(version 2β)

Ma'arif

p.54
فصل٤٠

قَالَ النَّبِيُّ عَلَیْهِ السَّّلَامُ. کُلُّکُمْ رَاعٍ وَ کُلُّکُمْ مَسْئُوْلٌ عَنْ رَعِیَّتِهِ. گفتم میر را که تو همچون بوتیماری که سر فرو کردۀ و همّت و وهم در بستۀ که مرا این می باید و آن می باید چون کژ پا یک که گرد آب میگردد و کرمکی میجوید تو گرد جهان میگردی و قدم بتأمّل و تأنّی بر میداری و می نهی و جاه و مال می طلبی اگر از بهر آن میطلبی تا خداونده باشی و اینها بفرمان تو باشد در آمدن و در رفتن محال می طلبی زیرا که چندین هزار آدمی خداونده نشدند تو نیز هم نشوی آخر کدام صحّت بفرمان تو آمد و بفرمان تو رفت و کدام فرزند بفرمان تو آمد و بفرمان تو رفت تا چندین مغرور شدی و غلط افتادی پس معلوم شد که خداوندی نتوانی گرفتن اکنون چه کارجویی میکنی یعنی کار دیگران چه میکنی بی آنک ترا بفرمایند و اگر چنگ در کار بفرمان میزنی در ولایت کسی میخواهی تا آشنا و چاکر باشی خداوند
p.55
آن ولایت را و نمیدانی که اینها را که می گیری بامانت و عاریت میگیری و شبانی میکنی و گوسفندان خداوند آن ده می ستانی تا نیکو داری و نگاه داری و تو نمیدانی که هر چه بیش طلبی بار تو بیش شود و کار تو مشکل تر بود چو در عهدۀ این قدر امانت درماندۀ دیگر چه میطلبی بنگر درین امانت و عاریتها که داری اگر صیانتی بجای می آری دیگر می طلب و اگر خیانت می کنی دیگر مطلب اکنون حاصل اینست که با درستی و راستی استوار باش تا باطل و نادرست ترا نرباید و بدانک باطل و نادرست صف کشیده اند و بسوی تو حمله می آرند و خود را بر تو عرضه میدهند امّا چه غم چو در چشم و حواس تو حق برقرار خودست. اکنون حیوة دنیا باطلست از آنک باطل آن باشد که مینماید و چیزی نباشد همچون سحر که بنماید و چون چشم بمالی آن خیال نمانده باشد و همچنانک در تاریکی دیو چون مناره مینماید چو لاحول کنی هیچ نپاید و این حیاة دنیا و خوشی دنیا صف زده است از مشرق تا مغرب از عملها و شهوت و نَهمت و آرزوی فرزندان و شَرَهِ جمعیّت و خویش و تبار و آب روی و زینت و زبر دستی و این همه بر تو حمله میآرند و ازین خیالهای فایده دنیا وی چندین بار دیدی که آمدند و رو هیچ نمانده است و حاصل آن خاکی یا عقوبتی بوده باشد امّا سعادت تو بآخرت و بطلب آخرت باز بسته است. اکنون نسبت تو بخاک است و خاک را چه اثر باشد همچنانک خاک را چه خبرست از نسبت تو بوی و خاک را از تو چه کمال و ترا از خاک چه کمال و دور تو نیز گذرد و خاک شوی پس خاک را از خاک چه اثر شود دیدی که دنیا حیوة نمود ولیکن هیچ نبود. اکنون چو این باطل ترا از محق می کند تو در دست وی اسیر باشی اگر فرصت یابی بگریز بحق باز آری که توبه عبارت ازین است تو که عمارت و بنا را دوست داری چون دلت آنجا نیارامد باز بدست خود خراب میکنی و جاییت که دل بیارامد بنا در می افکنی و اگر جایی نه ایستی و دلت فرو نیاید در بنای تن خود و قالب خود تدبیر میکنی و صحت وی میورزی پس چنان باشد که در زمین مردمان و برچهِ ویران بنا می افکنی باری بنا چنان افکن که اگر خداونده بیاید و آنرا ویران کند چوبی بماند که با خود
p.56
ببری نمی بینی اهل خرگه را بهر کجا که روند بنا با خود ببرند. اکنون چنان باش که شقّهای خیمه ات را چون فرو گشایند جایی دیگر باز توانی گشاییدن و بر آوردن یعنی کالبد را چنان بر آرکه چوب وی در جای دیگر خرج شود چنانک نَحل جانت که در سنبل حواس خمسه ذُلل میرود و از رنگهای آدمی میگیرد و از بویهای سخن میگیرد و از مزهای طعام میگیرد و بلعاب خود خانۀ کالبد را ترتیب می کند والله اعلم.
_