Ma'arif Database معارف جلد اول Ma'arif 
p.
یکی دعوی عشق زنی می‌کرد گفت شب بیامد و منتظر می‌بود تا معشوقه فرو آید...

یکی دعوی عشق زنی می‌کرد گفت شب بیامد و منتظر می‌بود تا معشوقه فرو آید چون از شوی خود فارغ شد بیامد وی را خواب برده بود سه جوز در جیب وی کرد و برفت چو بیدار شد دانست که چنین گفته است که تو خردی از تو عاشقی نه آید از تو گوز باز آید.
چون نقصان پیر بر دل مریدان بگذرد دستار در گردن کنند بیستند تا پیر ازیشان عفو کند.
عشق بلبل خوشترست یا عشق گل، در عشق آنست که چون بیندیشی بمیری اکنون همه کس چیزی می‌طلبد که از آن می‌ترسد یعنی می‌ترسد که نباید که جانش بر آید.
مقتضیً لوجوبِ الزکوة في مال الضمار و نافی لوجوب الزکوة تعارضاً نقول مقتضي راجع علي النافي لانَّه لولم یعملْ بالمقتضی یلزم ابطاله فانّه لایعمل بالمقتضي فی جمیع الصور لشمول النافي جمیع الصور المقتضي و حیئذ ترک المل بالمقتضی لمکان النافی ولاکذلک لولم یعملْ بالنافي في صورة المقتضی لایلزم ابطاله فانّه معمولٌ فیماقیل ورودالمقتضي تمسّک بقوله تعالي وَآتواالزکوةَa-169، خطاب لکُلّ عاقل بالغ لانّ المراد لوکان البعض لکان النصّ مجملاً فلایکون فیه فائده فکان امراً لکلّ فردٍ من الافراد بایتاءالزکوة ولن یتصور الامر بایتاءالزکوة الابتصور الزکوة ولایتصور الزکوة الّا بالوجوب فکان دالّا علي وجوب الزکوة في کل فرد من افراد العقلآء فکان دالَّا علی ارادة هذا العاقل ولایقال بان صور عدم وجوب الزکوة من لوازم ارادة هذه الصورة قلنا اَیش یعني بملازمتها یعنی به انه وجدالدّلالة علی ارادة الصورة فمسلّم علي هذا التفسیر ولکن لم یلزم من خروج تلک الصورة عن
p.170
الارادة خروج هذه الصورة عن الارادة وصار من امر جماعة بالحضور ثم نهي البعض عن الحضورلایلزم ان یخرج الباقي عن الارادة وان عنیت به انهما یتلازمان بمعني انّه لوانعدم الارادة في تلک الصورة تنعدم في هذه الصوره فلانسلم بانّهما بتلازمان علي هذا التفسیر و هذا الاشکال یرد علي العلّة المشترکة و دعوی التلازم في العلة وهو قوله لوکان الحکم ثابتاً ههنالکان ثابتاً في تلک الصّورة لانّه لوثبت ههناانماثبت للمصلحة المشترکة کالنّصّ الدّال علی ارادة الصورتین في الثبوت فنقول ان عنیت بالتلازم وجود المصلحة الدالّة علي الثبوت فی الصورتین فمسلمٌ ولکن لم یلزم من عدم الثبوت في تلک الصورة عدم الثبوت ههناوان عنیت بالملازمة انه اذا انتفی الحکم فی تلک الصورة فینبغی ههنا فلانسلّم قال بانّ الزکوة وجبت لدفع حاجة الفقیر لانها لولم تجب لدفع حاجة الفقیر لما کانت واجبة في موضع الاجماع لانهالم یکن ثابتة فالاصل استمرارها قلنالایکون الاصل استمرارهالانها لوٱستمرّت علي العدم لاتکون الزکوة هي و هي اشارةٌ الی الزکوة الموجودة فاوکان الاصل استمرارها لما صحت الاشارة الی هذه الماهیّه فلایمکن ترتیب استمرار هذه الماهیة علي العدم فحینئذ لایکون ٱستمرار هذه الماهیّه علي العدم بل یکون ماهیّة اخریٰ بخلاف قولنا این موجود معدوم بوده یصدق هذه لانّه نفي موجوداً فصحّت الاشاره امّا قولک هذاالموجود لایکون الآن موجوداً لایصحّ هذا الترکیب. انتفاء ولایة النّکاح فی صورة النزاع مع ثبوت ولایة النّکاح فی الامة ممالایجتمعان
