(version 2β)

Ma'arif

p.180
فصل ۱۲۶

یٰا اَیُّهَا الّذِینَ آمَنُوا ای طالب بی خبر از مطلوب خود هماره می خواهی تا بجویی چو دست افزار جستنت کم شود بخسبی و تارگیت می جنبد می طلبی

p.181
و حسرت می خوری که آلت جستنم نماند تدبیر چون کنم و چون بفراموشی دست بداری از جستن ترا در طلب آرند آخر بنگر که صد هزار از اهل عقل برین بوی درین تکاپوی آمده‌اند آخر ببین که سگ بی بویی بجایی نمی پوید چندین عاقلان بی بویی درین راه طلب چگونه پویند و این سفر را هیچ کرانه نیست از آنک لطف محبوب را هیچ کرانه نیست همه گردان شده‌اند در میان راهی و یا چون معلّقی که بر هیچ چیز تکیه ندارد چنانک روح تو در گردش چون چرخ فلک است و یا چون مرغی که در هوا پر می زند تا کجا فرود آید و این حجابهای مصوّر حجاب نیست از دیدن الله بلک صرف کردن الله حجابست دلیل بر آنک در یک زمان در پیش خویشتن الله را می بینم و در زمان دوم نمی بینم معلوم شد که مجرّد صرف الله حجابست از دیدن الله اکنون خود را گفتم نا دیدن الله آن است که بر پنداشت غیبت الله با صورت مخلوق دمی زنی همان پنداشت تو ضایع کردن عمر و بیگانه بودنست از الله و اگر نه هیچ جزوی از موجودات نیست [که الله آنجا نیست] با همه قوّتهای تو قوّت الله پیوسته است و برؤیت تو [رؤیت] الله پیوسته است و همه موجودات جهان چاکرند الله را یکی آرامیده و یکی رونده و یکی منجمد منقبض ترش روی و یکی منبسط تازه روی چنانک بچه نخست که بجهان آید یکچند گاهی بگرید [آنگاه بخندد همچنان مؤمن نیز در اینجهان بگرید] آنگاه بخندد نخست آدم بگریست و رسول صلّی الله علیه و سلّم فرمود اَللّهُمّ ارْزُقْنِیْ عَیْنَیْنِ هَطّالَتَیْنِ باز نخست ابر گرید تا گل بخندد اکنون رسول علیه السّلام که روضۀ بهشت و گلستان معانی بود اشک دو چشم می خواست لاجرم جبرئیل با طاوس ملایکه آن همای همّت او را آنچه در خورد او می آوردند از خورش حکمت و بسّر او می رسانیدند چنانک کبوتر بچۀ خود را خورش آورد تا رسول علیه السلام بی هوش می گشت از بشارت آن شراب که از شوق لقای الله بوی می رسید و از آن بشارت چو بیهوش می گشت بهشت را و حوران را پدید می دید و بدیشان می رسید و در مهتری و سروری کمال می گرفت و رخساره از شراب طهور می افروخت باز چون بهوش می آمد
p.182
میگفت که اِجْعَلْ هَٰذا الْبَلَدَ آمِناً a یعنی در این جهان قرارم مده مرا با محبّت خود آرام ده تا در سرای امان و دار‌السلام بیارامم و بمؤمنان لحظه لحظه بوی موانست آخرت برسانم وَاتَّبِعْ مِلَّةَ اِبْرٰاهِيْمَ b ابراهیم با همه جنگ کرد و تا دوست را نیافت هیچ آرام نگرفت و جنگ ازین قوی‌تر چه بود که لٰا أُحِبُّ الْآفِلِيْنَ c گفت همه ستارگان را چیزی گفت و دشنام داد یعنی اگر ستارگان بی تمییزند دوست و دشمن را نشناسند ایشان را از بهر چه دوست داری و اگر تمیز دارند [عاجزند] که دوست را بمراد نتوانند رسانیدن و آن دوست نمرودیان و منجمّانند و دشمن را قهر نتوانند کردن و آن دشمن منم که ابراهیمم بخلاف دوستی الله مر مؤمنان را