(version 2β)

Ma'arif

p.1
بِسْمِ اللهِ الرّحمٰنِ الرّحِیمِ

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعٰالَمِیْنَ وَاَلصّلوٰةُ عَلَی سیِّد نَا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِیْنَّ قَالَ الشّیْخُ الْاِمَامُ الْعَالِمُ الْکَامِلُ الْمُحَقِّقُ الْمُدَقِّقُ قُطْبُ الْاَوْلِیَاءِ وَالْعَارِفِیْنَ سُلْطَانُ الْعٰلَمَاءِ فِي الْعَالمِیْنَ بَهَاء الْمِلَّةِ وَ الْحَقِّ وَ الدِّیْنِ قَدَّسَ اللهُ رُوْحَهُ وَ نَوَّرَ ضَرِیْحَهُ.

_

p.1
فصل ١

اِهْدِنَا الصِّرَاطً الْمُسْتَقِیْمَ a گفتم ای الله هر جزو مرا بانعامی بشهر خوشی و راحت برسان و هزار دروازۀ خوشی بر هر جزومن بگشای و راه راست آن باشد که بشهر خوشی برساند و راه کژ آن باشد که بشهر خوشی نرساند. همچنین دیدم که الله مزۀ جمله خوبان را در من و اجزای من در خورانید گویی جملۀ اجزای من در اجزای ایشان اندر آمیخت و شیر از هر جزو من روان شد و هر صورتیکه مصوّر میشود از جمال و کمال و مزه و محبّت و خوشی گویی این همه از ذات الله در شش جهت من بدید میآید چنانکه کسی جامۀ آبگونی دارد و بر آن جامه نقشهای گوناگون و صورتهای مختلف و لوان لون باشد همچنان الله از خود صدهزار صورت مینماید در من از حس و دریافت او و صور با جمالان و خوبان و عشقهای ایشان و موزونیها و صور عقلیات و حور و قصور و آب روان و عجایبهای دیگر لاالی نهایه نظر میکنم و این صورتها را مشاهده میکنم که چندین جمال آراسته در من می نماید و هر صورتی که میخواهم می نمایدم و می بینم که این همه از اجزای من بدید میآید و الله را دیدم که صدهزار ریاحین و گل و گلستان و سمن زرد و سپید و یاسمن بدید آورد و اجزای مرا گلزار گردانید و آنگاه آن همه را الله بیفشارد و گلاب گردانید و از بوی خوش وی حوران بهشت آفرید و اجزای مرا با ایشان در سرشت اکنون حقیقت نگاه کردم همه صورتهای

p.2
خوب صورت میوۀ الله است اکنون این همه راحتها از الله بمن میرسد درین جهان اگر گویند تو الله را می بینی یا نمی بینی گویم که من بخود نبینم که لَنْ تَرَانِیْ b اما چو او بنماید چه کنم که نبینم ( والله اعلم ).

pp. 1 - 2
a . قرآن کریم، سورۀ ١، آیۀ٦ b . قرآن کریم، سورۀ٧، آیۀ ١٤٣

p.2
فصل ٢

در نماز در آمدم بالله نظر میکردم چنانک صفت کنند حور را نیمه اش از کافور است و نیمه اش از زعفران و مویش از مشک و یا گویند فلان کس را سریست از شرم و پاییست از صدق و غیروی همچنان الله رامی بینم همه رحمت و جلال و عظمت و کرم و قدرت و حکمت و قِدم و حیاة و اعطای مزه ها اکنون در الله و درین صفات بی کرانۀ الله نظر میکنم تا مزۀ نوع نوع را در وی مشاهده میکنم و طمع میدارم که این همه را بمن دهد و می بینم که میدهد اکنون دیدن من مرالله را باندازۀ نظر منست، الله خود را بمن بهمان اندازه می نماید که مرا نظر می دهد از قالب من و غیر قالب من و دید الله از من دید این اجزای منست که از الله در وی چندین چشمه گشاده است و همچون سفرۀ پُر پیش من نهاده است اکنون در پیش خویش یعنی در هوای پیش خویش همه الله را می بینم و همه صفاتش را می بینم یعنی هیچ جای بی قدرت او و صنع او و کرم او نیست و در همه اجزای خود می بینم الله را و جمله صفات من ادراک و دانش و قدرت و محبّت و عشق و جمال و تدبیر و مصلحت و بینایی و شنوایی و گیرایی و ذوق و عقل و هوش و طبع این همه چشمهاست از الله و از صفات الله که من ازین چشمها در الله مینگرم و می بینمش و همه رحمت و قدرت و عظمت و جمال بی نهایتش را می بینم آخر این هفت ستارۀ گردان مدد خوشیهای جهان میباشد اگر این صفات الله که محسوس من است و پیوسته بصفات منست مدد هر دو جهانی من بباشد چه عجب درین میانه هوشم برفت گفتم این طلب را الله در من نهاده است ای الله چو مرا طالب خود گردانیدۀ زیاده گردان اکنون بیا تا الله را از بهر چه طلب میکنم از بهر همه مرادها که همه مرادها از الله حاصل میشود در سر مجموع مرادها نظر میکنم هر یک مراد را تمام نظر میکنم

p.3
و می بینم که الله آنرا چگونه زنده میکند و چگونه مدد میکند و هست میکند و درین میان الله را و عین مزهای الله را و جمال الله را مشاهده میکنم و می بینم پس از الله همه مراد من الله است باز در چشمۀ ادراک مزۀ خوشیها نظر میکنم می بینم که از الله مزه در خوشیها چگونه میآید که هست کنندۀ مزه است پس مزه قایم بفعل الله آمد و فعل قایم بالله آمد پس مزه قایم بالله آمد و براین صفت الله بی نهایت آمد پس هر چند مزه از الله طلب میکنم و در الله نظر میکنم مزها بیابم بی نهایت باز در صفت الله نگاه میکنم می بینم که هم در من و در اجزای من این مزهای صفات الله چنان فرو آید که من گران میشوم و عین مزه میشوم ( والله اعلم ).

_

p.3
فصل ٣

در شب برخاستم گفتم تا در الله مینگرم گفتم تا در خود مینگرم که الله از من چه زنده میکند بعد از آنکه مرده بودم و از الله میخواهم تا آن زندگیم را زیاده کند چون زنده کردن الله را نهایت نیست و الله را ثنا میگویم و میستایم در مخاطبه در وی مینگرم تا زندگی نوع دیگرم دهد چو این نعمت جز از وی از کسی دیگر حاصل نمیشود اکنون نظر میکنم که چه قدر دید عجب الله در من بدید آورده است بعد از آنک آن دید عجب در من نبود و بالله میگویم و میستایمش تا آن دید عجب را در من زیاده گرداند لا الی نهایه. و می بینم که این چنین چشمهای عجب الله از من و در من بجوش آورده است و این چنین سبزهای عجب از آن چشمها الله رسته گردانید در من و چندانک من در الله مینگرم می بینم که از وی درین چشمهاام زیاده میشود و چون کوفته شوم در نظر کردن الله ام خواب میدهد و آبِ راحتم زیاده میگرداند و باز من در الله مینگرم می بینم که الله این راحتم را هر دم زیاده میگرداند اکنون چون نظر بالله میکردم همه رحمانی و ربوبیّت میدیدم و علم و حکمت میدیدم و قدرت و عظمت میدیدم یعنی ذات مرکّب از اینها چنانک گویند فلان کس را روح مجسّم یافتم یعنی هیچ کثافت نیافتم. هر صاحب هنری را و صاحب جمالی را اگر همه مدحها بگویی از هیچ چیزیش چنان خوش نیاید که گویی هرگز در همه جهان همچو تو نیست خود همچو تو که باشد هر گز نباشد و هرگز جمالی چون جمال تو نتوان بودن اکنون نظر میکنم هیچ جزوی و هیچ منظوری و هیچ هنری و هیچ جمالی نیست الا الله را و

p.4
همه چیز از وی می بینم و با وی سخن میگویم گفتم که الحمدلله یعنی هر چند خوشیها و تربیئها می یابم از الله الله را ثنا میگویم و میستایم می بینم که او را خوش میآید و مرا خوشی و تربیت بیش میدهد اگرنه خوش آمدی الله را از خدمت و ستودن و ناخوش آمدی از بیگانگی و ناشناخت نعمت چندین ثنا نخواهدی و چندین عقویت نکندی بر بیگانگی و ناشناخت نعمت. پس وجود ثنا و خدمت و عدم وی برابر بودی نزد الله و این در حکمت محال باشد ( والله اعلم ).

_

p.4
فصل ۴

أعُوْذُ و اَلْحَمْدُلِلّه میخواندم چنانک کسی پیش خداوندگار خود نشسته باشد و صد هزار ثنا و دعا میگویدش و میستایدش و می زارد و مینالد و عشقها عرضه میدارد همچنان گویی این حرفها که میخوانم و این نظرهای من بمودّت همچون اغانی و چنگ و رباب و دف و سرناست با معشوق خود و من همه جای گردانم چنانک کسی رباب میزند و در شهر میرود و می بینم که الله هر ساعتی پیالۀ نظر مرا پراز شرابی میکند و من بوجه کریم او نوش میکنم درمیان این پوست و گوشت و در هر صاحب جمالی که نظر کنم الله اجزای مرا از آن مزه پر میکند چنانک همه اجزا ام میشکفد و این چنین نظر سبب صحّت تن است اما عزم کردن بچیزی دیگر جان کندنست و لقصان تن است اکنون این خبث را از میانه پاک کنم و دگرها را نوش کنم باز در گوشۀ دامن عرصۀ قهر الله مینگریستم صد هزار سر می دیدم از تنه برداشته و پیوند از پیوند جدا کرده و از روی دیگر می بینم صد هزار رود و جامها و اغانی و بیت و غزلها و بر گوشۀ دیگر صد هزار خدمتگار رّقاص با وجد ایستاده و گل دستهای جائرا از روضۀ انس بدست هر کالبدی باز داده و میدیدم که همه روحها همین جزو لایتجزّیٰ بیش نیستند و همه پران شده اند و بر الله مینشینند و از الله میخیزند و از الله می پرند همچون ذرایر در ضوء الله بی قرار باشند و میدیدم که کالبدها همچون بستانیست که الله آنرا آب و هوا و رنگ و بوی میدهد و کالبد چون گدایان چشم باز نهاده باشند که تا الله آثار راحتها از کجا بفرستد ( والله اعلم ).

_

p.4
فصل٥

اندکی خوابم برده بود نخست چون بیدار شدم فال گرفتم که کدام سخن و کدام تسبیح پیش دلم آید آنرا طلوع برجی دانم از آنک روح من بکالبدم
p.5
باز میآید هم در آن وقت بسم الله الرحمن الرحیم یادم آمد یعنی روح من باسم الله در اجزای من پراکنده میشود و باسم الله اجزای من زنده میگردد. و در آن گفتن بسم الله و رحمن و رحیم الله را مشاهده میکنم که چگونه طالب این اجزای خاکست آخر بنگر که آن گریه و سوز را چگونه در چشم و دل مادر بدید آورده است چو بچه اش بمرد که بر سر خاک او میگرید و می زارد آن همه طلب الله است و در مادر آن رحم از الله است و آن اجزا را باز زنده او کند اما آب چشم مادر را و سوز سینۀ او را گواه گردانیده است بر رحم خود. گفتم یا رب تاالله چه عشق دارد برین اجزای خاک و هوا و باد و عناصر اربعه گاهی در پرورشش زنده میگرداند و گاهی از دوستی میکشدش و حیوٰة او را میخورد باز گفتم آخر گربه را نمی بینی که از اثر دوستی الله بچه را چگونه بدندان گرفته است و از دوستی چگونه میخوردش. اکنون این چنین طالب و رحیم که الله است می دانک کسی را مرده رها نکند. باز نظر کردم الله در همه صنعها تشبیه و تصوّر دارد اما بنده را زهره نیست که صورت و تشبیه گوید الله را لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْئٌ وَ هُوَ السَّمِیْعُ الْبَصِیْرُ a اکنون حلول فعل بی فاعل و صنع بی صانع و مصنوع بی صنع محال بود پس وَ هُوَمَعَکُمْ b درست میشود اما قرب و بعد و غیبت و حضور صفتهاست که الله می آفریند و مخلوق را صفتیست که آنرا غیبت و غفلت و کفر و بیگانگی و دوزخ و رنج گویند و صفتیست که آنرا قرب و محبّت و ایمان و جنّت و آثار راحت گویند و آنرا الله می آفریند و الله ترا از خود چو بی خبر آفریند با اختیار تو در کارها آنرا غفلت و اجنبیّت و کفر و عقوبت خوانند باز چون نظر ترا بخود بگشاید آنرا قرب میگویند هر چند حالت معرفت بخود بیش میدهد آنرا قرب زیادتی گویند تا چون بکمال رسد آنرا رؤیت گویند. اکنون من هر ساعتی خود را با اجزای خود می افشانم همچون درخت گل تا در هر جزو خود می بینم که غنچۀ معرفت نو و آگاهی نو الله بدید می آرد و بدان مقدار فعل الله با من بیش باشد پس بدان مقدار فاعل و صانع با من باشد چندانی برشوم که چگونگی را چون کف و خاشاک از روی
p.6
هستی و نقصانات و ناسزا را از روی جمال هستی دور کنم آنرا کمال قربت و رؤیت گویند آنگاه روح و راحت آن جهانی ام تمام شود. فِیْ مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیِکٍ مُقْتَدِرٍ c اکنون مرادی که هست از الله می یابم و همه راحت من از اوست. گفتم ای الله مرا از خود قطیعت مده که هر رنجی که هست از قطیعتست. باز نظر کردم دو چیز دیدم یکی تعظیم الله است با محبّت و آن مطلوبست و پسندیدۀ الله است و زندگیست و یکی تعظیم بی محبّت است و آن مطلوب نیست و پسندیدۀ الله نیست اکنون هر گاه که الله مرا در ذکر گفتن و نظر کردن و تعظیم کردن نور و سرور زندگی میدهد استدلال گیرم که آن نظر و آن ذکر و آن تعظیم پسندیدۀ الله است. و در هر کدام ذکر و نظر و عمل و تعظیم می بینم که نور و سرور و زندگی کم شود بدانم که آن پسندیدۀ الله نیست باز رجوع به الله کنم و آنچه پسندیدۀ او آنرا طلبم. از ذکر گفتن ملالتم گرفت و از نظر کردن. گفتم نظر را بمانم ببینم تا کجا میرود الله او را کجا میبردش دیدم که الله هر ساعتی چیزها را مصوّر میکند و رنجهای نظر را متراکم میکند گویی که چشمم از چشم خانه و مغزم از سر و خونم از رگها بیرون خواست افتادن باز چون ابر گشاده شدی و چون یخ بگداختی عظیم عجب عالم بی پایان یافتم یک طرف دیدم که خیال چون خاری مینمود و باز معدوم مینمود مگر عدم است این عالم بسیط عجب که پایان ندارد و بهشت و دوزخ فناست و اهل جنّت فانی شوند و اهل دوزخ فانی شوند مگر خیال خوشیها بهشت است و خیال رنجها در عالم عدم دوزخ است و بی خبر از هر دو حال و بعدم رفتن از اصحاب اعرافست اکنون ازین سه قسم ندیدم وجود خود را باز حواسّم و هوشم مصروف میشد از الله و بجای دیگر میرفت. گفتم ای الله چو هوش هوش من تویی این نظر من از تو کجا میرود و ای الله بینایی من تویی این بینایی من از « تو » 1 کجا میرود و ای الله نظر نظر من تویی این نظر من از تو کجا میرود و ای الله دل دل من تویی این دل من از تو کجا میرود. آخر چو مدار مدار اینها تویی کجاشان حواله میکنی.
p.7
گفتم اِهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیْمَ d . صراط مستقیم آنست که الله وجه حکمت و عبادت خود را بروح من بنماید و روح مرا میل بروش انبیا علیهم السّلام دهد و الله بهروجهی مرا چفساینده است بدان که خلق را راه نمایم آن حکمت را اوداند و آنرا سبب سعادت ما گردانیده است ( والله اعلم ).
pp. 5 - 7
a قرآن کریم، سورۀ ٤٢، آیۀ١١. b سورۀ٥٧، آیۀ ٤. c قرآن کریم، سورۀ٥٤، آیۀ ٥٥. ۱ _ تصحیح قیاسی. d قرآن کریم، سوره١، آیۀ ٦.

p.7
فصل۶

الله میگفتم و برین اندیشه میگفتم که ای الله همه تویی من کجا روم و نظر بچه کنم و بکی کنم چون شاهد تویی و شاهدی تو میکنی و این نظر من بتو میرود و بکرم تو میرود و در پی تو میرود و من زود آنرا محو میکنم و بتویی الله باز میآیم و همچنین از صفات الله هرچه یادم میآید زود محو میکنم و بتویی الله باز میآیم و میگویم اگر تویی الله نبود وجود من نبود و من محو بودم و چون وجود من و اوصاف من و حال من و دم هستی من بتو هست میشود و باز هم بتو محو میشود پس ای الله اوّلم تویی و آخرم تویی و بهشتم تویی و دوزخم تویی و عینم تویی و غیبم تویی من کجا نظر کنم و خود را بچه مشغول کنم جز بتویی تو حاصل سر رشتۀ الله گفتن از منی فراموش کردنست و تویی الله را یاد داشتن. اکنون الله میگویم یعنی سمعم و بصرم و عقلم و روحم و دلم و ادراکم توی ای الله از خلل و کمال این معانی چه اندیشم حاصل اینست که با همه چیزها بیگانه شدن لازم است و خاص مرتویی الله را لازم بودن حیّاً ومیّتاً و سُقماً و صِحّةً. اکنون این راه ما را جز بنور دل و ذوق نتوان رفتن و عقل عقلاءِ همه عالم ازین راه و ازین عالم ما بویی نبردند. صبحدم بمسجد آمدم امام قرآن آغاز کرد نظر کردم هرچه از مصنوعات دوزخ و بهشت و صفات الله و انبیاء و اولیاء و ملائکه و کفره و بر ره و ارض و سماء و جماد و نامی و عدم و وجود این همه را صفات ادراک خود یافتم. اکنون نظر میکنم که الله اثر ادراک مرا بچه صفت میگرداند سما میگرداند و ارض میگرداند و ملک میگرداند و نبی میگرداند و ولی میگرداند و کافر میگرداند و مؤمن میگرداند و شقّهای ادراک مرا بمشرق میرساند و بمغرب میرساند و بسمرقند میرساند تا چند عدد آدمی و حیوان در وقت نظر در شقّۀ ادراک من میآید چون تاتار موی حقایق و تفاوتها الله در ادراک من
p.8
بدید میآرد. اکنون نظر میکنم هماره در ادراک خود که الله او را چگونه میگرداند گفتم ای الله شرایط بندگی و اخلاص و قیام و رکوع و سجود و لرزیدن از هیبت در ادراک من ثابت دار و ادراک مرا جمع میدار تا ناگاه از الله متحیّر میشوم و از مکان بلا مکان میروم و از حوادث به بیچون میروم و از مخلوق بخالق میروم و از خودی به بیخودی میروم و می بینم که همه همالک از جمله مدرکات منست. نشسته بودم گفتم که بچه مشغول شوم الله الهام داد که توی را از بهر آن بتو داده ام تا چون در من خیره شوی و دلت از قربت من بگیرد در خود نظر کنی و بخود مشغول شوی گفتم پس دو موجودست یکی الله و یکی من اگر در الله نگرم خیره شوم و اگر در خود نگرم فکار باشم مگر خویشتن را در پیش بنهم و در الله مینگرم که ای الله این آش وجود مرا تو در پیش من نهادۀ بدین مرداری و بدین تلخی و لقمه ییست بدین منغصّی زحمت من اینست این را از پیش گیر تا راحت تو ای الله از پرده بیرون آید با چنین خوشی چگونه یابم همین در خود نظر کنم و بس که الله مرا این داده است تا این را بپیش بنهم و بگریم و در حال او مینگرم که در جان کندن چه میکند و کی میمیرد دیدم که پاره پاره فکرتم کمتر میشد و خواب بر من مستولی میشد گفتم مگر چنانست که جدّی نمیکنم و در اندیشه میآیم تا در خواب میشوم و چون در خواب میشوم گویی درختی را مانم که در خاکم و اگر در خواب بی خبر میشوم گویی در عدمم و چون بیدار میشوم گویی سر از خاک بر میآورم و چون پارۀ در خود نظر میکنم گویی بلند میشوم و چون بچشم نظر میکنم و باندام حرکت میکنم گویی شاخها بیرون آید از من و چون بدل زیاده جدّ میکنم در تفکّر گویی شکوفه بیرون میآرم و چون بذکر بزبان بر میآیم گویی میوه بیرون میآرم همچنین پرده در پرده است هر چند که جدّ کنم گویی چیزهای عجب تر از من بیرون آید و این همه را گویی که در دهان عدم است و عدم دهان بر دهان من نهاده است ( والله اعلم ).
_

p.8
فصل٧

یَا علِيُّ لِملسَّعِیْدِ ثَلٰثَ عَلَامَاتٍ قُوْتُ الْحَلَالِ فْيِ بَلَدِه یعنی قوت حلال توشۀ راه آخرتست و حرام آنست که از رفتن راه باز مانی و علامت دیگر مُجَالَسَةٌ الْحُلَمَاءِ
p.9
و علما آنهااند که بدانند راهها را و در آن راهها بروند تو باید که با ایشان نشینی و بآن ره روانی که راهها بدانند بروی و علامت دیگر خمْسَ صَلَواتٍ مَعَ الْاِمامِ و امام آنکس است که او خداوند و حاکم آن شهر و آن ولایت آبادانست که ما بدانجا میرویم اکنون منشور ازیشان باشد 1 طلبیدن و از ایشان باید بدرقه فرشتگان خواستن و منزلهای آن ولایت طلبیدن و بکسان آن ولایت فرمان خواستن اَوْ مَعْنَاهُ یَا عَلِیُّ مَنْ اَکَلّ مِنَ اْلْحَرامِ مَاتَ قَلْبُهُ و خَلِقَ دِیْنُهُ و ضَعُفَ یَقِیْنُهُ و کَلَّتْ عِبَادَتُهُ وَ حُجِبَتْ دَعْوَتُهُ لقمه چون تخمی است و خوردن تو کاشتن است در زمین تن اکنون در زمین تن خود مینگر که دخلش و نزلش چیست و بارش چیست اگر اینهاست که گفتیم بدان که حرام خوردۀ واگرضد این می بینی آنگاه بدانک حلال خوردۀ والله اعلم.
p. 9
۱ _ باید ظ.

p.9
فصل٨

سُبْحَانَکَ میگفتم در رؤیت الله و در آثار عجایبها و پاکیهای الله نظر میکردم گفتم چون الله را با همه پاکیها و عجایبها در آن سبحانک گفتن بدیدم گفتم وَبِحَمْدِکَ یعنی خواهم تا اوصاف ستوده الله را و جمالها و انعامات الله را ببینم و میخواهم که در همه نغزیها و نیکوییها نظر کنم تا الله را بصفت نغزی و نیکوکاری بینم و این جمال الله را و نیکوکاری الله را میدیدم که بی نهایتست ولیکن باندازه اثر می بینم و هر چند اثر زیاده میشود بهتر می بینم و همچنین الله بهمه صفاتش می بینم نشسته و در محلهای آثار هر صفتی که ازین معانی است باز نگرم در آن آثار الله را بینم اما چگونگی اش را نتوانم گفتن، در نماز که الله اکبر میگویم یعنی معیّن است که الله اوست و بس و بهرچه نظر کنم او را بینم و بس، آخر قُلْ هُوَاللهُ اَحَدٌ اشارتست باو که ای طالبْ الله حاضر است امّا تو غایبی تو ازان غیبت بحضرتش باز آی که اواحدست کسی نیست جز او عالم و قادر و هوشمند نیست اِلاّ او و اکنون الله گویم یعنی ای خداوند من و ای سازنده هر جزو من چنانک هر جزو من از فاعلی الله آگه میشوند و آسیب میزنند
p.10
بفعل الله باز تعظیم الله یادم آمد یعنی این سازنده همه چیزها واجب التّعظیم است بازدیدم که هم سازندگی و هم صفت تعظیم او بر اجزای من زد و هر جزو من چون عروسی میشدند که تعظیم کنند مرشاه خود را در خلوت گفتم ای الله عشقی که ممزوج با تعظیم تو باشد چه خوش حالتی است خوشی است والله اعلم.
_

p.10
فصل٩

در وقت ذکرالله و سُبْحَانَکَ گفتن باید که از تن خود یاد نکنم زیرا که صفات الله از رحمت و قدرت و علم و جمال و پاکی و ارادت و غیرها بصفات محمدثات نماند که اگر بدان مانند بودی از صفات الله رحمت و قدرت و ارادت مخلوق بدید نیامدی چنانک از صفات محدثات نمیآید و هر چند که این صفات محدثات نیست نمیشود ذکر بدید نمی آید از صفات الله. پس در وقت سبحانک گفتن باید که بجزاز وجه الله نیندیشم تا الله را ببینم و بمشاهده الله مشغول شوم که معنی اِخْلَعْ نَعْلَیْکَ a اینست که هر چند از تن مردار بیش اندیشم رنج بیش می بینم باز چون الله را می بینم همه جهانرا می بینم که پیش الله از حال بحال میگردد و همه جزو خود را می بینم بضروری که مرالله را تعظیم میکنند که احسان کردن آنست و معنی احسان آنست که اَنْ تَعْبُدَاللهَ کَاَنَّکَ تَرَاهُ فَانْ لَمْ تَکُنْ تَرَاهُ فَانّهٌ یَرَاکَ. اکنون از نمازست و از ذکراست و از دعاست که طایفۀ بمشاهده الله مشغول گشته اند. اکنون چون از الله یاد میکنم سرو پای خود را و رگ و پی و عقل و تمیز خود را فرو میریزانم و از الله نوع وجود دیگر و عمر دیگر میخواهم لا الی نهایة. و می بینم که آب عمر از دریای غیب میآید و هم بدریای غیب باز میرود همچنانک این معانی من از عدم بوجود میآید و از وجود بعدم میرود و از وجود تا بعدم یک گام بیش نمی بینم اما چون بمعنی رسیدم ایمن شدم یعنی بمعنی چون رسیدم بالله رسیدم و مراد خود یافتم و
این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت نی رنگ توان نمود نه بوی نهفت
یعنی نه رنگ الله را توان دیدن و نه بوی محبت او را توان نهفتن
p.11
الله را گفتم که دلم گفت کتابی 1 باید گفتم که چشمم گفت سحابی باید گفتم که تنم گفت خرابی باید باز الله را گفتم که دلم نماند گفت کتابی 2 کم گیر گفتم که چشمم نماند گفت سحابی کم گیر گفتم که تنم نماند گفت خرابی کم گیر گفتم که ای الله هر گز تا یکیِ ترا با صفات تو نبینم در خود و در هیچ کاری جمع نیایم از آنک در دوی تفرقه بود لامحالة. حاصل در سحرگاه نظر می کردم که هر کسی یکیِ الله را چگونه می بیند دیدم که بعضی بنظر فقر و عدم دیدند الله را و بعضی بنظر صورت دیدند و بعضی بنظر جهة دیدند و بعضی بنظر هیولی و طبع و کواکب دیدند و الله ازین بیرون نیست گفتم ای الله گاهی بنظر مُشّّبه بینمت گاهی بنظر فقر و فنا بینمت و گاهی بنظر جبروگاهی بنظر عاشقان و گاهی بنظر محبان وای الله هر که را بخود نظر دادی هم بر آن وجه او خلقتی و طبعی یافت لاجرم افعال او و حرکات او هم بران منوال آمد چون متفاوت بیندالله راهم متفاوت آید حال او. باز نظر کردم دیدم که همه صورت و همه خیال از بی صورت و از بی خیال میخیزد و همه صورت چاکریی صورتست اگر بفرماید می آیند و اگر بفرماید نمی آیند باز نظر بخود می کردم تا خود را هر ساعتی بر چه رنگ بینم و از الله چه عجایبها بینم که بیشتر از عجایب دنیا باشد و بیرون از عجایب عالم بود خود را همچون و عایی دیدم که در مشام من آثار معرفت الله فرونشسته است بر زبر یکدیگر و عجایبهای دیگر که در گفت نیاید و من دست بر وی می زنم و آن همه در جنبش می آیند لونالون همچنانک آب زره پوشد بوفت باد و من در خود آن همه را نظاره می کنم و می بینم و الله اعلم.
pp. 10 - 11
a قرآن کریم، سورۀ٢٠، آیۀ١٢. ۱ _ کبابی ظ. ۲ _کبابی ظ.

p.11
فصل۱۰

الله اکبر گفتم دیدم که اندیشهای فاسد و هر اندیشه که غیر اندیشه الله بود همه منهزم شدند بدل آمد که تا صورتی پیش خاطر نمی آید اخلاص عبادت ظاهر نمی شود و تا کلمه لفظة الله بدید نمی آید از فساد بصلاح نمی آیند و تا تصوری نمی کنم از صفات الله و تا نظر نمی کنم در صفات مخلوق و جد و رقت و عبودیت ظاهر نمی شود پس گویی که معبود مصور آمد و گویی که الله لفظ الله را و اسامی صفات را چنان آفریده است تا چون پیدا آید خلق در عبادت آیند و توحید را سبب قطع
p.12
ترددها کرده است و اشتراک را سبب پریشانی کرده است و هر حروف و اندیشه را مدار کرده است چو اینها را نظر کردم گفتم بیا تا هر چه فانیست و مقهورست همه را از نظر محو کنم و دور کنم تا چون بنگرم قاهر را و باقی را توانم دیدن و خواهم که چندانی محو کنم که نظر من بر صفت قاهری الله و صفت بقای الله و کمال حقیقی الله قرار گیرد و هر چند محو می کردم خود را محبوس مقهورات و محدثات می یافتم گویی که الله محدثات را بر می گرداند و من درین میان می دیدم که بر دوش الله ام باز می دیدم که هم من و هم چرخ و هم افلاک و خاک و عرش همه بر دوش الله ایم تا کجامان خواهد انداختن تا همه فریاد عاشقانه بر آوردیم که ای الله ما چنگال در تو زده ایم و بر دوش تو چشبیده ایم و دست از تو نمی داریم از آنک عاشق زار توایم. اکنون ای الله چو یکدم چشم و نظر در تو می نهیم و عظمت و حسن ترا می بینیم می آساییم و دم خوش می زنیم و دمی دیگر ناله عاشقانه می زنیم و بوقت خواب نیز همچنانیم. اکنون چو دیدم که ما همه بر دوش الله ایم و الله ما را می جنباند و شربتها و خوشیهای گوناگون در ما می فرستد و ما از خوشیهای آن مست می شویم و فریاد می کنیم و الله ادراکات ما هموار می کند و در اندرون گردشهای دیگر و عجایبهای دیگر روان می کند و می نماید تا من آن همه را می بینم و مستغرق می شوم در زمره آن چنانک الله روح هر کسی را در عالمی می گرداند و ملکوت خود را بدیشان می نماید تا بدانی که ملکوت الله بی نهایت است و الله اعلم.
_

p.12
فصل۱۱

گفتم عجب نیست عرضه کردن اعمال امّت بر نبی علیه السلام بنگر که چون پارۀ راست می روم بسوی الله و نزدیک تر می شوم بحضرت الله و کارهای مریدان. مرا کسان مرا بر من عرض میکنند و دوستان و دشمنان مرا بر من عرض میکنند تا جمله سرایر ایشان را و اعطاف صُدور ایشان را می دانم و چون خیال در دل ایشان می روم اگر این محل صفای مرا الله از کالبد من جدا کند و از استخوان و گوشت من جدا کند تا همه را بی اینها در الله بینم چه عجب باشد اکنون گفتم که در موضع جست و جوی دل خود نظر کنم و آنرا بالله بپیوندانم تا بینم که الله هر چیزی چگونه مصوّر می کند و بر می آرد و گوش آن مصور را گرفته باشد و بر می کشد تا من آن بر کشیدن الله را نظاره میکنم و خویشتن را بیندازم کاهل وار و هر چه الله بر می کشد می بینم
p.13
بر کشیدن الله را و از خود هیچ صورت نگیرم هماره دست الله را نظر کنم که چگونه مرا از چاه مدر کم و غیر بر می کشد و همین بر کشیدن الله را نظر کنم چیزی دیگر را نظر نکنم بدلم آمد که الله گویم بآن معنی که ای هست کننده همه چیزها همه را تو هست می کنی و مکرّر می کنی اکنون ای الله در هست شدها از مصورات ننگرم در هست کننده بنگرم جایی که هست کننده باشد هست شده را کسی چرا نگرد و چه کند. و نظر می کنم بجمله هست شده ها که همه عاجز وارک پیش الله ایستاده اند و من می نگرم که هست کننده ایشانرا برحمت هست می کند و یا بعقوبت هست میکند یا بهشت هست می کند و یا دوزخ و رنج هست می کند و می گویم که ای الله چو ادراک من هست کرده تست کجا باشد جز بپیش تو که هست کننده تویی. ای الله از همه چیزها گزیر باشد هست شده را اما از هست کننده هیچ گزیر نباشد یعنی همه را عبد و مملوک حقیقی و مطیع هست کرده است مر هست کننده را اما گاهی که کسی که غافل شود از هست کننده می بینم که صورت و خیال جمع میشود و تن ضعیف می شود یعنی تن و دماغ که موضع ذکر هست کننده است چو بغیر مشغول شود می بینم که حق تعالی او را درد می فرستد که ای تن بر ما بدل گزیدی که کسی [ که ] از لطافت ذکر ما باز ماند لاجرم بدرد کثافت غیرما مبتلا شود و الله اعلم.
_

p.13
فصل۱۲

بمسجد رفتم سرم درد می کرد گفتم ذکرالله چنان می باید که بگویم که الله مرا فراغتی دهد از درد سر و از همه دردها و از همه اندیشها گفتم چوالله را یاد کنم باید که بهر وجهی که رقّت و خوشی آیدم آنرا بگیرم و الله را بدان وجه یاد کنم و از وجوه دیگر که رقّتم نیاید آنرا نفی می کنم از ذکر و دیگر از آن هیچ نیندیشم یعنی از حور و قصور و لرزیدن پیش وی از بیم دوزخ وی، در وقت ذکرالله هیچ ازینها نیندیشم دیدم که تصرف الله مرا در کنار گرفته است تا اِهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقیمَ a در ذکرالله یادم آمد بر وجه مخاطبه یعنی که الله را می بینم و می زارم در پیش او تا از کیفیت و جهات و تصور او هیچ نه اندیشم و نظر کردن بالله
p.14
صراط مستقیم آمد زیرا که رنج بآسایش بدل می شود تا همچنین مست می شوم و در عجایبها که الله در ذکر مینماید فرو می روم اکنون اگر فرو شوم و اگر بالا روم و اگر زیر شوم کجا روم اگر دریاست کیسۀ الله است و اگر آسمانست صندوق الله است و اگر زمین است خزینه الله است. باز چون ذکر آغاز می کنم نخست بروجه مغایبه می کنم آنگاه زان پس بروجه مخاطبه می کنم از آنکه غایب بوده باشم که بالله آیم و ذکرالله بمخاطبه گویم که ای الله و ای خداوند این گوشت من و کالبد من آستانه در تست و من در آنجا خفته ام و نشسته ام و در پیش توم و از پیش تو جای دیگر می نروم و این کالبد من ای الله کارگاه تست و حواس من منقش تست در پیش تو نهاده ام تا هر چه نقش می کنی می کن ای الله من پیش تو آمده ام که خداوند من تویی جز تو کرا دارم اگر ازینجا بروم ای الله کجا روم و چه جا دارم تا من آنجا فرود آیم و قرار گیرم چو خداوند من تویی جز تو خداوند دیگر نمی دانم که باشد و الله اعلم.
p. 13
a قرآن کریم، سورۀ ۱، آیۀ۶.

p.14
فصل۱۳

بامداد در مسجد نشسته بودم هر کسی سلام می گفتند و سجود می کردند گفتم که ای الله روح مرا بر اینها عرضه میکند و روح مرا می آراید و آراسته بدینها می نماید. تا ایشان آن آثار الله را می بینند و مرا سجده می کنند از دوستی الله اگرچه بریا و نفاق و سالوس باشد آن هم آرایش الله است و چون خلقانرا ساجد روح خود می بینم شکرالله را زیاده می کنم و می بینم که الله روح مرا با روحهای دیگران گاهیِ گره بند می بندد و گاهی دریشان می گشاید و هر یکی را در یکی می آرد و می دیدم که این همه از حکم حیّ قیومست و من حیّ قیوم را پیش دل می آوردم و در زندگی الله و کارسازی وی نظر می کردم دلم زنده می شد باز نظر در صفت ادراک خود کردم دیدم که الله طآئفۀ را در عقوبت سر ما و زمهریر باز داشته است و طآئفۀ را در گرما و نار باز داشته است باز نظر بجهان کردم عالم را مرتب دیدم باز نظر کردم بجهان موِ ثرات و اسباب دیدم باز نظر کردم دریای بی پایان و ساده دیدم و عدم در یکدیگر زده و درّهای منبسط دیدم باز نظر کردم در جهان نه اجزا و نه منبسط دیدم باز نظر کردم این جهان را وَحْدَهُ لَاشَرِیْکَ لَهُ یافتم باز نظر کردم در صفات 1 بی نهایتی و بی غایتی کردم دیدم که هیچ دریا در وی نمی نماید و ناچیز شود باز نظر کردم طایفۀ را در خوشی و در سماع و در شادی دیدم گفتم اینها بهشتیانند و طایفۀ را درد و ناله دیدم گفتم که این دوزخیانند باز نظر کردم حسد و کین و عداوت می دیدم در بعضی گفتم که باری در پس اینها نظر کنم تا ببینم که کیست که اینها را در هوا کرده است و مرا می نماید الله را دیدم که اینها را در دست گرفته است و در پیش من می دارد تا ببینم و این نقشها را در پیش من می نگارد تا مرا نگار بر می نهد و می آراید همان ساعت دیدم که آن درخت خار حسد و عداوت و کین همه در پیش من یاسمن سپید شد و شکوفه و گل شد و فروریزید در پیش من باز اگر غم و اندوه آیدم می بینم که آن غم و اندوه و زلف مشکین الله است که بر روی من انداخته است آنرا باز می بینم که بر می دارد آنرا از من گوئی که الله اینها را که می بینم ره نمون کرده است بعزیز داشت من که نعمت الله ام و نعمت الله عزیز می باید داشتن والله اعلم.
p. 14
۱ _ باز نظر در صفات ظ.

p.15
فصل۱۴

حسین را گفتم که نورزیدی تا اینجا که زمین مرده بود و غیر تو بود زنده شد اگر بورزی تا خود را نیز زنده کنی بطریق اولی بود، از زنده شدن غیر که زمینست چنین خوشی ات می آید تا از زنده شدن خودت تا چه خوشیهات آید، کار باندازه توانایی و داناییست چون قدرت و علم الله را اندازه نیست کار او راهم اندازه نیست این قدر حیوتت الله داده است اگر بورزی زندگی دهدت که این زندگی در برابر آن زندگی مردگی باشد و این حیات که داری زمینی آمد که نبات او خوشی و ناخوشی و قدرت و علم اختیار 1 آمد گفتم این باغ و خیار زار و پنبه زاری که می ورزی چون ازو دورتر شوی هم از باغ و هم آن منافع وی دور باشی و محروم باشی چرا باغی را نورزی که هر کجا بروی آن باغ و آن بوستان باتو باشد اگر در باغ و بوستان غیبی را نمی بینی باری این باغ و بوستان که از الله در تو می نماید نظر بکن از آنک هر مزه که در خود یابی و هر جمالی را که مشاهده کنی و هر صورت بستانی را که ببینی این همه آثار از الله است در تو وقتی کم می شود و وقتی بیش می شود و وقتی شاخهای دیگرگون از تو بیرون می زند پس سهل چیزی است خوشی این جهان
p.16
خوابی را ماند که از وی چیزی در بن دندان نمی ماند اما از رنجهاش طلخی در بن دندان می ماند خواب هنوز خوشتر از خوشیهای این جهانست پس چه جان باید کندن از بهر خوشی که خواب از وی خوشتر بود پس خوشیهای این جهانرا کم طلب رو بطلب خوشیهای آخرت آر اما هر کسی می گوید که من اعتقادی کرده ام آخرت را و طالب آخرتم و آن طلب و اعتقاد من کم و بیش می شود هیچ شکی نیست که گفتن او نقشیست که بر در گرما به خود کرده است ولکن جان ندارد و زندگی ندارد اگرچه نقش درخت بر در خانه بکنی ولیکن کیفره آنگاه بری که بمزه میوه اش اندر رسی اما هرگاه که در خود اخلاص و اشتیاق بینی و اعتقادی و طلب بینی برای لقای الله نشانش آنست که اَلتَّجَافِیْ عَنْ دَارِالْغُرُوْرِوَاْلِاَنابَةُ اِليٰ دَارِ الْخُلُوْدِ بیابی آنگاه بدان که درخت تو زنده است مزه بیابی الا کسی که مزه نیابد بدانک اسب صورت در گرما به دارد جولان نتوان کردن چون گوش را پنبه و سرب بیا کنی آن قدر آواز بشنوی ولیکن تمیز حروف و کلمات آنرا ندانی نیز هوش را چون بغرور دنیا آکندۀ صورت سخن را دانی ولیکن بر معنی اش واقف نشوی تا آب پاک که نَدَم و آب چشم است بکرّات بروی نریزی آن سیاهی نرود اگر در تنعم و دولت و ناز آن نقش اعتقاد زنده بودی صحابه پاک ایوانها را بکازه مختصر بدل نکردندی خود بر کوشک نشستندی و انبیا و اولیا علیهم السلام در خوشی و کام روا بودندی تا هم اقبال دنیا و دولت آخرت بهم حاصل بودی و همه وسوسها از نواست و از تواناییست اما عاجز را چه وسوسه باشد والله اعلم.
p. 15
۱ _ و اختیار ظ.

p.16
فصل۱۵

می گفتم در الله متحیر باشم و از همه اوامر منقطع باشم که تحیر با تدارک راست نیاید چوالله مستغنی است همه عاشق و محب می خواهد و بس همه صور شرایع و معاملات و قطع خصومات و حدود و زواجر از بهر آنست تا پاره پاره محب الله شوم و چنان محب شوم که مرا از خوشی و ناخوشی خود خبر نباشد وقتی که اَلتَّحِیَّات می خوانم می خواهم تا همه آفرینها بالله بگویم و همچون عاشقان پیش معشوق خود صدهزار بیت می گویم و چون سُبْحَانَکَ می گویم می بینم که سُبْحَانَکَ در جمال الله متحیر شدنیست چنانک بر سوم نگاه داشتن کسی نپردازم و هیچ اندیشه دیگر نکنم جز
p.17
الله پس چون ندانم که ارکان را نگاه داشتن با عشق و محبت الله حمع نیاید و احوال وجود من از ذکر عدم و صور و غفلت و بی خبری و خواب و غیروی از جوهر و عرض این همه را دیدم که حجابست مررؤیت الله را و این همه را باز دیدم که فعل الله است و الله را دیدم که دریکیِ خودست پس الله محتجب بفعل خودست اکنون باید که هر جزو من ظاهر خاضع باشد و باطن خاشع باشد و نمی دانم که مدار تعظیم و عبادت خضوع ظاهرست و یاخشوع باطن است که بمنزله نیت است اما دیدم که عشق سبکی است و عبادت تعظیم عاقلانه است وَ بَیْنَهُمَاتَنَافی و عشق همچون بویست از الله و من تکلفی می کنم و بر خُنوری بسته می دارم تا بویش بهر کسی نرود که بدین بوی دردمندانرا بسی درمانها باز بسته است اکنون چون الله مستغنیست می بینم که با هیچ موجودی جنسیت ندارد و موجودات را می بینم که از الله نیک ترسان می باشند زیرا که الله خود را تعریف کرد بلفظ مستغنی باز از جهت ترک خوف ایشانرا گفت که رحمن و رحیم و هر موجودی را که نظر می کنم می بینم که وجود و بقا و فنا و عاقبت او بالله است والله می داند که چه خواهد شدن و همچنان می شود ( که ) او خواهد و هر فعلی که خواهم کردن می بینم که آن همه باسم الله موجود می شود نه باسم من گویی هرچه من می کنم و هر فعلی که از من می آید همه فعل الله است و کردۀ الله است و من همچون اشتر بار کشم اگر بوقت قیامم بار از من بستاند بایستم و اگر بوقت سجود بخواباند بخسبم و بوقت رکوع نیز همچنان و کس چه داند درین بارهای کارها که می کنم چه چیزهاست و چه عجایبهاست و چه قیمتها دارد باز دیدم که الله روح مرا هر ساعتی در چهار جوی بهشت غوطه می دهد درمی و شیر و انگبین و آب و هر ساعتی جام روح مرا در جوی خوشی فرو می برد و در جام سر من که ده گوشه دارد یعنی چشم و بینی و گوش و زبان و باقی حواس را و آن شربت خوشی را از هر جایی براینها می رساند تا من بکسی دیگر هم رسانم باز می بینم که همه خوشی من از آب حیوة منست چون حیوة از آب بهشت که نوع بنوع است و این حیوة من زیاده می شود هم از آب حیوة من و راحت من بیشتر می شود و الله اعلم.
_

p.18
فصل۱۶

سُبْحَانَکَ اللٰهُمّ آغاز کردم دیدم که این را الله می گوید بمن و این صورت تعظیم را الله است که در من هست می کند تا و هم من قطع می شود که عبارت از وی الله می آید و الله است که آن حالت را الله می گوید و اللّهم می گوید و سجانک میگوید و این بمن می گوید از بس که تعجبهاست در من و انقطاع اوهام است. اکنون سبحانک اللهم لفظ مخاطبه است هر گز کسی نگوید که دروغ است و مخاطبه نیست و مخاطبه بی حضور و ممکن نباشد چون من نظر بالله می کنم محو می شوم و معدوم می شوم باز چون نظر بعبودیّت خود می کنم موجودم می کند گفتم که اِیّاکَ یعنی که اثبات او کنم و نظر باو کنم و بس چون نَعْبُدُ گفتم خود را بعبودیّت ثابت کنم و در وقت ذکر اگر نظر ببندگی و اختیار خود کنم زاری و رّقت بدید می آید و در ضمن ذکر می گویم که بندگک توم و گناه کارک توم و باز چون نظر بالله کنم و نظر بحکم الله می کنم اختیارم می رود و در حیرت می افتم و رقت می رود و عجب بین می شوم. اکنون در وقت ذکر الله نظر باختیار خود و نظر ببندگی خود می کنم تا مانده نشوم و چون مانده شدم و از کار فروماندم نظر بالله کنم و نظر باز بالله کنم تا عجب بین شوم بیک نظر بنده ام و بیک نظر افکنده ام باز نظر را پاکیزه می کنم در وقت ذکر زیرا که ملک نظر از آن الله است و الله بر ما ناظر است باز اجزای خود را گفتم چو الله ناظر ماست بیایید تا در تعظیم الله نیست شویم دیدم هماندم که همه اجزای من گرد بر گرد روح من ایستادند و اقتدا کردند بروح من چنانک اقتدا کنند بامام در کعبه و همه محو می شوند در نماز بحضرت الله و روح من پیری در میانه نشسته و اجزای من مسافران گرد جهان گشته با ریاضت و بنزدیک روح من همه باز آمده و سرها بر زانو نهاده و بوجد مشغول گشته و همه سخن گویان خموش بوده گویی که آدمی و حیوانات و آب و باد و خاک و شمس و قمر برابرندی در عبادت الله و چنان باید که تعظیم الله مراجزای مرا خوشتر از همه غذاها بود و خوشتر از همه شرابها بود و مستی آن از مستی همه مسکرات قوی تر بود باز در روح خود و در موضع علم خود می نگریستم که این چندین نوع علم من و غیر من از روحها الله چگونه نقش می کند باید که معیّن ببینم، الله الهام
p.19
داد که در ادراک مُمَیِّز و دانش و حکمت نظر می باید کرد تا عجایب بینی باز بنیاز الله را یاد کردم که ای الله میخواهم تا چگونگی ترا نگاه کنم دیدم که صورت قفص بدید می آید تا هیچ نبینم گفتم پس صور همچون قفص است که البته این مرغ روح ازینجای بیرون می رود. باز دیدم که هر صورت از الله هست می شود و هم بالله باز می گردد و نیست می شود وَاِلَیْهِ اَلْمَصِیْرُ a . گفتم که آخر مقدم بر صور چیزی بود که تا صور ازو مرکب شود و رنگ گیرد و منظور شود. اکنون من آن سابقه را نظر می کنم که هیچ ماهیت ندارد همچنانک هیچ عدد بی یکی نبود هیچ صورت و منظور بی آن نبود باز دیدم که روح من آفتابست تا دیوار صور و هوای ارادت نمی باشد روح من نمی نماید و تالوح صور نمی بود خط و نقش روح من بدید نمی آید. اکنون ای الله شکوفه روح مرا فراغتی بخش از باد سرد اندیشه آن آدمیان و آن کسان که بایشان صحبت دارم که ایشان در خوشیهای فسرده خود مستغرقند و از خوشیها و مزهای من بی خبرند یا اگرنه ای الله روح مرا بی خبر گردان تا هیچ گونه نظرش بایشان نیفتد نه بخوشیشان و نه بناخوشیشان ای الله گل برگ شکوفه روح مرا از تابش آن خوشیهای ایشان نگاه دار تا بباد سرد تولّی و حرمان و مجانبه سیاه و فسرده نگردد والله اعلم.
p. 19
a قرآن کریم، سورۀ ۵، آیۀ۱۸.

p.19
فصل۱۷

شب برخاستم نظر بادراکات خود می کردم دیدم که اِدراکاتم چون مرغان دست آموز بذات الله می رفت و پروبالشان می سوخت و اثر آن بدماغ و استخوانهای من می زد و سرو دندانم درد می گرفت و من بی سودای الله نمی شکیفتم و بدو نمی رسیدم چون صبح بمسجد آمدم امام قرآن آغاز کرد و از حور و قصور خواندن گرفت یعنی که الله می گوید اگر مرا دوست می دارید و دوستی خود را در اینها ظاهر کرده ام. غزل دوستی مرا از تخته پیشانی حور عین و آب زلال دل ببرید و مرا در چشمه نوشین اینها مشاهده کنید و دلبری مرا درینها مطالعه کنید بجمال ذات من نرسید بی اینها و درین جهان این خوشیها را سزای طبع و هوا آفریدم و دران جهان آن خوشیها را جزای رضا آفریدم تا هر دو جهان چهرها را بر یاد دوستی من می بینند
p.20
و این همه که درین جهانست رُخهای منست و آن همه که در آن جهانست جمالهای منست. پس دیدها بر صورتهای الله دارید و بدل در حقیقتها گردید چون قوه گیرید در آن مجالس از دیدن جمالهای خوبان و کنیزکان من آنگاه جمال من بتوانید دیدن. دل بروح الله دارید و چشم در صورها بجمال الله دارید. نظر در ادراک خود می کردم دیدم که ادراک در من نبود جای دیگر بود و آن آمدن ادراک و رفتن ادراک در ضبط و اختیار من نیست بازدیدم که آن ادراک منم پس مرا الله می آرد و می برد و هر زمانی گویی من بالله بر جفسیده ام. هرگاه که الله آمد مرا آورد و من صفت الله ام و هرگاه که الله رفت مرا برد وَ نَفخْتُ فِیْهِ مِنْ رُوْحِیْ a . اکنون من فارغ باشم از وجود و تغییر احوال خود چون من صفت الله ام در وقت اجل الله یکبارگی از من برود و در وقت خواب پارۀ برود و در وقت خیرگی من و غفلت من که چیزی معین نبود اندکی رود از من باز در وقت ادراک معیّن من همچنان باز الله چون ادراک نماید بمن مرا بسیار چیزها معلوم شود فَصَاعِداً. مثال آفتاب که ماه و ستارگان اتباع ویند چون غارب شود جهان ظلمت شود باز چون ستارگان و ماه بپاشند روشن تر بود باز چون اثر آفتاب بدید آید و بلند شود همچنین روشن تر شود همچنان من نیز در وقت عدم نیک مظلم باشم باز وقت خواب روشن تر شوم باز بوقت خیرگی روشن تر شوم باز بوقت ادراک معیّن خود دیگر روشن تر شوم باقبال الله هُدیً لِلْمُئقِیْنَ اَلّذِیْنَ یُؤْمِنُوْنَ بِالْغَیْبِ b گفتم ای الله من همگی ادراکم و ادراک را بر غیب بتو بربستم و بیادتو ادراک را صرف کردم وَیُقِیمُوْنَ الصَّلٰوة c . یعنی باقامت صلوة ادراک را بخضوغ بتو صرف کردم وَ مِمََّا رَزَقْنَا هُمْ یُنْفِقوْنَ d و ادراک را براه تو خرج کردم چون بهترین من ادراک است ای الله همه را مصروف بتو کردم زیرا که خون و ریم و گوشت حضرتت را نشاید. از الله الهام آمد که خون و رگ و پی ترا بمحل قبول نهادیم و عفو کردیم ببرکت انصراف ادراک تو بما که « انَّ اللهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنِیْنَ » e درین بودم که زیَن قرآن
p.21
خواند ناظر معانی قرآن شدم و ناظر صنایع الله شدم اندیشه ام آمد که در جهان مینگرم رحمت و لطف و قهر و احسان و انعام الله را نظاره می کنم بمجرّد این تا چه شود و الله را ازین چه حکمت خیزد و ازین نظر مرا چه سود دارد. الله الهام داد که چون نظری کنی در جهان صفات ما کمال ما را بدانی و از نعمتهای من آرزو بری و هوست کند که از من بطلبی و خاضع من باشی و دوست دار من باشی و چون در مکاره نگری از عقوبت من ترسان شوی و بهیبت درِ کار من نگاه داری و این کارها مقرون برضای من باشد و آن کسی که در تجمل آسمانها و زمینهای من نظر نکند او مردود من باشد این را قهر کنم و آنرا بنوازم یکی را بر می آرم و یکی را فرو می آرم خافض باشم و رافع باشم و قهّار باشم و مذمّت آلهه پرستان و ستاره پرستان را می گویم تا همه را نظر بوجه کریم من باشد و اگر گوئی که این چه حکمت باشد که کریم کار از بهر این کند و حکیم این ورزد گویم خود حکمت جزین کدام را میدانی و کار از بهرچه کنند جز دوست را نواختن و دشمن را گداختن و تجمل خود را عرضه دادن و طالبانرا دوست داشتن و ناملتفتانرا مخذول گذاشتن باز می دیدم که این نظر من اشارت الله است و محض فعل الله است بازدیدم که نظرم چون بدماغ و سرم افتاد بوقت درد کردن گویی که الله دریشان می نگرد و همه اجزای من بر می خیزند و بتعظیم بخدمت الله می ایستند و بزاری و ناله می باشند و همچنین اگر نظرم بوقت شادمانی باجزای من می افتد می بینم که همه اجزای من عاشق وار برخیزند و خدمت الله می کنند و اغانی تسبیح بر زبان می گیرند و همچنین نظرم بهر جز وی از اجزای تن من و اجزای جهان که می افتد می بینم که زود بخدمت الله بتعظیم قیام می نمایند باز گفتم که بخود باز روم و هم از خود نگاه کنم یعنی از روح خود نگاه کنم تا ازو چه ادراک و چه صفت می خیزد و بچه پیوندد و چه آسیب می زند بروح من دیدم که حواس خمسه من از روح من چون پنج جوی می رفت شیر و انگبین و آب ومی و من دیدم که این همه از روح من بیرون می آمد باز نظر کردم که این روح من از کجا روان شده است با چندین شاخها دیدم که این همه از الله روان شده است و نظرهای خود را و روح خود را و خود را می بینم که همه از الله روان شده است و جمله روحهای خلقانرا می بینم با این شاخها همه از
p.22
الله روان شده است و جمله جمادات و نامیات و اختیارات و ارادات و قدرتها همه ازو روان شده است باز این همه را می بینم بنورالله و صفات الله و سبحانی الله و چگونگی الله روان شده است وَسِعَ کُرْسِیُّهُ f و می بینم همه جای کرسی حکم الله نهاده است و در همه چیزها حکم می کند و می بینم که پیوسته این صور را در آب حیوة می فرستد و الله اعلم.
pp. 20 - 22
a قرآن کریم، سورۀ ۱۵، آیۀ۲۹. b قرآن کریم، سورۀ ۲، آیۀ۳. c همان سوره و آیه. d همان سوره و آیه. e سورۀ ۹، آیۀ۱۱۱. f قرآن کریم سورۀ۲ آیۀ ۲۵۵

p.22
فصل١٨

بمسجد رفتم ذکر میگفتم رشید قبایی را دیدم صورت او از پیش دلم نمی رفت گفتم دوست و دشمن هر دو ملازم دل اند، تا با غیرالله بیگانه نشوم خلاص نیابم و دل سلیم نشود گفتم تکلفی کنم و دل بالله مشغول گردانم تا دل بچیزی دیگر نپردازد دیدم که صورت دل پیش نظرم میآید تا من ازو بالله میرفتم هم از عرضش هم از اجزاش یعنی از رنک سر خیش بالله میرفتم تا ببینم که این رنگ سر خیش و اجزای لعلیش از کجا مدد مییابد دیدم که هر جزو رنگیش پنج حس دارد و چنگال اندر زده است بالله و مدد میگیرد از الله و همه اجزای دل همچنین مدد از الله میگیرد و همه اجزای عالم را میدیدم از عرض و غرض و هر چیزی که هست از موکلان و خزینه داران الله همه این مدد ها را از عقول و حواس پاک میگیرند، درین عالم همه خیال عقل چون هلال روشن می بینم که موج میزنند با دستها و پایها و مدد میگیرند از عالم روح باز درهر خیالی که نظر میکنم دری دیگر کشاده میشود لاالی نهایة پس معلوم می شود که اگر در الله گشاده شود چه عجایبها که ببینم اکنون اول از عالم اجزا بعالم اعراض آمدیم و از عالم اعراض بعالم عقول و حواس آمدیم و باز این عالم از عالم ارواح مدد میگیرد و عالم ارواح از صفات الله مدد میگیرد و هر عالمی گدای عالم دیگرست دستها باز کرده سائل وار تا از آن عالم دیگر بکف وی چیزی دهند تا هر چه بحضرت الله نزدیکتر میشود آن عالم پاکیزه تر میشود تا عالم عقل شد و آنگاه عالم روح شد و انگاه عالم صفات الله شد بازاز ورای صفات الله عالم صد هزار روح است موج میزند و خیرگی میدارد از خوشی و راحت که در ادراک نیاید لاجرم حضرت الله بی چون و بیچگونه آمد اکنون هر جزوی از اجزای دل را نظر میکنم که چگونه ساده و سوده و گردگرد چون خیال روشن
p.23
معلق زنان از الله مدد میگیرد و بقا میستاند و من آنرا می بینم باز چون نظر میکنم که الله نظر مرا چگونه هست میکند هر آینه می بینم که نظر من ناظر الله میباشد عجب است که نظر من طرفی که سوی غیرالله است چو می بیند درد غیرتش میگیرد باز چون سوی الله مینگرد آن درد غیرت نمی ماند و از آن حبس بیرون میآید عجبم میآید از معتزلی که منکرست مررؤیت الله را گوید تصورالله نمیتوانم کردن پس وجود نبود مررؤیت الله را گوئیم اگرچه تصور نمی توانیم کردن دلیل آن نبود که موجود نشود زیرا که این نظر ما موجود و مخلوق بفعل الله است اما نه متصل است بالله و نه منفصل است از الله و جزین دو وجه در تصور ما نمی آید با این همه موجود است این نظر ما بفعل الله همچنین حقیقت الله و صفات الله موجودست هر چند در تصورها نمی آید و همچنین است روح ما نیز، باز وقتی که عاجز شدمی از ادراک الله همین عدم و سادگی و محو میدیدم گفتم پس الله همین عدم و محو و سادگی است از انک این همه از وی موجود میشود از قدرت و علم و جمال و عشق پس این عدم ساده حاوی و محیط است مرمحدثات را و قدیمست و محدثات در وی چو خاربنی است در دریا و میگویم ای الله معذور دار که ننمودی خود را بمن من سُواَت هیمن عدم ساده دیدم اکنون مصور روح از مصورات واقع است و هرچه جز مصورات واقع است آنرا روح تصور نتواند کردن چنانک الله و اوصافه و امور غیب پس آنچه نامصور است محال نباشد و الله اعلم.
_

p.23
فصل١٩

الله می گفتم برین معنی که همه اختیار و ارادت و قدرت و فعل الله راست و همه خوشیها در اختیار و قدرت و فعل است، مجبور خود نام با خود دارد یعنی بی مراد و بیچاره و عاجز و بی مزه هر که جبری شد او را زندگی نماند چو من ذکر الله می کنم در الله نظر می کنم که ای الله مرا اختیاری ده و فعلی بخش و ارادتی بخش اگر فعل و اختیار بخشید الله مرا خود دران شکر نعمت می گزارم و می باشم و اگر اختیارم ندهد در الله نظر می کنم که ای الله مختار و مرید و فعّال مطلق توی اکنون بوقت ذکر و تفکر هر خیالی را نمانم که بیرون آید که خیال همچون سخن است و باز خوشیها در فعل و اختیار است دلیل بر آنک لفظ خبر در بی مرادی مستعمل بود باز گفتم که بهر کس سخن نمی باید گفتن که فرو ماند پس گفتم در دهان نگرم که چندین
p.24
پرده است اندیشه سخن را تا از گزافه بیرون نیارم ازین پردها آری زبان راه باریک است مر عمل دل را چون این راه را گره زدم بیرون نیاید باز رود سخن مغز دلست که از راه زبان بیرون می آید و هر گاه که سخن راست بود دل راست بوده باشد مگر سخن چون پل صراطست باریک و تیز، تیزه او صدقست که اگر بر کوه نهی بگدازد و باریک که هر کسی بدان راه نیابد بچه قدر که دراین راه سخن بروی بر همان اندازه بر صراط بگذری از عزیزی چیزیِ باشد راهش را باریک کردن یعنی بخزینه رسیدن دشوار بود که خزینه را پاسبانان و نگاه بانان باشد و هم موضع استوارست اما چو ویرانه باشد آسان توان رفتن عجب چگونه خزینه است بهشت و عالم غیب که همه پراز کیمیاست که یک ذره از آن کیمیا بر دُرُستِ آفتاب و ماه و ستارگان مالیدند مس وجودشان چون درستهای مغربی بر نطع آبگون آسمان تابان شد وقتی که الله آن کیمیا را ازیشان باز گیرد همه چون تا به سیاه بیرون آیند. من در شب چون از خواب بیدار شوم در جمله اجزا و حالت خوش و ناخوش و فکر و ادراک و دل و غیر وی بیرون و اندرون خود و سِرّ مجموع اینها نظر میکنم می بینم که این همه موجود بالله اند و از الله هست شده است و در وقت خواب الله مرا استراحت می دهد و در وقت بیداری آگاهی می دهد و از بهر آن می دهد تا او را شناسم و دوست او را دارم و آرزو ازو خواهم اکنون هر جزوی از اجزای من می گوید که اَعُوْذُ بِالله یعنی همه راحت از الله می خواهم و همه گشاد از روی دید الله می خواهم و همه امید من و خوشیهای من بالله است چون مرا از الله یاد آید می دانم که الله مرا بخود می کشد و بدوستی و اکرام مرا بخود می خواند در آن دم روح خود را می بینم که سجده کنان و خاضع وار بحضرت الله می آید و همه کسوتهای غفلت و صور را بر خود می دراند و ضرب می کند عاشق وار و همه کارها و جدّها و جهدها و تعظیم و طاعت و رحم و شفقت خلقان می ورزد باز نظر می کنم که این همه مشیّتها و فعلهای من همه بمشیّت و فعل الله است نه چنانک همچو جبری مرده و گستاخ باشم باز با خود می اندیشیدم بدانک روح من معظّم الله است و متفکر کار الله است و می ورزد تا دوستی الله زیاده شود بهیچ وجهی نمی نمود که این احوال مرضیّ الله باشد یا نی الله الهام داد که هر گز دوستی ازیک جانب نباشد
p.25
دوم تقدیر گیر که روح کسی دیگر در بند دوستی تو باشد و در بند آن باشد که تا دوستی تو او را حاصل شود آنگاه دوستی قایم شود پس دانستم این کوشش من در محبت الله همه مرضیّ الله باشد و الله اعلم.
_

p.25
فصل٢٠

نظر می کردم بصاحب جمالان و خوبان که الله ایشان را بدین نغزی که آفریده است باز نظر کردم که الله این خوبانرا که همچون پردۀ صنع و پردۀ جان گردانیده است تا بدین زیبایی است گفتم چو صنعش بدین دل ربایی است تا عین الله چگونه بود باز می دیدم که ترکیب صورت چون ترکیب کلماتست که به کُن گفتن همه چیز موجود می شود پس همه عالم سخن باشد که بیک کُن هست شده است چون سخن او بدین خوشی است تا ذات او چگونه باشد پس همه روز گوش می نهم و این سخنهاش می شنوم و نظر می کنم این سخنهاش را که موجود شده است می بینم زیرا که من همین عقل تمیز 1 و مدرک و مزها و خوشیها ام و این منی من مرکّب از اجزای جسم نیست بلک مرکّب ازین معانی است و این منی من از کیست از الله است و الله کیست آنک این معانی صنع اوست چنانک الله را چگونگی نیست صنعش را هم چگونگی نیست گویی که منی و توی ما قایم بتوی الله است زیرا که صنع الله است پس من هماره بالله مشغول می باشم و هیچ چیز دیگر بالله یاد نکنم که ذِکْرُ الْوَحْشَةِ وَحْشَةٌ اگر کمال بینم اَلْحَمْدُلِلهِ گویم و اگر نقصان بینم اِنَّالِلهِ گویم اگر کسی گوید که مرا از الله مزه نیست گویم که بوقت فراق بدید آید که مزه بوده است یا نبوده است باز می دیدم که سمع و بصر و فعل الله بی چون است از آنک شکل و صورت از حدّ سمع و بصر و فعل نیست از انک صورت و شکل بیکدیگر متناقض و متنافی اند و سمع و بصر و فعل باقی است و عرضیّت و شکل و صورت، عدم نقصان این هر سه است و جمالی و نغزی و عشق نیز معانی اند که عرض عدم او باشد و شکل و چگونگی مُنَغِصّ عشق و جمال باشد هر کجا که عشق و محبّت بکمال باشد از چگونگی بیان نتوان کردن
p.26
و هرگاه که چگونگی آمدن گرفت عشق و محبّت رفتن گرفت و جمال کم شدن گرفت پس چون فعل و صفات و جمال الله کمال آمد الله را چگونگی نباشد پس الله صورتها و جمالها را و چگونگیها را رَبض و دایره هستی خود گردانیده یعنی جمالها با چگونگی چون شوره خاک ربَض آمد فرو ریزان، اینها بجمال و فعل و صفات الله چه ماند که لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْئٌ وَ هُوَالسَّمِیْعُ الْبَصِیْرُ a پس الله محتجب آمد بشکل و صور و چگونگی اکنون اگر عارفی آهی کند او را مگو چرا آهی کردی که او هیچ بیان آن آه نتواند کردن از انک آن آه از جمال بی چون بود پس چگونگی چون بود آه را و اگر اشک از چشم می بارد از بی چون می بارد تو از چونی اش مطلب من نیز بوقت تذکیر چون نظر بالله و فعل الله و جمال الله می کنم آهی می کنم و مریدانرا میگویم که شما نیز آهی کنید و مپرسید از چگونگی این آه وقتی که خاموش کنم از ذکر الله و از آه کردن و اندیشه زمین و شکل آسمان و غیر وی پیش خاطرم می آید گویی که الله روح مرا و معرفت مرا مرگ داد و با زمین هموار کرد و باز چون روح مرا بروح و ریحان و معرفت گشاد داد گویی که مرا از زمین قیامت حشر کرد و حیاتم داد بعد از مرگ اکنون هر ساعتی مرا اندیشه است خوب و بسبب هر اندیشۀ خوش مرا حشریست باز چون الله میگویم خدایی و صفات کمال الله و آثار صنایع و عجایب او مفهوم و مشاهد من می شود و چون الله می گویم می بینم که الله گفتن من از ورای آواز و حرفهای منست و واسطه بین الله همان پردۀ آواز است بدان تنکی. اکنون واسطه میان الله و میان وجود عالم و اجزای جهان و میان من و فکر من همان پرده تنک بیش نیست که آوازست. والله را می بینم که از پس آن پرده تصرّف می کند در همه اجزای جهان باز گفتم که در خود نظر کنم تا از روی اجزا و احوال و افکار خویش الله را ببینم دلم بصورت مریدان میرفت گفتم همه خوشیها ایشان بدان نمی ارزد که مرا از نظر کردن بالله باز میدارند همچون خاشاک می شوند درین چشمه گرم نظر من. الله فرمود که چون تو بسبب مدد دوستی ایشان بحضرت ما رغبتی می کنی تا
p.27
مایه ایشان بری ما نیز ترا بنزد ایشان باز می فرستیم تا بایشان مایه برسانی نُوِلِّهِ مَاتَوَلّيٰ b باز در افکار و احوال خود فرو رفتم چنانک کسی در زر نگاه کند تا گوهر ببیند همچنان در سر جملۀ خود نگاه کردن گرفتم تا ببینم که این سر جملۀ من کجا بالله می رسد هر چند بیشتر می رفتم چون شاخ شاخ در یکدگر روشنایی میدیدم تا فروتر می رفتم چه عجایبها میدیدم که بوده است و هراینه این روشناییها و این احوال که دیده میشد از آثار صنع الله همچنان محسوس و معیّن مشاهده میکردم و می دیدم چنانک روز را می بینم اگر این مشاهده را انکار روا دارم انکار روز را روا داشته باشم. اَللهُ اَکْبَرُ گفتم یعنی از آنچه من الله را می شناسم و می دانم از آن بزرگتر است و بزرگوار ترست و ملک او از آنچه مصوّر منست بیشترست و برترست گویی الله الله گفتن من همچون دانه است مر جمله موجودات بی نهایت را که صدهزار شاخهای گلهای مختلف برآید که برگهاش عقل و تمیز است و قدرت است. اکنون الله حیّ است و همه نغزیها از حیوة است هر جزوی از اجزای جهان که کسی را ناخوش نماید از روی میّتی است و جمادی است و نامی است امّا از روی حیوة همه نغز باشد و نود و نه نام الله عین الله است همه مهربانیست و همه کرم است و همه حیوۀ است امّا محجوبانرا همه قهر است و الله اعلم.
pp. 25 - 27
۱ _ و تمییز ظ. a قرآن کریم، سورۀ ٤٢، آیۀ١١. b قرآن کریم، سورۀ ٤، آیۀ١١٥.

p.27
فصل٢١

رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِیْ مِنَ الْمُلْکِ a گفتم ای الله ملک این دنیا چیز محقّرست از ملکهایی که تراست در پردۀ غیب. وَ عَلّمْتَنِیْ مِنْ تَأْوِیْلِ الْاَحَادِیْثِ b و مرا آموختی پایان سخنها را که در خواب می شنوم از اسرار غیب تاهم در بیداری زنده باشم و هم در خواب زنده باشم. فَاطِرَ السَّمٰواتِ وَالْاَرْضِ c چنانک زمین را از آسمان بشکافتی همچنانک پردۀ غیب را بشکافتی تا من بر آستانه آن نشسته ام
p.28
هم این جهانرا می بینم هم آن جهانرا می بینم. اَنْتَ وَلِیْيِ فِيِ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ d دنیا و آخرت تراست و من نیک عاشق آخرت گشته ام از آنم بهره مند گردان و جانم بردار که صبرم نماند باز تأمّل کردم که دل بر چه نهم و چه چیز را بر زبان دارم و دم بکدام نیت زنم گفتم که نظر کنم بر همه خوشیهای این جهانی و آن جهانی و خواب و راحت و مزها و هست شدن بعد از نیستیها دیدم الله همین صفات است که یاد کرده شد و آن که دم میزنم بر نیّت ذکر الله هم الله است باز روح آدمی را نظر می کنم گویی که اندیشهای پراکنده و نظرهای پراکنده است که چون دیک می جوشد و بس و این صفات روح آدمی مغلوب بدانست که آنچه یاد کرده شد از خوشیها و تغییر چیزها و نیست شدن و هست شدن و خواب و راحت که الله همین صفات است و این معانی موجوداست بذکر الله و باز این معانی روشن بگفتار وَلَااِلٰهَ غَیْرُکَ می شود یعنی ای الله خوشیها [ ی ] هر دو جهانی بجز از تو از کسی حاصل نشود و هست شدن بعد از نیستی بجز از تو از کسی دیگر نباشد. گفتم ای الله مرا هر چه باید از تو طلبم که خواست همه را و رزق همه را تو می دهی و بهر حال همه را تو دایۀ که وَ مَا مِنْ دَابَّةٍ فِي الْاَرْضِ اِلَّا عَلَی الله رِزْقُهَا e و من نیز از الله بحالت وحشت وزقِ موانست میخواهم از الله میخواهم تا مرا از ذات خود صورت موانست دهد و در حال تقاضاهای شهوت از الله روزیی محلّ شهوت می طلبم و از الله می خواهم تا مرا هم از ذات خود صورتی دهد در قضای شهوت و در وقت مجاعت روزی غذا می طلبم هم از ذات الله تا مرا صورت غذا دهد هم از ذات خود و میگویم که ای الله چو مالکم توی من بکه باز گردم و هرچه طلبم از که طلبم و در وقت بی کاری از الله روزی یاری می طلبم تا بر در او روم و بر او در آویزم و گرد او گردان شوم و در وقت نماز روزی تعظیم از الله می طلبم و تن خود را فربه می دارم ازین نعمتها که گفتم و نعمت من و روزی من که از الله می طلبم اینست. اکنون چون الله را بشادی و خوشی و فرح یاد می کنم عجایبهای او را می بینم و چون
p.29
ملالتی بدید آید باز الله را یاد می کنم تا می بینم که محو کردن آن هم از الله است. یعنی در هر دو حالت الله را مشاهده می کنم و الله اعلم.
pp. 27 - 28
a قرآن کریم، سورۀ ١٢، آیۀ١٠١. b همان سوره و آیه. c همان سوره و آیه. d همان سوره و آیه. e قرآن کریم، سورۀ ١١ آیۀ ٦.

p.29
فصل٢٢

سُبْحَانَکَ وَ غُفْرَانَکَ می گفتم گفتم ای الله چون بود من و هستی من از تست و نظر و درک من از تست و عقل و روح من از تست و چشم و سمع ظاهر و باطن من از تست چگونه من مخاطب تو و مقابل تو ولب بر لبِ تو نباشم و جمله اجزای من چگونه در تو نبود الله الهام داد که این همه معقولهای تو و نظر تو بدین وجوه الله است معاینه نه مخاطبه، تو همین نقش مشاهده را بی هیچ وجهی ثابت می دار. گفتم ای الله مگر مخاطبه من با تو چون جمادات و اجسام لطیفه را ماند همچون باد و هوا و آب که خوش می وزانی و روان می کنی و او را از تو هیچ خبر نی و او را خودی خود نیست همه توی. اکنون بنشینم سره سره نظر می کنم تا نغزیهای ترا ای الله می بینم و عشق من از دیدن تو فزون می باشد و می بینم که الله بر من پاره پاره خود را جلوه می دهد گفتم که ای الله از دور یعنی از عالم غیب، تجلّیت و طلعتت چنین خوب و شیرین است تا از نزدیک لطف تو چگونه باشد باز می دیدم که اجزای کالبد من و ازان همه عالم و همه اندیشها گویی که همه عقل و حیات دارند که چنین فرمان بردارند و در تغیّر و تبدّل و فرمان برداری الله در عمارت و ویرانی و این ادراک من آواز و بیان حیوة و عقل ایشانست لاجرم در عشق الله همه اجزا از اجزای من مست می شوند و خوش می شوند چنانک در وقت راندن شهوت همه اجزا خوش شوند باز هر حکمتی چون کف را ماند که از من برآید و بیفتد و وقتی که از الله اندیشم می بینم که الله این حالت مرا چگونه هست می کند و بدید می آرد اکنون ای حالت من و ای روح من همچنان سجده کنان افتاده باشید مر الله را باز در الله نظر می کنم در آن وقتی که این ادراک مرا و حالت مرا هست می کند می بینم و چون الله می خواهد تا ادراک مرا هست کند من همانجا می باشم با الله و الله را بوسه می دهم و در الله می غلطم و سر بسجده می نهم همانجا که ای الله مرا از خود جدا مگردان و سر مرا در هوا مکن و مرا بغیر خودت مشغول مکن گفتم ای الله همه وَلَهها و عشقها و هر که سزای پرستش است و
p.30
عشق است از توست بازدیدم که پرستش و عبادت نهایت عشق است و غایت دوستی است هر چه کم ازانست آنرا محبّت و عشق اندک گویند ای الله من همه را از خود محو میکنم تا همه عشق ترا ثابت کنم زیرا که آرزوی جمال تو نوعی دیگرست تا مزه همه چیز را از خود برنگیرم بمزه تو ای الله نرسم. الله الهام داد که تا از خود و از همه چیز بی خبر نشوی ازما با خبر نشوی پس گفتم ای روح من از حیوة خود بحیوة الله رو و بهر کدام نوع که الله حیوة ترا اشارت کند بدان نوع مشغول می شو و عمر را بران می گذار و در دقایق آن نظر می کن اکنون می خواهم 1 که روح خود را بدانجا رسانم و بدان صفت و حالت رسانم که روحهای دیگر را برباید تا آن حالت ایشان و آن یادهای اندیشهای پریشان ازیشان فراموش شود و ناپدید شود درین روشنی حالت من چنانک ستارگان و روشنایی چراغ بروز ننماید لاجرم چو آن روشنایی من ایشانرا بنماید همه را برباید و الله اعلم.
p. 30
۱ _اصل: می خواه.

p.30
فصل٢٣

بروی مادر نظر می کردم می دیدم که الله مرا چگونه رحم داده است و او را بامن و هرچه در جهان غم است آن از رحمت الله است زیرا که غم از نقصان حال باشد تا مهر نباشد بکمال غم نباشد بنقصان حال، اکنون مهربانی الله ازین محسوس تر چگونه باشد باز نظر از مادر بالله افکندم دیدم که جمله اجزای من ناظر شد بالله بازدیدم که هر جزو من از چشمۀ حیوان الله حیوة نو نو می نوشد و گل وریاحین و سمن سپید و زرد صحّت می روید ازین اجزای من و ازین چشمه حیوان و این ریاحین صحّت نغزتر از ریاحین ذکرست و این را محسوس می بینم که الله می دهد بمن باز می دیدم که کمال ایمان مؤمن رؤیت الله است از پس که مؤمن گِرَوِش کند پاره پاره ببیند الله را از بهر این معنی گفت که مؤمنان در آخرت نبینند همینجا ببینند امّا معتزلی چون کمال گروش نداشت هیچ نبیند گفتم ای الله سببی ساز که آب ادراک مرا و روح مرا هوای وصف تو ویا هوای عالم غیب تو نَشف کند و بدانجا رود ای الله پاکی و دوری از عیب تراست مرا آن هوش ده که این را بداند و ای الله آن هوشم ده
p.31
که بی قرار تو باشد و چشمهای مرا آن نظر ده که آویختۀ جمال تو باشد ای الله آن نظر و آن دریافت و آن ادراکم بارزانی دار دیدم که ادراک من دامیست که الله گرفته است و بدان سو که صورتها و جمالهای خوب است بر میگشد باز نظر کردم که الله ادراک مرا هست می کند و بر می کشد و صورتها را نیز گرفته است و بر می کشد و عقل و دل و حواس و آسمان و زمین و هر چه مصوّر می شود همه را الله گرفته است و برمی کشد تا من می بینم گفتم ای الله نظر مرا زیاده گردان و مرا زیاده از آن نظر ده که سَحره را دادی و مرا [به] جمال تو زیاده ازان نظر ده که زلیخا را دادی بجمال یوسف و آن نظر نه از جمال می باشد که برادران یوسف جمال یوسف را دیدند و مدهوش نگشتند چو آن نظر نداشتند یا رب چه دولت است آن نظرها تا بکی ارزانی داری مگر بنزدیکان و مقرّبان خود اکنون قربت و بُعدبالله چگونه باشد چنان باشد که اندیشهای تو چون بغیرالله بود بعید بودی و چون اندیشه و عشق تو بالله شد قریب گشتی هر چند که همه اجزای جهان از آفریدن الله دور نباشد ولکن در تفاوت این دو حال نگر آن یکی را قربت گویند و آن یکی را بعد گویند اکنون سعی بکن تا قربتت زیاده گردد نه بُعد باز دیدم که دوری و نزدیکی بحضرت الله چنانست که اندیشه تو و عشق تو و غم تو در بازارها و کارها و معصیتها بود این بعد است بالله چون از آن جایها باز آمد بحضرت الله و عرش و بهشت پیوست این قربتست بالله امّا پردۀ غیب در میان است و این پرده در تست نه در الله که اگر پرده را برداشتی دنیا نماندی ولکن تو این مزه را ندانی تا الله در آن جهان آن مزه را در تو نیافریند همچنانک درین جهان هر چند که صفت مزها با تو بکنند ندانی تا آنگاه [که] در تو آن مزه را نیافرینند ندانی و هیچ ندانی که این مزها از کدام چشمها و از کدام جایی در تو می آید مگر از سلسبیل و تسنیم بهشت روان شده است و تو جوی گوشتینی که اینها از تو روانست والله اعلم.
_

p.31
فصل٢٤

می اندیشیدم که این اجزای ما چند هزار همسایه یافته است و این حروف اندیشهای ما چون سبزه و زعفران از کدام سینها رسته است و یا چون مورچه
p.32
از عارض و نکین 1 کدام خوبان برون روژیده است و در سینه ما برزبر یکدیگر افتاده است باز می دیدم که الله بتنهایی درین پرده غیب کارها می کند و همه کسانی را بر مراد می دارد و هیچ کس را بخود راه نمی دهد نه از فرشته نه از نبی نه از ولی نه ظالم نه مظلوم هیچ کس بر چگونگی کار او واقف نمی شود و از آنجا بیرون هر کس را فرمان می فرستد و حکم و تقدیری می کند و هیچ کس را کاربر مراد او نمی دارد استحالت و چگونگی راسدّ اسکندر کرده است تا هیچ از آن نگذرد پایان تصویر و تخیّل هرکسی را گره زده است تا هیچ کس ازان بیرون نیاید هر که قدم ازان حد بیرون نهد چنان غارتش کنند که نیست شود و چنان سرما زندش که بفسرد و یا سموم چنان وزد که بسوزد. باز دیدم که جهان همچون سرایی و کوشکی است که الله برآورده است و معانی مرا در وی چون اشخاص با خبر روان کرده چنانک غلامان پادشاه در کوشکها و رواقها می نشینند و می خیزند و جواهر من همچون دیوار سرایهاست که در وی معانی می روید و این جهان کسی را خوش بود که او را در آن عَدْن اشتباهی باشد آخر از جهان من چگونه خوش نباشم که همه فعل در من الله می کند و خاک و هوای مرا و همه ذرّهای مرا بخودی خود می سازد و هست می کند و می بینم که اجزای من خوش تکیه کرده است بتن آسایی بر فعل الله اما درین جهان مرا فعلی می باید کرد و نظر می باید کرد که تدبیر و رأی من و نظر من چون رگ رگی باشد که جمع می شود تا چون دلو آب فعل الله را بر کشد و در وقت رنجوری خویشتن را بروی آب فعل الله بگسترانم و نظر و ادراک خود را چون چشمه چشمه می بینم که بر روی آب ز فعل الله می رود و می بینم که از چشمه نظر دیگر بدید می آید و می رود بالله و چون مریدانرا خواهم که این را آشکارا کنم رنجم رسد و چنان می نماید که از دریای نقد الله سنگ ریزها بر می آرم. اکنون اجزای من از الله چیزی می نوشد و ادراکات من دست آموزالله است و مزه از الله می گیرم و حیوة از الله می نوشم و مست از الله می شوم و بالا و زیر نظر بالله می کنم و هر کجا که مرا از الله آگاهی بیش باشد و از هر چیزی که آگاهی
p.33
الله بیش یابم آن چیزرا و آن جای را تعظیم بیش می کنم تا صورت بندد تعظیم الله پیش من چنانک فرید را می گفتم که مرا تعظیم کن که تعظیم من تعظیم الله است و ترا کسب آخرتی آنست چو از همه چیز آگاهی الله را از من بیش می یابی و الله اعلم.
p. 32
۱ _رنگین، ظ.

p.33
فصل٢٥

هر تدبیری که می اندیشم آنرا چون شکل حجابی می دانم و من پاره پاره آن حجاب را از خود دور می کنم تا الله را نیکوتر می بینم و چون الله را یاد می کنم زود بمصنوع می آیم و در آسمان و عالم نظر می کنم یعنی که الله را مشاهده کردن جز بمصنوع نباشد باز نظر کردم دیدم که اندیشه چون چشمه است که الله بر می جوشاند اگر آب خوشی بر می جوشاند بر حریم تن می بینم که سبزه و نواها و گلها می روید و زمین تن را بهر طرفیش آب می رود و اگر آب شوره بر می جوشاند زمین تن شوره می شود و بی نفع می شود و من هماره در الله نگاه می کنم که چگونه آب می دهد زمین تن را. اکنون من مر دوستی الله را باشم تا همه حرکات من پسندیده شود چون عشق الله می آید همه حرکات من موزون می شود گفتم ای الله من هر زمان بچه مشغول شوم الله الهام داد که هر زمانی بحرف قرآن مشغول باش و همه عالم را معنی آن یک حرف دان از قرآن و تو بنگر که بچه پیوسته شدۀ در آن دم که بحرف قرآن مشغول شدۀ اگر چه اجزای تو پراکنده صورت بندد اما تو با من باشی باز گفتم که ای الله چگونه کنم که زندگی و حضور و عشقم بیش حاصل شود الله الهام داد که زندگی و عشق و وَلَه همه معانی این کلمات است تو پاره پاره معانی رامی کش و استخراج می کن و تصوّر می کن تا حیوة و عشقت بیاید اَلتّحیّات میخواندم یعنی آفرینها مرالله را گفتم آفرین الله را از بهر کاری می کنم که مرا خوش آید و عجب آید و هیچ عجب تر از عشق و محبّت و حیرت نمی بینم که الله در من بدید می آرد باز در اوصاف عشق و محبّت محبّان و احوال ایشان نظر می کنم و تصویر می کنم من با مزه می شوم و حبیب می شوم و مثحیّر می شوم و الله را آفرین می کنم و در وجود این آثار مشغول می شوم باز بصفات کمال الله نظر می کنم و از هیچ چیز مشغول نمی شوم و سررشته بباد نمی دهم اَللهُ اَکبر
p.34
گفتم در نماز و تأمّل کردم هیچ کبیری ندیدم جز الله پس اکبر و کبیر هر دو یکی آمد. بزرگوار گفتم بزرگ آن باشد که نسبت بدو خردی بباشد در ملوک متفاوت نگاه کردم و در نفاذ امر هر یک را نظر کردم تا خردتر و کلان تر را ببینم و در جسامت آسمان و زمین هم نظر کردم الله را از همه بزرگتر دیدم باز در حال خود نظر کردم تا اجزای فکر و تدبیر خود را و ادراک خود را چون مرغان گنجشگان و پشگان هموار ایستاده دیدم در پیش الله گویی همه را الله زنجیر بر گردن نهاده است یا بر رشته همه را بر بسته است تا همه بتصرّف الله مانده اند تا ایشانرا خود حیوة بخشد و مزه بخشد و یا هر ازین مرغی را بسوی راحتی پربگشاید و این مرغان ایستاده اند و می نگرند تا الله چه فرماید و در کدام تصرّف کشد باز نظر می کنم می بینم که الله اجزای مرا می گشاید و صد هزار گل گوناگون مرا می نماید و اجزای آن گلها را می گشاید و صد هزار سبزه و آب روان و هوا می نماید و آن هوارا می گشاید و صد هزار تازگیها می نماید. اکنون چنانک در اندرون و بیرون کالبد خود نگاه می کنم از هر جزوی گلستان و آب روان می بینم بعد از مردن اگر چه صور اجزای من خاک می نماید چه عجب [ که] از هر جزو من را هی بود بسوی گل و گلستان و هوا و آب روان که اکنون می بینم چنانک تخم روح هر کسی را از عالم غیب آوردند و در زمین کالبد نشاندند چون بلند گشتند و شکوفهای خود و هواهای خود ظاهر کردند باز از زمین قالب نقلشان کردند و ببستان جنان در جویبار جنس خود نشاندند و الله اعلم.
_

p.34
فصل٢٦

یَا اَیُّهَا الَّذِیْنَ آمَنُوْا اِنَّ مِنْ اَزْوَاجِکُمْ وَ اَوْلٰادِکُمْ عَدُوّاً لَکُمْ فَاحْذَرُوْهُمْ وَ اِنْ تَعْفُوا وَ تَصْفَحُوا وَ تَغْفِرُوا فَاِنَّ اللهَ غَفُوْرٌ رَحِیْمٌ a مرد ملک طلب باید تا عدو را نیک بشناسد و بداند که دشمن ملک را کم باید کردن اگرچه برادر است و فرزندست. دولت آنست که از پسِ خود لَتْ ندارد و ملک آنست که دمادمش هلاکت نبود. شما همه خلیفه زادگانهایید از گلخن تابی ننگ
p.35
دارید شما در عقب و میمنه و میسره آدم بودیت که ملایکه در خدمت شما ایستاده بودند. چون شما را آن همّت و آن دولت بوده است جهد کنید تا بدان مقام باز روید که فرشتگان بخدمت شما باز آیند و سلام ربّ العالمین را بشما برسانند در بهشت. شما همه موزونیها و خوبیها و جمالها و سماعها و کوشکها و لباسها و براقها و مرغزارها و می وشیر و پادشاهی و آرایش داشتید و همه را مشاهده کردید و در طبع شما نقش آن گرفت همچون شکل جکن دوزان چون درین جهان آمدید راه غلط کردید و آنرا فراموش کردید هر کاری و هر پیشۀ که هست چون بیشتر استعمال کنی از آنجا موزونی دیگر پیدا می شود. پس این قطره قطره موزونی که ازاین سنگ طبیعت می چکد چون ندانی که از موضع دیگر می آید هر چیزی را میزانی و اصلیست آخر این موزونی خود را میزانی و اصلی نطلبی. اکنون چون مال و اولاد ترا از ملک آن جهان و از آن موزونی معزول می گرداند عدوّ تو باشد و الله اعلم.
p. 34
a قرآن کریم، سورۀ ٦٤، آیۀ٤١.

p.35
فصل۲۷

وَ اِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِکَةِ اسْجُدُوْا لِآدَمَ a یعنی آدم دل زمین آمد و صاف عالم آمد و ازین قِبل آدم را صفی گفت اگر چه مقرّبان حواس خمس چون فرشتگان با جبرئیل عقل بر فلک سر و آسمان دماغ جا گرفته اند ولکن تبع اند مر دل را که واذقلنا للملائکة اسجدوالآدم. از گوشت دلی آفریدند و آنرا مرکز دل حقیقی کردند و بهر موضعی از اجزا چا کران روح بنشستند زیرا که جای شاه دگر باشد و جای سپاه سالار و لشگر دگر باشد و این دل با لشگر خود تا شرق و غرب می رود و نعمای الله را مشاهده می کند و می بیند و همه چیز او را معلوم می شود چنانک می گویند که دلت کجاست که اینجا نیست و چون معلوم شد همه چیز او را فرمان آید بجبرئیل عقل که بر او آید نَزَلَ بِهِ الرُّوْحُ الْاَمِیْنُ عَلَي قَلْبِکَ b اکنون آن دل که بمشرق و بمغرب رود و همه چیز را ببیند آن غیب باشد و جبرئیل غیب باشد لاجرم ایشان هم در آن عالم آشنا باشند.
p.36
اکنون هوش من جبرئیل وار در لوح محفوظ ساده نظر میکند تا چه نقش بدید آید و سر رشته کدام مصلحت ظاهر شود می بیند و پیغام فرشتگان حواس می رساند تا مسابقت نمایند بتنفیذ آن کار. نی نی سرایچۀ دنیایی کالبد را مدّ بران عقل و هوش آفریده است تا هر خللی که بدید آید آنرا عمارت می کنند و متقاضیان گرسنگی و تشنگی را بفرستند که خلل بدید آمده است تا حواس در کار آید و دست افزار را در کار آرد بآب و خاک نان و نان خورش آخر این شهوتها و این مزهای چشم وگوش و دماغ را و همه ذوقها را که بر گوشهای خوان کالبد آدمی نهاده اند این آشها را مدّبران ملایکه از سرای بهشت دست بدست کرده اند و این آشها را می فرستند و دو فرشته بر هر خوان تن ایستاده اند و محافظت می کنند مر این ادب و ترتیب را برین مایده، حوران از بهشت بر منظرها آمدند و نظاره می کنند تا ببینند که برین مایده کیست که با ادبست و ثنا می گوید و شکر می کند و کیست [ که ] سفیهست و غارت کننده است و بر فال 1 ریزنده است و دست در کاسه کسی دیگر کننده است و این چه عجب است اگر تو در خانه خود خاشا کی را غایب بینی و در خانه را گشاده یابی گویی که این را که برد و آنرا که آورد عجب خس و خاشا کی خانه ترا کسی می باید تا بیارد و ببرد. ملک آسمان و زمین و چندین خلقان و احوال ایشان کم از خاشا کی خانه تو آمد که آنرا کسی نباید که چیزها بیارد و ببرد تو چندین نام می نهی برین تدبیر خود را و تصرّف خود را و قدرت خود را پس چرا در معنی خانۀ جهانرا و تدبیر عالم را قادری و صانعی و حکیمی نگویی و حاضر ندانی او را این حکیم و این قادر مراتب نیکان و بدنرا بدید می کند و می نماید پس چنان کن که دل تو و ضمیر تو بپرد و احوال جهان مشاهده کند از بیرون سوی کالبد و باز در سینه رود و ویرا باعث باشد تا بدان موضع رود اگر نه غوّاصان بودندی در دریای سما و ارض نشان چرخ و بروج و طباع که دادی که زُوِیَتْ لِیَ الْاَرْضُ فَرَأَیُتُ مَشَارِقَهَا وَ مَغَارِبَهَا 2 وَ کَدلِکَ نُرِیْ اِبْرَاهِیْمَ مَلَکُوْتَ السّمٰواتِ وَالْارْضِ c و عیسی بطارم چهارم قرار گرفت
p.37
و ادریس تدریس را بفرادیس برد ولیکن چو اغلب انبیا را علیهم السّلام عالمی که بیرون چرخ است خوشتر آمد فرمان آمد [ که ] همه ازان بیان کنید یعنی چو آن سرای بقا آمد از بهر فنا کرا نکند اکنون چیزی کنید تا خلاص یابید از زیر چرخ گردان و گردش از روزگار شما محو گردد و قرار یابید بدار القرار و دارالسّلام و الله اعلم.
pp. 35 - 36
a قرآن کریم، سورۀ ۲، آیۀ۳۴. b سورۀ ۲۶، آیۀ۱۹۳ و ۱۹۴. ۱ (۱) بر خاک. ظ. ۲ (۲) حدیث نبوی است. c قرآن کریم، سورۀ ۶، آیۀ ۷۰.

p.37
فصل۲۸

وَ اَوْحَیْنَا اِلَي اُمِّ مُوْسَی اَنْ اَرْضِعِیْهِ a همچو موسی کسی باید تا اهل مر شیر طیّب را که بوقت اَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ b بود هر که اهل بود ازان خطاب و شراب مستطاب بمذاق او رسانیدند تا با چیزی دیگر نیامیخت همچون رود نیل در حق بنی اسرائیل آب بود و در حق قبطی خون بود یعنی این خطاب الست بربکم چون آبی بود که نقش حقایق خطوط مکتوب ایشان بپرده غیب نهان بود آب این خطاب بدیشان رسید نقش نکرت و معرفت ایشان بدید آمد چون باران که بر زمین زند هر نباتی در خور خود در جنبش آید اگرچه زیان همه نباتها از یک شکل است از خرما بُن [ و ] گندم همچنانک خواب یکی می نمود امّا بر تفاوت بود همچنان بلیها نیز بر تفاوت بدید آمد بمادر موسی وحی آمد که موسی را در آب و آتش انداز و مترس لَاتَخَافِيْ وَ لَاتَحْزَنِیْ c که آب و آتش هر دو بنده من اند فرمان بردار اکنون ای مؤمن خاک هم فرمان بردارست همچنان چشم و گوش در وی انداز و مترس ما در مرگ بسلامت بتو باز رسانیم اِنَّا رَادُّوْهُ اِلَیْکِ d بعد از پرورش بسیار اکنون آب چو فرمان بردارتر از آتش آمد لاجرم چون تیغ آمد بر سر آتش یعنی هر چند که آبرا براندازی ببالا باز آب بپستی فرَو می آید و هماره روی بر خاک دارد امّا آتش چاکرِ مرتبه جوی است عبادت آتش قیام است و عبادت آب سجودست و سجود افضل است بر قیام پس آب چو عابد ترست حیات چیزها را در وی نهیم خاک نیز همچون بندۀ
p.38
مدهوش است سر بزانوی حیرت برده خبرش نیست از حرکات و سکنات عالم بسان صوفی کامل که چون و جدی بر وی غالب شود اشارتی کند بحرکت در عضوی از اعضاء و آن عبارت از زلزله است باش تا در سماع اسرافیلی بیکبارگی در رقص آید تار و پود خرقه وجودش بر قرار نماند وَ اَذِ نَتْ لِرَبِّهَا وَ حُقَّتْ e اگر نه خاک هوشیارستی اسرار خود را از دَیِ دیوانه چرا نگاه داشتنی و دامن خود را از وی چرا در کشیدی و اگرنه یارشناسستی در روی بهار چرا خندیدی و حاصل خود را چرا بر وی عرضه داردی جهان چون چاکریست که پیچان و لرزانست در فرمان او، با چون و چراش کاری نیست اکنون ای آدمی در و دیوار کالبد ترا بر سبیل عاریت نام زد روح تو کردند تا بیان و سخنان روح ترا در می یابد و در فرمان برداری تقصیری روا نمی دارد پس در و دیوار جهان که ملک حقیقی است مرالله را چگونه فرمان او را در نیابد و از وی آگاه نباشد و چگونه قَامَتِ السَّمٰواتُ وَ الْارْضُ بِأَمْرِاللهِ نباشد. چو کوشکها در بهشت فرمان بردار بهشتیان باشند و آگاه از احوال ایشان باشند و این چه عجب آید که از الله جهان را آگهی باشد آگهی کوه طور را از بهر آن آشکارا کردند تا اسرار دل همه را بشناسی همچنان فرمان برداری زمین را دانستی ازان آسمان را هم بدان که اِذَا السَّمَاءِ انْشَقَّتْ f یعنی سینه صدفْ آسمان را شکافتند و در رها از وی بیرون آوردند و آگاهیش دادند همچنان فلک سرت را آگاهی داد بر برج زحل شنوایی و بر برج مشتری بینائی و عطارد گویایی و بر برج مرّیخ لمس و پنج حواس چون پنج ستاره است. این همه را آگاهی داد از حال روح تو چرا ایشان را آگاهی ندهد از خود و هر ستاره چرا مدرکه نباشد چنانک بدین پنج حس تدبیر کالبد می کنند بپنج ستاره تدبیر جهان می کنند تا چنین استخوانهای جبال و پشت و پهلوی زمین بر قرار می باشد و الله اعلم.
pp. 37 - 38
a سورۀ ۲۸، آیۀ ۷ b سورۀ ۷، آیۀ ۱۷۲. c همان سوره و آیه. d همان سوره و آیه. e قرآن کریم، سورۀ ۸۴، آیۀ ۲. f سورۀ ۸۴، آیۀ ۱.

