فَصَبْرٌ جَمِیْلٌ a اندرون پر آتس و صورت خوش.
|
اندرون سوخته و برون بر افروخته رنج فراق کسی داند که وی را دوستی بوده باشد و رنج هجران کسی را نماید که او را عزیزی بوده باشد. و از آن جدا مانده. هر کرا یوسفی نیست او را زندگانی و زندگی نیست، روزی چندی با حریفکی در گلخنی روزگار کنی بمفارقت وی ترا دردی بود آخر یعقوب چون راح روح وحی در مشاهدۀ یوسف نوش می کرد بر فراق او چگونه گریان نباشد گفت ای دیده سپید شو چو روشنایی برفت رشکم آید که در جهان نگرم بی جانان اکنون اجزای من حریفکانیاند در میان راه دست در یکدیگر کردهاند و بموانست یکدیگر نشستهاند شراب وصال نوش می کنند. همین ساعت از یکدیگر جدا شوند و نامۀ فراق یکدیگر بر خوانند. هیچ چیزی نیست که وی را ضدّی نیست چون کسی چیزیرا دوست داشت بهمان مقدار