p.
نهال باشد که بلند شود و چون سر در هوا کند آن حیوة که حاصل کرده باشد خرج کند...
نهال باشد که بلند شود و چون سر در هوا کند آن حیوة که حاصل کرده باشد خرج کند.
لنا انه لوانتفی جواز التفریق لایخلوا امّا ان انتفی علي تقدیر کون فصول العدة و هو ٱشتمال العدة علی ثلثة امثاله او الزّائدة علي الفصول مداراً لجواز تفریق الطلقات علي فصول من الاهل فی المحل او علی تقدیر عدم کون فصول العدة مداراً لاجایز ان یتنفی جواز التفریق علی تقدیر عدم کون فصول العدة مداراً لانّه لولم یکن مداراً لجواز التفریق لما جازالتفریق علي فصول العدة فی صورة من الصّور لانّه لوجاز التفریق لکان فصول العدّة حینئذ مداراً و التقدیر تقدیر عدم کونه مداراً ولاجایزٌ ان ینتفی جواز التفریق علي تقدیر کون فصول العدة مداراً لجواز التفریق مع احتمال العدة علي الفصول و هو مدّة الحمل لانّه لو انتفی الجواز لایکون هو مداراً لجواز التفریق و التقدیر تقدیر کون فصول العدة مدارا لجواز التفریق و في ممتده طُهْر جواز تفریق ثابت علي فصول العده لاشتمال عدّتها علي ثلثة اطهار وعده مرتدة و حرمة مصاهرة و نکاح فاسد وعدّة خیار عتافه و مجنون و صبیّ فانّه لیس باهل وثمّة لیس بمحل بدلیل استواء الحیض والحبل والشهور فالحاصل ان الموجب للجواز الحاجة المتنشّأة الدال علیها زمان ممتدّ من فصول العدّه الموجب لتجدد الرّغبة.
مؤمن باید که بر راه صواب رود هرچ در راه از زن و فرزند و مال فرو رود و راه زنند و شیر خورد و پلنگ خورد آن همه از راه نزدیک بمنزل میرسانند از آنک
|
p.129
تو ضعیفی و از بهر تو آماده میدارند چنانک یوسف صلوات الله علیه ابنبامین را باسم سرقه بگرفت از آنک هر چند باسم خوش بخواستی ندادندی نیز مومن را هرچند بخوشی مال و فرزند خواهند او ندهد باسم قطع طریق از وی بستانند امّا چون بمنزل رسی اشتر و بار خود آنجا یابی لاجرم آن همه گرد میکنند اُولٰئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَاُولٰئِکَ هُمُ الْمُهْتَدونَa-129 ازین قبیل بود لا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ اَمْواتاً بَلْ اَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْb-129 این همه چیزها آب و خاک و هوا گردد ولکن ما تضمین کنیم که یاوی را و یا مثل وی را بازده، بینی که ستارگان و آسمان را بگوییم و هوا و خاک را بگوییم که از حیوانات و فواکه و اموال چه چیزها بردهایت باز دهید خربزه و خیار با درنگ و همه رنگها باز داد یارب که این ارکانi-129 این چیزها را میبرد کجا نگاه میدارد و در کدام خزینه مینهد و باز از کجا برون میآرد.
در ره روش خود میرفتی عَمَدت در میان آب تندبادی بروی زد سه چهار پاره خواست شدن یعنی سه چهار واقعۀ هایل پدید آمد خواستی تا خود را از عمد فرو اندازی و بگریزی یعنی خواستی تاترک کار و جای بگوی ای شکست مردمان دست انبوی تو شده تا تو آنرا نه انبویی ترا حیوتی نباشد.
