که اثر اشکال ایشان بما میرسد ما ازین زندگی که بوی در رَوْح و راحتیم چگونه مرده و بیراحت میشویم. اَفَرَأَیْتُمُ النّارَالَّتی تورونَb-117 آتش شهوت را از دو رگ منفعت میگیرد لکن در اندرون مرد چون صحبت تُرک همچنانک از شجراخضر آتش پدید آورد در منیتر تو آتش پدید آورد در سوختۀ رحم افتاد زود در گرفت هر زنی که سوختۀ عشق تو نباشد زود در نگیرد دوستی و سوختگی از آن ساختگی باشد قالَ عَلَیْهِ السَّلٰمُ تَزَوَّجوا الوَدودالْوَلودَi-117 قطع ایدی لوشُرَع القصاص لکان فعل کلِّ واحدٍ منهما قطعا لانّه لولم یکن قطعاً لکان النّافی بضرر شرعیة القطع بمقابلة الشئ الّذی هو غیر قطع موجوداً لانّ غیر القطع فی کونه ضرراً لایکونُ مثلَ القطع ولو کان فعل کلِّ واحدٍ منهما قطعاً لکان احدالأمرینِ و هو اِمّا شرع القصاص عینا کما هو مذهبنا و اِمّا التخییر بین القصاص و بین کلّ الدّیة ثابتاً کما | |||||
بخانۀ قاضی زین بغدادی و رضی سمرقندی مسئله میگفتند من مطالبه گر کردم و خجل شدم پیش زاهد قالی و معارف شهر روز دیگر با قوم گفتم چیزی باد دادۀ میگویی چگونه کنم که باز بچنگ آرم و میگویی چه باز آرم چو هر چند گاهی از من گم میشود اگر باز آید آید و اگر نه آید گومه آی یعنی آب روی اکنون آن گم شده چنانست که از دست تو بیفتادست و یا کسی بغصب از دست تو بستده است و گفته است که حق منست یعنی مسئله گفتن اکنون آن حق من بوده است و یا حقّی مشترک اکنون در تکاپوی حق وی نبودست چندین گاه میداشت و حرام میخورده است یعنی منصب مسئله گفتن اکنون دست و پای میزنی تا خجلت و ملامت از خود دور کنی ای خواجه تو حلّ و حق و کسب حلال از بهر آخرت میورزی یا از بهر روی خلق اگر از بهر آخرت میورزی ترا بالله بیّنه اقامت کردن حاجت نیست و اگر از بهر خلق میکنی هزار بیّنه اقامت کنی همان حرام خوار و باطلت دانند اکنون الله آتشی بر افروخته است و ترا بر آنجا بر انداخته تا اگر درینجا بر جوشی و بیّنه اقامت کنی و هنر خود را بر خلقان و حلّ و حقیّت خود را بریشان ظاهر کنی کفی باشی و ریمی که بر سر آبی بمطارحت اندازند و اگر صبر کنی و بپستی نشینی چون جوهر زر و نقره ببلندی سر بهشت و علّیینت برند اگر دژمی و بی مرادی همچنین بود قضیّۀ مومن درین جهان از آنک بدان که ضدّ مومنانند در جهان بیشاند پش آسیب ببدان و ناموافقان بیش باشد پس رنج و بی مرادی بیش باشد موضعی دیگر | |||||
سؤال کردند از مسلۀ ضالّ ندانستم در تذکیر مشوّش گشتم گفتم دانی مشوّش از چه چیزم از آنم که شادی میکنند از هنری که آن هنر موجب شادی نبود تفاخر میکنند بچیزی که سبب فخر نیست هرچند که باز پرسی که ازین هنرها که جمع کردۀ چه سود داری هرچند بیندیشد هیچ سودی نداند همه از هنر خود بر آتشاند و دلتنگ و میخواهند تا بگریزند امّا با دیگری شادی و تنعّم مینمایند تا آن بیچاره مغرور شود و هم بدان چاه فرو رود، خور بسیار مینداز تا مردار خواران شیاطین با تو جمع نشود اگر آدمی گویی سنگ بوده است ممکن بود ار آنک سنگِ سرمه و زر و نقره و مروارید که معجون آدمی کنند جزو [و]ی میشود چه عجب اگر گل وی سنگ بوده باشد آنگاه آدمی شده باشد. سبحانک گویی هر ازین کلمه حالتی بوده است چون برق مر صاحب حالت را از غایت تعجّب و خوشی این کلمه و امثال وی چنانک و بحمدک بگفتی و بیهوش شدی اکنون هر جزو من و اجزای هوا و در و دیوار گویی صاحب و جدیاند این کلمات میگویندی و ستارۀ دلیل صاحب حالتی وی پیداست و کبودی آسمان نیز. با شرف کابلی نشسته بودم گفتم فرق میان دنیاوی و دینی اینست که دینی آنست گوید او بهترست و دنیاوی آن که گوید من بهترم وَمَنْ یوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولٰئِکَ | |||||
