(version 2β)

Ma'arif

p.154
فصل ۱۱۰

وَ قَرْنَ فِي بَُیُوتِکُنَّ وَلَاَ تَبَّرَجْنَ تَبُرَّجَ الْجاهِلُیّةِ الْاُوْليٰ a همچنانک زنان بزینت خود راه مردان زنند نفس شما نیز چون آرزوهای این جهان و آرایش و تجمّل و بَوْش و آب روی طلبد گویی پیرایها بربندد و چون هرزه و طرب بگوش خود راه دهد گوشوارها در گوش می کشد تا راه مردان دین زند از آنک در وی نظر کنند آرزوشان کند تا آن ورزند آنها که خوضی داشتند در منال دنیاوی و خوشی این عالم اگرچه کسی را حُججی آخرتی بیان کردی هیچ بگوش خود راه ندادندی و دل را بجای دیگر مشغول داشتندی تا نباید که از شنود آن خللی در کار ایشان راه دهد و دلشان بدین میل کند و چشم را از اعتبار حال زهّاد و عبّاد بسته داشتندی خود را بتکلّف کر و کور کردندی صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لٰا یَعْقِلُونْb اکنون باید که تو خود را کر و کور داری از بوش جهان تا دین آراسته می باشد گویی صُمٌّ بُکمٌ عُمیٌ فَهم لاَ یعقلونْ طایفۀ اباحتیان و سوفسطائیان و ملحدانند که بهیچ وجه برایشان الزام حجّت نتوان کردن که ایشان دقایق راه نگاه 1 نمی دارند و قبول نمی کنند و بر هوای خود می روند و آنچ گزیده‌تر از همه است دینست و مقصود از صلوة و غزو و جهاد و همۀ چیزها دین است و دین ترکیب از دو چیز است یکی رجا و یکی خوف تا عالم خوف چه عالم عجب است و عالم رجا چه عالم خوش است که این عالم رجا بی آن عالم خوف نیست و خوف بیامید نیست و این دوچیز مُفضی بدو تعظیم است یکی تعظیم از روی محبّت و یکی تعظیم از روی خوف یکی اثر لطف است و یکی اثر قهرست و جهان از بهر اظهار این دو اثر است نه از بهر حاجت خلقان.

p.155

بوقت صبح بیدار شدم دیدم همچنانک از همه چیزهای عزیز نخست چشم آفرید و زندگی داد وی را تا باقی ذرایر مرده را نظر می کند و می بیند که چه میشود همچنان من نیز چو از خواب بیدار شدم دیدم که الله اوّل نظر می آفریند تا ذرایر پراکندۀ حواس را نظر می کند که چگونه جمع می شود و چون خواهم که در سحرگاهان بر حضرت‌الله جمع گردم و مغفرت طلبم ذکر آغاز می کنم و می بینم که نخست‌الله نظر می آفریند در من و اجزای مرده را زنده می کند و من مشاهده می کنم الله گفتم یعنی موجب و خالق اجزای موجودات الله است از سر تا پای خود جزو جزو همه را نظر می کنم که چگونه بایجاد هست شده است در مناجات می گفتم که ای الله یا اسباب مغفرت مرا میّسر گردان یا جنایت ازین بیچاره مگیز من آنم که نظارۀ جایها و درکها دیگرم خوش نمی آید و همچنین آمده‌ام و در کوشککی2 نشسته‌ام و نظاره می کنم بر درگاه تو که کی در می آید و کی بیرون می آید و چند هزار خواص داری و چند هزار کس را سیاست می کنی اگرچه بیگانه شکلی‌ام و بر خدمتی نیستم آخر نه بدرگاه تو پیر گشتم پیر، باز بالله می گویم بطریق لاغ وار که ای الله من با تو بس نیایم هیچ توانی که مرا بمن ببخشی.

درویشی بود پیش من می گفت که گاه‌گاهی چندان استغنا بر من مستولی شود که اگر الله با همه جلالت خویش بیاید و گوید که بمن نگاه کن من نکنم و گاه‌گاهی چنان شوم که از همه بیچاره‌تر شوم چون گدایی و سقّایی و مزدوری باشم پس چه عجب آید از طایفۀ که مرا الله گفتند با چندین عجب چیزها که می بینند بلک روح چون یک ریزه عجب از من می بیند مرا الله می گوید و خویش را الله می گوید اکنون هر عجبی و مزۀ که از غیب پیدا می شود باز بسته است بنظر چو نظر کنی بزیر هر جزوی صد‌هزار آوازها و سماعها و عشقها و وجدها بینی که بالله می کنند این همه خوشیها و عجایبها از آن پردۀ بیابان عدم و غیب ساده بر‌آمده‌اند در اجزا و اجزا مظهر اینها شده باز همانجا باز می روند چنانک آفتاب را می بینی که فرو می رود ولی فرو نمی رود (والله اعلم).

p. 155
a . قرآن کریم، سورۀ ۳۳، آیۀ ۳۳. b . سورۀ ۲، آیۀ ۱۷۱. ۱ _ ن: دقایق راه دین را نگاه. ۲ _ ص: کوشکی.