p.
آن یکی دستار صدقه داد گفتم دیگران سر در باختهاند تو دستار در باز...
آن یکی دستار صدقه داد گفتم دیگران سر در باختهاند تو دستار در باز. رنج بگرد روح اندر نرسد.
این عالم را بر چهار ضد بنا کردهاند چون وجود بر خلاف اصل باشد بقاش بفضل ما باشد.
مثال ستارها با برج همچنانست که جامه با آدمی که جامه آدمی را گرم کند و آدمی جامه را گرم کند که این گرمی نه در وی باشد نه در وی. هرچ در مقابلۀ حواسّ تو داشتند آن را دیدی و هرچ مقابل وی نداشتند ندیدی همه حسّ همچون چشم دان که دور دور را نبیند و نیک نزدیک را نبیند و پس سر را نبیند نیز حواس تو عالم غیب را نبیند، ترا از دوزخ تن تو چنان نگاه میدارند که وی را خبر نیست از ورخجی وی پردها ثابت کردند تا مشام بوی ناخوش بوی نرسد و از بویها[ء] خوش استنشاق میکند و نظر و رخچیها نبیند و صور خوش میبیند و مذاقه مزه را مشاهده میکند و ورخجی دور میدارد، برجها را هیچ در نباشد و راه نباشد تا عمل وی بیرون آید ستارگان چو روزن و تا به بوی رسد اثرها ازوی بترابد، یا چون پیشه وراناند پیشها را پیش نتوانند بردن تا بشهرها نرسند که هوای آن شهرها موافق بود مر آن پیشه را، چنانک کاغذ بسمرقند و بشه کالی پیشه کال این ترکیب معیّن حاجت نیست مر راحت دادن الله را که همه ترکیبهاء متضادّ را راحت داده است دیگر ندانی بضرورت برین کار دل نهاده باشی سگ را چه ستم شکار بری چه مزه باشد نظیر تو همچنانست که کسی ناگاه از خواب بیدار شود کالۀ عمر دزد غفلت برده باشد باز چون در اندیشد گوید اگر ببرده است گو ببر، باز دلش بر ندارد، بدود کاله باز ستاند قسمت کردن گیرد گوید پارۀ نسب باید که بر گیرد و دو پاره من و بر گرفتن هر دو میسّر نشود گویی هراینه نیمۀ را افساد میباید کرد نیمۀ خود را افساد کنم یا نیمۀ نسب را باز گویی اگر افسادی نیست هر دو نیمه افساد نمیباید کرد و اگر افسادی است رنج این همه چرا تحمّل میباید کرد، درین اشکال درین دو راه میبمانی، کسی میآید و ترا از بهر کار خود بانگ میکند چون از کار آنکس فراغت یافتی باز سر ماه تردّد
|
p.148
آمدی اگر خر نیستی گرد شکال مگرد آدمی گرد یقین گردد، آنچ روشن از فایدها بگیر و آنچ تیره است رها کن، میخواهی هرچ درین آب از خاک و خاشاکست همه بخوری آنکس که ترا سرمایه داده است اگر قادرست چون ترا بحکمتی دادست آن شریک ترا یعنی نسب را بدهد اگر اهل بود. تو سرمایۀ خود را باز مده و اگر عاجزست هر دو را نتواند دادن یا از آن خود نگاه دار یا از آن شریک خواه ذٰلِکَ بِأَنَّ الَّذینَ کَفَروا اتَّبَعوا الْباطلَ وَاَنَّ الَّذینَ آمَنوا اتَّبَعوا الْحَقَّ مِنْ رَبِّهِمْa-148 این همه ضلالت از بهر آنست که چیزی میطلبی که چون بدان رسی هیچ نیابی و آن دنیاست و اگر در راه فرو روی خود بهیچ چیزی نرسی بخلاف سعادت آخرت.
