(version 2β)

Ma'arif

p.210
فصل ۱۳۹

سئوال کرد از ذٰلِکَ لِمَنْ خَشِیَ رَبَّهُa گفتم خشیت از ربّ دگر باشد و ترس از چیزی دیگر [دگر] باشد تا این ترس را نمانی که از چیزی دیگرست بترس الله نرسی کافران را این مقدّمۀ ترس که از چیزی دیگر است پیش آمد لاجرم بترس رب نرسیدند اکنون ای مریدان اگر ظاهر شما از ضعیفی چون شاخ‌تر ترسان است امّا بیخ اعتقاد شما باید که استوار باشد همچو موسی یعنی چو موسی بترسید فرمود که خُذْهَا وَلٰاتَخَفْb اگرچه ظاهر موسی (علیه السّلام) ترسان بود امّا بیخ اعتقادش 1 راسخ بود بروعدۀ الله و معنی الله گفتن آنست که پناه بوی گیرند و ملجاء او باشد، اکنون خود را گفتم که اگر الله می گویی بدین نیّت گو که ای الله از همه ترسها بهمه امانهای تو [در] می گریزم یعنی از بیماری بعطای صحّت خودم امان ده و از موت بحیوة خودم امان ده و از خواری بعزّتم امان ده و از وحشتم بموانست امان ده و از بی جمالی و بی‌شهوتی و بی‌عشقی بجمال و عشق و شهوتم بدل گردان باز خود را گفتم این طبل کالبد را و این انبان پرشبۀ تن را چه پیش نهادۀ که چون بذکر الله مشغول می شوی و ذکر الله را بمعنی قرار می دهی که بگویی تا ترا مزۀ آید از چنان ذکر گفتن می بینی که کالبد کاهلی می کند و در رنج می باشد و چون ترک می کنی ذکر را و فراموش میکنی مرده دل میشوی و مزۀ باغ و بوستان و حورعین همه از تو کم می شود، اکنون چون همه مزها از عین ذکرالله است و همه عشقها و ذوقها و جمالها از عین الله است و سرمایۀ سعادت خود در عین ذکر الله است پس هماره در زبان ذکر الله را دارم و الله را گیرم تا زندگی دایم درین جهانم حاصل شود، پس آرزوانه و شهوت و سودای تو سبب سعادت و زندگی تست از آنک اگر در تو آرزوی حیوة نباشد کی خود را از پژمردگی بیرون آری و و کی بهشت طلبی و این خوشی های آرزوهای 2 تو در ذکرالله همچون بازان تست که تو با آن شکارها می کنی و یا همچو مهارتست که ترا بسعادت می کشد اکنون ذکرالله

