Ma'arif Database معارف جلد اول Ma'arif 
p.
قاضی صاعد گفتی مریدی را که نزد وی آمدی ما را خلوتی است در انجمن...

قاضی صاعد گفتی مریدی را که نزد وی آمدی ما را خلوتی است در انجمن و سفری است در بدن ما را بسخن کاری نیست در یکدیگر می‌نگریم و می‌نشینیم.
نظر من وقتی که اجزای من بمزّه گرفتن از الله مشغول باشد ببرکت وجود یاران چنان را ماند که مردم تشنه بآب رسد اگر یارانش بروند ددکان و یا اعدای شیاطین بیایند و او را از آب دور اندازند.
اکنون یاران را راه می‌نماید بآب تابود که آنجا آرام گیرند و از هیبت ایشان اعدای غفلت برمند و او از آن راحت محروم نشود هرچند آب بر می‌گیرد و پیش ایشان می‌نماید پیش ایشان خون می‌گردد چون دشوارست ترا که دُر بر آری از دریا بنزد ایشان برو بدریا فرو، بر سر دُر بنشین.
تفسیر اِنّااَنْزَلْناهُ فی لَیْلَةِ الْقَدْرِa-136 لیلۀ قدر هر کس آنست که تَنَزَّلُ الْمَلائِکَةُa-136 الهامات ملکی و روح و راحت و سلامت از وسوسۀ دیو تا بامداد، این در حق عاجزان امّت به از هزار ماه با غزو و صوم قادران بر غزو و صوم همچنانک چون کلمات متسلسل سلسبیل بر ناودان زبان بفرمان تو روان کرده است چهار جوی و سلسبیل را بفرمان بهشتی روان دارد محو و فنا راهi-136 انبیاست اگر کسی راه محو و فنا و بی یاری می رود آنکس مدّعی است و بی‌اعتقاد از آنک فنا آن باشد که بیک دم جانش بر آید و یا خویشتن از آب و از کوه در اندازد هیچ کس روش وی نشان نتواند دادن از آنک وی را قول نباشد و همه حال باشد و مزه و کس از حال و مزه خبر نتواند دادن و دیگر آنک او خود را در بیابانی انداخت هیچ کسی اثر آن نیابد که وی کجا رفت بل که وی خبر خود ندارد و اثر پای خود نبیند که از کجا در آمد و بکجا برون رفت چنانک کسی در تاریکی می‌رود هر قدمی که برگیرد نبیند که از کجا بر گرفت تا آنگاه که بقرارگاهی رسد آنگاه او را معلوم شود که من راهی برون بر دم یا نی.
من الله می‌گفتم باii-136 این که توی چنین شد که هر جز و من توی می‌گفت الله را که آسیب بر می‌زد که توی یعنی همه اوصاف و معانی من حادث است ب الله گویی
p.137
الله از میان این همه محدثات بر می‌آیدی و این همه محدثات آسیب و معانقه داردی بالله و هیچ دید و معرفت الله بگفت تعلّق نداردی همچنان می‌نماید که درخت و نبات از آب و خاک می‌مزند و هیچ گفت و تدبیر نی و کام از شربت می‌مزد و چشم از جمال می‌مزد و اندام نهانی از شهوت مصاحبت می‌مزد و هیچ گفت نی اکنون گویی این همه چیزها از الله می‌مزند و هیچ قول و ذکر و ادراک خاطر در میان نی.
علی می‌گفت که ذکر را پست می‌گویند و بآواز می‌کشند با یاد الله بدو زانو در آمده چون مدّتی بر آید چنان شود که مردم هر سخنی که شنیده بود و هر جایی که رسیده بود همه پیش خاطر آید باز چنان شود که همه خاطرها برود و جمعیّت با الله بماند.
الله می‌گوی بمعنی ای خداوند کننده یعنی بهر حال خود می‌نگر اگر با رنج باشی یعنی قهر کننده و جنگ افکننده و در وقت راحت رحمت و لطف کننده و در وقت ملالت تو از ذکر یعنی ملول کننده و از خود دور کننده و در وقت شهوت صحبت کننده و شهوت در اجزا کننده و چندانی بگوی این ذکر را که همه اجزا با کُنندگی الله آسیب می‌زند بهمه اثرها و هرگز هیچ زمانی نباشد و هیچ چیز نباشد که الله در آن چیز و در آن زمان کننده نباشد از وجهی از حرکت و یا سکون و یا جمع و یا فرق و یا ظلمت و یا نور و یا غم و یا سرور و یا نفع و یا ضرّ در الله می‌نگر و با وی جنگ می‌کن.