در مسجد در وقت نماز اگر هر چند کسی بر تو تکبّر کند تو تحمّل کن که آن وقت نیاز و بندگی عرضه کردنست نه بتکبّر مشغول شدن و خود را از همه گناه کارتر دانستن است بدان موضع خویشتن را مباش تا هم خالقت دوست دارد هم خلق و هرگاه مر خود را بودی هم خالقت دشمن دارد هم خلق، اکنون اگر خود را باشی مطرود هر دو باشی همه غم بر تو افتد و اگر خود را نباشی که دیگران را باشی مربّیاَت هم خالق تو و هم بندگان وی، آخر چو مربّی خالق و بندگان وی [باشد] ضایع نمانی، چون در گلستان غذا و مرادات اجزا نظر کنی بصفات الله نظر کن مثلاً هر صفتِ الله را عالم بی نهایت و عجایب بی نهایت همی دان چنانک هویّتِ الله مشتمل بر عالم تعظیم هرچ در وهم تعظیمهاء مختلف باشد بی نهایت و هیأت تعظیم را مصوّر میدار از الله، عقیق و یاقوت اشکها چون شاخهای ارغوان و بنفشهزارها گویی که از هیبتهاست که اجزاء جهان رنگ کبود و سیاه و لعل و خاک رنگ و دود رنگ از بیم الله است که همه اجزای جهان فرمان بردار اللهاند و همچنین در میدان رحمانی و شهر رحیمی نظر کنی صدهزار شکوفهاء عجایب عشق بی نهایت بینی که در یک زمان در یک جزو هوا پیش تو مصوّر کند بی نهایت و همچنین هر صفتی چون خط خط باز کشیده چون شهری کشیده در فضایی بی انتهایی.
|
p.149
قالَ اِنَّما او تیتُهُ عَلیٰ عِلْمٍ عِنْدیa-149 هوا و آرزوها چون لنگری است و رسنهاست که درین دریای هلاکت فرو میافکنی و مزهاء این جهانی و زرها بار گرانست که کشتی بدو گران بار میشود و غرق میشود ترا گفتند سبک روح باش تا بعلّیین روی دل برین جهان سرد دار و تو گرانجانی میکنی، بحکم هوی میگویی منم آخر نگویی که این یک منی تو از کدام دریا کی بر آوردست آخر هر نهالی را الله میوۀ جداگانه آفریده است توث را و آبی را آخر این نهال منی را میوۀ امر و نهی و مؤاخذت و عقوبت و سعادت نهادْه است.
چگونه وجود ترا از بهر هوای تو آفریده باشند آخر سابقۀ هوای تو بی مرادی باشد تا عاجز و بی مراد نباشی هوا و مراد و مزه را باز نشناسی خر را بی کار نمیدارند خرد را که مایۀ همه کارها اوست چگونه بی کار دارند گفتم من کار الله را باشم همان الله که مرا فهم و وهم رغبت داد بکاری ایشان را تواند داد و همچنانک دانۀ وجود مرا از میان چندین هزار آسیاهاء هلاکت سلامت بیرون آورد ایشان را تواند بیرون آوردن و اسباب ایشان تواند ساختن کوشش عاجزانۀ خود را در حق ایشان رها کنم حاسد و مُعادی از دو وجه بیرون نیست یا عاقبت براه مسلمانی و نغز کاری باز خواهد آمدن یا نخواهد [آمدن] اگر باز خواهد آمدن دوست تو شود چو تو بر راه گذر مسلمانیi-149 کسی مر کسی را که روزی دوست وی خواهد شدن قمع و قهر وی نطلبد و اگر روش مسلمانی نخواهد گرفتن خود رنج این جهانی و آن جهانی بود پیوند الله حاصل چه دعوی میکنی که روش من روش سعادت و سلامتست اگر کسی ضدّ تو باشد خود در شقاوت و رنج بود ترا حاجت نیاید رنج رسانیدن و اگر نه ضدّ تو باشد او با تو متّحد باشد کسی بیگانۀii-149 خود را رنج نخواهد.
قال جنسیّت علّت ضمّ است لانّه لولم یکن علّة لاتکون الزّکوة واجبة فی اولاد ارباح بقوله علیه السلم من استفاد مالاً فلا زکوة فیه حتّي یحول علیه
|
p.150
الحول قلنا الحدیث ترک فی تلک الصّوره لانّه لولم یترک فی تلک الصورة للزم الترک بهذا الحدیث فی جمیع الصّور i-150ضروره ثبوت کون الجنسیّة علّة ولایقال ترکه علي تقدیر کونه عَلّة لمعارض العلّه ولاکذلک الترک في تلک الصوره علی تقدیر عدم کونه علّة لانّ ترکَه حیدذٍ لالمعارض هذه العلّه.
