روح الارواح
Rawh al-Arwāh
p.1
بسم الله الرحمن الرحیم 1

الحمد لله ذی الجلال والا کرام والصلوة علی محمد خیر الانام و علی أصحابه البررة الکرام. قال الشیخ الامام الاجلّ الاعزّ ‌الأمْجد الأفضل الکبیر شهاب الحقّ والدّین، افتخار الاسلام والمسلمین، ناشر الشریعة، کاشف الحقیقة، محی السُّنَّة، قامع‌ البدعة، امام ‌الفریقین، ملک‌ الکلام، فخر‌الانام، مفتی الشَّرق والغرب، هادی الخلق الی الحقّ اَبو‌القاسم احمد بن اَبی المظفّر منصور‌السمعانی 2: افتتاح کرده شد شرح اسامی خداوند ــ جلَّ جلاله ــ به پارسی، برای انتقاع مسلمانان را، والله المُوَفّق. اوَّل در «هو»3 سخن گفته شود پس بر ترتیب مختصر و مُوجَز به هر اسمی اشارتی کرده آید إنْ شاء الله تعالی.

p.1
اختلاف نسخه ها

  • ۱. مج: + ربّ یسرّو به نستعین
  • ۲. آ: «الحمدالله ... السمعانی» در مج، کب، مر نبود. تو: قال الشیخ الامام شهاب‌الدّین ابو‌القاسم عبد‌الله بن المظفر السمعانی رحمة‌الله علیه فی شرح اسماء‌الله تعالی و هو‌الحفیظ
  • ۳. مج: در معنی هو.

p.2
۱ – [هو]

بدان که معنی «هو» او بُوَد، و در میان عوام تا «هو» را با «الله»1 تعریف نکردی، بر مرادِ گوینده واقف نگردد 2، اما خواص و اهلِ اختصاص، و مردان میدان دین، و خداوندان عین‌ الیقین – که دلی صافی دارند و همّتی عالی و سینه ای خالی 3 – چون بر زفان گوینده برود که: هو، از این کلمه جز حق – جلَّ جلاله – مفهومِ ایشان نگردد. و علی الحقیقة دلی باید از هوٰی مصفّیٰ، و سینه ای به هُدَی محلّیٰ، و باطنی قبولِ حق را مهیّا، تا حقیقت هویّت بر وی مکشوف شود و به ادراک سرّ او موصوف گردد.

آورده اند که آن عزیزی در راهی می رفت 4، درویشی پیش آمد 5، گفت: از کجا می آیی؟ گفت: هو. گفت: کجا می روی؟ گفت: هو. گفت: مقصودت چیست؟ گفت: هو. از هرچه سؤال کرد جواب این یافت که هو.

از بس که دو دیده در خیالت دارم
در هر چه نگه کنم تویی پندارم

و این کلمۀ هو، چون از سینۀ مرد صاحب وقت برآید، هیچ چیز حجاب نیاید، اگر عرش رفیع پیش او آید و اگر کرسی 6، به آتش محبتش بسوزد. و از اینجا گفت آن عزیزِ عهد: لَو زاحَمَنِی العَرْشُ لمَحَقْتُه. اگر عرش رفیع پیش وقت ما درآید، پستش کنیم.

درویشی را چشم بر روی ماهرویی افتاد، دل نیز بر اثر چشم برفت، گفت: این خانه مرا خوش آمد، اینجا باشم 7. دست غوغای عشق خرمن صبرش را برباد داد 8، طاقتش طاق

p.3
گشت، ماه اصطبارش در محاق شد، آنگه آن درویش همّت در بست تا 9 مقصود خویش از بیش برگرفت. او را گفتند: با دوستان این کنند که تو کردی؟ گفت: وَمَنْ هُوَ حَتّی یَتَعرَّضَ لِقَلْبِی. او که باشد که پیرامُن سرا پردۀ دلِ ما گردد.

وگفتۀ ایشان است: لاَ یَستحِقُّ اَنْ یَلتفِتَ اِلَیْهِ الْقُلُوبُ اِلاّ‌ هُو. هیچ کس خود استحقاق آن ندارد که دل به وی آویخته شود مگر او.

و هم ایشان گفته اند: اول کاری که بر تو حمله آورد، بنگر تا دلت را قبله چیشت؟ خلق است یا حقّ. آنچه قبلۀ دل تُست دل اول صولت و صَدْمَت کار معبود تُست، زیرا که مقصود و مشهودِ تست10.

وعلی الحقیقة این «هو» خاصترین همۀ نامهاست 11. هُو یک حرف است و آن «ها» ست، و این «واو» برای قرار نفَس راست. و دلیل بر آن که یک حرف است که چون تثنیه کنی «هُمَا» گویی، نه «هوما». پس این نام فردی است دلیل بر فردی./1a/

ای جوامرد 12! همه اسامی و صفات که رود از سر زفان رود 13 مگر هُو، که از میان جان رود. اسمی است که زفان را با او کار نیست، هر اسم که بر زفان برانی، لب بجنبانی، اَمّا هُو کلمه ای است که زفان و لب را 14 – که وکیل و دروانِ دل اند 15 – با او کار نیست، از سرِ زفان 16 برنیاید، از میان جان و قعر دل و صمیم سینه برآید.

هُو باید که از قعر دل مترقی گردد به نَفَس پاک، از نَفْس پاک، از دل پاک، از سرِّ پاک، از ضمیر پاک، از باطن پاک کرده قصد درگاه پاک کند، گذران و روان و بُرّان، چون برقِ خاطف وریح عاصِف، نه چیزی به او درآویخته، نه او به چیزی درآویخته 17.

p.3
اختلاف نسخه ها

  • ۱. مج: به الله
  • ۲. آ، مج: تعریف نکنی ... واقف نگردند
  • ۳. آ: سینه خالی
  • ۴. آ: می آید، مج: می آمد
  • ۵. آ، مج: درویش پیشش آمد
  • ۶. آ، مج: یا کرسی
  • ۷. آ: در حاشیه افزوده شده: خاک وطن یار بر سر پاشم
  • ۸. مر: به باد داد
  • ۹. آ: تا + آن
  • ۱۰. آ: در حاشیه افزوده شده: بیت: غیر حق هر ذره کان مقصود تست تیغ لا برکش که آن معبود تست
  • ۱۱. آ: مج: خاصترین نامهاست
  • ۱۲. آ، مج، مر: در بعضی مواضع جوامرد و در بعضی دیگر جوانمرد
  • ۱۳. مج، آ: از زفان رود
  • ۱۴. مج، آ: زفان را
  • ۱۵. آ، کب: وکیل و در آن دل اند
  • ۱۶. آ: سری زفان. در این نسخه عموماً کسرۀ اضافه به صورت «ی» ثبت شده است
  • ۱۷. مج، آ: باز آویخته. در حاشیۀ آ افزوده شده: داری سرِ ما بکرد گردِ سری خویش یا بر دری ما بباش یا بر درِ خویش ای جان دو به هم راست نیاید می دان گه بر دری ماشی و گه بر دری خویش.

p.4
۲ – الله

معنی «الله» به نزدیک اهل تحصیل و ارباب تحقیق آن است که مَنْ لَهُ الالهیّة وَالالهیّةُ هِیَ القُدرةُ عَلَی الاختراع 1. الله آن است که الهیّت او راست، و الهیّت قدرت بر آفریدن است و پرید آوردن. و این صفت حق است جلَّ جلاله، که قادر است بر ایجاد و اختراع و انشا و ابداع. قدرتش را فُتُور نه، قوتش را قصور نه. اگر خواهد در لحظتی هزار هزار آدم و عالم بیافریند و هزار هزار چون حبیب و خلیل برگزیند.

فعلش به آلت نه، صُنعش به علت نه، کرْدَش به حیلت نه، عرش رفیع را بیافرید و تاجِ فرقِ کون گردانید، و ذرّۀ حقیر را در عالم ایجاد آورد و از دیده‌ها نهان کرد. و از روی حقیقت عرش چون ذرّه‌ای، و ذره چون عرشی 2. عرش چون ذره‌ای از روی قدرت، و ذرّه چون عرشی از روی حکمت. اگر به عالم قدرت نظر کنی، عرش ترا ذرّه‌ای نماید و اگر به عالم حکمت نگری، ذرّه‌ای ترا عرشی نماید 3. عرش رفیع با ذرّۀ حقیر در قدرت یکسان و در حکمت مِثْلان. آن ذرّۀ حقیر با عرش کبیر می گوید به زفانِ حال: چه من و چه تو، حق را – جلَّ جلاله – قدرتی است بر کمال، وحدانیتی است بیزوال، حکمتی است بی انتقال. قدرت ایجاد و فطرت تقاضا کرد، وحدانیّت اعدام اقتضا کرد، حکمت اعادت تفاضا کرد 4. حکمت در اعادت برای تحقیق صفتِ شقاوت و سعادت بود. ایجاد اول به تقاضای قدرت، اعدام میانه به تقاضای وحدانیت، به تقاضای حکمت. به قدرت در زمینِ حکمت تخم

p.5
فطرت بپاشید، انواع نباب سر بر زد، بعضی گلی خوشبوی 5، و بعضی خارجگرخوار. آنگه از عالم وحدانیّت باد غیرت بجَست، و سَمُومِ قهر ببزید 6، عالم را کسوت عدم پوشانید و قِلادۀ وجود از جیدِ موجودات و مخلوقات به دستِ قهر باز کرد 7. پس سلطانِ حکمت از بالای ایوان جلالت در میدان جلال و عزّت تاختن آورد که اهمال در شرط نیست، فاِن الله یُمْهلُ وَلاَ یُهملُ. /1b/

اسرافیل را که سیّاف عهد است – گفتند: به صُور 8 – که پردۀ قدرت است – در دَم، که اشتیاق خاک بغایت کشید و عاشق ما زهرِ فراق چشید تا این مشتی خاک به صحرای عهد و فضای قضا حاضر آیند. پس آنگه همه موجودات و مخلوقات را مگر آدمی – که به حکم مقابله به کمالِ اقبال و جلالت حالت و علوّ دولت او که سرکه و ترّۀ مایدۀ وجوداند – بارِ دیگر سر به بالین عدم باز نهند و خطاب جبّاری از عالم قهّاری با این مشت خاک این بود که 9 بَقِینَا وَبقِیتُم، ماییم و شما، پس سپری بود را که عبارت از وی مرگ است بر صورتِ کَبْشی املح بیارند و به تیغِ قهر حلق وی را بسمل کنند این چیست؟ قصاص بحقّ، وَلَکُمْ فِی القِصَاصِ حَیَاةٌ. آنگه صُدرۀ بقای ابد وحُلّۀ ملکِ سرمد در گردن سُعدا افکنند و بر مُتّکای اقبال در مشاهدۀ مَلِک ذو‌الجلال بنشانند و کأساتِ وصال متواتر و خلع اقبال متوالی، هردم نواختی و قبولی، هر لحظت تحفی 10 و وصولی؛ و لباس خِزی و نکال و تبعید و اِذلال وردّ و حجاب وصَدّ و عقاب در گردن اشقیا افکنند، هردم حسرتی و غُصّتی، و هر زمان از خرمن 11 خذلان حِصّتی. سؤال ایشان را جواب نه، نصیبِ ایشان جز عقاب نه. و خطیب حکم ربّانی بر منبرِ مَجدِ سُبحانی این ندا در دهد که یَا اَهْلَ الجنّةِ خُلُودٌ وَلاَمَوْت، وَیا اَهْلَ النّار خُلُود وَلاَمَوْت.

و سخت خوش گفت آنکه گفت: لاَ وَحْشَةَ مَعَ اللهِ وَلاَ راحَةَ مَعَ غَیْرِ‌الله. با دوست بودن بی هیچچیز 12 خوش است و بی دوست با همه چیز ناخوش است. هر که از دوست محجوب است در عین بَلیّت است و اگر چه کلید خزاین مُلک در آستین دارد. و هر که به لطف دوست مجذوب است در عین عَطیّت است و اگر چه نان شبانگاهی ندارد. و از اینجا گفت سَرِی سقطی – قدَّس الله روحه: اللّهم مَهْمَا عَذَّبْتَنی بِشَیء فَلاَ تُعَذِّبنی بذُلّ الحجابِ. بار خدایا به هرچه خواهی عذاب کن، اما به حجاب عذاب مکن که من طاقت عذاب حجاب ندارم 13.

بیت

به هر چیزی که بکشی زنده گردم
به هجرانم مکش دیگر تو دانی

p.6
و چون خداوند – جلَّ جلاله – در حقِ کافران – لعنهم الله – گفت: کَلاّ اِنَّهم عَنْ ربّهم یَومئذٍ لمَحْجوبُون دلیل ظاهر است که مؤمنان را حجاب نیست 14.
گویند بهشت میزبانی است
بی دیدن، میزبان نباشد
چون دشمن و دوست در حجابند 15
پس فرق درین میان چه باشد

بحقیقت بدانید که اگر او خیمۀ وصال وقُبّۀ قُرب به دوزخ فرستد دوستانِ بوستانِ ازل که بر آواز 16 هزارْ دستان جذبات غیبی مستان گشته اند آتش دوزخ را توتیای دیدۀ خود سازند، و اگر یک لحظت در فردوس اعلی و جنّت عَدن و دارُ ‌القرار، دوستان را به حجاب 17 مبتلا گرداند چندان فریاد کنند که دوزخیان را بر ایشان رحمت آید. /2a/

بیت

رضوان و نعیم و حور عین را
بی روی تو جاودان نخواهم

p.6
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . آ: والابداع
  • ۲ . آ، کب: عرش ذره ای و ذره عرشی
  • ۳ . آ: آید
  • ۴ . آ: «حکمت اعادت کرد» ندارد
  • ۵ . مج: خوشبوی
  • ۶ . مج: بَزِید
  • ۷ . مر، مج: باز کردند
  • ۸ . آ: صوری
  • ۹ . آ: این ندا در دهد که
  • ۱۰ . آ: تحفه ای
  • ۱۱ . آ: و از خرمن
  • ۱۲ . آ، کب: در اکثر مواضع «هیچیز» به صورت هیچ چیز و «هیجا» به صورت هیچ جا آمده است
  • ۱۳ . آ: در حاشیه افزوده شده: توجه دانی ای پسر سوز فراق عاشقی داند دلی پر اشتیاق چون تو عاشق نیستی دلمرده ای دعوی عشق از چه در سر کرده ای * در دست من آن زلف دو تو بایستی کارم همه چون رخش نکو بایستی گرچه شب و شمع هست و یاران حاضر اینها همه هیچ نیست او بایستی * گر با همه ای چو بی منی بی همه ای ور بی همه ای چو با منی با همه ای * بی تو چکنم من این دل سوخته را وین جان به تیر هجر بر دوخته را
  • ۱۴ . آ: + و حساب با ایشان علی الحقیقه بجز عتاب نیست
  • ۱۵ . آ، کب: در حجاب است
  • ۱۶ . آ: از آواز
  • ۱۷ . مج، آ: دارالقرار به ذلّ حجاب

p.7
٣ – الّذی لااِله الّاهُو

سخن در لا ‌اِله الاّ هو بر ایجاز و اختصار گفته آید إنْ شَاء الله تَعَالیٰ.

پارسی مجرّد این کلمه آن است که نه خدای است جز یک خدای جلَّ جلاله. و این لاَ اِله شحنه ای است از نفی قهر که 1 بر مرکبِ هیبت نشسته، در دستِ وی تیغی از غیرتِ ربّانی، تا هر کجا غیری است به تیغِ غیرت سرش برگیرد تا سلطان اِلاّ ‌الله در چهار بالشِ مُلکِ دل بنشیند و بر چاکران جوارح فرمان در دهد تا هر که سر بر خطّ فرمان نهد و کمر انقیاد بر میان بندد، طرازِ اعزاز بر کسوت راز او کشند، و هر که سر از ربقۀ عبودیت بتابد، داغِ خَسَار بر رُخسارش کشند و قلادۀ لعن و طرد و ردّ از گردنش درآویزد 2.

ای جُوامرد 3 هر منزلی که سلطان به آن منزل فرو خواهد آمدن، از پیش شرط بُود 4 که فرّاشی بیاید و آن منزل بروبد و خس و خاشاک دور کند و چهار بالشِ سلطان بنهد تا چون سلطان در رسد، کارساخته بُود و منزل بپرداخته. همچنین چون سلطان عزّت اِلاّ ‌الله به سینه ای نزول خواهد کرد، فرّاش لا‌ اِلَه اِلاّ ‌الله از پیش 5 بیاید و ساحت سینه را به جاروب تجرید و تفرید بروبد و خس و خاشاک بشریّت و آدمیّت و شیطانیّت و انسانیّت را نیست کند و آب رضا بزند و فرش وفا بگستراند 6 و عود صفا بر مجمر رضا برسوزد 7 و چهار بالش سعادت و تخت سیادت بنهد تا چون سلطانِ اِلا ّ‌الله در رسد در مهد عهد بر سریر سرّ تکیه زند 8.

p.8

بیت

تکیه بر جان رهی کن که ترا باد فدا
چه کنی تکیه بر آن گوشۀ داراَفْرِینا 9

و سرّی دیگر ازین عزیزتر هست، و آن آن است که این «لا» داری است بر سرِ چهارسوی ارادت جبّاری زده، و سَیّافِ مشیّت را نصب کرده تا اگر عقلِ بو‌الفضول پای به اندازۀ گلیم فرو نکند – چنانکه گفته اند که مُدِّ رِجلَیْکَ وَعلَی قَدْرِ‌الکِسَا – به دست قهر ازدار «لا»ش درآویزد تا عبرت دیده ها و سبب بیداری سینه ها بُود. فَاْعتَبِرُوا یَا اُولِی الاَبصارِ 10.

ای درویش! هر آنکه آهنگ حضرتِ اِلاّ‌الله کند بر لا ‌اِلَه که نهنگْ وار دهانِ قهر گشاده است – گذر باید کرد تا این نهنگِ قهر جمله صفاتِ او از معاصی و طاعات فرو برد، آنگه به حضرتِ دولتِ اِلاّ‌الله رسد مفرد و مجرّد، نه بر دل غباری، نه بر پُشت باری، نه با کس شماری، نه بر دل بازاری و نه در سینه آزاری، نه با هیچ مخلوق کاری فَهُوَ مُجَرّدٌ بِالله 11، والخَلَفُ عِند َ‌الله 12. و تختۀ دل را از غبار اغیار بمحانیده 13، نهاد را زهرِ قهر چشانیده و همّت را از ذروۀ عرش در گذرانیده، از کون رمیده، با دوست آرمیده، گوی طرب در میدان طلب انداخته، تیغِ قهر از نیامِ رجولیّت آهخته 14، با دوست از میان جان ساخته، بر نطع عشق مهرۀ دل بباخته، شستِ طلب در دریای دولت انداخته، خان و مانِ بشریّت بجملگی برانداخته، تختۀ هوٰی پاک کرده، جامۀ جفا چاک کرده 15. /2b/

p.8 - 9
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . مج، آ: از قهر نفی که
  • ۲ . آ: در حاشیه افزوده شده: هر که نه به میدان فلک گوی زنند چون گوی بسر برند یکی هوی زنند بی چوگان را دو دست بر روی زنند گویند که رَو رَو نه زنان گوی زنند
  • ۳ . آ: جوانمرد
  • ۴ . مج، کب، آ: آمد شرط بود
  • ۵ . آ، مج: در پیش
  • ۶ . مج، آ: بیفکند
  • ۷ . مج: سوزد، آ: بسوزد
  • ۸ . آ: در حاشیه دارد: آنگه نظم شهادت گفتن راست گردد چنانکه شاعر گوید: شهادت گفتن آن باشد که همز دل در آشامی همه دریای هستی را بدان حرفِ نهنگ آسا جمال حضرت قرآن نقاب آنگه بر اندازد که دار‌الملک ایمان را مجرد بینداز غوغا عجب نبود که از قرآن نصیبت نیست جز حرفی که از خرشید جز گرمی نیابد چشم نابینا (سنائی)
  • ۹ . مر: دار آفزینا، آ: دار فزینا، کب: دار بزینا
  • ۱۰ . آ: در حاشیه دارد: یا سر زفضولها بباید پرداخت یا عاشقی تمام بر باید ساخت یا در رخ نیکوان نباید نگرید یا نه دل و جان و جاه در باید باخت
  • ۱۱ . مج: محو بالله
  • ۱۲ . آ: در حاشیه دارد: با درد بساز چون دوای تو منم در کس منگر که آشنای تو منم گر بر سری کوی عشق ما کشته شوی شکرانه بده که خون بهای تو منم
  • ۱۳ . مر: سترده، مج: محو کرده
  • ۱۴ . آ: آخته
  • ۱۵ . آ: در حاشیه دارد: جانا دل دردناک دارم بی تو جان در شرف هلاک دارم بی تو پیراهن صبر چاک دارم بی تو بر سر زغم تو خاک دارم بی تو * دل از اغیار خالی کن چو عزم کوی ما داری نظر بر غیر ما مفکن چو قصد روی ما داری من آن شمعم که در مجلس مرا پروانه بسیار است بسوزان خویشتن چون عود اگر تو بوی ما داری زمحبوبان هر جایی تو را خود هیچ نگشاید حرامت باد اگر رغبت به غیر از سوی ما داری چو طوطی در قفص خو کن اگر شکر همی خواهی نوا چون فاخته می زن اگر کوکوی ما داری مسلم آن زمان گردد ترا لاف سرافرازی که در میدان جانبازان سرت را گوی ما داری کسی دیگر چو هویی را مسلم نیست الا هو بگو یا هو و ویا من هو اگر هو هوی ما داری به تیر غمزه ات مستم که بر جانم کمین کردی کمان شمس دین گیری اگر بازوی ما داری (مولوی وار) .

p.10
۴ – الرَّحمن الرَّحیم

به نزدیک اهلِ معانی درست آن است که الرَّحمٰنُ مَنْ لَهُ الرَّحمةُ، و تفسیر الرَّحمةِ اِرادةُ النِّعمة. رحمن آن است که رحمت صفتِ اوست، رحمت ارادتِ نعمت است.

و درست آن است که میان «رحمن» و «رحیم» هیچ فرقی نیست از روی معنی، همچنانکه نَدْمان و نَدِیم به یک معنی است. و جمع میان این هر دو کلمه تأکید راست. چنانکه گویند: فُلانٌ جَادٌ مُجِدٌّ.

اکنون از روی سرّ و حقیقت و معنی و طریقت، در این اسم سخن گفته شود بقدرِ امکان:
الله اِخبار است از قدرتِ حق – جلَّ جلاله – بر ابداع، الرّحمن الرّحیم اِخبار است از نصرت او به امتناع.
پس وجودِ مرادِ او به قدرت او ، و توحید عبادِ او به نصرت او.

و سرّی دیگر در این کلمه آن است که 1 سماعِ «الله» موجب هیبت است و هیبت سبب فنا و غیبت است. و سماع الرّحمن الرّحیم موجب حضور به حضرت است و حضور سبب بقا و قربت است. پس هر که در سماع الله است در کشف جلال مدهوش است، و هر که در سماع الرّحمن الرّحیم است در بسط جمال بیهوش است.

سرّی دیگر؛ سماع این کلمه شرابی است در قدحِ فَرَح ریخته، در کأس استیناس کرده، حقّ – جلَّ جلاله – احبابِ خود را بیواسطه داده. فَاِذَا شَرِبُوا طَلَبُوا وَاِذَا طَلَبوا طَرِبُوا وَاِذَا طَرِبُوا

p.11
طَارُوا وَاِذَا طَارُوا وَصَلوُا وَاِذَا وَصَلوُا اِنْفَصَلوا وَاِذَا اِنْفَصَلُوا اِتّصَلُوا وَاِذَا اِتّصَلَوا حَصَلُوا، فَعُقُولهُم مُسْتَغْرَقَةٌ فِی لُطْفِهِ، وَقُلُوُبهُم مُسْتَهلَکَةٌ فِی کَشْفِهِ. چون دوستانِ خدای – جلَّ جلاله – در بوستان لطف بر چمنِ عهد در انجمن عشّاق این شرابِ اشتیاق بکشند در طلب آیند، چون در طلب آیند در طرب آیند، چون در طرب آیند از قفصِ کونین برپرند 2، چون برپرند برسند 3، چون برسند در خود برسند 4، آنگه در آن حالت عقول ایشان مستغرق لطف گردد و قلوب ایشان مستهلکِ کشف شود، خود را گم کرده و او را یافته، آفتاب لطفِ ازلی در روضۀ دلش تافته، نسرین اُنس در آن روضۀ قدس دمیده، عبهر عهد برآمده، شنبلید وفا و گل صفا سر بر زده، بَلابِلِ کرامات بر ریاحین اشارات سراییده.

سّری دیگر مکاشفت کرد با بندگان خود به الله، که اسم الله قهر آمیغ است، طاقتِ سماعِ این کلمه نداشتند، دلهاشان را 5 مرهم رحمت بر نهاد به الرحمن، تا بقا یافتند 6 واِلاّ از هیبت کلمۀ الله معدوم گشتندی که از ایشان نام و نشان نماندی. /3a/

ای جُوامرد! اگر نه غفلت و غیبت و قصور و نقصان حالت خاک 7 و گِل بودی از کلمۀ الله دلها را به حدیث رحمت باز نیاوردی 8، ولکن آدمی – الاّ ‌مَنْ شاء ‌الله – جز به نصیب خود نجنبد. حدیث رحمت پیوندِ طلبِ تو بود نه پیوند جلالِ بر کمالِ حق.

سرّی دیگر، رحمن است به ترویح، رحیم است به تلویح، رحمن است به مَبارّ، رحیم است به انوار، رحمن است به نفع، رحیم است به دفع، رحمن است به تجلی، رحیم است به تولّی، رحمن است به نعمت، رحیم است به عصمت، رحمن است به بسطِ نِعَمِ عام، رحیم است به کشفِ کرمِ خاص 9، رحمن است به تخفیفِ عبادت، رحیم است به تحقیق حُسنیٰ و زیادت. کَاشَفَهُم بِقَولِهِ: الله وَ هُوَ اِخْبَارٌ عَنْ قُدرتهِ، ثُمّ اَعْقَبَهُ 10 باسم الرّحمن لاَنَّه غَذَاهُم بِنِعْمَتِه، ثُمَّ قال: الرّحیم لاَنَّه غَفَرَلَهُم فِی الانتهاء بِرَحْمتِهِ فکَاَنَّه عَرَفَهُم اَنّه بِقُدرتِهِ خَلَقَهُم و بِنِعْمَتِهِ رَزقَهُم وَ بِرَحْمَتِهِ غَفَرَلَهُم وَ اَعْتَقَهُم. اوّل گفت: الله، و این کلمه خبر دادن بود از نهایتِ قدرت، پس گفت: الرّحمن، و این اشارت کردن بود به تَغْذِیت و تربیت و تقویت به نعمت. پس گفت: الرّحیم، و این اِعلام بود به رحمت 11، و در نهایت چنانستی که با بندگان خود خطاب کرد که به قدرت تان بیافریدم و به نعمت تان بپرورانیدم، و به رحمت تان بیامرزیدم. در ابتدا قدرت من در میان نعمت من، در انتها رحمت من دریای قدرت ازل و دریای رحمت ابد و دریای نعمت حال، که به هم جمع گردد، کدورت مشتی خاک کجا پدید آید. و از اینجا گفت آن

p.12
عزیزِ عهد: اِذا فَاضَ بَحْرُ الرّحمة تَلاَشی کلّ زَلّةٍ لانَّ الزلّةَ لَمْ تَکُنْ وَالرّحمة لَمْ تَزَلْ وَمَا لَمْ یَکُنْ فَکَانَ اَنّی یُقَاوِمُ مَا لَمْ یَزَلْ وَلاَ یَزَالُ. چون دریای رحمت موجِ کرامت و معرفت زند، جملۀ زلاّت 12 و معاصی مُنْعدم و متلاشی گردد، زیرا که زلّت لَمْ یَکُنْ است و رحمت لَمْ یَزَل، و لَمْ یَکُنْ با لَمْ یَزَل کی مقاومت تواند کرد 13.

p.12
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . آ: «آن است که» ندارد
  • ۲ . آ، کب: از قفص کون بشکنند
  • ۳ . آ: بدو برسند
  • ۴ . آ: نرسند
  • ۵ . آ: دلهای ایشان را
  • ۶ . مر، آ: «به الرحمن» ندارند
  • ۷ . آ: نقصان خاک
  • ۸ . آ: ولیکن چون مرد طاقت کشش بارِ‌الله نداشت حدیث رحمت نگفت تا حق او با حظّ تو آمیخته گردد تا مرد نگریزد والا از آنجا که حق خداوندی و جلال الهی او بود حدیث رحمت در میان چه کرد
  • ۹ . آ: خاصّ و عام
  • ۱۰ . مج: عقبه
  • ۱۱ . مج: بدایت
  • ۱۲ . آ: زلل
  • ۱۳ . آ: در حاشیه دارد: تو یقین می دان که صد عالم گناه از تف یک توبه بر خیزد ز راه بحر احسان چون در آید موج زن محو گرداند گناه مرد و زن.

p.13
۵ – المَلِک

پادشاه – جلَّ جلاله – مَلِک است و مالک و مالِکُ المُلک و مَلِیکُ المُلک، و مُلک و مِلک او راست علی الحقیقه، و مالکِ مطلق اوست. و حقیقت مَلِک به نزدیکِ اهلِ سنَّت و ارباب معانی قدرت بر انشا و ابداع و آفریدن است، و این صفت حق است جلَّ جلاله.

و پارسی مَلِک پادشاه بُوَد پادشاه حقیقی آن است که مُلکش را عزل نیست1 و جدّش را هَزْل نیست و عِزّش را ذُلّ نیست و حُکمش را ردّ نیست و او را نِدّ نیست و از وی بُدّ نیست. چنانکه به موسی – علیه السلام – وحی فرستاد: اَنَا بُدّک اللاّزِمُ فَالْزَم بُدّک یا موسی! من ناگزیرِ تواَم، از همه گزیر است و از من گزیر نیست، از همه چاره است و از مَنَت چاره نیست. /3b/

و چون مؤمن موقنِ صادقِ عاشقِ وافیِ صافی دانست که مَلِک و مَالِک و مَلِیک علی الحقیقه حقّ است سبحانه، باید که لوح دَعاوِی بشکند و دیدۀ کبر2 و مَنِی بر کَنَد و بساطِ هوس درپیچد و سودای انانیّت و منیِّت3 از سر بیرون کند و دامن از کونین درچیند و قیدِ اضافت بشکند و مالک مطلق را مِلک و مُلک مسلّم دارد و مرادِ او بر مرادِ خود مقدم داند و حقیقت داند که مُلک این مَلِک به سپاه نیست و جز وی شاهنشاه نیست و عزّ وی به طبل و عَلَم و خَدَم و حَشَم نیست. سلطانانِ جهان لشکر را عَرْض دهند و خدم حشم برنشانند و خیل و خول آشکارا کنند پس به ملک و ملک و نعمت و تنعم و سوار و پیاده و درگاه و بارگاه خود سرِ افتخار برافرازند، او جلَّ جلاله – اَطْلال و رسومِ کون را آتش بی نیازی در زند و

p.14
عالم را هباء منثور گرداند و تیغ قهر بر هیاکلِ افلاک زند و به دهرۀ لاَ تَسُبّوا الدَهْر فَاِنَّ الله هُوَ الدَّهْرُ سرِ دهر و دهریان5 بر دارد و همه نهادها را ذره ذره کند و غبارِ اغیار از دامن قدرت بیفشاند و لگام اِعدام بر سرِ مرکبِ6 تیزْگام وجود کند، پس ندا در دهد که لِمَنِ المُلکُ الیَوم، تا کرا زهرۀ آن بُوَد که این خطاب را به جواب پیش آید، تا هم جلالِ احدیّت جمالِ صمدیّت7 را پاسخ دهد و هم عزّ قدّوسی کمال سُبَّوحی را جواب کند که لِلّهِ الواحدِ القَهّار.

و چون مؤمن معتقد علی القطع والتحقیق اعتقاد کرد که مُلک و مِلک حق راست جلَّ جلاله، علی الحقیقه ننگش آید که هیچ مخلوق را تذلّل کند و برای حبّه ای و شربه ای و لقمه ای گردن برافراشتۀ خود را بشکند.

وَمَنْ قَصَدَ الْبَحْرَ اِسْتَقَلّ السَّوَاقِیَا. غوّاصِ بلندْ همت که با دریای محیط ستد و داد کرد و در معاوضه گوهرِ شب افروز به دست آورد، به دود چراغ مختصر کی تن در دهد.

