(version 2β) |
| |||||
_ |
| |||||
|
| |||||
_ |
| |||||
_ |
| |||||
_ |
| |||||
|
| |||||
_ |
| |||||
|
| |||||
_ |
| ||||||||
|
| |||||
_ |
| |||||
_ |
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
_ |
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
_ |
| |||||
_ |
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
_ |
| |||||
|
| |||||
_ |
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
_ |
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
_ |
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
_ |
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||||||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
_ |
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| ||||||||
_ |
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
گفتم ای آدمی احوال ترا رنگ برنگ نقش کردهاند در تو از هوا و عشق و قضای شهوت و صحّت و جاه و رفعت و استیناس و حیات و ترا عاشق زار این صورت و این نقش کردهاند که هرگز ترا ازین صبری نیست در کوی صلاح و در کوی فساد از بهر این قدم می زنی همچنانک سرِ مار گردِ دُم او گردان است تو گرد این | |||||
|
چیزی خورده بودم در خود همه نان وآب می دیدم1 الله الهام داد که این همه نان و آب و میوهاست که زبانها دارند و بآواز و نیاز مراثنا می گویند یعنی آدمیان و حیوانات و پریان همه غذاهااند که زبان و آواز و نیاز و ثنا و حمد من | |||||
|
تَنْزِیْلُ الْکُتَابِ مِنَ اللهِa گفتم ای الله چون باطن و ادراک و ذهنم همچون دسته گلی است در دست مشیّت تو و تو ادراکم را صفتها می دهی و می گردانی | |||||
|
وَ قَرْنَ فِي بَُیُوتِکُنَّ وَلَاَ تَبَّرَجْنَ تَبُرَّجَ الْجاهِلُیّةِ الْاُوْليٰ a همچنانک زنان بزینت خود راه مردان زنند نفس شما نیز چون آرزوهای این جهان و آرایش و تجمّل و بَوْش و آب روی طلبد گویی پیرایها بربندد و چون هرزه و طرب بگوش خود راه دهد گوشوارها در گوش می کشد تا راه مردان دین زند از آنک در وی نظر کنند آرزوشان کند تا آن ورزند آنها که خوضی داشتند در منال دنیاوی و خوشی این عالم اگرچه کسی را حُججی آخرتی بیان کردی هیچ بگوش خود راه ندادندی و دل را بجای دیگر مشغول داشتندی تا نباید که از شنود آن خللی در کار ایشان راه دهد و دلشان بدین میل کند و چشم را از اعتبار حال زهّاد و عبّاد بسته داشتندی خود را بتکلّف کر و کور کردندی صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لٰا یَعْقِلُونْb اکنون باید که تو خود را کر و کور داری از بوش جهان تا دین آراسته می باشد گویی صُمٌّ بُکمٌ عُمیٌ فَهم لاَ یعقلونْ طایفۀ اباحتیان و سوفسطائیان و ملحدانند که بهیچ وجه برایشان الزام حجّت نتوان کردن که ایشان دقایق راه نگاه 1 نمی دارند و قبول نمی کنند و بر هوای خود می روند و آنچ گزیدهتر از همه است دینست و مقصود از صلوة و غزو و جهاد و همۀ چیزها دین است و دین ترکیب از دو چیز است یکی رجا و یکی خوف تا عالم خوف چه عالم عجب است و عالم رجا چه عالم خوش است که این عالم رجا بی آن عالم خوف نیست و خوف بیامید نیست و این دوچیز مُفضی بدو تعظیم است یکی تعظیم از روی محبّت و یکی تعظیم از روی خوف یکی اثر لطف است و یکی اثر قهرست و جهان از بهر اظهار این دو اثر است نه از بهر حاجت خلقان. | |||||
بوقت صبح بیدار شدم دیدم همچنانک از همه چیزهای عزیز نخست چشم آفرید و زندگی داد وی را تا باقی ذرایر مرده را نظر می کند و می بیند که چه میشود همچنان من نیز چو از خواب بیدار شدم دیدم که الله اوّل نظر می آفریند تا ذرایر پراکندۀ حواس را نظر می کند که چگونه جمع می شود و چون خواهم که در سحرگاهان بر حضرتالله جمع گردم و مغفرت طلبم ذکر آغاز می کنم و می بینم که نخستالله نظر می آفریند در من و اجزای مرده را زنده می کند و من مشاهده می کنم الله گفتم یعنی موجب و خالق اجزای موجودات الله است از سر تا پای خود جزو جزو همه را نظر می کنم که چگونه بایجاد هست شده است در مناجات می گفتم که ای الله یا اسباب مغفرت مرا میّسر گردان یا جنایت ازین بیچاره مگیز من آنم که نظارۀ جایها و درکها دیگرم خوش نمی آید و همچنین آمدهام و در کوشککی2 نشستهام و نظاره می کنم بر درگاه تو که کی در می آید و کی بیرون می آید و چند هزار خواص داری و چند هزار کس را سیاست می کنی اگرچه بیگانه شکلیام و بر خدمتی نیستم آخر نه بدرگاه تو پیر گشتم پیر، باز بالله می گویم بطریق لاغ وار که ای الله من با تو بس نیایم هیچ توانی که مرا بمن ببخشی. درویشی بود پیش من می گفت که گاهگاهی چندان استغنا بر من مستولی شود که اگر الله با همه جلالت خویش بیاید و گوید که بمن نگاه کن من نکنم و گاهگاهی چنان شوم که از همه بیچارهتر شوم چون گدایی و سقّایی و مزدوری باشم پس چه عجب آید از طایفۀ که مرا الله گفتند با چندین عجب چیزها که می بینند بلک روح چون یک ریزه عجب از من می بیند مرا الله می گوید و خویش را الله می گوید اکنون هر عجبی و مزۀ که از غیب پیدا می شود باز بسته است بنظر چو نظر کنی بزیر هر جزوی صدهزار آوازها و سماعها و عشقها و وجدها بینی که بالله می کنند این همه خوشیها و عجایبها از آن پردۀ بیابان عدم و غیب ساده برآمدهاند در اجزا و اجزا مظهر اینها شده باز همانجا باز می روند چنانک آفتاب را می بینی که فرو می رود ولی فرو نمی رود (والله اعلم). | |||||
|
اِنَّ لِلْمُتَّقینَ مَفَازاً حَدائِقَ وَاَعْنابَاً a (وَکَواعِبَ اَتْرابَاً وَکَأْسَاً دِهَاقاً لَاَ یَسمَعُونَ فِیها لَغْواً وَ لَاَ کِذَّاباً جَزاءً مِنْ رَبَّکَ عَطَاءً حِساباً)1 این نعمتها را درین جهان از آن آفرید تا نامهاش را بدانی تا اگر تعریف نعمت آخرت کنند بازشناسی امّا از نعمت آخرت نامهاست در این جهان نه حقیقتها اگر این جهان را از بهر آسایش آفریدی در انگور پوست و ثفل نیافریدی هر لقمه را مشتمل گردانیدست بر خوشی و ناخوشی تا نظر بخوشی کنی و رغبت کنی بآخرت و نظر بناخوشی کنی دل برین جهان ننهی که این جهان جای خوشی نیست خوشی از آن جهانست چنانک 2 آب می آید و نباتها را سبز میکند و باز می رود بدریا و معدن خود نیز آب خوشی و مزه و جمال از دریای خود بیاید ناگاه چهره بنماید و از چشمهای حواس بر روژد 3 و باز رود همچنان در کأس شکر و جام مذاق نیز درآید و باز رود چنانک حالت بیمار بود یعنی من از جای دیگر آمدهام جای من جنّت عدنست و می گوید که من کنیزکم رضای خداوندم حاصل کن تا مرا بتو دهد که نکاح کنیزک بی رضای مالک روا نبود زود دست پیمان حاصل کن و دُمادُمِ من بیا که اگر تو عاشق منی من هزار چندان عاشق توم از آنک تا محلی نبود خوشی در کجا قرار [تواند] گرفتن و مرا در اینجا بتو ندهند که من خوشی ابدیام موضع فنا جای من نباشد از آنک خوشی محال بود که ناخوش بود که اگر ناخوش بود خوش نبود اکنون رضای مالک درچه باید طلبیدن الله نسختهای رضا فرستاد بدست خطبای انبیا علیهم السّلام و آن ایمان و صلوة و زکوة و صوم [و تضرّغ] و زاریست بر حضرت الله [چون مؤذن صلا گفت گفتم] معلوم شد که سبب خلاص از بلاها دعا و زاریست اکنون در حال خود نظر کن اگر مرده دل و مرده اجزا باشی نوحهگری بحضرت الله آغاز کن و هر جزوت بر تن خود زاریی آغاز کند بحضرت الله و اگر زنده دل باشی و زنده اجزا باشی های و هوی عاشقانه در حضرتش می ده و خدمت مشتاقانه بجای می آر و کاهلی مکن در خدمت الله تا هرچه بخواهی الله ترا بدهد و ذکر الله بر این وجه کن | |||||
|
مضطجع بودم اندیشیدم که من و همه حوالی من از هوا و ارض و جهات و خطرات همه صنع الله است پس الله با من مُضطجع باشد باز اندیشیدم که الله همه انبیا را علیهم السلام آن کشوف و آن حالات داده بود و ارض بهشت را آن چندان چشمها و حوران و غلمان داد و آن مکان را که چشمۀ ایوب کرد هَـذَا مُغْتَسَلٌ بَارِدٌ وَشَرَابٌ a و آن جبال را آواز خوش داد که اَوِّبِی مَعَهُ واَلطَّير b و کوه طور را وجد و تجلّی و استحقاق داد این شرفها مر جوهر و عرض را ثابت نیست بلک الله مخصوص گردانیده است اکنون گویم ای الله چون این همه چیزها تو می دهی مکان و زمان را اثر نیست و جوهر و عرض مستحق نیستند این همه اجزای منظور و مرئی مرا همچنان گردان چون الله با من مضطجع باشد او را یکان یکان باسماء حسنی می ستایم و از هر نامیش1 جدا شرابی می نوشم تا پایان الله مرا چه دهد سُبحانَکَ می گفتم گویی که | |||||
|
تَبارَک الّذی بِیَدهِ الْمُلْکُ a می خواندم سرم و استخوانها ام درد می کرد گفتم ای بزرگواریکه استخوانهای من از تجلّی تو و از تجلّی صنع تو چون طور موسی بر خود پاره پاره می شود و این استخوانهای من و اجزای تن من نشان وَ اِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ لَمَا یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْاَنْهَارُ وَ اِنَّ مِنْهَا لَمَا یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاءُ وَ اِنَّ مِنْها لَمَا یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ الله b دارد و از این معنی خبر می دهد که بِاَنّ رَبَّکَ اَوْحٰی لَهَا اکنون بهرچه نظر می کنم و چشمم و نظرم بر خاک و صورت جهان و بر اجزایم و بر جمادی جهان می افتد هر جزوی را ازینها چون دانۀ شفتالویی می بینم که در آن دانه باغهاست الله را و در آن باغها غذاهاست بر تربیتهای صاحب روح و عقل را و ادراک را و عشق را و مزه را و مصاحبتها را و سماعها را از آن باغ غذاهاست و صد هزار آسایش است و چون نظاره می کنم بالله بمعنی خداوند صد هزار عجایبها و عشقها و مصاحبتها و شهوتها و قُبلها می بینم و هر لحظۀ چند هزار آبهای خوش و بادهای لطیف و گلزارهای عجب در هر طرف می بینم و چندان در وجه کریم الله بمعنی خداوندیش نظر می کنم که مستغرق می شوم گویی که فعل الله فعل من است و فعل من فعل الله است و آن مزهای عشقها و خوبیها و آبها و بادها و سبزها و گلزارها و چشمها همه از من روان می شود 1 و پیدا می شود و من آن همه را می بینم و در مزۀ آن غرق میشوم اکنون کسی مزه چیزیرا آنگاه یابد که همه عمر آن را باشد و در آن ماند تا از آن مزه بیابد نیز دخل مزه در دل ورزیدن همچنان باشد که اگر کسی در زمین گل سیر و | |||||
