(version 2β)

Ma'arif

p.228
فصل ۱۴۷

اَمَّنْ جَعَلَ الْاَرْضَ قَراراً وَ جَعَلَ خِلٰالٰها اَنْهٰاراً وَ جَعَلَ لَٰها رَواسِی وَ جَعَلَ بَیْنَ البَحْرَیْنِ حٰاجِزاً a . می فرماید که چیزها را می گردانیم از حال بحال بی اختیار ایشان چو ایشانرا جهد و قدرت و اختیار نداده ایم امّا ترا ای آدمی از جمادات هست کردیم و اختیار و قدرت و جهد دادیم تا بجهد و قدرت و اختیار تو ترا احوال خوش و ناخوش دهیم و بهشت و دوزخ دهیم تو خود را هر ساعتی تشبیه می کنی بآب و اشجار و انهار و این مرتبۀ کمتر [تو 1 ] بوده است که تو اوّل انهار و اشجار و آب و هوا و خاک بودۀ ترا منصب عقل و تمییز و دانش دادیم تا از وی بدرجۀ بلند تر رسانیم و بحور و قصور بریم تو همچنان بهمان جای اوّل باز می روی و می گویی که ازمردگی بزندگی چون توانم آمدن و چگونه آیم خود این حیات و اجزای تو بی از سابقۀ مردگی محالست زیرا که مُحدَثی یا از جمادات آمدی یا از نیست آمدی اگر از نیست آمدی [خود نیست بی خبر تر از جماد بود و اگر از جماد آمدی] همچون آب و خاک و اشجار و میوها هم از مردگی آمده باشی و باز از زندگی بمردگی می روی باز محالت می نماید از مردگی بزندگی آمدن پس این حیات تو چون محال آمد بی مردگی پس چرا محال داری حیات آمدنرا از مردگی [و تو از مردگی کی بپای خود آمدی که اگر بخود آمدیی] هر گز بمردگی نرفتی امّا الله ترا قدرت و اختیار داد تا تو در کار آیی و بی کار نباشی و تو الله را صفت کمال آنگاه گفته باشی که بنده را قدرت و اختیار گویی با آنک همه عاجز مشیّت اند از آنک قادر بر قادر مجتار قویتر باشد از قادر بر عاجز و مجبور نمی بینی که در کان و در دریا اگرچه مردمان کار کن غرقه و هلاک شوند امّا رسیدن برگ جوهر و رسیدن بساحل هم از کاردانند تا میتین در کان می زنند و دست و پای در دریا می جنبانند تا بساحل و برگ جوهر رسیدن هرگز کسی را که امید خلاص باشد از دریا و امید وصول باشد برگ جوهر ترک میتین و ترک دست و پای زدن نکند آخر
p.229
چو در کار و در مجاهده چندین ترس ناامیدیست تا در بیکاری چه ناامیدیها باشد چو مردانرا کار چنین ناساخته باشد تا نا مردانرا چه ناسختگیها باشد پس دایم در طلب الله بجد و جهد باید بودن که جدّ و جهد در آدمی آهنگ اوست در طلب و در کار که اگر جدّ و جهد در آدمی نباشد او همچون شوره خاک فرو ریزد خود آدمی بی جدّ و جهد نمی شکیبد و آنگاه از آن غافل می باشد چنانک گوهری بدست دارد و قدر و قیمت او همه از گوهر باشد و او آن گوهر را می بیند و نمی شناسد که او آن گوهر است و آن گوهر را می طلبد چنانک کسی در مجاورت نعمتی باشد قدر آن نعمت را نداند همچون مجاوران کعبه و مزارها کسی که در بیابان باشد قدر قطرۀ آب زُلال را داند امّا کسی که ساکن دریا بار باشد قدر آب را چه داند همچنان تا جان با تو می باشد قدرش ندانی و چون وقتی که بر خود بجنبد و خواهد تا فرافت دهد آنگاه قدرش دانستن گیری و مال خرج کردن گیری و دارو و درمان کردن گیری تا اکنون که با تو نزدیک بود قدرش نمی دانستی اکنون که از تو دور می شود می بینی زیرا قدر روح را مرده داند که چون در برش می گیرد زنده می شود و فزاینده می بود آری عاشق و معشوق اند این اجزا با این روح که هجران بوصال بدل می گردد و وصال بهجران بدل می گردد همچو عذرا و وامق اند بیکدیگر می رسند و باز از یکدیگر جدا می شوند باز طالب یکدیگر می شوند و بیکدیگر باز می رسند چون آدم و حوّا امّا خوشی آدمی آنست که هر چند مراد در کنار او بیشتر او غافلتر و کافر نعمت تر و هر چند که اثر صحّت بیشتر بی خبری [و] 2 خواب غفلت بیشتر غَرَّکَ بِرَبّکَ الْکَریمِ الَّذِیْ خَلَقَکَ b همه فریب و بی آگهی از بسیاری نعمت منعم است تو نعمت را هر ساعتی بر آستانه چو انبار می بینی لاجرم خوش فارغ می نشینی و طالب مولی نمی باشی اَلَّذِیْ خَلَقَکَ باز چون خوشی در تو آید یک دو روز و الله [اگر راه او نگشاید هر گز آن خوشی نرود و همه عمر با تو باشد و اگر دردی در تو آید یک دو روز و الله]
p.230