نکاح في فصل حرّة لنا انّه یجوز النّکاح لنا انّه یجوز النّکاحii-129 بمباشرة الولیّ و طلبها فکذی یجوز النّکاح بمباشرتها و طلبه اشکالٌ عام انه وجدت زیادة الحاجة فیما اذا باشر الولي لانه لولم یوجدْ زیادة الحاجه لجاز بمباشره الصغیرة والصغیر بالقیاس علي موضع الاجماع علي ذلکiii-129 الجواب کلّ اشکال یمنع اصل القیاس فهو باطل لانّه حینئذٍ ینسدّبابُ القیاس.
|
p.130
متردّد شده بودم که کدام کار و کدام نوع علم ورزم بدلم آمد که اگر آخرت و حشر و بعث نیست این همه کار جهان و فوات وی سهل و بازیچه است و اگر آخرتست و بعث است این همه کار بازیچه است کار کار آخرتست اکنون تحصیل آخرت میباید کرد که آن بازیچه نیست گفتم چو هر دو جهان نسبت بالله یکیست و هر دم تو و هر حرکت تو نسبت بالله همانست از روی دوری و نزدیکی اکنون ترا موقوف رفتن آخرت و مردن نباید بودن از آنک صنع آخرت آنگاه همانست و اکنون همان از روی رنج دادن و آسایش دادن چون تو نزد الله باشی نزد هر دو جهان باشی در هر دمی که باشی چنان دان که در جنّت عدنی و از آن دم بدم دیگر میروی که جنّت فردوس است از آنک الله میتواند که هر دمی بر تو دوزخ دایم گرداند و یا جنّت دایم گرداند و همه عجایبهاء هر دو سرای بتو بنماید بر هر چیزی که چشم ظاهرت و چشم باطنت برافتد آن عجب دیگری که الله پدید خواهد آوردن یاد کن هرچ منظور تو شد عجبی بودست محال گون مینمودست نزد تو و هر از آنی را که نخست میدیدۀ بهار و تماشا گاه تو مینمودست، اکنون چندین هزار چیز منظور تو شد تا بدانی که کار الله عجب بیرون آوردنست، در رستۀ بازار غیب که متاعش همه عجایب است نظر میکن که چه لون بیرون آرد الله، حاصل اینست که هرک مر کسی را دوست داشت از بهر آن داشت که آنکس نظاره گر جمال و زینت و هنر و صنعت وی بود و او را عجایبی داند اکنون تو نیز همه کارهاء الله را عجایبی دان و ناظر فعل وی باش تا همه خلعتها ترا بارزانی دارد هر معشوقی عاشقی خود را و ناظر کار و جمال خود را دوست دارد همچنانک آب فرستادند تا هر دانۀ لایق خود از وی چیزی گرفت روشنایی از اقداح کواکب ببیخهاء سنگ فرستادند تا هر بیخی در خور خود چیزی گرفت زر و نقره و لعل و یاقوت و زبرجد، عجب آثار ستارگان در سنگ راه یابد دیو در اجزای آدمی راه نیابد گویند نهر کوثر از بهشت بعرصات چگونه آید دریای معلّق آسمان باقداح کواکب چگونه گردان و روانست تاخارهای چگونگی جُستن در تو بود بدان درد مشغول باشی هرگز فضاء راحت بی چونی را نبینی متکلّمان را و مفلسفان را و جمله طوایف را در الله سخن
|
p.131
بود و در صفات الله سخن بود تو باید که هیچ سخن نگویی بهروصف که الله را میبینی هم بدان وفق عمل میکنی اگر الله دید ترا غلط دهد آن از الله باشد نه از تو، باری تو نادیده مگوی از بهر این معنی بود که انبیا علیهم السّلم کم سخن بودند چون همچنین باشی در بزرگی الله ناظر باش همچنانست که در الله نظر میکنی و نظر در بزرگی و بزرگواری آن باشد که حقیقت و حدّ بزرگی و بزرگواری و حدّ او صافی که در بنده بزرگ داشت و تعظیم ثابت شود در آن نظر میکن وَهٰکَذیٰ اِذَا اشْتَقَتَ اِلیٰ جُمْلَةِ صِفاتِ اللهِ نَحْوَالرَّحْمَةِ وَالْعِبادَةِ وَالْاَمْرِوَالنَّهْیِ وَالْقَهْرِ از الله میخواه تا جملۀ تکالیف از تو وضع کند و میگوی ای الله چو در هیچ چیز قدرت و طاقت ندادۀ هیچ تکلیفی بر من منه ای الله همه کارها که میکنم از بهر ضرورت ترس عقوبت تو میکنم اگر خلافی و فقه ورزم از بهر ضرورت یک لب نان تا بدان ناظر تو باشم که از نظر بتو نمیشکیبم و از ضرورت نفقۀ زن و فرزند که اگر ضایعشان مانم نباید که مرا عقوبت کنی و قدرت و طاقتم همین دادۀ همه تکالیف دست و پایها میبست و کنجی میانداخت و بوقت رنج و درد در قفص تنگ میکرد باز چون اطلاقش کردی و چشم وی بگشادی همه اجزای کالبد وی را و اجزای جهان را همچون باغ و بوستان کردی و خلدبرین، و وی چون بلبل برانها میسراییدی و وقتی الله اینها را دیوار ها میافکندی و این همه باغها را چون ویرانه میکردی و همچون درختان انجیر زیر خاک پنهان میکردی و این نظر و ادارک چون جغد گرد ویرانه میگشتی سرگشته فَأَصْبَحَتْ کَالصَّریمِ فَتَنادَوْا مُصْبِحینَ اَنِ اغْدوا عَلیٰ حَرْثِکُمْ اِنْ کُنْتُمْ صارِمینَa-131 حاصل در هر جزوی جهان نظر کردی از وی الله بلندی بیرون میآرد چو علّیین و پستی چو سجیّن و دیو برون میروژاند و حور بیرون میآرد.