p.211
را چنان می کن که ترا چیزی پرده نشود از فرزندان و از متعلّقان و از هر چه ازین و چون این پردها از میان برگیری ببینی که چه عجایبها پدید می آید و این پردهاست که حجاب توست که اِنّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ یَوْمَئِدٍ لَمَحْجُوْبُوْنَc هرگاه که این پردها از پیش تو بر‌خیزد الله را ببینی و این آرایشهای جهان از زر و فرزندان و جاه و جمال این همه سحر سحرۀ فرعون را ماند که جهان تا جهان گرفته بود اجل چو عصای موسی است که دهان باز‌کند و همه را فرو خورد گویی که نبودندی پس ما چه نشسته‌ایم و تعزیت نیستی خود می داریم و بهستی خود مشغول گشته‌ایم زهی هستی مرده و ناچیز که ماییم آخر این آراستگی‌ها را و این زینتها را که بخود می کشی ببین که از آنِ کیست و از بهرچه سبب [بخود]3 می کشی اکنون ای یاران جمع شوید4 تا سلاح و سپاه جمع کنیم از ذکرالله و نمازور کوع و سجود و با آن دشمنی که پردۀ ما می شود از بهر خواست تن و عزّت تن جنگ کنیم 5 که هیچ کافری و هیچ دشمنی چون عزّت تن نیست بمعاونت یکدیگر وی را منهزم گردانیم زیرا چو باحوال تن و بعزّت تن و محبّت تن مشغول شدی از ذکرالله و محبّت‌الله ماندی، پس کافر تو آنست که از ذکرالله و محبّت‌الله ترا دور افکند اکنون از غنیمت اکتساب طاعت چیزی حاصل می کن و سلاح می ساز و با آن کافر مانع محبّت‌الله جنگ می کن، آخر یکی بنگر که اندک اندک خشت کالبدت را کی بر‌آورده است و اندرون ترا بانواع نقشهای مزه کی مزّین کرده است و هر ساعتی مِروَحَۀ هوا و آرزو را در تو کی جنبان کرده است خدمت همان کس کن تا این نعمت را دایم دارد چه در طلب عزّت تن و خدمت تن در افتادی اگر تو خود را دوست می داری کاری بکن و چیزی بورز که خودی تو بپاید و از تو نرود و هیچ زیان نکنی و در هر کاری طلب تو چون کلیدی است که دَرِ غیب را بر تو می گشاید و قدرت در آن کار می گیری و هر چند طلب بیش کنی گشایش بیش بود پس در طلب الله چرا سست می شوی و کاهلی می کنی
p.212
اگر ترا در کار دنیا و در کسب دنیا صد بار زیان افتد صد یکم بار دست بآن کسب و بآن کار دراز می‍کنی اگرچه در کسب اعتمادی نیست ولیکن در بی کسبی [بی اعتمادی] و ناامیدی بیش است جهانی که موصوفست بفنا و هیچ و عدۀ نیست بمراد و جزا بر این کسبها آخر آنقدر امید ترا باعث می بود بر کسبها پس عالم مراد و سرای بقا و وعده بر جزای اعمال چگونه است که بدانش این آن ترا شکال می گردد نی نی بورز ورزش آخرت و سعادت [را و ورزش آخرت و سعادت] آنست که خودی و خویشتن بینی را از کعبه احوال خود بیرون اندازی و [در] در بندی و این چنین بت را که منی و خویشتن بینی است بشکنی و بیخ او را از زمین کالبد خود برکنی اکنون آن منی و خویشتن بینی کدام است آن حالتیست که ترا پرده باشد از ذکرالله و فرمان الله پس مشغولی در جهان که نی بفرمان الله است و [نه] نظر و خاطر تو بالله است خودی باشد و منی باشد یعنی چو او را نباشی و خداوندۀ 6 او را نباشی آن خودی و منی باشد که اگر او را بودیی خود را نبودیی 7 اکنون عزّت تن مجوی و جانرا در زندان مکن که هیچ چیزی تنگتر از خود بینی نیست که خود بین را جهان قبول نکند صحرای فراخ روشن می نماید ولیکن ظلمت شوره خاکی دارد که هر چند از وی بیش مکی جگر تفسیده‌تر باشی، پس خودی را و منی را بباید گذاشتن و روی در طلب الله آوردن، گفتم ای الله در من آرزوهای گوناگون پدید آر در طلب تو و از بهرهای طلب در من ظاهر گردان تا اجزای من خوشیها می یابند و می افزایند و کسوۀ وجود من و نور دیدۀ من و سمع و دل تا همه زیاده می شوند از مزۀ آن طلب که تا تو ازین بهرها پدید نیاری هیچکس کاری نتواند کردن و روبطلب تو نیارد آوردن زیرا که آن بهرها همچون پرهاست تا پر نباشد هیچکس نتواند پریدن و برجای بماند، می گفتم که ای الله من عاشق توام و طالب توم عجب ترا کجا بینم داخل جهان بینم و یا خارج جهان بینم الله الهام داد مرا که همچنان که چهار دیوار کالبد تو و عالم قالب تو از تو خبر دارد و زنده است بتو و
p.213
