با خود می گفتم که التّحیّات آفرینهای الله است چنان کن که همه اجزات التّحیّات گوی شوند یعنی همه اجزات بهشت و حور و شهوت شوند از تربیت و نظر کردن بالله و چون همه اجزات خوشی شدند همه مدح تحیّات شده باشند که تحیّات و مدح همه از خوبی و خوشی باشد نه از رنج و در حالت رنج خود همه ثنا گوی و تحیّات باشی یعنی بدین تحیّات زاری کن تا ترا از همه رنجها خلاص دهد صنع الله باسباب تعلّق ندارد آثار را بخودی خود در برگرفته است و هست می کند ولیکن عقیب اسباب نیست می کند و کسی را بر وی چون و چرا نرسد تو گندمی را که در زمین انداختی اول نیست شد آنگاه از نیست [آنرا] هست کرد یعنی اوّل آبی شد و نیست شد و آنگاه آن آبک را در برگرفت و تربیت می کند و هست میگرداند این اوصاف را تا خوشه و میوه و درخت می کند پس چه عجب که از یک طرف عبادت تو نیست می شود و از طرف دیگر الله بخودی خود از آن عبادت تو بهشت و حور و خوشیها هست می کند باز خود را گفتم که هر کجا نیستی و هوایی دیدی چشم و نظر دل را در آن دار که هرچه خواهی الله از آنجا بیرون آرد و هست کند آخر بنگر که ترا الله از آن نیست و از آن هوا چگونه بیرون آوردهاست و احوال ترا از پردۀ نیستی بخودی خود چگونه هست می کند و پیدا می کند آخر تو چیزیرا از بهر خود چگونه جمع کنی چون تو جمع نیستی و همه احوال تو در میان هست و نیست است تو یکی از احوال خوشی و ناخوشی و جنبش و آرام و نظر و خیره شدن بیرون شو و از درماندن در رنج و از گشاده شدن در راحت بیرون شو که هر یکی از این احوال ترا الله نیست می کند و بخودی خود دیگری هست می کند بیضه را مرغ چنان بپروراند که هر یکی ازین احوال که باجزای تست الله می کند و می پروراند باز اگر اجزا و احوال ترا نیست کند و چیزهای دیگر از آن جهانی هست کند و باقی دارد چه عجب باشد اکنون بنگر که در هوات کی می دارد در هوای وی باش یعنی در دوستی وی باش و این آرزو و طلب را ببین که بتو [که] می دهد در آرزو و طلب وی باش چو همه جهان و