از خرد و از کلان را معجب کنی مثلا چنین پسر حاجی اندکی دانشمندی کرد گویی که بدین زودی چگونه دانشمند قوی شد این کسبی نیست این خود الله عطایی داده است من همچو اویی ندیدهام و همچنین هر یکی را بصفة خاصه بی نظیر گویی امّا اگر وزنی ننهی کسی را در صفتی بدل دشمنت گیرد و بیگانه دانند ترا گویند ما بهر صفتی میگردم او مرا اعتقاد نخواهد داشتن من نیز وی را دشمن گیرم هر جایی رنگی دیدی که بر آن خریار جمع شده نبود خود را بهمه کارها رنگ کردی تا همه خریاران با تو گرد شوند تو ندانستۀ که جامه چون یک رنگ بود او را خریار باشد و چون در هر رنگیش فرو خلیدی هیچ کسش نخرد، زرد بسرخ و کبود و سیاه اندر زدی اَلَّذی جَعَلَ لَکُمْ مِنْ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ ناراً ای فلسفی چه خاصیت میگویی که ما ضدّ از ضدّ پدید میآریم هرچ تو قرار دهی از قرار تو ضدّ قرار پدید آریم تو گویی چگونه رمیم و رفات هست شود ضدّ آن پدید آریم و بی آن چگونه که تو قرار دادۀ پدید آریم.
الم الف انا، گفتم الله میگوید اَنَا، در اجزا و تن من دو اَنَا چگونه تواند بودن در تنی اکنون اَنَا من ضروری ممحوّ باشد اکنون اَنَا الله گویی در اجزای من ایستادهاستی و وی میگوید انا همه اجزا از شرم فرو میریزدی، از شرم و خجلت آب میشود و میرود و چون سبحان میگویی صورتها[ء] پاکیزه مرکّب میشود ببرکت این نام چون انا میشنود فرو میریزد الله اکبر یعنی کبریا و ملک مرا میرسد اَنایی
|
p.151
خود دور کنید اکنون درین راحت بودم و میگفتم که هم درین خوشی در روم و بیرون نه آیم و متفرّد در جهان تا بحقیقت اَنَایی الله را ببینم تا چند بتقلید روزگار گذارم و باز میترسیدم که نباید که این حالت نماند. قوم را گفتم که یکباره مهمّی رسیده است پای در مینهید و باز پی باز میکشیت که نباید که راهم بزنند یا این کار فلان جای نرود، هر ساعتی جایحۀ میآید و سرسر نبات را میسوزد و باز در حین بیرون میآید آن کار نیکوست ولکن بیم دلی آن کار را زیان میآرد اگر بیم دلی دور کنی آن کار رود ان شاء الله. اکنون نظر کن که در رفتن و بیرون آمدنت بخیر کدام نزدیکترست آن را دلیری نمایی و بیم دلی را ببر چنانک فرمود وَاتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَاءَ ابْنَیْ آدَمَ بِالْحَقِّ اِذْقَرَّ با قُرْباناً فَتُقُبِّلَ منْ اَحَدِهِما وَلَمْ یُتَقَبَّلْ مِنْ الآخَرِ قالَ لَأَقْتُلَنَّکَ قالَ اِنَّما یَتَقَبَّلُ اللهُa-151 از اهل آن نیستی که ترا گوییم از شکّ بیقین آی ترا میگوییم از یقین بشک آی که یقینست که دنیاوی چو نوبتها پرمشغله است هَلْ تُحِسُّ مِنْهُمْ مِنْ اَحَدٍ اَوْتَسْمَعُ لَهُمْ رِکْزاًb-151 و براه احتمال آخرت آی کسی راهی میرود که او را یقین بر خواهند آویختن آخر براهی نمیرود که احتمال کشتن باشد یعنی تَجِدُ کُلُّ نَفْسٍ ماعَمِلَتْ مِنْ خَیْرٍ مُحْضَراًc-151 اگرچه در شب تاریک کرده باشد چنانک کسی دانۀ در بیابان بزیر خاک پنهان کرده باشد و باران بروی آید چگونه آشکارا شود اگر تو نیکویی بر نفس خود فراموش گردانیده باشی و تا زیر هفتمi-151 از سنگها بروید و برون آید وَما عَمِلَتَ مِنْ سوءٍ تَوَدُّ لَوْاَنَّ بَیْنَهاc-151 یعني ما عملت من سوءٍ تجد محضرا ایضاً تودلوانّ بینها و بینه یعنی ندامت چنان باشد که دریغا میان من و میان آن کار بد در دار دنیا و میان من و میان یار بد که بران
