Ma'arif Database معارف جلد اول Ma'arif 
p.
اَللّهُمَّ یعنی ای بار خدای ما را خیر خواه اُمَّ بِناخَیْراً بهر حالتی یقین ما [ن] می‌دهی...

اَللّهُمَّ یعنی ای بار خدای ما را خیر خواه اُمَّ بِناخَیْراً بهر حالتی یقین ما [ن] می‌دهی ازین حالتما[ن] بهتر ده همچنین الی مالایَتَناهیٰ و بحمدک که نیاز دادۀ این چه عجبست از تجلی طور و عصای موسی و تکلّم ظبی مع النّبیّ علیه السَّلٰم بشهاده رسالهi-158 و حمامة و غیر حمامه بر کتف سارii-158 رسول علیه السلم نشست و گواهی داد و ظبی در خاک می‌غلطید این چه عجب می‌آید که اینها از وجهی عارفند الله را و از وجهی نی آدمی بنگر که چند رویها دارد یکی رویش خوشیهاء بهشت و عقل و دانش و یکی روی غم و تاریکی و یکی رویش خون و شش و جگر یکی رویش جماد تا عالم باطنش چو نیک موج زند آنگاه بر ظاهر او پدید آید و همچنین صورت عقل و آنچ درویست کس را بر وی وقوفی نیست و همچنین آتش اندر سنگ و آهن مدفونست کس را بر آن وقوفی نیست و نیز آن ساعت که جان یقین و صدق بجزو تو پیوندد آن یک طرف جزو تو بنور معرفت آراسته و طرف دیگرش از آن فارغ و اجزای تنت برسد همه زنده شود و اگر بدیوار و اجزای خاک بر زند و با اجزای دیوار معرفت وی بجنبد نیز زندگی خود پیدا کند چنانک عصاء موسی و کوه طور تا در چه شیوه جان یقینت باشد آن معنی در همه چیز بجنبد و بیکدیگر زنده شوند از آنک همه محدثات مشابه‌اند مر یکدیگر را همه معانیهاء ایشان در یکدیگر باشد چون عاملی بیاید در همه عمل کند نبینی نبات چندانی معانی رستن را از الله قبول کند و هیچ کس را بر آن قبول او وقوفی نی ولکن در و دیوار الله در عمل نه آرد تا غیب ماند و ختم رسالت بمحمد علیه السلم بود.
معین هرّا را خواستم تا بگویم تو واَعْوِنۀ تو در حق من باید که نظری نکنند یعنی مزرعۀ مرا فراموش کنند اما جواب وی آنست که تو نیز نظر مکن در زمین
p.159
ولایت ما.
دانشمندی عبّادی را در تذکیر از حیض مسئله پرسید عبّادی تذکیر ختم کرد گفت فردا جواب تو بگویم روز دیگر یَسْئَلونَکَ عَنِ الْمَحیضِa-159 بخواندند چهل روز درین تذکیر گفت آنگاه دانشمند را گفت که در زیر هر بیل پایۀ مثل آنکس بیابی که مسلۀ حیض ترا جواب گوید اما یک کس بیار که بر یَسْئَلونَکَ چندین تذکیر بگوید، همه دولت این جهانی بندۀ آنست که وی نظیر باشد در کاری از کارها. مرا می‌گفتند که تفسیر بتازی گفتن نیک صید می‌کند مردمان را.
پیران چون جمع شوند برکت آن عمل کند چنانک چهار جوی و یا ده جوی یکی شود چگونه عمل کند نشان اهل اباحت سر دست یکدیگر را بگیرند نرمک بمالند بیفشارند.
شرف سگزی می‌گفت چون جمع شوند بباطن با یکدیگر سخن می‌گویند و در می‌یابند و فهم می‌کنند که بزنان حاجت نه آید از شهوت زنان و غیرهما.
