(version 2β)

Ma'arif

p.95
فصل ۶۵

گفتم ای آدمی در هر ریزۀ شهوت تو دیوی چنگال درزده است و ببوی آن مراد در تو می آیند چنانک مورچه با دانه چنگال سخت کرده باشد اندرونت از دیوان همچون مورچه خانه ازان شده است ترا گفتند که این دو در را که گلو و شهوت است در بند تا درنیایند و اگر تو در آنرا بستی و هنوز اندکی می آیند و وسوسه می کنند از آنست که اندکی مراد هنوز باقیست ترا گفتند که شیشه را از نان تهی کن تا از نور پر کنی تو از نان تهی کردی ولکن نقش سودا پر کردی و خون وریم مردمان پر کردی از نانت ازان تهی کردند تا بدانی که ازان دگرها بطریق اولی است تهی شدن اَلْعَاقِلُ یَکْفِیِْهِ الْاِشَارَةُ ما با عاقل خطاب کرده ایم نه با غیر عاقل اکنون هر اندیشه که هست و هر سودایی که هست و هر چیزی که هست چو در اندیشه آمد چون گل خشک شده را ماند و گیاه خشک و زرد گشته را ماند و آنک برون از اندیشۀ تست هنوز نو نو شکوفه و تازگی دارد و سبزۀ نیک تازه از آنجا بیرون می آید همچنانک میوه ها و کوکها که نو می رسد اولّش را می خورند و دگرها را رها می کنند زیرا که اولّش لطفی 1 و طبعی دارند و ازین قبل گفت که الْجُوْعُ طَعَامُ الله یعنی که در عرصۀ غیب سبزۀ حکمت می روید و آهوی طبعت آنرا می چرد اکنون هر اندیشه که چهره نمود و تو آنرا خوردیش باوّل وهلت در عالمی سادگی آب گون می باش که هر چه برویید وبدان 2 اندیشه خوردی رهاش کن تا باز نو بیرون آید. سؤال کرد از هوایی که سپس مرگ بود گفتم چون قدم در معصیت نهادۀ بدانک قدم در حدود ولایت دوزخ نهادۀ در طرفه هوایی یعنی چنانک بادی را سموم آفریند و بادی
p.96
را هوای عفن آفریند که سرو پوست و گوشت مردم را زیان رساند همچنان دم غیبت ترا و نَفَس فحش ترا سمومی و هوای عفنی آفریند سپس مرگ تا ترا پریشان دارد و از نفس تسبیح و نصیحت و شهادت و صدق تو در قول آنرا هوای خوشی 3 آفریند در حدود ولایت بهشت اکنون یک رکن در اصل آفرینش هوا و باد راست و آب و خاک راست و آتش راست و آتش آتش صلابت و عداوت است با اهل کفر و آب آب رقّتسث و شفقتست بر اهل اسلام و باد باد نصایح و عدل و صدق است و خاک خاک اجزای صابر و حمول است و ترا ازینها قرینان آفرینند و هوای خوش و آبهاء روان آفرینند در بهشت تا بدانی که مقصود اعتقاد و تعظیم است و بآنچ مراد الله باشد اعتقاد را بآن داری پس تسبیح و تهلیل و اعتقاد و بندگی و زاری بر حضرت الله خوشتر بود از همه چیزهای دیگر اکنون چو الله ترا می بیند خود را چون عروسان بیارای که خریدار از وی قوی تر نخواهی یافتن چشم را بسرمۀ شرم و اعتبار مُکحّل کن و گوش را بگوشوارۀ هوش بیارای و دست را بکار ادب برنه و روی را بسپیده و غازۀ نیاز و اخلاص بیارای و پای را بخلخال خدمتگاری آراسته گردان و فرق میان حق و باطل راست کن و خمار تعفّف و معجز استعصام بر سر افکن که اَلْاوْلِیَاءُ عَرائسُ اللهِ تا اغیاران بران وقوفی نیابند اکنون نیکو و با فضل آنکس است که مردمان نیکو و با فضلش بینند نه آن کسی که محتاجان وی اند از آنک خوب با جمال خود را نبیند و زشتی زشتی خود را نبیند امّا کسی دیگر ببیند ایشانرا اگر کسی گوید که خلقان متضادّاند در پسند نیک و بد از آنک اختلاف طباع است گوییم آخر نیکویی تو در حق تو اصل است تو چنان زی که ار خود مزه بیابی من از الله هوش وحیات عشقی می طلبیدم و نظر محبت و تفکّر بخیری می طلبیدم و فرو سوی ادراک می نگریستم و امید می داشتم که آن حیات و آن حواسّ خاصه و الهانه بخشدم دیدم که هر حیاتی را حیاتی دیگر مرجوّاست و هر عشقی را عشقی دیگر مطموع و ممکن است که الله دهد لاالی نهایه و هر جزو وجودی چون پشۀ خفته اند
p.97
و منتظر حیاتی اند و ممکن است که همه را زندگی دهد الله چنانک در و دیوار بهشت را داده است اکنون من از الله هماره طالب آن حیاتها می باشم و آن هوش و ادراکات را منتظر می باشم والله اعلم.
pp. 95 - 96
۱ _د: لطیف. ۲ _د: بدندان. ۳ _ د: خوش.