از خیرات و از وعظ و نصیحت متقاعد شده بودم بسبب مطالعۀ مصنّفات ابوالمعین نسفی که امر الله از بهر ایتمار نیست و نهی از بهر انتها نیست و هرچ معلوم الله بود بنده جز آن نتوان کردن و بی طاعتی بیامرزد و معصیت مغفور بود، بهشت نه از بهر کار نیک می‌دهد بل که محض فضلست چون درینها نظر می‌کردم سست می‌شدم از کار خیر و نصیحت که چوi-137 فایده نیست باز بدل آمد که مذهب معتزله پسندیده‌ترست و امر و نهی را فایده است و وعظها و نصیحتها و مشورتها را در میان مردمان اثرست و آن
p.138
بر مذهب معتزله ظاهر می‌شود و این راه موافق است مر آن کلمات و حکم مرا که پیش از مطالعۀ اصولها کرده بودم و آنچ از مذهب سنّت و جماعتست که همه کارها تحقیق معلوم الله است و خالق افعال العباد الله است اینها همه مسلّم باشد بی آنک امر و نهی از بهر ایتمار و انتها نباشد از هر مذهبی که موافق و حقیقت خود می‌بینی آنرا اعتقاد می‌کن و بیان می‌کن بلفظی که آن متّفقٌ علیه باشد و طاعت را فایده هست و از بدی احتراز می‌باید کردن، مردمان را نصیحت می‌باید کردن هراینه جواب مثل اینها متّفقٌ علیه باشد و قرار این شد از بهر خانه که خانۀ دیگر گرو گیریم یا در بند خریدن وی شویم همان انگاریم که این خانه نبود خاصه مردم بامداد بیرون می‌آید و هندوان را می‌باید دیدن. غنی قسّام را ماند که لقمۀ مردمان را بخش باید کردن لاجرم منغّص بود.
مَنْ تَواضَعَ لِغَنِیٍّ لِغَنائِهِ ذَهَبَ ثُلْثا دینِهِ غنی همچون زر و سیمست هرک زر و سیم را سجده کند کافر بود وَالتّینِ وَالزَّیْتونِa-138 قسم بکف پای بزرگان، تقویم قیمت و قیمت گران مایگی بود آدمی از همه گرانمایه‌ترست.
بدلم آمد که بوخش چگونه دیگران بسمرقند و بغداد و بلخ [و] بشهرهای جلیل می‌باشند من درین کنجی مانده بی صورت و بی زینت و خامل الذّکر. الله الهام داد که اگر تو با من خواهی بود و مونس تو من خواهم بود تو در هیچ مکان نباشی نه دروخش و نه بغداد و سمرقند و نه با هیچ کس و نه با هیچ زینتی و نه با هیچ فضلی و هنری و اگر با من نخواهی بودن همه جای تنگ دل و خوار و گم راه خواهی بودن و هرک مؤانست ما یافت خواری مؤانست دون ما نتواند کشید.
شیخ تاج و معین محتسب و سایر الخلایق پادشاهی دارند تو ایشانرا در ولایت خود راه مده یعنی در حواس خود و خیال، ایشانرا در دل خود رها مکن و دَرِ حصار دل خود ازیشان نگاه می‌دار تا ازیشان را بر تو هیچ ولایتی نباشد، راهی راستی می‌زی
p.139
و می‌رو و هرچ دلت خواهد می‌کن تا اگر کسی مقابل تو بیرون آید آنگاه در یکدم حکم تو و حکم وی کرده شود.