بنورجمال یوسف چو برقع برداشت نور وی اثر کرد در چشم نابینا بینا شد نیز کودکی نزد علیه السّلم آمد دعا کرد الله بینایی بوی باز داد یوسف صلوات الله علیه دعا کرد زلیخا را جوان گردانید و بینا. نیز پیری مر رسول علیه السّلم را گفت یا رسول الله جوان بودم با یکی عشق آورده بودم هر دو پیر شدیم علیه السّلم دعا کرد هر دو جوان شدند لوط علیه السّلم قوم لوط مواشی وی را بکوه سنگ ناک بی نبات اندر راندند دعا کرد آن را کلوخ گردانید و پرنبات قومش چهار پایان خود را در آنجا راندند آن چهار پایان ایشان چو آنرا می‌خوردند هلاک می‌شدند نیز علیه السّلم موضعی را که کوهبود دعا گفت کلوخ با نبات شد لوط علیه السّلم مشتی سنگ بسوی قوم انداخت در آن وقت مهمانان همه کور شدند پیوسته قوم لوط سنگ انداختندی نیز علیه السّلم درغزو تبوک مشتی سنگ بینداخت چندین هزار کافر هلاک شدند یوسف علیه السّلم
p.160
چنان سخن خوش گفتی که هیچ کس نبودی که سخن وی شنیدی که مسلمان نشدی نیز علیه السّلم هفتاد کس را از حبشه بسخن خوش رسول علیه السّلم اسلام آوردند. چراغ بحجرۀ [علی بمرد] علیه السّلم بخندید از تبسّم او تا سحر حجره روشن بود رنج تو از آنست که ملازم صورت دشمن می‌باشی کسی با صورت دوست چندین ملازمت ندارد که تو با صورت دشمن، آنجا که دوستت چندین با وی نباشی این چه عشق است که ترا با دشمن افتادست چندانی بدوست مشغول شو که ترا یاد دشمن نه آید. بمجرّد معصیت کفر نباشد و این شِکال مدفوعست که اگر ایمان داشتی بترسیدی و معصیت نکردی جواب جنانک طبیب گوید بوقت بیماری صحبت مکن تو نشکیبی و دانی که زیان می‌دارد ولکن صحبت [کنی] بسبب غلبۀ شهوت طبیب ترا دشمن نگیرد و تدارک آن صحبت و رنج بتو رساند اما اگر سخن طبیب را سرسری دانسته باشی و استوار نداشته باشی او ترا دشمن گیرد و در معالجۀ تو نکوشد، دشمنی الله لایق وی باشد و نظیر دیگر از گرi-160 خاریدن نشکیبد هرچند که می‌داند که کَشْ شود و زیان دارد و مستسقی که می‌داند آب زیان می‌دارد ولکن می‌خورد نیز عاصی اگرچه میداند که سبب عقوبت آخرتست و می‌ترسد این دانستن ازوی ایمان باشد و بسبب غلبۀ شهوت می‌خورد هرچه دروی ایمان نبود این ترس ایمان نباشد. نظیر عداوت من با قاضی چنانست که مایعی باشد و آبی باشد هر دو در حیّز خود بر قرار باشد نه آن این را تیره دارد و نه این آنرا پرا کنده اما ناگاه کسی بر گذرد و سرپای وی درین مایع و آب زند چنانک دعوی حاجی صدّیق بود آن از جای برود و این تیره شود اکنون صبر باید کردن بود که هر کسی بقرار خود باز شود این سوداها را فسون باید و آن فسون از زهرمار گرزۀ اجلست که اعتبار گیری از وی سَکْرَةُ الْمَوْتِa-160 سِکر : بند آب، سَکر : بند کردن، سَکر : شراب، آن سختی جان کندن بند کند، منافع وراحات این جهانی بر تو ببندد فرزند و دوستان پیش تو نشسته باشند چون در و دیوار می‌نماید و پروای اندیشۀ ایشان نباشد و راه آن جهان بروی بسته باشد
p.161
که عالم غیب را مشاهده نتواند کردن.