ساعتی چون در خود بی قراری تمام دیدم گفتم آخر قرارگاه ادراکم کجا باشد و فلقi-131 نظرم کجا رود قرارگاه آن یافتم که من الله شوم که همه چیزها بمراد
|
p.132
و فرمان من باشد از افنا و از وجود و از قبض و از بسط و غیره من صفات الکمال.
چون از ضمیر میگویم مریدان را گویم هرک را نعرۀ میآید رها کنید تا بیرون آید و باز مداریت.
نجیب طبیب گفتی کسی را که [خون] برخواستی داشتن که پیش از خون بر داشتن چهار ستیر عناب و یک ستیر آلوتر نه و آب آن بخور سه روز دمادم همچنان بخوری تا خون صاف شود آنگاه خون برگیر چون رگ بزنی برجایی تکیه کن بنشین و خود را هیچ رنجی مفرمای، شراب جگری یا غوره و شکر با آن یار کن سه ستیر از ویi-132.
خواجه حجّاج صاحب کرامت سمرقندی را میدیدم راحتی مییافتم امّا چون سخن میگفت ملالتی میآمد حکایتی گفت یکی زن را هشت ماهه نان بود میگفت که این خورده شود چکنم عاجز بمانم بیا یکساله نان حاصل کنم شویش گفت که جامه باز انداز تا بخسپم زن گفت هیچ عیب نیست بر جامه چرا میخسپی گفت سپس هشت ماه بیمار خواهم شدن.
خواجه حجاج گفت نماز کردم از پیش رویم یکی آدمی بر آمد دو خط پدید آمده بر رخ وی از زیر چشم از بس که بگریسته بود شکافته بود و راه شده با من سخنان گفت از دیوار برون رفت که درش حاجت نیامد همین خواجه گفت صد فرسنگ برفتمی بی نان و آب و در ماهی یک من و نیم آرد بس کند نان کک رک پونگ برزده را نرید کنم و آنگاه اندکی آب سرد بروی ریزم تا او نم بخود کشد آن را بخورم امّا از سخن گفتن بسیار او بی خیر میشدم و چون تنها میشدم سخن لشکریان پیش خاطرم میگذشت و بحث دانشمندان نظام سمعانی و خوارزمشاه و خطایی و غور و دانشمندان ایشان و در گذشتن اینها بر خاطر جز تضییع عمر نی و مشغول کننده از خطرت آن جهانی گفتم خاموشی خوش کسی را بود که کار از بهر خود کرده بود هرک کلمه و عملی از جای [و] از کسی دیگر برداشته باشد با وی آن کار و آن کلمه
|
p.133
رنج باشد میطلبد کسی را تا بوی دهد و بار از خود بنهد اکنون چنین میباید که سخن هیچ کس نشنوی و از حال جهان و دانشمندان و شهرها و لشکریان و سلاطین هیچ نپرسی تا این خاشاک بر روی دل تو ننشیند و ترا مانع نبود از کار مهم و موانست بالله و ذکر آن جهانی هرک ازینها بی خبر میبود هنرِ آنکس باشد و آنکس را میستایند که وی در عالم دیگرست و فراغتی دارد ازینها، او را چه پروای اینها باشد اینها کار بی کارانست که دیگران دارند حاصل تو مقصود را باش و آن ذکر الله است و موانست بوی و آن جهانی را، چو همه خلق را مرجع اینست چون تو وکیلِ در باشی همه جهان محتاج تو شوند و تو محتاج ایشان نباشی آخر ترا حالتی باشد که جهانیان خود را بتو اندازند و ترا ازیشان زحمتی آید و ناخوش بوی به از آن حالتی بود که تو بدیشان مفتخر بودi-133 و در بند آن لقمه باشی که در دست ایشان بود.