|
p.152
کار حامل بوده باشد دریغا دوری مشرق و مغرب بودی چنان دشمن گیرد آن یار را وَیُحَذِّرُکُمُ اللهُ رَؤفٌ بِالْعِبادِa-152 بپرهیز میفرماید از بی فرمانی خود که حکم قدیم دیگرگون نشود و لوح و قلم را دیگرگون نکنیم ترتیب را بی ترتیب نکنیم نیکی و فرمان برداری را راه سعادتی نهادهایم و دولتی و بی فرمانی و انکار را شقاوتی، اکنون شما را بیان راه سعادت و راه شقاوت میکنیم تا خود را نگاه داری و عِظه و نصیحت را اثر نهادهام در دریافت سعادت اگرچه حکمم بدل نشود.
خود را برؤیت الله صرف کرده بودم که چو راه اینست یکبارگی آن را باشم ولکن عیi-152 استنجا و استنقا میترسیدم گاهی که نباید بدین روش فضیحت بود، قوم را گفتم متاعها گرد کرده و گرم میروی که سود کنم و پنج شش کار یکی کردی باز چون تیز میبروی خیانت خود را در آن میانه میبینی دنبه زمین بر میزنی، باز ترسیدی که اگر عیب را نیکو ببینی سرت درد گیرد و دیوانه شوی از آنک هیچ برون شوی دیگر نداری حکم الله مر معصیت و خذلان راهست وهم اختیار هست هم چشمۀ اختیار روانست و هم تلخ ضلال و هم چشمۀ خوش طاعت روانست در دریاء حکم مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یَلْتَقِیانِ بَیْنَهُما بَرْزَخٌ لٰایَبْغِیانِb-152 آب حکم چشمۀ اختیار را دیگرگون نمیگرداند چنانک در دریای خاک چشمهاء افعال گوناگون روانست. از دور آدم باطلی با حقّی در هوا شد چنانک ابلیس با آدم و قابیل چنانک خار با گل و تا دادِ آتش اندر میان آید خار را بسوزد و خاکستر را بی نور گرداند و گل را گلاب کند و قرین زلف و جیب حور بهشتی گرداند.
اصل باطل قیاس استبداد نفسانی است روی نصوص کم بیند و بدان اعتماد و تفویض نکند که اعتماد برنص نوع توکّلست و توکّل بنابر اعتمادست و اصل حق نصّ است که عقل در وی خیره و سر گردان بود نصّ را ظاهرست و آن کار دولتست که معنی نصّ چهره نماید کسی را تا دلبری توکّل بدو وصل کند این دو معنی با یکدیگر از آنست.
|
p.153
أَلَسْتُ بربِّکُم متضمنa-153 معنی نفی و اثباتی، هر کسی بلفظ گفتند بعضی بمعنی این اعتقاد کردند و بعضی نکردند در حق آدم تنصیص آمد وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّهاb-153 و در حق شیطان قیاس و دوران خَلَقْتَنی مِن نارٍ آدم از منصوصات اصول مقرّر کرد و روش آخرت و عالم غیب ازوی که عقل ازi-153 برینش آن راه مجال نبود شیطان نیز اصول اقیسه و اعتبار و دوران راست کرد که عقل و طبع را در آن مجال باشد و هر دو از آفرینش ربّانی است شیطان از طبع و ستاره اساس مینهاد و هر قرنی مؤیّد اصل خود میبودند گویی اصل قیاسشان آن بود از جزو بر کلّ استدلال کردند میباید که بدورانات و بتجارب نفسانی خود بیرون آریم بعضی مدار کار بر چهار طبع و ارکان کردند دوران چیزها دیدند.