p.39
فصل۲۸

مَنْ جّاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ اَمْثالِهَا a هر بند و گشادی که بتو باز بسته بود تا تو عمل نکردی کجا گشاده شد. کدام قفل دیدی که از خود باز شد آنها که باختیار تو نبود ماخود آنرا می گشادیم چنانک طبقۀ زمین را گشادیم و نبات بیرون آوردیم بی خواست تو. اکنون تو جهد می کن که تا یک در خیر بر خود می گشادی 1 تا ما ده در خیر بر تو بگشاییم و نیاز و اخلاصت می بدهیم از پوست بگوشت رو و از گوشت بخون رو و از خون بشیر رو و از شیر بآب حیوة و عرصه غیب رو آخر چوبخاک فرو می روی بآبی می رسی و اگر درین راه بروی هم بملکی و بدولتی برسی آخر تو از عالم غیب و از آن سوی پرده بدین سوی پرده آمدی و ندانستی که چگونه آمدی باز ازین پرده بدان سوی پرده روی چه دانی که چگونه روی. آنگاه که نواله 2 کالبدت را می پیچیدند از سمع و بصر و عقل و قدرت و تمیز تو ندانستی که چگونه پیچیدند چون باز گشایند چه دانی که چگونه گشایند عقل و تمیز و قدرت ترا بچاپکی صنع از آن عالم بر می کشیدند تو چه دانی که چگونه کشیدند باز اگر در همان دریا غرق کنند تو چه دانی که چگونه غرق کنند. شما چه دانید حکمهای الله را آخر این دانها را که می کارید هیچ می دانید که از کجا آورده ایم. و یا دانید که چگونه سبز و بلند می گردانیم و آن دانها را چگونه رنگ و سبزیش می دهیم و آبدارش می کنیم همین می گوییم که شما می اندازید تا ما برهان می نماییم نیز تخم آن جهانی را از خیرات تو می انداز تا ما برهان می نماییم و آن دانه شفتالو را که بدان سختی است آنرا فرسوده کنیم. باز چون شکل کالبد تو پوسیده گردانیم آن پوست تنک را از وی بکشیم و آن دل سپید را سبز گردانیم. اکنون همه کار از دل تو می روید پوست آن دانه می باید تا آن مغز را در عمل آریم هر چند که پوست را بی کار و پوسیده می گردانم نیز اگر کالبد تو نبودی از مغزت چیزی نرستی پس تو نیز کالبد ترا در راه مجاهده ما
p.40
کاربند و کاهلی مکن که اِنَّ اللهَ اشْتَریٰ مِنَ الْمُؤُمِنِیْنَ اَنْفُسَهُمْ b آخر تو در تنۀ این جهان چندین گاهست که روزگار بردی چه سود کردی و بچه رسیدی اگر بامداد روان گردی شب همانجا منزل کنی و اگر شب روان گردی بامداد همانجا منزل کنی. آخر دلت نگرفت ازین ریگ درین چهل سال باری در نقش دیگر قدم زن و عالم دیگر بین اَفَحَسِبْتُمْ اَنَّمَاخَلَقْنَاکُمْ عَبَثاً وَاَنَّکُمْ اِلَیْنَا لَاتُرْجَعُوْنَ c یعنی بهر مقدمه که رسیدی مشغول شدی و برانجا قرار گرفتی ندانی که بهرچه مشغول شدی و بهرجا که قرار گرفتی آن منزلیست از منزلها درین راه که می روی اگر در قضای شهوت آمدی گفتی خود قرار گاه نیست 3 هر چند عمر باشد درین باید گذرانیدن و اگر روی فرزند ببینی خیمه باز گشایی و طنابهای تدبیر استوار کردن گیری تو هر روز همچنانک آفتاب از مطلع خود روانست تو از مطلع خود همچنان از مبدء روز با او روانی حقیقت با هر چیزی ساکن می باشد و هر زمانی میخ ترا و چرخ ترا می گشایند و متاع ترا نقل می کنند و تو میخ دیگر استوار می کنی ودّبه فرو می آویزی طرفه روان نشسته دیدم ترا آبی که از گزافه می رود کدام بستان از وی آراستگی می یابد تو خود را مدّبر می دانی و عاقبت بین می دانی با آنک هیچ کاریت سر انجام ندارد پس جهانی بدین آراستگی می بینی چرا مدّبری ندانی این را. پس کار این همه جهان را گزافه دانی و آن خود را گزافه ندانی خود را مدّبر تنها دانی و بس ترا اگر تدبیری و راحت و مزۀ هست همه ازوست اما تو سبب نوایب دهر بی مزه گشتۀ. اکنون نومید مباش باز مزه ات بدهیم اگر تو همه اسباب راحت و مزه جمع کنی از زنان و کنیزکان و کودکان و مال و نعمت چون ترا مایه مزه ندهیم چه کنی چو اجزای ترا قفل برافکنده باشیم و دِر او را از راحات بسته باشیم چه کنی گاهی اجزای ترا بمزها بندیم و گاهی می گشاییم. همچنانک آب می آید و در آب همه رنکها و همه چیزها هست ولیکن تا نگشاییم از وی چیزی بدید نیاید نیز هر جزو تو عیبۀ راحتیست تا نگشاییم راحت
p.41
بدید نیاید ترا از مقام بی مزگی خاک تا بدینجا که مزهاست رسانیدیم و تو منکر میبودی قدرت ما را، نیز برسانیم ترا بمزۀ آخرت اگرچه عجبت نماید از مادر چون بوجود آمدی چشمت بسته بود چون چشم بگشادی شیر مادر میدیدی و بس و بازچون گشاده تر کردیم تا مادر و پدر را دانستی و دیدی و باز در کودکی بازیگاه را دیدی و بآن مشغول شدی نیز در پایان چشمت را و عقلت را بغیب بگشاییم تا راحتها بینی و عجایبها بینی و الله اعلم.
pp. 39 - 40
a سورۀ ۶، آیۀ ۱۶. ۱ _ می گشایی، ظ. ۲ _اصل، نواکه. b قرآن کریم، سورۀ ۹، آیۀ ۱۱۱. c همان سورۀ ۲۳ و آیۀ ۱۱۵. ۳ _اینست،ظ.

p.41
فصل٣٠

قَالَ النَّبِیٌُ عَلَیْهِ السَّلَامُ. اَلْاِیْمَانُ عُرْیَانٌ وَ لِبَاسُهُ التَّقْویٰ. ای آدمی آرام تو با استوار داشت رسول است علیه السّلام بدانچ از خداوند عزّ و جلّ آورده است و قبول کردن تو آنرا یعنی قرار دادن بخود و دل نهادن برانچ رسول علیه السّلام گفته است که این فرمانبرداری بکنم و از نهیها احتراز کنم و اگر بحکم غفلت تقصیری رود چون شرع الحاح کند تقصیری نیارم کردن و بگستاخی امر او را ردّ نکنم همچون ابلیس امّا این حالت تو ضعیف است که نگاه داری تو چراغی را تا چراغ ورۀ نمیباشد و زیر دامنهاش نمیداری سلامت از در خانه تا بدر مسجد نمیتوانی بردن و از دست باد خلاص نمیتوانی دادن این بادهای هواها و شهوتها و حرصها که از در سوراخهای چشم و گوش و دل بر میگذرد و بادهای آرزوها و صورها و سخنان مخالف نیز میگذرد. اگر نگاه نداری چراغ ایمان تو زود کشته شود اگر این حالت نزد تو عزیز است غم وی بخور تا از تو نرود و این ایمان تو چون تن تواست اگر از پیش گرگ و شیرش نگریزانی و ماران و کژدمان را نکشی و آن غفلت از خداست و متابعت کردن بهوا و شهوتها و آرزوهاست و او را از چنین سرما و گرما در پناه جایی نیاری و در خانه و خرگاهی نیاری زنده نمانی و جان از بهر دوست باید و آن الله است و اگرنه جان از بهر دید دشمن و ناجنس نباید. اکنون تو ایمانرا از ناجنسان و گرگان یار بد نگاه میدار وَلَا تُطِعْ مَنْ اَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَنْ ذِکْرِنَا وَاتَّبَعَ هَویٰۀ وَ کَانَ اَمْرُهُ فُرُطباً a پس نماز میکن و
p.42
ز کوة می ده و در دفع دشمن نفس روزه میدار و این سی روز روزه سی چوبیست که مر دیو نفس را میزنی و چند روز در حبس و بی مرادیش میداری در سالی یکماه تانیک بی خرد نشود بیکبارگی سر از فرمان نکشد و میلی کند بحصارچۀ نماز و شهرستان روزه و رَبَض صبر و برجهای حج و خندق عِتاق و عهود و ثاق اَیمان و موضع صلح و جنک نکاح و طلاق و جرّاحان دیات و چاوشان تسابیح و جانداران کلمات طیّبه و استغفار و لشکر حسن خلق و سیرت خوب. اکنون اگر تو موضع مستحبّ را بمانی تا خصم بگیرد جنگ جای سنّت را از دست تو بستاند و اگر سنّت را از دست تو بستاند فریضه را از دست تو بستاند و اگر فریضه را نیز از تو ببرد شاه ایمانت را مات کند و یا ایمان تو چون تنۀ درختیست برهنه کسی نداند که بیخ او گرفته است یانی برگ اقرار بباید و میوه و شاخهای آن بباید تا از آن فایده باشد و در سایه و در اُسّ او بنشینی و بآسایی.
p. 41
a قرآن کریم، سورۀ ۱۸، آیۀ۲۸.

p.42
فصل٣١

سؤال کرد یکی که اگر از گناهان که کرده ام استغفار کنم عجب آن گناه از من برخیزد. گفتم که تو در خود نظر کن که الله آن گناه را از تو برداشت یا نه معنی این آنست که هرگاه از آن که کردۀ و استغفار کردی اگر دیدی که آن خصلت اول که گناه کردی از دل تو پاک شد و از تو برفت که دگر گرد آن نگردی و آن گرانی و سیاهی آن از دل تو برخاست بدان که الله ترا آمرزید از آن گناه و اگر همچنان دل تو بآن گناه است و گرانی و سیاهی آن باتست بدانک ترا نیامرزیده است. نشان آمرزیش آنست که دل تو رقّتی یابد و آرامی یابد بطاعت و دلت نفور شود از معصیت و اگر اندکی پریشانی معصیت بر جای باشد و یا سیاه دلی اندکی مانده باشد اندک عتاب الله هنوز با تو باقی باشد و این ازبهر آنست تا بدانی که الله ترا باستغفار آمرزید هرگاه ببینی که عقوبت گرفتگی را از روح تو برداشت و ترا کشوفی یا راحتی داد و اوصاف ناخوش را از روح تو برداشت ترا آمرزیده بود اگرچه مجرمان در عالم بسی هستند اما بر حضرت الله شفیعان رحیم دل هم بسی هستند از پیران ضعیف دل شکسته که روی بتجرید و تفرید آورده اند و زهّاد و عبّاد انفاس میشمرند و برمصلّلها نشسته اند ایشان [را] چون نظر بمجرمان می افتد بمرحمت نگاه میکنند و از تقدیر الله عاجزشان
p.43
می بینند از حضرت الله عفوشان میطلبند زیرا که خواصّ حضرت الله همه رحیم دلان اند و نیکو گویان اند و عیب پوشان اند و بیغرضان اند و رشوت ناستانان اند و جفا کشانان اند و آن فرشتگان مقرّبان آسمان که فراغتی دارند از شهوت و حرص بر عاجزی شهوتیان ببخشایند و بر اسیری حرصشان مرحمت نمایند و استغفار کنند برای مجرمان را هر کرا بینی که روی بطاعت آورده است زینهار تا خوار نداری حالت او را گویی که زمان انابت و رغبت کردن بالله چون مقرّب الله و خاص الله شدن است زیرا که عذر خطرات فاسده و مجمومه میخواهد و آن خطرات فاسده چون عاصیان اند و خطرات ندم چون شفیع است مر ایشان را که از پس مردن ایشانرا رحمت میفرستد تا در حشر مغفور برخیزند اکنون هر گاه که تو از غیر الله باخبر باشی از ریا و صور خلقان و ترس تن و غیر وی تو بندۀ الله نباشی و مخلص نباشی اگر هیچ چیزی ترا یاد نیاید ترا عقاب نیاید امّا اگر الله ترا یاد نیاید معذور نباشی چه عذر آری در تصرّف الله نبودی و معلوم او نبودی کرمش پیوستۀ تو نبود صنعتش از تو دور بود بیداریت نمیداد و خوابت نمیداد هیچ عذری نیست ترا در ترک ذکرالله همچنانک جهانرا یاد میکردی الله را یاد میکن تا آن نقشها که غیر الله است از تو برود و الله اعلم.
_

p.43
فصل٣٢

قَالَ النَّبِیُّ عَلَیْهِ السَّلَامُ. اَسْبِغِ الْوُضُوْهَ تَزْدَدْ فِيْ عُمْرِکَ. یعنی خود را تمام پاکیزه دار از آرزوها تا عمرت زیاده گردد و آرزوها و بار بیرون از طاقت برداشتن هلاکت ورزیدن است پس با خود بس آی و ترک آرزوانۀ خود بگوی و این هوا پوستست و آرزوانه مغزست تو ازین پوست و ازین مغز بگذر تا بجنّت مأوی برسی آرزوانه همین قدرست که می بینی چو یکدم گذشت دگربار آن نا آرزوانه شود و برنجاندت و این تن تو لقمۀ آرزوانۀ تست بعضی را باشد که همان نظر پیشین نماید باز دوم بار چو نظر کند ناموافق یابد بعضی بلب برساند و آنگاه ناموافق بدید آید بعضی را در آن جهان بچفسد. اَذْهَبْتُمْ طَیِّبَاتِکُمْ فِيْ حَیٰوبِکُمُ الدُنْیَا a . آرزوانه چو دانه است که در میان فَخک باشد موشکی که انبار یکی را خراب کند لقمه مهیّا
p.44
میکنند موافق طبع وی و داروی موش در میانه میکنند چنگال و دندان ترا در ویران کردن انبارهای مراد دیگران کم از آن نمیبینم آخر ترا چگونه داروی موش ننهند. اکنون الله وعای کالبد و قدح دماغ بما داده است و ما را اختیار داده یعنی خود بر گزینید و درین وعا کنید. اکنون تو هر ساعتی دست برین وعا می نه که در وی چه چیزست و اگر چیزی نباشد فَبَطْنُ الْارْضِ خَیْرٌلَکَ مِنْ ظَهْرِهَا. فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرَّاً یَرَهُ b . گفتم اغلب شما ببازی و غم مشغولیت و هر دو نمیباید زیرا که بازی از بهر دو نوعست یکی آنک تا از غم بگریزی یعنی از کری و شکستگی و کوری و مردن و تو از دست اینها هیچ جای نتوانی گریختن چو اصل غم در قفای تست و یکی دگر بازی از بهر آنست که سبک و بی مایه میباشی تا باد هوا و هوس ترا همچون خسی کوی میپراند تا بهر جای مینشینی ترا مایۀ عقل و تمیز از بهر آن نداده اند تا خود را باخس کوی برابر کنی و غم خوردن نیز چیزی نیست که غم نادیدن برون شو کار باشد و آن کوری باشد اگر راهی ندیدۀ جدّ کن تا راهی بینی و اگر راه دیدی توّقف چه کنی اندیشه غم میخوری می رو تا زود بمنزل برسی و هیچ روی باز پس مکن اگر پیش روی بهتر دیدۀ غم سر گشتگی باشد درین مجلس چه منزل کنی سر بیکی سوی بیرون آر تا سر گشته نشوی در جهان هیچ نام نیک و بد نشنودۀ و اگر نیک و بد شنودۀ هیچ زمانی خود را از ذرّۀ نیکی خالی مدار و خود را ببدی مشغول مگردان که آخر تمیز داری کسی که درم چند میدهد چیزی معیب نمیستاند تو چگونه کسی که عمر میدهی و بد میستانی کسی جان دهد از بهر جانان دهد نه از بهر جان کنان دهد و الله اعلم.
pp. 43 - 44
a قرآن کریم، سورۀ ٤٦، آیۀ٢٠. b سورۀ٩٩، آیۀ ٧ و ٨.

p.44
فصل٣٣

یَوُمَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِیْنَ اِلَی الرَّحْمٰنِ وَفْدَا. وَ نَسُوْقُ الُمُجْرِمِیْنَ اِلَی جَهَنَّمَ وِرْداً. a گفتم متّقی آن باشد که گردن نهاده باشد مر تصرّف الله را از
p.45
بلا و عنا و زیان مال و مرگ فرزندان و تو باید که بر حذر باشی از منازعت الله چو اینها بیاید که حقیقت بنده اینست اکنون باید که از اینها ترا نه خشمی و نه اندوهی تاختن نیارد که آن منازعت ایجاد الله باشد و منتظر میباش که الله از اندرونت کدام دریچه بگشاید که ترا از آن هیبت و شکوه بدید آید « یوم نحشر المتّقین » اهل دنیا در کوی تحصیل مرادات دوان شده اند و مزها میگیرند و اهل دین را میگویند که اینها بی فایده روزگار میگذرانند و ثمره و فایده حاصل نیست مر سعی ایشان را نه جامه و نه زینت و نه آبرویی. آری اینها اهل دنیا اند تخمهای مراد میکارند در زمین تن. و اینها که اهل دین اند تخمهای مراد خود را نگاه میدارند و انبار میکنند و این تخمهای اهل دین ننماید بر تن و نه در خانه و نه در عین جز در غیب ننمایند و اهل دنیا آن غیب را نمیدانند همه برکت و نغزی را ازین عین میدانند که مدد این سرایچۀ عین از سرای غیب است و این سرای عین پوسیدن نعمتها راست و سرای غیب مدد فرستادن نعمتها راست. هر چه آنجا بشکفت اینجا فرو ریخت پس تو چرا چنین نومیدی از زنده کردن ترا باز از غیب و از نیست موات آفرید و بعضی موات را حیوة داد و بعضی را در ممات مقرّر داشت و بعضی را عقل و تمیز و حیوة گردانید و حرکات داد تا سودای آسمان پیوندن گرفت و بعضی را بر آسمان رفتند و بعضی آسمانیان را ممات داد تا بخاک ملحق شدند بساط اموات و احیا را بگسترانیدند تا هر جزو میّتی را در بساط حیوة میآرند و بعضی را از احیا باموات ملحق میکنند بساط شطرنجی را که بازیست آن در عمل نمیآید بی تصرّف، این بساط جدّ که آسمان و زمین است چگونه بی کسی در عمل آید مگر این جدّ را کم از بازیش میداری این طبقه را آفرید و شطرنج انجم و شاه آفتاب و فرزین ماه در وی نهاد بعضی تیزرو چون رخ و بعضی باثبات چون پیاده. آخر این باخت این هر دو بساط از بهر برد مات 1 را بود آن یکی بهشت میبرد و آن یکی را بدوزخ میماند بدل آمد که بزرگان سیرت دیگراند و بزرگان صورت دیگراند عجب در راه آخرت چه بزرگانند که هرگز احوال ایشان را بزرگان دنیا ندانند و ازیشان خبر ندارند و آن
p.46
بزرگان نیز فارغند از بزرگان دنیا و از احوال ایشان یارب تا ایشان چه شاهانند و چه سلطانانند که نام ایشان در آن جهان خواهد برآمدن باز این بزرگان و توانگران دنیا از بیم چنگ در حشیش حُطام دنیا زده اند که نباید که اگر دست ازین بداریم در چاه غم و اندوهان فرو افتیم و آن مرغ باشد که پر و بال بگشاید و بر روی هوا میپرد و نترسد اما توانگران دنیا بیم دل آمدند و در مصاف یارِ بیم دل نباید که دیگران را دل بشکند با توانگران منشینید تا در راه دین بیم دل نشوید از بهر این معنی است که اغنیا اموات آمدند.
pp. 44 - 45
a سورۀ ١٩، آیۀ٨٥ و ٨٦. ۱ _ ظ: برد و مات.

p.46
فصل٣٤

قَالَ النَّبِیُّ عَلَیْهِ السَّلَامُ. مَاَذِئْبَانِ ضَارِیَانِ فيْ قَرْیَةِ غَنَمٍ بِاَسْرَعَ فِیْهَا فسَاداً مِنْ حُبِّ الشَّرَفِ وَالْمَالِ فِيْ دِیْنِ الَمَرْءِ الْمُسْلِمِ. بدین دو گرگ رمۀ خصال نیک تو وخیرات تو برمد. و سر درخسها کشد تو دهانرا چونُ حطمه باز کردۀ و این معده و شکم و رگهای تو بر مثال هفت درکۀ دوزخ است که چندین هزار پاکیزه رویان را مستحیل و متغیّر میگردانی و این متوکلان 1 متقاضی که درین دَرَکهاست از گرسنگی و تشنگی و غیر هما بیخبراند از درد چندین میوها و چیزها که میخوری. پس چه عجب که اگر موکّلان دوزخ بیخبر باشند از درد دردمندان که در دوزخ اند و این لقمها که تو درین درکها افکنی اگر ترا در آن حق هست پس بدانک دوزخیان هم حق باشند مر دوزخ را پس چون این همه را در خور همدیگر کرده است بدانک بنزد او نیک و بد یکسان نباشد که اگر یکسان باشد در خورِ کننده نگفته باشی تو هر کاری که در جهان میکنی از بهر مرداری و شهوتی میکنی. هم از آن وجهی 2 بر تو رنجی مستولی شود که ترا از ورزش آن پشیمان کند تاترا معلوم شود که آن راه راه رنج بوده است که بصورت خوش بتو نموده است امّا در معنی آتش بوده است پس راه راست رضای الله است که هر گز از آن پشیمانی نیست خواه گو رنج باش و خواه گو آسایش. والله اعلم.
p. 46
۱ _ ظ: موکّلان. ۲ _ظ: وجه.

p.47
فصل٣٥

لِکَیْلَا یَعْلَمَ مِنْ بَعْدِ عِلْمٍ شَیْئَا a عَلَمِ علم و ادراک را بدست تو میدهند تا از خود سلطانی نکنی و بدانک این امیری بتو کسی دیگر داده است همان زمان که این عَلَمِ علم و ادراک را بدست تو میدهند مینگر که که میدهد و از بهرچه میدهد از بهر آن میدهد تا با یاغی جنگ کنی نه آنک بروی یاغی شوی این علم ادراک آرزوها از در پنج حس تو در آوردند و راههای دیگر از اندرون تو گشادند تا بعضی ادراک را ازان راه بنزد تو آرند از جوع و محبّت و شهوت اگرچه این درها بسته شود این ادراک را در تو پیدا میکنند چون شمع و بهر گوشه پیش تو میگردانند تا چون برین خزاین واقف شوی خدمت خداوند خزینه کنی تاترا عطاها دهد و شمع دانش ترا بدان جهان بزابا 1 بدید کند خود شمع ادراک ترا درین خزاین از پیش تو میبرند آخر این ادراک و نظر روح تو چون چراغیست که الله بهر جای و در هر گوشه میگرداند تا موجودات آن زاویه ترا مکشوف میشود تو چرا چون دزدان در می افتی و خود را پرباد میکنی تا بروی از باد کسب و کار و تدبیر تو بهمه کویها فرو دویدی از مُقامری و قلاّشی و خدمت گری و بنا آوردن و تحصیل علم و تحصیل مراد پس تو نتوانی از خزینۀ ما چیزی بیرون بردن تو همه حیلها بکن تا از ادراک فرومانی و خزینۀ ما بسلامت بماند لکیلا یعلم من بعد علم شیئا تو هرگامی که می روی تدبیری و کاری بر خود می نهی تا گران بار می شوی از سوداهای دنیا که داری تو چنگ در حیات دنیا در زدۀ و می پیچی و در می آویزی تا از تقدیر افنای ما بستانی و یقین می دانی که بس نیایی و همچنان در می آویزی ناصیۀ ترا گرفته ایم بعالم غیب می بریم که بیا تا ببینی آنچه ترا وعده کرده ایم و تو منکر میشدۀ و همچنانک ماهی درشست مانده باشد در آب و در دریا و از عالم آب بعالم خاکش میآرند و او سر میپیچاند تا نبیند جز آن عالمی که در وی است تو نیز بهر کو میروی و قوتی میکنی بهر شغلی تا سر از عالم غیب بکشتی 2 ای بیچاره از بس
p.48
که همه روز کاروان سودای فاسد برمیگذرد از سینۀ تو جمله نبات خیر و اوصاف پسندیدۀ ترا پی کوب کردند و ستوران این کاروان خوردند اکنون نومید مباش بتوبه گرای و زمین دل را شیار کن و زیروزبر کن و اوصاف بد و سختی را بزیر آر و نرمی را بر زبر آر و هر خون زیادتی و سودای فاسد چون خشتی است که هر ساعتی چون سدّ اسکندر میکنی که یاجوج و ماجوج می لیسند آنرا و باز آن سد همانست همچنانک مجاهده میکنی تا سدّ عصیانرا براندازی بتوبه و باز توبه را در تسویف میافکنی روز دیگر میبینی که سدّ عصیان چون کوه گشته باشد و آن رقّت رفته و آن ندم نمانده و دل سیاه شده با این همه تو نومید مشو از حضرت باری آن دیِ دیوانه چون ترک غارتی خشم آلود فرود آید و حُلّهای سبز را از سر درختان بر کشد و بتیغ میوها را از سرهای اشجار در اندازد و برگها و نواها را غارت کند درخت برهنه و بی برگ لرزان و عاجز و متحیّر بماند دست بدریوزه دراز کرده باز در بهار چون آب فرستیم همه خلعتهای او را باز دهیم اجزای تو نیست تر از نوای اشجار نشود چگونه بتو باز ندهند عجب اگر شربت حیوة دنیا را از بهر چاشنی بتو فرستادند از همین قدر مست شدی و ترک خریداری آن جهان بگرفتی مست آن باشد که آسمان از زمین نشناسد تو نیز درکات زمین را از درجات علیّین باز نمیشناسی. اکنون چون الله عدل است این که تو از جهان پاره پاره خوردی و میخوری همچنان ترا نیز پاره پاره کنند از تو هم بخورند از کژدم و مار و مور و پرنده و بر آش جهان ترا نواله نواله کنند همچنانک نوالۀ جهان را از تو باز ستدیم ترا از جهان باز توانیم ستدن. تو هر کاری و صلاحی و هر نمازی که کنی و هر چه ورزی از بهر روز مرگ و راحت سپس مرگ و راحت آن جهانی باید کرد که راحت این جهانی بی این همه حاصل میشود چون دنیای بی این حاصل میشود و آن جهانی بی این خیرات و ورزش حاصل نمیشود پس هر چه کنی از بهر آن جهان کن از احوال این جهان هر چه بخاطرت میآید نظر از آن کوتاه میکن تا ترا به از آن دهد از آن که محال باشد که الله منظور ترا و مصوّر ترا ا زتو بستاند و به از آنت باز ندهد. تو وقتی که در نظر خود صورتی میگیری چون نظر تو از آن صورت برون میآید الله صورت دیگر میدهد نظر
p.49
ترا پس چه عجب باشد که اگر روح تو ازین صورت برون آید صورت دیگرش دهد که به ازین صورت باشد و بی نهایت باشد و تو نظر خود را ببینی که در میان آن صورت بی نهایت چگونه میپرد و چگونه میرود و الله اعلم
p. 47
a قرآن کریم، سورۀ ٢٢، آیۀ٥. ۱ _ در اصل بالای حروف کلمه تماماً فتحه گذاشته بدینصورت: بَزَاَبا و گویا عبارت مطابق نسخه د است: بزوایا بدید کند. ۲ _د، بگشی.

p.49
فصل٣٦

هَلْ اَتیٰ عَلَی الْاِنْسَانِ a . گفتم ای آدمی بچه اگر بر کسی ات رحم نیست بر خودت هم رحم نیست و اگر در حق کسی دیگر بیداد میکنی در حق خود بیداد میکنی در هر شیوه که فروشوی چنان فروشوی که خود را هلاک کنی و بیرون از طاقت باربرداری تا در آن راه تازیانۀ بی مرادی بر سر تو زنیم تا باز گردی و بآخُر باز آیی چون در قضای شهوت افتی همچنین و در اکتساب هنر همچنین و در اکتساب زر همچنین چون اسبی که سر بکشد و بدستِ شیران خود را اسیر کند لگام بر سر او نهند و بآخرش باز آرند. هل اتی علی الانسان چندین هزار سال در عدم بی این نام وری بودی چگونه صبر میکردی. اکنون چون چندین صبر در عدم توانستی کردن این چند روز که درین جهان آمدی چگونه است که چنین بی صبر و بیقرار شدی آخر تو نطفۀ چکیده بودی در تنور رحم ترا باز بستیم تا همچونان پخته شدی و بر روی خوان جهان ات انداختیم و عالم را بتو آراستیم امّا نان چه داند که عالم بدو آراسته میشود و بر کار میباشد چون بینایی خلقان اش نداده ایم همچنان ترا نیز بینایی و شنوایی ببندگی کردن دادیم نه ازانِ وزیری و چیزهای دیگر تو خلقان آن جهان را و احوال ایشان را چه دانی چناک جمادات را بینایی و شنوایی خلقان ندادیم و گویایی و بصر و ببینایی این خلقانرا نباشد آخرالله از خاک آدمی میآفریند و جانش میدهد و رنج و راحتش میدهد و بازهم خاکش میکند از آنک حق تصرف او راست هوالحق ای له الحق و یا از محنت بدولت و از دولت بمحنت میآرد تا حقها بمستحقها برساند اهل دوزخ را بدوزخ و اهل جنت را بجنت لقمه هر کسی بدو رساند حق باشد اگر کسی باشد با خداوند تصرّف که حق است جدل کند که از بهرچه چیز تصرف میکنی احمق باشد اکنون اگر وقتی الله شما را سیاستی
p.50
فرماید بدانید که آن از شماست نه از کرم اوست که بی هیچ واسطه چندان انعام کرد و بسیار چیزها از شما درگذرانید و شما را هیچ ازو یاد نیامد پس شما دشمنان الله بوده اید و دشمنانرا پروردن از بهر آنست تا کرم او معلوم شود و فرومایگی دشمنان ظاهر شود والله اعلم.
p. 49
a قرآن کریم، سورۀ ٧٦، آیۀ١.

p.50
فصل٣٧

وَاَنَّهُ یُحْیِی الْمَوْتَی a گفتم که احیای زمین و آسمان و آن همه تفاوتهای نطفه و مضغه که مبدل میشود و بزندگی میرسد از آنست که الله محیی است یعنی شما را در حیوة آگهی داد نه درسمات تا شما احیای او را بدانید چنانک کسی خاکها جمع کند و از وی کوشکی سازد معلوم شود که او از خاک دیگر سرایی و کوشکی دیگر هم تواند ساختن عجب بنده چون چنین باشد که قدرت او چون در یک صورت معلوم شود در صورتهای دیگر همچنان باشد پس خداوند بنده را این قدرت چرا نگویی که همه مردگان را او زنده کند و زندگی جاوید دهد این دُرهای هوس را که هر شب در دریای غیب میاندازد و روز باز میآرد عجب که ریزهای اجزای شما را جمع نتواند کردن این صفحه تیغ روز را او همی جنباند که صد هزار گوهر عقل و دانش در صفحۀ او لامع است و این مرده شده را همچون عصای موسی حیوة داد تا مُقرّ باشید که او زنده میکند مرده را و با خود این قرار ندهید که چون مردیم رستیم کارگاه جهانرا که باز کشیدند رویش بدان سوی است و از آن پردۀ غیب رنگی چند ازین سوی پرده است و صد هزار رنگ و کاروبار و ماه رویان بران سوی پرده است تو درین چه راحت داری و چه شغل داری اگر شغل داری برنج داری آن شغل که با خوش دلیست در آن جهانست این جهان باغیست و سراییست سهل زیرا که عام است بیست تا دوستی ورزی و ثنای این سرای و این باغ بگویی آنگاه بینی آن باغ دیگر که در پیش است و سروهای خاص آنجاست چون از ثنا گفتن و دوستی ورزیدن پیشتر آیی ببینی خوشیهای آنرا و عجایبهای آنرا وَآنَّ السَّاعَةَ آتِیَةٌ لَارَیْبَ فِیْهَا b آنجا که و هم است خویشتن را کشتی از غم آنک داشتِ یک ماهه داری یعنی
p.51
از ترس بینوایی موهوم خودرا هلاک کردی و چیزی که آمدنی است غم آن نمی خوری تو هر لقمه که میخوری بدانک آن لقمه ترا میخورد و عمر تراکم میکند و این زمان که میگذرد چون سیلابیست که ترا میرباید و میگذرد تو خواهی ساکن باش و خواهی متحرّک باش خواه گوچنگ در غیشۀ سراو کوشک زن و خواه گو در خاشاک اقارب زن و و خواه گو بر لوح تخت و بخت باش و خواه گو بزوبعی شناو کن و خواه بکاهلی دست و پا بینداز در آب مراد غم خود و روزی زندگانی خود که می طلبی تا بیک لحظه نیست کنی و بی عمرمانی و این آب عمر تو از دریای غیب میآید و هم بدریای غیب باز میرود و همچنان اعراض معانی را از عدم بوجود و از وجود بعدم بیش نمی بینم و بدانک همه چیزها را بر تختۀ جهان حساب میکنند و چون حساب میکنند دانیکه بیفایده نمیکنند.
p. 49
a قرآن کریم، سورۀ ٢٢، آیۀ٦. b همان سوره آیۀ ٧.

p.51
فصل٣۸

مَا اَصَابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ الله وَ مَا اَصَابَکَ مِنْ سَیِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِکَ وَ اَرْسَلْنَاکَ لِلنَّاسِ رَسُوْلاً وَکَفٰی بِالله شَهِیْداً a گفتم همه رنجهای آدمی از آنست که یک کار را امیری نداده باشد و دگر کارها رعیّت و تَبع آن یک کار نداشته باشد تا همه فدای آن یک کار باشند و آن یک کار که امیری را شاید آن کارست که جان از بهر آن کار باید و چاکر آن کار باید بودن اکنون بیا تا ببینیم که چه چیز پیش نهاده است و ترا کرامی کند که چندین دست افراز را در آن ببازی این کالبد ما که چون تل بر فست اندک اندک جمع گشته است و این وجود شده است باری ببین این وجود را در کدام راه در گداز می آید چندین اجزای وجود را و تدبیر و مصالح جمع شده را که چون لشکریست جمع کرده نبینی که در کدام مصاف بجنگ میافکنی آخر کشتی وجود و کالبدِ عمدِ مادرین گرداب افتاده است چندین جهدی نکنیم که یک طرف راه کنیم و بیرون رویم پیش از آنک غرقه شود این کشتی وجود بیا تا این نفسهای حواس را و درمهای گل برگ انفاس را نثار کنیم یا چون موش را مانی که زر جمع میکنی و از کنج بیرون میآوری و پهن میکنی و بر زبر آن می غلطی باز هم آنرا بکنج باز میبری آخر تو چندین سلاح جمع میکنی از دشنۀ حشم و سپر حلم و تاج
p.52
عُلوّ و نیزۀ تدبیر هیچ ازینها را در موضع او صرف نمیکنی تو درین خانقاه قالب این سلاح شوری میکنی چرا روزی نبرد نیایی و در راه 1 کرا کند جنگی نکنی تا ظفر یابی یا کشته شوی از دریای هوای محبّت آب این کلمات بحوض گوش تو فرومیآید تا تو در کار آیی اکنون معنی از تو همچون آبیست که بوقت بیداری از دلت بیرون میروژد و در تنت پراکنده میشود و از چشمۀ پنج حواس توروان میشود و بوقت خواب آن آب فرو میرود و بموضع دیگر بیرون میآید و باز بوقت اجل فروتر میرود بدریای خود باز میرسد تا بزیر عرش یا بثری اگر آب از رگِ کژوشور باشد در خواب همان کژوشور باشد و در وقت بیداری همان کژوشور باشد و اگر تلخ باشد همان تلخ باشد و اگر خوش و شیرین باشد همان خوش و شیرین باشد و چون بمیرد بهمان رگِ خود باز رود همچنانک درسنگها رگهاست از لعل و یاقوت و زر و نقره و سرب و نمک و نفط و سیماب امّا چون تو راست باشی در خواب و بیداری هیچ تفاوت نکند از بهر این معنی است که نَوْمُ الْعَالِمِ عِبَادَةٌ یعنی آب ادرا کت چون از چشمه سار دماغت تیره برآید در خواب هم تیره باشد راست نبیند زیرا که از دریای سودا موج زند و در مشرعهای سینها در میآید ای الله از آسیب آن موج مارا نگاه دار، چون تو شب بپاکی و بطهارت خفتی همه شب در عبادت باشی چون تو ظاهر پاک داری پاره پاره باطن و دل تو پاک شود از سوداهای فاسد و روح تو در خواب بهواها و صحراهای خوش رود و تن درست شود و قوّتی گیرد و تخمهای انفاس تو چون گندمی کومی 2 آکنده باشد و چون بیدار شوی آن تخم را بهر کسی که بکاری همه سنبل طاعت و خیری بدید آید و اگر نا پاک خفتی تخم انفاس سستی پذیرد دیوک زده و مغز خورده و پوست مانده و چون بیداری شوی بر سنبل نفست چندان دیو نشسته باشد و می خورد تا ازو چیزی نروید و الله اعلم.
pp. 51 - 52
a قرآن کریم، سورۀ ۴، آیۀ۷۹. ۱ _ظ: راهی که. ۲ _د: کوهی.

p.52
فصل٣۹

وَهُوَالَّذِيْ جَعَلَ لَکُمُ اللَّیْلَ لِبَاساً a گفتم ای آدمی جهدی کن تا از التباس بیرون آیی آخر از خاک پلیتۀ کالبدت را و از آب روغن او ساختند و
p.53
هر دو را ترکیب کردند و آذر کی از نور علّیین که روح است در وی گرانیدند چندان جهدی بکن که همه کالبد تو نور گردد چنانک آن آتش پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند امّا آن نور سازوار باشد چنانک کرم پیله اگرچه وَرَخْج مینماید امّا یک ریزه لعاب او را ابریشم گردانیدند همچنان چون کالبد تو نور گردد همه اجزای تو ابریشم شود و حریر شود باز لباس شب را اگرچه تاریک نماییم ولکن روشنایی ازوی بیرون آریم از تلّ مشک شب که تل ریگ روان را ماند ببین که چگونه شکوفه روز میرویانیم باش تا از تل خاک گورستان تو شکوفۀ قیامت و حشر را ببینی که چگونه بدید آریم چنانک سیاهی دیده ات که دل لاله را ماند و سپیدیش که نرگس را ماند چنانک روز گرد شب بود سپیدی چشم که گرد سیاهی چشم است بآن ماند بر تل تنت این چنین شکوفه پدید آوردیم تا شکوفۀ جهانرا نظاره میکند امّا راحت در سیاهی نهادیم و سپید را معطّل از راحت کردیم همچنان نخست پردۀ شب را فرو گذاریم و راحت را در عالم مشاهده بدیشان رسانیم باز چون لباس شب را بگسترانند شب هندوش 1 را بفرستیم تا آیینه حقیقت را از زنگار رنج بزداید و بغلاف کالبدها بازآرد امّا صوفیان و مخلصان حقایق ترک آن لباس گویند و بزاویۀ روند از عالم غیب و بعبادت مشغول شوند وَالْنَّوْمَ سُبَاتاً b ماه و آفتاب و ستارگان حواس را از افلاک سر ایشان فرو ریختیم و کالبدها را بر عرصۀ جهان چون گل تر بینداختیم آنگاه این ندا در دادیم که لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ c ملوک که حافظ بلاد الله اند کجا شدند سلاطین که ناصر عبادالله اند در چه کاراند ارباب عقل و کیاست چه تدبیر می سازند ببین که همه را بی کار کردیم و جهان باقی ماند ما را که وَ لِلّهِ مِیْرَاثُ السَّمٰواتِ وَ الْاَرْضِ d باد می وزانیم و نبات می رویانیم و آب میرانیم یکان یکان متعبّدان و مستغفران باسحار ادریس وارجواب میگویند لِلّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ c اکنون این متقاضیان سهل و لطیف را پیش پیش
p.54
می فرستند 2 و حقوق تعظیم می طلبد تا اگر در اینجا مماطله رود موکل قوی حال قیامت را فرستد تا نفخ اسرافیل چون نفس صبحدم پدید آید و همه زنده گرداند که وَ جَعَلَ النَّهَارَ نُشُوْراً e وَ اَرْسَلَ الرِّیَاحَ بُشْراً بَیْنَ یَدَیْ رَحْمَتِهِ. f نیز ریاح روح را وزان کرده است تا مبشّر راحت آن جهانی باشد ساقی باد را ببینی که در آمده باشد و و مجلس را می آراید و اشتران ابر را پراز شراب آب کرده ایم و بمحبوسان عالم میفرستیم تا تازه شوند و هیچ ثقل و نجاست در ایشان نباشد چون این مردگان را بادی و ابری باشد و موکّلان فرشتگان بسبب آن ایشانرا زنده می گرداند عجب ابری و بادی و فرشتگان دیگر ندارد تا همه اختیارات مرده را زنده گرداند. یوسف علیه السلام در چاه میگفت که آنکس که رحِم را بر من رحم داد چاه را بر من رحیم تواند کردن. همچنانک یوسف را از راه چاه بملک رسانید و نزد یعقوب رسانید اطفال مسلمانان را از راه لحد بپادشاهی بهشت می رساند و مادر و پدر را بوی رساند والله اعلم.
pp. 52 - 54
a قرآن کریم، سورۀ ۲۵، آیۀ۴۷. ۱ _ظ: هندووش. b قرآن کریم، سورۀ ۲۵، آیۀ۴۷. c سورۀ ۴۰، آیۀ۱۶. d سورۀ ۳، آیۀ۱۸۰. ۲ _ظ: می فرستد e قرآن کریم، سورۀ ۲۵، آیۀ۴۷. f همان سورۀ، آیۀ۴۸.

p.54
فصل٤٠

قَالَ النَّبِيُّ عَلَیْهِ السَّّلَامُ. کُلُّکُمْ رَاعٍ وَ کُلُّکُمْ مَسْئُوْلٌ عَنْ رَعِیَّتِهِ. گفتم میر را که تو همچون بوتیماری که سر فرو کردۀ و همّت و وهم در بستۀ که مرا این می باید و آن می باید چون کژ پا یک که گرد آب میگردد و کرمکی میجوید تو گرد جهان میگردی و قدم بتأمّل و تأنّی بر میداری و می نهی و جاه و مال می طلبی اگر از بهر آن میطلبی تا خداونده باشی و اینها بفرمان تو باشد در آمدن و در رفتن محال می طلبی زیرا که چندین هزار آدمی خداونده نشدند تو نیز هم نشوی آخر کدام صحّت بفرمان تو آمد و بفرمان تو رفت و کدام فرزند بفرمان تو آمد و بفرمان تو رفت تا چندین مغرور شدی و غلط افتادی پس معلوم شد که خداوندی نتوانی گرفتن اکنون چه کارجویی میکنی یعنی کار دیگران چه میکنی بی آنک ترا بفرمایند و اگر چنگ در کار بفرمان میزنی در ولایت کسی میخواهی تا آشنا و چاکر باشی خداوند
p.55
آن ولایت را و نمیدانی که اینها را که می گیری بامانت و عاریت میگیری و شبانی میکنی و گوسفندان خداوند آن ده می ستانی تا نیکو داری و نگاه داری و تو نمیدانی که هر چه بیش طلبی بار تو بیش شود و کار تو مشکل تر بود چو در عهدۀ این قدر امانت درماندۀ دیگر چه میطلبی بنگر درین امانت و عاریتها که داری اگر صیانتی بجای می آری دیگر می طلب و اگر خیانت می کنی دیگر مطلب اکنون حاصل اینست که با درستی و راستی استوار باش تا باطل و نادرست ترا نرباید و بدانک باطل و نادرست صف کشیده اند و بسوی تو حمله می آرند و خود را بر تو عرضه میدهند امّا چه غم چو در چشم و حواس تو حق برقرار خودست. اکنون حیوة دنیا باطلست از آنک باطل آن باشد که مینماید و چیزی نباشد همچون سحر که بنماید و چون چشم بمالی آن خیال نمانده باشد و همچنانک در تاریکی دیو چون مناره مینماید چو لاحول کنی هیچ نپاید و این حیاة دنیا و خوشی دنیا صف زده است از مشرق تا مغرب از عملها و شهوت و نَهمت و آرزوی فرزندان و شَرَهِ جمعیّت و خویش و تبار و آب روی و زینت و زبر دستی و این همه بر تو حمله میآرند و ازین خیالهای فایده دنیا وی چندین بار دیدی که آمدند و رو هیچ نمانده است و حاصل آن خاکی یا عقوبتی بوده باشد امّا سعادت تو بآخرت و بطلب آخرت باز بسته است. اکنون نسبت تو بخاک است و خاک را چه اثر باشد همچنانک خاک را چه خبرست از نسبت تو بوی و خاک را از تو چه کمال و ترا از خاک چه کمال و دور تو نیز گذرد و خاک شوی پس خاک را از خاک چه اثر شود دیدی که دنیا حیوة نمود ولیکن هیچ نبود. اکنون چو این باطل ترا از محق می کند تو در دست وی اسیر باشی اگر فرصت یابی بگریز بحق باز آری که توبه عبارت ازین است تو که عمارت و بنا را دوست داری چون دلت آنجا نیارامد باز بدست خود خراب میکنی و جاییت که دل بیارامد بنا در می افکنی و اگر جایی نه ایستی و دلت فرو نیاید در بنای تن خود و قالب خود تدبیر میکنی و صحت وی میورزی پس چنان باشد که در زمین مردمان و برچهِ ویران بنا می افکنی باری بنا چنان افکن که اگر خداونده بیاید و آنرا ویران کند چوبی بماند که با خود
p.56
ببری نمی بینی اهل خرگه را بهر کجا که روند بنا با خود ببرند. اکنون چنان باش که شقّهای خیمه ات را چون فرو گشایند جایی دیگر باز توانی گشاییدن و بر آوردن یعنی کالبد را چنان بر آرکه چوب وی در جای دیگر خرج شود چنانک نَحل جانت که در سنبل حواس خمسه ذُلل میرود و از رنگهای آدمی میگیرد و از بویهای سخن میگیرد و از مزهای طعام میگیرد و بلعاب خود خانۀ کالبد را ترتیب می کند والله اعلم.
_

p.56
فصل ٤١

اِنَّ الذّیْنَ کَفَرُوْا وَ یَصُدُّوْنَ عَنْ سَبِیْلِ اللهِ a . ای یمنعون عن طاعة الله. وَالْمَسْجِدِ الْحَرَامِ الَّذِیْ جَعلْنَاهُ لِلنَّاسِ a . خلقناه و بیّناه للنّاس کلّهم، لم نخصّ به بعضا دون بعض سَوَاءً الْعَاکِفُ فِیْهِ وَالْبَادِ a . سواء فی تعظیم حرمته و قضاء النّسک فیه الحاضر و الذّی یاتیه من البلاد. احوال هر کسی را سبب سعادت وی گردانیده اند و سبب خذلان وی گردانیده اند هم درین جهان و هم در آن جهان. چنانک آن سید بامداد دو کلمه دعا از سرشکستگی گفت همه چیزیش دادند پس مبدأ حالت نظراست و تمامش آنست که در هر دو جهان آشکارا شود آنچنان که در بار گاهی بانگ بر آید و کوکویی در افتد که فلان کس نام زد سیاست است یعنی آن نظر اوّل که ببدی میکند کسی آن نیز همچنانست که بانگ و کوکو میکنند و آن نظر فعل تست و منظور فیه فعل تو نیست و این فعل ترا سبب جزای تو گردانیده اند و اگر ناگاه نظر تو بر بدی افتد ترا بدان نگیرند که اَلنَّظْرَةُ الْآوْلٰي لَکَ وَ الثَّانِیَةُ عَلَیْکَ امّا اگر نظر بمداومت کنی که فعل تست بر تو بگیرند اکنون چون نظر بد کردی آن کو کوییست که ترا نام زد عقوبتی کردند حالی، و از اثر آن نام زد بر دلت تیرگی بیفتد همچون شکل دل تنگی اگر همان حالت در تو باشد بآخر ابر شود و پژمردگی در تن تو و درین تو بدید آید و پوست تو دگرگون گردد و آن حالت باقی ماند و تن تو در بدیها خوکند و دل سیاه شدن گیرد همچنین تا بدر مرگ ظُلُمَاتُ بَعْضُهَا فَوْقَ بَعْضٍ b حجاب بر حجاب
p.57
و پلاس بر پلاس شود و این حالتها پیش از مرگ باختیار تو چنین گردد و بعد از مرگ بحکم خاصیت این پلاس محسوس شود و چون بمنکر رسد گرز شود و در گور قرین تو شود و در عرصات زنجیر و در دوزخ نار شود و اگر چنانک نظر کردی ببدی و نامزد عقوبت شدی امّا پشیمانیت آمد از آن نظر از اندرون بارگاه احبّه ملایکه و عقل [ و] تمییز جمع شدند و ترا تلقین کنند بر عذر خواستن بجمله کلمات عاجزانه و بیچارگانه چنانک بآدم که ِفَتَلَقّیٰ آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَیْهِ c رَبّنَا ظَلَمْنَا d تا آن نام زد عقوبت را و آن گفت و گوی را از تو دور کنند و آن تیرگی را از روی دل تو ببرند و همچنین اگر آن حالت و آن نظر تا عمل کردن بی اعتقادانه انجامیده باشد و لباسهای سیاه زیر یکدیگر بر دل تو پوشانیده باشند باز نیکوگویان و عذر خواهان پیش از غرغرۀ مرگ در میانه آیند و ترا آزاد کنند ولکن بدان قدر بدنامی فاش گشته باشی و بی مراد مانده باشی و از پایگاه افتاده باشی باز اگر خواهی تابسر آن منصب باز آیی دیر باشد اکنون چو معلوم شد که همین حالت نیک را خلعت مردم گردانیده اند و همین حالت بد را خذلان و عقوبت وی گردانیده اند و آن دو حالت گردان است و منشأ او از دو درگاه نهادن است یکی درگاه آرزو و هوا و یکی درگاه فرمان طلبی و رضای الله هرگاه بدان درگاه رفتی نامزد خلعت باشد ترا و اگر گردان میباشی نامزد و خلعت تو گردان میباشد تا پایان بریکی نامزد مفرد 1 مانی و آن مؤکّد شود بمرگ یعنی یا بر آویختند ترا یا زود منشور اَلّا تَخَافُواْ وَلَا تَحْزَنُوأ e نبشتند ترا والله اعلم.
pp. 56 - 57
a قرآن کریم، سورۀ ۲۲، آیۀ۲۵. b سورۀ ۲۴، آیۀ۴٠. c قرآن کریم، سورۀ ۲، آیۀ۳۷. d سورۀ ۷، آیۀ۲۳. ۱ _ظ: مقرّر (بقاف و دو را، در کتاب) نیز خوانده میشود. e سورۀ ۴١، آیۀ۳٠.

p.57
فصل ۴۲

قَالَ النَّبِیُ عَلَیْهِ السَّلَامُ اَوَّلُ صَلَاحِ هَذِهِ الْأُمَةِ بِالزُّهْدِ وَ الْیَقِیْنِ گفتم در چیزی که آدمی بگمان باشد باز بی گمان شود باسباب و استدلال آنرا یقین گویند از بهر این معنی است که الله را یقین نگویند که او منزّه است از گمان، یقین
p.58
آنست که معنی بی گمان بر در دل ایستاده باشد و چون نظر خواهد که محبوس شود بر راحت حالی و بر دنیا از مجامعت و فرزندان و منال و جاه آن معنی رها نکند تا نظر براینها بنشیند بگوید که درین منزل اگرچه سبزه و آب روان میبینی فرونایی که دزدان از پس تو نشسته اند ترا اگر لقمه در دهان باشد و شربت آب در کف دست باشد هنوز خوشی آن بحلقت فرو نرفته باشد که دزدان بیرون آیند و غارتت کنند تا آن بر تو تلخ شود و آن معنی ترا هر دم میگوید که تو درین منزل و درین تاریکی بخواب چه میشوی چون بیدار شوی و تاریکی برود جامه وجودت را همه پر حَدَث رنج خواهی دیدن و آن معنی البتّه نظر ترا خیره و سرگردان میدارد تا از سر رشتۀ این جهان گسسته دارد و از روی آخرتش گشاده و روشن دارد و یقین چون دایگان ایستاده باشد و کنارهای چادر نظر ترا در هوا میکند تا بر زمین قصور دنیا ننشیند چنانک حوران بهشت دامن چادرهای زنان بصلاح را در بهشت و زلفهای ایشانرا بر طبق سیمین نهاده باشند تا بر شاخ زعفران و مشک اذفر آسیب نزند اینچنین یقین عجب بچه حاصل شود بعبادة الله حاصل شود که وَ اعْبُدْ رَبّکَ حَتّیٰ یَأْتِیَکَ الْیَقِیْنُ a و عین الیقین بدانک چشم دیدنست تا بی گمان شوی و آن بدر مرگ بود و علم الیقین بعبادة الله حاصل شود اکنون آدمی شایستۀ خیرات و عبادات آنگاه گردد که او رغبت بدنیا نکند یعنی نگرش او در هر کار از بهر رضای الله و فرمان برداری الله باشد و اینکه از بهر فرمانبرداری الله میکنی و رضای الله میطلبی و آنرا میخواهی این طلب تو و این خواهش تو دریچه ایست از نشیمن بلند و رشته ایست که ترا از آن دریچها بالا میکشد و آن رشته متقاضیست که حامل نظر تست و آن دریچه درپرده غیب است بایست 1 تا وقت اجل آن دریچه را بگشایند و این مرغ روح ترا که نظرش بدان دریچه است در آن دریچه برند تا چه باغها و رواقها که بیند و چه حور 2 و قصور که بیند و هیچ آدمی نیست که او را معشوقۀ در عالم غیب نیست یا از دریچۀ وحورایی و عینایی و یا از درکۀ و مالک دوزخی و بوی آن معشوقان بمشام روح آدمی میرسد و او را در طلب میآرد تا او را
p.59
وسیلت بود بآن معشوقه و همچنانک آن مرغ از لانۀ خود گم شده باشد بهر سوراخی بر مینشیند و باز بر میخیزد و میطلبد مقام خود را و چنانک بوی یوسف آمده بود بمشام یعقوب آکنون چون تو خود را رغبتی دیدی بالله و بصفات الله می دان که آن تقاضای الله است ترا و اگر میلت ببهشت است و طالب بهشتی آن میل بهشت است که ترا طلب میکند و اگر ترا میل بآدمیست آن آدمی نیز ترا میطلبد که هر گز از یکدست بانگ نیاید والله اعلم
p. 58
a قرآن کریم، سورۀ ١٥، آیۀ٩٩. ۱ _اصل: بئیست. ۲ _اصل: حصور.

p.59
فصل ۴۳

وَالَّذِیْنَ جَاهَدُوْا فیُنَا a گفتم دهقان و کمانگر و بازرگان و هر پیشه وری که هست چون متأمّل دقایق پیشۀ خود نباشد و شب و روز در اندیشۀ آن نباشند ایشانرا ازان کار بهره نباشد چون کار این عالم سرسری نمیباید کردن که سرسری حاصل نمیشود مسلمانی را نمیدانم که چنین کار پس مانده است که سرسری حاصل شود عجب مسلمانی نامی ندارد شرفی ندارد عاقلان آنرا اختیار نکرده اند اهل او خوار بوده اند چگونه است این که او را چنین طاق بر نهادۀ و عقل [ و] تمییز در کارهای دیگر چنین خرج میکنی آخر در آن کارهای دیگر میکوشی اگرچه نانت نباشد و خوشدل میباشی که من خود چنین دقایق درین پیشۀ خود میدانم عجب اگر مجاهده در اسلام کنی ترا دران گشایشی ندهیم که تو خوشدل باشی چندین مجاهده درین کارهای دیگر میکنی اگر بهر توشۀ راه آخرت کاری نمیکنی همه بوقت مرگ بدید آید که بادی بوده است و هیچ حاصل ندارد و تو چندین جان کندۀ در وی و اگر مجاهده از بهر توشۀ راه آخرتست آنچ مقصود است چگونه سرسری میداری و آنچ وسیلت است چنین نگاه میداری اکنون تو نشست و خاست 1 و خرید و فروخت و کاری که میکنی از بهر امید راحت آن جهانی میکنی که عمر هیچ نیست مگر که متّقی باشی و یا حالتی باشد که ترا بتقوی نزدیک کند که وَالْعَاقِبَةُ لِلِْمُتَّقِیْنَ b پس بیا تا غنیمت شمریم آن حالت را و آن دم را که از بهر رضای الله آریم و همچون تخمی دانیم
p.60
که در خاک اندازیم و در آن سعی میکنیم و هر ساعتی دل بران مینهیم تا روزی ببینیم که چه بردارد پس در دل هر کسی که بآرزوی رضای الله باز شود و آن آرزوی او رسول خوشی عالم غیب است که او را آگه میکند از خوشیهای خویش تا دران عالم چون برود در آرزوها برای او بگشانید که آنرا نه چشم کسی دیده باشد و نه بر دل کسی گذشته باشد مالَاعَیْنٌ رَأَتْ وَلَا اُذَنٌ سَمعَتْ وَلَا خَطَرَ عَلَیَ قَلْبِ بَشَرٍ یَوْمَ تَمُوْرُ السُمَاءُ مَوْراً c رقعۀ طبع ترا در خریطۀ کالبد تو نهاده ایم تا هر ساعتی خطوط خوشیهای عالم غیب ما میخوانی آنچ در لوح محفوظ ثبت کرده ایم که چند عدد مهمان بجایی فرو خواهیم آوردن و از انجای بعالمی دیگر نقلشان خواهیم کردن آنگاه این سرایچه را ویران کنیم و سرایچۀ دیگر بنا کنیم تا ایشانرا در آنجا مهمان داری کنیم تا ایشان هم در آنجا قدر خود بدانند که بچه ارزند و شایسته فرو آوردِ کجا اند و بی ادبی و با ادبی خود بدانند بَلِ الاِنْسَانَ عَلَیَ نَفْسِهِ بَصِیْرَةٌ d درین میان نورالدین آه کرد و بگریست آن یکی دیگر در روی افتاد میگریست و دیگران گریه برداشتند و گریه بر من نیز افتاد که حال ما چه خواهد شد و هم بران ختم کردیم والله اعلم.
pp. 59 - 60
a قرآن کریم، سورۀ ۲۹، آیۀ۶۹. ۱ _اصل: خواست. b سورۀ ۷، آیۀ۱۲۸. c یوم تمورالسماء مورا، قرآن کریم، سورۀ ۵۲، آیۀ۹. d سورۀ ۷۵، آیۀ۱۴.

p.60
فصل ۴۴

مِنَ الْمُؤْمِنِیْنَ رِجَالٌ صَدقُوْا a گفتم که بیم دل کژرو و دروغگوی باشد و صادق مرد راست رو و راستگو باشد مِنْ قَضَي نَحْبَهُ b قضای نحب خود کردند و درِ حلق از کلید تیغ گشادند و بعضی گرویدگان منتظر میباشند تا هم بدان طریق بآخرت روند اکنون ای جمع در خود نظر کنید که چه چیز را منتظر میباشید خِتَامُهُ مِسْکٌ b یعنی اهل بهشت طبع لطیف دارند و با همت باشند شراب با مهر خورند دست و پا بزده و نیم خورده نخورند پس هیچ دون همّت راه آخرت نرود، تا بحالتی نباشد که ملک جهانش بچشم نیاید او راه آخرت نگیرد، آن گلخنی باشد
p.61
که در میان چنین گلخن تن پر حدث میل بشراب خوردن کند مؤمنان را گفتند دریغ باشد که در تغار سگان آب دهیم اندک مزه در نعمتها و شرابهای جهان از آخرت نهادیم از برای نشانی دوستان و حسرت دشمنان که دوستان استوار میکنند راه معرفت و احسان ما را امّا آلایش ناخوشی و تلخی و پلیدی با این مزه یاد کردیم از آنک نصیب سگان است شما که درین جهان از گِلیت رخساره چو گُل دارید آنها که در بهشت از گل رویند دانی رخسارشان چگونه باشد. اِنّا اَعْطَیْنَاکَ الْکَوْثَرَ c یعنی همه چیزرا ما میدهیم از خوشیها و خوبیها امید همه بمن آرید اگر شهوتتان بمرده است شهوتتان دهیم و اگر آرزو را نمیدانید که چگونه باشد آرزوتان دهیم و اگر عشق را نمیدانید عشقتان دهیم. چندین آژنگ نا امیدی را در پیشانی مه آرید آن چوب خشک اگرچه آژنگ نا امیدیها پرده بر پرده بر پوست او افتاده است امّا چون فصل بهار میآید تازگی اش میدهیم بر لوح آلوده جسمت که در رحم مادر بود نقش آرزوها را بقلم تقدیر ثبت کردیم اگر تخته سینه ات محو شود بار دیگر توانیم ثبت کردن و اگرچه تخته را بشویند بار دیگر استاد تواند نبشتن اگرچه عقیق سنگ است ولیکن او را قابل نقش گردانیده ایم. اکنون تا ابد این آب حیوة آرزوها را پایان نیست و انبیاء علیهم السّلام بدیدند که آب حیوة آرزوها که الله دهد آنرا پایاب نیست و کرانه نیست و زبر آن آرزوها آرزوی دیگر و حیوة دیگر هست لاالی نهایه و خَالِدِیْنَ فِیْهَاابَداً d عبارت ازان حالت آمد اکنون قرار بران شد که چون من مرد آخرتی ام و ملک آن جهان میطلبم و پادشاه آن جهانم از خلقان نیندیشم و غیظ و غضب ایشان را بدل خود راه ندهم والله اعلم.
pp. 60 - 61
a سورۀ ۳۳، آیۀ۲۳. b سورۀ ۸۳، آیۀ۲۶. c قرآن کریم، سورۀ ۱۰۸، آیۀ۱. d سورۀ ۴، آیۀ۱۲۲.

p.61
فصل ۴۵

یَا اَیُّهَاالَّذِیْنَ آمَنُوْا اصْبِرُوْا وَصَابرُوْا وَرَابطُوْا a یعنی صبر در جنگ تن و قهر نفس و صابروا ثبات در حزم و رابطوا دست از جنگ او نداری تا فلاح یابی اکنون با دشمن اندرون و دشمن بیرون از بهر این باید جنگ کردن امّا
p.62
با دشمن بیرون از بهر این جنگ کن تا اندرون تو سلامت ماند با مطلوب و چون عداوت از اندرون میآید جنگ و مجاهده با او اولی باشد و این جنگ را قوی تر باید کردن رَجَعْنَا مِنَ الْجِهَادِ الْاصْغَرِ اِلَی الْجِهَادِ الْاکْبَرِ و این جنگ با این دو دشمن در اندرون و بیرون از بهر مطلوبیست و تو آن مطلوب را باش درین بودم که روی بنفس نهادم و گفتم تا ببینم که بیخ او کجاست تا آن بیخ را ببرم و هر مهمّی که بیخ نفس بدان تعلّق دارد آن مهمّ را ویران کنم و از هر کجا که نفس سر بر آوردی پاره پاره اش میکردم همچون صورت سگ و دندانهاش را میشکستم باز ساعتی بر شکل خوکش میدیدم سیخهای آهنین در شکمش میخلیدم و پاره پاره و ریزه ریزه اش میکردم چنانک هیچ نماند چون بخفتم سبزها و خوشیها و راحتها میدیدم در خواب و چون بیدار شدم سورۀ تبّت پیش دل آمد بخواندم گفتم مگر ابولهب نفس منست که چنین لهبی درمن میزند مَااَغْنَی عَنْهُ مَالُهُ وَمَاکَسَبَ b چندین علم و حکمت این بلای لهب را از ما باز نداشت وَامْرَ أَتُهُ حَمَّالَةُ الْحَطَبِ c آن بیخ اوست که اندک اندک جمع شود ازو فِیْ جِیْدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ d باید که رسنی در گردن نفس کنم و بهزار رسوایی اش بر آویزم والله اعلم.
pp. 61 - 62
a سورۀ ۳، آیۀ۲۰۰. b قرآن کریم، سورۀ ۱۱۱، آیۀ۲. c همان سوره، آیۀ۴. d همان سوره، آیۀ۵.

p.62
فصل ۴۶

سؤال کرد که دوستانرا چندین بلا چگونه میدهد که اَشَدُّالبَلَاءِ عَلَي الْاَنْبِیَاءِ گفتم که بلا بمعنی نیکویی باشد اگر چه بظاهر مبیّن رنجست یعنی بر تن رنج نماید ولیکن دل بزیر آن رنج خندان باشد همچون ابر بهاری که او همیگرید و گل همی خندد همچنانک تنشان چون از روی ظاهر از دنیاست و دنیا سرای بلاست لاجرم بلا بر تن فرو میآید امّا دل چون آن جهانی بود در ریاض خرّم [بود] باز تن چون از حساب مردگانست شادی زا سزاوار نبود و دل چون موضع دریافت است شادی نصیب او بود باز آن همه بازگونگی از اهل دنیاست که ایشان شادی را بتن آرند و غم را بدل
p.63
نهند اما آن دلق پوش مخلص را بینی که دل را چو بستان خندان دارد آری هماره دیوار بستان دژم باشد یعنی دیوار کالبد ظاهر اهل دنیا روشن و تازه چو برف باشد و در زیر همه شکوفهای فسرده باشد اما دل چو جای دریافت است چون بخوشی آن جهانی اش صرف کردی رنج کجا باشد او را از ملک همّت که دارد ننگ آیدش که اندیشۀ ملوک دنیا بخاطرش آید بدانک اخلاص دوبال دارد و هر دو بال اش [را] پرهاست یک پرش محبّت است بر پنج نماز و یکی روزه داشتن و زکوة دادن و بر عیال خود نفقه راست داشتن و غیر آن از فروض و آن یکی بال دیگر [پرها] دارد یکی دشمن داشتن اهل کفر و ناساختن با اهل معصیت و نهی منکر کردن و قتال کافران کردن. زنان در وقت صحابه ریسمان ریستندی که شکالهای اسب کنید تو اگر بشنوی که زن تو دست و پای میجنباند در کار دین از قلم مرجانی زبان و از مداد نفس بر صفحۀ هوا اوّل این را نقش کنی در عهدها که با دوستان من دوست باشی و با دشمنان من دشمن باشی نانش نیاری دادن که نباید ازو فتنه آید ای بی حمیّتان اهل سرا غُج با دستار و کلاه تو زیادتی میکند تو نه حمیّت دین داری و نه حمیّت آخرت آتش اندر زن مالی را که مدد اهل کفر و ظلم شود. سؤال کرد که دوستی و دشمنا ذگی در حقّ حق چگونه باشد گفتم کسی که حق نعمت تو نشناسد و تو در حق او نیکویی کرده باشی و امر ترا بهیچ نگیرد و با مخالفان تو یار شود و ترا ناسزا گوید و سبک دارد این را دشمن آذگی گویند باز این رنجیدن تو اثر و میوه این دشمن آذگی 1 است نه از حد دشمن آذگی است این اثر در حق خداوند صورت نبندد اما اثر دشمنی باری استحقاق دوزخ است و همچنین دوستی فرمان برداری و تعظیم [و] ثنا گفتن باشد و اثر آن در حق تو خوش دلی باشد امّا آن خوش دلی نه از حد دوستی بود اما دوستی در حق باری اثرش استحقاق خلعت بهشت باشد دوست حق را چگونه یاد از بهشت و دوزخ آید گفتم بهشت کمال همه تواناییهاست و کمال همه دانشهاست و کمال همه خوشیهاست و کمال مزۀ دوستی است و دوزخ کمال
p.64
همه رنجهاست پس دوستی جزوی آمد از بهشت و یا اثر بهشت وسیلت آمد بدوستی پس دوستی بی او نبود و باز دوزخ تازیانه است که ترا میزند تا بدوستی رساند پس هر دو طرف دوستی میرویاند والله اعلم.
p. 63
۱ _ اصل: دشمنان ذگی _ در هر دو مورد.

p.64
فصل ۴۷

اِنَّا فَتَحْنَا لَکَ فَتْحاً مُبِیْناً a شما درهای غیب را بزنید تا ما گشاییم آخر سنگ خارا را توانستیم شکافتن و آب خوش از وی بدید آوردیم و آتش از وی ظاهر کردیم چون تو طالب باشی دل سنگین تراهم توانیم شکافتن و از وی آتش محبّت و آب راحت توانیم ظاهر کردن آخر بنگر که خاک تیرۀ پی کوب کرده را بشکافتیم و سبزۀ جان فرا رویانیدیم و پیدا آوردیم همچنان از زمین مجاهدۀ توهم توانیم گلستان آخرتی ظاهر کردن و پیدا آوردن آخر بدین خوان کرم ما چه نقصان دیدۀ که چنین نومید شدۀ اللهُ لَااِلٰهَ اِلَّاهُوَ b یعنی چو الله یکیست تقدیر او برآید و بس تو دل بالله نِه و این تدبیرهاء آرزوها را از کتفهای خود بیرون انداز و برو و این بیخکهای مرادها و پیشنهادها را از خود بتراش و از هر چه میترسی که بیاید آمده گیر و این شیشۀ وجود را شکسته گیر چو همچنین خواهد شدن پس مشغول شدن بحضرت باری اولی بود. سؤال کرد که کریم چون چیزی بدهد باز بستاند نان داد باز ستاند جان داد باز ستاند گفتم اگر پدر درستهای زر و سیم را بیارد و پیش دختر و پسر بریزد و گوید که این ازانِ شماست و باز از پیش ایشان برگیرد تا بجایی نهد و ایشان بگریند که چرا از پیش ما برداشتی و باز بردی پدر گوید از بهر آن برمیدارم تا روز جهاز و عروسیتان بباشد اگر همین ساعت شما را بدهم بناجایگاه خرج کنید و آن روز که بایستتان شود شرم زده و باتشویش بمانید کرم اینست که از پیش شما برگیرم نه آنک کاررا بشما مهمل فرو گذارم و دیگر آنک شما را درین حجره بمهمانی فرو آورده ایم چون یگانگی ورزیدیت بسرای خاص برم و درانجایتان ساکن گردانم اگر شما را دادیمی همه را تلف کردتانی و ربایندگان ربودندی و بغارت بردندی و بهوا و آفتاب سوخته شدندی و از
p.65
سرما فرسوده گشتیدیتی پس کرباسها را دران عیبۀ پم دانه 1 نهادیم و ابریشمین را در گنجینۀ تخم پیله نهادیم تا اگر دزدان این را ببرند کلید آن گنجینه را باز نیابند که ببرند و آن قفل را نتوانند که بگشایند.
pp. 64 - 65
a قرآن کریم، سورۀ ۴۸، آیۀ۱. b سورۀ ۲، آیۀ۲۵۵. ۱ _ ظ: پنبه دانه.

p.65
فصل ۴۸

موّفق پرسید که که رجب چه باشد و یا رجب را اصمّ چرا گفت گفتم رجب درخت گل صد برگست اما رجب بسر زبان تو چون ربابک کلکین است که بدست بچگانست مردی دهقان چون در بندکشت و درود باشد قدر زمین خوش را بداند امّا مردی که در آن کار که کشت و درود است چیزی نداند او را چه زمین شوره و چه زمین خوش مردی هواشناس باید تا فرق کند میان هواها و معتدل را از غیر معتدل جدا کند برلب دریا بار نظّاره گیان نشسته باشند و غوّاصان سنگ و دُر برمی آرند تفاوت بنزد ایشان سهل نماید اما بازرگانانی که از دور دست آمده باشند آن تفاوت دُرها را میدانند و خوششان میآید صدف که قطرۀ آب میگیرد در آنجا خداوند حالِ آن آب را میگرداند تا دُر میشود پرده گیان با جمال باید که آسیب آن دُر چون با گوش و بنا گوش ایشان باشد قدر آن در بدانند و جمال خود را بقیمت کامله بفروشند اکنون اصل آب هواست چون آب را تنک ترکنی هوا گردد دلیل بر آنک چون آب را بجوشانی هوا گردد و بچشم ننماید گویی که نیست شده چون آبی را در میگرداند و هوا میگرداند اگر هوای نَفَس تسبیح ترا بطبع و رغبت بگیرد و حور عین کند و یا بدست فرشته باز دهد تا آن در ثمین حوران عین گردد چه عجب باشد اکنون تعظیم کنید باری را درین ماه تا شما را شفیع باشد چنانک سوار بتازد گرد از سم اسب وی انگیخته شود و چون چادر در یکدیگر بافته شود سوارعزم شفاعت چون بتازد از صحن سینه گرد چون غبار هوا و باد برخیزد و در یکدیگر چون زنجیر دربافته شود و آن عبارت از شفاعت آید و اگر این هوای رجب متسلسل شود بقوّت باد بر تقطیع خاص و شفاعت میکند بودِ آن چه عجب باشد هر کسی را از بادهای هوا بر تقطیع خاص پردۀ داده اند تا عبارت او
p.66
گردد و هر یکی از عبارت یکدیگر را ندانند وَ لٰکِنْ [لَا] تَفْقَهُوُنَ تَسْبِیْحَهُمُ a و اگر چنگ کوژپشت فلک که تارهای هوای او در دامن زمین بسته است اگر زخمۀ بادی بران زند و او در آواز آید چه عجب که در آن آواز نواخها 1 و معنیها باشد اکنون این ماه رجب را اصّم از بهر آن گفت که تو کرباشی درین ماه یعنی در باغ درونت را باز مَنِه تا میوهات را غارت نکنند و تا بادهای مشاغل خارها و خاشاکها و خسکها نیارد و بر زبر سبزۀ خوش دلی تو و گلستان نفس تو نپاشد تا هر گامی که بنهی خسته نگردی تو خود گل را و آب حیوة را که بی خاشاک و خارست در خود نمی بینی چون خاشاک را باد بروی آب حیات طیّبه افکند بعد از آن از آن آب بجز خس بدست تو نیاید زنهار تا بوستان نفس را نیک نگاه داری تا راحت آن بتو بماند اگر کسی در آید و همچون زمستان پی کوب کند ترا چه حاصل آید اکنون تو اینچنین زمستانی را بر روی ربیع طبع خویش فرو گذاشتۀ اثر خوشی آنرا چه گونه یابی پس روزه دار که روزه جوی را پاک کردنست تا آب زلال رِقّت در آنجا روان شود و سبزۀ خلدبرین را از وی مددی باشد آخر آب را از زیر عرش بجهان میرسانند و این آب را ازینجا بزیر عرش میرسانند خَتَمَ اللهُ عَلٰی قُلُوْبِهِمْ b امّا ختم بر دل چون ژنگ است بر روی آینه هرگاه که آیینه را بزیر خاک کردی لاجرم الله اثر زنگار و ختم بر آنجا بدید آرد و هرگاه صیقل بر آنجای نهی و صیقل زنی الله آن زنگار را از وی زایل گرداند تو آیینه دل را که در وی صد هزار صورت صاحب جمالان آخرت مینماید بزیر خاک سوداهای خاکدان دنیا فرو بردی لاجرم سزای آنرا زنگار طبع و ختم برآنجا نهاد هر کاری را الله سزایی و اثری در خور وی نهاده است چون کاری کردی بسزای اثر آن رسیدی والله اعلم.
p. 66
a قرآن کریم، سورۀ ۱۷، آیۀ۴۴. ۱ _ظ: نواختها. b سورۀ ۲، آیۀ۷.

p.66
فصل ۴۹

گفته ای دوستان جمع باشید با خود تا عقل و روح دیگرتان بدید آید نبینی چون اجزای تو پراکنده بود او را نه عقل بود و نه روحی بود و نه خوشی بود و نه
p.67
راحتی بود چون فراهم آمدند الله ببرکت جمعیّت مرایشانرا عقل داد و روح داد نبینی که هر چه نیکانند در دنیا یکی بودند و چون بدان جهان رفتند باز همه جمع اند که اَلسَّلٰامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا النَّبِیُّ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُهُ اَلسَّلٰامُ عَلَیْنَا وَ عَليَ عِبَادِاللهِ الصَّالِحِیْنَ گویی که نیکان همان صفات نیکویی اند از جمال و قدس و عقل و تواضع و غیره دلیل بر آنک اگر این صفات می برود همان اجزای خاک میماند و جماد و مرده میباشد و بوجود اینها از نیکان میباشند و هر ازین صفت نیکویی گویی که قایم میشود بصفت الله لاجرم نیکان باقیند ببقای الله، مقرون کرد تحیّات لله را با عباد صالحین که عباد صالحین از صفات نیکانست و صفات نیکان رحمت است و او ملحق و مغلوب گشته بر حمانی الله است پس هرگاه که خواهی با نیکان باشی با الله باش و خصوصیت دوستی ایشان مغلوب بر حیمی الله است و همّتهای نیکان قایم بصفت ملکی است که لَهُ الْمُلْکُ a اذا اردت ان تنظرالی همم الصالحین فانظرالی الملک القدیر الازلی الزینة والجمال و میل طباعهم و تعشقهم من صفات الصالحین قایم بصفة الله و هو القدوسیة القدوس و التعجّبات من الجمال و المحبّات من صفات الصالحین تابعة لصفة السبوحیّة فاذا اردت ان تنظرالیهم فانظر الی السبّوح اِنَّ اللهَ مَعَ الَّذِیْنَ اَتَّقَوْا وَالَّذیْنَ هُمْ مُحْسنُوْنَ b و تحقیق المعیّة فی الاتحاد الظاهر من الساذجیّة والاخلاق الرضیّة و طهارة الصدور و طیب النفس من صفات الصالحین ثمّ جملة صفات الصالحین المغلوب بصفات الله گویی الله همان صفات است که یاد کرده شد و این صفات روح آدمی مغلوب بدانست و این معانی روشن تر بگفتار لَا اِلٰهَ غَیْرُکَ میشود یعنی ای الله خوشیهای هر دو جهان بجز از تو از کسی دیگر حاصل نشود و هست شدن بعد از نیستی بجز از تو از کسی دیگر نباشد پس ذکرالله میکن برین وجه که ای الله آن شکر مرمحبّانرا در خدمت خود تو دادۀ و این عشقها و مزها تو میدهی و مقصود از نان و غذاها خوشی است و مصاحبت صاحب جمالان و مزه در جمالها و مقاصد
p.68
این همه صور در هر دو جهان مر بنده را آن گرمی و عشق و رغبت و محبّت آمد پس مقصود از صور احسان الله آن گرمی و عشق و رغبت و محبّت دادن آمد از الله و وجود بنده آن گرمیست و عشق است و محبّت است و مزه است و هر کرا آن مزه و رغبت و محبّت و عشق بیشتر وجود او قوی تر پس بنده همین همّت و رغبت و محبّت و مزه و عشق آمد و بس و الله همین همّت بخش و مزه بخش و محبّت بخش آمد و بس و دگرها همه صور است و بس بلافایده اکنون ذکرالله می کن و این و الهی میطلب از الله که ای الله از راه می و سماع و شاهد سکر چگونه می بخشی و از راه ملک گرفتن همّت و رغبت و جان بازی چگونه می بخشی که تا پنجاه فرسنگ را پیش دشمن باز میروند و آن پا بستگی و رقت با فرزند چگونه میدهی و انبیا و اولیا را شکر چگونه دادی و این همه در تو هست ای الله و از تو است ای الله و در هر جزو از اجزای کالبدم ازین مزها و رقتها نشانی نهادۀ که این اجزای من از بی مزگی نرسته باشد و اگر در هر جزو از اجزای من این نشانی را ننهادۀ من چگونه پی بر دمی اینها را اکنون هر جزو من طالب کمال همان نشانی است که در وی نهادۀ و تو همانُ معطی کمال آن نشانی اگر صورت نیستی آن کمال مرا این نشانی ندادی مرا چون نفس عاشقانه ملائکه را پیش آمد که لَا یَعْصُوْنَ اللهَ مَا اَمرَهُمْ c لاجرم خاص تر آمدند و بهشت ایشان همان عشق آمد. نورالدین را میگفتم روزه مدار که ضعیف چون روزه دارد از پای درافتد و چون ازپای درافتد عتاب آید همچنانک والی چاکر خود را قلعۀ داده باشد که اینجا بنشین و با اعدای من جنگ میکن او قلعه را رها کند و بگریزد و بنزد خداوند گار خود رود عتاب آید که چرا حصار را ماندی و چرا نپاییدی تا من ترا باز خواندمی اکنون کالبدها همچون قلعه هاست بر سرحد کفر شیاطین تا اکنون گرد آن گشت میکردی اکنون ده چندان کن اکنون که سلاح تو سلاح صلاح شد است قلعۀ کالبد را اکنون قوی استوار کن.
p.69
سؤال کرد دین با دنیا چگونه جمع شود گفتم هرگاه که این قوة تو دینی شد این قلعۀ کالبد تو هم دینی شد دنیاوی نماند والله اعلم.
pp. 67 - 68
a قرآن کریم، سورۀ ۳۵، آیۀ۱۳. b سورۀ ۱۶، آیۀ۱۲۸. c قرآن کریم، سورۀ ۶۶، آیۀ۶.

p.69
فصل ۵۰

دلم کاهل گونه شده بود از غلبۀ خواب زود برخاستم، از خفتن و از سودای فاسد دست شستم و وضو کردم و بنماز ایستادم و دست بتکبیر آوردم یعنی پردۀ کاهلی را از خود بر کشم و از سر بیرون اندازم نی نی دست از خود و تدبیر خود بدارم و دست بزاری زنم از خود و چون دست بتکبیر بر آرم انگشت را بگوش خود برسانم که حلقه در گوش توم و باز انگشتان را بسر برم که سرم را فدای خاک در گهت کردم نی نی دستهام را پنجه گشاده از زیر خاک غفلت بر آرم چون شاخ درخت انجیر که سر از زیر خاک بر آرد بفصل بهار و الله اکبر گویم و آنگاه خود را گویم که در کار جهان چست میباشی کار الله مهمّ تر است در جمال معشوقان عالم شیدا و دست بر سر داری عشق حضرت الله ازان قویتر است سبحانک گفتم یعنی توی ترا ای الله هیچ نمیدانم و سبّوحی و نغزی ترا هیچ نمیدانم از غایت آنک همه نغزیهای جهان مرا مصوّر میشود و از هنرهایی و صفتهایی که مرا مصوّر میشود گفت الله این صفاتی که تمام و کمال شماست و توی شماست وجود ناقص است و من منزّهم از وجود و جمال ناقص تا بدانی که وجود جمال من کاملتر است و نغزتر است نه چنانک خیره شوی و مرا خیال و صفت و عدم نام نهادن گیری آخر خیال و صفت عدم کم از وجود ناقص باشد پس مرا ناسزا تر نام مینهی و عاشق تر و واله تر نمیباشی بر من چون این را شنیدم از الله بر کوع رفتم یعنی هر که بمحبّت الله ایستاد و عاشق او بود پشت او خم باید و روی او بر خاک باید حاصل چون خیال و صفت کم از وجود ناقص است الله [را] بدان صفت نکنم باز نظر کنم الله را بهر خیال که تشبیه میکنم بنگرم که شایسته هست مر هست کردن موجوداترا چون شایسته نباشد الله را بدان صفت نکنم و هرچه مرا خوش آید از جمال و آواز و مزه همه را نفی کنم ازوی آن کمال و آن خوشی را ثابت دارم که لیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْئٌی a هر کسی که جمال او مزه و حیات و
p.70
خوشی یافته اند از الله یافته اند چنانک حوریان و خلقان بهشت و بهشتیان اختصاصی دارند بحضرت الله و بمجاورت الله و از آن مجاورتست که چنان حیاة میگیرند. اکنون ای مریدان هر روزبر جایگاه خویش و در نماز باهم مینشینیم و باهم میباشیم و چنین چیزی میگوییم تا در شما اثری کند و در کار خود گرم باشید همچنانک آن مرغ برآن بیضه خود بنشیند و آنرا گرم میدارد و ازان چوزگان بیرون میآرد از برکت آن گرمی و محافظت وی که از آن بیضه دور نمیباشد باز اگر آن مرغ از آن بیضه برخیزد تا سرد گردد چیزی بیرون نیاید. اکنون شما نیز بامداد چون از جای نماز بر میخیزید و در کار دیگر و شغل دیگر مشغول می باشید این کار سرد میگردد لاجرم چون چوزگان بیرون نمیآیند اما چون گرم باشید در کار خود ازین گرمی و مراقبۀ حال خود ببینید که چه مرغان تسبیح بدید آید آخر وقتهای کارهارا بدید کرده اند و روز را و شب را ترتیب نهاده اند خوابرا بوقت خواب و بیداری را بوقت بیداری و نماز را بوقت نماز و کسب را بوقت کسب. چون تو اینها را در یکدیگر میزنی لاجرم مزۀ تو نمیماند. در ساختن کاه گل کسان باید که آن گل شود یکی کاه آرد و یکی خاک آرد و یکی آب آرد و یکی بیامیزد آنگاه در خور خانه و کاشانه شود آن گل، و این گل تا بخانه و کاشانه چنان نباشد که گل ستور گاه، باز ببیل تقدیر از روی زمین شما را تراشیدند بآب و کاه و خاک، کار کنندگان ملایکه و ستارگان و باد و ابر جمع کرده اند تا شما را چنین غنچه های گل کرده اند باش تا دست بدست بکنگره بهشتتان برسانند تا ببینید که چه رونق میگیرید پس گل حیوانات دیگر، جای دیگر را شاید و جای شما دیگر، آخر چشم شما را که بآثار خود بگشادند چنین عاشق شدیت باش تا چشم شما را بخود بگشایند آنگاه ببینید تا چگونه میباشید والله اعلم.
p. 69
a قرآن کریم، سورۀ ۴۲، آیۀ۱۱.

p.70
فصل ۵۱

قَالَ النّبِیُّ عَلَیْهِ السَّلَامُ اِذا اَصْبَحْتَ فَلَا تُحَدِّثْ نَفْسَکَ بِالْمَسَاءِ وَ اِذَا اَمْسَیْتَ فَلَا تُحَدِّثْ نَفْسَکَ بِالصّبَاحِ این چند مرغ حواس را و گنجشکان اندیشهارا با تو جمع کرده اند درین میانه ترا با این مرغان حواس و گنجشکان
p.71
اندیشها چه کبوتر بازیت آرزو کرد تو هنوز قدم در رحم ننهاده بودی و با این منزل رنگ برنگ نرسیده بودی که چندین منزلها کردی تا اینجا رسیدی و از چندین منازل که گذشتی عجب ازین جنس مرغان هیچ ندیدۀ که چون اینجا رسیدی و این گنجشکان اندیشها و مرغان حواس را دیدی و برین جای فرو رفتی و با ایشان مشغول گشتی و کبوتر بازی آغاز کردی تو ازین جای صیدشان نکردۀ و خورشان تو نمیدهی و دست آموز تو نیستند و بوقت صبح بفرمان تو نمیآیند و بوقت خواب بفرمان تو نمیروند هر باری که از شاخ تنت بجنبیدی برنجی از دنبلی و یا از قولنجی و یا از ظالمی گفتی که آه این مرغان پریدند که باز نیایند گویی هر رنجی سرِ دارست که ترا آنجا میبرند تا برآویزند باز آزادات میکنند تو این آه آهت را چرا فراموش میکنی چگونه زیرکی آخر این مرغان حواس را که بنزد تو باز میآرند بعد از خواب نمیبینی که باز تا وقت خواب بیش با تو نمیباشند تو چه دل براینها مینهی یکساعت چون توانایی یافتی یاغی شدی یعنی میگویی که سلطانی اگر چه زمانیست 1 خوش است تو چندین روزی خویشتن مشغول میداری و بکف هیچ حاصل نداری زمین شور را مانی که پارۀ آب شور میداری تا مرغان کور تشنه زده گرد تو در آمده اند چو آب از تو فرو رود بینی که بگرد خود هیچ کس نداری مرداری را مانی که کرکسان گرد تو در آمده اند چون گوشت و پوستت نماند جمله بپرند و بروند و آتش شهوات بر تو افکنند و جوش بروزنند تا کف بسر آرد چون کف بسرآمد تو آنرا نام بچه کردی آنگاه امعات را در شیرزنۀ کالبد تو بگردش احوال بجنبانیدند تا روغن از دوغ جدا شد آنرا نام نبیره کردی و باز این مرغان را بدین جای و بدان جای چندانی کاربستی که کسی اشتر را آن کار نبندد سوی شبانگاه و آن بار بر تو بماند چنانک آن مرد با بار که بار سنگی دارد و در منزل دور مانده است از خوف نا ایمنی و تنهایی نتواند آسودن و آن بار را می کشد و از راه قوی مانده شده باشد و هر گامی که مینهد بجان کندن مینهد ببین که چگونه در رنج باشد همچنان اگر این منزل خواب را پیش تو نیارندی هزار بار این گوهرهای تو که
p.72
عقل و تمییز و دانش و بینایی و شنوایی تست که به از فرزندان تست و عزیزتر است بنزد تو از بچگان تو این گوهرهای تو زیاده از آن بارگرددی بر تو که بران مرد مانده شده آن بار، اگر بفضل خود این خواب را نیارد بر تو، اکنون چو این مرغان تو درین عالم مرده و پژمرده و بی قوّت میشود بازشان میخوانند و در پرده غیب پرورش میدهند و با قوّت میکنند و باز بر تو میآرند امّا پردۀ سیاهی در پیش تو فرو آویخته اند تا غیب را نبینی و چگونگی آنرا ندانی آری چشمۀ حیوان درون تاریکی بود یعنی تا بدانی که آن عالم چه عالم خوشست و چه عالم حیاتست آخر اگر لحدت تاریک شود ازین تاریکتر نباشد پس چه میترسی اکنون چو این مرغان را خور راحت کسی دیگر میدهد ندانی که مرغان بفرمان وی باشند نه بفرمان تو باشند پس تو هم او را باش تا ترا دران عالم خواب راحت هم او بدهد آخر این جهان همچون سرایی و کوشکی است که الله بر آورده است و معانی در وی چون اشخاص با حیات و با خبراند که درین سرا و درین کوشکشان روان کرده است چنانک غلامان در کوشکها و سپس رواقها می نشینند و میخیزند و جواهر همچون دیوار سرایهاست که معانی در وی میرود همچنانک الله از خاک صد هزار نبات گوناگون میرویاند که یکی بیکی نماند و از هر تنی گوناگون خلقان میرویاند یک ساعت مخلص میرویاند و یک ساعت منافق میرویاند و یک ساعت جبری میرویاند و یک ساعت قدَری میرویاند تا این حال عدم چندگونه است که الله در هر رگش چه نبات میرویاند ای الله ما را از رگ انبیا رویان و از رگ اولیا رویان که همه روح و راحت است ای الله ما بآروزانه و خوف آن جهانی پناه گیریم تا ملک ابد فوت نشود از ما و بعقوبت گرفتار نگردیم و الله اعلم.
p. 71
۱ _ اصل: زمانست. د: یک زمانست.

p.72
فصل ۵۲a

با خود قرار میدادم که هر چه از جمادات و عرضیّات و نامیات بچشم و گوش و عقل من در آید خود را بمملکت ایشان اندازم که ملک ایشان عرصۀ گشاده تری دارد و احوال خوشتری دارد از حیوانات نظرم بپوست آهو بر افتاد مویهای او را چون سبزۀ خوش رنگ دیدم که بدان خوشی رویانیده بود تا الله او را در کدام صحراها میرویانید گفتم حال این نامیات بدین خوشی است باز نظر میکردم در تار و پود پیراهن
p.73
و رعنائی عتّابی و عَلَم دستارکتان که الله اینها را از کدام هوا تافته است و بلطافت کدام لعاب این ابریشم را استوار داده است و چند تار و پود لطیف طبعها را داده است در یکدیگر تا این چندین بافتها پدید آورده است، اکنون ای الله مرا در ملک اجزای جمادی دار که این ولایت خوشتر است و بسیارتر است و آرمیده ترست چو متصرّف در وی یکی بیش نیست و آن توی و بس امّا صورت عالم حیوانی بس ناخوش است که دروی منازعت نفسانی و اختیار و هوا و شهوت آمده است و پیوسته این ولایت ولایت خراب می بود و بغارت و تاراج مبتلا می بود زیرا که اِنَّهُ کَانَ ظَلُوْماً جَهُوْلاً a اکنون زنهار تا خود را نگاه داری از ذکر اوصاف بشری و حیوانی و از سرما و گرما و شهوت و درد و غیر وی که بس عالم گنده است مگر انبیا و اولیا از صفات بشری نقل کرده بودند و آدمی هر چند زیرکتر باشد عیب بین تر باشد، لاجرم بیمزه تر باشد و بارنج تر باشد ای الله و ای منزّها و مقدّسا از حیات حیوانی و اختیار حیوانی و ملک و قدرت و ارادت مخلوقی، از حضرت تو میطلبم که ما را ازاین اوصاف نگاه داری و اوصاف حیات اهل بهشت دهی که ایشان شمّۀ دارند از اوصاف تو که ما آوازهای ذرایر سوختۀ پرتوزۀ در چغزندۀ برجوشیده آن صفات حیوانیم چه با رنج جاییست و چه دوزخیست این صفات حیوانی که روح چو احوال او میبیند یَا لَیْتَنِیْ کُنْتُ تُرَاباً b دلیل بر آنک عالم جمادی خوشترست آنست که در خواب چو بعالم جمادی و بیخبری میروی راحت مییابی مگر در آن خواب خیال حیوانی بینی که منغّص شوی اکنون خود را گویم چون ترا مزه نیست از عالم حیوانی از الله بخواه تا این هستیت را محو کند و ترا از عرصۀ عدم و از گور عدم و محشر نیستی اینچنین شخصی را برانگیزاند با آرزوانۀ هر دو جهانی و ترسنده از فوات این هر دو نعمت تا پناه گیری بهست کننده ات باز بنزد عدم نام الله بهمه وجوه ممکن است و فرمانبرداری او ظاهرست خاک الله را داند و دیو و پری الله را داند و بنزد هر که نام الله را ببری حرمت میدارد نام الله را یعنی ایمان دارند بالله آمنُوْا عبارت از نظر و تصدیق و محبّت است
p.74
و عمل صالح است بجوارح از نماز و زکوة و روزه و کسب حلال اکنون جمله خلق خبر دارند که معتقد را خط و پرگاری و نقطۀ باشد که بدان کژ را از راست بداند براستی باز رود آخر چند کسی که خبر میدهند از وجود بغداد که بغدادی هست تو آنرا استوار میداری و بشک نمیتوانی بود چند ملل خبر دادند که پرگاری است که کژی را بدان شناسند این را چگونه است که نمیداری اگر تو گویی که من خود را مسلمان میدانم گوییم این تجدید عهد و ایمان باشد و ایمان بس بزرگ آبست و بی پایاب است ولیکن این خاشاک وسواسها و پوست کالها و چرم پاره ها و تخته و بوریا پاره های غفلت و معصیت چندانی جمع میشود [که] نزدیک است تا این آب روشن ایمانرا نبینی تو همچون ناودانی و ایمان در تو آب ناودان است که میرود تا در آنجهان آبادانیها کند برای تو و ازین آب ایمان بوی خوش مشکین میآید و بوی گُل میآید و این مصلح باشیدن اهل ایمان و سلامت باشیدن اهل ایمان از غفلت و معصیت بوی آن آب ایمانست اکنون گاه گاهی دست باز میزن و باز میکاو تا این خاشاک را از روی آب ایمان باز میافکنی و چهرۀ ایمان را میبینی تجدید عهد ایمان چنین باشد هر چند تو سنگ را بمیتین میکاوی و گل و غیر بژنک پاک میکنی ولی خاصیت آب از بالابنشیب رفتن است و آن تقاضا میکند که هر چند پاک کنی از زیر و تک آن فرود تر رود امّا ببرکت آن مجاهده ما آن آب بر آریم و بر آن روی ظاهر گردانیم تا از وی طهارتی میکنی و بزمین زاری میفرستی قُلْ اَرَأَیْتُمْ اِنْ اَصْبَحَ مَاؤُکُمْ غَوْراً فَمَنْ یَأتِیْکُمْ بِمَاءٍمَعِیْنٍ c و اگر اهمال و غفلت ورزی آن آب فرو رود و برنیاید و خاشاک بگیرد پس کژی را براست توانی دانستن وَ لَیْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذِیْنَ یَعُمَلُوْنَ السَّیّئآتِ حَتّیٰ اِذَا حَضَرَاَحَدَهُمْ الْمَوْتُ d اکنون روح و عقل نهانست و آنجهان نهانست و کالبد متغافل و این جهان عیانست چون این جهان باطل ظاهرست و هر تنی منقسم است و کالبد غافلست و عقل و روح با آگهی است هر کرا عقل و روح زیاده
p.74
آید تنش در گداز آید و هر کرا کالبد و غفلت زیاده آید عقلش و روحش در کاهش آید و از بهیمۀ غافل بدتر شود چو عقل و روح را بگداخته است لاجرم چون بهایم تراب شود و چون کافر بسوی عقاب شود پس تمنی برد در حال بهایم که یا لیتنی کنت ترابا باش تا این جهان قلب شود و عالم جان عین شود و عالم مشاهده غیب و غایب شود و اعمال روح و عقل را صور دهند و معقول را محسوس گردانند تا آن جمالها ببینی و آن کمالها ببینی چو از آب گنده چنین صور نغز میآفریند از باد پاک تسبیح چگونه صاحب جمال نیافرینند اصل اینها چو گنده بود لاجرم پرخون و رگ و پی آمد و اصل آن چو پاک باشد صورتش آکنده بمشک و کافور باشد والله اعلم.
pp. 73 - 74
a قرآن کریم، سورۀ ۳۳، آیۀ۷۱. b سورۀ ۷۸، آیۀ۴۰. c قرآن کریم، سورۀ ۶۷، آیۀ۳۰. d سورۀ ۴، آیۀ۱۸.

p.75
فصل ۵۲b

هر شب متحیّر می مانم که چه راه بیرون آورم گفتم خود قرآن راهیست که کوفتۀ انبیاست علیهم السّلام بیاتاهم در شرح آن باشیم اِتَّقُوْا مِنْ سِمَةِ اللهِ یعنی بآرایشهای روان در بهشت راه نیابید چون مؤمنید شما را داغ کنند تا سره شوید پس بطاعت مشغول باشید یا کفّارات جنایات خود کنید تا داغ بلاها را بشما نفرستند و بدست عقوبت آن جهان گرفتار نشوید هر رنج بی نهایت که مؤمن می بیند آن رنج آنست که داغش می کنند، از آن فرزند عزیز را در زمستان برهنه می کنند و می شویند تا گنده نماند هر چند که از سرما می لرزد امّا آن بچۀ بیگانه را رها کنند تا همچنانک کرمک می باشد دران گندگی کفر. یکی گفت دل حاضر نمی شود چه کنم گفتم حاضر کن تا بشود تو هزار من بار را چون بخواهی از دشت بخانه می توانی آوردن بتدریج نه بیک دم همچنان اگر دل ضعیف را بخواهی هم بتوانی بجا آوردن و حاضر کردن هر چه ترا آلتِ کردنِ آن بدادیم 1 و اختیار آن دادیم کردن آنرا بر تو افکندیم اگر کردن آنرا نمی توانستی آلت دادن ترا چه فایده بودی آخر آبی که در سنگ است چو می خواهی می توانی آب را از سنگ آوردن و چشمه روان کردن چون آلت آوردن آب چشمه بتو دادیم هم آوردن
p.76
آنرا بتو باز گذاشتیم همچنان اگرچه دلت در سنگ رفته است هم توانی باز آوردن و حاضر کردن امّا در آب باران چون ترا اختیار نداده ایم آنرا ما بی تو آریم اکنون آنها که ابلهان اند عزم عزایم می کنند و فسون حیل حاصل می کنند تا ماری بگیرند و در سلّه [و] صندوق گرفتار کنند آلت و اختیار را باینها صرف می کنند و فسون برمار می دمند و مار فسون بریشان می دمد، اگر گویند بچه سبب مار را بسلّه می کنی گوید بدان سبب که در جهان ابلهان بسیارند چون این مار را گرفتم بگرد من در آیند بسان هنگامه و خذمت من کنند و عاقبت آن مار گیر را مار بکشد چون بوقت جان کندن و فراق رسد درد آن زهر او را بیند، انبیا و اولیا جام زهر را نوش کرده اند از کرامت و معجزه که داشتند ایشان را زیان نکرده است و این مار مالست که اهل دنیا در تحصیل آن می کوشند و این مار مال این قدر مزه که آورده است از بهشت آورده است و زهرها را از عصیان و تباهی آورده است همچنانک مار رنگها و نقشهای مختلف دارد مال نیز همچنان دارد اکنون این جهان کسی را خوش آید که در آن جهان او را اشتباهی و انکاری باشد آخر آن جهان چگونه خوش نباشد که آنجا در تو همه فعل را الله کند و خاک و هوای ترا و ذرّهای ترا بخودی خود او کند و اجزای تو خوش تکیه کرده باشد بر فعل الله بتن آسایی 2 والله اعلم.
pp. 75 - 76
۱ _ اصل: ندادیم. ۲ _ ظ: بتن آسانی.

p.76
فصل ۵۳

گفتم ای الله چنانک نظر مرا بدین اسباب جهان گشاده کردی تا چست شدم در نگاه داشتن احوال خود همچنان نظرم را گشاده باسباب آخرت کن تا احتراز کنم ازین جهان همچنانک در حسن صور خوبان این جهانی چشم دادی تا اینها را می بینم همچنان چشم دلم را بجمال خوبان آن جهانی گشاده کن تا منجذب شوم بخذمتت چشمهای علم هر دو جهانی را از عرصهای عدم تو گشاده می کنی ای الله انبیارا برسر کدام چشمه سار در عرصۀ عدم فرو آوردۀ یارب مرا از آن چشمه آب بده گفتم ثنا باید گفتن الله را تا مرا این عطا بارزانی دارد فاتحه را آغاز کردم اَلْحَمْدُلِلّه رَبِ الْعَالَمِیْنَ a
p.77
گفتم ای الله وای پروردگار تربیت هر دو جهانی را تو توانی کردن تربیت چه باشد که علم آن جهانی را بمن تو کرامت کن اَلرّحْمٰنِ الرَّحِیْمِ ای رحمن شیر مهربانی این جهان را تو گشاده کردۀ تا دل نمی دهد که از سر این شیر مهر برخیزند ای رحیم همچنان شیر مهربانی آن جهانی را در سینه ام تو روان کن تا عاشق آن جای باشم مَالِکِ یَوْمِ الّدِیْنِ اِیّاکَ نَعْبُدُ ای مالک یوم الدّین آرزویم هماره عبادت تست وَاِیَّاکَ نَسْتَعِیْنُ استعانت از تو می طلبم که بگشایی در نظرم را بروح آن جهانی و بتو تا عاشق ضروری باشم نه عاشق بتکلّف اِهْدِنَاالصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیْمَ راه چشمۀ نما از چشمه سارهایی که در عدم است که راست بملک آن جهانی می رساند صِرَاطَ الَّذیْنَ اَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ آن چشمه سار دانش که انبیا علیهم السلام در آن چشمه رفته اند و از آن نوشیده اند مرا نیز هم از آن چشمه کرامت کن امّا هر کسی در آن چشمه راه ندارد چنانک آن غلام را خواجه اش می گفت که بیرون آی از مسجد غلام گفت مرا رها نمی کنند. تا بیرون آیم خواجه اش گفت که که رها نمی کند تا بیرون آیی گفت آنکس که ترا رها نمی کند تا بعبادت بمسجد اندرآیی و این اشکال بر همه مذهبهای مختلف بیاید چنانک مرا کسی باز می دارد که مذهب تو اندرآیم 1 [همان کس ترا بازداشته است که بمذهب من اندرآیی 2 ] پس شما صواب را نمی دانید چو شما خودرا آکنده اید صواب کجا راه یابد در شما چشم را بخواب آکنده اید و سررا بسودای فاسد آکنده اید و شکم را بنان آکنده اید و دل را بحرص آکنده اید و تن را بکاهلی آکنده اید، ای بیچارگان همتان در ژنگار عصیان مانده اید چنانکه مرغان دردام مانند. اکنون جهد کنید تا هر یک گره از پای یکدیگر بگشائید و رهایی یابید آری از خاک برآمدیت باز در همین خاک می غلطید تا هم درین خاک بیارامید این عزم را نیک تباه کرده اید امّا بنگر اگر تو درین عالم خاک حرام می خوری در حریم الله، در حریم
p.78
الله بدزدی می آیی تا از ملک اورزق بی فرمان او بدزدی آخر ببین اگر کسی را بیاویزند و چوبش زنند گویند بدر سرایش برید و یا بسر چهار سویش برید آن چند گامی را مهلتش می دهند امّا هم می آویزند و هم می زنندش آخر الله را مالک یوم الدین گوییم تا نگویی حالی که حرام خوردم دهنم تلخ نشد و آتش در شکم نیفتاد و اگر حلال می خوری چگونه است که بروزی حلال بفرمان الله می کوشی و هیچ کار بفرمان الله نمی کنی چه پنداری که هر چه می کنی ضایع می شود تو مشت گندم که می کاری چون سبز شود هیچ بیل بگیری و آنرا زیروزبر بکنی و بخاک بپوشانی و رها کنی تا ناچیز شود نی نکنی. پس این خاک وجود ترا که برگ سبز عقل و تمیز و روح و دانش داد چگونه بیل اجل بگیرد و زیرورو کند و رها کند تا ضایع شود این محال باشد قوله تعالی آیَاتِهِ الْجَوارِ فِي الْبَحْر کَالْاعْلَامِ الایة b والله اعلم.
pp. 76 - 78
a قرآن کریم، سورۀ ۱، آیۀ۱ و سائر آیات هم بترتیب از همان سوره است. ۱ _ اصل: اندرآیی. ۲ _ در اصل نیست و از (د) آورده شد. b قرآن کریم، سورۀ ۴۲، آیۀ۳۲.