بس نیکو گفت آن غزیز: مَنْ عَرَفَ اللهَ لَمْ یَحْتَمِلْ ذُلّ الْخَلْق8. هر که جلالِ حق بدانست به اذلال خلق ننگرید9. مقصدش درگاه الله بوَد دست صدقش از کونین کوتاه بوَد، پای عشقش همیشه در راه بوَد، دلش در قبضۀ عزّ پادشاه بوَد، جانش در شبکۀ محبتِ شاهنشاه بوَد، وجد و وجود و کشف و شهودش همراه بوَد، قعر چاه به نزدیک وی چون بالایگاه10 بوَد، از حقایق دقایق دفاتر محبت و مودّت آگاه بود، سَرش معدن سرّ ذو‌الجلال بود، بر پیشانیش نشانِ اقبال بود، و در دیدۀ یقینش نور اعتبار افعال بود11، بر رخسار دینش گل نوال بود، در مشامش نفحات روضۀ وصال بود، در دستش دستۀ ریحانِ باغ محبّت بود، در پایش نعلین صفوت و دولت بود، بر سرش تاج وقار بود، در برش حلّۀ افتقار بود، بر ظاهرش کسوت عبودیت بود، در باطنش حلیتِ نظر به اسرار ربوبیّت بود. روز در راز بود و شب در ناز بود. صبوحش شراب طهور بود، غبوقش رحیقِ تحقیق حبور بود. چاشتش مجاهدت بود، شامش مشاهدت بود. گامش بر سر کام بود، همواره در این دام بود. خلق با نان و با نام بود12، او بی نان و بی نام بود. ذرّۀ هوای قدرت بود، گوی میدان فطرت بود، دانۀ آسیای مشیّت بود، عندلیب باغِ عندیّت بود باز راز احدیّت بود، طاووس بوستان قدّوس بود، سابحِ بحرِ جلال سُبوح بود. /4a/

ای درویش آفتابی است که آن را آفتاب عنایت گویند که تا ابد از برج ازلیّت تابد، بر سینۀ هر که برافتاد منبع بَهاء و دُرّ بی بها و معدن سنا گشت. و طور سینای عشق نبود و

p.15
موسی وار در میقات بیقراری نعرۀ13 آرِنِی زد و از معشوق نازنین معانی جواب لن تَرَانِی شنید، و کوهِ نَفْس خاکباش راهزن شورانگیز دَکّاً دَکّاً ببرد و در عدم آبادِ فقر فرو رفت و از او نام و نشان بنماند.
سرمست اگر ز سودا بر هم زنم جهانی
عیبم مکن که در سر سودای یار دارم
سیلاب هستی را، سر در وجودِ من ده
کز خاکدانِ هستی بر دل غبار دارم
موسی و طور عشقم در وادی تمنا
مجروح لَن تَرَانِی چون خود هزار دارم14

p.15
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . آ: در حاشیه دارد: از همه عالم گزیر است ار همه جان و دلند آن تویی کز کل عالم ناگزیری ناگزیر کم نگردد گنجهای فضلت از بدهای ما تو نکو کاری کم بدهای ما گیر و مگیر صدق ما را صبح کاذب سوخت ما را صدق بخش پای ما در طین لازب ماند، ما را دست گیر هیچ طاعت ناید از ما همچنین بی علّتی رایگان مان آفریدی رایگان مان در پذیر
  • ۲ . مر: دیدۀ لی
  • ۳ . مج: «منیّت» ندارد
  • ۴ . مر: بگسترانند
  • ۵ . آ: دهریات، مج: «دهریان» ندارد
  • ۶ . آ: سری مرکب
  • ۷ . کب: احدیّت و جمال صمدیّت
  • ۸ . مج، آ: دلال الخلق
  • ۹ . مج: بنگراید
  • ۱۰ . آ: بالاگاه
  • ۱۱ . مج: همواره خاطرش حارس ... دو کلمه پاک شده
  • ۱۲ . مج: «بود» ندارد
  • ۱۳ . مج: و موسی درد بر وی نعره
  • ۱۴ . مج: «و در عدم آباد... هزار دارم» ندارد.

p.16
۶ – القُدّوس

معنی قدّوس آن است که خداوند – جلَّ جلاله – پاک است از همه عیبها، و تَقَدّس و تَنَزّه و جلال و جمالِ او به تقدیس مقدِّسان و تسبیح مسبِّحان نیست. اِنَّ اَحْسَنْتُم فَلَکُمْ جَمَاله وَاِنْ اَسَأتُم فَعَلیْکُم وَبالُه وَحَقِیقةُ الصَّمدِیَةِ مُنَزّهةٌ مُقَدّسةٌ مطهّرةٌ عَنْ جَمَالِکُم وَ وَبالِکُمْ. اگر قِلادۀ اقرار در جیدِ توحید افکنی، جمالِ روزگار و عنوان افتخار ایام تست. و اگر شَوکِ شرک 1 در پای دلت شود 2، نکال روزگار و شَیْنِ احوال تست، امّا حقیقت صمدیّت و سرّ احدیّت منزّه است و مقدس از توحید موحّدان و شرکِ مشرکان.

مرغی به سرِ کوه نشست و برخاست
بنگر که در آن کوه چه افزود و چه کاست

از آنجا که اساسِ قیاسِ عالم بی نیازی ربّانی است و کمالِ جمالِ سلطانی است، وجود خلقیت بر حقیقت زحمتِ بیفایده 3 است، ولکن خَلَقْنَا لِنَربحَ علیه لالیربح علینا. ما را در وجود آورد 4 از برای حظّ و نصیبِ ما، اما حضرت عزّ و جلالِ او از حظّ 5 و نصیب پاک است. صفت فضل برخاست به طلبِ مطیعان، و صفتِ قهر برخاست به طلبِ عاصیان، و صفت جمال و جلال برخاست به طلبِ عاشقان.

ای جوامرد! بر آن تُوانگر واجب است که صدقه به درویش دهد و اگر به تقدیر مستحقّ در خانه بنشیند و به طلب نیاید بر آن تُوانگر واجب گردد که صدقه به درِ زاویۀ او آورد.

غنی بر حقیقت حق است و فقیر بر حقیقت ما. و صدقه بر دو نوع است: صدقۀ سِرّ و

p.17
صدقۀ جَهر. صدقۀ دعوت جَهر 6 بر دستِ انبیا و رسل بفرستاد، و صدقۀ هدایت سرّاً بسرّ بفرستاد.

ای درویش لطفی و قهری داشت بر کمال، و جلالی و جمالی داشت بر کمال، خواست که این گنجها را نثار کند، یکی را در باغ فضل تاجِ لطف بر سر نهد، و یکی را در زندانِ عدل داغِ قهر بر جگر نهد. یکی را در نار جلال بگدازد و یکی را در نور جمال بنوازد. 7 شمعی برافروخت از دعوت در صفّۀ بارگه وَالله یَدْعو اِلی دَارِالسَّلام، هزارهزار بیچارۀ غمخواره پروانه وار خود را بر این شمع زدند و بسوختند و ذره‌ای در شمع نه نقصان پیدا آمد و نه زیادت 8. /4b/

بیت

غمخوارۀ آنم که غم من نخورد
فرمانبرِ آنکه هیچ فرمان نبرد
من جور و جفای او بصد جان بخرم
او مهر و وفای من به یک جو نخرد

ای جُوامرد! المتقرّبُ اِلی السُلطانِ بِتَحْرِیکِ اَنْمُلَتِهِ فِی زاویةِ حُجْرَتِهِ مُستَهزِئ بِنَفْسِهِ. مدبَّری 9 که در کلبۀ ادبار خود برخیزد یا بنشیند، و به آن خاست و نشست بر سلطانِ عهد منَّت نهد، سرِ مجانین عالم بود 10. جملۀ طاعات و عبادات و اعمال و افعال و اقوال و احوال اولادِ آدم از ابتدای وجود تا آخرِ عهد، در مقابلۀ کمالِ جمالِ الهی، جَرَّستِ دوکِ پیرزنان است. هان تا منّت بر ننهیا 11. اگر نه آن بودی که او به کرم و فضلِ خود این مشتِ خاک خاکباش قلاّش را به درگاه قِدَم خود دعوت کردی و بساطِ انبساط در سرای هدایت بسط کردی 12، والّا این سیاه گلیم وجود را و این ذرۀ خاک ناپاک را کی زهرۀ آن بودی که قدم بر حاشیۀ بساطِ مالک الملوک نهادی، ولیکن لَیْسَ فِی الْحُبّ مَشْوَرةٌ 13.

بیت

ما خود ز وجود خویش ننگ آمده ایم
واندر عالم بی سر و سنگ آمده ایم
اندر کیلان گلیم بدبختی را
ما از سیهی به جای رنگ آمده ایم

یکی است که طاعت کند و ثواب طمع دارد، و یکی است که معصیت کند و خطّ عفو بر لوحِ دل نقش کند. باز یکی است که از ننگِ وجودِ خود زهره ندارد که سر برآرد 14.

در بعضی حکایات است که آن محنت زده ای در راهی می رفت مخدّره ای بس با جمال پیشش آمد، چشمش بر کمالِ حُسنِ او افتاد دلش صید آن جمال گشت، بر پیِ آن مخدّره

p.18
می رفت، چون آن مخدّره به درِ سرای خود رسید، التفاتی کرد، آن محنت زده را دید بر پی وی، گفت: مقصود چیست؟ گفت: سلطانِ جمالِ تو بر نهادِ ضعیفم سلطنت رانده است و در کمند قهرِ خویش آورده است 15، با توام دعوی عشقبازی است و این دعوی نه مجازی است. آن مخدّره را بر کسوتِ جمال، حلیتِ عقل بر کمال بود، گفت: این مسئله ترا فردا جواب دهم و این اشکال تو حلّ کنم. روزِ دیگر آن ممتحن منتظر نشسته بود و دیده گشاده، تا جمال بر کمالِ مقصود کی آشکارا گردد و واقعۀ او چون حلّ کند؟ آن مخدره می آمد و از پی او پرستاری آیینه ای در دست، گفت: ای پرستار آن آیینه فراروی او دار تا به آن سر و روی او را رسد که با ما عشقبازی کند [و] تمنّای وصال ماش بُوَد 16؟

بیت

با مات همی نهفته رازی باید
وز مات به خود همی نیازی باید
الحق تو لطیف مرغی ای زاغ سیاه
کت جفت همی سپید بازی باید 17

ای جُوامرد! چون گدای بینوایْ دعوی عشقِ سلطان کند، دعوی بر وی عین تاوان بُوَد و همواره در بیت الاحزان بُوَد و در ورطۀ ذُلّ و قرطۀ هوان بُوَد، اما چون سلطان به حکم کرم و لطف دستِ درویش گیرد و به لطف بنوازد و به کرمش کار سازد و تاجِ اقبال بر سرش نهد وُحلّۀ دولت در برش پوشاند و گوید: من ترا دوست می دارم. دولت و عزّش قرین بود، یُسْرَش بر یَسَار و یُمْنَش بر یمین بُوَد. /5a/

هزارهزار جواهرِ زواهر بود در اصدافِ اصناف تسبیح و تقدیس، و هزارهزار هیاکل علوی بود بر این عالمِ بلند و گلشنِ روشن و طارمِ عالی و هودجِ مُدَبَّجِ و طبقِ مینا در بحرِ تسبیح سابح در عالم تقدیس سایح، صبوحِ شان وَ نَحْنُ نُسَبَّح بِحَمدِکَ، غَبُوقِ شان وَ نُقَدِّسُ لَکَ، ولیکن بازِ رازِ محبّت قصدِ صَعْوۀ ضعیف جاه کرد 18 عبارت از آن حالت بر زُفانِ بشارت این بود که اَنَا لَکُمْ شِئتُم اَمْ اَبَیْتُم وَ اَنْتُم لِی شِئتُم اَمْ اَبَیْتُم. شما مرایید اگر خواهید و اگر نه، و من شما را ام اگر خواهید و اگر نه.

آری مسبِّحان و مهلِّلان و مقدِّسان حظایرِ قدس و ریاضِ انس از شرابِ نَحْنِیّت، در سر خماری داشتند، لطیفه ای می بایست که خمارشان شکسته شود تا لحن گفتِ وَنَحْنُ بر ایشان پیدا کرد، و از حَمَاء مَسْنُون شخصی را در وجود آورد، لباسی از حسرت و افلاس پوشیده و عمامه ای از نایافت 19 بر سر نهاده، کمری از ناکامی بر میان بسته، نام ظَلُومی و

p.19
جَهُولی او در عالم آشکارا کرده. پس پیران هزار ساله 20 را که مخمور شرابِ تقدیس بودند به استقبال اقبال این مردِ تنها رو فرستاد و بفرمود که چون به شهر 21 تکوین آید سجودِ شما که خلاصۀ اعمال و سرّ احوال است بر سرِ دولت او نثار کنید تا بدانید که جلال وجودِ ما را به جمال سجود شما حاجت نیست 22.

آفتاب دولتِ آدم از برجِ اقبال تافته بود و عالم شعاع نور گرفته، آن ملعون که خفّاش عهد است دیده بر هم می مالید تا بُوکه جمال سلطانِ عهد ببیند 23، ولیک خُفّاشِ مُدْبر چه حیلت سازد که دیدۀ او با جمال خُرشید نمی سازد 24. آن ذرّۀ چه کرد که تا جمالِ سلطانِ خُرشید دست در گردن عهد آورد که تا سلطان خُرشید بر تخت زمردین ننشیند، کس ذره را در نیابد، چون خورشید بر شکل جمشید بر تخت دولت نشست ذرّۀ متحیر نهادِ مختصر شکل در مشاهدۀ جمالِ با کمالِ او روی آورد، و در عین نقصِ خود رقص درگیرد 25، و آن خقّاش مُدْبر چه کرد که تا شب پردۀ خود بَنَه بَسْت، و عالم پیمانۀ قیر و قار نگشت 26، زَهره ندارد که سر از سوراخِ ادبار خود بیرون کند. /5b/

شعر

رَجُلاَنِ خَیّاطٌ وَ آخَرُ حَائِکٌ
مُتَقَابِلانِ عَلَی السَّماء الاوّلِ
لاَ زالَ یَنْسِجُ ذَاکَ خِرقةً مُدبرٍ
وَیخیطُ صَاحِبُهُ ثِیَابَ المُقْبِلِ

بیت

بر فلک بر، دو مرد پیشه وَرند
وان یکی درزی و دگر جولاه
آن ندوزد مگر کلاهِ ملوک
وین نبافد مگر گلیم سیاه 27

هرگز دیده ای در آن صحرای عظیم، در آن تابستانِ گرم، وقتِ هاجره، هَاجِرَةً کَقَلْبِ الضَبّ یُذِیب دِمَاغَ الضَّبّ در آن گرمایی که دماغ در سر بجوشاند و سنگ بپزاند – آن جانوری که عرب آن را حِربا گوید 28 آفتاب پرست همی چون آفتاب کلّۀ نور بزد و نقاب زربفت بر وی فرو گذاشت، از آن خانۀ مختصر خود برآید و بر سر خاشاک شود 29 و دو دست در روی زند و دیده بر جمالِ خُرشید گمارد 30 هر چند شعاع آفتاب تیزتر، دیدۀ او در آن جمال شده تر. آن حیوان بر سرِ آن خاشاک می باشد چندان که آفتاب روی به غروب نهد. چون سلطان آفتاب رختِ غروب در بست، او متحیروار به زاویۀ آنْدُهان خود بازگردد 31.

سه کورۀ ابتلا بنهاد در راه ملایکه: اول کورۀ ابتلای اسرار، که گفت: اِنّی جَاعِلٌ

p.20
فِی الاَّرضِ خَلِیفةً، تا از سرِشان چه سر بر زند. پس کورۀ ابتلای علوم، که گفت: اَنْبِئونی بِاسْمَاء هَؤلاء اِنْ کُنْتُم صَادقینَ. پس کورۀ ابتلای اعمال، که گفت: اُسْجُدُوا لآدَمَ.

سِرّ الهیّت و مقصودِ ربوبیّت از این کوره 32 نهادن آن است که آنچه غشّ نقدِ ارواح است، بر سر آید، و مراد حضرتِ عزّت آنکه درگاه از نا اهل پاک گردد 33 ولیکن او صدهزار ستر ببندد تا مخدرۀ علم ازلی را پوشیده از دیدۀ اغیار به بارگاه حکمتِ ابدی 34 رساند.

p.20
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . آ: شک
  • ۲ . آ: دریای شرکت شود
  • ۳ . مج، آ: بلا فایده
  • ۴ . مج: آوردند
  • ۵ . مج: عز و جلال از حظّ
  • ۶ . آ: جهرأ، مج: دعوت بر دست انبیا بفرستاد
  • ۷ . آ: در حاشیه دارد: زین بخیلان در گذر مردانه وار خویشتن بر شمع زن پروانه وار خویشتن پروانه کن ز آتش مترس جان فشان و تن زن و خوش خوش مترس
  • ۸ . آ: در حاشیه دارد: پروانۀ جانبازم بر سوختۀ شمعت می افتم و می خیزم تا بال و پرم باشی
  • ۹ . آ: آن مدبری سیه گلیمی
  • ۱۰ . آ: باشد
  • ۱۱ . آ: در حاشیه دارد: جز در کم و کاستی مزن دم هزگز زیرا نشود ز کم کسی کم هزگز هر کس که ز خویشتن حسابی دارد او را نشود فقر مسلم هرگز
  • ۱۲ . مج: دعوت کرد... بسط کرد.
  • ۱۳ . مج، آ: مشاورة
  • ۱۴ . آ: در حاشیه دارد: مردان رهش ز عشق جانها دارند در کلبۀ درد خود نهانها دارند ای شیخ مرقّعی به صد رنگ مپوش که ایشان بجز از خرقه نشانها دارند
  • ۱۵ . مج: «و در کمند... آورده است» ندارد
  • ۱۶ . مر: «تمنای وصال ماش بود» ندارد
  • ۱۷ . مج، آ: بیت اول را ندارند. و مصراع سوم چنین است: شیرین و ظریف مرغی ای زاغ سیاه
  • ۱۸ . آ: خاک کرد
  • ۱۹ . آ: درد + نايافت
  • ۲۰ . آ: هفتصد هزار رساله
  • ۲۱ . مج: در شهر
  • ۲۲ . آ: در حاشیه دارد: تو می خواهی به تسبیح و نمازی که تا خشنود گردد بی نیازی نمازت توشۀ راه دراز است ولی او از نمازت بی نیاز است
  • ۲۳ . آ: بیند
  • ۲۴ . آ: در حاشیه دارد: ای ذات تو در کمال استغنا فرد فارغ زجفاست و گناه زن و مرد گر عرصۀ کاینات کافر گیرد بر دامن کبریات ننشیند گرد
  • ۲۵ . مر: در کرد
  • ۲۶ . مر: نشکست
  • ۲۷ . آ: در حاشیه دارد: همه جانها ز صدیقان چو خون است که می داند سرّ کار چون است ببین چندین هزاران سال ابلیس نبودش کار جز تسبیح و تقدیس همه طاعات او بر هم نهادند ز استغنای خود بر باد دادند دلش خونانه جای محنت آمد تنش دستار خوان لعنت آمد
  • ۲۸ . آ: گویند
  • ۲۹ . آ: بر سری آن خاشاک شود
  • ۳۰ . مج: «و دو دست در روی زند و... خرشید گمارد» ندارد
  • ۳۱ . آ: در حاشیه دارد: کس چه داند تا چه حکمت می رود هر وجودی را چه قسمت می رود
  • ۳۲ . مر. کوره ها
  • ۳۳ . مج. پاک کردن است
  • ۳۴ . آ. حکم ابدی.

p.21
۷ – السلام

اهلِ معانی 1 در این اسم سخن گفته اند. بعضی گفته اند 2: معنی السّلام ذو‌السَّلامة است و پارسی او آن است که خداوند – عزَّ و جلَّ – پاک است از همه عیوب و آفات. پس سلام به معنی قدّوس باشد، و در آن اسم سخن گفته شد.

و بعضی گفته اند که السَّلام را معنی آن است که ذو‌السّلام عَلی اَوْلِیَائهِ. قال الله تعالی: تَحِیّتُهم یَوْمَ یَلقَوْنَهُ سَلاَمٌ. خداوند – جلَّ جلاله – فردا بیواسطه و ترجمان و بی گفتِ این و آن، سلام گوید دوستان خود را.

بیت

روزی که ز تو سلام باشد ما را
آن روز فلک غلام باشد ما را
از تو نکنم توقّع پرسیدن
اندیشۀ تو تمام باشد ما را

اینت عزیز حالتی که قاصد به مقصود رسد و طالب به مطلوب رسد و عابد به معبود رسد، و مرید به مراد رسد. نسیمِ وصال از مَهَبّ اقبال بَزِیده و دوست به دوست رسیده، طغرای عزّت بر منشور دولت کشیده، گوی انتظار به پایانِ میدانِ ابد انداخته 3، عَلَمِ وصول و قبول بر افراخته، گلِ وصل به بر آمده، رسولِ مقصود بدر آمده، روزگارِ فراق بسر آمده، یار به شرطِ عشق در آمده 4.

چنین آورده اند که مؤمنان حق را – جلَّ جلاله – ببینند، ابتدا حق – جلَّ جلاله – بر ایشان

p.22
سلام کند. در این چند معنی گفته اند، زیباترِ آن، آن است 5 که چون دو دوست بعد از فراقِ 6 دراز به هم رسند، ابتدا آن سلام کند که شوقش زیادت بوده است.

و در بعضی اخبار آمده است: الاطالَ شَوق الاَبْرارِ اِلَی لِقَائی وَ اِنّی اِلَی لِقَائهم لاَشْوَق. اشتیاق دوستانِ ما به دیدار ما دراز در کشید و شوقِ ما به دیدار ایشان زیادت است.

شعر

الالْفُ لاَ یَصْبِرُ عَنْ اِلفه
اَکْثَر مِنْ تَطرِیفة الْعَیْنِ 7
وَقَدْ صَبَرْنَا عَنْکُم مُدةً
مَا هکَذَا فِعْلُ المُحِبّینِ
فردا با عزیزان خود خطاب کند: عِبَادِیَ هَلْ اِشْتَقْتُمْ اِلیَّ؟ بندگان من به من تان آرزو می بود 8؟

آن عزیزی می گوید: قُلُوبُ الْمُشْتَاقِین مُنَوَّرةٌ بِنُور الله فَاِذَا تَحَرّکَ اشْتِیَاقُهُمْ اَضَاء النّور مَا بَیْنَ السّماء واْلاَرضِ، فیَعرِضُهم اللهُ تَعَالَی عَلیَ المَلائِکةِ وَیقُولُ هَؤلاء الْمُشْتَاقُون اِلی اُشْهِدُکُمْ اَنّی اِلَیْهِم اَشْوَق. دلهای مشتاقان به جلال و جمال حقّ منوّر است به نورِ الهی، چون آتشِ شوقِ ایشان زفانه زدن گیرد و ملتهب شود، نورِ شوقِ /6a/ ایشان آسمان و زمین و عرش و کرسی را روشن گرداند، حقّ – جلَّ جلاله – خطاب کند با مقرّبانِ حضرت که این مشتاقان به جلال و جمال من اند، شما را گواه می کنم که شوقِ من به ایشان بیش از آن است که شوقِ ایشان به من.

و در بعضی اخبار آمده است که خداوند – جلَّ جلاله – وحی فرستاد به داود – علیه السلام: قُلْ لِشُبّان بَنِی اِسْرائیِلَ لِمَ تَشغَلُون اَنْفُسَکُمْ بِغَیْرِی وَاَنَا مُشْتاقٌ اِلَیْکُمْ، فَمَا هَذَا الجَفَاء؟ چرا خود را به نا ارزانیان مُبْتَذَل می گردانید و به درگاه این و آن می روید 9 ، و دل در عَمْرو و زید می بندید و من به شما مشتاق، آخر این چه جفاست؟

شعر

اَجْمِلی یَا اُمّ عَمْروٍ زَادَکِ اللهُ جَمَالاً
لا تَبِیعِینَ برُخْصٍ اِنَّ فِی مِثْلیِ یُغَالی

بیت

عاشق مخلص منم معشوق هر جایی تویی
با تو، تدبیری دگر باید که بس ناداشتی
از گذشته یاد ناریم و ز سر گیریم کار
روز روز دولت است و وقت وقتِ آشتی

ای دعوی شوق کرده و در شوق درست ناآمده 10، و دعوی صدق کرده و درست ناآمده، و دعوی محبّت کرده و درست ناآمده، و دعوی معرفت کرده و درست ناآمده 11 . مَا لَکَ

p.23
والشَوق وَفِی عُنُقِکَ مِنْ حبّ الدّنیا طَوق، مَالَکَ وَالمَحَبّة وَاَنْتَ صَیْدُ حَبَّة. مَکْتُوبٌ فِی التُّوریةِ: شَوَّقناکم فَلَم تَشْتا قُوا وَ خَوَّفنَاکُم فَلَم تَخَافوا 12.

صد هزار اصناف الطاف و انواعِ نِعَم و فنون فضل و کرم آشکارا کردیم و هشت بهشت را بیاراستیم و بقای ابد و ملکِ مخلّد و دستِ کمال و قرطۀ جمال وعده کردیم و از آنجا که تحقیق است مقصودِ اصلی و مرادِ کلّی شوقِ شما 13 به مشاهدۀ ما و به ماتان آرزو نکرد. و دوزخ سوزنده را جلاّد وار در عالمِ بی نیازی آوردیم 14، صد هزار تهدید و وعید فرستادیم مقصود تخویف شما، و ذره ای از ماتان خوف نبود. اَحْسَنت ای آدمیِ با جفا. عَیبةُ الْعُیُوب وَ مَعْدنُ الذُنوب، صَغِیرُ الْجِرْم، کبیرُ الجُرْم، جِیفَةٌ بِاللّیل، بَطّالٌ بالنَّهار، کف رعُونة فِی قَالب شرک، مَربوطٌ بِزَنانِیرِ الْعُجْب. عَلاَمَة الاِشْتِیاقِ تَمَنِّی المَوْتِ عَلی بِسَاطِ العَافِیَةِ 15، عَلاَمَةُ الشَّوق تَمَنّی الْمَوْتِ عَلی الرّاحة.

نشان صحّتِ شوق آن است که چون کارها بر مراد بُوَد و روزگار مساعد، و یار موافق، و کار ساخته، و بازار راست 16، ترا آرزوی رفتن به حضرت بُوَد 17.

یوسف را – صلواة الله علیه – چون در چاه افکندند، نگفت: تَوَفّنِی. و چون مَنْ یَزِید کردند و به هژده درم بفروختند، نگفت 18: تَوَفّنِی. چون مُلکِ مصر وی را خالص شد و دولت نظام گرفت و برادران پیشِ تختِ او روی بر خاک نهادند، گفت: تَوَفّنیِ مُسْلِماً. اکنونم به حضرت بر.

شعر

نَحْنُ فِی اَکْمَلِ السّرورِ وَلَکِنْ
لَیْسَ اِلا بِکم یَتِمُّ السّروُر
عَیْبُ مَا نَحْنُ فِیهِ یَا اَهْلَ وُدّی
اِنَّکُم غُیَّبٌ وَنَحْنُ حضورٌ
کاری عظیم افتاده است، ما می خواهیم که مشتاق باشیم و حقِ شوق ناگزارده، و دوست باشیم و حق دوستی ناداده، و آشنا باشیم و وفای آشنایی ناداشته، و عاشق باشیم و از بادِ سردی و دَم دهانی هزیمت شده 19. /6b/

بیت

عاشق باشی ترا زبون باید بود
ور نی زره عشق برون باید بود 20

شعر

یَا کَثِیرَ النّوح فِی الدّمَنِ
لاَ عَلَیْها بَلْ عَلَی السَّکنِ
p.24
سُنّةُ العُشّاقِ وَاحِدَةٌ
فَاِذَا اَحْبَبْت فَاستَکِن
مقام عزیزان می باید، و قدمگاه صدّیقان می باید، و پایگاه محبّان می باید و خطر ایشان ناکرده. وَمَنْ لَمْ یَحْتَمل الْخَطَر لَمْ یَنل الوَطَرَ 21. دَمِ آدم می باید و دعای مستجاب نوح می باید، و مقام خلیل می باید، و دردِ حبیب می باید و یک قدم جز بر مرادِ خود نازده، و یک دم جز به شهوت خود ناآورده 22. نشنیده ای آن کلمۀ دل گداز: لَیْسَ الدّینُ 23 بِالتَمَنّی وَلاَ بالتَحَلِّی اِنْ اَرَدْتَ مُقَامَ الأبْدالِ فَعَلَیکَ بِتَبْدِیلِ الْاَحْوالِ. آخر آن سَر مزبله که آشیانۀ کلاب است روا باشد که صدرِ ملوک گردد؟ ولیکن 24 وسایط در میان است اگر می خواهی که به جایی رسی و کسی گردی لابد از آنجا که هستی تُست و نهادِ شوریدۀ آلودۀ فرسودۀ تست فراتر می باید آمدن. از شریعت تاج می باید ساخت و از حقیقت کمر، و در باقی می باید کرد حدیث و حکایت و سمر.

حکایت: شیخ بو‌سعید بو‌الخیر – قدَّسَ الله رُوحه – وقتی مجلس خواست داشت 25 در آن خانگاهِ خود، و جمعی عظیم آمده و زحمت می کردند و جای تنگ بود، بیرون آمد و بر منبر رفت، اول کلمه این گفت: فضلی بکنید و از آنجا که هستید پارگکی فراتر آیید. این بگفت و دست به روی فرو آورد و از منبر فرود آمد 26. او با مشتی خاک این راز دوستانه 27 آغاز کرد، لاجرم انبساطِ خاک از حدّ در گذشت. اگر موسی را بر فرقِ طور سینا قدح کلام بیواسطه کرامت نکردی 28 کی زَهرۀ آن بودی که بر بساطِ انبساط «اَرِنِی» قدم زدی، ولکن لاَتُعْطِی الصَّبی وَاحِداً، فَیسألُکَ ثانیاً. کودک را یکی مده، تا دیگری نخواهد.

عجب کاری است بر درِ سرای شُعَیْب می گوید: اِنّی لِمَا اَنْزَلْتَ اِلیّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ. آری بر درِ سرای شعیب جز نان نتوان خواست چون به حضرت جلال آمد و اقداح شرابِ کلام پیاپی شد، مستِ کلام گشت، عربدۀ «اَرِنِی» برگرفت 29 . عَجَب کاری است، آنجا نان خواست و اینجا دیدار. سؤال سائل بر قدر همت مسئول است، لِکلِّ مَکَانٍ مَقَال، وَلِکلِّ عَمَلٍ رِجَال 30.

ای جوامرد! او جوادِ بر حقیقت است. پس لَنْ تَرَانِی چه بود. آری دریا ارچه جواد است و همه اجواد را به وی تشبیه کنند اهوال غرق در اوست و گهر عزیز از اوست 31 ، لکن جوهر عزیز است 32 و به هرکس ندهند. آری جودِ او نعمتِ فعلِ اوست، أما عزّ صفتِ ذات اوست. اوست که فردا دیدارِ خود کرامت کند دوستان خود را به تقاضای جمال خود کند، أما بَشَرِ

p.25
مختصر را کی زَهرۀ آن بُوَد که به این تقاضا پیدا آید.

عَجَب کاری است، غیرت بر جمال و زیبایی وی از دیدۀ اغیار، نقاب بر نقاب زیادت می کند 33 و کمال جمال پرده بر می دارد 34. /7a/

بیت

هر چند زمن یار گریزان و جِهانست
هم چشم و چراغ من و هم جان و جَهانست
هر چند نهفته است به پرده در هموار 35
نور دو رُخش در همه آفاق عیانست
وین نیست عجب گر نکند نزدِ من آرام
کآهو به همه حال ز صیاد رمانست

و دلیل بر آنکه دیدار فردا به تقاضای جمال است، خبر درست است از مصطفی – صلواة الله علیه – به روایت صُهَیْب بن سِنَان – رضی الله عنه – اِذا دَخَلَ اَهْلُ الجَنّة الجنّة، نُودُوا یَا اَهْلَ الجَنّةِ اِنَّ لَکُم عِنْدَالله مَوْعِداً یُرِیدُ اَنْ یُنْجِزَ کُمُوهُ، فَیَقُولون: وَمَاهُوَ اَلَمْ یُبَیّضْ وُجوهَنَا؟ قَالَ: فَیَکْشِفُ الحِجَابَ عزّ و جلَّ فَیَنْظُرون اِلیه. قالَ: فَوَاللهِ مَا اَعْطَاهُمُ الله شَیْئاً هُوَ اَحَبّ اِلَیهِ مِنْه، ثُمَّ قَرَأ: لِلَّذِین اَحْسَنُوا الحُسْنیٰ و زِیَادَةٌ. چون اهلِ بهشت در بهشت آیند و در مساکن طیبه و غُرَفِ با طُرَف و قصورِ آراستۀ خود قرار گیرند ندا درآید که ای دوستانِ حق! شما را وعده ای است از حق، حاضر آیید که حق به فضلِ خود آن وعده تحقیق خواهد کرد. ایشان گویند: آن چه وعده است؟ حَبذا وعدۀ دوستان، و اگر چه خلاف بُوَد. پس وعده ای که صدق 36 باشد چگونه بُوَد. نیز چنانکه ندانند که آن موعود چیست. ولکن شافعی را گفتند: مَنِ العَاقِلُ؟ قَالَ الفَطِنُ المُتَغَافِلُ. دانایی خود را به نادانی آورد، فَیَکشِفُ الحِجابَ، همی چون حجاب از دیده ها برگیرند خداوند را – جلّ جلاله – بینند بی چون و بی چگونه 37. و آنکه فردا کسی را دیدار چُنان نماید که پندارد که وی می بیند و بس، اگر چُنان باشد که گمان برند 38 که دیگری می بیند لذّت با درد وفا نکند 39.