و بعضی گفتند این ستارگانِ روندگان بر یک نمط میروند و هر یکی که بمنزلی میبرسند اثری پدید میآید و با وی دایرست وجوداً و عدماً تغیّرات چیزها باتغیّرات ایشان دیدند و بتجارب اقسام کردند آثار ایشان را براندازها تا هر یکی ازینها مؤثر در چه اندازه از آسمان بود همان اندازه را برج نام کردند و نجوم ثابته چون تغیّری کمتر داشت تغیّر متغیّرات را با او کمتر مشاهده کردند تا احکام قمر پیش آمد از آنک تغیّر او بیش است.
اِذٰاسَمِعوا مااُنْزِلَ اِلَی الرَّسولِd-153 عشق نامۀ حورا و عینا باری جلّتْ قدرتُه بنزد تو رسانیده است تا بر فراق ایشان گریی از آنک ایشان بامید وصال تو زار میگریند تو استماع کلمۀ حق را حلقۀ گوش خود ساز تا مخدّرات خلد برین حلقه در گوش تو باشند.
دلی چون بهار دارم یک چشم گریان چون ابر نیسان و دیگر چشم خندان چون گلستان آن وقت که راحتی مییابی از تنت فراموش شود تا بدانی که تنت شرط نیست
|
p.154
مر راحت را و هرگاه که ترک کنی احوالت را و تن خود را مزۀ عشق بیابی.
مَنْ تَرَکَ سُنَّتی لَمْ یَنَلْهُ شَفاعَتی المراد جملة السّنن لاالسّنة الواحدة لانّه لمااتی ببعض السنن کان مستحقاً للشفاعة هرک قدمی نهد از آن راه راهی دیگر پدید میآرند تا تو میروی تا اگر ببلایی و شقاوتی رسیده باشی بپای خود رفتۀ و اگر طلب در راه نغزی باشد بجزای عمل خود رسیده باشی اکنون آن کار دولتست که کار و طلب او در راه سعادت افتد، بهدایت باری رسد. هدایت حق را کسی چگونگی نداند، عقل چون آن شربت نوش کرد نداند که آن مزه از کجا مییابد اگر هزار کلمه مزخرف در روش دیگر میشنود و ترتیب و آرایشها میشنود و میخواهد تا از کوی هدایت بکوی ضلالتش آرند عقل بحکم غلبه مشوّش میشود و چند گامی برسبیل تقلید و ترس ملامت میرود ولکن با آن آرام نمییابد ولکن چون معنی سعادتی مییابد با آن آرام میگیرد اگرچه چگونگی آرام گرفتن نمیداند و ترتیب آمدن و دریافتن و صفت کردن آن نمیداند هرکجا روی نهد نیکویی میبیند سوی وی میدود آشناوار گویی همه عمر با وی بودست همچنانک الله بهشتیان را تعریف کند تا منازل خود را باز میشناسند بی معرّفی عقل نیز میشناسد مطالب و مقاصد را بی معرّفی و بی چگونگییi-154.
کفر طبع است که نخست بچۀ خرد از مادر بزاید نه این جهان داند نه آن جهان، چون کلانتر شود این جهان داند و آن جهان نی، هر چند که با وی بیان کنی استدراک نکند طبع همین هوا و جهان داند، سرپای بجنبانی در باب کفر زود فرو دود آدمی بحضیض طبع امّا مرد باید و عقل کامل تا روش راه آسمان و عالم غیب نگاه میدارد چنانک انبیا علیهم السلم فَلاتَکُنْ فی مِرْیَةٍ مِنْ لِقائهِa-154 یعنی ای محمد یقین است که از عین بغیب میروی و باز میآیی، یک دو گز ترا از تو بیرون بردیم، همه
|
p.155
مکوّنات را پیش خویش دیدی، بیک چشم کالبد خود را بین و بیک چشم همه مکوّنات را میبین، این مسافت ازین روی مینماید امّا از راه دیگر روی مسافت نبود آن مسافت از بهر آنست کی حجابهاست که قطع میباید کرد روی روی حجاب بسیار باید تا بروی از آنک هرچ از زیر حجاب روی بر طول وی تا سروی رسی بسیار باید امّا اگر از حجاب گذاره کنی سر تا سر حجاب را بتوان دیدن بی قطع مسافت، نبینی که الله را با جهان و عالم و همه موجودات مسافتی نبود چون بنده بالله رود بیک دم از جهان چگونه مسافت بود میان وی و میان جهان، آن وقتی که خوابش خوانند که وقت غفلتست و وقت حجاب، بغداد رفته باشی که هم کالبد پیش تو باشد وهم بغداد، کسی سر انگشت بگیرد از بغداد بی درنگی آمده باشی.