|
وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْانْسانَ وَنَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفسُهُ وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ a مؤمنان را دشمنان بسیارست در نیا اوّل اهل دنیا دشمن مؤمن است بمجرّد آنک مؤمن او را نخرد و نپسندد و اهل دنیا را میل باشد که مؤمن او را خوش نگرد و خوش بیند و مؤمن را باهل دنیا التفات نباشد و نظر نکند پس اهل دنیا اگر دشمن دارد مؤمن را معذورش دار و دیگر اهل دنیا چندان جان می کند تا خود را بجمالی بنماید و مؤمن بچشم زشتی بوی می نگرد اعمال او هباءِ منثور می شود و دیگر خاصیّت اهل دنیا آنست که چون خود را تنها می بیند در آن دنیا وی و دیگران را محروم می بیند از آن نعمت که | |||||
|
یَسْأَلُونَکَ عَنِ الْرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ منْ اَمْرِ رَبِّیْ وَما اُوتیتُم منَ الْعِلْمِ اِلَّا قََلیلاً a دانۀ مرده و خاک مرده که در جنبش می آید از بهر امید نما و حیات می آید و منی و علقه و مضغۀ میّت همه از عشق حیات در جنبش آمده است و روح | |||||
|
وَلَقَدْ خَلَقْنا الْانْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِیْنٍ ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفةً فِی قَرَارٍ مکینٍ a از خاکها و زمینها چه چشمها و چه باغها بیرون می آرد و از مشت گل آدم چه نوع چشمهای عقل و تمیز بیرون آورد وچه نوع باغهای محبّت و عشق و نور علمها بدید آورد تا بدانی که هرچه خواهد از خاک تو بدید آرد که این بدان نماند و آن بدین نماند که اگر آب عالم غیب بدین آبها نماند و حور عین آن بدین حوران نماند تا عجب نیاید، با خود گفتم که تو تعظیم الله را بجای آر تا الله همه کارهای ترا تازه دارد و در تعطیم الله آن باغها و بوستانهای محبّت و عشق و نور علمها و چشمهای حیوة ابدی با تو روان باشد و مزۀ آن با تو 1 برسد و آفتاب معنی که در چرخ فلک روح تو گردانست چون بکرۀ کالبد تو برسد همچنانک اجزای جهان بنور آفتاب نموده شود از کالبد تو صدهزار تدبیر و خطرات و معانی خوب نموده شود و فضل بهار همه اجزای تو سبزۀ تر و تازه و گلستان لطیف معانی بدید آرد گویی که این جهان عین چون برقعی است بر روی عالم عروس غیب و سبحانک اللّهم عبارتست که ای الله چه عجایبها و نغزیها داری زیر پردۀ عالم شهادت و بهر ساعتی که بالله نظر می کنم تا مرا عجبی بنماید می بینم که سر هر وادیی می گشاید از عالم غیب تا صد هزار ریاحین گوناگون می بینم که هرگز ندیده باشم و جزیرها می بینم از جزایر آن بحر معانی و در وی هزار عجایب بی نهایت می بینم اکنون الله قادرست که از هر جزوی از اجزای من و از اجزای جهان این همه را بدید آرد امّا غفلت مانع است تا هر کسی نبیند و غفلت همچون پردهایست که بر در باغی باشد که در وی از همه نوع میوها و شکوفها و هواهای خوش و آبهای روان باشد و یا پردهایست که بر در بهشت مخلّد فرو هشته است وقتیکه پرده غفلت بینی سپس آن پرده بنشین و زار زار می گری که ای الله این پردهای غفلت را برانداز تا من | |||||
|
اِذَا جَاءَ نَصْرُ اللهِ وَالْفَتْحُ a اگرچه در بندی ماندۀ ولیکن جهدی میکن تا از بند جهان باز رهی ترا دو حالست یکی صبر و یکی شکر صبر بتکلّف نگاه داشتن است تا خود را در خانۀ هوا در نیندازی و شکر از خانۀ هوا بیرون کردنست خود را بتکلف و در ولایت رضا رفتن است اذا جاء نصرالله چون نصرت بیاید هجرتست از مدینۀ وحشت و غربت و مهجوری است از ولایت صحّت و بسطت و از مکۀ مُکنۀ تن بیرون آمدنست و ظفر یافتن است و بر لشکر غفلت و الفتح و گشادنست ولایت الله را که کعبۀ دلست وَرَأَیْتَ النّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دینِ اللهِ اَفْواجاً a یعنی چو بینی افکار و اخطاری را که مرتد گشته بودند و آن کافران اصلی را که غفلتاند همه فوج فوج بدین باز آمدن گیرند و ظلمت بنور بدل شدن گیرد آن را نفس باز پس دان اگر چه مقامت بلند بوده باشد از تقصیری و نقصانی خالی نبوده باشد فَسبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ a استعفار بجای آر و چیزی که آن برضای ما مقرون بوده باشد از فضل مادان اِنَّهُ کانَ تَوَّاباً بنگر که از نور روح جلالت چند کلوخ پارها کمال و جمال گرفته است چنانک سوخته و خاکستر در تابش آتش منوّر نماید و ذرّه در برابر خورشید خوشروی نماید | |||||
|
وَمَا کانَ لِنَفْسٍ اَنْ تَمُوْتَ اِلّا بِاِذْنِ اللهِ کِتاباً مُؤَجَّلًا a در لوح محفوظ تنت مدّت عمر ترا ثبت کردهاند چنانک جبرئیل عقلت هر روز در مصلحتی و در تدبیریست این که گویی بیندیشم که این کار چه مصلحت دارد و این مصلحت چه روی دهد مرا آن اندیشه از تدبیر و مصلحت عقل است در تو و آن آنست که جبرئیل عقلت بنزد لوح حافظۀ خود می رود که الله همه کار ترا و مدت عمر ترا بر لوح او ثبت کرده است و هر روز همان قدر که جبرئیل عقلت را حاجت آید می اندیشد مصلحتی را یعنی این جبرئیل عقلت چشم در نهاده باشد بلوح حافظه که از هر مصلحتی چه پدید آید و چه روی نماید آن قدر که پدید آمد آن فرمان را بعالم تن تو برساند. هرچند که تو این لوح را و این جبرئیل عقل 1 را نمی بینی ولیکن دروی انکاری نداری اکنون چو نهال روحت را در چهار دیوار تن ما نشاندهایم که برو میوۀ آن از دریچۀ چشم و گوش و بوی خوش میوههای آن از اجزای دیوار کالبدت می وزد چه ما نشاندهایم هم ما بر کنیم و بر زمین زار دیگر نقل کنیم و وصلش کنیم با درخت با مزهتر و خوشتر، شاخ درخت تلخ با دانۀ شیرین وصل می پذیرد مزه را می گرداند چه عجب که در آن وصل روحت با راحت شود، عادتی باشد که چون کلاه و قبای کسی بیرون خواهند کردن شربتیاش دهند تا بیهوش شود سکرات موت آن بیهوشیست تا کلاه سر و قبای تنت از بر تو بیرون کنند آخر هر شبی کلاه سر و قبای تن بی خبر بگوشۀ بماند و حرکت و تدبیر از وی برود تا بدانی که کلاه و قباست سر و تن اکنون اگرچه جامۀ جسم تو | |||||
|
وَاسْتَعِیْنُوْا بِالصَّبْرِ وَالصَّلٰوةِ a یعنی صبر جوع است و صلوة دعا و نیاز و زاری و حمد است بر قضای حوایج و رسیدنست بالله و آرمیدنست 1 | |||||
|
می گفتم که درچه نظر کنم که قطع باشد که هستی و حصول نیستی و خوشی و ناخوشی از وی در وجود می آید و هرگز متناقض نبود و هرگز اثر وی متخلّف نبود آنرا جز عدم نیافتم از آنک هرچه ترا نیست در آرزوی حصول آن باشی پس از عدم امید میداری تا موجود شود از بقا و کمال و حیات و عمر بسیار | |||||
|
اَفَلَا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ اَمْ عَلَىٰ قُلُوْبٍ اَقْفَالُهَا a گفتم تا چه کردهاید 1 که در زندانتان کردهاند رندان را در زندان کنند تا دلهای شما چه رندی و خیانت کردهاند که بزندان ختم و طبع گرفتار شدهاند مگر که سر رشته را گم کردهاید 2 و براه کژفتهاید زینهار بسر رشته باز آیید و بهر جایی راه مسازید و از راه راست مسکلید 3 اکنون [کسی که حق کسی را4] گرفته باشد آن کس را در زندان کنند یعنی که حق او را بگزار که یساری داری هر چند که وی حرونی می کند که نگزارم اگرچه یسار آن دارم لاجرم ما نیز در حبسش کنیم و در زندان را مهر کنیم اکنون اگر خلاص می خواهی این زندان کلیدش بدست تست و آن توبه و حق گزاردنست اِنَّ الَّذِیْنَ ارْتَدُّوْا عَلَى اَدْبَارِهِمْ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَیَّنَ لَهُمُ الْهُدَى الشَّیْطَانُ سَوَّلَ لَهُمْ a یعنی چون میل تو بکاهلی افتاد در توبه کردن از میان آن کاهلی بیرون دوید یکی حریفکی حقیری ناداشتکی چستی و در پیشت آمد و آن شیطانست تسویل چهار یک و پنج یکرا | |||||
|
آلم. معنی الف آنست که الله می گوید انا یعنی منم گفتم چو الله انا می گوید درین اجزا و تن من آخر دو انا چگونه در تنی تواند بودن پس انای من در آن دم که الله انا گوید ضروری محو باشد گویی که انای الله در همۀ اجزای من ایستاده است و چون انا می گوید همه اجزای من از شرم فرو می ریزد چون گلبرگها از انا گفتن الله و چون اجزای من ریخته می شود عقل و تمیز و دانش من چون سروهای سهی پدید می آید اکنون چون الله انا گوید می بینم که هر چیز از شرم و خجلت آب می شود و می رود و چون سبحان می گویم صورتهای نغز و پاکیزه مرکّب می شود ببرکت این نام از همه اجزای من [و چون انا می شنود همه اجزای من] فرو می ریزد الله اکبر (را) 1 معنی اینست که الله می گوید همه کبریا و ملک مرا می رسد شما انایی خود را دور کنید و بیندازید اکنون چون درین ذوق و درین راحت بودم گفتم که هم درین خوشی در روم و بیرون نیایم و منفرد نشوم در جهان تا بحقیقت انایی الله را ببینم تا چند بتقلید روزگار بگذرانم باز می ترسیدم که نباید این حالت از من برود و نماند باز خود را گفتم که تو در حقیقت محبّت نظر می کن که محبّ با محبوب خود چگونه بود تو نیز با الله چنان باش اکنون باید که هر زمان که ترا آن حالت محبّت یاد آید تو نیز زود با محبّت شوی تا ببینی که محبّ و محبوب هر دو یکیاند و از هم جدایی ندارند و عاشق و معشوق یکیاند و هر دو عشقی دارند بر یکدیگر امّا عشق عاشق جانسوز بود و عشق | |||||
|
پیش دلم می آمد که الله گفته است به محمّد صلّی الله علیه و سلّم اِنّا فَتَحْنٰا لَکَ فَتْحَاً مُبِیْناً a معیّنی و مخاطبتی بوده است الله را با محمّد علیه السلام چنانک فرموده اِنّا اَنْزَلْنٰا اِلَیْکَ الْکِتابَ b و اَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ c که آن | |||||
|