اگرچه مؤمنان در غم‌اند جای شادی بموضعی دیگرست و کافران را جای فهر بموضعی دیگرست و اتّبع ملّة ابراهیم یعنی نفاق را بمانید 1 و خدمت نفس مکنید 2 و خواست و آرزوی او را مدهید شما را چشم و ابر و جای دیگر است و دست و پایتان جای دیگر این بز بازی باشد نه متابعت ملّت ابراهیم باشد آن خداوندۀ بزمرد خسیس است از بهر شکم آن بزک را چگونه چراغ پایه بازی آموخته است و آن نفس خسیس تو بنگر که بحکم حرص چگونه بزبازی می آموزد مر ترا تا تو سخن وی می شنوی و از طلب الله غافل می شوی و جان تو می کاهد پس تو الله را و جان را ندانی از آنک تمییز نداری و بی خبری تو سخن آنکس را دانی که پهلوی وی نشینی اما آنها که از حرص رهیده‌اند و نفس را اسیر خود کرده‌اند تو سخن گفتن ایشان را چه دانی بچه چو گوشت پاره است چو از مادر بیاید مادر و پدرش بکدام لغت در وی دردمند و آن در ضمیر وی آید هم بر آن نقش آواز نفس وی بیرون آید و آن نوع را دریابد یعنی بر ضمیر طفل هر مهری که نهی همان نقش گیرد اکنون تا سپس مرگ با تو کدام کسان نشینند و بکدام لغت ترا گویند و کدام آب و هوا با تو آسیب زند گویی کلمات مردمان و
p.183
حیوانات و بادها همه الله است که در هر جوهری می دمد تا رنگها دهدش اکنون دو حالست یکی شادی و یکی رنج و آندو بیکی باز آید زیرا که رنج سبب شادی بود و شادی سبب رنج بود و یک چیزی نا منقسم بدوکس چگونه مضاف میبود چنانک آب مسکن و راحت خلق آبیست و سبب هلاک حلق خاکیست و خاک همچنین و باد همچنین خاصه بر قول اهل طبع که هیچ جزوی نیست که سبب ضرّر یا سبب نفع نیست چو مترکّب از چهار طبع است و هر یکی ازین ضرّیست و نفعی است و این همه حیلۀ زَوْ بَعانست امّا باطن انبیا و اولیاء را نوری دادند و بینا گردانیدند تا بدان نور یقینشان حاصل شد و بدانستند چون آن بینایی دیگران را نبود هرچند که وصف کردند ایشان در نیافتند چنانک بینایی چشم دادند یکی را تا بدید و بدانست و آن دگر را که ندادند هرچند او را وصف کنند و خواهند تا او را بینایی حاصل شود نشود اکنون تا هر کسی را پروانۀ او کدام شمع است چون از پای درافتد همان شمع بسروی برسد اگر زشتی باشد زشتی رسد و اگر خوبی باشد خوبی رسد باز خلق غافلان چون پروانه‌اند و دنیا چون شمع که معشوقه‌شان از عاشقانشان زرد روی‌تر است امّا شعله سر و روی آن تن شمع را بر ایشان پوشیده گردانیدند و چشمشان را خیره گردانیدند تا نمی بینند هدایت الله نگر که چشم دو کس یکسان و نور چشم ایشان یکسان و ارض و سما و نجوم و هوا که اسباب بصرست یکسان یکی را چشم عبرت بین شده است و الله در عجایت بروی گشاده و یکی دیگر را الله در حجاب کرده تا هیچ نبیند از آن پس لاجرم چنین حجابی حجاب چیزی نباشد و این چنین حجابی دلیل [مسافت 3] نکند بین الله و بین الانسان از آنک مسافت هوا و آب و خاک و سما و عین و جرم باشد دلیل بر آنک غرض مسافت نباشد میان فاعل و مفعول و همچنین سماع و گوش دو کس یکسان یکی را در کلمه دری بگشایند تا راحتها می بیند از آن کلمه و یکی را در پرده کنند که از آن خوشی هیچ بهره‌ایش نباشد باز دل دو کس یکسان خَطرَت دل یکی را ببستانها و