از بس که رنج دیده بودم می‌گفتم که این کارها همه بخود می‌شود و صانعی نیست و یا دست و پای زدن را و جهد را فایدۀ نیست و ازین اندیشۀ کفر صدهزار رنج و ظلمت و سوداها و عیبها پدید آمدن گرفت گویی اندیشها دو قسمست یکی قسم تقدیر الله و صانعی و نیکی را جزا و بدی را جزا و بهشت و سعادت دایم این قسم اندیشه گویی بهشتست بنقد درین جهان و سعادت بهشت. و قسم نفی الله و انکار صانعی دوزخیست حالی و رنجیست بکمال بنقد اکنون ضرورت می‌شود عاقلان را که این اندیشه گیرند که اندیشۀ کفر همه سربسر رنجست وَرَفَعْنالَکَ ذِکْرَکَa-139 تا ننگ نداری از نظر بدونان و مجاورۀ هندوان، ترا شاکر الله می‌باید بود که ترا ذکری داد نه نظر بخساست هندوان فَإِذافَرَغْتَ فٱنَصبْa-139 این همه سودای کفر و رنج از بی کاری می‌خیزد و چون فارغ شدی از یک نوع کار خیر، زود بنوع دیگر از خیر مشغول شو تا ترا دیو نبرد وَاِلیٰ رَبِّکَ فَٱرغَبْa-139 و در همه کارها باید که مقصودت یکی بود و آن رغبت است بخداوند عزّ و جلّ.
در وقت ذکر خفته بودم، از خشکی دماغ می‌اندیشیدم، رنجم زیادت می‌شد چنانک کسی بپای خود می‌رود تا بنزد شیری یا پلنگی، اکنون اندیشه را رها نباید کرد تا یاوه نرود و ناگاه بسر دردی نرسد و روی دردی را نبیند گویی درد و رنج در مواضع خود نشسته‌اندی و آدمی بسبب کنج کاوی و تمییز و نظرات راه قطع می‌کند و بر آن درد می‌شافد پس درد و رنج آن آمد که وی را می‌بینی و می‌شناسی و بوی نظر می‌کنی اکنون نظر بخوشیها و آسانیها مصروف دار تا بنزد دوست رفته باشی نه نزد دشمن.
بدل می‌آمد که کسی همه مواضع عیب ترا می‌بیند قَرَعْ ترا و عورت ترا و اندام
p.140
نهانی ترا چنانک عروس مر شوی خود و شوی مر عروس خود را همه مواضع نهانی و عیبهاء یکدیگر می‌بینند با یکدیگر خوش می‌بوند و با یکدیگر گستاخ و بی دهشت می‌بوند اکنون چون همه اجزای نهانی و عورتهای ترا می‌بیند خود را در از پیش الله بینداز بی دهشت که ای الله هر تصرّفی که در اجزای من کنی می‌کن که کسی خود را از تو نهان نتواند داشت باز همه اجزا پیش تعظیم الله بر جستند با هیبت و شکوه چنانک عروس پیش شه بخدمت بیستد، گاهی از ترس و گاهی از دوستی رنگ برنگ می‌گردد.
نماز خیر می‌کنند زنان دو رکعت نماز الحمد یکبار و اِذا جاءَ نصرُالله سه بار از الله بخواهند در همه حالها که فلانکس مرده است یا زنده است یا زود آید یا دیر یا خوش دلست یا تنگ دل یا چنین خواهد بودن و احوال لشکر چه خواهد شدن انگشت اندر گوش کند بسر سه راه رود نخستین سخنی که بگوش آید آن حسب حال این چیز باشد و جواب آنکس بود همچنانک قرآن می‌خوانند همه حسب حالi-140 چگونه پیوند جان باشد و اگر نه آب چگونه پیوند حیوة بود و چه مناسب بود، طبیبان تا وحی آسمانی نبود چگونه از خود داروی شناسند، از خود چگونه بیرون می‌آرند چندین هزار سالست تا همین چند حبوبست که غذای خلقانست از خود هیچ غذای دیگر برون نه آورند.
ضعیف‌تر بودم حالت شما آن را ماند که خرکی ازدست خداونده گریخته باشد کسی دیگر بی‌رحم‌وار کار بسته باشد و ضعیف شده باشد و دست و پای وی می‌لرزد یا در وحل افتاده بود، در وحل کاهلی افتاده باشی.
چنانک گره بر کاسۀ بخیلان و زره در آب، چین در جبین روزگار او پدید آمدست.
بمسجد رفتم در سبحانی نظر می‌کردم بمعنی آنک اجزای من هر عجبی از عجایب الله که ببیند چگونه شکفته شود و براحت بآثار الله می‌نگرد و پر شکوه می‌شود از الله.