p.171
لانّ ملک الیمین لایخلواامّاان کان موجباً لثبوت ولایة الانکاح اولم یکن فان کان موجباً ثبتت الولایة فی صوره النزاع لان المعنی من کونه موجباً مستلزماً لوجود الولایه فی موضع هو موضع وجود الموجب وان لم یکن تلک الیمین موجباً لاتثبت الولایه في فصل امة لمکان النافی السالم عن هذا المعارض اویمکن تمشیته بأن المعنی من الموجب ان یکون ثبوت ولایه الانکاح دایر[اً] معه وجود او عدما فملک الیمین علي هذا التفسیر لایخلوا اما ان کان موجبا اولم یکن فان لم یکن لایثبت ولایة الانکاح فی الامة وان کان یثبت فی صورة النزاع فان قیل ثبوت ولایة الانکاح فی صورة النزاع مع ثبوت في موضع الاجماع ممّالایجتمعان لان ملک الیمین لایخلوا اِمّا ان کان موجباً اولم یکن فان کان موجبا لایثبت ولایة الاکراه في الامة لمکان النافي وهو الضرر فالحاصل انّ عبدنا النافي انا ترک لکون الامتیة موجباً حتي لوکان الموجب هو ملک الیمین ماکان النافی متروکاً وماکان موجباً ثابتا اصلاولایقال لانسلّم بان النافي موجود علي تقدیر کونه موجبا قلنا النافی لایخلو امّا ان کان واقعا اولم یکن فان لم یکن واقعا لایثبت ماذکرتم من النکتة وان کان واقعا فلایخلو اما ان کان موجود اعلی تقدیر کون ملک الیمین موجباً اولم یکن موجوداً فان کان موجوداً یثبت النافي علي تقدیر کونه موجباً وان لم [یکن] موجوداً لایکون ملک الیمین موجباً والتقدیر تقدیر کونه موجباً فعلم ان النافی قائمٌ علي تقدیر کونه موجباً فلایثبت ولایة الاکراه
p.172
ولا یقال ترک النافي حینئذٍ یکون لهذا المعارض فکان ترکه لهذا المعارض اولی من ترکه لالهذا المعارض قلنا لانسلُم بانّ ترکه لهذا المعارض اولي وان لم یکن موجباً ثبتت ولایة الانکاح في صورة النّزاع لمکان النافي السالم عن هذا المعارض اوعنینا بالموجب مایدورمعني الموجب وجوداً وعدماً فینتفي الولایة عن صورة النزاع ضرورة انتفأالموجب اوتعارضه بوجهین آخرین احد هماملک الیمین لایخلوامّا ان کان موجبا ثبوت الولایة فی فصل الامة ولایکون موجباً في صورة النزاع اولم [یکن] ملک الیمین بهذه الصورة فان کان موجباً علي ما وصفنالایثبت ولایة الانکاح في صورة النزاع لمکان النافي السالم عن المعارض اولان المضیّ من الموجب مایدورمعه الموجب وجوداً وعدماً وان لم یکن ملک الیمین موجباً علی ماوصفنا لایثبت ولایة في فصل امه لمکان النافي السلم عن مثل هذا المعارض اولان الموجب ماینتفی بانتفائه الولایة والوجه النافي ان ملک الیمین لایخلو اما ان کان نافیا للولایة فی صورة النزاع وموجباً للولایة في فصل الامة اولم یکن فان لم یکن لایثبت الولایة في فصل الامة لمکان النافي السالم عن مثل هذا المعارض اولانّ المعني من الموجب مایلزم من وجوده وجود الموجب ومن عدمه عدم الموجب وان کان ملک الیمین بهذه المثابة تنفی الولایة عن صورة النزاع فعلم ان ثبوت الولایة في صورة النزاع مع ثبوت الولایة في فصل الامة ممالا یجتمعان لنا ان تقدیر وجوب الشئ مع انتفاء وجوب ذلک الشئ محال وقوعه وجوب والتغریب بهذه المثابة
p.173