شش جهت عبارت از عدم هر جهتی باشد نسبت بجهت دیگری و یک جهت سویی از سویها بود که منعدم بود بسویها دیگری پس محال [است] این عبارت بر الله. من سررشته گم کرده بودم همین یافتم خود را که عاجزم هر بندی و هر شکالی و هر ترددّی که پیش میآید میگوی ای الله من عاجزم تو دانی تو کنی تا اعوذ آغاز کردم یعنی هر اندیشه چو شیطانست از خود محو کنم بالله چو در معنی من فریاد میکنم بالله نظر کردم که من کدامم تا اسناد فریاد بوی کنم منهاء بسیار دیدم بر تفاوت که یکی بیکی نمیماند که در کالبد من هست میگیرد یکی بی خبری و یکی باخبری و | |||||
قوم را گفتم در بندها بودی باز قاصد گشاد بندها گشتی ناگاه قراضۀ را یافتی بغلط برداشته بود بدلی آن ظاهر شد گفتی همه متاعهارا بعد ازین سرسر کنم و دگران این غلطی را نمیدانند اکنون چون صرّافان جملۀ این قراضات را بر تخته ریختی و ذرّه ذرّه را مزّه میکنی گفتی چیزی بیرون آرم که در آن گفت و گوی نه رود و بتناسانی مرا دخلی در آید. بعد از پریشانی چون از خواب برخاستم گفتم بیا تا تعظیم الله را باشم و هر نفسی را چون نفس باز پس دانم همان انگارم که فرزندان یتیم شدند و اجزاام گرد جهان پراکنده شد و مرگ در آمد و گناه بسیار درآمد بگویم بحضرت الله که چنین است که میدانی با من بیچاره هرچ خواهی کن و در صفات الله نظر میکردم نخست گلزارها و از پی آن خارهاء قهر و از پی دشنهاء آتش از آنک او را هم قهرست و هم لطف الاّ آنک رحمت مقدّمست سَبَقَتْ رَحْمَتی غَضَبی چون پیش هوای چشم بنگری باغها و ریاحین و از پی آن خارها و آتشها همه این عجایبها [ء] بی نهایت بیکبارگی در یک ریزه هوا میبین که الله ممکن است که همه را ازین جای بیرون آرد. قوم را گفتم چنانستی که کار و شغل شما پیش ازین زمان چنان گسسته بود که کسی ریسمانی را بگیرد و پاره پاره کند و یا کرباسی را خف خف کند ولکن وی پاره نکرده باشد هر کسی پارۀ کرده باشند و در آن میانه دلتنگی و او در آن میانه باصحاب بجنگ و کسی که وی را سرمایه داده باشد بیگانه شده باشد یعنی بالله و همچنانک دیوانۀ باشد ساعتی جنگ و ساعتی آشتی و چون پهلو بر زمین نهاد تیرها که دزدان زده بودند از وی بکشیدند و خارها از پای وی بیرون کردند چون در | |||||
اکنون این حالات تو بیان آنست که هر مالی که از جای بیابی پرسان باشی از خداوندۀ وی و از هرک سرمایه گیری ترسان باشی که خیانت کند و الله در تو عقل آن نهاده است تا تو غم آن بخوری و از حساب آن در اندیشی ای طبیعی ؛ و ای منجّم ؛ و ای طبیب ؛ چون بحکم خاصّیّت و ستاره تکسّر مایۀ بندگان را و حبس و سیاست و خیانت از خود دفع کند پس این معامله مردمان که جزوی استi-122. لنا و هو انّ امر المکلف في کونه مولّی او غیر مولّی یجب ان یکون معلوماً لانَ التولیة والاقدام علی الشيء من غیر ان یُعلم و یُعرف قبیح بالعرف و تحقیقه انّ التولیة امّا کان ٱبتلاءً او انعاماً لایحصل فایدته الّا بمعرفة المکلّف ذلک و الشرع منزّهٌ عن القبیح و لولم یصّح التّعلیق لایعلم کون المکلّف مولَّی اوغیر مولَّی لانّه لولم یصحّ التعلیق لایکون مقتدرا علی انشاء صفة لمحلّ یقبلهاو هی الزّوجة بعد التزوّج بآلة یستعمل لتحصیل تلک الصّفة و هو قوله انت طالق للزوّجة بعد التزوّج و انّه مولَّی بالاجماع بمعني انّ الشارع اقدره علی انشاء صفة الطالقیّة لمحلّ یقبلها بآلة یستعمل لتحصیل تلک الصّفة فعُلم انّه لولم یصحّ التعلیق لایُعلم کون المکلّف مولیً او غیر مولّی و التولیة من غیر الاعلام سفه و الشرع منزّهٌ عن السّفه فالحاصل ان قوله ان تزوّجتُک فانت طالق بمنزلة قوله لٱمراته ان دخلتِ الدّارَ فانِت طالق بل | |||||