شعر

قَایَسْتُ بَیْنَ جَمَالِهَا وَفِعالِها
فَاِذَا المَلاَحَةُ بِالجِنَایَةِ لاَیَفِی
والله لاَ کَلَمْتُهَا وَلَوْ اَنَّهَا
کَالْبَدْرِ اَوْ کَالْشَمْسِ اَو کَالْمُکْتَفِی
اگر چه کسی بود با جمال چون هرکسی را بود جمال او با جنایتِ او وفا نکند. آری خوردنِ طعام با برادران خوش است اما دیدارِ دوست با هیچ کسی خوش نیست.

آورده اند که وقتی شبلی – قَدّسَ الله رُوحَه – در غلباتِ وَجْدِ خود بود، گفت: بار خدایا

p.26
فردا همه را نابینا انگیز، تاجز شبلی کسی ترا نبیند. باز وقتی دیگر دعا کرد: بار خدایا شبلی را نابینا انگیز که دریغ بُوَد که چون منی ترا بیند. آن اول غیرت بُوَد بر جمال از دیدۀ اغیار، و آن دوم غیرت بُوَد بر جمال از دیدۀ خود، و این قَدَم تمامتر.

و آن عزیزِ دیگر گفت: اگر فردا خطاب آید که برو که ما را نشایی، من گویم: خود آنچنان جمالی به ما دریغ بُوَد 40.

بیت

از رشک تو بر کنم دل و دیدۀ خویش
تا اینت نبیند و نه آن داند بیش

ای درویش! فردا تو او را نبینی تا او خود را از تو نبیند 41، بالله العظیم اگر فردا تو خواهی دید، دیدار پاک بباید 42. دیدار پاک آن بُوَد که او خود را تو ببیند 43. توحید در این عالم همچنان است که دیدار در آن عالم. اگر امروز توحید تو می آری تو تویی. و اگر فردا تو خواهی دید، تو تویی. و از این جا گفت آن عزیز سهل عبدالله تستری . اللَّهُمّ اشْکُرْ لِی عَنکَ فاِنَّ شُکْرِی لَکَ لاَیَفِی بِحَقّکَ. بار خدایا مرا /7b/ طاقتِ آن نیست که شکر نِعَمِ تو بگزارم، هم تو به کرمِ خود شکرِ من، خود را بیار.

و آنگاه گمان مبر که فردا چون عزیزان حق و مشتاقان جلال و مستغرقان بحرِ جمال به مشاهدۀ ذو‌الجلال رسند، ذره ای از شوق شان کم گردد. جگرِ ماهی تپشی است که اگر همه بحارِ عالم جمع کنی ذره ای از تپش جگر او بَنَه نشیند.

بیت

هزار شربتِ وصل اربه من دهی بمَثَل
ز عشق نعرۀ هَلْ مِنْ مَزِید بر خیزد
دلی که دل است امروز در کار است و فردا در کار. امروز در عینِ شوق است و فردا در عینِ ذوق، و هم بر سر سوز و شوق 44.

شعر

اهِیم بِهَا وَجْداً وَاِنْ دَامَ وَصْلُهَا
وَیحْسُنُ مِنْهَا القَول وَهُوَ مُعَادُ

ای جُوامرد! مَا دامَتِ الْمَحَبَّةُ بَاقِیَةٌ فَالشَّوْق بَاقٍ لاَنَّهُ وَاِنْ کَانَ بشواهِد الْقُرْبِ فَلاَ سَبِیلَ اِلَی الْوِصَالِ بِالْکَمال. مشتاقِ سوخته دل اگر چه در شواهدِ قُرب و مشاهد وصل بُوَد او را به کمالِ وصل راه نیست 45. او که ترا دیدار خود عطا دهد به قدر طاقت دیدۀ تو دهد نه به قدر جلالِ جمالِ خود. و از این جا گفتند: کَلّمَ مُوسَی مِنْ حَیثُ مُوسَی وَلَو کلّمَ مُوسَی بِعَظمَتِهِ

p.27
لَذَابَ مُوسَی. او – سبحانه و تعالی – که با موسی – علیه السّلام – سخن گفت، به قدرِ طاقتِ استماع او گفت. اما اگر ذره ای از عالم جلال و عظمت خود آشکارا کردی، موسی بگداختی 46.

آنان که خداوندانِ اندوه اند فردا برخیزند و به سینۀ خود فرو نگرند اگر ذره ای از اندوه خود کم یابند فریاد برآرند. هشت بهشت یارای آن ندارند که پیرامُن آن اندوه گردد. اگر ایشان گمان برند که جنّة المأوی و خُلدِ برین و حور‌العین اندوه ایشان را آسیب زند، هزگز به دنبال چشم به بهشت باز ننگرند. ایشان خود آن جا برای آن می روند تا در راه ابد راه اندوه ابد روند 47.

شعر

مَا یَرْجِعُ الطَّرفُ عِنْدَ رؤیَتِهِ
حَتَّی یَعُودَ الْقَلْبُ اِلَیهِ مُشْتَاقا

p.27 - 28
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . مج: اهل معنی
  • ۲ . مر، مج: «بعضی گفته اند» ندارد
  • ۳ . آ، مج: میدان انداخته
  • ۴ . آ: در حاشیه دارد: گر راست روی دلا به مقصود رسی ور نفس رها کنی به معبود رسی تو شاهد حالی چو به عبرت نگری درهر چه نظر کنی به مقصود رسی
  • ۵ . مج: زیباتر است
  • ۶ . مج: بعد فراق
  • ۷ . آ: من طرفة عینین
  • ۸ . آ: در حاشیه دارد: دلا یک دم رها کن آب و گل را صلای عشق در ده اهل دل را ز نور عشق شمع جان بر افروز ز بور عشق از جانان در آموز شراب عشق در جام خرد ریز وز آنجا جرعه ای در کام خود ریز چو عود از عشق بر آتش همی سوز چو شمعی می گداز و خوش همی سوز
  • ۹ . مر: می دوید، مج: «و به درگاه... می روید» ندارد
  • ۱۰ . مج: و دعوی عشق کرده و درست ناآمده
  • ۱۱ .مج: «و دعوی معرفت... ناآمده» ندارد
  • ۱۲ . آ: در حاشیه دارد: الا ای بی خبر از عشق بازی تو پنداری که هست این عشق، بازی نشاید عشق را هر ناتوانی بباید کاملی و کاردانی شگرف باید و پاکیزه بازی که آید از هر اندوهی و نازی درین دریای پرخون غرقه گشته جهان بی دوست بر وی حلقه گشته هزاران تیر محکم خورده بر دل چو آهو می رود دو پای در گل نه او را زهرۀ فریاد کردن نه از جانان مجال یاد کردن * کو دل که بداند نفسی اسرارش کو گوش که بشنود می گفتارش معشوق جمال می نماید شب و روز کو دیده که تا بر خورد از دیدارش
  • ۱۳ . مج، آ: تشویق شما بود
  • ۱۴ . مج، آ: در عالم آوردیم
  • ۱۵ . مج: بساط العوافی
  • ۱۶ . مج: و کار سرای و بازار راست
  • ۱۷ . آ: کند، مج: رفتن کند به حضرت
  • ۱۸ . مر، آ: گفت
  • ۱۹ . آ: دهان به هزیمت شده
  • ۲۰ . مج: یا نه زره
  • ۲۱ . آ: در حاشیه دارد: تا خاص خدا را ز‌دل و جان نشوی بر مرکب فقر مردِ میدان نشوی سیران جهان پیش تو روبه گردند گر تو سگ نفس را به فرمان نشوی
  • ۲۲ . مج:«و یک دم... تا آورده» ندارد، آ: در حاشیه دارد: در دیدۀ خود اگر نکوهیده شوی در دیدۀ دیگران پسندیده شوی در آتش دل چو شمع جان سوخته شو نا دیدۀ نور و نور هر دیده شوی
  • ۲۳ . مج، آ: الایمان
  • ۲۴ . مج، آ: اما
  • ۲۵ . آ: مجلسی داشت
  • ۲۶ . آ: درحاشیه دارد: تا نگذری از مرتبۀ حیوانی راهت ندهند آن طرف تا دانی بگذار بهیمی و به همت پیش آی گر سالک راهی حضرت رحمانی
  • ۲۷ . مج: راز خود دوستانه وار
  • ۲۸ . مر: طور سینا کرامت نکردی کلام بیواسطه
  • ۲۹ . مج، آ: در گرفت
  • ۳۰ . مج، آ: مقال رجال
  • ۳۱ . مج، آ: «احوال غرق از اوست و گهر... از اوست» ندارد
  • ۳۲ . آ: + تا مرد جان بر سر نبشت و سرنگون به دریای مردم خوار فرو نشد گوهر شب افروز به دست نیامد مرد باش و هر دو عالم ده طلاق پای در نه زانک داری دسترس گر گهر خواهی به دریا شو فرو بر سر دریاچه گردی همچو خس
  • ۳۳ . مج، آ: می افزاید
  • ۳۴ . مج، آ: می دراند
  • ۳۵ . آ: هر چند نهفته است پس پردۀ اسرار، مج: به پرده در همواره
  • ۳۶ . مج، آ: عین صدق
  • ۳۷ . آ: در حاشیه دارد: کند هم نور حق بر خود تجلی ببینی بی جهت حق را تعالی دو عالم را همه بر هم زنی تو ندانم تا چه مستی هم کنی تو سقا هم ربهم چبوَد بیندیش طهورا چیست صافی گشتن از خویش زهی شربت زهی لذت زهی ذوق زهی حیرت زهی دولت زهی شوق خوشا آن دم که با ما خوش باشیم غنی مطلق و درویش باشیم نه دین نه عقل نه تقوی نه ادراک فتاده مست و حیران بر سر خاک بهشت و حور و خلد آنجا چه سنجد که بیگانه در آن خلوت نگنجد چو رویت دیدم و خوردم از آن می ندانم تا چه خواهد شد پس از وی پی هر مستی باشد خماری درین اندیشه دل خون گشت باری
  • ۳۸ . آ: برد
  • ۳۹ . آ: در حاشیه دارد: آن کیست به یار من همی در نگرد گو در منگر که عشق شرکت نبرد خاکی که قدمهای تو آن را بسود چاکرت بدان خاک همی رشک برد
  • ۴۰ . آ: در حاشیه دارد: تو چشم عکس و او نور دیدَست بدیده دیده را دیده دیدَست چو نیکو بنگری در اصل این کار همو بیننده هم دیدست و دیدار حدیث قدسی این معنی بیان کرد و بی بیصر و بی یسمع عیان کرد
  • ۴۱ . مج: بینی... بیند
  • ۴۲ . آ: نیابد اِلاّ به دیدۀ پاک
  • ۴۳ . آ: در حاشیه دارد: در دیده دیده ام تویی بینایی در لفظ و عبارتم تویی گویایی و ندر قدمم راه تو می پیمایی چون جمله تویی مرا تو می فرمایی
  • ۴۴ . مر: شوق باشد
  • ۴۵ . مج، آ: راه نیابد
  • ۴۶ . آ: در حاشیه دارد: هرگز نشود مهر تو پاک از دل من هر چند شود خاکِ درت منزل من صد سال برآید و ببوسد گل من هم بوی وفای تو زند از دل من
  • ۴۷ . آ: در حاشیه دارد: من عشق ندیده ام ازین اصلیتر هر چند کهنترست مستولیتر.

p.29
٨ – المؤمن

معنی مؤمن، مصدِّق است و حق – جلَّ جلاله – مصدِّق خواند خود را 1، وَهُوَ عِلْمُه سُبْحانَه بِاَنّه صادق 2. و معنی این کلمه در وصفِ او – سبحانه – علم اوست که او صادق است. و روا باشد که معنی این کلمه تصدیق باشد بندگان مؤمن را، و آن علمِ او باشد – جلَّ جلاله – به صدقِ ایشان. و روا باشد که معنی مؤمن امان دهنده بوَد و حق – جلَّ جلاله – امان دهندۀ مؤمنان است. و روا باشد که معنی مؤمن مصدّق وعده باشد.

و چون مرد خود را به سمتِ مؤمنی آشکارا کرد و حلیتِ صفتِ ایمان برجیدِ روزگار خود بست، و دست در عروۀ وثقی زد، شرط آن است که در تصدیق به نهایت تحقیق رسد، و در حدایق حقایق ایمان به اقدامِ صدق و ایقان بخرامد، و قدم بر جادۀ صراط المستقیم ثابت دارد 3، توتیای توبت و انابت در بَصَرِ دین کشد، قُرطِ خشوع و خضوع در گوشِ یقین کند، قلادۀ توحید بر جیدِ تجرید بندد، کمر تسدید بر میانِ تفرید بندد، /8a/ شرابِ محبت از دست ساقی صدق بکشد، تیغِ همّت از نیام عشق برکشد، در باغِ لطایف گلِ معارف بِچنَد 4، به تیغِ هدیٰ سرِ شرِّ غوغای هوٰی بزند، بر بساط بسط مؤدَّب بود در قبضۀ قبض ساکن و مستقرّ باشد، در دار‌القرارِ اقرار به وحدانیّت حق – سبحانه و تعالی_ مقرّ گردد 5، در میان صفای صفوت و مَروۀ مروّت سبعی کند. قرطۀ فقر در نقطۀ دل پوشاند، گلِ توکّل به مشام استسلام دارد، در سُکر و صحو و اثبات و محو قدم عالم عُلوی و سُفلی بر هم زند، و چون

p.30
حقایقِ ایمان و لطایف توحید و احسان را حاوی گشت چون از او پرسی که اَمُؤمِنٌ اَنْتَ؟ مؤمن هستی، گوید: مؤمنم حقّاً إنْ شاء‌الله، تا دادِ مؤمنی داده باشد و از کوی دعوی قدم باز کشیده. مُحال گفتند آنها که گفتند: إنْ شاء‌الله شک است 6. مَا اَبْعَدَهُمْ عَنِ الدّینِ 7. این إنْ شاء‌الله خوفِ قلب است از خفایای سلب.

آورده اند که آن مردی در راهی می رفت و دِرَمی چند در سرِ آستین داشت و در عقیدتش خلل بود، یکی او را گفت: کجا می روی؟ گفت: دِرَمی چند دارم به خزّ فروشان می شوم تا خزّی خَرَم. گفت: بگو إنْ شاء‌الله. گفت: به إنْ شاء‌الله چه حاجت است که زر بر سر آستین است و خزّ در بازار. او بگذشت، در راه طرّاری به وی باز خورد و آن زر به حیلت ببرد. چون آن مرد واقف شد که زر ببردند خجل وار باز گشت، و باتّفاق هم آن مرد به او باز خورد و گفت: هان خزّ خریدی؟ گفت: زر ببردند إنْ شاء‌الله. گفت: غلط کردی، إنْ شاء‌الله در آن موضع باید گفت تا فایده باز دهد 8.

ای بسا پیر مناجاتی هفتاد سال در طاعت به قدر استطاعت به سر برده، شب را پالونۀ آب گرم دیده کرده و روز را پیمانۀ باد سرد گردانیده، سُبْحَۀ تسبیح در دست، از شرابِ تقدیس و تهلیل مست، همی چون رشتۀ عمرش باریک گشت و روز امیدش تاریک شد وَبدَالَهُمْ مِنَ الله مَا لَم یَکُونُوا یَحْتَسِبُون. وای بسا جوانِ خراباتی که دُردی حَدثِ شیطان در روی مالیده درختِ روزگارش بر مزبلۀ شهوات ببالیده، در خمر و زمر و قمر بر آمده همی ناگاه علی الفتوح، رسوِل قبول و صلح به در آمده و گفته:

الحبیبُ یُقْرِئکَ السَّلام
وَیقُول انَّ لِی مَعَکَ کَلاَم 9
یَا ایُّهَا الّذینَ آمَنُوا مَن یَرتَدَّ مِنْکم عَنْ دِینِهِ. الآیة.

آورده اند که مؤذّنی بود چندین ساله، در مسجدی بانگِ نماز کرد 10، روزی بر مناره رفت بانگِ نماز را، از اتّفاق دیده اش بر زنی ترسا افتاد، در کارِ آن زن برفت، چون از مناره فرو آمد هرچند که با خویشتن برآویخت، برنیامد، به درِ سرای آن زن آمد و قصّه با وی بگفت. زن گفت: اگر در دعوی صادقی، موافقت شرط است زنّارِ ترسایی بر میان بند 11. زُنّار بر بست وَالعیَاذُ بِالله، و خمر باز خورد 12، و چون مست گشت قصدِ آن زن کرد. زن بگریخت و در خانه شد، آن مُدْبِر 13 بر بام شد تا به حیلتی خویشتن را در آن خانه افکند. خذلانِ ازلی تاختن آورد /8b/ و از بام در افتاد و بر ردّت هلاک شد. چندین سال مؤذّنی کرده و شرایع

p.31
اسلام 14 بَرْزیده، و به آخر بر ردّت بمرده و به مقصود نارسیده 15.

و هم آورده اند که آن درویش در بازارِ بغداد می رفت، دیده اش بر صورتی با جمال افتاد، دل از دست بداد.

شعر

یَا قَلْبُ یَا قَلْبُ یَا مَشُوم
منک بَلاَئِی فَمَنْ اَلُومُ
تُرِیدُ هَذَا و تُزِیدُ هَذَا
اِثْنَانِ فِی القَلْبِ لاَ یَدُومُ
حیران و عطشان و عریان به زاویۀ اَنْدُهان باز رفت، دل در بر نه، و حاصل جز دردِ جگر نه 16. از مژۀ چشم قلم، و از خون جگر حبر، و از رخساره قِرطاس، و از آب دیده دبیری ساخته، و نفرِ نفیر بر فلک فرستاده، چون شب مارگزیدگان ببوده 17، گلِ عارض به خون دل بیالوده، پیش از آن که رئیس الکواکب زینِ زینت بر مناکبِ فلک نهاد، قصدِ بازار کرده، دل را به داغ عشق افگار کرده، چون به بازار آمد و آن شخص را که جمله جمال بود و آیت کمال بود پدید آمد، آن عشق زیادت گشت و آن وَلَه و تحیّر بغایت کشید.

شعر

صَابَر الصَّبْرُ فَاسْتَغَاثَ بِه الصَّبرُ 18
فَقَالَ المُحِبُّ لِلصَّبْرِ صَبْراً
از هر کسی پرسید که این کیست؟ گفتند: ترسا بچه ای است. آخر الامر به درِ دکّانِ آن شخصِ زیبا فراز شد و او را از حقیقتِ کارِ خود خبر داد. آن شخص دلربا گفت: اگر صادقی، به موافقت زُنّار بر میان باید بست، که حقیقتِ محبّت در موافقت است. آن مرد گفت: روا بود 19. به کلبۀ اَنْدُهان خود باز آمد، رفیقی داشت با رفیق خود آن قصه بگفت، رفیق گفت: چون به بازار شوی زُنّار دو خر. آن مرد به بازار شد و همچنانکه آن دوستِ وی گفته بود دو زنّار بخرید و به دکّان آن مقصود خویش آمد، گفت: این دو زنّار چیست؟ قصه بگفت. آن پُسر گفت: اکنون که شما را فتوّت است نیکو نبوَد ره بر شما زدن 20، اسلام عرضه کن.

کسی را که کار با جبّاری افتد که اگر بهشت را عینِ دوزخ گرداند و دوزخ را عینِ بهشت گرداند و از میان کعبه آبِ سیاه برآرد، و از بتکده کعبه سازد، و ملایکۀ ملکوت را لباس مَلکی از سر بر کشد، و شیاطین را لباس ملکی درپوشد، و آفتاب و ماه را روی سیاه کند، و از بیتُ المَقْدِس بتخانه و خرابات سازد، و محمد را که دُرِ بحرِ رسالت بود، و عیسی را که سر جریدۀ طهارت و امانت بود، و یحیی را که پیامبر و پیامبرزاده بود، هرگز گناه ناکرده و

p.32
نااندیشیده در یک سلسله بندد و خالِداً مُخَلّداً در دوزخ بدارد، یک ذره گردِ ظلم بر دامنِ عدلِ او ننشیند، این کس را چه جای قرار بُوَد؟

روزی جبرئیل – علیه السلام – به حضرت محمدی آمده بود رسول از وی پدسید که حالِ شما در حظیرۀ قدس چگونه است؟ گفت: تا آن یکی را از میان ما بیرون برده اند هیچ فریشته در زاویۀ خود بر سر اَمْن و سکون بَنَه نشسته است 21.

شعر

یَتَجَنَّبُ الاَثامَ ثمّ یخافُهَا
فکَاَنَّما حَسَنَاتُه آثامُ 22

سَری سقطی می گوید: من در روزی چند بار /9a/ بینی 23 خود نگاه کنم از بیمِ آنکه نباید که رُویم سیاه گشته باشد از عقوبت خداوند.

جنید می گوید – قَدَّسَ الله رُوحَه – : الخَوفُ تَوَقُّعُ الْعُقُوبَةِ مَعَ مَجَارِی الاَنْفاس. خوف آن است که دَم بدَم، لحظه بلحظه می ترسی و می لرزی که نباید که دستی از ردّ، بیعلت، از پردۀ غیب آشکارا گردد و به پیشانی وی باز نهد و مهجوروار وی را بیرون کشد 24.

لطفی است او را بیعلت، و قهری است بیعلت. آن لطف آلوده ای طلبد 25 تا به صَوْبِ عنایَتَش بشوید تا پاکی لطف او از علل پیدا آید. و آن قهر پاکی طلبد متعبّدی، تا رویش به دودِ هجران سیاه کند تا پاکدامنی سلطانِ قهر او از اسباب ظاهر شود.

بیت

بندۀ بیگانه باشی درُبن کوی فراق
گر نجویی آشنایی بر سرِ کوی وصال
با نبی بُد آشنا، بیگانه چون شد بُولَهَب
وز حَبَش بیگانه آمد، آشنا چون شد بلال
هزارهزار جانِ طالب را در عالمِ ارادت 26 خرمن کرد و به پنج انگشتِ عزّت به بادِ بی نیازی برداد. و هزارهزار عاشق سوخته را حریق آتش دل و غریقِ آبِ دیده گردانید و از سرِ زلفِ مقصود مویی به ایشان ننمود. و هزارهزار دل کباب کرد و هزارهزار دیده پُرآب کرد، و هزارهزار عالم خراب کرد و از عالمِ عزّت این ندا می آید 27 که: وجودِ شما چون عدم است و عدم چون وجود، اِنْ یَشَاء یُذْهِبْکُمْ وَیأتِ بِخَلْقٍ جَدِیدٍ. الآیة.

گاه عُمَری را که بتکده 28 را قبلۀ خویش ساخته بود رَقَمِ سعادت کَشَم و گاه ابلیس را که عرش قبلۀ خود ساخته بود رَقَم شقاوت کشم. گاه سگِ اصحابِ الکهف را در صفِ دولتِ اولیا آریم و در قرآنِ قدیمِ خود جلوه کنیم و به کلامِ کریمِ خود بنوازیم که وَکَلْبُهُمْ بَاسِطٌ 29.

p.33
گاه بَلْعَم باعور را بر طویلۀ سگان بندیم و به تازیانۀ ردّ و تبعید از درگاهش برانیم فَمَثَلهُ کَمَثَل اْلکَلْبِ. گاه از زیر دامن شقییّ، نَبِیّی بیرون آریم، و گاه از زیر دامنِ نبییّ، شقییّ بیرون آریم، گاه از گناه به قدر کوهی در گذاریم 30 گاه به کاهی بگیریم.

چندین جفا 31 از برادرانِ یوسف – علیه السلام – در وجود آمد که اگر یکی از آن از دیگری در وجود آمدی، دیدی آنچه دیدی، و رسیدی به وی آنچه رسیدی. ولیکن چون قبول خواهد کردن به هیچچیز ردّ نکند و چون ردّ خواهد کردن به هیچچیز قبول نکند. قَوْمٌ طَلَبُوهُ فَخَذلَهُم، وَقَوْمٌ هَرَبوا مِنْهُ فَاَدْرَکَهُمْ. قومی در طلب و تعب و نصَب، و خطاب عزّت ازلی این که اَلطَلَبُ رَدّ وَالطَّرِیقُ سَدٌ. و قومی روی از راه بگردانیده و در میادین غفلات قدم زده، و مُسْتَحِث و اِشخاصِ عزَّت پیاپی که اَنَا لَکُمْ شِئتُم اَمْ اَبَیْتُم، وَاَنْتُم لِی شِئتُم اَمْ اَبَیْتُمْ 32.

بیت

از صومعه براند و بیگانه خواندش
از بتکده بیارد و گوید که آشناست

آن یکی را دیدند در بادیه بی زاد و راحله می دوید، گفتند: بر تو حج نیست؟ گفت: دیر است تا دانسته ام /9b/ ولیکن موکّل در خانه نشسته است و رها نمی کند که قرار گیرم.

آن کودکی که از مکتب گریخته بود معلّم کودکان را فرستاده بود تا به کُرْهَش می آوردند، پیری آنجا رسید، وقتش خوش گشت و گفت: به قهرش می برد تا صفات خویشش در آموزد.

عقلها و علمها نرسید در کمالِ او، و فهمها و وَهمها قاصر آمد در جلالِ او. دیده ها خیره شد در جمالِ او، جانها به لب رسید در عالم محبت بی کیفیت او، و جگرها پاره پاره شد درخمِ چوگان مشیّت او. سابقتی رانده چنانکه خواسته، خاتمتی نهاده چنانکه دانسته. سلطانِ مشیّت توقیع حکم بر منشور ارادت سر به بالینِ عدم باز نهاده، عالم علم را از دیده‌ها نهان کرده، صد هزار خلق را در راهی آورده، می آیند و نمی دانند که از کجا می آیند، و می روند و نمی دانند که کجا می رود. اَلْعَبْدُ مُتَحَیَّرٌ والمعبودُ مُتَکَبَّرٌ وَ مُتَجَبَّرٌ 33.

عالمی نشان جوی، و هیچ جای نشان نه، و عالمی در طلب، و هیچ جای راه نه، عالمی در گفت و گوی، و به دستِ کس جز پنداشت نه، عالمی در جُست و جوی، و با کس جز دَمِ سرد نه. عالمی مجلسهای عزیز بر آراسته، ریاحین امید نهاده، خلوتگاههای نکو ساخته، در مجامرِ جان آتش عشق ریخته، پنجاه سال در انتظار نشسته، و جز درد و دریغ نصیبِ ایشان ناآمده 34.

p.34

بیت

دردا و دریغا که از آن خاست و نشست
خاکیست مرا بر سر و بادیست به دست

شعر

وَصَاحِب وَنَدِیم ذی مُحَافَظَةٍ
عَفّ الخِصَال بِشُرْبِ الرَّاحِ مَفْتُون
بَدَهْتُهُ وَرواقُ اللَّیلِ مُنْسَدِل
تحتَ الظَّلاَمِ دَفِیناً فِی الرَّیاحِینِ
فَقُلْتُ خُذْ فَقَالَ کَفِیّ لاتُطَاوِ عُنِی
فَقُلْتُ قُم قَالَ رِجْلِی لاَ تُوَاتِینِی
اِنِّی غَفَلْتُ عَنِ السَّاقِی فَصَیّرَنِی
کَمَا تَرَانِی سَلِیبُ الْعَقْلِ وَالدِّینِ

بو‌یزید بسطامی می گوید: ذَهَبْتُ اِلَی العَرْشِ فَوَجَدْتُ الْعرش اَظْمَأمِنّی اِلَیْهِ 35. گفت: به سمعِ ما رسیده بود که الرَّحمٰنُ عَلیَ العَرْشِ اسْتَوی. به عرش تاختنی کردم تا خود حالش چیست. عرش را از خود تشنه تر یافتم. عجب کاری است، تهمتی بر دامن عرش و کرسی بسته و حضرت عزّت را از مکان منزّه گردانیده، و صد هزار عقول در گردابِ حیرت افکنده.

بیت

تهمت زدۀ عشقِ یکی مَه رُویم
جز خاموشی هیچ ندارد رویم 36

بیت

بیرون ز تحیّر ای پسر چیست بگوی
واقف شده بر کار جهان کیست بگوی
هرگز به خوشی کسی شبی زیست بگوی
کو روز دگر به زار نگریست بگوی 37

شعر

قُرُبکُم مِثْلَ بُعْدِکم
فَمتَی وَقْت رَاحتی

آخَر

آفَتِی فِیک اَنَّهُ لَکَ مِنّی
اَلْفَ بُدّ وَلَیْسَ لِی مِنْکَ بُدٌ 38

آن محنت زده ای بدان کوی فرو رفت، چشمش بر زیبایی دلربای افتاد، در دامِ عشقش آویخته گشت. آن ماهروی دانست که کار افتاد در روی وی بخندید و روی نهان کرد.

شعر

وَاَذْنَیْتَنِی حتّی اِذَا مَا سَبیتنی
بقول یحلّ العُصْم سَهْلُ الاَباطِح
تَجَافَیْتَ عَنّیِ حِیْنَ لاَ لِیَ حِیْلَتهُ
وَغَادَرْت مَا غَادَرْت بَیْنَ الجَوانِح

p.35

بیت /10a/

اول به هزار ناز بنواختیم
وانگاه به هزار درد بگداختیم 39
چون مهرۀ بُلعَجَب همی باختیم
چون جمله تُرا شُدم برانداختیم 40

مدتی مدید آن درویش بدان کوی می رفت و از مقصود نه خبر می یافت و نه اثر می دید، سگکی بود در آن محلّت، گفت: ما را به این سگ آشنا باید شد هر چند گردِ آن سگ گشت با او آشنا نشد، هر روز نان و گوشت خریدی و پیش آن سگ بردی، سگ هیچ التفات نکردی 41. چون آن درویش از دور بدیدی، بانگ و مشغله درگرفتی. بعد از آن به مدتی، مقصود خود را بدید گلۀ عشق درگرفت و از غصّۀ دل خود قصّه های دردناک بگفت 42، و اشکِ عقیق رنگ بر کَهربا می بارید.

شعر

فَقْرٌ کَفَقْرِ الأنبیاء وَغُرْبةٌ
وَصَبَابَةٌ لَیْس البلاء بِوَاحِدِ

آن مقصود گفت: رَو، سرِ خود گیر که ما را خصمان بسیارند نباید که خونَت بریزند.

بیت

گفتا مگذر به کوی ما در مخمور
تا کشته نَشِی که خصم ما هست غیور 43

آن روز ما به طلب کسی دیگر آمده بودیم لیکن حلقِ تو در حلقۀ شستِ عشقِ ما آویخت. آن محنت زده گفت: پس آن خنده چه بود؟ گفت: آن به تو می خندیدم نه در تو می خندیدم.

بیت

ای کاشک کسی ببیندی دفترِ تو
تا کشتۀ تو بشمردی بر درِ تو
جز جان و جگر نیست شکار و خور تو
زینست که هر سری ندارد سر تو

ملوکِ عالم و سلاطینِ دنیا درگاه و بارگاهِ خود به نیزه و سپر 44 آرایند، او درگاه جلال و سُدّۀ کبریا و بارگاه عزّ خود به جان و جگرِ صدیقان و انبیا بیاراید. در هر گوشه ای او را کشته ای است و در هر زاویه ای او را سوخته ای است. کدام تن است که گداختۀ قهر او نیست، و کدام دل است که نواختۀ لطف او نیست 45. کدام جان است که نه در مخلب بازِ عزّ اوست، کدام سر است که نه سَر مست شراب حُبّ اوست. اگر به زاویۀ درویشان شوی سوز وی، و اگر به کوی خراباتیان شوی درد نایافت وی، وگر سوی کلیسیای ترسایان شوی همه

p.36
در نشاطِ طلبِ وی، وگر به کنشتِ جهودان شوی همه در شوقِ جمالِ وی، وگر به آتشکدۀ گبرکان شوی همه سوختگان جلالِ وی، وگر به آشنایان نگری همه خستگان چشمِ پر خمار و دلالِ جمالِ وی، و گر به بیگانگان نگری همه بستگانِ قیدِ عزّ و جلال وی 46.