فلایکون واقعا وذلک لان وجوب التغریب لایخلو اما ان کان منسحبا الی الزانیة اولم ینسحب لاجایزٌ ان ینسحب لاشتراک الزانی والزانیة في القبح وهذالان الزاني وان کان اعقل ولکن فعل الزانیة وقع سعیافي تحصیل فعل الزاني مع ان لذة فعل الزاني راجع الي الزاني والثاني الغي زیادة قبح نشاء من العقل الزانی بدلیل استوائهما في الرجم وقطع السرفه ولاجایز ان ینسحب الي الزانیه لان تغریب الزانیه لوکان یکون مع لوازمه اولامع لوازمه لاجایز لامع الوازمه لانه محال وقوعه ولاجایز مع لوازمه لان لوازمه تغریبها وحده اومع غیرها لاجایز وجود التغریب مع غیرها وهوالمحرم او التزویج لان احدا لم یقل بجبر المحرم والزوج في التغریب اوالجبر علي التزویج ولانه الزام عقوبة غیر الجاني وانّه جورو قدقال الله تعالي وَلٰاتَزِرُ وازرةٌ وِزْرَاُخْریٰa-173
چنانک همه اجزا از جمادات و نامیات زهره‌شان نباشد تا سر بادراک و تمیز و نظر بر آرند جز آنک قابل بوند مر حکمتها[ء] الله را و شب و روز در آن گردانند عظیم معاداتی نبوده باشد و عظیم نرنجیده باشد انبیا از دشنام دادن کفره و بد کرداری ایشان که گفتند که تَصْلیٰ ناراً حَاُمِیَةً تُسْقیٰ مِنْ عَیْنٍ آنِییةًb-173 اگر یک بهشتی را رحم آیدی از آن رنج کفره کفره را آن عقوبت نباشدی ولکن بهشتیان را دو تماشا باشد یکی نظارۀ نعمت بهشت و یکی نظارۀ رنج اهل دوزخ چنانک کافری مسلمانی را اسیر کند و فرزند وی را زیر پای اسپ اندازد تا شکنبۀ وی بطرقد آن کافر را هر استخفافی که کنند آن مسلمان را شادی آید چون اخوّت در بهشت بکمال باشد هرچ با فرزند یک مسلمان کرده باشند ایشان را همچنان باشد که با فرزند همه مسلمانان کرده باشد صورت از مصوّر چگونه ترسان و لرزان نباشد و چگونه پرهیبت
p.174
و تعظیم نباشد خواهد بشکندش و خواهد ریزه‌ش کند و خواهد زشتش نقش کند آخر صورت مر مصوّر را چه باشد تا گستاخیها کند چنانک اسپک گلین مر نقّاش را اسپک بیچاره وار تنگ در داده تا مصوّر در حق وی چه کرم کند صورت را جز بمصوّر تعلّق بکی باشد اگر چه صورتم ناامید نه‌ام از عشق و محبّت که همه صورتها را عشق و محبت تو دادۀ مار بر سر زر غلطد و گوید اگر زر سودمند نیست مرا ولکن خوشست مرا بدانک محبوب فرزند آدم از وی دور ماند تا حال حاسد را بدانی مثال حالی گوید هر دیکی علی حده بپزی دشوار آید اکنون بیا تا مختصری دیکی پزم که همه حاصل کرده باشم و مؤنتی کم، گوشت و دوشاب و جغرات و سرکه وسیر و نشاسته این همه را بیکجای بپزد و می‌گوید که در جهان از من کسی داهی تر نباشد و نیز انتخابی کرده‌ام از طاعت، کسی از من مصلح‌تر نباشد و آنگاه ازین لقمۀ دیک می‌خورم ناگوار می‌افتد احتراز کنم و گردن می‌پیچانم و با خود می‌اندیشم و می‌گویم ازین روش نیکوتر و با معامله‌تر که من دارم هیچ کس را نباشد ولکن چکنم چو روزی ندارم فلاجرم فَلَاٱقْتَحَمَ الْعَقَبَةَa-174 باشی روش صلاح فک رقبه است و اِطْعامٌ فی یَوْمٍ ذی مَسْغَبَةٍa-174 است تو ازینها هیچ داری تا از عقبه خلاص یابی اگرچه این همه هست فعل و مشیّت تو ای الله عذر گناهان بس و بدین جنایات شکسته نباشم آخر نه فعل تو آسیبی دارد بدین ضعیف، عقوبت مر بندگان را از آنست که شکسته نباشد و فعل ترا نبینند چو آشنای فعل توم آخر اَلْمَعْرِ فَةُ تَنْفَعُ وَلَوْبِالْکَلْبِ تا کریم چگونه سودمند بود.