p.78
فصل ۵۴

قَالَ النَّبِیُّ عَلَیْهِ السَّلَامُ. اَسْبِغِ الْوُضُوْءَ تَزْدَدْ فِي عُمْرِکَ وَسَلِّمْ عَلَی اَهْلِکَ یَکْثُرْ خَیْرُ بَیْتِکَ وَاسْتَعفِفْ عَنْ السُّؤآلِ مَا اسْتَطَعْتَ. قوم را گفتم حال شما همچنین مینماید که هر روزی که سبزهای خوش ادراکات شما را و تمییرات شما را بدید می آرند ملخهای سوداهای فاسد بربیخ آن نشسته است و میخورد و شما از حرص خوشی این حیات دنیا بناوچه درمیآیید و این بارهای گران بر خود مینهید و نمیخواهید که بیکی کنجی در آیید و مجاهده کنید تا دری بگشاید و روشنیها در آید تا هم از آن دربدان جهان راه یابید و بروید از بس که خویشتن از غم و سودای فاسد چون غمام کردید آن در گشاده نمیشود و آن راه بدید نمیآید آخر همه درین چه نظر میکنید که دیگران را سر زیر بغل میگیریم و خود را بر همه آشکارا داریم هیچ در خود نظر نکنید که چگونه سیاه و تیره و بی مزه اید چنانک ابر فرو آید و بمزد بعض جزایر را که در وی آب نماند و چنانک هوا نیک سرد و یانیک گرم باشد و یا آتش
p.79
بیحد بسیار باشد که آبها را بمزد و ببرد این سوداهای فاسد شما همچنان فرو میآید و جمله آب طراوت شما را می بمزد و می ببرد آخر جهد در آن کنید که در بی راحتی راحت گیرید و در رنج آسایش یابید که اگر در آن بی راحتی بگذارید 1 باراحت تر شوید زیرا شکر چون شکراب شود خوشتر شود و گل را چون گلاب کنند نیکوتر بود و همچنانک کسی عاشق خوبی شود و عشق او بکمال باشد پوست او زرد میشود و نحیف میشود اگر گویند که درمانی کنیم تا او بر دل تو سرد شود و ازین رنج خلاص یابی گوید که درمان آن کنید تا رغبتم و عشقم زیاده میشود « رَحِمَ اللهُ عَبْداً قَالَ آمِیْنا » اکنون اگر خواهی تا حریر عمرت ازین میته خلاص یابد و عمر تو در فزایش آید و دراز شود وضوء ظاهر کن با این نیّت که از بهر خدمت الله طهارت میکنم و از عظمت الله بیندیش و در بندگی و امتثال فرمان الله چست شو و سوداهای فاسد زیادتی را از سر بینداز و روشنایی آن جهان را طلب کن و نجاسهُ کاهلی را از آن آب بشوی و مسّ شیطان را که خودرا در تو میمالد چون سگ و بر سر و روی تو بوسه میدهد و با تو بازی میکند و در پاهای تو میغلطد و محبّط و گران جان و کاهلی میکندت از آن آب وضو اینها را بشوی و غبارهای غفلت را آبی برسر بپاش و در هر رکنی بلفظ تسبیح و کلمه طیّب او را میران و از پاکی الله و عظمت الله یاد میکن تا این گناههای غفلتها و سوداهای فاسد از تو بریزد چون برگ از درخت در فصل خزان و سیّئآتت متقاطر شود از انامل تو. این معنی رفتن گناهانست بآب دست اگر ازینها چیزی مانده است بدانک هنوز گناه درتست وضوی تو تمام نیست تکلّفی کن باری دیگر وضو ساز که اَلْوُضُوْءُ عَلَي الْوَضُوْءِ نُوْرٌ عَلَی نُوْرٍ و هر ساعتی وضوء دل بذکر الله بجای می آر و اسباغ و حضور تمام بجای می آر تا عمرت زیاده شود که عمرت تنۀ درختست و زیادۀ او میوه و شاخ بر کشیدن وی است و میوها و نزل آنرا ملایکه با آسمانها میبرند و بوی خوش آن میوها در کوی و محلّت میافتد از سلامتی مردمان و روح و راحت ایشان با تو و دیگر
p.80
از حساب عمر آن بود که غم نبینی و شادمان باشی از آن روی که امید دریافت خوشی عمرداری ازین روی که این سوداهای فاسد مزۀ عمرت را برده است عمرت در کاهش است چون بخیرات این غم را و این سوداهای فاسد را از خود ببری عمرت را افزوده باشی. اکنون بهر حال که هست تو دابّۀ وَ مَامِنْ دَابَّةٍ في الْاَرْضِ اِلّاعَلَی اللهِ رِزْقُهَا a یعنی در حالت وحشت از الله روزی موانست خواه از ذات الله تا از ذات خود صورت موانست دهد ترا و در وقت مجاعت روزی غذا طلب از ذات الله تا ترا صورت غذا دهد از ذات خود و در وقت آبدست و نماز روزی تعظیم از الله می طلب و تن خود را فربه می دار از نعمت تعظیم الله و میگوی چون مالکم توی بکه باز گردم و از که طلبم که آنچ غیر تست دیوست و شیطانست چون شیطان نزد مار آمد در بهشت و مار مغرور شد بشیطان و عاصی شد تا حوّا او را در سر خود جای داد حالی حال بر مار دگرگون شد هان ای عاصی تا مغرور نشوی بر آنک حال بر تو حالی نمی گردانند باش تا مهلت بسر آید حال خود را آنگاه ببینی. اکنون در بهشت تنت نفس همچون مار آراسته شده ندیمی میکند حقیقت ترا و شیطان میآید بر آستانۀ بهشت تنت و نفس ترا میخواند که جنس منی مرا در سر خود جایی ده چون در تن تو در آید کلماتی که ترا خوش آید با تو بگوید تو پنداری که ندیمی میکند خود ندامتت بار میآرد و این نقس تو با او یار میشود تا ترا گمراه کند برنگها و جمال نغز و شهوت و خوشیهای دیگر، باش تا چون مسخش گردانند آنگاه ببینی که حال بروی چگونه شود چنانک ابلیس خدمتها میکرد ولکن بر وفق عقل و هوای او بود او از حساب حق می شمرد آنرا تا آدم را بیرون آورد که تا وی را معلوم گرداند که آن از حساب هوای خود میکرد که اگر طاعت از بهر حق میکردی آدم را سجده کردی بفرمان الله. اکنون ای آدمی تو نیز هوا ترا درین نصیبه نیافتی خدمت نکردی پس نفس تو و هوای تو عدوّ حق است او میگوید که غلام و دوست دار من باش و نفست گوید که
p.81
کار از بهر من کن و هوات گوید از بهر من کن او گوید که غلام و دوست دار من باش و نفست گوید که غلام و هوادار من باش و تو درین کشاکش ماندۀ. اکنون بدانک در آدم و آدمی هم ملکی مرکّب شده است و آن عقلست و هم شیطانی مرکّب شده است و آن نفس است و شیطان در نفس خویشتن متمرّدست مگر برسبیل ندرت منقاد شود که اَسْلَمَ شَیْطَانِی مگر این عقل همان فرشته است و این نفس همان شیطانست که هر دو در کسوۀ بشر آمدند آن سجده کن و متواضع و این سرکش و متکبّر و دوزخ سرای متکبّرانست که مَثْویًِ لِلْمُتَکَبِّرِیْنَ b زیرا که متکبّران مخالفان اند، بندگی را نمیدانند و بهشت سرای متواضعان است. سَلٰامٌ عَلَیْکُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَی الدَّارِ c زیرا که ایشان بندگی میکنند و بندگی را میدانند و جنگ افکندند میان این دو کس آن کسان عاقل که چون فرشته متواضع بودند پیش آدمی و میان آن نفس که کسی او دیوست در قلعۀ وجود آدمی اگر شجاع الدّین عقل غالب آید نفس اولی باش لوند شکل هر جانشین یاوه رو را اسیر کند و چون مغلوب عقل شود آزادش کند و مقامش بهشت گردد. و امّا اگر نفس غالب آید چنانک کافران غالب آیند برشاهان و عروسان اهل اسلام و لباس سری و سروری را از سر ایشان بر کشند و پوستین و پلاس برایشان پوشانند و بی مرادشان دارند و در هروادی که قرارگاه ایشان باشد بدانجا برند و قرارگاه ایشان دوزخ است امّا عقل ممزوج بنفس اگر نیکویی و عقل او غالب آید مزه اش بیش از آن ملایکه باشد که پیش آدم بودند و سجده کردند از آنک این نفس گنده و رسوا و شهوانی را مسلمان کرد لاجرم در بهشت مزۀ فرشتگی اش بدهند از تسبیح و لقا و تواضع و پاکی باز اگر نفس خسیس غالب آید و این مایۀ فرشتگی را نیست کند رنج او زیاده از بهایم و شهوانیات دگر باشد که او مایۀ فرشتگی اش را فاسد کرده است لاجرم آن فرشتگان در عالم غیب مر عقل را یاری گرند و مؤمنان
p.82
را در عالم مشاهده یاری گرند و آن شیاطین در عالم غیب مر نفس را یاری گرند و کافران را در عالم عین و مشاهده یاری گرند و این غلبه مرایشان را از آنست که این جای ایشان است و این قلعۀ کالبد را الله فرموده است که بفرمان من عمارت میکنید تا این قلعه از حساب من باشد و نسخۀ دادیم که از دکانهای کسب عمارت کنید اگر شما بفرمان اعدا عمارت کنید بدانید که آنرا خراب کنیم و آتش و نفط دوزخ در وُاندازیم و باز این لشگر حواس را که بروز از جنک کردن مانده میشوند در پردۀ خواب میبریم و آن جراحت ایشان را راست میکنیم باز دو دَرِ گوش که لشگر سمع اند در آنجا هوش میدارند هر جوق سواری را از حروف واصوات که برآن در برمیگذرند اگر دوست باشند در آرند و نزل جان بیش آرند از تسبیح و تهلیل و قرآن و احادیث و اگر دشمن بوند از هزل و مدح اهل دنیا و زینت ایشان بیرون آرند و ایشان را بشکنند و بنگذارند که راه یابند و تاریکی ایشان در آید در آنجا و خداوند ما را ناسزا و علت گویند اما آدمی تاریک طلب است هر کجا که تاریکی و شکالی است بنزد آن میرود و بآن صحبت میدارد چنانک صحبت من بیشتر با دلست و با روحست.
pp. 79 - 81
۱ _ د: بگدازید. a قرآن کریم، سورۀ ۱۱، آیۀ۶. b قرآن کریم، سورۀ ۳۹، آیۀ۶۰. c سورۀ ۱۳، آیۀ۲۴.

p.82
فصل ۵۵

فخر رازی و زین کیشی و خورزمشاه را و چندین مبتدع دیگر بودند گفتم شما صد هزار دلهای با راحت را و شکوفها و دولتها را رها کرده اید 1 و درین دو سه تاریکی گریخته اید و چندین معجزات و براهین را مانده اید و بنزد دو سه خیال رفته اید این چندین روشنایی آن مدد نکرد که این دو سه تاریکی عالم را بر شما تاریک دارد و این غلبه از بهر آنست که نفس غالب است و شما را بی کار میدارد و سعی میکند ببدی و چون بی کار باشید همه بدی کرده شود و تاریک و وسوسه و خیال و سوداهای فاسد و ضلالت بدید آید از آنک عقل غریبست و نفس در مملکت خودست و آن مملکت از آن شیاطین است و این دنیاست که ماحضرست و حجابست از دَرِ غیب و نزد عاقلان این دنیا حاجتی 2 است بر درغیب.
p.83
و امّا قسم نیکویی همین سعی کردنست بنیکویی و آلت نیکوی آنست که تا با یار نیک ننشینی 3 وجد نکنی و مراقب احوال خود نباشی نغزی و نیکویی پدید نیاید از آنک این جهانیست که خار وحشیش بی سعی تو روید و همه بیابانها و صحراها پرشود. اما گلزار و درختان میوه دار بی سعی تو بدید نمی آید امّا خیالات صور اسفل و عداوة چون آن خس است که هر ساعتی پیش تو بروید و بدید آید بی سعی تو. اکنون این جهانیست همچون زره و گرد در یکدیگر شده و شما متحیر مانده و هیچ بیرون شوی نمی بینید آخر از ولایت عدمتان برانگیختند و شما همچون ملخ بر سر این سبزه زار حطام دنیا فرو آمدیت کَاَنَّهُمْ جَرَادٌ مُنْتَشِرٌ a چشم را بخیره روی گشاده اید و در شما یک ریزه آب نی از توشۀ آخرت همین توشۀ دنیا ساخته اید و پر و بال می گشایید و بهر جایی فرو می نشینید آخر ملخ نیستید که همچنین میکنید که بیضه همینجا بیرون می آرید و همینجا می نشینید. امّا چنانک فرشتگانرا پرها داده اند اوُلیْ اَجْنِحَةٍ مَثْنَی وَ ثُلٰثَ وَ رُبَاعَ b مرا نیز همچنان پرها داده اند یکی پر عقل و یکی پر حلم و یکی پر علم و نظرم بعرش داده اند و دریافتم بدانش الله داده اند و من همچون مدّثّر سر در لباس ارحام و اصلاب داشتم و مرا خبر نبوده است که با من چه کارها دارند از برای ضعیفان آخر زمان که چون مورچۀ اسفل بی قرار و بی ثبات اند ببرکت آنک متابعت من کنند سوارشان گردانند. پس مرا قرین ایشان بدان گردانیدند تا مرایشانرا راه نمایم خود من عزیزی خود را و عزت خود را نمیدانستم گویی که وَ الضُّحَی c قسم بچاشتگاه نماز چاشت منست وَ اَللَّیْلِ c زمان طاعت شب منست که فَتَهَجَّدْ بِهِ نَافِلَةً لَکَ d . اکنون من نیز مدّثّرم در پردهای غفلت تا برخیزم و خود را آگاه کنم
p.84
که قُمْ فَانْذِرْ وَ رَبَّکَ قَکّبِّرْ e والله اعلم.
pp. 82 - 84
۱ _ اصل: کرده اند. ۲ _ ظ: حاجبی. ۳ _ اصل: نشینی. a قرآن کریم، سورۀ ۵۴، آیۀ۷. b سورۀ ۳۵، آیۀ۱. c سورۀ ۹۳، آیۀ۱و۲. d قرآن کریم، سورۀ ۱۷، آیۀ۷۹. e قرآن کریم، سورۀ ۱۲، آیۀ۳۱.

p.84
فصل ۵۶

قَالَ النَّبِیُّ عَلَیْهِ السَّلَامُ رَجَعْنَا مِنَ الْجِهَادِ الْاصْغَرِ اِلَی الْجِهَادِ الْاکْبَرِ هر که با نفس برآمد غزو ظاهر آسان بود بر وی امّا اگر غزو ظاهر نکند مجاهدۀ نفس آسان نبود، آدمی بچه پیچان عظیم است و سلامت نمی زید چنگ بهر جایی در میزند از آنک از هوای عدم اینجا درافتاده است نه اوّل می بیند و نه آخر می بیند می ترسد که اگر چنگ در جایی نزند هلاک شود همچون کفتار چنگ بخار سر دیوار در میزند و افکار میشود و افکاری اش همه ازان چنگ در زدن است بخار همه رنجت از آنست که ریای چند کس را معشوقۀ خود گردانیدی هر مرادی و پیش نهادی ترا چون معشوقه و عروسی است و هر ازین معشوقه ات را خویشاوندانند و تباری اند باری عروسی بگزین که کرا کند جفای او شنودن چون همه رنج تو از معشوقه گرفتن است که عاقبت از آن معشوقه خواهی بریدن و جدا شدن اکنون چندین در عمارت او چه می کوشی امّا اگر کسی چندان حریص حیات دنیا نباشد او را ازین حیاة بریدن چندان رنج نباشد امّا آنک نیک حریص حیات دنیا باشد بوهم آنک او را خواهند بریدن ازین حیات او پیشین مرده باشد از وهم امّا اگر معشوقۀ زاستین دارد در مشاهدۀ او اگر دست و پاش را ببرند و یا گردنش بزنند چندان رنجش ننماید چنانک آن زنان در مشاهدۀ یوسف چون تن خود را از معشوقگی بگذاشتند و چهره او را بمعشوقگی گرفتند از دست بریدن خود خبر نداشتند باز چون معشوق چهرۀ یوسف از پیش چشم ایشان غایب شد معشوقۀ تن خود را باز آمدند آنگاه درد یافتند که وَقَطّعْنَ اَیْدِیَهُنَّ a و همچنانک سحرۀ فرعون نیز، و رسول علیه السّلام از بهر تسلّی دل ایشان خودرا در میان آورد که رجعنا من الجهاد الاصغر الی الجهاد الاکبر نه چنانک صفوف نفس را نزد او محلّی مانده باشد والله اعلم.
p. 84
a قرآن کریم، سورۀ ۱۲، آیۀ۳۱.

p.84
فصل ۵۷

وَالنَّجْمُ وَالشّجَرُ یَسْجُدَانِ a گفتم ای آدمی چندین بدنیا
p.85
مغرورمشو که شمس و قمر بحساب میرود و فرمان برداری چراغ و شمع از خود نبود بفرمان روایی باشد و النجم و الشجرواَشلغ شجر یعنی مطبخ شجر از خود آبادان نشود و نجم در آسمان همچنان مُدَبّرست که شجر در زمین اما تانواشان ندهیم چیزی شان نباشد این همه بیان کمال و قدرت از بهر آنست تا بدانی که فرق باشد میان نیکی و بدی و ناقص و کامل وَ وَضَعَ الْمِیْزَانَ b یعنی خویشتن را بر موزون کن که تا موزون و ظریف نباشی بمقعد صدق راه نیابی اگر از کار خیر مانده شوی در راه آخرت زنهار بر لوح خمر معصیت مشغول مشو که آن ماندگی افکندن نیست آن برجای ماندن است و نوم را از بهر آن ماندگی افکندن بدید آورد که راحةلابدانکم و این راح راحت را او می دهد که وَسَقَاهُمْ رَبْهُمْ شَرَاباً طَهُوْراً c اکنون ای یارکان بدین حکمتهای من که همچون دوا خانه ایست خودرا بشویید و خویشتن را مرهمی میکنید و اخلاق خود را بدل میکنید تا سلامتی تان حاصل شود و هم در خود می نگرید و گرد مصالح خود بر می آیید چون نور نظر را اینجا درین عالم خرج کردید در الله چکونه نگرید و عالم غیب را چگونه ببینید امّا چو الله را بوده باشید خود را بوده باشید و چون خود را باشید هیچ چیز را نبوده باشید امّا اگر یکی فرع و یکی جزو را بوده باشی دگرها را نبوده باشی از انک چو کلیّات و اصول را بوده باشی فروع را و اجزا را بوده باشی اِنّانَحْنُ نَحْیيِ الْمَوْتَی d مطلق است یعنی بی قیدی تواند که همین لحظه هزار چشمه شهوت در تو بگشاید و با هزار حورعین ات قرین گرداند امّا تودایم میگویی که ای الله ماه رویان عملِ کاه ربایی دارند در دل ما خداوندا دل ما را آهنگی بخش تا ربوده نشود تن شوره گشته ما را از آب شور حرص بتوفیق مجاهده طیّب گردان و زمین پی کوب دل ما را مزیّن بخضر طاعات گردان بیضهای اعمال که نهاده ایم بر خاک تن از آسیب چنگال گربۀ شهوت نگاه دار تابۀ طبع مارا از صدمت سنگ سنگین دلان نگاه دار مؤمن بدر مرگ چو آن عالم را
p.86
ببیند بطپد و بر خود زند چنانک مرغ از قفص درخت سبز را ببیند و در آرزوی آن پروبال بزند امّا مؤمن را بیان آن بدهند تا درین جهان باز گوید آن عشق را و آن جمال را که می بیند و ازو بر خود میپیچد و آن دیدن او در آن حال همچون نفس صباست که بر سینه او وزان می شود تا اندوهها را از وی بزداید والله اعلم.
pp. 84 - 85
a سورۀ ۵۵، آیۀ۶. b قرآن کریم، سورۀ ۵۵، آیۀ۷. c سورۀ ۷۶، آیۀ ۲۱. d سورۀ ۳۶، آیۀ۱۲.

p.86
فصل ۵۸

یَا اَیْهَاالْذِیْنَ آمنُوا اَتَّقُواللهَ وَ قُوْلُوْا قَوْلًاَ سَدِیْداً یُصْلِحْ لَکُمْ اَعْمَالَکُمْ a من پریشان شده بودم و خود را بهیچ کویی باز نمی یافتم در خود نظر کردم دیدم که در هر جزو من صد هزار ریاحین گوناگون غیبی از هر جزو من می برستی و آبِ آب و لطافت هوا وحور و سماع از آنجا قابل بود که الله بیرون آوردی باز چون وضو می ساختم در هر عضو خود که آب می مالیدم میدیدم که طهارت آن جهانی و نور آن جهانی و پیرایهای اهل بهشت از اعضای من بیرون میآورد بسبب تسبیحهایی که در وضو میخواندم یا ایّهاالذّین آمنوا اتّقوالله چون پریشان منبسطم و پای برهیچ جای ندارم نخست خود را هست کنم و عقد کنم و موجود کنم از گِرَوِش که آمنوا و برروی آب الله انگشت اندر کنم و خود را جمع کنم و بیینم که چه چیزم آنگاه آب حیا و ترس از الله که عبارت از وی اتّقوا الله آید با این درخت و نهال گروش بپیوندانم تا هوای صور خوش و فکر خوش و خطرات خوش که عبارت [ از وی و قولوا قولا سدیداً آید بدان درخت گروش 1 ] بپیوندد آنگاه اصل ایمان قوت کند و شاخ سبز زمرّدین از شاخ یا قوت زبان سر برزند و عبارت از وی کلمۀ طیّبه آید بران شاخ و بران برگها و بران میوه های نماز و زکوة و طهارت و روزه و مرحمت و انصاف و عدل و راستی بروید و فرشتگاه این نعم را بدان جهان میبرند تا بنده چون بدان جهان پیوندد 2 کار او بسامان شود و عبارت از وی این آید که یصلح لکم اعمالکم تا قرار گاهی تان بدید آید و بدانید که کجا میباشید و بر چه کار میباشید نه چون خاکستر باشید که بر روی آبی
p.87
میروید و یک ساعت چون گل تیره باشید که بیکی کویی فرو می روید و می نشنیدیت که یا ایهّا الذّین آمنوا اتّقوا الله گفتم هان ای مؤمنان شما را کجا طلبیم نشان شما از کدام روش پرسیم آخر گروش را جایی باید که چنگ در زده باشد و پیش نهادیش باشد شما را از کدام پیش نهاد پرسیم اِنّا عَرَضْنَا الْاَمَانَةَ b یعنی ما را می گویی که شما را سروری دهیم و شما متواضع باشید و قوّت تنفیذ مراد و هوا دهیم و ترک مراد و هوا گویید و شما را فضل دهیم فضل خود را مبینید و این نیک دشوار است آسمان گفت همچون راکعانم ازین خوف بیم است که شکسته شوم و از پای درافتم.
pp. 86 - 87
a قرآن کریم، سورۀ ۳۳، آیۀ۷۰ و ۷۱. ۱ _ در اصل نیست و از (د) افزوده شده است. ۲ _ د: بپیوندد. b قرآن کریم، سورۀ ۳۳، آیۀ۷۲.

p.87
فصل ۵۹

در وقت ذکر غفرانک و سبحانک می گفتم دلم بکرداری و جان بنظام الملک رفت الله الهام داد که اگر دل ترا بمن یقین استی چرا جای دیگر روی چرا همه امید وحاجات بمن نداری و چرا ملک و هرچه می طلبدی از من نطلبدی و روی دلت چرا سوی من نیستی باز سبحانک و غفرانک گفتم یعنی ای الله چون توی من از تست و نظر و ادراک من از تست و عقل و روح من از تست و چشم و عقل و سمع ظاهر و باطن من از تست چگونه من مخاطب تو و مقابل تو و لب بر لب تو نباشم و جمله اجزای من در تو نبود الله الهام داد که این همه معقولیهای تو و نظر تو بدین وجوه معاینه است و مخاطبه تو همین نقش مشاهده را بی هیچ وجهی ثابت میدار گفتم ای الله مگر مخاطبۀ من با تو چون جمادات و اجسام لطیفه را ماند چون باد و هوا و آب که خوش می وزانی و می رویانی و ایشانرا از تو هیچ خبر نی و ایشانرا خودی خود نی همه تویی اکنون این حکمتهای من چون کف را ماند که از من برآید و بیفتد و من در آن وقت از الله اندیشم که این حالت مرا الله چگونه بدید می آرد و ظاهر میکند باز می بینم که وساوس زبان مرا مانع است و رها نمی کند تا حالت نیکو از روح من سر برآرد اکنون میگویم که ای حالت من و ای روح من همچنان افتاده باشید سجده کنان مر الله را و من در الله نظر میکنم دران وقتی که این ادراک مرا و این حالت مرا هست می کند هنوز الله
p.88
تمثال ادراکم را و حالتم را میخواهد تا هست کند که من همانجا باشم و الله را بوسه میدهم و درو میغلطم و سر بسجده می نهم همانجا که ای الله مرا تمام مگردان و سر مرا در هوا مکن و بغیر خودم مشغول مکن که اوّل من توی و آخر من توی بی تو کجا روم آخر این عقلم از تنم روزی چندی اگر می برود دستار بر سرم راست نماند و کُرته در برم درست نماند بی سروسامان شوم با آنک رباط روح بامنست عجب بی تو اگر بمانم چگونه باشم باز میدیدم که آخرت و بهشت و دوزخ و ملائکه و شیاطین و ملک مختلف و عرش و کرسی و عشق و محبّت این همه بواطن خلقانست و رنگ دلهاست که هر کسی را رنگ دیگرست و عالم او دیگرست و هر کسی را اندیشه است امّا از اندیشه تا سرزبان ولایتیست دور و دراز یک دروازۀ آن ذهنست و یک دروازۀ آن دهنست و زبان یک دربان دلست آنجا که اندیشه برآید و یک دربانست اینجا که از دهن بر آید و اندیشه را هم مشرق است و هم مغربست و تو ندانی که از مشرقست یا از مغربست و یا از عرشست و دوری آن بی حدست و بیک طَرْفة العین بسر زبان میرسد چنانک بُراق از زمین تا آسمان بیک ساعت طی کرد اکنون چون از دروازۀ دلت تا دهانت ولایت دورست از گزافه ای دل از آن راه چیزی رها مکن که در آید و آن ولایت که بیرون سوی دلست بی نهایتست و در آنجا از دیو و پری و فرشتگاه بی نهایتست و از بیرون سوی دهان خود عالم مشاهده است پس درین هر دو دربند جنگ نیک می باید کردن و اگر ازان راه در آمد باری ازین راه نجهد و بیرون نیاید والله اعلم.
_

p.88
فصل ۶۰

لَوْ اَنْزَ لْنَا هَذَا الْقُرآنَ عَلَي جَبَلٍ A گفتم کوه و جماد را یعنی طور را چو از خود خبر دادند چون طیر پر و بال باز کرد و چون کبوتر مطوّق معلّق زن شد چون آن سنگ انگشت رنگ چون باز بر پریدن گرفت و بی خبر نماند پس هر کسی بی خبر از آنند که از خودشان خبر نداده ایم هر کرا از خود آگاه کردیم بی قرار شد هیچ کس نیست که از وجهی آگهی ندارد و از وجهی بی خبر نیست جمادات
p.89
و نامیات ز روی پذیرایی فعل الله با خبرند و عاقل اند و از روی حیوانات جمادند و آدمی از روی خود عاقلست و از روی جمادات جمادست و هر کسی را خبر از وجهی داده اند که گرانی او ازان وجه سبک شود و در آن وجه گرم شود نه چنانک این مُغفّلان که درین مجلس من گرم نشوند چون صاحب جمالی را و خوب چهرۀ را نظر کنند در آن حال زود بشکفند و در آگاهی آیند. استادِ هندو گفت که بنزد هندو قواجی رفتم او در معرفت گفتن مست شده بود پرسیدم که بهاءِالدین را چگونه می بینی گفت زیر آسمان معلّق می بینمی و صد هزار نور از وی می تابدی گفتم ما را چگونه می بینی گفت چون چوزگان 1 می بینم که بگرد وی میگردید گویی که اجزای. کالبد من و ازان. همه عالم و همه اندیشهاشان و این همه حیات و عقل دارند که چنین فرمان [بردارند در تغییر و تبدیل و فرمان 2 ] برداری و در عمارت و ویرانی و گویی که این ادراک من آواز و بیان حیات و عقل ایشانست لاجرم در عشق الله همه اجزای من مست شوند همچنانک که در راندن شهوت خوش میشوند همه اجزای من خوش شوند والله اعلم.
p. 89
۱ _ د: چوژکان. ۲ _ در اصل نیست و از (د) افزوده ایم.

p.89
فصل ۶۱

قَالَ النَّبِيُ عَلَیْهِ السَّلَامُ القَناعَةُ کَنْزٌ لَایفْنَیٰ ای مؤمن هم بدان قدر که از اسباب اکتساب حلال حاصل شود خرسند باش و توکّل کن و مترس که اگر درِ مرادی ازین طریق بر تو بسته شود درِ دیگر بگشاییم به ازان که هر دری که از حرام و شبهت نماید بدان که دَرَکَه باشد و دام 1 باشد و اگر آن مرغ صبر کند و خور خود را ترک گوید و ازآن دانه که در دام است نخورد روزی بروی کم نیاید و در دام گرفتار نشود اکنون ای مؤمن صدّیق بر حلال بسنده کن فَخُذْ مَا آتَیْتُکَ وَ کُنْ مِنَ الشَّاکِرِیْنَ a اگر درنانت مزه نماند در گرسنگی ات مزه دهیم که اَلْجُوْعُ ظَعَامُ اللهِ فِي الْاَرْضِ یُشْبِعُ بِهِ اَبْدَانَ الصِّدِیْقِیْنَ و اگر در تنت مزه نماند برون سوی
p.90
ترا مزه دهیم و اگر فربهی ات نماند در لاغری ات مزه دهیم تو همچنان بر جای باش صبر کن تا چشمۀ ایّوب صابر از زیر پای تو روان کنیم که مُغْتَسَلْ باشد و هم بارد اگرچه چشم در جهان نهادۀ والله را نمی بینی مثال تو چنانست که کسی بنایی برآرد و بیاراید و صفها و جَناحها در برابر یکدیگر برآرد اگرچه اجزای سرای روی بیکدیگر 2 دارند ولکن خداوند خانه را نبینند که در آید و بیرون آید و درون و بیرون عمارت میکند اکنون الله چهار جناح عالم را و صور و خیالات و ادراکات ترا هست کرده است و روی در یکدیگر نهاده اند و مشاهده میکنند یک دگر را و چون در و دیوار بهشت آگاهی دارند و حیوة دارند امّا حضرت الله را نمی بینند که چه تصّرفها میکند در عالم و تصرفش را میدانند و حضرت الله یک حضرت بیش نیست و آن آسمانها و زمینها که ملک الله است از آن آسمان مثالی فرستاده اند تا بدانند که معامله با هر کسی چگونه کنند و حق تعظیم الله چگونه بجای آرند و الله را بکدام صفات دانند و بکدام عبارت خوانند و از دور آدم این مثال را تجدید میکرده اند و بر زبان هر رسول منشور را تازه میکرده اند بمعجزات و براهین و مؤیّد کرده بر حسب تفاوت احوال خلقان احوال ایشان میگردانیده اند چنانک خمر پیشینیانرا موافق می بود و آخر زمانیانرا سُکر حرام شد زیرا که ضعیف تر بودند و گرم دماغ تر بودند از خوردن می مراینها را تیزی و تهتّک و بی باکی و بی صبری حاصل میشود و آدمی را صبر قدر و قیمت میدهد و اخلاق او را نغز میگرداند و گوهر نیک میگرداند چنانک تاب آفتاب و گرما و سرما و بادهای مختلف میوه های خام را و غورۀ خام را شیرین میگرداند و قدر و قیمت میدهد همچنانک هر که را این صبردادند مرتبۀ قوی دادند وَ مَا یُلَقّیٰهَا اِلّا الَّذیْنَ صَبَرُوْا وَ مَا یُلَقّیٰهَا اِلّا ذُوْ حَظٍّ عَظِیمٍ و صبر کردن در روزه و نماز و در همه طاعت فواید عظیم دارد و روزه شربتِ هاضمۀ طعام آن جهانیست و داروی اشتها آرنده نعمتِ بهشت است و این روزه و همه طاعتها چون تخمی است که اصل آنرا الله بملایکه مقرّب از لوح المحفوظ بفرشته رسانیده است.
p.91
تا پارۀ از آن تخمهای روزه و طاعات بتو رسید چنانک تخمهای جهانرا از بهشت آورده اند تا تو این تخمهای روزه و طاعات را کجا می کاری و در هوای سموم غیبت می کاری و یا در بادرَوِ خوشی تسبیح می کاری و یا در زمین شورۀ دل پرکین می کاری و یا در سینۀ خوش بی غش می کاری تا چگونه می کاری چنانک بکاری همچنان بر برداری امّا بسیار تخم باشد که بار برنیارد رُبَّ صَائِمٍ لَیْسَ لَهُ مِنْ صِیَامِهِ اِلَّا الْجُوْعُ وَ الْعَطَشُ والله اعلم.
pp. 89 - 90
۱ _ اصل: دوام. ۲ _ اصل: یکدیگر. a قرآن کریم، سورۀ ۴۱، آیۀ۳۵.

p.91
فصل ۶۲

سبحانک میگفتم. یعنی پاکی و دوری از عیب تراست از آن عیب که خلقان پندارند [و اجزای من پندارند و هر جزوی که از اجزای جهان پندارند 1 ] که تو قادر نیستی و عالم نیستی و متصرف ایشان نیستی و آنک می گویند که این اجزا بیننده 2 تو نیست که تو چگونه آن اجزا را هست میکنی و پست میکنی و بلند میکنی نمی بینند و آنک میگویند که تو اجزای نور چشم می آفرینی و او ترا نمی بیند و تو اجزای عقل و هوش و دریافت هست میکنی و او ترا نمی بیند. نی نی سبحانک آنست که پاکی و دوری از عیب اینچنین سخن که میگویند که هر جزو ترا نمی بیند و کسی ترا چگونه شناسد تا نبیند و بی دیدن شناختن تو محال باشد آنها که منکر دیدِ توند ترا نشناخته اند خود کسی را میل بخدمت چگونه باشد تا پیش نهاد آنکس دید تو نباشد 3 معیّت وَ هَوَ مَعَکُمْ a آنست، ای اجزا تا دید نباشد معیّت محال باشد پس مگر کفر نا دیدن تست و اسلام دیدن تست. اکنون چون سبحانک گویم و در گلستان بی مثل نگرم درخور آن گلستان پاکی ثابت کنم الله را و اگر روی شکرستان بی مثل بینم پاکی مرالله را درخور آن ثابت کنم حاصل از تعجیب آن حالت این عجب می خیزد. اکنون ادراک اجزای من مراین انواع را هم موجب تسبیح باشد باز سبحانک گفتم یعنی ای الله عجایبی تو و همه
p.92
عشقها در عجایبی باشد و همه زندگیها در عجایبی تواست والله اعلم.
p. 91
۱ _ از (د) اضافه شد و در اصل نیست. ۲ _ اصل: بنده. ۳ _ اصل: باشد. a قرآن کریم، سورۀ ۵۷، آیۀ۴.

p.92
فصل ۶۳

قَالَ النَّبِیُّ عَلَیْهِ السَّلَامُ تَرْکُ ذَرّةٍ مِمّا نَهْیَ اللهُ خَیْرٌ مِنْ عِبَادَةِ الثَّقَلَیْنِ ، عمری که تنۀ او باجتناب از منهیّ و اقامت فرایض برآید تنۀ آن درخت استوار باشد و اگر اجتناب از مناهی نباشد فرایض و تطوّعات و تسبیحهاش همچون درخت کدو باشد که زود بر شاخ بر دود و سبز نماید ولکن باندک باد وسوسه خشک شود. او معناه خیر من عبادة الثقلین، آن که پریان و آدمیان مر یکدیگر را خدمت کنند ایشانرا آن سعادت و آن مصلحت حاصل نشود که در ترک منهیّات شود الْحَیُّ الْقَیُّوْمُ a یعنی که حیاة هر حالتی بقا ندارد تحیت زندگانی دادن الله است. اکنون در عالم حیات درآیم و نظر کنم که چند نوع حیات داده است و در ماهیّت حیاة نظر کنم که چگونه است و آن معلوم نمیشود مگر بمثال و صور، مردم در آن خیره می بمانند چنانک ذات الله بمثال صفات و مُحدَثات وقوف می دهد سرایر را و صور خیالات ادراکات خوش و ناخوش از حساب حیات نیست. لَایَمُوْتُ فِیْهَا وَلَایَحْییٰ b و صور حیات یکی است و سبزها و عشقها و تازگیها و آبهای خوش و تفاوت حالاتشان و تازگی اجزای آدمی و حور بهشت در هر نوعی ازینها که نظر کنم می بینم که حیات بر حیات است لاالیٰ نهایه و در هر اجزای خود قبول آن حیاتها را تصوّر می کنم و می گویم که ای روح از حیات خود بحیوة الله رو و بهر کدام نوع مثال که الله حیاتت را اشارت کند بدان نوع مشغول می شو و عمر را بدین می گذار و در دقایق آن نظر می کن و خوش می باش والله اعلم.
p. 92
a قرآن کریم، سورۀ ۲، آیۀ۲۵۵. b سورۀ ۲۰، آیۀ۷۴.

p.92
فصل ۶۴

ثُمَّ اَمَاتهُ فَأًقْبَرهُ a یعنی هر ریزۀ شما را در هوا و در هامون 1 گوردهند همچنانک در زمین مردۀ باشد و زمین هموار شده باشد و تو ندانی که گور کجاست
p.93
والله داند که کجاست و آن زمرۀ 2 اجزا را او پراکنده کرده است نداند که کجاست هر اجزایی را در رحمها مُسْتَوْدَع او نهاده است بدست دایگان نداند که کجاست، شاهین بک آنجا بود دیدم که میخندید گفتم سراز دهان اژدهای جهان بیرون نیاوردۀ چرا میخندیدی 3 آسمان و زمین چون دهانی را ماند از آنِ این اژدهای جهان و دندانهای زبرینش ستارگانند و دندانهای زیرینش کوههااند و خلقان چون کرمکان دندانند باز این دهن دهنۀ شیر را ماند اگر پرخنده می نماید ولکن پرآفتست کاروانی که در زیر عَقَبۀ میرود و یا در زیر جری میرود و بیم است که پارۀ بسکلد و برسر کاروان فرو آید آنجا چه جای خنده باشد و چه جای قرار باشد ایشانرا همچنان تو در زیر جَرمجرّه آسمان میروی ناگاه باشد که درزی کند و بسر شما فرود آید چه خنده است هر گاه که بسرای سلامتی برسی که دارالسّلام است آنگاه هر چند میخواهی می خند فَالْیَوْمَ الّذیْنَ آمَنُوْا مِنَ الْکُفّارِ یَضْحَکُوْنَ b چه خیره رویی می فروشی کدام روی بر خیره رویی سلامت ماند تا تو بخیره رویی کار بسر بری و کدام دیدۀ شوخ و شنگ برقرار ماند تا تو شوخ چشمی می فروشی آن خرک را اگر جامه و یا بارش فرو گیرند او بغلطین رود و دست و پای بیندازد و جفته درانداختن گیرد امّا از خداوند 4 نجهد اکنون املی است آدمی را تا در مرگ و آن یک ساعت بیش نیست که اَلدُّنْیَا سَاعَةٌ یعنی در مقابلۀ ملک آخرت و بقای آخرت دنیا کم از ساعت است ولکن تقدیر آن ندانی بساعت تقدیر بیش نیست. سئوال کرد که کفر یک ساعته را عقوبت ابد چه حکمت بود گفتم عالمی آفریده اند از بهشت و دوزخ و هر چیزی سبب آن ساخته اند بسبب هوای هر کسی عالمی زیر و زبر نکند زهر را چون خاصیت این آفریده اند چون بخوری بی جان شوی چون طبیب و غیر طبیب و دوستان با تو گفتند خاصیت آنرا چون بخوری آنرا ندانی که بی جان شوی و تا قیامت اجزای تو متفرّق باشد و آن ابطال کردنِ خود را مضاف بتو دارد
p.94
هیچ خللی نباشد در اکرام الله اگر چه زهر یک ریزه است امّا چنین عمل قوی میکند اگرچه کفر نیز ریزۀ مینماید ولی چنین عمل قوی دارد باز یک ریزۀ گستاخی که با ملوک این جهان میکنند گردنش می زنند آنکس را و تا قیامت معطلّش میکنند با همه نقصان و رسوایی که ایشانراست کسی که باین چنین حضرتی گستاخی کند ببین که حال این چنین کس چگونه بود کسی را که بر خود غالب و قادر دانی و منعم و سخی و جواد و عفوکنندۀ خود می دانی پیش او بادب 5 میباشی و شکوه میداری و گوش بفرمان او میداری و تا ندانی که رضای وی در آن است پیش او لب نیاری گشادن بخنده مگرالله را بدین اوصاف نمی دانی که هیچ شکوه نمی داری تو بچه چیز کسی را بدین اوصاف میشناسی تا ازو شکوه میداری و میترسی مثلا شما جمله که اینجا نشسته اید اگر در شما این دریافت و عقل و حیوة و روح و شنوایی و گویایی و بینایی نباشد این صورتها را هیچ گویی که ای عالم و ای قادر و ای شجاع و ای پر دل و یا از ایشان هیچ دهشتی داری بلک جمله را چون در و دیوار دانی پس معلوم شد که این اوصاف احترامی و اختصاصی ندارد بدین صورت چون تصوّر انفکاک هست چو این صورت می بینی و این اوصاف را درین صورت بچه میدانی که از وی شکوه می آیدت و احترامش میکنی قدرتش را هیچ بدیدی که کجاست و علمش را بدیدی که کجاست و شجاعتش را بدیدی که کجاست و حیاتش را بدیدی که کجاست هیچ ازینها ندیدۀ ولکن چون کاری کرد که عاجزان آنرا نتوانند کردن گویند قدرت دارد و چون عطایی بخشید گویند جود و سخاوت دارد و اگر حملۀ کند گویند شجاعت دارد چون این آثار را ببینی بدین آثار بدانی که بدین صفتست و یقین میدانی و معاینه میدانی بی آنک صفاتش را ببینی تا همه احترامها بجای آری چگونه است که مخلوقات را بآثار یقین می دانی و معاینه می دانی و ترا شکی نیست و خدایی او را و صفات کمال او را بآثار نمی دانی و موقوف میداری بردیدن و هیچ احترام نمی خواهی تا بجای آری چون ثای دلت بآب شفقت روان بینی بدانک آن اثر رحمت الله است بدان اثر بدانک
p.95
الله را رحمتست با تو تا او را رحمت نباشد ترا چگونه رحم دهد چون در خود توانایی بینی بدانک قادریست که این قدرت را در تو هست کرده است الیٰ غیر ذالک یکی از آثار صنع آفرینش سیمرغ سالست که چهار جناح چهار فصل را میگشاید کمینه پرش از مشرق تا مغرب میگیرد والله اعلم.
pp. 92 - 94
a سورۀ ۸۰، آیۀ۲۱. ۱ _د: هامان ۲ _د: رمه. ۳ _ د: می خندی. b قرآن کریم، سورۀ ۸۳، آیۀ۳۴. ۴ _ د : خداونده. ۵ _ د: با ادب.

p.95
فصل ۶۵

گفتم ای آدمی در هر ریزۀ شهوت تو دیوی چنگال درزده است و ببوی آن مراد در تو می آیند چنانک مورچه با دانه چنگال سخت کرده باشد اندرونت از دیوان همچون مورچه خانه ازان شده است ترا گفتند که این دو در را که گلو و شهوت است در بند تا درنیایند و اگر تو در آنرا بستی و هنوز اندکی می آیند و وسوسه می کنند از آنست که اندکی مراد هنوز باقیست ترا گفتند که شیشه را از نان تهی کن تا از نور پر کنی تو از نان تهی کردی ولکن نقش سودا پر کردی و خون وریم مردمان پر کردی از نانت ازان تهی کردند تا بدانی که ازان دگرها بطریق اولی است تهی شدن اَلْعَاقِلُ یَکْفِیِْهِ الْاِشَارَةُ ما با عاقل خطاب کرده ایم نه با غیر عاقل اکنون هر اندیشه که هست و هر سودایی که هست و هر چیزی که هست چو در اندیشه آمد چون گل خشک شده را ماند و گیاه خشک و زرد گشته را ماند و آنک برون از اندیشۀ تست هنوز نو نو شکوفه و تازگی دارد و سبزۀ نیک تازه از آنجا بیرون می آید همچنانک میوه ها و کوکها که نو می رسد اولّش را می خورند و دگرها را رها می کنند زیرا که اولّش لطفی 1 و طبعی دارند و ازین قبل گفت که الْجُوْعُ طَعَامُ الله یعنی که در عرصۀ غیب سبزۀ حکمت می روید و آهوی طبعت آنرا می چرد اکنون هر اندیشه که چهره نمود و تو آنرا خوردیش باوّل وهلت در عالمی سادگی آب گون می باش که هر چه برویید وبدان 2 اندیشه خوردی رهاش کن تا باز نو بیرون آید. سؤال کرد از هوایی که سپس مرگ بود گفتم چون قدم در معصیت نهادۀ بدانک قدم در حدود ولایت دوزخ نهادۀ در طرفه هوایی یعنی چنانک بادی را سموم آفریند و بادی
p.96
را هوای عفن آفریند که سرو پوست و گوشت مردم را زیان رساند همچنان دم غیبت ترا و نَفَس فحش ترا سمومی و هوای عفنی آفریند سپس مرگ تا ترا پریشان دارد و از نفس تسبیح و نصیحت و شهادت و صدق تو در قول آنرا هوای خوشی 3 آفریند در حدود ولایت بهشت اکنون یک رکن در اصل آفرینش هوا و باد راست و آب و خاک راست و آتش راست و آتش آتش صلابت و عداوت است با اهل کفر و آب آب رقّتسث و شفقتست بر اهل اسلام و باد باد نصایح و عدل و صدق است و خاک خاک اجزای صابر و حمول است و ترا ازینها قرینان آفرینند و هوای خوش و آبهاء روان آفرینند در بهشت تا بدانی که مقصود اعتقاد و تعظیم است و بآنچ مراد الله باشد اعتقاد را بآن داری پس تسبیح و تهلیل و اعتقاد و بندگی و زاری بر حضرت الله خوشتر بود از همه چیزهای دیگر اکنون چو الله ترا می بیند خود را چون عروسان بیارای که خریدار از وی قوی تر نخواهی یافتن چشم را بسرمۀ شرم و اعتبار مُکحّل کن و گوش را بگوشوارۀ هوش بیارای و دست را بکار ادب برنه و روی را بسپیده و غازۀ نیاز و اخلاص بیارای و پای را بخلخال خدمتگاری آراسته گردان و فرق میان حق و باطل راست کن و خمار تعفّف و معجز استعصام بر سر افکن که اَلْاوْلِیَاءُ عَرائسُ اللهِ تا اغیاران بران وقوفی نیابند اکنون نیکو و با فضل آنکس است که مردمان نیکو و با فضلش بینند نه آن کسی که محتاجان وی اند از آنک خوب با جمال خود را نبیند و زشتی زشتی خود را نبیند امّا کسی دیگر ببیند ایشانرا اگر کسی گوید که خلقان متضادّاند در پسند نیک و بد از آنک اختلاف طباع است گوییم آخر نیکویی تو در حق تو اصل است تو چنان زی که ار خود مزه بیابی من از الله هوش وحیات عشقی می طلبیدم و نظر محبت و تفکّر بخیری می طلبیدم و فرو سوی ادراک می نگریستم و امید می داشتم که آن حیات و آن حواسّ خاصه و الهانه بخشدم دیدم که هر حیاتی را حیاتی دیگر مرجوّاست و هر عشقی را عشقی دیگر مطموع و ممکن است که الله دهد لاالی نهایه و هر جزو وجودی چون پشۀ خفته اند
p.97
و منتظر حیاتی اند و ممکن است که همه را زندگی دهد الله چنانک در و دیوار بهشت را داده است اکنون من از الله هماره طالب آن حیاتها می باشم و آن هوش و ادراکات را منتظر می باشم والله اعلم.
pp. 95 - 96
۱ _د: لطیف. ۲ _د: بدندان. ۳ _ د: خوش.

p.97
فصل ۶۶

اَفَمَنْ شَرَحَ اللهُ صَدْرَهُ لِلِْاسْلَامِ فَهُوَ عَلیَ نُوْرٍ مِنْ رَبِّهِ فَوَیْلٌ لِلْقَاسِیَةِ قُلُوْبُهُمْ a یعنی ویل مرقاسیه قلوب راست که خبر ندارند از دولت انشراح صدر، این همه نوحۀ جهان از بهر مال و فرزندان که میکنند همه نصیب قاسیه قلوبست از نور، و شرح صدر آنست که اندکی چو از آن شرح صدر مر سَحرۀ فرعون را بدید کرد دست و پای 1 درباختند چو بر جرجیس افتاد مرّقعه وجود را بدست خرق باز داد چو بر زکریّا علیه السّلام افتاد بدو نیمه شدن در میان درخت روا داشت چو اندکی یحیی را علیه السلام کشف شد از نرگسانش آب چکان بود و سر درین راه غلطان داشت و شمّۀ مر موسی را علیه السلام بدید آمد خود را در دریا انداختن گرفت مر ابراهیم را چو روی نمود از آتش مفرش ساخت بر خضر والیاس چو پیدا شد در جهان بی قرار شدند چو برایّوب افتاد چندان رنج بر خود نهاد و تن خود را میزبانی کرمان ساخت، مریدان درین کلمات بیهوش شدند که آیا عاقبت ماعجب چون شود 2 یعنی عقلست که عاقبت بین است و صابرست و صبر کردن و عاقبت بینی و بارکشی کار مردانست نه آنِ زن که نفس زنست پس زن باید که زیردست باشد زیرا که خانۀ زیر زبر باشد یعنی زن اکنون درختی که در پردۀ غیب است چون در تحرّک میآرند می شکند و شکوفهای او عقل و تمییز است و قدرتست که در جویبار کالبدت روان میشود و می فزاید وَسِیْقَ الَّذِنْنَ اَتَّقَوْا b یعنی چند درخارستان میباشید شنوده ایم که هندوان خود را در آتش اندازند شما نیز چون هندوان خودرا چند در آتش حرص و تدبیر جهان می اندازید و این را
p.98
چندین گاه آزموده ایت که هیچ حاصل ندارد آخر ازین نیش کژدمان و زخم مارانتان سیری نمی آید خود را بزخم دندان مار چند بار داده ایت هنوز ملالتان نمی گیرد اکنون زنجیر تعظیم و اعتقاد درست را در گردن خود 3 افکنید خود شما را برکشید آن زنجیر تعظیم و آن اعتقاد درست تا رهایی یابید شما این حلقۀ پند 4 را باختیار خود در گوش کنید تا کمر زرین قربت را برمیانتان ببندید اگر چه شما ریزه شوید و این درخت وجود شما افشانده شود و این ثمار عقل و قدرت و حرکت او بجای افتد و این عروس کالبد را چو پیرایهای او بگشایند آخر بجایی دفن کنند و شما ندانید که از پردۀ غیب چگونه بدین جای میآئید لاجرم ازینجا چون بروید هم ندانید که در پرده غیب چگونه باز میرود اگر نظر را در طلب کیفیّت آن صرف کنید نظرتان خلل گیرد چنانک در چشمۀ آفتاب که نور از وی برمیجوشد تو آن نور را بینی که از آن چشمۀ قرص بیرون میزند امّا آنچ در عین چشمه باشد نتوانی دیدن اکنون هر یکی تان را باصل فطرت برکتم عالم غیب بستانها و درجات نام زد کرده اند یعنی هر که فرمان برداری کند این درجات مروی را باشد و هر که بی اعتقادی کند و فرمان برداری نکند او را دَرَکها نام زد کرده اند چون مؤمن سبقت کرد در ایمان و کافر بی اعتقادی کرد لاجرم آن درجات را بغنیمت گرفت مسلمان از کافر.
pp. 97 - 98
a قرآن کریم، سورۀ ۳۹، آیۀ۲۲. ۱ _د: دست و پای را. ۲ _اصل: چون عجب بود. b سورۀ ۳۹، آیۀ۷۳. ۳ _ اصل: خودرا. ۴ _ اصل: پندار.

p.98
فصل ۶۷

وَاعْتَصِمُوْا بِحَبْلِ اللهِ جَمیْعًا a یعنی این زمین چاهی است و در حرص رفتن و تنیدن درین چاه فرو رفتن است چون قارون و اگر فرو نمیروی روی در چاه تاریکی چرا می بینی زود دست بحبل الله زن و جهدی بکن تا ازین چاه برآیی تو هر پیوندی که از روی این جهان میکنی از زن و فرزند برجی است که گرد زندان بر می آری تا حبس تو بیش باشد در زندان و هر مالی که جمع میکنی چنانست که دیوار زندان خلل میکند و تو کلوخها و سنگها می آری تا آنرا استوار کنی و شادی طمع می داری باری نظر بیرون چاه کن تا صحرایی بینی آخر چند بمیتین گرد چاه را میکاوی
p.99
رَفِیْعُ الدَّرَجاتِ b یعنی که مؤمن را از آشنایی جهانیان الله برآرد و دل او را از پیوستگی خلقان قطع کند و از پلاس سوداها بیرون آرد و هرگاه که نظرت از بهر خوش آمد بجایی تاختن ببرد بدانک طناب خیمۀ عدو خودرا استوار میکنی اگر مست را و خفته را بربندند و او نداند چو آگهی در تنش آید و بجنبد داند که او را بسته اند باش تا از آگهی آن جهان بکالبد این جهانیان آگهی آید آنگاه بدانند که این جهان بی خبری است و معلومشان شود که چگونه در بندها شده اند گاه گاهی که رنجهات بدید آید چو بیخ درختان و بر یکدیگر افتد همچنان معقول که اگر صورت کالبدت پرده نشود مشرقیان و مغربیان بر تو و بر درد تو زار زار بگریندی و اگر این معقول را و یا محسوس را صورت بند دهند در آن جهان چه کنی رَفِیْعُ الدَّرَجَاتِ ذُوْالْعَرْشِ فرمود در آخر یُلْقِیْ الرُّوْحَ مِنْ اَمْرِهِ c فرمود تا بدانی که همه درجه در بیان وحی آسمانیست اکنون ای خاکیان شما فرشی اید از حال عرش چه خبر دارید ای فرشی ترا عرشی همی باید شدن چون حَملۀ حواس خمس می بباید روح ترا اگر حمله باشد مرعرش روح افزای را چه عجب باش تا آگهی بجهان بی آگهی برسد از عالم عرش که همه روح است و ارواح از آنجا چون درر نثار خاکیان است که ذُوْالْعَرْشِ یُلْقِیْ الرُّوْحَ مِنْ اَمْرِهِ عَلَی مَنْ یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ و این اجزای کالبدت را که بی خبرند آگهی دهند و همه اجزات را بینایی و دانایی دهند زیرا که یک جهت را سو باشد اما شش جهت را سو نباشد پس الله را بی سو ببینند و حضرت آفریدگار بی جهت و سوی نظر را هست کرد و عمل او در سویِ سوی است چنانک نظر را نظر داد بطرف سوی اگر نظرش دهد ببی سوی چه عجب باشد مردم دیده را نظر داد بغیر خود اگر نظرش دهد هم بخویشتن چه عجب معتزلی گوید که دید بی چگونه نباشد گوییم او را که الله فرمود اِليٰ رَبِّهَا نَاظِرَةٌ d
p.100
و چون الله چنین فرمود ما همان دید را ثابت میکنیم که مراد الله است بی چون خود هر کسی را باندازۀ دید الله زندگی است هر کس که بیش دید زنده تر بود و هر که کم دید پژمرده تر بود و هر که بیش می بیند الله را اصل علوم را بیش داند و دین را نیکو داند پس مرد باید که دین شناس باشد و دین شناس آنگاه باشد که خود را و خوشی خود را بشناسد که تایبی بود درین سخن بگریست گفتم این گریه او را به از خندۀ اهل دنیا بیش باشد و او را آن گریۀ جان کنان نباشد و خوشی مرد دین موقوف کسی دیگر نباشد باز اهل دنیا خریدار طلب باشند و اهل دین از خریدار گریزان باشند از غایت خوشی خود و این آنگاه باشد که مزۀ خویش را بدانست و چون مزۀ خویش را بدانست دست و پاش را از حساب خود ندانست و محرم خویش نداشت چنانک سحره که خوشی ایشان موقوف دست و پای ایشان نبود هرگاه که تو مزۀ خویش را حاصل کنی آتش و آب مزۀ ترا پراکنده نکند چنانک ابراهیم و موسی علیهماالسلام والله اعلم.
pp. 98 - 99
a قرآن کریم، سورۀ ۳، آیۀ۱۰۳. b قرآن کریم، سورۀ ۴۰، آیۀ۱۵. c سورۀ ۴۰، آیۀ۱۵. d سورۀ ۷۵، آیۀ۲۳.

p.100
فصل ۶۸

جَنَّاتُ عَدْنٍ یَدْخُلُوْ نَهَا a ای آدمی این اجزای ترا بخوشیهای نوع نوع رسانیدیم و عطایای بامزه دادیم چون کحل مزه دردیده وجودت کشیدم بانعام مرا بشناس و در خدمت آی و فرو ریز تا همه اجزات را بامزه گردانم از همه وجوه و مقیمی شود این عرض سنگ سرمۀ مردم دیگر دیده ات را چون کحل دریافت مزهای رنگها و صورتها داده ایم اگر چون سرمه خردشود در فرمان طلبی چه عجب که اگر کحل در یافت مزهای رنگهای معانی را بدوارزانی داریم ای چشم شرم داراز انعامش تا این دولت را با تو پاینده دارد گوش را که وعای دریافت مزۀ نقش هوا و نظم باد که سماعش می گویند گردانیده ایم ای گوش هوش دار فرمان ما را اگر چه فروریزی باز این مزه را بتوارزانی توانیم داشتن لاَ یَسْمَعُوْنَ فِیْهَا لَغْواً اِلّاَ سَلَاماً b ای استخوانها و پشت و پهلو که در یکدیگر ترکیبی کرده ایم و در ساخته اید باهم در شما توانایی فرستیم که شما ندانید که از کجا می آید و جنبشی از غیب در شما ظاهر کنیم و شما ندانید که برچه نمط
p.101
باید جنبیدن و عقل مدبّریت فرستیم برای ترتیب خاص هان ای استخوان در مودّتش چرافرو نمی ریزی و تقصیر میکنی عجب عقل و حرکت و قدرت در عالم غیب کم خواهد آمدن که ترا بدان باز نرساند آخر برخوانی که چندتا نان می بینی معطی اش را منعم میدانی و ولی نعمت میدانی و حق او میشناسی همچنین بر استخوانی چندی چونزول می بینی معطی اش را منعم چرا ندانی و حق او چرا نشناسی و اگر گویی که می شناسم حق او را چگونه میشناسی که تکاپوی جزدر کوی او می داری لَقَدْ خَلَقْنَا الْاِنْسَانَ فِْي اَحْسَنِِِِِِِ تََقْوِیْمٍ c آخر قدرت و قیمت و قامت شما زیاده از حیوانات است و حیوان برّی سامان آن ندارند تا در بحرروند و بحریان را سامان آن نی تا دربر درآیند ای آمدی بچه ترا دربرّ و بحر نفاذ داده ایم و حساب و کتاب مر ترا داده ایم هر کجا که توبنا افکنی شیران بیشها رها کنند آنجای را و برمند و اژدرها از آنجا 1 بمانند چون جهانیان طبع 2 تو آمدند پس انعام ما در حق تو بیش آمد چون تو حق انعام ما نشناسی ترا سپس تر از همه حیوانات باز برند ثُمَّ رَدَدْنَاهُ اَسْفَلَ سَافِلِیْنَ d اکنون نظر را از شهوات نگاه دار تا قوة نظر را بهر جای باد ندهی چنانک بعضی حشرات را نظر دهیم در بیضۀ وی یعنی که بیضه را درزیر بال چونتواند گرفتن درزیر بال نظر بگیرد از روی کرم آن نظر فرخ را بیرون آریم همچنان تو نیز چون نظر پرا کنده نکنی بجای دیگر و بقوّت در محل حق و ملک خود نگران باشی بر کتها بدید آید بزور شهوات که مایۀ قوی و کام روایی شماست بنا جایگاه مرانید تا بضعف بدل نگردد و بی خبر و بی مایه نشوید چو قوم لوط باز گونگی کردند شهرستانشان را سرنگون کردند پس تکلیف و خطاب و فرمان از خداوند عزّ و جلّ خلعت است و هر که او عزیز تر خطاب و بار تکلیف اورا بیشتر زیرا که خلعت آنست آخر هریک تنه را از انبیاء گفتند که با جهانی جنگ کن ز کریّا را علیه السلام گفتند خودرا بدست ارّه بازده و آن یکی را بآتش تسلیم کردند و آن دگر را بآب و موسی را گفتند باعصایی با فرعونیان بیرون آی واین همه بلاست و آدمی خلعت
p.102
بآن یابد اگر بلانبودی ترا بچه نام خواندندی تا ترا خلعت آن جهانی دادندی الصّابِرِیْنَ وَالصّادِقِیْنَ وَالْقَانِتِیْنَ وَالْمُنْفِقِیْنَ وَالْمُسْتَغْفِرِیْنَ بِالْاَسْحَارِ e برای آن فرمود پس بلاهم نعمت است و هم محنت است ترا و این نعمت و بلا درسرّ او ضرّا هنر ترا آشکار می کنند تا تو گواه خویشتن باشی و این قباله با تو باشد تا معلوم شود که تو چه را میشایی الله اکبریعنی هر که در خدمت الله بیشتر بود جهان او بیشتر بود چون تو ترک این عالم و ترک مشغولی این عالم بگویی و بخدمت الله آیی عالمی خوشتر و کسی 3 بهتر و مشغولی زیباتر بدهد والله اعلم.
pp. 100 - 102
a . قرآن کریم، سورۀ ١٣، آیۀ ٢٣. b . سورۀ ١٩، آیۀ ٦٢. ١ . ظ : آن جا. ٢ . ظ : مطیع. c . قرآن کریم، سورۀ ٩٥، آیۀ ٤. d . همآن سوره ، آیۀ ٥. ٣ . ظ : کسبی. e . قرآن کریم، سورۀ ٣، آیۀ ١٧.

p.102
فصل ۶٩

اَفَمَنْ شَرَحَ اللهُ صَدْرَهُ لِلْاِسْلَامِ a در عالم ظاهر سینۀ آسمان را گشاده کردیم یعنی بنور ستارگان و آفتاب و ماه گشاده کردیم و همه نوای زمین که خاک تیره است ازوست هر چه در جهان پیرایه است از تبسّم شیرین آفتاب است تا بدانی که نورصدر مُنشرحان 1 که ابدال اند چه نواها میدهند مرعاصیانرا تو در قبض و قساوة زمین می نگر و در شرح صدر آسمان مینگر و در قبض و قساوة دل عصاة مینگر و در بی مزگی ایشان می نگر و در روح و راحت اصحاب مشروح الصدر نظر می کن خاک را چه خبر که رونق او از آسمانست و بی باکی را چه آگاهی است که بقای [وی] بسبب نیکان است آخر از شهر سما بولایت سباء زمین چندین هزار کاروان سرمایه میآرند آخر از بهر چیزی میآرند تا خرید و فروخت کنند و چیزی برند و هما 2 را نگذارند و رایگان چیزی نبرند اعمال بر ند وعقل و روح برند و اجرای تنت 3 را کی افکنده بمانند بلک بتبرّک همه ازین تربت یعنی از خاک تو ببرند اگر چه تو آب را در حوض و آوند بازداری تا بدست تو بیمار شود و رنگ و مزه بگرداند امّا بتدریح حُفره بران زمین را وعیّارپیشگان هوا را و ربایندگان تیزی آفتاب را بفرستند تا اورا از دست توبیرون کنند و ببرند و بموضع او رسانند بهمان جای که آمده است این عقل و روح و رنگ و بوی از کدام حضرت آمده است همان جای باز رود وَاِلَی الله تُرْجَعُ الْاُمُوْرُ b
p.103
عجبم می آید که خاک ولایت زمین را بتوبرۀ سمند تقدیر بعرصۀ افلاک میکشند و از مؤمن عجبست که یاد سما نکند و عجبست از قرآن خوانی که هیچ خبر ندارد از قرآن که فرمود وَفِي السَّمَاءِ رِزْقُکُمْ وَمَا تُوْعَدُوْنَ c مگر تردّد است او را درعلیّین مگر او بگمان شنیده است این را وَکَذٰلِکَ نُریْ اِبْرٰهِیْمَ مَلَکُوْتَ السَّمٰواتِ وَالْاَرْضِ d مگر او درین آیت خلافی روا داشته است که وَرَفَعُنَاهُ مَکَاناً عَلِیّاً e مگر قبض کردن عیسی را بآسمان منکرست مگر سُبْحَانَ الَّذِیْ اَسْرٰی بِعَبْدِهِ f را بهرزه شنوده است مگر ندانسته که آدم را ازراه سما ببهشت بردند اُسْکُنْ اَنْتَ وَزَوْجُکَ الْجَنّةَ g اکنون هبوط جایی باشد که صعود باشد مگر امیدی نمیدارند که کارهای او را بالا برند و بسما افکنند جو و گندم را که بکوبند آنرا تلف نشمرند چو از آن کوفتگی اجزای حیوان میشود و گل را اگرچه آب کنند اورا بکمال حال میرسانند پس خلق را چون خو و گندم که میکوبند آخر ایشانرا هم بجایی برند و بکمالی برسانند والله اعلم.
pp. 102 - 103
١ . اصل : مبشرجان. ٢ . کذا. ٣ . اصل : کیت. a . سورۀ ٣٩، آیۀ ٢٢. b . سورۀ ٢، آیۀ ٢١٠. c . قرآن کریم، سورۀ ٥١، آیۀ ٢٢. d . سورۀ ٦، آیۀ ٧٥. e . سورۀ ١٩، آیۀ ٥٧. f . سورۀ ١٧، آیۀ ١. g . سورۀ ٢، آیۀ ٣٥.

p.103
فصل ٧٠

قُلْ اِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّوْنَ الله فَاتَّبِعُوْنِی یُحْبِبْکُمُ اللهُ a قوم را گفتم که هیچ در جهان مزه یافته اید و هیچ از جهان دوستی و مزۀ شهوتی دیده اید پس متابعت رسول کنید تابمحبّت کلّی برسید اگر بگویید که یافته اید خبری دروغ از خوشی میگویید اکنون رخسارۀ بعضی سرخ بوصول محبوبیست و رخسارۀ بعضی زرد بفراق محبوبیست کسی نان از بهر جان کندن نخورد از بهر و صال جانان خورد و هیچ کاری نباشد و هیچ از بهری نباشد و آن از بهر محبوبست تا 1 جنبش تو رقص است و رقص از بهر محبوب باشد هرکز کسی جز از بهر مرادی [دمی] نزند و همه مرادها مراد الله است که بی ارادت او مرادی برنیاید و هیچ قدمی بی مزه برنگیرند و شراب تلخ را برباد لب شیرین نوش
p.104
نوش کنند و وحشها در بیابانها و مغارات مُنَکَنِّس از بهر استیناسی باشد و جمادات بی تمیز تبع با تمیز است و تمییز همه از بهر محبوب آمد پس جهان آویختۀ محبوب آمد و باز محبّت شمعی آمد و همه جهان پروانۀ او و محبّت چشمۀ خورشید آمد و همه جهان چون آثار انوار گرد او و همه موجودات روشن رویی از محبّت دارند اکنون جهد کنید تابسرای اَحِبّه روید که آنجا انقطاع وصل نباشد چنانک طایفۀ احبّه رفتند از آدم و نوح و ابراهیم علیهم السّلام و محبّت چون تنۀ درخت آمد و دگرها بروی چون برگ لرزان باز هر تدبیری که می اندیشی آنرا چون شکل حجابی میدان بر محبّت الله اندک اندک و پاره پاره این حجاب را از خود دور می کن تا محبّت الله را والله را نیکوتر ببینی و چون هوا را یاد کردی زود بمصنوع آی و در آسمان و عالم نظر می کن که الله را مشاهده کردن جز بمصنوع نباشد و باز اندیشه چوچشمه ایست که الله بر می جوشاند اگر آب خوش بر میجوشاند برحریم تن سبزه و نواها و گلها میروید و زمین تن رابهرطرفیش آب میرود و اگر آب شوره برمی جوشاند زمین تن شوره می شود و بی نفع میشود پس هماره در الله نگاه می کن که چگونه آب میدهد تن را همچنانک اندیشها و خوشی و ناخوشی در کالبد من از پردۀ غیب بیرون می زند و از عین سپس پرده این معانی را برون میدهد اکنون بیا تا دربند هیچ چیزی و هیچ حالتی نباشیم دست از خود بشوییم 2 و خود را بمانیم 3 تا بهر پهلوی که بیفتیم افتاده باشیم چنانک سپس مرگ اجزای من از من کجا رود جایی نرود و یاوه نشود آخر تواسبی را لگام بر می نهی از تو نمی جهد پس الله چو آن جزو را رَقَم وجود برنهاده است کجا رود آخر وجود قوی تر است از لگام گل اگر چه گلاب میشود از دست متصرّف نمیرود راح روح را که در جام قالب ریخته اند روح از حیّ قیّوم می یابد چو او قیّومست تو چرا نومیدی آخر تو را وقت بلوغ جنگ و جدال تفر مودند و تکلیف نکردند تا مزها برداشتی و نشان از مزۀ آخرت یافتی اکنون که بالغ شدی تکلیف که عین جنگ است و جهاد است با طبع و نفس ترا فرمودند تا بمزۀ آخرت هم برسی تو همه
p.105
مردوستی الله را باش تا همه حرکات تو پسندیده شود چون عشق آمد و محبّت آمد حرکات تو موزون شود اکنون اهل خبر را وخیر را تکلّفی باید تا ازو خیر و طاعت بروید فامّا معصیت بخود بروید چندین هزار خار و خس از خود بروید امّا نبات و اشجار مثمر را تا رنج نبری و نگاه نداری نروید ازین معنیست که اهل خیر اندک آمدند پس خلاصۀ نبات و حیوانات مؤمنانند باز گفتم که نیکی و بندگی در وقت رنج باید که بدید آید زیرا که در وقت آسایش همه کس اوصاف حمیده دارد و رضا طلب الله باشد و شاکر نعم بود پس در رنج باید که هنر نیک از تو بدید آید یعنی بالله باشی چنانک ایّوب صابر و جمله انبیا علیهم السّلام و آنگاه در رنج نیکو باشی که هرگز از رنج نیندیشی و یاد رنج در دل راه ندهی که اگر صورت رنج بیندیشی همواره خود در پریشانی باشی والله اعلم.
pp. 103 - 104
١ . ظ : یا. a . سورۀ ٣، آیۀ ٣١. ٢ . اصل : بشویم. ٣ . اصل : بمانم.

p.105
فصل ٧١

قَالَ النَّبِیُّ عَلَیْهِ السَّلَامُ کَمَا تَعِیْشُوْنَ فَکَذٰ لِکَ تَمُوْ تُوْنَ فَکَذٰلِکَ تُحْشَرَوْنَ چنانک دانها از بهشت منعقد کردند از هوا و طراوت و سبزۀ آنرا بجهان فرستادند درزمین که در رود عمل بر شاکلۀ خود کند سبز و شاخ شاخ شود که من شاخ بوده ام انگله شده ام باز با همان هنر از عرصۀ جهان سربرزند آدمیان نیز متضاعف الاحوال سر برزنند اگر خار باشند خارواگر گل باشند گل و اگر سیبستان 1 باشد سیبستان وَجَعَلْنَا لَکُمْ فِیْهَا مَعَایِشنَ a از عین عرصۀ خاک تیره شما را تَرَهای این خاک تیره و غبارهأ دُردانه میخورانیم و ریشه ریشه سبز میگردانیم باز او را گره می زنیم همچون انگلۀ گریبان و زه یکتایی و آن پنبه هر چند که نخست ریشه ریشه است باز ببین که چگونه پنبه دانه و انگله میکنند آنرا و آن ریشه ریشۀ مدد از غبار و هوا و آفتاب میگیرد همچنانکه این دانها منعقد میشود ازین آثار و از آثار بهشت و بران وجه صفت میگیرد بازهم بران وجه شاخ و بال می زند ببین که این حبّۀ دل تو از چه آثار منعقد میشود هم بران وصف در زمین تن تو عمل کند و شاخها بران وصف از جوارح و اجزای تو سر بیرون کند از خیر و شر و تا قالب تو برچه اوصاف منعقد شده باشد از خیر و شر چون فرو
p.106
ریزد هم بران وصف بر خیزد باز هر ازین جزو تو قابلست بسیار آثار را از سر پستان گوشت سوراخکها کردند و از آنجا شیر بیرون آوردند چنانک از انامل رسول علیه [السّلام] آب بیرون آوردند و از اجزای سیاهی چشم نور بیرون آوردند اگر همه اجزای خاک را بهشت گرداند چه عجب و یا اگر همه اجزای تن را روح گرداند چه عجب باز زبان منارها در جهان از بهربیان صدق قَالَ رَسُوْلُ الله است علیه السلام از گزافه مشنو کلمات وی را و هر روز پنج وقت جماعت از بهر آنست که این پنج وقت چون پنج جوی حکمتست و صواب کارست یعنی هرچه دیو در تو پریشان کرده باشد تو در آن پنج وقت بسامان کنی تا ثواب تو مضاعف شود و روح تو مضاعف شود و ادراک تو بغیب بسته شود و مقصد ترا معیّن کند و اقامت صلوة که سفر راه آخرتست آغاز کنی و یُوُتُوْنَ الزَّکٰوةَ b وفقراءِ این راه را توشه بدهی تاباتو رفیقی کنند که اَلرَّفِیْقُ ثُمَّ الطَّرِیْق آخر سمع و بصر که دراید از بهر آنست تا تمییز کنید که اهل دین کیست تا با او جمع شوید اِنَ السَمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ کُلُّ أوْلَئکَ کَانَ عَنْهُ مَسْئُوْلاً c یعنی بپرسند که اینها را درچه استعمال کردی که دین را و اهل دین را نشناختی واینها را از بهر اقالت تمیز و معرفت داده بودیم اکنون جهد باید کرد تا آن معنی را حاصل کنی که کار تو بدان قدر گیرد و قیمت گیرد و آن محبت و حضور است و اخلاص و تمیز است والله اعلم.
pp. 105 - 106
١ . ظ : سپستان. a . قرآن کریم، سورۀ ٧، آیۀ ١٠. b . قرآن کریم، سورۀ ٥، آیۀ ٥٥. c . سورۀ ١٧، آیۀ ٣٦.

p.106
فصل ٧٢

بِسمِ الله الرَّحْمٰنِ الرَّحِیْمِ میخواندم گفتم که بحرمت بسم الله و بنام و آوازۀ بسم الله اجزای عالم و ابعاض عالم ارزاق از اسباب می ستانند چو الله خودرا رحمن و رحیم میفرماید از بهر آن میفرماید تا بسیار امیدها بدارید باسم الله امّاشما درین مقدّمه دنیا سخت شده اید و رنج می بینید و همه مقدمات را فراموش کرده اید همچون خس که در دریا باز بهر جایی 1 تعلّق میکند باز چون آب اورا آسیب زند از آن موضع بیندازدش
p.107
ای تو در آسمان و زمین بوده و همه را فراموش کرده برین سفرۀ آسمان نگر بقرصهای ستارگان و کاکی ماه در میانه برکند و ره شعر هوا و مدّ بران فرشتگان که ذات شریفان 2 را ننگ آید از شربت هوا این لقمه را بدهان خاک میرسانند و حیوانات چون رگهای مختلف و چون چشم و سپیدی وی و گوش و بینی همه مدد میگیرند لاجرم هر حیوان درخور خود غذا میگیرد و هر رگی درسنگها از یاقوت و لعل و زر و نقره درخور اهلیّت خود غذا میگیرند حضرتی که آش آسمان بدل سنگ میرساند اگر آش رحمت باجزای خاکی تو رساند چه عجب تو این الاغ تیز تک را نگر که تازیانۀ برق دردست گرفته است و بانگ رعد می زند و سحاب بی کار را از کنارهای جزایر و کوهها جمع میکند تا آب کشند و گل کاری کنند و این خَزینۀ 3 دنیا را معمور دارند همچنان لطایف صنع خود را در گوشت پارۀ دل بشر نقش فرمود تا بران منوال کار جهانرا راست آرند تو نقشی و صورتی در خانۀ خود نکنی مگر از بهرِ زِه و احسنت کنی پس چه می پنداری که الله این چندین صور را نه از بهر حمد و ثنا کند ترا اگر خانۀ باشد و تو زیر دستانرا نگویی که این را بکنید و آنرا نکنید گویند مگر این خم است و یا در و دیوار است که اورا سخن نیست ببین تو این صفت را بحکیم قادر چگونه روا میداری عجب اورا حکم و امر و نهی نباشد اِنّا عَرَضْنَا الْاَمَانَةَ a شما سرور باشید برین شرط زیرا که شما تشنۀ آب شهوات و مزها میباشید چو از بیابان عدم بر آمده ایت از آن بخورید که اِنّ اللهَ مُبْتَلِیْکُمْ بِنَهَرِ فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَیْسَ مِنِّیْ وَمَنْ لَمْ یَطْعَمْهُ فَانَّهُ مِنِّیْ اِلّا مَنْ اَغْتَرَفَ غُرْفَةً بِیَدِهِ فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلّا قَلِیْلاً مِنْهُمْ b شما را دوستدار نفس آفرینم و بفرمایم که نفس را دشمن دارید پنج در حِسّ خمستان بمعاینه با این جهانتان گشاده کنم تا که مصلح این حال باشید باز در تاریک عقل را بحکم استدلال راه دهیم و بفرمایم که ترک این معیّن کنید و راه استدلال گیرید همه چیزها این صورت امانت را نیارستند
p.108
برداشتن و آدمی برداشت با زانو و میانگاه و گردن و فرمان آمد که ای امانت در گردنش لازم باش اِنَّهُ کَانَ ظَلُوْماً جَهُوْلاً c یعنی که چنین باری نفیس و با خطر برداشته است و در پایان اگر سودی کند چنان ملکی که بهشت است بدست آرد و اگر زیان کند بچنان عقوتی که دوزخست برسد باچنین امانت مُغفّل زیستن و بی کار باشیدن ظلومی باشد و جهولی باشد در حق خود بحال چنین امانتی این بیان از بهر آنست تا سرسری نباشید در کاردین با چنین امانتی والله اعلم.
pp. 106 - 108
١ . ظ : جانبی سعدی فرماید: غلام همّت آنم که پای بند کسی است بجانبی متعلّق شد از هزار برست ٢ . ظ : شریفشان. ٣ . اصل : خریبه. a . قرآن کریم، سورۀ ٣٣، آیۀ ٧٢. b . سورۀ ٢، آیۀ ٢٤٩. c . قرآن کریم، سورۀ ٣٣، آیۀ ٧٢.

p.108
فصل ٧٣

فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السّعْیَ قَالَ یَابُنَیَّ اِنِّیْ اَرَیٰ فِی الْمَنَامِ اِنِّیْ اَذْبَحُکَ فَانْظُرْ مَاذَا تَرَیٰ a یعنی ای پسرک من وای بچگک من بنرمی و مرحمت و مهربانی میگفت آن ساعت ازین سخن بوی مودّت و کمال رأفت می آمد اگر پسر من گفتی این بیان محبّت نبودی آمدی را از همه چیز فرزند محبوب تر باشد طرفه درخت تراست فرزند در مردم.
شعر
عجب از باغ جمال تو چه کم خواهد شد که ازان سیب ز نخدان دوسه شفتالو بخش
باز این درخت فرزند درختی طوبی را ماند که در بهشت تن مردم برآمده است.
شعر
رُوْحُها رُوْحِیْ وَرُوْحِیْ رُوْحُها مَنْ رَأیٰ رُوْحَینِ عَاشَافِیْ بَدَن
مگر تن مردم چون صفحۀ تیغ است و فرزند دروی چون گهر مینماید و در بهشت رویش چهار جوی روانست رنگ رویش و لب لعلش چون چشمه خمر را ماند روان، و سپیدی او چون چشمۀ شیر را ماند که چشمه چشمه برمی روژد و شیرینی او چون عسل را ماند و طراوتش آب زلال را ماند که نرگس و ارغوان درو رسته اکنون ای ابراهیم تو خلیل منی گاه گاهی این نظرت بپسر می رود بیک نظر دو منظور نتوان دیدن و بیک قدم طالب دو محبوب نتوان بودن آنرا محو کن تا همه نظرت بما باشد و از شرک خفی پاک شو اَنْ طَهِّرَ اَبَیْتِی لِلْطَائفِیْنَ b بر تخت دولت مراین بندگانرا بعالم غیب نشانده اند و
p.109
نثار راحات 1 برسرشان می پاشند و اندرین دنیا ثنای ایشان می رانند و نامشانرا درجهان سایر میدارند و در آن جهان راحتشان میرسانند که راحت نصیب آن جهان است تا در هر دو جهان ایشانرا جلوه کرده باشند پدر پسر در میبازد و پسر سر درمیبازد اگر محبّی چنین باش همچنانک توتیا را بعضی آدمیان در چشم کشند سبب روشنی باشد آخر زُوّار توتیای تربیت ایشانرا در نظر آرند مزید روشنایی معرفت گردد بوی خوش نیک نامی ایشان در جهان فاش گردد همچون مشک که بر صلایه بسایند تا در میوه خانۀ عالم غیب فوا که اعمال خیر ایشان مجموع نباشد در صحن سرای دنیا بوی خوش نام ایشان نیاید کدام جای بوی گل دیدی که آنجا [گلی نبود و کدام موضع گندی دیدی که آنجا 2 ] نجاستی نبود چوگند لغت همی شنوی بدانک آنجا مرداریست وَ اِذِا سْتَسْقَیٰ مُوْسَیٰ لِقَوْمِهِ c بیان موسی و قوم او گوید که میان فرعونیان بودند تا تو با اهل دین یک کلمه باشی اگر موسی در تیه مانده بود تو نیز چهل سالست که در تیه کالبد تنگ و تاریک ماندۀ تو همه روز در سوداها میروی چون مینگری منزل بامداد وشبانگاه یکی میبود و این بیان آنست که وجود شما که گنجشگانست برشتۀ تقدیر ما باز بسته است چنین اندر خس و خاشاک پنهان مشوید باز تان بخود باز آرند و پرتان بشکند.
pp. 108 - 109
a . سورۀ ٣٧، آیۀ ١٠. b . سورۀ ٢، آیۀ ١٢٥. ١ . د : راحت. ٢ . اضافه از ( د ) است. c . قرآن کریم، سورۀ ٢٥ ، آیۀ ٦٠.

p.109
فصل ٧٤

وَمَا أُمِرُوْا اِلّا لِیَعْبُدُ والله مُخْلِصِیْنَ لَهُ الدِّیْنَ الدِّیْنَ حُنَفَاءَ a اخلاص خواست دلست دل تو چون پاک و خوش است اَنْ طَهِّرَا بَیْتِیَ حج بدر خانۀ تست مریم بدخشانی گفت در کعبه رفتم صدهزار عرقم برون آمد یا از هیبت الله یا از خجالت گناه بچاه زمزم آمدم دلو پر آب بر خود ریختم یقینم شد که از گناهان پاک شدم اکنون حج پیش تست ان طهرا بیتیِ گردِ دل مردان گرد تا از گناهان خود پاک شوی والله اعلم.
p. 109
a . سورۀ ٩٨، آیۀ ٥.

p.109
فصل ٧٥

قَالَ النَّبِیُّ عَلَیْهِ السَّلَامُ مَنْهُوْمَانِ لَا یَسْبَعَانِ طَالِبُ الْعِلْمِ
p.110
وَطَالِبُ الدُّنْیَا نهمت سیر ناشدن از چیزی وسخت حریص شدن، منهوم سیر ناشونده رسول علیه السلام دو قسم کرد این را یکی علم و یکی دنیا تابدانی که هرچه بدنیا برد و وسیله باشد بقرار این جهانی آن علم نیست آن جهل است و از آنک علم آنست که وسیله نباشد بپشیمانی و عقوبت که هرچه پایانش وسیله باشد بپشیمانی و عقوبت آنرا جهل گویند اگرچه آن از ابتدا علم نموده باشد چنانک دزد بحکم دانش خود حفرۀ نغز برید و بهنجار چیزها بیرون آورد و نگاه داشت چون در بازار برد آنرا ببینند و بشناسند و سردست او بگیرند گوید که آه تباه کردم و ندانستم اکنون هر علمی ترا بقرار 1 این جهانی میدارد آن از حساب علم نباشد بسیار علم نمای آمد چو 2 پایانش دل برقرار این جهانیست و رغبتی اش نیست بآخرت و آرزویش نیست بکار آخرت آن جهل باشد از روی معنی و بسیار دنیا نمای باشد که پایانش رغبت بکار آخرت باشد چنانک کسب حلال از بهر توشۀ آخرت و سروری جستن از بهر گستردن کار آخرت اکنون از بهر این فرمود که چون آتش حرص و قوة را در پختن فطیر دنیا صرف کردی لاجرم در کار آخرت تنورت سرد ماند و شرط حصول علم ترک دنیا آمد تا اغراض این جهانی را نمانی هرگز تو عالم نشوی اکنون اجزای کالبدت سماوی و ارضیست و تو غیروی ازانک تو در چهار طبع آب و آتش و خاک و باد و هوا و سمایی و تو هیچ مشاهده کردی و دیدی که تو از عالم دیگر آمدۀ درین عالم چرخ و ترا باز ازین جای بیرون می باید رفتن تو همچون خجندۀ که درین پنگان آسمان و زمین ماندۀ تواینها را از خود محو می کن تا همه عشق الله را ثابت کنی والله اعلم.
p. 110
١ . د : بر قرار. ٢ . د : چون.

p.110
فصل ٧۶

مؤذن از برون بانگ میگوید ما از اندرون بانگ میگوییم مر عشق جملۀ حیوانات را و مزۀ ایشانرا و همه شهوتها و خوشیها را از شهوات آدمیان و پریان و دیوان و پاکیهای ملائکه و راحتهای ایشان و جمال حورا و عَینا و می بینم که هرازین جزو من قابل است مرین مزها را از الله از انک هر جزو من ازین مزها افزون تر می بیند
p.111
در الله لاالی نهایه در عین این زمان، و این مزها را از الله می یابد و خوش میشود و آن دگرها را نیز چشم میدارد اگر نه هر جزو من عاقل و دریابنده استی چرا بوقت قضای شهوت همه اجزای من خوش میشود و یا بوقت نظر بجمالی چرا راحتی می یابد و یا بوقت تفکّر و غمی چرا همه پژمرده میشوند اکنون ای درهای غمها و سوداها همه فربه از الله اید وای اجزای من همه عاشق زار الله اید و از عشق الله همه فرمان بردارید بطوع و رغبت بی هیچ تدبیری لاالی نهایه اگر اجزای همه عالم از آسمان و زمین بدین روش اند در معرفت الله از روی تسخیر که جزو ادراک منست خود من راه راست گرفته ام تا بخوشیها رسم و راه من دارم و اگر اجزای عالم برین شکل نیست می باید دانست که هر جزو عالم را الله عالمی داده است که بیکدیگر تعلّق ندارد و من تنها گانه عالمی گرفته ام و خوش میگذرانم و این عالم را خوشتر از عالم ظاهر می بینم آخر اینک چندین کسان رغبت می کنند بحالت من و مرا رغبتی نیست بحالت ایشان معلوم می شود که الله مرا عالمی خوشتر از عالم ایشان داده است والله اعلم.
_

p.111
فصل ٧٧

فاتحه می خواندم گفتم ای الله شکر و آزادی و ستودن همه اجزای عالم تراست یعنی هر جزو موجودی فربه شده هستی از برکت آسیب تو دارد و هر جزو موجودی لب برنهاده است و از لطف تو همی نو شد و فربهِ هستی میشود و در جمالت نگاه میکند و بر می بالد و می افزاید و این جزو هوا و محبتم که بذکر این کلمه و این دید هست شد و زیاده شد و هم فربه شدۀ هستی شد این همه از نظر کردن شد بتو این خود حیات و لطف توست که اجزای موجود از هر طرف 1 خود می بیند و فربه میشود تا آن نغزی و لطفی که در توست تا خود چه جان فزای باشد آنرا که داند تَعْلَمُ مَا فِی نَفْسِیْ وَلَا اَعْلَمُ مَا فِی نَفْسِکَ a اکنون از ستودگی وصف تست که همه اجزای موجودات بوجود فربه هستی میشود سُبْحَانَکَ میگفتم یعنی که ای الله چه پاکی و چه پاکیزۀ تو که همه نقش حَوْرا و عَینا و جمال همه اصناف حیوانات و خرّّمی همه گلها و سبزها
p.112
و آبهای خوش و بادهای و زان و همه خوشیها و همه آرزوها کَلَفۀ روی جمال حضرت خاص تو می شود و همه گرد و خاشاک کوی تو می شود یا رب تا آن هوای در گاه خاص تو چه هواست که این همه هواها آنجا زحمت می شود با این همه الله رحیمست رحیمی میکند و غمخوارگی می کند همه را، در آن وقتی که ترا غم و اندیشه کاری پیش آید نظر می کن که الله چگونه غمخوارگی میکند ترا و لیکن کسانی بسیار دارد بهرجایی و بهمه غمخوارگی می باید کرد و بهر شخصی متولّی روح نصب کرده است تا آن غمخوارگی می کند آخر ببین که آن غمخوارگی میکند آخر ببین که غمخوارگی در روح که میکند درین سحن مریدم نعره بزد گفتم نوشت باد که شراب مهنّا می نوشی و شراب بی خُذوک 2 و بی خمار نوش میکنی و این نعرۀ تو شراب جان فزایست که جان در عشق او جان گدازست والله اعلم.
pp. 111 - 112
١ . د : طرف. a . قرآن کریم، سورۀ ٥، آیۀ ١١٦. ٢ . د : خدوک.

p.112
فصل ٧٨

اِنَّ اَکْیَسَکُمْ اَکْثُرُکُمْ لِلْمَوْتِ ذِکْراً گفتم ای مؤمن ذکر موت وصبر کن یک پاره راه مانده است تا در حد 1 ولایتی روی که در آنجا شهریست مقرّ اگرچه پایت آبله کرده است و کوفتۀ راه شدۀ امّا ای مؤمن دل تنگ مکن که همین ساعت راه قطع شود و ازین رنجهات هیچ نماند مگر آن ولایت رؤیة الله است و آن سفر و راه دور غافل بودنست از الله و تو از ولایتهای دور آمدۀ و این اجزای کالبد تو که اکنون جمادیست تا کدام بر و بحر کوفته است تا اینجا رسیده است و تو فراموش کاری همه را فراموش کردۀ آنچ حالیست می بینی و سفرهای دگر را فراموش کردۀ چنانک درین کو چَگه این عقبات در آمدۀ سفرها بسیار کردۀ و همه را فراموش کردۀ هرچه خوشی حالیست از تو نیک دوراست از انک ترا خیر باد میکند [بلک شر باد میکند 2 ] و میرود از تو چنانک هرگز تو اورا در نیابی وآن جهان بتو نزدیکست که با تو قرار میگیرد و قرارگاه تو آنست تو باز گونه این را حالی نزدیک میدانی و آنرا دور میدانی جهان مزرعه ایست و خلقانِ جنس جنس را و جفت جفت را الله یوغ بر نهاده است و در
p.113
هر قطعه نوع دگر می کارد 3 اگرگاو یک میباشد نیک رنجش رسد در شیار کردن این همه تعلّقهای خلقان گوناگون و همه پیشهای مختلف در جهان کار کنان الله اند بنگر که الله بسر خارید نشان نمیگذارد اگر انکاری کنند فعل الله را فعل خلقان محسوس است اکنون این همه پایان سفرهاست که بولایت مقرّ میروی پیش از آنک بدان شهر بروی چون پای در حد آن ولایت نهی بوی آن هوا بمشامت برسد و آنگاه مزۀ آبهای آن وع دیگر و سبزهای آنرا طراوة دیگر و میوهای آنرا لطیفی دیگر و بینی که مردمان آن شهر پیش تو باز میآیند زبان ایشان و لغت ایشان نوع دیگر و اسپان برنشسته و از آن باغها که بیرون آن شهر باشد گلها ببینی دستها باز کرده و پیش تو میآیند که رَوْحٌ وَرَیْحَانٌ وَجَنَّةُ نَعِیْمٍ a و میدانها ببینی گسترده هر که با ادب تر رفته و حرمت دارنده تر بوده دران میدان درآرند تا گوی بازد و از برای کوفتگی راه که دیده باشی بشارت دهند که اَلَّا تَخَافُوْا وَلَا تَحْزَنُوْا b هوایی که مدد از شفقت یافت باشد و آبی که مدد از رحمت یافته باشد چه عجب هوایی باشد یارب تا چه هوا دارد آن عالمی که وجود همه چیزها از آنجا میروید والله عالم.
pp. 112 - 113
١ . د : حد. ٢ . د : ندارد. ٣ . اصل : می کاری. a . قرآن کریم، سورۀ ٥٦، آیۀ ٨٩. b . سورۀ ٤١، آیۀ ٣٠.

p.113
فصل ٧٩

قَالَ النَّبِیُّ عَلَیْهِ السَّلَامُ مَنْ قَرَأَ آیَةَ الْکُرْسِیِّ عَقِیْبَ کُلِّ صَملوٰةٍ مَکْتُوْبَةٍ قبَضَ اللهُ رُوْحَهُ بِنَفْسِهِ آری کافری که منکر تر بود او را فرشتۀ هول تر فرستد و هرمؤمنی که نیکو تر بود او را فرشتۀ بارحمت تر فرستد عزرائیل علیه السّلام بانبیا علیهم السّلام بیامدی هر نبی که گزیده تر بودی نزد او در صورت متواضع تر و بالطف تر آمدی پادشاهان موکّلان را بگریختگان در خور ایشان فرستد و بطلب مهمانان در خور ایشان فرستد اِنّا زَیَّنَا السَّمَاءَ الدُّنْیَا بِزیْنَةٍ الْکَوَاکِبِ a آسمان علوممالک خاکست تو مغرور مشو که آن غرور تو شیاطین است هم ازین زینت آلت جهادساز و شیاطین اندرون و بیرون را بران در آسمان بزینة خود بنگر که چگونه دیو را میراند تا خطرات
p.114
ضمایر او که کلام ملاءِ اعلاست مشوّش نشود تو نیز نگاه دار تا اسرار اخلاص توبتشاویش ایشان بدل نشود هر خطرات تو بیقین چنان روشن باشد که هر دیو که گرد آن گردد بسوزد و راه نیابد بگرفتن آسمان سینه ات و دماغت، اعمال منافقان نیز فرشتگان همچنان میرانند از آسمان بسجّین باز هر که قصد ملک دارد که تقدیر باری بنام او نیست بستارگان موانع همچنان برانند باز اثر از عالم خوش و از عالم ناخوش بجهان فرستادند تا آن جهانرا بدانی تو چنان سرمست خوش گشتی که از جای نمی جنبی عجب نتوانند که این آثار را در گور تو فرستند باز من ذکر میکردم یعنی من نیازمندم مرا در پناه خود دار و نظر بدان صورت نیاز خود و پناه الله میکردم می دیدم که نیاز مرا مزه می آمد از پناه الله هرچند که آن مزه گیرنده بر شکل گرد روشن چو آبگینه مینمود هیچ شکل کالبد ندارد اکنون در آن شکل مزه و رنج نظر میکن که بکجا تعلّق میگیرد تا بدانی که علّت خوشی و ناخوشی از اجتماع اجزا نیست والله اعلم.
p. 113
a . سورۀ ٣٧، آیۀ ٦.

p.114
فصل ٨٠

اِنَّ فِِیْ خَلْقِ السَّموٰاتِ وَاْلَاْرض وَاخْتِلَافِ اللَّیْل وَالنَّهَارِ لَآ یَاتٍ لِاُولِی الْاَلْبَابِ a تاکید و قسم از برای آنست که ربایندگان حقایق بسیارند صور مر اعتبار بصر را و مسموعات انبساط سمع را و ذوق و شهوت تمییز حلال و حرام را و اجرام موجودات صف زده و پرده گشته عالم غیب را صور باغ دیگر و مسموعات باغ دیگر و لمس باغی دیگر و مذوقات باغ دیگر که روی صدهزار شکوفهای گوناگونست اگرچه دریچۀ چشمت باز باشد چون روح تو نظاره گر این دریچه نباشد سراز دریچۀ دیگر بیرون کرده باشد از ریاحین صور هیچ خبر ندارد و اگر سر از دریچۀ عقل بیرون کرده و بحساب و تدبیر مشغول باشد هر پنج باغ حس بی فایده باشد چون ربایندگان بسیار داری تاکید فرمود، خلق فرمود که کارهای شما را وتصویر شما را قیاسی و مثالی باید آن مقاییس را ما از بی اصلی و بی مثالی آفریدیم سماوات و ارض منتهای هر صاحب همّتی چون جاه و مملکت و خواجگی و عالمی و سیادت و دَهْقَنَت کامل و استادی در
p.115
حِرَف و دانایی در فنون هرچه آدمی را همّت بران جای رود آن سماوات انواع است اگرچه بدان منتهاهای همم رسند 1 خود را همان عاجز می یابند که در مبادی ارض کار و ارض عبادت از موضعی است که تو بران افتادۀ و دست و پای میزنی در همه پیشها و در همه کارها تا ببلندی برسی نخست که رضیع بودی در مهد همان عاجز بودی اکنون که دست و پای تو گشاده اند از در خانه تا بدکان باز همان ابر بُستان میباید و باد صبا میباید تا تو زور یابی آخر عاجزی را قادری باید تا نوای او راست آرد در خلقی 2 آسمان و زمین بهر وجهی که نظر کردند برین شکل چون خانۀ را ماند و بر شکل منجّمان چون چرخی را ماند هم از اسمی 3 مخلوقی بیرون نمی آید آخر اینها دلیل باشد بر خالقی آخر تو چندین خیل و تبار بر خود جمع میکنی از بهر چه جمع میکنی چون ترا بر سر چهار سوی اجل بر می آویزند تو این همه را جمع میکنی تا بر تو بگریند و رسوایی ترا ببینند پس همه رسوایی یکدیگر را نظاره میکنید باری تنها باشید تا رسوایی یکدیگر را نبینید و دل سوز یکدیگر را نچشید نظیر شما همچون آن کسی است که فریاد کند در میان بازار و کویها و خیلی را با خود جمع کند چون جمع شوند گویند چه میخواهی از ما او گوید بایستید تا بیندیشم که از بهر چه جمع کرده ام شما را جای فسوس باشد آن مرد اکنون چون این سخن از من شنویت می اندیشید که این قوم را از بهر چه جمع میکنیم شما همچون آن ابله باشید که چندین گاه مردم را بر خود جمع میکنید بی هیچ پیشنهادی و بی هیچ نیتی شما مفلس وار سر از ولایت عدم برزدیت و روی بجانب این جهان نهادیت تا تخم شهوت بگیرید و سرمایه از الله بستانید درین جهان از عقل و تمیز و غیر وی و چون مقیم شدیت درین ولایت جهان اکنون خراجها قبول کنید و در خدمت در آیید و اشهد بگویید و اگر در خدمت نمی آیید جزیه قبول کنید و اگر قبول نمی کنید از ولایتش بیرون کند شما را بکشتن که اُقْثُلُو الْمُشْرِ کِیْنَ b یعنی چندین سال در ولایت ما نظاره کردید و باغ و بستانها دیدید و از هرچیزی چشیدیت و مهمان داری کردیم شما را آخر
p.116
شما هر دمی و هر قدمی و هر حرکتی و هر نورچشمی و هر شنوایی که میگیرید سرمایه است و تخمی است تا بکارید درین بهاردنیا زیرا که وقت کاشتن از بعد بلوغ است تا درِ مرگ چونکه این هنگام برود کاشتن نیک نیاید و بری ندهد از عبادت و خضوع و نماز و روزه چون وقت سپیدکاخ سپس مرگ بیاید آنگاه برها بر گیری از پنج نماز که گزارده باشی و زکوة که داده باشی. بدلم می آمد که باهر که آشناتر میشوم با آن کس گستاخ تر میباشم و عیب خود را از آن کس نمی پوشم از آنک تکلّف کردن مر بیگانه را میباید مر آشنا را انقباض حاجت نیست و هیچ ذاتی از الله معروف تر نیست و باذوات آمیخته تر نیست لاجرم آن گستاخیها که از بندگان او عفو کند هیچ کس نکند والله اعلم.
pp. 114 - 115
a . قرآن کریم، سورۀ ٣ ، آیۀ ١٩٠. ١ . د : میرسند. ٢ . ظ : خلق. ٣ . ظ : اسم. b . قرآن کریم، سورۀ ٩، آیۀ ٥.