اِنْطَلِقُوا الیٰ ما کُنْتمْ بهِ تُکَذِّبُوْنَ a هیچکس معذور نیست در جهل بخالق خویش زیرا از برون از حال بحال می گرداند [وحال اندرون را می گرداند] می جنباند کسی را و می گوید مرا نمی جنبانند مکابره کرده باشد و می زنند مر کسی را و وی می گوید مرا نمی زنند جحودی آورده بود آخر این تشنگی و گرسنگی و درد و رنج هر یکی زخمی است و ضربیست 1 و راحت و رفع گرسنگی و دارو دادن دردها انعامی است اکنون خالق را دانستن آن بود که او را دوستداری چو انعامش می بینی و بترسی چو قهرش می بینی و نشان محبّت و ترس آن بود که اندرون و بیرون تو حالت دیگر گیرد و جنبشی دیگر بود ترا که مباین حرکات اوّل باشد و ترس نیز آن بود که اندرون و بیرون تو حالت دیگر گیرد و لون دیگر شود هرگز هیچ محبّی دیدی که حالت بروی نگشته بود و هیچ ترسی دیدی که ظاهر و باطن وی تفاوت نکرده بود اکنون تفاوت حالت محبّت 2 آنست که محمد رسول الله صلّی الله علیه و سلّم آورده است در قرآن و تفاوت حالت ترس را نیز همچنانک در رحم از حال بحال بگشتی [و رنگ برنگ بگشتی 3] آنگاه روح ترا 4 بتو تعلّق دادند بعد از مرگ نیز از حال بحال بگردی آنگاه همان روح را بتو تعلّق دهند تا تو در رحم باشی نعمت این عالم را چگونه اهل باشی و | |||||
|
مادر را 1 گفتم که الله روشناییهای حواس ما را از مواضع وی بیرون می کشد و ظاهر می کند چون روشنایی چشم و ادراک گوش و سایر حواس همچنانک کسی از غوزه کثیف پنبۀ روشن لطیف بیرون کشد بیا تا ناظر بصنع الله باشیم نه بمصنوع | |||||
|
یٰا اَیُّهَا الّذِینَ آمَنُوا ای طالب بی خبر از مطلوب خود هماره می خواهی تا بجویی چو دست افزار جستنت کم شود بخسبی و تارگیت می جنبد می طلبی | |||||
|
الله اکبر گفتم در نماز آمدم گفتم در سیاست جای آمدم 1 و الله اکبر گفتن نام قربانیست یعنی نام قربانی از بهر آنست که اجزای ما همه قربانیاند و این نمدها که در زیر پای انداختهاند همه موی کشتگانست و اجزای در و دیوار اجزای صد هزار حیوانات و آدمیانست تا چند سرها کوفتهاند و اینجا بی خبر انداختهاند بلک احزای تن ما تا چندبار بمرده است و از آدمیان دیگر و حیوانات نیز تا چند بار در چهار 2 خانه آب و باد و آتش و خاک بوده است پس سر تا سرما همه سرای سیاست است. سُبَحٰانَکَ اَلَّلهُمَّ آغاز کردم یعنی ای الله تو منزّهی از صورت که صورترا چنین عقوبت هاست وَ بِحَمْدِکَ یعنی نخست از باغ لطایف تو بود که اجزای خاک بچریدند تا فربهی وجود یافتند آنگاه قربانی شدند همچنان بآخرت همه زخمها و رنجها را سماع مؤمنان کنند و خوشیهای راحات ایشان گردانند اَوْمَعْنٰاهُ سُبْحٰانَکَ اَللَّهُمَّ عجبا از تو ای الله که اجزای خاک و هوا و آب را بدان منصب رسانیدی که پاکی و چگونگی ترا بدانست اگر اجزای خاک مرده را ببهشت و فردوس رسانی و برؤیت خود رسانی چه عجب وَ بِحَمْدِکَ یعنی سر تا پای نعمت توام وَ تَبٰارَکَ اسْمُکَ | |||||
|
می گفتم که عَلَامَةُ الْاَحْمَقِ کَثَرةُ الْکَلامِ فِی غَیْرِ ذِکْرِ الله تَعَالیٰ کسی تکرار می کرد من پریشان می شدم خود را گفتم که دل بنام الله دار و یاد الله کن تا اندیشها ترا فرو نگیرد ریزۀ نان را چندان مورچه گرد می آیند آخر تو کم از آن ریزۀ که دیوان چون مورچگان با تو گرد نیایند چنانک دریا اگرچه بسیارست امّا خلق دریا خورندگان ویست اکنون چون خورندگان و ربایندگان بسیارند مرا وصف دوستی و دشمناذگی و بیگانگی و آشنایی خلقان و رنجیدن و پریشان شدن از حال ایشان این همه را از دل خود می بباید تراشیدن و پاک کردن و ترک ذمّ و حمد نصیحت خلقان کردن که این بخوانید و آن مخوانید و تکرار کردید و یا نکردید اینهمه را می بباید ماندن تا وسوسه و اندیشۀ ایشان همچو دیوان بر من گرد نیایند یعنی همچون گویی باشم و هیچ جای سر تدبیر مصالح را بمانم 1 در میان این چرخ اشغال بچوگان محبّت در احوال معرفت و تعظیم الله و در روح و ریحان رفتن و جراحات خود را درمان کردن گردان باشم تا درِ عالم غیب بر من گشاده شود و ازین احوال که گفته شد هیچ یادم نیاید و اگر اثری از احوال من ظاهر شود و بیرون تلا بد از معرفت و تحقیق و اسرار و انوار و یا از خلافی و فقه و غیر آن و بر هر اثری ازینها جداگانه خیلی و گروهی جمع شوند من باید که با همه بیگانه باشم از نام و نسبشان و از خان و مانشان نپرسم و نظر نکنم من در احوال روح خود چون آسیا گردان باشم و در مزۀ معانی خود مشغول شوم اگر آرد معانی از | |||||
|
قاضی محوّ می کرد سلطان العلمایی مرا گفتم ای الله هرچه اشخاص | |||||
_ |
با خود می گفتم که التّحیّات آفرینهای الله است چنان کن که همه اجزات التّحیّات گوی شوند یعنی همه اجزات بهشت و حور و شهوت شوند از تربیت و نظر کردن بالله و چون همه اجزات خوشی شدند همه مدح تحیّات شده باشند که تحیّات و مدح همه از خوبی و خوشی باشد نه از رنج و در حالت رنج خود همه ثنا گوی و تحیّات باشی یعنی بدین تحیّات زاری کن تا ترا از همه رنجها خلاص دهد صنع الله باسباب تعلّق ندارد آثار را بخودی خود در برگرفته است و هست می کند ولیکن عقیب اسباب نیست می کند و کسی را بر وی چون و چرا نرسد تو گندمی را که در زمین انداختی اول نیست شد آنگاه از نیست [آنرا] هست کرد یعنی اوّل آبی شد و نیست شد و آنگاه آن آبک را در برگرفت و تربیت می کند و هست میگرداند این اوصاف را تا خوشه و میوه و درخت می کند پس چه عجب که از یک طرف عبادت تو نیست می شود و از طرف دیگر الله بخودی خود از آن عبادت تو بهشت و حور و خوشیها هست می کند باز خود را گفتم که هر کجا نیستی و هوایی دیدی چشم و نظر دل را در آن دار که هرچه خواهی الله از آنجا بیرون آرد و هست کند آخر بنگر که ترا الله از آن نیست و از آن هوا چگونه بیرون آوردهاست و احوال ترا از پردۀ نیستی بخودی خود چگونه هست می کند و پیدا می کند آخر تو چیزیرا از بهر خود چگونه جمع کنی چون تو جمع نیستی و همه احوال تو در میان هست و نیست است تو یکی از احوال خوشی و ناخوشی و جنبش و آرام و نظر و خیره شدن بیرون شو و از درماندن در رنج و از گشاده شدن در راحت بیرون شو که هر یکی از این احوال ترا الله نیست می کند و بخودی خود دیگری هست می کند بیضه را مرغ چنان بپروراند که هر یکی ازین احوال که باجزای تست الله می کند و می پروراند باز اگر اجزا و احوال ترا نیست کند و چیزهای دیگر از آن جهانی هست کند و باقی دارد چه عجب باشد اکنون بنگر که در هوات کی می دارد در هوای وی باش یعنی در دوستی وی باش و این آرزو و طلب را ببین که بتو [که] می دهد در آرزو و طلب وی باش چو همه جهان و | |||||
_ |
اَلَمْ نَجْعَلِ الْاَرْضَ مِهادًا aاجزای زمین را بهمدیگر پیوستیم و ترا بروی نشاندیم چون پادشاهان بر کرسی و یا تن ترا فراهم آوردیم و روی ترا بروی نشاندیم و تو از ما جدا نیستی درین تصرّفها و متّصل نیستی خود را گفتم که این ذکر نعمت از بهر آنست تا در الله نظر می کنی و در این نعمت که عطای الله است نگاه می کنی و جمله اجزای تو ببزرگ داشت الله مستغرق [است] و بیهوش می بود اکنون آه می کن و با مریدان می گوی که همین گویند که خداوندا ما را از آه کردن گستاخانه و بی با کانه نگاهدار، آه ترس جاه و خجلتمان ده و آه شوق الی لقائک و آه رجاء الی نعمائک مان ده | |||||
|
الله را مشاهده می کردم بر سبیل حیرت با همه صفتهاش باز بصفت رحمانی و رحیمی 1 مشاهده کردم گفتم ای رحمان می باید که ترا دایم ببینم فرمود که حاجبان رحیمانم را در دهلیز عالم مشاهده می کن تا ببینی که خلعت رحمترا بر ایشان چگونه می پوشانیم تا ایشان بر زیر دستان خود رحمت می کنند، گفتم ای الله جزو ادراک عقل من چو سروریست مر اجزای مرا تا هرچه ادراک کند و خوشش آید آنرا ندا کند مرا جزای دیگر را تا اجزای دیگر نیز 2 آن خوشی گیرند و بدان صفت شوند و آنگاه اجزای من ندا کند اجزای عالم را [تا اجزای عالم را] نیز بدان صفت یابند، اکنون چون جزو عقل مدر کهام جواب رحمانی را از الله بشنود که حاجبان رحیمانم را بر درگاه ما مشاهده کن این جزو عقل مدر کهام باجزای دیگر [خبر] می فرستد که شما نیز حاجبان رحمت را بر درگاه او مشاهده کنید ازان روی که خوشیها و سبب تربیتها بشما می رسد و نیز الله [را] بصفت ملکی مشاهده می کردم گفتم ملک را رعایا باشد اجزای عالم را و احوال ایشانرا بر من عرضه داد 3 باز گفتم ای الله ترا می باید که ببینم گفت که ملوکند در بارگاهم نشسته ایشانرا می بین که خلعت ملکیشان می دهیم باز معزولشان می کنیم و تو هیچ بحقیقت ملکی ایشان مشاهده نمی کنی از قدرت و نفاذ مشیّت و حکمت و علم بلک آن صورتی که حاویست مرین معانی را او را مشاهده می کنی و آن صورت از بهر آنست آن معانیرا که معانی باندازهایست و آن صورت حاویرا اندازه نتوان 4 بودن و نیز هر صورتی را که یکبار و دو بار بینی و بیشتر شود دیدن او آن مهابت و عظمت و مزۀ جمال او کم شود و آن نقصان باشد سُبْحانَ رَبّی العَظیمِ می گفتم الله گفت که ربّها | |||||
|
با فرید نشسته بودم گفتم باید که از همه خوشیهای کلّی غافل شوم از الله یاد کنم و بدرگاه الله روم که همه خوشیها از وی بیرون می آید چون عزم | |||||
|
قُلْ اَرَأَیْتُمْ مٰا اَنْزَلَ اللهُ لَکُمْ مِنْ رِزْقٍ فَجَعَلْتُمْ مِنْهُ حَٰرامًا وَ حَلٰالاً قُلْءَ آللهُ اَذِنَ لَکُمْ اَمْ عَلَى اللهِ تَفْتَرُوْنَ. a می اندیشیدم که اگر نان بسیار خورم مزۀ عبادت و وعظ کردن و مزۀ ذکرالله نیابم گفتم ای الله اگر نان می خورم از ترس آن می خورم که نباید سست شوم و مزۀ اندیشه تو و مزۀ عبادت تو و ذکر تو و مزۀ وعظ با بندگان تو نیابم و اگر وقتی نیز که می بخورم اندازۀ آن نمی دانم که چه مقدار خورم تا مرا زیان نکند و حجاب نشود از تو در این میان می ترسم که بی نور و بی ذوق و بی حیوة می بمانم اگر در این اندیشه غمم پیش می آید می ترسم که بسبب این غم از تو ای الله محجوب مانم در این بودم که این آیت خواندند قل ارأیتم ما انزل الله لکم من رزق الآیة قوم را گفتم که در آیت بیان آنست که اگر پیشنهاد 1 درستی داریت از شکسته شدن در آن راه باک مدارید و در آن راه شکسته شوید و اگر پیشنهاد درست ندارید در آن راه شکسته مشوید که دریغ باشد که درست خود را خرج کنی در راه نادرست، مس را در راه زر خرج کنی تا زر شود نیکو باشد امّا زر را در راه مس خرج کنی تا مسّ شود افسانه باشد درست وجود تو از همه پیشنهادهای نادرست تو بهتر است بمجاورت درست [درست تو نیکوتر شود و بمجاورت نادرست] درست تو تباه | |||||