بیت

هزار عاشق آمد به طمع صحبت ما
نثار کرده دل و دیده خادمان مرا 47
همه زاَنْدُه و تیمارِ هجر خسته شدند
که کس ندید و ندانست خود نشان مرا

عرشِ تهمت آلود را همین افتاد، این رنگ گلگونۀ تهمت بر روی دردِ 48 او کشیدند که الرَّحمٰنُ عَلَی العَرْش اسْتَوی، و او مُفْلِس وار از سرِ وجدِ خود نعرۀ دردآمیز می زند 49:

بیت

چون عود بر آتشم ز گفتِ بَدْ گوی
من سوخته و کسی دگر یافته بوی 50

p.36 - 37
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . مر: مصدق است خود را
  • ۲ . مر: مصادق
  • ۳ . آ: در حاشیه دارد: مرد دنیا باز باید تا که دردِ دین کشد سرمۀ تسلیم را در چشم دنیابین کشد با قناعت صلح جوید محرم خلوت شود برگ بی برگی به فرق زُهره و پروین کشد هر خسی از رنگ و بوی کی بدین معنی رسد رخش رستم را مگر هم رستم اندر زین کشد مصطفی باید بدینجا تا به علییّن شود مرتضی باید بدینجا تا ز دشمن کین کشد دردِ بودردا نداری گرد این درگه مگرد چشم هر نا محرمی کی بار نقش چین کشد
  • ۴ . آ: مج: بچیند
  • ۵ . آ: مستقر گردد
  • ۶ . آ، مج: تشلیک
  • ۷ . مج، آ: عن الثّریا
  • ۸ . مج، آ: فایده دهد
  • ۹ . مج: و یقول لی معک کلام
  • ۱۰ . آ: کرده بود، مج: کرده
  • ۱۱ . آ: باید بست
  • ۱۲ . آ: خمر بخورد
  • ۱۳ . آ: آن مرد
  • ۱۴ . مر: مؤذنی و شرایع اسلام
  • ۱۵ . آ: در حاشیه دارد: ای نفس خسیس مکره سودایی بر هر سنگ که می زنم قلب آیی * که باشد به زهد و صلاحم سر کار که گبر و جهود و مغ زمن دارد عار روزی بینی مرا ز جور و غم یار تسبیح به دستی و به دستی زنار
  • ۱۶ . آ: در حاشیه دارد: بی دلبر من نه دلبر اندر برِ من یا دلبر من باید یا دل برِ من
  • ۱۷ . آ: بوده
  • ۱۸ . مج: هذا ترید فاستغاث به الصبر
  • ۱۹ . آ: باشد
  • ۲۰ . آ: راه شما بر شما زدن
  • ۲۱ . آ: ننشسته است
  • ۲۲ . آ: در حاشیه دارد: گاهی ز غمت چو ابر گرینده شوم گه چون گل نو شکفته در خنده شوم در هجر و وصال تو ز بس بیم و امید روزی صدره بمیرم و زنده شوم
  • ۲۳ . آ: به بینی
  • ۲۴ . آ: «و به پیشانی وی باز نهد... کشد» ندارد
  • ۲۵ . آ: ندا آمد
  • ۲۶ . آ: ارادت + بیعلت
  • ۲۷ . آ: ندا آمد
  • ۲۸ . آ: بت
  • ۲۹ . آ، کب: «و کلبهم باسط» ندارد
  • ۳۰ . آ: گاه از کوهی در گذاریم
  • ۳۱ . آ: چندین چیز
  • ۳۲ . مج، آ: «انا لکم شئتم... ابیتم» ندارد
  • ۳۳ . آ: در حاشیه دارد: اندر گذر سیل قضا گردانیم زانست که بی علاج و بی درمانیم بر خویشتن از وجود خود تاوانیم سرمایه نداریم سر دیوانیم
  • ۳۴ . آ: در حاشیه دارد: تشریف هوای تو به هر جان ندهند ملک غم تو به هر سلیمان ندهند درمان طلبان ز درد تو محرومند کین درد به طالبان درمان ندهند
  • ۳۵ . آ: الیه منی
  • ۳۶ . مج، آ: بیت «تهمت زده... ندارد رویم» را ندارد
  • ۳۷ . مر: ابیات «بیرون ز تحیّر... نگریست بگوی» را ندارد
  • ۳۸ . مج، آ: بیت «آفتی... بد» را ندارد
  • ۳۹ . مج، آ: و آخر به هزار
  • ۴۰ . مج، آ: بینداختم
  • ۴۱ . آ: سگ به نان و گوشت التفات نکردی
  • ۴۲ . آ: به گفتن استاد
  • ۴۳ . مج، آ: بیت «گفتا مگذر... هست غیور» را ندارند
  • ۴۴ . آ: نیزه و تیغ
  • ۴۵ . آ: نه نواختۀ لطف اوست
  • ۴۶ . آ: «و گر به آشنایان نگری... جلال وی» ندارد
  • ۴۷ . مج: ... خان مان مرا
  • ۴۸ . آ: بر رخسار درد
  • ۴۹ . آ: و او از سری وجد خود این نعره درد می زند که
  • ۵۰ . آ: در حاشیه دارد: دردم نه بدانگونه که راحت جویم حالم نه چنانک به شود گر گویم نعمت زدۀ عشقِ یکی مه رویم جز خاموشی هیچ ندارد رویم.

p.38
٩ – المُهَیْمِن

معنی مهیمن شهید است و شهید دانا بُوَد. و بعضی گفته اند: معنی مهیمن رقیب است و رقیب نگاهبان بُوَد. و چون بنده بدانست که حق – جلَّ و علا – احوال او را رقیب است /10b/ و به وی قریب است، باید که کسوت حیا در پوشد و در محلِ اطّلاع حقّ مستحیی بُوَد.

یکی را از عزیزان گفتند: مَا عَلاَمَةُ اَنَّکَ تَعْرِفُه؟ چیست نشانِ آنکه تو او را می شناسی؟ فَقَالَ: لاَ اَهَمُّ بِمُخَالَفَتِهِ اِلاّ نَادَی فِیَّ مُنَادٍ مِنْ قَلْبِی اَمَا تَسْتَحیی مِنْهُ. هیچ وقتی نباشد که اندیشۀ خلاف در سینۀ ما بگذرد 1 الاّ که واعظی از اندرون دلِ ما گوید که از خداوند خود شرم نداری؟

شعر

کَأنَّ رَقِیباً مِنکَ یَرْعیٰ خَواطِرِی
وَآخرَ یَرعَی نَاظِرِی وَلسَانِی
فَمَا رَمَقَتْ عَیْنَایَ بَعْدَکَ مَنْظَراً
یَسُؤکَ اِلاّ قُلْتُ قَدْرَ مَقَانِی
وَمَا بَدَرَت مِنْ فِیَّ بُعْدِک فُرحَةٌ
لغَیْرِکَ اِلاّ عَرَّجا بِعِنَانِی
وَاِخْوانُ صِدقِ قَد سئِمْتُ حَدِیثهُم
وَاَمْسَکْتُ عَنْهُم نَاظِرِی وَلسَانِی 2
وَمَا الزُّهْدَ اَسْلیٰ عَنْهُمُ غَیْر اِنَّنِی
وَجَدْتُکَ مَشْهُودِی بِکُلَّ مَکانٍ

و در بعضی از کتب، مُنْزَل است که خداوند – جلَّ جلاله – می گوید: عَبْدیِ اِنَّکَ مَا اسْتَحْیَیْتَ منّی اَنْسَیْتُ النّاس عُیُوبکَ وَاَنْسَیْتُ بِقَاعَ الاَّرضِ ذُنوبکَ وَمَحَوْتُ مِنْ اُمَّ الْکِتَابِ

p.39
زَلاَّتُکَ وَلاَ اُنَاقِشُکَ فِی الحِسَابِ یَوْمَ القِیَامةِ. بندۀ من تو تا حُلّۀ حیا در پوشیده ای و بر مرکبِ وفا نشسته ای، هر عیبی که داری بر خلق بپوشانم، و بُقعتها را که در آنجا گناه آوردی، گناهِ تو فراموش گردانم تا فردا بر تو گواهی ندهند به معصیت، و از لوحِ محفوظ زلاّتِ تُرا محو کنم و فردا با تو در حساب طریقِ مسامحت و مساهلت پیش آرم.

آورده اند که به عیسی – صلوةالله علیه – وحی آمد عِظْ نَفْسَکَ فَاِن اتَّعَظْتَ وَاِلاّ فَاسْتَحیِی مِنّی اَنْ تَعِظ النّاس. یا عیسی! نخست خود را پند ده، اگر نهاد تو پند گیرد آنگاه دیگران را پند ده، و اگر بر خلافِ این بود از منِ خداوند 3 شرم دار که دیگران را پند دهی و تو پند ناپذیرفته.

و بدان که 4 حیا بر چند قسم است: حیایی است از زّلت. چون حیای آدم – صلوات الله علیه – که چون آن مقدورات از کمینِ غیب آشکارا گشت و آدم دست به دانۀ گندم فراز کرد 5 و تاج وحُلّه ببرّید، آدم از خجلت خود در هر گوشه ای می شد و از غیب ندا می آمد که اَفِرَاراً مِنّا؟ یَا آدم! از ما می بگریزی. قَالَ: لاَبل حَیَاءً مَنْکَ، خداوندا شرم دارم.

و حیای اِجْلال از جلالِ حق است 6 ملایکه را. کانَ اِسْرافِیلُ علیه السلام تَسَرْبل بِجَنَاحِهِ حَیَاءً مِن الله تَعَالیَ. اسرافیل پر در سر کشید 7 از هیبت و جلالِ حق.

شعر

اشْتَاقُهُ فَاِذَا بَدَا اَطْرَقْتُ مِنْ اِجْلاَلِهِ
لاَ خِیفَةً بَلْ هَیْبَتةً وصِبَانَةً لِجَمَالِهِ
وَاَصُدُّ عَنْهُ تَغمُّداً وَاَرُومُ طَیْفَ خَیَالِهِ
فَالْمَوْتُ فِی اِعْرَاضِهِ وَالْقَتْلُ فِی اِقْبَالِهِ 8

و حیای کَرَم است چون حیای مصطفی – علیه السَّلام – کانَ یَسْتَحْیِی مِنْ اُمَّتِهِ اَنْ یَقُول: اُخْرُجُوا، فقال الله عزّ و جل: وَلاَ مُسْتَأنِسیِنَ لِحَدِیثٍ.

و حیای حشمت است همچنانکه علی – رضی الله عنه – می شرم داشت 9 که حکم مَذی از مصطفی بپرسیدی 10، لِمَکانِ ابْنَتِهِ. فاطمه در حکم او بود از مِقْداد اَسْوَد درخواست تا از مصطفی – علیه السَّلام – /11a/ بپرسید.

و حیای استحقار است همچون حیای موسی – صلواة الله علیه – که در مناجات گفت: خداوندا گاهگاهی چیزی حقیر مرا بایست بود و شرم دارم که از تو سؤال کنم، ندا آمد که سَلْنِی حَتَّی مِلْحَ عَجِینِکَ وَ عَلَفَ شَاتِکَ. تا نمک دیگ و علف گوسپند از ما خواه 11.

و حیای ستر است. و آن صبِیّۀ شُعَیْب را بود از پدر به موسی خواندن می آمد. قرآن گفت:

p.40
تَمْشِی عَلَی اسْتِحْیَاء از شرم موسی که از وی بیگانه بود در پیس وی می رفت و پاش در پا می کوفت.

و حیایی است بندگان را که آن را حیای عبودیّت خوانند. قَالَ رسول الله – صلی الله علیه و سلّم: استَحْیوا مِنَ الله حقَّ الحَیَاء. الخبر. گفت: ای بندگان شرم دارید از خدای عزّ و جل، چنانکه شرم دارند از خداوندان.

و حیایی است و آن را حیای کَرَم خوانند، و آن حیای درگاه عزَّت است. قَالَ رسول الله – صلّی الله علیه وسلّم: اِنَّ الله حَیِّیٌ کَرِیمٌ و مَنْ حَیّا بِه حَرَّم الفَواحِش 12.

و حیایی است که آن حیای حق است جلَّ جلاله 13، که چون بنده صراط را بگذارد 14 حق – جلَّ جلاله – نامۀ سَر بمُهر به وی دهد وَفِیهِ: فَعَلْتَ مَا فَعَلْتَ وَلَقَد اِسْتَحْیَیْتُ اَنْ اُظْهِر عَلَیْکَ فَاذْهَبْ فَقَدْ غَفَرْتُ لَکَ. در آن نامه نبشته که کردی آنچه کردی و به کرم 15 خود روا نداشتم که پیدا کنم، رَو که آمرزیدم و جرایدِ جرایم و سجلاّت زلاّت ترا محو کردم.

بیت

یک نظر از دوست و صد هزار سعادت
منتظرم تا که وقتِ آن نظر آید

و حیایی است که آن حیای مطیعان است از طاعت. بو بکرِ ورّاق گوید: رُبما اُصَلَّی للهِ رَکعَتَینِ وَاَنْصَرِفُ وَانَا بِمَنْزِلَةِ مَنْ یَنْصَرِفُ عَنِ السِّرقَةِ مِنَ الحَیَاء. وقت وقتی باشد که دو رکعت نماز بیارم چون سلام باز دهم و باز گردم، خجل و شرم زده باشم از این طاعت خود، که گویی دزدی کرده ام. تا مرد بدین مقام نرسد لذّتِ طاعت به مذاقِ ایمان او نرسد.

سفیان ثوری – قدّسَ الله رُوحَه – در مَحْمِلی نشسته بود و قصدِ کعبه کرده و با وی در آن محمل رفیقی بود، پیوسته سفیان می گریستی و آبِ دریای 16 دیده بر ساحلِ رخسار می پاشیدی، رفیق گفت: یا سفیان از خوفِ گناهان می گریی؟ سفیان دست دراز کرد و کاه برگی برداشت و گفت: گناه بسیار دارم، ولکن گناهان ِ من به نزدیک من به اندازۀ این کاه برگ قدر ندارد، از آن می ترسم که این توحید که آورده ام، خود توحید هست یا نه؟ ایشان مردمانی بودند که داشتند و چُنان نمودند که ندارند، و شما ندارید و چُنان می نمایید 17 که داریم. تُوانگران بودند با پنداشتِ مفلسان، سابقان بودند با حسرتِ مقصّران، و اکنون باز مسئله قلب شده است و مرد در بی دیانتی صُلب شده 18. از جملۀ مفلسان ولیکن با پنداشتِ توانگران، از زُمرۀ مقصّران ولیکن با دعوی سابقان. تو مردی ای که ترا خواجگی آرزو می کند، می باید که

p.41
مشیّت مشیّت تو باشد و خواست خواستِ تو باشد و مراد مراد تو باشد 19 وَهَذا اَمْرٌ لاَ یَتِمُّ بِالشَّرکَةِ 20. /11b/

آن ممتحنِ بلا زدۀ جان به لب رسیده در زیر بُنی خار 21 افتاده بود و صد هزار بلا و عنا و شدّت و مشقّت به وی تاختن آورده. یک بار از وی این آواز برآمد که آخِرَم یک دَم به من باز ده تا سر رشتۀ خود باز یابم. ندایی شنید: هَذَا اَمرٌ لا َیَتِمٌ بِالشّرکَة، این کار به انبازی راست نیاید، اِمَّا اَنَا وَاِمَّا اَنْتَ.

بیت

مندیش از آن حدیث و در پوش کفن
مردانه دو دستِ خویش آنگاه بزن
در شهر بگو که یا تو باشی یا من 22
شوریده بود کارِ ولایت به دو تن
کشتیی باید شکسته، و مرد غرقه شده، و تو و مقصود، و مقصود و تو مانده.

شعر

تَمَنّیْت مِنْ حُبِّی بُثَیْنةَ انَّنَا
عَلیَ رَمَثٍ فیِ البَحْرِ لَیْسَ لَنَا وَفر 23

بیت

هر چه جز یار نامِ وی بشکن
هر چه جز عشق نام وی گم کن 24
هر چه جز مقصود است همه زحمتِ راه مقصود است و مخدّرۀ این حدیث غیور است در میان زحمت اغیار چهرۀ با جمالِ خود ننماید و نقابِ عزّت بنگشاید. آن ذرّۀ آفتاب که عالمِ عشق است اگر جملۀ عالم آفتاب بگیرد روی ننماید، خلوتگاهی خواهد بی زحمتِ اغیار، تا در آن خلوتگاه نقابِ غیرت بگشاید 25.

استاد ابو علی دقّاق گفت: لَیسَ لِلجَنّةِ شُغْلٌ مَعَنَا وَلاَ لِلنَّار سَبیلٌ اِلَیْنا لأنَّهُ لَیْسَ فِی قَلبِنا الاّ السُّرور بِرَ بِّنَا. بهشت را با ما شغل نیست و دوزخ را با ما کار نیست 26، زیرا که در دلِ ما جز شادی به بقای حق نیست.

بیت

تا به بقای تو رهی گشت شاد
خطِّ فنا گِردِ خود اندر کشید 27

ایشان که قدم در این راه نهند نه به علّت نهند به محبّت نهند، متقاضی نه از درِ خانه درآید که از میانِ سینه برآید. یَسْتَخْرِجُ مِنّی حُبُّ ربِّی مَا لا َیَسْتَخْرِجُهُ 28. ایشان بهشت و دوزخ را به قدم بزنند 29 پس در راه قدم زنند. مُطَالَعَةُ الْاعْوَاضِ عَلَی الطَّاعَاتِ سُمُومٌ قَاتِلَةٌ. نظر به

p.42
عوض در راهِ طاعت زهرِ قاتل است. اگر چنان بود که هزار سال بر این درگاه قدم زنی پس طاعتِ خود را از قبول رقم زنی، بر خاطرات بگذرد که بایستی که آن را 30 قبول بودی، تو مردِ جاه طلب باشی نه مردِ راه طلب. تو محقّق نباشی در این راه، تا آنگاه که به ترکِ جاه خود نگویی هم به نزدِ حق، و هم به نزدِ خلق.

یکی گوید: به نزدیکِ خلق من جاه نخواهم، جاه بر درگاه خواهم. طالبِ جاه خود مباش نه اینجا و نه آنجا. میان دربند و مردوار جاروبی از تفرید و تجرید به دست آر و هر روز هزار بار این درگاه از وحشتِ وجود خود بروب. و اگر چنان باشد که هزار سال بر این درگاه بباشی و پس از آن ترا گویند: رو که ما را نشایی، دادِ تو تمام داده باشند.

بیت

ای اسیرِ صومعه این راه نیست
راه جز در همّت درگاه نیست 31
پاک باید گشت اول از دوکون
تا نگشتی پاک اینجا راه نیست
راه را با جاه آمیزش مدان
جاه جز در قعرِ قهرِ چاه نیست 32
چند گویی راه را همراه کو؟
ای پُسر این راه را همراه نیست
گر به میدان خون چکد از حلق گوی
کوی جز در پیشِ شاهنشاه نیست
گر همی دعوی کنی در کوی صدق 33
پس دلت چون دانه، رُخ چون کاه نیست

در امّتِ گذشته /12a/ مردی بود سالها در طاعت و عبادت وجدّ و اجتهاد بسر برده بود و ریاضتها و فاقتها کشیده و گرسنگیها دیده 34، به پیغامبرِ روزگار 35 وحی آمد که آن مرد را بگوی که بسیار خود را رنجه مدار که از اهلِ دوزخی.

بیت

گفتم رحمی کن که رهی درویش است 36
گفتا که مرا هزار چاکر بیش است
گفتم زفراقِ تو دلم پُرریش است 37
گفتا که ترا گله زبختِ خویش است

آن پیغامبر آن وحی بگزارد به آن مردِ عابد. مرد در طاعت بیفزود و مردمان متعجّب بماندند، گفتند: این چه حالت است، به نبی روزگار وحی آمد که تو اهلِ دوزخی، و هر روز در طاعت جدّ و جهدِ تو بیش است! گفت: من پنداشتم که در مملکتِ او کاه برگی نسنجم، و هیچ کاری را نشایم، اکنون 38 که دوزخ را که افروختۀ صفتِ غضب اوست می بشایم، دولتی باشد ورای این؟

p.43

شعر

وَ مِنْ کاشِفات الرَّیبِ اَنّی وَامِقٌ
تجَافِیکَ عَنّی وَاعْتِکافِی بِبَابِکا

آخرَ

اَشَاءُ سوّی مَشیَّتِهِم فآتِی
مَشِیتهُم فَاتْرُکُ مَا اَشَاءُ

آخرَ

یَا مُلْبِسی ثَوْبَ فَقْرٍ، مَا مَسَّنِی مِنْکَ ضُرٌّ
السبّ مِنْ فِیکَ مَدْحٌ وَالْمَدْحُ لاَ مِنْکَ مُرٌّ

به حقِّ حق که اگر به تقدیر هزار سال طاعت آری، و آبِ دیده و خونِ جگر و دردِ دل باهم بیامیزی، و از آن مثلّث عشق سازی 39 و در صومعۀ محنت خود بر سوزی و حدیث تو در آن حضرت برود به قبول یا به ردّ، مکافاتِ هزار هزار ساله طاعتِ تو باشد و زیادت.

مصطفی – صلوات الله علیه – اُبَیّ بن کَعْب را گفت: ای اُبّی! ربّ الا رباب مرا گفت که قرآن بر اُبَیّ کعب بر خوان. گفت: یا رسول الله! اَوَ ذُکِرْتُ ثَمَّ، خود در آن حضرت حدیثِ چو منی رفت؟

بیت

تا ظنّ نبری که عاشقِ روی تواَم
من خاکِ کفِ پای سگِ کوی تواَم
پیش شبلی بر خواندند که اِخسَئوا فِیهَا وَلاَ تُکلِّمُون. شبلی گفت: خُنُک ایشان را – یعنی اهلِ دوزخ – که در دوزخ هفت هزار سال از مالک در می خواهند که قصّۀ دردِ ما بر حضرت عرضه کن و مالک خاموش. پس از هفت هزار سال مالک را گویند: جوابِ ایشان باز ده که اِنَّکُمْ مَاکِثون. شما را روی بیرون آمدن نیست، می تن در باید داد. چون از مالک نومید شوند روی به درگاه آرند و سؤال از حق کنند و زاری در گیرد: بار خدایا! اَخْرِجْنَا مِنْها. خداوندا به مالک حاجت برداشتیم، جوابِ شافی نیافتیم، اکنون از تو می خواهیم و غصّۀ قصّۀ خود 40 بر درگاهِ تو عرضه می کنیم. هفت هزار سالِ دیگر می خواندند 41 پس از هفت هزار سال جواب آید: اِخْسَئُوا فِیهَا وَلاَ تُکِلّمُونِ. این چنین خطاب با سگان کنند، ای مردودانِ حضرت ما و مهجورانِ درگاهِ ما دم درکشید. شبلی چون این بشنید، گفت خُنُک ایشان که باری بعد از هفت هزار سال با ایشان سخن گوید. شبلی به این ننگریست که چه گفت، به آن نگریست که کِی گفت. /12b/

p.44

بیت

وَاِنّ حَدِیثاً مِنْک لَوْ تَعْلَمِیتَهُ
جَنَی النّحْلِ اَوْ اَحْلَی مِنَ الشهْدِ طَعْمُه 42

بیت

آرام دلِ خویش ندانم ز که جویم
وین کار بیفتاد ندانم به که گویم
معشوق مرا کُشت همی باک ندارد
با این همه بی باکی من عاشقِ اویم 43

دیگر

یکی با من سخن گوی و پس آنگه
بکُش گر کُشت خواهی، پادشاهی

آن عزیزی گفت: اِرْضَ بِی مُحِبّاً فَاِنْ لَمْ تَرْضَ بِی مُحِباً فَارْض بِی عَبداً فَاِنْ لَمْ تَرضَ بِی عَبداً فَارْضَ بِی کلباً. گفت: به مُحبّیمَ بپسند، اگر به مُحبّی نمی پسندی به بندگی بپسند، اگر به بندگی نمی پسندی، به سگی بپسند.

شعر

وَاِنّی لاَرضی بدونِ الرّضَا
واَقْنَعُ بالمَوْعِدِ الکاذبِ 44

و مرا چنین می آید این کلمه که این گوینده گفت: مرا به سگی بردار، بر وی تاوان است.

آورده اند که آن مردی گفت: بار خدایا مرا به سگی بردار. در راهی می رفت، سگی با وی به سخن آمد، گفت: خود را عظیم پایگاهی نهادی، هرگز مویی از ما به خلافِ او حرکت نکرده است، ترا مقام ما می باید؟ عاشق مفلس است و معشوق مُتَدلِّل، و مسکین 45 چه کند جز آنکه تدلّل او را به تذلّلِ خود مقابله کند و تطاولِ او را تطوّلِ خود پیش آید و تحاملِ او را به تحمُّل.

شعر

جبلت عَلَی التَّصَابِی لَسْتُ اَسْلُوا
وَطُول الدّهْرِ اَصْبوُا ثمّ اَصْبُوا
وَلِی فِی کلِّ حیٍ حزتُ رُوحٌ
وَلِی فِی کلّ شعْبٍ بتّ قَلْبُ
اُورّدُ تَارَةً وَاُسَاقُ اُخْرَی
کَذَا دَابُ الهَوَی بُعْدٌ وَقُرْبُ

بیت

گر جنگ کنی ورآشتی، زیبایی
در حُسن و جمالِ خویش بی همتایی
آن جنگ برای آن همی آرایی
کز جنگ جمالِ عشق می افزایی

p.45
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . مج، آ: بگردد
  • ۲ . آ: ظاهری و عیانی
  • ۳ . آ: از من که خداوندم
  • ۴ . آ: و بدانند که
  • ۵ . مر: دراز کردن
  • ۶ . آ: حیا اجلال جلال حق است
  • ۷ . مج، آ: سر در بر کشید
  • ۸ . مج، آ: دو بیت عربی را ندارند
  • ۹ . آ: شرم می داشت
  • ۱۰ . آ: بپرسید
  • ۱۱ . آ: بخواه
  • ۱۲ . آ: «و حیای ستر است و آن صبیه شعیب ... الفواحش» ندارد
  • ۱۳ . آ: + و آن کدام است و آن آن است که
  • ۱۴ . آ: واپس پشت کند
  • ۱۵ . آ: از کرم
  • ۱۶ . آ: در دریای
  • ۱۷ . آ: می پندارید
  • ۱۸ . مر: قلب شده
  • ۱۹ . آ: «و مراد مراد ... باشد» ندارد
  • ۲۰ . آ: آن کاری است که به انبازی راست نیاید
  • ۲۱ . آ: خاربنی
  • ۲۲ . آ: اندر رهی عاشقی تو باشی یا من
  • ۲۳ . آ: + گفت بُنَیْنه: مرا یک آرزوست و آن آن است که می خواهم که من و تو در کشتی نشسته باشیم ناگاه موج بر آید و کشتی بکشند و خلق همه غرق شوند و من و تو بر تخته ای بمانیم من و تو و تو و من
  • ۲۴ . آ: به غم کن، مج: بیت «هر چه جز ... کن» ندارد
  • ۲۵ . آ: در حاشیه دارد: اگر آویزشی داری به مولی نیابی بوی او از هیچ سویی مگر پالوده گردی روزگاری که تا بویی بیابی از کناری ز تو تا هست مویی مانده بر جای بدان یک موی مانی بند بر پای جنب را بر تن ار خشک است یک موی هنوزش نا نمازی دان به صد روی تو تا یکبارگی جان در نبازی جنب دانم ترا و نا نمازی
  • ۲۶ . آ، مج: شغلی نیست ... کاری نیست
  • ۲۷ . مج، آ: بیت «تا به بقای ... اندر کشید» ندارد
  • ۲۸ . آ: در حاشیه دارد: توییِ تو ترا نا محرم آمد تو بی تو شو که آدم آن دم آمد دو همدم را که با همشان حساب است چه مویی و چه کوهی چون حجاب است چو بنشیند به خلوت یار با یار نفس نا محرم افتد همچو اغیار ندانی کرد هرگز خلوت آغاز مگر از هر چه داری خو کنی باز
  • ۲۹ . آ، مج: به عدم برند
  • ۳۰ . آ: که مرا
  • ۳۱ . مر: راه را جز در همه درگاه نیست
  • ۳۲ . آ: راه جز...
  • ۳۳ . مج، آ: در عشق صدق
  • ۳۴ . آ. فاقتها و گرسنگیها کشیده
  • ۳۵ . آ: به نبی آن روزگار
  • ۳۶ . آ، مج: گفتم رحمی که چاکرت درویش است
  • ۳۷ . مر: پرنیش
  • ۳۸ . آ: کاه برگی را نشایم اکنون
  • ۳۹ . مر: مثلث سازی
  • ۴۰ . آ: و قصۀ غصه دل خود
  • ۴۱ . مر: می خواند، آ: می خواهند
  • ۴۲ . مج، آ: جنی النحل فی البان عود مطافل
  • ۴۳ . آ، مج: دو بیت «آرام دل خویش ... عاشق اویم» ندارد
  • ۴۴ . آ: در حاشیه دارد: سلبتَ الفؤاد و خُنتَ الهوی فدیتک من خائن سالب* اقطلنی و سوّفنی و عذّ بنی ولا تفی* گرمی ندهی به صور حشمت بارم باری چو سگان برون در می دارم
  • ۴۵ . مج، آ: متکبّر.

p.46
۱۰ – العَزیز

معنی عزیز بر چند وجه است. بعضی گفته اند: معنی اسم غالبی است 2 که کس او را غلبه نکند، و قاهری است که کس او را قهر نکند. عرب گوید: عَزَّ یَعُزُّ اِذَا غَلَبَ برَفْع العَیْن فِی المُسْتَقْبَل.

و بعضی گفته اند: معنی عزیز قادر است.

و بعضی گفته اند: عزیز به معنی مُعِزّ است. 3

و بعضی گفته اند که عزیز، بی مثل باشد. عرب گوید: عَزَّ یَعِزُّ اِذَا صَارَ عَزِیزاً.

و بعضی گفته اند: عزیز به معنی منیع است و به معنی حصین 4 . عرب چنین گوید که حَصُنَ عَزِیزٌ اِذَا تَعَذَّرَ الوُصُولُ اِلَیْه. پس چیزی که رسیدن به آن متعذّر است آن را عزیز می گویند، چیزی که رسیدن بدان مستحیل است از آن وجه که او را حدّ نیست اولیتر که عزیز گویی. این اشارتی است به معنی این کلمه، مُوجز، از روی لغت، أمّا از روی حقیقت: العَزِیزُ الّذِی لاَ یُدرِکُهُ طَالِبُوهُ وَلاَ یُعجِزُهُ هَارِبُوهُ. عزیز آن بُوَد که طالبِ او را روی ادراک نیست و هاربِ او را روی اعجاز نیست. اگر مردِ موحّدِ معتقدِ عاشقِ صادق صدهزار سورت وحدانیّت بر خواند و آنچه به نقل آمده است نقد کند و آنچه به عقل روی نموده است عَقد کند و در بحارِ منقول /13a/ و معقول و اصول و فروغ غوص کند و دُر جواهرِ زواهرِ خواطر در سلک تحصیل کشد، چون نیک نظر کند محصول بذلِ مجهودش خبری و اثری بُوَد 5 . ودون

p.47
الغَیْب اَسْتَارٌ وَفِی الْاَستَار اَسْرَارٌ مَسْتُورةٌ عَنْ عُیون اْلاَغْیَارِ.

بیت

چون می ندهند آنچه بدان آمده ام
پس من به نظاره در جهان آمده ام 6

فَسُبْحَانَهُ مِنْ عَزِیزٍ ضَلَّت العقول فِی بِحَارِ عَظَمَتِه وَحَارَتِ الْاَلْبَابُ دُونَ اِدْراکِ عزَّتِهِ وَکلَّتِ الْاَلْسُن عَنْ اِسْتیفاء مَدْحِ جَلاَلِهِ وَ وَصْفِ جَمَالِهِ.

شعر

وَکُلّ مَنْ اَغْرَق فی نَعْتِهِ 7
اَصْبَحَ مَنْسُوباً اِلَی اْلغَیّ
وَکُلُّ مَنْ اَطْنَبَ فِی وَصْفِهِ
اَمْسَی مَنْسِیاً فِی الطّی 8
هَذَا محمّد رسُول الله اَفْصَحَ مِنْ دَبٍ وَدَرْجٍ وَاَمْلَحُ مِنْ دَخْلٍ وَخَرْجٍ یَقُول بَعْدَمَا مَدَّ طَنَاب فِی مَدْحِ الجَلالِ وَ وصْفِ الجَمَالِ: اُحصِی ثَنَاء عَلَیْکَ اَنْتَ کَما اَثْنَیْتَ عَلی نَفْسِکَ. دیدۀ عقول در ادراکِ جلالِ او خیره، آبهای روی متعزّزان در آبِ جمال او تیره. لُبَابِ ارباب الباب در ادراکِ نعت او متحیَّر، خاطرِ 9 اصحاب علوم در حواشی عزّ او متلاشی. خداوندان بصر و بصیرت و ذکا و فطنت و خاطر خطّار و حکمت در قطره ای از بحار عظمت او غریق. اسرارِ ابرار از 10 آتش انس به جلال او حریق، دست به دلهای سوخته زده، گویی مشعله دارند عاشقان همه در دست، زفانهای اهلِ فصاحت از شرمِ مدحِ جلال و وصفِ جمالِ او کلیل. در هر گوشه ای هزار هزار طریح و جریح و شهید و قتیل.