با صوفیی نشسته بودم گفتم دوست کم از آن نباید که مردم را بخود مشغول نکند او با خود اندیشید که چون دوست بدوست مشغول نخواهد شدن مقصود از یار شدن و دوست بودن چه بود جواب گفتم همچون نبات در زمین چون جمع باشند برویند چنانک بوقت پراکندگی نرویند امّا بیکدیگر مشغول نبوند هر کسی بشربت خود مشغول بوند و از حال یکدیگر بی خبر باز بحضور صوفی اجزای من بشربت خوردن خود مشغول شد نظر کردم همه جهان از شربت الله میخورند هرکس بلقمۀ خود مشغول تا بهشتم مصوّر شد و هیچ چیز دیگر نمینمود جز بهشت گفتم بهشت الله همچنین باشد همه اجزای جهان بر قرار و در حق طایفۀ جنّت ابدی متحقّق شود و ازین جهان و از آن جهان و از دوزخ خبر نی امّا این تصوّرات مساحت زمین است و رشته بر چوب زدنست چون مداومت کنی تا بدَرِ مرگ و آن عبارت ازین آید که ایمان بدَرِ مرگ با خود برد آنگاه این بناتمام شود و بهشت ابدی محقّق شود.
اَللهُ لااِلٰهَ اِلّا هُوَa-133 نفاذ مشیّت را نظر میکردم همه اجزای خود واجزای عالم دیدم بتعظیم باخون جگر از ظاهر ایشان روان پیش الله ایستاده بودند و همه
|
p.134
خوشیها و زندگی از چنین تعظیم با خشیت است این همه جنّات در خشیه است ذٰلِکَ لِمَنْ خَشِیَ رَبَّهُ ایمان و عمل صالح لِمَنْ خَشِیَ رَبَّهُa-134 چون بمشیّت زنده خواهد داشتن ترا بتعظیم و خشیت واشک چشم در هوا کند و اگر ارادتش در حق تو مرده کردن باشد چون زمستان نظر ترا بدان اندازد که ترا ازین تعظیم وخشیت اجزاءِ تو از الله چه فایده خواهد بودن و انبساط و خشیت هر دو بصنع الله است هر دو برابر باشد خشیت و انبساط، هر گاه ترا این نطر داد ترا مرگ داد و زمستان گردانیدت و با رنج شدی حاصل تو ابد و ازل وجود خود را چون چهار فصل دان اگر مردگی بایدت زمستان باش و اگر زندگیت باید بهار باش گریان و معظّم مر الله را باشی همه اجزای تو و اجزای عالم باید که حقیقت زندگی صفت الله مشاهده میکند بآثار نظر میکند چون جمالها با شخص و با شهوتها و عیشها و درختان سبزه بارور که ایشان همه جمالها باز شخص و باحیوة الله حاصل کردهاند تا بدانی که همه نغزی و کمال بچشم نمیبیند کسی بلک بأثر میبیند و بعقل میبیند چون حیوة و علم و قدرت و محبّت و عشق را این همه بآثار میبینند و میدانند و بعقل میدانند و کسی صورت اینها نمیبیند الْقَیّومُb-134 عین همه قیامهاء اجزای عالم و ایستادگیها مشاهده میکن لاتَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلانَوْمٌb-134 که اجزای عالم از اضداد خالی نیست از حرکت و سکون و افتراق و اجتماع و گرما و سرما و ارتفاع و انخفاص هیچ جزوی از اجزای جهان در هیچ زمانی خالی نباشند از یکی ازین ضدّ و این بصنع و فعل مشیّت الله است لاجرم سنه و نوم بروی روا نی، لاجرم هماره این گردش بگردانیدن الله در نظاره میکن چون چرخ فلک لَهُ مُلْکُ السَّمٰواتِ وَالْأَرْضِb-134 همه سپاه جهانیان حمله میکنند تا جاه و ملک طرفی بگیرند الله دست همه کس را از آن دور میکند اگرچه بغصب چند روزی میگیرند الله همه را معزول میکند هر جزوی از اجزا هر زمان دست در حالتی و کاری میزند الله تعلّق اجزای
|
p.135
ترا از آن حالت دور میکند یعنی لَهُ مُلْکُ السَّمٰواتِ وَ الْاَرْضِa-135 نه کسی دیگر را اکنون تو مملوکی اجزایi-135.