|
قُلْ اَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ a می خواندم گفتم فریاد می کنم از غلام ترک روز که در ضمیر تا چه خشمها و کینها دارد با من وَ مِنْ شَرِّ غَاسِقٍ اِذا وَقَبَ a و فریاد من کنم از پیرزنگی شب که بخمر خواب سرمست می شود تا در ضمیر چه عربدها دارد از حشرات و هجوم اعدا و تَبییت و فَلق روشنایی طاعات و الهاماتست من از فتنۀ عجب او که غلام ترک روز است ترسانم و من شر غاسق اذا وقب و از فتنه نفس اماره [نیز]1 ترسانم در آن وقتی که ظلمات و سوسۀ او مرا فرو می گیرد باز فلق روشنایی روز است که همچون دریای روشنست تا از وی نهنگی و سگ آبی بدست آریم یا دری و صدف این دریای روز میرود و این معانی را با خود می برد تا کشتی وجود مرا ازین معانی نصیب کدام بود یعنی عجب نهنگی بود یا دری. سؤال کرد که الله چون یکی را چنین کرد و چون یکی را چنان کرد گفتم چه | |||||
واقعات می گفتم و گرم شده بودم که سبب تیسیر مسلمانی اَعْطَیٰ وَاتَّقَیٰ وَصَدَّقَ بِالْحُسْنَیٰ c است و میلم افتاده بود بباز جست رضای الله تا چشمم بامرها و فرایض الله افتاد دیدم که فرایض قرار گاهی 4 دیگرست و فرایض اعتقاد دیگر باز نظر کردم صلوات که بارکان و شرایط فریضه است و امر الله است اندیشه کسی را در آنجا بیش ندیدم، گفتم ای آدمی آنجا که امر بود قدم آنجا نبردی و آنجا که فریضه و امر نبود آنرا رنگ امر | |||||
|
یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لٰا تََتَّخِذُوا بِطَانَةً مِنْ دُونِکُمْ لٰا یَألُونَکُمْ خَبٰالاً الآیة a خود را می گفتم در آن حالت که با دوستان دینی باشی دل تو برحم و شفقت و نیکخواهی اهل اسلام و بزرگ داشت دوستی انبیاء علیهم السّلام و مجاورت ملایکه دل و جانت آراسته می باشد و این از آنست که از تنۀ درخت کالبد تو میوهای خوشبوی [سرایر را ملایکه بعالم غیب نقل می کنند و بوی] خوش آن سرایر ترا چنین مزیّن گردانیده است براحت و رحمت و تعظیم و چون در آن عالم روی اینچنین میوها معیّن ببینی و یا آن سرایر ترا ملایکه بدواوین نقل می کنند و بوی خوش خبر ایشان بمشام تو می رسد باز در آن حالت که آشفته می باشی بحسدی و بغضی و خشمی و آن سرایر تو در آن حالت آشفتگی چون خار و حنظل است که از شاخ دلت نقل می کنند بعالمی دیگر و بوی ناخوش آن ترا پریشان می دارد و چون بدان عالم روی تلخی 1 آنرا بچشی تفاوت بسیار، باز در خود می دیدم که هر چند بعلمی خوض بیش می کردم در خود منی و برتری بیش می یافتم و حسد در حق جنس خود بیش می دیدم هر چند تکلّف می کردم تا از من دفع شود نمی شد و من می رنجیدم از این حالت، گفتم آخر این از چه بوده باشد از آن بود که علم را پیش از آن که نفس کشته شود گرفته بودم و در من این علم گفتنم عجب خوش می نمود با خود اندیشیدم که داروی این دیو نفس که دشمن جان منست در قتل اوست بتیغ جهاد و جوع و در آن صبر کردنست تا از دست وی رهیدن نه در هنر ورزیدن و خاطر تیز کردن و یکی جای خفتن و تنبل کردنست، آن شب سرمای عظیم بود برخاستم در آن سرما و بایستادم و بسیار نماز کردم بتضرّع وزاری و عزم کردن تا منی نفس را بکشم، گفتم که ای نفس هیچ عدوی در جهان از تو بتر ندارم و سلاح در پوشم و دشنه در دست گیرم هرگاه که سر از روی منی و حسد بیرون آری سرت را بردارم هٰا اَنتُمْ أُولٰاءِ تُحِبُّونَهُمْ وَلٰا یُحِبُّونَکُمْ b اکنون ای عقل چیزی بوزر تا نفس را کسوۀ صلاح دهی که این نفس | |||||
|
می گفتم که آشلغ دوست یعنی مطبخ یکی از آن دیو و یکی از آن فرشته، هر که این آشلغ را داشت که از آن دیوست هرگز آن آشلغ را که از آن فرشته است نبینند محالست که دو لشکر مخالف عدو را در یکی میدان و جشن آش توان دادن از آن که هر دو خیل تیغ در یکدیگر نهند و آش زیر پای ماند و مایۀ آشلغ | |||||
|
اِنّ الَذِیْنَ قَالُوْا رَبُّنَا اللهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوْا a قوم را می گفتم که همه رنج شما از کژ رفتن است [و از راه بیرون رفتن است] هر کسی را از شما در گوشها شکنجها میکنند تا چه خیانتها کردهاید 1 و چه ناحَقها گرفتهاید و چه علتّهاست در شما که چندین داغ بر شما می نهند علّت را از خود دور کنید تا از داغ خلاص یابید چون [همه] علّتید همه داغ خواهید دیدن بچۀ شیرخواره چون کژ رود و یا چیزی خورد که آن زیان اوست و یا خود را از جایی اندازد او را هی کنند و بانگ بر زنند اگر آن مقدار کژ روی نبودی آن بانگ بر زدن بروی نبودی 2 اکنون نبی و ولی اگرچه معصومند معصومتر از بچۀ شیرخواره نباشند تا از هر کسی چند رنجها دیدند و چه بلاها کشیدند شما چه گمان میبرید که در بی ادبی شما را ادب نکنند خر آنگاه لت خورد که کژ رود یعنی ادب از بهر بی ادبست نه از بهر با ادب، ابو بکر گفت رضی الله عنه که استقامت برایمانست یعنی هرجا که تصدیق دل کامل آمد همه فرعها حاصل آمد زیرا که قدم آنجا باشد که دل باشد، گفتند پس انبیا را علیهم السّلام رنج چرا بود گفتم که رنج انبیا را چو تازیانۀ بود که ایشانرا بر آن خطّ مستقیم داشتندی تا بدان رنج بولایت | ||||||||
باز گفتم سریر و کرسی الله دلست و سریر تخت است از آنک فرمانها از تخت دل بجوارح می رسد چشم را و دست و پای را متصرّف از آنجا تصرّف می کند یعنی که از دل، و هر دلی بالله با زاری دارد حُسن السریرة حسن خدمت آمد از آنک کسی حال تخم آنگاه داند که برگ و میوه او ببیند اکنون بنگر که از ساق دست چون سنبل تو انعام و ادب بیرون می آید و یا خار بدرگ می آید تا معلوم شود که تخم چیست وَجَزَاهُمْ بِمَا صَبَرُوْا جَنَّةً وَحَرِیْراً b باز قوم را گفتم که شما بهر آسیبی و بهر رنجی از قرارگاه می رمید 3 و می روید 4 و در رنجها صبر نمی کنید تا ناتراشیده می مانید 5 و آنگاه بکدام درگاه و کدام کار می روید 6 که آسیب تراش آن بشما نمی رسد حاصل چرخگر و درودگر که سکنه 7 بر چوب می نهد و تیشه می زند معنیش آن نیست که چوب را تلف می کند معنیش آن است که کژی و درشتی از وی دور می کند تا چون حریر شود و اهل شود مر کاری را ای مؤمنان و ای مریدان بلیّات با ایمان و خیرات همچو آن سکنه 7 وتیشه است شما صبر کنید 8 و مگریزید 9 تا هموار و نیکوتر شوید 10 مردی روستایی بی ادب از پایۀ کوه قدم در شهر نهاد موی بینیاش دراز شده و سر و | ||||||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||||||||
| |||||||||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| ||||||||
| ||||||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| |||||
|
| ||||||||
| ||||||||
|
وَجَزَاهُمْ بِمَا صَبَرُوا جَنَّةً وَ حَرِیراً a شعیب را گفتم که بمسجد رو که من مشوّش می شوم باز بدل آمد که مبادا بیازارد و برود گفتم ایشانرا که بهر آسیبی و زخمی از قرارگاه خود برمید و بروید تا تراشیده 1 مانید و آنگاه کدام درگاه و کدام کار را روید که آسیب تراش و زحمت بشما نه آید حاصل چرخگر و درودگر که سکنه برنهد معنیش آن نیست که چوب را خله می کنم و یا تلف می کنم معنیش آنست که کژی و یغری و درشتی از وی دور کنم تا چون حریر شود و اهل شود مر کاری را ای مؤمنان بلیّات با ایمان و خیرات همچون آن سکنه و تیشه است صبر کنید و مگریزید تا هموار و نیکو شوید، مردی غرجه از کوهستان پایۀ قدم در شهر نهاد و عزم درگاهی کرد تا قرار یابد موی بینی دراز شده و سرو ریش ناشسته و چاکها از پوستین در آویخته و چارق دریده از سر کوی در آید گویند هم از آنجا اگر عزم قرار آنجا دارد گرد خود بر آید که آخر این چه بود و چه شکلست که مرا آنجا راه نیست و مرا باز می دارند پارۀ شکل بگرداند باز آید چون ردّش کنند لفظ [و] عبارت بدل کند و باز آید باز چون سخنی گوید استماع کنند همان موضع قرار گیرد باز دگر بار بیاید سر در خانه کند دورش کنند بار دیگر بیاید بموضع پیشین قرار گیرد و چون بخوانندش پیشتر آید باز دگر بار نرود تا نخوانندش تراشیدۀ یک مقام شدی تراشیدۀ همه جایها نشدی و منه قَالَ عَلَیْهِ الصَّلٰوةٌ وَالسّلامُ لَوْکُنْتُ مُتَّخِذاً خَلیلاً لاتَّخَذْتُ اَبٰابَکْرٍ خلیلاً باز اگر بدرگهی دیگر روی بار دیگرت تراشند تا از تو چیزی نماند غرجه وار از کوه عدم عزم قرار حضرتی داری که کُلُّ مَوْلُودٍ یُوْلَدُ عَلَی الْفِطْرَةِ ناشسته روی و پریشان آسیب تکالیف می آید و ترا رد می کند که روی بشوی که اِذا قُمْتُمْ اِلَی الصَّلٰوةِ فَاغْسِلُوْا وُجُوهَکُمْ b و استنجا بکن و با مرحمت شو و خدمتکار، لفظ ثنا بیاموز، امین شو، خیانت و دروغ و تعدّی ببیع و شری بدل کن | |||||
|
الَّذِینَ قَالَ لَهُمُ النّاسُ اِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَکُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزادَهُمْ اِیْمَاناً وَقَالُوْا حَسْبُنَا الله وَنِعْمَ الْوَکِیْلُ a ای نعم المو کول الیه الاخرة بازرگان بددل سودی نکند از آنچ بترسد دران افتد دلیر باید اگرچه ده باره بشکند عاقبت برخیزد دزد شیطان چو کاروانی را بددل بیند زودتر کاروان زند این چنین ترس ترسان که | |||||
|