در هر عجبی از عشق و مصاحبت و معاشقت و بازیها و معقولیها و شکوفها و
p.141
آبها و ابوالعجبها و زینتها و تجمّلها می‌گوی که ای الله از همه عجبها و شگفتها و سکرتها در اجزای من پدید می‌آر و خشیتها، و نظر می‌کن که این اجزای تو چند هزار رنگ عجبها گرفته باشد تا اجزای آدمی شود گاه سبزه و گاه شاهد و عاشق و آب روان بوده باشد و چون اجزای آدمی شد چند هزار عجبها مشاهده کرده و خوشی هر عجبی بحالت وجود او مقصود بود و متلاشی شد که اگر آن چشمهاء خوشیها یکبارگی روان شدی ترا ازین جهان یکبارگی ربوده باشدی چنانک [اگر] باد ها و آبها و رعدها و برقها بیکبارگی در وجود آیدی کجا عالم خاک بر قرار ماندی اکنون درین یک زمان این شگفتها و عجبها و خوشیها[ء] عجبها و شکوههاء سبحانی و عجایب در خود مصوّر می‌دار و همچنین که اجزاء خود را باثر سبحانی چنین افروخته دانستی اجزای خانه و زمین و مسجد را همچنین دان که این اجزای خاک چند هزار بار عجبها شده باشد، پرهیبت و پرشکوه بر حضرت الله از بهر آن مانده است، کوهها انگشت تحیّر در دهان مانده از بهر مشاهدۀ عجایبهاء اجزای خود که اثر سبحانی است گویی این کرۀ خاک بیخ درختست که تنۀ او هوای لطیفست و شاخهاء او افلاک و میوهاء او ستارگان تا اجزای خاک چند هزار بار سبزه شد و میوها و آبها و حیوانات شد و آدمیان و پریان و دیوان و عجایب بین شد و عقل و تمییز و روح شد و باز خاک شد.
با خود می‌اندیشیدم که چه عجب باشد اگر این رَوْح و راحت که بمسجد می‌یابم بتنهایی و بخانه یا بمی قوم را گفتم بجای اصلتان کارتان نمی‌رود و بجای عاریتی کارهاتان می‌رود گویی که چه شودی که این کارها بشهر ما برودی و این آرایش که بشهر دیگرانست بشهر ما باشدی و از آن کوی سرمایها و نهالها می‌بری تا بشهر خود بنشانی و چند بار بردی آن نهال نگرفت و آن کار تو نرفت همچنان می‌بری و می‌کوشی نی نی وَقَدَّرَ فیها اَقْواتَهاa-141 هر موضعی را مخصوص کردست بفایدۀ تا جهان مأهول ماند و تزاحمی نشود، بیک موضع، شارستانی بشارستان و قوهی بقوهستان و خرما بسجستان و مکران و سوهانی ببخارا اگر چنانک ممکن بودی پس موضعی [را]
p.142
بر موضعی فضل نبودی و یاری به از یاری نبودی.
در آن وقت که غنچۀ جمادات و اجزای من و کوهها شکفته می‌شود و حیاتها و عجایبها و صورتهاء نغز مختلف دروی پدید می‌آرد الله، گویی فرشتگان آن لحظه جوق جوق می‌آیندی دستهاء گل گوناگون پیش نظر من می‌آرندی و حوران صور را دست گرفته بسلام من می‌آرندی و باز چون بجمادی و گرفتگی محبوس می‌شوم گویی شیاطین چون کوه کوه پیش من می‌ایستندی.