p.116
فصل ٨١

وَلَقَدْ أَضَلَّ مِنْکُمْ جِبِلّاً کَثِبْراً a گفتم این دنیا همه را 1 مستهلک کرد و این سحّارۀ شیطان بصدهزار غرور مهرهای دل پیشنیانرا بهر شیوه از حُقۀ سینهایشان ربود شما کجا بر آیید با او شما بگرد پیشنیان در نرسید این پایان آبۀ دنیاست که بشما رسید بدین خوشی است تا سرابه اش چگونه بوده باشد از هر نباتی اوّلش سودمند و خوش باشد اکنون شاد مشوید بهر لقمه که بشما در آید که آن لقمه شما را استوار میکند تا رنج آن لقمه بکشید این آیت را میخواند 2 که ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ مِنْ مُضْغَةٍ مُخَلَّقَةٍ وَغَیْرِ مُخَلَّقَةٍ b گفتم شما مسافرید و خود را مقیمان میدارید از آنک نظرتان جز بدفع بلای حالی نیست و صحّت حالی نیست نه صحتتان خواهد ماندن و نه این بلا از شما دفع خواهد شدن این همه قرینان تو مسافرند از فکر و زبان و همه احوالهات چون همه در رفتن اند و تو با ایشان قرینی چگونه است که تو می نروی این محال باشد ای احوال پیشین ات گذشته و احوال دیگرت نیامده تو چه فن می زنی اگر سفر نکردۀ چرا میگویی که فلان وقت چنین کرده بودیم و در فلان مرغزار و باغ بودیم همه از در
p.117
گذشته خبر میدهی موکّلان گورستان آمده اند تا ترا بگورستان برند چون ترا آنجا برند مردگی گویند چون ایشان بنزد تو آیند پژمردگی گویند ثم من نطفة تو آن اندک بودی بسیارت کرد تو خوار بودی عزیزت کرد اگر خاک ترا بدان جهان کسی کند چه عیب باشد تو مگو که من متنعّمم گندگی را با من چه کار که اصلت گنده است ثمّ من علقة آن رنگ سپید را سرخ گردانیدیم و از آب سرخ رویت بر انگیختیم اگر از خاکت سیاه روی برانگیزند چه عجب هر کار که تو در جهان از بهر مرادی و شهوتی بکنی هم از آن وجه بر تو رنجی مستولی شود که ترا از ورزش آن پشیمان کند و ترا معلوم شود که آن راه راه رنج بوده باشد و بصورت خوشی نموده باشد پس راه رضای الله آنست که هرگز از آن پشیمانی نیست خواه گو رنج باش خواه آسایش چندین کس را بمرتبه رسانیدند و درمهای خبر را از کیسه حواس او بیرون کردند تا تو ازین مصادره بترسی و تخم خبر را در زمین بی خبری نیندازی همه پیش نهاد تو چون زمین است تو چه دانی که از زمین چه بیرون آید صدهزار کید مختلف بیرون می آید. اکنون نظر را بسیار در زمین خشک بی مرادی و نومیدی منه که نظرها چون روز نهاست بر هر کدام معنی که گشاده کنی نظر را هم از آن معنی در آید در نظر والله عالم.
p. 116
١ . اصل : همه. ٢ . د : میخواندند. a . قرآن کریم، سورۀ ٣٦، آیۀ ٦٢. b . سورۀ ٢٢، آیۀ ٥.

p.117
فصل ٨٢

خَلَقَ الْاِنْسَانَ مِنْ صَلْصَالٍ کَالْفَخَّارِ وَخَلَقَ الْجَانَّ مِنْ مَارِجٍ مِنْ نَارٍ a هر کسی را در خود قرار باید گرفتن و در کوی اعدا فرو نباید آمدن تو خاکی بآبت باید ساختن چنانک باد بآتش سازد و انبان دلت را سر بنظر مگشای تا از دهانت باد سخن وزان نشود و غبار خیراتت را پریشان نکند چنانک نباتی نروید صلصال باش تا دست بر تو نزنند در بانگ مه آی و افکنده باش تا که همه نبات از تو روید از آتش نسوزد اندیشۀ تو از حال خود و از حال متعلقان خود آتش تست تو خود را فراموش کن و از احوال خود میندیش تا آتش تو کشته شود بمقام خود باز آیی درین جهان خاموش و افکنده باش تا در تو امید آن جهانی قرار گیرد زیرا که سبزۀ خرمی دل از خاکی
p.118
شدن باشد و از آتش منظرها بگذر و چشم دل را نگاهدار تا پرخاشاک [نشود] که غُضُّو اْعَنْ هَویً اَبْصَارَکُمْ تا بپل صراط برسی و آسان بر گذری و ببهشت پیوسته شود و بهشت آنست که ازین معانی کمال و خوشی بباشد ترا بی اوصاف نقصانی که در دار دنیاست هر گاه که مستغرق خوشی شدی که دگر هیچ وصف نقصانرا نبینی آن صفت بهشت باشد والله اعلم.
p. 117
a . قرآن کریم، سورۀ ٥٥، آیۀ ١٤ و ١٥.

p.118
فصل ٨٣

لَاتَأْخُذُهُ سِنَةٌ وُلَانَوْمٌ a گفتم چون غنودن محال باشد الله را پس غفلت و بی هوشی و جمادی و نامی و بیخبری هم محال باشد زیرا که اینها زیاده از نوم باشد نوم زیاده از سنه باشد و در صورت بیخبری و جمادی و غفلت و نوم و پژمردگی و سنه باشد اگر کسی باخبر نباشد چندین بی خبر را کی نگاه دارد و کی تصرّف کند امّا نفی صورتست از الله از آنک هیچ صورت نیست که مشتمل نیست بر نقصان اگر صورت حیواناتست مشتمل است بر لحم و دم قابل است مر آفات را و اگر صورت جماداتست مشتمل است بر بیخبری و بی ذوقی و بی حسی و اگر صورت نقش است در وی معنی نیست بعضی از جمادات و میتات را حیوة و ادراک و اختیار داد تا او را بدانند و حرمت و تعظیم او را بجای آرند و لطف و قهرش را باز شناسند. اکنون بیا تا تعظیم الله ورزیم که فایده ما اینست حاصل الله بعلم قدیم خود دانست شایستگی گوهر هر ذاتی را که هر ذاتی شایستۀ کدام مرتبه و قرار گاه است هم بر آن خاصیت الله او را آشنایی داد تا شقاوة و سعادة آن کس بدید آید والله اعلم.
p. 118
a . قرآن کریم، سورۀ ٢، آیۀ ٢٥٥.

p.118
فصل ٨٤

گفتم این خاک در میان شیشۀ این فلک است اگرچه صورت مشوّش دارد امّا سِرّ دل فلک است و همچون مشک است در حقّه از آنک باطنش با صورتش بجنگ است و با صورت تیره صورت نور دارد و با پوشیدگی تربیه دار و هر که طبع را خلاف کند منزلتش اینچنین آمد لاجرم ملایکه ساجد آدم آمدند تو ازین اصلت چه دیدی که در جنگ نبود آتشش را آبی نیست خاکش را بادی نیست چو در جنگ اند مزه از جنگ می یابند
p.119
چنانک مرد شجاع را مزه در جنگ باشد صورت آب غالب بر صورت آتش آمد و معنی آتش غالب بر معنی آب آمد تا آب را آتش سوزان نیست کند و ناچیز کند و جمله را بخورد و در دل آب قرار گیرد اکنون تو جزو این کلّ جهان آمدی چون تو کلّ جهانرا بهزل دانی تو که جز وی چگونه است که کار خود را جدّ دانی و پساپیش کارهای خود را نگاه میداری اگر نقش تدبیر توبه از این اصل است از کجاست پس جنگ تو تا آنوقت باشد که بمرکز و بمقام گاه خود برسی. اکنون چو جنگ می باید کرد باری جنگ از بهر دوست کن، دوست آنکسن است که نیکویی تو همه ازوست اگر تو خود را خوش نیامدۀ نان مخور تا نیفزایی که عاقل ناخوش را نیفزاید اگر تو خود را خوش آمدۀ خود را و هستی خود را بفرمان معطی این لقمه خرج کن ترا نسخۀ فرستاد که آب دست و استنجا و زینت گیر عِنْدَ کُلِّ مَسْجِدٍ a تو روزی روی خود را شستی که نه بهر 1 خلقان خاص از برای تعظیم رحمان باشد و یا جامه پوشیدی که آن از بهر بزرگ داشت امر الله باشد آخر سگ بوقتی که لقمه میگیرد دمک از بهر معطی بر زمین میزند و روی بر خاک می نهد. عجب است تو روی بر خاک نمی نهی از بهر او، در سگی که این سیرت بود به از تو آمد کَلْبُهُمْ بَاسِطٌ ذِرَاعَیْهِ بِالْوَصِیْدِ b مگر از بدی موی پوستین تو بر کنده اند ببین درخت سر فرو برده بزمین را آگهی نداده اند و لیکن ترتیبی اش داده اند یعنی اشتر و اسب آب را از میان خاشاک چنان نغر نمزد که درخت از میان گل و خاک غذای خود مزد در میان چندان خلط صاف خود نوش میکند که اگر پارۀ خاشاک باشد در قدح تو عاجز آیی که چگونه خوری آنرا. مرا اعتقاد میدارد مرید من که در جهان همچو من کسی نیست که در هر هنری محو میشوم پیش هنرمندان از دیگران همه معانی و تحقیق است و از من همه نمایش و نمودن است. اکنون این سخنان که از من می شنوید اگر راست می دانید چون کژیها را بوی
p.120
راست نمی کنید و اگر دروغ مینماید با خود چند دروغ جمع می کنید دیگرانرا دروغ فروشند امّا دروغ نخرند گندم نمای جوفروش باشند اما گندم نمای جو خر نباشند. اکنون ای خواجه یقینی حاصل کن در راه دین و آن مایۀ خودرا نگاه دار از دزدان و همنشینان که ایشان بنغزی همه راحت ترا بدزدند همچنان که هوا آب را بدزدد آخر ببین که اسرار آسمانی را حافظی میباید همچون شهاب ثاقب تا چیزی ندزدند پس نگاه بان ترا باید از آن دیوان ختایی وش سیاه پوش که ناگاه ازپس دیوار سینها بیرون آیند و بانگ بر میزنند که، هی اَلشَّیْطَانُ یَعِدُ کُمُ الْفَقْرَ c چو اینچنین راه زنان دیوان ناگاه ازین راهها بر میخیزند تو چه غافلی از ایشان عجب در منال دنیا وی باحتمال خود را در خطر می اندازی که بوک [در آخرتی چرا نمی یاری انداخت که بوک 2 ] در دریا فرو میروند باحتمال و تحمل می کنند و در کانهای باخطر جانی بو هم در می افتند این همه خود سست رایان باشند آخر از ریگ گوهر گدازان چنان شیشۀ صافی کردند و از شورۀ خاک جهان این قالبهای لطیف ظاهر کرده اند و شربتهای خوشیها در وی ریخته اگر باز فرو ریزند و ازین بهتر بیرون آرند چه عجب باشد والله اعلم.
pp. 119 - 120
١ . د : ازبهر. a . قرآن کریم، سورۀ ٧، آیۀ ٣١. b . سورۀ ١٨، آیۀ ١٨. ٢ . در (د) نیست. c . قرآن کریم، سورۀ ٢، آیۀ ٢٦٨.

p.120
فصل ٨٥

اَلَمْ نَجْعَلِ الْاَرْضَ کِفَاتاً اَحْیَاءً وَاَمُوَاتاً a گفتم ای آدمی همه زیرکیها و حرفتها و نسلها و همه چیزها را خاک شدن می بینی و هیچ از خاک بر آمدن نمی بینی زر که بدست گرفتۀ خاک میکنی دو گوهر شبب چراغ چشم بر طبق نهاده خاک میکنی عقیق و یا قوت دل را خاک میکنی گوش که ریح را دور کند وروح را نوش کند و آن دمی که چهار طبع در وی مرّکب است روح کلمۀ حقیقت آدمیّت را بر گیرد بر روی هوا تا بگوش رسد و چادر چهار طبع دم در هوا بماند و عروس روح معنی در وی رود و تو این همه را خاک میکنی. اکنون این همه معانی را چه خاک میکنی و خاک را تباه میسازی و خاک از خود خاک نیست خاک را خاکی ما داده ایم باز از آن خاک پاره را آدمی گردانیدیم و قدم اورا بر روی خاک روان کردیم تا بدانی که خاک را خاکی از وی نبود بخواست ما بود همچنان بدان که جمله خاک را توانیم در هوا کردن و خاکی را
p.121
از وی ناچیز نتوانیم کردن و او را یا حیوان یا عرصۀ بهشت و یا اجزای دوزخ می توانیم کردن و همچنین باز هر چهار ارکان را و آدمی را ازروی خاک در سینۀ خاک بردیم همچون مادر که فرزند را گاه بر رو نهد و گاه بر سینه نهد. سئوال کرد که آدمی بعد از آنک خاک گردد او را دور می نماید از طبع چیزی دیگر گشتن و بآسمان رفتن. گوییم همه تغییرها و تبدیلهای حال و صفت و نقل کردن از مکان بمکان و همه چیزها از طبع دور است همان مقدار که آدمی از زمین بآسمان رود این همه تغیّرها بر خلاف خاصیّت و صفت مُغَیَّرٌ عَنْه است و اگر اتّحاد صفت و خاصیّت بودی میان چیزها خود شیئِ واحد بودی و تغیّر محال بودی پس شان الله همه تغیّر است تا بدانی که الله همه بر خلاف عادت می کند الاّ آنک تغیّر بعضی چیزها زودتر است و پیش تر است و تغیّر بعضی دیرتر است و کمتر است و این مقدار دلیل عدم نکند و متصوّر مدار قبول تغیّر آمد وَصَیْرُوْرَةُ الْاِنْسَانِ شَیْئاً آخَرَ و بآسمان بردن متصوّر است ثُمَّ انْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبَارَکَ الله اَحْسَنُ الْخالِقِیْنَ b اکنون ذات او و صفات [و عرش و کرسی او و سما و ارض او 1 ] وَمٰا بَیْنهُمَا او و خلق او و قهر او و لطف او و جهات او و صُورَ اوفَعُلِمَ اَنَّهُ لَا اِلٰهَ اِلَّاهُوَ وَلَامَوْجُوْدَ اِلَّاهُوَ والله در همه صنعها تشبیه و تصویر 2 دارد و بنده را زهره نی که او را صورت و تشبیه گوید لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْئ وَهُوَ السَّمِیْعُ الْبَصِیْرَ c و تعظیم و قهر در عین این باشد که کسی را سامان سخن گفتن بالبها نبود گرچه حقیقت مردم همه سخن است یعنی هرکس بسخنش معلوم می شود نیکی او و بدی او و گوهر او و منزلت او همچون غنچه و شکوفه که شکفد و همه باطن خود را بخلق مینماید که هیچ پنهان نمی ماند چنانک تا خورشید نباشد و هوا و ارض و سما
p.122
نباشد ذره ننماید همچنان تا الله نبود صورت و شکل ننماید و چیزی نجنبد این چنین طالب و رحیم که الله است می دانک کسی را مرده رهانکند والله اعلم.
pp. 120 - 121
a . قرآن کریم، سورۀ ٧٧، آیۀ ٢٥ و ٢٦. ١ . از نسخه (د) افزوده شد. ٢ . د : تصور. b . قرآن کریم، سورۀ ٢٣، آیۀ ١٤. c . سورۀ ٤٢، آیۀ ١١.

p.122
فصل ٨۶

اَیَعِدُ کُمْ اَنَّکُمْ اِذَامِتُّمْ وَکُنْتُمْ تُرَاباً وَعِظَاماً اَنَّکُمْ مُخْرَ جُوْنَ هَیْهَاتَ هَیْهَاتَ لِمَاتُوْ عَدُوَنَ a خلق دو صنف اند یکی می گوید که ترتیب مصالح خود را همه من میکنم چو من رفتم که باشد که کار مرا سرانجامی دهد و مرا مزۀ بخشد گرم و تیز در خود در آمده باشد و نخواهد تا هیچ مزۀ ازوی فوت شود و آن صنف دیگر مأیوس مانده باشد که مرا بار دیگر که مزه دهد آن یکی همه کار را بخود حواله می کند و این دیگر خود مدبّری نگوید که هست. آری چون جویبار رگهاش را ترتیب میکردند ای عجب او آنچنان برسر آن بود تا آب را روان کند سگان طباع را که تعلیم صید کردن مزه میدادند او در آن تعلیم هیچ شریک بود شکار کردن قضا و قدر شاهین و باز حواس را تعلیم شکار کردنِ مدرکات می کردند تو آنجا مشارالیه بودی مایدۀ جهان را که آراستگی میدادند مر قدوم ترا تو آنجا بر سر بودی دُرَر فوا که را و حربر خُضَر را که ازبر و بناگوش خاک بیرون می کنند تو آنجا هیچ حامی و حافظی بودی آنجا که زال خاک که ز سرمای ایّام عجوزه عجوز گشته است ما آنرا جوان و تر و تازۀ نو عروس میگردانیم و بپیرایها مزیّن و موشّح می گردانیم در آن عطایا بگو که تو کجایی. اکنون فایده نیکو از دانش است و تباهی از نادانی است و همچنین دان صحّت تن را و سقم تن را و صحّت دل را و سقم دل را باز بی ادبی اثر نادانی است و با ادب بودن اثر دانش است اگر تو پیش کسی بی ادبی کنی و گویی معذور دار که ندانستم اگر قبول کنند ترا نزنند و لیکن بر نادانی تو خلعت ندهند و وقتی بود که معذورت ندارند و از بهشت دل حریر میل و رغبت را بخدمتگار باادب دهند و محرومی بی ادب را دهند والله اعلم با لصواب والیه المرجع والمآب.
p.123
ثم الکتاب المعارف (کذا) الجلد الاوّل فی اواسط ربیع الاخر سنة اربع و تسعین و تسعماه الهجریة النبویة کتبه الفقیر الحقیر المذنب المحتاج الی رحمة الله تعالی درویش مصطفی بن محمد بن احمد القنوی عفاعنهم العافی. رحم الله من نظر فیه ودعالکاتبه ولجمیع المسلمین والمسلمات. آمین 1 .
pp. 122 - 123
a . قرآن کریم، سورۀ ٢٣، آیۀ ٣٥ و ٣٦. ١ . پایان نسخۀ (د) ثم اکتاب المعارف (کذا) فی اوایل شهر صفر المظفر واجب (کذا) سنه ستة و خمسین و تسعمائه هجرة نبویه کتبه الفقیر الحقیر خداداد المولوی القونوی احسن الله عواقبه.

p.127
فصل ٨٧

بِسْمِ الله الرَّحْمٰنِ الرَّحِیْم
یادم آمد که وَهُوَ مَعَکُمْ (ایْنَمَا کُنْتُمْ. a ) گفتم باید که ببینم جز سمع و بصر و عقل و ادراک و اختیار و حیوة و علم و قدرت خود نمی دیدم و درینها نظرکردم تار و پود اینها را وقتی کم [و] وقتی بیش می یافتم و وقتی ناقص و وقتی کامل می یافتم و هماره متغیّر و منفسخ و منعزم 1 می یافتم گفتم [که] این معانی از آن من نیست و دردست من نیست که اگر از آن من بودی پیوسته کامل داشتمی اکنون از آن کسی دیگر آمد و آن الله باشد پس علم و حیوة الله بمن پیوسته باشد اکنون در اوصاف و معانی خود نظر کنم الله را دیده باشم و او مونس من باشد و همه تدبیر و رأی من کلمات الله باشد اکنون من دو قسم آمدم یکی اجزای باخبر و آن الله است که او را می بینم و قسم دیگر آن اجزای بی خبر و جمادی که آن را الله بلطف و کرم پرورده است و می پروراند اکنون ادراکات در همه خلقان از آنِ الله باشد والله با ایشان باشد اکنون در الله می نگرم و می زارم و می نالم که رحمتت و افردار و مرا بهشت ادراکات خوش می ده گویی از الله با هر کسی پارهاستی در یکی بیشتر و در یکی کمتر آن جزو کلان تر از الله، الله آن جز و خرد تر میشود تا اورا در آن لحظه محو میکند و از خود میستاند اکنون هر حالت کسی که بحالت کسی دیگر مغلوب میشود آن غالب الله میشود این عداوت در میان آدمیان و حیوانات گویی از بهر آنست که تدبیر در هر ذاتی اجرای الله است و همۀ اجزاء با یکدیگر مونس چون بیکدیگر می رسند و یکدیگر را می شناسند آن کمتر محو میشود در آن کلانتر و در پای وی می افتد و در کنارش میگیرد و یکی میشود لاَجرم آن ذات در پای آن ذات دیگر می افتد و سجده می کند آن سجدۀ عارفانست و آن هستی و خویشتن بینی و تکبّر چون پردۀ است در میان اجزای تدبیر الله، عداوت آنست که بسبب آن پرده بیکدیگر نمیرسند دنیا آن خویشتن بینی
p.128
آمد که مُبْغَضِ الله است که اجزای الله را نمی ماند تا بیکدیگر پیوندد (والله عالم).
p. 127
١ . ظ : منصرم. a . قرآن کریم، سورۀ ٥٧، آیۀ ٤.

p.128
فصل ٨٨

روح من بکالبد مشغول میشود که سرم درد میکند اِلیٰ 1 غَیْرِ ذلِکَ و بیرون می غیژید از زیر کالبد و من دروی نظر می کردم گلهای عقل و ادراک و روح میدیدم و هر ساعتی بدین درخت می زد و گلهای وی می ریخت و چون خوشه او را فرو می کوفت چون از پوست کالبد بیرون آمدم هر صورتی که مرا میشد خود را از آن بیرون می کشیدم و در عالم الله و بی چونی می رفتم و در صفات الله می رفتم خود را بر افراشته که از همه رنجها رستم ناگاه الله را دیدم ازپسِ عدم ایستاده و عدم را حاوی همه چیزها گردانیده و چیزها را از عدم بیرون می آورد و من می دیدم حاصل باز بصفات الله باز رفتم و بآثار سبزه و آب روان و شاهدان حُورٰ گفتم تا این همه خوشیهای خوشی را بیکدیگر اندر گشایم و هرچه صورتست می شکنم و می اندازم و مزۀ معانی بی کیفیّت می گیرم چنانک حقیقت روحست و یا چنانک الله است که هیچ چگونگی ندارد اکنون الله این عدم نامتناهی را معشوقه گردانیده است و صد هزار جمال و شهوت و عشق و محبّت و رأی و تدبیر و اختیارات و عاشق گشتن و عاشق نواختن و قوّتهای گوناگون و انواع حیوة و کربزیها و حیلها و کنارها و بوسها و مجالس خوش این همه را الله بر چهرۀ عدم کشیده است کسی باید که در عدم می نگرد و در عشق او قطرات بر رخساره می بارد و این چنین عدمِ حاوی گِردِ اجزای منست ازشش جهت آخراین اجزای من چگونه بی مونس و تنها باشد (والله اعلم).
p. 128
١ . ن : حورا.

p.128
فصل ٨٩

می اندیشیدم که مخلوق را بالله چوجنسیّت نباشد چگونه بالله انس گیرد و خوش شود و بیارامد الله الهام داد که چون مخلوق از موجدست و آن منم چگونه انیس نباشم آخر اگر وجود با ایجاد نیارامد چگونه در وجود آید و چگونه با او آسیب دارد آخر باشِش وجود با ایجاد نبود باچه خواهد بود چو ارادتم و فعلم و صفتم و خلقم و رحمتم بمخلوق پیوسته باشد موانست با من نباشد با که باشد آخرنه این همه شهوتها و عشقها و موانستها از منست و از آفرینش منست پس چگونه با من انس
p.129
نباشد چوانس از فعل منست همۀ کلمات دوستان و راز گفتن ایشان و مُماسّۀ ایشان و مصاحبت ایشان من هست میکنم پس هست را با هست کننده چگونه آرام نباشد و با کی خواهد موانست بودن که دایم ماند جز بامن اکنون ذکر میگوی و با الله و با صفات او انیس می باش و قرآن میخوان و حقیقت انس را مشاهده می کن اَللهُ لَا اِلٰهَ اِلَّاهُوَ a چون نفاذ مشیّت هیچکس را نیست جز الله را و من خواستۀ آن خواستم خواست را با خواهنده چگونه انس نباشد اَلْحَیُّ a چون زنده دایم است چگونه بازنده انس نباشد اَلْقَیُّوْمُ a همه روزگار ترا میسازد و تصرفات ترا راست میدارد چگونه ترا با او سخن و راز و انس نباشد لَاتَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلَانَوْمٌ a چو هیچ زمان بی خبر نباشد چگونه حال خود را با وی عرضه نتوانی داشتن عاشقان بیدار باشند مگر تو معشوقۀ که خفتۀ اکنون وجود تو چون شاخ ریحان در دست الله است همه شکوفهای شهوت و برگهای رازت با الله باید که باشد (والله اعلم).
p. 129
a . قرآن کریم، سورۀ ٢، آیۀ ٢٥٥.

p.129
فصل ٩٠

چون الله بنده را شایسته مقام قرب گرداند و او را شراب لطف ابد بچشاند ظاهر و باطنش را از ریا و نفاق صافی کند محبّت اغیار را در باطن وی گنجایی نماند مشاهِد لطف خفی گردد بچشم عبرت در حقیقت کون نظاره می کند از مصنوع با صانع می نگرد و از مقدور بقادر می رسد آنگاه از مصنوعات ملول گردد و بمحبّت صانع مشغول گردد دنیا را خطر نماند عقبی را بر خاطر او گذر نماند غذای او ذکر محبوب گردد تنش در هیجان شوق معبود [می] نازد دل در محبّت محبوب می گدازد نه روی اعراض نه سامان اعتراض چون بمیرد حواس ظاهرش از دور فلک بیرون آید کلّ اعضاش از حرکت طبیعیش ممتنع گردد این همه تغیّر ظاهر را بود و لیکن باطن از شوق و محبّت پر بود اَمْوَاتٌ عَنْدَ الْخَلْقِ اَحْیَأُ عِنْدَ الرَّبِّ.
(حرام دارم با مردمان سخن گفتن و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم)
p.130
اکنون ای الله این معانی را با جواهر من جفت گردان تا عاشق و معشوق بیک جای باشند و بکسی دیگر محتاج نباشند یعنی عین این معانی را چو مشاهده می کنم [گوئی دیدار معشوقۀ حقیقی را مشاهده می کنم] والله این معانی را چون عروس آراسته بر زبر جواهر من فرو می آرد و جواهر مرا با رحمت و شفقت میگرداند با معانی (والله اعلم).
_

p.130
فصل ٩١

سؤال کردند که مؤمن زندانی است چگونه خوشدل باشد گفتم چو صدّیق باشد [خوشدل باشد] چون یوسف صدّیق در زندان، وقتی که مؤمن معصیتی می کند و دهانش تلخ میشود که من با چنین معصیتی از الله چگونه مغفرت طمع دارم و چگونه بالله بنیاز و مخاطبه سخنی گویم باید که بدین تلخ شدن و شکسته شدن تن شادمان باشی و رضا بدهی بدین قسمت که الله کرده است که از خوف فراق او تلخ دهان میباشی و تا گِرَوِشی نباشد چرا از عقوبت ترسان باشی و اگر با گستاخی و دلیری بر جنایات، شادمان باشی بر یاد بهشت و لطف و کرم و مغفرت وی، آن گروش و دوستی و اعتقادست کیف ما کان درین روش غم و شادی و شکستگی از جنایات و دلیری بر جنایات دلیل محبّت تست و دلیل اعتقاد تست مر الله را و محبّت تو مر الله را دلیل محبّت الله است. مر ترا یُحِبُّهُمْ وَیُحِبُّوُنَهُ a هر کجا که گریه است و خنده است خنده از بهر وصال بلطایف الله است و گریه از بهر فراق از لطایف الله است آدمی بچه چو از خردکی بلند می شود شادمانست از لطایف الله و بوقت کبر سن دژم و گریانست بسبب فراق از لطایف الله، خندان بدو و گریان از فراق او، اکنون اگر خوشی خود را ابدی خواهی ابدی را خدمت کن یعنی اگر در ذکر الله آیی بستان اجزای تو شکفته شود و باغ جان تو در خنده آید و صبای حالت تو وزان شود نظر کن که الله بنفس مبارک خود چگونه در می دمد که اجزای تو در خنده می آید اگر بگویی در دمیدن از لب و دندان باشد پس بگویم که اسباب وزیدن صبا همچون لب و دندان الله است چنانک روح بواسطۀ لب و دندان در دمد الله بلب و دندان اسباب در می دمد و نظر می کن که الله نهال حالت در روح تو
p.131
می نشاند بدست خود اسباب چون ساعد سیمین الله است اِلٰی غَیْرِ ذٰلِکَ مَنْ تَصْوِیْرَاتِ الله الَّذِیْنَ کَفَرُوْا وَصَدُوْا عَنْ سَبِیْلِ الله b . سبیل الله همین الله است و نظر بالله است خود را بر روی الله می بینم امّا الله واسع است که هر جزو من بر روی الله صد هزار ولایت دارد و همین زمان که سخن می گویم و می نویسم الله مرا می اندازد و می غلطاند تا مستعمل بوم در کار بحرکت و سکون چنانک از غلطانیدن در کار گویی سر و روی من می شکندی اکنون چو الله اجزای مرا چنین بر کار میدارد و میگرداند درین کارهای اجزای خود نظر کنم باسهم شوم و پر هیبت شوم که چنین کاری در اجزای منست (واللهُ اعلم).
pp. 130 - 131
a . قرآن کریم، سورۀ ٥، آیۀ ٥٤. b . قرآن کریم، سورۀ ٢٧، آیۀ ٦٦.

p.131
فصل ٩٢

بَلْ اِدَّارَکَ عِلْمُهُمْ فِی اْلآخِرَةِ بَلْ هُمْ فِی شَکٍّ مِنْهَا بلْ هُمْ منْهَا عَمُوْنَ a هر چند با نابینای مادرزاد صفت صور جهان کنی خیره مانده باشد و بدانک او خیره باشد صور جهان نیست نباشد بدانک صفت بهشت و آخرت با تو میگویند و تو خیره میشوی صورت حور عین و سبزه و آب روان نیست نشود من صفت حور می گفتم و جنّات و فرادیس می گفتم پیری از اهل معرفت گفت که درین جهان بدینها مشغولی در آن جهان نیز مشغولی باشد پس چه وقت بالله باز گردند و الله را چه وقت بینند جواب گفتم که روا باشد که حور و قصور و جنّات و سلسبیل و زنجبیل عبارت از احوال دیدن الله باشد که هر باری که ببینی مزۀ دیگریابی اکنون تو معانی را نظر می کن که الله ترا پیوسته چگونه بر کف دست خود و در بر خود میدارد تو خداوند را باش و مصاحب وی باش و با چیزهای دیگر و احوال دیگر بیگانه باش و نظر در مالک خوددار و هرچه خواهی ازو خواه وخود را بوی در مال و چون شیر و انگبین درو آمیز تا همه حور و قصور و خوشی های بهشت را بنقد بیابی و الله را بیابی و سعادت تو آنست که این در بر تو بگشایند که بدانی که الله با توست وَهُوَ مَعَکُمْ اَیْنَما کُنْتُمْ b پس الله و صفات الله و قدرت و علم و تصرّف الله از مخلوقات دور نیست چون بحقیقت مصنوع الله است ازین روی بنده را با الله موانست
p.132
و مناجات و مشغول شدن تواند بودن و هر چند نظر از این وجه بیش کنی تجلّی الله مر ترا بیش باشد و عظمت الله بر تو نیکتر غالب باشد و عجایب بی نهایت بیش بینی که حقایق هر خلقی را چه رنگ می دهد و چه نوع حیوة بارزانی می دارد و هر یک حیوتی از نوع عالم دیگر اکنون بنگر که لله از حیّز وجود خلقان چه چیزها بیرون می آرد و از آن پرده با تو چه سخن میگوید و چه چیزها بر تو روشن می کند و این افکار و اخطار تو همیشه آسیب می زند بالله و با او آرام می گیرد در سرّا و ضرّا حاصل هر چه هست به الله قایم است چو الله همه اوست (والله اعلم).
p. 131
a . قرآن کریم، سورۀ ٢٧، آیۀ ٦٦. b . سورۀ ٥٧، آیۀ ٤ .

p.132
فصل ٩٣

مردمان شفاعت می کردند که چشم ما را باز کن گفتم ای الله ایشان را از چشم و گوش نفاذ و مصلحت مطلوبست نفاذ تصرّفم بده تا بایشان دهم چون تو با من این کرم نکنی من نیز با ایشان این کرم نتوانم کردن ای الله اگرچه مرا داری چو من بنده ام اگر وجود منت باید بداری و اگر نبایدت نداری گفتم ای الله چون الله من تویی آخر این متاع وجود مرا و لوازم وجود مرا خداوندۀ باید آن خداونده تویی ترا می گویم که چون مرا راه نمی دهی و نفاذ نمی دهی از بهر مصلحت [ورزیدن] دینی اکنون آن در دربستم بخودم راه ده درستانۀ کالبدم ممان که نیک جایگاه تنگ است بلک تخته بند است الله مرا برداشت و بهر جایی برد و تماشا کردم گفتم من ازین جای می نروم و هم بدین جای فرو روم چون آب، الله در بربست که وقت نیست چون دلت پارۀ گشاد و ماندگی افکندی بر خیز باز رو تا وقت شدن دست پیمان حاصل میکن بیچونگی 1 الله مصوّر می شد مرا و در هر صفتی اش صد هزار باغ می دیدم گفتم آخر الله است که بی چگونگی الله را در من نقش می کند آری تا جهان را بر من برنج چون شب تاریک نکنند از راه دیگر بعالم روشن نبرند که معراج هر کسی را به اندازه گوهر پاک وی بود اجزای من در وقت ذکر الله بناز می باشد و خبر ندارد الله برحمت خاک اجزای مرا گرد می دارد و او را بدولتها می رساند چنانک از وقت عدمم بدین زمان رسانید و می برد برحمت
p.133
بآخرت ای مالک یوم الدّین، ای پادشاه، اجزای من مملوکِ مضبوطِ استوار گرفتۀ توست هیچ حرکتی ورفتنی اش نباشد جز در ممالک تو، اجزای مرا باحوال بسزا تو میرسانی برگ روحم از شجرۀ تقدیرت جدا شدست گاهی حرکت بسوی یمین آسایش می کند و گاهی حرکت بیسار رنج می کند [بهر حرکتی که در یسار رنج می کند] نوعی رنج مشاهده می کند و بهر حرکتی که سوی یمین می کند نوعی آسایش مشاهده می کند تا این برگ روح بقیامت بیمین بهشت افتد و قرار گیرد یا بیسار دوزخ اصحاب میمنه و اصحاب مشئمه این بود بالله گفتم که ای الله مرا و اجزای مرا بی خبر مدار از خود که مرده و پژمرده شوم چنانک ماهی از آب دور می ماند، چنان شد که اجزای وجود من و اجزای عالم مستغرق صنع او شد و من مشاهده می کردم الله را بر سبیل حیرت با همه صفتهاش با خود گفتم چو الله گفتی حیرت گفتی یعنی ای کسی که چشمها در وجه تو متحیّرند از نغزی و از سپیدی و از خوبی و از بی عیبی تا دل خیره می شود از هرچه از اسم الله پیش دل آید از سبحانی و پاکی روی و بی عیبی و سبکی دل از آن جمال که در مخلوقات چنان نبینی این همه [نشان] کنیزکان و غلامان بهشت و غیب باشد که از پرتو حسن الله بدیشان زده است پس هرچه مرا از سبحانی و قدّوسی و معشوقی الله و طرب پیش دل آید آن همه نتیجۀ پرتو الله است و خواتین غیب و بهشت اند و ملوک بهشت اند که در جوار الله آن حسن و بها گرفته اند اکنون باک نیست از در آمدن ایشان در دل که آن حسنهای دل ربا که تابد از غیب آن همه الله است (والله اعلم).
p. 132
١ . ظ : بی چگونگی.

p.133
فصل ٩٤

گفتم ای الله وعده کردۀ که وَمَامِنْ دَابَّةٍ فِی الْارْضِ اِلّاعَلَی اللهِ رِزْقُهَا a مرا چون از طریق ظاهر درها بر آوردۀ روزی من از خود بده چو مرا از اسباب میسّر نمی کنی هم شاهد خواهم و هم نعمت خواهم و هم سماع خواهم و هم حرمت خواهم و هم قدرت خواهم و هم مشیّت خواهم الله الهام داد که الله و هو الله عبارتست از خوشیها و مرادها و مشیّتهای همۀ مخلوقات و زیاده تو بی نهایت از من می خور چنانک
p.134
نحل از گلها تا همه اجزات عسل شود از آنک محیی ماییم احیا جز بخوشی نباشد و جز بمراد نباشد و ممیت ماییم اماتت جزبفراق خوشی و مراد نباشد هرچه خوشی در آید 1 وجود پدید آید و هرچه خوشی برود 2 فنا پدید آید همه صور بهشت از حور او عَینا همه از ما چرند جانها عرقهای ماست اسباب خوشیها و مرادها چو کفچه ایست پیش ما چندانک می توانی بقدح ذکر الله از ما می خور از شراب ما چون مست شدی وسست گشتی خوشی خوابت دهیم چون اصحاف کهف تو از مامی خور و شُکر سُکر ما می کن یعنی بخلقان خوشی ما می رسان تا ترا زیاده می دهیم گفتم که الحمد الله یعنی این شرف مرا تمام نیست که تصرّف الله و فعل الله در اجزای منست که از عدمم بر کشید و وجودم داد و در اجزای من تصرّف می کند و من میدانم که او متصرّف منست و این حالت عزیزترین حالهاست نزد من که باین صفت بالله می روم اکنون حمد می گویم و هر دم خود را از این حالت پر می کنم و از خلقان و احوال دیگر بی خبر می باشم و از همه آشنایی قطع می کنم گویی آن حمد مر مزهای الله را می کنم زیرا آن همه عشق نامها و همه ثناها مر پارهای مزهای الله را می گویند اکنون همچون عروسان عاشق می زارم که ای الله مرا از مزهای خود محروم مدار که جز تو هیچ کسی ندارم لَا تَنَرْنیْ فَرْدَاَ وَاَنْتَ خَیْرُ الوٰارِثِینَ b اکنون با هر موجودی که صحبت الله با وی کم شود کمال حال آن چیز بنقصان بدل شود چنانک شاه چون از عروس روی بگرداند عروس پژمرده شود و الله را صحبتی است با عقل و مزۀ معقولات از آنست و کذا الحسّ پس همه تصرّفات الله است در همه اجزای من و فعل الله بی صفات الله نیست از رحمت و کرم و غیر ذلک و این اوصاف همه نور و مؤثر نور است بدان رنگ که پیش ازین دیدم پس در هر جزو من جویهای نور می رود همچون زر آب و روان میشود از صفات الله و چون صنع الله می کند در هر جزو من و همه خواطر و مزه از الله هست میشود همه روی سوی الله آورده اند و الله چنانک شاه زیبا در میان عروسان نو بنشسته یکی بر کتفش می گزد و یکی بر شانه بوسه اش می دهد و یکی خود
p.135
را در وی می مالد و یا چنانک فرزندان چودانۀ مروارید گرد پدر جوان در آمده و با وی بازی می کنند و یا چون کبوتران و گنجشگان گرد کسی که خورشان می دهد در آمده باشند و بهر جای وی بر می نشینند همچنان همه ذرّهای کاینات گرد جمال الله گردان و تدبیر و خواطر من گرد الله گردانست و سُبّوح و سبحان گویانست (والله اعلم).
pp. 133 - 134
a . قرآن کریم، سورۀ ١١، آیۀ ٦. ١ . ص : دارد. ٢ . ص : نا خوشی برود. b . قرآن کریم، سورۀ ٢١، آیۀ ٨٩.

p.135
فصل ٩٥

اِسْتَعِینُوا بِالصَّبْر والصَّلوةِ a صوم برداشتن کلوخست از زیر آیینۀ دل [و حسد و غیبت و قصد بد دور کردن از خود چون زنگار برداشتن است از آئینۀ دل] آخر چو کلوخ بر می گیری اولی بود که روی آیینه بزدایی صبر تکالیف بجا می آر که همه دولت تو از رنج است نخست در زندان رحم آیی آنگاه در بستان جهان بچه می گرید مادرش دست بگهواره می بندد تا سرش دراز نشود و استخوانهایش کژمژ نیاید شارع دست و پای تو می بندد بتکالیف تا آوازت ناخوش نشود وَزَفِیْرٌ وَشَهِیِقٌ b نگردی وَتَسوَدُّوُجُوْهٌ c نشوی بنوای بنان و استعینوا بالصبر و الصلوة ترا در خواب حی کند رنج بدرقۀ تو آمد اگرچه فراز و نشیب می برد از دست دزدانت نگاه می دارد اکنون تو خواهی تا از انوار غیبی بهره مند گردی نتوانی از خود یافتن ترا نشان دهیم بجای آن موضع بنشین تا بنزد تو آید چنانک موسی بمجمع البحرین از بهر خضر، تو بنزد آفتاب نتوانی رفتن اما جایی که آفتاب تابد آنجا باش تا تاب آفتاب بنزد تو فرستیم اکنون بمجمع البحرین صوم و صلوة بنشین چون موسی و رنج بجای آر و خود را در آتش و آب انداز و لیکن نسوزی و از عوّانان شیاطین خلاص یابی صلوة آتش می نماید و لیکن نورست و سازوار اِنِّی آنَسْتُ نَاراً d و لیکن نور بود. سؤال کرد که مخلوقات را چندان هستی و کمال هست که الله او را محل خطاب و امر و نهی نهد جواب گفتم که تو با کمال الله او را محل خطاب نهی الله ترا محل خطاب
p.136
نهد و هر گاه ننهی الله ننهد اکنون اثر الله و رسیدن بالله کل جهانست با همه انواعش تو نیک در جهان نظر کن تا خیرگی و حیرت بینی یُؤمِنُونَ بِالْغیْبِ وَیُقیمُونَ الصَّلوةَ e پیش از این اَلَسْتُ بِرَّبِکُمْ f گفت و تو بلی گفتی ایمان بغیب آوردی اکنون چون غیب را عین کرد و از بیّنه و آیات اقامت کرد چرا انکار میکنی اکنون باید که صدق زیاده باشد نه کم نی نی بورز الله را و امر او را گیر و ذکر الله کن و سبحان الله می گوی یعنی پاکی از همه عیبها چون او موجودست بی همه عیبها بچه عیب تو از وی روی می گردانی در جمالی که چندین عیب دارد عاشق وی می باشی جان را دوست می داری با چندان عیب الله را جان نگویم از آنک جان هزار عیب دارد پس اگر صادقی در سبحان الله گفتن چرا والِه او نباشی و اگر راست می گویی و الحمدلله چرا بی او آرام داری چو همه صفات سزا مراوراست حیات و کالبد ها که بنای اوست بدین نغزیست تا وی چگونه باشد سبحانک هر که در کوی تسبیح و قرآن آمد در عین بهشت و نظر الی وجه رحمن آمد اکنون چون با کاف خطاب باشی آنگاه از همه اوصاف خود و جهان پاک باشی در آن لحظه که از خود بیخود شدی با کاف خطا بی تو با کاف کن آی بنگر که نظر تو بر چه می افتد تو با آن چیز باشی و در آن چیز نگری مثلا در زید نظر کنی چو پوست و گوشت او را ببینی زید را دیده باشی اکنون بنگر که بروح تو چه چیز نزدیک ترست و در چه نظر می کنی آن نظر در الله است وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیْهِ مِنْ حَبْل الْوَریدِ g الله ساعتی ترا می شکفاند بنظر خود و ساعتی ترا می گدازاند بنظر با عدا وجود آدمی را الله آفرید تا قهر خود و لطف خود ازو ظاهر کند. همه محبان 1 را الله عاشق وجود [خود گردانید و عاجز نقصان کمال خود گردانید] و وجود هر کس چو حاجب آمد بر حضرت الله که همه کس در پیش حاجب وجود خود ساجد آمدند و محجوب بدین حاجب شدند (والله اعلم).
pp. 135 - 136
a . قرآن کریم، سورۀ ٢، آیۀ ٤٥. b . سورۀ ١١، آیۀ ١٠٦. c . سورۀ ٣، آیۀ ١٠٦. d . سورۀ ٢٠، آیۀ ١٠. ١ . ص : همه مختاران را. e . قرآن کریم، سورۀ ٢، آیۀ ٣. f . سورۀ ٧، آیۀ ١٧٢. g . سورۀ ٥٠، آیۀ ١٦.

p.137
فصل ٩۶

سبحانک می گفتم گفتم سبحانک را معنی این می شود که دل تو اگر بجمال می رود می فرماید که جمال بی عیب اینجاست و اگر بمال می رود می فرماید که غنای بی عیب اینجاست و اگر بجاه می رود می فرماید که جاه بی عیب اینجاست و اگر بموانست سماع و سخن کسی دیگر می رود سخن بی عیب اینجاست و رحمت و رأفت بی عیب اینجاست و همچنین جملۀ صفات تا فرمود که مُهَیْمِن ام مرغ فرخ خود چنان نگاه ندارد 1 که من دوست خود را زیر بال خود دارم تا نا امید نشوی که الله جنس من نیست مرا بخوشی جمال خود موانستی ندهد که از هیچ جنسی ات آن خوشی نباشد که از الله باشد سبحانک می فرماید الله که تو عاشق و طالب هر چه هستی آن بی عیبی نیست چو پاک و بی عیب منم عشق اینجا آر اِحْترَقَ مِنْ سُبُحَاتِ وَجْهِهِ پاکی های رو عبارت ازین معنی است گفتم ای الله عیب همین هستی من است و خیال و نظر منست که حجابست از تو و ترا می بینم ای الله کرتۀ 2 وجود و حواس مرا در سر من کشیده و سبحات وجه تو و رای این کرتۀ وجودست من این خرقۀ وجود خود را می خواهم تا ضرب کنم که در روی من و در سر من آمده است که دیدن تو همه عیش و طرب است پس حجاب از این عشق و محرومی ازین نظر درکات جهنمست که محسوس 3 گشت، این صفت بی عیبی و نشان پاکی از بهر آن دهند تا چُست آیم در عشق که عبادت عشق عرضه کردن آمد پس مقصود بیقرار آن جمال باشیدن و طالب وی بودن آمد و بس چون از طلبیدن تو ای الله در جامۀ وجود خویش که حجاب تست مانده گردم و از طلب کند شوم اجزای خود را پیش تو می دارم چون قدحها که ای الله درین اقداح قدرت و مزۀ طلب خود هست کن که من زنده بدین مزۀ طلبم که اگر این مزۀ طلب نباشد من مرده باشم اکنون عشقها بجمالها و سماعها و سبزها چون باد صبا خبر کننده از جمال یوسفیست ای یعقوب از حضرت الله با باد صبا بس کنی و بنزد یوسف خود بیایی 4 تا چه شود (والله اعلم).
p. 137
١ . ص : دارد. ٢ . ن : اگر کرتۀ. ٣ . ن : محبوس. ٤ . ن : نیائی.

p.138
فصل ٩٧

قرار دادم با خود که الله آنست که ذکر او چون کردی بمعنی خدایی همه مزها و همه روشناییها و همه عجایبها و همه راحتها و همه خوشیها در وی بیابی هر گاه بذکر الله آمدی بالله آمدی. اِنِّی ذَاهِبٌ اِلٰی رَبِّی a چون الله را بمعنی خدایی دیدی خدای را دیدی اکنون چون الله را بدین معنی دیدم طرب در دلم پدید آمد و سبک شدم و معنی وَلَه در الله دیدم چون از قهرش ترسیدم پناه بالله دادم معنی و له دیدم چون از عشق بی هوش و خیره شدم از بس که عجایب دیدم و از بس که جمال دیدم متحیّر شدم معنی وله دیدم در الله هرگاه که خواهم تا از خود جدّ نمایم و تکلّفی کنم و الله محتجب شود از من معنی وله در الله بیابم و هر گاه ملول شدم از نظر بالله بمعنی خدایی در صفتی از صفات الله نظر کنم چون رحمن دربر الله باشم و الله مرا دربر گرفته و بوسه می دهدی و بدین صفات نور خود 1 را بر من عرضه می کند تا نَرَمم از وی و همه دل بر وی بنهم و شب و روز چشم را و حواس را ازین ظاهرها با ندرونها بسَرّا بالله برم و نظر می کنم 2 آب قدرت از الله در چمنهای استخوانها و گوشها چگونه روانست و جوی مهربانی و دوستی و شهوت و عشق و تلخی و بی مرادی را نظر می کنم و این ظاهرها را نظر می کنم که حرکات و آوازها و سخنان خلقان است چگونه منعقد می شود و مخلوقات را آگه می کند ازین صفات چون از رحمانی دلم بگیرد از رحیمی اندیشه کنم یا از ملکی و از قدّوسی و سبّوحی و طاهری و جبّاری الی آخر الصفات هر یکی ازینها همه صفت شهری را ماند گرد قبّۀ الله در آمده هر از این صفتی نظر مرا سعد و نحسی می شود و سعد من انواعست رحمانی و رحیمی و کریمی و نحس من انواعست جبّاری و قهّاری الی آخره همچنین نظر من دور می کند گرد این همه بروج می گردد که ملک سعادت این است سلام میگفتم الله را یعنی بی عیبا که تویی ای الله یعنی صورت حوران و شاهدان 3
p.139
و همه صورتها هر چه مرا مصوّر شود از مزها و انواع وی و مزهای عقلی و حسّی الله ازینها ننگ دارد و ننگ باشد که کسی الله را بدینها نسبت کند ای عجب تا الله چه لطف و بها و حسن و مهربانی دارد که ازینهاش ننگ است چون الله بدین مهربانیها و قدرتها و مزها و جمالها نمی ماند معلوم میشود که از اینها ننگ باشد الله را ازین معنی است که دل را از همه مزها سأمتی آید و از طلب الله هرگز سیر نشود اکنون همه مزها و صورتهای با جمال هر دو جهانی چون تارهای ساز زیردست بنهم و بریشان می زنم از بهر اظهار عشق الله و این همه صور با جمال و مزهای اغانی است و معشوقه است ازین معنی چو مکشوف گشت مرجبل و موسی را دکّ الجبل وَخَرّ مُوسٰی صَعِقاً b چون موسی آن لذت بدید استغفار و توبه کرد از احوال پیشین که من از این مزها پیش ازین چون دور بودم اکنون زخمۀ از گفت سبوح قدوس سازم و این اغانی را می زنم (والله اعلم).
pp. 138 - 139
١ . ص : همه خود را. ٢ . ص : می نکنم. ٣ . ص : و شاهان. a . قرآن کریم، سورۀ ٣٧، آیۀ ٩٩. b . قرآن کریم، سورۀ ٧، آیۀ ١٤٣ .

p.139
فصل ٩٨

گفتم که الله رحمن و رحیم است تصوّر می کردم بخشایندگی الله را بصورت سپیدی چو شکل ذاتی که از دُرهای سپید مرکّب باشد در ذات بخشایندگی نظر می کردم روح من در وی آرام می گرفت و خود را در وی می مالید که چه خوش چیزیست این بخشایندگی که همه راحتها در وی می یافتم و همه فرجها از اندوهها و همه شفاها از دردها می یافتم و در وی می غیژیدم و ملالت تصوّر نمی یافتم باز در رحیمی و ذات مهربانی نظر می کردم و همه دلگرمیها و خوشیها و عشقها در وی می یافتم هر چند که نیک تر در وی می غیژیدم خوشتر می یافتم [و ذات مهربانی را معشوقه تر می یافتم] اکنون بخشایندگی آن باشد که تو افتاده باشی کریمی دانایی بسر تو برسد و درمان کار تو بسازد و یا شکسته و تنگ دستی باشی بنزد فریادرسی و دستگیری روی و او ببخشاید و درمان کار تو او کند و مهربان آن باشد که می طلبد بیچارۀ را و بنزد خود بکره و طوع می کشدش تا کار اورا می سازد و از بلاهاش نگاه می دارد و هماره دربر خودش می خواهد و
p.140
موانست بر موانست می افزاید اکنون الله اکبر گویم اگر در جمال نگرم الله اکبر گویم اگر در قدرت ها نگرم الله اکبر گویم اگر در علمها 1 نگرم الله اکبر گویم همه در ذکر الله و معنی الله شوم که ذکر الله از همه نیکوتر است زبان کلید دلست هر چند زبان بگفت ذکر الله گردان تر باشد دل گشاده تر [باشد] 2 و نفایس نیک تر بدید آید گویی ذکر الله باد صباست که خبر دوست آورد و زمین کالبد مرده را پر از باغ و بوستان شادمانی کند و آب روان شود پیش در [هر] خانۀ کالبد و شکوفۀ ریزان از هر چمن عضوی و اجزایی بدید آید مرد عاقل با تجربه که سیر شده و مانده شده باشد از ذکر الله و پژمرده گشته باشد چون این عجایب ببیند و این عجب باو پیدا شود همه اجزاش چست و چالاک شوند و در ذکر الله آیند گویی که آن عجب زندگی بود که آسیب با جزای او کرد و زنده گردانیدش و یا آن [عجب] 2 دم اسرافیل را ماند که اجزای خاک فرو خفته را زنده می گرداند یعنی این بیان آن است که با شارتی چگونه اجزای پژمرده را زنده می گردانیم و ببهشت خوشی میرسانیم وَالطّور a یعنی باطن کوه طورچو از الله واقف شد 3 از عشق پاره پاره شد اگر باطن تو نیز سره سره بنگرد واقف شود و واله شود و همان لذّت بیابد اکنون چندانی ذکر گو که الله را ببینی چنانک پرده از طور برخاست بدید پردهای غفلت چون بذکر الله بر درد تو هم ببینی (والله اعلم).
p. 140
١ . ن : در عملها. ٢ . ص : ندارد. ٣ . ص : شود. a . قرآن کریم، سورۀ ٥٢، آیۀ ١.

p.140
فصل ٩٩

اَلٰمْ a الف یعنی منم که چو الله می گوید که منم کجا نظر کنم تا بی شبهت ببینمش بآسانی سوی هوا و آسمان نظر کردم گفتم در هر جزو هوایی و موجودی که نظر کنم الله آنجاست که آن جزو را تغییر و تبدیل می کند و هست می کند و نیست می کند والله اجزای موجودات را پیش خود داشته است چون سپر و یا چون پرده او را می گرداند از آسمان تا زمین همۀ اجرای جهان در تصرف او عاجز و جمله اجزای جهان چون خاضعان و عابدان پیش او متغیّر می شوند هوا تنک تنک میشود چون
p.141
دل مشتاقان و باران قطره قطره می چکد چون اشک چشم عاشقان و اوصال کوه در قیام متخلّع میشود و چون استخوان و اجزای پیران سست و واهی می گردد اکنون در هر چیزی نظر می کنم [که] 1 در تصرف الله چگونه خاضع اند. صفیّ حمّامی سئوال کرد که محبّت الله چگونه است [گفتم] 1 چون دوست داشتن صفت الله است نظر کن در آن دوست داشتن الله که محبوب الله کیست از انبیاء و اولیاء والله در آن محبوب خود چه تصرّفها می کند و چگونه بی قرارش می دارد و دوستی هر که باشد از آن الله و از آن غیر وی دانی که آن محبّ چگونه بی قرار و بی آرام باشد در حق محبوب خود تا محبوب ممکن الوصول نباشد محبّت در حق وی محال باشد اگرچه با جمال باشد اکنون الله الله می گویم و بحقیقت می دانم که الله مرا دوست می دارد چون در محبّت الله نظر می کنم از نور روی وی صد هزار حورا آفریده می شود و در من می افتند همچنانک حسن از رخ خوبی میزاید و در اجزای عاشق شایع میشود حکمت الله از خلقت جهان بجز محبّت نبود از آنک هیچ صفتی ازین معنی کاملتر نبود ازین معنی بود که مقصود از خلقت جهان محمد صلی الله علیه و سلم آمد که او حبیب الله بود لُوْلٰاکَ لَمَا خَلَقْتُ الْاَفْلاکَ اشارت بدانست که اگر محبت نبودی و ما محبّ کسی نبودیمی و کسی محبّ ما نبودی هیچ موجودی هست نکردمی 2 که منتهای مبتغای وجود محبّت است 3 و این محسوس است که تا محبّت و موافقت نبود وجود مُحدَث محال بود والله محبّ است و محال بود که الله محبّ نبود چو وجود و عطاها می دهد از حواس و شهوت 4 و اختیار و عقل و الله مر آدمی را محبّ تر است چو انعام او بروی بیشتر است و لیکن چو دوست بغیرگراید از همه دشمن تر شود و عقوبت کافر ازین سبب بیشترست از همه اکنون می نگرم تصّرفات الله را در خود می بینم و معاشقۀ الله را با خود می بینم و همه عالم را همچون ذرّهای بنفشه رنگ می بینم و فاعل همه الله را می بینم چون بیشتر می روم لرزه بر من و اجزای من و بر همه جهان می افتد مگر آن معنی می بود که بر کوه طور زد و کوه پاره پاره شد باز
p.142
همه مُحدَثات را چون متاعی می بینم و این متاع پرا کنده را خداوندۀ باید و یا همه را چو ذرّها می بینم و این ذرایر را خورشیدی باید تابنماید اکنون همه الله است که هیچ آمیزش ندارد با کسی و هم با همه آمیزش دارد و آمیزنده بود با همه گویی الله هم مستغنی است و هم عاشق است و محبّت الله چون زلیخاست که یوسف را بخرد تا هرچه خواهد بکند گاهی در زندانش کند و گاهی خویشتن را [پیش او قربان کند الله نیز محبوب خود را] آفریند تا گاهیش در زندان دنیا کند و گاهیش ویران کند و همان محبّت الله باشد که دگر بارش زنده کند هماره بینی که لب معشوقه بدندان خاییده و ژولیده گشته دردست عاشق شیفتۀ خود اگر بنده ژولیده بود در تصرف الله چه عجب بود الله اکبر یعنی چو ذات خود را بذات الله و صفات خود را بصفات الله ملحق دارم اکبریّت الله را ببینم و چون در ذات الله نظر کنم همه هستیها 5 که تعلّق بذات الله دارد ببینم و عظمت ذات الله را ببینم و چون برحمانی اش نظر کنم همه رقّتها و رحمتها و شفقت ها و عجایبهای عجب که برحمانی تعلّق دارد مشاهده کنم و استمداد آن از رحمت الله ببینم و همچنین چو لطف بی نهایت الله را ببینم همه عجایب و لطف مخلوقات و خوشیهای ایشان را مشاهده کنم باز در زمین تن نظر می کنم که الله چه باغ از وی می نماید شکوفهای عقل و چشمهای شهوت و نسیمهای روح و انهار مزها و گشنیج صبرها و نرگسهای چشم و سیسنبر گوش وسوسن زبان و هوای عشق و صدهزار یاسمن زار و حوران صاحب جمالان و آب های حیات در زمین وجود می بینم و نظر می کنم بسبحانی و خوش رویی الله که در اجزای من و اجزای همه نغزان چه نوع صحبت می کند که چنین خوب و فربه میشوند درین بودم که دلم بمشاهدۀ الله رفت یعنی دیدم که الله از سر تا پای من همه اجزای پرست و سمع و بصر و ایتلاف اجزای من و ادراک من [همه] شکوفه است که از الله می آید باز دیدم که همه محو شده بالله بتقسیم و فرو شسته شد و همه نظر من بالله مستغرق شد و همچون غبار و گرد روشن پیش من بایستاد چنان شد که هیچ کس را نمی دیدم و هیچ
p.143
در و دیوار نمی دیدم همه الله می دیدم (والله اعلم).
pp. 140 - 142
a . قرآن کریم، سورۀ ٢، آیۀ ١. ١ . ص : ندارد. ٢ . ن : نکردی. ٣ . ن : محب است. ٤ . ن : شهرت. ٥ . ص : هستها.

p.143
فصل ١٠٠

سئوال کرد که معرفت چیست و محبّت چگونه است گفتم اگر نمی شناسی با تو چه گویم [و اگر می شناسی با تو چه گویم] کسی که اهل معرفت و محبّت باشد خود مزۀ معرفت و محبّت الله یابد بی شرح و اگر کسی اهل آن نباشد هرچند شرح کنی مزه نیابد کسی مزۀ محبّت و عشق جمال الله را یابد که دربند آن باشد که این مزه از کجا بیرون می آید تا آن مزه بیش نماید کس را که گوید آن چون و یا چگونه بود چون از چگونگیش بپرسی از مزۀ محبّت و عشق جمالش محروم شوی آن را چگونگی بر وی روا نباشد چون از چگونگی محبّتش بپرسی ندانی که محروم مانی از مزه اش اکنون نیازمند باش تا محروم نمانی که الله پناه نیازمندان است همچنانک الله صد هزار حوران با جمال را بر اجزای نیازمند من می زند و تن مرا چون تُنگ سیم خام می کند و با هزار طراوت می گرداند و روی مرا چون ماه تابان می گرداند از آنک نیازمندم اندر محبّت و معرفت الله و الله پناه نیازهاست و نیازها را دربر می گیرد و هرگاه نیازها برِ الله یافت از حور عین خوشتر شود اکنون الله مرا از سر تا پای نیازمند آفرید تا در دام نیاز صید الله باشم و عاشق و مُعظّم الله باشم و می زارم و آرزوانه می خواهم و الله مرا آرزوانه می دهد باز چندان عاشق الله شوم که لذّت ذکر او خوشتر شود از همۀ خوشیها و بخیالهای سرمست محبّت وی شوم و چون مرگ بیاید الله آن همه خیالها را محسوس گرداند و اگر محسوس نباشد خود خیال محال باشد اکنون چون لذّت ذکر او همه حَوْراوَ عینا می شود و بنزد اجزای من می فرستد و اجزای مرا حوران می گرداند پس من عاشق چنین حوران با جمال باشم پس عاشق او باشم که مرا چنین خوشیها می دهد که پس مؤمن مصدّق اللّهی ام که صفتش 1 چنین است و من عاشق این الله و بی قرار این الله باشم اکنون عشق نهایت طلب است و محبّت بی حسابست و بی قراری است در ترک
p.144
طلب مطلوب چون ذکر می گویم و الله را یاد می کنم گویی همه موجودات را از خیر و شر و غم و شادی و خوب و زشت و علو و سفل و ظلمت و نور همه را یاد می کنم از آنک الله شامل است مر همه صفات را و همه موجودات اثر این صفاتست گویی چون الله می گویم هر جزو لایتجزّی را از یکدیگر جدا می کنم همچنانک غنچه های گل بریکدیگر چفسیده باشند با دوزان می شود و آنها را از یکدیگر می شکفاند و جدا می کند و می افشاند اکنون در وقت ذکر الله همچنان می شوم و این اندکیست که از سر خوشی از آن حالت یاد می کنم و هر حالتی که از ذکر الله می شود بر اجزای من بر همه عرضه می کنم تا عاشق و مُعظّمْ شوند مر الله را و از رستگاران [شوند و برستارگان] نیز هم عرضه می کنم (والله اعلم).
p. 143
١ . ص : صفاتش.

p.144
فصل ١٠١

گفتم لا حول بسیار گو تا عاشق علیّ العظیم شوی آنگاه کلمۀ چو از تردّد بسیار شود علم شود و عشق شود چنانک کلمۀ بی تکرار از زبان و دلت بیفتد و بتکرار لازم زبان و دل شود و از حدّ نسیان بیرون آید چنانک سنگ بتکرار تابش خورشید عقیق می شود کلمه با تردّد بتکرار علم شود و عشق شود و در عشق الله رنج نماند 1 علم آنست که از یقین است و یقین آنست که عشق است و عشق آنست که از رسوایی بی خبر است پس علم الله عشق است که هیچ بی کار نیست و هیچ رنجش نیست کُلُّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأنٍ a اگر گویند که عشق چیست و یا بر چه چیزست گویم بدانک چندین هزار انبیاء علیهم السلام تن خود در عشق سرها درباختند 2 هر که چگونگی طلبد از عشق بی مزه شود هر که بحث کند از عشق و محبّت هرگز آن مزه نیابد که میان عاشق و معشوق بود اکنون برو استعانت طلب از الله که علم این جهانی از تو برود تا علم الله که عشق است ترا معلوم شود و مزۀ آن بیابی و مشاهده کنی بی آن که کسی بیان کند اکنون آنجا که مزۀ مشاهده بر جان زند و از جان بر دل زند و از دل بر نفس زند و از
p.145
نفس بر تن زند و از تن بر زبان زند تا از زبان بیان آید چه مزه و چه نور مانده باشد اگر چه آن مزه از پرتو حسن الله است که بر اینها می زند همچنانک جان بر تن زند اکنون خود را بر الله می زن و می سای که ای الله مرا خوشی و مزه تو ده که همه خوشیها و مزه ها از تو بیرون می آید گویی این همه صورتهای خوب صورت الله است که محسوس می شود 3 خوشی ها و مزه ها همه از صورت الله است نه از حقیقت الله است که غیب است چنانک روح آدمی را تعریف می کند بصورت قالب پس علم الله را که عشق است بی آنک الله را صورتی [کنی محالست همچنان دید الله بی آنکه الله را صورتی] نهی محال است چو آن صورت در علم و عشق بالله رواست این صورت در دیدن الله هم رواست صَلِّ کانّکَ تراه تَجّلٰی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ b از آنک تعریف چیزی از الله مر بندۀ را جز در صورتی محال باشد و اگر معنی هستیّت الله تصور کنی صورت نبندد بی ضرب چگونگی پس آن کیفیّت تصور باید کرد تا وجود الله گفته باشی (والله اعلم).
pp. 144 - 145
١ . ن : نمی ماند. ٢ . ن : باختند. a . قرآن کریم، سورۀ ٥٥، آیۀ ٢٩ . ٣ . ص : می آید. b . قرآن کریم، سورۀ ٧، آیۀ ١٤٣ .

p.145
فصل ١٠٢

قُلْ لَا یَعْلمُ مَنْ فِی السَّمٰواتِ وَالْاَرْضِ الْغَیْبَ اِلّااللهُ a گفتم چه نظر می کنید در چیزیکه چو پایان آن شما را معلوم شود هیچ فایده نباشد همه عمر در نظر بردید آخر سفر چه وقت خواهد بودن نظر از بهر آن باید تا قدم کجا نهم و بروم نه چنانک از خانه بیرون آمدی و نظر کردی در مواضع 1 قدم و تأمل بسیار کردی باز در خانه رفتی و نشستی تو کاری میکن و مگوی که من اثر آن باید که بدانم اگر این تخم کار درین راه نکاری در کدام زمین خواهی انداخت که یقینت باشد که از آن اثری 2 برداری هر کسب و کاری و هر تجارتی که می کنند که بدان مقاصد برسند و یقین ندانند که بدان مقاصد و آثار برسند اگرچه در بعضی صور بمقاصد نرسند ولیکن دست از آن اکساب بر ندارند با آنک درین راه بارها شکست افتاده باشد و پشیمان گشته باشی پس تخم در زمین غیب کار و سفر در راه آخرت کن که هیچ کس نیامد که من
p.146
زیان کردم و هیچ کس خبر نداد که در این راه زیانی و پشیمانی بود بلک صد هزار اندر هزار خبرها آوردند از انبیا و اولیاء و زهاد و عبّاد که درین راه سودست و هیچ زیانی نیست ندانم که چندین نظر و تأمل در رفتن این راه از بهر چیست چون چندین هزار انبیا علیهم السلام خبر دادند که راه این سوست که شکست ندارد و بیرون شوی دارد و تو دانستی که سوی دیگر بیرون شوی نداری چرا روشنی 3 که از آن انبیا و اولیاست نورزی و رو بالله نیاری و بندگی او نکنی اکنون خاص مر الله را می پرست و در الله نظر می کن که هر گاه بسوی دیگر میل کردن گرفتی از عالم خوشی و گلستان بهشت محروم شدی که رو بالله آوردن و بندگی او کردن در بهشت و خوشی بودنست و رو بچیزدیگر آوردن و الله را و بندگی الله را فراموش کردن از بهشت و خوشی بیرون آمدنست و در آن جهان این صورت درخت طاعت و بندگی را بشکافند و از وی درختهای با نعمت بهشت بیرون آرند (والله اعلم).
pp. 145 - 146
١ . ص : موضع. ٢ . ظ : بری. a . سورۀ ٢٧، آیۀ ٦٥. ٣ . ص : روشی.

p.146
فصل ١٠٣

گفتم ای الله مرا بی خبر مداربعد از مرگ و خاک شدن از فعل و تصرّف خود که من عاشق تصرّف و فعلهای توم و شاهدم که در جهان جز فعلهای تو نیست از آنک دیدن فعلهای تو از وجهی دیدن توست لاجرم افعال تو مونس و معشوفۀ من آمد دیدن الله و رؤیت الله بدانست که نظر کنم که هست شدن من و ادراک من از چه روی مضافست بالله و نظر کنم که از چه وجه هستی من و هستی عالم ثابت می شود بالله دیدم که بارادت الله هست می باشد پس ارادت الله رو یا روی من باشد و من متعلّق ارادت الله باشم پس من نظر بدان ارادت الله دارم که او موجودات را چگونه برداشته باشد بر وجه تعظیم و می زارم که ای ارادت الله چه حالتها هست میکنی و نظر می کنم که سمع و بصر و عقل از تو چگونه بیرون می آید [ و در دو راحت از تو چگونه بیرون می آید] و همچنین اگر بقدرت هست می کند ناظر می باشم [بلکه بجملۀ صفات که هست می کند ناظر می باشم] و می بینم پس تعلّق من بیش باشد مر الله را و موانست من و تعظیم من
p.147
بیش باشد مر الله را اَللهُ لٰا اِلٰهَ اِلّاهُوَ a نفاذ مشیّت الله را نظر می کردم همه اجزای خود را و اجزای عالم را دیدم که بتعظیم پیش الله ایستاده بود تا خون جگر از ظاهر ایشان روان بود و نظر می کردم که همه خوشیها و زندگیها از چنین تعظیم با خشیت است و همه بهشت ها در خشیت است و ایمان و عمل صالح در خشیت است ذٰلِکَ لِمَنْ خَشِیَ ربَّهُ b و نظر می کنم مرا و اجزای مرا ازین تعظیم و خشیت از الله چه فایده خواهد بودن می بینم الحیّ القیّوم همه اجزای من و اجزای عالم باید که بدانند که حقیقت زندگی صفت الله است که مشاهده می کنند بآثار و نظر می کنند باز نظر می کردم که با جمالهای با شخص و با شهوتها و عیشها و درختان سبز بارور که ایشان همه جمالها را و حیاتها را از مشاهدۀ حیات الله حاصل کرده اند تابدانی که همه نغزی و کمال را کسی بچشم نمی بیند بلک باثر می بیند و بعقل می بیند همچنین حیات و علم و قدرت و محبّت و عشق این همه را بآثار می بینند و بعقل می بینند و می دانند کسی صورت اینها را نمی بیند من نظر می کنم اینها را و عین همۀ قیامهای اجزای عالم را و ایستادگی های ایشانرا مشاهده می کنم پس هماره این گردش را بگردانیدن الله نظره می کنم چون چرخ فلک اکنون در صنایع الله نظر می کنم و عاشق و محبّ الله می باشم و در گلستان صنایع الله مشاهده می کنم و بهر سویی الله را می طلبم چو ناگاه الله را بینم بالله می نگرم فریاد می کنم که ای الله تاکی مرا بی خود داری و بی قرار داری و محجوب داری اگرچه صنایعت خوش است و لیکن لذّت لقا خود دگر باشد (والله اعلم).
p. 147
a . قرآن کریم، سورۀ ٢، آیۀ ٢٥٥. b . سورۀ ٩٨، آیۀ ٨.

p.147
فصل ١٠٤

وقتی که از خواب بیدار شوم همه جهانرا تویی الله بینم چو بر خود بجنبم تویی الله را در کنار گیرم و می بینم که از تویی الله در دست من چه می آید [و در حواس من چه می آید 1 ] همچنانک شاه بجنبد و از خواب بیدار شود پندارد که تنهاست چو آسیب زلف عروس و روی عروس و اجزای عروس بروی زند داند که عروس با وی است
p.148
و مونس ویست بیارامد و با وی سخن گفتن گیرد من نیز از تویی الله آنچ بدست من آمده باشد با وی سخن گیرم و بنزد خوشیها و نغزیها و جمالهای الله درآیم و هر ساعتی با تویی الله درمی آمیزم و عجایب باطن تویی الله را نظر می کنم و عجایب آن را می بینم و شراب مزۀ هر عجبی را چنان نوش می کنم که تا دیری بی هوش می مانم چنانک از حالت موسی (علیه السلام) 2 خوشتر از همه تجلّی است و اَرِنی است و هر ساعتی تویی الله را در کنار می گیرم که وَ اِذٰا سَأَلَکَ عِبادی عَنّی فَانّی قَریْبٌ a و هر ساعتی بگرم روی عیسی و وجد موسی و بی گمانی محمّد علیهم السلام و کشوف و قرار اولیاء و بجمال معشوقان و حالت عاشقان و نوای خوش ایشان، پایم از بهر آن داده اند تا بنزد خوشی های ایشان پویان باشم و عجایب آنرا نظر کنم و می گویم که ای الله مرا از اینها بده که اینها را از غیب تو هست کردۀ و بداد تو چنین هست شده است مراهم بده کُنْ فَیَکُوْنُ تامرا نیز هست شود ای الله انبیا را و افلاک را و سیّارات را گرم روی دادۀ و خوشی دادۀ مرا برقرار و خفتن و آسودن خوشی ده اکنون خوشی های ظاهر مدد از خوشی های باطن می گیرد و باطن مدد خوشی ها از تصرّف الله می گیرد و تصرّفهای الله از صفات الله است لاجرم درهای باغ ابدی که نامش بهشتست صفات الله آمد و در هر نوعی از خوشی جهان یک در صفت الله بر آن گشاده است تا در وی درمی دمد و می افزایاندش یا اکنون بیا تا خود را بعرصۀ آن درهای صفات الله اندازم و در آن بهشت روم که یاد این جهان نکنم یاد الله کنم و بالله باشم الله را یاد می کردم گفتم تالله محبّ من نبود من محبّ الله چگونه باشم عشق از یکطرف محال باشد هرگز یکدست بانگ نکند نیز میل حوران بهشت ببهشتی محبّت الله است گویی الله است که در کنار می گیرد همچنان صورتها یکدیگر را کنار ها گیرد آن محبّت روحها باشد امّا در حقیقت روح و در معنی صورت معانقه صورت نبندد (والله اعلم).
pp. 147 - 148
١ . ص : ندارد. ٢ . ص : ندارد. a . قرآن کریم، سورۀ ٢، آیۀ ١٨٦.

p.148
فصل ١٠٥

رَبِّ قَد آتَیْتَنِیْ مِنَ الْمُلْکِ a ملک آنست که ربوبیّت را
p.149
بدانستم و قرارگاه آنرا ساختم اهل 1 دنیا بظاهر بر رفتن است و بمعنی فرود آمدنست باز قرار بار بوبیّتش ازروی ظاهر فرو رفتن است و بمعنی برآمدنست اهل دنیا عمر دراز را در تحصیل صورتی خرج کردند و در صورت آراسته رفتند و لیکن در اندرون همه جان کندن می بینند و عمر دیگر ندارند تابدان عمر قرارگاهی دیگر ورزند و نتوانند گفتن 2 باخلقان که ما را در اندرون جان کندنست که چون در اندرون باطل باشند و بیرون باطل نمایند بهیچ حسابی بر نیایند وَعَلَّمتَنِیْ منْ تَأْوِیْلِ اْلَاَحادِیْثِ b پایان مثلها و کلماترا دانستم که رحمة الله کرا می گویند و لعنة الله کرا می گویند اکنون چون اینرا دانستم در الله نظر کردم دیدم که از الله صد هزار دانش و عجایب دیگر این جهانی و آن جهانی بر من فرو می آید و هر عجبی هیچ نهایتی ندارد و صد هزار گلهای زرد و سرخ و رنگهای گلزارها و مزها و حَوْرا و عَینا و اجرام و اجسام و بوهای خوش چون بوی مشک وزان می شود از الله مگر اَلّرَحْمٰنُ عَلَی الْعَرْشِ c اینست که همه چیز از وی فرو می آید یَتَنَزَّلُ اْلَامْرُ بَیْنهُنَّ d چون مزۀ هر کاری و هر دانشی و عجایبی که از طاقت من [زیاده] فرو آید از الله آن عشق و مستی من شود اکنون ای الله در هر کار بی نام تو و بی یاد تو نباشم در نان خوردن و در آب خوردن و در قرآن خواندن یعنی این همه شرابهاست که بر یاد تو می نوشم و بمشاهدۀ تو می نوشم و ترا می بینم که از همه ظاهر تر و پیدا تر تویی، الله اکبر یعنی الله از آن بزرگوار تر است که او پنهان شود [در میان مخلوقات و یا جهان پرده شود] او را تا کسی وی را بجایی بیند و بجایی نبیند چون نظرم بظاهر حواس خود افتاد همه تصرّف الله می دیدم همچون دریا که موج زند و حواس من متلاشی و پاره پاره شود بر آب روانِ تصرّف الله همچون صدف ریزها که بر آب روان باشد و اگر هوا و آسمان در خود نظر کنند همین ظهور تصرّف الله را ببینند پس الله چگونه پنهان شود (والله اعلم).
pp. 148 - 149
a . سورۀ ١٢، آیۀ ١٠١. ١ . ظ : امل. ٢ . ص : گرفتن. b . قرآن کریم، سورۀ ١٢، آیۀ ١٠١. c . سورۀ ٢٠، آیۀ ٥. d . سورۀ ٦٥، آیۀ ١٢.

p.150
فصل ١٠٦

گفتم هر که خوار تن باشد عزیز دل و عزیز دین باشد و هر که عزیز تن باشد خوار دین و خوار دل باشد چو عزیز تن باشی هر آینه خوار دل و غمگین دل باشی که دو عمارت جمع نشود عمارت تن و عمارت جان و دل اگر مراقب دل و جان باشی حال حواس و تن [بر تو فراموش شود راحت نصیب روحست و مذلت نصیب خاک تن] تو نامتناسب کاری کردۀ مذلّت بروح بردۀ و راحت نصیب تن کردۀ البتّه هر دو راحت جمع نشود اگر عمارت گور تن کنی و چتر چون گنبد بر سر وی بر افرازی در لحد سینه ات پراز عقوبت باشد یعنی آنکس که عزیز تن بود غذایش رسانند که ذُقْ اِنَّکَ اَنْتَ الْعَزِیْزُ الْکَرِیْمُ a و خوار تنی دیگر هست که نظر او (بطبع 1 ) در آن کار باشد که خوار باشد بتن چنانک خضوع و خشوع و زاری کردن و روی بر خاک نهادن در نماز اینچنین خوار تن از نظر بتعظیم الله حاصل شود که بزرگی الله مر ترا غلبه کند و خوار و خوار تن شوی که آن معنی 2 عبودیّت بود و این خوار تنی را کسی تحمّل کند که اعتقاد آخرت دارد که او را عزّت تن در آخرت حاصل شود اگر فضل الله کسی را دست نگیرد و راه ننماید که او چنین خوار تنی را تحمّل کند ابدالآ باد 3 در آن آتش بماند که عزّت تن خود بیند و در اندرون خود هرچه از متاع راحت و ذوق گرد کرده بود همه سوخته شود اکنون در بند عزّت تن مباش تا الله ترا بر زبر اینچنین دریای آتش نگاه دارد و در بهشت راحت دارد و در عین بهشت راحت باشی و آتش دوزخ بی مرادی را بتو ننماید (والله اعلم).
p. 150
١ . ص : ندارد. ٢ . ص : که معنی وی. ٣ . ص : ابد الابد. a . قرآن کریم، سورۀ ٤٤، آیۀ ٤٩.

p.150
فصل ۱۰۷

گفتم ای آدمی احوال ترا رنگ برنگ نقش کرده‌اند در تو از هوا و عشق و قضای شهوت و صحّت و جاه و رفعت و استیناس و حیات و ترا عاشق زار این صورت و این نقش کرده‌اند که هرگز ترا ازین صبری نیست در کوی صلاح و در کوی فساد از بهر این قدم می زنی همچنانک سرِ مار گردِ دُم او گردان است تو گرد این

p.151
احوال خود گردانی خط عزیمت را ماند این احوال که تو چون مار سر از سوراخ عدم از بهر وی در هوا کنی اگر عاطل آیی ازین پیرایها گویی یَا‌لَیْتَنِیْ کُنْتُ تُرَاباًa باز آرزوی عدم بری اکنون چو این نقش دیدی عاشق این خط گشتی بنگر که در زیر این نقش در ضمیر تو این خط را کی پدید آورده است که خط بی خطّاط و نقش بی نقّاش محال بود اکنون چو والهِ این خطّ احوال خود آمدی بنگر که این خط از زیر قلم کی بیرون می آید سر بر خط خدمت وی دار و افکندۀ تعظیم وی باش، بدل آمد که تن و مال دریغ می دارید از خدمت و فرمان برداری الله و پندارید که شما را خداوندۀ نیست و شما بخودی خود در جهان می باشید اکنون چون صفیری می شنوی از زیر دام سوی ساعدی رو، مرغ دست آموز باش و بران دست نشین تا از خوری کم نیابی و حلقت بریده نشود عبادت را در زیر این چرخ در هوا کرده‌اند بصفیر اذان و نصایح بیان، قرآن بدان می خوانند ترا که فرمان بردار باشی تا آنگاه که راه یقینت بدید آید وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتّی یَأْتِیَکَ الْیَقِیْنُb اکنون چو مقصود الله از خلقان جز بندگی نیست چه روزگار می بری بکار دیگر جهد در بندگی الله کن تا بمزۀ آن برسی و راحت بندگی را بیابی دیگران اگر مزۀ از روی سیم و زر بر‌انگیزند تو از روی آب دست و نماز و از اجزای خود بر‌انگیزان شاهد ایشان روی دیگران باشد شاهد تو روی تو و دست تو باشد در طهارت و نماز ور کوع و سجود و در اجزای تو مزهای آن در رود اکنون در آرزو و طلب (بندگی)1 الله باش که همه جهان و اجزای جهان و احوال جهان قایم بالله‌اند ازین مکدّرهای جهان فانی در گذر تا ‌بلطف بندگی الله برسی (والله اعلم).

p. 151
a . قرآن کریم، سورۀ ۷۸، آیۀ ۴۰. b . سورۀ ۱۵، آیۀ ۹۹. ۱ _ ص: ندارد.

p.151
فصل ۱۰۸

چیزی خورده بودم در خود همه نان وآب می دیدم1 الله الهام داد که این همه نان و آب و میوهاست که زبانها دارند و بآواز و نیاز مراثنا می گویند یعنی آدمیان و حیوانات و پریان همه غذاها‌اند که زبان و آواز و نیاز و ثنا و حمد من

p.152
گشته‌اند پس برین قیاس ذات ستارگان احوال ایشان شد از سعد و نحس و آن سعد و نحس هوا شد و هوا آب و زمین شد باز نبات شد باز حیوان شد و حیوان آدمی و زبان2 و ثنا و حمد‌الله شد و قهر‌الله شد و رحمت‌الله (شد3) پس از الله صفات او را می گشایم آثار را می گشایم الله را و صفات‌الله را می بینم چون در طعام و نان و آب در اندرون خود و در اجزای خود نظر می کردم همه را شکافته و شاخهای گل گشته می دیدم و از دهان شاخهای گل زبان‌ها (و ثناها4) و تسبیحها می شنیدم و میوهای او عقل و تمیز و روح می دیدم ازین معنی بود وَاِنْ مِنْ شَیْئی اِلَّأیُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ a چون همه گلستان و راحت جان دیدم که از اجزای من رسته است باز ازین شاخهای حمد و ثنا حَوْرا و عَینا دیدم که پدید می آمد و آن حَوْرا و عَینا عین خوشیهاست و مزهاست و نظر می کنم که الله از میان طبعها و هواها چند هزار آرزوانهای حیوانات بی نهایت بدید می آرد و آن ولدان مخلّدون را ماند و چند هزارعشقهای گوناگون را بدید می آرد بی نهایت و آن حَوْرا و عَیناست و چند هزار گرسنگی و تشنگی و آرزوی طرب بی نهایت بدید می آرد و آن چهار جوی و میوه‌های بهشت است چون تشنگی زیاده بود تسنیم و سلسبیل بود الی غیر ذلک من المعانی که چون آنرا کسوت صورت دهند بهشت باشد اکنون در الله نظر می کنم که چه خوشیهای بی نهایت می تواند نهادن در هر چیزی از آب و نان و شهوت و اینهمه از اثر مزۀ عشق است و زندگیها همه از عشق است باز نظر کردم هیچ زندگی از خوشی و مزۀ عشق قویتر نیافتم خوف جلال و خوف عبودیّت و تعظیم‌الله همه از بهر مزۀ شهوت و خوشی رسانیدن الله است اکنون هیچ اثر الله قویتر از عشق نیامد و عجب‌تر از عشق نیامد و زندگی قوی‌تر از عشق نیست و من الله را بهر این دایم یاد می کنم و مشغول بالله می باشم (والله اعلم).

pp. 151 - 152
۱ _ ص: دیدم. ۲ _ ص: و بآن. ۳ _ ص: ندارد. ۴ _ ص: ندارد. a . قرآن کریم، سورۀ ۱۷، آیۀ ۴۴.

p.152
فصل ۱۰۹

تَنْزِیْلُ الْکُتَابِ مِنَ اللهِa گفتم ای الله چون باطن و ادراک و ذهنم همچون دسته گلی است در دست مشیّت تو و تو ادراکم را صفتها می دهی و می گردانی

p.152
اوّل خواهم که کتابهای حکمت بخشی مرا بی رنجی چنانک توریت دادی باطن موسی را علیه السلام و فرقان دادی باطن محمّد را صلّی الله علیه و سلّم و انجیل مر عیسی را علیه‌السلام و زبور مر داود را علیه‌السلام مرا کتابهای حکمت بده از عالم غیب چنانک هستیها را از عالم غیب و عدم مدد می دهی بی تکیّفی و آن مدد بی تکیّف سبب نشو و نما می شود و سبب راحات و خوشی میشود چون بنفشه زارها و هواهای عشق و مزهای عشق می شود و مصاحبت حورا و سماع‌های بی چون و چگونه می شود که اجزا در آن آسیب دارد و غرق آن مساس1 می باشد تا بسبب او در هوا می شود و بلند می شود و صفت وجود می گیرد همچنان هر جزو من چون مرغابیان در آن خوشی غیب غرق میباشد و من نظر بدان استغراق اجزای خود می دارم و بر آن وجهی که هر جزو مرا در کنار گرفته است و در آن وقت ذکر‌الله می کنم و باجزای خود آن مزهای بی چگونه را بخود جذب می کنم و چون نظرم2 در آن عالم حیوة باشد گویی که شخص دار‌الحیوانستی و چون درین معنی شکّی نیست لاجرم در دار‌الحیوة باشم و حیات زندگی است و زندگی از جانست و جان دوستی است که جان بی دوستی پژمرده باشد و با دوستی تازه و زنده بود و چون دوستی کامل شود سرایت کند بچیزی دیگر و همه را زنده کند چنانک کوه با داود یَا جِبالُ اَوِبّیْ مَعَهُb و چنانک عصای موسی و چنانک سنگ در دست محمّد علیهم السلام زنده شود و یاری گروی شود اکنون نظر می کنم وقتی که اجزای من بمزه گرفتن از الله مشغول باشد چنان میشود که ماهی تشنۀ پژمرده بآب رسد چگونه حیوة یابد و شاد شود همچنان می شود اجزای من در مزه گرفتن از الله اکنون این الهامات را که سخن الله است رد مکن تا سخن دیگر توانم با تو گفتن3 چون سخنان مرا که الهامات الله است رد کنی با تو چگونه سخن دیگر گویم تو ظاهر این سخن را مبین که در باطنش سرهاست تا همچون ابلیس نباشی که ظاهر آدم را دید و باطنش را ندید
p.153
طینش را دید و دینش را ندید و ظاهر چاکر باطن باشد و سَر چاکر سِر باشد اکنون سر [ظاهر4] خود را بچاکری این سخن که سرّ آدم است اندر آر و سجود کن (والله اعلم).

pp. 152 - 154
a . [قرآن کریم،] سورۀ ۳۹، آیۀ ۱. ۱ _ ص: و غرق مساس. ۲ _ ص: و چون نظر. b . قرآن کریم، سورۀ ۳۴، آیۀ ۱۰. ۳ _ ص: گفتن با تو. ۴ _ ص: ندارد.

p.154
فصل ۱۱۰

وَ قَرْنَ فِي بَُیُوتِکُنَّ وَلَاَ تَبَّرَجْنَ تَبُرَّجَ الْجاهِلُیّةِ الْاُوْليٰ a همچنانک زنان بزینت خود راه مردان زنند نفس شما نیز چون آرزوهای این جهان و آرایش و تجمّل و بَوْش و آب روی طلبد گویی پیرایها بربندد و چون هرزه و طرب بگوش خود راه دهد گوشوارها در گوش می کشد تا راه مردان دین زند از آنک در وی نظر کنند آرزوشان کند تا آن ورزند آنها که خوضی داشتند در منال دنیاوی و خوشی این عالم اگرچه کسی را حُججی آخرتی بیان کردی هیچ بگوش خود راه ندادندی و دل را بجای دیگر مشغول داشتندی تا نباید که از شنود آن خللی در کار ایشان راه دهد و دلشان بدین میل کند و چشم را از اعتبار حال زهّاد و عبّاد بسته داشتندی خود را بتکلّف کر و کور کردندی صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لٰا یَعْقِلُونْb اکنون باید که تو خود را کر و کور داری از بوش جهان تا دین آراسته می باشد گویی صُمٌّ بُکمٌ عُمیٌ فَهم لاَ یعقلونْ طایفۀ اباحتیان و سوفسطائیان و ملحدانند که بهیچ وجه برایشان الزام حجّت نتوان کردن که ایشان دقایق راه نگاه 1 نمی دارند و قبول نمی کنند و بر هوای خود می روند و آنچ گزیده‌تر از همه است دینست و مقصود از صلوة و غزو و جهاد و همۀ چیزها دین است و دین ترکیب از دو چیز است یکی رجا و یکی خوف تا عالم خوف چه عالم عجب است و عالم رجا چه عالم خوش است که این عالم رجا بی آن عالم خوف نیست و خوف بیامید نیست و این دوچیز مُفضی بدو تعظیم است یکی تعظیم از روی محبّت و یکی تعظیم از روی خوف یکی اثر لطف است و یکی اثر قهرست و جهان از بهر اظهار این دو اثر است نه از بهر حاجت خلقان.

p.155

بوقت صبح بیدار شدم دیدم همچنانک از همه چیزهای عزیز نخست چشم آفرید و زندگی داد وی را تا باقی ذرایر مرده را نظر می کند و می بیند که چه میشود همچنان من نیز چو از خواب بیدار شدم دیدم که الله اوّل نظر می آفریند تا ذرایر پراکندۀ حواس را نظر می کند که چگونه جمع می شود و چون خواهم که در سحرگاهان بر حضرت‌الله جمع گردم و مغفرت طلبم ذکر آغاز می کنم و می بینم که نخست‌الله نظر می آفریند در من و اجزای مرده را زنده می کند و من مشاهده می کنم الله گفتم یعنی موجب و خالق اجزای موجودات الله است از سر تا پای خود جزو جزو همه را نظر می کنم که چگونه بایجاد هست شده است در مناجات می گفتم که ای الله یا اسباب مغفرت مرا میّسر گردان یا جنایت ازین بیچاره مگیز من آنم که نظارۀ جایها و درکها دیگرم خوش نمی آید و همچنین آمده‌ام و در کوشککی2 نشسته‌ام و نظاره می کنم بر درگاه تو که کی در می آید و کی بیرون می آید و چند هزار خواص داری و چند هزار کس را سیاست می کنی اگرچه بیگانه شکلی‌ام و بر خدمتی نیستم آخر نه بدرگاه تو پیر گشتم پیر، باز بالله می گویم بطریق لاغ وار که ای الله من با تو بس نیایم هیچ توانی که مرا بمن ببخشی.