ضَرَبَ اللهُ مَثَلًا رَجُلًا فِیهِ شُرَکَاءُ مُتَشَاکِسوْنَ وَرَجُلًا سَلَماً لِّرَجُلٍ هَلْ یَستَوِیانِ مَثَلًا الْحَمْدُ ِللهِ بَلْ اَکْثَرُهُمْ لَا یَعْلمُونَ a گفتم در کارهای پراکنده از بهر کاری خود را باری کردۀ مگر در میان راه از گران باری بخواهی خفتن و یا چون کشتی که از هر جنس درو می نهی تا بر خشکی بمانی دیک عاشورایی را چندین حوایج نکنند که تو در خود می کنی آخر این بارگران کجا خواهی برد اگر مقصودی نمی دانی جز همین خانۀ جهان ازین گوشه بر می گیری و بدان گوشه می نهی چو باری بی عاقبتیست تو در تصرّفات خود چندین حساب و تأمّل چرا می کنی و غم مردن و زیستن چرا می خوری چه بازی را این نوع رنج نباشد این جزو با جدّ آمد و کلّش هزل آمد این محال باشد می گویی این بور زم تا بچگان شود بچگان خوب روی و دیهها و شهرها و دکانها بگیریم این پردهای دربافته که بس ضعیفست چو برداری از زیر آن چه بدید آید تا این پردها را بر کدام درها آویختۀ یا این پردهای حجابست که اِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُوْنَ b هر گاه که الله این پردها را از تو برگیرد الله را ببینی و این آرایشهای تو از زور 1 و فرزندان و جاه و جمال سحر سحرۀ فرعون را ماند جهان تا جهان گرفته عصای موسی اجل دهانی باز کند همه را فرو خورد گویی نبودندی ما نشستهایم و تعزیۀ نیستی خود می داریم و بهستی خود مشغول گشته زهی هستی مرده و ناچیز که ماییم و یا این کار ساختهای تو چون طعام ساختۀ سلیمان را ماند که نهنگی سر از دریا برآرد و فرو خورد و گوید ازین چیزی نه آمد دیگر کو این آراستگیها را وزینتها ازانِ کیست که بخود می کشی و از بهر چه سبب بخود می گشی. گفتم ای الله مرا بی خبر مدار بعد از مرگ و خاک شدن از فعل و تصرّف خود که | |||||
زبان همچون خاشاکست بر چشمۀ دل و سرپوش ویست هر چند می جنبانی بگفتن گویی خاشاک و غریژنگ از چشمه پاک می کنی آب روشنتر از دل برون می آید جهان قبّۀ بادینست اگر چه نماید ولیکن زود فرو گشاده شود از بهر بازی اِنَّما الْحَیٰوةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ c چون بادی بدین استواری باشد تا راستی و جدّ را چه پایداری باشد. خواجه محمّد سَر رَزْی گفت مر تاج زید را که من از بهر آن دانستم که فلانی را نان و عسل آرند تا او بیارامد که من بیست سال در خود آرزوانه بکشتم تا در من آرزوانه نماند تا هر که بیاید نزد من از آرزوانۀ وی در من بدید آید تا بدانم که آن آرزوانه را او آورده است و این محمّد سر رزی هرگز نماز آدینه نکردی گفتی شما نخست مسلمان باشید تا من در مسجد شما آیم و مسلمانی سهل چیزی نیست (والله اعلم). | |||||
|
ضَرَبَ اللهُ مَثَلاً کَلِمَةً طَيِّبَةً کَشَجَرَةٍ a اکنون کلمۀ خبیثه آنست که پوستها از آن پروحشت باشد و کلمۀ طیّبه آنست که دلها ازو خوش باشد و ای اصحاب شما بر یکدیگر برتری و فروتری می جویید از آنک اگر چه همه یک پیشهاید ولیکن غرض ازان پیشه هر کسی را کوی دیگرست. لاجرم مخالف یکدیگر باشید و یا غرضتان لقمۀ این جهانیست که درو تنگی بود لاجرم چون سک بیکدکر می آویزید موافقت در راه دین باشد هر چندان تعظیم الله می کنی او را خوشتر می آید و این تعظیم الله تخم خوشی آن جهانیست لاجرم در نُزل او نیز مضایقت نرود، اما لقمۀ این جهان و جاه جویی چون جهنّم است لاجرم نزلشان چون شجرۀ زقوّم است | |||||
فرید سئوال کرد که چگونه است که چند گاهی جهان را عقل داد و باز عقلشان بستد، گفتم چگونه است آدمی بچه را ساعتی عقل دهد و ساعتی عقل ازو بازستاند که سَلَبَ عَنْ ذَوِی الْعُقُولِ عُقُولَهُمْ آدمی بچه پشیمان می شود می گوید که چه کار بی عقلانه بود که من کردم همین آب و خاک و بادست که بوقت آدمیی او را عقل و تمییز می دهند و باز می ستانند (والله اعلم). | |||||
|
اَفَمَنْ کانَ مُؤمِناً کَمَنْ کانَ فَاسِقاً a مؤمن آنست که امید | |||||
|
اِنَّ الَّذِینَ فَرَّقُوْا دِینَهُمْ وَکَانُوا شِیَعاً لًسْتَ مِنْهُمْ فِي شَیْئٍ اِنَّمَا اَمْرُهُمْ اِلَى اللهِ ثُمُّ یُنَبِّئُهُمْ بِمَا کَانُوا یَفْعَلُوْنَ a همه سود و آرزوهای تو چون بادیست بر پشت باد سواره شوی ندانی که بیندازدت و برود و دین هر کسی آنست که همه رنجهای وی بوی خوش شود هر کرا دل او منزل این جهانی باشد بی قرار و سرگردان باشد ازانک این جهان سرگردانست گاهی چرخ زیر گاهی زبر چنانک کسی در کشتی راه کند گاهی از اوج و گاهی در موج و گاهی در گرداب و هر کرا دل دران جهان باشد دلش با قرار باشد که دار القرارست و در دین اسلام است همچنانک کسی در خشکی منزل دارد از موج و گرداب امان دارد تو کیش قربان تیردان و کمان دان داری نه کیش و ملّت قربان و تقرّب بحضرة الله داری اگر تو می گویی کیشی دارم امّا دو گواه داری که دروغ می گویی : یکی حالت شادی که چون شادی بیابی از کیش فراموش کنی معلوم شد که مقصود تو از کیش شادی بوده است نه کیش و گواهی دیگر رنجست چون رنج پیش آمد از ملّت فراموش کردی معلوم شد که مقصود تو از ملّت بی رنجی بوده است چو فایده حاصل نشد ترک وی گفتی پس مذهب تو همان آمد که
آیت خواند قُلِ ٱدْعُوا اللهَ اَوِ ادْعُوا الرَّحْمـٰنَ b یعنی در خدایی او نظر کنی بهر وجهی که باشی زندگیت دهد تا الله قوّتهای عارضی و عرضی شما را بدید نکند این شهرها و ایوانها و منارها بر پای نتوانید کردن تا الله را قوّة نباشد این جبال را سیات و این آسمان را در هوا چگونه نگاه دارد وَالسَّمَاءَ بَنَیْنَاهَا بِاَیْدٍ وَاِنَّا لَمُوْسِعُونَ c چون حاصل جهان چیزی نمی بینی در تو جنبشی بدید نمی آید در چیزی چون عجبی و آرایشی دیدی در تو جنبشی بدید آمد و زنده شدی و چون آن رفت باز مردی و | ||||||||
|
فَاذَا نُفِخَ فِی الصُّورِ فَلَا اَنسَابَ بَیْنَهُمْ یَوْمَئِذٍ وَلَا یَتَسَائلُونَ فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوَازِیْنُهُ فَأُولَـٰئِکَ هَمُ الْمُفْلِحُونَ. وَمَنْ خَفَّتْ مَوَازِینُهُ فَأُولَـٰئِکَ الَّذِینَ خَسِرُوْا انْفُسَهُمْ فِی جَهَنَّمَ خالِدُونَ a مگر مواصلت منقطع گشته است از کاری یا از حالی و خویشی و قرابتی بسبب وحشتی یا بنظر یا بسماعی و آن انقطاع و انفصال از بهر آن بوده باشد که مواصلت باعشایر و اقارب و مادر و پدر و دوستان و موانست با افعال از بهر عزّت تن خود بوده باشد لاجرم زود منقطع شود عزیز تن باشی هر آینه خور دل 1 و غمگین دل باشی که دو عمارت جمع نشود عمارت تن و عمارت جان و دل اگر مراقب حال تن باشی دل و جان بر تو فراموش باشد و اگر مراقب دل و جان باشی حال حواس و تن بر تو فراموش بود راحت نصیب روحست و مذلّت حساب خاک تن، نامناسب کاری کردۀ مذلّت بروح بردۀ و راحت را نصیب تن گردانیدۀ البته هر دو راحت جمع نشود اگر چه عمارت گور تن کنی و چیزی چون گنبد بر سروی بر افرازی در لحد سینهات و دلت پر از عفونت و عقوبت باشد مگر ازین قبیل مکروه آمده بتخصیص 2 | |||||
|
می گفتند دوزخی و بهشتی هر دو در مشیّت است گفتم ازین می خواهی که یکی [را] نیکو نباید گفتن و یکیرا ببدی نباید نکوهیدن و بنیکویی نباید ستودن این سخن خلاف عقل همه عقلاست گواهی فاسق نشنوند و از آن عدل بشنوند یکی را امین مال یتیم دارند و یکی را ندارند و عقل از بهر تمییز میان نیکی و بدیست وَ جَزَاءُ سَیِئَةٍ سَیِّئَةٌ مِثْلُها a وَ هَلْ جَزَاءُ الْاحْسانِ اِلَّا الْاِحْسانُ b و جواب دیگر کسی را چشمی باشد که راه معیّنی می بیند و می رود حال او بهتر باشد یا حال کسی که نوری ندارد و اطراف خود همه تاریکی می بیند همه جرّاحان و کحّالان جهان گواهند که حال با نور قوی تر باشد آنکس که این شکال می گوید نور بیرون شوی ندارد آنکسی که چنان نقصانی را برابر اینچنین کمالی دارد و راه پوشیده گرداند که او تاریکتر است یا این قبول کننده احمقترست که راه روشن بروی تاریک شد چون نشان تاریکی بآسیب شکال گوینده در خود دیدی بدانک او نیک تاریکست چنانک بآسیب انگشت و دود چگونه سیاه شود تو محکی از آسب کسی چه رنگ گرفتی حکم کن که آن چیز همچنانست اگر سیاه دیدی بدانک سرب تیره است و اگر تابان دیدی بدانک زراست یا نقره این عیان قویتر از بیان است. منهاج گفت چندین هزار گناهان دارم چه کنم گفتم چنانک باد خزان بوزد برگ سبز و زرد درختان نماند نیز با این باد سرد و تقصیر بینی برگ زرد سقم ذنوب نماند و ببرگ سبز دنیاوی بدل وی سبزۀ آخرت حاصل آمده است سبزک دنیا مخور تا زرده برنه اندازی. پارسی خوانان | |||||
|
سؤال کرد که عبّاس و عمر رضی الله عنهما بآیتی که می شنیدند چندان می گریستند و ما چندان می شنویم و نمی گرییم گفتم، آری ایشان زشتی کفر را دیده بودند تو ندیدۀ جانوران کعبه گستاختر باشند و نیز ایشان بناز و تنعّم چون شاختر بودند و چون آتش بدیشان می رسید زود آب روان می شد امّا ترا رنجها خشک گردانیده است تو بآتش می سوزی و خاکستر می شوی این رنج ترا ثواب بیش از آن باشد یَوْمَ یُحْمیٰ عَلَیْهٰا a آتش حرص تو چنین [سر] زده است آتش قیامت را چه منکری این حرص تو درکۀ دوزخ است هَلْ امْتَلأتِ وَ ثَقُوْلُ هَلْ مِنْ مَزِیْدٍ b چنان حرص بدید آمده است که مسام امور غیب را بر تو مسدود کرده است تاز کوة را حق نبینی از دهان اژدهای کوه زر برون آوردی اگر بدهان اژدهای دوزخت دهند چه عجب بود زر را در صندوق کوه و در را در قعر دریا از بهر آن کردند که جهان سرای تعبست لٰا تَظْمَأُ فِیْهَا وَلا تَضْحیٰ c اکنون مؤمن باید که بر ره صواب رود هرچه رد راه از زن و فرزند و مال فرو رود و راه زنند و شیر خورد و پلنگ خورد آن همه از راه نزدیک بمنزلی می رسانند از آنک تو ضعیفی و از بهر تو آماده می دارند چنانک یوسف صلوات الله علیه | |||||
|
در هر حال که باشی هم از آن حال الله را یاد کن مثلا در طلب مزه و شهواتی بذکر الله در الله نظر می کن که چه خوشیها می توان نهادن در شهوت و مهربانی بی نهایت و اگر در حال قبض باشی بالله نظر کن که می شکنی کوهها و دیوارها را و چون بشکنی ای الله ازین دیوار قبض مرا تا چها بیرون آری از زندگیها، نظر کردم، هیچ زندگی از شهوت و مزۀ عشق قویتر نیافتم، خوف جلال و خوف عبودیّت و تعظیم الله همه از بهر مزه شهوت رسانیدن الله است و شیرینی فرزندان هم از حساب مودّت و شهوتست و جُلّاب و پیرایها همه تبع شهوات و عشقست اکنون هیچ اثری الله را قویتر از عشق نه آمد و عجبتر از وی و زندگی قویتر از وی نی پس الله را از بهر این یاد می کن. موسیقی و ترانه الله بیرون آوردنست 1 از آنک او بنابر طبع آدمیست و موزونی | |||||
|
متردّد شده بودم که کدام کار و کدام نوع علم ورزم بدلم آمد که اگر کار آخرت و حشر و بعث نیست اینهمه کار جهان و فوات آن سهل بازیچه است و اگر آخرتست و بعث است این همه کار بازیچه است کار کار آخرست اکنون تحصیل آخرت می باید کرد که آن بازیچه نیست گفتم هر دو جهان نسبت بالله یکیست و هر دم تو و حرکت تو نسبت بالله همانست از روی دوری و نزدیکی اکنون ترا موقوف رفتن آخرت و مردن نباید بودن از آنک صنع آخرت آنگاه همانست و اکنون همان از روی | |||||