سررشتۀ صواب آخرتی دست آورده بودم باز مشغول شدم از سردستم برفت، قوم را گفتم که آنچ میبایست یافتی و بجای نهادی چون بچیزی مشغول شدی از شادیِ آنک مراد یافتم چنانک جشن نهد بر حصول مراد، گزاف گویی کردی چو باز آمدی معشوقه را نیافتی، اکنون هماره میجوی معشوقه را و حاصل میکن، باز بچیزی مشغول میشو تا او میگریزد باز متوکّلوار میطلب و دشوار مییابی یعنی اگر معشوقهات من بودم روی سوی من چرا نداشتی و بکسی دیگر چرا پرداختی همچون مهرۀ ابوالعجب زیر حُقّهاش دیدی ناگاه سر از حقّۀ دیگر بیرون میکند.
سلام زمانه چون شستی است از گزافه لگام عَلَیْک مگیر تا روزی برنج اندر نمانی تخم که اندر زمین اندازند لایق زمین اندازند تخم زمین خاک چنین باشد امّا تخم عقیدت و عمل را زمین در خور وی باشد چون تخم معقولست محسوس نی، نیز زمین معقول باشد نه محسوس، اعتقاد رای و عزم چون تخم او عین و غیب است در زمین تن نیابی، نیز زمین وی غیب بود چنانک نفخۀ روح را صورت دهند نفخۀ غیب و فعل ترا نیز صورت دهند در عالم غیب و قالب دهند و در زمین غیب بکارند تا برگ او بلند میشود.
الله ایستاده است اختیار و تدبیر و عقل و ارادت و عشق و حرص من هست میکند تا از من فعل در وجود میآید و تا هیچ گونه بی کار نباشم اکنون نظاره میکن که
|
p.156
الله چگونه این تدبیرها و اختیارات و تقدیرها را هست میکند چون ذکر الله مربّع و خفته میکنی بگوی ای الله این کاهلی و نمایش بی فایدگی خدمت تو و این خیال که الله را از مربّع من چه نقصان و از چست نشستن من چه زیادت این همه خیالات که صنع الله است همچون کافراناند که من اسیر ایشانم و خدمت تو نمیتوانم کردن اکنون باید که زاری بیش باشد چون خود را اسیر ایشان بینی.
در کلوخ و زمین نظر میکردم بدل آمد که الله چندین هزار حیوة گوناگون و ارواح و عقول و عشق و محبّت و رنج و سبزه و آب روان این همه چیزهای لطیف الله هماره ازین جماد غلیظ برون میآرد پس این غلیظی زمین و چرخ فلک چون پوست غوزه را ماند درشت که از وی پنبۀ لطیف برون میآری باز چون ازین غلیظها کم شود الله از آن لطیفها غلیظ میگرداند همچون دانها که آب میگرداند باز آن آب را دانۀ غلیظ میگرداند.
سبحانک دور از همه آفتها یعنی دور دار نظرت از الله و صفات، سرافکنده از شرم و هیبت بتعظیم مشغول باش و جملۀ اجزای تو همچنین باید که باشد.
تا محافظت بچگان میکردم شکسته و رنجور میبودم گفتم خوارزمشاه ترک خان و مان و بچگان گرفته است تا ملکی میتواند گرفتن و جمله تجّار بل که ابنیا علیهم السّلام. گفتم عزم غزو و کارهاء شگرف میکنیم باز در تسویف میافکنیم و بشومی آن سررشته را گم میکنیم اگر چه عزم خیرست و نیکوست ولکن با تو سوداهاء فاسدست میخواهی تا بآن حق بیامیزی ترا از آن عزم میاندازد چنانک شیاطین از استراق سمع هرچند که کلام ملایکه نیکوست ولکن چون عزمشان بدست تو نیز همچون ایشان بهروادی میافتی و دیر باید تا سررشتۀ خود باز شناسی. منجّم از شمار ساعت زیادت نمیآید او را مزه در شمار عالم افتاده است.