می‌اندیشیدم که این فرزند و مادر و غیراینها را رنج می‌برم از بهر چه فایده مثلا جملۀ کافران و یا اباحتیان هیچ فایدۀ آخرتی نمی‌بینند با این همه درین بار کشیدن گرم رو می‌باشند و هیچ گونه دلشان نمی‌دهد تا از این بار کشیدن دل بر دارند معلوم شد که این بار کسی دیگر بر می‌نهد و مهار اشتیاق بریشان نهاده و در زیر بار کشیده اما خداونده با خر مشورت نکند که این بار بر تو از بهر چهه فایده نهاده‌ام او را با یک من جو خود کار باشد اگر کسی دیگر نیستی درد را بر تو کی نهادی تو هرگز درد را بر خود ننهی خود غوطه خوری در زیر درد چو فایده ندیدی وجود را، چو بر می‌کشندت و بزیر دردت می‌دارند بدانک کسی دیگرست آخر چندین سلاح کار جمع می‌کنی چو میانگاه نداری بر کجا بندی یکی کار بدست گرفتی چو کار دیگر گیری هر آینه این را از دست بباید نهادن چو هر دو دردستت نگنجد، اکنون درین چه فایده باشد که بر می‌گیری و رها می‌کنی اگر بنگری در هیچ سفهی نیست که در وی فایدۀ نیست چو مخلوق الله است تو سنبلۀ، در تو دانهاء حواس آکنده، آب شغل بسیار دروی بندی زرد شود، بوقت مرگ که بکوبندت باز همه کاه برون آیی نه دانۀ آکنده آن گندم کوهی بدان آهنگی و آکندگی از آنست که چون قانعان متوکل باش آنچ یافت خورد از آب باران و بس کرد باز گندم آبی چون بسیار خورد چنان سست باشد تو نیز آب شهوت نظر بچشمت بسیار رسد نظرت در شهوت بی مزه شود بهمان آب اندک غُضَّ بَصَرَکَ اِلّا عَنْ زَوْجتِکَ وَ اَمَتِکَ بس کن تا کارت نیکو شود و آب کلمات بگوش رسانیدی گاهی بیرون آمد و مغز مزه رفت معجزۀ صالح در خواست کردند که ما را اثری می‌باید که آتش بارد همچنان کرد خدای عزوجل اثری فرستاد که آتش می‌بارید و باران می‌بارید و در میان بستانهاء ایشان حیّات وافاعی بسیار بود آن آتش همه را بسوخت.
نیز علیه السّلم آتش خواست ابری با آتش پدید آمد و مر آن عتبه پسر بولهب همه را بکشت بچۀ نسب را قرآن می‌آموختم دلم گرم شد با قوم گفتم دورتر گرفتۀ
p.162
و نزدیکتر را فراموش کردۀ باز چو از نزدیکت یاد آمد بوی مشغول شدی بسبب فراقِ دورتر گرم دل شدی آنگاه درمان آن چنین خواستی کردن که هر دو را رها خواستی کردن و آنک دورترست هوایی است و آن که نزدیکترست دوست حقیقی است اینک دشمنi-162 هوا و جادوی وی بدین تواند دانستن پایان دورتر باز می‌کاوی هیچ بکف تو نخواهد ماندن و آنچ نزدیکترست مفارقت نخواهد کردن با دوست حقیقی بیگانه شدۀ از بهر آن چنان بیگانۀ چنانک گند پیری باشد بهر جای که در می‌نگرد بهیچ چیزی نه ارزد و بسیار جفتان را طلاق داده بجادوی ترا از راه برده.
لٰاتَسُبُّوا الَّذینَ یَدْعونَ مِنْ دونِ الله فَیَسُبُّواللهَ عَدْواً بِغَیْرِ عِلْمٍa-162 آن زشت را چه دشنام می‌دهی اگر آن زشت نبودی نغزی کجا پیدا آمدی آن زشت را زشتی بس نمی‌کند تو بشکر نیکویی خود مشغول باش باز که باخات جنگ آغاز کند آن مردار خواری او را بس نمی‌کند کَذٰلِکَ زَیَّنّا لِکُلِّ اُمَّةٍ عَمَلَهمْa-162 همچنانک ترا راه حق نمودیم او را راه باطل نمودیم و او را درخور آن گردانیدیم ترا در خور این گردانیدیم ثُمَّ اِلیٰ رَبِّکُمْ مَرْجِعُکُمْ فَیُنَبِئُکُمْ بِماکُنْتُمْ تَعْمَلونَb-162 ما اشارت کردیم بر آن برو و اگر نه سزای آن بینی.
پارۀ حکمتم نانبشته مانده بود قومم بانگ کردند می‌ترسیدم که این حکمتهاام نانبشته بماند از من برود گفتم در قید چیزی ماندستی چنانک غلام گریخته را باز یافته باشد عاجز وی مانده که نباید که بگریزد غلام با خیانت را مانی که چون مالک او را امین داند آن را بگیرد و بگریزد تو همان درگاه را باش که این دولت یافتۀ نعمت چه کم آید چو آنت بداد دیگرت بدهد یعنی با یاران بنشین همان حکمتت باز دهد.
