معین هرّا را خواستم تا بگویم تو واَعْوِنۀ تو در حق من باید که نظری نکنند یعنی مزرعۀ مرا فراموش کنند اما جواب وی آنست که تو نیز نظر مکن در زمین
معین هرّا را خواستم تا بگویم تو واَعْوِنۀ تو در حق من باید که نظری نکنند یعنی مزرعۀ مرا فراموش کنند اما جواب وی آنست که تو نیز نظر مکن در زمین | |||||
دانشمندی عبّادی را در تذکیر از حیض مسئله پرسید عبّادی تذکیر ختم کرد گفت فردا جواب تو بگویم روز دیگر یَسْئَلونَکَ عَنِ الْمَحیضِa-159 بخواندند چهل روز درین تذکیر گفت آنگاه دانشمند را گفت که در زیر هر بیل پایۀ مثل آنکس بیابی که مسلۀ حیض ترا جواب گوید اما یک کس بیار که بر یَسْئَلونَکَ چندین تذکیر بگوید، همه دولت این جهانی بندۀ آنست که وی نظیر باشد در کاری از کارها. مرا میگفتند که تفسیر بتازی گفتن نیک صید میکند مردمان را. پیران چون جمع شوند برکت آن عمل کند چنانک چهار جوی و یا ده جوی یکی شود چگونه عمل کند نشان اهل اباحت سر دست یکدیگر را بگیرند نرمک بمالند بیفشارند. شرف سگزی میگفت چون جمع شوند بباطن با یکدیگر سخن میگویند و در مییابند و فهم میکنند که بزنان حاجت نه آید از شهوت زنان و غیرهما. بنورجمال یوسف چو برقع برداشت نور وی اثر کرد در چشم نابینا بینا شد نیز کودکی نزد علیه السّلم آمد دعا کرد الله بینایی بوی باز داد یوسف صلوات الله علیه دعا کرد زلیخا را جوان گردانید و بینا. نیز پیری مر رسول علیه السّلم را گفت یا رسول الله جوان بودم با یکی عشق آورده بودم هر دو پیر شدیم علیه السّلم دعا کرد هر دو جوان شدند لوط علیه السّلم قوم لوط مواشی وی را بکوه سنگ ناک بی نبات اندر راندند دعا کرد آن را کلوخ گردانید و پرنبات قومش چهار پایان خود را در آنجا راندند آن چهار پایان ایشان چو آنرا میخوردند هلاک میشدند نیز علیه السّلم موضعی را که کوهبود دعا گفت کلوخ با نبات شد لوط علیه السّلم مشتی سنگ بسوی قوم انداخت در آن وقت مهمانان همه کور شدند پیوسته قوم لوط سنگ انداختندی نیز علیه السّلم درغزو تبوک مشتی سنگ بینداخت چندین هزار کافر هلاک شدند یوسف علیه السّلم | |||||
میاندیشیدم که این فرزند و مادر و غیراینها را رنج میبرم از بهر چه فایده مثلا جملۀ کافران و یا اباحتیان هیچ فایدۀ آخرتی نمیبینند با این همه درین بار کشیدن گرم رو میباشند و هیچ گونه دلشان نمیدهد تا از این بار کشیدن دل بر دارند معلوم شد که این بار کسی دیگر بر مینهد و مهار اشتیاق بریشان نهاده و در زیر بار کشیده اما خداونده با خر مشورت نکند که این بار بر تو از بهر چهه فایده نهادهام او را با یک من جو خود کار باشد اگر کسی دیگر نیستی درد را بر تو کی نهادی تو هرگز درد را بر خود ننهی خود غوطه خوری در زیر درد چو فایده ندیدی وجود را، چو بر میکشندت و بزیر دردت میدارند بدانک کسی دیگرست آخر چندین سلاح کار جمع میکنی چو میانگاه نداری بر کجا بندی یکی کار بدست گرفتی چو کار دیگر گیری هر آینه این را از دست بباید نهادن چو هر دو دردستت نگنجد، اکنون درین چه فایده باشد که بر میگیری و رها میکنی اگر بنگری در هیچ سفهی نیست که در وی فایدۀ نیست چو مخلوق الله است تو سنبلۀ، در تو دانهاء حواس آکنده، آب شغل بسیار دروی بندی زرد شود، بوقت مرگ که بکوبندت باز همه کاه برون آیی نه دانۀ آکنده آن گندم کوهی بدان آهنگی و آکندگی از آنست که چون قانعان متوکل باش آنچ یافت