|
من سر رشته گم کرده بودم همین یافتم خود را که عاجزم هر بندی و هر شکالی و هر تردّدی که پیش می آید می گویم ای الله من عاجزم تو دانی تو کنی هرچه کنی. تا اعوذ آغاز کردم یعنی هر اندیشۀ چو شیطانست از خود محو کنم بالله چون در معنی من فریاد می کنم بالله نظر کردم که من کدامم تا اسناد فریاد بوی کنم من های بسیار دیدم بر تفاوت که یکی بیکی نمی ماند که در کالبد من هست می کند یکی بی خبری و یکی با خبری و یکی تردّد و یکی گشاد، من نمی دانم که ازین منها من کدامم ای الله یکی منم را معیّن کن تا اسناد فریاد بوی کنم بتو، این بدان باز | |||||
|
بنور جمال یوسف چو برقع برداشت نور وی اثر کرد در چشم نابینا بینا شد نیز پیری از خویشان رسول گفت جوان بودم با یکی عشق آورده بودم | |||||
بمجرّد معصیت کفر نباشد و این شکال مدفوعست که اگر ایمان داشتی بترسیدی و معصیت نکردی جواب چنانک طبیب گوید بوقت بیماری با زن صحبت مکن تو نشکیبی و دانی که زیان می دارد ولی صحبت کنی بسبب غلبۀ شهوت طبیب ترا دشمن نگیرد و آن صحبت زحمت و رنج بتو رساند امّا اگر سخن طبیب را سرسری داشته باشی و استوار نداشته باشی او ترا دشمن گیرد و در معالحۀ تو نکوشد دشمنی الله لایق وی باشد و نظیر دیگر یکی از خاریدن نشکیبد و هرچند که می داند که کش شود و زیان دارد و مستسقی می داند که آب زیان می دارد ولیکن می خورد نیز عاصی اگر چه می داند که معصیت سبب عقوبت آخرتست و می ترسد این دانستن از وی ایمان باشد و بسبب غلبۀ شهوت می خورد هرچه در وی ایمان بود و ترس، این ترس ایمان نباشد. ذَلِکَ لِمَنْ خَشِیَ رَبَّه (والله اعلم). | |||||
_ |
می گویی که فرزندان را جنس خود بر آرم تا همچون من شوند خود را موقوف فرزند می داری تا جنس تو برآید اکنون خود را نظر کن که از چه جنسی اگر از جنس عارفان و متوکّلانی همچون اسماعیل و ارغون شاه که بچۀ خود را بر دکان روّاس دید که گدایی می کرد و همچون ابراهیم ادهم موقوف بچه چه باشی و اگر از جنس عالم اسبابی گرد توکل چرا می گردی حاصل عالم اسباب را نگاه داشتن بنا بر سماعست و عالم توکل بنا بر دیدست، دید قویتر بود از شنود امّا ترا اعتماد نه بر دیدتست نه بر شنود چو بر اینها اعتمادی نیست بر چه چیز اعتماد داری کسی را که در دیده و شنوایی خلل باشد هر قدمی که نهد بر سبیل توکّل نهد اکنون چون ترا قدم کوی سماع نیست متوکّل وار قدم در کوی دید نه و خود را گیر و عالم و پسران را فراموش کن از آنک همه خلقان غیر توند و جنس تو نهاند از آنک هیچ کس در حقیقت تو مدخل ندارد هرگاه مراقب حال کسی دیگر شدی تو محو شدی و بهرۀ تو محو، پس محال آمد که تو با کسی دیگر جمع شوی در یک زمان اکنون هر که فرزندان و دوستان می ورزد در بعضی زمان نیست می شود و نا جنس را بجای خود می دارد و هرگاه خود را باشی و بس هماره خود را بالله موجود می داری. طایفۀ عرفا روی گفتند بیا تا همه کاری کنیم و زنان خوب رایگان دوست می سازیم و با شاهد بازی مشغول می باشیم یکی ازیشان کاهلتر و بی جمالتر بود او را گفتند ترا نظر بر کی می افتد گفت شما آنکس را نتوانید دادن یعنی نظر بر دختر پادشاه است، گفت شما کار خویش را باشید و من کار خویش را هر روز آبدست بکردی وزیر دختر نماز گزاردی 1 و نشستی و در آن می نگریستی دختر گفت که این بیچاره را کسی نیست که سخن وی با من بگوید، زنینهاش فرستاد و گفت سلام من ببر و بگوی اگر کسی داری در میان کن تا سخن تو بگوید و اگر نداری هم بزبان خود بگوی چه می ترسی اگر سرت نماند گوممان چو آن زن سلام دختر بوی رسانید او فریاد کرد و در خود درافتاد و هلاک شد. | |||||
اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیْمَ a بمعنی است که می گوید که درخواست کن از من که مرا راه نمای بخود می گفتم مرا راه منمای بجای دیگر مرا با تو خوش است. یکی دعوی عشق زنی می کرد گفت شب بیا و منتظر میبود تا معشوقه فرو آید چون از کار شوی خود فارغ شد بیامد وی را خواب برده بود سه دانه جوز در جیب وی کرد و برفت چو بیدار شد دانست که چنین گفته است که تو هنوز خردی و کودکی از تو عاشقی نه آید از تو جوز بازی آید در عشق آنست که چون بیندیشی بمیری تا بمعشوق رسی (والله اعلم). | |||||
|
بدیع ترک خواب دید که روز آدینه استی و صد هزار خلق سپید جامع می گویندی که نماز آدینه بهاء ولد می کندی ما همه نماز سپس تو می گزاردیمی مردمان می خواهندی تا شاخ شاخ شوندی مردمانرا باز می راندندی که همه سپس وی روید و می گفتند که چون نماز آدینه بگزارند آنگاه حکم قیامت برانند. کُلُّ یَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ a. در الله نگری که همه کارها در الله است هر زمانی صد هزار کار می کند در مشرق و مغرب گویی الله فعل عالم است و فَعَّالٌ لِّمَا یُرِیْدُ b در الله نظر کنی صد هزار عجایب و صد هزار شهرها را مطالعه کنی و گویی الله عالم را هماره می جنباندی و می لرزاندی و می راندی اکنون لقمۀ جهان می گیری نامردمیست و اگر نمی گیری مردمیست بیک تقدیر چو سگ جنگ می باید کرد و بیک تقدیر از گرسنگی می باید مردن مردمان مبلغی رنج می برند و مالها بذل می کنند تا دوست انگیزند تو مستان تا دشمن نه انگیزی آخر این آسان ترست 1. مهر زن و فرزند و ترس فوات بچگان و نا اهل شدن وضایع ماندن ایشان اگر چه فایده نمی بیند ولیکن الله عشقی داده مر وی را تا ازیشان نشکیبد و این تازیانه بر میان جانست وقتی که فایده نبینی چو خرباش | |||||
|
خوشی و ناخوشی این عالم و رنج و آسایش این جهان مستدلّ شقاوت و سعادت ابد نباشد که مؤمن و غیر مؤمن را این معنی شامل است امّا دو نام است که در جهان روان کردهاند بد و نیک که اگر این دو نام نبودی وجود بر عدم نچربیدی و آدمی و خاک و افلاک برابر بودندی تفرقه میان این دو نام چون عَلمی در هوا کردند و آن متابعت انبیاست علیهم السّلام الَّذِیْنَ کَفَرُوْا وَ صَدّوْا عَنْ سَبِیْلِ اللهِ اَضَلَّ اَعْمَالَهُمْ وَالَّذِیْنَ آمَنُوْا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَ آمَنُوْا بِمَا نُزِّلَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَهُوَ الْحَقّ مِنْ رَبِّهِم a. خویشتن را مباش تا هم خالقت دوست دارد و هم خلق و هرگاه 1 مر خود را بودی هم خالقت دشمن دارد و هم خلق. اکنون اگر خود را باشی مطرود هر دو باشی همه غم تو بر تو افتد و اگر خود را نباشی که دیگران را باشی مربّیات هم خالق بود و هم بندگان وی آخر چو مربّی خالق بود و بندگان وی بود ضایع نمانی اکنون در جنّت حوریان باشند که الله ایشان را از زعفران و مشک و عنبر و کافور آفریده باشد عجبت آید از زعفران و مشک و عنبر و کافور که حور بود چه مزه باشد تو که اصل پلید داشتی و هر چهار رنگ ترا بود آب منی چو کافور از بعد آن زرد آب شدن چون زعفران و علقۀ سوخته رنگ شدی چون مشک و مضغه چون عنبر اشهب چون از چنین اصل پلید چنین صورت آفریند از چنان اصل پاک دانی چگونه باشد حور نماز چون | |||||
|
وَ اِذَا سَمِعُوْا ما أُنْزِلَ اِلَى الرَّسُولِ a عشق نامۀ حَوْرا و عینا باری جلّت قدرته بنزد تو رسانیده است تا بر فراق ایشان بگریی از آنک ایشان بامید وصال تو زار زار می گریند تو استماع کلمۀ حق را حلقۀ گوش خود ساز تا مخدّرات خلد برین حلقه در گوش تو باشند از دور آدم باطلی با حقی در هوا شد چنانک ابلیس با آدم و قابیل با هابیل چنانک خار با گل تا داد آتش اندر میان آید خار را بسوزد و خاکستر و نور گرداند و گل را گلاب را گلاب کند و قرین زلف و حبیب حور 1 بهشتی گرداند یَوْمَ تَجِدُ کُلُّ نَفْسٍ مَا عَمِلَتْ مِنْ خَیْرٍ مُّحْضَراً b اگرچه آن گناه در شب تاریک | |||||
|
سؤال کرد که چون جهانِ سفر کردنست چرا حوّا را آفرید. لِیَسْکُنَ اِلَیْهَا a جواب اَلرّفِیْقُ ثُمَّ الطَّرِیْقُ. چون الله این ازدواج را سبب بقاء عالم کرده بود تا مسافران قرناً بعد قرن بدید آیند اگر الله آدم را بی جفت داشتی عارف یکی بودی از آنک جماد و در و دیوار الله را ندانستی نه قهر نه لطف و نه عدم و نه وجود و نه رحمت و نه جلال و نه جمال و نه کمال و نه عابد و نه مشتاق و نه همراز ونه محلّ کلامش و نه محلّ خطابش و نه خلق دوزخ و نه خلق بهشت پس الوهیّت او را چه دانستی و کجا بدید آمدی. وَ النَّجْمِ اِذَا هَویٰ b. کدام شکوفه بود که بدید آمد و فرو نریخت و کدام ستاره بود که برآمد و فرو نرفت و کدام دیده بود که ستاره رویی 1 را بدید و ستاره بار نشد روی بتحصیل آرزوانها نهادۀ همه آرزوانها بتو می رسد تا آرزوانه 2 می شود اِنَّ لِلْمُتَّقِيْنَ مَفَازًا حَدَائِقَ وَاَعْنَابًا c. این نعمتها در این جهان بیافرید تا نامها را بدانی تا اگر تعریف نعمت آخرت کنند بازشناسی امّا از نعمت آخرت نامهاست در جهان و بس نه حقیقتها اگر این جهان را [ا]ز 3 بهر آسایش آفریدی در انگور پوست و ثُفلْ نیافریدی و همه لقمه را مشتمل گردانیدند بر خوشی و ناخوشی تا نظر بخوشی کنی رغبت کنی بآخرت و نظر بناخوشی کنی دل برین جهان ننهی همچنانک آدم علیه السّلام از بهشت برون آمد گوهر حجر اسود را با او همراه کردند تا حجّت روز میثاق باشد نیز روح چو از عالم علوی می آمد گوهر عقل با او همراه کردند تا او را حجّت بود بر نفس و بوی حقّها ثابت کند و نفس را ملزم کند و با خود ببرد امّا چون روح غریبست و او را | |||||
سئوال کرد که اَلْقبْرُ رَوضَةٌ مِنْ رِیَاضِ الْجَنَّةِ خوشی نزد روح باشد یا بنزد اجزاء گفتم چگونگی و راه خوشی را کسی نداند چنانک درین کالبدی چشمت بنزد صورتها می رود و یا صورتها بنزد چشمت می آید و یا هر یکی در حیّز خود و کلمات بنزد گوش تو می آید و یا گوش تو بنزد کلمات می رود و یا هر دو در مکان خویشند خوشیهای باغ در تن تو می آید و بنزد دل تو می رود یا دل تو برون می آید بنزد خوشیهای باغ می رود و یا هر دو در مکان خویشند نیز رَوضَةٌ مِنْ رِیَاضِ الْجَنَّةِ. با حقیقت مرده کسی راه آمد و شد خوشی 5 را نداند که اگر بداند غیب نماند فرق میان علماء و اطباء هم چندان بود که میان قول و بول چون دین از عالم علویست معرفت او بقول بود و دنیا از خساستست معرفت وی ببول بود (والله اعلم). | |||||