سبب محبت بنده آن آمد که عاجزی و ناکسی و ورخجی خود می‌بیند و جمال و کمال و لطاف الله و آسیب الله با خود می‌بیند و سبب خشیت آنست که می‌ترسد از حرمان و فراق در هر خیال که نظر کردی تو آن چیز شدی مثلاً خیال سگ دیدی تو سگ شدی بگو ای الله مرا بدین زودی گربه گردانیدی گُربگک توم و اگر
p.175
درریم و خون نگری بگو ای الله مرا ریم و خون گردانیدی من خون گشتۀ توم و اگر در گلزار نگری گلزار و بنفشه شوی بگو ای الله گلزارک توم و اگر در زن نغز نگری زن شوی بگو ای الله زنک نغز توم و اگر در الله بی چون نگری بی چون بشوی بگوی که ای الله بیچونک و متحیّرتوم و اگر در کافر نگری و در سخت دلی نگری کافر سخت دل شوی بگوی ای الله کافرک سخت دلک توم و اگر در احوال نبی و رسول نگری رسول و نبی با تعظیم شوی اکنون چون الله مدار تو را چنین گرداند چه عجب اگر ترا همچچنین گرداند و اگر نظر حق حق زدن کس ترکان داری هزار سال عین همان حالت بگوی ای الله من کاین کنک توم و اگر در آن نگری که الله در اجزای تو صحبت و مجامعت می‌کند همه اجزای تو پرمزۀ الله شوند و آن چیزی که تو شدی چون سخن گویی از آن مستمع تو همان چیز شود و در خوشی افتد.
ببرکت ذکر عالم غیب عین ریزه ریزه می‌شود و محو می‌شود و باجزای غیبی بدل می‌شود پس تو خود عالم غیبی عالم عین چگونه بر قرار می‌ماند چون فروبسته باشی و حلاوت غیب نیابی و کور و کبود باشی گویی الله ترا فرو گرفته است و دست بر دهان تو نهاده استی چون دیدی که الله ترا می‌افشاردی از حلاوت کرم الله یاد کنی همه جهان شکوفه و باغ و بوستان نعم او بینی باز گویی الله ترا ببر انعام خود اندر گرفتی و هر حالتی که نبوده باشد چون آن حالت ببینی بدانک الله است که ترافرو گرفته است ویا در تو تصرّف می‌کند چو دیدی که الله با تو آسیبی دارد ازوی تعظیمی در خواست کن و باز بمحبّت الله گرای، چون خود را تیره روزگار بینی بگوی که سینه روزک توم برون می‌کنندم و دوزخیک توم و با عقوبتک توم و عاصیک توم و بی فرمانک توم امّا دشمنک تو نه‌ام بل که دوست دارک توم و آموختۀ لطف توم اکنون در هر چیزی که نظر می‌کنی همان چیز می‌گردی، در فرشته نگر تا الله فرشته گرداندت و در پری نظر کن تا الله ترا پری گرداندت، بنظر محسوس نظر کن تا محسوس گرداند ترا الله پیش تو این چیزها را و اگر در الله نظر کنی محسوس گرداند پیش تو الله چنانک یکی را پرسیدند که خدای تو چگونه مردی است گفت خدای من ربّ العالمین است
p.176
مرد نباشد گفت من ترا از خدای آسمان و زمین نمی‌پرستم از خدای تو می‌پرسم که تو او را می‌پرستی و بندگی می‌کنی.