خورد از آب باران و بس کرد باز گندم آبی چون بسیار خورد چنان سست باشد تو نیز آب شهوت نظر بچشمت بسیار رسد نظرت در شهوت بی مزه شود بهمان آب اندک غُضَّ بَصَرَکَ اِلّا عَنْ زَوْجتِکَ وَ اَمَتِکَ بس کن تا کارت نیکو شود و آب کلمات بگوش رسانیدی گاهی بیرون آمد و مغز مزه رفت معجزۀ صالح در خواست کردند که ما را اثری میباید که آتش بارد همچنان کرد خدای عزوجل اثری فرستاد که آتش میبارید و باران میبارید و در میان بستانهاء ایشان حیّات وافاعی بسیار بود آن آتش همه را بسوخت. نیز علیه السّلم آتش خواست ابری با آتش پدید آمد و مر آن عتبه پسر بولهب همه را بکشت بچۀ نسب را قرآن میآموختم دلم گرم شد با قوم گفتم دورتر گرفتۀ | |||||
لٰاتَسُبُّوا الَّذینَ یَدْعونَ مِنْ دونِ الله فَیَسُبُّواللهَ عَدْواً بِغَیْرِ عِلْمٍa-162 آن زشت را چه دشنام میدهی اگر آن زشت نبودی نغزی کجا پیدا آمدی آن زشت را زشتی بس نمیکند تو بشکر نیکویی خود مشغول باش باز که باخات جنگ آغاز کند آن مردار خواری او را بس نمیکند کَذٰلِکَ زَیَّنّا لِکُلِّ اُمَّةٍ عَمَلَهمْa-162 همچنانک ترا راه حق نمودیم او را راه باطل نمودیم و او را درخور آن گردانیدیم ترا در خور این گردانیدیم ثُمَّ اِلیٰ رَبِّکُمْ مَرْجِعُکُمْ فَیُنَبِئُکُمْ بِماکُنْتُمْ تَعْمَلونَb-162 ما اشارت کردیم بر آن برو و اگر نه سزای آن بینی. پارۀ حکمتم نانبشته مانده بود قومم بانگ کردند میترسیدم که این حکمتهاام نانبشته بماند از من برود گفتم در قید چیزی ماندستی چنانک غلام گریخته را باز یافته باشد عاجز وی مانده که نباید که بگریزد غلام با خیانت را مانی که چون مالک او را امین داند آن را بگیرد و بگریزد تو همان درگاه را باش که این دولت یافتۀ نعمت چه کم آید چو آنت بداد دیگرت بدهد یعنی با یاران بنشین همان حکمتت باز دهد. آفتاب گرفتن از بهر معصیت مردمان آنست که هرک معصیتی کند بنابر آن باشد که سخن تباه شنوده باشد و یا کسی تباهی را دیده و کاهلی را دیده باشد از آنک | |||||
هود را باد را معجزۀ او کرده بود دست بر دست زدی سوی یمین باد از سوی یمین آمدی و اگر دست بر دست زدی سوی چپ آمدی نیر علیه السّلم دعا خواست روز احزاب همه را باد زیروزبر کرد معجزۀ شعیب را گفتند تو از بهر گوسفندان نزد مایی چو صاحب غنمیم شب دعا کرد آن همه سنگها را گوسیند گردانید نیز علیه السّلم دعا کرد تا سنگها را گوسپندان خوبشان او را گردانید. معجزۀ ایوب بعد از آنک سره شده بود ملخ زرین بارید نیز علیه السلام بدعا روز تنگ دستی از بهر حسن و حسین زربارید سَی دُرُست حسن گرفت گفت مرا بس کند. فرق میان جملۀ جمادات و مجبورات منی است که نباید که من از دست بروم و نباید که بچهام قرآن نه آموزد و ادب نیاموزد و چه کنم و چگونه کنم این منی بود که آسمان بر نداشت و زمین بر نداشت حَمَلَهَا الْأِنْسانُ انَّهُ کانَ ظَلوماً جَهولاًa-163 همچون حمّالی همچون حمّالی که ستمکار تن خود باشد برون از طاقت باری بر گرفته باشد این سنگ منی را نو نو از کدام کوهساری غلطانند و تو در قازغان شکم انداخته و آتش تیز برافروختۀ و میتابانی سنگ تاب کنی هی گوشت پارۀ دل که چندین گاه این آتشه در تو افروخته و هرگز پختهو سوخته و بریان نشدی لاٰتَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاٰنَوْمb-16 چون بشربتِ خواب همه جهان را سرمست و بیهوش گردانیدیم اگر مرا سِنه باشد | |||||