زنان مطرب چو چنگ آشکارا زدن گرفتند من درهم شدم و حسینم رنجور بود شب بکنجی بیفتادم چو بیدار شدم سبحانک گفتم اجزام متعجّب می‌شد که الله اجزای مرا خارستان می‌گرداند و خمط می‌گرداند یعنی مغیلان، چشمهاء تلخ و شور می‌گرداند و بیابانها[ء] پرسموم و آتش می‌گرداند می‌گویم تا چند هزار بار اجزاء من و اجزای در و دیوار نوحه کن، حیوانات و تارها[ء] چنگ شده باشد و چند بار ریگ تفسان شده باشد و سموم بیابانها و خار مغیلان شده باشد از آنک هر چیزی را که از حال بحال می‌گردانی چو نبات و حیوان و از طراوت بپژمردگی همچون تعزیتی و نوحه و چنگی و درد قطیعتی و دوزخی است و آتشی است مگر دژمی خاک از آنست، چندین هیبتها بوی رسیده است خیره مانده است، کوه ایستاده متحیّر مانده است که چند گونه‌ام گردانید بَرِ آسمان کبودست که چندین بار اثر نحس و اثر سعد در من ظاهر شد، قطرهاء ستارگان گاه اشک سرد و خنکِ سعادت و گاه شور و تلخِ نحس گاه بخانۀ سرد باد بدارند و گاه در خانۀ آتش آرند و گاه در خاک و آب، اکنون نظر می‌کنم که الله اجزای مرا چه رنگ می‌گرداند خارستان یا آتش‌دان و دود، و اجزای در و دیوار را در آن حال هم بر آن قیاس می‌کنم چند هزار بار چنین گشته و آن ترسها را در اجزای خود از نهیب الله در خود تقدیر می‌گیر و چشمهاء تلخ و شور را مشاهده می‌کن و این احوال را چون آواز چنگ می‌دان در وی معنیها و نیازها باشد و کسی نداند که چیست.
بهر پهلویی که خفته باشی [و] می‌گردی می‌نگر که الله ترا چگونه می‌گرداند
p.143
از پهلو بپهلو و در کرم‌ات چگونه می‌دارد وقتی بی خبرت می‌کند بدرد و خواب و سرگشتگی، باز چو قوّت بتو باز می‌آرد ترا باختیار در چشمهاء شور می‌آرد یعنی بندۀ بنده را خفتن و سر و سامان چه کند و دل نهادن بر زن و فرزند و بر آنک زن مطرب باید که چنگ نزند چه کار و بر آنک سرای من بوخش باشد چه کار بنده را با دل نهادن [چه کار] بهیچ کار دل نباید [نهاد] بوقت خفتن این حالتها که در تو پدید می‌آرد نظاره می‌کن و در آن وقت که ترا بمسجد با جمع مومنان می‌برد آن را نظاره می‌کن که گلها و صور حور عین را نظاره می‌کنi-143 و همچون گوی پیش چوگان الله گردان می‌باش.
قوم را گفتم نهنگی پدید آمد و کشتی شما را بشکست چشم یک سوی رفت و گوش یک سوی و عقل یکسوی سَکْرَةُ الْمَوْت از بهر این گویند و چنان بوده باشد که در سابقه قرار کاری داده باشد و پشت بمسند عزّ باز نهاده باز این نهنگ پدید آمد اکنون راهی دیگرش یاد آمد ولکن بآزار درد پیشین است اِنّی اَناللهُ لاٰاِلٰهَ اِلّااَنَا فَٱعبُدْنیa-143 بنده‌وار باش چون هوش بتو باز آمد أَقِمِ الصَّلوٰةَ لِذکریa-143 وقتی که ترا با قوت و اختیار و باخدii-143 داریم کمر عشق و محبّت و عبارت بر میان [بند] و گلزار نظاره می‌کن وقتی کاهلی و خفتنiii-143 و بی‌قوتی طریق معبّد می‌باش تا ما بر تو می‌گذرانیم کارها را.
بار بر هوش است تو بتکلّف هوش از خود ببری بار از تو ننهند از آنک هوش خداوند حق نبرده است عذر نباشد امّا هوش چون خداوند حق ببرد بخواب و غیر آن بار از تو بیفکند.
پسر سعد متولّی را شکم درد می‌کرد گفت نخست بنفشه و شکر بخوردم باز چند روز شکر آب سوزان شیرین می‌خوردم و بر روی می‌خفتم آنجا که درد بود شکر آب بر آنجا می‌رسانیدم چنانک هفت ستیر آب را دوونیم ستیر شکر بود هم برین
p.144
مواظبت کردم چند روز، هم شکم نرم شد و هم درد برفت.
مطربان چنگ زدند مادرم شاخ کرد، غمناک شدم، بهمان مخلص که خفته بودم که تصرّف الله مرا رهایی داده بود و این و اینi-144 که بخفتم هرچند کرم الله رهایی نداد رنج بر رنج بیفزود.