راه او گره زند و نگشاید ابدالآ باد آن رنج با تو باشد و نرود امّا چون جهان زوال و فناست راه آن گره نزند و بگشاید تا برود و امّا آن جهان چون باقی است راه خوشی و ناخوشی را گره زنند تا هر گز از تو آن برود و با تو باشد اینست که چگونگی خوشی را و راه ناخوشی را که از کجا می آید و چون می رود کسی نداند زیرا که راه آمد شد خوشی غیب است و غیب را کسی نداند و اگر بداند غیب نماند، گفتم پس الله است که خوشی را بر می برد و می آرد گاهی از مشاهده [بغیب می برد و گاهی از غیب بمشاهده] می آرد و حقیقت خوشی خود بهشت است، پس چون خوشی با تو بود بهشت با تو بود و هم الله با تو بود که بهشت و همه خوشیها و مزها از پرتو جمال لطف الله است و تو از آن غافلی گویی که وقت غفلت و خفتگی و بی خبری از الله همچون خاک و درو دیوار و آسمان و زمین را ماند و حال آگهی از الله و آثار خوش و ناخوش درگاه وی همچون آدمی و روح را ماند که الله خاک را حیوان گردانید و عقل و تمییز و دانش گردانید و جان گردانید گویی قیامت را ماند آنوقت دریافتن که مردگان غفلت را زنده می کند که آسمان و زمین غفلت همه مبدّل می گردد و بهشت و دوزخ می شود هر کسی را در کویی و شیوۀ رخ مرادی و هوایی و هوسی نمودند از جاه ورزیدن و یا جمال و شهوت راندن و یا جدل و غلبه کردن و اندک ملامسۀ دادند او را با آن مزه و تمام در کنارش ننهادند 3 و عقد طلبی بستند او را و از پی دست پیمان آن گردان کردند تا بر و بحر می کوبد و یا شب و روز در عملها بیدار می باشد و چشم او همواره در آن معشوقۀ خود چون چرخ گرد قطب مطلوب خود گردان شده است، اکنون اگر دلارامی داری بی او چرا چنین می آرامی و اگر دلارامی نداری درین جهان از بهرچه آرام داری بی مزگی همه از بیماری تست نه از بهر آنک مزۀ نیست در عالم و در طعام و شراب و صحبت و نظر تو جهد کن تا بیماری از تنت و خیرگی از چشمت و گرفتگی از پایت برود تا چهرۀ حوران و مزۀ صحبت ایشان و رفتن بسبزه و آب روان ترا مسلّم
p.231
شود، نگاه داشت روی خلقان و از ایشان اندیشیدن و از بد گفتن ایشان اندیشیدن و جملۀ احوال ایشان اندیشیدن همچون پنبۀ غفلت است که بگوش هوش تو در رفته است و همچون میخهاست که در سر چشمهای حیات استوار شده است که اگر این اندیشۀ خلقان را بیرون کشی و بیرون اندازی صد هزار چشمها از تو بیرون روژ دو صد هزار باغی که ندیده باشی ترا بنماید و همچنین هر مصوّری که ترا پیش خاطر می آید بر می کش و بیرون می انداز تا از عدم و از وجود چشمهای عجایب بر روژد و دایم می زار و می نال که اگر این پردۀ عالم شهادت نیستی تا چه عجایب عالم غیب بینمی و باز وقتی که چیزی نخوری سست باشی بسر چشمۀ حیات غیبی نتوانی رفتن و وقتی که خوردی و پُر گشتی چشمهای حیوة را انباشتی [اکنون 4 ] خویشتن را بجنبان و نظر کردن گیر و آن جنبش پاک کردن چاه باشد از انباشتگی امّا حالی مزه نیابی تا آنگاه که بآب برسی ولیکن ترک پاک کردن چاه نباید کردن اگرچه حالی مزه نیابی کدام چیز است که آنرا چون شکوفه نمی شکفاند و هزار چنین از وی نمی نماید بنگر که بادرا می شکفاند از سمومی و صبایی و شهوتی و عشقی و چه چیزها بیرون می آرد [و چو بهارا می شکافد و میوها بیرون می آرد 5 ] اکنون آوازۀ اهل دنیا و فسانۀ ایشان چون گرد بادیست که گرد می انگیزاند و نظر ایشان را از دید صواب باز می دارد نه چون آن بادهاست که درختان را آبستن کند از بهر این معنی است که کراهت بود نظر باحوال توانگران کردن اکنون ای مریدان باید که آرام دل شما بذکرالله باشد و در طلب الله باشد تا آنچه مراد شماست بیابید و بسعادت مخلّد برسید چنانک ماهی بی آب 6 ماند چگونه خیره بر خاک افتاده باشد و دهان باز می کند و فراز می کند در آرزوی آب شما نیز چون در طلب الله و ذکر الله کاهل باشید مراد از دست شما رفته باشد و چون مراد از دست رفته باشد و فوت شده باشد همچون آن ماهی شما نیز دهان فراز خواهید کردن و باز خواهید کردن و این فوت مراد شما هر آینه بشومی معصیتی باشد و اصل
p.232
آن معصیت کاهلیست در ذکرالله و در طلب الله و چون نظر کنی ذکرالله و طلب الله یافتن و رسیدنست بالله (والله اعلم).
pp. 228 - 231
a قرآن کریم، سورۀ ۲۷، آیۀ۶۱. ۱ _ص: ندارد. ۲ ص: ندارد. b قرآن کریم، سورۀ ۸۲، آیۀ۶و۷. ۳ _ن: نهادند. ۴ _ص: ندارد. ۵ _ص: ندارد. ۶ _ص: بی قرار.