شعر

اَتُرَی الزَّمانَ یَسُرُّنا بِتَلاَقِ
وَیضُمُّ مُشْتَاقاً اِلیَ مُشْتَاقِ
نوبُ الزَّمانِ کَثیِرَةٌ وَاَشدُّها
شَمْلٌ یُحَکِّمُ فِیهِ یَوْمُ فِرَاقِ
یَا عَیْنُ لِم عَرَضْت نَفْسک للهَوَی
اَوَماَ رَایت مَصارع العُشَّاقِ

اینکه محمّد – رسول الله – که فصاحت و صباحت و سماحت و رجاحت عنوانِ منشور عهدِ او بود، و کف و بنانِ او در سخا صد 11 ابرِ بهاری، لسانِ او خلیفۀ تیغ هُدیٰ 12، در مضاربات جهلِ جهّال به او مقهور، ساحاتِ فضلا بدو معمور، جمالِ صدور به اَلحاظِ او، شفای صدور به اَلفاظِ او. نَدّ ندا در مجمرِ کرم بر سوخته، دیدۀ اعدای دین به سهامِ قهر بر دوخته، ابرِ بهاری را سخادر آموخته، آتشِ محبّت در سینه های اُمّت برافروخته، بازِ همّت او طامح به شُرَفِ شَرَف، ذاتِ او گوهرِ شبْ افروز عالم 13، باسط بسط وصال، طاوی جامۀ

p.48
فراق. این چنین مردی که خطابِ عزَّت در حقّ وی این بود که اِنَّما خَلَقْتُ مَا خَلَقْتُ لَکَ. ما دُرّ روز و شبه شب را که در رشتۀ قدرت کشیدیم و بر گردنِ فلک بستیم و مهرۀ مهر را بر بساطِ فیروزه گون بگردانیدیم و ماه شاه شکل را بر تختِ زمرّدین بنشاندیم، ولآلی و عقود و دُرَر کواکب دُرّی را بر گردنِ گردون گردان بستیم و لُجّۀ خضرا و دایرۀ غبرا را از سترِ مکنون 14 به صحرای کُنْ فَیَکون /13b/ آوردیم، برای تو بود، تا محمد هزار هزار فصل در محامدِ ربّانی و لطفِ رحمانی بر عَذَبۀ زفانِ خود که مَوْردِ عَذب ارواح بود براند پس به آخِرِ لوح فصاحت موسی وار که وَاَلْقَی الاَلْوَاحَ الواح بینداخت و لباسِ افلاس و عجز درپوشید و خرمنِ اَنَا اَفْصَحُ اْلعَرَب را به آتشِ بی نیازی اَنْتَ کَمَا اَثْنَیْتَ عَلَی نَفْسِکَ بسوخت.

بیت

صد تخته نبشته وزبر کرده درست
آورده مرا عشق تو با لوحِ نخست

نادره کاری است، بیچارگان را از ماء مَهِین و حَمَاء مَسْنُون در وجود آورده، ضَعیِفٌ مِنْ ضَعِیفٍ مِنْ ضعیفٍ، تُرابٌ مِنْ تُرابٍ مِنْ تُرابٍ مُتَحیِّرٌ مِنْ مُتَحیِّرٍ مِنْ مُتَحیّرٍ، عَاجِزٌ مِنْ عَاجِزٍ مِنْ عَاجِزٍ، مُفْلِسٌ مِنْ مُفْلِسٍ مِنْ مُفْلِسٍ، و آنگاه گریبان گرفته و به ناکام در معرکۀ شجاعان آورده، در معرکه ای که امر به یک جانب می کشد و حُکم به یک جانب، جمالِ درگاه ندا می کند که ای دوست بر راه ما گذر، و جلالِ ازلی از سرادقاتِ 15 عزَّت خطاب می کند که ای بیچاره الحَذَر الحذر.

بیت

گفتا مگذر بکوی ما در مخمور
تا کشته نَشی که حضم ما هست غیور
گفتم سخنی غریب و هستم معذور 16
در کوی تو کشته بِه که از کوی تو دور

پروانۀ شمع را در سر سودای وصال است آن همه طوفِ او گردِ زفانۀ آتش به امیدِ وصال است 17 که عاشقان سودای سویدای دل به پیمانۀ لَعَلَّ وَ عَسَی پیمایند، ولیکن چون سلطانِ جمال آتشِ تیغِ قهر جلالِ بی نیازی برکشد جان صدهزار پروانه به جَوِی.

بیت

من که باشم که به جان رختِ وفای تو کشم

دیده حمّال کنم بارِ جفای تو کشم 18
p.49
مَلک الموت جفای تو زمن جان نبرد

چون به جان رختِ سرافیل وفای تو کشم
چه کند عرش که او غاشیۀ من نکشد

چون به جان غاشیۀ حکم و قضای تو کشم
جز هوا نسپرم آنگه که هوای تو کنم

جز وفا نشمرم آنگه که جفای تو کشم 19
بخدای ار تو به هوش و خردم رای کنی

هر دو را گوش گرفته به سرای تو کشم
ور تو بر من به دل و جان و تنم حکم کنی

هر سه را رقص کنان پیشِ هوای تو کشم
ای جُوا مرد! مورِ ضعیفْ چهره در مقابلۀ قوّت نهنگی بر صورتِ مار کجا پدید آید.

بیت

ای زلفِ تو چون مار و چو مور این دل فرد

با مار کجا بسر بَرَد روِز نبرد
مسکین مورم قصدِ سیه مار تو کرد

تا مارِ تو مرموِر مرا پاک بخورد 20

ای جُوامرد! موِر ضعیفْ نهادِ مختصرْ ترکیبِ حقیرْ شکل را اگر طمع افتد که بر فلکِ اعلی شود، مُحال بُوَد. به حّقِ حق که عجزِ تو در مقابلۀ جلالِ او بیشتر از عجزِ آن مور است در مقابلۀ قوّت آن مار. آن قومی را روی به سنگی آورد و قومی را روی به کلوخی، و قومی را روی به شرق، و قومی را روی به غرب، و قومی در تک و پوی، و قومی در جُست و جوی، و جماعتی در گفت و گوی، و طایفه ای در های و هوی 21. وَالْحَقُّ عَزِیزٌ وَالطَّریقُ بَعِیدٌ وَالْمَرْکَبُ ضَعِیفٌ 22 واْلقُرْبُ بُعْدٌ وَاْلوَصْلُ هَجْرٌ، اَلْحَقائِقُ مَصُونَهٌ وَالْمَعَانی فِی الْغَیْبِ مَحْصُونَةٌ /14a/ والاَسْرَارُ فِی خَزَائِن الغَیْبِ مَخْزُونَةٌ وَبیَدِ الْخَلْقِ القِیلُ وَالْقَالُ.

بیت

گر در غمِ تو نیست شَوَم ننگی نیست
صد جان به ترازوی تو چون سنگی نیست
اندر طلبِ تو وز توام رنگی نیست 23
مور ار به فلک بر نرسد جنگی نیست

p.50

شعر

اَمَانِیَ مِنْ سُعْدَی عِذَابٌ کانّمَا
سَقَتْک بِهَا سُعْدَی علی ظَماءٍ بَرْداً
مُنَّی اِنْ تَکُنْ حَقّاً تَکُن اَحْسَنَ الْمُنَی
وَاِلاّ فَقَدْ عِشْنَا بِهَا زَمَناً رَغْداً

بوالحسین نوری گفت: قُرْبُ القُرْبِ فِیمَا نَحْنُ فیهِ بُعْدُ اْلبُعْدِ، قُربِ قُرب در این راه بُعد بُعد است. مرد در آیینه می نگرد صورتِ خویش در آیینه بیند پیشِ دیدۀ خود را از آنجا که ظاهر حال است 24 گوید: دست فرا کنم و این صورت در قبضِ قبضۀ خود آرم و لیکن چون نگاه کند آن قُربی است که عینِ بُعد است. و اگر به سودای طلب آن صورت برخیزد عمر به پایان رسد و از وجودِ آن ذّره ای خبر نیابد.

بیت

در عشقِ تو صدهزار عمر آمده سر
رفتند و نیافتند از وصل خبر 25

شعر

وِصَالُکُم هَجْرٌ وَحُبُّکُم قِلیً
وَقُرْبکُم بُعْدٌ وَسِلْمُکُم حَرْبُ
وَاَنْتُم بِحَمدِ اللهِ فِیکُم فَظَاظَةٌ
وَکلُّ ذَلولٍ مِنْ مَرَاکِبِکُمْ صَعْبُ 26

قرب به ذات، خود هرگز ممکن نیست که هر کجا قرب به ذات آمد جهت و مقدار و تَدانی و اتصّال و انفصال پیدا آمد و حق – جلَّ جلاله – از این همه منزّه است. قرب به صفات مُعطِش است و مُقلق، نه مُروی و مُسکِن. مرد در اندروِن دلِ خود می نگرد زاویۀ اندهانِ دل از مراد خالی می بیند و خطابِ عزّت پیاپی که: وَهُوَ مَعَکُم اَیْنَما کُنْتُمْ هرّوز 27. چندین بار عرش مرکرسی را گوید: هَلْ عِنْدَکَ خَبَرٌ! و کرسی عرش را گوید: هَلْ عِنْدکَ اَثَرٌ؟ آسمان زمین را گوید: هَلْ مَرَّبکَ طَالِبٌ؟ زمین آسمان را گوید: هَلْ حَلَّ بِفنَائِکَ عَاشِقٌ؟ دُرّی از دریای بی نیازی برآورده و در عقدِ علمِ ازلی کشیده و بر گردنِ عرش بسته، و عرش می گوید: صاحبِ واقعه منم، از من پرسید تا حالِ خویش با شما بگویم.

بیت

در تهمتِ عشقِ تو منم فرسوده
بی آنکه مرا با تو وصالی بوده
در سرزنشِ خلق منم بیهوده
چون گرگ شکم تهی دهان آلوده
او همه عالم را به تک و پوی و گفت و گوی خشنود کرده، و قطره [ای] از جرعۀ قدحِ عزّت به کس ناداده.

p.51

شعر

لَعَمْرُکَ لَو عَلِمْتَ بِبَعْض ما بِی
لَمَا سَقَّیْتَنِی اِلاَّ بِمُسْعُطِ
وَحَسْبِی اِنْ یکُن مَا فِی جِوَارِی 28
اَمَرَّ بِبَابِهِ فَاکادُ اَسقُطِ

آن مردی عاشق شراب به درِ خانۀ خمّار آمد و از وی پاره ای خمر خواست، آن مرد گفت: خُم تهی شده است. مرد گفت: دستِ من بگیر و به سرِ خم بر، تا ببویم، من خود به بوی چندان مستیها کنم که دیگران به ساغرهای مالامال نکنند.

در شرعِ اُمَم گذشته خمر حلال بود و در شرعِ این امّت حرام، زیرا که خمر مایۀ طرب است و گذشتگان را در استجلابِ طرب /14b/ به خمر حاجت بودی، چون نوبت بدین امّت رسید، چندانی اقداحِ افراحِ ارواح از شرابخانۀ غیب پرّان شد که به قطره ای که رهگذرِ تصرّف مُحدث است حاجت نیاید.

شعر

وَمُقْعِدُ قومٍ قد مَشَا مِنْ شَرَابِنَا
وَاَعْمَی سَقَیْنَاهُ ثَلَثاً فَاَبْصَرَا
وَاَخْرَسُ لَم یَنْطِقْ ثَمانِینَ حجَّةً
اَدرْنَا عَلَیهِ الکَاسُ یَوماً فَزَمْجَرَا

آن مردی که بیابانِ دراز در پیش دیده نهاده است و در کامِ اژدهاِ گرما افتاده است و عطشی بر وی غالب شده است و همگی وی مشغول آن گشته است هر کجا که نگرد، آب بیند – کَسَرَابٍ بقِیعَةٍ – سراب شراب پندارد، خاک را آبِ پاک داند، چون بدانجا رسد دست وَلَه در مُنْیَۀ تحیُّر زند سورتِ نومیدی از لوحِ خجالت بر خواند. همچنین محبِّ کار افتادۀ دلْ به بادْ داده چون در غلباتِ اشتیاق و التهابِ نیرانِ وجد و اشتعالِ آتشِ عشق قدم در راه نهد و همگی خود بر طلب وقف کند، به هر چه نگرد جز مطلوب نبیند، مطلوب جز مقصود نداند، جز مرادش ننماید، بر چهرۀ خیال رقمِ حقیقت کشد، همی از مَهَابّ جلال بادی بجهد که همه پنداشتهاش را هَباءً منثورا گرداند 29.

شعر

وَاِذَا یَئِسْتُ مِنَ الدُّنو رَغِبْتُ فِی فَرْطِ اْلبِعَادِ

اَرْجُوا الشَّهادَةَ فِیهَواکَ لاَنّ قَلبِی فِی جِهَادِ 30

آورده اند که سوداییی بود در راهی می آمد با سَبَدی آبگینه، چون به درِ شهر رسید بر سرِ باره ای نشست تا بیاساید و آن سَبَد پیش بنهاد و سودا با خود همی پیمود.

p.52

شعر

اِذَا تَمَنَّیْتَ بِتَّ اللّیْلَ مُغْتَبِطاً 31
اِنَّ المُنَی رأسُ اَمْوَالِ المَفَالِیسِ

گفت: این آبگینه در شهر آرم و به چندین بفروشم و به بهای آن گوسفند خَرَم و از آن گوسفند تَوالُد و تناسُل کند، بفروشم و اشتر خَرَم، آنگه چون مال بسیار جمع کنم کوشکی بنا کنم و عیالی بخواهم، از وی پُسری بیاید، به معلّم و مؤدَّبش دهم و اگر از وی ترکِ ادبی در وجود آید اَدَبش کنم و لگدی غافل وار بینداخت، آن سَبَد آبگینه از باره درافتاد و بشکست، کسی در پسِ این دیوار بود، می شنید از سودای او، گفت: همه کارها راست شده بود اگر این یک صفرا نکردی.

p.52
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . مر: معنی عزیز چند
  • ۲ . مج، کب: عالی است
  • ۳ . آ، مج: چنان که الیم به معنی مولم
  • ۴ . مج: «و به معی حصین» ندارد
  • ۵ . آ: پیش نبود
  • ۶ . مج، آ: به نظارۀ جهان آمده ام
  • ۷ . مج: کلّ من عرف فی صفته
  • ۸ . آ، مج: بیت «و کلّ من اطنب... الطیّ» ندارد
  • ۹ . آ، مج: «خاطر» ندارد
  • ۱۰ . آ، مج: تیغ هندی
  • ۱۱ .آ: ضره
  • ۱۲ . آ، مج: تیغ هندی
  • ۱۳ . آ: + آن را صدف جایز در فصاحت قصب سباق
  • ۱۴ . آ: سر کمون
  • ۱۵ . آ: جلال از سر ادقات، کب: از سراق
  • ۱۶ . مج: گفتم نحن غریب هستم معذور
  • ۱۷ . آ: وصل است
  • ۱۸ . آ، مج: بلا
  • ۱۹ . کب: بیت «جز هوا... کشم» ندارد
  • ۲۰ . آ، مج: «ای جوامرد مور ضعیف... مرا پاک بخورد» ندارد
  • ۲۱ . آ: «و جماعتی در گفت... های و هوی» ندارد
  • ۲۲ . آ: صعب
  • ۲۳ . آ، مج: دل در طلب تو وز توام رنگی نیست
  • ۲۴ . آ، مج: گمان است
  • ۲۵ . آ، مج: آمد به سر... وصلِ تو اثر
  • ۲۶ . آ، مج: خلائقکم صعب
  • ۲۷ . آ، مج: هر روز
  • ۲۸ . مج: ان کرماً فی جواری
  • ۲۹ . مج: و قدمنا، الاّیة
  • ۳۰ . مج: من الدنو طربت... لان روحی فی جهاد
  • ۳۱ . مج: مصراع «اذا... مغتبطا» ندارد.

p.53
۱۱ – الجَبَّار 1

در این اسم سخن گفته اند اربابِ لغت 2. بعضی گفته اند: این اسم مشتق است از نَخْلةٌ جَبَّارَةٌ اِذَا طَالَتْ عَنِ الاَیْدی 3. خرما بُن که بلند بُوَد و دستها به او نرسد 4، عرب آن را نخلةٌ جَبّارة گوید. بدین معنی جبّار در وصفِ خداوند – جلَّ جلاله – آن است که افهام و اوهام و عقولِ خاص و عام، جنّ و اِنس و سُکّانِ ارض و سماء 5 به کنه جلال و جمالِ خداوندی و پادشاهی او نرسد. و تجبُّر در صفتِ خداوند – جلَّ جلاله – محمود است و در صفتِ بنده مذموم، که آن تجبُّر بدان معنی است که او در حکم کس نیاید، و این تجبُّر به معنی انکارِ حق و ترکِ تواضع در امر است.

و بعضی گفته اند که جبّار از جَبَرْتُ الْامْر 6 است، معنی او به صلاح آوردنِ کار بُوَد و حق جلَّ جلاله /15a/ مُصلحِ کار بندگان است.

و بعضی گفته اند: از جَبَّرْتُهُ عَلَی الْاَمْر است و معنی او اکراه کردن است بر کاری. و علی الحقیقه هر که بر سّرِ این کلمه واقف گشت، باید که بداند که لاَ سَبیِل اِلَیْهِ وَلاَ بُدَّ مِنْهُ فَلِلْعَبْدِ الْیَوْمَ عِرْفَانُهُ وَغَداً غُفْرَا نُهُ وَعَفوُهُ وَرِضْوانُه؛ وَاَمّا حَقِیقَةُ الصَّمَدِیّةِ مُنَزَهَةٌ مُقدَّسَةٌ عَنِ الْادْرَاکِ. ادراک را 7 به وی راه نیست و از وی چاره نیست. امروز بنده را عرفان، و فردا عفو و غفران، و أمَّا حقیقتِ صمدیّت و کمالِ احدیّت منزّه است از ادارکِ بشر و دریافتِ عقلِ مختصر.

p.54

ای جُوانمرد! معرفتی است که واجب امر است، و معرفتی که واجب حق است، معرفتی است امری، و معرفتی قَدَری. او که ترا مطالبت کند به واجب امر 8 کند تا کردِ تو در عفو آید 9، أمَّا اگر به واجب حق بگیرد طاعتِ هزار ساله با معصیتِ هزار ساله یک رنگ آید 10، انبیا و اولیا و عقلا و مجانین و صُلَحا و فُسّاق و فُجّار در یک دایره آیند 11، کی طاقتِ آن دارند که به حقّ او قیام نمایند 12 یا جوابِ حقّ او باز دهند. حکمی است و امری و حقی، هر چه به نقّادِ حکم بَری سَرَه آید، و هرچه به نقّادِ حق بری نفایه آید، و هرچه به نقّادِ امر بری بعضی سَرَه آید و بعضی نفایه. پیوسته در دعا می گوی: بار خدایا اعمالِ ما را به نقّادِ امر و حق مفرست، به نقّادِ حکم فرست. از حکم همه قبول خیزد و از حق همه ردّ، و از امر بعضی قبول و بعضی ردّ. حکم فضلِ محض است و حق عدلِ محض 13، و امر از یک طرف به فضل و از یک طرف به عدل 14. اگر اعمال صدهزار و بیست و اندهزار جوهر عصمت را به نقّاد حق فرستی، نفایه آید، و اگر اعمالِ خراباتیان 15 به نقّادِ حکم فرستی، بر ضدّ آن می دان. و آنگه امر متناهی است امّا حق متناهی نیست، زیرا که بقای امر به بقای تکلیف است. و تکلیف در سرای تکلیف است و آن دنیاست، امّا بقای حق به بقای ذات است و ذات متناهی نیست پس بقای حق متناهی نیست.

آن عزیزِ عهد می گوید: واجبِ امر بر خیزد امّا واجبِ حق هرگز بر نخیزد. دنیا در گذرد و نوبتِ امر با وی در گذرد امّا نوبتِ حق هرگز در نگذرد.

امروز چون کسی در آیینۀ امر نگرد، سودا در سرش افتد که از جایی می آیم ولیکن 16 فردا چون در آیینۀ حق نگرد عجز و بیچارگی و افلاسِ خود ببیند. امروز انبیا و رسل به نبوَّت و رسالتِ خویش می نگرند و فریشتگان به طاعت و عبادتِ خویش می نگرند و موحّدان و مجتهدان و مؤمنان و مخلصان به توحید و اجتهاد و ایمان و اخلاصِ خود می نگرند، فردا چون سرادقاتِ استحقاق ربوبیّت باز کشند، انبیا با کمال جلال و ارتفاعِ حال خود می آیند، حدیث علم خود در باقی کرده که لاَ عِلْمَ لَنَا اِنَّکَ اَنْتَ عَلاّمُ الغُیُوبِ. و ملایکۀ ملوک می آیند صومعه های عبادت را آتش در زده، خرمنهای تقدیس و تسبیح را بر بادِ /15b/ بی نیازی بر داده و می گویند: مَا عَبَدْنَاکَ حَقَّ عِبَادَتِکَ. عارفان و موحّدان می آیند دست افشانان، که مَا عَرَفْنَاکَ حقَّ مَعْرِفَتِکَ.

در راهِ الهیّت او خرد خواست که پیش رود فرو ماند. نورِ عقل خواست که پیرامُنِ

p.55
جلالِ او گردد هَبَاءً منثورا گشت. آنگاهی دل خواست که قدرِ کمالِ او بداند خیره گشت، معرفت خواست 17 که به حضرتِ تقدیس و تفریدِ او احاطت کند عاجز شد.

بیت

آن روز که مُهرِ کار هر دون زده اند
مُهر زر عاشقی دگرگون زده اند
واقف نشوی به عقل تا چون زده اند
کین زر زسرای عقل بیرون زده اند

ای آنکه ترا جُستن مُحال، وز تو عبارت کردن و بال، چون با منی ترا چگونه جویم، و چون به هیچیز نمانی از تو چگونه عبارت کنم. نه با تو روی، نه بی تو روی.

بیت

نه بی تو مرا کامِ دل با زاری
نه نیز مرا میل بسوی یاری 18
نه بی تو کس را شکیبایی نه با تو کس را آرام، نه بی تو می توان بود نه از تو می توان گریخت. لاَ مَعَکَ طَاقَة وَلاَمَعَ غَیْرکَ راحَة، فالمُسْتَغَاثُ مِنْکَ بک اِلَیْکَ.

شعر

اِذا قُلْتُ اَهْدَی الْهَجْرُ لِی حُلَلَ الجَفَا
یَقُولُون لَوْ لاَ الْهَجْرُ لَمْ یَطِبِ الحُبُّ
وَاِنْ قُلْتُ کَرْبِی دَائِمٌ قَالَ اِنَّمَا
یُعدُّ مُحبّاً مَنْ یَدُومُ لَهُ اْلکَرْبُ
وَاِنْ قُلْتُ لا اَذنَبْتُ قالت مُجِیبَةً
حَیَوتُک ذَنْبٌ لاَ یُقَاسُ بِه ذَنْبُ

آخر

فَفِی القُرْبِ تَعْذِیبٌ وَ فِی البُعْدِ حَسْرَةٌ
وَمَا مِنْهُما اِلاّ علَیَّ شَدِیدٌ
فَیَا شَجْوَ قَلْبِی قَدْ بلَغْتَ بِی الْمَدَی
وَیا دَمْعَ عَیْنِی مَا عَلَیْکَ مَزیدٌ 19

ای عّزِ تو همه عزها را نعمتِ ذل کشیده، ای جلالِ تو همه جلالها را داغِ صَغَار بر نهاده، ای کمالِ تو همه کمالها را رقمِ نقصان بر زده، ای الهیّتِ تو همه عالم را طرازِ بندگی برکشیده، ای ذاتِ تو بی اَیْن، ای صفاتِ تو بی کیف، ای بَطشِ تو بی جارحه، ای نظرِ تو بی حَدَقه، ای محبّتِ تو بی گرفتاری، ای صفاتِ تو عقول را متحیِّر کرده، ای ذاتِ تو جانها را سراسیمه گردانیده، ای ارادت و مشیّتِ تو قضا و احکامِ تو از آلایشِ اوهامِ خلق پاک، ای صفاتِ نعوتِ قِدَمِ تو از ادارکِ هواجس و خواطر و ضمایرِ آب و گل منزّه، ای همه عالم جانها بر مَنْ یَزِیدِ عشقِ تو نهاده و جز حسرت سود ناکرده، ای همه عشّاق قصدِ رواقِ اشراق جلالِ تو کرده و جز نومیدی به چنگ ناآورده، ای همه احباب با دلِ کباب قَدَم در راهِ

p.56
تو نهاده، و مال و جاه و عیال و خواجگی برباد داده و جز باد به دست ایشان نه.

بیت

عمری به سرِ کارِ تو اندر دادم
تو بر سرِ کارِ خویش و من بر بادم
هر چند بکار عاشقی استادم
دردامِ تو ای نگار صعب افتادم 20

شعر /16a/

فَحَتَّی مَتَی رَوْحُ الرّضَا لاَ یَنَالُنِی
وَ حَتَّی مَتَی اَیّامُ سُخْطِکَ لاَ یمضِی
وَاِنّی لاَهْواهُ مُسِیئاً وَمُحْسِناً
وَاَقْضِی عَلَی نَفْسِی لَهُ بِالّذی یَقْضِی

همه سرمایه های آدمیان فرو بیختند به غربالِ اختیار، ذرّه ای حقیقت بر سر نیامد، همه زوایای بَشَر باز جستند به مقدار سرِ سوزنی پاکی روی ننمود. مشبّکی گفت: مَا قَالَ اَحَدٌ لاَ اِلهَ اِلاَّ الله لاَنَّ مَنْ قَالَهَا بحظّ وَاَنَّی یُدْرَکُ الحَقَائِقُ بالحُظُوظِ.

ای جُوانمرد! در حقّ آدم می گویند که فصّ خاتمِ عالم بود و دُرّۀ تاجِ قدرت بود و لباس سّرِ فطرت بود: وَلَقَدْ عَهِدْنَا اِلیَ آدَمَ مِنْ قَبْلُ، الآیة. خاکِ آدم فرو بیختند ذرّه ای از عز بر سر نیامد. اِذَا کَانَ اَوَّلُ الدَّنّ دُرْدِ یاً فَمَا ظَنُّکَ بِآخِرِهِ. چون شربت اوّل آن خُم دُردی بُود آخرش خود چگونه بُوَد 21.

عادتی و مجازی آورده تا با بر روی حقیقت گرد می پاشد، نفاقی در وجود آورده تا با اخلاص کارزار می کند، جهلی پیدا آورده تا با سلطانِ علم بر می آویزد 22، شکّی آورده تا روی آیینۀ یقین می خراشد، شبهتی آمیخته تا بر رخسارۀ حجّت خدش می کند، شرکی آورده تا با توحید طریقِ منازعت می سپرد. به عددِ هر دوستی صدهزار دشمن آفریده. به عددِ هر صدّیقی صدهزار زندیق آفریده و بیرون آورده تا هر کجا مسجدی است کلیسیایی در برِ او بنا کرده، و هر کجا صومعه ای است خراباتی، و هر کجا طیلسانی است زنّاری، هر کجا اقراری انکاری، هر کجا دوستی دشمنی، هر کجا عابدی جاحدی، هر کجا صادقی و عاشقی زندیقی و فاسقی. از شرق تا غرب پُر زینت و نعمت کرده، در زیر هر نعمتی تعبیۀ محنتی و بلیّتی ساخته. بزرگان گفته اند: مِنْ نَکَدِ الدّنیا مَضَرَةُ اللّوْزینَج وَمَنْفَعَة الهَلِیلَج.

شعر

وَمِنْ نَکَدِ الدّنیا عَلَی الْحُران
تَرَی عَدُوّاً لَهُ مَا مِنْ صَدَاقَتِه بُدُّ 23

p.57

شخصی در وجود اورده که اگر گرسنه است دیوانه ای، و اگر سیر است مستی، و اگر خفته است مُرداری، و اگر بیدار است متحیَّری بی سرمایه ای، که در هیچ حال از احوال و در هیچ مقام از مقامات به پاکی انگشت بر وی نمی توان نهاد. عجز قرینِ او شده و ضعف صفتِ لازمِ وی گشته، اگر گرد معرفت گردد گویند: وَمَا قَدَروا الله حقَّ قَدْرِهِ. وگر گردِ عبادت می گردد گویند: وَماَ اُمِرُوا اِلاَّ لیَعْبُدُوا اللهَ مُخْلِصیِنَ لَهُ الدّینَ. وگر از هر دو، قدم باز کشد خطاب می آید که اِنَّ بَطْشَ ربِّکَ لشَدِیدٌ. وگر شفیعی طلبد این ندا می آید که مَنْ ذَی الّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ اِلاَّ بِاذْنِهِ. وگر خواهد که به سرمایۀ خویش جایی رسد این تیغ قهر از نیام عزَّت بر می کشند که وَقَدِمْنَا اِلَی مَا عَمِلوُا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْنَاهُ هَبَاءً مَنْثُوراً. اگر مثالی طلبد گویند: لَیْسَ کَمِثْلِهِ شئ و اگر جایی طمعش افتد داغِ جلال بر می نهند که لاَ تُدْرِکُهُ الْابْصَارُ وگر به خودش نگرش افتد /16b/ این تازیانه می زنند: لَئِنْ اَشْرَکْتَ لَیَحبَطنَّ عَمَلُکَ و اگر خواهد که عزّی طلبد این خطاب می کنند: فَاِنَّ العزَّةَ لِلّهِ جَمیعاً * اَلْکِبْرِیَاءُ رِدَائِی وَاْلعَظَمَةُ اِزَارِی فَمَنْ نَازعَنِی فی شَئ مِنهما عَذَّبْتُه. وگر خواهد که به گوشۀ بیرون گریزد این ندا می آید که هُوَ الاوَّلُ والآخِرُ والظاهِرُ وَالباطِنُ. وگر خواهد که با خود سودایی گوید رُقَبَا و حُرّاس نشانده اند که مَا یَلْفِظُ مِنْ قَولٍ الاَّ لَدَیْهِ رَقِیبٌ عَتیِدٌ. و گر خواهد که از ظاهر روی باز کشد و در زاویۀ دلِ خود سر و کاری سازد و هوسی پیماید، خطاب می آید که یَعْلَمُ السَِّرَّ وَاخْفَی. وگر مَفرّی جوید و رخنه ای، گویند: اِلَیْهِ الْمَصِیرُ. وگر خواهد که سخنی گوید، گویند: لاَ یُسْألُ عَمّا یَفْعَلُ.

بیت

این همه می کند ولیک از بیم
مرد را زهره نی آه کند
زانکه رویش به سان آیینه است
آه آیینه را تباه کند 24

شعر

لِم یُکْثِرُونَ تَطَلُّباً لهلاکهم
وَهُمْ یَرَونَکُ بُکرَةً وَاَصِیلاً
وَلَوْ اَنَّهُمْ نَظَرُوا بِاَعْیُنِ وُدّهِم
نَظَرُوا اِلَیْکَ لهَللوا تَهْلِیلاً
یَا لاَبِساً حُلَلَ اْلمَحَاسِنِ اِنّنِی
اَلْبَسْتُ قَالاً فِی هَوَاکَ وَ قِیلاً
ای تو در بلای خود بمانده و عالم در بلای تو مانده، مصطفی را گفت: بعَثْتُکَ لاَبْتَلیکَ وَاَبْتِلی بِکَ. یا محمد ترا فرستادم تا در بلا افکنم و خلق را به تو در بلا افکنم، تیغ برگیر، مردانه وار
p.58
می خور و می زن، گاه روز بدر و گاه روِز اُحُد، گاه هزار گونه خلعت و عطا، گاه شکنبۀ اشتر بر قفا 25.

ای محمد! می گوی: حُبِّبَ اِلَیَّ مِنْ دُنْیَا کُم ثَلثاً: الطَّیبُ والنّساء وجُعِلَتْ قُرَّةُ عَیْنِی فِی الصَّلاةِ. می گوی: بوی خوش دوست می دارم اینک شکنبۀ اشتر، و می گوی: زنان دوست می دارم اینک اِفکِ عایشه. بنگر چه می کند عزّ و جلالِ او با جانهای این مشتی بیچاره.

غزل

ای گشته اسیر در بلایت
آن کس که زند دم از وَلایَت 26
عشّاق جهان شدند واله
در عالم عزّ و کبریایت
بر قصّۀ عاشقانِ خود زن
توقیع نعَم وگرنه لایت
گر سر ننهم، بریده بادا
جایی که بود نشانِ پایت
گر زهر دهی چو شهد باشد
بی رأی خودم بُتا برایت 27
تو شاد همیشه از فنایم
من شاد همیشه از بقایت
هر چند جفا کنی به جانم
هَسْتیم همیشه در وفایت
جانیست مرا و صد چوجانم
بادا همه ای پُسر فدایت
جز جان و دل و جگر چه باشد
در گردشِ چرخِ آسیایت؟

آری در این راه آیید تا حسراتِ آدم ببینید و فریاد نوح شنوید و ناکامی خلیل بینید و حدیثِ مصیبت یعقوب شنوید و چاه و زندان یوسفِ ما هر وی بینید و ارّه بر فرق زکریّا، و تیغ بر گردنِ یحیی بینید و جگرِ سوخته و دلِ کباب محمّد بینید، زخم به این سختی، و عشق به آن تیزی، و معشوق متدلّل و متعزِّز، هر لحظه بی نیازتر است و بر جلال و جمالِ خود غیورتر، هر چند که /17a/ سوختگانِ وی ذلولترند او گردنکشتر است، و هر چند عاشقان او ذلیلترند او عاشق کُشتر است 28 و هر چند مشتاقانِ او رامترند او خونخواره تر است 29.