شرف سگزی گفت ملک غور را گفتم که تیغ از بهر دین زن نه از بهر کین گفت بزرگی را ملک سجستان بدر خانۀ خود استدعا میکرد که سبق اینجا گوی گفت مر غلام ترک وی را که ملک با تو میباشد ملک را غیرت آمد ملک را هم بگفت ملک شرم زده بماند آنگاه گفت که از من شرم میداری از رسوایی آخرت نمیاندیشی. ملک سجستان فساد میکرد در آمد و گفت اَلنّاسُ علیٰ دینِ مُلوکهِم اکنون تو سعی میکنی تا همه شهر مفسد شوند و بال همه در گردن تو باشد. بدیع ترک خواب دید که روز آدینهَستی و صد هزار خلق سپید جامه میگویندی که نماز آدینه بهاء ولد میکندی ما همه نماز سپس تو گزاردیمی مردمان خواهندی تا شاخ شاخ شوندی مردمان را باز میرانندی که همه سپس وی رویت و میگفتند که چون نماز آدینه بگزارند آنگاه حکم قیامت برانند و نیز وی در خواب دید که من در سرایم با خلق بسیار و آن سرا را بناء وی کم میبینم و رسن دراز بینمی که هرگز پایان نیست آن رسن را، و تو بر آن رسنی و میبافی و میروی. چون بیکار باشی و مانع و جمادات نماید ترا و زندگی نباشدت در الله نگری که همه کارها در الله است کُلَ یَوْمٍ هُوَفی شَأنٍa-164 هر زمانی صد هزار کار میکند در مشرق و مغرب گویی الله فعل عالمست وفَعّالُ لِمٰایُریدُb-164 در الله نظر کنی صد هزار عجایب و صد هزار شهرها را مطالعه کنی و گویی الله عالم را همان میجنباندی و میلرزاندی و میراندی از آنک با عرض حرکت و سکون و اجتماع و افتراق و حدوث و بقاست و هیچ عرضی دو زمان نپایدی چون در و دیوار هوا نگری چون | |||||
لقمۀ جهان میگیری نا مردمی است و اگرنه میگیری مردمی است بیک تقدیر چو سگ جنگ میباید کرد و بیک تقدیر از گرسنگی میباید مردن، مردمانi-165 رنج میبرند و مالها بذل میکنند تا دوست انگیزند تو مستان تا دشمن نه انگیزی آخرش آسان ترست مهر زن و فرزند و ترس فوات بچگان و نا اهل شدن و ضایع ماندن ایشان اگرچه فایدۀ نمیبیند ولکن الله عشق داد مروی را تا از آن نشکیبد و این تازیانه برمیان جانست وقتی که فایده نبینی چو خر باش بار میبر و فایده مدان ترا با جو خود کار باشد وقتی فایده دانی آدمی باشی همه بادهاء گرم و سرد در جهان هیچکس سرّ فایدۀ آن نداند مگر الله تا در آن باد چه چیزها را پرورش است و چه چیزها ناسازوارست نیز این اختیارات و حالات آدمیان چون گرد بادهاست و موجهاست تا کدام چیزها را سود دارد و کدام چیزها را زیان دارد در هیچ چیز نیست که ضرّ نیست ببعضی و نفع نیست ببعضی از آنک در هیچ چیزی نیست که ضارّ و نافع نیست پس جملۀ اسماء حُسنی مشتمل بر قهر و لطف است پس همه موجودات بفعل احد آمد هَلِ امْتَلَأْتِ وَتَقُولُ هَلْ مِنْ مَزیدٍa-165 زشت را بدست درشت باز دهند و لطیف را بدست لطیف، جلاد با هیبت بیافریدند از بهر قهر را نامش مالک که سخت گیر باشد لطیف با لطافت آفریدند از بهر خلعت نامش رضوان و ریحان که اگر جلاد درشت مر زشتان را نبودی زینت اهل لطافت بر قرار نبودی آن رعد ترش روی با هیبت را که میغرّد و آتش از دهانش میجهد موکّلان دوزخ سخن میگوید آتش از دهانش میجهد همچنانک آتش خشم تو در جوش آمد لقمه طلبد تا بیارامد چون آنکس را | |||||
خاصیت گویان سر گردان ماندهاند چنانک غریبی در گردش روم افتد و هم | |||||