آفتاب گرفتن از بهر معصیت مردمان آنست که هرک معصیتی کند بنابر آن باشد که سخن تباه شنوده باشد و یا کسی تباهی را دیده و کاهلی را دیده باشد از آنک
p.163
اگر همه نیکو دیدی و نیکو شنیدی هرگز بلا یکی ندیدی و آنکس که غافل و کاهل و عاصی باشد از آن باشد که سخنی بی اعتقادی و ملحدی ستدهi-163 باشد که تدبیر عالم همه از عالمست بعضی طبع را و بعضی آفتاب و بعضی ماه و بعضی هوا اکنون نقصان بر هر جزوی از اجزای جهان پدید می‌آرد آفتاب را کسوف می‌دهد و ستاره را نحس شرف را هبوط و زمین را زلزله و هوا را وَ با و آب را نَتن و سنون از بهر الزام حجّت را که شما مدبّر اینها را می‌دانستیت اینها مدبّراند نه مدّبِر لاجرم بتان و رؤسا را در دوزخ عقوبت کنند تا عبرت بود اتباع را.
هود را باد را معجزۀ او کرده بود دست بر دست زدی سوی یمین باد از سوی یمین آمدی و اگر دست بر دست زدی سوی چپ آمدی نیر علیه السّلم دعا خواست روز احزاب همه را باد زیروزبر کرد معجزۀ شعیب را گفتند تو از بهر گوسفندان نزد مایی چو صاحب غنمیم شب دعا کرد آن همه سنگها را گوسیند گردانید نیز علیه السّلم دعا کرد تا سنگها را گوسپندان خوبشان او را گردانید. معجزۀ ایوب بعد از آنک سره شده بود ملخ زرین بارید نیز علیه السلام بدعا روز تنگ دستی از بهر حسن و حسین زربارید سَی دُرُست حسن گرفت گفت مرا بس کند.
فرق میان جملۀ جمادات و مجبورات منی است که نباید که من از دست بروم و نباید که بچه‌ام قرآن نه آموزد و ادب نیاموزد و چه کنم و چگونه کنم این منی بود که آسمان بر نداشت و زمین بر نداشت حَمَلَهَا الْأِنْسانُ انَّهُ کانَ ظَلوماً جَهولاًa-163 همچون حمّالی همچون حمّالی که ستمکار تن خود باشد برون از طاقت باری بر گرفته باشد این سنگ منی را نو نو از کدام کوهساری غلطانند و تو در قازغان شکم انداخته و آتش تیز برافروختۀ و می‌تابانی سنگ تاب کنی هی گوشت پارۀ دل که چندین گاه این آتشه در تو افروخته و هرگز پختهو سوخته و بریان نشدی لاٰتَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاٰنَوْمb-16 چون بشربتِ خواب همه جهان را سرمست و بیهوش گردانیدیم اگر مرا سِنه باشد
p.164
سر و پای شما را بوقت مستی کی نگاه دارد کالبد چون کندۀ است بر پای باز جان برشتۀ حیوة بکالبد بر بسته روح رشته می‌کشد و بعالم غیب می‌رود باز کندۀ کالبد او را باز می‌آرد روح از کالبد جدا شد و کالبد بحکم فرمان برداری در هوا ایستاد.
شرف سگزی گفت ملک غور را گفتم که تیغ از بهر دین زن نه از بهر کین گفت بزرگی را ملک سجستان بدر خانۀ خود استدعا می‌کرد که سبق اینجا گوی گفت مر غلام ترک وی را که ملک با تو می‌باشد ملک را غیرت آمد ملک را هم بگفت ملک شرم زده بماند آنگاه گفت که از من شرم می‌داری از رسوایی آخرت نمی‌اندیشی.
ملک سجستان فساد می‌کرد در آمد و گفت اَلنّاسُ علیٰ دینِ مُلوکهِم اکنون تو سعی می‌کنی تا همه شهر مفسد شوند و بال همه در گردن تو باشد.