فخرالدین پسرشیخ تاج گفت جلال الدین و زین صوفی خانۀ فرو آمد چند روزی برآمد مدرسۀ کوی متوکّل رفت او را گفتند چرا از آن موضع نقل کردی گفت الحمدلله و بسم الله بسیار می‌گفتند فخر قلانسی گفت مدرسۀ من چرا نه آمدی که هرگز نه الحمدلله و نه بسم الله گویند و نه نماز و نه آبدست کنند.
آن صورت که ترا فرو گیرد یا تو باشی که الله ترا چنان گردانید یا غیر تو باشد که ترا فرو گرفت یا الله باشد که خود را بر تو افکنده باشد این صورت اگر زشت باشد آنجا که صورت چنان شده باشد بگوی ای الله روک مرا سیاه کردی سیاه روزگارک توم و سیاهۀ توم و روسپیک و عاجزک تقدیر توم اگر سیه رویم از بهر گنه کردی آن گنه از من کی رود که من با تو بس نه آیم و اگر آن صورت غیر توست بگوی که این را این صورت زشت هلاک کرد من بیچارگکِ حکمِ توم و عاجزک توم، کریم بنزد عاجزان چنین سخت دل نفرستند و اگر آن صورت الله است بگوی الله مرا پریر اندرi-176 غفج کردی و دمم گرفتی چنانک عورتی را مردی کنگی فرو گیرد، بزیر تقدیر تو مفعولۀ الله باشی.
از خاک پلیتۀ تافت یعنی کالبد و این نور یا حواس و جان را دروی گیرانید اگر بار دیگر در گیراند چه عجب همچنانک ذکر آغاز می‌کنی و چون کوه کوه گرفتی داری و شکالها داری ببرکت ذکر آن همه محو می‌شود و گداخته می‌شود و هوای صافی می‌شود لاجرم بقیامت همه کوههارا چون پشۀ گرداند و محو گرداند آنگاه فرماید لِمَنِ المُلکُ الْیَوْمَa-176 جمادات و کوهها بفرمان الله چون لشکری است ایستاده تا الله اشارت کجا کند آنجا روند هر کوهی چون اسفندیار رومی ایستاده است.
هرگاه بدست غم و وحشت مبتلا شوی و می‌گویی چگونه کنم تا الله مرا با چیزی موانست دهد پس اگر الله مونس تو نیستی ترا این وحشت کی دهد و اگر اللهی که شادی بخش است با تو نیستی ترا این رنج و اندوه کی دهد وجودْ بیچارۀ مُوجدست
p.177
تا موجد وجود را چه صفت دهد اگر صفت عشق دهد واختیار دهد عاشق مختار باشی مر الله را و اگر مجبور باشد عاجز الله باشد تا الله مر آن وجود را چه نقش دهد هم بر آن صفت مضطرب باشد بنزد الله و مُوجد خود.
ترّه کار را گفتم همه کارت درین ترّه کاری نظرست همچنانک در عزیر نخست نظر را زنده گردانیدیم که واُنْظُرْ اِلیٰ حِمٰارِکَa-177 که چگونه خر تو را زنده می‌گردانیم ترا نیز نظر دادیم که بار تودۀ ترا چگونه زنده گردانیدیم، ترا نیز بحشر زنده گردانیم آخر از باغبان گرده زدن هوا با خاک چگونه صورت بندد و پیوند باد بادانه چگونه بود.
قال فی زکوة حلي لو وجبت الزکوة لایخلو اما ان یجب جزو من النصاب اولا جزو من النّصاب لاوجه الی الاوّل لانّه یؤدّی الي الضَّرر التشقیص ولاوجه الی التالي لانّه یؤدی الی ترک العمل بقوله علیه السلم هاتوا ربع عشور اموالکم قلنا یجب جزؤلایلزم من جزوه ترک العمل با حدهذین الدّلیلین لانه یمکن وجوب مثل هذا الحزؤ بدلیل وجوبه فی ثیاب التجاره و ذلک الوجوب سالم عن ترک العمل باحد ما ذکرتم من الدلیلین او نقول قولکم بان الوجوب لایخلو اما ان یکون جزوا من النّصاب او غیر جزؤ قلنا الواجب جزو یخلو عن احد هذین الوصفین لانّ ما ذکرنا من النکتة یدُلّ علی الوجوب و ما ذکرتم من الوصف ینفی الوجوب فکان الواجب عاریا عن الوصف احترازاً عن ترک العمل باحدالدّلیلین.