بیت

زان چشمِ پُر از خمار سرمست
پُر خون دارم دو دیده پیوست
آید عجبم که چشم آن ماه
ناخورده شراب چون شود مست
یا بر دلِ خسته چون زند تیر
بی دست و کمان و قبضه و شست
بُرد او دلِ عاشقان آفاق
پیچید بر آن دوزلف چون شست
p.59
چون دانست او که فتنه برخاست
متواری شد به خانه بنشست
یک شهر ازو غریو دارند
وین نیست شگفت جای آن هست 30
دارند به پای بر، ازو بند
دارند به فرق بر، ازو دست

p.59
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . آ: شرح این اسم از نسخه افتاده است
  • ۲ . مج: اهل لغت
  • ۳ . مج: اذا فاتت الایدی
  • ۴ . مج: بلند باشد... به او نرسد، مر: به آن نرسد
  • ۵ . مج: «خاص و عام... و سماء» ندارد
  • ۶ . مج: جبرته علی الامر
  • ۷ . مج: «ادراک را» ندارد
  • ۸ . مج: امر خود
  • ۹ . مر: از عفو آید
  • ۱۰ . مر: یک نرخ آید
  • ۱۱ .مر: دایره اند
  • ۱۲ . مج: قیام کند
  • ۱۳ . مج: عزّ محض است
  • ۱۴ . مج: به عز
  • ۱۵ . مج: خراباتیان + عالم را
  • ۱۶ . مج: ولیکن + باش
  • ۱۷ . مر: «خواست» ندارد
  • ۱۸ . مج: بیت « نه بی تو... یاری» ندارد
  • ۱۹ . مج بیتهای «ففی القرب... مزید» را ندارد
  • ۲۰ . مر: هر چند + که، مج: بیت «هر چند... افتادم» را ندارد
  • ۲۱ . مج: «همه سرمایه های... چگونه بود» را ندارد
  • ۲۲ . مر: علم می آویزد
  • ۲۳ . مج: بیت «و من نکد... بدّ» ندارد
  • ۲۴ . کب: ابیات «این همه... تباه کند» را ندارد
  • ۲۵ . مج: در قفا
  • ۲۶ . مر، مج: ردیف به صورتِ «ای تو» است مانند بلای تو، ولای تو، کبریای تو... الخ
  • ۲۷ . مج: بی رای خورند از برای تو
  • ۲۸ . مج: گردن کشتر است
  • ۲۹ . مج: عاشق کشتر است
  • ۳۰ . مج: این است عجب و جای آن هست.

p.60
۱۲ – المُتَکَبِّر

این اسم را سه معنی گفته اند، والله اعلم. یکی آن که تکبُّر و کبریا و رفعت و علا خبر دادن است از استحقاقِ اوصافِ کمال و نعوتِ جلال، و تقدُّس و تنزُّه ذات از نقایص و آفات.

و دیگر معنی آن است که حق – جلَّ جلاله – متکبِّر است از آنچه ناگرویدگان و گمراهان و جاحدان و معاندان به وی اضافت کردند از صفاتِ نقص و نعوتِ حدث.

و سدیگر 2 معنی آن است که متکبِّر به معنی مَلِک 3 است و در ملک سخن گفته شد.

از حسن بصری –رحمه الله – نقل کرده اند که او گفت: به ما رسیده است که موسی – علیه السَّلام – در مناجاتِ خود گفت : اِلهَی مَا اِزَارُکَ؟ –اِزارِ تو چیست؟ –گفت: اَلْعَظَمَة. –فَقَال: فَمَا رِدَاؤک؟ –گفت 4: الکبریاء. گفت: فَمَا قَمِیصُکَ؟ گفت: یَا ابْن عِمْرَان لَقَدْ سَألْتَنِی عَنْ اَمْرٍ عَظیِم. از کاری عظیم سؤال کردی 5، قَالَ: قَمِیصِی رَحْمَتِی فَمَنْ رَجَاهَا اَلْبَسْتُهَا اِیَّاهُ. قمیصِ من رحمتِ من است هر که به رحمتِ من امید دارد قمیصِ رحمت در وی پوشانم.

چون بندۀ مؤمن اعتقاد کرد که تکبُّر صفتِ حق – جلَّ جلاله – است باید که قُرطۀ تواضع و لباسِ خشوع و جامۀ افکندگی در بندگی در پوشد که هیچ لباس بر قدِ خاک راستر 6 از لباسِ تواضع و افکندگی نیست.

ای جُوامرد! الّذِی جَرَی فِی مَجْرَی البَوْلِ مَرَّتَیْن لَیْسَ لَهُ اَنْ یَتَکَبّر. کسی که دو بار در

p.61
رهگذرِ بول رفته است 7 او را نرسد که سرِ تکبّر برافرازد و خویشتن را از سرِ غفلت، بازاری برسازد 8. لاَ شئ عَلَی الْخَدم مِنَ التَّواضُع 9 لِحضرةِ السَّادَةِ. در حضرتِ پادشاهان و سلاطین بر خادمان و بندگان هیچ حلیت زیباتر از حلیتِ تواضع نیست.

بیت

در حضرت شاه عافیت خواهی بِه
وز دور نظارۀ شهنشاهی بِه
قصّه چه کنم دراز، کوتاهی بِه
در بیشۀ شیر شرزه، روباهی بِه

اَنَس بن مالک روایت می کند: کَانَ رَسُولُ اللهِ صلَّی الله علیه وسلَّم یَعُودُ المَرِیضَ وَیشَیّعُ الجنازةَ وَیرکَب الحِمَارَ و یُجِیبُ دَعْوَةَ الْعَبِیدِ، وَکَانَ یَوْمُ قریظةَ والنَّضیِرَ عَلَی حِمَارٍ مخطومٍ بِحَبْلٍ مِنْ لِیفٍ عَلیْهِ اِکَافٌ مِنْ لِیفٍ. مصطفی – علیه السَّلام – که منشوِر تقدّم کونین در کُمّ کمال داشت و /17b/ خالِ اقبال بر رخسارۀ جمال داشت و صدهزار و بیست و چهار هزار نقطۀ نبوتّ در پیشِ بُراقِ برّاقِ او می دویدند و طَرّقُوا طرّقوا می زدند، از غایتِ تواضع و افکندگی در عالمِ بندگی بر خَرَکی مختصر نشستی، و اگر غلامی او را بخواندی اجابت کردی. و روِز قریظه و نضیر بر خری 10 نشسته بود افسارِ آن خر از لیف، و بر وی پالانی از لیف. عجب کاری است گاه از بر بُراقی که از دواب بهشت است و وقع اقدام او آنجا که مطمح بَصَر اوست نشسته، و گاه بر خَرَکی مختصر. آری مرکب مختلف گشت امّا در هر دو حالت راکب یک صفت و یک همّت و یک ارادت بود. اگر بر بُراق بود در سرش نخوت نبود و اگر بر خر بود بر رخسارِ عزّ نبوّتش غبار مذلّت نبود. مردی که این چنین طغرای سیادت به قلم ارادت بر منشور سعادتِ وی کشیده باشند وَللهِ الْغِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ غبارِ مذلّت بر اساسِ اسرارِ جبین مزّینِ او ننشیند 11.

وهم در صفاتِ مصطفی به روایت ابو سعید خُدْرِی – رضی الله عنه – می آید: کَانَ رَسُوُل الله صلّی اللهُ علیه وسلّم یَعْلِفُ الْبَعِیرَ وَیقُمُّ الْبَیتَ وَیخْصِفُ النَعْلَ وُیرَقِّعُ الثَّوْبَ وَیحْلِبْ الشَّاةَ وُیوَاکِلُ الخَادِمَ وَیطْحَنُ مَعَهُ اِذَا اَعْیَا، وَکانَ لاَ یَمْنَعُهُ الحَیَا اَنْ یَحْمِلَ بِضَاعَتَهُ مِنَ السُّوقِ اِلیَ اَهْلِهِ، وَکَانَ یُصَافِحُ الغَنِیّ والفقیرَ وُیسَلّمُ مُبْتَدِیاً وَلاَ یُخَقّرُ مَا دُعِیَ اِلَیْهِ وَلَوْ اِلیَ حَشَفِ التَّمْرِ، وَکانَ طَلِقُ الوَجْهِ بَسّاماً مِنْ غَیْرِ ضِحْکٍ مَحْزُوناً مِنْ غَیْرِ عَبُوسَةٍ مُتَوَاضِعاً مِنْ غَیْرِ مَذَلّةٍ جَوَاداً مِنْ غَیْرِ سَرَفٍ رقیقُ القَلْبِ رَحیماً بِکُلّ مُسْلِمٍ لَمْ یتَجَشّأ قَطّ مِنْ شِبَعٍ وَلَمْ یَمُدَّ یَدَهُ اِلیَ طَمَعٍ.

p.62

مقصود از این کلمه آن است که مُتَوَاضِعاً مِنْ غَیْر مَذَلّةٍ در بندگی افکندگی داشت أمّا خلایق اوّلین و آخرین کیمیای کمالِ عزَّت از آستانۀ دولت او فراز می رُفتند 12.

شعر

دَنَوْتَ تَواضُعاً وَعَلَوْتَ مَجْداً 13
فَشَأنُکَ انْحِدَارُ وَارْتفَاعُ 14
کذَاکَ الشَّمْسُ تَبْعُدُ اَن یُسَامَی
وَیدْنُوا الضَّوء مِنْهَا وَالشُّعَاعُ

خسرو سیّارگان و مَلِک ستارگان چون از برجِ شرف سر برزند اگر اهل عالم دامنِ همَم درهم بندند تا ذرّه ای از عینِ نور او به دست آرند نتوانند، ولیکن او خود به حکمِ تواضع و کرم، چنان که در کوشک سلطانان و خواجگان بتابد، در کلبۀ ادبار گدایان و زاویۀ اَنْدُهان 15 درویشان بتابد. محمّد رسول الله که خُرشیدِ فلک سعادت و ماه آسمانِ سیادت و مشتری عالم علم و دُرّۀ صدفِ شرف و طرازِ کسوتِ وجود بود، روز فتح مکّه آن دو مرد را پیش وی آوردند لرزه بر اندامِ ایشان افتاده بود سر بر کرد و گفت: هَوّنَا عَلَی اَنْفُسِکُمَا فَاِنَّمَا اَنَا ابْنُ امْرأةٍ مِنْ قُرَیشٍ کَانَتْ تَأکُلُ القَدِید. آری تا نهادِ مرد در پیشِ وی خاک نگشت 16 خاکِ قدمِ وی را توتیای دیده ها نسازند. نبینی که چون سیّد المرسلین محمّد رسول الله – صلوات الله علیه – رایتِ جلال و آیتِ کمال و نهایت اقبال و غایت جمال وی را بود مصدر در دستِ عظمت و جلالت، و محلّی به حلیۀ نبوّت و رسالت /18a/ دیدۀ دُهُور و اعصار، رَوحِ رُوح مهاجر و انصار، به تاجِ عزّ مکلّل و مشرّف و مقرّب و مکرّم و مسجّل، مفتاحِ درِ رشاد، مصباحِ سرای سَداد، خاکِ تواضع و تذلل بر هامۀ همت ریخت و هر دو کون بر وی جلوه کردند در آن 17 نیاویخت، لاجرم خداوند – جلَّ جلاله – در شب معراج او را در قُبّۀ قربتِ قاب قوسین بنشاند و صدهزار نثارِ الطاف بر فرقِ دولتش فشاند و کونین را خاکِ قدم او گردانید و هیکلِ علوی را و مرکزِ سفلی را در تحتِ رایت ولایتِ او آورد و حکمت در آن انبساط او بود بر بساطِ شفاعت.

یا محمد! اگر فردا از ما کونین و عالمین بخواهی، خاکِ قَدِم خود خواسته باشی، و اگر ما به لطفِ قِدَم خاکِ قَدَم تو در کارِ خادمی از خَدَم تو کنیم از کمالِ کرم ما مستبعد نبُوَد. آن مهتر را در دیدۀ نرگسین نبوّت کحلِ بصیرت کشیده بودند، عَلَی بَصِیرَةٍ اَنَا وَمَنِ اتَّبَعنی 18، دانست که خاک را بارکش باید بود نه سرکش. خاک بارکشی راست نه سرکشی راست. و بازان که سلطان گدای بینوایی 19 را از میانِ راه برگیرد و پیشِ تختِ ذولتِ خود آرد و تاجِ تخصیص و تقریب

p.63
بر سرِ وی نهد و کمر تقدیم و تکریم بر میانِ او بندد و خلعتِ رفعت در وی پوشاند و بر بارگی 20 خاصِ خود نشاند و با وی گوید: تو منی و من تو، گدا را شرط آن بُوَد که خود را فراموش نکند و از آن خُلقان و بی آب و رویی 21 نزدِ خَلقان می اندیشد که رَحِمَ اللهُ امرءاً عَرَفَ قَدْرَ نَفْسِهِ.

آورده اند که به سمع امیر‌المؤمنین عمر بن عبد‌‌العزیز رسانیدند که پُسر تو انگشتری ساخته است و نگینی به هزار دِرَم خریده و در وی نشانده است. نامه نوشت به وی که ای پُسر شنیدم که انگشتری ساخته‌ای و نگینی به هزار درم خریده‌ای و در وی نشانده، اگر رضای ما می خواهی، آن نگین بفروش و هزار گرسنه را طعام ده به بهای آن و از پاره ای سیم خود را انگشتری ساز و بر آنجا نقش کن که رَحِمَ اللهُ امرءاً عَرَفَ قَدْرَ نَفْسِهِ. رحمتِ خدای بر آن کسی 22 باد که قدرِ خود بداند.

سلطان قدرت قبضۀ خاک را از زمین برگرفت، اِنَّ الله تَعَالَی خَلَقَ آدَمَ مِن قَبْضَةٍ قَبَضَهَا مِنْ جَمیِع الاْرْضِ، و در قالبِ تحسین تصویر نهاد، لَقَد خَلَقْنَا الانْسانَ فِی اَحْسَنِ تَقْوِیمٍ، پس آن را در تخمیر تکوین آورد، خَمَّرَ طِینَةَ آدَمَ بِیَدِهِ اَرْبعِینَ صَبَاحاً، شاهِ روح را در چهار بالشِ نهادِ او بنشاند، وَنَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی، منشوِر خلافت و سلطنتِ او در دارالملکِ ازل بر خواند که اِنّی جَاعِلٌ فِی الاْرضِ خَلِیفَةً، اسامی جمله موجودات به قلمِ لطف قِدَم بر لوحِ روح او ثبت کرد، مُسبّحان و مقدّسانِ حظایرِ قدس و ریاضِ اُنس را در پیشِ تختِ دولتِ او به سجده فرمود وَاِذْ قُلْنَا لِلمَلائکةِ اسْجُدُوا لآدَمَ، معلّمِ ملایکه را به یک ترک در پیشِ تختِ بزرگوارِ او بردارِ اعتبار بیاویخت، و قلادۀ لعن و ردّ و طرد در گردنش بست وَاِنَّ عَلَیْکَ لَعْنَتِی اِلَی یَوْمِ الدّین، مشتی خاک را در قبضۀ /18b/ مشیّت آورده، به انواع اِصطناع و آثار صنعت بر وی آشکارا کرده، سَری مدوّر که سرا پردۀ شاهِ عقل است، و قصر وزیرِ علم 23 به مجموع عبارات بیاراست، از وی صومعة الحواسّ در وجود آورد.

آورده اند که این نهادِ مؤلَف و این شخص مجوَّف که قدر و قیمت گرفت به عقل و علم گرفت. قیمتِ آدمی به عقل است و جمالِ او به علم. لَمَّا خَلَقَ الله تَعَالی الْعَقْلَ، قَالَ الله تَعالَی: قُمْ فَقَامَ، ثُمَّ قَالَ اُقْعُدْ، فَقَعَدَ، ثُمَّ قَالَ اَدْبِرْ، فَاَدْبَرَ، ثُمَّ قَالَ لَهُ اَقْبِل، فَاَقْبَلَ، فَقَالَ: وَعزَّتِی وَجَلالِی مَا خَلَقْتُ خَلْقاً هُوَاَحَبُّ اِلَیَّ مِنْکَ وَلاَ اَکْرَم علَیَّ مِنْکَ بِکَ آخذُ وَبِکَ اُعْطِی وَبِکَ اُعْرَفُ، وَلَکَ الثّوابُ وَعَلَیْکَ العِقَابُ.

p.64

پیشانی این شخص چون تختۀ سیم خام آفریده، دو ابرو چون کمانِ مشکِ ناب بر وی بزه کرده، دو نقطۀ نور در دو پیکر ظلمت ودیعت نهاده، و از تیغِ هندی سدّی میانجی میان آن دو نقطه ساخته 24، صدهزار گلِ مورد از چمنِ گلشن دو رُخ او بیرون آورده 25، و بِرکه ای از برکت پیدا آورده و در وی سَمَکۀ زفان در حرکت آورده 26 و سی و دو دُرّ در صدفِ دهان نهان کرده، مُهری از عقیقِ آبدار بر وی نهاده، از آنجا که بدایتِ لبِ تو است تا آنجا که نهایتِ خَلقِ تو است بیست و هشت منزل آفریده و در هر یکی ستاره ای از حروف ترکیب کرده 27. از دل سلطانی در وجود آورده، و از سینه او را میدانی ساخته، و از همّت مرکبی تیز رو، و از اندیشه بَرِیدی مُسرِع، دو دست گیرا، و دو پای روا آفریده، صدهزار دقایقِ حکمت و حقایق صنعت آشکارا کرده، فَتَبارَکَ الله اَحْسَنُ الخَالِقیِن بر سرجریدۀ آفرینشِ او نبشته 28.

مقصود از این طوالع عبارات و لوامع اشارات آن است که آدمی مشتی خاک است و ورای آن، دیگر همه لطفِ خداوند است. او ترا عطا به کرم داد نه به استحقاق، به جود داد نه به سجود، به فضل داد نه به عقل 29، به خدایی خود داد نه به کدخدایی تو. العِنَایَةُ قَبلَ المَاء والطّین. حق – جلّ جلاله – همه عالم را بیافرید و به هیچ آفریده نظرِ محبّت نکرد و به هیچ موجود رسول نفرستاد و به هیچ مخلوق پیغام نداد، راست چون نوبت به آدمیان رسید که بر کشیدگانِ لطف بودند و نواختگانِ فضل و معادنِ انوارِ اسرار، لطفِ ذوالجلال ایشان را محّلِ نظر خود گردانید و صد هزار و بیست و چهار هزار پیغمبر 30 به ایشان فرستاد و روز و شب از ملایکۀ ملکوت رقیبان و صاحب برِیدان به ایشان فراز کرد. نَفَس نَفَس و دَم دَم و لحظه لحظه و حرکت حرکت بفرمود نگاه داشتن، سوزها در سینه ها بنهاد، عشقها در دلها تعبیه کرد، بواعثِ شوق و دواعی ارادت پیاپی کرد، وحی پاک از غیب پاک، بی واسطۀ بشر به اسرار رسانید. اگر رسالتِ انبیا به محمد ختم شد، آگاهی دلها تأثیر رسالتِ رُسُل است و اگر بساطِ دعوت رسل در نوشتند، سوز سینه ها خلیفۀ دعوتِ انبیاست. حدیثِ او با ظواهر به واسطۀ رسل است أمّا با بواطن بی واسطه است، او را با هیچ مخلوق که در عالم بود سرّ نبود نه با عرش و نه با کرسی /19a/ و نه با ملک و نه با فلک، زیرا که همه، بندگان بودند، اسرار با آدمیان بود، زیرا که دوستان بودند.

و این 31 اسرار آنگه در دل آید که دل پاک بُوَد که دل غذا هم از حضرتِ عزّت گیرد، از بیگانه قوت نسازد. اگر رَود به فرمان رود، و اگر خورد به فرمان خورد. آن ذُبابِ ضعیف که به

p.65
فرمان رفت و به فرمان خورد محّلِ وحی گشت که 32 وَ اَوْحَی ربُّکَ اِلیَ النَّحْلِ.

مصطفی می گوید – علیه السلام: عَلَیْکُم بِالشّفَاءین العَسَلِ و القُرآنِ. این درجه نگر که فضلۀ قوت مگسی را نهادند و قذف طبع ذُبابی را شفای ظاهرها در انگبین، و شفای باطنها در قرآن مُبین 33. آن ذبابِ مختصرْ نهاد همّتی داشت عالی که جز به محّلِ پاک فرو نیامد، آن همّت رفیقی طلبید، قرآن قدیم را گفت که دست به موافقت و مرافقت او فراز ده، این ذُبابِ حقیر که به فرمان رفت و قُوت به فرمان گرفت و پاک خورد و پاک نهاد، آنچه از وی منفصل گردد و از نهادِ وی حاصل شود شعْای بیماران گشت.

همچنین خاطری که مردِ صدّیقِ با تحقیق را از سّرِ دل برآید چون مرد بر مقتضای امر رفته باشد و قُوتِ دل از جای پاک گرفته باشد و همّت بر طهارت مقصور داشته 34، آن خاطرِ پاک که از وی برآید سببِ شفای بیماران راه و دلیلِ متحیِّران درگاه بُوَد.

خلیل رحمن، ابراهیم – علیه السَّلام – از قلبِ مُنیب یک نَفَس بزد و گفت: الْحَمْدُ ‌لِلهِ قَبْل کُلّ اَحَدٍ. هفت آسمان و هفت زمین و آنچه در میانِ ایشان بود ظرفِ این یک کلمه شد. دگر گفت: الحمدُ‌ لِلّهِ بَعدَ کلّ اَحَدٍ. ملائکۀ ملکوت علوی و سفلی در حَصر اَجْرِ آن کلمه قلمها به دست کرم گرفتند و اَنْد هزار سال بنبشتند، هنوز اَجْرِ آن فزون آمد. پس گفت: الحمدُ‌ لِلهِ عَلَی کلّ حالٍ. گفتند: اِلهَنَا چه فرمایی در این کلمه، چه کنیم و چه نویسیم؟ فرمان آمد که آفرینش در او مستغرق شد جز فضلِ جلالِ ما و علمِ با کمالِ ما به این کلمه احاطت نتوان نمود، شما به سرِ تقدیس و تمجیدِ خود باز شوید که ما دانیم که به این کلمه و دل خلیل چه می باید کرد.

ای مرد سَرَه مِلَّةَ اَبِیکُم. ابراهیم پدر دینِ تو بود، دلِ تو باید که چون دلِ وی که بر شاخ درخت اسلام اویی، تا از تو چون این کلمه پدید آید هم درد را شفا بُوَد و هم عهد را وفا 35.

p.65 - 66
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . آ: شرح این اسم افتاده است
  • ۲ . تو: و دیگر
  • ۳ . تو، کب: مالک
  • ۴ . تو: گفت رادی تو چیست؟ گفت
  • ۵ . تو: گرفتی
  • ۶ . تو: + و زیباتر
  • ۷ . تو، کب: رفته باشد
  • ۸ . تو: از سر غفلت بر سازد
  • ۹ . تو: من الزلل
  • ۱۰ . تو: خرکی
  • ۱۱ . تو: جبین مبین او کی نشیند
  • ۱۲ . تو: فرا می رفت
  • ۱۳ . تو: قدراً
  • ۱۴ . مج: فشاناک ارتقاع و انخفاض
  • ۱۵ . تو: اندوهاگان
  • ۱۶ . تو: نشد
  • ۱۷ . مج: در دنیا آویخت
  • ۱۸ . مج، تو «علی... اتبعنی» ندارد
  • ۱۹ . تو: و به آنکه... گدایی را بینوایی را
  • ۲۰ . مر: بارگیر
  • ۲۱ . تو: بی آبی روی
  • ۲۲ . تو: بنده
  • ۲۳ . تو: و قیصرد بیر علم
  • ۲۴ . مج، تو: از تیغ هندی سری ساخته
  • ۲۵ . تو: بر آورده
  • ۲۶ . تو: متحرک گردانیده
  • ۲۷ . تو: مرکب کرده
  • ۲۸ . تو: «بر سر... نبشته» ندارد
  • ۲۹ . تو، کب: به فعل
  • ۳۰ . تو: پیغمبران
  • ۳۱ . تو: و آنگه این
  • ۳۲ . تو: آمده که
  • ۳۳ . تو: قوت مبین
  • ۳۴ . تو: گردانیده
  • ۳۵ . مج، تو: «خلیل رحمن... عهد را وفا» ندارند.

p.67
۱۳ – الخالق 1

معنی خالق پیدا آرنده از عدم بُوَد و هست کننده از نیست. و بعضی گفته اند که خلق به معنی تقدیر است. و بعضی گفته اند: به معنی مصوِّر 2 است. و درست آن است که معنی خَلْق اختراع است و دیگر مَجاز است.

و چون بندۀ مؤمن اعتقاد کرد خالق خداوند است و کمالِ قدرت او راست و بشرّیت محلّ عجز و سرمایۀ ضعف است دامن از مخلوقات در چِنَد 3، و دل از معلومات و مرسومات بر کَنَد، بر ربّ الارباب توکّل کُند، آنگه صدق عبودیّت آشکارا گردد در فنای مطالعت بشریّت و انقطاع مُساکنت بَریّت، /19b/ مونسش الله، مجلسش بر درگاه الله، نه او را به کس راه، نه کس را بدو راه، گاه و بیگاه در خلوت، گاه سر در سجود، سرّ در شهود و دل در وجود، جان بر بساطِ جود، در مشاهدۀ معبود 4.

شعر

وَلَقَدْ جَعَلْتُکَ فِی الْفُؤادِ مُحَدِّثی
واَبحتُ مِنّی ظَاهِر لجَلِیسیِ
فَالْکُلّ مِنّی للْجَلِیسِی مُوَانِسٌ
وَحَبیبُ قَلْبِی فِی الفؤادِ اَنِیسِی

و دیگر چون بندۀ مؤمن بدانست که حق – جلَّ جلاله – خالق است و او مخلوق، باید که حکمِ آفریدگار را منقاد باشد و فرمانِ او را مُسْتَسلم؛ زیرا که مخلوق را بر خالق اعتراض نیست و از وی اعتراض نیست.

p.68
آن عزیزی را پرسیدند که مَا العُبُودِیّة؟ بندگی چیست، قَالَ: الاِعْراضُ عَنِ الاِعْتَراضِ. اعتراض در باقی کردن و قضاء را به رضا پیش آمدن، و زهر حکم را به دندانِ تسلیم خاییدن، و گره 5 در پیشانی ناآوردن.

شعر

اُحِبُّکَ یَا شَمْسَ الزَّمانِ وَبدْرَهُ
وَاِنْ لاَمَنِی فِیکَ السُّهَی والفَرَاقِدُ
وَذَاکَ لانَّ الفَضْلَ عِنْدَکَ بَاهِرٌ
وَلَیْسَ لانَّ العَیْشَ عِنْدَکَ بَارِدُ

ای جُوامرد! بنده بودن عظیم کاری است 6، هفصد هزار سال آن ملعون بندگی کرد و یک دم بنده نتوانست بودن. العُبُودِیّةُ تَرْکُ الاِخْتِیَارِ فِیمَا یَبْدُو مِنَ الاَقْدَارِ، العُبُودِیّة تَرکُ التَدْبِیرِ و شُهُودُ التَّقدِیرِ، العُبُودِیّةُ اَنْ تَکُونَ عَبْدَهُ عَلَی کُلّ حالٍ کَمَا اَنَّهُ ربُّکَ عَلَی کلّ حالٍ، العُبُودِیّة شُهُودُ الرُبوبیّةِ، العُبُودِیةُ فِی اَرْبَع خِصَالٍ: الوَفاءُ بالعُهُودِ، وَالحِفْظُ لِلحُدُودِ، والرّضاءُ بِالمَوْجُودِ، وَالصَّبْرُ عَلیَ المَفْقُودِ. العُبُودِیّةُ اِسقَاطُ رؤیةِ التَعَبُّدِ فِی مشاهَدَةِ المَعْبُودِ، العُبُودِیّة تَرْکُ الاَشْغَالِ وَالاِشْتِغَالُ بِالشُّغْل الّذی هُوَ اَصْل الفرَاغَةِ، العُبُودِیّةُ حُسْنُ القَضَاء وَتَرْکُ الاقتَضَاء، العُبْودِیّةُ اَدَاء مَا عَلَیْکَ وَشُکْرُ مَا لَدَیْکَ، العُبُودِیّةُ الخُمُودُ بِتَرْکِ الاِخْتِیَار تَحْت جَرَیانِ الحُکم وَتَصَارِیف الاَقْدَارِ، کما قال:

تجری عَلَیْکَ صُرُوفهُ
و همُومُ سرّک مَطرُوفه

بیت

خواهیم بکُش خواه بران خواه بدار
یک رویه شدست مرمرا با تو شمار
آن عزیزی دیگر می گوید:
شعر

وَلَیْسَ لِی سِوَاکَ حَظّ
فکَیْفَ مَا شِئتَ فَاخْتَبِرْنِی

خارِ اختیار از مجاری اقدار از قدم راهرو بر می باید کَنْد، سرِ شرِّ نَفْس نصیب و طلب 7 را می بباید افکند، در زیرِ آسیای عناء جریان احکام خامد می باید گشت، در تصاریف تقدیر ربّانی دست از تدبیرِ بشری می بباید شُست، تا به مقامِ بندگی رسی. و عَلَی القَطع والتَّحقیق بندۀ او آن است که از نصیب نصیبها پاک است و از اختیار و ارادت متبّری.

آن مهترِ ما گفتی – شیخ الاسلام قَدّسَ الله رُوحَه – که «در این عالم صدهزار عبد ‌الرزّاقّ و عبد‌الوهّاب و عبد‌الرّحیم است أمّا یک عبدالله 8 نبینی». نه مقصود آن است که عبدالله به نام

p.69
نبینی، که عبد‌الله به نام بسیار است أمّا بحقیقت بندۀ او آن است که از نصیبها پاک است، و آنکه او را به نصیب پرستد، بندۀ نصیب است نه بندۀ خدای 9.

و هم آن مهترِ ما گفتی – و همانا سخن پیر بو‌علی سیاه : /20a/ اگر ترا گویند بهشت خواهی یا دو رکعت نماز؟ تو بهشت اختیار مکن، دو رکعت نماز اختیار کن، زیرا که بهشت نصیبِ تو است و نماز حقّ او، و هر کجا نصیب تو در میان آمد و اگرچه کرامت تو بود روا باشد که کمینگاه 10 مکری گردد، أمّا نصیبِ تو پُر مکر و غایله است و گزاردِ حقّ او بی غایله و مکر است.

موسی صلواة الله علیه – آن مکلّمِ حضرت و مکرّمِ درگاهِ عزّت چون به طور آمد عصا در دست داشت و آن عصا چوبی بود بی هیچ مکر و غایله، راست چون خطابِ جبّاری درآمد که وَمَا تِلْکَ بِیَمیِنِکَ یَا مُوسَی، در دست چه داری ای موسی؟ قَالَ: هِیَ عَصَایَ. چون دعوی 11 نصیب آشکارا گشت، همی در حال عصا ماری شد و روی به وی آورد تا بدانی که در هر چه دعوی نصیب کردی، فتنه و شور و آشوب و بلا پدید آمد.

همچنین همه عالم در روزگارِ نوح – صلواة الله علیه – به سلامت بودند به حکم ظاهر، و هیچ جا شوری و اضطرابی نبود، راست چون نوح به دعوی بیرون آمد که 12 اِنَّ ابْنِی مِنْ اَهْلِی، عالم را زیر و زَبر کردند و آبِ سیاه از عالم برآوردند و طوفان فرستادند. این چه بود آفتِ دعوی در فرزند خویش، راست چون فرزند نوح هلاک شد چنانکه نصّ کتاب خبر داد 13: وَحالَ بَیْنَهُمَا المَوْجُ، الآیة. خطاب آمد که یَا اَرْضُ ابْلَعِی مَاءکِ وَیا سَمَاء اَقلِعی. ای آسمان آب باز گیر، وای زمین آب فرو خور، که تعبیۀ سرّ خداوندی تمام گشت.

و همچنین خلیل – علیه السَّلام – به اسماعیل نظری کرد، فرمان آمد که اسماعیل را بکُش. چون خلیل دل برداشت 14 و تیغ بردست گرفت و اسماعیل را چون گوسپند بخوابانید از غیب ندا در رسید که آنچه مقصود بود حاصل آمد.

و همچنین موسی – علیه السَّلام – چون به نزدیکِ خضر آمد دوبار بر وی اعتراض کرد: یکی در حقِ آن غلام، و دیگر از جهتِ شکستنِ کشتی، چون نصیب در میان نبود خضر صبر می کرد، چون موسی به نصیبِ خود بجنبید که لَوْ شِئتَ لاَ تَّخَذْتَ عَلَیْهِ اَجْراً، قَالَ: هَذَا فِرَاقُ بَیْنِی وَ بَیْنِکَ. اکنون که به نصیبِ خود بجنبیدی ما را با تو روی صحبت نماند. موسی در اعتراض کردن در شکستنِ کشتی به نصیبِ خود نجنبید، زیرا که وی از دریا نترسید که او را

p.70
خود در بَدْوِ کار در دریا انداختند تا با دریا آشنا گردد 15 ای موسی! امروز با دریا آشنا گرد تا فردا چون به لبِ دریا رسی، دریا ترا به خود راه دهد و از نهادِ خود ترا میدانی سازد تا سر پُر نخوتِ فرعون را در آن میدان در خَمِ چوگانِ قهر آری. با مادر موسی گفتند: فَاِذَا خِفْتِ عَلَیْهِ فَاَلْقِیهِ فِی الیَمّ. چون بر موسی بترسیدی از خصمان در دریاش انداز. اَحْسَنت ای علاج ترس، چون تو او را در دریا اندازی، ما دریا را بفرماییم تا او را دایگی کند.