حاصل ورزیدن خلافی دیگران دیوانگی ورزیدن و سفاهت آموختنست چون بعضی عقلا ازیشان بسبب دیوانگی و سفاهت احتراز میکنند طایفۀ علم ایشانرا اعتقاد میکنند که عقلا از پیش ایشان میبگریزند تو ندانستۀ که از دیوانه و سفیه احتراز باید کرد. بآوازۀ خوارزمی گفته بودم که همین ساعت دست ازین خانه بباید داشت و همه علاقها قطع باید کرد و با این همه اهتمام کاری میداشتم قوم را گفتم با دل برکندگی عزم کاری داری تا نواة نیّت شر نباشد که در دست خار وی بمانی نواة نیّت خیر باید که چون دهقانان بی خواب و بی خور باشی اگر شاخ و برگی ازین حایط بیرون آرد | |||||
عزم جدّ کرده بودم که کارها را بغایت وجدّ رسانم از آنک فعل من باغبان الله است نغزتر ورزم تا خداوند باغ از من راضیتر باشد و صنع وی در آنجا نیکوتر نماید و ترا خلعت سعادت بیش میدهد اکنون این عزم کرده بودم و لکن موانع و ضعیفی وزبان کند یاری نمیداد قوم را گفتم که بیخ رای و عزمتان استوارست و برقرارست اگر چه تن یاری نمیدهد باکی نمیدارید همچون بیخ است که در فصل بهار در زیر زمین بجنبد اگرچه موانع برف سَرِ وی راه نگاه میدارد و زمین وی را قوتی نمیکند او نومید نباشد و قوی دل باشد و پیش ازین رایها[ء] شما چون بیخ در فصل تیرماهست | |||||
پیش دل آمد که مقصود از عدد طلاق تجربه و امتحان بود تا مصلحت نگاه دارد و فصل عدّه و مهلت همه از بهر تدارکست تا پشیمانی نه آرد چون نکاح و رجعت مطلوب الوجود باشد در ارسال که عدم اوست بی ضرورتی مطلوب العدم باشد و نعنی بالضرورة الضرورة التی تندفع بالاجماع وهی مصلحة الخلاص بطلقة واحدة من غیر ان یستلزم ندماً لنا وهو ان الشیء لایخلو اما ان کان مطلوب الوجود او لم یکن فان لم یکن کان نصب الامارة علي کونه مطلوب الوجود سفهاً والشرع منزّه عنه و قد نصب الشرع الامارات علي کون النّکاح و الرجعة مطلوب الوجود وهو الاجماع والنّصوص فیکون مطلوبَ الوجود و اذا کان مطلوب الوجود فکان مافیه عدمه مطلوب العدم لانّه لولم یکن مافیه عدمه مطلوب العدم لایکون مطلوب الوجود لانّا ماعنینا بکون مطلوب الوجود سوی کون عدمه مطلوب العدم و مافیه عدمه لیکون مطلوب العدم فیلزم ان یکون الارسال حراماً لانّ فیه عدم ما هو مطلوب الوجود فیکون مطلوب العدم و ما عنینا بالحرمة سوی کونه مطلوب العدم لایکون ماذکرنا من الرجعة والنّکاح مطلوب الوجود و قدبیّنا کونه مطلوب الوجود و امّا حدیث طلاق عبد الرحمن بمحضر الصحابة ولم ینکرواکان لمصلحة أَنهم لو انکروالازداد اثمه بالغصب بدلیل ان المسئلة مختلف فیها بین الصحابة و لم ینکر ذلک البعض لماذکر نا من المصلحة فکذا البعض و به خرج جواب | |||||
من سست از شهوت راندن شده بودم وَیْلَ لِکُلِّ هُمَزةٍa-126 خواند قوم را گفتم جمع نمیکردی پیشین و آسان خرج میکردی و لکن چون شکستگی یافت روزی از عدوی چنانک ضیاءِ سمرقندی جمع کردن گرفتی از بهر شکستن ایشان جمع از بهر شکست از آن میکنند که حیوة نبود بی شکست دیگران بیچاره حیوتی که دستبوی او شکستِ دیگران باشد و از بهر آن حیوتش بی شکست دیگران نبود که از اوّل. بناء حیوة خود بر شکست دیگران کرده بود پس وی بدگوی پساپیش آن کس بود که وی شکست ایشان میطلبد لاجرم ویل و وای لازم حال این هُمزَه و لُمزَه باشد او خود آن نتواند شکستن ولکن روزگار در تمنی شکست ایشان میبرد این چنین | |||||
|