بدیع ترک خواب دید که روز آدینهَ‌ستی و صد هزار خلق سپید جامه می‌گویندی که نماز آدینه بهاء ولد می‌کندی ما همه نماز سپس تو گزاردیمی مردمان خواهندی تا شاخ شاخ شوندی مردمان را باز می‌رانندی که همه سپس وی رویت و می‌گفتند که چون نماز آدینه بگزارند آنگاه حکم قیامت برانند و نیز وی در خواب دید که من در سرایم با خلق بسیار و آن سرا را بناء وی کم می‌بینم و رسن دراز بینمی که هرگز پایان نیست آن رسن را، و تو بر آن رسنی و می‌بافی و می‌روی.
چون بیکار باشی و مانع و جمادات نماید ترا و زندگی نباشدت در الله نگری که همه کارها در الله است کُلَ یَوْمٍ هُوَفی شَأنٍa-164 هر زمانی صد هزار کار می‌کند در مشرق و مغرب گویی الله فعل عالمست وفَعّالُ لِمٰایُریدُb-164 در الله نظر کنی صد هزار عجایب و صد هزار شهرها را مطالعه کنی و گویی الله عالم را همان می‌جنباندی و می‌لرزاندی و می‌راندی از آنک با عرض حرکت و سکون و اجتماع و افتراق و حدوث و بقاست و هیچ عرضی دو زمان نپایدی چون در و دیوار هوا نگری چون
p.165
همه زنده و عقل و صاحب روح بوده‌اند و اجزای زندگان بوده‌اند و محتملست که همچنان گردند اکنون همه همچون عاشقان و مصاحبان و مجامعان را مانند که تو دریشان نظر می‌کنی.
لقمۀ جهان می‌گیری نا مردمی است و اگرنه می‌گیری مردمی است بیک تقدیر چو سگ جنگ می‌باید کرد و بیک تقدیر از گرسنگی می‌باید مردن، مردمانi-165 رنج می‌برند و مالها بذل می‌کنند تا دوست انگیزند تو مستان تا دشمن نه انگیزی آخرش آسان ترست مهر زن و فرزند و ترس فوات بچگان و نا اهل شدن و ضایع ماندن ایشان اگرچه فایدۀ نمی‌بیند ولکن الله عشق داد مروی را تا از آن نشکیبد و این تازیانه برمیان جانست وقتی که فایده نبینی چو خر باش بار می‌بر و فایده مدان ترا با جو خود کار باشد وقتی فایده دانی آدمی باشی همه بادهاء گرم و سرد در جهان هیچکس سرّ فایدۀ آن نداند مگر الله تا در آن باد چه چیزها را پرورش است و چه چیزها ناسازوارست نیز این اختیارات و حالات آدمیان چون گرد بادهاست و موجهاست تا کدام چیزها را سود دارد و کدام چیزها را زیان دارد در هیچ چیز نیست که ضرّ نیست ببعضی و نفع نیست ببعضی از آنک در هیچ چیزی نیست که ضارّ و نافع نیست پس جملۀ اسماء حُسنی مشتمل بر قهر و لطف است پس همه موجودات بفعل احد آمد هَلِ امْتَلَأْتِ وَتَقُولُ هَلْ مِنْ مَزیدٍa-165 زشت را بدست درشت باز دهند و لطیف را بدست لطیف، جلاد با هیبت بیافریدند از بهر قهر را نامش مالک که سخت گیر باشد لطیف با لطافت آفریدند از بهر خلعت نامش رضوان و ریحان که اگر جلاد درشت مر زشتان را نبودی زینت اهل لطافت بر قرار نبودی آن رعد ترش روی با هیبت را که می‌غرّد و آتش از دهانش می‌جهد موکّلان دوزخ سخن می‌گوید آتش از دهانش می‌جهد همچنانک آتش خشم تو در جوش آمد لقمه طلبد تا بیارامد چون آنکس را
p.166
بزنی بیارامی یا بکشی نیز آتش جهنم لقمه جویست تَکٰادُ تَمَیّزُ مِنَ الْغَیْظِa-166 چو لقمها بوی رسانند او را گویند بمراد رسیدی هَلْ امْتَلَأْتِb-166 او شکر گوید هَلْ مِنْ مَزیدٍb-166 چندان انعام کردی که هیچ باقی نیست، زشت را بدست درشت دهند. خار را با شتر دهند علف دوزخ چه چیزهاست کدامها را بدست دوزخ دهند دروغ را و دزدی را و خیانت و کژروی و غمز کردن و بی ادبی و بی نمازی و سخت دلی ورزیدن چو سخت دل باشی وقت قدرت ترا بدست سخت باز دهند اَلْحَدیدُ بِالْحَدیدِ یفلح اما بچوب تر و