وَالسَّمٰاءِ وَالطّارِقِ
b-177 یعنی همه حالها[ء] آسمان و گردشهاء وی و سعد و نحس
p.178
وی درین دوازده خانه که در صحن آسمانست هر ستاره را برجی باجتماع ایشان اثری پدید آرم چنانک مرد و زن جفت شوند و چنانک جامه بمردم گرم شود و مردم بجامه شما همانیت همان مبتلاء نفع و ضرّگشتۀ آن مشرقست و آن زمین مغربست همه ره کاروان اثرها از زمین بآسمان می‌آید و از آسمان بزمین می‌آید شخص ستارگان و شخص کالبدها خانها را ماند و اثرها چون مسافرانند ارواح هرکسی بآسمان می‌رود از آن منجّم بستارگان معلّق بود و از آن طبیعیان [بخاصیت و چار گوهر] و از آن عوام بآسمان و ارواح محبّان بعرش رحمان چنانک فرشتگان فرو می‌آیند ارواح و اوهام بآسمان می‌رود و اثر عمل صالح و طالح بآسمان می‌رود و فرشته فرو می‌آید اِنْ کُلُّ نَفْسٍ لَمَّا عَلَیْهٰا حافِظٌa-178 هیچ مر چیزی ضایعی را و بی فایدۀ را حفظ نباشد و حافظی نی، هیچ چیزی نیست در جهان که وی را فایدۀ نیست در جهان دشت پر خاک و خاشاک می‌بینی همچون دکان فیلور پر از خاشاک، نادان می‌گوید چندین چیز بی فایده چه می‌کند فیلور بزبان حال می‌گوید هریک داروی و در مانیستi-178 مر محتاج را می‌گویی این خاشاک دشت چه را خرج شود آخر نمی‌بینی که همه خرج می‌شود و هیچ نمی‌ماند، باد و هوا و خاک و مور و مار همه از یکدیگر می‌ربایند، این چیزی که نزد تو خرج نمی‌شود چنین غارت می‌کنند آنگاه که خرج شدی تا خود چگونه بودی اگر همه آن قدر آفریدندی که ترا خرج شدی و با فایدۀ بودی از همه عالم اندکی آفریده شدی فَلْیَنْظُراِلْاِنْسانُ مِمَّ خلِقَb-178 اگر در تو فایده و عاقبت نبودی همانگاهت رها کردندی که ماء مهین بودی گوشت نگرفتندی بر می‌کشیدندی اندرونت بعقل نیاراستندی و از برونت ننگاشتندی مِمَّ خِلقَa-178 گفتند از اول چون وهم و بآفرینش نرفت که از باد و هوا و دریا اما ماء دافقa-178 را دانستی که از کوهِ پشت مهرها[ء] پدر و از غار سینۀ مادر و از عقبات هشت استخوان سینۀ مادر
p.179
بیرون می‌آورد تا اگر خاک گردی از غارها و کوههات برون آرند عجبت نه آید، طرفه کاروانی ازین کوههاء استخوانها برون می‌آید اگر چه حقیرست ولکن بس خطیرست.
وَالسَماءِ ذاتِ الرَّجْعa-179 که احوال ستارگان وی باز گردنده است وَالْاَرْضِ ذاٰتِ الصَّدْعِa-179 که نبات ازوی روینده است، نجم هم نباتست وهم ستاره است از آسمان نبات ستاره همچنانک آسمان می‌شکافد و نور از وی و ستاره از وی می‌نماید زمین می‌شکافد و نبات ازوی ومی‌نماید و این نبات بعضی سیّاره‌اند که در هر فصلی نوع دیگر باشد هیچ کس می‌داند که ایشان کجا می‌روند و موضع فنای ایشان هر سالی هر کس می‌داند نیز موضع فناء ستارگان [کس نداند] و همچنانک هر آدمی که در صدیع سپیده دمست متصدّع می‌شود و ستارگان حواس پدید می‌آید و باز انتقال می‌کند اکنون چون این آسمان و این زمین روی بروی‌اند چرا آن علت است و زمین معلول چرا زمین علّت نیست و آسمان معلول هرستارۀ چون برگیست بر شجرۀ فلک و هر برگ ستاره چون اقلیمی چرا در بهشت برگی بدین کلانی نبود همه جهان در زیر نور یک برگ آفتاب می‌روند چه عجب در بهشت خلقی بسیار زیر سایۀ یک برگ روند خاصّه مملکت کمینه کسی از بهشت چند همه دنیا باشد.