قوم را گفتم چیزی که موافق طایفۀ بود ترا ناموافق آمد آنکس که موافق تو بود آن ناموافق را زیر و زبر بر می‌کرد تا تو زشتی آن را بدیدی از آنکس که استعانت خواسته بودی بدانجای دویدی هرچند بچاویدیii-144 البتّه ترا جوابی نداد و درد و حرمان بیفزود دامن بدندان گرفتی بهر راهی بدویدی یعنی می‌گفتی که بنزد ملک روم و بی واسطۀ با وی بگویم و یا از شهر بروم و یا در تذکیر ظلم ایشان باز گویم بهر راهی فرو دویدی چون بسر راه می‌رسیدی کسی بر می‌خاست و بانگی بر تو می‌زد یعنی فساد آن راه پدید می‌آمد چون شهر بندی و محبوسی ماندی و شاید که این حالت بسبب تهوّر طایفۀ بوده باشد. ذَرْنی وَمَنْ خَلَقْتُ وَحیداً وَجَعَلْتُ لَهُ مالَّامَمْدوداً وَبَنینَ شُهوداً وَمَهَّدْتُ لَهُ تَمْهیداًa-144 باطل نمایندۀ ناپای‌دار و حق نانمایده [پایدار] گوش نماینده و سمع نا نماینده و کذی جملة الحواسّ والرّوح والقالب معصیت و طاعت آفریدۀ اوست امّا باطل بیافریند تا حق بنماید از آنک تا زشت نه آفریند نغز ننماید، آفرینش باطل نه از بهر عزّت اوست بلک از بهر تعریف عزّت حق را چون چاوش در پیش می‌رود.
اَللهُ لٰا اِلٰهَ اِلّا هُوَb-144 بحکم نفاذ مشیّت الله همه اجزای من بتعظیم و خشیت الله بر خاستند دیدۀ پر خون، باطنم راه ذرّه ذرّه می‌کرد حَمِ یعنی قُضِی ما هو کاین یعنی حکم کردند همه بودنیها را یعنی حکم کرده‌اند که مر جدّ و جهد را اثرهاست حکم کرده‌اند که مَنْ جَدَّ وَجَد ومَنْ طَلَبَ وَصَلَ وَمَنْ سَأَلَ اَدْرَکَ وَمَنْ کَسِلَ
p.145
خابَ وَمَنْ لَمْ یَطْلُبْ ضاعَ وَ مَنْ اَنَسِ بِرَبِّهِ اونِسَ وَمَنْ تَوَحَّشَ اوحِشَ و حکم کرده‌اند اِنَّ لِلْأَمْرِ وَالنَّهْیِ اَثَراًi-145 حکم کرده‌اند اِنَّ الْاَمْرَ لِلٱیتمارِ وَاِنَّ النَّهْیَ لِلانْتها[ء] عَلیٰ قَول الْمُعْتَزِلَةِii-145 وَکذیٰ عَلیٰ قَوْلِهِمْ حکم کرده‌اند اِنَّ الْعاصِیَ یُریدُ خِلٰافَ اِرأَدَةِ اللهِ وَ اَرادَ اللهُ اَنْ یُریدَ الْعاصی خِلٰافَ ما اَراداللهُ فَفی التَّحْقیق یَکونُ اِرادَةُ الْمَعْصِیَةِ بِأرِادَةِ الله باشد وَحُکْمُ اللهِ مُقارِنٌ لِعِلْمِهِ فَلٰایَکُونُ حُکمُهُ خِلٰافَ مَعْلومِهِ وَ یَشآءُ حُکْمُهُ اَنْ یَکونَ الْمُخْتارُ مُخْتاراً وَلٰایَکونَ مَجْبوراً. تَنْزیلُ الْکِتابِ مِنَ اللهِa-145.
ای الله چون باطن و ادراک و ذهنم چون دست گلی است دردست مشیّت تو و تو ادراکم را صفتها می‌دهی و می‌گردانی. کتابهاء حکمت بخش بی رنجی چنانک توریة دادی باطن موسی را و فرقان باطن محمّد را و انجیل مر عیسی را وزبور مر داود را علیهم السّلم.
نورالدّین گفت چیزها خورده بودم بر و سینه گرفته بود و شب تب لرزه پدید کرد کشکاب جوشانیدند چندِ یک من یا زیادت آب و سر پستان و عُنّاب و بیخ سوسن و پنج در منسگ بنفشه بجوشانیدند پانزده ستیر آب باز آمد بخوردم نیک مفید بود از اثر بنفشه، کسی را درد شکم باشد کشکاب ناموافق بود و قبض آرد.
