p.22
فصل١٨
بمسجد رفتم ذکر میگفتم رشید قبایی را دیدم صورت او از پیش دلم نمی رفت گفتم دوست و دشمن هر دو ملازم دل اند، تا با غیرالله بیگانه نشوم خلاص نیابم و دل سلیم نشود گفتم تکلفی کنم و دل بالله مشغول گردانم تا دل بچیزی دیگر نپردازد دیدم که صورت دل پیش نظرم میآید تا من ازو بالله میرفتم هم از عرضش هم از اجزاش یعنی از رنک سر خیش بالله میرفتم تا ببینم که این رنگ سر خیش و اجزای لعلیش از کجا مدد مییابد دیدم که هر جزو رنگیش پنج حس دارد و چنگال اندر زده است بالله و مدد میگیرد از الله و همه اجزای دل همچنین مدد از الله میگیرد و همه اجزای عالم را میدیدم از عرض و غرض و هر چیزی که هست از موکلان و خزینه داران الله همه این مدد ها را از عقول و حواس پاک میگیرند، درین عالم همه خیال عقل چون هلال روشن می بینم که موج میزنند با دستها و پایها و مدد میگیرند از عالم روح باز درهر خیالی که نظر میکنم دری دیگر کشاده میشود لاالی نهایة پس معلوم می شود که اگر در الله گشاده شود چه عجایبها که ببینم اکنون اول از عالم اجزا بعالم اعراض آمدیم و از عالم اعراض بعالم عقول و حواس آمدیم و باز این عالم از عالم ارواح مدد میگیرد و عالم ارواح از صفات الله مدد میگیرد و هر عالمی گدای عالم دیگرست دستها باز کرده سائل وار تا از آن عالم دیگر بکف وی چیزی دهند تا هر چه بحضرت الله نزدیکتر میشود آن عالم پاکیزه تر میشود تا عالم عقل شد و آنگاه عالم روح شد و انگاه عالم صفات الله شد بازاز ورای صفات الله عالم صد هزار روح است موج میزند و خیرگی میدارد از خوشی و راحت که در ادراک نیاید لاجرم حضرت الله بی چون و بیچگونه آمد اکنون هر جزوی از اجزای دل را نظر میکنم که چگونه ساده و سوده و گردگرد چون خیال روشن
|