سیلاب آب سیاه شب که چشمۀ سلسبیل خمر خواهد همه سنگ یک منیهاتان که بر وی سینهاء شما نهاد همه را برد چون منیهاتان رفت تدبیرها و تصرّفهاتان رفت از آنک چون تو نماندی چگونگی که من چنین کنم و چنان کنم [هم نماند] چون شب در آمد حشرات حواس تو از کالبد تو گریختند و در گوشها و سوراخها پنهان شدند و آرامیدند و حشرات زمین برون آمدند. میاندیشیدم که مخلوق را بالله جنسیّت نباشد چگونه بالله انس گیرد و خوش شود بیارامد الله الهام داد که چون وجود مخلوق از موجدست و آن منم چگونه انیس نباشم آخر باشش وجود بایجاد نبود با چه خواهد بود چو ارادتم و فعلم و صفتم و خلقم و رحمتم بمخلوق پیوسته باشد موانست با من نباشد با کی باشد آخر نه این همه شهوتها و عشقها ئ موانستها از منست و از آفرینش منست پس چگونه با من انس نباشد چو انس از فعل منست همه کلمات دوستان و راز گفتن ایشان و مماسّه و مصاحبۀ ایشان نه من هست میکنم پس هست را با هست کننده چگونه آرام نباشد و باکی خواهد آن موانست بودن که دایم ماند جز با من اکنون ذکر میگوی و بالله و با صفات او انیس میباش و قرآن میخوان و حقیقت انس را مشاهده میکن اَللهُ لٰااِلٰهَ اِلّاهُوَa-167 چون نفاذ مشیّت [نیست] هیچ کس را جز الله را و من خواستۀ آن خواستم خوَاَست را با خواهنده چگونه انس نباشد. الحَیُّa-167 چون زنده دایمست چگونه با زنده انس نباشد قَیّم همه روزگار ترا میسازد و تصرّفات ترا راست میدارد چگونه ترا با او سخن و راز و انس نباشد لٰاتَأخُذُهُ سِنَة وَلٰانَوْمٌa-167 چو هیچ زمانی بی خبر نباشد چگونه حال خود را با وی عرضه نتوانی داشتن عاشقان بیدار باشند مگر تو معشوقۀ که خفتۀ اکنون وجود تو چون شاخ | |||||
مضطجع بودم اندیشیدم که من و همه حوالی من از هوا و ارض و جهات و خطرات همه صنع الله است پس الله با من مضطجع باشد باز اندیشیدم که الله انبیا را علیهم السلام آن کشوفii-168 و آن حالات داده بود و ارض بهشت را آن چندان چشمهاء خمر و حوران و غلمان و آن مکان را چشمۀ ایّوب هٰذامُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَشَرابٌa-168 و آن جبال آواز خوش اَوِّبی مَعَهُ وَالطَّیْرَa-168 و کوه طور را وجد و تجلی و استحقاق این شرفها مر جوهر و عرش را ثابت نیست بل که الله مخصوص گردانیدست اکنون گویم ای الله چون این همه چیزها تو میدهی مکان و زمان را اثر نیست و جوهر و عرض مستحق نی این همه اجزای منظور و مرئیiii-168 مرا همچنین گردان چون با من مضطجع باشد او را بیکان یکان اسماء حسنی میستایم و از هر نامی علی حده شرابی مینوشم تا پایان الله مرا چه دهد. طایفۀ عرفا گفتند بیا تا همه کار میکنیم و کار زن یکان یکان دوستiv-168 میسازیم یکی ازیشان کاهلتر و بی جمالتر بود او را گفتند که ترا نظر بر کی میافتد گفت شما کابین آنکس نتوانید دادن یعنی نظرم بر دختر پادشاهست گفت شما کار خویش را باشیت و من کار خویش را هر روز آبدست بکردی وزیر طارم دختر رفتی و در آن مینگریست دختر گفت که این بیچاره را کسی نیست که سخن وی با من گوید زنینهاش داد و گفت سلام من ببر و بگوی که اگر کسی داری در میان کن تا سخن تو بگوید و اگر نداری هم بزبان خود بگوی چه میترسی اگر سرت نماند گو ممان آن زن سلام دختر بوی رسانید او فریاد کرد و در خود در افتاد و هلاک شد. اِهْدِ ناالصّرِاطَ الْمُسْتَقیمَc-168 بمعنی آنست که میگوید در خواست کن از من که مرا راه نمای بخود من گفتم مرا راه منمای بجای دیگر مرا با تو خوشست. | |||||
|