درویشی بود پیش من می گفت که گاه‌گاهی چندان استغنا بر من مستولی شود که اگر الله با همه جلالت خویش بیاید و گوید که بمن نگاه کن من نکنم و گاه‌گاهی چنان شوم که از همه بیچاره‌تر شوم چون گدایی و سقّایی و مزدوری باشم پس چه عجب آید از طایفۀ که مرا الله گفتند با چندین عجب چیزها که می بینند بلک روح چون یک ریزه عجب از من می بیند مرا الله می گوید و خویش را الله می گوید اکنون هر عجبی و مزۀ که از غیب پیدا می شود باز بسته است بنظر چو نظر کنی بزیر هر جزوی صد‌هزار آوازها و سماعها و عشقها و وجدها بینی که بالله می کنند این همه خوشیها و عجایبها از آن پردۀ بیابان عدم و غیب ساده بر‌آمده‌اند در اجزا و اجزا مظهر اینها شده باز همانجا باز می روند چنانک آفتاب را می بینی که فرو می رود ولی فرو نمی رود (والله اعلم).

p. 155
a . قرآن کریم، سورۀ ۳۳، آیۀ ۳۳. b . سورۀ ۲، آیۀ ۱۷۱. ۱ _ ن: دقایق راه دین را نگاه. ۲ _ ص: کوشکی.

p.156
فصل ۱۱۱

اِنَّ لِلْمُتَّقینَ مَفَازاً حَدائِقَ وَاَعْنابَاً a (وَکَواعِبَ اَتْرابَاً وَکَأْسَاً دِهَاقاً لَاَ یَسمَعُونَ فِیها لَغْواً وَ لَاَ کِذَّاباً جَزاءً مِنْ رَبَّکَ عَطَاءً حِساباً)1 این نعمتها را درین جهان از آن آفرید تا نامهاش را بدانی تا اگر تعریف نعمت آخرت کنند بازشناسی امّا از نعمت آخرت نامهاست در این جهان نه حقیقتها اگر این جهان را از بهر آسایش آفریدی در انگور پوست و ثفل نیافریدی هر لقمه را مشتمل گردانیدست بر خوشی و ناخوشی تا نظر بخوشی کنی و رغبت کنی بآخرت و نظر بناخوشی کنی دل برین جهان ننهی که این جهان جای خوشی نیست خوشی از آن جهانست چنانک 2 آب می آید و نباتها را سبز میکند و باز می رود بدریا و معدن خود نیز آب خوشی و مزه و جمال از دریای خود بیاید ناگاه چهره بنماید و از چشمهای حواس بر روژد 3 و باز رود همچنان در کأس شکر و جام مذاق نیز در‌آید و باز رود چنانک حالت بیمار بود یعنی من از جای دیگر آمده‌ام جای من جنّت عدنست و می گوید که من کنیزکم رضای خداوندم حاصل کن تا مرا بتو دهد که نکاح کنیزک بی رضای مالک روا نبود زود دست پیمان حاصل کن و دُمادُمِ من بیا که اگر تو عاشق منی من هزار چندان عاشق توم از آنک تا محلی نبود خوشی در کجا قرار [تواند] گرفتن و مرا در اینجا بتو ندهند که من خوشی ابدی‌ام موضع فنا جای من نباشد از آنک خوشی محال بود که ناخوش بود که اگر ناخوش بود خوش نبود اکنون رضای مالک درچه باید طلبیدن الله نسختهای رضا فرستاد بدست خطبای انبیا علیهم السّلام و آن ایمان و صلوة و زکوة و صوم [و تضرّغ] و زاریست بر حضرت الله [چون مؤذن صلا گفت گفتم] معلوم شد که سبب خلاص از بلاها دعا و زاریست اکنون در حال خود نظر کن اگر مرده دل و مرده اجزا باشی نوحه‌گری بحضرت الله آغاز کن و هر جزوت بر تن خود زاریی آغاز کند بحضرت الله و اگر زنده دل باشی و زنده اجزا باشی های و هوی عاشقانه در حضرتش می ده و خدمت مشتاقانه بجای می آر و کاهلی مکن در خدمت الله تا هرچه بخواهی الله ترا بدهد و ذکر الله بر این وجه کن

p.157
که ای الله مرا محبت خود روزی گردان و هر زمانی دوستی خودم زیادت گردان و همه اجزای مرا آرزومند و محبّ خود گردان و اشک از اجزای من از بهر محبت خود روان دار و همه اجزای مرا خاصع خود دار ذکر بر ‌این وجه یافتم که سبب سعادت هر دو جهانیست ولابد مرگ سودمند است اکنون چون الله دعا و سئوال شما را اجابت می کند شما نیز امر او را اجابت کنید تا شما را راه نماید که سئوال و دعا چگونه می باید کردن که شما سئوال کنید (و دعا کنید4) اجابت آن شما را زیان دارد چون بوقت دعا و سئوال و ترس و رنجوری درگاه او را میدانید5 چگونه است که امر او را اجابت نمی کنید6 اکنون امر الله را بگیرید و از او بر مگردید و بی وفایی مکنید بیک ساعته بی مرادی که اَلدُّنیا سَاعةٌ آخر چرا بر بی‌مرادی صبر نمی کنید و بر آستان عبودیت او نمی باشید تو شکر نمی کنی که آتش بی‌مرادی را در تو می نهد تا پخته می شوی و قیمتت زیاده می شود (والله اعلم).

p. 156
a . قرآن کریم، سورۀ ۷۸، آیۀ ۳۱ ببعد. ۱ _ ص: ندارد. ۲ _ ص: همچنانک. ۳ _ ص: بروژد. ۴ _ ص: ندارد. ۵ _ ص: دانیت. ۶ _ ص: نمی کنیت.

p.157
فصل ۱۱۲

مضطجع بودم اندیشیدم که من و همه حوالی من از هوا و ارض و جهات و خطرات همه صنع‌ الله است پس الله با من مُضطجع باشد باز اندیشیدم که الله همه انبیا را علیهم السلام آن کشوف و آن حالات داده بود و ارض بهشت را آن چندان چشمها و حوران و غلمان داد و آن مکان را که چشمۀ ایوب کرد هَـذَا مُغْتَسَلٌ بَارِدٌ وَشَرَابٌ a و آن جبال را آواز خوش داد که اَوِّبِی مَعَهُ واَلطَّير b و کوه طور را وجد و تجلّی و استحقاق داد این شرفها مر جوهر و عرض را ثابت نیست بلک الله مخصوص گردانیده است اکنون گویم ای الله چون این همه چیزها تو می دهی مکان و زمان را اثر نیست و جوهر و عرض مستحق نیستند این همه اجزای منظور و مرئی مرا همچنان گردان چون الله با من مضطجع باشد او را یکان یکان باسماء حسنی می ستایم و از هر نامیش1 جدا شرابی می نوشم تا پایان الله مرا چه دهد سُبحانَکَ می گفتم گویی که

p.158
صد جان و یقین است و الله و صفاته مع عبده و بهر جزو که آن یقین یار شود آن جزو زنده می باشد چنان شود که همه اجزای تن تو یار شوند در تسبیح گفتن مر الله را و همه چون جانور شوند و با روح و با عقل و تمیز شوند و چون یقین بیشتر شود در آن زمان همه اجزای مکوّنات زنده شوند و تسبیح گویان شوند تو بچه اندازه زنده می شوی بیقین خود بهر کجا که نظر تو افتد آن چیز همان مقدار زنده شود در آن زمان بنظر تو چنانک کوه طور و عصا بیقین موسی زنده شود و جبال و طیور و حدید با داود و سلیمان (علیهما السلام) یا خود این موجودات همه زنده بوده باشند و عارف بالله امّا چون کسی مرده باشد ایشانرا نبیند بدان صفت بهمان صفت مردگی خود بیند و روا باشد که این موجودات از روی آن طرفِ مردِ زندۀ که با یقین زنده باشد زنده باشد و از طرف خلقان دیگر کی بی یقین‌اند و مرده‌اند جماد باشند چنانک این مرد زندۀ با یقین از این طرفی که نظر اوست زنده است و از طرفهای دیگر که نظر و حواس او از آن منقطع است مرده است و چنانک موجودات از طرف قبول فرمان الله زنده‌اند و از طرف قبول فرمان خلق مرده‌اند اللّهمّ یعنی ای بار خدای ما را خیر خواه بهر حالتی یقین ما می دهی از آن حالتمان بسته‌تر ده همچنین الی مالایتناهی آدمی بنگر که چند رویها دارد یکی رویش خوشیهای بهشت و عقل و دانش و یکی رویش غم و تاریکی و یکی رویش خون و شش و جگر و یکی رویش جماد تا عالم باطنش چونیک موج زند آنگاه بر ظاهر او پدید آید و همچنین صورت عقل و آنچه در ویست کس را بر آن و قوفی نیست و همچنین آتش اندر سنگ و آهن مدفونست کس را بر آن وقوفی نیست و نیز آن ساعت که جان یقین و صدق بجز و تو پیوندد آن یک طرف جزو تو بنور معرفت آراسته و طرف دیگرش از آن فارغ و اجزای عالمت نیز از آن بی خبر مگر آن جان یقین می جنبد و کلان‌تر میشود و بهمه اجزای تنت می رسد و همه زنده می شوند و اگر بدیوار و اجزای خاک بر زند اجزای دیوار بجنبد و زندگی خود پیدا کند چنانک عصای موسی و کوه طور، تا در چه شیوه جان یقینت باشد آن معنی در همه چنین بجنبد و بیکدیگر زنده شوند از آنک همه مُحدثات مشابه‌اند مر یکدیگر را و همه معانیهای ایشان در یکدیگر باشد
p.159
چون عاملی بیاید در همه عمل کند نبینی که نبات چندان معانی رستن را از الله قبول میکند و هیچ کس را بر آن قبول وقوفی نی ولیکن در و دیوار را الله در عمل نیارد تا غیب ماند و ختم رسالت بمحمد صلّی الله علیه و سلّم بود پیروان چون جمع شوند برکت آن جمعیّت عمل کند چنانک چهار جوی یا ده جوی یکی شود چگونه عمل کنند پس جملۀ اسماء حسنی مشتمل است بر آنک همه موجودات بفعل الله آمد (والله اعلم).

p. 157
a . قرآن کریم، سورۀ ۳۸، آیۀ ۴۲. b . سورۀ ۳۴، آیۀ ۱۰. ۱ _ ص: نامش.

p.159
فصل ۱۱۳

تَبارَک الّذی بِیَدهِ الْمُلْکُ a می خواندم سرم و استخوانها ام درد می کرد گفتم ای بزرگواریکه استخوانهای من از تجلّی تو و از تجلّی صنع تو چون طور موسی بر خود پاره پاره می شود و این استخوانهای من و اجزای تن من نشان وَ اِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ لَمَا یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْاَنْهَارُ وَ اِنَّ مِنْهَا لَمَا یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاءُ وَ اِنَّ مِنْها لَمَا یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ الله b دارد و از این معنی خبر می دهد که بِاَنّ رَبَّکَ اَوْحٰی لَهَا اکنون بهرچه نظر می کنم و چشمم و نظرم بر خاک و صورت جهان و بر اجزایم و بر جمادی جهان می افتد هر جزوی را ازینها چون دانۀ شفتالویی می بینم که در آن دانه باغهاست الله را و در آن باغها غذاهاست بر تربیتهای صاحب روح و عقل را و ادراک را و عشق را و مزه را و مصاحبتها را و سماعها را از آن باغ غذاهاست و صد هزار آسایش است و چون نظاره می کنم بالله بمعنی خداوند صد هزار عجایبها و عشقها و مصاحبتها و شهوتها و قُبلها می بینم و هر لحظۀ چند هزار آبهای خوش و بادهای لطیف و گلزارهای عجب در هر طرف می بینم و چندان در وجه کریم الله بمعنی خداوندیش نظر می کنم که مستغرق می شوم گویی که فعل الله فعل من است و فعل من فعل الله است و آن مزهای عشقها و خوبیها و آبها و بادها و سبزها و گلزارها و چشمها همه از من روان می شود 1 و پیدا می شود و من آن همه را می بینم و در مزۀ آن غرق میشوم اکنون کسی مزه چیزیرا آنگاه یابد که همه عمر آن را باشد و در آن ماند تا از آن مزه بیابد نیز دخل مزه در دل ورزیدن همچنان باشد که اگر کسی در زمین گل سیر و

p.160
پیاز کارد چندانک بیندیشد و چشم باز کند و مشاهده کند سیرزار خود را بیند و مزۀ آن را یابد هرگز از آن سیرزار مزه ترنج و نارنج و نارخندان و سیبهای لعل را نیابد اما اگر تخم مزۀ دینی کارد در دل الله او را مزۀ دینی دهد و اگر تخم مزۀ دنیاوی کارد در دل الله او را مزۀ دنیاوی دهد اکنون تخم مزۀ دین من در دلم آنست که الله مرا جذب می کند و من در وی محو می شوم و او می شوم چنانک هوا آب لطیف را نشف می کند همچنان الله روح لطیف مرا نشف می کند و بخود می کشد چو این را مشاهده کردم گفتم بیا تا اندیشۀ خود را در تعظیم الله و محبّت الله پاکیزه دارم و بپسند الله مقرون گردم و ظاهر کالبد و باطن دل را بتعظیم و محبّت الله بی قرار دارم تا باز مردود الله نباشم چون کالبدم باحوال خود مشغول شود بیا تا باطنم را بتعظیم و محبّت الله آراسته دارم تا ترس بر هر دو نباشد زیرا چو ترس و وهم منقطع می شود می بینم که جام در جام است و ساقیان هموار ایستاده‌اند از الله و بمن شرابها می چشانند و دستهای ریاحین و گل می رسانند اکنون سرمست عشق الله و محبّت الله و تعظیم الله باشم هر گاه باحوال ظاهر و کار دیگر مشغول شوم آن ذوق شراب و مجلس انس نمی ماند از آنک مشغولی بغیر الله عربده باشد و عربده راحت شراب و سماع و ذوق را ببرد (والله اعلم).

p. 159
a . قرآن کریم، سورۀ ۶۷، آیۀ ۱. b . سورۀ ۲، آیۀ ۷۴. ۱ _ ن: باشد.

p.160
فصل ۱۱۴

وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْانْسانَ وَنَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفسُهُ وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ a مؤمنان را دشمنان بسیارست در نیا اوّل اهل دنیا دشمن مؤمن است بمجرّد آنک مؤمن او را نخرد و نپسندد و اهل دنیا را میل باشد که مؤمن او را خوش نگرد و خوش بیند و مؤمن را باهل دنیا التفات نباشد و نظر نکند پس اهل دنیا اگر دشمن دارد مؤمن را معذورش دار و دیگر اهل دنیا چندان جان می کند تا خود را بجمالی بنماید و مؤمن بچشم زشتی بوی می نگرد اعمال او هباءِ منثور می شود و دیگر خاصیّت اهل دنیا آنست که چون خود را تنها می بیند در آن دنیا وی و دیگران را محروم می بیند از آن نعمت که

p.161
دارد مزه می یابد و چون کسی را در موازنۀ آن دید منغصّ می شود و حسد و حقدش رستن می گیرد بخلاف نعمت مؤمن که حکمتست و معرفتست و ذوقست چون دو مؤمن بیکدیگر جمع شوند هرچند که یکدیگر را در راحت معرفت و ذوق می بینند جانشان تازه‌تر می شود و هرچند یاران خود را در آن راه بیش می بیند حالتشان خوشتر می بود زیرا که مؤمنان نشان نعمت بهشت دارند و نعمت بهشت از ایمان و اعتقاد و ورزش مؤمن می شود لاجرم هرچند یار و دوست خود را درجه بلندتر می بینند راحت جانشان زیاده می شود اکنون چون مؤمن کوی خوش آبادی دارد بی آنک راه اهل دنیا رود و اهل دنیا را غیرت می آید که مرا چندین جان می بباید کندن تا مرا خوشی حاصل شود و او را بی این سببها می شود و دیگر آنک اهل دنیا در حصار مراد این جهانی استوار نشسته است و آنرا عمارت1 می کند و آبادان می دارد و مؤمن منجنیق محو و فنا را بر آن عمارت اهل دنیا می زند و بسنگ بی عاقبتی کنگرهای آنرا ویران می کند و ویرا فرو می آرد و دیگر عدو مؤمن رنجاست که اَلشِتَاءُ عَدُوُّ الْمُؤمِنُ و دیگر مؤمنانرا دشمنان نهانی‌اند از وسوسها و اندیشهای فاسد و آن دزدان رو بسته‌اند که از پشتۀ پشت و از وادی بطن بر می آیند تا پیراهن نیاز و اخلاص را بدشنۀ آز و آرزوها از وی بیرون کنند و کلاه طربی که از می 2 مسلمانه بر سر نهاده باشد بسودای فاسد از سر او بربایند بذرد افشار نفس امّاره سر یکی کرده‌اند تا او راهها و نشانها (را) می نماید و نحن اقرب الیه من حبل الورید یعنی ازین دزدان فریاد کنید بدرگاهم که من بشما نزدیکم (والله اعلم).

pp. 160 - 161
a . قرآن کریم، سورۀ ۵۰، آیۀ ۱۶. ۱ _ ص: عمارتی. ۳ _ ص: از پی.

p.161
فصل ۱۱۵

یَسْأَلُونَکَ عَنِ الْرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ منْ اَمْرِ رَبِّیْ وَما اُوتیتُم منَ الْعِلْمِ اِلَّا قََلیلاً a دانۀ مرده و خاک مرده که در جنبش می آید از بهر امید نما و حیات می آید و منی و علقه و مضغۀ میّت همه از عشق حیات در جنبش آمده است و روح

p.162
خبر فرستاده است و برین اجزا آوازۀ خود را در افکنده است که من می آیم ببوی آوازۀ او و گفت و گوی او همه چالاک میشود اکنون چون تو پژمرده باشی هماره روح را در می جنبان که خیز ازین پژمردگیها بیرون آی و طالب من باش تا پژمردگیها برود و زندگی تازه و حیات نو حاصل شود همچنانک آب تیره و گنده شده بصحراها رود و باز سوی هوا رود تا تازه شود و باز آید و میوه‌ها را زنده گرداند همچنان روح پژمرده از پس پژمردگی بعالمی رود تا باز تازه شود و باز آید و اجزای خاک کالبد را تازه گرداند اکنون چون (همه)1 احوالها گدای روحند لاجرم گدایی و سئوال از بهر روح کنند قل الروح من امر ربی یعنی بدولت روح بفرمان خداوند جهان توان رسیدن این همه دم زندگی که میزنید 2 و روح می گویید 3 اندکیست از حیاة روح و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا یعنی از دانش حیات و روح بینش خبر ندارید 4 دانش شما و علم شما از مزۀ حیات و روح اندکیست بیش نیست، با قوم گفتم که حیات این جهانی علت ناکست 5 تا باتست تب لرزه باتست چون از تو برود آنگاه ترا 6 جای آسایش و خرّم حاصل شود باز گفتم که ازین جهان گذشتن و بدان جهان رفتن ترسی بدید می آرد در راه از نزع تا الله در آندم چه کند بیامرزد یا بگیرد پس آن دم نزع مقام نفسی نفسی است؛ استاد هندو گفت که چون این را شنیدم آن شب چندان قل هوالله احد بخواندم چون بخواب شدم رسول را صلی الله علیه و سلّم بخواب دیدم پرسیدم که یا رسول الله سبب نجات من در آندم چه باشد گفت هر که خواهد تا او را نجاة باشد و رهایی یابد در خدمت بهاء‌الدین ولد باشد که سبب نجات و رهایی همه ازوست و دستگیر همه او بود اندیشیدم که مگر سبب این کرامت آن باشد که مرا رنج 7 قوی گرفته بود نزدیک بود تا هلاک شوم مرگ آرزو بردم تا مرا معلوم شد که لٰا یَمُوتُ فِیها وَلٰا یَحْیىٰ b چگونه باشد اکنون
p.163
گفتم بیا تا با الله باشم والله را ببینم تا حیوة ابدم حاصل شود و هیچ گرد من رنجی نگردد (والله اعلم).

p. 161
a . قرآن کریم، سورۀ ۱۷، آیۀ ۸۵. ۱ _ ص: ندارد. ۲ _ ص: که می زنیت. ۳ _ ص: می گوییت. ۴ _ ص: نداریت. ۵ _ ص: علت ناکیست. ۶ _ ن: کارگاه ترا. ۷ _ ن: ریح. b . قرآن کریم، سورۀ ۲۰، آیۀ ۷۴.

p.163
فصل ۱۱۶

وَلَقَدْ خَلَقْنا الْانْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِیْنٍ ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفةً فِی قَرَارٍ مکینٍ a از خاکها و زمینها چه چشمها و چه باغها بیرون می آرد و از مشت گل آدم چه نوع چشمهای عقل و تمیز بیرون آورد وچه نوع باغهای محبّت و عشق و نور علمها بدید آورد تا بدانی که هرچه خواهد از خاک تو بدید آرد که این بدان نماند و آن بدین نماند که اگر آب عالم غیب بدین آبها نماند و حور عین آن بدین حوران نماند تا عجب نیاید، با خود گفتم که تو تعظیم الله را بجای آر تا الله همه کارهای ترا تازه دارد و در تعطیم الله آن باغها و بوستانهای محبّت و عشق و نور علمها و چشمهای حیوة ابدی با تو روان باشد و مزۀ آن با تو 1 برسد و آفتاب معنی که در چرخ فلک روح تو گردانست چون بکرۀ کالبد تو برسد همچنانک اجزای جهان بنور آفتاب نموده شود از کالبد تو صد‌هزار تدبیر و خطرات و معانی خوب نموده شود و فضل بهار همه اجزای تو سبزۀ تر و تازه و گلستان لطیف معانی بدید آرد گویی که این جهان عین چون برقعی است بر روی عالم عروس غیب و سبحانک اللّهم عبارتست که ای الله چه عجایبها و نغزیها داری زیر پردۀ عالم شهادت و بهر ساعتی که بالله نظر می کنم تا مرا عجبی بنماید می بینم که سر هر وادیی می گشاید از عالم غیب تا صد هزار ریاحین گوناگون می بینم که هرگز ندیده باشم و جزیرها می بینم از جزایر آن بحر معانی و در وی هزار عجایب بی نهایت می بینم اکنون الله قادرست که از هر جزوی از اجزای من و از اجزای جهان این همه را بدید آرد امّا غفلت مانع است تا هر کسی نبیند و غفلت همچون پرده‌ایست که بر در باغی باشد که در وی از همه نوع میوها و شکوفها و هواهای خوش و آبهای روان باشد و یا پرده‌ایست که بر در بهشت مخلّد فرو هشته است وقتیکه پرده غفلت بینی سپس آن پرده بنشین و زار زار می گری که ای الله این پردهای غفلت را بر‌انداز تا من

p.164
صفات ترا (و آثار صفات ترا)2 و بهشت را ببینم و دیدار ترا ببینم اکنون هماره در غفلتهای خود که پردۀ تو می شود نگاه می کن و زار زار می گری که ای الله از پس این تصوّرات غفلت چه چیزهای عجب است که هرچند که پرده بر‌ می گیری عجبتر و خوشتر می بینم تا بحدّیکه بدان جهان برسم و قرار گیرم گویی همه چیز از شهوتها و عشقها و صورتهای خوبان و گلزارها و سبزها و آبهای روان و از همه عجایب‌های دیگر که مشاهده می کنم از این همه الله را می بینم و بالله مشاهده می کنم که از هر صورتی الله خود را بمن می نماید و اجزای من در سمن‌زار و بنفشه‌زار الله می چرد و می بینم خوشی من و مزۀ من همه از مزۀ الله است (والله اعلم).

pp. 163 - 164
a . قرآن کریم، سورۀ ۲۳، آیۀ ۱۲ ببعد. ۱ _ ن: آن بتو. ۲ _ ص: ندارد.

p.164
فصل ۱۱۷

اِذَا جَاءَ نَصْرُ اللهِ وَالْفَتْحُ a اگرچه در بندی ماندۀ ولیکن جهدی میکن تا از بند جهان باز رهی ترا دو حالست یکی صبر و یکی شکر صبر بتکلّف نگاه داشتن است تا خود را در خانۀ هوا در نیندازی و شکر از خانۀ هوا بیرون کردنست خود را بتکلف و در ولایت رضا رفتن است اذا جاء نصر‌الله چون نصرت بیاید هجرتست از مدینۀ وحشت و غربت و مهجوری است از ولایت صحّت و بسطت و از مکۀ مُکنۀ تن بیرون آمدنست و ظفر یافتن است و بر لشکر غفلت و الفتح و گشادنست ولایت الله را که کعبۀ دلست وَرَأَیْتَ النّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دینِ اللهِ اَفْواجاً a یعنی چو بینی افکار و اخطاری را که مرتد گشته بودند و آن کافران اصلی را که غفلت‌اند همه فوج فوج بدین باز آمدن گیرند و ظلمت بنور بدل شدن گیرد آن را نفس باز پس دان اگر چه مقامت بلند بوده باشد از تقصیری و نقصانی خالی نبوده باشد فَسبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ a استعفار بجای آر و چیزی که آن برضای ما مقرون بوده باشد از فضل مادان اِنَّهُ کانَ تَوَّاباً بنگر که از نور روح جلالت چند کلوخ پارها کمال و جمال گرفته است چنانک سوخته و خاکستر در تابش آتش منوّر نماید و ذرّه در برابر خورشید خوشروی نماید

p.165
تو نیز کاهلی را رها کن در صفّ خوش حالتان در آی تا خوشروی شوی گویی که جان محبوس است از خوشیها درین جهان در آن وقت که بوی الله می یابد از آن خوشیها می خواهد تا بیرون آید و ابد بالله باشد اکنون در آن وقت که الله کمال خوشیها را می دهد آن دم جان می خواهد تا بیرون آید و گرد وجه کریم الله گردد تا ابد خوشی یابد و بنهایت مزها برسد (والله اعلم).

p. 164
a . قرآن کریم، سورۀ ۱۱۰، آیۀ ۱ و ۲ و ۳.

p.165
فصل ۱۱۸

وَمَا کانَ لِنَفْسٍ اَنْ تَمُوْتَ اِلّا بِاِذْنِ اللهِ کِتاباً مُؤَجَّلًا a در لوح محفوظ تنت مدّت عمر ترا ثبت کرده‌اند چنانک جبرئیل عقلت هر روز در مصلحتی و در تدبیریست این که گویی بیندیشم که این کار چه مصلحت دارد و این مصلحت چه روی دهد مرا آن اندیشه از تدبیر و مصلحت عقل است در تو و آن آنست که جبرئیل عقلت بنزد لوح حافظۀ خود می رود که الله همه کار ترا و مدت عمر ترا بر لوح او ثبت کرده است و هر روز همان قدر که جبرئیل عقلت را حاجت آید می اندیشد مصلحتی را یعنی این جبرئیل عقلت چشم در نهاده باشد بلوح حافظه که از هر مصلحتی چه پدید آید و چه روی نماید آن قدر که پدید آمد آن فرمان را بعالم تن تو برساند. هرچند که تو این لوح را و این جبرئیل عقل 1 را نمی بینی ولیکن دروی انکاری نداری اکنون چو نهال روحت را در چهار دیوار تن ما نشانده‌ایم که برو میوۀ آن از دریچۀ چشم و گوش و بوی خوش میوه‌های آن از اجزای دیوار کالبدت می وزد چه ما نشانده‌ایم هم ما بر کنیم و بر زمین زار دیگر نقل کنیم و وصلش کنیم با درخت با مزه‌تر و خوشتر، شاخ درخت تلخ با دانۀ شیرین وصل می پذیرد مزه را می گرداند چه عجب که در آن وصل روحت با راحت شود، عادتی باشد که چون کلاه و قبای کسی بیرون خواهند کردن شربتی‌اش دهند تا بیهوش شود سکرات موت آن بیهوشیست تا کلاه سر و قبای تنت از بر تو بیرون کنند آخر هر شبی کلاه سر و قبای تن بی خبر بگوشۀ بماند و حرکت و تدبیر از وی برود تا بدانی که کلاه و قباست سر و تن اکنون اگرچه جامۀ جسم تو

p.166
فرسوده و پوسیده شود آخر مپندار که از پردۀ غیب پنبۀ نفرستند و لباس جسم ترا از سر تو نکنند اکنون صورت نفس وجود چون قبّۀ بر روی دریای عدم بر‌آمد یا چون کفی و تو آن را بنظر باطن دیدی اما برین شکل که اکنون است نبود لطیف‌تر بود اگر بدین شکل می دیدی وجود را در عدم ترا ترددّی می شد که این دیدن بنظر ظاهر است و فرق نیست بین النّظرین اگرچه آن باطنست و این ظاهر بلک این ظاهر بنابر نظر باطن است که اگر نظر باطن غایب بود بظاهر هیچ نبینی اکنون چون نظر کردم نفس وجود را که چگونه هست میشود و چگونه در وجود می آید بر روی دریای عدم بدیدم و طالب آن شدم از الله که میان وجود با آرندۀ وجود چه حالتست 2 و میان طالب و مطلوب چگونه حالتست همه را بدیدم و عاشق و معشوق را نیز که بچه نوع یکی‌اند و غیرنیند و وجود این بی وجود آن چرا نبود همه را بدیدم گفتم پس ازین قبل وجود و موجد هر دو یکی آمد که موجد عاشق وجود باشد پس طالب و مطلوب هردو یکی باشد اکنون بنگر که من عاشق کار خویشم یا کار من عاشق منست من محتاج کار خویشم یا کار من محتاج منست نیز همچنان طالب و مطلوب و عاشق و معشوق هر دو منم و هر بیانی که در طالبی 3 خویش گفتم در طالبی همه کس گفته باشم و هرچه در مطلوبی خویش 4 گفته باشم در مطلوبی همه موجودات گفته باشم امّا مقدّمه اول جمع کردن خاطرست و خود را بر‌افشاندنست از جملۀ اشغال و کار چنانک درخت را می جنبانند تا برگ و میوه فرو ریزد اکنون هر صفتی و هر حالتی که در من بدید می آید خود را از آن می افشانم تا عین راحت و خوشی و حالت کمال و مزه من می شوم آنگاه قرار می گیرم زیرا که وجود بی مزه دوزخست و مزه در جنس است و سبب وجود و نمای همه چیز از مزه باشد (والله اعلم).

pp. 165 - 166
a . قرآن کریم، سورۀ ۳، آیۀ ۱۴۵. ۱ _ ن: عقلت را. ۲ _ ص: چه حالست. ۳ _ ن: طالبی کار. ۴ _ ن: همه موجودات؟

p.166
فصل ۱۱۹

وَاسْتَعِیْنُوْا بِالصَّبْرِ وَالصَّلٰوةِ a یعنی صبر جوع است و صلوة دعا و نیاز و زاری و حمد است بر قضای حوایج و رسیدنست بالله و آرمیدنست 1

p.167
با وی و استعانت بدین دو خصلت گران باشد اِلَّا عَلَى الْخَاشِعِیْنَ الَّذِیْنَ یَظُنُوْنَ اَنَّهُم مُلٰاقُوْا رَبِّهِمْ b الا آن کسانیکه یقین میدانند که ما خداوند خود را ببینیم و بخداوند خود برسیم و هرگاه که کسی از ذکر الله و بندگی الله و از حرکت و جنبش کردن با تن در راه الله ساکن باشد و کاهل شود همه تعظیمهای الله و خوشیهای الله بر وی پوشیده شود و بی مراد ماند و حاجتش بر نیاید گویی همه حاجتها اطفال الله‌اند و از الله هست شده‌اند و هم از وی شیر مراد می طلبند و از وی می مزند و هوای خود با وی می رانند و اجسام چون گهوارها و خانها‌اند اکنون هماره حاجتها را در همه نوعها پیش الله طپان دار و از فیض او مَزان دار تا تعظیم الله کرده باشی، الله اکبر گفتم یعنی خداوندی وی را ندانم تا خداوندی نکند همه اجزای مرا و تا دست دوستی را از سر تا پای من فرو نیارد بلطف و تا با من سخنی نگوید و تا سرمۀ نور بدست خود هر ساعتی در چشم من نکشد و هر ساعتی انگشت در گوش من نکند و سمع در آنجا ننهد و تا در گوش من سرها نگوید و سر مرا ببر خود باز نگیرد و دست لطف را بدانجا فرو نیارد و از عشق آسیب دست او و بر او هزار آرزوانه و هزار سودای عجب پدید نیاید و تا زبان را در دل من نکند و نلیسد و در ندمد چندین سخن در دل و اندیشۀ من چگونه پدید آید و خداوندی او را چگونه دانم چون این همه را الله در اجزای من می کند و از سر تا پای مرا می مالد تا من بدانم که مرا خداوندۀ هست اکنون هر ‌بار که الله می گویم می دانم که الله مرا می مالد و در بر خود می افشارد چنانک نزدیک می باشد که از خوشی آن شیر از پستان من روان شود و از هر جزو من راحتها بیرون می آید و ظاهر می شود چنانک فرمود اَلَاْوْلِیٰاءُ عَر آئِسُ اللهِ وَاَوْلِیٰائِیْ تَحْتَ قِبابیْ اکنون تا الله مرا در وقت ذکر چنین نمالد و در بر خود نیفشارد پس الله گفتن من بی فایده بوده باشد و هم چنین چون رحمن و رحیم گویم یعنی تا مهربانی الله سر تا پای من نگرفته باشد و همۀ اجزای من در خوشی بخشایش الله غرق نبوده باشد من رحیم را و
p.168
رحمن را چه دانم و چون مرا با الله چنین عشقی بود من نیک ترسان باشم از آنک نباید که ساعتی بی الله باشم اکنون بخود گفتم چو الله اکبر گفتی آن الله اکبر تویی زیرا تا سر مجموع اجزای تو جمع نشد ازو الله اکبر متولد نشد الله اکبر را بوجود اجزا و اوصاف خود دانستی پس بهمان مقدار که تو در خود از نوازشهای الله صور بینی و خیال بینی و تغیّر بینی و ریزه شدن و ذرّه شدن بینی و معاشقه و حور بینی و مصاحبت بینی الی مالا یتناهی بهمان مقدار الله اکبر ترا اسماء حسنی باشد و همچنان چو رحمن گویی بهمان مقدار رحمن باشی که در اجزای خود رحمت و دلداری بینی و سبزه و آب روان الله بینی و یا رحمتها و شفقتها و مهربانیهای صور نغزان بینی که بر تو چفسیده است و ترا در کنار می گیرد و روح ترا در میان خوشیها و ذوقهای خود راه می دهد بهمان مقدار رحمان باشی و هکذا جمیع الاسماء الحسنیٰ اکنون الله گفتن در حق من همچنین باشد و در حق موجودات دیگر در خور ایشان باشد و معنی الله گفتن را آنگاه می بینم و می دانم که الله بصورت نغزی بی نظیری مرا در کنار می گیرد می مالد و مرا نیز صورت نغز می گرداند و حورا و عیناء من 2 می گرداند و در هر سوی من سبزها و بنفشه زارها و گلستانهای لطیف پدید می آرد تا شاخ و بلگ آن براندام من می زند 3 و از آسیب آن در خود خوشیها و مزها می یابم از الله هرچند که الله را صورتی نمی بینم بی چون و بی چگونه می بینم من در آن مزها و خوشیها که از الله می یابم می پیچم و می گردم و می لرزم و زیر و زبر می شوم و غرق می شوم و اگر در وقت الله گفتن مثل این عجایبها نبینم این الله گفتن از من درست نیاید (والله اعلم).

pp. 166 - 168
a . قرآن کریم سورۀ ۲، آیۀ ۴۵. ۱ _ ص: و آرامیدنست. b . قرآن کریم سورۀ ۲، آیۀ [۴۵-]۴۶. ۲ _ ن: گرد من. ۳ _ ص: می مالد.

p.168
فصل ۱۲۰

می گفتم که درچه نظر کنم که قطع باشد که هستی و حصول نیستی و خوشی و ناخوشی از وی در وجود می آید و هرگز متناقض نبود و هرگز اثر وی متخلّف نبود آنرا جز عدم نیافتم از آنک هرچه ترا نیست در آرزوی حصول آن باشی پس از عدم امید میداری تا موجود شود از بقا و کمال و حیات و عمر بسیار

p.169
و بهشت و حور و جاه و منزلت و رفعت و بیمار باشی میخواهی تا صحّت موجود شود ازنیست و توانگری موجود شود از نیست و میخواهی تا نقصانی تو بنیست رود و کمال تو ازنیست بیاید پس این عدم خوش جایی آمد و مبارک جایی آمد و صد هزار صور بینی در عدم متخیّل می شود چون هلال و تو در عشق آن مخیّلات و آن صور [و نگار] 1 روزگار می گذاری پس هرچند در عدم پیش میروی خوشتر باشی و تازه‌تر باشی و نمی بینی که الله از این عدم چه چیزها پدید می آرد چون در هر موجودی نظر کردم دیدم که جهان بمراد او نبود و کار بمراد او نبود بلک وقتی بی مرادی او بود وقتی با مراد او بود و وقتی کامل بود و وقتی ناقص گفتم آخر این جهان بمراد کسی است چو اندک کاری بی ارادت نبود جهانی بدین ترتیبی هم بی ارادت 2 نبود اکنون جای الله کوی عدم است و هر جا که عدم چیزی می بینی الله آنجاست بی نهایت حاوی و محیط گرد و موجودات و در باطن و ظاهر ایشان و بهر جایی که عدم سردیست سردی هست می کند و بجایی که عدم گرمیست گرمی هست می کند و بجایی که عدم خَطرَت و عدم ادراکست خطرت و ادراک هست می کند و بجایی که عدم خیال و عدم صورست خیال و صور هست می کند همچنانک من خود را محو می کردم و صورتها را از خود محو می کردم تا الله را ببینم گفتم خود از الله اینها را محو کنم و صورتها را از الله محو کنم تا الله را ببینم و بمنافع وی زودتر بپیوندم ذکر‌‌الله گفتم ضمیرم بالله پیوست و الله را مشاهده کردم بمعنی خدایی و صفات کمال دیدم که چون و چگونگی بر ذات و صفات او روا نیست گفتم خود عالم الله دیگر‌است که جای او نه جای مُحدَثات است نه جای معدومات است بلکه همین است که چون ذات بیچون و صفات بیچون او را مشاهده می کنم می بینم که صور و چگونگی و جهت چون برگ و شکوفه از حضرتش متساقط می شود و من میدانم که الله و صفات الله غیر اینهاست و هست کنندۀ اینهاست و بدینها نمی ماند پس چون ضمیرم بالله مشغول می شود من از عالم کون و فساد بیرون می روم نه بر جایی می باشم و نه در جایی می باشم اندر آن عالم بی چون می گردم و می نگرم که قرارم کجا می افتد حاصل در امل و مقصود
p.170
خود می نگریستم که درین جهان چیست و پیش نهادم و رنجم همه از چیست اینرا یافتم که می خواهم از الله تا همۀ آرزوهای من از جاه و بَوْش وصیت و احترام خلقان و علم و فتوی و سعادت آن جهانی مرا حاصل شود بی آنک من جهدی کنم و فعلی کنم و دیدم که بی نگاه داشت و مراقبت من الله این معانی را موجود می گرداند گفتم آخر این ممکنست که الله میسّر گرداند این دولت را بمن بی جدّی و جهدی و فعلی چنانک داود را و سلیمان را و باقی انبیا را علیهم السّلام میسّر گردانید بی فعل و جدّ ایشان اکنون ای الله چو ممکن است که این مراد مرا بر آری بی فعل بیچارۀ بر‌آورده گردان الله وحی فرستاد که تو فعل خود و جهد خود دور کن و آرزوانۀ معیّن پیش نهاد مکن همین تو در من و در ذکر من بی خود شو تا من از عجایبهای خود در تو پدید آرم و خواستهای تو میسّر گردانم و مراد ترا بر آرم بی فعل تو و آن آرزوانۀ معیّن لازم نبود (والله اعلم).

p. 169
۱ _ ص: ندارد. ۲ _ ن: بی ارادتی.

p.170
فصل ۱۲۱

اَفَلَا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ اَمْ عَلَىٰ قُلُوْبٍ اَقْفَالُهَا a گفتم تا چه کرده‌اید 1 که در زندانتان کرده‌اند رندان را در زندان کنند تا دلهای شما چه رندی و خیانت کرده‌اند که بزندان ختم و طبع گرفتار شده‌اند مگر که سر رشته را گم کرده‌اید 2 و براه کژفته‌اید زینهار بسر رشته باز آیید و بهر جایی راه مسازید و از راه راست مسکلید 3 اکنون [کسی که حق کسی را4] گرفته باشد آن کس را در زندان کنند یعنی که حق او را بگزار که یساری داری هر چند که وی حرونی می کند که نگزارم اگرچه یسار آن دارم لاجرم ما نیز در حبسش کنیم و در زندان را مهر کنیم اکنون اگر خلاص می خواهی این زندان کلیدش بدست تست و آن توبه و حق گزاردنست اِنَّ الَّذِیْنَ ارْتَدُّوْا عَلَى اَدْبَارِهِمْ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَیَّنَ لَهُمُ الْهُدَى الشَّیْطَانُ سَوَّلَ لَهُمْ a یعنی چون میل تو بکاهلی افتاد در توبه کردن از میان آن کاهلی بیرون دوید یکی حریفکی حقیری ناداشتکی چستی و در پیشت آمد و آن شیطانست تسویل چهار یک و پنج یکرا

p.171
و مهرهای بساطی (را) در گلخن گمراهی گسترانید و بزیر حقه مهرها انداختن گرفت کسی که راه یافته باشد و اندیشه‌مند شود از عاقبت شقاوتی و سعادتی حالی آن ناداشتک بازی دیگر بیرون کند و این راه یافته را مشغول کند و درمهای روز و شب را پیش وی فرو ریختن گیرد مجاهدوار وَ اَمْلِیٰ لَهُمْ b یعنی که روزگار در پیش است این اندیشه را وقتی دیگر کن از همه جهان این اندیشه‌ات اکنون گرفته است چنان سبک دستی میکند تا او را از سر حالتی که دارد دور افکند هان ای دوستان هر زمان را پایان عمل خود دانید 5 و چنان باشید 6 که باجل راهی برید 7 تا مغرور دیو نباشید 8 شما کاهلی می کنید در طاعت و شرایط بندگی بجای نمی آرید و پهلو بزمین می نهید و می خسبید کاهل وار و نور و ذوق طمع می دارید 9 و چون حاصل نشود زبان بتقدیر و حکم دراز کردن می گیرید 10 که مارا نیاز ده تا نیاز باشد و ذوق ده تا ذوق باشد همچون سک کهدانی که وع وع می کند و همان جای از کاهلی می خسبد اما سگ شکاریرا وع وع و بانگ کمتر باشد از آنک با هنر باشد شما چون بی هنرید 11 لاجرم وع وع نصیب شما باشد الجمد‌ لله می خواندم گفتم ای الله از کرم عاصی مجرم را سنگ نمی گردانی و رسوا نمی کنی باز امید مغفرتش می دهی و در دلش امید مغفرتها می افکنی آری کرم این چنین باشد که از چنین مجرمی در گذراند و درجه دهد و باوی از این رو عتاب نکند وقتی که بسبب جنایات خود ناامید گونه می شوی باز بامید 12 می آیی و اندر آن اندیشه مخیّل می شوی چون درساق پای تو چندین خیال و تردّد آویخته باشد کی توانی قدم در جدّ نهادن و راه رفتن تو آن درختی را مانی که سر از خاک برآورده باشد نه شکفته و نه تازه گشته و نه در زمین مانده اکنون همچنان تو نیز نه بینایی و نه نابینایی نه در حرکتی نی بی حرکتی ای عجب تو چیی اکنون بر یاران موافق جمع شو و با ایشان یار باش و قدم در راه راست نه و پساپیش نگاه مکن تا ترا دیو نبرد 13 بنگر که شیاطین چون
p.172
کرکسان جمع شده‌اند و بگوشهای جهان نشسته‌اند با یک چشم فراز و یک چشم باز تا هر که در جهان در‌آمد بر پریدند وآنکس را بمنقار سودا بر‌داشتند و (بر) می برند سوی اجل چون از در اجل بیرون بردند باز پریدند و به ویرانۀ جهان نشستند باز چون کسی دیگر در‌آمد باز بر آن کس نشستند و این سوداهای دنیا زخم منقار ایشانست اکنون شما را بیان راه سعادت و راه شقاوت می کنیم تا خود را نگاه دارید 14 از راه شقاوت و راه سعادت را پیش گیرید تا ببهشت مخلّد برسید و بلقای حق بپیوندید 15 (والله اعلم).

pp. 170 - 172
a . قرآن کریم، سورۀ ۴۷ آیۀ ۲۴ و ۲۵. ۱ _ ص: کرده ایت. ۲ _ ص: گم کرده ایت. ۳ _ ص: مسکلیت. ۴ _ ص: ندارد. b . قرآن کریم، سورۀ ۴۷، آیۀ ۲۵. ۵ _ ص: خود دانیت. ۶ _ ص: باشیت. ۷ _ ص: راهی بریت. ۸ _ ص: نباشیت. ۹ _ ص: می داریت. ۱۰ _ ص: می گیریت. ۱۱ _ ص: بی هنریت. ۱۲ _ ص: باومید. ۱۳ _ ن: نگاه می کن تا ترا دیو برد. ۱۴ _ ص: داریت. ۱۵ _ ص: پیوندید.

p.172
فصل ۱۲۲

آلم. معنی الف آنست که الله می گوید انا یعنی منم گفتم چو الله انا می گوید درین اجزا و تن من آخر دو انا چگونه در تنی تواند بودن پس انای من در آن دم که الله انا گوید ضروری محو باشد گویی که انای الله در همۀ اجزای من ایستاده است و چون انا می گوید همه اجزای من از شرم فرو می ریزد چون گلبرگها از انا گفتن الله و چون اجزای من ریخته می شود عقل و تمیز و دانش من چون سروهای سهی پدید می آید اکنون چون الله انا گوید می بینم که هر چیز از شرم و خجلت آب می شود و می رود و چون سبحان می گویم صورتهای نغز و پاکیزه مرکّب می شود ببرکت این نام از همه اجزای من [و چون انا می شنود همه اجزای من] فرو می ریزد الله اکبر (را) 1 معنی اینست که الله می گوید همه کبریا و ملک مرا می رسد شما انایی خود را دور کنید و بیندازید اکنون چون درین ذوق و درین راحت بودم گفتم که هم درین خوشی در روم و بیرون نیایم و منفرد نشوم در جهان تا بحقیقت انایی الله را ببینم تا چند بتقلید روزگار بگذرانم باز می ترسیدم که نباید این حالت از من برود و نماند باز خود را گفتم که تو در حقیقت محبّت نظر می کن که محبّ با محبوب خود چگونه بود تو نیز با الله چنان باش اکنون باید که هر زمان که ترا آن حالت محبّت یاد آید تو نیز زود با محبّت شوی تا ببینی که محبّ و محبوب هر دو یکی‌اند و از هم جدایی ندارند و عاشق و معشوق یکی‌اند و هر دو عشقی دارند بر یکدیگر امّا عشق عاشق جانسوز بود و عشق

p.173
معشوق رخساره افروز بود عشق رخسارۀ معشوق را سرخ می کند و رخسارۀ عاشق را زرد می کند باز اسم و مسمّی هر دو یکی است یعنی چو اسم الله را می بینی الله را دیده باشی اکنون چون من یگانگی محبّت را و عشق را دیدم که چگونه است پس غیر محبّت الله و عشق (الله) 3 اندیشۀ کار دیگر و ازان کسی دیگر در دل نیارم هر چه از دستم برود از بهر نگاه داشت آن ترک مجبوب خود نگویم و دو چیز را در دل نگاه ندارم یا محبوب و یا غیر وی و تن و مال و فرزندان را و همه جهان را با محبوب خود برابر ننهم و همچنین کتابها را و همه فضلها را و هنرها را و همه چیزها را بر باد دهم تا یک ساعت از محبوب خود بدینها مشغول نشوم و از مرگ و عقوبت نیندیشم و از اُولیٰ و اُخریٰ نیندیشم و از زمان و امل و اسباب نیندیشم که نباید زمانی از محبوب خود بدینها مشغول شوم و ازو غافل باشم اکنون باید که ریاضت برین شکل کنم که محبّت او بر من مستولی شود و در اندیشم که دریغا من چندین چیزها چرا اندیشیدم و گفتم در تذکیر و آنچه مقصودست آن محبّت الله است چرا آنرا رها کردم و بچیز دیگر مشغول شدم اکنون چنان باید که مرا آن حالت محبّت الله چو یاد آید زود من با محبّت شوم و بچیزی دیگر نپردازم در چندین نوع علم شروع کردم و با چندین خلقان نشستم و خاستم هیچ نقصانی جمال الله نیافتم و همه جمالهای محدثات را نقصان یافتم اکنون بعد ازین هیچ چگونگی و کیفیّت الله نطلبم و دل برجمال و کمال وی بنهم و بمحبّت وی محترق شوم باز گفتم من که باشم که بیارم اندیشیدن که الله محبوب من بود امّا محبوب من اعتقاد من است [بالله و یقین من است بالله و هر ساعتی می زارم و می نالم تا مرا الله ازین محبوب که اعتقاد من است] جدا نکند و بغیر وی مشغول نکند (که) 4 هر گاه درِ اعتقاد و یقین را گشاده یافتم در بهشت و ملک ابد و موانست دایم و حَور او عَینا و نظر بجمال ذو‌الجلال دایم یافته باشم و سر گردانی از من رفته باشد و آرامی گرفته باشم و وحشت و غربت از من رفته بود ای دریغا که بوی من از کوی الله بر گذرد و رحمتی
p.174
نباشد خاک آن کوی را ای دریغا که خون مرا سگان کویش بیاشامند و گرانیی نیاید دندانشانرا شرم دارم که خاشاک کوی او باشم که نباید زحمتی بود خاک کویش را من که باشم که خاک کوی تو باشم یا خون لبان سگان تو باشم ای آنک دعوی محبّت میکنی بنگر که مخالفت محبوب در تو چگونه صورت می بندد اوّلا خمر می خوری و بنامحرم می نگری و درم در کیسه می داری و بدرویش نمی دهی و از مرگ می گریزی با آنک در مرگ رسیدنست بمحبوب و هوای خود می طلبی و رضای محبوب می مانی و آنگاه می گویی که ای شکسته دلان در آن وقتیکه حالتان خوش بود مرین بندۀ گریختۀ گناه کار را در خواهید از حضرت‌ الله اکنون ای دوستان الله بزرگوار است روی بوی آرید که همه خوشیها و مزها از الله است و همه موجودات را خوشیها و مزها الله می رساند و هرچند دارند [همه 5] ازو دارند و همگان چیزها را از خوشیها و مزها و ذوقها از الله می گیرند و اگر محبّت از شفقت است همه شفقتها از الله است و اگر از جاه و رفعتست همه جاه‌ها و رفعتها از الله است و اگر از بهر انعام است همه انعامها از الله است و اگر از بهر موانست است مونس همه الله است و هرچه تو خوب می بینی همه خوبیهای الله است و جمالهای الله است و همه خوشیها و مزها از اثر پرتو الله است و الله بهر یکی از اثرها طایفۀ را محبّ و خاضع گردانیده است اکنون گویی گناه آنست که آنچ الله ترا داده است و میسّر گردانیده است آنرا از الله نبینی و ناظر الله نباشی چون تو نمیدانی که میسّر شدن آن کار از الله است نظر تو بسوی غیر الله می رود و آن نظر که بغیر الله رود آن همه رنج و عقوبت است (والله اعلم).

pp. 172 - 174
۱ _ ص: ندارد. ۲ _ ص: ندارد. ۳ _ ص: ندارد. ۴ _ ص: ندارد.

p.174
فصل ۱۲۳

پیش دلم می آمد که الله گفته است به محمّد صلّی الله علیه و سلّم اِنّا فَتَحْنٰا لَکَ فَتْحَاً مُبِیْناً a معیّنی و مخاطبتی بوده است الله را با محمّد علیه السلام چنانک فرموده اِنّا اَنْزَلْنٰا اِلَیْکَ الْکِتابَ b و اَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ c که آن

p.175
معیّت با کسی دیگر نباشد باز و سوسه می آمد که الله چون همه اجزای این کس را هست میکند و در هر جزوی هزار نوع تصرّف می کند پس الله با هر کسی بباشد الله الهام داد بجواب که الله با هر کسی بنوعی باشد با یکی برنج باشد و عقوبت و با یکی بشهوت و با یکی براحت بدان نوع که الله با انبیاء علیهم السلام بوده است از روی نصرت و معجزه و محافظت و شرح آن جهان و دید عالم غیب محسوس است که از آن نوع با کسی دیگر نیست و ازین نوع ترکیب و تصویر و گرما دادن و سرما دادن و غذا را در وی قسمت کردن و خواب و بیداری دادن الله با همه کس هست اکنون طالب آن باش که الله با تو از آن نوع باشد که با انبیاء علیهم السلام بوده است و می گوی ای الله از نوع دیگر با من باش و در هر حالتی در خود می نگر و می دان که از آن نوع الله باتست بدل می آمد که همچنانک مر کلّ مرا نوع حالتی است از خوشی و ناخوشی و عشق و محبّت و ادراک باغ و بوستان و این معنی ادراک را در من کسی نمی بیند چه عجب که هر جزو مرا همین نوع ادراک باشد و در وی کسی آنرا نبیند اکنون ای الله آن معنی ادراک را و آن خوشی عشق و محبّت را بوقت تنهایی من بالا ده و بیفروزان و بلند گردان پیش من تا من می بینم و آن معنی عشق است و طاعتست و توحیدست اکنون باید که تنها بنشینم و آن معنی را بالا دهم و تعظیمش کنم تا بنهایت وی برسم و مطلوب خود را بیابم و چون آن معنی که مطلوبست حاضر شود و با من مساس کند من حمل گیرم از وی و در خورد آن بچۀ شادی از من موجود شود همچنانک چون نظرم بر خاک می افتد آن معنیها که از خاک آمده است از عشقها و سبزها و خوشیها چون بدان می پیوندم 2 از من راحات پدید می آید حاصل تا الله مساس کدام معانی لطیف روزی کرده بود درخور آن وجدها و حالات و کرامات از من بدید میآید و ادراک این اصل و این معانی مرا دهد و مثال ما فیلسوفان را دهد کَیْ بهر کسی دهد و اگر کسی را ازین خوشی روزی کرده باشد با خیالات این معانی مساسش بدهد باز هر صورتی که مظهر این معنی شد هماره
p.176
با صورهای ایشان و با خیالات ایشان و احوال ایشان مساس دارید 3 تا الله از شما آثار برکت پدید آرد و عشق و مودت در شما ظاهر کند چنانک من با صور انبیاء علیهم السلام و مناجات ایشان مساس دارم و چیزها می بینم و الله را یاد می کنم و از آن چیزها که می بینم آنچه مرا موافق است درخواست می کنم و از حال بحال می گردم و حقیقت الله را نظر می کنم و دلیر میشوم و هر وصفی‌اش را که می بینم دگرگون میشوم (والله اعلم).

pp. 174 - 175
a . قرآن کریم، شورۀ ۴۸، آیۀ ۱. b . سورۀ ۴، آیۀ ۱۰۵. c . سورۀ ۹۴، آیۀ ۱. ۱ _ ن: می چرندم. ۲ _ ص: در‌آید.

p.176
فصل ۱۲۴

اِنْطَلِقُوا الیٰ ما کُنْتمْ بهِ تُکَذِّبُوْنَ a هیچکس معذور نیست در جهل بخالق خویش زیرا از برون از حال بحال می گرداند [وحال اندرون را می گرداند] می جنباند کسی را و می گوید مرا نمی جنبانند مکابره کرده باشد و می زنند مر کسی را و وی می گوید مرا نمی زنند جحودی آورده بود آخر این تشنگی و گرسنگی و درد و رنج هر یکی زخمی است و ضربیست 1 و راحت و رفع گرسنگی و دارو دادن دردها انعامی است اکنون خالق را دانستن آن بود که او را دوست‌داری چو انعامش می بینی و بترسی چو قهرش می بینی و نشان محبّت و ترس آن بود که اندرون و بیرون تو حالت دیگر گیرد و جنبشی دیگر بود ترا که مباین حرکات اوّل باشد و ترس نیز آن بود که اندرون و بیرون تو حالت دیگر گیرد و لون دیگر شود هرگز هیچ محبّی دیدی که حالت بروی نگشته بود و هیچ ترسی دیدی که ظاهر و باطن وی تفاوت نکرده بود اکنون تفاوت حالت محبّت 2 آنست که محمد رسول الله صلّی الله علیه و سلّم آورده است در قرآن و تفاوت حالت ترس را نیز همچنانک در رحم از حال بحال بگشتی [و رنگ برنگ بگشتی 3] آنگاه روح ترا 4 بتو تعلّق دادند بعد از مرگ نیز از حال بحال بگردی آنگاه همان روح را بتو تعلّق دهند تا تو در رحم باشی نعمت این عالم را چگونه اهل باشی و

p.177
چگونه توانی خوردن تا از خون خوردن بشیر خوردن آیی و از شیر خوردن بغذای لطیف آیی آنگاه بدگرها آیی تا تو درین جهان باشی چگونه نعمت آن جهان توانی خوردن و چند توانی خوردن آخر شخصی در خور آن بباید هیچ دیدی که کسی مورچه و پشه را آورد که بیا مایدها و آشهای با تکلّف را بخور و با زنان آدمیان صحبت کن اینها چه اهل آن باشند آخر قد و قامتی در خور آن بباید اکنون خود را گفتم چو نشان محبّت الله [از حال بحال گشتن است در ظاهر و باطن بیا تا بتحصیل محبّت الله شوم و بذکر الله] مشغول شوم و باز پیش دلم می آمد که نباید چو من بمحبّت الله مشغول شوم بی خبر شوم و آب از دهانم دویدن گیرد و کسی بیاید و جامه‌ام ببرد الله الهام داد تا تو هوش بچیزهای دیگرداری هوش بمحبّت من نداری اکنون بوقت ذکرالله و محبّت الله تا باطن بیکدیگر نزند و از حال بحال نگردد محالست که زندگی و محبّت الله پدید آید و هرچند باطن من آرمیده‌تر 5 باشد و هموارتر باشد می بینم که پژمرده‌تر می شود اکنون می بینم که باطن من بوقت ذکر‌الله و محبّت الله بر یکدیگر می زند چنانک گویی هوا بر کوه می زند و کوه بر کوه می زند و در آب می افتد و یا باد و اشجار بر یکدیگر می زند و یا شاخهای پرشکوفه بر یکدیگر می زنند و آب می شوند حاصل بی حرکت باطن در محبّت الله هیچ زندگی نباشد و این حرکات باطن که کسی از حال بحال بگردد همچنانست که گویی خود را بر الله و بر صفات و صنع الله می زند از بهر طلب مزید محبّت الله و می باید که خویشتن را چون مصروعی و دیوانۀ سازد و شوریده باشد در وقت طلب محبّت الله و اگر باطن مانده شود از حرکت و طلب و تن فرو ماند بدانک الله محبّت را در تو می آکند و می فشارد و ترا بی هوش می کند تا از محبّت و عشق و خوشی ترا پر می کند (والله اعلم).

pp. 176 - 177
a . قرآن کریم، سورۀ ۷۷ آیۀ ۲۹. ۱ _ ن: زحمتست و ضربتست. ۲ _ ن: محب. ۳ _ ص: ندارد. ۴ _ ص: آنگاه همان روح را. ۵ _ ص: آرامیده‌تر.

p.177
فصل ۱۲۵

مادر را 1 گفتم که الله روشناییهای حواس ما را از مواضع وی بیرون می کشد و ظاهر می کند چون روشنایی چشم و ادراک گوش و سایر حواس همچنانک کسی از غوزه کثیف پنبۀ روشن لطیف بیرون کشد بیا تا ناظر بصنع الله باشیم نه بمصنوع

p.178
که مصنوع چو شکل شورستان و خارستان و خشکستانی را ماند چون هوش بصنع الله داشتی گویی ازو با هوای خوش آمدی و از آب تلخ بآب خوش آمدی و از خارستان بگلستان آمدی این حالت خوشتر بود که نظارۀ چنین جمال می کنی تا راحت آن در اجزای تو می پراکند به از آن 2 که نظاره شورستان و خارستان و صورت زشتی می کنی تا اثر رنج آن در تو می پراکند اکنون همه روز درین جمال نظاره می کن تا آش ترا بتو می آرند و تو می خوری به از آنکه همه روز غم نان و آب می خوری تا ترا حاصل شود و غم مرده شدن و زنده شدن می خوری و غم حشر و قیامت می خوری تو خود بنظر این جمال مشغول شو هر چه خواهد شدن بشود و ترا از آن خبر نبود درین ساعت دم مرا ببین که چون وزان کرد و آب لطافت کلمات مرا روان کرد تا کندۀ نغز گرفتۀ سود او رنج ترا ای مادر چون نهال و شکوفه و میوه کرد تا تو می خوری و درین ساعت در زیر سایۀ این برگ آمدی و از دیوار و خار رز اندوه خلاص یافتی اکنون در این زمان که تو در زیر این برگ و میوه‌هایی ترا از کالبدت چه خبر که وی خون است و رگ است و پی است و کنده است و پهلوی خاشاک و نمداست و یا پهلوی دیوار است اکنون نیز چون روح ترا در فردوس فرو آرند و کالبد ترا در ویرانی جهان پیش سگان در میان حدَثها ذرّه ذرّه کنند ترا چه خبر باشد هیچ لطیفی نیست که گرد آن کثیفی نیست تو از بیرون سون باغ در و دیوار و خار می نگری چه خوشی یابی چو از دیوار و خار در گذری بمیدانها و سروها و چمنها در آیی و زیر گلبنان و سیب بنان و لب حوض بیایی و بصاحب جمالی که خداوند باغست باسماع و لطافت بر سی آنگاه از وحشت خار و دیوار ترا یاد نیاید نیز هر که در صورت خار و خاک و دیوار و چوب و آتش و آب می نگرد او در وحشت دیوار و خار رز باشد امّا چون باری و الله را از پس اینها ببیند و بصنایع و لطایف او بتغییر و تبدیل نظر کند و بمیوهای انس و بمقعد عشق برسد از وحشت دیوار و خار رز خلاص یافته باشد اکنون خود را گفتم که هرچه منظور تو شد الله را ازو رای
p.179
آن دیدی و هر آینه که هست بی صانع نخواهد بود 3 از آنک چندین چیزی بباید تا نام هستی گیرد بنزد تو یکی تویی تو و نظر تو و تخصیص تو بدان منظور و ضرّ و نفع نظر تو و مناسبت و انجذاب میان نظر تو و آن منظور و تحیّر بنظر تو و تحیّر آن منظور [و تخصّص او بنوع وجود و بدان زمان و اشتمال آن منظور] بر ضرّ و نفع این چندین ترکیب مختلف و وجود همه با موانع و آن عدم که بخلاف وجود است هراینه بی تدبیر مدبّری و حکیمی نباشد بلکه نزد اهل نجوم و حکمت عمل جملۀ افلاک و ستارگان و طباع و قرار ارض و جملۀ موجودات بباید تا آن نام موجودی بر چیزی بنشیند و عمل افلاک و عالم را بفعل مدّ بری گویند پس جملۀ خلق متّفق آمدند که الله ورای هر موجودیست سمیع و بصیر و فعالست و علم و حکمت ازوست که وجود صورت بند بی اینها نیست اکنون چون بوجود هر چیزی که باشد الله را با این همه صفتهاش دیدی پس الله را بنامی از نامهاش بیندیش مثلاً اَلْمُسْتَعّان گفتی چون الله مستعان بود ملالت و سأٓمت و درد و تفرقه همه بوی زایل شود تا معنی عون متحقّق بود بلک هرچه تو از وی بخواهی بالله که هستی آن حاصل شود در حال از حَوْرا و عَینا و سلسبیل و زنجبیل و ترا حالی ولایت تکوین نباشد لامحالة چنانک اهل بهشت را و از آن مکشوف‌تر که اهل بهشت راست این ولایت بباشد و اگر خواهی در یک زمان ترا ببرجهای آسمان برد تا برج آتشی و آبی و بادی و خاکی را نظاره کنی و قرین سعد مشتری و نحس زحل گردی و جملۀ کواکب را بر تو مکشوف کند و اگر خواهی تا ترا معجزۀ جمله انبیا علیهم السّلام بود از طوفان نوح و عصای موسی و ید بیضا چون این همه از الله است و الله بسبب منظور با تست این همه ترا بباشد و در هر عجبی که دلت خواهد فرو می رو و الله را می بین از ورای آن وسأٓمت و ملالت بعشق برود تو از الله عشق می خواه و قضای شهوت باحوران و بیهشی از خمر بهشت و سلام ملایکه و وصایف و خدمتکاران با چندان حُلّها می خواه که آن همه خوشیها بالله با تو بود بدان منظور لاجرم همه چیز مر ترا باشد پس
p.180
چو الله با تست در همه موجودات نظر می توانی کردن هم این جهانی و هم آن جهانی از حورْا و عَینا و از هرچه خواهی ولیکن نظر تو یک ریزه بیش نیست اگر چه همه جهان مملوک تست تو. آن ریزه نظر در کجا می داری که مزه و رنج بیش از آن نتوانی کشیدن و باندازه و ذوق خود بیش مزه نتوانی گرفتن اکنون در هر جزو این جهانی و آن جهانی که نظر کنی نیک نیک نظر کن تا مزۀ آن بتو راه یابد و هر ساعتی الله ترا نور روی دیگر و قدّ و قامت دیگر می دهد چو قدرت الله با تست همه سمع و بصر بی نهایت با تو بود و سأمت و ملالت همه از تو بدان زایل شود که الله بهر ساعتی در باطنت عشقی و نوری دیگر دهد ترا و ظاهر جمالت را نیز هر ساعتی نوری می دهد که آفتاب و برق را خیره کند چنانک موسی و یوسف را صلوات الله علیهما نقاب می بایستی و هر ساعتی ترا هوش می ستاند و ترا مست می گرداند هم برین ترتیب هرچه منظور تو شد الله را با همه صفاتش و رای آن همه می بین اکنون نظر می کنم که الله دستکهای مرا چگونه پیوستۀ یکدگر کرده است و چگونه هموار کرده است و جمله اعضای مرا در خورد یکدگر راست کرده است آنکس که از وی چنین صورت بندد می بینم که عالم و قادر و حکیم و کریم و رحیم و طالب و غالب همه اوست باز چون در چشم شکافتۀ خود و دهان کفتۀ خود و اعضای سلیم خود نظر می کنم همه عالمی و کریمی و رحیمی و قادری و قاهری الله را می بینم بی خیال و بی جهت و رؤیت الله مقصود از نظر بذات الله آن باشد [که] تا صفات و افعال و فواید و تصرّفات ویرا ببینم پس چون تصرّف و فعل و رحمت و عاطفت و کرم و لطف و قهر الله را می بینم بجقیقت الله را دیده باشم چو مقصود این آثارست که ببینم از ذات الله نه مجرّد ذاتست پس چه عجب باشد اگر ذات الله مجموع این صفات بود که لاینفک است از یکدیگر (والله اعلم).

pp. 177 - 179
۱ _ ص: در حاشیه: مریدی را. ۲ _ ص: چنین است در هر دو نسخه والظاهر: یا آن که. ۳ _ ص: نباشند.

p.180
فصل ۱۲۶

یٰا اَیُّهَا الّذِینَ آمَنُوا ای طالب بی خبر از مطلوب خود هماره می خواهی تا بجویی چو دست افزار جستنت کم شود بخسبی و تارگیت می جنبد می طلبی

p.181
و حسرت می خوری که آلت جستنم نماند تدبیر چون کنم و چون بفراموشی دست بداری از جستن ترا در طلب آرند آخر بنگر که صد هزار از اهل عقل برین بوی درین تکاپوی آمده‌اند آخر ببین که سگ بی بویی بجایی نمی پوید چندین عاقلان بی بویی درین راه طلب چگونه پویند و این سفر را هیچ کرانه نیست از آنک لطف محبوب را هیچ کرانه نیست همه گردان شده‌اند در میان راهی و یا چون معلّقی که بر هیچ چیز تکیه ندارد چنانک روح تو در گردش چون چرخ فلک است و یا چون مرغی که در هوا پر می زند تا کجا فرود آید و این حجابهای مصوّر حجاب نیست از دیدن الله بلک صرف کردن الله حجابست دلیل بر آنک در یک زمان در پیش خویشتن الله را می بینم و در زمان دوم نمی بینم معلوم شد که مجرّد صرف الله حجابست از دیدن الله اکنون خود را گفتم نا دیدن الله آن است که بر پنداشت غیبت الله با صورت مخلوق دمی زنی همان پنداشت تو ضایع کردن عمر و بیگانه بودنست از الله و اگر نه هیچ جزوی از موجودات نیست [که الله آنجا نیست] با همه قوّتهای تو قوّت الله پیوسته است و برؤیت تو [رؤیت] الله پیوسته است و همه موجودات جهان چاکرند الله را یکی آرامیده و یکی رونده و یکی منجمد منقبض ترش روی و یکی منبسط تازه روی چنانک بچه نخست که بجهان آید یکچند گاهی بگرید [آنگاه بخندد همچنان مؤمن نیز در اینجهان بگرید] آنگاه بخندد نخست آدم بگریست و رسول صلّی الله علیه و سلّم فرمود اَللّهُمّ ارْزُقْنِیْ عَیْنَیْنِ هَطّالَتَیْنِ باز نخست ابر گرید تا گل بخندد اکنون رسول علیه السّلام که روضۀ بهشت و گلستان معانی بود اشک دو چشم می خواست لاجرم جبرئیل با طاوس ملایکه آن همای همّت او را آنچه در خورد او می آوردند از خورش حکمت و بسّر او می رسانیدند چنانک کبوتر بچۀ خود را خورش آورد تا رسول علیه السلام بی هوش می گشت از بشارت آن شراب که از شوق لقای الله بوی می رسید و از آن بشارت چو بیهوش می گشت بهشت را و حوران را پدید می دید و بدیشان می رسید و در مهتری و سروری کمال می گرفت و رخساره از شراب طهور می افروخت باز چون بهوش می آمد
p.182
میگفت که اِجْعَلْ هَٰذا الْبَلَدَ آمِناً a یعنی در این جهان قرارم مده مرا با محبّت خود آرام ده تا در سرای امان و دار‌السلام بیارامم و بمؤمنان لحظه لحظه بوی موانست آخرت برسانم وَاتَّبِعْ مِلَّةَ اِبْرٰاهِيْمَ b ابراهیم با همه جنگ کرد و تا دوست را نیافت هیچ آرام نگرفت و جنگ ازین قوی‌تر چه بود که لٰا أُحِبُّ الْآفِلِيْنَ c گفت همه ستارگان را چیزی گفت و دشنام داد یعنی اگر ستارگان بی تمییزند دوست و دشمن را نشناسند ایشان را از بهر چه دوست داری و اگر تمیز دارند [عاجزند] که دوست را بمراد نتوانند رسانیدن و آن دوست نمرودیان و منجمّانند و دشمن را قهر نتوانند کردن و آن دشمن منم که ابراهیمم بخلاف دوستی الله مر مؤمنان را اگرچه مؤمنان در غم‌اند جای شادی بموضعی دیگرست و کافران را جای فهر بموضعی دیگرست و اتّبع ملّة ابراهیم یعنی نفاق را بمانید 1 و خدمت نفس مکنید 2 و خواست و آرزوی او را مدهید شما را چشم و ابر و جای دیگر است و دست و پایتان جای دیگر این بز بازی باشد نه متابعت ملّت ابراهیم باشد آن خداوندۀ بزمرد خسیس است از بهر شکم آن بزک را چگونه چراغ پایه بازی آموخته است و آن نفس خسیس تو بنگر که بحکم حرص چگونه بزبازی می آموزد مر ترا تا تو سخن وی می شنوی و از طلب الله غافل می شوی و جان تو می کاهد پس تو الله را و جان را ندانی از آنک تمییز نداری و بی خبری تو سخن آنکس را دانی که پهلوی وی نشینی اما آنها که از حرص رهیده‌اند و نفس را اسیر خود کرده‌اند تو سخن گفتن ایشان را چه دانی بچه چو گوشت پاره است چو از مادر بیاید مادر و پدرش بکدام لغت در وی دردمند و آن در ضمیر وی آید هم بر آن نقش آواز نفس وی بیرون آید و آن نوع را دریابد یعنی بر ضمیر طفل هر مهری که نهی همان نقش گیرد اکنون تا سپس مرگ با تو کدام کسان نشینند و بکدام لغت ترا گویند و کدام آب و هوا با تو آسیب زند گویی کلمات مردمان و
p.183
حیوانات و بادها همه الله است که در هر جوهری می دمد تا رنگها دهدش اکنون دو حالست یکی شادی و یکی رنج و آندو بیکی باز آید زیرا که رنج سبب شادی بود و شادی سبب رنج بود و یک چیزی نا منقسم بدوکس چگونه مضاف میبود چنانک آب مسکن و راحت خلق آبیست و سبب هلاک حلق خاکیست و خاک همچنین و باد همچنین خاصه بر قول اهل طبع که هیچ جزوی نیست که سبب ضرّر یا سبب نفع نیست چو مترکّب از چهار طبع است و هر یکی ازین ضرّیست و نفعی است و این همه حیلۀ زَوْ بَعانست امّا باطن انبیا و اولیاء را نوری دادند و بینا گردانیدند تا بدان نور یقینشان حاصل شد و بدانستند چون آن بینایی دیگران را نبود هرچند که وصف کردند ایشان در نیافتند چنانک بینایی چشم دادند یکی را تا بدید و بدانست و آن دگر را که ندادند هرچند او را وصف کنند و خواهند تا او را بینایی حاصل شود نشود اکنون تا هر کسی را پروانۀ او کدام شمع است چون از پای درافتد همان شمع بسروی برسد اگر زشتی باشد زشتی رسد و اگر خوبی باشد خوبی رسد باز خلق غافلان چون پروانه‌اند و دنیا چون شمع که معشوقه‌شان از عاشقانشان زرد روی‌تر است امّا شعله سر و روی آن تن شمع را بر ایشان پوشیده گردانیدند و چشمشان را خیره گردانیدند تا نمی بینند هدایت الله نگر که چشم دو کس یکسان و نور چشم ایشان یکسان و ارض و سما و نجوم و هوا که اسباب بصرست یکسان یکی را چشم عبرت بین شده است و الله در عجایت بروی گشاده و یکی دیگر را الله در حجاب کرده تا هیچ نبیند از آن پس لاجرم چنین حجابی حجاب چیزی نباشد و این چنین حجابی دلیل [مسافت 3] نکند بین الله و بین الانسان از آنک مسافت هوا و آب و خاک و سما و عین و جرم باشد دلیل بر آنک غرض مسافت نباشد میان فاعل و مفعول و همچنین سماع و گوش دو کس یکسان یکی را در کلمه دری بگشایند تا راحتها می بیند از آن کلمه و یکی را در پرده کنند که از آن خوشی هیچ بهره‌ایش نباشد باز دل دو کس یکسان خَطرَت دل یکی را ببستانها و
p.184
براحتها دری بگشایند و یکی را حجاب دهند تا از آن راحت هیچ نبیند امّا گاهی که این محجوب با وی که می بیند جدل کند گوید که چه خوش است این که تو می بینی و باز گوید که این خیالست و سود است و آن خیالها بدان سبب بود که پارۀ از آن حجاب خود بوی داده باشد و خوشی وی کم شود و آنکس که در خوشی است و راحتی می یابد از آن بستانها پارۀ از آن سرور و تازگی و طراوت بستان خود دستۀ بندد و بنزد آن محجوب آرد تا وی را باز نماید که خوشی این بستان بدینسانست و ازین وجه است، این نور را با حجاب و ظلمت وی آمیخته باشد لاجرم نور و راحتش را الله کم کند تا آن محجوب محروم ماند که اگر آن محجوب از اهل این نور بودی هم از ابتدا الله وی را بنمودی امّا جمعی که این بستان را می بینند و اهل آن نورند چون جمع شوند و بیکدیگر پیوندند آن نور و بستان ایشان زیاده شود و محجوب با محجوب چون جمع شوند آن ظلمت ایشان زیاده شود پس گفتم تنها بالله بودن و از همه بریدن خوشتر بود امّا این دوستان و مادر و فرزندان همچون لنگری‌اند بر پای روح من و یا چون رشتۀ بر پای گنجشکی‌اند و این روح من خواهد تا در هر کوی خوشی فرو رود و باز نیاید و از صحبت و مجامعت و نظر کردن در جمالی و ذوقی باز رهد و ایشان باز کشند امّا روح چون شربت راح راحت نوش کرد و در آن خوشی فرو رفت می خواهد تا همچنان سرمست بباشد و باز نیاید امّا سر رشتۀ دوستی متعلّقان و نفس خلقان او را باز می کشند و دنیا ازین مبغّض آمد که شهد وی بی موم نیامد و این قالب چو از وجود سریر زند هر عضوی را بعضوی دیگر حاجت بود و آنگاه مراد آن عضو حاصل شود که بار و رنج آن عضو دیگر بکشد اکنون چو در دام جهان آمدی خواهی تا باز بیرون [پری] نتوانی زیرا که روح چون ماهی از دریای عدم بر‌آمد بحکم حرص لقمه طلبی و آسیبی زد بلقمۀ و همچنین می چشید و می خورد و در وقت خواب و بیهوشی باز می رفت و بسبب بلیّه روزگار و رنج که گاهی بر وی رسیدی بترسیدی نیارستی تمام آن لقمه را گرفتن و بهر آسیبی می خواستی تا بدریای عدم باز رود و بحکم آنک حیوة متعلّق بلقمۀ بود باز می آمد اکنون هر که لقمه را
p.185
ترسان ترسان بخورد و بر ادب شرع و حلّ و حرمت وی برود غذا یافته باشد و امان یافته باشد از شست غذاب و عقوبت، حاصل برّ و فاجر چو دو ماهیند ماهی مؤمن چو قطرۀ لقمه را بخورد چون ماه در دریای علو رود و باز آن جاه جوی حریص لقمه را پرتر گیرد تا لقمه او را بکشد و بشست عذاب و عقوبتش مبتلا کند چنانک موسی علیه السلام تا هماره در تشرّب روح قدسی بود در راحت می بود و چون بسبب پریشان شدن قوم دلتنگ می بود و شربت راح او مهنّا نمی بود پریشان می شد گفتند بموسی که اگر تو رنج قوی نمی بایستی کشیدن بظاهر کردن ید بیضا و ثعبان شدن عصا مشغول چرا می بودی والله اعلم.

pp. 182 - 183
a . قرآن کریم، سورۀ ۱۴، آیۀ ۳۵. b . سورۀ ۴، آیۀ ۱۲۵. c . سورۀ ۶، آیۀ ۷۶. ۱ _ ص: بمانیت. ۲ _ ص: مکنیت. ۳ _ ص: ندارد.

p.185
فصل ۱۲۷

الله اکبر گفتم در نماز آمدم گفتم در سیاست جای آمدم 1 و الله اکبر گفتن نام قربانیست یعنی نام قربانی از بهر آنست که اجزای ما همه قربانی‌اند و این نمدها که در زیر پای انداخته‌اند همه موی کشتگانست و اجزای در و دیوار اجزای صد هزار حیوانات و آدمیانست تا چند سرها کوفته‌اند و اینجا بی خبر انداخته‌اند بلک احزای تن ما تا چند‌بار بمرده است و از آدمیان دیگر و حیوانات نیز تا چند بار در چهار 2 خانه آب و باد و آتش و خاک بوده است پس سر تا سرما همه سرای سیاست است. سُبَحٰانَکَ اَلَّلهُمَّ آغاز کردم یعنی ای الله تو منزّهی از صورت که صورترا چنین عقوبت هاست وَ بِحَمْدِکَ یعنی نخست از باغ لطایف تو بود که اجزای خاک بچریدند تا فربهی وجود یافتند آنگاه قربانی شدند همچنان بآخرت همه زخمها و رنجها را سماع مؤمنان کنند و خوشیهای راحات ایشان گردانند اَوْمَعْنٰاهُ سُبْحٰانَکَ اَللَّهُمَّ عجبا از تو ای الله که اجزای خاک و هوا و آب را بدان منصب رسانیدی که پاکی و چگونگی ترا بدانست اگر اجزای خاک مرده را ببهشت و فردوس رسانی و برؤیت خود رسانی چه عجب وَ بِحَمْدِکَ یعنی سر تا پای نعمت توام وَ تَبٰارَکَ اسْمُکَ

p.186
هر جزو که بنام تو بر‌آمد هرگز نکاهد و بسعادت ابد برسد وَتعٰالیٰ جَدُّکَ رحمت و لطف و کرم تو چو نصیب بیچارگان نباشد از آن که باشد چو ذات تو و بزرگواری تو متعالیست از آنک حاجتش بود برحمت و کرم و لطف چو معرفتم دادی حضرتت بس بلند دیدم جای دیگر نروم وَلٰا اِلٰهَ غَیْرُکَ اکنون چو در نماز الله اکبر گفتم با خود قراری دادم که نظر را از همه چیزها کوتاه کنم و همین درالوهیّت و تعظیم و صفات الله نظر کنم و بس چون چنان می کردم صد هزار روشنایی و هیبتها و شکوهها می دیدم و می خواستم تا بر خود شکاف کنم ازبس که پر می شدم از هیبت و تعظیم و هرگاه که پر می شوم از تعظیم و هیبت و عشق و محبّت الله هوش می دارم و نظر می کنم که این روح و ادراک من کجا فرغرده شد و سست شد و کجا سخت ماند و چون بندی می بینم از الله می خواهم تا آن بند را بدراند و آن موضع را شکاف کند تا هیبت و رحمت و رقّت و گریه از آن موضع در آید و از من بیرون روژد و چون در‌الوهیّت و تعظیم و صفات الله نظر می کنم چنان روشنایی و عجایبها پدید می آید که روح من چون آبگینه می طرقد و می جهد چنانک از آتش بجهد و بشکند و صد هزار عجایبها از زیر هر شکافی بیرون می آید اکنون می باید که در نماز بالوهیّت بتعظیم چنان نگاه کنم که بینم که الله روح مرا چگونه از حال بحال می گرداند و در وی چه تصرّفها می کند و در آن گردش روح مرا چه عجب تفاوتها می باشد که یکی بیکی نمی ماند چنانک خاک را از حال بحال گردانید تا بدینجا رسانید که عقل و حسّ و تمییز و معرفت و محبّت و عشق شد روح مرا نیز همچنان در عجب‌های بسیار از حال بحال می گرداند تا من مشاهده می کنم حاصل اینست که آب محبّت و تعظیم الله و وجد که از غیب بعین می آید در آن وقت که نظر بالوهیّت و تعظیم الله می کنم می بینم و می خواهم که آن رگ را در روح خود نیک نگاه دارم تا پی بیرون برم بغیب، باز قوم را گفتم که الله قهّارست چو در نماز آیید خاضع و ذلیل و ترسان باشید و از قهر الله در‌اندیشید مگر که شما الله را در وقت نماز قهّار نمی بینید که از چشم مردمان شرم می دارید و می گویید که
p.187
اگر در نماز راست نه ایستیم ایشان مارا رسوا کنند که این منافق است و بی اعتقاد است و شاید که قصد زدن و کشتن و آواره کردن ما کنند مگر که الله را شما قادر نمی بینید بر رسوا کردن که از بیم وی در نماز خاضع و ذلیل نمی باشید حاصل نفس آدمی از بیم زخم تیغ و شکنجه خاضع و ذلیل می باشد چنانک هرگز بهیچ نعمتی و آسایشی چنان خاضع و ذلیل نشود اکنون شما در در وقت نماز وَسُبْحٰانَکَ اَللَّهُمَّ قهر الله را می بینید تا خاضع و ذلیل باشد (والله اعلم).

p. 185
۱ _ ن: آمده‌ام. ۲ _ ص: در جهان.

p.187
فصل ۱۲۸

می گفتم که عَلَامَةُ الْاَحْمَقِ کَثَرةُ الْکَلامِ فِی غَیْرِ ذِکْرِ الله تَعَالیٰ کسی تکرار می کرد من پریشان می شدم خود را گفتم که دل بنام الله دار و یاد الله کن تا اندیشها ترا فرو نگیرد ریزۀ نان را چندان مورچه گرد می آیند آخر تو کم از آن ریزۀ که دیوان چون مورچگان با تو گرد نیایند چنانک دریا اگرچه بسیارست امّا خلق دریا خورندگان ویست اکنون چون خورندگان و ربایندگان بسیارند مرا وصف دوستی و دشمناذگی و بیگانگی و آشنایی خلقان و رنجیدن و پریشان شدن از حال ایشان این همه را از دل خود می بباید تراشیدن و پاک کردن و ترک ذمّ و حمد نصیحت خلقان کردن که این بخوانید و آن مخوانید و تکرار کردید و یا نکردید اینهمه را می بباید ماندن تا وسوسه و اندیشۀ ایشان همچو دیوان بر من گرد نیایند یعنی همچون گویی باشم و هیچ جای سر تدبیر مصالح را بمانم‌ 1 در میان این چرخ اشغال بچوگان محبّت در احوال معرفت و تعظیم الله و در روح و ریحان رفتن و جراحات خود را درمان کردن گردان باشم تا درِ عالم غیب بر من گشاده شود و ازین احوال که گفته شد هیچ یادم نیاید و اگر اثری از احوال من ظاهر شود و بیرون تلا بد از معرفت و تحقیق و اسرار و انوار و یا از خلافی و فقه و غیر آن و بر هر اثری ازینها جداگانه خیلی و گروهی جمع شوند من باید که با همه بیگانه باشم از نام و نسبشان و از خان و مانشان نپرسم و نظر نکنم من در احوال روح خود چون آسیا گردان باشم و در مزۀ معانی خود مشغول شوم اگر آرد معانی از

p.188
کنارها برون می آید گو تا بیرون آید و گیرندگان تا می گیرند و می برند و می آسایند و بدولتها می رسند بی دریغ و بی تأمّل بی آنک من بایشان نظر کنم و سخن گویم اکنون خود را گفتم که نشان الله با خود می دار تا ترا ازین احوال و ازین معانی باز ندارند در ملک کسی و در باغ کسی آیی تا نشانی نداری ترا در آن باغ رها نکنند در باغ نماز بی اَعوذُ و بی بسم الله مرو و نان و آب بی تسمیه مخور زیرا که در هر کویی کاری و در هر راهی شغلی است صد هزار ره زنان و دردان کمین گشایند امّا چون بدرقۀ ملایکه در آن کوی و در آن راه با تو باشند که لهُ مُعقِّباتٌ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ یَحْفَظُونَهُ مِنْ اَمْرِ اللهِ a زهره ندارند تا دزدان و راهزنان بیرون آیند باز اگر ایشان نباشند دزدان و راهزنان بیرون آیند همچنانک حشرات در زمین آواز آدمیان و دم زدن ایشان که دشمنان ایشانند می شنوند و دشمن خود را می شناسند و در سوراخها می باشند حشرات زمین تو نیز از بیم مشغلهای الهام ملایکه سر از سوراخ‌های خود بیرون نیارند کردن همچنانک در اسطرلاب می نگری و احوال ستارگان آسمان میدانی و بر احکام آن میروی و چیزها میدانی این حروف الرّحمن الرّحیم الی غیر ذلک من الفاظ القرآن تا درین جایها ننگری و در معنی این خوض نکنی احوال این جهان و آن جهان هیچ گونه دانی [راز الوهیت ندانی هنگام کشت ندانی و هنگام سفر ندانی] نحس منهیّات و سعد امریّات را نشناسی امّا هرگاه که درین حروف نظر کردی چرخ معانی را مشاهده کنی و فرشتگان ادراکات ملهمه و الهام را چون ستاره در پیش چشم تو و نظر تو می آرند تا تو در آن مشاهده [راه] مصالح و مناهج قطع کنی و بمقصد می رسی اکنون نشانی الله را که در باغ رحمانیش درین جهان می روی با جود می دار تا بسلامت بر گذری و ببستان رحیمی‌اش برسی و آن آخرت است که دار‌القرار و دار‌السّلام است (والله اعلم).

p. 187
۱ _ ظ: نمانم. a . قرآن کریم، سورۀ ۱۳، آیۀ ۱۰.

p.188
فصل ۱۲۹

قاضی محوّ می کرد سلطان العلمایی مرا گفتم ای الله هرچه اشخاص

p.189
حیوانات است هیچ بموجب عداوت نشاید که محض صنع تست کس را در آن فعلی نیست اما آنکه مُبغّض و مستوجب عقوبت است آن اختیار و فعل بدست اکنون ای الله اختیار و فعل خلق را بر حضرت تو چه وزنست از بادی کمترست و از هوا ضعیف ترست اکنون اختیار قاضی را باز تابان و آن اختیارشرا صفت دردی و سودایی ده تا از خود بدیگری نپردازد ای الله اگرچه اختیار صنع تست ولیکن صنع خود را دگرگون می گردانی چون صفت اختیار و فعل دادۀ و عقوبتی را صفت آن گردانیدۀ، ای قاضی تو چشم در دو موضع نهادۀ یکی آب روی جستن و غلبه کردن تا لقمۀ کسانی از جاه و منزلت بربایی و دیگر آنک میخواهی تا شهوت خود برانی همچون آن عاشقی که دو چشمش بصورتی در‌مانده باشد و خیره مانده بود نه پیش پای نگرد و نه چپ و چهار سوی نگرد که کسی مرا درین خیانت نگیرد تو نیز ای قاضی نمی نگری که زمین حق کیست و نمی نگری که ترا شهوت که داده است تو از کجا آمدۀ و کجا می روی و تصرّف در ملک کی می کنی و بد کی می گویی تو چگونه مسلمانی که گرد خود نمیگردی و در غم دین و ایمان خود نیستی اگر کسی در خانۀ تو بیاید و یک درم سیم تو ببرد هزار حجّت باوی بگویی که بچه حساب در ملک من آمدی و درم که حق من بود چرا می بری و اگر داد نیابی گویی که مسلمانی را آب برد بدان طرف چنان مسلمانی و بدین طرف هیچ ایمانت نی تو چگونه محو کنی سلطان العلمایی مرا که عزیزی از عزیزان و گزیدگان حق در خواب دید که پیری نورانی از خاصان حق بر بالای بلندیی ایستاده بود و مرا می گفت که ای سلطان العلما بیرون آی زود تا از [تو] همه عالم پر نور شود و از تاریکی غفلت بازرهد، خواجۀ بود مروزی خدمت بزرگان بسیار کرده بود مرا گفت که من هم دیدم که بندگان خدای عزّ و جلّ در حق تو گواهی می دادند که سلطان العلما برای تو رسول فرموده است و حکم اوست که ترا چنین گویند درین جهان و در آن جهان کسی چگونه تواند آنرا محو کردن باز گفت که قومی را دیدم بآواز بلند می گفتند که رحمت بر دوستان سلطان العلما [بهاء الدین ولد] باد مرا ازین سخن معلوم می شد که لعنت بر دشمن دارانش باد (والله اعلم) [واحکم].

_

p.190
فصل ۱۳۰

با خود می گفتم که التّحیّات آفرینهای الله است چنان کن که همه اجزات التّحیّات گوی شوند یعنی همه اجزات بهشت و حور و شهوت شوند از تربیت و نظر کردن بالله و چون همه اجزات خوشی شدند همه مدح تحیّات شده باشند که تحیّات و مدح همه از خوبی و خوشی باشد نه از رنج و در حالت رنج خود همه ثنا گوی و تحیّات باشی یعنی بدین تحیّات زاری کن تا ترا از همه رنجها خلاص دهد صنع الله باسباب تعلّق ندارد آثار را بخودی خود در بر‌گرفته است و هست می کند ولیکن عقیب اسباب نیست می کند و کسی را بر وی چون و چرا نرسد تو گندمی را که در زمین انداختی اول نیست شد آنگاه از نیست [آنرا] هست کرد یعنی اوّل آبی شد و نیست شد و آنگاه آن آبک را در بر‌گرفت و تربیت می کند و هست می‍گرداند این اوصاف را تا خوشه و میوه و درخت می کند پس چه عجب که از یک طرف عبادت تو نیست می شود و از طرف دیگر الله بخودی خود از آن عبادت تو بهشت و حور و خوشیها هست می کند باز خود را گفتم که هر کجا نیستی و هوایی دیدی چشم و نظر دل را در آن دار که هرچه خواهی الله از آنجا بیرون آرد و هست کند آخر بنگر که ترا الله از آن نیست و از آن هوا چگونه بیرون آورده‌است و احوال ترا از پردۀ نیستی بخودی خود چگونه هست می کند و پیدا می کند آخر تو چیزیرا از بهر خود چگونه جمع کنی چون تو جمع نیستی و همه احوال تو در میان هست و نیست است تو یکی از احوال خوشی و ناخوشی و جنبش و آرام و نظر و خیره شدن بیرون شو و از در‌ماندن در رنج و از گشاده شدن در راحت بیرون شو که هر یکی از این احوال ترا الله نیست می کند و بخودی خود دیگری هست می کند بیضه را مرغ چنان بپروراند که هر یکی ازین احوال که باجزای تست الله می کند و می پروراند باز اگر اجزا و احوال ترا نیست کند و چیزهای دیگر از آن جهانی هست کند و باقی دارد چه عجب باشد اکنون بنگر که در هوات کی می دارد در هوای وی باش یعنی در دوستی وی باش و این آرزو و طلب را ببین که بتو [که] می دهد در آرزو و طلب وی باش چو همه جهان و

p.191
اجزای جهان و احوال جهان قایم بالله‌اند ازین مکدّرها در گذر تا بلطف او برسی این همه چیزهای دیگر را که ورزیدی از خلافی و جدل و اصول و از جمله علوم دیگر همه لفظ گردانیدنست دیگر هیچ فایدۀ ندارد و هیچ حالت خوشتر از حالت تو از آن پدید نیاید و چون حال تو از آنچه هست هیچ تفاوت نکند از آن علوم همین‍قدر باشد که بشنوندگان عجب‌تری نماید حالی چو بشنوند اکنون خود را گفتم که چو مقصود دیگر نیست چه روزگار می بری بلفظ گردانیدن لفظ آماده و پاکیزه از قرآن و از معانی وی و از اسرار و انوار و معانی‌های دیگر که در آن سیرها و تفرجها داری پیش تو نهاده است جهد در آن کن که بمزۀ آن برسی که چون بمزۀ آن برسی ببینی که آن مزۀ الله است دیگران را اگر مزه از زر و سیم و از طلب آن بر‌انگیزد تو از روی طلب الله و از آب دست و نماز و از اجزای خود بر انگیزان اگر شاهد ایشان روی دیگران باشد شاهد تو روی تو و اجزای تو باشد در طهارت و نماز و در طلب الله و چنگ و ساز و عشرت تو رکوع و سجود تو باشد و در همۀ اجزای تو ذوق و خوشیها و مزهای آن در رود و همه اجزای تو با آن مزها همرنگ شود اکنون از آنجا که وجود تو فرو دوشیده است او را دوست دارد و از آنجا که عقل و حیات تو فرو می دوشند او را دوست دار یعنی با معشوق و موجد خود باش و باقی را بمان (والله اعلم).

_

p.191
فصل ۱۳۱

اَلَمْ نَجْعَلِ الْاَرْضَ مِهادًا aاجزای زمین را بهم‍دیگر پیوستیم و ترا بروی نشاندیم چون پادشاهان بر کرسی و یا تن ترا فراهم آوردیم و روی ترا بروی نشاندیم و تو از ما جدا نیستی درین تصرّفها و متّصل نیستی خود را گفتم که این ذکر نعمت از بهر آنست تا در الله نظر می کنی و در این نعمت که عطای الله است نگاه می کنی و جمله اجزای تو ببزرگ داشت الله مستغرق [است] و بیهوش می بود اکنون آه می کن و با مریدان می گوی که همین گویند که خداوندا ما را از آه کردن گستاخانه و بی با کانه نگاه‌دار، آه ترس جاه و خجلتمان ده و آه شوق الی لقائک و آه رجاء الی نعمائک مان ده

p.192
وَالْجِبالَ اَوْتَادًا b اگرچه کوهها را قوی ساخته‌ایم و میخ زمین کرده‌ایم نتوانیم که شما را نیز شخصهای با قوت و نیرو و پاینده دهیم در بهشت با آنک اهل اسلام و اهل دهر متفّقند که کوه ذرّه ذرّه جمع شده است وَ خَلَقْنٰاکُمْ اَزْوٰاجاً روی شهر جهان را بشما آراسته گردانیده‌ایم که جنس جنس چون عاشقان با معشوقان نشسته‌اید اِخْوٰانَاً عَلىٰ سُرُرٍ c ویا شما را جفت آزروانها و شهوتها گردانیده‌ایم و جفت و دوست جان گردانیده‌ایم وَجَعَلْنٰا اللَّیْلَ لِبٰاساً d و نظر کن در آن زمان که ما لحاف شب را بر شما چگونه می پوشانیم و شما را بعالم دیگر می بریم و ما از شما منفصل نیستیم نتوانیم که شما را بعالم غیب بریم وَ بَنَیْنٰا فَوْقَکُمْ سَبْعاً شِدٰاداً d درجات بهشتیانرا نیز بتوانیم دایم داشتن وَجَعَلنٰا سِرٰاجاً وَهَّاجاً d در مصنوع ما نمی توان نگریستن در ما چگونه نظر کنی تا ترا نظر ندهیم اکنون در ما نظر می کن چو ما از تو منفصل نیستیم تا نظرت قوت گیرد و تواند نگریستن ما ترا نظر دادیم که آفتاب را می بینی و بآفتاب نطر می کنی نتوانیم ترا حوریی دادن که نور رویش آفتاب را غلبه کند و تو آنرا چو نظر کنی بینی که تجّلی الله است که از وی می تابد همچنانک کسی بکار خیر مشغول می باشد مزه می یابد و خوش می شود و پر ذوق می باشد آن خوشی و آن مزه شراب الله است که او را می نوشاند از آن کار خیر و از مزۀ آن او را مست می گرداند پس آن کار همچون جامیست سرمستی و خوشی از جام نباشد از آن شراب باشد که در جام است اکنون کسی که طلب الله کند و بکار آخرت و خیر مشغول شود او را مستی میدهد از حقایق آن جهانی تا او خوش دل می شود و سرخ رو می شود و بر می افروزد از مزه و خوشی آن و امّا کسیکه بکار خسیس و کار این جهان مشغولست و مزه و خوشی
p.193
ازین می یابد و سرمست می شود این نیز همچون جامیست (و شراب و مزۀ آن از قهر الله است نه ازین جامست!) که کار خسیست تا آنکس که در آن کار خسیس است در عذاب می باشد از قهر الله پس سرمست در طلب الله و در کار آخرت باشی به از آنک در کار دیگر باشی و آدمی مختار است و این آسمانها و زمینها تبع‌اند مر مختارانرا از آنک اینها از بهر نفع و ضرر باشد و مختار داند نفع را و ضرّرا و مختاری در عرصۀ زمین قویتر از آدمی نیست پس آسمانها و زمینها و همه چیز که هست همه تبع مؤمناست اگر اقلیمها و شهرها و حصارها تبع یک آدمی باشد چه عجبت می آید و چندان دولاب و چرخ و سنگهای آسیا و باغها و انبارها و کاهدانها و گلّهای ستوران و شکاریها این‍همه در جسم و شخص و پیکر کلان‌تر از شخص آدمی است و (تَبع آدمی است 2) و آن شخص آدمی همه تَبع دل پر خون ویست و آن دل وی تَبع یک خطرت و اختیار روحست که معیّت است تا بدانی که اگر فلکهای آسمان و طبقات زمین فدای آدمی ضعیف و مسخّر وی باشد چه عجب باشد اکنون وَجَاهِدُوا فِي اللهِ حَقَّ جِهادِهِ e یعنی بهمان‍قدر که سعادت ابد طمع می داری و بهمان‍قدر که رنج آخرت ترا زیان دارد بکوش تا جذب نفع کنی و دفع ضر کنی و دین اسلام مونس شناختن است که وَ هُوَ مَعَکُمْ اَیْنَماکُنْتُمْ f مٰا یَکونُ مِنْ نَجْویٰ ثَلثَةٍ اِلّا هُوَ رَابعُهُمْ وَلَا خَمْسَةٍ اِلَا هُوَ سَادِسُهُمْ g وَ نَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ h این همه بیان آن می کند که الله مونس مؤمنانست و طالبانست و شک نیست که حالت آنکس که مونس [دارد خوشتر از آن کسیکه مونس ندارد و آن کس که مونس] ندارد هیچ کس او را فریاد نرسد و هیچ کس ندارد که با وی غم دل تواند گزاردن و سخنی تواند گفتن و بوی تواند مشغول بودن و مونس الله است هر که طالب الله نباشد که الله را بیابد تا الله مونس او شود آن کس مرده باشد و دل
p.194
بمرده مشغول نباشد و نپیوندد و اگر کسی را پیش نهاد او مونسی نباشد هرگز با هیچ کاری و عمارتی و احوالی مشغول نشود و بهیچگونه کاری قرارش نبود و مؤمن را با ارض و سما و جماد از بهر آن آرام باشد که نظر او ازینها بالله است و آرام بالله می گیرد. (والله اعلم).

pp. 191 - 193
a . قرآن کریم، سورۀ ۷۸، آیۀ ۶. b . قرآن کریم، سورۀ ۷۸، آیۀ ۷، ۸. ۱ _ ص: تقوی. [در این صفحه علامت ۱ ندارد.] c . قرآن کریم، سورۀ ۱۵، آیۀ ۴۷. d . سورۀ ۷۸، آیۀ ۱۰، ۱۲، ۱۳. ۲ _ ص: ندارد. e . قرآن کریم، سورۀ ۲۲، آیۀ ۷۸. f . سورۀ ۵۷، آیۀ ۴. g . سورۀ ۵۸، آیۀ ۷. h . سورۀ ۵۰، آیۀ ۱۶.

p.194
فصل ۱۳۲

الله را مشاهده می کردم بر سبیل حیرت با همه صفتهاش باز بصفت رحمانی و رحیمی 1 مشاهده کردم گفتم ای رحمان می باید که ترا دایم ببینم فرمود که حاجبان رحیمانم را در دهلیز عالم مشاهده می کن تا ببینی که خلعت رحمترا بر ایشان چگونه می پوشانیم تا ایشان بر زیر دستان خود رحمت می کنند، گفتم ای الله جزو ادراک عقل من چو سروریست مر اجزای مرا تا هرچه ادراک کند و خوشش آید آنرا ندا کند مرا جزای دیگر را تا اجزای دیگر نیز 2 آن خوشی گیرند و بدان صفت شوند و آنگاه اجزای من ندا کند اجزای عالم را [تا اجزای عالم را] نیز بدان صفت یابند، اکنون چون جزو عقل مدر که‌ام جواب رحمانی را از الله بشنود که حاجبان رحیمانم را بر درگاه ما مشاهده کن این جزو عقل مدر که‌ام باجزای دیگر [خبر] می فرستد که شما نیز حاجبان رحمت را بر درگاه او مشاهده کنید ازان روی که خوشیها و سبب تربیتها بشما می رسد و نیز الله [را] بصفت ملکی مشاهده می کردم گفتم ملک را رعایا باشد اجزای عالم را و احوال ایشان‍را بر من عرضه داد 3 باز گفتم ای الله ترا می باید که ببینم گفت که ملوکند در بارگاهم نشسته ایشانرا می بین که خلعت ملکیشان می دهیم باز معزولشان می کنیم و تو هیچ بحقیقت ملکی ایشان مشاهده نمی کنی از قدرت و نفاذ مشیّت و حکمت و علم بلک آن صورتی که حاویست مرین معانی را او را مشاهده می کنی و آن صورت از بهر آنست آن معانیرا که معانی باندازه‌ایست و آن صورت حاویرا اندازه نتوان 4 بودن و نیز هر صورتی را که یکبار و دو بار بینی و بیشتر شود دیدن او آن مهابت و عظمت و مزۀ جمال او کم شود و آن نقصان باشد سُبْحانَ رَبّی العَظیمِ می گفتم الله گفت که ربّها

p.195
دارم بر درگاه از ستارگان و ماه و آفتاب و مالکان دارم در روی زمین و آن ربوبیّت ازیشان نیست زیرا که بهر چند روزی از آن ربوبیّتشان معزول می گردانیم و دیگریرا بجای ایشان می نشانیم و احوالشان را متغیّر می گردانیم از آنک ایشان ربّ صغیرند و من ربّ عظیم اکنون چو الله هر کرا خواهد پادشاهی می دهد امّا پادشاهی که مر حیوانات را دهد جز از آن نیست که ایشان را اندیشۀ خوش دهد و صور خوش و خیال خوش دهد، گفتم ای الله مراهم پادشاهی ده و هم خیال خوش و صور خوش ده بی نهایت باز خود را گفتم که تو خود را در راه الله درباز و خود را هرچه داری بوی سپار که الله اما نتیهات را بپروراند و بتوبه از آن [باز]1 دهد همچنانک دانها چو خود را بزمین دادند و محو شدند نباتها شدند و چون زبان از زمین سر برزدند و بیان می کنند که ای الله امانتیها را چنین باز 2 می دهند و چنانک درختان دست شاخها برون کرده‌اند و می گوید که بنگرید که الله ما را بسلامت بشما چگونه باز رسانید اگرچه از روی ظاهر تن ما را نیست گردانیده بود و امانتیها را که الله باز می دهد مدّتهاش بر تفاوتست یکی را سر یکهفته باز دهد چو تَرَها و یکی را بدو ماه و یکی بشش ماه چنانک جوها و گندمها یکی را بیک سال و دو سال و سه سال چنانک درختان را مدّتی زد امّا امانتی تنتان بیشترک می باید تا باز دهد باز در فعل و پیشنهاد خود نگاه می کردم، الله را دیدم که روح مرا از آن فعل و پیشنهاد من چون چشمه بر می روژانید از شره و حرص در آن کار و من می بینم که الله است آنک مرا می غیژاند و آنک گوشۀ کار در هوا می کند هم‍چنانک کسی دست در انبانی کرده باشد و هر چیزی را در گوشۀ انبانی می غیژاند و اندر می خلاند گویی الله هر حرص و شره و فعل آدمی را در انبان جهان از گوشۀ بیرون می غیژاند و از آن هر کسی را گوناگون می غیژاند و الله می داند که فایده و عاقبت اینها چیست (والله اعلم).

pp. 194 - 195
۱ _ ص: صفت رحمانیش. ۲ _ ص: دیگر را. ۳ _ ص: دارد. ۴ _ ص: بتوان. ۵ _ ص: ندارد. ۶ _ ن: که الله امانتیها را چنین باز می دهد.

p.195
فصل ۱۳۳

با فرید نشسته بودم گفتم باید که از همه خوشیهای کلّی غافل شوم از الله یاد کنم و بدرگاه الله روم که همه خوشیها از وی بیرون می آید چون عزم

p.196
بدرگاه الله کردم همه چیزها را چون سمن زار و گلستان خوشی و حور و قصور می دیدم و الله و صفات الله را می دیدم که همه ترتیب خوشیهای من می کردند و من در آن عالم گلستان الله فرو می رفتم، لطف الله و فعل الله را می دیدم و از عجب بعجب می شدم با خود گفتم که تا کی در [ین]1 نظاره و روش باشم، الله الهام داد که همراه در باغ و بوستان نمی توانی بودن در خدمت من می باش و درین بستان بی نهایت من می گرد چنانک ازین جهان بیرون روی خبر نباشد که بیرون روی بمرگ و مرگ ترا ننماید و اگر بنماید لحظۀ پیش ننماید مگر که دلت می بگیرد از نعمت خوردن و از مشاهده کردن عجایبها و نظارۀ گلستان و سبزه و آب روان و بانگ مرغان و یا چنان می نمایدت 2 که بطرف ما از ولایت‌های دوردست افتادۀ و ترا می گویم که بخدمت من می باش 3 همه عمر و درین باغ و آب روان می گرد، اکنون اگر نظرم بهوا و شخص خلقان و جویها و شهوات افتد الله را می بینم [که] در و دیوار این باغ را فرو می آرد 4 و آب در وی بدید می آرد و سبزه می گرداند و چشمهای شهوت را دریشان روان می کند درین ظاهر تن خود و ظاهر خلقان و هوا و آسمان چون نظر کنم باغ دیگر بینم که الله در ظاهر چه رنگها بدید آورد از رنگ آسمان و رنگ آفتاب و آب و باد ازین ویران می کند و آن را بر می آرد چنانک بند آبی را می گشایند و آب 5 دیگر را بند می کنند و هرگاه که الله را فراموش می کنم می بینم که ازین باغ بیرون می آیم اکنون خود را گفتم که خاص مر الله را می پرست و در وی نظر می کن و هرگاه که بغم فرزندان و متعلّقان و مصلحت پسا پیش نظر کردن گرفتی از عالم خوش و گلستان محروم می شوی پس معنی قُلْ هُوَ اللهُ اَحَدٌ این بود یعنی هرگاه که همین یکی را بودی در بهشت و در خوشی بودی و هرگاه که جانب چیزی دیگر نگاه کردی از بهشت بیرون آمدی گویی هر بهشتی بهشتی جداگانه دارد تا که در یکدیگر ننگرند همه در الله نگرند و اگر ساعتی در درکات عقوبات نظر کنم و عجایت آنرا
p.197
مشاهده کنم در صفت قهّاری که الله از اجزا [چه] آتشها و دودها و موکّلان خشم و حسد و اعوان و انصار حقدش بیرون می آرد و احوال دردها و دلتنگیها و یا فراقی که عاشقان راست در عشقها چو اینها را مشاهده کنم همه احوال دوزخ را در وی مثال یابم چنانک نبی صلّی الله علیه و سلّم مر بهشت را و دوزخ را مشاهده می کردی و می دیدی باز خود را گفتم که چون حقیقت نظر کنی همه عقوبتها و زنجیرها و چاه‌ها در میان خلقان از الله است و [از] عالم غیب است که بر می آید از آنکه این همه از قیاس و طبع خود بیرون می آرند و این قیاس و طبع از آتش الله است و رنگ عالم غیب است و هر باغ و بوستان در جهان از قیاس طبع است و قیاس فعل الله است پس خوشی و ناخوشی از عالم غیب بیرون می آید (والله اعلم).

p. 196
۱ _ ص: ندارد. ۲ _ ص: می نماید. ۳ _ ص: باش. ۴ _ ن: می رود. ۵ _ ص: ابی.

p.197
فصل ۱۳۴

قُلْ اَرَأَیْتُمْ مٰا اَنْزَلَ اللهُ لَکُمْ مِنْ رِزْقٍ فَجَعَلْتُمْ مِنْهُ حَٰرامًا وَ حَلٰالاً قُلْءَ آللهُ اَذِنَ لَکُمْ اَمْ عَلَى اللهِ تَفْتَرُوْنَ. a می اندیشیدم که اگر نان بسیار خورم مزۀ عبادت و وعظ کردن و مزۀ ذکر‌الله نیابم گفتم ای الله اگر نان می خورم از ترس آن می خورم که نباید سست شوم و مزۀ اندیشه تو و مزۀ عبادت تو و ذکر تو و مزۀ وعظ با بندگان تو نیابم و اگر وقتی نیز که می بخورم اندازۀ آن نمی دانم که چه مقدار خورم تا مرا زیان نکند و حجاب نشود از تو در این میان می ترسم که بی نور و بی ذوق و بی حیوة می بمانم اگر در این اندیشه غمم پیش می آید می ترسم که بسبب این غم از تو ای الله محجوب مانم در این بودم که این آیت خواندند قل ارأیتم ما انزل الله لکم من رزق الآیة قوم را گفتم که در آیت بیان آنست که اگر پیش‌نهاد 1 درستی داریت از شکسته شدن در آن راه باک مدارید و در آن راه شکسته شوید و اگر پیش‌نهاد درست ندارید در آن راه شکسته مشوید که دریغ باشد که درست خود را خرج کنی در راه نادرست، مس را در راه زر خرج کنی تا زر شود نیکو باشد امّا زر را در راه مس خرج کنی تا مسّ شود افسانه باشد درست وجود تو از همه پیش‌نهاد‌های نادرست تو بهتر است بمجاورت درست [درست تو نیکوتر شود و بمجاورت نادرست] درست تو تباه

p.198
شود از دود بر گذری سیاه شوی از مشک بر گذری معطّر شوی جهان مایۀ است یا انبار خاکست، پارۀ را از وی زندگی می دهد و پارۀ را مردگی می دهد، مردگی از ویست و زندگی نه از ویست او را از میان انگشت فرو کن یکی بین که از خونی چگونه مشک ظاهر می کند پس نجاست با طهارت و خوش با ناخوش جمع نگردد تو اصلها را از میان انگشت فرو کن مگر که خون مشک چون میشود و خاک زنده چگونه میشود این را یقین دان که همه بآفرینش الله است فی اَيِّ صُوْرَةٍ مٰاشٰاءَ رَکَّبَکَ b بر دست 2 تو عیار اختیار از بهر آن یار کرده‌اند تا بحجّت کار کنی هر که عزم خاک دارد یعنی رو بدین جهان دارد و بس لاجرم باندازۀ آن که میل اوست بخاک همه هوا وطبع و باد سوداها و خیالها و هرچه ازینها درین جهان هست همه ازین خیزد و حاصلش همین باشد اگر عزم او بشهری بود که سپس عقبۀ خاکست هم در خور آن چیزی برد از دست الله تا از اثر آن عطا از دلبران شود در دلبری و در عالمی رود که در شرح و بیان نگنجد یعنی در عالمی رود که [باد] که می وزد روحست و دردشت و باغ آن گیاهی که می روید عقول و دماغ و فکرتهاست، شرح آن چگویم که آن عالم دیگرست عجب اگر صدقی داری بچنین حالی 3 و بچنین عالمی چگونه شب می خسبی و در طلب آن بعشق راغب نمی شوی و دست پیمان حاصل نمی کنی این بی رغبتی شما را بنا بر آن باشد که اعتقادی ندارید آن جمال را و یا امکان نمی بینید آن وصال را چگویم سیرتی را که جز خاک را نداند و پریشانی اجزا را نبیند لاجرم در خور آن خاک پریشان باشد و بی عاقبت‌ اندیشی باشد امّا چو سیرت و دل معتقد 4 منعقد باشد بنشو و نمای و پریشانی خاک [هیچ]5 پریشان نشود داند که خاک را با دانش مناسبتی نیست اکنون وجود درست [تو]5 یا از مس است که ناکس است و یا از زرست چو دیدی که از زرست خاکش مکن چون زر بکف تو خاک شود هیچی نباشد، بدلم آمد که اگر الله
p.199
این معانی مرا همچنانک در مقابله کلّ شخص من نهاده است در مقابلۀ یک جزو من نهد چه عجب باشد و نیز آن یک جزو شخص من نیز اگر نباشد و معانی باشد چه عجب باشد خاصه این معانی که لا یتجزّیٰ است منقسم نمی شود بر اجزای شخص و اینکه میگویم آنست که ای نور چشم مقابل نظر مکن 6 نظر بدان جای کن که ازو آمدۀ و بدانجای با زرو که از وی آمدی و این جای که می گویم و حضرت باری که می گوییم از بهر تعظیم را می گوییم و این عصای محسوسات مر کوران را بود تا بوی راه یابند که و همهای ایشان بمحسوسات متعلّق بود امّا آنکس که از حقیقت وقوفی دارد او را از حضرت و بارگاه گفتن حاجت نیاید [ما انزل الله لکم من رزق] اگر اصل روزیها که حیوان و نباتست از بهشت فرستاده باشند بنزد آدم و هر پیغامبری از عالم حیوة بعالم ممات آمد و از بقا بفنا آمد لاجرم رنگ و طعم بگرداند‌7 چنانک از هوای صحیح بهوای و با آید و اگر معنی انزال آن باشد که اصل حیوانات و نبات مدد از آب و هوا و باد و تاب آفتاب و ماهتاب یابد اینهمه مُنزَل ز آسمان 8 باشد یعنی بچه حجت شما حلال و حرام و خوش و نوش می گویید چو ما مُنزَل کردیم خداونده ما باشیم بفرمان ما باید خرج کردن پس از هرچه فرموده‌ایم چه فرمان ما را نگیرید و یا شهادت انبیا را علیهم السّلام از توریت و انجیل و زبور و فرقان که در هر گوشۀ جهان فریاد بر آورده‌اند نشنیده‌اید 9 و تزکیۀ این شهود که تصرّفات آلهی در ملکوت سماوات و ارض [آنرا] معدّل داشته است که جهانی دیگر است که امر و فرمان از آنجا می رسد عجب چگونه سخت دلایند که فرمان الله نمی شنوید و از امر او می گریزید و گریختن شما آنست که کار بر وفق هوا و طبع کردن گرفتید و فرمان او را فراموش کردید آن موشک را چون گربه رها کند چندانک می داند که موش گربه بمنست خود را مرده سازد و چون دانست که هوش گربه بجای دیگر مصروفست آنگاه سر خود گیرد موش را اینقدر حسّ هست که هوش گربه را در حقّ خود می بداند نمی گریزد تو که اقرار
p.200
می کنی که لٰا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ ولٰا نَوْمٌ c چگونه می گریزی و دُم هوای خود می گیری اَللهُ نُورُ السَّمٰواتِ وَالْاَرْضِ d یعنی هر چه نه سبیل الله گیرید همه در ظلمات می روید و راه باز نیابید بالله آیید تا راه باز یابید و بقرآن و فرمان الله آیید تا راه باز یابید که راه بنور توان یافتن نور عبارت از همه چیز راحتهاست گویند در آن کار خود روشنایی می یابی یعنی راحتی می بایی هُنٰالِکَ تَبْلُوا کُلُّ نَفْسٍ مَا اَسْلَفَتْ e جوهر اعمال چنان پیش فرست چون بیازمایی باطل بیرون نیاید یعنی بیازمودن جزا یافتن باشد بدیها پیش فرستادی نیکیها [نیز سپس آن بفرست تا هر دو بجنگ شوند که آن بدیها را نیکیها] دفع کند چنانک تیرها در جهان آفریدۀ اوست ولیکن سپرها و جوشن‌ها هم آفریدۀ اوست چون سیّئآت چو تیر پران شود حسنات چون سپر در پیش آید (والله اعلم).

pp. 197 - 200
a . قرآن کریم، سورۀ ۱۰، آیۀ ۵۹. [قُلْ أَرَأَیْتُم مَّا أَنزَلَ اللَّهُ لَکُم مِّن رِّزْقٍ فَجَعَلْتُم مِّنْهُ حَرَامًا وَحَلَالًا قُلْ آللَّهُ أَذِنَ لَکُمْ] ۱ _ ص: درهر دو نسخه: پیش نهادی. b . قرآن کریم، سورۀ ۸۲، آیۀ ۸. ۲ _ ن: بر درست. ۳ _ ن: حالتی. ۴ _ ص: مقصد. ۵ _ ص: ندارد. ۶ _ ن: نظر کن. ۷ _ ص: نگرداند. ۸ _ ص: زسما. ۹ _ ص: نشنیده‌ایت. c . قرآن کریم، سورۀ ۲، آیۀ ۲۵۵. d . سورۀ ۲۴، آیۀ ۳۵. e . سورۀ ۱۰، آیۀ ۳۰.

p.200
فصل ۱۳۵

قُلْ اَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ a می خواندم گفتم فریاد می کنم از غلام ترک روز که در ضمیر تا چه خشمها و کینها دارد با من وَ مِنْ شَرِّ غَاسِقٍ اِذا وَقَبَ a و فریاد من کنم از پیرزنگی شب که بخمر خواب سرمست می شود تا در ضمیر چه عربدها دارد از حشرات و هجوم اعدا و تَبییت و فَلق روشنایی طاعات و الهاماتست من از فتنۀ عجب او که غلام ترک روز است ترسانم و من شر غاسق اذا وقب و از فتنه نفس اماره [نیز]1 ترسانم در آن وقتی که ظلمات و سوسۀ او مرا فرو می گیرد باز فلق روشنایی روز است که همچون دریای روشنست تا از وی نهنگی و سگ آبی بدست آریم یا دری و صدف این دریای روز میرود و این معانی را با خود می برد تا کشتی وجود مرا ازین معانی نصیب کدام بود یعنی عجب نهنگی بود یا دری.

