p.120
فصل ٨٥
اَلَمْ نَجْعَلِ الْاَرْضَ کِفَاتاً اَحْیَاءً وَاَمُوَاتاً
a
گفتم ای آدمی همه زیرکیها و حرفتها و نسلها و همه چیزها را خاک شدن می بینی و هیچ از خاک بر آمدن نمی بینی زر که بدست گرفتۀ خاک میکنی دو گوهر شبب چراغ چشم بر طبق نهاده خاک میکنی عقیق و یا قوت دل را خاک میکنی گوش که ریح را دور کند وروح را نوش کند و آن دمی که چهار طبع در وی مرّکب است روح کلمۀ حقیقت آدمیّت را بر گیرد بر روی هوا تا بگوش رسد و چادر چهار طبع دم در هوا بماند و عروس روح معنی در وی رود و تو این همه را خاک میکنی. اکنون این همه معانی را چه خاک میکنی و خاک را تباه میسازی و خاک از خود خاک نیست خاک را خاکی ما داده ایم باز از آن خاک پاره را آدمی گردانیدیم و قدم اورا بر روی خاک روان کردیم تا بدانی که خاک را خاکی از وی نبود بخواست ما بود همچنان بدان که جمله خاک را توانیم در هوا کردن و خاکی را
|
p.121
از وی ناچیز نتوانیم کردن و او را یا حیوان یا عرصۀ بهشت و یا اجزای دوزخ می توانیم کردن و همچنین باز هر چهار ارکان را و آدمی را ازروی خاک در سینۀ خاک بردیم همچون مادر که فرزند را گاه بر رو نهد و گاه بر سینه نهد.
سئوال کرد که آدمی بعد از آنک خاک گردد او را دور می نماید از طبع چیزی دیگر گشتن و بآسمان رفتن. گوییم همه تغییرها و تبدیلهای حال و صفت و نقل کردن از مکان بمکان و همه چیزها از طبع دور است همان مقدار که آدمی از زمین بآسمان رود این همه تغیّرها بر خلاف خاصیّت و صفت مُغَیَّرٌ عَنْه است و اگر اتّحاد صفت و خاصیّت بودی میان چیزها خود شیئِ واحد بودی و تغیّر محال بودی پس شان الله همه تغیّر است تا بدانی که الله همه بر خلاف عادت می کند الاّ آنک تغیّر بعضی چیزها زودتر است و پیش تر است و تغیّر بعضی دیرتر است و کمتر است و این مقدار دلیل عدم نکند و متصوّر مدار قبول تغیّر آمد وَصَیْرُوْرَةُ الْاِنْسَانِ شَیْئاً آخَرَ و بآسمان بردن متصوّر است ثُمَّ انْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبَارَکَ الله اَحْسَنُ الْخالِقِیْنَ
b
اکنون ذات او و صفات [و عرش و کرسی او و سما و ارض او
1
] وَمٰا بَیْنهُمَا او و خلق او و قهر او و لطف او و جهات او و صُورَ اوفَعُلِمَ اَنَّهُ لَا اِلٰهَ اِلَّاهُوَ وَلَامَوْجُوْدَ اِلَّاهُوَ والله در همه صنعها تشبیه و تصویر
2
دارد و بنده را زهره نی که او را صورت و تشبیه گوید لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْئ وَهُوَ السَّمِیْعُ الْبَصِیْرَ
c
و تعظیم و قهر در عین این باشد که کسی را سامان سخن گفتن بالبها نبود گرچه حقیقت مردم همه سخن است یعنی هرکس بسخنش معلوم می شود نیکی او و بدی او و گوهر او و منزلت او همچون غنچه و شکوفه که شکفد و همه باطن خود را بخلق مینماید که هیچ پنهان نمی ماند چنانک تا خورشید نباشد و هوا و ارض و سما
|
p.122
نباشد ذره ننماید همچنان تا الله نبود صورت و شکل ننماید و چیزی نجنبد این چنین طالب و رحیم که الله است می دانک کسی را مرده رهانکند والله اعلم.
|
pp. 120 - 121
a
. قرآن کریم، سورۀ ٧٧، آیۀ ٢٥ و ٢٦.
١
. از نسخه (د) افزوده شد.
٢
. د : تصور.
b
. قرآن کریم، سورۀ ٢٣، آیۀ ١٤.
c
. سورۀ ٤٢، آیۀ ١١.
|