رضی محمود عبدالرزّاق گفت سه شب است تا دعا می‌کنم تا رسول را علیه السّلم خواب بینم هر سه شب مولانا بهاءالدین را خواب دیدم.
عبد الله هندی گفت سلطان و خش و همه غلامان و لشکریان علمها بزر در پوشیده بودند و ساختهاء زرّین بر انداخته و تو برتختی بلند بودی می‌آمدندی ترکفi-179 پای ترا بر می‌داشتندی و در روی و در دست می‌مالیدندی و ایشان را کسی می‌گفتی که بروید در امان وی باشید.
دختر کرنج کوب که خواهر ترک نازست گفت دعا می‌کردم که ای خداوندا
p.180
می‌باید تا دست آن زن را ببینم که پسر را غزو فرستاده بود سردست خون آلود پیش من پدید آمد و نیز گفت مصطفی را علیه السّلم در بیداری بدیدم و نیز گفت اگر می‌خواهم بهشت و حورا و عینا را بچشم سر می‌بینم و اگر خواهم دوزخ را با همه ماران می‌بینم تا بدانی که تصدیق و اعتقاد به از صدهزار معرفت است همین حواسی که درین محسوس داد همان حواس در دید غیب تواند داد.
چند مهرۀ نرد که باتفاقا بی اختیار اندازندi-180 بر سبیل توکّل که تا قسمت وی چهارست یا سه است یا شش بر بساط از زیر حقّه گردان می‌شود از آن چندان اثر پدید آرد در آن با زندگان یکی را خشم و یکی را دلتنگی و یکی را شادی که فلان را در شش دره آوردم، نیز مهرهای سیّارات را بر بساط نیلگون بقبضۀ تقدیر گردان کرده است و آثار هر نفس ایشان الله در هر آفریدۀ پدید می‌آرد اختیاری باختیار ایشان و مجبور را با جبر ایشان و نیز شطرنج یکی مات می‌شود و یکی می‌برد و پیاده فرزین می‌شود نیز این ستارگان یکی را مات می‌کنند و یکی را فرزین و یکی را پیاده، تأثیر ایشان در حق غیرست و در حق ایشان نیز وَالْیَوْمِ الْمَوْعودِa-180 که عاقبت این سماء ذات بروج و احوال وی و سعد و نحس وی و خیر و شرّ وی که سیّارات چون وکیل درانند که عطایا بر دست ایشان ببندگان مختار می‌رساند از نفع و ضرر و مغلوبی و غالبی و توفیق طاعت و خذلان معصیت و مرحمت و سخت دلی، عواقب این سماء و آثار وی همه دریوم موعود پدید آید و شاهد ایّام عمر تو که عزیزترین چیزی است گواهی دهند فرشتگان که درین ایام بچه مشغول بوده است و مشهود در قیامت قُتِلَ اَصْحابُ الْأُخْدودِa-180 نظر کن که تأثیر سماء ذات بروج در حق طایفۀ بدان سخت دلی که مؤمنان را بآتش می‌سوختند و تأثیر وی در حق طایفۀ چنان اعتقاد خوب که تن در آتش می‌دادند و از سر دین بر نمی خاستند آخر یوم موجود است اثر این عواقب را زمان بالله کاری ندارد زمان با کسی تعلّق دارد که عدم بروی روا بود از آنک زمان
p.181