سؤال کرد که الله چون یکی را چنین کرد و چون یکی را چنان کرد گفتم چه

p.201
توان کرد که الله کسی است که کارش همین است که چون چنین خواهد چنین بود و چون چنان خواهد چنان شود و ما الله را بدین صفات یافتیم که هرچه او خواهد آن شود، در کار وی و در تصرّفهای وی کسی راه ندارد چون ترا کاری دیگر و روشنی 2 دیگر باید در تصرّفهای او نیابی که لٰا اِلٰهَ غَیْرُکَ قوم را گفتم که وسوسها و اندیشهای جهان را در خاطر خود راه مدهید که سپاه شیاطین [است زود بلاحولشان از خود برانید بنگرید که من چگونه می رانم زیرا که مبارزم چون حمله برم سپاه سپاه شیاطین] که صف زده‌اند همه سلاح و ساز ایشان را بر همدگر زنم و چون آتش صلابتم شعله زند خَف خَف همه ظلمت و ضلال را بسوزانم و نیست گردانم، اکنون ای قوم بوسوسۀ و خیالی سر می کشیدیت از الله و پی هر مرادی می شدید تا در آن مراد بباشید 3 همچنانک رمه پراکنده می شود از چوپان نه که آخر همه‌تان را باز رانند بسوی قیامت که لَیَجْمَعَنَّکُمْ اِلیٰ یَوْمِ الْقِیٰمَةِ b پشّها اگرچه پراکنده شوند آخر در پشه خانه همه جمع شوند ذرهای آرزوانۀ شما نیز چون پشها ببال باد و هوا بهر جایی که بپرد آخرنی بمسکن قیامت ایشان [را] جمع کنند، امّا دلی از خون سرشته را آن تدبیر دهد که چون کبوتر اگر چه آن را بپراند به نیی باز بصفیر بزیر دام او جمع آیند اگر مدّ بر آسمان و زمین همه را بزیر دام قیامت جمع آرد چه عجب باشد.

واقعات می گفتم و گرم شده بودم که سبب تیسیر مسلمانی اَعْطَیٰ وَاتَّقَیٰ وَصَدَّقَ بِالْحُسْنَیٰ c است و میلم افتاده بود بباز جست رضای الله تا چشمم بامرها و فرایض الله افتاد دیدم که فرایض قرار گاهی 4 دیگرست و فرایض اعتقاد دیگر باز نظر کردم صلوات که بارکان و شرایط فریضه است و امر الله است اندیشه کسی را در آنجا بیش ندیدم، گفتم ای آدمی آنجا که امر بود قدم آنجا نبردی و آنجا که فریضه و امر نبود آنرا رنگ امر

p.202
و فریضه دادی باندیشه و خیال نفسانی و آن فریضۀ حقیقت که امرالله است زهره نداری که اندیشۀ آن کنی و قدم آن سو نهی لاجرم از زمرۀ اهل اسلام بیرون آیی و از متابعت محمّد رسول‌الله صلّی علیه وسلّم بیرون آیی، اندیشه‌ات در جای دیگر و قدمت بر جای دیگر پیشتر نمی آیی و سپس تربتر می روی عجب این قدمگاه رها کنی کجا ایستی چون بفریضه نمی آیی که امر الله است طرفه‌تر کسی تو اکنون نومید مشو بعشق و بنیازهم در اینمقام رو بحق آر و اندک اندک پیشتر می غیژ، امید بود که بمقام قبول‌الله برسی، دل تنگیها بر من مستولی شده بود عدم را آرزو بردم که کاشکی در عدم بودمی باز گفتم که این رنجها همه از عدم آمده است و عدم همچنان فرمان بردارالله است که همه چیز هست می شود از عدم بایجاد الله اگرچه کافر تمنّی تراب برد که یٰا لَیْتَنی کُنْتُ تُرٰابَاً d آن بدبخت نداند که آن بدبختی را از تراب آورده است، اکنون خود را گفتم دل را بر زاری بحضرت الله می بباید نهادن از بهر تحصیل نفع و دفع ضرّ هیچ کاهلی نمی باید کردن بذکر الله و قرآن خواندن و بندگی و طاعت و زاری کردن در طلب الله اگرچه سرما باشد و یا بیمار شوی هیچ مترس و در طلب‌ 5 و زاری کردن بحضرت الله سست و کاهل مباش زینهار طلب مطلوب را از بهر این بهانها رها مکن که عاقبت هلاک شدنیی و وجود خود از بهر اینهاست چه می ترسی که درینها خرج کنی، پس از بهر چه می باید این وجودت چو درینها خرج نکنی تو ازینها که موانعند میندیش کار را باش پیش از اجل که اگر اجل بیاید نتوانی در آن بودن و باز نتوانی رد کردن عجب در آنست که زندگی و ذوق و انشراح صدر و راه یافتن بالله این همه را در طلب بجد و ترک کاهلی یافتم و باز مردگی و بی مزگی یافتن باندازۀ سستی و کاهلی است ندیدۀ که در مزۀ قراءت بودم چون تکیه کردم بجایی که بیاسایم آن مزه کم شد باز گفتم (مگر)6 که غسل کردن و غسل اعضای اربعه و استنجا و توجّه بقبله و طول قیام بخضوع و تعدیل ارکان و حجّ و غزو همه از بهر دریافت مزه است و راه یافتن است بالله (والله اعلم).

pp. 200 - 202
a . [قرآن کریم،] سورۀ ۱۱۳، آیۀ ۱، ۳. ۱ _ ص: ندارد. ۲ _ ن: وروشی. ۳ _ ص: نباشید. b . قرآن کریم، سورۀ ۴، آیه ۸۷. c . سورۀ ۹۲، آیۀ ۵، ۶. ۴ _ ن: قرارگاه. d . قرآن کریم، سورۀ ۷۸، آیۀ ۴۰. ۵ _ ن: طلب الله. ۶ _ ص: ندارد.

p.203
فصل ۱۳۶

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لٰا تََتَّخِذُوا بِطَانَةً مِنْ دُونِکُمْ لٰا یَألُونَکُمْ خَبٰالاً الآیة a خود را می گفتم در آن حالت که با دوستان دینی باشی دل تو برحم و شفقت و نیکخواهی اهل اسلام و بزرگ داشت دوستی انبیاء علیهم السّلام و مجاورت ملایکه دل و جانت آراسته می باشد و این از آنست که از تنۀ درخت کالبد تو میوهای خوشبوی [سرایر را ملایکه بعالم غیب نقل می کنند و بوی] خوش آن سرایر ترا چنین مزیّن گردانیده است براحت و رحمت و تعظیم و چون در آن عالم روی اینچنین میوها معیّن ببینی و یا آن سرایر ترا ملایکه بدواوین نقل می کنند و بوی خوش خبر ایشان بمشام تو می رسد باز در آن حالت که آشفته می باشی بحسدی و بغضی و خشمی و آن سرایر تو در آن حالت آشفتگی چون خار و حنظل است که از شاخ دلت نقل می کنند بعالمی دیگر و بوی ناخوش آن ترا پریشان می دارد و چون بدان عالم روی تلخی 1 آنرا بچشی تفاوت بسیار، باز در خود می دیدم که هر چند بعلمی خوض بیش می کردم در خود منی و برتری بیش می یافتم و حسد در حق جنس خود بیش می دیدم هر چند تکلّف می کردم تا از من دفع شود نمی شد و من می رنجیدم از این حالت، گفتم آخر این از چه بوده باشد از آن بود که علم را پیش از آن که نفس کشته شود گرفته بودم و در من این علم گفتنم عجب خوش می نمود با خود اندیشیدم که داروی این دیو نفس که دشمن جان منست در قتل اوست بتیغ جهاد و جوع و در آن صبر کردنست تا از دست وی رهیدن نه در هنر ورزیدن و خاطر تیز کردن و یکی جای خفتن و تنبل کردنست، آن شب سرمای عظیم بود برخاستم در آن سرما و بایستادم و بسیار نماز کردم بتضرّع وزاری و عزم کردن تا منی نفس را بکشم، گفتم که ای نفس هیچ عدوی در جهان از تو بتر ندارم و سلاح در پوشم و دشنه در دست گیرم هرگاه که سر از روی منی و حسد بیرون آری سرت را بردارم هٰا اَنتُمْ أُولٰاءِ تُحِبُّونَهُمْ وَلٰا یُحِبُّونَکُمْ b اکنون ای عقل چیزی بوزر تا نفس را کسوۀ صلاح دهی که این نفس

p.204
هیچ گونه مر ترا دوست نمی دارد و با تو دشمناذگی می ورزد در یاب که این رگرا در زیر خاک پنهان می کنی اکنون که گاه گاهی مطلع می شوی بوقت حسد او چندین رنج می بینی تا آنگاه که سپس مرگ قوی حال شده باشد تا خود چه رنج بینی اکنون مرا معلوم شد و ادراک کردم که جنگ کردن را با دشمن نفس و ترک کردن مرادها و خواستهای وی را مقدّم باید داشتن تا از دست وی بازرهم و این ادراک در روح من که در گرفت از آسیب الله است و روح من در آن در گرفتن الله را و صفات وی را بداند و ببیند همچنانک فلیته در گیرد چون آسیب آتش بوی رسد و چون روح من در الله نگرد و الله را ببیند تا الله چگونه در گیراند مرورا گویی [که] بهشت و دوزخ همه [آن] در گیرانیدنست مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکٰوةٍ فیهٰا مِصْبٰاحٌ c باز گفتم که دیو مدد نفس می کند و خصم آتشین است چون کسی از الله غافل شد او سر برآورد 2 و راه او را بزند پس این جهان جنگ است منازعتها از اول در احساب و انساب رفته [است]3 و خونها در میان یکدیگر ریخته شده بعضی گفتند یَسْفِکُونَ دِمٰاءَهُمْ و آن دگر گفته که خَلَقْتَنی مِنْ نٰارٍ d تا در بهشت راه یافته و وسوسه کرده آدم را بواسطه طاوس و مار چنانک وسوسهای نفس در درونها، باز درینجا باد را کسوۀ طاوسی داد که همه رنگها و همه پرهاش هست آب را کسوۀ ماری داد که بر روی سجده کنانست آنجا را همه چیز را نقش برونست و آب را نقش درون و خاک را کسوۀ آدم و حوّا داد و آتش را کسوۀ شیطان داد چنانک چهار طبع بظاهر بیکدیگر بجنگند بادیار آتش شد و آب یار خاک شد یعنی باد مرکب آتش گشت و آتش سواره شد بر باد و خاک بر آب نشست و سواره شد بر آب این چهار جامه را تقطیع کردند یکی در سر آدم و یکی در سر عزازیل تا این جامع نشان جنگ باشد و چهار طبع چهار تنگ باشد آتش تنگ یاقوت و لعل، آب تنگ مروارید و گوهر و باد تنگ عطرها و خاک
p.205
تنگهای مشک اذ فر این چهار تنگ را بر خرنفست نهادند که فَعَدَلَکَ e اگر یک طرف بار بیشتر شود حرارت بیش شود تا یکی رکنی از ارکان غالب آید خرنفست بیفتد یعنی بیمار شود، اکنون قوم را گفتم که چون [جهان] جنگ است بی سلاح مباشید تسبیح‌ها و نمازها و ذکرها سلاحهاست و این جهان خرفروشانست تا بهای شما بدید آید باز گفتم در خاطر شما از خوشیها و لذتهاء جهان 4 چیزی اگر در آید بلاحول آنرا از دل بکنید و اگر ازین پیش شما چیزی بگذرانند از جملۀ لذّات عالم زینهار که آرزوی آن مکنید که شما‌را زیان دارد و آرزو طلبیدن روی از الله گردانیدن است، امّا چگویم کسی را که از دشمنی و دزدی نفس و شیطان اندیشه و بیمی ندارد از آنک دلی دارد که امیر دزدان را ماند و حواس را پرّان کرده باشد تا بخیانتها و دزدیها روند و زخمها می خورند چون خسته می شوند از زخمها باز می آیند و در بیمارستان تن می افتند و سست و ناچیز می شوند امّا اهل معنی و اهل دلان و عاقلان که جهدها کرده‌اند و چگونگی چیزها را دانسته‌اند و دیده‌اند و از دست نفس رهیده‌اند ایشان چون [کوه] باشند و از همه راسخ‌تر باشند و همیشه در جدّ و طلب الله باشند، اکنون بنگر اگر تو از اهل روح و عقلی از فراق الله ترسان باش و اگر از اهل نفسی از فراق جنّت ترسان باش، اگر نفس داری در الله نظر از روی نفس کن که همه مزها و شهوتها و محبّتها همه از الله است و اگر روح و عقل غالب است بر تو خود را از همه شهوتها و مزها و مرادها و تغیّرها فارغ گردان همچنان که الله منزّه است ازین اوصاف تا بوصال حقیقت الله رسی و آن خوشتر از همه بهشتها است (والله اعلم).

pp. 203 - 205
a . قرآن کریم، سورۀ ۳، آیۀ ۱۱۸. ۱ _ ص: طلخی. b . سورۀ ۳، آیۀ ۱۱۹. c . قرآن کریم، سورۀ ۲۴، آیۀ ۳۵ [مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ] . ۲ _ ص: برآرد. ۳ _ ص: ندارد. d . سورۀ ۷، آیۀ ۱۲. e . قرآن کریم، سورۀ ۸۲، آیۀ ۷. ۴ _ ن: چون.

p.205
فصل ۱۳۷

می گفتم که آشلغ دوست یعنی مطبخ یکی از آن دیو و یکی از آن فرشته، هر که این آشلغ را داشت که از آن دیوست هرگز آن آشلغ را که از آن فرشته است نبینند محالست که دو لشکر مخالف عدو را در یکی میدان و جشن آش توان دادن از آن که هر دو خیل تیغ در یکدیگر نهند و آش زیر پای ماند و مایۀ آشلغ

p.206
دیو هستی تست که نباید گمنام باشم و نباید که کسی مرا نشناسد و بجایی بر نیایم و آن فرزند و دوستم را کار پریشان شود و دوستان الله از بهر من غمگین شوند صور اینها چون سدّ اسکندرست تو درینها چون نظر می کنی یأجوج و مأجوج شیاطین بیرون می آیند و جمله آب و نبات درونت را می خورند و نزدیکست تا عُرْجونهای عُروقت را خشک کنند و دوستان این جهانی چون نخجیرانند و فرزندان چون طیور و سباعند هر یکی بطرفیت ایستاده‌اند و کارها و سوداها نیز همچون و حوش ایستاده‌اند چون تو نظر می کنی بریشان ایشان همه در تو می آیند و لب بر آبِ گرد آمدۀ قوّتهای تو و ادراکات‌ 1 تو و حواس تو می نهند و همه را در می کشند و می خورند تا همه خشک می شود و چون بصر و بصیرتت خشک شد و نماند روی راحت چگونه بینی فرق میان آن بیخک‌تر و میان خُشُبِ مُسَنّده آن قدرنم لطیف است که آن نم چون جان ویست و از وی شاخها و میوها‌ 2 و صد‌هزار بستانها آید و راحتها باشد او را از خود و دیگران را از وی از آنک الله چنین عادت رانده است درین جهان و در آن جهان که چون کسی رانم و زندگی نباشد قابل راحتی و نوری نباشد یعنی دامنی که دُرّ راحت 3 دروی جمع می شود ادراک و زندگی است چون دریده کردی آنرا بچه گیری این راحت را و در کجاش نهی و چون این بیخ ادراک ترا مکیدند و خشک کردند از تو کدام میوه و شاخ خوش هر دو جهانی بروید چون که چوب خشک گشتی آری هرچند در خود نظر می کنی و خود را ازین سوداها و شیاطین جدا می کنی از توهیچ نمی ماند و نیست می شوی و در تو قوّت کاری و حرص کاری و شغلی نمی ماند 4 همچون پیاز که چون توهای گنده وی را باز کنی هیچ نماند تو نیز این همه توهای خود‌را باز کن تا هیچ گنده و فرخجی نماند که چون گنده برود خوشتر باشد یعنی قوتی و مایۀ که سبب اجتماع این ورخجیها خواهد باشیدن گو مباش باری چون این نماند و خراب شود آشلغ ملایکه ظاهر شود و آن نیز ظاهر شود که در هرچه نگاه کنی و در هر خصلتی که بجنبد در تو و هر خوبی که
p.207
پدید آید همه را بنگری و ببینی که در آن جهان و سپس مرگ چه سودها 5 خواهد داشتن ترا و از متابعان انبیاء علیهم السلام باشی و ببینی که الله ترا چه جزای نیکو دهد و درین معنی داخل شوی که اَلسّلامُ عَلَیْنا وَ علٰی عِبادِ الله الصّالِحِینَ و از آن غلامان باشی که صاحب قرانند و هرچه غیر این باشد بمانی و هرچه این اسم و این خوی باشد بگیری لاجرم شخص تو همچون ملایکه باشد اکنون فَمَا کانَ جَوابَ قَوْمِهِ اِلّا اَنْ قَُالُوا اقْتُلُوْه اَوْ حَرِّقُوْه فَأَنجَاهُ اللهُ مِنَ النَّارِ a یعنی قوم تو این شیاطین‌اند که گرد تو در آمده‌اند می خواهند این قوم شیاطین تو که ترا بسوزند و بکشند تو روی از ایشان بگردان تا ازیشان برهی و از نارنجات یابی (والله اعلم).

pp. 206 - 207
۱ _ ص: و ادراک تو. ۲ _ ص: و میوه. ۳ _ ص: در راحتی. ۴ _ ن: نماند. ۵ _ ص: سوداها. a . قرآن کریم، سورۀ ۲۹، آیۀ ۲۴.

p.207
فصل ۱۳۸

اِنّ الَذِیْنَ قَالُوْا رَبُّنَا اللهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوْا a قوم را می گفتم که همه رنج شما از کژ رفتن است [و از راه بیرون رفتن است] هر کسی را از شما در گوشها شکنجها میکنند تا چه خیانتها کرده‌اید 1 و چه ناحَقها گرفته‌اید و چه علتّهاست در شما که چندین داغ بر شما می نهند علّت را از خود دور کنید تا از داغ خلاص یابید چون [همه] علّتید همه داغ خواهید دیدن بچۀ شیر‌خواره چون کژ رود و یا چیزی خورد که آن زیان اوست و یا خود را از جایی اندازد او را هی کنند و بانگ بر زنند اگر آن مقدار کژ روی نبودی آن بانگ بر زدن بروی نبودی 2 اکنون نبی و ولی اگرچه معصومند معصومتر از بچۀ شیرخواره نباشند تا از هر کسی چند رنجها دیدند و چه بلاها کشیدند شما چه گمان میبرید که در بی ادبی شما را ادب نکنند خر آنگاه لت خورد که کژ رود یعنی ادب از بهر بی ادبست نه از بهر با ادب، ابو بکر گفت رضی الله عنه که استقامت برایمانست یعنی هرجا که تصدیق دل کامل آمد همه فرعها حاصل آمد زیرا که قدم آنجا باشد که دل باشد، گفتند پس انبیا را علیهم السّلام رنج چرا بود گفتم که رنج انبیا را چو تازیانۀ بود که ایشانرا بر آن خطّ مستقیم داشتندی تا بدان رنج بولایت

p.208
خود رسند و بشهر خود روند و زَلّت ایشان کمال عبادت ما بود پس دیه ما را نام زد جای دیگر است و شهر درجات ایشان [جایی دیگر اگرچه آن زَلّت بر راه] دیه ماراست آید اما بر راه شهرستان ایشان راست نیاید تا کس را بی فرمانی و کاهلی نباشد بانگ نهیب ترسانیدن نباشد اگرچه جماد باشد آخر بی فرمانی عاقل اولی باشد که موجب تهدید گردد، اکنون خود را گفتم که تو دایم دربندگی الله حلقه در گوش باش یعنی در پایگاه جهان و زمین بوس می باش چون خداوند از جوارح منزّه است باری خاک در و خاک پاش را می بوسم.

بیت
چون می نرسم که زلف مشکین بویم باری بزبان حدیث او می گویم

باز گفتم سریر و کرسی الله دلست و سریر تخت است از آنک فرمانها از تخت دل بجوارح می رسد چشم را و دست و پای را متصرّف از آنجا تصرّف می کند یعنی که از دل، و هر دلی بالله با زاری دارد حُسن السریرة حسن خدمت آمد از آنک کسی حال تخم آنگاه داند که برگ و میوه او ببیند اکنون بنگر که از ساق دست چون سنبل تو انعام و ادب بیرون می آید و یا خار بدرگ می آید تا معلوم شود که تخم چیست وَجَزَاهُمْ بِمَا صَبَرُوْا جَنَّةً وَحَرِیْراً b باز قوم را گفتم که شما بهر آسیبی و بهر رنجی از قرارگاه می رمید 3 و می روید 4 و در رنجها صبر نمی کنید تا ناتراشیده می مانید 5 و آنگاه بکدام درگاه و کدام کار می روید 6 که آسیب تراش آن بشما نمی رسد حاصل چرخ‌گر و درودگر که سکنه 7 بر چوب می نهد و تیشه می زند معنیش آن نیست که چوب را تلف می کند معنیش آن است که کژی و درشتی از وی دور می کند تا چون حریر شود و اهل شود مر کاری را ای مؤمنان و ای مریدان بلیّات با ایمان و خیرات همچو آن سکنه 7 وتیشه است شما صبر کنید 8 و مگریزید 9 تا هموار و نیکوتر شوید 10 مردی روستایی بی ادب از پایۀ کوه قدم در شهر نهاد موی بینی‌اش دراز شده و سر و

p.209
رویش 11 ناشسته و چاکها از پوستینش در آویخته و چارقش دریده و عزم درگاهی کرد تا در آنجا قرار یابد چون از سر کوی در‌آید گویند هم از آنجا هم از آنجا یعنی که پیش ما اگر عزم قرار آن درگاه دارد و می خواهد که آنجا راه یابد گرد خود بر آید که این چه حالست و چه شکلست که مرا آنجا راه نیست پارۀ شکل را بگرداند آنگاه باز آید باز اگر ردّش کنند لفظ را بدل کند باز آید چندانک از حال بحال می گردد تراشیده می شود و از وی چیزی نمی ماند تا چنان شود که بخوانندش و راهش دهند تو نیز روستایی وار از کوه عدم بر‌آمدی و عزم درگاه حضرتی داری که قرار یابی چو ناشسته رویی و پریشان آسیب 12 تکالیف می آید و ترا رد می کند که روی بشوی و استنجا بکن و با مرحمت شو و خدمت کار شو و لفظ آشنا بیاموز و امین شو و خیانت و دروغ و تعدّی ببیع و شری بدل کن و هر چیزی را بوضع وی نهادن گیر تا قربت فِیْ مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلیکٍ مُقْتَدِرٍ c بیابی و نیز ازین آیت [آن فهم می آید] که دیگرانرا چون بآسایش و صحّت [تن] می بینید [شما]13 دل شکسته می شوید که ما در کار خیر توفیقی نمی بینیم و بظاهر شکستگی درستی می بینم نی 14 تو با این شکستگی صبر می کن تا بنغزی نزدیکتر می شوی و اگرچه نغز نشوی بدینقدر که تو از آخرت بترسی و دیگری نترسد این را نعمت کامل دان و این نماز شکسته بسته که [تو] بیاری و دیگری نیارد این را دولت کامل دان و تو دروغ نگویی و دیگری دروغ گوید این را عزّی دان اگرچه صبر درشتست ولیکن ازین درشتی نرمی بدید آرند چون حریر از درشت نرم می بافند وَ جَزَاهُمْ بِمٰا صَبَرُوْا جَنَّةً وَ حَریراً یعنی جزا بصبر است تو صبر کن که اوّل درشتی است آنگاه نرمی است که دمادم وی میرسد باش تا صبر غلیظ ترا چو بشکنند ببینی که چگونه حریر آسایش از بهر تو از وی پدید آرند (والله اعلم).

pp. 207 - 209
a . [قرآن کریم،] سورۀ ۴۱، آیه ۳۰ ۱ _ ص: کرده‌ایت. ۲ _ ن: ننمودی. b . قرآن کریم، سورۀ ۷۶، آیه ۱۲. ۳ _ ص: می رمیت. ۴ _ ص: و می رویت. ۵ _ ص: مانیت. ۶ _ ص: می رویت. ۷ _ ن: شکنه. ۸ _ ص: کنیت. ۹ _ ص: و مکریزیت. ۱۰ _ ص: شویت. ۱۱ _ ص: ریش. ۱۲ _ ص: در هر دو نسخه: آسیبی. c . قرآن کریم، سورۀ ۵۴، آیه ۵۵. ۱۳ _ ص: ندارد. ۱۴ _ ص: می بینیم پس از هر دو جهان نی.

p.210
فصل ۱۳۹

سئوال کرد از ذٰلِکَ لِمَنْ خَشِیَ رَبَّهُa گفتم خشیت از ربّ دگر باشد و ترس از چیزی دیگر [دگر] باشد تا این ترس را نمانی که از چیزی دیگرست بترس الله نرسی کافران را این مقدّمۀ ترس که از چیزی دیگر است پیش آمد لاجرم بترس رب نرسیدند اکنون ای مریدان اگر ظاهر شما از ضعیفی چون شاخ‌تر ترسان است امّا بیخ اعتقاد شما باید که استوار باشد همچو موسی یعنی چو موسی بترسید فرمود که خُذْهَا وَلٰاتَخَفْb اگرچه ظاهر موسی (علیه السّلام) ترسان بود امّا بیخ اعتقادش 1 راسخ بود بروعدۀ الله و معنی الله گفتن آنست که پناه بوی گیرند و ملجاء او باشد، اکنون خود را گفتم که اگر الله می گویی بدین نیّت گو که ای الله از همه ترسها بهمه امانهای تو [در] می گریزم یعنی از بیماری بعطای صحّت خودم امان ده و از موت بحیوة خودم امان ده و از خواری بعزّتم امان ده و از وحشتم بموانست امان ده و از بی جمالی و بی‌شهوتی و بی‌عشقی بجمال و عشق و شهوتم بدل گردان باز خود را گفتم این طبل کالبد را و این انبان پرشبۀ تن را چه پیش نهادۀ که چون بذکر الله مشغول می شوی و ذکر الله را بمعنی قرار می دهی که بگویی تا ترا مزۀ آید از چنان ذکر گفتن می بینی که کالبد کاهلی می کند و در رنج می باشد و چون ترک می کنی ذکر را و فراموش میکنی مرده دل میشوی و مزۀ باغ و بوستان و حورعین همه از تو کم می شود، اکنون چون همه مزها از عین ذکرالله است و همه عشقها و ذوقها و جمالها از عین الله است و سرمایۀ سعادت خود در عین ذکر الله است پس هماره در زبان ذکر الله را دارم و الله را گیرم تا زندگی دایم درین جهانم حاصل شود، پس آرزوانه و شهوت و سودای تو سبب سعادت و زندگی تست از آنک اگر در تو آرزوی حیوة نباشد کی خود را از پژمردگی بیرون آری و و کی بهشت طلبی و این خوشی های آرزوهای 2 تو در ذکرالله همچون بازان تست که تو با آن شکارها می کنی و یا همچو مهارتست که ترا بسعادت می کشد اکنون ذکرالله

p.211
را چنان می کن که ترا چیزی پرده نشود از فرزندان و از متعلّقان و از هر چه ازین و چون این پردها از میان برگیری ببینی که چه عجایبها پدید می آید و این پردهاست که حجاب توست که اِنّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ یَوْمَئِدٍ لَمَحْجُوْبُوْنَc هرگاه که این پردها از پیش تو بر‌خیزد الله را ببینی و این آرایشهای جهان از زر و فرزندان و جاه و جمال این همه سحر سحرۀ فرعون را ماند که جهان تا جهان گرفته بود اجل چو عصای موسی است که دهان باز‌کند و همه را فرو خورد گویی که نبودندی پس ما چه نشسته‌ایم و تعزیت نیستی خود می داریم و بهستی خود مشغول گشته‌ایم زهی هستی مرده و ناچیز که ماییم آخر این آراستگی‌ها را و این زینتها را که بخود می کشی ببین که از آنِ کیست و از بهرچه سبب [بخود]3 می کشی اکنون ای یاران جمع شوید4 تا سلاح و سپاه جمع کنیم از ذکرالله و نمازور کوع و سجود و با آن دشمنی که پردۀ ما می شود از بهر خواست تن و عزّت تن جنگ کنیم 5 که هیچ کافری و هیچ دشمنی چون عزّت تن نیست بمعاونت یکدیگر وی را منهزم گردانیم زیرا چو باحوال تن و بعزّت تن و محبّت تن مشغول شدی از ذکرالله و محبّت‌الله ماندی، پس کافر تو آنست که از ذکرالله و محبّت‌الله ترا دور افکند اکنون از غنیمت اکتساب طاعت چیزی حاصل می کن و سلاح می ساز و با آن کافر مانع محبّت‌الله جنگ می کن، آخر یکی بنگر که اندک اندک خشت کالبدت را کی بر‌آورده است و اندرون ترا بانواع نقشهای مزه کی مزّین کرده است و هر ساعتی مِروَحَۀ هوا و آرزو را در تو کی جنبان کرده است خدمت همان کس کن تا این نعمت را دایم دارد چه در طلب عزّت تن و خدمت تن در افتادی اگر تو خود را دوست می داری کاری بکن و چیزی بورز که خودی تو بپاید و از تو نرود و هیچ زیان نکنی و در هر کاری طلب تو چون کلیدی است که دَرِ غیب را بر تو می گشاید و قدرت در آن کار می گیری و هر چند طلب بیش کنی گشایش بیش بود پس در طلب الله چرا سست می شوی و کاهلی می کنی
p.212
اگر ترا در کار دنیا و در کسب دنیا صد بار زیان افتد صد یکم بار دست بآن کسب و بآن کار دراز می‍کنی اگرچه در کسب اعتمادی نیست ولیکن در بی کسبی [بی اعتمادی] و ناامیدی بیش است جهانی که موصوفست بفنا و هیچ و عدۀ نیست بمراد و جزا بر این کسبها آخر آنقدر امید ترا باعث می بود بر کسبها پس عالم مراد و سرای بقا و وعده بر جزای اعمال چگونه است که بدانش این آن ترا شکال می گردد نی نی بورز ورزش آخرت و سعادت [را و ورزش آخرت و سعادت] آنست که خودی و خویشتن بینی را از کعبه احوال خود بیرون اندازی و [در] در بندی و این چنین بت را که منی و خویشتن بینی است بشکنی و بیخ او را از زمین کالبد خود برکنی اکنون آن منی و خویشتن بینی کدام است آن حالتیست که ترا پرده باشد از ذکرالله و فرمان الله پس مشغولی در جهان که نی بفرمان الله است و [نه] نظر و خاطر تو بالله است خودی باشد و منی باشد یعنی چو او را نباشی و خداوندۀ 6 او را نباشی آن خودی و منی باشد که اگر او را بودیی خود را نبودیی 7 اکنون عزّت تن مجوی و جانرا در زندان مکن که هیچ چیزی تنگتر از خود بینی نیست که خود بین را جهان قبول نکند صحرای فراخ روشن می نماید ولیکن ظلمت شوره خاکی دارد که هر چند از وی بیش مکی جگر تفسیده‌تر باشی، پس خودی را و منی را بباید گذاشتن و روی در طلب الله آوردن، گفتم ای الله در من آرزوهای گوناگون پدید آر در طلب تو و از بهرهای طلب در من ظاهر گردان تا اجزای من خوشیها می یابند و می افزایند و کسوۀ وجود من و نور دیدۀ من و سمع و دل تا همه زیاده می شوند از مزۀ آن طلب که تا تو ازین بهرها پدید نیاری هیچکس کاری نتواند کردن و روبطلب تو نیارد آوردن زیرا که آن بهرها همچون پرهاست تا پر نباشد هیچکس نتواند پریدن و برجای بماند، می گفتم که ای الله من عاشق توام و طالب توم عجب ترا کجا بینم داخل جهان بینم و یا خارج جهان بینم الله الهام داد مرا که همچنان که چهار دیوار کالبد تو و عالم قالب تو از تو خبر دارد و زنده است بتو و
p.213
ترا نمی بیند و هر چند که ترا نمی بیند نه از اندرون خود و نه از بیرون خود امّا آثار تو باجزای تو میرسد همچنین مرا نیز نه داخل بینی و نه خارج بینی از جهان ولیکن همه اجزای جهان از من چیزی دارند از تغییر تبدیل و گرما و سرما و اجزای تو از من می فزایند و خوشیها از من می یابند چگونه مرا نمی بینی باز گفتم که ای الله پس همه خلقان ترا مشاهده می کرده‌اند بقدر آن آثار که بدیشان می رسد از ضرّو نفع اکنون باید که اجزای خود را در سه حال غلطان دارم یکی بتعظیم و اجلال الله و یکی بمحبّت الله [و یکی از خشیت هیبت از الله تا هر جزو من چو در طلب الله] آید اینها صفت اجزای من شوند و مزه و حالت اجزای من شوند اگرچه اجزای من پراکنده شوند باید که ازین سه حالت خالی نباشند و آدمی خود نظر است یعنی همین که الله نظر را هست کرد باید که بالله نگرد و طالب الله شود اکنون باید که هر جزو من در طلب مزۀ الله چنان مستغرق شود که بخود باز نیاید وَلٰا یَعْرِفُ السَّمٰاءَ مِنَ الْاَرْضِ باز در خاطرم آمد که الله را از آن نمی بینم که الله همین رؤیت من و بصر منست و همین کلمات منست و نظر قلب منست نمی بینی که بصر من مر بصر و چشم و مردمک دیدۀ خود را نمی تواند دیدن از غایت آنک مردمک دیدۀ من بدید من نزدیکتر است پس الله از مردم دیدۀ من بدید من نزدیکتر است و الله چنین عادت کرده است اجزا را که نزدیکرا نمی تواند دیدن نبینی که دید من همه چیز را می بیند سمع مرا و جان مرا نمی بیند اکنون هرگاه که خواهی تا الله را ببینی دید و مردمک خود را و ادراک خود را نگر که می توانی دیدن یعنی هرگاه در الله از خود و از ادراک خود و از بصر خود و از روح خود می نگری رویت کژمژ و ترش می شود همچنانک کسی خواهد تا در مردم دیدۀ خود نگرد چشم او کژ شود و اگر خواهد تا در سر خود و گوش و پشت خود نگرد کژمژ شود و اینها همه آثار الله است و نظر و بصرالله است، امّا اگر هم ازینجا نگری بالله کژمژ و ترشروی شوی پس نظر بصورتهای خوبان جهان و خوشیهای ایشان و ستارگان آسمان و گلها و سبزها و آبهای روان اینجهان و
p.214
آنجهان می کن، باز خود را گفتم همچنانک نظر تو و بصر تو بصر الله است و خوشی تو و مزۀ تو مزۀ الله است همچنان بینی که همه بصرها و نظرها و ادراکات و خوشیها و همه صورتهای دیگر همه الله باشد پس چو آنها را مشاهده می کنی الله را مشاهده کرده باشی یعنی که الله از هر صورتی خود را بتو می نماید امّا اینست که بعضی صورِ لطف باشد و بعضی صورِ قهر باشد باز خود را گفتم که جملۀ اجزای خود را با هر نامی از نامهای الله برابر می کن و آن جزو را قایم می دان بالله با همه صفتهای او مثلاً چنانک گویی اَلْاَزِلِیّ یعنی تصرّف هر جزو تو در تصرّف الله بود در ازل پیش از وجود و بعد از وجود بعد از آن ببین که در مقام آبی با الله چگونه بودی و در مقام [خاکی بالله چگونه بودی و در مقام] آتشی چگونه بودی و در بادی چگونه بودی و نخست چه رنگ داشتی که بتصرّف الله تعلّقی گرفتی، اکنون چو این همه رنگها نبود او بود پس بهر جزو خود او را با همه صفاتش می دان و می بین، باز گفتم که الله این جزو را بانواع حاجتها می دهد یک نوع حاجت دهد آن را شهوت گویند، یک نوعی دیگر حاجت دهد آنرا گرسنگی گویند، یک نوعی دیگر حاجت دهد آنرا جاه گویند، یک نوعی دیگر حاجت دهد آنرا علم گویند، یک نوع دیگر حاجت دهد آنرا سمع گویند و این جزو بی این صفتها نباشد و چون این همه صفتها رنگها آمد پس هُو آمد باز در هر نامی از نامهای الله که در آمدی روزها در آن می باش چون از یک نام سیر شوی آنگاه در نام دیگر خوض می کن و پیوسته غوث می گوی یعنی مرا فریاد رس ازین حالت تا درین نمانم باز خود را گفتم هر حالتی و هر صورتی که ترا خوش نیاید آن را بمان و غوث می گوی تا آن محو می شود چندانی که بحالتی برسی که ترا خوش آید و در آن می باشی چون از آن نیز سیر شوی باز غوث می گوی تا آن حالت را نیز محو کند همچنین تا بحالتی برسی که ترا از همه خوشتر آید و در آن بمانی و آن عشق الله است و محبّت الله است (والله اعلم).

pp. 210 - 212
a قرآن کریم، سورۀ ۹۸، آیۀ ۸. b قرآن کریم، سورۀ ۲۰، آیۀ ۶۸. ۱ _ ن: اعتمادش. ۲ _ ن: خوشی‌ها و آرزوهای. c قرآن کریم، سورۀ ۸۳، آیۀ ۱۵. ۳ _ ص: ندارد. ۴ _ ص: شویت. ۵ _ ص: و با او جنگ کنیم. ۶ _ ص: و خداوندی. ۷ _ ن: بودی خود‌را نبودی

p.215
فصل ۱۴۰

وَ مٰا مِنْ دٰابّةٍ فِی الْاَرْضِ اِلّا عَلَی الله رِزْقُهٰا a . حرف علی مستعملة لتأکید تحقیق الوعد مادرِ درخت که غذا می خورد میوها چون اطفال سر پستان مادر شجر را گرفته باشند بدهانهای خود و شیر می خورند هرچه بدمِ گرمِ حرص تا بستان درخت جمع کرده باشد جمله را بدم سرد زمستان باز می دهد چنانک آدمی بدم گرم حرص هرچه از مال جمع می کند بنفس سرد باز پسین همه را بماند و برود درخت را نیز هرچه بباد صبا و شمال و نسیم حاصل شده باشد جمله بباد خزان نیست شود یعنی هرچه ببادی حاصل شود ببادی برود گویی که این آسمان و زمین که بر می گرددی همچون درختی است و آدمیان چون میوها‌اند بر [شاخ] این درخت که فرو می افتندی و بحقیقت همچنین است از آنک آدمی اگرچه بر یکجا بر قرار است ولیکن می رود و همچون میوه از شاخ می افتد و یا این آسمان و زمین چو شخصیت و ستارگان و ماه و آفتاب چو خطرها و فکرها و تدبیرهای ویست که هر ساعتی تدبیری دیگر می کند چنانک آدمی گوشت یک لخت بود که در شکم مادر او را فتق کردند این سیّارات حواس را و شمس و قمر عقل و دانش را درو چون بدید آوردند آسمان نیز همچنین یک لخت بود بشکافتند و نورها و فکرها و تدبیرها پدید آوردند باز بدلم آمد که چرخ فلک بر می گردد و هر ستارۀ می رود و می آید و حال آدمیان و چیزها می گردد از حال بحال و از کمال و نقصان و خوش و ناخوش اینها چگونه باشد الله الهام داد که تقدیر گیر همچنین باشد چو آن ستارگان و چرخ فلک صنع من باشد نه آن همه احوال را من گردانیده باشم و بحکم من بوده باشد پس کُلُّ یَوْمٍ هُوَ فِيِْ شأْنٍ b چگونه بود و هر زمانی صد هزار کاری دیگر هم برین ترتیب از اوامر و نواهی در میان خلقان رانده‌ام و فایدهای خلعت امتثال را و محنت تمرّد را پدید آورده‌ام اکنون عوارضی که بر پنج حسن من و ادراکات پنج حس من و در جملۀ اجزای من از

p.216
گرما و سرما و تصویرها چون می بینم که الله پدید می آرد می گویم که ای الله من این ذرایر غبار را چه خواهم کرد من ترا می خواهم تا ببینم این همه را از شش جهت می رانم تا الله را ببینم و اگر الله پاره پاره خواب را بر من افکند همچنانستی که چادری بر من می افکند و مرا در وی می پیچاند و در بر خود می گیرد من نیز در بر الله در چادر خوش می خسبم و چون بیدار می شوم خوش و آسوده چشمهای ادراکاترا باز گونه می کنم و الله را می بینم و خیالاتی که چون ذرّه ذرّۀ هواست از پیش جهت خود دور می کنم چنانک سرهای شاخ یاسمن را از پیش خود دور کنند تا چنان شد که الله هر وصفی و هر عرضی و هر حالتی که می دهد [مرا جزای مرا از خود می رانم که من اینها را نمی خواهم من ترا می] خواهم که ببینم اکنون قرار برین شد هر عارضه که از رنج و آسایش و از کلمات و دانشمندان و اندوه و خوشی از هرچه می دهد اگر در باطنم بدید آید چنانک دهان و گلو طلخ شود آنرا همچون شربت خوش نوش می کنم و شکر می گویم الله را که چنین شربت بمن فرستاد و در گلوی من ریخت و اگر بر ظاهر و اجزای دیگرم بدید آید هم شکر گویم که چنین حُلّه بمن در پوشانید یعنی هرچه ازو آید همه خوبست و خلعت است و من آن خلعت را در سر و روی می مالم و سرمه و توتیای چشم می کنم از هر نوعی که می دهد از زشت و خوب و نیک و بد که اصل دوستداری و بندگی رضا بود بقضا و چون از آن عارضه اجزای من غافل باشند چون ذرّها از تنم فرو می ریزد و در نور خدمت الله رقّاص می شوند چنانک در ابتدا اجزای متلاشیه بوده‌اند و از برّ و بحر خدمت کنان و سجده‌کنان آمده‌اند در کالبدی جمع شده‌اند [و از چندین هزار مقدمۀ وجود چون بکالبد رسیده‌اند 1 ] صد هزار امر کن می شنوده‌اند و ساجد می بوده‌اند در فرمان از آن وقت باز که الله گوهر بدید آورده است و نیز اگرچه کالبد بر قرار می نماید در خدمت الله سر تا پای متحرّک می دان چنانک در و دیوار بر قرار می نماید و زمین و سما برقرار می نماید ولیکن همه مسبّح اند
p.217
و متحرّکند و چنانک بعد از مرگ کالبد بر قرار می نماید ولیکن خوشی و رنج وی [دروی] متحرّکند (والله اعلم).

pp. 215 - 216
a قرآن کریم، سورۀ ۱۱، آیۀ ۶. b قرآن کریم، سورۀ ۵۵، آیۀ ۲۹. ۱ _ ص: ندارد.

p.217
فصل ۱۴۱

در نماز شروع کردم الله اکبر را مکرّر می کردم یعنی الله می فرماید بخلق که هرچه امید می دارید و هر چه می اندیشید از آن همه من بزرگترم می اندیشیدم که الله خواست مرا از چه وجه دهد الله الهام داد که [تو چه می اندیشی از آنکه الله از چه وجهم دهد که بزرگوارتر از آنم که] ترا معلوم کنم که از چه وجهت دهم اگر تو دانشمندی را بمانی چو من بزرگترم به از آنت بدهم اکنون تو چونها را رها کن و بنزد من بی چون می باش که من بی چون از همه بزرگترم همه خواست ترا من بدهم بی دریغ اگر آب و نان را نیزرها کنی من داشتت بدهم که از آب و نان من بزرگترم در رکوع رفتم سُبْحٰانَ رَبَیّ الْعَظِیمْ گفتم یعنی معنی رکوع آنست که پشتها خم می شود از بار حکم الله گفتم ای الله بار فرمانهات را و اماناتت 1 را چو خواندم و شنیدم پشت خم کردم و بر پشت گرفتم از رحمتت بر ضعیفی‌ام ببخشای که پشتم خم می شود از خوف تقصیر، الله الهام داد اگرچه پشتت خم می شود من بفضل خود ترا بیاراستم و قوّتها دادم و خود را محبوب تو گردانیدم تا بمن مشغول شوی و خدایی مرا فراموش نکنی و عصبیّت و قرابت و تبار آری بدرگاه من گفتم سُبْحٰانَکَ یعنی در این حالت عجب که همه حیرت و دهشت و بیقراری باشد من اجزای خود را در آن معانی عجب غوطه می دادم که ای الله چه دریاهای عجب که داری باز نظر می کردم بچیزها که الله از خوشیها و ذوقها پدید می کرد چنانک در وقت مصاحبت گویی که جان برون می آید از آنخوشی همچنان در وقت کمال خوشیها که الله می دهد از جایی که تجلّی کند جان می خواهد که بیرون آید از آن خوشی و گرد وجه کریم الله گردد تا ابد که دایم آن خوشی را بیابد و بنهایت مزها برسید گویی که جان مجبوس است ازین خوشیها در آن وقت که بوی الله می یابد ازین خوشیها می خواهد تا بیرون

p.218
آید و ابد بالله باشد هرگاه که از ذکر الله و از حرکت کردن تن در بندگی ساکن می باشم می بینم که همه تعظیمهای الله و خوشیها از من پوشیده می شود گویی که همه حاجتها اطفال الله اند و ازو هست شده‌اند و شیر مرادهم از وی می طلبند و از وی می مزند و هوای خود با وی می رانند و جواهر و اجسام چون گاهواره و خانها‌اند اکنون هماره حاجتها در همه نوعها پیش الله طپان دار و از فیض او مزان دار تا تعظیم الله کرده باشی.

گفتم ای الله هیچکسر چون صنع‌های تو نتواند کردن هر لحظه حور نو و خوشی نو هست می کنی و با من یکی می کنی چون تو با من باشی حوریان و خوشیها که هست می کنی همه با من آسیب زده باشند اگر تو منزّهی از آسیب اکنون حمد گویم الله را و تا مزها و حوران بر من نزند و با من نباشد من چگونه حمد‌الله گویم و تا خوشیها را الله با من یار نکند مرا چگونه حمد فرماید که قُلِ الْحَمْدُللهِ a پس هرگاه که تسبیح می گویم و قرآن که کلام است می خوانم یقین می دانم که آسیب بر حوران. [و خوشیها می دارم و خود را بهنجار می جنبانم تا آسیب حوران] باز می یابم پس هر کسیکه لفظ قرآنرا معنی گفته باشد و هر چیزی نبیند و خوشیها نیابد و یا شنونده را شک و وهم آید بدان که آنکس معنی قرآن ندانسته باشد معنی قرآن دگر باشد و بباید دانستن که الله قرآن را مُنزَل گردانید در بیان پاکی و بینایی محمّد رسول الله و انبیا علیهم السّلام تا خلقان راه ایشان گیرند و در پی ایشان روند هر که معتقد باشد راهش نمایند تا راه ایشان رود اکنون چون قرآن خواهی خواندن نخست یک کار با خود قرار ده تا قرآن را همه بر آن معنی خوانی چنانک عشق با الله و طلب الله چون یک معنی معیّن نمی باشد در قرآن خواندن متردّد می باشی و مزه ترا حاصل نمی باشد و در وقت قرآن خواندن الله را ایستاده دان پیش نظر خود و چون ذکر می گویی و قرآن می خوانی هر فعلی و صورتی که ترا محقّق می شود از بستان و درختان و حور و قصور می دان که از الله جدا می شود تا تو آنرا بوقت قرآن خواندن می بینی بلک

p.219
هر نفسی و حرکتی که از خود می بینی که جدا می شود [و برمی آید می دان که از الله جدا می شود 2 ] اگرچه از تو می نماید، حاصل ترا دو حالست یکی حرکت که آن طلب تست الله را که ترا بسوی طلب او می فرستد و یکی سکون تست که محبوس گشتۀ از طلب الله تو در هر دو حال فریاد می کن بر یاد الله یعنی اگر در طلبی فریاد می کن که طلب را زیاده گردان و اگر در سکونی هم فریاد می کن که مرا طلب ده که طلب را تو می دهی، اکنون علامت قرآن خواندن و معنی قرآن دانستن اینها بود پس هماره در ذکر الله و در طلب الله باش و غیر را بمان تا ببینی که طلب عین مطلوب است باز میدیدم که این پنج حس من طالبانند الله را والله است که ایشان را در طلب می آرد و می دواند بطلب خود و می دیدم که الله طلب را همچون دامی نهاده است تا هر که در وی افتاد صید‌الله باشد، پس طلب یافتن و رسیدن بالله باشد من همه قرآنرا تتبّع کردم حاصل معنی هر آیتی و هر قصّۀ این یافتم که ای بنده از غیر من ببر که آنچه از غیر یابی از من به یابی بی منّت خلق و آنها خود که از من یابی از هیچکس نیابی و ای بمن پیوسته پیوسته تر شو اَلصَّلوٰةُ اِتِّصٰالٌ بِالله وَالزَّکوٰةُ اِتِّصٰالٌ بِاللهِ وَالصَّوْمُ اِتِّصٰالٌ بِالله این انواع اتّصالاتست، از هر اتّصالی مزۀ، چنانک پهلوی معشوق نشینی مزۀ، سر در کنار او نهی مزۀ، خواه اوّل قرآن مطالعه کن خواه آخر قرآن اینست که ای زمن شکسته با من پیوند که مٰا اُبِیْنَ مِنَ الْحَیّ فَهُوَمَیِّتٌ (والله اعلم).

pp. 217 - 219
۱ _ن: امانت. a قرآن کریم، سورۀ ۲۷، آیه ، ۵۹. ۲ _ص: ندارد.

p.219
فصل ۱۴۲

فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ a . الاّیة. گفتم هر کس سعی می کند و می رود بطرفی هر که روی بآبادانی دارد بدانجای که آبادانیست می رسد و هر که روی بویرانی دارد همچنان، یکی بآبادانی می رود یکی بویرانی، باز گفتم که حال سه است یکی تعظیم و اجلال که هر جزو تو مُعَظِّم الله بود و می دان که اجزای عالم که

p.220
جمادات‌اند همه معظّم الله‌اند از ابر و باد و خاک و روز و شب چون کالبد آدمی ازین عالم است لاجرم همچنان مسخّر الله است یا بی اختیار این همه معظّم الله‌اند یا باختیار و در حالت تعظیم هر چه منظور تو شود همه اجزای او را معظّم الله می دان و همه را محو می کن بتعظیم الله و از الله درخواست می کن که همچنانک جزو موجود هوا و شهوت و جاه را معشوقۀ اجزای من گردانیدۀ تعظیم را هزار چندان معشوقۀ اجزای من گردان، چه فرقست میان آن موجود و میان این موجود و هر رنگی که هست تو دادۀ آنرا و اینرا و چون از حالت تعظیم در گذری در حالت محبّت آی و بگو که ای الله همچنانک اجزای مرا شهوت و هویٰ دادۀ همچنان اجزای مرا محبّت خود ده، چه آن جزو محبّت دهی چه این جزو شهوت و هر ذرۀ هوا که منظور تو می شود و پیش چشم تو می آید می گوی که ای الله می توانی که در هر ازین جزو این هوا و این منظور هزار چشمۀ محبّت روان کنی چنانک صد هزار چشمۀ شهوت روان کردۀ و چون ازین حالت در گذری حالت خَشیت از اندیشۀ گناهان و خوف عقوبت و هیبت علوّ حضرت الله بین و از هر جزو خود صد قطره خون روان می کن لَهُ مٰا فِي السَمّواتِ وَمٰا فِی الْاَرْضِ b بعضی از زینت سعادت در ساعد وی کنیم [و بعضی را زنجیر خذلان و اضلال در گردن وی کنیم نه] که فرعون و ابلیس نمی دانستند 1 حقیقت موسی و آدم را با چندان معجزات ولیکن زنجیر قهر ما هم بدانجای ایشانرا باز می داشت که ای سگان جای شما همین جایست لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلَاَ نَوْمٌ c تا چند عشق بر‌چشم پرخمار پرخواب آری یکچند گاهی عشق بر بی‌خوابی آر و هیچ حالتی خوشتر از طلب الله نیست اگر تو خود را هماره طالب یابی و در طلب الله بی قرار باشی بدانک بمطلوب و قرارگاه رسیدۀ اگرچه بی آرام باشی در طلب پس حکیم طلب را بر تو مستولی از آن کرد تا حجّت بود بر‌آنک ترا مطلوبی است که بکسی نماند و طلب ترا با آن مطلوب می رساند خود آن طلب تو مطلوب را یافتن است و بمراد رسیدنست و امتزاج بودنست اجزای ترا بآن محبوب و اتّحاد شدنست (والله اعلم).

pp. 219 - 220
a قرآن کریم، سورۀ ۳۷، آیۀ ۱۰۲. b قرآن کریم، سورۀ ۱۴، آیۀ ۲ [اللهِ الَّذِي لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ]. ۱ _ن: نمی دانست. c سورۀ ۲، آیۀ ۲۵۵.

p.221
فصل ۱۴۳

وَ اِذْقَالَ اِبْراهِیْمُ رَبِّ اَرِنِي کَیْفَ تُحْیِی الْمَوْتٰي قَالَ اَوَلَمْ تُؤْمِنْ قَالَ بَلٰی وَلکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی a قفص قالب هیچ کسی خالی نیست ازین چهار مرغ هر شب هر چهار را می کشند و درهم می آمیزند و بوقت صبح همه را زنده می کنند و بدین قفص باز می فرستند، یکی بط حرص مُکتسب است که مقصود او جمع مالی باشد که همچون خربطی بربط نیاز می زند و دوم خروس شهوت است که خروش و فغان او بایوان می رسد، سیوم زینت و آرایش طاوس رنگ برنگ سالوس است که می خواهد هر ساعتی مشاطگی کند، چهارم عمر طلبی چون زاغ که کاغ کاغ او دشت و صحرا پر کرده است رَبِ اَرِنی کَیْفَ تَحْیی الْمَوْتٰي یعنی او می خواست تا مرده را زنده کند تو در بند آن شدۀ تازنده را مرده کنی آسمان از حساب زندگانست و خاک از حساب مردگانست هر نباتی که قصد زندگی دارد قصد سوی سما دارد و چون تمام بحدّ حیوة برسد و باز چون بخواهد مردن قصد زمین کند همچنان ارواح اهل سعادت آشیان بر آسمان از بهر آن 1 معنی دارند [و جان کافران در سجیّن قرار از بهر این معنی دارند] هر جزو ترا چون پشۀ حیوة داده ام و با تو جمع کرده ام اگر این مرغان اجزات را بپرانم باز توانم جمع کردن آدم در بند علوّ بود و آن بهشتست، ابلیس در بند سفل بود و آن زمین است، تو در بند شهوت و خوردنی هر دو سفلی است، اکنون اگر مؤمنی خورد و خواب و شهوت را کم کن و خود را می گوی که مؤمنان را و عاشقانرا خواب و قرار کجا بود و عاشق مؤمن چگونه مخالف رضای محبوب بود و چو امر محبوب بیاید چگونه از سر قدم نسازد، پس هر زمان خود را می گوی که اگر مؤمنی رخسارۀ زردت کو و بوی جگر سوخته ات کجاست و بی قراری و بی آرامیت کجاشد، اکنون ذکرالله می گوودایم در طلب الله می باش گویی که در ذکر و طلب مشاهده می کنی که الله گناهان را از گناهکاران چون گلبرک چگونه فرو می ریزاند و جمال حالت هر کسیرا از خَبثِ اند هان چگونه
p.222
پاکیزه می گرداند و اندوهها را از سینه ها چگونه می روید و همه ناسزاها را از دل محبّان چگونه پاک می کند و هر ساعتی دستهای گل محبت ایشانرا چگونه می افشاند و گرد و غبار وحشت ازیشان چگونه دور می کند و ماه و آفتاب و هوار را نیز تصفیه چگونه میدهد از ابرو غبار گویی همه مزها و همه سعادتهای ابدی و دیدن همه عجایبها در مشاهدۀ الله است و آن مشاهده در ذکرالله است و در طلب ان است (والله اعلم).
p. 221
a قرآن کریم، سورۀ ۲، آیۀ۲۶. ۱ _ن: این

p.222
فصل ۱۴۴

یَس وَ الْقُرْآنِ الْحَکِیْمِ a تو خود را بر حضرت الله همین بس کن که تو دوستدار خاک کف پای یکی از خدمتگاران انبیا علیهم السّلام باشی یعنی هر چند که اجرا و جامگی و رعایت و محافظت پادشاه باهل ولایت می رسد امّا راعی و رعیّت همه در حمایت وی میباشند 1 و نظر وی بهمه شامل باشد، امّا بدانک هر کس را محلّ هیبت و محبّت نگردانند و بزرگی و جلالت و قدر بر هر کس عرضه نکنند و زینت و جمال خود را از بهر هر کس نیارایند نیز الله اگرچه رزّاق همه کس است ولیکن هر کس محلّ هیبت وی نباشد مَا اُنْذِرَ َآبَائهُمْ فَهُمْ غَافِلُوْنَ b آب را از غذا دادن گرفته اند یعنی ارکان که سبب وجود تو بوده است جماد بوده اند و غافل بوده اند ازین معرفت و هیبت ما وَحَمَلَهَا الْاِنْسَانُ اِنَّهُ کَانَ ظَلُوْ مَأَجَهُوْلّا c ملوک جهان را تحت تصرّف گرفتم و حکیمشانرا افلاطون داشتم تاچه شود سرگشته آن و رسوا این ازیشان چه آید وََاضْرِبْ لَهُمْ مَثلًا اَصْحَابَ الْقَرْیَةِ اِذْجَاءَ هَاالمُرْسَلُوْنَ d عاشقان را بضعیفی و اندکی و رنجوری خودشان در دل نیاید و ببسیاری ملامت کنندگان و افسوس دارندگان ننگرند تا بدانی که هماره کار معتقد راست اگرچه معتقد اندک باشد و یا بیشتر باشد، مردمان پروانه را می گویند که چه نادان است که خود را می سوزاند و می بیند که ده سوخته درین شمع افتاده است و او خود را همچنان در می افکند و می سوزد آخر این
p.223
مناصب دنیا همچو شمعی است که بآتش آرایش افروخته است و چندین خلق از وی سوخته است و دیگران آنرا می بینند و همچنان خود را در وی می اندازند و می سوزند امّا طایفۀ اند که ظاهر ایشان سوخته می نماید و بمعنی براحت افروخته اند همچون عاشقان بی سرو بی پای که از راحت و خوشی خود بکس نگویند.
شعر:
هر کرا اسرار عشق آموختند همچو بازش دیدها بر دوختند
هر کجا شمع بلا افروختند صدهزاران جان عاشق سوختند
امّا اهل دنیا در آتش شمع مناصب دنیا سوخته می شوند و حاصلی ندارند و بآرایش ظاهر خود مشغول می شوند و خود را غافل می کنند ایشانرا گفتم که جامها چه سپید می کنید [ و بزر خویشتن را چه آبادان می کنید ] چو اندرون شما همه کباب و سوخته است مگر دیوار گرد درد بر می آرید تا نباید که رنج در آید و دود از روزن برون رود عجب تا چه بی ادبی و گستاخی کرده اید 3 که هر ساعتی شما را محبوس اندهان کرده اند چنانک در صورت زندان را در و دیوار از خشت است در معنی زندان را در و دیوارش اندهانست اکنون هر که مشغول بدنیاست و روبآخرت ندارد بیکارست و در رنجست و کسیکه بی کار است گویی (که) 4 در زندانست با شکنجها و چون زنبور در خنورتن خود را نیش می زند و در هر کاری که ترا دل گرفت و محبوس اندهان شدی در آن کار آن همه زندان است و چون سر رشته کار آخرت بدید آمد و احوال عاقبت پیدا شد گویی که راه یافتی و از زندان برون آمدی، اکنون اگر کسی عاقبت بین است و راه آخرت می رود گوتا کاهل نباشد و سره سره بکار آخرت مشغول شود و سعادت خود در آن داند و چون تو راه آخرت می روی نان و آب با خود گرد آر و می خور که آن آب آب طهور بهشت شود و آن نان میوه و درخت بهشت شود و اگر راه آخرت نمی روی نان و آبرا گرد خود در میار تا حمیم و غسّاق و شجرۀ زقّومش نکنی، آخر این تاج عقل را که بر فرق تو نهاده اند مرّصع بدّر و یاقوت حواس چون شکر این بجای نیاری ندانی که ترا سیلی زنند بر گردن و شکر این آنست که راه آخرت روی و در طلب الله باشی (والله اعلم).
pp. 222 - 223
a قرآن کریم، سورۀ ۳۶، آیۀ۱و۲. ۱ _ص: می باشد. b سورۀ ۳۶، آیۀ۶و۱۳. c سورۀ ۲۳، آیۀ۷۲. ۲ _ص: کرده ایت. ۳ _ص: ندارد.

p.224
فصل ۱۴۵

اِنَّ اللهَ اشْتَريٰ مِنَ الْمُؤمِنیّن اَنْفُسَهُمْ وَ اَمْوالَهُمْ بِانَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ a چو خریدار نیکویی منم نه خلقانند و من شکسته نکرده ام کالۀ کردار ترا چرا شکسته شدی چو خلقان خریدار کار نیکو نیستند چرا ازیشان خریدن و قبول کردن طمع داشتی تا هم انعام من طمع داشتی و هم انعام خلقان خلقان رابا منعمی من برابر کردی و مرا با منعمی کافی نداشتی 1 اکنون اگر تو راستی و نیکویی از بهر آب روی و مراعات خلقان می ورزیدی لاجرم ریخته شد چون قبوُل نکردند و اگر از بهر الله می کردی آن ضایع نشد پس تو چرا شکسته دل شدی و رنجور شدی چو خریدار منم، اکنون می فرماید که هر و هم نغزی و هر اندیشۀ خوبی که پیش خاطرت می آید همه آفریدۀ منند و پیش من بخدمت و طاعت و فرمان برداری ایستاده اند و نظر می کن که این صور چگونه فرمان بردار منند، آستین خجلت بِروُی نهاده از زوایای عدم بفرمانم زود بیرون می آیند و بخدمت پای می کوبند و بندگی می کنند و می روند و هر عجبی که ترا بخاطرت آید از سادگی و لمعان نور و نور رخسارها همه را پیش تو هست می کنم یعنی که خداوند اینها منم، اکنون درین مصوّرات نظر می کن و در عشق من زار زار می گری که همه چیزها زاران و نالان منند و در رخ عاشقان و در رخ معشوقان نظر می کن و عین معانی را همچو اشخاص و قوالب می دان از آنک قوالب بمعانی معتبر است و عشق را عاشق 2 من دان و در حقیقتِ وی نظر می کن که عشق چه خروشها و چه حالها داره و همچنین در عین نیازها و بیچارگیها نظر می کن تا پیچ پیچهای ایشانرا می بینی و بیچارگان را که بدست ظالمانست نظر می کن تا مدهوشی ایشان را مشاهده کنی اگر تو می خواهی تا تعظیم الله و بزرگ داشت 3 الله بر تو مستولی شود درین مواضع که اثر بزرگواری الله دریشان پدید آمده است نظر کن که فعل بمحلّ فعل و بکثرت محلّ فعل ظاهر شود و چون از الله یاد کنی ناظر الله باش بطریق هیبت و تعظیم نه آنک
p.225
در صورت مخلوقی خود نگری چنانک کسی چون بخدمت خداوند گار خود ایستاده باشد هماره نظر بوی کند و در وی نگران باشد کی بصورت خود فرو نگرد هر کسی دعوی محبّت الله می کند بنوعی دیگر گرسنه می باشد که محبّت الله درین است و یکی خوش می خورد که محبّت الله در این است و یکی ریاضت می کند که محبّت الله در این است و یکی معطّل و کاهل می باشد در کسب و کار که محبّت الله در این است و یکی جدّ می کند که محبّت الله دراین است و هیچ ازین دعاوی را برهانی نیست، الله یک طریق را معین کرد مر محبّت خود را تا عذرها منقطع شود و آن راه انبیا و رسل است علیهم السّلام و متابعت ایشان و دوست داشتن ایشانست که قُلْ اِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللهَ فَاتَّبِعُونی یُحْبِبْکُمُ اللهُ b و اگر هزار مؤمن با یکدیگر دوستی دارند از آنهمه کرا درجه بلندتر باشد این دگران را بدان درجه برسانند که اَلْمَرْ مَعَ مَنْ احَّبَهُ و همچنان بنگر کرا درجه بلند تر باشد از پدران و فرزندان ایشان را دوست دار و با ایشان بگرو و متابعت ایشان کن تا شما را بدرجۀ ایشان برسانند که اَلْحَقْنٰا بِهِمْ ذُرِّیَتَهُمْ c باری اگر طاعتی نداری دوستی با مصلحان می کن و ایشان را دوست می دار بلک با همه خلق دوستی می دار تا هر گروهی ازیشان که از اهل درجاتند ترا بدرجۀ ایشان برسانند بدوستی (والله اعلم).
pp. 224 - 213
a قرآن کریم، سورۀ ۹، آیۀ۱۱۱. ۱ _ن: بمعنی کافی ندانستی. ۲ _ن: معشوق. ۳ _ص: بزرگوار داشت. b قرآن کریم، سورۀ ۳، آیۀ۶و۳۱. c سورۀ ۵۲، آیۀ۲۱.

p.225
فصل ۱۴۶

اًفَحَسِبْتُمَ اَنَّمٰاخَلقْنٰاکُمْ عَبَثاً وَ اَنَّکُمْ اِلَیْٰنا لَاتُرْجَعُونْ فَتَعَالَی اللهُ المَلِکُ الْحَقُّ a گفتم ای آدمی تو الله را و فایدۀ کار خود را می دانی ولیکن اعمال که پر و بال این مرغ معرفت است فایدۀ آنرا نمی دانی و می خواهی که مرغ معرقتت بی پر و بال اعمال بپرد، این محال باشد تو از بس که عاشق صحّت 1 و شهوت خویشی نمی خواهی تا ساعتی رنجی بتو برسد و سرمایی و گرمایی بر تو گذرد و کوفتگی و ماندگی بتور راه
p.226
یابد و کاهلی عبارت از چنین عشقست که بر صحّت و خوشی و حیانست امّا تو ندانستۀ که ساق آن آرزو انها این رنجهاست و آن سنبل مراد از ساق بی مرادی و رنج می روید تا کسی را رنج عطش و تفسیدگی جگر نباشد مزۀ آب خوش را نیابد و تا کسی را رنج گرسنگی مصوّر نشود ذوق و خوشی طعام او را حاصل نشود و تا مقدّمه رنج را احتما و مداواة از غذاهای ناموافق نبود بملک صحّت نرسد اَفَحَسِبْتُمْ اَنَّمٰا خَلقْنٰاکُمْ عَبَثاً تو هر ساعتی سوی تل خاک می نگری که چه رنج برم چو از اینجا بیرون آمده ام بوی باز روم و خوش بخسبم اَنَّمَا خَلَقْنَاکُمْ یعنی شمایی شما را ماهست کردیم نه که از خاک چون بزادی دانش و عقل و دریافت را مایه نبود مابی مایه ببین که چگونه هست کردیم بی اختیار تو تا چند قصد رجوع بخاک می داری، ای بیخبر قصد رجوع به لطیف خبیردار آن سفالک باشد که پهلوی سفالک بیفتد زیرا که هر دو بی خبرند امّا حیوان را با خاک کی برابر دارند، آخر خبر از بهر آنت داده ایم تا فِیْ مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ خَبِیْرٍ باشی تو می گویی که مغلوبم بجمادی که جماد بی خبر بسیارند و با خبر اندکی اند و نادرند و اندک تبع غالب باشد آخر رَبُّ الْعَرْشِ الْکریمِ b گفته است یعنی که جمادات خاک و افلاک در مقابل عرش اندک اند و عرش با خبر است و غالب پس غالب با خبران آمدند تا ملحق بدان جای شوی، اکنون هر دم می گو که ای الله حوت حیاتم تشنۀ قطرۀ دریای حیوة 2 بیچون تست باز هر ساعت و هر دم بنیاز و اعتقاد و خضوع می زار و می گو که ای رحمن وای رحیم بخشاینده بیچارگی مرا می بینی در تردّدی ام و دلم بر جایی [قرار] 3 نمی گیرد یقینم بخش و ازین تردّدم بیرون آر، رنج نمی توانم بردن تا استدلال دل بر جایی قرار دهم بی رنج و استدلال قرار گاهیم بخش از حضرت، ای رحیم از مهربان کاری درگاهت بر من مهری ده و مرا مهری بخش و عشقی بخش، ای رحمن از میان این پراکندگیها عشقی بی رنجی و بی چونیم بخش از حضرت و مرا از جملۀ رستگاران و مؤمنان [خود گردان
p.227
و مرادایم در بندگی] خود دار بخضوع و خشوع، وای بخشایندۀ اندیشه هستی من از من بیفکن و بر من ببخشای و این بند دریافت وجود من از گردن من باز کن و خبر هستی من از من دور گردان و مرا از خود بی خبر گردان و برحمانی و بخشایندگی مرا خبری و آرامی ده ای الله مرا از مزهای خود محروم مدار که جز از تو هیچ کسی ندارم از تو نخواهم پس از کی خواهم رَبّ لَاتَذَرْنِیْ فَرْداً c همچنین از الله می خواهم و چشم نهاده ام تا الله از کدام در و درگاه خواهش مرا اجابت کند و از کدام حضرت مرا قبول کند و دیدار دهد، درین بودم که این آیت خواندند: قَدْ اَفْلَح الْمُؤمنوُنَ الَّذینَ هُمْ فِي صَلوٰتِهِمْ خٰاشِعُوْنَ d گفتم که اگر آفتاب روح ترا میل بفلک احکام آن جهانی است که آن صلوة و زکوة و جنّت است تو هم در آن فلک خود گردان باش تا نور تو متضاعف می شود تو میل بفلک کالبد که کلف روی تست مکن و میل بصحّت و سقم وی مکن و میل بفلک عالم و احوال خلقان نیز مکن و در آن افلاک عالم و احوال خلقان هیچ مگرد تا در غم و اندوه نباشی چنانک آفتاب در زیر ذَنَب سیاه رنگ شود و نور از وی برود همچنان آن غم و اندوه و سیاه شدن تو همه از بهر آنست که دراین افلاک می گردی، اکنون صلوة وزکوة و قراءت قرآن و اسماء حسنی و تفهیم آن معانی همچون دین توست در آن مُجدّ باش و حاضر باش و آنرا سرسری مکن و درآن وقت که ذکر می گویی باید که بهر ذکری از تو آتش جهد و گل روید محسوس پیشت و در هر دمی که ذکر می گویی بهوش باش و بهوش آی تاببینی که از تو چه آتشها می جهد و چه گلها می روید، اکنون ذکر می کن والله می گوی یعنی از خداوند و ای مالک همه معانی و اعراض از جمالهای خوب پیش من هست می گردان لاالی نهایة که هر یکی از یکدیگر نغز تر باشد و معنیهای مزها و معنیهای سماعها را و صورت سماعها را هست می گردان و همه شرابها و سبزها و شکوفها و عشقها و آبها را هست می گردان الی غیر ذلک تا مشاهده می کنم چون در خدایی ات مرا
p.228
شکی نباشد در ایجاد این اثرها که در حواس نظر کردن بود چه شک باشد (و الله اعلم).
pp. 225 - 227
a سورۀ ۲۳، آیۀ۱۱۵و۱۱۶. ۱ _ن: صحبت. b قرآن کریم، سورۀ ۲۳، آیۀ۱۱۶. ۲ _ص: حیرت. ۳ _ص: ندارد. c قرآن کریم، سورۀ ۲۱، آیۀ۶و۸۹. d سورۀ ۲۳، آیۀ۱و۲.

p.228
فصل ۱۴۷

اَمَّنْ جَعَلَ الْاَرْضَ قَراراً وَ جَعَلَ خِلٰالٰها اَنْهٰاراً وَ جَعَلَ لَٰها رَواسِی وَ جَعَلَ بَیْنَ البَحْرَیْنِ حٰاجِزاً a . می فرماید که چیزها را می گردانیم از حال بحال بی اختیار ایشان چو ایشانرا جهد و قدرت و اختیار نداده ایم امّا ترا ای آدمی از جمادات هست کردیم و اختیار و قدرت و جهد دادیم تا بجهد و قدرت و اختیار تو ترا احوال خوش و ناخوش دهیم و بهشت و دوزخ دهیم تو خود را هر ساعتی تشبیه می کنی بآب و اشجار و انهار و این مرتبۀ کمتر [تو 1 ] بوده است که تو اوّل انهار و اشجار و آب و هوا و خاک بودۀ ترا منصب عقل و تمییز و دانش دادیم تا از وی بدرجۀ بلند تر رسانیم و بحور و قصور بریم تو همچنان بهمان جای اوّل باز می روی و می گویی که ازمردگی بزندگی چون توانم آمدن و چگونه آیم خود این حیات و اجزای تو بی از سابقۀ مردگی محالست زیرا که مُحدَثی یا از جمادات آمدی یا از نیست آمدی اگر از نیست آمدی [خود نیست بی خبر تر از جماد بود و اگر از جماد آمدی] همچون آب و خاک و اشجار و میوها هم از مردگی آمده باشی و باز از زندگی بمردگی می روی باز محالت می نماید از مردگی بزندگی آمدن پس این حیات تو چون محال آمد بی مردگی پس چرا محال داری حیات آمدنرا از مردگی [و تو از مردگی کی بپای خود آمدی که اگر بخود آمدیی] هر گز بمردگی نرفتی امّا الله ترا قدرت و اختیار داد تا تو در کار آیی و بی کار نباشی و تو الله را صفت کمال آنگاه گفته باشی که بنده را قدرت و اختیار گویی با آنک همه عاجز مشیّت اند از آنک قادر بر قادر مجتار قویتر باشد از قادر بر عاجز و مجبور نمی بینی که در کان و در دریا اگرچه مردمان کار کن غرقه و هلاک شوند امّا رسیدن برگ جوهر و رسیدن بساحل هم از کاردانند تا میتین در کان می زنند و دست و پای در دریا می جنبانند تا بساحل و برگ جوهر رسیدن هرگز کسی را که امید خلاص باشد از دریا و امید وصول باشد برگ جوهر ترک میتین و ترک دست و پای زدن نکند آخر
p.229
چو در کار و در مجاهده چندین ترس ناامیدیست تا در بیکاری چه ناامیدیها باشد چو مردانرا کار چنین ناساخته باشد تا نا مردانرا چه ناسختگیها باشد پس دایم در طلب الله بجد و جهد باید بودن که جدّ و جهد در آدمی آهنگ اوست در طلب و در کار که اگر جدّ و جهد در آدمی نباشد او همچون شوره خاک فرو ریزد خود آدمی بی جدّ و جهد نمی شکیبد و آنگاه از آن غافل می باشد چنانک گوهری بدست دارد و قدر و قیمت او همه از گوهر باشد و او آن گوهر را می بیند و نمی شناسد که او آن گوهر است و آن گوهر را می طلبد چنانک کسی در مجاورت نعمتی باشد قدر آن نعمت را نداند همچون مجاوران کعبه و مزارها کسی که در بیابان باشد قدر قطرۀ آب زُلال را داند امّا کسی که ساکن دریا بار باشد قدر آب را چه داند همچنان تا جان با تو می باشد قدرش ندانی و چون وقتی که بر خود بجنبد و خواهد تا فرافت دهد آنگاه قدرش دانستن گیری و مال خرج کردن گیری و دارو و درمان کردن گیری تا اکنون که با تو نزدیک بود قدرش نمی دانستی اکنون که از تو دور می شود می بینی زیرا قدر روح را مرده داند که چون در برش می گیرد زنده می شود و فزاینده می بود آری عاشق و معشوق اند این اجزا با این روح که هجران بوصال بدل می گردد و وصال بهجران بدل می گردد همچو عذرا و وامق اند بیکدیگر می رسند و باز از یکدیگر جدا می شوند باز طالب یکدیگر می شوند و بیکدیگر باز می رسند چون آدم و حوّا امّا خوشی آدمی آنست که هر چند مراد در کنار او بیشتر او غافلتر و کافر نعمت تر و هر چند که اثر صحّت بیشتر بی خبری [و] 2 خواب غفلت بیشتر غَرَّکَ بِرَبّکَ الْکَریمِ الَّذِیْ خَلَقَکَ b همه فریب و بی آگهی از بسیاری نعمت منعم است تو نعمت را هر ساعتی بر آستانه چو انبار می بینی لاجرم خوش فارغ می نشینی و طالب مولی نمی باشی اَلَّذِیْ خَلَقَکَ باز چون خوشی در تو آید یک دو روز و الله [اگر راه او نگشاید هر گز آن خوشی نرود و همه عمر با تو باشد و اگر دردی در تو آید یک دو روز و الله]
p.230
راه او گره زند و نگشاید ابدالآ باد آن رنج با تو باشد و نرود امّا چون جهان زوال و فناست راه آن گره نزند و بگشاید تا برود و امّا آن جهان چون باقی است راه خوشی و ناخوشی را گره زنند تا هر گز از تو آن برود و با تو باشد اینست که چگونگی خوشی را و راه ناخوشی را که از کجا می آید و چون می رود کسی نداند زیرا که راه آمد شد خوشی غیب است و غیب را کسی نداند و اگر بداند غیب نماند، گفتم پس الله است که خوشی را بر می برد و می آرد گاهی از مشاهده [بغیب می برد و گاهی از غیب بمشاهده] می آرد و حقیقت خوشی خود بهشت است، پس چون خوشی با تو بود بهشت با تو بود و هم الله با تو بود که بهشت و همه خوشیها و مزها از پرتو جمال لطف الله است و تو از آن غافلی گویی که وقت غفلت و خفتگی و بی خبری از الله همچون خاک و درو دیوار و آسمان و زمین را ماند و حال آگهی از الله و آثار خوش و ناخوش درگاه وی همچون آدمی و روح را ماند که الله خاک را حیوان گردانید و عقل و تمییز و دانش گردانید و جان گردانید گویی قیامت را ماند آنوقت دریافتن که مردگان غفلت را زنده می کند که آسمان و زمین غفلت همه مبدّل می گردد و بهشت و دوزخ می شود هر کسی را در کویی و شیوۀ رخ مرادی و هوایی و هوسی نمودند از جاه ورزیدن و یا جمال و شهوت راندن و یا جدل و غلبه کردن و اندک ملامسۀ دادند او را با آن مزه و تمام در کنارش ننهادند 3 و عقد طلبی بستند او را و از پی دست پیمان آن گردان کردند تا بر و بحر می کوبد و یا شب و روز در عملها بیدار می باشد و چشم او همواره در آن معشوقۀ خود چون چرخ گرد قطب مطلوب خود گردان شده است، اکنون اگر دلارامی داری بی او چرا چنین می آرامی و اگر دلارامی نداری درین جهان از بهرچه آرام داری بی مزگی همه از بیماری تست نه از بهر آنک مزۀ نیست در عالم و در طعام و شراب و صحبت و نظر تو جهد کن تا بیماری از تنت و خیرگی از چشمت و گرفتگی از پایت برود تا چهرۀ حوران و مزۀ صحبت ایشان و رفتن بسبزه و آب روان ترا مسلّم
p.231
شود، نگاه داشت روی خلقان و از ایشان اندیشیدن و از بد گفتن ایشان اندیشیدن و جملۀ احوال ایشان اندیشیدن همچون پنبۀ غفلت است که بگوش هوش تو در رفته است و همچون میخهاست که در سر چشمهای حیات استوار شده است که اگر این اندیشۀ خلقان را بیرون کشی و بیرون اندازی صد هزار چشمها از تو بیرون روژ دو صد هزار باغی که ندیده باشی ترا بنماید و همچنین هر مصوّری که ترا پیش خاطر می آید بر می کش و بیرون می انداز تا از عدم و از وجود چشمهای عجایب بر روژد و دایم می زار و می نال که اگر این پردۀ عالم شهادت نیستی تا چه عجایب عالم غیب بینمی و باز وقتی که چیزی نخوری سست باشی بسر چشمۀ حیات غیبی نتوانی رفتن و وقتی که خوردی و پُر گشتی چشمهای حیوة را انباشتی [اکنون 4 ] خویشتن را بجنبان و نظر کردن گیر و آن جنبش پاک کردن چاه باشد از انباشتگی امّا حالی مزه نیابی تا آنگاه که بآب برسی ولیکن ترک پاک کردن چاه نباید کردن اگرچه حالی مزه نیابی کدام چیز است که آنرا چون شکوفه نمی شکفاند و هزار چنین از وی نمی نماید بنگر که بادرا می شکفاند از سمومی و صبایی و شهوتی و عشقی و چه چیزها بیرون می آرد [و چو بهارا می شکافد و میوها بیرون می آرد 5 ] اکنون آوازۀ اهل دنیا و فسانۀ ایشان چون گرد بادیست که گرد می انگیزاند و نظر ایشان را از دید صواب باز می دارد نه چون آن بادهاست که درختان را آبستن کند از بهر این معنی است که کراهت بود نظر باحوال توانگران کردن اکنون ای مریدان باید که آرام دل شما بذکرالله باشد و در طلب الله باشد تا آنچه مراد شماست بیابید و بسعادت مخلّد برسید چنانک ماهی بی آب 6 ماند چگونه خیره بر خاک افتاده باشد و دهان باز می کند و فراز می کند در آرزوی آب شما نیز چون در طلب الله و ذکر الله کاهل باشید مراد از دست شما رفته باشد و چون مراد از دست رفته باشد و فوت شده باشد همچون آن ماهی شما نیز دهان فراز خواهید کردن و باز خواهید کردن و این فوت مراد شما هر آینه بشومی معصیتی باشد و اصل
p.232
آن معصیت کاهلیست در ذکرالله و در طلب الله و چون نظر کنی ذکرالله و طلب الله یافتن و رسیدنست بالله (والله اعلم).
pp. 228 - 231
a قرآن کریم، سورۀ ۲۷، آیۀ۶۱. ۱ _ص: ندارد. ۲ ص: ندارد. b قرآن کریم، سورۀ ۸۲، آیۀ۶و۷. ۳ _ن: نهادند. ۴ _ص: ندارد. ۵ _ص: ندارد. ۶ _ص: بی قرار.

p.232
فصل ۱۴۸

خَلَق السَّمواتِ وَالْارْضَ في سِتّةَ اَیّامٍ a مهلتی بود در ترتیب ترکیب آفرینش این دو جفت و هفت اندام آن را و هفت اندام این را چنانک آفرینش آدم و حوّا را مدّتی بایست آسمان بسان مرد سرگردان بدکانهای کسب عالم غیب ساز و نوای زمین حاصل می کند و بوی می فرستد و زمین چون کد بانویان قرار گرفته است چون سردی نماندش حاصل کند و بفرستد، و چون گرمی نماندش حاصل کند و بفرستد و چون سبزۀ سبزی بهارش نماند بفرستد، ای دو اصل هرگز هیچ فرزندی [همچو فرزند] آدم نیاورده اید بر کبود دل 1 و عقل چون آفتاب و ماه همچون درستهای زر در آسمان یعنی زر در دست زن نباید در کیسۀ مرد باید باز اگر آژنگ ابر بر پیشانی او بدید آید بنور دل خویش آن آژنگ را دور کند یُغْشی اللّیْلَ النّهٰارَ b این دو آیۀ دیگر از بهر پرورش فرزندان جهان، کنیزک رومی روز فرزندان را در بازی می دارد و کنیزک حبشی شب می خواباندشان تو نظر در گرمی سرو خشکی دماغ و عیب تن و بیماری خود منه تو نظر در آن آرزوانه و هوای خواددار که ترا چه می باید از الله آنرا می طلب که الله با تست در آن طلب و می دان که آن آرزوانه با تست چو الله با تست. الله اکبر می گفتم در نماز الله مرا الهام داد که من از همه بزرگترم اجزای موجودات و احوال ایشان و آسمان و زمین و کوهها و دریاها همه بید من قایمند و بقدرت من قایمند از آنک همه فعل من است گویی که الله همه را بیک دست گرفته استی و پیش خود داشته امّا چون صورت محو می شود آنگاه الله می نماید، می گفتم که ای الله پیش رویم و پیش چشمم سبزه و آب روان بیرون آر تا من تفرّج کنم باز گفتم که ای الله مرا تشنه گردان تا همه چیزها پیش آب نماید و مرا طالب سبزه گردان تا همه خاشاک نزد من سبزه بود و
p.233
مرا شهوت با قراط بخش تا هر پاشنه کوفتۀ مرا حور عین شود و مرا گرسنگی بخش تا نان ارزن مرا نعمت بهشت شود و مرا جویای چیزی چنان دار که عاشق سر مست بوم پس حقیقت بهشت من باشم چون الله حال بگرداند و دوزخ من بوم چون الله احوال من دگرگون کند اکنون معنی الله اکبر آنست که ای بنده گناه تو از رحمت او کمتر است و کرم وی از جفای تو بیشترست تو هیچ نومید مباش (والله اعلم). 2
pp. 232 - 233
a قرآن کریم، سورۀ ۷، آیۀ۵۴. ۱ _ن: بر کبود و دل. b سورۀ ۷، آیۀ ۵۴. ۲ _ ص: ندارد و بنابراین ما بعد آن در آن نسخه فصلی جداگانه نیست.

p.233
فصل ۱۴۹

از ظلم حاجی صدّیق و آن ملک می اندیشیدم گفتم باالله چه گویم و دعا بچه وجه توانم گفتن چو این همه حکم الله است و او می کند و در ضمایر او بدید می آرد هم رنج مرا و هم کردار ایشان را باز الله الهام داد که آخر خواندن و نالیدن و زاریدن را فایده نهاده ام چندین هزار خلق بر درگاه 1 من از دست ظالمان بزارند و بنالند اگر فایده ندیده بودندی بر در من چرا زارندی و آخر نه نام من اله است و معنی آله آنست که مفزع خلق باشم که یَفْزَعُوْنَ اِلیْهِ فِي النّوائِبِ وَ یَرْجِمُونَ اِلَیْهِ عِنْدَ الْحَوائِجْ اگر حاجت روایی نبودی این نام لغو بودی پس چون یقین دانستی که الله گفتن دافع ظلم است و رنجست و در دعا فایده نهاده ام چگونه فایدۀ آن نمی بینی اَلَمْ تََرَوْاکَیْفَ خَلَقَ اللهُ سَبْعَ سَمٰواتٍ a گفتم چگونگی سبع سموات چون مرئیّ مانیست گویی چنین می فرماید که نتوانید دیدن چو منتان ننمایم و ندانیت که درین صندوقهای آسمان چه چیزهاست اکنون چو احوال آسمان که مصالح شما بدان باز بسته اند نمی دانید عواقب کار خود را چه دانید حاصل الله را گفتم که چون [این] صور آسمان و چگونگی آن ما را معلوم نمی شود بر ما چه عرضه می کنی تا آنگاه که نشکفانی ما چه دانیم که در این دانها چه مزه استی و تا ازین قدحها مارا چیزی نچشانی ما چه دانیم که در وی چه آش مصلحت است هرگاه که اجزای من ازین قدح چیزی نوش کند و یا شکوفۀ ازین دانهای صور آسمان و غیره مشاهده کند آنگاه عرضه کردن
p.234
این صور بر ما فایدۀ باشد حاصل خود را گفتم که الله هر صورتی بر تو و اجزای تو عرضه کند از ارض و سما و علم و تذکیر و زید و عمر و چون حالی مزۀ از آن صورت بجانت نرسد نفی می کن و اقداح صور را می شکن و همه را محو می کن و می گوی که ای الله چو من هیچ نمی دانم که در این صور چه مزه است از بهر چه عرضه می کنی بر من، تو همه صور را بیرون می انداز و می شکن تا آنگاه که الله ازین صور مزه رساند بتو و بگوی که ای الله سنگ صور را بر سر من چه می زنی چون [من] در مشاهدۀ تو می باشم، باز رنج می دیدم که روح من سفر می کرد بالله تا عجایب وصفات الله را مشاهده کند و از تن من بیرون می آمد و بنزد الله می رفت از پردۀ هوا و خاک و آب و عقول و مُحدَثات و درین رفتن مانده می شد گفتم بیا تا بر قرار باشم که الله نه که نزدیک منست هم بجای خود باالله می نگرم چون الله را با صفاتش و انوارش مشاهده می کردم همه نورها و جمالها و سبزها و شکوفها را می دیدم که از آن نور خیره می شد و ناچیز می شد و محلّی نمی ماند اکنون خود را گفتم که روح تو دو حالت دارد یکی حرکت و یکی سکون چون در حرکت آید حرکت ویرا در تعظیم الله و یا درخشیت الله و یا در عشق و محبّت الله عمل ده و چون مانده شود ساکنش دار یعنی مشغولیها از وی نفی می کن هربار که خواهد که متعلّق شود بچیزی یا چیزی بوی آن عُلقه را نفی می کن تا عجب بینی و استراحت یابی، خود را گفتم اگر تو خرابی همه عالم آبادان خرابست و اگر تو روشنی همه ظلمات روشنست و اگر تو بارنجی همه آسایشها رنجست و اگر تو آبادانی همه خرابها آبادانست. اکنون جهانیست و چندین اشخاص مختلف بر یکی آبادان و بر یکی خراب و بر یکی مظلم و تاریک بر یکی بهشت و بر یکی دوزخ مگر که هژده هزار عالم ازین رو پست یا مگر جمعی فراهم آیند یکی ازیشان در صفت بران قوم غالب بود همه در مقابلۀ وی محو شوند تا اگر او خراب بود همه خراب بوند و اگر او آبادان و روشن بود همه آبادان و روشن بوند اکنون جهدی کن تا خود را در صفت کمال اندازی که همه جهانرا در دولت تو صفت کمال حاصل شود اگر مخذول باشی همه جهان در خذلان تو مخذول باشند
p.235
فَکٰانَّ معناهِ مَنْ قَتَلَ نَفْساً ای نَفْسَهُ فَکَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسّ جَمیعاً وَ مَنْ اَحْیاٰهافکَأَ نَّمٰا اَحْیاالنَّاسَ جَمیعاً b (والله اعلم) 2
p. 235
۱ _ن: بدرگاه. a قرآن کریم، سورۀ ۷۱، آیۀ۱۵. b قرآن کریم، سورۀ ۵، آیۀ ۳۲. ۲ _ در اینجا نسخۀ ص ختام می پذیرد و کاتب چنین نوشته است: تمت الکتاب (کذا) بعون الله و حسن توفیقه و سعة رحمته علی یدالعبد الضعیف الراجی الی رحمة ربه اللطیف مسعودین ابراهیم بن محمود بن ارتق المقری الفقیر السلیمانی لیلة الناسع من شهر جمادی الاخر من شهور سنه سبع وار بعین و سبعمائه و الصلوة و السلام علی محمد و آله الطاهرین الطیبین.

p.235
فصل ۱۵۰ 1

اَلَمْ نَجْعَلِ الْارْضَ مِهٰاداً a اجزای زمین را بهمدگر پیوستیم و ترا بر وی نشاندیم چون پادشاهان بر کرسی و یا تن ترا فراهم آوردیم و روح ترا برو نشاندیم و تو از ما جدا نیستی درین تصرّفها و متّصل نیستی این ذکر نعمت از بهر آنست تا در الله نظر می کنی و درین نعمت نگاه می کنی و جمله اجزای تو ببزرگ داشت الله مستغرق است و بیهوش می بود اکنون آه می کن و با مریدان می گوی که خداوندا ما را از آه کردن گستاخانه و بی با کانه نگاه دار آه ترسِ جاه و خجلت مان ده و آهِ شوق الی لقائک و آه رجا الی نعمائک مان ده وْالْجِٰبالَ اَوْتٰاداً a کوهها را قوی ساختیم و میخ زمین کرده ایم نتوانیم که شما را شخصهای با قوّه و نیرو دهیم در بهشت با آنک اهل اسلام و اهل دهر متّفقند که کوه ذرّه ذرّه جمع شده است قوّه و استمساک کوههای عارضی اند که اندک اندک گرد می شوند که آب نزد ایشان کوه می گردد و کوه آب می گردد وَخَلَقْنٰاکُمْ اَزْواجاً a روی شهر جهانرا بشما آراسته گردانیده ایم جنس جنس چون عاشقان با معشوقان نشسته اید اِخْٰواناً عَلٰی سُوُرٍ a یا شما را جفت آرزوانها و شهوتها گردانیده ایم نتوانیم که بعالم غیب بریم وَ بَنَیْنَا فَوْ قَکُمْ سَبْعَاً شِٰداداً b درجات بهشتیان را دایم نتوانیم داشتن وَ جَعَلْنٰا سِٰراجاً وَهّاجاً c
p.236
در مصنوع ما نمی توانی نگریستن در ما چگونه نظر کنی تا ترا نظر ندهیم، در ما نظر می کن چو ما از تو منفصل نیستیم و در آفتاب نظر می کن حوریی که نورشان بر آفتاب غلبه کند نتوانیم دادن دانشمندان از خلافی سخنی ژاژ که می گفتند بعضی در آن گفتن نیک گرم می شدند و خوش دل می شدند و سرخ می شدند و بعضی مقهور می شدند و نیک در تنگ می شدند همچنانک عاشقان سر مست شوند از حقایق آن جهانی و بر افروزند و دُژ بمانند بی یافتِ آن راه، بدل آمد که الله هر کسی را خواهد در هر کاری خسیس و یا نفیس از مزه مست می گرداند در مزۀ وی شربت طلخش می نوشاند از همان کار خسیس و یا نفیس، کارها همه خسیس و یا نفیسِ این جهانی همچون جامی است سرمستی از جام نباشد تا بدانی که همه خلق جهان برابرند در سر مستی و در مقهوری. اکنون باری سرمست در طلب کار آخرت باش نه از آنک در کارهای دیگر آسمانها و زمینها تَبع اند مر مختاران را از آنک اینها از بهر نفع و ضرر باشد و مختار داند نفع و ضر را و مختاری در عرصه زمین قوی تر نیست از آدمی در روی زمین پس همه تبع مؤمنان است چه عجبت آید که اقلیمها و شهرها و حصارها باشد تبع یکی و چندان دولاب و چرخ و سنگ آسیا و باغها و انبارها و کاهدانها و ستور گلّها و شکاریها همه در جسم و شخص و پیکر کلان تر از شخص آن آدمی و آن شخص آن آدمی همه تبع دل پر خون وی و آن دل وی تبع یکی خطره و اختیار روح که مغیّبست تا بدانی که اگر فلکهای آسمان و طبقات زمین فدای آدمی ضعیف و مسخّر وی باشد چه عجب باشد. اکنون وَٰجاهِدُوْا فِي الله حَقَّ جِٰهادِهِ d و همان قدر که سعادت ابدی طمع می داری و بهمان قدر که رنج آخرت می توانی کشیدن بکوش تا جلب نفع کنی و دفع ضرّ کنی. اُغُل مسخره را گفتم تره فروشی کن تا مردمان تو از تو طمع ببرند و
p.237
تو طمع از مردمان ببری تا خالص شوی خدای را استاد هندو گفت کاسه پاک کن تا در وی طعام کنند (والله اعلم).
pp. 235 - 236
۱ _این فصل با فصل (۱۳۱) مشابهت دارد و مانند تقریر دیگر است از آن و بهمین جهت تکرار آن را بی فائده ندانستیم. a قرآن کریم، سورۀ ۷۸، آیۀ۶،۷،۸. b سورۀ ۱۵۵، آیۀ ۴۷. c سورۀ ۷۸، آیۀ ۱۲،۱۳. d قرآن کریم، سورۀ ۲۲، آیۀ۷۸.