|
مَا یَکُوْنُ مِن نَجْوىٰ ثَلٰثَةٍ اِلَّا هُوَ رَابِعُهُمْ وَلَا خَمْسَةٍ اِلّا هُوَ سَادِسُهُمْ وَلَا ادْنيٰ مِنْ ذٰلکَ وَلَا اَکْثَرُ اِلَّا هُوَ مَعَهُمْ أَیْنَ مَا کَانُوْا a معنیش آنست که جمعیّت را اثرست که در وقت آنک جمع باشند الله باندازه آن با ایشان باشد. اگر در تباهی جمع شوند معیّت با ایشان از روی اضلال بود و هر چند جمع بیش باشند معیّت و نصرت من از روی اضلال با ایشان بیش باشد و هر چند کم باشند معیّت من با ایشان کم باشد و اگر از برای نغزی جمع باشند معیّت من با ایشان بیش باشد از روی هدایت | |||||
|
رنج می دیدم که روح من سفر می کرد با الله تا عجایب و صفات الله را مشاده کند و از تن من بیرون می آمد و بنزد الله می رفت از پردۀ هوا و خاک و آب و عقول و مُحدَثات و درین رفتن مانده می شد گفتم روح تو دو حالت دارد یکی حرکت و یکی سکون چون در حرکت آید وی را در تعظیم الله و یا در خشیت الله و یا در عشق و محبّت الله عمل ده و چون مانده شود ساکنش دار یعنی مشغولیها از وی نفی می کن هربار که خواهد که متعلّق شود بچیزی یا چیزی بوی آن علقه را نفی می کن تا عجب بینی و استراحت یابی گفتم بیا تا بر قرار باشم که الله نه که نزدیک من نیست هم بجای خود بالله می نگرم چون الله را با صفاتش و انوارش مشاهده می کردم همه نورها و جمالها و سبزها و شکوفها از آن نور خیره می شد و ناچیز می شد و محلّی نمی ماند خود را گفتم اگر تو خرابی همه عالم آبادان خرابست اگر تو روشنی همه ظلمات روشنست و اگر تو با رنجی همه آسایشها رنجست و اگر تو آبادانی همه خرابها آبادانست اکنون جهانیست و چندان اشخاص مختلف بر یکی آبادان و بر یکی خراب و بر یکی مظلم و بر یکی روشن و بر یکی بهشت و بر یکی دوزخ مگر که هژده هزار عالم از این رویست مگر که جمعی فراهم آیند یکی از ایشان در صفت بر آن قوم غالب بود همه در مقابلۀ وی محو شوند تا اگر او خراب بود همه خراب بوند و اگر او آبادان و روشن بود همه آبادان و روشن بوند اکنون جهدی کن تا خود را در صفت کمال اندازی که همه جهان را در دولت تو صفت کمال حاصل شود و اگر مخذول باشی همه جهان در خذلان تو مخذول باشند. فَکَأنَّ مَعْنَاهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً ای نفسه فَکَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِیْعاً وَ مَنْ اَحْیَاهَا فَکَأَنَّمَا اَحْیَا النَّاسَ جَمِیْعاً a (والله اعلم). | |||||
|
سُبْحَانَ الَّذِیْ اَسْرىٰ بِعَبْدِهِ لَيْلًا a از وجود بعدم دورتر از آنست که از زمین تا آسمان بیک لَحظه چند هزار چیز از وجود بعدم و از عدم بوجود | |||||
مریدان را گفتم نیازمند از شما یک کس یا دو کس و یا بیست کس باشد باندازۀ حاجت وی مرا لقمۀ کلمه دهند تا مر ایشانرا دهم اکنون راه دین بی رحمی و بی شفقتی و بی عهدیست اَلشَّفَقَةُ عَلیَ خَلْقِ الله ندانستۀ و التَّعْظِیْمُ لِأَمْرِ الله نمی دانی زن و فرزندی که تیمار نمی توانی داشتن ترا نیازیست بدیشان نیاز ایشان بتو بنا 2 بران نیاز تست تو دل ازیشان بر کن تا ایشان از تو دل برکنند جهان تاریک بریشان روشن شود تو می گویی که این بیچارگان چه کنند بیچاره از آنند که دل در تو بیچاره بستهاند تو بیچاره از پیش ایشان برخیز تا چاره ساز چارۀ ایشان بسازد وَ اِنْ یَتَفَرَّقَا یُغْنِ اللهُ کُلَّا مِنْ سَعَتِهِ b محمّد علیه السّلام فاطمۀ نارسیده را بمکّه رها می کرد بمدینه می آمد تا شفقّت بود علی خلق الله کوشش عاجزانۀ خود دور می کرد تا پروردگار نیکو داردش، با یاری چو در راه باشی اگر در یکدم با تو همراه بود شفقّت بجای او بکنی | |||||
|
از رنج و دلتنگی می خواستم که هلاک شوم و آرزوی عدم | |||||
|
جَنّاتُ عَدْنٍ یَدْخُلُونَهٰا یُحَلَّوْنَ فِیهٰا مِنْ اَسٰاوِرَ مِنْ ذَهَبٍ وَلُوْءلُؤًا وَ لِبٰٰاسُهُمْ فِیهٰا حَرِیْرٌ a مسافر یا سفر تواند کردن یا مشّاطگی تن خود | |||||
بعد از مردن و خاک شدن راحت از کجا بود از آنجا بود که عصای موسی هزار چندان عصاها را فرو خورد باز همچنان عصا شد که در وی هیچ زیاده نشد اگر این سخن نه بر خلاف طبع بودی چندین معجزه نفر ستادندی مُتّکِئِنْنَ فِیهٰا عَلیٰ الْاَرٰائِکِ c اینجا تکیه و مقام مساز که تکیه جای دیگر است و ذْلِّلَتْ قُطُوْفُهٰا تَذْ لِیلًا c همچنانک جمادات و اشجار و انهار و اثمار درین عالم بفرمان اللهاند تا بفرمان او بر می آیند و بفرمان او می افتند و آب بفرمان او می رود الله جمادات بهشت را همچنان بفرمان بهشتی کند آب و باد و سقف همه جمادات اگر چه بدیگران لایعقلند ولیکن بفرمان الله بعقلند از آنک همه موجودات چاکر و عارف الله اند هر که عارف الله آمد ایشان همه با آنکس آشنا شوند بدل می آمد که تا کی مرا کشتگی 2 باشد و عزم باشد از کار بکار و از شغل بشغل، الله الهام داد که هرگز تو غربت نکردۀ و از شغل بشغل نرفتۀ هماره با ما بودۀ و آموخته با کار ما بودۀ، دوست خود را فراموش مکن و قرارگاه اصلی را مگذار آنگاه که نیست بودی در علم و حکم و تقدیر ما فراموش نبودی مگر اَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ d همان وجود ما را که در حکم و تقدیر وی بود خطاب می کرد و در وقت جمادیّت در سرّا و ضرّا بفعل من بودی و بعد از آنک خاک خواهی شد همچنین باشد اکنون ای الله چون هماره با توام و در کار توام با من نحس پیوسته و رنج دایم از چیست الله فرمود که مَنْ رَضِی فَلَهُ الرِّضٰا وَ مَنْ سَخِطَ فَلَهُ السَّخَطُ. هر کرا کار ماش خوش آید هماره در بهشت بود باندازۀ آنک او را خوش آید و هر کرا از کار ما ناخوش آید هماره در دوزخ بود باندازۀ آنک او را ناخوش آید (والله اعلم). | |||||
|
تَبٰارَکَ الَّذِیْ جَعَلَ في السَّمٰاءِ بُرُوْجاً a اندر این کبودی آسمان نگاه کن که چند روشن است و چند کبود تا بدانی که این خانهایست که مصیبتش | |||||
|
فَصَبْرٌ جَمِیْلٌ a اندرون پر آتس و صورت خوش.
اندرون سوخته و برون بر افروخته رنج فراق کسی داند که وی را دوستی بوده باشد و رنج هجران کسی را نماید که او را عزیزی بوده باشد. و از آن جدا مانده. هر کرا یوسفی نیست او را زندگانی و زندگی نیست، روزی چندی با حریفکی در گلخنی روزگار کنی بمفارقت وی ترا دردی بود آخر یعقوب چون راح روح وحی در مشاهدۀ یوسف نوش می کرد بر فراق او چگونه گریان نباشد گفت ای دیده سپید شو چو روشنایی برفت رشکم آید که در جهان نگرم بی جانان اکنون اجزای من حریفکانیاند در میان راه دست در یکدیگر کردهاند و بموانست یکدیگر نشستهاند شراب وصال نوش می کنند. همین ساعت از یکدیگر جدا شوند و نامۀ فراق یکدیگر بر خوانند. هیچ چیزی نیست که وی را ضدّی نیست چون کسی چیزیرا دوست داشت بهمان مقدار | ||||||||
|
فَلمَّا بَلَغَ مَعَهُ السّعْیَ a هر یکی سعی می کنند و می دوند بطرفی هر که روی بآبادانی دارد بدانجای برسد یکی بآبادانی و یکی بویرانی اکنون | |||||
|
بدانک آن جهانی غریب باشد و این جهانی شهری باشد و انبیا علیهم السّلام همه غریب بودند آنک خود را غریب دانست راستگوی بود از یک راه درآمده است و راهی دیگر برون می رود غذایی که منی گشته است پروردۀ باد و هوا و گردش ستارگان و آبهای آسمانی و دریاییست همه غریب و سرگشته. باز کالبد او را بهمان حالها بازگردانند بامانت بمشرق و بمغرب رسانند که روح غریب را بسرای کرامت | |||||
می پرسید که تقدیر الله مخلوقست یا نامخلوق گفتم کسی که هیچ نداند از خیری و طاعتی و دوستی چنگ بدینها در زند تا خود را معروف کند آنک عاشقان و دوستانند وَ ِللهِ الْاَسْمَاءُ الْحُسْنیٰ a می خواند الرَّحمٰنِ الرَّحِیم القاهر الاحد الصمد سبحان الله والحمد لله هرچه در قرآن و احادیث آمده است. وَ ذَر الَّذِیْنَ یُلْحِدُوْنَ فِي اَسْمَائِهِ a جسم و جوهر و عرض مخلوقی الی غیر ذلک من الاصطلاحات التی لاینبئی عن العظمة نظیر وی چنانست که پادشاهی باشد با عطا و سخاوت و شجاعت و قهر و لطف و ممالک بسیار و غلامان بسیار طایفۀ از چاکران وی گویند که سپیدی چشم وی اندر رگها نیست سپیدی چشم وی بدین قدرست و سیاهی بدین قدر و در سیاهی چشم وی آبله نیست بر پوست وی موی نیست و در گوشت وی غدد 1 نیست این را شعرها سازند شک نیست که این نوع مدح سبب حطّ 2 بود از آنک آب مهابت را ببرد و آتش | |||||
|
وَ لمَّا تَوجَّهَ تِلْقٰاءَ مَدْیَنَ a هر حالت تو موسی و عیسی و جمله انبیاست علیهم السّلام و فرعون و شدّاد این اسماء افعال تست و مدین و مصر و شام و سایر الاماکن مقاصد تست و سفر و حضرتقلّب تست از کار بکار تِلقٰاءَ مَدْیَنَ در بند جلوه کردنی اگر رنج قومی نمی بایستی کشیدن یدبیضا و عصاء ثعبان و دم و قَمّل و ضفادع چرا می بودی بیان خلق عالم فی ستة ایّام اگرچه لیل و نهار نبود و شمس و قمر نبود ولیکن مقدار آفرینش هر قطعه جهان را یوم نام نهاد تا شش قطعه را ستة ایّام نهاد و این بیان آنست که پیش از تو چندین هزار سالها کارها کردهاند نه اتّفاقیست کار جهان همچنانک ماه و آفتاب را علامت این ایّام گردانید نیز چیز دیگر آفریده باشد که علامت آن ایّام بوده باشد چو از نور آفتاب رگ لعل و یاقوت و زر و نقره با آنک در لحد کانهاست بهره می گیرند چه عجب که اثر رحمت در لحد بمؤمنان برسد وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ b دو عاشق و معشوق در مصطبۀ جهان یکدگر را می طلبند چون دو جمع شوند نقیب قهر بیاید بیکجایشان بگیرد هر دو را روی سیاه کند از جهان بیرون کنند و در دوزخ اندازند ماه چون عاشقان جامه چاک می زند اگرچه بر خود می کاهد ولیکن تازه رویست که عاشقان اگرچه ضعیف شوند ولیکن تازه روی بوند هرچه نوری حاصل کند همه خرج کند و آفتاب گرد کند که عاشقان سخی باشند یُوْلِجُ اللَّیْلَ فِي النَّهَارِ c پارۀ | |||||
|