کافر خطایی سمرقندی را میگفت ای تو مرا بکشی غازی باشی من ترا بکشم شهید باشی من خود ترا دارو آمدم تازیانه بر اسپ زد و بگریخت گفتم این تصوّر بهشت درین جهان چنانست که کسی بر سر کوهی باشد بپرستیِ وادی گردی مینماید چون فرودتر آیی گردii-135 سبز مینماید با آثار اشجار و بنا و آب روان مینماید تو نیز چون از کمرگاه مرگ در گذری نمودن گیرد تنۀ اشجار و آب روان میگویی که فرزند را جنس خود بر آرم خود را موقوف فرزند میداری تا جنس تو برآید اکنون خود را نظر کن که از چه جنسی اگر از جنس عارفان و متوکّلانی همچون اسماعیل و ارغون شهی که بچۀ خود را بر در دکّان روّاس دید گدایی میکرد و همچون ابرهیم ادهم موقوف بچه چه باشی و اگر از جنس عالم اسبابی گرد تو کّل چرا میگردی حاصل عالم اسباب را نگاه داشتن بنا بر سماعست و عالم توکّل بنا بر دیدست دید قویتر بود امّا ترا اعتماد نه بردید تست نه بر شنود چو برینها اعتمادی نیستت بر چه چیز اعتماد داری کسی را که در دیده و شنوایی خلل باشد هر قدمی که نهد بر سبیل توکّل نهد اکنون چون ترا قدم کوی سماع نیست متوکّلوار قدم در کوی دیدنه و خود را گیر و پسران را فراموش کن از آنک همه خلقان غیر تواند و جنس تو نهاند از آنک هیچ کس در حیث هستی تو نه آید در مزۀ شهوتت هیچ مادر و پدر و فرزند مزاحم و مدخل ندارد و در مزۀ طعام و مزۀ آب و مزۀ نظر بشهوت و شفقت و مرحمت هیچ کس در حقیقت تو مدخل ندارد هرگاه مراقب حال کسی دیگر شدی تو محو شدی و بهرۀ تو محو شد پس محال آمد که تو با کسی دیگر جمع شوی در یک زمان، اکنون هرک فرزندان و دوستان میورزد در بعضی زمان نیست میشود و ناجنسی را بجای خود میدارد و هرگاه خود را باشی همان خود را با الله موجود میداری شرک خفی چون کرد کردست شرک جلی چون کوه.
|
pp. 129 - 135
-
a-129
.
قرآن کریم، ۲/۱۷۵.
-
b-129
.
۳/۱۶۹.
-
i-129
.
ظ : این ارکان که.
-
ii-129
.
این جمله در اصل مکرر است.
-
iii-129
.
جملهیی افتاده است.
a-131
.
قرآن کریم، ۶۸/۲۰، ۲۱، ۲۲.
i-131
.
در اصل چنین است یعنی بدون تنقیط حرف اول و ظ : فلق.
i-132
.
چند کلمه ناخواناست.
i-133
.
ظ : بوی.
a-133
.
قرآن کریم، ۲/۲۵۵.
a-134
.
قرآن کریم، ۹۸/۸.
b-134
.
۲/۲۵۵.
a-135
.
قرآن کریم، ۲/۲۵۵.
i-135
.
چند کلمه خوانده نمیشود.
ii-135
.
اصل : کر کرد.
|