p.237
فصل ۱۵۱

دین اسلام مونس شناختن است از آنک دهری یا مایه و یا طبع و ستاره موات و علت گویند بی مونسی بوند ضروری که با موات موانست نبود و اگر اختیاری و اراداتی گویند ستارگان را آخر مثل آن نگویند که مؤمنان الله را گویند که وَ هُوَ مَعَکُمْ ایْنَمٰا کُنْتُمْ a مٰا یَکُونُ مِنْ نجْوٰی ثَلٰثَةٍ الّا هُوَ را بِعُهُم وَ لٰاخَمْسَةٍ اِلّا هُوَسٰادِسُهُمْ b وَ نَحْنُ اَفْرَبُ اِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیْدِ c و اگر مثل این گویند خود متّفق بودند که راه اینست و بس و شکّ نیست که حالت آنکس که مونسی دارد خوشترست از آنکسی که مونسی ندارد هیچ کس او را فریادی نرسد و هیچ کسی ندارد که با وی غم دل تواند گزاردن و سخنی تواند گفتن و بوی مشغول تواند بودن که دل بموات مشغول نشود و نپیوندد که هر که کارزاری و گلی و خشتی و عمارتی دارد بر یاد کسی دارد که با او موانستی توان گرفتن و اگر نه پیش نهادی مونسی دارد هر گز با خشت و گل و خاک قرارش نبود و مؤمن را با ارض و سما و جماد از بهر نظر بالله آرام باشد، گفتند که افضل را ملک گفته است که هر سالی هزار دینار می بدهد تا بیاید همچنانک در با میان می داده اند او را نظر کردم و حال خود را که مرا نانی نمیدهند و او را هزار دینار می دهند تا او نزد خلقان چه درجه دارد و من چه درجه دارم و بکدام حساب بر می آیم باز الله الهام داد که تو راه انییا می طلبی هیچ نبی را کسی هزار دینار نداد بلک با ایشان دشمناذ گی ورزیدند اغلب خلقان با ایشان حاصل نبوّة تبرّی است از اسباب فضیلتی که نزد خلقان است که پدری و مادری و مالی نداشتند که ایشان را با اهل هنر آمیغی داشتندی تا ایشان را از آن هنر بیاموختند از طب و نجوم و فلسفه و ظریفیها همین می نالیدند بر حضرت الله تا الله داشت مر ایشان را چنانک خواست اکنون بیشتر خلق را رغبت و میل براه انبیا علیهم السلام باشد چو
p.238
اسباب هنر ورزیدن هر کسی را میسّر نباشد آنها معجب باشند بهنر خود و این اتباع انبیا علیهم السلام معجب نباشند و آنکس منتفع باشد و با گوهر باشد که معجب نباشد عجب کاری هر کجا هنرست عجبست پس لقای با هنر منغّص بود و آنک بی هنرست مؤانست بیش است با وجود وی، طبیب کمیز می بیند و گوه می خورد و این فلاسفه را چه دشمناذگی افتاده است بر الله که سعی می کنند در نفی الله و خاصیتی که عرض است نزد ایشان الله می گویند بِئْسَ الْئَدَلُ لَهُمْ d آخر این تضرّعات و زاری را پیش معبودان تأثیر می گویند در فتح امور عَلٰي عٰابِدِ یُهِمْ اکنون چون روا نبود که این تضرّعات و این ابتهال مؤمنان مرذاتی را با وصاف حمیده و کمال سبب سعادت دایم و سبب احیاء بعد الموت باشد و سبب بقای ارواح و سبب راحت ارواح باشد بعد الموت فرعون اَنٰا رَبُّکُمْ الْاعْلٰی می گفت باری رب را منکر نبود و کفره شرکا می گویند باری رب را منکر نیستند عشق مومن از همه عشقها زیاده است در جهان که خون می بارد در وفای معشوقه ع. دیده حمّال کنم بار وفای تو کشم آن لافها خیال و دروغست معنی آن همه لافها در مؤمنست الله چشمش را درد می دهد و یا رنج بر وی می نهد وی می گوید ای خداوند من مرا خلاص ده ازین رنج، اقرار ببندگی می کند و عهد دوستی نگاه می دارد و آنجا که تنش را در غرقاب اجل انداخته باشد او شهادت می آرد که اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُوْلٌ الله وفاداری در چنان وقتی رنج می نماید این سخن درست آمد که نظم:
من که باشم بتن رخت بلای تو کشم دیده حمّال کنم بار وفای تو کشم
بیگانگان که دعوی آن می کنند که ما ملک کسی نیستیم و عاشق کسی نیستیم ایشان بارالله می کشند و برایشان الله بار می نهد مؤمن که دعوی می کند که من ملک الله ام چگونه بر وی بار محبّت بیشتر ننهد و دعوی محبّت می کند چگونه رنج زیادتی نکشد
p.239
در زمین حواس خود تعظیم کارکن 1 تو باغ الله است در وی نیاز و اخلاص و تسبیح کار تا ترا الله عوض این باغِ بهشت دهد که آن باغ ترا شاید و این باغ پراز اشجار نیازمر الله بی نیاز را شاید لااِلهَ اِلاّ اللهُ پر ستیدنی نیست مگر خدای سزای پرستش و پناه گرفتنی نیست بهیچ کس مگر بخدایی که سزای پناه دادنست (والله اعلم).
pp. 237 - 239
a قرآن کریم، سورۀ ۵۷، آیۀ۴ b سورۀ۵۸، آیۀ ۷ c سورۀ۵، آیۀ ۱۶ d قرآن کریم، سورۀ۷۹، آیۀ ۲۴ ۱ _ ظ: که زمین حواس تو.

p.239
فصل ۱۵۲

بدانکه تن چون کلوخ پاره زمین است بر روی دریای تفکّر و روح و دریا بر روی هوایی در وی چشمۀ شور و حوش هم در زمین و هم در احوال خوش و ناخوش مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یَلْتَقیانِ a شب و روز مشغولی و می ورزی از هنر از بهر خریاری طایفۀ که چندین سالست که تا بیازمودی هر گز بهات ندادند هر چند روزی چند خریار می گزینی و ایشان بر تو افسوس می دارند باز خریار دگر می گزینی و شب و روز می ورزی از بهر خریاری ایشان همه عمر در اختیار خریار کردی و شب و روز از بهر خریاری ایشان ورزیدی باری از بهر در گهی ورزگه اگر ردّت کنند و قبولت نکنند تنگت نباشد، کوی خوش آباد روح گزین که هر چند عمر و سال برآید عقل و روح جوان تر بوند در زبَد قالب چه نظر می کنی که بمرور ایّام بر شود عجب سلیمان با آن همه مملکت پنج من انگور نمی یافت تا میْ کند و ترنگا ترنگ ابریشم نمی یافت با چنان عقلی همه راحت را سپس تورها کرد و محنت ببرد هر ساعتی کار نفیس برنگی دیگر بر آید گویی نگار توست و عروس نوست بعشق درو پیوندی چند روز چون تو مصاحبت کنی با آن عروس کار 1 دلت بگیرد معلومت شود که همان گنده پیر قدیمست ولیکن خود را زینت داده بود نو عروس کار روح بر گزین تا پیریت بجوانی بدل شود و درو تسلیّت شود و قرّة عین تو باشد در بهشت اِنَّا عَرَضْنَاالْامَانَةَ عَلَی السَّمٰواتِ b حقیقت انس را بیش از آنک در کسوۀ خاک آوردند در صورتی آوردند و امانات یعنی رئیسی جهان و تسخیر عالم باش شهوات و محافظت خود از آتش شهوت و بر باد و آب گذشتن و نگاه داشتن
p.240
تاتر نشود تا عاقبت او را سعادت ابد بود و اگر خیانت کند درین امانت عقوبت ابد بود این امانت را در صورت صخره در موضعی افکنده بود الله، حقیقی برآنجا بر می گذشت و خارخاری بر می آمد تا دو سه بار بیاموزد و بگردن برداشت فرمان آمد که اِلزَمْ مَکَانَکَ تخت کالبدت را چهار پایه کردند عقیق آتش و بلول باد و عود خاک وزجاجۀ آب را هموار کردند تا اگر یکی پایه زیاده یا کم شود بیفتد، روح انسی درو طبیب را بیارد تا رات شود همچنانک نبودی خاکت گردانند 2 و بمقام نباتی رسیدی و حیوانی و گرمی و سردی دادند این اطوار وجود و مراتب هستی تو قبول هست کردن الله می یافت تا از آن مقام بدین مقام رسید هیچ چگونی هست کردن الله را در نیافت و هست کردن الله غایت و نهایت نپذیرفت بقبول کردن هستیهای همه عالم، مرهست کردن الله را چه غایت و کنه مَزَهارا ببرد الاّ چشم و گوش و زبانست که نعماء بینایی و شنوایی و گویایی درونست 3 نیز دیده ات و بصیرتت چون قابل شود مرجمال الله را مزها و راحات یابد و کمال پذیرد بی آنک نمودن الله را غایت و کنه و چگونگی باشد وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنّتَانِ فَبِأَيِّ آلٰاء ربِّکُمَا تُکَذِّبانِ c جمال خجندی می گفت همچنانک الله از یک قطره آب ترا بیافرید از یک دانه دُر کوشکهای بهشتیانرا بتواند آفریدن و همچنانک از یک قطره آب دانۀ دُر می آفریند و می گفت سعی سالست تا من لقمۀ فلان جمال الدین عامل خورده ام اکنون دعای وی پیش شما می گویم صد هزار لقمه باغمّاز و طرّار و اهل ظلم خوردند که هر گز ذکر ایشان کسی بخیر نکند تا بدانی که نان با اهل علم باید خوردن و صحبت علمای دین بر گزیدن (والله اعلم).
pp. 239 - 240
a قرآن کریم، سورۀ ۵۵، آیۀ۱۹ ۱ _ ظ: باز. b سورۀ۲۳، آیۀ ۷۲ ۲ _ ظ: کردند. ۳ _ ظ: در اوست. c قرآن کریم، سورۀ۵۵، آیۀ ۴۶ و ۴۷.

p.240
فصل ۱۵۳

بدانک همه رنج مردم از خلقان بسبب مجازاة اندیشیدنست بربدی ایشان اگر تدبیر مکافات نخواهدی در رنج ایشان نباشدی چهار درست را بر محک امتحان روزکار پیش تو می سایند و نیست می کنند تا بدانی که مرایشانرا در
p.241
دار الضّرب عدم مُهر وجود داده اند آب را ساییدند و هوا گردانیدند، هوارا در حیوانات سودند و خاک را در حیوانات سودند باز هوا گردانیدند درست دَه دَهی آتش را به آب محو کردند از دمۀ دوزخ را هی کنند بدیک دریاها جمله آبها را بجوشانند و بخار کنند و هوا گردانند و جبال را چون ذرّه ها هوا گردانند و سنگها را و خاکها را مینا گران بگدازانند و آب گردانند و آن آب را هوا گردانند و غرقه کنند در دریای عدم ندا در دهند که لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ a باز ایشانرا از ذره های عدم بر آرند بر صورتی و بر شکلی دیگر. گفتم من دمی چند مبلغها خرج شد و افنسیت 1 شد بعد ازین ان شاءالله این دم که پاره ییست خرج بچیزی کنم که آن مهمّ تر باشد و عزیزتر باشد و آرزوی دلم آنجا باشد و چون یقینم است که الله مرا آورده است و می برد و بجایی خواهد برد و وی واجب التّعظیم است اکنون کلمه کلمه فرمان وی یعنی قرآن و اسماء وی می خوانم و اجزای خود را از معانی وی پر تعظیم می کنم و اجزای خود را باحوال آخرت ممزوج می کنم با مقارنۀ معانی قرآن اعوذْ گفتم همه اجزای خود را شاخ شاخ کردم چون سیخ بالله گفتم خود را پرهیبت کردم مِنَ الشّیطانِ یعنی حواس من که مشغول می شوند بشنود و گفت بیگانه اکنون با ایشان چه در آمیزم، ایشان در حیّز خود می روند و من در حیّز خود بِسم الله فرمان رسانیدنست بهمه اجزا که همه احوال پساپیش از عدم اوّل و رفتن بجایی و بهشت و دوزخ و تصرّف، درین همه احوال نظر کنید و بهشت برخیزید همه، رحمن درین تن خود درین جهان بعضی برحمت وی آراسته و بعضی محروم، رحیم درآخرت تفرقه، اَلْحمدُلِلّهِ همه اجزات باید که شکر شود یعنی این شرف تمام نیست که شرف تصرّف و فعل وی در اجزای منست که از عدمم بر کشید و وجودم داد و در اجزای من تصرّف می کند و من می دانم که او متصرّف منست، این حالت عزیزترین حالهاست نزد من که باین صفت بالله می روم با کی نیست. اکنون هر دم خود را پر می کنم ازین و از خلقان بی خبر باشم خواه شکل من.
p.242
گوشکل مصروعان باش و خواه غیر وی از همه آشنایی قطع کنم ان شاءالله تعالی، اَلْحمدُلِلّهِ یعنی چو می دانی که الله می گوید که احوالت اگر طلخست همچون شکردان و همه محنت مرا نعمت دان این تمام نعمت نباشد که الله این سخن می گوید رَبّ العالَمینَ سر بخضوع فرو برده باش و اجزات را بگو که همه این ساعت فربه شوید که ربّست شخصهای مؤمنان را قوّت کوهها دهد و ثبات سموات، سر را نیک در هوا کن چون سپید دار بُنان بقوّت بیست که اگرچه من رمیم رُفات ضعیف شوم از وی ولیکن الله چون سر و سهی دارد مرا بقوّت و صورت و معنی ولیکن بهیچ وجهی بصورتها ننگرم از آنک مرا صورتها غلط می نماید الله برحمت خاک اجرام را گرد می دارد و او را بدولتها می رساند چنانک از وقت عدمم بدین زمان رسانید و می برد برحمت بآخرت ای مالک یوم الدّین برگ روحم از شجرۀ تقدیرت جدا شد، گاهی حرکت بسوی یمین آسایش می کند و گاهی حرکت بیسار رنج می کند، بهر حرکتی دریسار رنج نوع رنج دیگر مشاهده می کند تا این برگ بقیامت بیمین بهشت افتد و قرار گیرد یا بیسار دوزخ اصحاب میمنه و اصحاب مَشئمه یارب مارا از اصحاب میمنه گردان (والله اعلم).
p. 241
a قرآن کریم، سورۀ ۴۰، آیۀ۱۶ ۱ _ ظ: وفانَسْیَتْ

p.242
فصل ۱۵۴

سُبْحٰانَ رَبَّی الْعَظیمِ می گفتم الله گفت ربّها دارم بر درگاه از ستارگان و ماه و آفتاب و مالکان در روی زمین و آن ربوبیّت ازیشان نی که هر چند روزی از آن ربوبیّتشان معزول می گردانیم از آنک ایشان ربّ صغیرند و من ربّ عظیم عیسی جٰاءَ بِالْبَیِّناتِ a از آنک آدمی بچه هر ساعتی گوید که از بهرچه و از بهرچرا کنم نخست بحجّت الزامش کنند آنگاه کار فرمایند تا هر ساعتی که وسوسه در آیدش نظر بدان حجّت می کند و بکار مشغول می باشد هر ساعتی می گویی که در آن خیر و در آن کار چه فایده است و چون مزه نمی یابم از کاری بچه کار مشغول شوم آخر کدام غلام و کنیزک بمزه کار کردست و کدام کار از بهر قرار خود کرده است تا تو از بهر آرامگاه خود کاری کنی هر که خاوندۀ چیزی باشد او را کن و مکن باشد در چیزی
p.243
کن و مکن در حق بار ومتاع آن باشد که آنرا از آنجا بر می گیرد و بدینجای می نهد و ازین جای می گیرد و بجای دگر می نهد، کن و مکن در حقّ ستوران هر کردن بود و چوب زدن و در حقّ مختار عاقل برو چنین کن و برو چنان کن، اکنون چون تو مختاری کن و مکن تو آن نبود که ازین جای بر می گیرند و بدانجای می نهند تو در الله خود را درباز که الله اما نتیهات را می پروراند و بتوبه از آن باز می دهد آن همه نماتها چون زبان از زمین بر می زند بیان می کند که امانتیها چنین باز می دهد و درختان دست شاخها بیرون کرده که بنگرید که الله سلامت ما را بشما باز رسانید اگرچه بروی ظاهر تن ما را نیست گردانیده بود امّا امانتیها باز دهد مدّتهای بر تفاوت است یکی را بر یک هفته باز دهد چو تَرهَا یکی را دو ماه و یکی را شش ماه چنانک گندمها را و یکی را یکسال و دوسال و سه سال چنانک درختانرا مدت ردّ امانت تنتان را بیشترک می باید تا باز دهد کسب معیشت آن نیست که شما الله را یاری می دهید در روزی دادن آخر آب و باد فرستاد و ترا هست کرد یاری‌اش حاجت نه آمد ولیکن عنان روزی ترا بمیخ کسب تو باز بسته است که تو مختاربی قراری تا سر خود نگیری و دیوان بر سر تو نشستند بهر طرفیت می دوانند دیک سودای پر تزویر را رای و تدبیر نام کردۀ، نورست و نارست نار کارهای دنیاست شکوهی می نماید و بوشی باتعب ورنج و برافروخته از آنک در آن زیان خلقانست از حسد و مسابقه و مبادرت بر دیگران در اوّل فروغ ترا ننماید چو هندوان که چو سوختن گیرند آنگاه بخواهند تا از آتش برون گریزند دیگران وی را در آتش می اندازند از آن سگ یا سوختۀ که بر آتش دل دیگران می روی و نورآنست که بَوْشی و بانگی هیبتی ندارد ولیکن محض آسایش و راحتست بر سبیل نرمی و آن کار آخرتست هرگاه که تو خود را از نار پاک کنی نور خود می آید حاجت نیاید که گویی نور از کجا حاصل کنم و چگونه حاصل شود هر آینه آدمی بی یکی ازین دو معنی نباشد یا نور یا نار چون نار رفت معیّن شود نور آخر نور در حیّزی باشد آن حیّزش موضعی بی نار است آخر ملوک همه خزینها گرد کنند و بدان کس سپارند که نشانۀ خزینۀ ایشان ننماید آن خزینه دار امین و فرزند و دوست یگانه باشد چون تو
p.244
پاکیزه دل و دست آمدی خود خزاینش بنزد تو آید (والله اعلم).
p. 242
a قرآن کریم، سورۀ ۴۳، آیۀ ۶۳

p.244
فصل ۱۵۵

التحیّات می خواندم یعنی الله پادشاهی دهد هر که را خواهد پادشاهی مر حیوانات را جز آن نیست که ایشانرا اندیشۀ خوش دهد و صور و خیال خوش دهد ای الله مرا خیال و صور خوش ده بی نهایت بلْ عَجْبِوُا اَنْٰ جائَهُمْ مُنْذِرٌمِنْهُمْ a عجب می داشتند که این بنا ها را ویران کند و همچنان آبادان کند از آن خاک و اگر آن خاک سراندر کشد و هوا هامون شود بازش برون کشد آن خاک را چنان که بار اوّل بیرون کشید و اگر بکوی هوا در رود هم بیرون آردش چنان که بار اوّل بیرون آوردش (و اگر آن هوا را چنانک بار اوّل بیرون آورده بود 1 این اضداد را از بهر آن نهادیم تا ایشان مر یکدیگر را نیست می کنند باز ماهستشان می کنیم هیچ مرده چنان نیست شود که ضدّ بضدّ، شب آید همه اوصاف روز نیست شود از حرکت و تدبیر و روشنایی باز بیرون آریم همین ما کیان سیاه شب بیضه را بخورد هم از وی باز بیرون آریم یُخْرِجُ الْحَیّ مِنَ الْمَیّتِ b زردۀ بیضه آفتابست، بازْ سپیده دم سپیدۀ او، پوست تنک او هوای شیشه رنگ آری چو مرغ این جهان باشد بیضه اش کم ازین نباشد آنگاه فَرْخِ حرکات و تدبیر در وی پدید آمدن گیرد و پر و بالِ آمد شد ظاهر شود و چون سیاهی بیاید هیچ سپیدی نماند و چون درازی بیاید کوتهی نماند نیز مرغ عدم بیضۀ وجود را بخورد باز از وی بدید آرند بیشتر حیوانات و اشجار از هوا و باد و آتشند و بیشتر از آن نالیده اند اگرچه پای بر خاک دارند تا بدانی که الله مر ایشانرا اگرچه آب و هوا و باد و آتش گرداند باز مر ایشانرا هستی تواند دادن اگرچه منبسط گرداند باز مجتمع تواند کرد که الله جامع است، آن دهری دهر را ابدی و قدیم می گوید که این روزگار بس کارها کرده است، ابوحنیفه از غایت فقاهت گفت که خود ندانم که دهر چیست چندین احمقان چیزها را بدهر حواله می کنند اکنون باز نماییم از دهر
p.245
هیچ نیست اگر روزست چون نیستش کنم چگونه هست کند چیزی دیگر را چوخود را بقا نتواند دادن و اگرچه چرخست و بروجست همه احوال آن بره به آن برۀ دیگر و برج دیگر نیستش می کنم و همه حالهای ستارۀ دیگر را بآن ستارۀ دیگر نیست می کنم، باری این که دهر را زه و احسنت می گویی چرا الله را سُبْحٰانَکَ اللّهُمّ c نگویی همه اجزای دهر را بیکدیگر نیست می کنیم تا چون عدم بر همه اجزاش بیابی بدانی که وجود از وی نیست موجدِ موجود کنندۀ همه موجودات ماییم (والله اعلم).
pp. 244 - 245
a قرآن کریم، سورۀ ۵۰، آیۀ۲ ۱ _ ظاهراً این عبارت زائد است. b سورۀ ۶، آیۀ۹۵ c قرآن کریم، سورۀ ۱۰، آیۀ۱۰

p.245
فصل ۱۵۶

وَ اِذا سَألَکَ عِبٰادِی عَنِّیْ فَأ نِیْ قَرِیْبٌ اُجِیْبُ دَعْوةً الدَّاعِ اِذٰا دَعَانِ فَلْیَسْتَجِیْبُو الِیْ وَلْیُؤ مِنُوْابيْ لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُوْنَ a قریب از آنجا که سئوالت می دهم هم از آنجا گه جوابت می هدم، چون با دسموم سئوال و حاجت روان کرده ام هم از آنجا باد نسیم راحت و اجابت روان توانم کردن، فلیستجیبوالی چون من سئوال و دعای شما را اجابت می کنم شما نیز امر مرا اجابت کنید، لعلّهم یر شدون تا شما را راه نمایم که سئوال چگونه می باید کردن که تو سئوال کنی اجابت آن ترا زیان ندارد چون بوقت سئوال درگاه مرا می دانیت چگونه است که امر مرا اجابت نمی کنید، ملحد سئوال کرد که خدا کجاست گفتیم این سئوال فاسدست ازانک خدایی آنست که منزّه بود از نقصانی که منافی خالقیّت کند و این معنی که در جاست آنست که او عاجز باشد از ایجاد آن جای و متعلّق آن جای بود و چون این معنی منافی خدایی باشد این سئوال فاسد بود همچنانک گویی بیاض چگونه سوادی بود، زَیْن زرویه گفت که جمع فخر رازی در مسجد جامع هری نمی گنجد همه در شب شمعها گرفته می آیند تا جایگاه گیرند و او شیخ اسلام هریست و خوارزمشاه یکی از مقرّبان خود را فرموده است تا هر کجا که باشد و هر کدام ولایتی که بباشد آنکس با کمر زر و کلاه مغرّق بر پایهای منبر وی می نشیند و او می گوید که هر که اهل قبله است او را
p.246
کافر نباید گفتن، او مبتدع باشد دهریانرا و ملحدانرا بد می گوید و می گوید که ما باجازت ابوحنیفه اجتهاد می کنیم که وی روا داشته است، ابوحنیفه استاد استادانست و می گوید که در میان مبتدعان کجا افتادیم بلخ و ماوراءالنّهر همه سنّیان اند روزگار آنجا خوش بود مردمانرا بر مسلمانی تحریض می کند و برخیر و طاعت می دارد اسباب نزول آیات و نحوها و حکمتها و اشعار و امثال می گوید و قاضی ابوزید را دعا می گفت که او در تفسیر خود آورده است که فَتَلَقّٰی آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِمٰاتٍ فَٰتابَ عَلیْهِ b در بهشت بود آدم گفت که چون تو به ام قبول آمد روا بود که مرا در بهشت بمانند باز فرمان آمد که قُلْنَا اهْبِطُوْا مِنْٰهاجَمِیعاً b و محمّدِ علیِ حکیم را سلطان اولیا می گفت او، جهودان بنزد وی توریة می خواندند من چون بشنیدم این نوع سخن و خود را بهیچ نوعی موازنه ندیدم و نه تصور موازنه یافتم، گفتم من همچون یکی آحادی ام اندر جهان بیان 1 تا سلامتی آن جهان طلبم، اکنون چنگ از گفت و خلقان بدارم و هیچ مرتبه و جاهی نجویم با هیچ خلقی، هر کجا افتادم افتادم و هر کجا برخاستم برخاستم اگر چه خلقی نظاره گرمن باشند التفات خود را از خلقان پاک کنم و اصغای ایشانرا پیش خود نیارم و از هیچ فضیحتی احتر از نکنم، همان انگارم که کلوخی ام الله مرا از حال بحال می گرداند تا مرا کجا رساند و کجا اندازد و بچند صفتم گرداند اِذٰا وَ قَعَتِ الْواقِعَةُ c بر خواندم خود را چو دیواری دانستم که فرو افتادم تا کدام اجزام را خفض کند و کدام را رفع کند و بُسَّتِ الْجِبٰالُ بَسّاً c استخوانهای من فَکانَتْ هَبٰاءً مُنْبَثّاً c و باز بعد ازان مصوّر گرداند تا از کدام زوج گرداند وَ کُنْتُمْ اَزْواجاً ثَلٰثَةٌ وَ اَصْحٰابُ الْمَیْمنَةِ مٰااَصْحٰابُ الْمَیْمَنَةِ وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ اُولٰئِکَ الْمُقَرَّبُون c
p.247
هرچ بلفظ الله یاد می کردم دشوار می آمد استحضار معنی وی الله الهام داد که برین معنی می گوی یٰا مَنِ الْعَسِیْرُ عَلَیْکَ یَسِیرٌ هر شکالی و شبهه یی که در دین و در هر دردی و مشغولیی ترا پیش آید و دران مضیق بی مزه بمانی ذکرالله می گوی بمعنی آنک یٰا مَنِ الْعَسبْرُ عَلَیْکَ یَسیُرٌ یعنی این جمله دشواریها از پیش من بردار و این همه رنجها را از من دفع کن و صد هزار صور دیگر که جز طبع این عالم است می توانی ای الله پیش هوای چشم من و در عین اجزای تن من بدید آوردن و چون دماغ خشک شود از ذکر بسیار همین الله گوی بمعتی آنک یٰا مَنِ الْعَسِیْرُ عَلَیْکَ یَسیرٌ بشربت بهشت حالی مرا شفا ده و بآسیب لطف خود حالی مرا از سر تازه گردان (والله اعلم).
pp. 245 - 246
a سورۀ ۲، آیۀ۱۸۶ b قرآن کریم، سورۀ ۲، آیۀ۳۷ و ۳۸ ۱ _ ظ: بیا. c سورۀ ۵۶، آیۀ ۱و ۵و ۶و ۷و ۸و ۱۰و ۱۱.

p.247
فصل ۱۵۷

وَ اِذٰا مٰا اُنْزِلَتْ سُوْرَةٌ فَمِنْهُمْ مَنْ یَقُولُ ایُّکُمْ زَادَتُهُ هٰذِهِ ایماناً فَاَمّاالَّذِیَن آمَنُوا فَزٰادَتْهُمْ ایماناً وَ هُمْ یَسْتَبْشِرُونَ وَ اَمَّاالَّذِیَن فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَٰزادَتْهُمْ رِجْساً اِلیٰ رِجْسهِمْ وَ مٰا تُوْا وَ هُمْ کٰافِرُونَ a هر آینه هر نعمتی که هست طایفه یی از آن با بهره اند و طایفه یی بی بهره، شکر در دهان صحیح با مزه و شیرین و در دهان بیمار صفرایی سبب صفرا و سبب سوزش دل و جمال خوب در چشم بینا زیبا و در چشم نابینا معطّل و بوی خوش نزد اخشم چون بوی گلخن تخمها را می گفتند اهل طبع که موروثست و در انبارها نگاه می دارند تا از آن خوشه و حبوب دیگر بیرون می آید از گندم و جو و غیره در اصلهای آن خشکیی هست، اکنون تخم آدمیان را از آب گشاده کرد که وی را در انبارها نتوانند نهادن تا این پنج آب در کدام میوه و هوا و آب بوده باشد تا نگویند که انبارها پر بود از وی، و از باد تخم مرغان آفرید تا در زمین تن مرغان می اندازند و سنبلۀ افراخ بدید می آید تا کسی نگوید که دانها در خانه بود که از آن دگر می زاید آن باد شهوت مرغان در کدام انبار بود از خشک و ترِ باد تخمها هست کردند و انبار خانها جز جزاین قدرت نبود آن
p.248
ملحد را می بایست تا زبان را بتسبیح نه آراید بخاصیّت گویی درآید که این از آنست و آن از اینست فَزَیّلْنٰا بَیْنَهُمْ وَ قٰالَ شُرَکأؤ هُمْ مٰا کُنْتُمْ اِیّا نٰا تَعْبُدُونَ وَ یَوْمَ نَحْشُرْهُمْ جَمِیعاً b ستاره پرستان را با ستارگان جمع کنند و طبیعیان با چهار طبع جمع کنند و بتان را خطاب کنند که اینها بودند که شما راهست کرده اند قٰالَ شُرَکاُؤهُمْ مٰاکُنْتُمْ اِیّانٰاتَعْبُدُونَ هر ستاره را فضیحت کنند آفتاب را روی سیاه کنند و ماه را هم که دم زن وی بوده است سیاه کنند، ما کیان ستارگان تا از کدام تخم در تنشان می کارند و آثار سعد و نحس ازیشان می پرانند، مثال ایمان تصدیق و قبول جنانست که یقین باشد و تصدیق کنی که آب خوردن بسیار زیان گارست مرمستسقی را و علّت استسقارا مدد کند و این سخن از طبیب در قبول تو آید، این آن تصدیق است و این که معاصی زیان گارست و اوامر سودمند و سبب سعادت تصدیق است و با این یقینی آب خوری و معصیت کنی این منافی آن تصدیق نباشد و نیز خاریدن گرزیان دارد و کش شود و درازتر در کشد این تصدیق کردی و یقین می دانی و با این همه می خاری و این بی فرمانی دلیل عدم تصدیق و قبول نمی کند و نیز در مصالح این جهانی دانی که مصلحت کدام است و خواهی تا ترا در آن صبری باشد و می زاری و از الله در می خواهی که مرا صبری ده در آن کار و با آن همه آن مصلحت را ببی صبری بر خود فوت می کنی و بدانک آن مصلحت را ببی صبری ترک کنی دلیل آن نکند که ترا یقینی نیست که آن مصلحتست و یا تصدیق نکرده باشی در مصلحتی آن و زیادتی ایمان و زیادتی یقین آنست که قدح نبات خوری جلاّب با یخ و گلاب خوش بود و چون بدهان و کام بتفاصیل وی برسد آن مزه لون دیگر باشد و آن خنکی لون دیگر باشد اکنون این را زیادتی یقین گویند و همچنین یقین است و مصدّقی در جمال یوسف و قبول کرده یی ولیکن اگر بر تو پیدا شود و مرئیّ تو گردد از جمال یوسف خنکاء دل حاصل شود، اکنون این را زیادتی ایمان و یقین گویند، حاصل دو اقلیمست یکی اقلیم
p.249
محبّت و سعادت و جنّت و انهار و شهرهای سازوار و یکی اقلیم عداوت و بیکانگی و شقاوت و عقوبت و رنجها و میوه های ناسازوار، سر حد هر دو ولایت پیدا کردند سر حد ولایت خوشی ایمان اجمالی و تصدیق است و نه چنانک خوشی همه اقالیم در سرحد آن اقلیم باشد بلکه هر چند پیشتر روی ولایت خوشتر یابی و عجایبی یابی تا ابد و یقین تفاصیل و نه چنانک همه رنجها در آن خطه که سرحد اقلیم شقاوتست همه رنج آنجا باشد بلک هر چند پیش می رود شکّ بر شکّ زیاده می شود و ظلمت بر ظلمت بیشتر می بود (والله اعلم).
pp. 247 - 248
a قرآن کریم، سورۀ ۹، آیۀ ۱۲۴ و ۱۲۵. b قرآن کریم، سورۀ ۱۰، آیۀ ۲۸.

p.249
فصل ۱۵۸

سئوال کرد که ابراهیم ستاره را گفت هَذٰارَبِّی a گفتم که کسی گوید اینست متاع من بلحنِ گفتن سه معنی فهم آید یکی که دعوی کند که اینست متاع من و یکی دیگر بروجه سئوال باشد که این متاع من هست یانی و سیوم استبعاد بود که چنین چیزی متاع من بود یعنی البتّه نباشد و سئوال دیگر که گفت فَلَمَّارَأَی الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هَذٰا رَبِّی هَذا اَکْبَرُ b گفتم نگفت که هَذٰا اِلهِی اَکْبَرُ اَوْ رَبِّیْ اَکْبَرُ از روی دیگر گفت یعنی عمل وی در گمراهی خلق بیشترست که آفتاب پرستان بیشترند یعنی این ستاره بزرگترست در اضلال چون در وقت وی ستاره پرست بودند باوّل وهلت الهام دادند برّد آن و بباید دانستن که اللّه قرآن را منزل گردانید در بیان طهارت محمّد رسول الله و انبیاء علیهم السّلام تا خلقان راه ایشان گیرند و بر پی ایشان روند، علاء سقّا می گفت که چونست که مرا خواب می برد بوقت تذکیر، گفتم چنانست که تو رنج و ماندگی یافته باشی چو در باغ تذکیر راحتی بیابی کوفتگی فرو آید و خوابت گیرد و دست و پای دراز اندازی هر ساعت بیدار می شوی و باد وزان شده و آب روان از کلمات نیکو می بینی بازت خوش می آید و خوابت می برد و آن مبتدی را که خواب نبرد از بهر آن بود که مزۀ آن در نیافته باشد چنانک استادرا در پیشه خواب نبرد و شاگردک لت می خورد و خوابش می برد چون مجاهده تمام کرد خوابش نبرد، گفتم که تو می اندیشی که چون بخواهم مردن چه کار کنم نظیر آن ماند
p.250
که کسی را خری عاریتی باشد و بار خود بر آن نهاده باشد می برد در میان راه برسد گوید چو بخانه خواهم رسیدن این خر از من می بستانند همین جای رها کنم رها کند و پیاده برود سرسرِ انگشتانش باید رفتن و بار بر پشت وی بمانده تا بهزار حیلت بخانه آرد. اکنون جهد و قوة چون ستورست که عمل را بر پشت او باجل و گور رسانند امّا این قدر نداند که چون بخانه رسد اگرچه خر را بستانند اما بار پجایگاه برند و لیکن چون خر در بیابان ماند بمنزل نرسیده باشد. اَفَحَسِبْتُمْ اَنَّمَا خَلَقْنا کُمْ عَبَثَاً وَ اَنَّکُمْ اِلیْنَا لَا تُرْجَعُوْنَ b شما پنداشتید که شمایی شما را که ترکیبی از فعل و اختیاری قدرت کرده ایم بی فایده داده ایم ترا آخر سرگین را فایده نهاده ایم چون در شمایی شما فایده ننهاده باشیم فایدۀ جمادی درخور وی فایدۀ فعلی در خور وی در هر کاری که هستی بِوَ رز تا در آن کار عجیب شوی از آنک کارها کنی و خاک شوی و جهان اللّه دون باشد و خسیس فعلها مرخلقانرا چون کدیوران الله اند می ورزند و خاک معطّل را باغ و بوستان عجایب می کنند و اللّه راضی بدان تا جهان عجیب تر و خوشتر و چیزی نو می شود و اثر رضاء الله است که دلها از کارهای عجیب خوشتر می شود، اکنون الله ترا در هنر تو و پیشۀ تو چون فعل تو کدیوری کند و عجایبها برون آرد اللّه و ترا جزادهد بر آن از آنک جهان او را خوشتر و آبادان تر می کنی، کدام کوفتن را دیدی که قیمت وی بدان کم شد همه داروها و گلها را و انگورها را بکوبند قیمتشان بدان زیاده می شود خوشَها را بکوبند و دقیق کنند قیمت زیاده شود و باز چون قرص کنند و باز دگر بار بدندانها بکوبند قیمتشان زیاده شود که اجزای آدمی شود و بعد از آن کوفتن حیات و سمع و بصرش و عشق و مودّتش دهند آن خاک شدن دروازۀ پست می نماید چنانک در بیت المقدّس اُدْخُلُوا البَابَ سُجَّداً وَ قُوْلوا حِطّةٌ نَغْفِرْ لکُمْ خَطَایَاکُمْ وَسَنَزِیدُ المُحْسِنینَ c هرگاه بحکم شهادت حِطّه گویان روی در دروازۀ خاک نهی
p.251
از همه آلایش پاک شوی امّا اگر حنطه گویان و با حرص و غفلت روی فَبَدّلَ الّذین ظَلمُوْ اقَوْلَاغَیْرَ الذّیْ قِیْلَ لهُم d آب روی نگاه می داری ندانم که کجا خواهی خرج کردن و عاقبت تو چه شود جهدی کن تا عاقبت محمود شوی (والله اعلم).
pp. 249 - 251
a قرآن کریم، سورۀ ۶، آیۀ۷۶ و ۷۸. b قرآن کریم، سورۀ ۲۳، آیۀ ۱۱۵. c سورۀ ۲، آیۀ ۵۸. d قرآن کریم، سورۀ ۲، آیۀ ۵۹.

p.251
فصل ۱۵۹

یَا بَنِیْ آدَمَ لَایَفْتِنَنَّکُمْ الشَّیْطانُ کَمَا اخْرَجَ اَبَوَیْکُمْ مِنَ الْجَنَّةِ یَنْزِعُ عَمْهُمَا لِباسَهُمَا لِیْرِپَهُمَاسَوْ آتِهِمَا a حال تو همچنانست که کسی در بیابان آواز مُشابِه دوستان و عشایر تو کند تو دُمِ آن آواز می روی و جامه می درانی از عشق و دوستی چنانک کبوتر بر آواز صفیر معلّقها می زند از آنک مشابه آواز دوستست باز چون بنزد دوستان و معشوقان می آیی آن دعویهای عشق همه باطل می شود یعنی الله باتست تصرّف وی را مشاهده می کنی باز میلت می باشد که نزد صوفیان روی تا سماعها شنوی و جدت بدید آید تا موقوف مشاهدۀ کسی می داری حالت عشق خود را چرا همه اجزای تو بالله بی سروپای نباشد و تدبیر و مفسده و مصلحه و مقصود و غرض چه کند عشق را، همه مصلحت عشق آن باشد که زیر وزبر می شود و در پای وی می افتد و چون دیوانگان در می آویزد تن خود را مفرش قدم و تصرّف معشوق ساخته بود اوّل و آخر نداند و عقوبت و رنج نشناسد و اجزای او از سر تا پای آبستن می شود و عرق دوستی از وی می چکد گاه از ترس فراق بر خود می سوزد و رنگ برنگ می گردد اَلْحَیُّ الْقَّیومُ کویی چرا می روی که نومید باشی من کوی نومیدی نهاده ام و کوی امید نهاده ام و کوی جان فزا نهاده ام و کوی غم نهاده ام چرا کویی نروی که هر ساعتی امید زیاده شود و تازه تر شوی اگر چه خاک شوی هر که عهد قول با آدمی آرد کلوخ پرستست از سنگ پرست چه عجبت می آید اگر نه کلوخ بودند باز پس چرا گرد شدند کَلّا بَلْ تِحُبُّونَ الْعٰاجِلَةَ b همه عهد و فات با کسانی کنی که یک دوگام با تو همراه بیش
p.252
نیستند تا با چند هزار آدمی روزگاری بردی یکی زین سوی رفت و یکی زان سو، با یار سعادت آخرت که قیمتیست هر گز باری عهد نبندی آسمانِ سرگردان که سقف خانۀ ویرانست چندین هزار سالش بداشتیم و در رغم طایفۀ قدیم و ابدالآ بِد می بباشد آری الله این را ابدالآ بد می تواند کرد در بهشت ابدالآ بِد خلق وی را نگاه نتواند داشتن کاسهای ستارگان را گردان کرده در آشلغ بالا از بهر نوای خاکیان گاهی از بادپر می کنند و گاهی از آتش، جام آفتاب و ماه را در بهشت رها نکنند بر سر چشمۀ سلسبیل از آنک کم عیارست انگشت بروی می نهی سیاه برون می آید یَرَوْنَ فِیها شَمْساً وَلا زَمْهَرِیراً c دنیا سرای قلاّ بانست قلب اینجا بکار می آید اکنون هیچ دروغی نبود تا راستی نبود و هیچ خیالی نبود که وی را حقیقتی نبود لَیجْمَعَنَّکُمْ اِلٰی یَوْمِ الْقیٰمَةِ d بشّها اگرچه پراکنده شوند آخر در پشّه خانه جمع شوند ذرّها چون پشّها ببال باد و هوا بهرچایی که بپرد آخر مسکن قیامت ایشان را جمع کند دلی از خون سرشته را آن تدبیر دهد که چون کبوتران را بپراند بصفیر و نی بزیر دام باز جمع آرد از مدّ بری آسمان و زمین بزیر دام قیامت همه را جمع آرد، بهر سویی سرمی کشیدی و بهر مرادی، تا دوان باشیدی و باز یراکنده شدی چون رمه پراکنده می شود همه را باز رانند بسوی صحرای قیامت که لیَجْمَعَنَّکُمْ اِلٰی یَوْمِ الْقیٰمَةِ لارَیْبَ فِیهْ d (والله اعلم).
pp. 251 - 252
a سورۀ ۷، آیۀ ۲۷. b سورۀ ۷، آیۀ ۲۰. c قرآن کریم، سورۀ ۷۶، آیۀ ۱۳. d سورۀ ۴، آیۀ ۸۷.

p.252
فصل ۱۶۰

در بیان نجوم سعد و نحس، آسمان را بیشه یی انگاشتم که پر از پلنگ [و] شیرند بیکدیگر بر می تازند هر یکی در حق خود سعدند و بحق آن دیگر نحس، مشتری از جانب مقابله با مرّبخ نحس است و در حق خود سعد مرّیخ با خود سعد و در حق مشتری نحس، آفتاب را خود پادشاه گرفتم کدام پادشاه کلاه بر خود راست داشت، ماه را وزیر گرفتم کدام وزیر نیک بود که بمصادره و گرفتاری مبتلا
p.253
نشد، عطارد را مستوفی گرفتم کدام مستوفی بود که منحوس بکنجی باز نماند، آسمان را خود خریطۀ مار و کژدم گرفتم چه تدبیر خواهد آمدن ازیشان اَللهُ نُوْرُاسَّمٰواتِ وَالارْضِ a یعنی هر چند نه سبیل الله گیرید همه در ظلمات روید و راه باز نیابید بالله آیید تا راه باز یابید و بقرآن و فرمان الله آیید تا راه باز یابید که راه بنور توان یافتن نور عبارت از همه راحتهاست گویند دران کار خود را روشنایی می یابی یعنی راحتی می یابی هُنٰالِکَ تَدْلوُا کُلُّ نَفْسٍ مٰا اَسْلَفَتْ وَ رُدُّوا اِلیٰ اللهِ مْوَ لٰیهُمْ الحَقُّ b جوهر اعمال چنان پیش فرست [که] چون بیازمایی باطل برون نه آید بیازمودن جزا یافتن باشد، بدی پیش فرستادی نیکیها سپس آن بفرست تاهر دو بجنگ شوند چنانک تیرها در جهان آفریدۀ اوست ولیکن سپرها و جوشنها هم آفریدۀ اوست چون سیئآت چو تیر پران شود حسنات چو سپر در پیش آید قُلْ اَرَأیْتُمُ مٰا انْزَلَ اللهُ لکُمْ مِنْ رِزْقٍ فَجَعَلْتُمْ مِنْهُ حَرٰاماً وَ جَٰلالاً قُلْ ءَآللّهُ اَذِنَ لکُمْ اَمْ عَلَی اللهِ تفْتَرونَ b می اندیشیدم که نان بسیار خورده بودم و مزۀ عبادت و وعظ کردن نمی یافتم گفتم ای الله اگر نان می خورم از ترس آن می خورم که نباید سست شوم مزۀ اندیشه تو و مزۀ عبادت تو و مزۀ وعظ با بندگان تو نیابم و اگر می نخورم اندازۀ آن نمی دانم هم بی نور و بی ذوق و بی حیات می مانم اگر غم پیش می آید می ترسم که بسبب این غم محجوب مانم، در آیت بیان آنست که اگر پیش نهاد درستی دارید از شکسته شدن دران راه باک مدارید و دران راه شکسته شوید و اگر پیش نهاد درست ندارید دران راه شکسته مشوید که دریغ باشد که درست خود را خرج کنی در راهی نادرست، مس را در راه زر خرج کنی تا زر شود نیکو باشد امّا زر را در راه مس خرج کنی تا مس شود افساد باشد، درستِ وجود تو از همه پیش نهادها [ی] نادرست تو بهترست بمجاورت درست درست نیکوتر شود و بمجاورت نادرست درست تو تباه شود از دود برگذری سیاه شوی و از مشک بر گذری معطر
p.254
شوی، جهان مایه است یا انبار خاکی پاره یی را از وی زندگی می دهد و پاره یی را مردگی می دهد، مردگی نه از وی است و زندگی نه ازویست، او را از میان انگشت فروکن از خونی مشک ظاهر می کنند، نجاست با طهارت و خوش با ناخوش جمع نکرده یی بر درستِ تو عیار اختیار از بهر آن یار کرده اند تا بحجّت کار کنی، اگر صدفی داری بحال حوریان چگونه شب خفتن روا داری و دست پیمان حاصل نکنی بی رغبتی بنابران باشد که اعتقادی نداری جمال را و یا امکان نبینی وصال را، درستِ وجود تو اگر مس است نا کس است و اگر زرست نیکوست، خاکش مکن زر چون در کف تو خاک شود موجب ندامت باشد و هیچی نباشد (والله اعلم).
p. 253
a قرآن کریم، سورۀ ۲۴، آیۀ ۳۵. b سورۀ ۱۰، آیۀ۳۰ و ۵۹.

p.254
فصل ۱۶۱

سَأَلْ اَیُحْرَمُ مِنْ سَعَادَةِ الْأَبَدِ بِمُجَرّدِ کَلِمَةِ الْکُفْر کَمَنْ نَهَرَ فُقُلْتُ لَوْلَمْ یُحْرَمْ سَابِقًا مَا تَکَلّمَ بِکَلِمَةِ الْکُفْرَ کَمَنْ نَهَرَ صَاحِبَ جَمالٍ وَشَتَمَهُ فَمَالَمْ یَکُنْ مَحْرومَاً عَنْ لَذّةِ جَٰمالِهِ مَاشَتَمَهُ فَکَذاهٰهُنَا فَلَوْکَانَ عارِفاً لَذَّةَ الْآخِرَةِ لَمَا کَفَرَ قَالَ عَلیْهِ السْلَامُ مَنْ اَعَانَ تَارِکَ الصَّلوٰةِ بِلُقْمَةٍ فَکَانَّمَا قَتَلَ سَبْعِیْنَ نَبِبّاً قتلِ شراب بی قوّة کردن شراب باشد یعنی بی قوّت کرد کار انبیا را در حق این تارک صلوة چو سعی انبیا در تعظیم الله است سُبحانکَ می گفتم آواز خر آمد دلو ورخج و مشوّش شد، گفتم سبحانک را معنی اینست که جمال ترا اثر عیب حَدَث نیست چنانک شاهدان عالم را سبحانک را معنی این بود که دل تو اگر بجمال می رود می فرماید که جمال بی عیب اینجاست اگر بمال میرود میفرماید که غناء بی عیب این جاست و اگر بجاه می رود می فرماید که جاه بی عیب اینجاست و اگر بموانست جماع و سخن گفتن کسی دیگر می رود سخن بی عیب اینجاست و رحمت ورأفت بی عیب اینجاست و همچنین جمله صفات تا فرمود مُهیمنم که مرغ چنان نلرزد در محافظت فرخ خود که من وست خود را زیر بال خود دارم تا نا امید نشوی که الله جنس من نیست مرا الله بخوشیِ جمال خود موانستی ندهد که از هیچ جنست آن خوشیت نباشد که از من باشد بعضی می گوید که چون بمیرم نه نام عالمی ماند و نه نام صوفیی ماند گفتم
p.255
عالمی و صوفیی بمرگ بدل نشود بلک عمل از پس مرگ بیش شود اگر عمل نکردی بعد از مرگ چه عالمی چه صوفیی چه جهد 1 چه کدورت بعلم پنبه لباس شود بعلم مس زرگردد و پلید پاک شود بعلم ریزهای مرده قوا می گیرد بصفا ریزهای پراگنده خاک منوّر شود که روشنایی در تاریکی عمل کند و صفا و علم در مرده عمل کند صفا را با دُردیِ دُرد چه کار علم در هر کاری که بیا موزند از بهر آن بود تا از رنج خلاص یابند اندیشه و هموم وجود خود چون خاشاک و گل سیاهست که بر سر خود کرده اید چون تاج چشم می خواهید تا باز کنید بجمال جلال این گل سیاه فرو می رود و پیش چشم می ایستد و تو می مالی چشم را و مزه را و مژه را و نزدیکست تا افکار شوید ای بخشاینده اندیشۀ هستی من از من بیفکن و بر من ببخشای و این بند دریافت وجود من از گردن من باز کن و خبر هستی من دور گردان و مرا از خود بی خبر گردان و بر حمانی و ببخشایندگی خبری و آرامی دِه، ای رحیم بخشاینده بیچارگی مرا می بینی در تردّدی ام و دلم بر هیچ جای قرار نمی گیرد یقینم بخش و ازین تردّدم بیرون آر، رنج نمی توانم بردن تا باستدلال دل بر جایمی قرار دهم، بی رنج و استدلال قرار گاهیم بخش از حضرت رحیمی مهربان کاری حضرتت را بر من مهری ده و مرا مهری بخش و عشقی بخش و ای رحمان از میان این پراکند گیها 2 عشقی بی رنجی و بی چونیم بخش از حضرت با عظمت تو (والله اعلم).
p. 255
۱ _ ظ: چه صفا. ۲ _ اصل: پراکیها.

p.255
فصل ۱۶۲

وَالْعَصْر اِنَّ اْلاِنْسَانَ لَفِیْ خُسْرٍ اِلاَّالَّذِیْنَ آمَنُوْاْوَ عَمِلُوا الصّالِحَاتِ a هر بی مرادی که در مراد نمایی پیش آید آن در حق مؤمن انعام بود همه بی مرادی و رسوایی در آن کار بیان آنست که این مراد نمایی رسوا خواهد بودن در آخر کار که سود ندارد و عمر ضایع شده باشد و خسر حاصل شده آن وقت که دروغ و کژی گویی مادر سوزن خلد در زبان سودمند باشد تا وقتی بگاز بریده نشود سیر در دل و پیاز در دل 1 را بزنند و رسوا کنند بهتر باشد تا کاله دزدک نشود تنگ مرادها
p.256
را پیش تو نهاده باشند تا عمر دهی بخری اوّلش نغز نمود باز در زیر خاک رسوایی بی مرادی پدید آمد زود ردّ کن این تنگ را خود را پیش عنقای روزگار میفکن و دهری مباش تا بمنقارت پاره پاره نکندت و همچون خودت ناچیز نگرداند که خسران باشد پرندۀ را زیر دامی و یا در خانۀ مشاهده کنی دانی که این پرنده مملوکست و دست آموزست در زیر دام آسمان و در خانۀ جهان با زِروز که شکنندۀ شکاریان جهانست در کدام گوشه کنده بر پای وی فرو می دوزند و بوم شب را برون می آرند باز بوم را باز می برند و باز را می گشایند چنان دست آموزانند که اصلا رسوم خود را فراموش نکنند خود را پیش آنها مه اند از تا پاره و ناچیزت نکنند در امان خاوندِ ایشان رو که آن را ایمان گویند و خود را در امان آوردن یکی از سبب امانست. لاَخَوْفٌ عَلَیْهُمْ وَلاَهُمْ یَحْزَنُوُنَ b شیر شرزۀ روز که چندین خلق را می شکند بزنجیرکی باز بسته است که ببازار جهان می آرند و سیاه گوش شب که بهمه تن شیر سیاه را ماند از کدام محافظت جدا می شود در پناه خداوند ایشان رو تا از ایشان امان یابی. قُلْ اَعُوْ ذُبِرَبِّ الْفلَقِ مِنّ شَرِّ مَاخَلَقَ c . تا از خاسران نباشی نهالهای شهوات و خوش طبعی را می خواهی. تا در زمین تا حق غفلت لان نشانی رسوایی پیش آید که زمین ناحقست شکر کن که هم از اول بر کندند اگر همه عمر نشاندیی آنگاه بر کندندی چه کردی بل همه نهالها را در زمین یادِ الله نشان هر کجا باد شهوت الله وزان می شود بوی مهربانی الله بمشام جان می رساند و نهال تن را بدان سبز و خرم می گرداند با اعتقاد و ایمان همه رنجها خوش گردد چنانک رنجهای عشق بر عاشق مادام که عشق و اعتقاد باقی باشد، و هر کرا اعتقاد و وعشق و ایمان نباشد در معتقد او را همه چیز با رنج و بارگردد، اعتقاد و عشق آتشی باشد که خار رنج و صبر را گلاب خوش بو کند طلخی رنج را دور گرداند در اعتقاد و ایمان بادِ خوش امیدست که زمین تن را نزل بهاری دهد و در بی ایمانی و بی
p.257
اعتقادی باد صرصرور مهریر ناامیدیست که اجزای خاک تن را از نزل مراد خشک گرداند. چون فصل زمستان ایمان دار و اعتقاد کن که چون خاک زمین تن تو بزمستان مرگ خشک گردد و نهالهای حواس تو مرده شود باز دگر باره بهاروی را پدید تواند آوردن، بهار این خاک تن لون دیگرست شمال و صبا باد هوا و هوس و آرزوانهاست نرگس و بنفشه زار وی نوع دیگرست سوسن ده زبان وی نوع دیگرست، نهالهای حواس او گونۀ دیگرست آب طراوت و راحتهای روح را شکل دیگرست کَمٰابَدَأ نا اَوَّلَ خَلْقٍ نَعِیْدُهُ d همچنانک اول بی چون و بی چگونه که عقل هیچکس بدان راه نیافت دوم بار هم بدان راه نیابد چند چیزی را بیخ حاجت نیابد تاک انگور و سپیدار و بید اگرچه سالهای دیگر بر برون آورده باشد چون امسال برگ و شکوفه برون نه آورده باشد در فصل بهار در زمینی نشانی بگیرد و وقت نشاندن او جز بهار نباشد و دگر درختان را بیخ و نهال باید [در] بهار درخت آبرا از بیخ بسر شاخها کشد و بتیر ماه آب را از شاخ ببیخ کشد و سر خشک شود الله مدد می کند تنۀ عالم را و آدمی و حیوانات چون حواس و انگشتان و اعضا و پرها اند وی 2 را و اینها همه مدد روح و نفس و عقل و مزه و رنج و عشق و مودّت و محبّت می شوند باز اعمال و اوصاف می شوند و بعالم دیگر نقل می کنند که چگونگی ندانی آنرا و آن را عالم غیب گویند تا وقت دیگر اجزای ترا اهل آن عالم کنند فلیتۀ عالم را راست می دارد تا می سوزد و چراغ عمل میشود و چراغ بعالم دیگر می رود نُور هُمْ یَسْعیٰ بَیْنَ اَیْدِیْهِمْ وَبِاَیْمٰانِهِمْ e جهانِ مصوّر محسوس از خوش و ناخوش از میوه و درخت و آب روان و آتش و دود پیشین پدید آوردند تا بدینها تفهیم کنند که در عالم دیگر چنین چیزها هست تاوهمت بمحسوس رود از بهشت و دوزخ نه بمعقول در عالم فنا نخل بندی چنین می فرماید از گِل تا آنجا که حقیقت باشد تا چه گونه باشد (والله اعلم) .
pp. 255 - 247
a قرآن کریم، سورۀ ۱۰۳، آیۀ۱ و ۲ و ۳. ۱ _ ظ: سیر دزد و پیاز دزد را. b قرآن کریم، سورۀ ۱۰، آیۀ۶۲. c سورۀ ۱۱۳، آیۀ۱ و ۲. d قرآن کریم، سورۀ ۲۱، آیۀ۱۰۴. ۲ _ اصل: اندروی را. e سورۀ ۶۶، آیۀ۸.

p.258
فصل ۱۶۳

اِهْدِ نَاالصِّراطَ الْمُستَقِیْمَ a عبارة از آنست که من هیچ نمی دانم و سر گشته ام مرا ره نمای براحت از رنجم نگاه دار چو من زاری ام تو برۀ زاریِ کالبد از من فرو آویخته اند زاری بحضرتش فرو ریزم، بوقت قرآن خواندن بسم الله بوقت نان خوردن و قرآن خواندن یعنی این همه شرابهاست بریاد تو می نوشم ای الله هر که از راه بیرون افتد در بلاها افتد همه را پلی صراطیست در خود اینک تن تو عالمی و در وی یکی خطی باریکتر از موی که بچشم در نیاید چون پل صراط آن خطیست که موافق و ملایم توست که اگر کسی بموجب آن خط می رود صد هزار لطف و کرامت تو در وی بدید می آید و کلماتی موزون و لفظ شیرین از تومی شنود و اگر ازان خط بلغزد و قدم در جای دیگر نهد پلنگ و خوک و فحش 1 از تو جستن گیرد و شیر خشم پنجه گشاده بیرون آید و مارو کژدم از هر زاویۀ تو بیرون رود و نیش کژدم گزاییدن گیرد، نخست آدمی گرم شود و سرخ شود آنگاه کفک خشم برون اندازد تَکٰادُتَمَیَّزُ مِنَ الغَیْظِ b خشمها از آتش کبر خیزد چه عجبست اگر آتش دوزخ را خشم باشد گفتم جامها چه سپید می کنید و بزرخویشتن چه آبادان کنید چو اندرون شما همه کباب و سوخته است مگر دیواری گرد درد خود بر می آرید تا نباید که رنج برون دَوَدْ و دود از روزن برون رود تا چه بی خردگی بجای آورده اید که هر ساعتی شما را محبوس اندهان کرده اند آنجا زندان را در و دیوار خشتست اینجا زندان را دیوارش اندهانست اِنَّ الّذِینَ قَالُوا رَبُّنااللهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا فَٰلاخَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلٰاهُمْ یَحْزَنُونَ c رب دارو باشد و رب غلام باشد که همه غم و شادی با خواجۀ خود گوید و او باندازۀ توانایی خود کار آن غلام بیچاره او باشد 2 فرمان او دوست دارد با دوست او دوست باشد و با دشمن او دشمن چون تو هست کنندگی الله را تصدیق کنی [که] از هرنیمت و هوایی هرچه خواهد بیرون آرد الله، اختیار خود را معارض اختیار او ندانی هرگز
p.259
غم اندوهت نباشد رَبُّنَااللهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوْا همه رنج شما از کژرفتنست و از راه بیرون رفتن هر کسی را در گوشهای خانه شکنجها می کنند چو خیانتها کرده است و مصادره ها می کنند تا چه ناحقها گرفته است تا چه علّتها در شماست که چندین داغ بر شما می نهند علت دور کنید تا از داغ خلاص یابید چون همه علّتی همه داغ بینی، نبی و ولی اگرچه معصوم است معصوم تر از بچۀ شیر خواره نباشد، بچۀ شیر خواره چو کژ دَوَدْ و مویز خورد یا خود را از جایی اندازد هی کنند و برو بانگ بر زنند و با یکی بترسانند که فلان می آید و دستش بگیرند و بخود کشند اگر آن مقراد کژ روی نبودی آن بانگ بر زدن بروی نبودی خرلت آنگاه خورد که کژ دَوَدْ ادب از بهر بی ادبست نه از بهر با ادب، ابوبکر گفت استقامت بر ایمانست یعنی هرچه تصدیق دل کامل آمد همه فروع حاصل آمد که قدم آنجا باشد که دل باشد انبیا را علیهم السّلام رنج بود تازیانه بود که ایشانرا بدان خطّ مستقیم داشتندی تا بدان ولایت خود رسند زَلّت ایشان کمال عبادت ما بود دیه ما را نام زد جای دیگرست شهر درجۀ ایشان دیگر اگرچه آن زلّت بر راه دیه ما راست آید امّا بر راه شهر ایشان نی تا ابر بی فرمانی و کاهلی نکند بانگ نهیب تندر نباشد اگرچه جمادست، آخر بی فرمانیِ عاقل اولی باشد که موجب تهدید گردد خدمت مگر در پای افتادنست که خدمَه پای بر نجن را گویند حلقه شده پشت پای را بوسه می دهد اکنون حلقه درگوش باش در پایگاه جهان و زمین بوس باش الله را خداوند چون از جوارح منزّه است خاک درش را می بوس.
«بیت»
چون می نرسد که زلف مشکین بویم باری بزبان حدیث او می گویم
سریر و کرسی الله دلست، سریر تخت باشد از آنک فرمانها از تخت دل بجوارح می رسد چشم را و دل را و پایت را متصرّف از انجا تصرّف می کند حسن السریرة حسن خدمت آمد از آنک کسی حال تخم آنگاه داند که برگ و میوۀ او ببیند از ساق دست چون سنبل انعام و ادب برون آید و یا خار بی ادبی و بخل برون آید معلوم شود که حال تخم چیست (والله اعلم).
p. 258
a قرآن کریم، سورۀ ۱، آیۀ ۶. ۱ _ ظ: خوک فحش. b سورۀ ۶۷، آیۀ۸. c سورۀ ۴۶، آیۀ ۱۳. ۲ _ ظاهراً دراین عبارت سقطی واقع شده است.

p.260
فصل ۱۶۴

وَجَزَاهُمْ بِمَا صَبَرُوا جَنَّةً وَ حَرِیراً a شعیب را گفتم که بمسجد رو که من مشوّش می شوم باز بدل آمد که مبادا بیازارد و برود گفتم ایشانرا که بهر آسیبی و زخمی از قرارگاه خود برمید و بروید تا تراشیده 1 مانید و آنگاه کدام درگاه و کدام کار را روید که آسیب تراش و زحمت بشما نه آید حاصل چرخ‌گر و درودگر که سکنه برنهد معنیش آن نیست که چوب را خله می کنم و یا تلف می کنم معنیش آنست که کژی و یغری و درشتی از وی دور کنم تا چون حریر شود و اهل شود مر کاری را ای مؤمنان بلیّات با ایمان و خیرات همچون آن سکنه و تیشه است صبر کنید و مگریزید تا هموار و نیکو شوید، مردی غرجه از کوهستان پایۀ قدم در شهر نهاد و عزم درگاهی کرد تا قرار یابد موی بینی دراز شده و سرو ریش ناشسته و چاکها از پوستین در آویخته و چارق دریده از سر کوی در آید گویند هم از آنجا اگر عزم قرار آنجا دارد گرد خود بر آید که آخر این چه بود و چه شکلست که مرا آنجا راه نیست و مرا باز می دارند پارۀ شکل بگرداند باز آید چون ردّش کنند لفظ [و] عبارت بدل کند و باز آید باز چون سخنی گوید استماع کنند همان موضع قرار گیرد باز دگر بار بیاید سر در خانه کند دورش کنند بار دیگر بیاید بموضع پیشین قرار گیرد و چون بخوانندش پیشتر آید باز دگر بار نرود تا نخوانندش تراشیدۀ یک مقام شدی تراشیدۀ همه جایها نشدی و منه قَالَ عَلَیْهِ الصَّلٰوةٌ وَالسّلامُ لَوْکُنْتُ مُتَّخِذاً خَلیلاً لاتَّخَذْتُ اَبٰابَکْرٍ خلیلاً باز اگر بدرگهی دیگر روی بار دیگرت تراشند تا از تو چیزی نماند غرجه وار از کوه عدم عزم قرار حضرتی داری که کُلُّ مَوْلُودٍ یُوْلَدُ عَلَی الْفِطْرَةِ ناشسته روی و پریشان آسیب تکالیف می آید و ترا رد می کند که روی بشوی که اِذا قُمْتُمْ اِلَی الصَّلٰوةِ فَاغْسِلُوْا وُجُوهَکُمْ b و استنجا بکن و با مرحمت شو و خدمتکار، لفظ ثنا بیاموز، امین شو، خیانت و دروغ و تعدّی ببیع و شری بدل کن

p.261
و هر چیزی بمواضع وی نهادن گیر تا قربت فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیْکٍ مُقْتَدِرٍ c بیابی و نیز ازین آیت آن فهم می آید که دیگران را چون بآسایش و صحّت تن می بینید دل شکسته می باشید که ما [را] در کار خیر توفیقی نی از هر دو جهان ویرانیی می بینم نی نی با این شکستگی صبر کن و هر روزی نزدیکتر می شو اگرچه نغز نشوی بدین قدر که از آخرت می ترسی و دیگری نترسد این شکستگی و ترش خود را نعمتی کاملی دان و این نماز شکسته بسته بیاری و دیگری نه آرد آن را دولت کامله دان و تو دروغ نگویی و دیگری گوید تو این را عزّی دان اگرچه صبر درشتست ولیکن ازین درشتی نرمی بدید آرند چون حریر از درشت نرم می بافند، بما صبروا یعنی جزا و عطا بصبرست از چوب درشت و پوست غوزه پنبۀ نرم آرند و از درخت جوز غلیظ و پوست جوز و مغز ستبر روغنِ چون چراغ ظاهر می کنند نخست درشتی آنگاه نرمی دمادم وی باش تا صبر غلیظ ترا بشکند و حریر آسایش دران عالم بدید آرند، سئوال کرد که ذٰلِکَ لِمَنْ خَشِیَ ربَّهُ d گفتم خشیت از رب دگر باشد و ترس از چیزی دیگر دیگر، تا این ترس را نمانی بترس الله نرسی کافرانرا این مقدّمه ترس پیش آمد بترسیدن ربّ نرسیدند، ای مریدان اگرچه ظاهر شما از ضعیفی چون شاخ‌تر ترسانست بیخ اعتقاد باید که استوار باشد خُذْهَا وَلٰا تَخَفْ e ظاهر موسی اگرچه ترسان بود امّا بیخ اعتقادش راسخ بود بر وعدۀ الله (والله اعلم).

pp. 260 - 261
a . قرآن کریم، سورۀ ۷۶، آیۀ ۱۲. ۱ _ ظ: ناتراشیده. b . سورۀ ۵، آیۀ ۶. c . قرآن کریم، سورۀ ۵۴، آیۀ ۵۵. d . سورۀ ۹۸، آیۀ ۸. e . سورۀ ۲۰، آیۀ ۲۱.

p.261
فصل ۱۶۵

الَّذِینَ قَالَ لَهُمُ النّاسُ اِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَکُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزادَهُمْ اِیْمَاناً وَقَالُوْا حَسْبُنَا الله وَنِعْمَ الْوَکِیْلُ a ای نعم المو کول الیه الاخرة بازرگان بددل سودی نکند از آنچ بترسد دران افتد دلیر باید اگرچه ده باره بشکند عاقبت بر‌خیزد دزد شیطان چو کاروانی را بددل بیند زودتر کاروان زند این چنین ترس ترسان که

p.262
این دین نفیس را می بری مبر بیک هَی پیش دزداندازی معشوقۀ تو آن کاری باشد که در کلّ احوال او را مقدّم داری زمانیت که مسلّم نشود بچیزی دیگر پردازی باز چون فرصت یابی زود بازروی، عشق دین با محافظت بچگان راست نه آید هرچه با او راست آید در گنجد و هرچه نی از میانه برود، ترس در دو مقام باشد یکی آنکه آن چیزی که من روی بوی دارم معشوقی و مطلوبی را شاید یا نی چیزی هست یا نی اگر در میان هست و نیست باشی تو نیز مرد هست و نیست باشی، کسی که از وجهی هست و از وجهی نی چه مزه یابد و دوم ترس آنکه بدین هست رسم یا نرسم خوف باید که نباشد از آنک ممکن بود رسیدن اگرچه احتمال نارسیدن دارد اگر نظر تو بهستی پیوندد که محال نباشد حصول حال خوش تو از وی که هرگز نظر را بمحال میل نباشد نظر چوچاوشان پیش می رود که راه گشاده است و چو امکان رسیدن ببود تأخیر و کاهلی کردن در رفتن بچه سبب خواه رسی و خواه نرسی از آنک هستِ تو همه اینست که روی بوی داری دگرها همه نیست تست پس اکر از بهر احتمال نیست خود قدم نگذاری دانی که از بهر نفس قدم نگذاری پس اگر اینجای نخواهی ماندن بهیچ طرفی میلی نخواهد بودن، این طبلۀ کالبد و این انبان پر شَبۀ تن را چه پیش نهادۀ چشم از بهر آن باشد تا بطرفی اندازی و جمالی بینی قدم از بهر آن باشد تا رهی پویی و دست از بهر آن باشد تا بگوشۀ در زنی چون چنین نخواهی بودن بینایی هیچ مبین روندۀ هیچ مرو و شنوندۀ هیچ مشنو صُمُّ بُکُمٌ عُمیٌ فَهمُ لَاَ یَعْقِلُونَ b و اگر نه تقریب دیگر چون هستی معیّنت نخواهد بودن این حواس درین کالبد تو چه خواهد کردن و چه فایده باشد دروی خداوند عزّ و جلّ ازین محبّت خبر داد دران وقتی که رسول را علیه السّلام شکست افتاد بحرب اُحُد ابو سفیان خواست تا بار دیگر حمله آرد، صحابه جلادتی نمودند و با آن جراحتها پیش باز رفتند، ابو سفیان پدر معاویه پای کم آورد و عده نهادند سال دیگر جنگ بدر صغری چون سال دیگر شد بیرون آمدند بنزدیکی مکّه بمجنّه و می ترسیدند نعیم بن مسعود
p.263
اشجعی را گفت برو و قوم محمّد را بترسان تا خلاف وعده ازیشان بود صحابه نترسیدند بیامدند مشرکان باز رفته بودند ایشان دران بازار خرید و فروخت کردند و با مقصود کلی باز‌گشتند (والله اعلم).

pp. 261 - 262
a . [قرآن کریم،] سورۀ ۳، آیۀ ۱۷۳. b . قرآن کریم، سورۀ ۲، آیۀ ۱۷۱.

p.263
فصل ۱۶۶

ضَرَبَ اللهُ مَثَلًا رَجُلًا فِیهِ شُرَکَاءُ مُتَشَاکِسوْنَ وَرَجُلًا سَلَماً لِّرَجُلٍ هَلْ یَستَوِیانِ مَثَلًا الْحَمْدُ ِللهِ بَلْ اَکْثَرُهُمْ لَا یَعْلمُونَ a گفتم در کارهای پراکنده از بهر کاری خود را باری کردۀ مگر در میان راه از گران باری بخواهی خفتن و یا چون کشتی که از هر جنس درو می نهی تا بر خشکی بمانی دیک عاشورایی را چندین حوایج نکنند که تو در خود می کنی آخر این بارگران کجا خواهی برد اگر مقصودی نمی دانی جز همین خانۀ جهان ازین گوشه بر می گیری و بدان گوشه می نهی چو باری بی عاقبتیست تو در تصرّفات خود چندین حساب و تأمّل چرا می کنی و غم مردن و زیستن چرا می خوری چه بازی را این نوع رنج نباشد این جزو با جدّ آمد و کلّش هزل آمد این محال باشد می گویی این بور زم تا بچگان شود بچگان خوب روی و دیهها و شهرها و دکانها بگیریم این پردهای در‌بافته که بس ضعیفست چو بر‌داری از زیر آن چه بدید آید تا این پردها را بر کدام درها آویختۀ یا این پردهای حجابست که اِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُوْنَ b هر گاه که الله این پردها را از تو بر‌گیرد الله را ببینی و این آرایشهای تو از زور 1 و فرزندان و جاه و جمال سحر سحرۀ فرعون را ماند جهان تا جهان گرفته عصای موسی اجل دهانی باز کند همه را فرو خورد گویی نبودندی ما نشسته‌ایم و تعزیۀ نیستی خود می داریم و بهستی خود مشغول گشته زهی هستی مرده و ناچیز که ماییم و یا این کار ساختهای تو چون طعام ساختۀ سلیمان را ماند که نهنگی سر از دریا بر‌آرد و فرو خورد و گوید ازین چیزی نه آمد دیگر کو این آراستگیها را وزینتها ازانِ کیست که بخود می کشی و از بهر چه سبب بخود می گشی.

گفتم ای الله مرا بی خبر مدار بعد از مرگ و خاک شدن از فعل و تصرّف خود که

p.264
من عاشق تصرّف و فعلهای توم شاهدم در جهان جز فعلهای تو نیست ازانک دیدن فعلهای تو از وجهی دیدن تست لاجرم افعال تو مونس و معشوقۀ من آمد تاجِ زید می گفت چو عاقبت هیچ نخواهد بودن این چیزهای خود را در ره یاری بازم که دمی مونس من بود.

زبان همچون خاشاکست بر چشمۀ دل و سرپوش ویست هر چند می جنبانی بگفتن گویی خاشاک و غریژنگ از چشمه پاک می کنی آب روشنتر از دل برون می آید جهان قبّۀ بادینست اگر چه نماید ولیکن زود فرو گشاده شود از بهر بازی اِنَّما الْحَیٰوةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ c چون بادی بدین استواری باشد تا راستی و جدّ را چه پایداری باشد.

خواجه محمّد سَر رَزْی گفت مر تاج زید را که من از بهر آن دانستم که فلانی را نان و عسل آرند تا او بیارامد که من بیست سال در خود آرزوانه بکشتم تا در من آرزوانه نماند تا هر که بیاید نزد من از آرزوانۀ وی در من بدید آید تا بدانم که آن آرزوانه را او آورده است و این محمّد سر رزی هرگز نماز آدینه نکردی گفتی شما نخست مسلمان باشید تا من در مسجد شما آیم و مسلمانی سهل چیزی نیست (والله اعلم).

pp. 263 - 264
a . قرآن کریم، سورۀ ۳۹، آیۀ ۲۹. b . سورۀ ۸۳، آیۀ ۱۵. ۱ _ ظ: از زر. c . قرآن کریم، سورۀ ۴۷، آیۀ ۳۶.

p.264
فصل ۱۶۷

ضَرَبَ اللهُ مَثَلاً کَلِمَةً طَيِّبَةً کَشَجَرَةٍ a اکنون کلمۀ خبیثه آنست که پوستها از آن پروحشت باشد و کلمۀ طیّبه آنست که دلها ازو خوش باشد و ای اصحاب شما بر یکدیگر برتری و فروتری می جویید از آنک اگر چه همه یک پیشه‌اید ولیکن غرض ازان پیشه هر کسی را کوی دیگرست. لاجرم مخالف یکدیگر باشید و یا غرضتان لقمۀ این جهانیست که درو تنگی بود لاجرم چون سک بیکدکر می آویزید موافقت در راه دین باشد هر چندان تعظیم الله می کنی او را خوشتر می آید و این تعظیم الله تخم خوشی آن جهانیست لاجرم در نُزل او نیز مضایقت نرود، اما لقمۀ این جهان و جاه جویی چون جهنّم است لاجرم نزلشان چون شجرۀ زقوّم است

p.265
وَ اِذٰا اُلْقُوْا مِنْهَا مَکَاناً ضَیِّقاً b خارخار شکم تو زیاده از خارش پشت خرست ضَرَبَ اللهُ مَثَلاً c عاقل را مثل زنند خر را لت زنند چو عاقل بزدنِ مثل کار نکند خرش کنند و بدوزخ فرستند و لت می زنند که قدر آدمی ندانستی همچنانک بعضی چیزها را خر کرده بودند تو لت می زنی اکنون یکچند گاهی ترا خر کنند و لت می زنند که بچه حساب می بایست تو آدمی باشی چنانک ستارگان و ماه و آفتاب را و بروج را هست کردند و عقلشان دادند و خطاب کردند که اَعطِیا مَنْفَعَتَکُمٰا طَوْعاً اَوْ کَرْهاً از آنگاه باز روان شدند در بروج بمقدار و همچنین خطاب کردند مرا نهار و آتش زمین 1 را بعضی گفتند که همان عقل بریشان مقرّر ماند و بعضی گفتند که آن عقل نماند ایشانرا تا شرف آدمی بچه بدید آید و او متحمّل امانت بود عربی شجرۀ طیّبه خرما بن را گویند شجرۀ خبیثه کشوث بیابانی باشد کَشَجَرَةٍ طَیِّبَةٍ یعنی خرما بن و تفسیر شجرۀ خبیثه نفس جریمه کار بود امّا مرد معنوی را تفسیر وی شجرۀ اعتقاد توحید بود نی شجرۀ خبیثۀ انکار که اصل وی ثابت در زمین یقین باشد و فروع ثمارِ تسبیح و تهلیل بعلیین باشد و هر ساعتی اُکُل وی بدید هر روزی پنج نماز، ماه رمضان روزه و وقت غنا حج و غزو و خوی خوش و صبر در بلیّات و کلمات طیّبه.

فرید سئوال کرد که چگونه است که چند گاهی جهان را عقل داد و باز عقلشان بستد، گفتم چگونه است آدمی بچه را ساعتی عقل دهد و ساعتی عقل ازو باز‌ستاند که سَلَبَ عَنْ ذَوِی الْعُقُولِ عُقُولَهُمْ آدمی بچه پشیمان می شود می گوید که چه کار بی عقلانه بود که من کردم همین آب و خاک و بادست که بوقت آدمیی او را عقل و تمییز می دهند و باز می ستانند (والله اعلم).

pp. 264 - 265
a . [قرآن کریم،] سورۀ ۱۴، آیۀ ۲۴. b . قرآن کریم، سورۀ ۲۵، آیۀ ۱۳. b . سورۀ ۱۴، آیۀ ۲۴. ۱ _ ظ: و زمین را.

p.265
فصل ۱۶۸

اَفَمَنْ کانَ مُؤمِناً کَمَنْ کانَ فَاسِقاً a مؤمن آنست که امید

p.266
دارد بخوشی و بی ترس باشد و زندگی حیوان بامید و طبع و یا از سهم و ترس باشد و اگر این هر دو نباشد پژمرده و یا مرده باشد پس مؤمن زنده آمد و فاسق مرده آمد اَوَمَنْ کانَ مَیْتاً فَأَحْیَیْناهُ b پس اگر کسی خواهد تا زنده باشد بنزد کسانی باشد که آن کار او را و پیش نهاد او را معتقد باشند و آنرا می ستایند و بخوبترین وجهی یاد می کنند و فواید و عواقب آن بدید می کنند تا آن جمال آرزوانه نیکوتر نماید از انک بیاد ثنا و ستایش و مشّاطگی بیان آن جمال پیش نهاد متضاعف می شود و بترک بیان و ثنا جمال مراد کم می شود و آن سبزه و باغ آرزوانه پر گرد و خاشاک شود نظر بخضر و آب روان زیادتی نور بصر و بصیرت باشد از بهر این معنیست که هر جنس بجنس خود میل می کند که پیش نهاد همه یکی باشد و بسبب اجتماع آن جمال متزاید شود و زندگی ایشان بیشتر شود اگر چه جمال بکمال [چون] چند روز چشم را نشوید و بینی را پاک نکند از خِلم و خُلّه هر روز ریش ناک شوند و دهن گنده شود و آب رخسار برود همچنانک آن مزرع را و خیار زار را خَونکند و خاکهای با قوّت با آن یار نکند آن نیکو بر نیاید و نیز درکم و کاست افتد اگر دست از وی بداری، نیز اگر بیان و ثناء کار دین نباشد و مصاحبت با یاران دین نباشد جمال دین را طراوتی نماند و ترا زندگی نماند و ترا ارزندگی نماند، گفتم ای الله همه خلقان ترا مشاهده می کردند بقدر آن آثار که بدیشان می رسید از ضرّ و نفع از خود می خواستند تا با تو سخن گویند یکی دهر نام می کرد یکی طبع نام می کرد و یکی نجم [نام] می کرد و یکی عدم و یکی موجب و یکی نه عدم و نه موجود چنانک تاج زید می گفت خدا نمی یارم گفتن می ترسم که آن حالتم برود چنانک کسی بر یکی تسبیح خو کرده باشد نیارد تسبیح دیگر گفتن که نباید مشوّش شود و آب مزه برود چون خو کرد بران ذکر گفتم این ازانست که کار شما چون شکل پشه باشد اکنون هر کس از خود نامی می نهاد مر الله را اسما فرستاد بر زبان انبیا علیهم السّلام [که] مرا بدین نامها خوانید (والله اعلم).

pp. 265 - 266
a . [قرآن کریم،] سورۀ ۳۲، آیۀ ۱۸. b . قرآن کریم، سورۀ ۶، آیۀ ۱۲۲.

p.267
فصل ۱۶۹

اِنَّ الَّذِینَ فَرَّقُوْا دِینَهُمْ وَکَانُوا شِیَعاً لًسْتَ مِنْهُمْ فِي شَیْئٍ اِنَّمَا اَمْرُهُمْ اِلَى اللهِ ثُمُّ یُنَبِّئُهُمْ بِمَا کَانُوا یَفْعَلُوْنَ a همه سود و آرزوهای تو چون بادیست بر پشت باد سواره شوی ندانی که بیندازدت و برود و دین هر کسی آنست که همه رنجهای وی بوی خوش شود هر کرا دل او منزل این جهانی باشد بی قرار و سرگردان باشد ازانک این جهان سرگردانست گاهی چرخ زیر گاهی زبر چنانک کسی در کشتی راه کند گاهی از اوج و گاهی در موج و گاهی در گرداب و هر کرا دل دران جهان باشد دلش با قرار باشد که دار القرارست و در دین اسلام است همچنانک کسی در خشکی منزل دارد از موج و گرداب امان دارد تو کیش قربان تیردان و کمان دان داری نه کیش و ملّت قربان و تقرّب بحضرة الله داری اگر تو می گویی کیشی دارم امّا دو گواه داری که دروغ می گویی : یکی حالت شادی که چون شادی بیابی از کیش فراموش کنی معلوم شد که مقصود تو از کیش شادی بوده است نه کیش و گواهی دیگر رنجست چون رنج پیش آمد از ملّت فراموش کردی معلوم شد که مقصود تو از ملّت بی رنجی بوده است چو فایده حاصل نشد ترک وی گفتی پس مذهب تو همان آمد که

بیت
ما مذهب چشم شوخ مستش داریم کیش سر زلف بت پرستش داریم

آیت خواند قُلِ ٱدْعُوا اللهَ اَوِ ادْعُوا الرَّحْمـٰنَ b یعنی در خدایی او نظر کنی بهر وجهی که باشی زندگیت دهد تا الله قوّتهای عارضی و عرضی شما را بدید نکند این شهرها و ایوانها و منارها بر پای نتوانید کردن تا الله را قوّة نباشد این جبال را سیات و این آسمان را در هوا چگونه نگاه دارد وَالسَّمَاءَ بَنَیْنَاهَا بِاَیْدٍ وَاِنَّا لَمُوْسِعُونَ c چون حاصل جهان چیزی نمی بینی در تو جنبشی بدید نمی آید در چیزی چون عجبی و آرایشی دیدی در تو جنبشی بدید آمد و زنده شدی و چون آن رفت باز مردی و

p.268
پژمرده شدی اکنون جدّ و جهد باید کردن در هر کاری با یاد تقدیر الله جدّ منتظم نمی شود جِدّت آنگاه منتظم شود بر سبیل مبالغه تا بمرادهای آن برسی اکنون قدم در راه نه و حملۀ قوی بر چنانک عاشق و معشوق عاشق [تا] طاقت دارد در طلب معشوق می رود و چون از توانایی فروماند معشوقه بر سر وی آید و او را در کنار گیرد در وقت [قدرت] قَدَری عاشق باش و در وقت مانع و عجز جَبری باش تا معشوقۀ تقدیر الله برسر تو آید و تو در الله نظر می کنی که من طلبکار توم که مقصود و معبود من تویی و چون مقصدت حضرت الله باشد هم حالت جبری تو مَرْضیّ وهم حالت قدری تو پسندیده باشد طلب تو چون کلیدی است در هر کاری در غیب می گشاید و قدرت در آن کار می آورد هر چند طلب بیش گشایش بیش (والله اعلم).

p. 267
a . قرآن کریم، سورۀ ۶، آیۀ ۱۵۹. b . سورۀ ۱۷، آیۀ ۱۱۰. c . سورۀ ۵۱، آیۀ ۴۷.

p.268
فصل ۱۷۰

فَاذَا نُفِخَ فِی الصُّورِ فَلَا اَنسَابَ بَیْنَهُمْ یَوْمَئِذٍ وَلَا یَتَسَائلُونَ فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوَازِیْنُهُ فَأُولَـٰئِکَ هَمُ الْمُفْلِحُونَ. وَمَنْ خَفَّتْ مَوَازِینُهُ فَأُولَـٰئِکَ الَّذِینَ خَسِرُوْا انْفُسَهُمْ فِی جَهَنَّمَ خالِدُونَ a مگر مواصلت منقطع گشته است از کاری یا از حالی و خویشی و قرابتی بسبب وحشتی یا بنظر یا بسماعی و آن انقطاع و انفصال از بهر آن بوده باشد که مواصلت باعشایر و اقارب و مادر و پدر و دوستان و موانست با افعال از بهر عزّت تن خود بوده باشد لاجرم زود منقطع شود عزیز تن باشی هر آینه خور دل 1 و غمگین دل باشی که دو عمارت جمع نشود عمارت تن و عمارت جان و دل اگر مراقب حال تن باشی دل و جان بر تو فراموش باشد و اگر مراقب دل و جان باشی حال حواس و تن بر تو فراموش بود راحت نصیب روحست و مذلّت حساب خاک تن، نامناسب کاری کردۀ مذلّت بروح بردۀ و راحت را نصیب تن گردانیدۀ البته هر دو راحت جمع نشود اگر چه عمارت گور تن کنی و چیزی چون گنبد بر سروی بر افرازی در لحد سینه‌ات و دلت پر از عفونت و عقوبت باشد مگر ازین قبیل مکروه آمده بتخصیص 2

p.269
گور و آجر استعمال کردن که این نهاد لِلبلیٰ است نی لِلبقا اگر چه خاک خر پشته ویران باشد دل را در لحد آسایشی باشد با کی نباشد دیدی که عزّت تن در خوار تنی یافتیم آنکس که عزیز تن بود عذابش رسانیدند که ذُقَ اِنَّکَ اَنْتَ الْعَزِیْزُ الْکَریمُ b و خوار تن آن باشد که نظر بطبع آن کار خواری باشد بتن چنانک خضوع و نالۀ زار و روی بر خاک نهادن در نماز این خواری تن از نظر بتعظیم الله حاصل شود بزرگی الله مر ترا غلبه کند خوار تن شوی که معنی وی عبودیّت بود و خواری دیگر که از کسب و کار و گل و خاک و جای و نام فرود تر و منزلت فرودتر ننگ نداری و این خوار تنی از نظر بشفقت بخلق خدای حاصل شود تا بار تو بر کسی نباشد و انعام بدیگران رسانی و موقوف لقمۀ مشترک نباشی چون اهل وقف و ترک این خوار تنی سبب وحشتهای همه عالم است هان ای یاران من عقدی بندید با یکدیگر 3 تا مسابقت کنید در خوارتنی با یکدیگر و کسی این خوارتنی تحمّل کند که اعتقاد آخرت دارد که در وی عزّت تن حاصل شود چون این اعتقاد ندارد گوید همه کار از بهر عزّت تن است چو این حاصل نخواهد شدن عمر از بهر چه می باید چون این خوارتنی پیشه کنی ترا با رنج کاری نباشد چو رنج تو همه از عزّت 4 تنست و هرگاه عزیز تن باشی یک ریزه باد سخن ناموافق و زان شود چنانک صرصر مر قوم عاد را و اسباب ایشانرا و کوشکهای ایشانرا در هوا برد سرنگون بهر جای می انداخت این باد ناموافق در اندازدت 5 و بغربتها اندازدت 6 اکنون در بند انساب عزّة تن مباش که وصلت خویشاوندی که بقطرۀ آبی و باد شهوتی باشد سهل پیوندی باشد و زود گسسته شود بباد سخن ناموافق که پدر بافرزند یاد کند جمله آن مواصلت و آن رحم قطع شود و چون پلنگ و شیر گردی در روی پدر بدان چشم چون آتش، چه شدت تا اکنون آدمی بودی بدین نفخۀ باد چه شدت که چنین شدی حیوان دگر گشتی و پلنگ شدی بنگر که دم ناموافق چگونه انساب قطع می کند این سخن
p.270
ناموافق شمّه‌ایست از شمّهای کفر این چنین جدایی می انگیزد و اینچنین آتش خشم و عداوت ظاهر می کند خشم از عیبها و بی‌دادیها خیزد هرگز خشم از راستی و داد نخیزد همه از کژی خیزد آنجا که میان پدر و پسر کفری بدید آید که اصل همه کژیهاست چگونه اسباب و انساب منقطع نشود اکنون خویشی انبیاء و اولیا را باش که هر دو جهان ابدی باشد و منقطع نشود (والله اعلم).

pp. 268 - 269
a . قرآن کریم، سورۀ ۲۳، آیۀ ۱۰۱ ببعد. ۱ _ ظ: خوار دل. ۲ _ ظ: بتجصیص. b . قرآن کریم، سورۀ ۴۴، آیۀ ۴۹. ۳ _ اصل: تایکدیگر. ۴ _ اصل: از همه عزّت. ۵ _ اصل: در اندازت.

p.270
فصل ۱۷۱

می گفتند دوزخی و بهشتی هر دو در مشیّت است گفتم ازین می خواهی که یکی [را] نیکو نباید گفتن و یکیرا ببدی نباید نکوهیدن و بنیکویی نباید ستودن این سخن خلاف عقل همه عقلاست گواهی فاسق نشنوند و از آن عدل بشنوند یکی را امین مال یتیم دارند و یکی را ندارند و عقل از بهر تمییز میان نیکی و بدیست وَ جَزَاءُ سَیِئَةٍ سَیِّئَةٌ مِثْلُها a وَ هَلْ جَزَاءُ الْاحْسانِ اِلَّا الْاِحْسانُ b و جواب دیگر کسی را چشمی باشد که راه معیّنی می بیند و می رود حال او بهتر باشد یا حال کسی که نوری ندارد و اطراف خود همه تاریکی می بیند همه جرّاحان و کحّالان جهان گواهند که حال با نور قوی تر باشد آنکس که این شکال می گوید نور بیرون شوی ندارد آنکسی که چنان نقصانی را برابر اینچنین کمالی دارد و راه پوشیده گرداند که او تاریکتر است یا این قبول کننده احمق‌ترست که راه روشن بروی تاریک شد چون نشان تاریکی بآسیب شکال گوینده در خود دیدی بدانک او نیک تاریکست چنانک بآسیب انگشت و دود چگونه سیاه شود تو محکی از آسب کسی چه رنگ گرفتی حکم کن که آن چیز همچنانست اگر سیاه دیدی بدانک سرب تیره است و اگر تابان دیدی بدانک زراست یا نقره این عیان قوی‌تر از بیان است. منهاج گفت چندین هزار گناهان دارم چه کنم گفتم چنانک باد خزان بوزد برگ سبز و زرد درختان نماند نیز با این باد سرد و تقصیر بینی برگ زرد سقم ذنوب نماند و ببرگ سبز دنیاوی بدل وی سبزۀ آخرت حاصل آمده است سبزک دنیا مخور تا زرده برنه اندازی. پارسی خوانان

p.271
را گفتم مقصود از کسب حلال و غزو و جهاد و صلوات و همه چیزها از بهر دینست و دین مرکب از دو چیزست یکی رجا و یکی خوف تا عالم خوف چه عجب عالم است و عالم رجا چه عالم خوش است. این عالم بی آن نی و خوف بی امید نی و این دو چیز مُفضی بدو تعظیم است یکی تعظیم از روی محبّت و یکی تعظیم از روی خوف یکی اثر لطف و یکی اثر قهر جهان از بهر اظهار این دو اثرست نه از بهر حاجت خلقان. ابلیس قیاس کرد الله علم داد باطن آدم را فرمود که باطن آدم منوّر بعلم باطن تو مظلم بجهل، ظاهر چاکر باطن باشد و سرّ چاکر سَرست سَر ظاهر خود را بچاکری سِرّ آدم اندر آر و سجده کن که قربت الله حاصل نشود الا بسجود (والله اعلم).

p. 270
a . قرآن کریم، سورۀ ۴۲، آیۀ ۴۰. b . سورۀ ۵۵، آیۀ ۶۰.

p.271
فصل ۱۷۲

سؤال کرد که عبّاس و عمر رضی الله عنهما بآیتی که می شنیدند چندان می گریستند و ما چندان می شنویم و نمی گرییم گفتم، آری ایشان زشتی کفر را دیده بودند تو ندیدۀ جانوران کعبه گستاخ‌تر باشند و نیز ایشان بناز و تنعّم چون شاخ‌تر بودند و چون آتش بدیشان می رسید زود آب روان می شد امّا ترا رنجها خشک گردانیده است تو بآتش می سوزی و خاکستر می شوی این رنج ترا ثواب بیش از آن باشد یَوْمَ یُحْمیٰ عَلَیْهٰا a آتش حرص تو چنین [سر] زده است آتش قیامت را چه منکری این حرص تو درکۀ دوزخ است هَلْ امْتَلأتِ وَ ثَقُوْلُ هَلْ مِنْ مَزِیْدٍ b چنان حرص بدید آمده است که مسام امور غیب را بر تو مسدود کرده است تاز کوة را حق نبینی از دهان اژدهای کوه زر برون آوردی اگر بدهان اژدهای دوزخت دهند چه عجب بود زر را در صندوق کوه و در را در قعر دریا از بهر آن کردند که جهان سرای تعبست لٰا تَظْمَأُ فِیْهَا وَلا تَضْحیٰ c اکنون مؤمن باید که بر ره صواب رود هرچه رد راه از زن و فرزند و مال فرو رود و راه زنند و شیر خورد و پلنگ خورد آن همه از راه نزدیک بمنزلی می رسانند از آنک تو ضعیفی و از بهر تو آماده می دارند چنانک یوسف صلوات الله علیه

p.272
بن یامین را بسرقه بگرفت از آنک هرچند باسم خوشی بخواستی ندادندی مؤمنرا هرچند بخوشی مال و فرندان خواهند او ندهد باسم قطع طریق از وی بستانند امّا چون بمنزل رسی اشتر و بار خود آنجا یا بی لاجرم آن همه را گرد می کنند اُولٰئِکَ علَیْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ اُولٰئِکَ هُمُ الْمُهْتَدونَ d ازین قبیل بود لَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوْا فِیْ سَبِیلِ اللهِ اَمْوَاتاً بَلْ اَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ e این همه چیزها آب و خاک و هوا گردد ولیکن ما تضمین کنیم که یا وی را و یا مثل وی را بازده نبینی 1 که ستارگان و آسمان را بگوییم و هوا و خاکرا گوییم که از حیوانات و فوا که و اموال چه چیزها برده‌اید باز دهید خربزه و خیار با درنگ و همه رنگها باز داد یارب که این کار 2 این چیزها را می ببرد کجا نگاه می دارد و در کدام خزینه می نهند و باز از کجا بیرون می آرد شش جهت عبارت از عدم هر جهتی باشد نسبت بجهت دیگری و یکجهت سویی از سویها بود که منهدم بود بسویهای دیگری پس محال بود این عبارت بر الله (والله اعلم).

pp. 271 - 272
a . قرآن کریم، سورۀ ۹، آیۀ ۳۵. b . سورۀ ۵۰، آیۀ ۳۳. c . سورۀ ۲۰، آیۀ ۱۱۹. d . قرآن کریم، سورۀ ۲، آیۀ ۵۷. e . سورۀ ۳، آیۀ ۱۶۹. ۱ _ ظ: باز داده بینی. ۲ _ ظ: بارب، انگار که.

p.272
فصل ۱۷۳

در هر حال که باشی هم از آن حال الله را یاد کن مثلا در طلب مزه و شهواتی بذکر الله در الله نظر می کن که چه خوشیها می توان نهادن در شهوت و مهربانی بی نهایت و اگر در حال قبض باشی بالله نظر کن که می شکنی کوهها و دیوارها را و چون بشکنی ای الله ازین دیوار قبض مرا تا چها بیرون آری از زندگیها، نظر کردم، هیچ زندگی از شهوت و مزۀ عشق قویتر نیافتم، خوف جلال و خوف عبودیّت و تعظیم الله همه از بهر مزه شهوت رسانیدن الله است و شیرینی فرزندان هم از حساب مودّت و شهوتست و جُلّاب و پیرایها همه تبع شهوات و عشقست اکنون هیچ اثری الله را قویتر از عشق نه آمد و عجبتر از وی و زندگی قویتر از وی نی پس الله را از بهر این یاد می کن. موسیقی و ترانه الله بیرون آوردنست 1 از آنک او بنابر طبع آدمیست و موزونی

p.273
طبع و مناسبت ویست و طبع آدمیرا جز الله هست نکرده است و هیچ حکیمکی طبع آدمی هست نکرده است وَ لَقَدْ آتیْنَا دَاوُدَ مِنَّا فَضْلًا یَا جِبَالُ اوِّبِی مَعَهُ a بی مخارج مزمار حلق ویرا نغز کرده بودیم و عشق باطن وی تیز کرده روحی دروی بدید آمد که کوه بدو زنده شد و از راحتْ قَوْل با وی آغاز کرد کوه براحت مشغول شد او را کوهی و سنگی ننمود و ندانست که صورت وی چیست از آنک هر که از صورت خود با خبر شد از بی راحتی شد هر که براحت خود مشغول باشد از سر و پای خود خبر دارد 2 چون سنگ را راحت می تواند بودن خاک و هوا و ذرّه را چرا راحت نتوان بودن و خبر چرا نتواند بودن مثل شده است که راحتها بخاکش برسان آخر در بی خبری سنگ لایقتر بود از هوا و گرد تا این سوفسطائیّه چگونه مرده‌اند که اثر اشکال ایشان بما میرسد ما از این زندکی که بوی در روح و راحتیم چگونه مرده و بی راحت می شویم اَفَرَأَیْتُمُ النَّارَ الَّتِيْ تُوْرُوْنَ b آتش شهوترا از دورگ منفعت می گیر ولیکن در اندرون مرو چون صحبت ترک همچنانک از شجر اخضر آتش بدید آورد درمنیء‌تر تو آتش بدید آورد در سوختۀ رحم افتاد زود در گرفت هر زنی سوختۀ عشق تو نباشد زود در نگیرد دوستی و سوختگی از آن ساختگی باشد. قَالَ عَلِیْه السَّلامُ تَزَوَّجُوا الْوَدُوْدَ الْوَلُوْدَ (والله اعلم).

pp. 272 - 273
۱ _ ظ: آورده است. a . قرآن کریم، سورۀ ۳۴، آیۀ ۱۰. ۲ _ ظ: ندارد. b . قرآن کریم، سورۀ ۵۶، آیۀ ۷۱.

p.273
فصل ۱۷۴

متردّد شده بودم که کدام کار و کدام نوع علم ورزم بدلم آمد که اگر کار آخرت و حشر و بعث نیست اینهمه کار جهان و فوات آن سهل بازیچه است و اگر آخرتست و بعث است این همه کار بازیچه است کار کار آخرست اکنون تحصیل آخرت می باید کرد که آن بازیچه نیست گفتم هر دو جهان نسبت بالله یکیست و هر دم تو و حرکت تو نسبت بالله همانست از روی دوری و نزدیکی اکنون ترا موقوف رفتن آخرت و مردن نباید بودن از آنک صنع آخرت آنگاه همانست و اکنون همان از روی

p.274
رنج دادن و از روی آسایش دادن چون تو نزد الله باشی نزد هر دو جهان باشی در هر دمی که باشی چنان دان که در جنّت عدنی و از آن دم بدم دیگر می روی که فرودس است از آنک الله می تواند که هر دمی را بر تو دوزخ دایم گرداند و یا جنّت دایم گرداند و همه عجایبهای هر دو سرای بتو بنماید بر هر چیزی که چشم ظاهرت و چشم باطنت بر‌افتد از عجبی دیگری که الله بدید خواهد آوردن یاد کن از آنک هرچه منظور تو شد عجبی بوده است [که] محال گون می نموده است نزد تو اکنون چندین هزار چیز منظور تو شد تا بدانی که کار الله عجب برون آوردنست، در رستۀ بازار غیب که متاعش همه عجایبست نظر می کن که چه لون برون آورد الله، حاصل اینست که هر که مر کسی را دوست داشت از بهر آن داشت که آن کس نظاره گر جمال و زینت و هنر و صنعت وی بود و او را عجایبی داند اکنون تو نیز همه کارهای الله را عجایبی‌دان و ناظر فعل وی باش تا همه خلعتها ترا بارزانی دارد هر معشوقی عاشق خود را و ناظر کار و جمال خود را دوست دارد و نواختها دارد همچنانک آب فرستادند تا هر دانۀ لایق خود را از وی چیزی گرفت روشنایی از اقداح کواکب ببیخهای سنگ فرستادند تا هر بیخی در خور خود چیزی گرفت زر و نقره و لعل و یاقوت و زبرجد، آثار ستارگان در سنگ راه یابد دیو در اجزای آدمی راه نیابد گویند نهر کوثر از بهشت بعرصات چگونه آید دریای معلّق آسمان با اقداح کواکب چگونه گردان و روانست تا خارهای چگونگی جستن در تو بود بدان درد مشغول باشی هرگز قضاء راحت بی چونی را نبینی متکلّمانرا و مفلسفانرا 1 و همه طوایف را در الله سخن بود تو باید که هیچ سخن نگویی بهر وصف الله را می بینی هم بدان وصف عمل می کنی اگر الله دید ترا غلط دهد آن از الله باشد نه از تو، باری تو نادیده مگوی از بهر این معنی بود که انبیاء علیهم السلام کم سخن بودند، در بزرگی الله ناظر باش چون همچنین باشی همچنانست که در الله نظر می کنی و نظر در بزرگی و بزرگواری آن باشد که حقیقت و حدّ بزرگی و بزرگواری و اوصافی که در بنده بزرگ داشت و تعظیم ثابت شود در آن نظر می کنی. وَ هٰکَذَا اِذَا اْشْتَقْتَ اِلٰي
p.275
جُمْلَةِ صِفَاتِ اللهِ نَحْوَ الرَّحْمَةِ وَالْعِبَادَةِ وَالْاَمْر وَالنَّهْيِ. از الله می خواه تا جمله تکالیف از نو وضع کند و می گوی ای الله چو در هیچ چیز قدرت و طاقت ندادۀ هیچ تکلیفی بر من منه ای الله همه کارها که می کنم از بهر ضرورتی ترس عقوبت تو می کنم اگر خلافی و فقه می ورزم از بهر ضرورتی یک لب نان تا بدان ناظر تو باشم که از نظر بتو نمی شکیبم و از ضرورتی نفقۀ زن و فرزند که اگر ضایعشان مانم نباید که مرا عقوبت کنی و قدرت و طاقت دادۀ همه تکالیف از من وضع کن حاصل روح خود را و نظر خود را چون مرغی یافتم که او را بوقت خواب دست و پایها می بست و کنجی می انداخت و بوقت رنج و درد در قفص تنگ می کرد باز چون اطلاقش کردی و چشم وی بگشادی همه اجزای کالبد وی را و اجزای جهانرا همچون باغ و بوستان کردی و خلد برین و وی چون بلبل بر آنها می سراییدی و وقتی الله اینها را دیوارها می افکندی و این همه باغها را چون ویرانه می کردی و همچون درختان انجیر زیر خاک پنهان می کردی و این نظر و ادراک چون جغد گرد ویرانه می گشتی سرگشته. فَأَصْبَحَتْ کَالصَّرِیْمِ فَتَنَادَوْا مُصْبِحِیْنَ a ساعتی در خود چون بی قراری تمام دیدم گفتم آخر قرارگاه ادراکم کجا باشد و قلق نظرم کجا رود و قرارگاه آن یافتم که من اللّهی شوم که همه چیزها بمراد و فرمان من باشد از افنا و از وجود و از قبض و از بسط و غیره من صفات الکمال (والله اعلم).

pp. 274 - 275
۱ _ اصل: مفلسان. a . قرآن کریم، سورۀ ۶۸، آیۀ ۲۰، ۲۱.

p.275
فصل ۱۷۵

من سر رشته گم کرده بودم همین یافتم خود را که عاجزم هر بندی و هر شکالی و هر تردّدی که پیش می آید می گویم ای الله من عاجزم تو دانی تو کنی هرچه کنی. تا اعوذ آغاز کردم یعنی هر اندیشۀ چو شیطانست از خود محو کنم بالله چون در معنی من فریاد می کنم بالله نظر کردم که من کدامم تا اسناد فریاد بوی کنم من های بسیار دیدم بر تفاوت که یکی بیکی نمی ماند که در کالبد من هست می کند یکی بی خبری و یکی با خبری و یکی تردّد و یکی گشاد، من نمی دانم که ازین منها من کدامم ای الله یکی منم را معیّن کن تا اسناد فریاد بوی کنم بتو، این بدان باز

p.276
می گردد که جزو لایتجزّیٰ را وجود نیست که چون من را پاره کردم اجزای بی نهایت شد و هر یکی من شد و منی هر یک بتعارض متساقط شد گفتم بیا تا تعظیم الله را باشم و هر نفسی را چون نفس باز پس دانم همان انگارم که فرزندان یتیم شدند و اجزایم گرد جهان پراکنده شد و مرگ درآمد و گناه بسیار دارم بگویم بحضرت الله که چنین است که با من بیچاره هرچه خواهی کن و در صفات الله نظر می کردم نخست گلزارها و از پی آن خارهای قهر و از پی آن دشنهای آتش از آنک او را هم قهرست و هم لطف الّا آنک رحمت مقدّم است. سَبَقَتْ رَحْمِتِیْ عَلٰی غَصَبِیْ. اکنون آدمی دو کوی [دارد] یکی هوای چون هاویه که چیزها در وی خاکستر شود و ناچیز و یکی چاه جهنّم که پیوسته تابش آن آتش بروی می زند پیوسته دو شاخ پیش دل وی نهاده‌اند یکی شاخ ریحان راحت و یکی شاخ رنج تا اگر تعریف کنند عالم سعادت و عالم شقاوت را بدین دو شاخ و بدین دو نشان بشناسی و اگر باد راحتی وزان شود بدانی که از بستان عالم غیب وزان شده است و اگر دود رنجی بیابی بدانی که از مطبخ غمی آید. کَلَّا لَیُنْبَذَنَّ فِی الْحُطَمَةِ a. عقوبت اعدا در خور درگاه بود چون درگاه بلندتر بود عقوبت اعدای او بعقوبت اعدای دیگران نماند و بیان آن باشد که کسی 1 الله را زن و فرزند و پیوند نباشد. لو یلد ولم یولد. کسی که مرا پیوند و ناسزا گوید عقوبت 2 ازین وجه باشد در گه دل چنان باید که دبو آنجا رسد سر بنهد مرغ آنجا برسد پر بنهد آن چنان کسی دلیر باشد. اِنَّ اللهَ یُحِبُّ الشَّجاَعَةَ. و حضرت رسول علیه [السّلام] دلیرترین خلایق بود. قَالَ عَلِیْهِ السَّلامُ اَنَا اشْجَعُ النْاسِ. و بشجاعت و مردی خود عالمیان را مسخّر کرد و ارشاد نمود (والله اعلم).

p. 276
a . قرآن کریم، سورۀ ۱۰۴، آیۀ ۴. ۱ _ ظ: لفظ « کسی » زائد می نماید. ۲ _ اصل: و عقوبت.

p.276
فصل ۱۷۶

بنور جمال یوسف چو برقع برداشت نور وی اثر کرد در چشم نابینا بینا شد نیز پیری از خویشان رسول گفت جوان بودم با یکی عشق آورده بودم

p.277
هر دو پیر شدیم رسول علیه السّلام دعا کرد هر دو جوان شدند یوسف صلوات الله علیه دعا کرد زلیخا را جوان گردانید و بینا، نیز کودکی نزد رسول آمد دعا کرد بینایی بوی باز داد، قوم لوط مواشی لوط را بکوه سنگ ناک بی نبات اندر راندند دعا کرد الله آنرا کلوخ گردانید و پرنبات قومش چهار پایان خود را در آنجا راندند آن چهار پایان ایشان چو آنرا می خوردند هلاک می شدند، نیز رسول علیه السّلام موضعی را که کوه بود دعا گفت کلوخ با نبات شد، لوط علیه السّلام مشتی سنگ بسوی قوم انداخت در آن وقت مهمانان همه کور شدند پیوسته قوم لوط تفک انداختندی نیز رسول علیه السّلام در غزو تبوک مشتی سنگ بینداخت چندین هزار کافر هلاک شدند، یوسف علیه السّلام چنان سخن خوش گفتی که هیچ نبودی که سخن وی شنیدی که مسلمان نشدی. نیز رسول علیه السّلام هفتاد کس را از حبشه بسخن خوش باسلام آورد چراغ بحجرۀ علی بمرد رسول علیه السّلام بخندید از تبسّم او تا سحر حجرۀ او روشن بود، رنج تو از آنست که ملازم صورت دشمن باشی کس با صورت دوست چندین ملازمت ندارد که تو با صورت دشمن، آنجا که دوستست چندین با وی نباشی این چه عشق است که ترا با دشمن افتاده است چندانی بدوست مشغول شو که ترا یاد دشمن نه آید.