منی همچون منیِ شهوت پلیدست مگر از آن مرد آید و از آن مردمی، هرگاه از تو منی رفت بی قوّت شدی.
قولکم بانّ و جوب الزّکوة في الصّورتین للمشترک من الثّواب قلناایش یعنی بالمشترک یعنی به انّه وجد في کلّ واحدٍ من الصورتین ما یُسمّی ثواباً فمسلم ولکن لم یلزم من هٰذاالحکم ثمة الحکم هٰهنا وانّما العلّه في تلک
p.146
الصّورة ذلک الثّواب و ان عنیت به شیأ آخر فلانسلّم بان المشترک ثابت بهر جزو وجودی که بتو تعلّق دارد و تعلّق گیرد از جسم و جوهر و عرض و فکر و نظر بیفشان و منبسط گردان و چون معلوم شد که هستیها از عالم غیب و عدم مدد می‌گیرد بی تکیّفی از آنک تکیّف از صفات محدثه است از غیب و از عدم در آن وقت که مدد از عدم و غیب می‌گیرد تکیّف نیست و چون آن تکیّف سبب نشو و نما[ء] محدث بود راحات و خوشی باشد چون بنفشه زارها و هوا و مزهاء عشق و مصاحبت و سماعها بی چون و چگونه باشد که اجزا در آن آسیب دارد و غرق آن مساس باشد تا بسبب او در هوا می‌شود و بلند می‌شود و صفت وجود می‌گیرد هر جزوی چون مرغابی همه تن در آن خوشی غیب غرق باشد اکنون نظر بدان استغراق اجزاءِ خود دار، آن هواء خوشی و راحت و بر آن وجه که هر جزو ترا در کنار گرفته‌استی و در آن وقت ذکر الله می‌کن و باجزا آن مزها را بی چگونگی بخود جذب می‌کن و چون نظرت در آن عالم حیوة باشد گویی شخص تو در دار الحیوان استی و چون درین عالم شکّی نیست ضروری در دار الحیوة باشی.
یا جِبالُ اَوِّبیa-146 جان چیزی لطیفست بی چون که با هر چیزی که آسیب [زد] اهتزاز گرفت اگرچه با کوهست که جمع است با اجزای پراکندۀ تو آسیب زد همچنان باشد باز جانِ جان دوستی است که جان بی دوستی پژمرده باشد و با دوستی تازه و زنده بود نبینی که بعضی آدمی بدوستی زنده شود چون بمحبّت پارۀ چیزها زنده شود چه عجب که کُلّ چیزها بدو زنده شود و چون محبّت ذاتی کامل شود سرایت کند بچیزی همه زنده شود چنانک کوه و چنانک عصاء موسی و سنگ ریزه دردست محمّد علیه السّلم و یاری گر وی شود، الهامات که سخن الله است ردّ مکن تا سخن دیگر گوید با تو، چون سخنش ردّ کنی چگونه سخن دیگر گوید تصرّف مکن در الهام سخن که مصلحت هست یا نه تو عاشق متصرّفی یا متصرّف و صرّاف سخن ترا صرّافی سخن کَیْ داده‌اند.
pp. 136 - 146
  • a-136 . قرآن کریم، ۹۷/۱، ۴.
  • i-136 . اصل : و راه.
  • ii-136 . ظ : تا.
  • i-137 . ظ : خود.
  • a-138 . قرآن کریم، ۹۵/۱.
  • a-139 . قرآن کریم، ۹۴/۴، ۷، ۸.
  • i-140 . از اینجا بمطالب گذشته مرتبط نیست و قطعاً صفحه‌یی افتاده است.
  • a-141 . قرآن کریم، ۴۱/۱۰.
  • i-143 . ظ : می‌کنی.
  • a-143 . قرآن کریم، ۲۰/۱۴.
  • ii-143 . ظ : با خود.
  • iii-143 . ظ : خفته.
  • i-144 . در اصل مکرر است.
  • ii-144 . اصل : بحاریدی.
  • a-144 . قرآن کریم، ۷۴/۱۱، ۱۲، ۱۳، ۱۴.
  • b-144 . قرآن کریم، ۲/۵۵.
  • i-145 . اصل : اثر.
  • ii-145 . اصل : قول معتزله.
  • a-145 . قرآن کریم، ۳۹/۱.
  • a-146 . قرآن کریم، ۳۴/۱۰