تازه مشقوق نشود، باز راستی و امانت و شجاعت در راه‌اند، جود و سخاوت و مرحمت و شفقت ببهشت لطیف رسانند زمین دهانها[ء] لحد باز کردست لقمۀ آدمی را می‌خاید امّا در وی راههاء مختلفست چنانک دهان یکست ولکن راهها در وی سه است یکی مری، وَ دَجان، و حلقوم، آب را راهی و دم را راهی و علف را راهی باز در معده راههاء دیگر بر خیزد و هر اهلی را باهلی رساند آنچ مدد چشم باشد بوی رساند و آنچ از آنِ سفل باشد بوی رساند نیز خاکْ دهانِ جهانست و جبال اضراس و جهان که حلقوم و معده عالم غیب است می‌خورد و اهل را باهل می‌رساند چنانک دریای عدم موج زد و کف و خاشاک و صدفهاء صور را و درر معانی را بساحل و جزایر و بمراتب بر روی آب بر روی پدید آورد و آدمی را درین مرتبه بر روی آب افکند هر کس را چون فانی شوند ممکن باشد که دریاء عدم باز دگربار موج زند طوفان فرعون چون باز ایستاد سبزها رُست که هرگز چنان نرُسته بود چون ملخهاشان بمرد بسر زمین زار آمدند که ما را هنوز دخلها[ء] ما بر جاست دَبیi-166 ملخ، مَدْباة زمین ملخ ناک مَدْبیّة زمینی که ملخ گیاهش خورده بود کافران چون جزیه پذیرفتند چو سرگین در زیر آب نشستند.
خاصیت گویان سر گردان مانده‌اند چنانک غریبی در گردش روم افتد و هم
p.167
در آنجا بمیرد راه نیابد کالبد چون پلیست که حیوة و عقل و تدبیر و فعل چون خلقان بروی می‌گذرد و اگرنه مانi-167 تو می‌باشد همچنانک آن زمان طلوع را چه اثرست، همه آدمیان و حیوانات الله همه را از نیست هست می‌کند و نیست می‌کند همه از نیست سر بر می‌زنند اندر هوا همچون قبّه بر روی آب کس نداند که اصل چیست.
سیلاب آب سیاه شب که چشمۀ سلسبیل خمر خواهد همه سنگ یک منیهاتان که بر وی سینهاء شما نهاد همه را برد چون منیهاتان رفت تدبیرها و تصرّفهاتان رفت از آنک چون تو نماندی چگونگی که من چنین کنم و چنان کنم [هم نماند] چون شب در آمد حشرات حواس تو از کالبد تو گریختند و در گوشها و سوراخها پنهان شدند و آرامیدند و حشرات زمین برون آمدند.
می‌اندیشیدم که مخلوق را بالله جنسیّت نباشد چگونه بالله انس گیرد و خوش شود بیارامد الله الهام داد که چون وجود مخلوق از موجدست و آن منم چگونه انیس نباشم آخر باشش وجود بایجاد نبود با چه خواهد بود چو ارادتم و فعلم و صفتم و خلقم و رحمتم بمخلوق پیوسته باشد موانست با من نباشد با کی باشد آخر نه این همه شهوتها و عشقها ئ موانستها از منست و از آفرینش منست پس چگونه با من انس نباشد چو انس از فعل منست همه کلمات دوستان و راز گفتن ایشان و مماسّه و مصاحبۀ ایشان نه من هست می‌کنم پس هست را با هست کننده چگونه آرام نباشد و باکی خواهد آن موانست بودن که دایم ماند جز با من اکنون ذکر می‌گوی و بالله و با صفات او انیس می‌باش و قرآن می‌خوان و حقیقت انس را مشاهده می‌کن اَللهُ لٰااِلٰهَ اِلّاهُوَa-167 چون نفاذ مشیّت [نیست] هیچ کس را جز الله را و من خواستۀ آن خواستم خوَاَست را با خواهنده چگونه انس نباشد. الحَیُّa-167 چون زنده دایمست چگونه با زنده انس نباشد قَیّم همه روزگار ترا می‌سازد و تصرّفات ترا راست می‌دارد چگونه ترا با او سخن و راز و انس نباشد لٰاتَأخُذُهُ سِنَة وَلٰانَوْمٌa-167 چو هیچ زمانی بی خبر نباشد چگونه حال خود را با وی عرضه نتوانی داشتن عاشقان بیدار باشند مگر تو معشوقۀ که خفتۀ اکنون وجود تو چون شاخ
p.168
ریحان دردست [الله است] همه شکوفها شهوت و برگهاء رارتi-168 بالله باید که باشد.