p.184
براحتها دری بگشایند و یکی را حجاب دهند تا از آن راحت هیچ نبیند امّا گاهی که این محجوب با وی که می بیند جدل کند گوید که چه خوش است این که تو می بینی و باز گوید که این خیالست و سود است و آن خیالها بدان سبب بود که پارۀ از آن حجاب خود بوی داده باشد و خوشی وی کم شود و آنکس که در خوشی است و راحتی می یابد از آن بستانها پارۀ از آن سرور و تازگی و طراوت بستان خود دستۀ بندد و بنزد آن محجوب آرد تا وی را باز نماید که خوشی این بستان بدینسانست و ازین وجه است، این نور را با حجاب و ظلمت وی آمیخته باشد لاجرم نور و راحتش را الله کم کند تا آن محجوب محروم ماند که اگر آن محجوب از اهل این نور بودی هم از ابتدا الله وی را بنمودی امّا جمعی که این بستان را می بینند و اهل آن نورند چون جمع شوند و بیکدیگر پیوندند آن نور و بستان ایشان زیاده شود و محجوب با محجوب چون جمع شوند آن ظلمت ایشان زیاده شود پس گفتم تنها بالله بودن و از همه بریدن خوشتر بود امّا این دوستان و مادر و فرزندان همچون لنگری‌اند بر پای روح من و یا چون رشتۀ بر پای گنجشکی‌اند و این روح من خواهد تا در هر کوی خوشی فرو رود و باز نیاید و از صحبت و مجامعت و نظر کردن در جمالی و ذوقی باز رهد و ایشان باز کشند امّا روح چون شربت راح راحت نوش کرد و در آن خوشی فرو رفت می خواهد تا همچنان سرمست بباشد و باز نیاید امّا سر رشتۀ دوستی متعلّقان و نفس خلقان او را باز می کشند و دنیا ازین مبغّض آمد که شهد وی بی موم نیامد و این قالب چو از وجود سریر زند هر عضوی را بعضوی دیگر حاجت بود و آنگاه مراد آن عضو حاصل شود که بار و رنج آن عضو دیگر بکشد اکنون چو در دام جهان آمدی خواهی تا باز بیرون [پری] نتوانی زیرا که روح چون ماهی از دریای عدم بر‌آمد بحکم حرص لقمه طلبی و آسیبی زد بلقمۀ و همچنین می چشید و می خورد و در وقت خواب و بیهوشی باز می رفت و بسبب بلیّه روزگار و رنج که گاهی بر وی رسیدی بترسیدی نیارستی تمام آن لقمه را گرفتن و بهر آسیبی می خواستی تا بدریای عدم باز رود و بحکم آنک حیوة متعلّق بلقمۀ بود باز می آمد اکنون هر که لقمه را
p.185
ترسان ترسان بخورد و بر ادب شرع و حلّ و حرمت وی برود غذا یافته باشد و امان یافته باشد از شست غذاب و عقوبت، حاصل برّ و فاجر چو دو ماهیند ماهی مؤمن چو قطرۀ لقمه را بخورد چون ماه در دریای علو رود و باز آن جاه جوی حریص لقمه را پرتر گیرد تا لقمه او را بکشد و بشست عذاب و عقوبتش مبتلا کند چنانک موسی علیه السلام تا هماره در تشرّب روح قدسی بود در راحت می بود و چون بسبب پریشان شدن قوم دلتنگ می بود و شربت راح او مهنّا نمی بود پریشان می شد گفتند بموسی که اگر تو رنج قوی نمی بایستی کشیدن بظاهر کردن ید بیضا و ثعبان شدن عصا مشغول چرا می بودی والله اعلم.

pp. 182 - 183
a . قرآن کریم، سورۀ ۱۴، آیۀ ۳۵. b . سورۀ ۴، آیۀ ۱۲۵. c . سورۀ ۶، آیۀ ۷۶. ۱ _ ص: بمانیت. ۲ _ ص: مکنیت. ۳ _ ص: ندارد.