نخست آدم که سر از خاک برزد بی مجالست اصحابْ درس اهل سماوات و پریان گفت و مطالعۀ سعد و نحس کواکب کرد وَ عَلَّمَّ آدمَ الْاَسْمَاءَ کُلَّهَا a تا پری و فرشته را حقیقت وی معلوم شود، ابراهیم بی پدر و مادر در کوه مانده بود چون بیرون آمد پدر را تعلیم کرد و دفترهای نجوم ایشان را بیکسو نهادن گرفت و آب بر روی چهار طبع ریخت و در آتش رفت و بنشست، موسی بی پدر و مادر غریب و راعی غنم بنزد سَحره آمد که دیوان و شما بر کار نیستید، عیسی علیه السّلام بی پدر انجیل آورد که چهار طبع را بشویید که جالینوس و فیلسوف بر کاری نیستند من نابینای مادرزاد را بینا کنم و مرده را زنده کنم و گل را مرغ کنم بی دارویی و معالجتی، محمّد امّی صلّی الله علیه و سلّم از توریت و انجیل و کتب پیشین و فصاحت و بلاغت مرادیب رفتگان را آموختن گرفت تا روشنی راه عالم غیب نیک مقرّر بود، محمود عبد الرّزاق گفت که سه شبست که دعا می کنم تا رسول را علیه السّلام بخواب بینم هر سه شب مولانا بهاء الدین ولد را بخواب بدیدم و عبدالله هندی گفت که سلطان وخش و همه غلامان و لشگرش علمهای بزر پوشیده بودند و مولانا بهاء الدین ولد بر تخت نشسته بودی ایشان می آمدندی و آب پای وی را بر می داشتندی و در روی خود می مالیدندی و ایشانرا کسی می گفت از غیبیان که بروید در امان وی باشید و نیز خواهر ترکناز گفت | |||||
|
یَا اَیُّهَا الَّذِیْنَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوْا بِطَانَةً مِنْ دُوْنِکُمْ لَا یَأْلُوْنَکُمْ خَبَالًا وَدُّوا مَا عَنِتُّمْ قَدْ بَدَتِ الْبَغْضَاءُ مِنْ اَفْوَاهِهِمْ وَمَا تُخْفِیْ صُدُوْرُهُمْ اَکْبَرُ قَدْ بَیَّنَا لکُمُ الْآیَاتِ اِنْ کُنتُمْ تَعْقِلُوْنَ a. در آن حالت که بدوستان دینی باشی دل تو برحم و شفقت و نیکوخواهی اهل اسلام و بزرگ داشت و دوستی انبیا و مجاورت ملایکه آراسته باشد این از آنست که از تنۀ درخت کالبد تو میوهای خوشبوی سرایر ملایکه بعالم غیب نقل می کنند و آن بوی خوش ترا مزیّن گردانیده است براحت و رحمت و تعظیم و چون بدان عالم روی اینچنین میوها بینی غم چه می خوری عاشق الله باش تا از همه رنجها و غمها خلاص یابی اکنون غم مخور اگر الله چیزی دادستت از آن بسیار اندکی در راه وی بباز و اگر ندادستت فارغ بنشین و غم مخور جنگ همه با اختیارتست چون اختیار تو رفت جنگ نماند اگر شهوت ندهند فرو مردۀ و اگر زیاده از طاقت تو دهند چون شیشه از آن باد بطرقی هر چند کار بیش کنی قدرتت بیش دهند که دخل باندازۀ خرج است چون نازکی ورزی و صرفه کنی در خرج کردن قدرت و قوّت کم دهند که قدرت از بهر فعلست چون فعل نکنی قدرت ندهند پس اختیار را بمان وَلَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ اِلَّا بِاللهِ الْعَلِّيِ الْعَظِیْمِ بگوی هر تدبیری که در آید لاحول کن تَحوّل کن از قوت و تدبیر خود هر ندامتی که ترا از معصیتی پیش آید لاحول کن که بخود کی توانم این را راست کردن ترک این ندامت بگوی و اگر رغبت بطاعت می کنی می گوی لاحول، از عظمت الله | |||||
معصیت با ایمان زبان ندارد و طاعت با کفر سود نکند گفتم اَبْرِ غم در عدوی الله افتاده است از آنک حسد از غفلت و بی فرمانی الله و نُکر با الله خیزد و آن حالت عدو الله است و آن حالت که حبیب الله است مرحمت است باخلقان عاصی و مطیع تا بدانی که از آن وجه که حبیب الله آیی رنج با تو کار ندارد و از آن وجه که مخالف و عدوالله آیی محل رنجها باشی هر زمان مست نباشی از لذت الله و غافل باشی آن زمان عدوالله باشی که اگر حبیب الله باشی از مستی محبّت و کمالالله بیهوش باشی (والله اعلم). | |||||
|
می خواستم تا خدمت الله کنم چنانک مزه بیابم هیچ وجهی مزه بیابم هیچ مزه نمی یافتم بهر طرفی می دویدم و رضا طلبی می کردم هیچ جای روی راهی نمی یافتم گفتم هیچ دولتی ورای آن نباشد که خدمت در غیبت بود در غیبت تو اگر ترا موافق و مصدّق و خدمتکار باشد چنان نوال ارزانی داری که در حضور صد چندان چاپلوسی را وزنی ننهی از بهر آن تا کار تو قدر و قیمت گیرد، ایمان بغیب فرمودند مر ترا اکنون باید که عشق تو بوقت حجاب و در نایافت چگونگی و حکمت بیش از آن باشد که بوقت استدلال و نظر و حکمت از آنک در وقت غفلت و حجاب و جهل غیب پیش باشد و بوقت نظر و استدلال عین بیش باشد اول مبنای تو بر بلغم کردند که فضل کودکیست و دوم دَمْ که فصل جوانیست و سیوم صفرا که کهولیت است و چهارم سودا که شیخوخیت است پیشگاه خانهات بدین چهار متاع مُستقذَر از بهر آن آراستند تا ناخوشت آید و از وی بگریزی نشان سعادت آن باشد که جایی 1 بر سر فرو خواهد آمدن که اِذَا وَقَعَتَ الْوَاقِعَةُ لَیْسَ لِوَقْعَتِهَا کَاذِبَةٌ a کُلُّ مَنْ عَلَیْها فَانٍ b او را بی قرار | |||||
مؤذن صلا گفت گفتم معلوم شد که سبب خلاصی از بلاها دعا و زاریست و رسیدن بدولتها دعاست اکنون در حال خود نظر کن اگر مرده دل و مرده اجزا باشی نوحهگری بحضرت الله آغاز کن و هر جزوت برتن خود زاری آغاز کند بحضرت الله و اگر زنده دل باشی و زنده اجزاهای و هوی عاشقانه در حضرتش درمی ده و خدمت مشتاقانه بجای می آر خویشتن را برگرای و بنگر که پشت وارۀ تن خود را از بهر کی می کشی از بهر دوستی خود یا از بهر کسی دیگر، نان و آب و شهوت راندن پاره بر زدن این جوال است، مقصود اگر ازین جوال کشی همین پاره بر زدن و دوختنست عاقلی نیست متاعهات نگاه می دار تا برون نه افتد از گوش و چشم و دل و گُرده اگر بر سبیل کفران می بری بآتشی می بری تا بسوزی و اگر می دانی که سرمایۀ کسی دیگرست بفرمان و دوستی او می بری دزدوار مبر کسبهای حلال دکانهای الله است بفرمان الله بر آنجا می نشین و کسبی می کن و حرامها دکانهای الله است ولیکن تو بدزدی 2 بدانجای | |||||
|
وَ مَا کُنتَ تَرْجُوْا اَنْ یُلْقٰی اِلَیْکَ الْکِتَابُ اِلَّا رَحْمَةً مِنْ رَبِّکَ فَلَا تَکُوْنَنَّ ظَهِیْرًا لِلْکَافِرِیْنَ a. کوی ملحدی و بت پرستی و آفتاب پرستی و خدای پرستی و سنّتی و بدعتی گردانست گرد جهان هرچند گاهی هر خاکی و هر ولایتی را ملتّی گیرند تا چند هزار بار ولایت بلخ ملحدان را 1 بوده است و گرد کوه سنی و هند و ترک اسلام، و عرب و عجم کفر، اندک آتش بهر جا می افتد و شعله می گیرد، دو حالتست قدرت و عاجزی هرگاه وقت قدرت خدمت کردی از عاجزی باک مدار وظایف خدمتکاری بتو رسانند اگرچه خاک شوی همان ثواب بنویسند فَلَهُمْ اجْرٌ غَیْرُ مَمْنُوْنٍ b همّت و عزم همچون بیخ و دانه است گاه قدرت از گوشت و پوست سر بر زند و شاخ و برگ و میوه برون آرد از تسبیح و تهلیل، بدان جهان این درخت طاعت را بشکافند از وی درختهای با نعمت بهشت بیرون آرند و وقت عاجزی آن بیخ همّت همان سوی بهشت شاخ و برگ برون آرد، از دم عیسی از گل مرغ گردانیدند از دم تسبیح تو مرغان علیّین آفرینند یا مستغفری تو در بهشت بر سر درختان مونس و قوّال و مغنّی و مترنّم بود ترا و یا بسبب دم تسبیح تو گرد وجود ترا بعد از مرگ مرغی گردانند بوقت حشر هرچند بزرگ داشت در آن تسبیح مر ترا بیش آن مرغ تو رنگینتر و فرمانبردارتر بود از آنک دم تست و درختان بهشت فرمانبردارتر شوند از آنک فعل تست که شجرۀ طاعت تست و حور مسخّر تو شود از آنک هوا و آرزو جوی تست و خمر بهشت مسخّر تست از آنک | |||||
|
يَا اَيُّهَا الْاِنسَانُ اِنَّکَ کَادِحٌ اِلَىٰ رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِيْهِ a جهد می کنی و جان می کنی در کارهای مختلف چنانک موش یک رهش سوی سرکۀ مردمان باشد و یک رهش سوی خمرۀ روغن و یک رهش سوی انبار و یک رهش سوی زر تو نیز شنودۀ که فلان پیشه و فلان هنر سبب آب روی و دولتست آن همه هنرها اکنون همه را می ورزی تا همه را بگیری بضاعت سفر می فرستی و عزم سفر می کنی و عزم دهقانی می کنی و در بازار خرید و فروخت می کنی و تعلّق آمد شد طایفۀ می داری و یکسوی رسن بگردن خود بر بستۀ بدان طرف و بدین طرف می روی در میانه خفه می شوی و دیوانه گونه می شوی، سوراخ موش دشتی را نافقا گویند آن تن و کالبد مرد منافق سوراخ موش دشتی را ماند از سوراخ چشم جای دیگر می رود و از سوراخ گوش جای دیگر می رود و از دل چیزی دیگر می جوید باش تا از اعمال شما صورتها آفریند و از سیرتهای شما جانهای آن صورتها کند فَمُلَاقِیْهِ بدورسی خوش بود یا ناخوش بود | |||||
|
بدانک دوستی درخت مزه است و مزه درخت زندگیست هر که با کسی و یا چیزی دوستی قویتر دارد مزه بیش یابد و حیات بیش دارد و هر که کم دارد کم، و دوستی نظر نیکوییست بروجه مداومت، آنک او را درست می داری او همچون زمینی است مر نهال نظر دوستی را هر کجا خواهی این نهال نظر را بدوستی توانی نشاندن اگرچه گنجشکی و گربۀ وطعامی و گنده پیری باشد نجاست بدوستی پاک گردد چون بول و خون رسول علیه السّلام و بول بچه و مادر و پدر نجاست عصیان مؤمن بسبب دوستی الله مُسْتَقْذَر نباشد بآخرت هر کجا صداقت محکم 1 آمد مال را فدای مال صدیق و آب روی را فدای آب روی صدیق کند او را گویند چرا خرج می کنی گوید کاشکی بیشاستی تا خرج کردمی چنانک ابو بکر رضی الله عنه در راه رسول علیه السّلام و صحابه اکنون نظر می کن که نهال نظر دوستی را در ملک مردمان می نشانی و آن غیر الله است اگرچه اجزای تست که غیر تو آنست که یُتَصوَّرَ اِنْفِکَاکُهُ عَنْکَ و نهال دوستی در مملکت خود نشان و آن الله است که لَا یُتَصوَّرُ اِنْفِکَاکُهُ عَنْکَ بهر حال که هستی از تصرّف الله جدانۀ لاجرم بثمرۀ مزه و فایدۀ حیات ابدی برسی. یَا عَلِیُّ لِلْصَّدِیْقِ ثَلٰاثَ عَلَامَتٍ اَنْ یَجْعَلَ مَا لَهُ دُوْنَ مَالِکَ وَ نَفْسَهُ دُوْنَ نَفْسِکَ وَعْرِضَهُ دُوْنَ عِرْضِکَ مَعَ کِتْمَانِ سِرِّکَ از بهر معیشت خود دنیا چه حاصل کردی از بهر حیات آخرت چه علم حاصل کردی الحیّ القیّوم کویی چرا می روی که نومید باشی من کوی نومیدی نهادهام و کوی امید نهادهام و کوی جان فزا نهادهام و کوی غم نهادهام چرا کویی نروی که هر ساعتی امید زیاده شود و تازه و تر باشی اگرچه خاک شوی (والله اعلم). | |||||
|
| |||||
|