عجب کاری است، مادر بچّۀ خویش را از آب و آتش نگاه دارد و مادرِ موسی به وحی ما، که فَاَوْحَیْنَا اِلیَ اُمّ مُوسَی، الآیة، موسی را گاه در آب پرورد و گاه در آتش. آری صمصمامی که خواهند که به وی سرِ اعدا برگیرند گاه بر آتش گذرانند /20b/ و گاه بر آب. فرعونی بد راه است که دعوی 16 اَنَا ربّکُمُ الاَعْلَی می زند. ما از نهادِ موسی صمصمامی ساختیم و سرِ دعوی او را بدان صمصام بینداختیم.

مقصود آن است که موسی در آن اعتراض متعرّضِ نصیبِ خود نبود و در اعتراضِ کُشتنِ کودک، امّا در سیم حالت چون به نصیبِ خود پیدا آمد، گفتند: روی صحبت نماند.

عجب کاری است، کردِ خضر بحقّ، و اعتراض موسی بحق. لَقَدْ جِئتَ شیئاً اِمْراً 17. آن کردارِ خضر چه بود و آن اعتراضِ موسی چه بود؟ آری موسی متصرّف بود و خضر مصرّف. مشرب این دیگر است و مشرب آن دیگر، مقام این دیگر و مقام آن دیگر. آن را تورات مزّین به اوامر و نواهی فرستاد و این را لوح المحفوظ احکام غیبی در پیش نهاد. موسی صاحبِ شریعت بود و خضر صاحبِ حقیقت. موسی از امر خبر می داد، خضر از حکم نشان می کرد. میان ایشان صحبت درست نیامد، زیرا که خداوندانِ رسوم با خداوندانِ کشوف طاقتِ صحبت ندارند.

شیخ الاسلام گفتی: سی سال دانشمندی را با صوفیی در دیگی کردند و آتش دربستند و می جوشیدند، چون برآوردند هر دو خام بودند. اصحابِ ظواهر اصحابِ بواطن را نشناسند اما اصحاب بواطن اصحاب ظواهر را بشناسند. موسی خضر را نشناخت لاجرم از وی مصاحبت خواست امّا خضر موسی را بشناخت گفت: اِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِی صَبْراً.

ای جوامرد! مأموُرٌ بِه دیگر است و محکومٌ بِه دیگر. مذهبِ اهل سنَّت و جماعت است که روا بَود که مأمورٌ بِه دیگر بوَد و محکومٌ بِه دیگر. مأمورٌ بِه در حقّ بوجهل و بولهب و فرعون و نمرود دیگر بود و محکومٌ بِه امر می آمد و تازیانۀ دعوت گرم فرو می آورد و حکم می آمد و

p.71
عنان 18 باز می کشید. فعل بنده روا باشد که خلاف مأمورٌ بِه بُوَد امّا نه روا باشد 19 که خلاف محکومٌ بِه بُوَد. همه حجّتها که خیزد از عالمِ امر خیزد و همه عذرها که خیزد از عالمِ حکم خیزد 20. آن که با وی فضل خواهند کرد امر را در حقّ وی زبان ببندند و حکم را در گفت آرند، و آنکه با وی عدل خواهند کرد حکم را در حق او زبان ببندند و امر را در سخن آرند. اینکه حدیثِ رحمت می شنوی جز آن نیست که او لشکر سلطان حکم خود را دستوری دهد 21، و آنکه حدیث عقوبت می شنوی جز آن نیست که او لشکرِ امر را برگمارد. چون 22 خواست که آدم را برکشد و تاج اجتباش بر سر نهد حکم خود را به سخن آورد، و چون خواست که ابلیس را به دودِ لعنت روی سیاه کند امر خود را گویا کرد مَا مَنَعَکَ الاّ تَسْجُدَ اِذْ اَمَرْتُکَ. هنوز آدم زلّت نیاورده بود که خیّاط لطف صُدرۀ توبه دوخته بود، و هنوز ابلیس معصیت نکرده بود که طبیبِ قهر شربتِ زهرِ وَاِنَّ عَلَیْکَ اللّعْنَةَ آمیخته بود.

ای جُوامرد! مذهبِ ما نه جبر است و نه قَدَر. قَدَری می خواهد که لا ‌اِله اِلاّ‌ الله برگیرد، جبری می خواهد که با محمّد رسول الله منازعت کند. لا ‌اِله الاّ ‌الله نفی مذهب قدر است، محمّد رسول الله محوِ تختۀ جبر است. ایمان به قَدَر و حکم درست نیاید، به اقرار و قول و کسب و فعل درست آید. و آنگه هرچه به خداوندی باز گردد /21a/ به تعظیم پیش باز می شویم و هرچه به عبودیّت بازگردد به عجز اقرار می دهیم.

جعفر صادق را – رضی الله عنه – پرسید: اَجْبَرَ اللهُ تَعَالیَ العِبَادَ عَلَی الاَفْعَال؟ قَال: هُوَ اَعْدَلُ مِنْ اَنْ یجبرهُمْ ثُمَّ یُعَاقِبهُمُ. قَیِل فَاَهْمَلَهُم، فَقَالَ: هُوَ اَحْکَمُ مِنْ اَنْ یُهْمِلَهُم. یا جعفر خدای تعالی بندگان را بر افعال و اعمال اِکراه کرد؟ گفت: او از آن عادلتر است که بنده را بر فعل اِجبار کند، پس عقوبت کند. گفتند: پس مهمل شان بگذاشت، گفت: او از آن حکیمتر است که بندگان را مهمل و معطّل بگذارد.

عدلِ وی می آید و سرمایۀ جبریان بر باد می دهد، عزّ و قدرت و عظمت و علم و حکمتِ او می آید و آتش در خرمنِ سودای قَدَریان می زند. قدریان قدرِ قدرتِ وی ندانستند به خود غرّه شدند، و جبریان به نهایتِ حکمِ وی نرسیدند از عدلِ وی غافل گشتند.

اهل جبر گویند: «همه او کرد.» و اهلِ قَدَر می گویند: «همه ما کردیم.» و اهل سنَّت می گویند: «آنچه او کرد ما نکردیم و آنچه ما کردیم او نکرد. او از آن بزرگتر است که آن کند که ما کردیم 23، و ما از آن عاجزتریم که آن توانیم کرد که وی کرد. 24»

p.72
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . آ: شرح این اسم افتاده است
  • ۲ . تو: تصویر
  • ۳ . تو: برچید
  • ۴ . تو: موجود
  • ۵ . مج: کرج، تو: ارج
  • ۶ . تو: کاری عظیم است
  • ۷ . تو: نفس طلب
  • ۸ . تو: عبد‌الرحمن
  • ۹ . تو: بندۀ او
  • ۱۰ . تو: + تو
  • ۱۱ . تو: به + دعوی
  • ۱۲ . تو: چون نوح در پسر دعوی کرد که
  • ۱۳ . تو: در نص قرآن است
  • ۱۴ . مر: دل پر داشت
  • ۱۵ . تو: گشت
  • ۱۶ . کب: بانگ، مج: فرعونی بر راه است که
  • ۱۷ . مج: + لقد جئت شیئاً نکراً
  • ۱۸ . تو: عنایت
  • ۱۹ . تو: اما روا نباشد
  • ۲۰ . تو: عالم حکمت پیدا شود
  • ۲۱ . تو: دست دهد
  • ۲۲ . تو: که چون
  • ۲۳ . مج: ما کنیم
  • ۲۴ . تو: که او کند، مج: + و صلی الله علی محمد واّله اجمعین.

p.73
۱۴ – البارئ

معنی باری آفریدگار است و در این سخن گفته شد. و چون بندۀ مؤمنِ موحّد اعتقاد کرد که آفریدگار خداوند است از ورطۀ ریا خلاص یافت و از ظلمتِ حجاب اِعجاب بِرست؛ زیرا که به اعمالِ دیگران ریا نمودن محال است و اگر چه بنده را کسب است مخلوقِ خداوند است. پس مرد ریا به چه کند و به دست او باد. و چون مرد سالک بساطِ ریا درنوشت و حجاب اعجاب برداشت به روضۀ اخلاص و حدیقۀ حقیقت 1 رسید که گفتۀ ایشان است که اَلْاخْلاَصُ التَّوَقّی عَنْ مُلاَحَظَةِ الْخَلْق فَالْمُخلْصِ لا رِیاء له وَالصَّادِقُ لاَ اِعْجَابَ لَهُ. اخلاص آن است که خلق را از راه برداری 2، و صدق آن است که خود را از میانه برگیری.

و چون بدین مقام رسیدی و آن دو بادیۀ مردم خوار بریدی و در فضای مشاهدات و مکاشفات به بالِ مجاهدات و مُکابدات پریدی نه ریا را پیشِ تو آب روی بماند نه عُجْب را قَدْر. و چون حجاب اعجاب برداشتی و عَلَمِ صدق در عالمِ عشق بر‌افراشتی، ترا بر درگاه حجاب نماند. مُکاشَفةٌ فِی مُکاشَفَةٍ وَمُشَاهَدَةٌ فِی مُشاهَدَةٍ وَ مَلاَطَفةٌ فِی مُلاَطَفةٍ و مُجَاذَبَةٌ فِی مُجَاذبةٍ وَ مُحَاضَرَةٌ فی محاضرةٍ وَحضُورٌ فِی حضُورٍ وَ حُبُورٌ فِی حُبُورٍ وَنورٌ فِی نورٍ و سُرُورٌ فِی سرورٍ و اِقْبالٌ فِی اقبالٍ و وِصَالٌ فِی وِصَالٍ و نَوالٌ فِی نَوَالٍ و اِفْضَالٌ فی اِفْضَالٍ و اِجلالٌ فِی اِجْلالٍ، این همه آشکارا گردد 3.

حجاب نامحرمان راست. چون مَحرم گشت حجاب برخاست. و محرم آن است که از

p.74
جنابتِ اجنبیّت نهاد 4 را غسلی بکرد و تا از جنابت اجنبیّت نهاد خود را غسلی پاک نیاوری به عالمِ قُربت قُرب نرسی که قُربِ تو با او در بُعدِ تو است از تو. و کمترین نشانی /21b/ از نشانها که در قرب متحقّق است و در این مقام صادق، دوامِ محافظت و مراقبت است.

و در حکایات آورده اند که یکی از مشایخ مریدی را از مریدانِ خود به اقبال و نواختِ خود مخصوص گردانید، مریدانِ دیگر بازخواست کردند، آن پیر خواست که به معاملت جوابِ ایشان باز دهد، هر یکی را از ایشان مرغی در دست نهاد و گفت: این مرغ را جایی بکُشید که هیچ کس شما را نبیند ایشان برفتند و به موضعی خالی شدند و مرغ را بکُشتند و پیشِ پیر آوردند، و آن جوان که مخصوص بود به اقبالِ پیر می آمد و مرغ همچنان زنده می آورد. پیر گفت: چرا همچو یارانِ خود نکشتی؟ آن جُوان گفت: مرا فرمودی که این مرغ جایی بکش که هیچ کس نبیند، هیچ موضع نیافتم که از نظر و دیدارِ حق بیرون بُود. آن پیر گفت: سببِ تقدیم و تخصیصِ او آن است که غالب بر شما حدیثِ خلق است و غالب بر وی حدیثِ حق. و آنگاه چون مرد به قرب رسید اگر در عین قرب نظرش بر قُرب افتد در حال مبتلای بُعد گردد که رؤیةُ القُرْبِ حجَابٌ عَنِ القُرْبِ. دیدنِ خود 5 حجابِ قرب است. و از اینجا گفته اند عزیزان: اَوْحَشَکَ اللهُ مِنْ قُربکَ خدای ترا از قُربِ خود مُستَوحش و نفور گرداناد. یعنی از رؤیت و نظرِ تو به قُرب تو.

و علی الحقیقه هر رونده ای که او خود را ذرّه ای محل و رتبت و جای و منزلت اثبات کرد و بدید، در عینِ مکر افتید 6 و در عالم بُعد است. ندیدی که ملایکۀ ملکوت و سکّانِ حظایر قدس به دیدۀ رضا و خوشامد به اعمالِ خود نگرستند که وَنَحْنُ نُسَبّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدّسُ لَکَ. سلطانِ امر از عالم ارادت درآمد که اُسْجُدُوا لآدَمَ. این مشتی گل را سجده کنید تا قدرِ سجودِ شما از پیشِ دیده تان بر خیزد. عجب کاری است فریشتگان را فرمود که روی در خاک آرید، و آدمیان را گفت: روی به سنگ آرید. این چیست؟ قدر و رتبت اعمال باز نمودن. موسی را گفت: وَلَکِن انْظُرْ اِلیَ الجَبلِ. به کوه نگر که الطُّورُ حَجَرَةٌ وَاَنْتَ مَدَرَةٌ. طور سنگی است و تو کلوخی. و سنگی است که سزای کلوخی است و کلوخی است که سزای سنگی است. او که فردا دیدار دهد به عطا دهد نه به سزا. سزاوارِ دیدار او نیست هیچ چشم، و سزاوارِ گفتارِ او نیست هیچ گوش، و سزاوارِ معرفت او نیست هیچ عقل، و سزاوارِ راهِ او نیست هیچ قَدَم.

p.75

بیت

چشمم همی بخواهد دیدارت
گوشم همی بخواهد گفتارت
همّت بلند کردند این هر دو
هر چند که نیستند سزاوارت 7

شعر

باَیّ نَواحِی الْارضِ اَبغی وِصالَکُمْ
وَاَنْتُم مُلُوکٌ مَا لِمَقْصَدِکُم نَحْوُ
هر که طالبِ وی است تا خود را به حکم بر وزنی 8 در ترازوی بی قدری بر نسنجد از وی طلب درست نیاید. ایشان گفته اند: لاَ یَصْلحُ لِهَذِهِ الطَّرِیقَةِ اِلاّ اَقْوَامٌ کنَّسَ الله 9 بِارْواحِهِم المَزابِلَ. و هم ایشان گفته اند: عُرِضَتْ اَرْواحُ هَذِهِ الطَّائفةِ عَلَی کِلاَبِ المَزَابِل فَلَم یَنْظُر فِیهَا کَلْبٌ. ارواحِ آن عزیزان را بر سگانِ مزبله ها 10 عرضه کردند هیچ سگ به آن التفات نکرد.

شبلی گفت: ذُلّی عَطَّلَ ذُلَّ الْیَهود. خواری من جهودان را خواری بنگذاشت. /22a/

بوسلیمان دارانی گوید: مَنْ رَاَی لِنَفْسِهِ قِیمَةً لم یَذِق 11 حَلاوَةَ الخِدمةِ. هر که او اعمال و احوال و اقوالِ خود را قیمتی نهد هرگز حلاوتِ طاعت به مذاقِ وقتِ او نرسد.

شُعَیب بن حرب _ قَدَّسَ الله رُوحَه _ گوید که در طوافگاه بودم یکی از پسِ من درآمد و مرا باز کشید، باز نگرستم فُضَیلِ عِیاض را دیدم مرا گفت: یا با صَالِح اِنْ کُنْتَ تَظُنُّ انَّهُ شَهِدَ المَوْسِم شَرٌّ مِنّی وَ مِنکَ فَبئسَ مَا ظَنَنْتَ. اگر چنان گمان بردی که در این موسم و موقف از من و تو بتر کسی است خطاست.

هم فُضَیل راست که گفت: اگر شومی حضورِ من نبودی امید بودی که اهلِ موقف آمرزیده شدندی 12.

بیت

در شهر مرد نیست زمن نابکارتر
مادر پُسر نزاد زمن خاکسارتر 13

بساطِ عزت ربوبیّت بساطی است که هر که به حاشیۀ آن بساط رسید همه دعویهاش برسید و همه سرمایه هاش فرو ریخت و همه حَسَناتش رنگِ زلاّت و سیئات گرفت 14 و همه طاعاتش با معاصی برابر آمد. اگر فصیحِ جهان است گنگ گردد و اگر عالِمِ عالم است جاهل شود و اگر سالکِ رونده است لنگ گردد. سلطان جلال او در عالم بی نیازی این ندا به اَسْماعِ خاص و عام رسانیده است که وجودِ شما در عظمتِ ما چون عدم است و عدمِ شما در قدرتِ ما چون وجود. چون به عظمت و عزّتِ ما نظر کنید همه موجودات را رقم عدم بر

p.76
زنید، و چون به قدرت و قوت و ابداع و اختراعِ ما دیده بر افکنید همه معدومات را موجود دانید. نه در قدرتِ ما چیزی به ایجادِ شما زیادت شد، نه از عظمتِ ما چیزی به اِعدام شما کم گشت. اگر ما خواهیم در لحظه ای صد هزار چون محمّد بیافرینیم و هر نفسی را از انفاسِ ایشان به مقامِ قاب قوسین 15 گردانیم و در جلال ما ذرّه ای زیادت نگردد و اگر بخواهیم در نَفَسی صدهزار چون فرعون بیافرینیم تا دعویِ اَنَا رَبکُمُ الأعْلیٰ کنند و از بندگیِ ما تبرّا آرند 16 از کمال و جمالِ ما ذرّه ای کم نگردد. و اگر هر چه در روی زمین کافری جاحدی معاندی است در دریای رحمتِ خویش غرفه کینم و جنّتِ فردوس مأوای او بسازیم از صفتِ قهرِ ما ذرّه ای کم نگردد، و گر هر چه در عالم نبی است و ولیّ و صدّیق، همه را در یک سلسلۀ قهر کشیم و خالداً مخلّداً در عذابِ الیم بداریم صفتِ رحمتِ ما را ذرّه ای زیان ندارد 17. آنجا که قدرتِ ما نشان کند، و عظمتِ ما عَلَم زند، و کبریا و جبروتِ ما لوای اعلای خود نصب کند مکوّنات و مصوّرات و مقدّرات و مخلوقات و موجودات را چه خطر. ای اسرافیل تو، صُور در دهان گیر و مشغول صُور می باش. وای میکائیل، تو خزاینِ رزق را گوش می دار. وای جبرئیل، تو تُحَف و هَدَایای اسرار به انبیا و رسل می رسان. و ای عزرائیل، تو جانها قبض می کن که ما کِشتی در روضۀ دنیا پدید آوردیم و داسی از قهر و کاسی پُر زَهر بر دستِ تو نهادیم هر نَبْت که در این روضه 18 سر بر دارد /22b/ به داسِ قهر می درو. و ای رضوان، تو باغِ لطف می آرای. و ای مالک، تو آیینهْ سرای قهر می زدای. و ای آفتاب، تو از شرق به غرب می شو 19. و ای ماه، تو بر این گلشنِ روشن می خرام. و ای آدمیان، شما گاه به آسمان می نگرید و گاه به زمین، اَوَلَم یَنْظُرُوا فِی مَلَکوُت السَّموَاتِ وَاْلاَرْضِ 20، و گاه به کعبه و گاه به بیت المَقدِس و گاه به موسی و گاه به عیسی و گاه به محمّد، وَالْحَقُّ مُتَفَرِّدٌ بِجَلاَلِهِ فِی آبَادِهِ وَآزَالِهِ. این همه مشغولیها از عزَّتِ او بود اگر او را به چیزی حاجت بودی ذرّه ای را به ذرّه ای مشغول نگردانیدی 21 ولیکن بنمود که اگر آیید همان و اگر نیایید همان.

شعر

فلِوَجْهِها مِنْ وَجْهِهَا قَمَرٌ
وَلِعَیْنِهَا مِنْ عَیْنِها کحل

فریشتگان را گفت: گردِ عرش بر می گردید و استغفار می آرید و سبحۀ تسبیح و تهلیل می گردانید، و سُبْحَانَ الله والحَمْدُ ‌لِلّه می گویید. و آدمیان را گفت: گردِ کعبه طواف می کنید وَلیَطوفُوا بِالْبَیْتِ الْعَتِیقِ و میانِ صفا و مَروه می پویید اِنَّ الصَّفَا والمَروةَ مِنْ شعَاَئِر اللّه 22. و

p.77
هر چیزی را به سزای او باز بَست امّا آنجا که سزای حق است همه چیزها ناچیز گردد 23.

شعر

وَمَا الدَّهْرُ اِلاّ تَصَارِیف وَاَقْدَار
قَصِّرْ عِناَنَکَ مَا فِی الدَّارِ دَیاَّرُ

آن مردی کودک خود را به دبیرستان فرستاد 24 چون شبانگاه به خانه باز آمد پدر او را پرسید که استاد امروز ترا چه آموخته است؟ گفت: این آموخته است که الف هیچ چیز ندارد. این حدیث در صفتِ عزّت از عالم غیب وحدانیّت پدید آمد و هفت هزار سال در عالمِ غربت ببود 25و هم در کسوتِ عزّت باز خواهد گشت و کس دادِ او نخواهد داد. استاد ابو علی را پرسیدند که مَا الْعبُوُدِیّةُ 26؟ فَقَالَ غَرِیمٌ لاَ یَقْضیِ دَیْنَهُ وَغَرِیبٌ لاَ یُؤدِّی حَقّهُ. ای درویش کمالِ جمالِ سلطانان هم جلالِ سلطانان است لاَ یَحْمِل اَثْقَالَ المُلوُک اِلاّ مَطَایَاء المُلوُک وَالحَقُّ لاَ یَحْمِلُهُ اِلاّ الحَقُّ.

بیت

بیار آنچه دلِ دوستان بهم کشدا
نهنگْ وار غم از دل برون بدم کشدا
بیار نور مغان را بده به پوِر مغان
که رُوسْتم را هم رَخشِ رُوستم کشدا

لقمه نه در خوِر حوصلۀ تو افتاده است، لقمه لقمۀ پیلان، و حوصله حوصلۀ بُنجشکان. ترا در راهی عظیم آورده اند همه عالم در این متحیرُّ گشته اند که فرمان آمد که مرا طلب کنید 27. مردی که عجز او به درجه ای است که قرآن چنین خبر می دهد که وَاِنْ یَسْلُبْهمُ الذُّبَابُ شَیئاً لاَ یَسْتَنْقِذُوه مِنْهُ. مردی که ربودۀ مگسی 28 به دست باز نمی تواند آورد جلالِ ازل را چگونه به دست باز تواند آورد؟ ولیکن به قدرِ وُسع و طاقت مجهودِ خود بذل می کن و او خود از عالمِ خود کارِ تو راست می گرداند، و بحقیقت می دان که این عالم و آن عالم هر دو برای طلب است. و اگر کسی گوید که آن عالم عالمِ طلب نیست محال است، بلی نماز و روزه نیست أمّا طلب هست، فردا همه شرایع را قلم نسخ درکشند و آن دو چیز اَبَد الاَبَد بماند اَلْحُبُّ لِلّه والحَمْدُ لِلهِ آن را انقطاع و انخرام و انصرام نیست، نماز و روزه و حجّ و جهاد شاید که به پایان رسد امّا طلب نشاید که به پایان رسد 29 نماز و روزه روا باشد که منسوخ گردد امّا عقدِ محبّت و عهدِ عشق هرگز نشاید که منسوخ شود. 30. /23a/

ای درویش! بحقیقت اعتقاد دار که اگر در بهشت رَوی، هر روز که بر تو گذرد از شناخت حق – سبحانه و تعالی – بر تو عالمی گشاده شود، که پیش از آن نبوده باشد. این

p.78
کاری است که هر گز به سر نیاید و مبادا که به سر آید.

بیت

تامن بزیم پیشه و کارم اینست
روزم اینست و روزگارم اینست
آرام و قرار و غمگسارم اینست
جویندۀ صیدم و شکارم اینست
31

طلبِ این مردان نه به علّت بُوَد تا به علّت بر خیزد، اگر به مشاهده طلب و شوق و محبّت برخاستی معلول بودی و گر معلول بودی محجوب بودی و گر محجوب بودی مردود بودی. طلبی است اوّل نهادۀ او، و به آخر دادۀ او، و تو در سفر میان نهادۀ او و دادۀ او ازل نهادۀ او، واَبَد دادۀ او، و تو از مسافران نهادۀ او و دادۀ او، در اوّل بی علّت نهادۀ او، و در آخر بی سبب دادۀ او.

شعر

مَا حِیلَتیِ تفعل الْاَقْدار مَا اُمِرتْ
وَالنَّاسُ مِن بَیْنِ ذِی غَیٍّ وَذِی رَشدِ

بیت

آن را که به صحرای علل تاخته اند
بی علّت کار او بپرداخته اند
امروز بهانه ای در انداخته اند
فردا همه آن بُوَد که دی ساخته اند 32

p.78
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . تو: حقیقت + صدق
  • ۲ . تو: از راه برگیری
  • ۳ . مج:«این همه» ندارد
  • ۴ . تو: نهاد + خاک باش
  • ۵ . مج: قرب به خود
  • ۶ . تو، آ: «افتید» ندارند
  • ۷ . مر: هر چند نیستند، تو: هر چند نیست
  • ۸ . مر: مطلبی، تو: مطلی
  • ۹ . آ: کنسوا‌اللّه
  • ۱۰ . آ، تو: ارواح این طایفه را بر سگان شوره ها
  • ۱۱ . مر: یجد
  • ۱۲ . تو، آ:«هم فضیل راست... شدندی» ندارد
  • ۱۳ . مج:«هم فضیل راست... خاکسارتر» ندارد
  • ۱۴ . مر: شود
  • ۱۵ . آ: قاب و قوسین
  • ۱۶ . آ: تبرا کنند
  • ۱۷ . تو: + و نقصان نپذیرد
  • ۱۸ . آ: روضۀ دنیا
  • ۱۹ . مر: شو
  • ۲۰ . آ:«و گاه به زمین... والارض» ندارد
  • ۲۱ . آ: نکردی
  • ۲۲ . مج، آ: «و میان صفا و مروه... شعایر‌الله» ندارد
  • ۲۳ . آ: گشت
  • ۲۴ . مج: آن کودک خود... فرستاده بود
  • ۲۵ . آ: در غربت
  • ۲۶ . مج: ما التوحید
  • ۲۷ . آ: درگاه من طلب کنید
  • ۲۸ . آ: مگسی + را
  • ۲۹ . آ:«که به پایان رسد... نشاید که به پایان رسد» ندارد
  • ۳۰ . آ: گردد
  • ۳۱ . آ، بو، مج: موضع مصراعهای دوم و سوم فرق دارد
  • ۳۲ . تو، مج: فردا همه آن کنند...

p.79
۱۵ – المُصَوِّر

پارسیِ مصوّر صورتْ کننده باشد. قالَ اللّهُ تَعَالیَ: وَصَوَّرکُمْ فَاَحْسَنَ صُوَرکُم. خداوند می گوید جلَّ جلاله: صورتِ شما بنگاشتم و زیبا نگاشتم 1.

بیت

چشمِ بدِ کس به روزگارت مرساد
چشمِ بد دور باد که بس زیبایی 2

ای جُوانمرد! هفت قبّۀ خضرا را برکشید و هفت دایرۀ غبرا را بگسترید و جبالِ راسیات نصب کرد 3 و صد هزار بدایعِ صنایعِ از کتمِ عدم در عالمِ وجود آورد و خُرشیدِ عالم آرای را مدوّر کرد و ماهِ آسمان پیمای را مصوّر کرد و کون به جمالِ ایشان منوّر گردانید و در حقّ هیچ موجود این خطاب نکرد و هیج آفریده را این تشریف نداد که فَاَحْسَنَ صُوَرکُم مگر این مشتی خاک را. آری عِنایةُ الْقَاضِی خَیْرٌ مِنْ شَاهِدَیْ عَدْلٍ. آنکه چشمِ تو را به نرگس تشبیه کرد در وصف قاصر بود نرگس بینا کی دید. و آنکه ابروی تو به کمان مانند کرد نادان بود کمان که تیرش مژگان بُوَد کی دید. و آنکه زلف و عارضِ تو را شَبَه و عاج ماننده کرد جاهل بود 4، شَبَه دلربای و عاجِ شوْرانگیز کی دید و آنکه مژگان تو را به تیر ماننده کرد خطا کرد، تیرِ خونخواره کی دید. و آنکه قدّ ترا به سرو ماننده کرد نا اندیشیده کرد، سرو خرامان که دید. و آنکه خَدِّ تو را به ماه ماننده کرد غلط کرد چون روی تو ماه آسمان کی دید.

p.80
بیت

خود حدیث عاشقی بگذار و انصافم بده
کافری نبود چُنانی را صفت کردن چنین
لقَد خَلَقْنَا اْلاِنْسَانَ فِی اَحْسنِ تَقْوِیم، فَتَبَارَکَ اللهُ اَحْسَنُ الخالِقِینَ. /23b/

ای جوامرد! صورتْگران بسیاراند ولیکن بر آب و باد و خاک و آتش نگار کردن کس نتوانست 5.

ای درویش این همه کرم در خلعتِ خلقت است 6 و در اصل خلقت همه کسان با تو برابرند. دل در این مَبَند که شرف 7 این خلقت روزی باشد و روزی نباشد 8 مگرای، و نیک تأمُّل کن در لطایفِ عواطفِ ربّانی، در این کلمه که بیان کرد: یُحِبُّهُمْ وُیحِبُّونَهُ اللهُ وَلِیُّ الّذِینَ آمَنُوا وَسَقَاهُمْ ربُّهم. تا هیچ ملکِ مقرّب را و هیچ صورتِ مرکّب را این تشریفات داد و این خلعت به ارزانی داشت؟ نه آن جامه ای است بر قدِّ قدرِ آدم، آن شیرْ جگرِ صفْ درِ ثابتْ قدم.

بیت

یک شهر همه حدیث آن روی نکوست
دلهای جهانیان همه شیفتۀ اوست
ما می کوشیم و دیگران می کوشند
تا دست کرا بُوَد کرا خواهد دوست 9

شعر

الْبَسَهُ اللهُ ثِیَابَ الْعُلیَ
فَلَم یُطِلْ عَنْهُ وَلَم یُقْصِرِ

بیت

از جملۀ نیکوان و خوبان سپاه
زیبای کمر تویی و زیبای کلاه

آری فریشتگان مقرّب اند و معصومان و پاکان 10 و مقدِّسان و مسبِّحان اند و روحانیان اند ولیکن خودکارِ آب و گل دیگر است.

شعر

ما کل ماء کصدر الواردة
نعم ولا کل نبت و هو سعدان 11

قَالَ الشَّیخُ الاسلام وَالِدِی قَدَّسَ الله رُوحَه 12: او این مشتی خاک را کمانی در دست نهاده است که جبرئیل و میکائیل آن را به زه نتوانند کرد. هر کجا سایۀ دولتِ آدمی بر افتاد، آنجا کس را یارای دعوی تقدّم نماند. اِنَّ المُلوُکَ اِذَا دَخلوُا قَرْیةً اَفْسَدُوها. اشخاصی 13 بودند نورانی و هیا کلی علوی در مرغزارِ تقدیس، عبهرِ تسبیح چریده، به بالِ اقبال در فضای افضال پریده، چون آفتابِ جلال آدم از برجِ جمال سر بر زد ملایکۀ ملکوت را در پیش سریرِ

p.81
سروریِ او به سجود فرمودند چون سر بر آوردند معلّمِ خود را دیدند مسخ گشته و عقدِ طاعتش فسخ شده.

ای ملعونِ مفتون 14 نه جمالِ روزگار آدم را به سجودِ تو حاجت بود ولیکن جحود تو خود ما را در راندنِ تو از درگاهِ کرم ما را حجّت بود 15. ملایکه عزیزانِ حضرت بودند هر یک در قرطه ای از عصمت با مِنطقه ای از طاعت عبادتی می آوردند بی آفتِ لا یَعْصون اللهَ مَا اَمَرَهُمْ، الآیة. چون نوبتِ دولتِ آدم درآمد و دوالِ جلالِ سلطنتِ او بر کوسِ عزّت زدند زلزله در جانها افتاد ایشان از سرِ طاعتِ خویش آواز می دادند که اَتَجْعَلُ فِیهَا مَنْ یُفْسِدُ فِیهاَ. آری ایشان به ظواهر نگرستند حق – جلَّ جلاله – به اسرار نگرست. ایشان به کدورت نگرستند حق به لطفِ ربوبیّت نگرست. ایشان به آلایشِ ظاهر نگرستند حق به آرایشِ باطن نگرست، جوابِ شان داد که اِنّی اَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُون. من در میانِ شما آن را که می دانم می دانم 16، و آن را که در میانِ ایشان است می دانم در میان شما چون ابلیسی است روی به نقابِ تلبیس ببسته، در زیرِ وطای عابدان و دلقِ زاهدان 17 قبای عوانان پوشیده و زبر صوف زاهدان فرو کشیده. در میانِ ایشان چون محمّدی است که او در عالمِ قبول همچنان است که ابلیس در عالم ردّ. هر کجا صلواتی است روی به محمّد دارد و هر کجا لعنتی است روی با ابلیس دارد. آری آنکه ناصیۀ عُمرِ آن لعین در 18 دامنِ قیامت بستند نه تشریف او بود ولیکن مقصود الهی آن بود تا هر کجا کودکی را سرِ انگشتی در سنگی آید سنگ لعنتی بر سرش می زند.