لناانّ طلاق الید ازالة ملک النکاح عن الید و انّه لغولان ملک النکاح لایوجد في الید والید لاتقبله عند اضافة النکاح الي الید مع انّ الشرع اثبت
|
p.157
ولایة انشاء النکاح للمکلَّف فی محل یقبله فعلم انّ النکاح لایوجد في الید بانشائه فی الید فلا یتصور زواله عن الید مع انّ الید لایقبله فکانّ طلاق از الة النکاح عن الید لاتقبله بعد و صارکاضافة البیع الي الید الاانّ الاطراف یدورمع ثبوت الملک في الذات و زواله عن الذات فی حلَّ الاستمتاع و حرمته کمافی البیع و العتاق و علي هذا خرج جزوالذی لایتجزی و النصف والراس ولایحتاج فیه الی تحقیق اللغة ولایقال بانّ الظاهر من حال القایل الاحتراز عن اللغو ولکن ظاهر الحال متروک فی صور و صورالمنکر.
تابه را بآفتاب اعتراض نباشد که من سیاه چرا ام و تو روشنی ذٰلِکَ تَقْدیرُ العَزیزِ الْعَلیمِa-157 سبحانک میگفتم جان گویی یقین و صدقست في اللهبو صفانه مع عبد که بهر جزو که آن یقین یار شود آن جزو زنده میباشد چنان شود که همه اجزای تن تو یار شوند در تسبیح گفتن مر الله را و همه جانور شوند و با روح و با عقل و تمیز شوند و یا چون یقین بیشتر شود در آن زمان همه اجزای مکوّنات زنده شوند و تسبیح گویان شوند و تو بچه اندازه زنده میشوی بیقین خود بهر کجا که نظر تو افتد آن چیز همان مقدار زنده شود در آن زمان بنظر تو چنانک کوه طور با یقین موسی زنده شود و جبال و طیور با سلیمان، و حدید و عصا ایشان را نبیند بدان صفت بهمان صفت مردگی خود ببیند و روا باشد که این موجودات از روی آن طرف مرد زندۀ با یقین زنده باشند و از طرف خلقان دیگر که بی یقیناند و مردهاند جماد باشند چنانک این مرد زندۀ با یقین ازین طرف که نظر اوست زنده است و از طرفهاءِ دیگر که نظر و حواس او از آن منقطع است مرده است و چنانک موجودات از طرف قبول فرمان الله زندهاند و از طرف قبول فرمان خلق مردهاند.
|
pp. 148 - 157
a-149
.
قرآن کریم، ۲۸/۷۸.
i-149
.
ظ : مسلمانیی.
ii-149
.
ظ : یگانۀ یا : بیگانۀ خود.
i-150
.
اصل : الصوره.
a-150
.
قرآن کریم، ۳۶/۸۰.
a-151
.
قرآن کریم، ۵/۲۷.
b-151
.
قرآن کریم، ۱۹/۹۸.
c-151
.
قرآن کریم، ۳/۳۰.
i-151
.
عبارت ناقص است و ظاهراً چنین بوده است : و تا زیر هفتم زمین رفته باشد.
a-152
.
قرآن کریم، ۳/۳۰.
i-152
.
چنین است در اصل.
b-152
.
قرآن کریم، ۵۵/۱۹، ۲۰.
a-153
.
قرآن کریم، ۷/۱۷۲.
b-153
.
قرآن کریم، ۲/۳۱.
c-153
.
قرآن کریم، ۷/۱۲.
i-153
.
ظ : عقل را
d-153
.
قرآن کریم، ۵/۸۳.
i-154
.
در حاشیه بخط متن نوشته است : چشم بموافق و ناموافق کی راه داد همان که مراهل بهشت را (چند کلمه پس ازین محو شده است)
a-154
.
قرآن کریم، ۳۲/۲۳.
a-157
.
قرآن کریم، ۶/۹۶.
|