بمجرّد معصیت کفر نباشد و این شکال مدفوعست که اگر ایمان داشتی بترسیدی و معصیت نکردی جواب چنانک طبیب گوید بوقت بیماری با زن صحبت مکن تو نشکیبی و دانی که زیان می دارد ولی صحبت کنی بسبب غلبۀ شهوت طبیب ترا دشمن نگیرد و آن صحبت زحمت و رنج بتو رساند امّا اگر سخن طبیب را سرسری داشته باشی و استوار نداشته باشی او ترا دشمن گیرد و در معالحۀ تو نکوشد دشمنی الله لایق وی باشد و نظیر دیگر یکی از خاریدن نشکیبد و هرچند که می داند که کش شود و زیان دارد و مستسقی می داند که آب زیان می دارد ولیکن می خورد نیز عاصی اگر چه می داند که معصیت سبب عقوبت آخرتست و می ترسد این دانستن از وی ایمان باشد و بسبب غلبۀ شهوت می خورد هرچه در وی ایمان بود و ترس، این ترس ایمان نباشد. ذَلِکَ لِمَنْ خَشِیَ رَبَّه (والله اعلم).

_

p.278
فصل ۱۷۷

می گویی که فرزندان را جنس خود بر آرم تا همچون من شوند خود را موقوف فرزند می داری تا جنس تو بر‌آید اکنون خود را نظر کن که از چه جنسی اگر از جنس عارفان و متوکّلانی همچون اسماعیل و ارغون شاه که بچۀ خود را بر دکان روّاس دید که گدایی می کرد و همچون ابراهیم ادهم موقوف بچه چه باشی و اگر از جنس عالم اسبابی گرد توکل چرا می گردی حاصل عالم اسباب را نگاه داشتن بنا بر سماعست و عالم توکل بنا بر دیدست، دید قوی‌تر بود از شنود امّا ترا اعتماد نه بر دیدتست نه بر شنود چو بر اینها اعتمادی نیست بر چه چیز اعتماد داری کسی را که در دیده و شنوایی خلل باشد هر قدمی که نهد بر سبیل توکّل نهد اکنون چون ترا قدم کوی سماع نیست متوکّل وار قدم در کوی دید نه و خود را گیر و عالم و پسران را فراموش کن از آنک همه خلقان غیر توند و جنس تو نه‌اند از آنک هیچ کس در حقیقت تو مدخل ندارد هرگاه مراقب حال کسی دیگر شدی تو محو شدی و بهرۀ تو محو، پس محال آمد که تو با کسی دیگر جمع شوی در یک زمان اکنون هر که فرزندان و دوستان می ورزد در بعضی زمان نیست می شود و نا جنس را بجای خود می دارد و هرگاه خود را باشی و بس هماره خود را بالله موجود می داری.

طایفۀ عرفا روی گفتند بیا تا همه کاری کنیم و زنان خوب رایگان دوست می سازیم و با شاهد بازی مشغول می باشیم یکی ازیشان کاهل‌تر و بی جمال‌تر بود او را گفتند ترا نظر بر کی می افتد گفت شما آنکس را نتوانید دادن یعنی نظر بر دختر پادشاه است، گفت شما کار خویش را باشید و من کار خویش را هر روز آبدست بکردی وزیر دختر نماز گزاردی 1 و نشستی و در آن می نگریستی دختر گفت که این بیچاره را کسی نیست که سخن وی با من بگوید، زنینه‌اش فرستاد و گفت سلام من ببر و بگوی اگر کسی داری در میان کن تا سخن تو بگوید و اگر نداری هم بزبان خود بگوی چه می ترسی اگر سرت نماند گوممان چو آن زن سلام دختر بوی رسانید او فریاد کرد و در خود در‌افتاد و هلاک شد.

p.279

اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیْمَ a بمعنی است که می گوید که درخواست کن از من که مرا راه نمای بخود می گفتم مرا راه منمای بجای دیگر مرا با تو خوش است.

یکی دعوی عشق زنی می کرد گفت شب بیا و منتظر میبود تا معشوقه فرو آید چون از کار شوی خود فارغ شد بیامد وی را خواب برده بود سه دانه جوز در جیب وی کرد و برفت چو بیدار شد دانست که چنین گفته است که تو هنوز خردی و کودکی از تو عاشقی نه آید از تو جوز بازی آید در عشق آنست که چون بیندیشی بمیری تا بمعشوق رسی (والله اعلم).

pp. 278 - 279
۱ _ اصل: گذاردی. a . قرآن کریم، سورۀ ۱، آیۀ ۶.

p.279
فصل ۱۷۸

بدیع ترک خواب دید که روز آدینه استی و صد هزار خلق سپید جامع می گویندی که نماز آدینه بهاء ولد می کندی ما همه نماز سپس تو می گزاردیمی مردمان می خواهندی تا شاخ شاخ شوندی مردمانرا باز می راندندی که همه سپس وی روید و می گفتند که چون نماز آدینه بگزارند آنگاه حکم قیامت برانند. کُلُّ یَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ a. در الله نگری که همه کارها در الله است هر زمانی صد هزار کار می کند در مشرق و مغرب گویی الله فعل عالم است و فَعَّالٌ لِّمَا یُرِیْدُ b در الله نظر کنی صد هزار عجایب و صد هزار شهرها را مطالعه کنی و گویی الله عالم را هماره می جنباندی و می لرزاندی و می راندی اکنون لقمۀ جهان می گیری نامردمیست و اگر نمی گیری مردمیست بیک تقدیر چو سگ جنگ می باید کرد و بیک تقدیر از گرسنگی می باید مردن مردمان مبلغی رنج می برند و مالها بذل می کنند تا دوست انگیزند تو مستان تا دشمن نه انگیزی آخر این آسان ترست 1. مهر زن و فرزند و ترس فوات بچگان و نا اهل شدن وضایع ماندن ایشان اگر چه فایده نمی بیند ولیکن الله عشقی داده مر وی را تا ازیشان نشکیبد و این تازیانه بر میان جانست وقتی که فایده نبینی چو خرباش

p.280
بار می بر و فایده مدان ترا با جو خود کار باشد وقتی که فایده و مهاردانی آدمی باشی همه بادهای سرد و گرم که در جهانست هیچ کسی سرّ فایده آن نداند مگر الله تا در آن باد چه چیزها را پرورش است و چه چیزها [را] ناسازوارست نیز این اختیارات و حالات آدمیان چون گردبادهاست و موجهاست تا کدام چیزها را سود دارد و کدام چیزها را زیان دارد در هیچ چیز نیست که ضرّ نیست بیعضی و نفع نیست ببعضی ازانک در هیچ نیست که ضارّ و نافع نیست پس جملۀ اسماء حسنی نافعست بعضی را وضارّست بعضی را کثیفی با کثافت بیافرید از بهر قهر را نامش مالک که سخت گیر باشد لطیفِ بالطافت بیافرید از بهر خلعت را نامش رضوان و ریحان که اگر جلاد درشت مر زشتان را نبودی زینت اهل لطافت بر قرار نبودی. آن رعد ترش روی با هیبت را که می غرّد و آتش از دهانش می جهد موکّلان دوزخ سخن می گویند آتش از دهانشان می جهد همچنانک آتش خشم تو در جوش آید لقمۀ طلبد تا بیارامد چون آن کس را بزنی و یا بکشی بیارامی نیز آتش جهنّم لقمه جویست. تَکَادُ تَمَیَزُّ مِنَ الْغَیْظِ c چو لقمهای وی را بوی رسانند او را گویند بمراد رسیدی. هَلِ اْمَتَلَأْتِ d او شکر گوید. هَلْ مِنْ مَّزِیْدٍ d. چندان انعام کردی که هیچ باقی نیست زشت را بدست درشت دهند خار را باشتر دهند اکنون علف دوزخ چه چیزهاست کدامها را بدست دوزخ دهند دروغ را و دزدی را و خیانت و کژروی و غمز کردن و سخت دلی و بی ادبی و بی نمازی وروزیدن چو سخت دل باشی وقت قدرت ترا بدست سخت باز دهند که. اَلْحَمدِیْدُ بِالْحَدِیْد یُفْلِحُ امّا بچوب‌تر و تازۀ مشقوق نشود باز راستی و امانت و شجاعت در راه خداوند خود و سخاوت و رحمت و شفقت را ببهشت لطیف رسانند زمین دهانهای لحد باز کرده است لقمۀ آدمی را می خاید امّا در وی راههای مختلف است چنانک دهان یکیست ولکن راهها در وی سه گونه است یکی مِری دوم وَ دَجان سوم حُلقوم آب را راهی و دم را
p.281
راهی و علف را راهی باز در معده راههای دگر برخیزد و هر اهلی را باهلی رساند آنچه مدد چشم باشد بوی رساند و آنچه از آن سفل باشد بوی رساند نیز خاک دهان جهانست و جبال اضراس او و جهان که حلقوم و معدۀ عالم غیبست می خورد و اهل را باهل می رساند چنانک دریای عدم موج زد و کف و خاشاک و صدفهای صور را و درر معانی را بساحل و جزایر و بمراتب بر روی آب بدید آورد و آدمی را در این مرتبه بر روی آب افکند هر کس را چون فانی شوند ممکن باشد که دریای عدم بار دیگر باز موج زند و جمع موجودات وجود یابند (والله اعلم).

pp. 279 - 280
a . [قرآن کریم،] سورۀ ۵۵، آیۀ ۲۹. b . سورۀ ۱۱، آیۀ ۱۰۷. ۱ _ اصل: سان ترست. c . قرآن کریم، سورۀ ۶۷، آیۀ ۸. d . سورۀ ۵۰، آیۀ ۳۰.

p.281
فصل ۱۷۹

خوشی و ناخوشی این عالم و رنج و آسایش این جهان مستدلّ شقاوت و سعادت ابد نباشد که مؤمن و غیر مؤمن را این معنی شامل است امّا دو نام است که در جهان روان کرده‌اند بد و نیک که اگر این دو نام نبودی وجود بر عدم نچربیدی و آدمی و خاک و افلاک برابر بودندی تفرقه میان این دو نام چون عَلمی در هوا کردند و آن متابعت انبیاست علیهم السّلام الَّذِیْنَ کَفَرُوْا وَ صَدّوْا عَنْ سَبِیْلِ اللهِ اَضَلَّ اَعْمَالَهُمْ وَالَّذِیْنَ آمَنُوْا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَ آمَنُوْا بِمَا نُزِّلَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَهُوَ الْحَقّ مِنْ رَبِّهِم a. خویشتن را مباش تا هم خالقت دوست دارد و هم خلق و هرگاه 1 مر خود را بودی هم خالقت دشمن دارد و هم خلق. اکنون اگر خود را باشی مطرود هر دو باشی همه غم تو بر تو افتد و اگر خود را نباشی که دیگران را باشی مربّی‌ات هم خالق بود و هم بندگان وی آخر چو مربّی خالق بود و بندگان وی بود ضایع نمانی اکنون در جنّت حوریان باشند که الله ایشان را از زعفران و مشک و عنبر و کافور آفریده باشد عجبت آید از زعفران و مشک و عنبر و کافور که حور بود چه مزه باشد تو که اصل پلید داشتی و هر چهار رنگ ترا بود آب منی چو کافور از بعد آن زرد آب شدن چون زعفران و علقۀ سوخته رنگ شدی چون مشک و مضغه چون عنبر اشهب چون از چنین اصل پلید چنین صورت آفریند از چنان اصل پاک دانی چگونه باشد حور نماز چون

p.282
درختیست شاخهای او رکوع و سجود است تسابیح وی چون مرغان بر سر اشجار بعدد تسابیح تو ترا مرغان باشند در بهشت چون کالبد ترا ذرّه ذرّه گردانند چنانک بحال جزؤلا یتجزّیٰ برسد الله چون مر وی را حیاتی و اداراکی دهد همه لذتها بیابد چون بخوشی خود مشغول گردند چگونه او را صفت خاکی حال او را مکدّر کند 2 خار پشتک بخوشی خود چنان مشغول است که خارزار او را سمور و سنجاب می نماید سر بگریبان خود فرو کردست تا صورت زشت ترا نبیند هوا و آرزوها چو لنگریست و رسنهاست که درین دریای هلاکت فرو می افکنی و مزهای این جهانی و زرها بارگرانست و کشتی بدو گران بار می شود ترا گفتند سبک روح باش تا بعلّیین روی دل برین جهان سرد دار و تو گرانجانی می کنی بحکم هویٰ می گویی منم آخر نگویی که این یک منی تو از دریا کی بر‌آوردست آخر هر نهالی را الله میوۀ جداگانه آفریده است توت را و آبی را آخر این نهال منی [را] میوۀ امر و نهی و مؤاخذه و عقوبت و سعادت نهاده است چگونه وجود ترا از بهر هوای تو آفریده باشند آخر سابقۀ هوای تو بی مرادی باشد تا عاجز و بی مراد نباشی هوا و مراد و مزه را باز نشناسی خر را بی کار نمی دارند خرد را که مایۀ همه کارها اوست چگونه بی کار دارند (والله اعلم).

pp. 281 - 282
a . قرآن کریم، سورۀ ۴۷، آیۀ ۱، ۲. ۱ _ اصل: هر گاه را. ۲ _ ظ: نکند.

p.282
فصل ۱۸۰

وَ اِذَا سَمِعُوْا ما أُنْزِلَ اِلَى الرَّسُولِ a عشق نامۀ حَوْرا و عینا باری جلّت قدرته بنزد تو رسانیده است تا بر فراق ایشان بگریی از آنک ایشان بامید وصال تو زار زار می گریند تو استماع کلمۀ حق را حلقۀ گوش خود ساز تا مخدّرات خلد برین حلقه در گوش تو باشند از دور آدم باطلی با حقی در هوا شد چنانک ابلیس با آدم و قابیل با هابیل چنانک خار با گل تا داد آتش اندر میان آید خار را بسوزد و خاکستر و نور گرداند و گل را گلاب را گلاب کند و قرین زلف و حبیب حور 1 بهشتی گرداند یَوْمَ تَجِدُ کُلُّ نَفْسٍ مَا عَمِلَتْ مِنْ خَیْرٍ مُّحْضَراً b اگرچه آن گناه در شب تاریک

p.283
کرده باشد چنانک کسی پنهان 2 دانۀ در بیابان در زیر خاک کرده باشد و باران بر وی آید چگونه آشکارا شود تو نیکویی بر نفس خود فراموش گردانیده باشی و تا زیر هفتم زمین برود برون آید وَ مَا عَمِلَتْ مِنْ سُوْءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَیْنَهَا وَ بَیْنَهُ أَمَدًا بَعِیْدًا c یعنی. مَا عَمِلَتْ مِنْ سُوْءٍ تَجِدُ مُحْضَرًا. ایضاً. یَوَدَّ اَنَّ بَیْنَهَا وَ بَیْنَهُ. یعنی ندامت چنان باشد که دریغا میان من و میان آن کار بد در دار دنیا و میان من و میان یار بد که بر آن کار حامل شده باشد دریغا دوری مشرق و مغرب بودی چنانک دشمن گیرد آن یار را. وَیُحَذّرُکُمْ اللهُ نَفْسَهُ وَ اللهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ c پرهیز می فرماید از بی فرمانی خود که حکم قدیم دیگرگون نشود و لوح و قلم را در ترتیب راه بی ترتیب نکنیم و دگرگون نکنیم نیکی و فرمان برداری را راه سعادتی نهاده‌ایم و دولتی، و بی فرمانی و انکار را شقاوتی اکنون شما را بیان راه سعادت و شقاوت کنیم تا خود را نگاه داری. وعظ و نصیحت را اثر نهاده‌ام در دریافت سعادت اگرچه حکمم ندل نشود، هر ستارۀ چون برگیست بر شجرۀ فلک و هر برگ چون اقلیمی چرا در بهشت برگی بدین کلانی نبود همه جهان در زیر نور یک برگ آفتاب می روند چه عجب [که] در بهشت خلقی بسیار زیر سایۀ یک برگ روند خاصه مملکت کمینه کسی از بهشت چندِ همه دنیا باشد. رضی محمود عبد الرّزاق گفت سه شبست تا دعا می کنم تا رسول را علیه السّلام بخواب بینم هر سه شب مولانا بهاء الدین را بخواب دیدم، عبد‌الله هندی گفت سلطان و خش و همه غلامان و لشگریان عملهای بزر در پوشیده بودند و ساختهای زرّین بر‌انداخته و تو بر تختی بلندی بودی قوم می آمدندی و کف پای ترا بر می داشتندی و در روی و در دست می مالیدندی و ایشان را کسی می گفتی که بروید در امان بهاء ولد باشید. دختر گِرنج کوب که خواهر ترکنازست گفت دعا می کردم که ای خداوندا می باید دست آن زن را ببینم که پسر را ملازم رسول بغزا فرستاده بود سردستی خون آلود
p.284
پیش من بدید آمد. و نیز گفت مصطفی را علیه السّلام در بیداری بدیدم. و نیز گفت اگر می خواهم بهشت و حَوْرا و عَینا را بچشم سر بینم و اگر خواهم دورخ را با همه ماران می بینم تا بدانی که تصدیق و اعتقاد به از صد هزار معرفتست (والله اعلم).

pp. 282 - 283
a . قرآن کریم، سورۀ ۵، آیۀ ۸۳. ۱ _ ظ: زلف حبیب و حور. b . سورۀ ۳، آیۀ ۳۰. ۲ _ اصل: به نهادن. c . قرآن کریم، سورۀ ۳، آیۀ ۳۰.

p.284
فصل ۱۸۱

سؤال کرد که چون جهانِ سفر کردنست چرا حوّا را آفرید. لِیَسْکُنَ اِلَیْهَا a جواب اَلرّفِیْقُ ثُمَّ الطَّرِیْقُ. چون الله این ازدواج را سبب بقاء عالم کرده بود تا مسافران قرناً بعد قرن بدید آیند اگر الله آدم را بی جفت داشتی عارف یکی بودی از آنک جماد و در و دیوار الله را ندانستی نه قهر نه لطف و نه عدم و نه وجود و نه رحمت و نه جلال و نه جمال و نه کمال و نه عابد و نه مشتاق و نه همراز ونه محلّ کلامش و نه محلّ خطابش و نه خلق دوزخ و نه خلق بهشت پس الوهیّت او را چه دانستی و کجا بدید آمدی.

وَ النَّجْمِ اِذَا هَویٰ b. کدام شکوفه بود که بدید آمد و فرو نریخت و کدام ستاره بود که بر‌آمد و فرو نرفت و کدام دیده بود که ستاره رویی 1 را بدید و ستاره بار نشد روی بتحصیل آرزوانها نهادۀ همه آرزوانها بتو می رسد تا آرزوانه 2 می شود اِنَّ لِلْمُتَّقِيْنَ مَفَازًا حَدَائِقَ وَاَعْنَابًا c. این نعمتها در این جهان بیافرید تا نامها را بدانی تا اگر تعریف نعمت آخرت کنند بازشناسی امّا از نعمت آخرت نامهاست در جهان و بس نه حقیقتها اگر این جهان را [ا]ز 3 بهر آسایش آفریدی در انگور پوست و ثُفلْ نیافریدی و همه لقمه را مشتمل گردانیدند بر خوشی و ناخوشی تا نظر بخوشی کنی رغبت کنی بآخرت و نظر بناخوشی کنی دل برین جهان ننهی همچنانک آدم علیه السّلام از بهشت برون آمد گوهر حجر اسود را با او همراه کردند تا حجّت روز میثاق باشد نیز روح چو از عالم علوی می آمد گوهر عقل با او همراه کردند تا او را حجّت بود بر نفس و بوی حقّها ثابت کند و نفس را ملزم کند و با خود ببرد امّا چون روح غریبست و او را

p.285
حقوق بعالم بالا می باید برد دشوارترست بخلاف نفس که صاحب یدست مدّعیٰ 4 علیه است و در ولایت خودست و با قوّت و حقوق وی سفلیست آسان‌تر بود کار وی اکنون دنیا می گوید من کنیزکم رضاء خاوندم حاصل کن تا مرا بزنی بتو دهد که نکاح کنیزک بی رضاء مالک نبود زودست پیمان حاصل کن و دُمادُمِ من بیا اگر تو عاشق منی من هزار چندان عاشق توام ازانک تا محلی نبود خوشی در کجا تواند قرار گرفتن الله نسختهاء رضا فرستاد بدست خطباء انبیا علیهم السّلام ایمان و صلوة و زکوة و صوم الی غیره.

سئوال کرد که اَلْقبْرُ رَوضَةٌ مِنْ رِیَاضِ الْجَنَّةِ خوشی نزد روح باشد یا بنزد اجزاء گفتم چگونگی و راه خوشی را کسی نداند چنانک درین کالبدی چشمت بنزد صورتها می رود و یا صورتها بنزد چشمت می آید و یا هر یکی در حیّز خود و کلمات بنزد گوش تو می آید و یا گوش تو بنزد کلمات می رود و یا هر دو در مکان خویشند خوشیهای باغ در تن تو می آید و بنزد دل تو می رود یا دل تو برون می آید بنزد خوشیهای باغ می رود و یا هر دو در مکان خویشند نیز رَوضَةٌ مِنْ رِیَاضِ الْجَنَّةِ. با حقیقت مرده کسی راه آمد و شد خوشی 5 را نداند که اگر بداند غیب نماند فرق میان علماء و اطباء هم چندان بود که میان قول و بول چون دین از عالم علویست معرفت او بقول بود و دنیا از خساستست معرفت وی ببول بود (والله اعلم).

pp. 284 - 285
a . قرآن کریم، سورۀ ۷، آیۀ ۱۸۹. b . سورۀ ۵۳، آیۀ ۱. ۱ _ اصل: ستاره روی. ۲ _ ظ: ناآرزوانه. c . سورۀ ۷۸، آیۀ ۳۱، ۳۲. ۳ _ در این کتاب: این حهان را ز. ۴ _ اصل: مدّعا. ۵ _ اصل: راه آمد شد راه خوشی را.

p.285
فصل ۱۸۲

مَا یَکُوْنُ مِن نَجْوىٰ ثَلٰثَةٍ اِلَّا هُوَ رَابِعُهُمْ وَلَا خَمْسَةٍ اِلّا هُوَ سَادِسُهُمْ وَلَا ادْنيٰ مِنْ ذٰلکَ وَلَا اَکْثَرُ اِلَّا هُوَ مَعَهُمْ أَیْنَ مَا کَانُوْا a معنیش آنست که جمعیّت را اثرست که در وقت آنک جمع باشند الله باندازه آن با ایشان باشد. اگر در تباهی جمع شوند معیّت با ایشان از روی اضلال بود و هر چند جمع بیش باشند معیّت و نصرت من از روی اضلال با ایشان بیش باشد و هر چند کم باشند معیّت من با ایشان کم باشد و اگر از برای نغزی جمع باشند معیّت من با ایشان بیش باشد از روی هدایت

p.286
و در چیزی با چون و چگونه چون با یکدیگر باشند لاجرم معیّت چگونگی باشد و چون بی‌چون و بی‌چگونه با چیزی باشد آن معیّت بی چون و بی چگونه باشد همه خلقان چون سگانی را مانند که پوزها در هوا کرده‌اند درین جهان جمع شده و بوی می کنند هر چیزی را و ببوی آهسته آهسته می روند آخر تا چیزی نباشد چندین بوینده و چندین طالب جمع نشود هر انبانِ کاری و کندوُریِ شغلی را و هر متاعی را از زن و فرزند می درانند بامید آن بوی چون چیزی نمی یابند در آن کار کُند میشوند اکنون چند عاقل می باید که جمع شوند و تجسّس آن می کنند تا آن بوی از کجا یابند تا برسند بموضعی که آن بوی بیشتر آید کالبدها چون غارها و سنگلاخها را مانند چون آرامیده باشند معانی غیبی چون پریان و یا چون عروسان خوب روی با شرم بیرون می آیند پاره پاره الیٰ مالا بیناهیٰ هرگز عجایب آنرا پایان نباشد و اعداد بی شمار باشد. واگر کسی ناهموار باشد همه باز در آن سوراخها در گریزند و بی هیچ حسّی ایشان را در نتوان یافت یارب چه شاهی عزیزست این خاک که چندین عروسان را می آرایند مادر و پدر و بنزد وی می فرستند تا در وی عفج می شوند و می پوسند. همچنانک حقایق خلقان و عقول و دریافت ایشان بفعل الله هست می شوند چون با الله باشی با همه خلق بوده باشی و دل ایشان را با تو نرم و رحیم کند نیز سرما و گرما و بلا چون شیر و گرگ و پلنگند از در گهی بیرون می آیند چون بالله باشی دل سرما را با تو گرم کند و دل گرما را با تو خنک کند اکنون چون همه پاکیها و عجایب از الله است سبحانی الله چیزی دیگر باشد و پاکی وی نوعی دیگر که فکر چگونگی در وی خیره شود و پاکی الله چنان باشد که در کیفیّت و اندازۀ چگونگی نه آید. و همچنین صفت رحمتش نوع دیگر و جمالش نوع دیگر بلک مخلوقاتی که در پردۀ غیب دارد صد هزار گوناگونست از جمالها و نورها و شهوتها و معقولیها که هرگز بدین معقولات و محسوسات نماند بلک صد هزار حسهاست و صد هزار عقلهاست و عملهاست و شهوتهاست که هرگز بدین حس و بدین عقل و بدین صورت و این شکلها نماند (والله اعلم).

p. 285
a . قرآن کریم، سورۀ ۵۸، آیۀ ۷.

p.287
فصل ۱۸۳

رنج می دیدم که روح من سفر می کرد با الله تا عجایب و صفات الله را مشاده کند و از تن من بیرون می آمد و بنزد الله می رفت از پردۀ هوا و خاک و آب و عقول و مُحدَثات و درین رفتن مانده می شد گفتم روح تو دو حالت دارد یکی حرکت و یکی سکون چون در حرکت آید وی را در تعظیم الله و یا در خشیت الله و یا در عشق و محبّت الله عمل ده و چون مانده شود ساکنش دار یعنی مشغولیها از وی نفی می کن هربار که خواهد که متعلّق شود بچیزی یا چیزی بوی آن علقه را نفی می کن تا عجب بینی و استراحت یابی گفتم بیا تا بر قرار باشم که الله نه که نزدیک من نیست هم بجای خود بالله می نگرم چون الله را با صفاتش و انوارش مشاهده می کردم همه نورها و جمالها و سبزها و شکوفها از آن نور خیره می شد و ناچیز می شد و محلّی نمی ماند خود را گفتم اگر تو خرابی همه عالم آبادان خرابست اگر تو روشنی همه ظلمات روشنست و اگر تو با رنجی همه آسایشها رنجست و اگر تو آبادانی همه خرابها آبادانست اکنون جهانیست و چندان اشخاص مختلف بر یکی آبادان و بر یکی خراب و بر یکی مظلم و بر یکی روشن و بر یکی بهشت و بر یکی دوزخ مگر که هژده هزار عالم از این رویست مگر که جمعی فراهم آیند یکی از ایشان در صفت بر آن قوم غالب بود همه در مقابلۀ وی محو شوند تا اگر او خراب بود همه خراب بوند و اگر او آبادان و روشن بود همه آبادان و روشن بوند اکنون جهدی کن تا خود را در صفت کمال اندازی که همه جهان را در دولت تو صفت کمال حاصل شود و اگر مخذول باشی همه جهان در خذلان تو مخذول باشند. فَکَأنَّ مَعْنَاهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً ای نفسه فَکَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِیْعاً وَ مَنْ اَحْیَاهَا فَکَأَنَّمَا اَحْیَا النَّاسَ جَمِیْعاً a (والله اعلم).

p. 287
a . قرآن کریم، سورۀ ۵، آیۀ ۳۲.

p.287
فصل ۱۸۴

سُبْحَانَ الَّذِیْ اَسْرىٰ بِعَبْدِهِ لَيْلًا a از وجود بعدم دورتر از آنست که از زمین تا آسمان بیک لَحظه چند هزار چیز از وجود بعدم و از عدم بوجود

p.288
می آرد از زمین بآسمان بردن چه عجب باشد آخر می گویند که چرخ گردان هر شبانروزی زیر زمین می آید اگر از خاک ساعتی برزبر چرخ رود چه عجب بود. محمّد علیه السّلام سرّ زمین بود سرّ تو هر ساعتی از مشرق بمغرب می رود چه عجب اگر سرّ زمین در ساعتی بافلاک رود، اشتر را مسخّر می کنند مر بچه خردی را تا مهارش می بگیرد و بخواباند و بر وی نشیند، اگر چرخ را پست کنند تا محمّد علیه السّلام بروی نشیند چه عجب بود، یا خود محمّد علیه السّلام در موضع خود بود حجاب بر‌داشتند تا حواس بعلیین پیوست همه چیز را محسوس بدید، روح ترا چندان قوت می دهند که کالبد را چون کندۀ بر پای بر‌داشته می دواند و می برد، چه عجب اگر آن کنده را سبک گردانند تا بلحظۀ مسافت بسیار را قطع کند، یا حقیقت را قوّت بیشتر دهند تا آن کنده را زود برد، آفتاب و ماه و ستارگانرا چاکری امّتش دهند تا گرد ایشان گرداند 1 اگر محمّد را علیه السّلام گرد ایشان گرداند چه عجب.

مریدان را گفتم نیازمند از شما یک کس یا دو کس و یا بیست کس باشد باندازۀ حاجت وی مرا لقمۀ کلمه دهند تا مر ایشانرا دهم اکنون راه دین بی رحمی و بی شفقتی و بی عهدیست اَلشَّفَقَةُ عَلیَ خَلْقِ الله ندانستۀ و التَّعْظِیْمُ لِأَمْرِ الله نمی دانی زن و فرزندی که تیمار نمی توانی داشتن ترا نیازیست بدیشان نیاز ایشان بتو بنا 2 بران نیاز تست تو دل ازیشان بر کن تا ایشان از تو دل بر‌کنند جهان تاریک بریشان روشن شود تو می گویی که این بیچارگان چه کنند بیچاره از آنند که دل در تو بیچاره بسته‌اند تو بیچاره از پیش ایشان بر‌خیز تا چاره ساز چارۀ ایشان بسازد وَ اِنْ یَتَفَرَّقَا یُغْنِ اللهُ کُلَّا مِنْ سَعَتِهِ b محمّد علیه السّلام فاطمۀ نارسیده را بمکّه رها می کرد بمدینه می آمد تا شفقّت بود علی خلق الله کوشش عاجزانۀ خود دور می کرد تا پروردگار نیکو داردش، با یاری چو در راه باشی اگر در یکدم با تو همراه بود شفقّت بجای او بکنی

p.289
و اگر یکدم مخالف تو آمد همه بی رحمیها بجای او بکنی اگر چه فرزند تو بوند، نظیر وی یکی پنجاه سال فرزند و برادر تو بوده است، چون کلمۀ کفر گفت از وی بیگانه شو هم در آن زمان که اگر یگانه می شوی و اسلام می آوری و همچنان با وی یاری می ورزی گردنت بزنم تا بدانی که همه شفقت در آن دمست، اکنون خالق را دانستن آنست که او را دوست داری چو انعامش می بینی و بترسی چون قهرش می بینی و محبّت و ترس آن بود که اندرون و بیرون او حالت دیگر گیرد و جنبشی دگر بود که مباین حرکاتی دگر باشد و ترس نیز آن بود که اندرون و برون حالت دیگر گیرد هرگز هیچ محبّی دیدی که حالت [وی] نگشته بود و هیچ ترسی که ظاهر و باطن وی تفاوت نکرده بود، اکنون تفاوت حالت محبّت آنست که محمّد رسول الله در قرآن آورده است و نیز تفاوت حالت ترس همچنانک در رحم از حال بحال بگشتی و رنگ برنگ آنگاه روح را بتو تعلّق دادند بعد از مرگ نیز از حال بحال بگردی آنگاه همان روح را بتو تعلّق دهند، تا در رحم باشی نعمت این عالم را چگونه اهل باشی و چگونه توانی خوردن تا از خون خوردن بشیر خوردن آیی و از شیر خوردن بغذایی لطیف آنگاه بدگرها آیی تا تو درین جهان باشی چگونه نعمت آن جهان توانی خوردن، شخصی در خور آن بباید، مورچه و پشه را کسی آرد که بیا مایدها و آشهای با تکلّف را بخور و باز نان آدمیان صحبت کن اینها چه اهل آن باشد تا باخور بودن قد و قامت در خور آن بباید چون الله اعدای ترا قهر نکند و سئوال ترا اجابت نکند نومید شوی چنانک گویی مگر الله نیستی یا چون قرآن خوانی چنانک. وَالشَّمْسِ وَ ضُحیٰها وَاْلْقَمَرِ اِذَا تَلیٰهَا وَالنَّهَارِ اِذَا جَلّیٰهَا c یعنی مخلوقات را بر تو بر شمردیم تا منکر نشوی صانعی مرا گر یکی مرادت بر نمی آرم تا نپنداری که من بی کارم اگر چه مراد تو بر نمی آرم و مراد تو کجا بر‌آید چو چندین کار دارم امّا عاقبت کار ترا بر‌آرم (والله اعلم).

pp. 287 - 289
a . [قرآن کریم،] سورۀ ۱۷، آیۀ ۱. ۱ _ ظ: گردند یا گردانند. ۲ _ اصل: بنان بر آن. b . قرآن کریم، سورۀ ۴، آیۀ ۱۳۰. c . قرآن کریم، سورۀ ۹۱، آیۀ ۱ ببعد [: وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا وَالْقَمَرِ إِذَا تَلَاهَا وَالنَّهَارِ إِذَا جَلَّاهَا].

p.289
فصل ۱۸۵

از رنج و دلتنگی می خواستم که هلاک شوم و آرزوی عدم

p.290
می بردم آیت بر‌خواندم. اَیَحْسَبَ الْانْسَانُ اَنْ یُتْرَکَ سُدًى اَلَمْ یَکُ نُطْفَةً مِنْ مَنِّیٍ یُمْنىٰ ثُمَّ کَانَ عَلَقَةً فَخَلَقَ فسَّوىٰ a یعنی ترا از منی بدین حال از بهر این رسانیدم تا بار غم و اندوه کشی و مستعمل من باشی در هر کارت که خواهم خرج کنم و بار دیگرت زنده کنم و بهر کجا که خواهم ببرم بدوزخ یا ببهشت. اَلَیْسَ ذ‌ٰلِکَ بِقَادِرٍ عَلىٰ اَنْ یُحْیِیَ الْمَوْتىٰ a چون محسوس می شود که الله تصرّف می کند در جملۀ اجزای من بهمه وجوه و مونس مر اجزا را و غذا دهنده مر اجزا را الله است و باغ راحت کشاننده 1 بر اجزا و شهوت نهادن در اجزا بفعل الله است گویی مصاحبت می بودی از الله با اجزا و گویی اجزا شهوت می راندی با الله و معانقه استی 2 با الله امّا چون ازین روی که تشبیه لازم می آید الله را ترسانم اکنون باید که آن مواصلت الله با اجزا و شهوت راندن 3 با همه مزها تقدیر گیری که محقّق است و ذات الله را سبّوح و مقدّس دان از بهر آنک آن مصوّرانی و مقدّراتی که تو در آن بامزه و مستغرق عشق می باشی آن مفعول الله است پس قابل الانفکاک باشد از الله من وجه و قابل نبود من وجه، هر حالی مر آدمی را از اندیشه و فکر و فعل و ادراک چون مرغیست که بر اجزای آدمی فرو می آید ساعتی پر خود را باز کشید از سر تا پای آدمی باز پرّید و رفت و مرغ ادراک دیگر آمد ازین قبل بود که عمل طایر بود که کُلُّ اِنْسَانٍ اَلْزَمْنَاهُ طَائِرَهُ فِیْ عُنُقِهِ b دامها چون مرغان آمدند و دانهای شوق آوردند، هان ای عاشقان صید آن دام و آن دانه شید یعنی روز می آید و روزی نو می آورد از حضرت الله تا او را بشناسی و دست آموزوی شوی هر که در شراب وصل وی خاشاکی افکند خونش بریزید که اگر خون وی ریخته نخواهید خود محبّ نباشید که محبّ مشوّش کننده را چون عود در مجمر سوخته خواهد یعنی حاجی صدّیق چون مشوّشِ حالت من بود ای اجزا اگر سعی کنید در بطلان وی
p.291
واجبی را اقامت کرده باشید که شرط محبّت خاشاک غیر برون انداختنست از بهر این معنی انبیا علیهم السلام با جنگ بودند عزّت انبیاء علیهم السلام همه در ترک منی بود نگفتند که من چنین می کنم و چنین می فرمایم و من قادرم بر شما و از شما عفو می کنم و یا شما را بزنم و بگیرم و یا من عزیزترم از شما همه بالله حواله کردند اِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ کَرِیْمٍ c نگفت قول من چنین است بالله این قول را حواله می کردند تا الله گوید تَنْزِیْلٌ مِنْ رَبِّ الْعَالمِیْنَ c و انبیا عاجزی خود ظاهر می کردند وَلَوْ تَقَوَّلَ عَلَیْنَا بَعْضَ الْاَقَاوِیْلِ لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْیَمِیْنِ ثُمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِیْنَ فَمٰا مِنکُمْ مِنْ اَحَدٍ عَنْهُ حَاجِزِیْنَ c آری چو دریشان منی نبود لاجرم حواله بهو بود نه بمن هرگز منی با وجود منی از خود نفی نتواند کردن و بتکلّف خود را با منی نتواند کردن. ابو یزید بسطامی را منی بوده است اکنون بیایید تا ناظر صنع الله باشیم نه بمصنوع که مصنوع چو شکل شورستان و خارستان و خشکستانی را ماند چون هوش بصنع الله داشتی گویی از و با بهوای خوش آمدی و از آب تلخ بآب خوش و از خارستان بگلستان آمدی، این حالت خوشتر بود که نظارۀ چنان جمال می کنی تا راحت آن در اجزای تو پراکنده می شود از آنک نظارۀ شورستان و صورتی زشتی می کنی تا اثر رنج آن در تو پراکنده می شود همه روز درین جمال نظاره می کن تا آش 4 تو می آرند و خوش می خوری به از آنک همه روز غم نان و آب می خوری تا ترا حاصل شود و غم مرده شدن و زنده شدن می خوری و حشر و قیامت، تو خود بنظر این جمال مشغول شو هرچه خواهد شدن بشود و ترا از آن خبر نبود (والله اعلم).

pp. 290 - 291
a . قرآن کریم، سورۀ ۷۵، آیۀ ۳۶ ببعد. ۱ _ ظ: گشادن یا گشاینده. ۲ _ ظ: معانق استی. ۳ _ اصل: رابدان. b . سورۀ ۱۷، آیۀ ۱۳. c . قرآن کریم، سورۀ ۶۹، آیۀ ۴۰ ببعد [آیۀ ۴۷: فَمَا مِنکُم مِّنْ أَحَدٍ عَنْهُ حَاجِزِینَ]. ۴ _ اصل: آتش.

p.291
فصل ۱۸۶

جَنّاتُ عَدْنٍ یَدْخُلُونَهٰا یُحَلَّوْنَ فِیهٰا مِنْ اَسٰاوِرَ مِنْ ذَهَبٍ وَلُوْءلُؤًا وَ لِبٰٰاسُهُمْ فِیهٰا حَرِیْرٌ a مسافر یا سفر تواند کردن یا مشّاطگی تن خود

p.292
اگر تو بآخرت نمی روی ترا باخرت می ببرند، مؤمن دانا پیش بینست می داند که چو می ببرندش ساکن نمی شود و قدم در سفر می نهد تا بقرارگاه رود و کافر جاهل حاضر بینست تا نبرندش نداند که او [را] رفتن بودست. اکنون از احوال تن هر ساعتی تفحّص کردن که این زیان داشت و آن سود داشت و نباید بیمار شوم مشّاطگی باسفر راست نیاید و در سفر تعزیت و مصیبت داشتن رسم و آیین نتواند بودن با قافله در ریگ سوزان یکی از عزیزانت بمیرد زود بزیر ریگ کنی و با کاروان روان شوی نباید که در راه تنها مانم و هلاک شوم و اگر بیماری باشد همچنان در راه رها کنی و بروی دیدی که یار و همراه قویتر از فرزند آمد، ای مسافر کجا می روی جَنَّاتُ عَدْنٍ آنکس که باغ و بوستان و کوشک‌های روان و حوضهای ماهیان و تختها و کبوتر خانها و شراب خانها روان کرده است یعنی همه خوشیهای این جهانی همان کس باغها و کوشکها و کبوتر خانها و شرابخانه بر قرار و ثبوت کرده است اکنون اقلیمی را نامها بر درها نبشته‌اند و حوران بدان نواها می زنند عَدْنٍ یعنی ای بهشتیان بسرای مبارک فرو آمدیت و سرایی که ازین جای جای دیگر نمی باید رفتن و اقلیمی که دار‌الحیوان است 1 یعنی حیات او را هرگز سیری نباشد و کذا دار‌السّلام بهشت ولایت تکوین بود الله بهشتی را ولایت تکوین دهد امّا از ضمیر وی محال طلبی را محو کند همچنانک از ضمیرت در دنیا کفر را محو کرده بود اکنون بهشت ولایت تکوینست چون الله با تو بود ولایت تکوین با تو بود لاجرم بهشت با تو بود رحمن بخشاینده یعنی درمان کننده و چاره ساز و نانگرنده بر بیگانگی یعنی لیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْئٌ b بی هیچ استحقاقیِ آن درمانده نه پیوستگی و نه قرابت و نه آنک الله را بدو حاجت است یعنی چاره کننده بی علّت همه کارهای الله نه از بهرست بلکه بحکمتست و کرم است یعنی هرچه درمان کار آن بینوا می کند و چارۀ آن بی چاره می سازد همه از بهر عاجزی و بیچارگی وی می کند نه آنک الله را درو هیچ غرضیست.

p.293

بعد از مردن و خاک شدن راحت از کجا بود از آنجا بود که عصای موسی هزار چندان عصاها را فرو خورد باز همچنان عصا شد که در وی هیچ زیاده نشد اگر این سخن نه بر خلاف طبع بودی چندین معجزه نفر ستادندی مُتّکِئِنْنَ فِیهٰا عَلیٰ الْاَرٰائِکِ c اینجا تکیه و مقام مساز که تکیه جای دیگر است و ذْلِّلَتْ قُطُوْفُهٰا تَذْ لِیلًا c همچنانک جمادات و اشجار و انهار و اثمار درین عالم بفرمان الله‌اند تا بفرمان او بر می آیند و بفرمان او می افتند و آب بفرمان او می رود الله جمادات بهشت را همچنان بفرمان بهشتی کند آب و باد و سقف همه جمادات اگر چه بدیگران لایعقلند ولیکن بفرمان الله بعقلند از آنک همه موجودات چاکر و عارف الله اند هر که عارف الله آمد ایشان همه با آنکس آشنا شوند بدل می آمد که تا کی مرا کشتگی 2 باشد و عزم باشد از کار بکار و از شغل بشغل، الله الهام داد که هرگز تو غربت نکردۀ و از شغل بشغل نرفتۀ هماره با ما بودۀ و آموخته با کار ما بودۀ، دوست خود را فراموش مکن و قرارگاه اصلی را مگذار آنگاه که نیست بودی در علم و حکم و تقدیر ما فراموش نبودی مگر اَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ d همان وجود ما را که در حکم و تقدیر وی بود خطاب می کرد و در وقت جمادیّت در سرّا و ضرّا بفعل من بودی و بعد از آنک خاک خواهی شد همچنین باشد اکنون ای الله چون هماره با توام و در کار توام با من نحس پیوسته و رنج دایم از چیست الله فرمود که مَنْ رَضِی فَلَهُ الرِّضٰا وَ مَنْ سَخِطَ فَلَهُ السَّخَطُ. هر کرا کار ماش خوش آید هماره در بهشت بود باندازۀ آنک او را خوش آید و هر کرا از کار ما ناخوش آید هماره در دوزخ بود باندازۀ آنک او را ناخوش آید (والله اعلم).

pp. 291 - 293
a . [قرآن کریم،] سورۀ ۳۵، آیۀ ۳۳. ۱ _ اصل: و اقلیمی را دار‌الحیوان. b . قرآن کریم، سورۀ ۴۲، آیۀ ۱۱. c . قرآن کریم، سورۀ ۷۶، آیۀ ۱۳، ۱۴. ۲ _ ظ: سرگشتگی. d . سورۀ ۷، آیۀ ۱۷۲.

p.293
فصل ۱۸۷

تَبٰارَکَ الَّذِیْ جَعَلَ في السَّمٰاءِ بُرُوْجاً a اندر این کبودی آسمان نگاه کن که چند روشن است و چند کبود تا بدانی که این خانه‌ایست که مصیبتش

p.294
زیاده از شادی بودنی نی ظاهر کبودی دارد و باطن پر نور بود، صوفیان استدلال بوی گرفتند که جامۀ سوک در پوشیم تا ظاهر ما بی رعونت بود که ما را با کار کاری نیست و همه غمها نصیب ماست آدمی چون نظر بگناه خود کند همچون آفتاب گرفته است بتصرّع و زاری در‌باید آمدن اذٰا رَأَیْتُمُ مِثْلَ هذِهِ الْافْزٰاعِ فَافْزَعُوْا اِلیَ اللهِ و استغفار باید کردن و چون بنده بفضل الله نگرد چون ماه شب چهارده است و چون در محو آید چون طبق ریخته از نور است چون طبق ماه ریخته شود باز گرد کنیم و در آن طبق کنیم اگر نور بریزد و عرض و جوهر از جسم و قالب تو بریزد نتوانیم که این قالب ترا پر نور گردانیم چون بلا درین عالم سبب نعمت آن جهانیست و نعمت این جهانی سبب بلای آن جهانیست این دار ابتلا از بهر آنست که بلا درین عالم چون پتکی است که گوهر آشکارا می کند تا آهن چند روز در دکان آهنگر ریاضت نیابد گوهر بر صفحۀ وی ظاهر نشود و با قیمت نگردد، مؤمن را این جهان دکان آهنگرانست تا چند روز دانه در حبس زمین انده و غم بر وی مستولی نشود و از حال بحال نگردد از عوض آن پوست قد صنوبر ندهیم او را و از عوض آن مغز ثمر برسر شجر ندهیم او را، بلای جماد را ضایع نمی کنیم بلای آدمی مختار را چگونه ضایع کنیم، ای آدمی ترا از آسمان بزمین آورده‌ام اجزای تو قطرات آسمانست و مدد زحل و مشتری چنانک باران بر طینت آدم باریدند ترا از اثر باران و هوا و نحس و سعد انجم و رنگ شمس و قمر آوردند چو از آسمان آمدۀ چه عجب که ترا با آسمان باز برند چادر زربفت آفتاب را بطرفة العینی بزیر اقدام خاکیان می بگسترانند چه عجب اگر تخت بهشتی را پست کنند تا بهشتی بروی نشیند، اکنون باز بر در هر عالمی از عالمها بلاییست تا دران بلا نیایی در آن عالم نیایی چنانک از عالم جمادی بنمایی آیی حبس و دفن زمین باید و باز چون بعالم حیوانی آیی پاره پاره شدن بدندانهای حیوان و مستحیل شدن باید و چون بعالم آدمیّت آیی رنج حبس رحم باید و چون جمال جهان خواهی تا ببینی رنج ضیق مخرج و گریستن و رنج نازکی طفلی باید و چون در عالم غیب می زنی رنجهای
p.295
عقلیات و فطام از حطام دنیا تحمّل باید تا عالم بهشت را مشاهده کنی تا نخست از عالمی فانی نشوی بعالمی دیگر در نیایی تا از عالم بشریّت خراب نشوی بعالم دیدن الله در نیایی اُذْ کُرُوْا نِعْمَةَ اللهِ عَلَیْکُمْ b. از سر تا پای تو مسافران نعمت آمده‌اند و بر تو نشسته‌اند هر ذرۀ چه ریاضتها و سفرها کرده است. اُذ کُرُوْا نِعْمَةَ اللهِ عَلَیْکُمْ. چندین جان کنده‌اند تا بمنصب آدمیّت برسیده‌اند و چون اِخْوٰانًا عَلیٰ سُرُرٍ مُتَقٰابِلِینَ c بنشسته‌اند تا آدمیان سفرها نکنند و ریاضتها و بلاها نکشند بمنصب آدمیّت کجا رسند اکنون با این مسافران مرتاض بنشین در مشاهدۀ دوست که سمیع و بصیر است بتو، راح موانست نوش می کنید و ثنا و ذکر می گویید. درستِ زر اگر آب شود نه که باطل و خراب می شود بلکه چون زر آب می شود همسایۀ نقش قرآن می شود اگر آدمی آب می شود ز شرم و خجلت گناه و هر روز گداخته می شود برفتن عمر اگر چه زر آب می شود بر صحیفۀ کتاب ابرار و سَفره که ملایکه‌اند نبشته میشود (والله اعلم).

pp. 293 - 295
a . [قرآن کریم،] سورۀ ۲۵، آیۀ۶۱. b . قرآن کریم، سورۀ ۲، آیۀ ۲۳۱. c . سورۀ ۱۵، آیۀ ۴۷.

p.295
فصل ۱۸۸

فَصَبْرٌ جَمِیْلٌ a اندرون پر آتس و صورت خوش.

صاحب نطری کجاست تا بنمایم صد گریۀ زار راز یک خندۀ خویش

اندرون سوخته و برون بر افروخته رنج فراق کسی داند که وی را دوستی بوده باشد و رنج هجران کسی را نماید که او را عزیزی بوده باشد. و از آن جدا مانده. هر کرا یوسفی نیست او را زندگانی و زندگی نیست، روزی چندی با حریفکی در گلخنی روزگار کنی بمفارقت وی ترا دردی بود آخر یعقوب چون راح روح وحی در مشاهدۀ یوسف نوش می کرد بر فراق او چگونه گریان نباشد گفت ای دیده سپید شو چو روشنایی برفت رشکم آید که در جهان نگرم بی جانان اکنون اجزای من حریفکانی‌اند در میان راه دست در یکدیگر کرده‌اند و بموانست یکدیگر نشسته‌اند شراب وصال نوش می کنند. همین ساعت از یکدیگر جدا شوند و نامۀ فراق یکدیگر بر خوانند. هیچ چیزی نیست که وی را ضدّی نیست چون کسی چیزیرا دوست داشت بهمان مقدار

p.296
ضدّ وی را دشمن داشت ضدّ این جهان آن جهانست تا اهل دنیا بحالت الله نام الله و نام آن جهان می شنوند غصّه زیاده می شود و نام مرده و مردن می شنوند افکار می شوند حاصل اهل دنیا در پنداشت ایشان تنها شان را گورستان و نعمتشان را گلخن بیک چشم در آن نگرند و بیک چشم درین و دران میانه خوش می باشند عاقبت اهل دین سرای بوستان جان و یکی طرف نعمت گلشن جنان، آنگاه با زشت توانستی بودن که روی نغز ندیدی چون خوش دیدۀ ناخوش را نتوانی دیدن این دو ضداند هر دو بهم نسازند یا چهره این توانی دید یا چهره آن مگر ندانستی که اِنَّنِیْ معَکُمٰا اَسْمَعُ وَاَریٰ b جامه دوختن بی درزی نباشد جامه رنگ کردن بی رنگ کننده نباشد هوشیار شدن تو بی صانع نباشد امّا چون تو صاحب آلتی معیّت تو با مفعولی تو مساس بآلت بود آخر دستۀ گل چو افشانده شود بی افشاننده نبود الله کار سازی می کند و همه نواها می رساند و بر سر هر جزوی ایستاده که قیّومست هیچ حالتی نیست که زبر آن حالتی خوشتر نیست و آن بلندتر میسّر، از آنک آن از الله است و الله با تست و تو الله را نمی بینی با آنک اگر شرط نظر بجای آری ببینی و یا الله خود را بتو نمی نماید پس آن حالت بلندتر همچون یوسفیست که از تو غایبست تو یعقوب وار بنشین و می گری و از الله وصال آن حالت زیادتی می طلب و زاری می کن پیش الله مثلا حالت تعظیم اجزای تو مر الله را و آن حالت تعظیم قوی‌تر از تو غایبست که انبیا را علیهم السّلام آن بودست آن چون یوسف تو باشد مثلا دید تو که مر الله را بود و موانست تو بالله بود یوسف تست هرگاه این حالت را گم کردی یوسف را گم کردی می گری و می زار و هرگاه این حالت را یافتی یوسف گمشده را یافتی و بکشوف زیادتی رسیدی (والله اعلم).

pp. 295 - 296
a . [قرآن کریم،] سورۀ ۱۲، آیۀ ۸۳. b . قرآن کریم، سورۀ ۲۰، آیۀ ۴۶.

p.296
فصل ۱۸۹

فَلمَّا بَلَغَ مَعَهُ السّعْیَ a هر یکی سعی می کنند و می دوند بطرفی هر که روی بآبادانی دارد بدانجای برسد یکی بآبادانی و یکی بویرانی اکنون

p.297
بیان می فرماید از بذل یکی مال و تن و فرزند و از بهر الله بیزاری جستن از پدر و مادر لَهُ مَا فِي السَّمٰواتِ وَمَا فِی الْأَرْضِ b بعضی را زینت سعادت در ساعد وی کنیم و بعضی را زنجیر خذلان و اضلال در گردن کنیم نه که فرعون و ابلیس نمی دانستند حقیقت موسی و آدم را با چندان معجزات ولیکن زنجیر قهر ما هم بدان جای ایشان را باز می دارد که سگان جایتان اینست. لَاَ تأْخُذُهُ سِنََةٌ وَلَانَوْمٌ b. تا چند عشق چشم پر خمار پر خواب آری یک چند گاهی عشق بی خوابی 1 آر وَ اِذْ قَال اِبْرَاهِیْمُ رَبِّ اَرِنِی کَیْفَ تُحْیِی الْمَوْتىٰ قَالَ اَوَلَمْ تُؤْ مِنْ قَالَ بَلَىٰ وَلَکِنْ لِّیطْمَئِنَّ قلْبِیْ b فرمود که ای خلیل چون دلی پیوسته پرّان و بی قراری مطلوب تراهم در مرغان ظاهر کنیم و نیز استدلال شود همه خلقان را بر احیاء اموات که قفص 2 قالب هیچ کسی خالی نیست از این چهار مرغ هر شب هر چهار را می کشند و در هم می آمیزند و بوقت صبح همه را زنده می کنند و بدین قفص باز می فرستند یکی بط حرص مکتسبات که مقصود او جمع مالی باشد همچون خربطی بربط نیاز می زند و دوّم خروس شهوت که خروش و فغان او بایوان می رسد، سوم زینت و آرایش تردامنی طاوس رنگ برنگ سالوس می خواهد هر ساعتی مشّاطگی کند و چهارم عمر طلبی چون زاغ کاغ او دشت و صحرا پر کرده است. رَبّ اَرِنِيْ کَیْفَ تُحْبِي الْمَوْتیٰ یعنی او می خواست تا مرده زنده کند تو دربند آن شدۀ تا زنده را مرده کنی آسمان از حساب زندگانست و خاک از حساب مردگانست هر نباتی که قصد زندگی دارد قصد بسوی آسمان دارد و چون تمام بحدّ حیات برسد باز چون بخواهد مردن قصد زمین کند همچنان ارواح اهل سعادت آشیان بر آسمان از بهر این معنی دارند و جان کافران در سجّین قرار از بهر این معنی دارند و هر جزو ترا چون پشه حیات داده‌ام و با تو جمع کرده‌ام اگر این مرغان اجزات را بپرانم باز نتوانم جمع کردن، آدم در بند علو بود و آن بهشت است، ابلیس در بند سفل بود و آن زمینست تو دربند شهوت و خوردنی هر دو سفلی‌اند
p.298
بلای آدمی دو چیز است: یکی آب روی و یکی باد و باد 3 دو نوعست یکی باد عقوبت چنانک عادیان را ترنجیده و متکبّر و بقوت خود مغرور گشته 4 آن همه بادها جمع شد و بیامد و همه را از بیخ بر کندند. بِرِیْحٍ صَرْصَرٍ عَاتِیْةٍ سَخَّرَهَا عَلَیْهِمْ سَبْعَ لَیالٍ وَ ثَمَانِیةَ ایّامٍ c و یکی باد رحمتست. وَاجْعَل لِّی لِسَانَ صِدْقٍ فِی الْآخِرِینَ d اَلسَّلَامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا النَّبِیُّ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُهُ اَلسَّلَامُ عَلَیْنَا وَ عَلَیٰ عِبَادِ الله الصَّالِحِیْنَ. و آب روی دو نوعست یکی آب چنانک فرعون می نازید که هٰذِهِ الْاَنْهَارُ تَجْرِیْ منْ تَحْتِیْ e هم بر آن آبش عقوبت کردند و هم بدان آب رویش را سیاه کنند بدان جهان و یکی دیگر آب رویست که بر روی زنی سپید روی شود. یوْمَ تَبْیضُّ وُجُوْهٌ f وَ کَانَ عِنْدَ الله وَجِیهاً g. اکنون اگر مؤمنی خورد و خواب و شهوت را کم کن و خود را می گوی که مؤمنان و عاشقانرا خواب و قرار کجا باشد و عاشق و مؤمن چگونه مخالف رضای محبوب بود و چون امر محبوب بیاید چگونه از سر قدم نسازد، پس هر زمان خود را می گوی که اگر مؤمنی رخسارۀ زردت کو و بوی جگر سوخته‌ات کجاست و بی قراری و بی آرامیت کجا شد، اکنون ذکر الله می گوی و دایم در طلب الله می باش (والله اعلم).

pp. 296 - 298
a . [قرآن کریم،] سورۀ ۳۷، آیۀ ۱۰۲. b . قرآن کریم، سورۀ ۲، آیۀ ۲۵۵ و ۲۶۰. ۱ _ اصل: بی خواهی. ۲ _ اصل: نقص. ۳ _ اصل: و آب. ۴ _ ظ: عادیان ‌ترنجیده و متکبر و بقوت خود مغرور گشته را. c . قرآن کریم، سورۀ ۶۹، آیۀ ۶، ۷. d . سورۀ ۲۶، آیۀ ۸۴. e . سورۀ ۴۳، آیۀ ۵۱. f . سورۀ ۳، آیۀ ۱۰۶. g . سورۀ ۳۳، آیۀ ۶۹.

p.298
فصل ۱۹۰

بدانک آن جهانی غریب باشد و این جهانی شهری باشد و انبیا علیهم السّلام همه غریب بودند آنک خود را غریب دانست راست‌گوی بود از یک راه در‌آمده است و راهی دیگر برون می رود غذایی که منی گشته است پروردۀ باد و هوا و گردش ستارگان و آبهای آسمانی و دریاییست همه غریب و سرگشته. باز کالبد او را بهمان حالها باز‌گردانند بامانت بمشرق و بمغرب رسانند که روح غریب را بسرای کرامت

p.299
بردیم چون موضع معیّن شود این رختهای ویرا از شما باز‌ستانیم و بنزد وی بریم گویی الله دو عالم و دو خرمن و یا دو انبار هست کردستی یکی خرمن این جهان که عین و عرضند و یکی خرمن غیب و آن جهان و بهشت و دوزخ و اگر آن خرمن ارواح است مشتی از خرمن این جهان را نسبتی می دهد بجزو خرمن آن جهان و آن روحست و باز از کف وی می ستاند و برین خرمن این جهان می اندازد تا باز بر‌گیرد و بوی دهد تا پاره پاره آن خرمن را آن خرمن می گرداند و تا بیکبارگی این خرمن را ویران کند و آن خرمن گرداند حاصل این جهان غریبست که گردش و سعد و نحس وی و رنگهای وی و سبزه و نبات وی ولیل و نهار وی و باد و آب وی و نور ماه و آفتاب همه می رود و دگر مدد می آید پس وی غریب آمد از عالم دیگر و احکام شرع صلوة و زکوة و حجّ وصوم و غیرها چون شکل عزایم است و ماران و کژدمان دوزخ را در سلّه کند و دیو و پری را بفسون در شیشه کند همچنانک کسی نداند.

می پرسید که تقدیر الله مخلوقست یا نامخلوق گفتم کسی که هیچ نداند از خیری و طاعتی و دوستی چنگ بدینها در زند تا خود را معروف کند آنک عاشقان و دوستانند وَ ِللهِ الْاَسْمَاءُ الْحُسْنیٰ a می خواند الرَّحمٰنِ الرَّحِیم القاهر الاحد الصمد سبحان الله والحمد لله هرچه در قرآن و احادیث آمده است. وَ ذَر الَّذِیْنَ یُلْحِدُوْنَ فِي اَسْمَائِهِ a جسم و جوهر و عرض مخلوقی الی غیر ذلک من الاصطلاحات التی لاینبئی عن العظمة نظیر وی چنانست که پادشاهی باشد با عطا و سخاوت و شجاعت و قهر و لطف و ممالک بسیار و غلامان بسیار طایفۀ از چاکران وی گویند که سپیدی چشم وی اندر رگها نیست سپیدی چشم وی بدین قدرست و سیاهی بدین قدر و در سیاهی چشم وی آبله نیست بر پوست وی موی نیست و در گوشت وی غدد 1 نیست این را شعرها سازند شک نیست که این نوع مدح سبب حطّ 2 بود از آنک آب مهابت را ببرد و آتش

p.300
عظمت را بنشاند امّا آن کسی که دوستدار باشد بشجاعت و سخاوت و لطف و کرم الیٰ غیر ذلک وصف کند امّا الله زشت آفرید و نغز آفرید و گلخن بدید آورد و بیماری و صحّت و هر کسی را درین جهان راحتی و رنجی مقدّر کرد و بر حسب آن تقدیر و حکم کرد نظر هر کسی بر جایی می افتد یکی را نظر بر جمالی و سبزۀ و آب روان و خوش خویی می افتد و او در آن نظر مواظبت می کند و او را سبب شادی می بود و یکی را نظر بر گلخن و روی ترش و خشم و حسد می افتد در رنج می باشد، بسبب نظرهای پراکنده آسایش و رنج مختلف شد مر خلقان را با آنک اعتقاد همه یکیست که همه آفریدۀ خداست ولیکن نظر مختلف است از انک نظر دگرست و اعتقاد دیگرست اکنون نیز الله بیان کرد که وَ لَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ کَثِیْراً b و نیز فرموده اِنِ الْحُکْمُ اِلَّا ِللهِ – یَفْعَلُ اللهُ مَا یَشَاءُ وَ یَحْکُمُ مَا یُرِیْدُ وَ لَوْلَا کَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّکَ c و نیز فرموده. اِنَّ الَّذِیْنَ آمَنُوْا عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ کَانَتْ لَهُمْ جَنَّاتٌ الْفِرْدَوْسِ نُزُلَا – اِنَّ الَّذِیْنَ کفَرْوا – اَطِیْعُوا للهَ وَ اطِیْعُو الرَّسُوْلَ – مِنْ عَمِلَ صَالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ اَساءَ فَعَلَیْهَا وَ مَا رَبُّکَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِیْدِ d همه را بیان کرد و همه را فریضه است اعتقاد کردن که این همه راستست و صدقست و حقّست و در وی هیچ شکّی نیست امّا نظر هر کسی بر کجا افتد بپایان آنجا رسد ازانک قدم آنجا رود که نظر افتد نظر یکی بِمٰالِکَ یَوْمِ الدّیْنِ افتد و یُؤْمِنُوْنَ بِالْغَیْبِ متّقی شود و نظر یکی به و عَمِلوُا الصَّالِحَاتِ لَهُمْ جَنَّاتُ افتد رغبت در طاعت ورجا براحت افتد و یکی را نظر بدین افتد که وَمَنْ یَعْمَلْ سُوْءً یُجْزَیهِ e بترس و احتراز از معصیت افتد و چون کسی
p.301
را نظر بدین افتد که از حکم و تقدیر او بیرون نتوانم آمدن پیوسته در رنج تاریکی و ظلمات بماند کسی را نظر بدین افتد که وَ لَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَّنَمَ کَثِیْرَاً مِنَ الْجِنِّ وَالْإنْسِ نا امیدی بر وی غالب شود اکنون جهد می کن تا نظر تو بر موضع تحصیل سعادت افتد و نظر بدین جای دار که وَالَّذِیْنَ جَاهَدُوْا فِیْنَا لنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنَا f (والله اعلم).

pp. 299 - 301
a . قرآن کریم، سورۀ ۷، آیۀ ۱۸۰ [وَذَرُوا الَّذِینَ یُلْحِدُونَ فِی أَسْمَائِهِ]. ۱ _ اصل: غدود. ۲ _ اصل: خط. b . قرآن کریم، سورۀ ۷، آیۀ ۱۷۹. c . سورۀ ۶، آیۀ ۵۷، و سورۀ ۱۴، آیۀ ۲۲، و سورۀ ۵، آیۀ ۱، و سورۀ ۱۰[،] آیۀ ۱۹. d . سورۀ ۱۸، آیۀ ۱۰۷، و سورۀ ۲، آیۀ ۶، سورۀ ۴، آیۀ ۵۹ [یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللَّهَ وَأَطِیعُوا الرَّسُولَ وَأُولِی الْأَمْرِ مِنکُمْ]، و سورۀ ۴۱، آیۀ ۴۶. e . سورۀ ۳، آیۀ ۱۲۳. f . قرآن کریم، سورۀ ۲۹، آیۀ ۶۹.

p.301
فصل ۱۹۱

وَ لمَّا تَوجَّهَ تِلْقٰاءَ مَدْیَنَ a هر حالت تو موسی و عیسی و جمله انبیاست علیهم السّلام و فرعون و شدّاد این اسماء افعال تست و مدین و مصر و شام و سایر الاماکن مقاصد تست و سفر و حضرتقلّب تست از کار بکار تِلقٰاءَ مَدْیَنَ در بند جلوه کردنی اگر رنج قومی نمی بایستی کشیدن یدبیضا و عصاء ثعبان و دم و قَمّل و ضفادع چرا می بودی بیان خلق عالم فی ستة ایّام اگرچه لیل و نهار نبود و شمس و قمر نبود ولیکن مقدار آفرینش هر قطعه جهان را یوم نام نهاد تا شش قطعه را ستة ایّام نهاد و این بیان آنست که پیش از تو چندین هزار سالها کارها کرده‌اند نه اتّفاقیست کار جهان همچنانک ماه و آفتاب را علامت این ایّام گردانید نیز چیز دیگر آفریده باشد که علامت آن ایّام بوده باشد چو از نور آفتاب رگ لعل و یاقوت و زر و نقره با آنک در لحد کانهاست بهره می گیرند چه عجب که اثر رحمت در لحد بمؤمنان برسد وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ b دو عاشق و معشوق در مصطبۀ جهان یکدگر را می طلبند چون دو جمع شوند نقیب قهر بیاید بیکجایشان بگیرد هر دو را روی سیاه کند از جهان بیرون کنند و در دوزخ اندازند ماه چون عاشقان جامه چاک می زند اگرچه بر خود می کاهد ولیکن تازه رویست که عاشقان اگرچه ضعیف شوند ولیکن تازه روی بوند هرچه نوری حاصل کند همه خرج کند و آفتاب گرد کند که عاشقان سخی باشند یُوْلِجُ اللَّیْلَ فِي النَّهَارِ c پارۀ

p.302
شب را روز می گرداند چو شبها کوتاه شود و روز دراز گردد پس نتواند که تیره رویان ضعیف مؤمنان را بقیامت روشن روی گرداند وَ یُوْلِجُ النَّهار فِي اللَّیْلِ d و پارۀ روز را شب گرداند بوقتی که شب دراز شود روز کوتاه گردد نتواند که روشن رویان اهل کفر را تیره روی بر‌انگیزاند یَوْمَ تَبْیَضَّ وُجُوْهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوْهٌ e چون شب درازتر شود خلقان بیشتر خفتند پارۀ با خبری را بی خبر گردانیده باشند و وقتی که روز درازتر شود پارۀ بی خبری را با خبر کرده باشند وَاَوْحَیْنَا اِلٰي اُمِّ مُوْسٰي f سخن پنهان گفتیم بامّ موسی گوشت پاره است آدمی که نخست گل بود آنگاه در وی نقش غم و اندیشه و سبزه و خرّمی و شادی بدید آوردیم نهان گه کالبد همچون چهار دیواریست و در وی صد هزار باغ و چون در اندرون نگاه کنی هیچ جای چیزی نی، عجب نباشد که در کالبد مرده رَوْضَةٌ مِنْ رِیَاضِ الْجَنَّةِ همچنین باشد درین گوشت پاره دریچهای تدبیر و رای و حساب و کتاب بدید آمده که این می بباید و آن می نباید سخنان پنهانی ازین دریچها می گویند چشم آنجا بری دریچه نبینی هرچند گوش آنجا بری سخن نشنوی سخن منکر و نکیر چه عجب بود در کالبد مرده وَ اَوْحٰي رَبُّکَ اِلَی النَّحْلِ g در دل زنبور افکند و باوی سخن گفت پنهانی تا بدانی که علّت این گوشت پاره نیست از آنک در نحل این گوشت پاره نیست همه جانوران از آب و گلی هست شدند با هر گل و آب جانوری سخنی پنهان دیگر گفت که هیچ حیوانی دیگر آن را نشنود چه عجب اگر با هر گل و آب مرده سخن پنهان منکر و نکیر بود که کسی دیگر نشنود یا الله پنهانی با آب و گل مرده سخنی خوش گوید تا راه بهشت و ثمار گیرد و با کافر پنهان بگویند تا راه زهر و مار گیرد زنبور عسل بدان خردی باندازۀ خود
p.303
خورد غلپواژ بدان کلانی بسیار خورد مؤمن حلال اندک خورد کافر هرچه بیابد بخورد از آن مؤمن جوی عسل شود و شیر و می و آب غیر آسِن و از آنِ کافر حَمیم و غَسّاق و غِسلین شود اکنون جهان بیمارستانست دار المرضیٰ مؤمنان سخن طبیب انبیا را علیهم السّلام بشنودند باندازه خوردند کافر نشنود بسیار خورد مستسقی شد مؤمن دوستست کافر بیگانه است حشیش جهان نهادیم دوستان باندازه خورید آشهای نغز سپس بیگانگان بمانید چون وقت ولایت بخش کردن بود همه شما را دهیم ایشانرا بزیر تیغ بگذرانیم (والله اعلم).

pp. 301 - 302
a . [قرآن کریم،] سورۀ ۲۸، آیۀ ۲۲. b . سورۀ ۱۳، آیۀ ۲. c . سورۀ ۲۲، آیۀ ۶۱. d . قرآن کریم، سورۀ ۲۲، آیۀ ۶۱. e . سورۀ ۴۳، آیۀ ۵۱. f . سورۀ ۲۸، آیۀ ۷. g . سورۀ ۱۶، آیۀ ۶۸.

p.303
فصل ۱۹۲

نخست آدم که سر از خاک برزد بی مجالست اصحابْ درس اهل سماوات و پریان گفت و مطالعۀ سعد و نحس کواکب کرد وَ عَلَّمَّ آدمَ الْاَسْمَاءَ کُلَّهَا a تا پری و فرشته را حقیقت وی معلوم شود، ابراهیم بی پدر و مادر در کوه مانده بود چون بیرون آمد پدر را تعلیم کرد و دفترهای نجوم ایشان را بیکسو نهادن گرفت و آب بر روی چهار طبع ریخت و در آتش رفت و بنشست، موسی بی پدر و مادر غریب و راعی غنم بنزد سَحره آمد که دیوان و شما بر کار نیستید، عیسی علیه السّلام بی پدر انجیل آورد که چهار طبع را بشویید که جالینوس و فیلسوف بر کاری نیستند من نابینای مادرزاد را بینا کنم و مرده را زنده کنم و گل را مرغ کنم بی دارویی و معالجتی، محمّد امّی صلّی الله علیه و سلّم از توریت و انجیل و کتب پیشین و فصاحت و بلاغت مرادیب رفتگان را آموختن گرفت تا روشنی راه عالم غیب نیک مقرّر بود، محمود عبد الرّزاق گفت که سه شبست که دعا می کنم تا رسول را علیه السّلام بخواب بینم هر سه شب مولانا بهاء الدین ولد را بخواب بدیدم و عبد‌الله هندی گفت که سلطان وخش و همه غلامان و لشگرش علمهای بزر پوشیده بودند و مولانا بهاء الدین ولد بر تخت نشسته بودی ایشان می آمدندی و آب پای وی را بر می داشتندی و در روی خود می مالیدندی و ایشانرا کسی می گفت از غیبیان که بروید در امان وی باشید و نیز خواهر ترکناز گفت

p.304
که مصطفی را علیه السّلام در بیداری بدیدم و اگر خواهم بهشت و حَوْرا و عینا را بچشم سر می بینم و اگر خواهم دوزخ را با همه ماران می بینم تا بدانی که تصدیق و اعتقاد به از صد هزار معرفتست و همین حواس را که درین محسوس داد همین حواس را دردیدۀ غیب هم تواند داد (والله اعلم).

p. 303
a . قرآن کریم، سورۀ ۲، آیۀ ۳۱.

p.304
فصل ۱۹۳

یَا اَیُّهَا الَّذِیْنَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوْا بِطَانَةً مِنْ دُوْنِکُمْ لَا یَأْلُوْنَکُمْ خَبَالًا وَدُّوا مَا عَنِتُّمْ قَدْ بَدَتِ الْبَغْضَاءُ مِنْ اَفْوَاهِهِمْ وَمَا تُخْفِیْ صُدُوْرُهُمْ اَکْبَرُ قَدْ بَیَّنَا لکُمُ الْآیَاتِ اِنْ کُنتُمْ تَعْقِلُوْنَ a. در آن حالت که بدوستان دینی باشی دل تو برحم و شفقت و نیکوخواهی اهل اسلام و بزرگ داشت و دوستی انبیا و مجاورت ملایکه آراسته باشد این از آنست که از تنۀ درخت کالبد تو میوهای خوشبوی سرایر ملایکه بعالم غیب نقل می کنند و آن بوی خوش ترا مزیّن گردانیده است براحت و رحمت و تعظیم و چون بدان عالم روی اینچنین میوها بینی غم چه می خوری عاشق الله باش تا از همه رنجها و غمها خلاص یابی اکنون غم مخور اگر الله چیزی دادستت از آن بسیار اندکی در راه وی بباز و اگر ندادستت فارغ بنشین و غم مخور جنگ همه با اختیارتست چون اختیار تو رفت جنگ نماند اگر شهوت ندهند فرو مردۀ و اگر زیاده از طاقت تو دهند چون شیشه از آن باد بطرقی هر چند کار بیش کنی قدرتت بیش دهند که دخل باندازۀ خرج است چون نازکی ورزی و صرفه کنی در خرج کردن قدرت و قوّت کم دهند که قدرت از بهر فعلست چون فعل نکنی قدرت ندهند پس اختیار را بمان وَلَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ اِلَّا بِاللهِ الْعَلِّيِ الْعَظِیْمِ بگوی هر تدبیری که در آید لاحول کن تَحوّل کن از قوت و تدبیر خود هر ندامتی که ترا از معصیتی پیش آید لاحول کن که بخود کی توانم این را راست کردن ترک این ندامت بگوی و اگر رغبت بطاعت می کنی می گوی لاحول، از عظمت الله

p.305
دراندیش ترک تدبیر خود بگوی همه عمر کسب کننده در دو صفت باش یکی رفعت بعلم دل و دین و دیگر تواضع بتن هر که خوار تن باشد عزیز دین و عزیز دل باشد و هر که عزیز تن باشد خوار دین و خوار دل باشد خداوندا هنرهای ما را در چشم ما مخفی دار و عیوب ما را بر ما ظاهر دار چشم ما را کور گردان از خویشتن بینی.

معصیت با ایمان زبان ندارد و طاعت با کفر سود نکند گفتم اَبْرِ غم در عدوی الله افتاده است از آنک حسد از غفلت و بی فرمانی الله و نُکر با الله خیزد و آن حالت عدو الله است و آن حالت که حبیب الله است مرحمت است باخلقان عاصی و مطیع تا بدانی که از آن وجه که حبیب الله آیی رنج با تو کار ندارد و از آن وجه که مخالف و عدو‌الله آیی محل رنجها باشی هر زمان مست نباشی از لذت الله و غافل باشی آن زمان عدو‌الله باشی که اگر حبیب الله باشی از مستی محبّت و کمال‌الله بیهوش باشی (والله اعلم).

p. 304
a . قرآن کریم، سورۀ ۳، آیۀ ۱۱۸.

p.305
فصل ۱۹۴

می خواستم تا خدمت الله کنم چنانک مزه بیابم هیچ وجهی مزه بیابم هیچ مزه نمی یافتم بهر طرفی می دویدم و رضا طلبی می کردم هیچ جای روی راهی نمی یافتم گفتم هیچ دولتی ورای آن نباشد که خدمت در غیبت بود در غیبت تو اگر ترا موافق و مصدّق و خدمتکار باشد چنان نوال ارزانی داری که در حضور صد چندان چاپلوسی را وزنی ننهی از بهر آن تا کار تو قدر و قیمت گیرد، ایمان بغیب فرمودند مر ترا اکنون باید که عشق تو بوقت حجاب و در نایافت چگونگی و حکمت بیش از آن باشد که بوقت استدلال و نظر و حکمت از آنک در وقت غفلت و حجاب و جهل غیب پیش باشد و بوقت نظر و استدلال عین بیش باشد اول مبنای تو بر بلغم کردند که فضل کودکیست و دوم دَمْ که فصل جوانیست و سیوم صفرا که کهولیت است و چهارم سودا که شیخوخیت است پیشگاه خانه‌ات بدین چهار متاع مُستقذَر از بهر آن آراستند تا ناخوشت آید و از وی بگریزی نشان سعادت آن باشد که جایی 1 بر سر فرو خواهد آمدن که اِذَا وَقَعَتَ الْوَاقِعَةُ لَیْسَ لِوَقْعَتِهَا کَاذِبَةٌ a کُلُّ مَنْ عَلَیْها فَانٍ b او را بی قرار

p.306
دارند تا از آن خانه بر حذر باشند و اساسی ننهند و آن نشان خذلان باشد که ویرا قرار دهند بکام روایی وَالنَّازِعَاتِ غَرْقاً c قسم بکشندگان جان کافر بسختی که چون از کالبد جدا می شود و کشندش بسختی که در پیش رنج و ظلمت می بیند و خوشیها از پس مانده هر چند خوشتر بوده باشد جان او را رنج بیش باشد وَالنَّاشِطَاتِ نَشْطَا c گشایندگاه گره جان مؤمنان بآسانی که هرچند جان مؤمن از کالبد جدا می شود راحت بیشش می بیند کُلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ d همه رونده‌اند اگر نه امیدزاد راه آخرت بودی حیلت دنیا بهیچ چیز نه ارزیدی اگر کسی را مخیّر کنند میان شکر خاییدن یک ماه و پنج روز درد دندان آن یکماهه شکر را نخواهد پس راحت در حیات جز مسافر راه آخرت را نباشد وَیَبْقٰي وَجْهُ رَبِّکَ ذِو الْجَلَالِ وَالْاِکْرَامِ d یعنی بار دیگرتان هست کنم که هست کننده باقیست هر دمی از عمر بی بدلیست زنهار تا بانغوصت و با ناموافقی باد ندهی و نگذرانی.

مؤذن صلا گفت گفتم معلوم شد که سبب خلاصی از بلاها دعا و زاریست و رسیدن بدولتها دعاست اکنون در حال خود نظر کن اگر مرده دل و مرده اجزا باشی نوحه‌گری بحضرت الله آغاز کن و هر جزوت برتن خود زاری آغاز کند بحضرت الله و اگر زنده دل باشی و زنده اجزاهای و هوی عاشقانه در حضرتش درمی ده و خدمت مشتاقانه بجای می آر خویشتن را برگرای و بنگر که پشت وارۀ تن خود را از بهر کی می کشی از بهر دوستی خود یا از بهر کسی دیگر، نان و آب و شهوت راندن پاره بر زدن این جوال است، مقصود اگر ازین جوال کشی همین پاره بر زدن و دوختنست عاقلی نیست متاعهات نگاه می دار تا برون نه افتد از گوش و چشم و دل و گُرده اگر بر سبیل کفران می بری بآتشی می بری تا بسوزی و اگر می دانی که سرمایۀ کسی دیگرست بفرمان و دوستی او می بری دزدوار مبر کسبهای حلال دکانهای الله است بفرمان الله بر آنجا می نشین و کسبی می کن و حرامها دکانهای الله است ولیکن تو بدزدی 2 بدانجای

p.307
رفتۀ بر آویزدت خداوند دکان این پشت واره ترا الله داده است بفرمان الله می بر، آن جهان ترا جمال خوب دهد این صورت تو نیک و رخج است خون و ریم و حدث از بهر این معنی این جهان مبغض آمد و آخرت محبوب که اَللهُ جَمِیْلٌ یُحِبُّ الْجَمَالَ وَ طَیِِّبٌ یَحِبُّ الطَّیِّبَ (والله اعلم).

pp. 305 - 306
۱ _ ظ: خانه یی که. a . قرآن کریم، سورۀ ۵۶، آیۀ ۱، ۲. b . سورۀ ۵۵، آیۀ ۲۶. c . قرآن کریم، سورۀ ۷۹، آیۀ ۱، ۲. d . سورۀ ۵۵، آیۀ ۲۶، ۲۷. ۲ _ اصل: ندردی.

p.307
فصل ۱۹۵

وَ مَا کُنتَ تَرْجُوْا اَنْ یُلْقٰی اِلَیْکَ الْکِتَابُ اِلَّا رَحْمَةً مِنْ رَبِّکَ فَلَا تَکُوْنَنَّ ظَهِیْرًا لِلْکَافِرِیْنَ a. کوی ملحدی و بت پرستی و آفتاب پرستی و خدای پرستی و سنّتی و بدعتی گردانست گرد جهان هرچند گاهی هر خاکی و هر ولایتی را ملتّی گیرند تا چند هزار بار ولایت بلخ ملحدان را 1 بوده است و گرد کوه سنی و هند و ترک اسلام، و عرب و عجم کفر، اندک آتش بهر جا می افتد و شعله می گیرد، دو حالتست قدرت و عاجزی هرگاه وقت قدرت خدمت کردی از عاجزی باک مدار وظایف خدمتکاری بتو رسانند اگرچه خاک شوی همان ثواب بنویسند فَلَهُمْ اجْرٌ غَیْرُ مَمْنُوْنٍ b همّت و عزم همچون بیخ و دانه است گاه قدرت از گوشت و پوست سر بر زند و شاخ و برگ و میوه برون آرد از تسبیح و تهلیل، بدان جهان این درخت طاعت را بشکافند از وی درختهای با نعمت بهشت بیرون آرند و وقت عاجزی آن بیخ همّت همان سوی بهشت شاخ و برگ برون آرد، از دم عیسی از گل مرغ گردانیدند از دم تسبیح تو مرغان علیّین آفرینند یا مستغفری تو در بهشت بر سر درختان مونس و قوّال و مغنّی و مترنّم بود ترا و یا بسبب دم تسبیح تو گرد وجود ترا بعد از مرگ مرغی گردانند بوقت حشر هرچند بزرگ داشت در آن تسبیح مر ترا بیش آن مرغ تو رنگین‌تر و فرمان‌بردارتر بود از آنک دم تست و درختان بهشت فرمان‌بردارتر شوند از آنک فعل تست که شجرۀ طاعت تست و حور مسخّر تو شود از آنک هوا و آرزو جوی تست و خمر بهشت مسخّر تست از آنک

p.308
از شوق تست اَلْحَمْدُ لِللَّهِ الَّذِیْ وَهَبَ لِیْ عَلَی الْکِبَرِ اَسْمٰعِیْلَ وَ اِسْحٰق c از آنک مردم بهشتی فرزندان بهر بهشت خواهند لاجرم نعمت بود شکر لازم باشد و حمد واجب حمد و شکر لازمۀ نعمت است از آنک هر که از کسی نعمتی دید حمد و شکرش لازم شد از هر بنده که حمد و شکر الله دیدی بدانک آنچه او می دارد از الله نعمت است که سبب سعادت ابد خواهد شدن لاجرم حمد می گوید از بهر زیادت را و چون وجود کافر و مال او نعمت نیست که تنش مُستهدَفِ عقوبت ابد بود و مالش سبب شقاوت ابد لاجرم صلوة و زکوة نیست او را که صلوة شکر نعمت تنست از بهر آن تا بحیات ابدی رسد وزکوة که از زکی اَلزّرْع است و ابد الآ بدین این کشت بماند که لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَاَ زِیْدَنّکُمْ d لاجرم در مال اهل کفر زکوة نیست از آنک آن مال ایشان نعمت نیست بلکه مارست (والله اعلم).

pp. 307 - 308
a . قرآن کریم، سورۀ ۲۸، آیۀ ۸۶ [وَمَا کُنتَ تَرْجُو أَن یُلْقَىٰ إِلَیْکَ الْکِتَابُ إِلَّا رَحْمَةً مِّن رَّبِّکَ ۖ فَلَا تَکُونَنَّ ظَهِیرًا لِّلْکَافِرِینَ]. ۱ _ اصل: بلخ را ملحدان. b . سورۀ ۹۵، آیۀ ۶. c . قرآن کریم، سورۀ ۱۴، آیۀ ۳۹ [الْحَمْدُ ِللهِ الَّذِی وَهَبَ لِی عَلَی الْکِبَرِ إِسْمَاعِیلَ وَإِسْحَاقَ]. d . سورۀ ۱۴، آیۀ ۷.

p.308
فصل ۱۹۶

يَا اَيُّهَا الْاِنسَانُ اِنَّکَ کَادِحٌ اِلَىٰ رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِيْهِ a جهد می کنی و جان می کنی در کارهای مختلف چنانک موش یک رهش سوی سرکۀ مردمان باشد و یک رهش سوی خمرۀ روغن و یک رهش سوی انبار و یک رهش سوی زر تو نیز شنودۀ که فلان پیشه و فلان هنر سبب آب روی و دولتست آن همه هنرها اکنون همه را می ورزی تا همه را بگیری بضاعت سفر می فرستی و عزم سفر می کنی و عزم دهقانی می کنی و در بازار خرید و فروخت می کنی و تعلّق آمد شد طایفۀ می داری و یکسوی رسن بگردن خود بر بستۀ بدان طرف و بدین طرف می روی در میانه خفه می شوی و دیوانه گونه می شوی، سوراخ موش دشتی را نافقا گویند آن تن و کالبد مرد منافق سوراخ موش دشتی را ماند از سوراخ چشم جای دیگر می رود و از سوراخ گوش جای دیگر می رود و از دل چیزی دیگر می جوید باش تا از اعمال شما صورتها آفریند و از سیرتهای شما جانهای آن صورتها کند فَمُلَاقِیْهِ بدورسی خوش بود یا ناخوش بود

p.309
وَ اصْبِرْ وَ مَا صَبْرُکَ اِلّا بِاللهِ b صبر حاصل نشود مگر بالله چون تو گرد خدمت و درگاه الله نگردی خلعت صبر چگونه یابی از هیچکس در جهان چیزی یافتی تا خدمت وی نکردی خلعت آن اخلاق حمیده است و صبر و جوش در فاقه که بدان دولت آن جهان حاصل شود نه خلعت نانیست و استخوانی که پیش سگان اندازند تو در آیی و از آن بخوری نعمت دنیا چون آب تتماج است که پیش سگان ریزند اگرچه سگ را طوق زرین و زرپوش اطلس سازند از حد نجاستی بیرون نرود امّا مؤمنان را گفتند که مردار مباح می بود مر مسافر را بطریق ضرورت شما را مباح داشتیم از کسب حلالتان حاصل کار تو آنست که آتشی می گیرانی و آبی بر می زنی و دیواریرا می تراشی و گلی در وی می زنی یعنی شهوتی جمع می کنی و می رانی و خویشتن را بدارو و طعام فربه می کنی و لاغر می کنی آخر از این گلخن تابی ترا چه دادند آن گلخن تابک هر روز درمی چند می ستاند و نفقۀ راه آخرت می سازد تو چه می ستانی و مزه ازین گلخن تافتن زیر دندان تو چه مانده است و اگر مزه داری چرا عاشق نیستی استربانان را نفرمایند که جامه و دست و روی را پاکیزه دارید چنانک کافرانرا که ایشان ستوربانان نفس خویشند امّا مقرّبان مؤمنان را گفتند که جامه و سر و روی بشویید که شما مُناجی مایید اگر گلخن تابان و سرگین جمع‌کنندگان نبودی صاحب جمالان بحمّام چگونه آمدندی، اگر اهل دنیا دنیا را معمور نداشتندی اهل ایمان بحمّام چگونه فرو آمدندی و رخجی عمری داری تا در طلب مطلوب خویش نیستی بی مزه و مرده را مانی اگرچه همه جهان را با خود گرد کردۀ ترا از زر و از مرکب و از جامۀ نفیس چه حاصل بود چون مزۀ زندگانی نداری اجزای تو چون مردگانند بنشین نوحه برایشان آغاز کن بُوَد که از آب چشم تو ایشانرا زنده گردانند چنانک از آب چیزها را زنده می گردانند (والله اعلم).

pp. 308 - 309
a . [قرآن کریم،] سورۀ ۸۴، آیۀ ۶. b . قرآن کریم، سورۀ ۱۶، آیۀ ۱۲۷.

p.310
فصل ۱۹۷

بدانک دوستی درخت مزه است و مزه درخت زندگیست هر که با کسی و یا چیزی دوستی قوی‌تر دارد مزه بیش یابد و حیات بیش دارد و هر که کم دارد کم، و دوستی نظر نیکوییست بروجه مداومت، آنک او را درست می داری او همچون زمینی است مر نهال نظر دوستی را هر کجا خواهی این نهال نظر را بدوستی توانی نشاندن اگرچه گنجشکی و گربۀ وطعامی و گنده پیری باشد نجاست بدوستی پاک گردد چون بول و خون رسول علیه السّلام و بول بچه و مادر و پدر نجاست عصیان مؤمن بسبب دوستی الله مُسْتَقْذَر نباشد بآخرت هر کجا صداقت محکم 1 آمد مال را فدای مال صدیق و آب روی را فدای آب روی صدیق کند او را گویند چرا خرج می کنی گوید کاشکی بیش‌استی تا خرج کردمی چنانک ابو بکر رضی الله عنه در راه رسول علیه السّلام و صحابه اکنون نظر می کن که نهال نظر دوستی را در ملک مردمان می نشانی و آن غیر الله است اگرچه اجزای تست که غیر تو آنست که یُتَصوَّرَ اِنْفِکَاکُهُ عَنْکَ و نهال دوستی در مملکت خود نشان و آن الله است که لَا یُتَصوَّرُ اِنْفِکَاکُهُ عَنْکَ بهر حال که هستی از تصرّف الله جدانۀ لاجرم بثمرۀ مزه و فایدۀ حیات ابدی برسی. یَا عَلِیُّ لِلْصَّدِیْقِ ثَلٰاثَ عَلَامَتٍ اَنْ یَجْعَلَ مَا لَهُ دُوْنَ مَالِکَ وَ نَفْسَهُ دُوْنَ نَفْسِکَ وَعْرِضَهُ دُوْنَ عِرْضِکَ مَعَ کِتْمَانِ سِرِّکَ از بهر معیشت خود دنیا چه حاصل کردی از بهر حیات آخرت چه علم حاصل کردی الحیّ القیّوم کویی چرا می روی که نومید باشی من کوی نومیدی نهاده‌ام و کوی امید نهاده‌ام و کوی جان فزا نهاده‌ام و کوی غم نهاده‌ام چرا کویی نروی که هر ساعتی امید زیاده شود و تازه و تر باشی اگرچه خاک شوی (والله اعلم).

p. 310
۱ _ اصل: محکوم.

p.315
فصل ۱۹۸

بِسْمِ اللهِ ٱلرَّحْمٰنِ ٱلرَّحِیْمِ

بخواب میدیدم که مرغان سپید کلان کلان از غاز کلانتر می پریدند و تسبیح صریحاً میگفتند یکی میگفت اَلْحَمدُ ِللهِ عَلَی کُلِّ حَالٍ و یکی دیگر تسبیح دیگر میگفتی و دیگران همچنین ولیکن مرا یاد نماند تأویل کردم که آن فرشتگانند که بدان صورت خود را بمن نمودند که شکر و تسبیح می باید گفت بهر حال و همچنان که آن مُسَبِّحان نهانند در بیداری صد هزار مُسَبِّحانند مر الله را در پردۀ غیب که چون در عدم نیک نگاه کنی و تأمّل کنی همه مسبّحانرا ببینی از آن عدمی که الله چیزها را در آن کسوة هستی می دهد و عیسی را و موسی را و همه احبّا را در آنجا ببینی، شبی دیگر میان خواب و بیداری بودم که چیزی دیدم در صورت آهویی می‍آمد و دهان دراز کرد و گرد فرق و پیشانی من میگردانید و هم براین شکل کلانتر و کلان‌تر شدن گرفت و نزدیک بود تا سر مرا و همگی مرا بگیرد و فرو خورد بیهوش خواستم شدن باز لاحول کردم و یقین کردم که دیوست و دل را بر قرار داشتم آن حالت از من برفت و خلاص یافتم اکنون دانستم که شکل مصروع گشتن همچنان می‍بود که خیال پدید می آید زود آدمی را بنهیب از وی می بر‌باید و هرچه خواهد آن دیو با وی میکند تا بدانی که الله را در پردۀ غیب چه خلقانند، در خواب می‍دیدم که چیزی شور می‌خوردم چنانک بنهای دندانم و گوشت دندانم شور گشتی چون بیدار شدم اثر شوری میدیدم حاصل الله چون آدمی را از آن روز باز که هست کرده است او را گویی در کوچها و درهای بهشت و دوزخ می‍برد و می نماید از آثار بهشت و دوزخ از دور از پانصد سال راه و جزای کارهای نیک در همه مقدّمه بوی می رساند و جزای کارهای بد از خیانت و تباهی و شومی آن بوی الله می رساند و هرروز او را اثری دیگر می نماید و او را چون گویی غلطان کرده است و بتدریج می غلطاند و منتهای این خوشیها

p.316
ببهشت است و منتهای این بدیها (در) دوزخ است حاصل همه کارهای الله را از کیفیّت نفی میباید کردن و اعتراض دور می کنی و بی‌چگونه می‌غلطی در کارهاش چون گویی که با چوگان هیچ اعتراضی ندارد، این آیت می‍خواندم که وَ هُوَ بِالاُفُقِ الْاَعلْیٰ ثُمَّ دَنیٰ فَتَدَلّیٰa پیش خاطر آمد صد هزار آثار آسمانی از ستارگان سعد و نحس و گرما و سرما و صد هزار چیزها که در ضبط ناید بزمین هر زمان می‌پیوندند و هر لحظه آن آثارها بزمین می‌رساند چه عجب که اگر جبرئیل را بزمین رساند کم از طرفةالعینی و محمد را بآسمان رساند، سئوال می‍کرد گهواره گر که چون حکمهای الله ازلیست پس ما بچه کاریم جواب گفتیم که ازلی چه بود و حکم رانده شده است چگونه بود پس بدانک اینکه می‍گوییم این حکم ازلیست مقصود این است که نقصان بر حضرت‌الله روا نیست و حدوث در ذات او روا نیست و کس او را شریک نیست و فعل او و حکم او بکس نماند تا چنانک در کار ما آید که این چگونه بود و آن چگونه بود در کار او نه آید و چگونگی1 ندارد خویشتن را کور ساز و همان انگار که این جهان را و صورت‌های او را هیچ ندیدۀ و کوروار بنشین هر اثری که بتو رسد می‌نگر که این از کجاست و چگونه می‌آید (والله اعلم).

p. 316
a. قرآن کریم، سورۀ ۵۳، آیۀ ۷ و۸. ۱_ ن : و چگونه.