مضطجع بودم اندیشیدم که من و همه حوالی من از هوا و ارض و جهات و خطرات همه صنع الله است پس الله با من مضطجع باشد باز اندیشیدم که الله انبیا را علیهم السلام آن کشوفii-168 و آن حالات داده بود و ارض بهشت را آن چندان چشمهاء خمر و حوران و غلمان و آن مکان را چشمۀ ایّوب هٰذامُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَشَرابٌa-168 و آن جبال آواز خوش اَوِّبی مَعَهُ وَالطَّیْرَa-168 و کوه طور را وجد و تجلی و استحقاق این شرفها مر جوهر و عرش را ثابت نیست بل که الله مخصوص گردانیدست اکنون گویم ای الله چون این همه چیزها تو می‌دهی مکان و زمان را اثر نیست و جوهر و عرض مستحق نی این همه اجزای منظور و مرئیiii-168 مرا همچنین گردان چون با من مضطجع باشد او را بیکان یکان اسماء حسنی می‌ستایم و از هر نامی علی حده شرابی می‌نوشم تا پایان الله مرا چه دهد.
طایفۀ عرفا گفتند بیا تا همه کار می‌کنیم و کار زن یکان یکان دوستiv-168 می‌سازیم یکی ازیشان کاهل‌تر و بی جمال‌تر بود او را گفتند که ترا نظر بر کی می‌افتد گفت شما کابین آنکس نتوانید دادن یعنی نظرم بر دختر پادشاهست گفت شما کار خویش را باشیت و من کار خویش را هر روز آبدست بکردی وزیر طارم دختر رفتی و در آن می‌نگریست دختر گفت که این بیچاره را کسی نیست که سخن وی با من گوید زنینه‌اش داد و گفت سلام من ببر و بگوی که اگر کسی داری در میان کن تا سخن تو بگوید و اگر نداری هم بزبان خود بگوی چه می‌ترسی اگر سرت نماند گو ممان آن زن سلام دختر بوی رسانید او فریاد کرد و در خود در افتاد و هلاک شد.
اِهْدِ ناالصّرِاطَ الْمُسْتَقیمَc-168 بمعنی آنست که می‌گوید در خواست کن از من که مرا راه نمای بخود من گفتم مرا راه منمای بجای دیگر مرا با تو خوشست.
pp. 158 - 168
  • i-158 . ظ : رسالته.
  • ii-158 . ظ : مبارک.
  • a-159 . قرآن کریم، ۲/۲۲۲.
  • i-160 . ظ : گراز خاریدن
  • a-160 . قرآن کریم، ۵۰/۱۹.
  • i-162 . ظ : دشمنی.
  • a-162 . قرآن کریم، ۶/۱۰۸.
  • b-162 . قرآن کریم، ۳۹/۷.
  • i-163 . ظ : شنده (مخفف شنوده).
  • a-163 . قرآن کریم، ۳۳/۷۲.
  • b-163 . قرآن کریم، ۲/۲۵۵.
  • a-164 . قرآن کریم، ۵۵/۲۹.
  • b-164 . قرآن کریم، ۱۱/۱۰۷.
  • i-165 . اینجا کلمه‌ییست که درست خوانده نمیشود مانند : نبینی. یا : بینی.
  • a-165 . قرآن کریم، ۵۰/۳۰.
  • a-166 . قرآن کریم، ۶۷/۸.
  • b-166 . قرآن کریم، ۵۰/۳۰.
  • i-166 . اصل : دبا.
  • i-167 . اینجا سقطی هست.
  • a-167 . قرآن کریم، ۲/۲۵۵.
  • i-168 . ظ : زاریت.
  • ii-168 . اصل : کسوف.
  • a-168 . قرآن کریم، ۳۸/۴۲.
  • b-168 . قرآن کریم، ۳۴/۱۰.
  • iii-168 . اصل : مرءی.
  • iv-168 . ظ : درست.
  • c-168 . قرآن کریم، ۱/۶.