سه نوع است یکی ماضی که عبارت از احوال و اعراض و معنیِ نیست شده بعد از وجود و دوم حال که وجودی باشد بر عرضۀi-181 زوال و یکی استقبال چیزهای که موجود نباشد و بعرضۀi-181 وجود بود پس کانَ اللهُ فیِ الْأَزَلِ عبارت از هستی باشد که آغازش نباشد ولایزال عبارت از هستی باشد که فنا بروی روا نباشد، زمان باحدث باشد سبّوح و قدّوس آنست که منزه است از حدث، چون الله ترا قدرت داده باشد در چیزی قدرت دادۀ او را از خود نفی نتوانی کردن و خود را عاجز نتوانی کردن و اگر عجزت دهد در چیزی خود را قدرت نتوانی دادن و اگرچه آفرینش اوست ترا هیچ عذر نباشد از آنک این معنی را عذر و حجت نه آفریده است در هر دو جهان ترا چگونه عذر باشد حکمش اینست که تو معذور نباشی تو چگونه معذور باشی جهان خوش آفرید، شاخ دیگر بحای دیگر موجود گردانید بر خلاف این خوشیها از آنک چه فرقست میان مکنت آفریدن اینها و میان مکنت آفریدن رنجهای آن جهانی گاه گاهی از آن دریا بدین جهان در آمیزد اندکی و نم آن بدین عالم می‌رسد نشانش آنست که چون شکر و نبات می‌خوری دهانت تلخ شود لقمه بدان خوشی می‌خوری چگونه تلخ وزرده می‌گرداند آن زرده شدن از نم آن عالم غسلین و صدیدست تا بدانی که صورتهاء نغز را در دوزخ زشت تواند گردانیدن عَلیٰ رَجْعِهِ لَقادِرٌa-181 چون آن منی‌ات را این منی گردانید فضل بود اگر این منیت را آن منی باز گرداند عدل بود پس هر عقوبت که کند عدل بود.
فقیه عمر احدب فزاری گفت خواب دیدم که مولانا بهاالدین بلند شده بود در هوا نیک بلند و خلق بسیار بر روی زمین ایستاده او ذوالْعَرشِ الْمَجیدb-181 را معنی می‌گفت بدیع ترک و علاء ترک آمدند و گفتند یکی جوانیست بیمار شده گفت در بیداری از روزن دو سبز پوش دیدم فرود آمدند و گفتند خضر و الیاسیم بدیع ترک و علاء ترک را بگوی تا نزد بهاالدین روند تا وی این را بگوید و ایشان گفتند، سلطان
p.182
وخش ده سال دیگر بزید و ملک راند و بعد وی ملک بقلج تکن باز گردد نه بیغان تکن این خواب در ماه ربیع الاول سنه سبع و ستمانه. تمام شد مقابله و تصحیح جزو چهارم از کتاب معارف تألیف سلطان العلماء بهاءالدین محمد بن محمد بن الحسین الخطیبی البلخی بامداد روز دو شنبه دوم اردیبهشت ماه ۱۳۳۶ شمسی مطابق با ۲۱ رمضان ۱۳۷۶ هجری قمری باهتمام این بندۀ ضعیف بدیع الزمان فروزانفر اصلح الله حاله و آله در منزل شخصی واقع در خیابان بهار از محلات شمالی طهران.
pp. 169 - 181
  • a-169 . قرآن کریم، ۲/۴۳.
  • a-173 . قرآن کریم، ۶/۱۶۴.
  • b-173 . قرآن کریم، ۸۸/۴، ۵.
  • a-174 . قرآن کریم، ۹۰/۱۱، ۱۴.
  • i-176 . این کلمه را اینطور هم میتوان خواند : بزیر اندر.
  • a-176 . قرآن کریم، ۴۰/۱۶.
  • a-177 . قرآن کریم، ۲/۲۵۹.
  • b-177 . قرآن کریم، ۸۶/۱، ۴۶.
  • a-178 . قرآن کریم، ۸۶/۱، ۴.
  • i-178 . اصل : داروی درمانست.
  • b-178 . قرآن کریم، ۸۶/۶، ۵.
  • a-179 . قرآن کریم، ۸۶/۱۱، ۱۲.
  • i-179 . ظ : ته کف.
  • i-180 . اصل : اندازنده.
  • a-180 . قرآن کریم، ۸۵/۲، ۴.
  • i-181 . اصل : عرضیه، بعرضیه.
  • a-181 . قرآن کریم، ۸۶/۸.
  • b-181 . قرآن کریم، ۸۵/۱۵.