ترا نمی بیند و هر چند که ترا نمی بیند نه از اندرون خود و نه از بیرون خود امّا آثار تو باجزای تو میرسد همچنین مرا نیز نه داخل بینی و نه خارج بینی از جهان ولیکن همه اجزای جهان از من چیزی دارند از تغییر تبدیل و گرما و سرما و اجزای تو از من می فزایند و خوشیها از من می یابند چگونه مرا نمی بینی باز گفتم که ای الله پس همه خلقان ترا مشاهده می کرده‌اند بقدر آن آثار که بدیشان می رسد از ضرّو نفع اکنون باید که اجزای خود را در سه حال غلطان دارم یکی بتعظیم و اجلال الله و یکی بمحبّت الله [و یکی از خشیت هیبت از الله تا هر جزو من چو در طلب الله] آید اینها صفت اجزای من شوند و مزه و حالت اجزای من شوند اگرچه اجزای من پراکنده شوند باید که ازین سه حالت خالی نباشند و آدمی خود نظر است یعنی همین که الله نظر را هست کرد باید که بالله نگرد و طالب الله شود اکنون باید که هر جزو من در طلب مزۀ الله چنان مستغرق شود که بخود باز نیاید وَلٰا یَعْرِفُ السَّمٰاءَ مِنَ الْاَرْضِ باز در خاطرم آمد که الله را از آن نمی بینم که الله همین رؤیت من و بصر منست و همین کلمات منست و نظر قلب منست نمی بینی که بصر من مر بصر و چشم و مردمک دیدۀ خود را نمی تواند دیدن از غایت آنک مردمک دیدۀ من بدید من نزدیکتر است پس الله از مردم دیدۀ من بدید من نزدیکتر است و الله چنین عادت کرده است اجزا را که نزدیکرا نمی تواند دیدن نبینی که دید من همه چیز را می بیند سمع مرا و جان مرا نمی بیند اکنون هرگاه که خواهی تا الله را ببینی دید و مردمک خود را و ادراک خود را نگر که می توانی دیدن یعنی هرگاه در الله از خود و از ادراک خود و از بصر خود و از روح خود می نگری رویت کژمژ و ترش می شود همچنانک کسی خواهد تا در مردم دیدۀ خود نگرد چشم او کژ شود و اگر خواهد تا در سر خود و گوش و پشت خود نگرد کژمژ شود و اینها همه آثار الله است و نظر و بصرالله است، امّا اگر هم ازینجا نگری بالله کژمژ و ترشروی شوی پس نظر بصورتهای خوبان جهان و خوشیهای ایشان و ستارگان آسمان و گلها و سبزها و آبهای روان اینجهان و
p.214
آنجهان می کن، باز خود را گفتم همچنانک نظر تو و بصر تو بصر الله است و خوشی تو و مزۀ تو مزۀ الله است همچنان بینی که همه بصرها و نظرها و ادراکات و خوشیها و همه صورتهای دیگر همه الله باشد پس چو آنها را مشاهده می کنی الله را مشاهده کرده باشی یعنی که الله از هر صورتی خود را بتو می نماید امّا اینست که بعضی صورِ لطف باشد و بعضی صورِ قهر باشد باز خود را گفتم که جملۀ اجزای خود را با هر نامی از نامهای الله برابر می کن و آن جزو را قایم می دان بالله با همه صفتهای او مثلاً چنانک گویی اَلْاَزِلِیّ یعنی تصرّف هر جزو تو در تصرّف الله بود در ازل پیش از وجود و بعد از وجود بعد از آن ببین که در مقام آبی با الله چگونه بودی و در مقام [خاکی بالله چگونه بودی و در مقام] آتشی چگونه بودی و در بادی چگونه بودی و نخست چه رنگ داشتی که بتصرّف الله تعلّقی گرفتی، اکنون چو این همه رنگها نبود او بود پس بهر جزو خود او را با همه صفاتش می دان و می بین، باز گفتم که الله این جزو را بانواع حاجتها می دهد یک نوع حاجت دهد آن را شهوت گویند، یک نوعی دیگر حاجت دهد آنرا گرسنگی گویند، یک نوعی دیگر حاجت دهد آنرا جاه گویند، یک نوعی دیگر حاجت دهد آنرا علم گویند، یک نوع دیگر حاجت دهد آنرا سمع گویند و این جزو بی این صفتها نباشد و چون این همه صفتها رنگها آمد پس هُو آمد باز در هر نامی از نامهای الله که در آمدی روزها در آن می باش چون از یک نام سیر شوی آنگاه در نام دیگر خوض می کن و پیوسته غوث می گوی یعنی مرا فریاد رس ازین حالت تا درین نمانم باز خود را گفتم هر حالتی و هر صورتی که ترا خوش نیاید آن را بمان و غوث می گوی تا آن محو می شود چندانی که بحالتی برسی که ترا خوش آید و در آن می باشی چون از آن نیز سیر شوی باز غوث می گوی تا آن حالت را نیز محو کند همچنین تا بحالتی برسی که ترا از همه خوشتر آید و در آن بمانی و آن عشق الله است و محبّت الله است (والله اعلم).

pp. 210 - 212
a قرآن کریم، سورۀ ۹۸، آیۀ ۸. b قرآن کریم، سورۀ ۲۰، آیۀ ۶۸. ۱ _ ن: اعتمادش. ۲ _ ن: خوشی‌ها و آرزوهای. c قرآن کریم، سورۀ ۸۳، آیۀ ۱۵. ۳ _ ص: ندارد. ۴ _ ص: شویت. ۵ _ ص: و با او جنگ کنیم. ۶ _ ص: و خداوندی. ۷ _ ن: بودی خود‌را نبودی