ای جُوانمرد! چون فریشتگان گفتند: اَتَجْعَلُ فِیهَا، حق – جلَّ جلاله – نگفت که ایشان فساد نکنند 19 ولیکن گفت: اِنّی اَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُون. شما را بر اسرارِ الهیّتِ ما اطّلاعی نیست و بر الطافِ ربوبیّتِ ما با آدم و آدمیان وقوف نیست. /24a/

شعر

مَا حَطّکَ الواشون مِنْ رُتْبَةٍ
عِنْدی وَ لاَ اَضَرَّکَ مُغْتَاب
کانّهم اَثْنوا وَلَم یَعْلَمُوا
علیکَ عِنْدی بالّذِی عَابُوا

اِنّی اَعْلَمُ مَا لاَتَعْلَمُون. اگر نااهل اند اهل گردانیم، اگر دوراند نزدیک گردانیم، اگر ذلیل اند عزیز گردانیم 20. شما جفای ظاهر ایشان می بینید و من وفای باطن ایشان می بینم. اگر شما به مخالفت اعضا و جوارح ایشان می نگرید 21 من به موافقتِ قلوب و جوانح ایشان

p.82
می نگرم، اگر شما در صُدرۀ طاعت اید ایشان در قرطۀ وصلت اند، و گر شما در حلۀ عبادت اید ایشان در کلۀ مغفرت اند، و گر شما دست به عصمت خود زدید ایشان دست به رحمتِ ما زدند؛ چه خطر عصمت شما را اگر قبول ما نبُوَد و چه ضرر از معصیتِ ایشان چو عفوِ ما بُوَد. اِنّی اَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُون. من آن دانم که شما ندانید و آنچه شما دانید من بهتر دانم 22 ولیکن ایشان برداشتۀ لطفِ ازل و نواختۀ فضلِ اَبَداند. وَالزَّلَلُ لاَ یُزَاحِمُ الاَزَل.

آورده اند که روزی بو‌یزید بسطامی – قدّس الله روحه – در راهی می رفت آواز جمعی به گوشِ وی رسید خواست که آن حال بداند، فراشُد کودکی را دید در آگوش سیاهی افتاده 23 و خلقی به نظاره ایستاده، همی ناگاه ما درِ آن کودک از گوشه ای در دوید خود را در آگوشِ آن سیاه افکند و آن کودک را در ربود و برفت. بو‌یزید چون آن بدید وقتش خوش گشت به نعره زدن ایستاد و می گفت: شفقت بیاید آلایش ببرد 24، محبّت بیاید معصیت ببرد 25.

شعر

اَلْعُذر عِنْدِی لَکَ مَبْسُوطُ
وَالذَّنْبُ عَنْ مِثْلِکَ مَحْلُوطُ
لَیْسَ بِمَسْخُوطٍ فِعَالُ اَمْرِیء
کلّ الّذی یأتِیهِ مَسْخُوطُ

ای جوامرد! چه مانْد که با ما نکرد، کدام خلعت بود که ما را نداد، کدام تشریف بود که ما را به ارزانی نداشت، کدام لطف بود که در جریدۀ کرَم به نامِ ما ثبت نکرد 26، کدام عزّت 27 بود که به ما نفرستاد، کدام مَلکِ مقرّب بود که در کارِ ما نیاورد، کدام نبیّ مکرّم بود که به درِ زاویۀ ما نفرستاد، کدام اشارت بود که به ما نبود، کدام بشارت بود که ما را نبود؟ ما نواختگانِ لطفِ اوییم، برکشیدگانِ عطفِ اوییم، عارفان به تعریف اوییم، مشرّفان به تشریف اوییم، و اصلان به ایصال اوییم، نازان به وصال اوییم. نرگس روضۀ جودیم، سرو باغ وجودیم، حقّۀ دُرِّۀ حکمت ایم 28. نَور حدیقه و نُور حَدَقۀ عالم قدرت ایم. ما مخلوقِ بی مثل و نظیر، و او خالقِ بی مثل و نظیر 29، ما را مِثل روانِه، و او را روانِه: لیسَ کَمِثْلِهِ شیء وَهُوَالسَّمیعُ البَصیِرُ. ما را مثل روا از روی قدرت، امّا روانِه از روی غیرتِ محبّت. /24b/ در قدرت چون ما صد هزار آفریدن 30 روا، امّا از روی محبّت چون ما آفریدن هرگز روانه 31. آن روز که دایرۀ تکوین بر این شخص گلین کشید خطاب کرد که شخصی می آفرینم که هرگز چنین نیافریدم نه آنکه در قدرتم مستحیل بود، ولیکن غیرت عنانِ قدرت فرو گرفت عبارت آمد که وَاَلْزَمَهُمْ کَلِمَةََ التَّقْوَی وَکانُوا اَحَقَّ بِها، الآیة 32. اگر کسی گوید: ترا در این درگاه چه حق است؟ تو گوی:

p.83
چه جای حق است اینجا حدیث احقّ است. من توانم که در هر لحظه ای چون تو هزار هزار ترکیب و ترتیب و تصویر و تقدیر دهم ولیکن ندهم تا سرِّ محبّت بی کیفیّت ترا بُوَد علی الخصوص.

آن مردی بود پُسری داشت و آن پُسر را دوست داشتی، او را گفتند: این پُسر خود را تا چند دوست داری 33؟ گفت: از دوستی که او را دارم نخواهم که مرا فرزندی دگر آید که نباید که در محبّت با وی شریک باشد. استاد بو‌علی گفت: اگر آدم را گفت: اِنَّ اللهَ اصْطَفَی آدَمَ وَ نُوحاً. و خلیل را گفت: وَاتَّخَذ اللهُ ابراهیمَ خَلِیلاً. و موسی را گفت: وَاصْطَنَعْتُکَّ لِنَفْسِی. این مشتی خاک را گفت 34: یُحِبُّهُم ویُحِبُّونَهُ اللهُ وَلیُّ الّذِین آمَنُوا وَسَقاهُم ربُّهُم شَرَابَاً طَهوُراً.

بیت

این قرعۀ عاشقی زاوّل تو زدی 35

آسمان و زمین و عرش و کرسی و بهشت و دوزخ و لوح و قلم طفیل وجود شمااند. یَنزِل اللهُ کلَّ لَیْلَةٍ اِلیَ سَمَاء الدُّنیا فَیَقُول هَلْ مِنْ دَاعٍ. غَرَسَ شجرة طوبی بیده، بنی جَنَّةَ عَدْنٍ بِیَدِهِ. وَفیِ الخَبَرِ فَیَضِعُ الجَبّارُ قَدَمَهُ عَلیَ النَّار فیقُول قَطُّ قَط. لاَ تَسُبّوا الدَّهْرَ فَاِنَّ اللهَ هُوَ الدَّهر، الرحمنُ عَلیَ الْعَرْشِ اسْتَوَی؛ و تمثیل و تشکیل و تشبیه در میان نه.

مقصود از این خلع نه عینِ آسمان و زمین و عرش و کرسی و بهشت و دوزخ بود ولیکن در حکم قِدَم رفته بود که ترا بر این منازل 36 گذری بُوَد و به آن مواضع و مراحل نظری. در هر منزلی نُزلی از لطف خود افکندیم تا چون دوستان ما برسند حَظّ و نصیبِ خود برگیرند.

ای جُوانمردان! دست به عنایتِ ازلی و لطف سابقِ لَمْ یَزَلی او زنید که پیش از خاک و گل بوده است. ای خاک و گل، ای سینۀ تو مخدّرۀ انوار را محمل، ای حَمَاء مَسْنون، ای دوستی تو با ماهرّوز 37 افزون، ای فخّار صلصال الطاف مجد ما، ای سرِّ دل تو معهدِ عهدِ وصال، ای نطفۀ مَهِین، ای در خاتم محبّت نگین، ای غژن گنده، ای به عطر معرفت آکنده 38، ای عزیز کرده، ای هم دوست و هم بنده! گمان مبرید که کار ما با شما امروزین است یا حدیثِ ما با شما اکنونین است، عالم نبود و آدم نبود و عرض و جوهر نبود و عرش و کرسی نبود و بهشت و دوزخ و لوح و قلم نبود و حدیث ما با شما بی شما بود. /25a/

شعر

سَقْیاً لِاَیّامٍ کُنّا فیِ عَیْنِ العَدَم
وَهُوَ بِحُکْمِ الکَرَمِ یَقُوُل یَا عِبَادِ 39
p.84
آخَر

سَقْیاً لِمَعْهَدِکَ اَلّذی لَوْ لَمْ یَکُن
مَا کانَ قَلْبِی لِلصّبَابَةِ مَعْهَدَا

آخَر

اَفْدِیک بَلْ اَیَّامُ دَهْرِی کلّها 40
یُفْدین اَیَّاماً عَرَفْتُک فِیهَا

هزار هزار جانِ عزیز فدای آن وقتِ دلنواز باد که ما را بی ما خلوتگاهی بود که درِ الطافِ بی نهایت بر ما گشاده و خطابِ پاک به سمعی که در وی تصرف استماع نبود رسانیده. از علم سؤال کرده و به مشیّت جواب داده، علم را سائل وار در سؤال آورده و مشیّت را مجیب گردانیده. در حجر اجتماع شیر اصطناع داده، در مهدِ عهد پیش از جدّ و جهد غذای الطاف فرستاده. در وثاق میثاق کارها ساخته و بپرداخته، در صحرای پاک سماع پاک شنوانیده که اَلَسْتُ بِربّکمُ؟ هم او سؤال و هم او تلقین جواب داده، اگر به تقدیر گفتی مَنْ اَنَا، همه را انخراس و انطماس حاصل آمدی و در مقامِ توقف متحیّر گشتندی 41. خود به لطفِ ازلی گفت: اَلَسْتُ بِربّکُم؟ تا یک نیمه سؤال باشد و یک نیمه تلقین جواب.

ای درویش! توسُّل ما بدو به احسانِ قدیم اوست. حسن سهل وزیرِ مأمون بوده است روزی مردی 42 برِ وی در آمد، حسن او را نمی شناخت روی به وی کرد و گفت: تو کیستی؟ آن مرد گفت: اَنَا الّذی اَحْسَنْتَ اِلَیَّ عَامَ کَذَا. من آنم که با من در فلان سال احسان کردی. حسن گفت: مَرْحَباً بِمَنْ تَوَسَّلَ اِلَیْنَا بِاحْسَانِنَا. مرحبا به کسی که به ما به احسان توسُّل کرد 43. پس آنگاه بفرمود تا او را صِله دادند و بنواختند. درویشان که به وی وسیلت جویند به احسانِ قدیم جویند 44 .

شعر

اِن ابْتَداء العَرْفِ مَجْدٌ سَابِق
وَالمَجْدُ کُلُّ المَجْدِ فیِ اسْتِتْمَامِ
هَذَا الهال بُروق اَبْصَارِ الوَری
حُسْناً وَلَیْسَ کَحُسْنِهِ اِتْمامِ

و چنین گویند که پروردگارا در زمینِ دلِ ما به عنایت ازلی تخم هُدی بکشتی و به رسالتِ انبیا آب دادی، به معونتِ توفیق بپرورانیدی 45، و به نظرِ احسان به بَرْآوردی 46 اکنون در می خواهیم که قحطِ عزّت از وی دور داری، و سمومِ قهر بر وی نجهانی، و باد عدل بر وی بوَزانی، این کِشتۀ عنایتِ ازلی را به رعایتِ ابدی مدد کنی. خوفِ مان از تو و رجای مان به تو.

p.85

سهل بن عبدالله تستری گفت: اَلْخَوْفُ ذکر والرَّجاءُ اُنْثی وَمنهما یَتَوَلّدُ حَقَائقُ الْاِیمَانِ. خوف و رجا جفت اند چون با یکدیگر صحبت کنند از میانه، جمالِ ایمان روی نماید. از آنکه رجا صفتِ اُنُوثت دارد و خوف صفتِ ذکُورت. زیرا که غلبۀ رجا کاهلی و سُستی بار آرد و آن صفت اُناث است. و غلبۀ خوف تشمُّر و تجلُّد بار آرد و این صفتِ ذکور است. و بقای ایمان در بقای این دو معنی است، چون این دو معنی از پیش برخاست یا اَمْن حاصل آید یا قُنوط، و هر دو صفت کفّار است. زیرا که اَمْن از عاجزان است و اعتقاد صفت عجز در وی کفر است. و قُنوط از لئیمان است و اعتقاد صفت لؤم در وی شرک است. نه همه ترسِ عقوبت باید نه همه انتظار رحمت. از خوف و رجا معجونی 47 باید ساخته و اطریفلی ترکیب داده. آری چراغی که در وی روغن نباشد روشنایی ندهد و چون روغن باشد تا آتش نبُوَد ضیا ندهد و چون روغن و آتش باشد تا فتیله نبُوَد که هستی خویش فدای سوز آتش کند هیچ 48 کار رونق نگیرد. پس خوف بر مثالِ آتش /25b/ سوزان است و رجا بر مثالِ روغنِ مدد کننده است، و ایمان بر کردارِ آن فتیله است و دل بر شکلِ آن چراغدان. اگر همه خوف باشد چون چراغدانی باشد که در وی همه آتش است و روغن نیست. و گر همه رجا باشد چون چراغی بود که در وی روغن هست و آتش نیست. و چون خوف و رجا مجتمع گشت اینک چراغی پیدا آمد که در وی هم روغن است که مدد بقاست، و هم آتش است که مادّتِ ضیاست. آنگاه ایمان از میان این هر دو 49 از هر دو مدد می گیرد، از یکی ضیا و از یکی بقا، آنگه مؤمن به بدرقۀ ضیا راه می رود و به مددِ بقا قدم می زند.

p.85 - 86
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . تو: صورت شما زیبا و نیکو نگاشتم
  • ۲ . مج: مصراع اول را ندارد مصراع دوم:... که بس زیبا کرد
  • ۳ . تو: قبۀ خضرا بکشید و بر نجوم متلالی که بر مثال در رولاَلی است مزین گردانید و جبال راسخات و راسیات را نصب کرد
  • ۴ . تو: خطا کرد
  • ۵ . آ: نتوانست کرد
  • ۶ . آ: این همه که رفت خلقت است
  • ۷ . آ: سوی
  • ۸ . آ: در حاشیه دارد: ماه را مانی اگر چه ماه را گفتار نیست سرو را مانی اگر چه سرو را رفتار نیست هم نمانی کز تو تا این هر دو بسیارست فرق من گمان بردم که جز گفتار و جز رفتار نیست
  • ۹ . مج، آ: دو بیت «یک شهر همه... خواهد دوست» ندارند، تو: دو بیت مزبور به اضافۀ بیت عربی «البسه الله... یقصر» را ندارد
  • ۱۰ . تو، آ: معصومان اند و باکان اند
  • ۱۱ . مر: به جای بیت مزبور«ماء ولا کصدّانبت ولا کسعدان» دارد
  • ۱۲ . تو، آ: شیخ الالسلام پدرم گفتی رحمه الله
  • ۱۳ . تو، آ: اشخاص چند
  • ۱۴ . آ: ملعون ملعون
  • ۱۵ . تو: و از درگاه کرم ما حجت بود، آ: کرم ما حجت بود
  • ۱۶ . آ: می دانم آن را که می دانم
  • ۱۷ . مر، آ: «در زیر... زاهدان» ندارد
  • ۱۸ . مر: «بر»
  • ۱۹ . آ: ایشان نکنند
  • ۲۰ . مر: «انّی اعلم ما... عزیز گردانیم» ندارد
  • ۲۱ . تو: می بینیت... می نگریت. در این نسخه در چند مورد افعال به صورت لهجه یی و با تبدیل «د» به «ت» آمده است
  • ۲۲ . آ: من بدانم
  • ۲۳ . آ: در غژن سیاه، و در حاشیه معنی شده به لای سیاه
  • ۲۴ . تو، آ: آلایش را ببرد
  • ۲۵ . آ: محنت را ببرد + اگر محبت حقیقی الهی آلایش معصیت بندۀ خود را زایل گرداند از کرم عمیم وی عجب نبود
  • ۲۶ . مر: ثابت نکرد
  • ۲۷ . آ: عزیز
  • ۲۸ . مر: دور حکیم ایم
  • ۲۹ . آ: بی مثل و بی نظیر
  • ۳۰ . آ: + به لحظتی
  • ۳۱ . مر: روانه هرگز
  • ۳۲ . تو: بیت «البسه الله... یقصر» که در ورق /25a/ نسخه های دیگر آمده در این نسخه در اینجا قرار دارد
  • ۳۳ . مر: چه حد دوست داری
  • ۳۴ . آ: لنفسی ما را گفت
  • ۳۵ . مر: مصراع دوم را به این صورت دارد: در دایره محبه مرکز توُبدی
  • ۳۶ . مر: در منازل
  • ۳۷ . آ، مج: هر روز
  • ۳۸ . مر: «ای غژن... آکنده» ندارد
  • ۳۹ . مج، تو: یقول عبادی
  • ۴۰ . تو، آ: عمری کلها
  • ۴۱ . تو: در مقام تحیّر متوقف گشتندی
  • ۴۲ . آ، تو: روزی یکی
  • ۴۳ . تو، آ: به احسان ما به ما وسیلت جست
  • ۴۴ . آ: احسان قدیم او جویند، تو: ای درویشان... جوئیت...جوئیت
  • ۴۵ . آ: و توفیق برویانیدی
  • ۴۶ . آ: بپرورانیدی
  • ۴۷ . آ: معجون
  • ۴۸ . تو: هیچ + جا
  • ۴۹ . آ: هر دو معنی.

p.87
۱۶ – الغفار

خداوند – عزَّ و جلّ – غفّار است و غافر است. و غفور و غفّار مبالغت راست. چنانکه عَلاّم. و معنی عَفَر، پوشیدن باشد، و عرب خود را مِغْفَر گویند، زیرا که سر بپوشند 1. و مغفرتِ خداوند – جلَّ جلاله – مر بنده را بپوشد و سترِ گناهان است و عَفوِ ذُنُوب. و این ستر و عفو بِفَضْلٍ مِنَ الله است نه بِفَضْلٍ مِنَ اْلعَبْد. و آنگه علی التحقیق چنانکه معاصی ترا به ستر حاجت است طاعاتِ 2 ترا هم به ستر حاجت است. اگر آفتِ طاعات ترا پیش آرند از طاعت بیش از آن 3 ترسی که از معصیت.

مصطفی می گوید – صلّی الله علیه و سلّم: وَاِنّی لاَستَغْفِرُ اللهَ فِی الیَوْمِ مائةَ مَرَة. دامنِ نبوّت از آن مطهّرتر بود که غبرتِ معصیت و گردِ زلّت بر وی نشیند ولیکن آن استغفار از طاعت بود.

رابعه عدوّیه – قدّس الله رُوحها – بسیار گفتی: اَسْتَغْفِرُ اللهَ مِنْ قِلّةِ صِدْقِی فِی قَوْلِی، اَسْتَغْفِرُ‌ الله مِنْ قِلّةِ اِخْلاصِی فِی عَملی 4.

عایشه صدیقه –رضی الله عنها و عَنْ اَبیِهَا – روایت می کند: از مصطفی پرسیدم از معنی این آیت: وَالّذِینَ یُؤتُون مَا آتَوا وَقُلُوبهُم وَجِلَةٌ، اَهُوَ الرَّجُلُ یَزْنِی وَیسْرِقُ وَیشْرَبُ الخَمْرَ وَیخَافُ؟ –فَقَالَ لاَ هُوَ الرَّجُلُ یُصلِّی وَیصُومُ وَیتَصَدَّقُ وَیخَافُ اَنْ لاَ یُقْبَل مِنْهُ. یا رسول الله این آیت درشأنِ کسی است که خمر خورد و زنا کند؟ گفت نه این آیت در حقِّ کسی است که

p.88
نماز کند و روزه دارد و صدقه دهد و ترسان و لرزان باشد که از وی قبول نکنند.

ای جُوانمرد! پرده دوُ است: یکی برداشته است و هرگز مبادا که فرو گذارند، و یکی فرو گذاشته و هرگز مبادا که بردارند. آن پردۀ برداشته حجاب نکره است 5 از پیش دلهای موحّدان و سینه های مؤمنان، و آن پردۀ فرو گذاشته ستر کرم است پیشِ افعال و اعمالِ عاصیان، نه مطیعان 6 و صدّیقان و متّقیان و مخلصان.

ای درویش پردۀ کرم به حکمِ قهرِ قِدم از پیش طاعت ابلیس برداشتند همه معصیت آمد علم وی را گنگ و لال کردند 7 و علمِ لَمْ یَزَلی خود را به سخن آوردند. پردۀ عفو به حکم لطف محض پیش زلّت آدم فرو گذاشتند حکم به شفاعت زفان برگشاد فَنَسِیَ وَلَم نَجِدْ لَهُ /26a/ عَزماً.

ای جُوانمرد! ستر اوست که ما بر یکدیگر سلام می کنیم و با یکدیگر روزگار می گذاریم، وَالْعیَاذُ بِالله اگر او این ستر بردارد اوّل پدر از پُسر ببرَد 8 و مادر از فرزند.

بیت
گر پرده زروی کارِ ما بردارند
ترسم به خرابات درون نگذارند 9

مرا عجب آید از آن قرّای تُهی مغز، که شبی دو رکعت نماز بگزارد و آنگاه روز دیگر گره خویشتن بینی بر پیشانی افکند و منّت هستیِ خویش بر آسمان و زمین نهد و ذرّات وجود با وی می گویند: سلیم دلا که تویی، اینجا از کعبه بتُخانه می سازند و از عابدِ هفتصد هزار ساله لعینِ اَبَد می گردانند، و بلعامِ باعور را که اسم الله الاعظم در سینه داشت 10 و مستجابُ الدّعوة بود 11 بر طویلۀ سگان می بندند.

بیت
ای بیخبر از کارِ جهانِ گذران
مَستَک شده ای مرا نمی دانی تو 12

مردِ محقّق باید نه قرّای نامرد که هر که روزی از کردِ خود عبارتی کرد 13 و به آن نگرست این حدیث از وی درست نیاید. نامردِ قرّاآن بود که شبی دو رکعت نماز بگزارد روز 14 دیگر خواهد که عالم از آن حدیث پُر شود أمّا مردِ محقّق از شرق تا غرب پر سجدۀ اخلاص کند و آنگاه به آبِ بی نیازی فرو گذارد.

آن عزیزی می گوید: همه روزگارِ خود را مطالعت کردم در همه عمر خود چهل گناه بیش نکرده بودم از هر گناهی سیصد هزار بار توبه کردم و هنوز در قدمِ خطرَم. اگر بتوانی 15 که

p.89
برخویشتن هیچیز نبندی کاری نیکو بود.

بوالحسن خرقانی را سخنانی شگرف است، او گفت: اگر فردا مرا از خاک برآری و خَلقان را حاضر کنی در آن موقف من به دریای وحدانیّت رَوم و در دریای وحدانیّت غوطه خورم تا واحد بُوَد و بو‌الحسن نبوَد.

جهد کن 16 تا یک روز از بامداد تا شب با خویشتن خشم گیری تا آن روز خود چه باشد. این مردان که در این راه آمدند با خود جنگی کردند چنانکه آن جنگ را روی صلح نبود؛ زیرا که نفس را ضدِّ دین یافتند و با ضدِّ دین مردِ صاحب دین صلح کی تواند بود. گاهَش به بهیمه ای صفت کردند، گاه به حَیّه ای، و گاه به سگی، و گاه به خوکی. هر نقش که بر وی کردند راست آمد مگر نقش دین.

بیت
ای نفسِ خبیثِ 17 گمره سودایی
بر هر سنگی که برزنم قلب آیی

تا طاعاتِ خویش را به رنگ معاصی ندیدی و معانی خود را به دَعاوی نشمردی و جانِ خود را مِکنَسۀ مزابل نساختی و سگانِ شوره ها را بر خود زیادتی ندیدی 18 و درِ سرای گبران را به محاسن خود نرُفتی و هزار هزار بادیۀ بی کامی را نه به قدم به سر نرفتی، چون حلقه بردری. خاک را خاک باید بود و از دعویها پاک باید بود. او را مردان اند که از روز وجود خود سر بر آستانۀ عدم نهاده اند در صفتِ فقر و فاقه، که هر گز سر از آن آستانه بر ندارند. از خاک برآیند و به قیامت آیند و بر صراط بگذرند و به بهشت روند و سر از این آستانه برنگیرند. /27b/

ای جوامرد! مرد که به روز به بازار آید جامه در پوشد، و شبانگاه که به خانه باز رود 19 جامه از سر برکشد امّا پوست را چه کند. اگر هزار تاجِ ملکانه بر سر تو نهند و هزار کمرِ پادشاهانه بر میانِ تو بندند چهرۀ گدایی و رنگِ بینوایی را چه کنی؟ فردا آن عزیزان را که از این حرف خبر داشتند در آن خلوتگاه خاص حاضر گردانند و اَقداحِ لطفِ ربّانی پیاپی کنند 20 و نسیمِ وصال از مَهَبِّ اقبال ببَزانند 21، آن عزیز خود می گوید: من همان گدای روز اوّلمَ.

ای درویش! فقر و فاقه ذلّ و خواری خاک و گل را صفت اصلی است آری گرد بر روی نشیند به آب برخیزد اما رنگِ روی به آب بر نخیزد.

p.90

یحیی معاذ رازی گفتی – رحمة الله علیه: حُجَّتی حَاجَتی وَعُدَّتِی فَاقَتِی. حجّتِ من حاجتِ من است و سرمایۀ من فاقتِ من است. هیچ نظر با آفت تر از آن نیست که از تو برآید و هم به تو فرو آید. آن نظر قاعدۀ همه آفتهاست امّا نظری که از تو دور بود قاعدۀ همه فتوحهاست.

سَهْلِ عبدالله تستری گفت: نَظَرْتُ فِی هَذَا اْلاَمْرِ فَلَمْ اَرَ طَرِیقاً اَقْرَب اِلیَ اللهِ مِنَ الافتِقارِ وَلاَ حِجَاباً اَغْلَظ مِنَ الدَّعوی. در این راه نظر کردم و بَصَرِ بصیرت را بر حقایق بر گماشتم 22. هیچ راه نزدیکتر از نیاز ندیدم و هیچ حجاب شگرفتر از دعوی نیافتم. به راه ابلیس نگر 23 تا همه دعوی بینی. به راه آدم فرو نگر تا همه نیاز بینی. ای ابلیس تو چه می گویی: اَنَا خَیْرٌ مِنْهُ؟. ای آدم تو چه گویی: رَبنَا ظَلَمْنا اَنْفُسَنَا؟ همه موجودات از کَتْمِ عدم در فضای قضا آورد از هیچ چیز نباتِ نیاز نَرُست جز از خاک. این مشتی خاک را که سرشتند به آبِ نیاز سرشتند. همه چیزها داشت نیازمندی در بایست بود که پیوسته بر درگاه زاری می کند. نهادِ آدم را از نیاز سرشتند و مدد از نیاز فرستادند مسجود ملایکش گردانیدند 24 و بر تخت پادشاهی و خلافت بنشاندند و مقرّبان را پیشِ وی بر پای کردند و از نیاز او ذرّه ای کم نشد. در فردوس آوردندش و این توقیع روان کردند که وَ کلاَ مِنْهَا رَغَداً حَیْثُ شِئتُمَا. هشت بهشت آنِ تُست چنانکه 25 خواهی تصرّف کن، و افلاسِ او بدان ناچیز 26 نگشت. باللهِ العظیم که آدم بود که قدرِ بهشت بر کفِ وی نهاد در جملۀ 27 موجودات عروسی زیباتر از بهشت نبود چهره ای به آن جمال و پیرایه ای به آن کمال که او داشت همی سلطانِ همّت آدم از عالم غیرت غیبی در آمد و قدرِ او بر کف او نهاد و بهای او در ترازوی کرد بهشت به فریاد آمد که ما طاقتِ این مرد بی باک نداریم.

ای جُوانمرد! اگر فردا در بهشت شوی به گوشۀ چشم دل به وی باز نگری، حقّا و حقّا که در همّتِ آدمیّت قاصر باشی. چیزی که پدرت آن را به دانۀ گندم بفروخت چه کِرا کند رخت آنجا فرو نهادن؟ آدم می گوید: خداوندا اینکه می گویی اِنّیِ جَاعِلٌ فِی الاَرضِ /28a/ خَلیِفَةً درست است و شرفی عظیم است از فضل تُست امّا حقِّ ما آن است که ربَّنا ظَلَمْنَا. آن چهار 28 بالش خلافت عطای تو است امّا دادِ نهادِ ما این است که ربَّنا ظَلَمْنَا اَنفُسَنَا.

آدما، از میانِ همه نعمتها دانۀ گندم چرا اختیار کردی؟ گفت: زیرا که بُوی نیاز از او یافتم. آدم سرشتۀ نیاز بود و در گندم بوی نیاز بود. معجوِن نیاز با بوی نیاز به هم فرا

p.91
ساختند 29. و از اینجا بود که هر کجا تختِ آدم بنهادندی درختِ گندم از پیش تختِ او سر زدی؛ زیرا که مجانستِ سرشت داشت هر کجا آدم می رفت نیاز بر پیِ او می آمد. از بهشت، خلود 30 و نعمت و مُلک و دولت می آمد 31 و از آن دانه مقام اجتبا اصطفا و درد و حسرت بر می آمد. و عیشِ عاشقان در حسرت خوشتر است عیشِ پادشاهان در دولت. آدم در بهشت غریب بود و آن دانۀ گندم در بهشت غریب، و غریب جز با غریب 32 در نسازد.

شعر
اَجَارَتُنَا اِنَّا غَرِیبَانِ هَاهُنَا
وکلُّ غَرِیبٍ لِلغَرِیبِ نَصِیِبُ

آخَر
وَارَحْمَتَا لِلغَرِیب فِی البِلَدِ
النَّازِح مَا بِنَفْسِهِ صنعَا
فارَق اَحْبَابَهُ فَمَا انْتَفَعُوا
بِالْعَیْشِ مِنْ بَعْدِهِ وَ مَا انْتَفَعَا

ای درویش پنداری که کفّارِ مکّه مصطفی را – صلّی الله علیه – از مکّه بیرون کردند، نه این حدیثش بیرون آورد، مردی بود در وطنِ خود نشسته به سلامت، همی این حدیثِ غربت درآمد و دستش بگرفت و از وطن و مستقرِّ خود بیرون آورد و صفتِ غربتش داد.

شعر
وَاِنّی غَریبٌ بَیْنَ بُستٍ وَاَهْلُهَا
وَاِنْ کانَ فیهَا اُسْرَتِی وَ بِهَا اَهْلی
وَمَا غُرْبةُ الاِنْسَانِ فِی بُعْدِ دَارِهِ
وَلکِنّهَا وَاللهِ فِی عَدَمِ الشّکْلِ

آدم را دو وجود است: وجودِ اوّل و وجود دوم. وجودِ اوّل دنیا را بُوَد نه بهشت را، و وجودِ دوم بهشت را. ای آدم از بهشت بیرون آی و به دنیا رَو، و تاج و کمر و کلاه در راهِ عشق درباز، و با درد و محنت بساز. آنگاه ما ترا فردا به این وطن عزیز و بدین مستقرِّ بقا باز رسانیم با صد هزار خلعتِ لطف و انواع کرامت علی رُؤس الاشهاد بمشهد صدهزار و بیست و اندهزار نقطۀ نبوّت و ذات طهارت و منبع صفوت تا خلایق را معلوم گردد که چنانکه به صورت بیرون دانستیم آورد از بهشت 33 در صفتِ قهر، باز دان بُرد در صفتِ لطف. فردا آدم با ذرّیتِ خود در بهشت می رود و از ذرهّ های بهشت آواز می آید از غایت ازدحام. و ملایکۀ ملکوت به تعجّب می نگرند و می گویند که این آن مردِ فرداست که بینوا و بی برگ چند روز از فردوس 34 رخت برداشت؟

ای آدم بیرون آوردنِ تو از بهشت پردۀ کارها وسترِ رازهاست؛ زیرا که صلبِ دولتِ تو

p.92
بحرِ صدهزار و بیست و اندهزار دُرّ نبوّت است. رنجی برگیر و تا روزی چند گنجی برگیر.

ای محمّد! ما که مکّیان را برگماشتیم تا ترا از مکّه بیرون کردند و فرمودیم که هجرت کن و به مدینه رو، و لباسِ غربت در پوش و به زاویۀ حسرتِ اَبُو ایّوب انصاری رَو، این همه تعبیه است مقصودِ اصلی آن است که روز مکّه با ده هزار مردِ مبارز تیغ زن نیزه گذار سلاح پوش که لاَ یُرَی مِنْهُم الاّ الحَدَقُ /28b/ به مکّه باز آریم و صنادِیدِ قریش و رؤس کفّار متعجّب که این آن مردِ گریخته است؟

شعر
وَللهِ سرٌّ فِی علاکَ وَاِنَّمَا
کَلاَمُ العِدَی ضَرْبٌ مِنِ الهَذَیَانِ

ای روح عزیز که معدنِ لطافت و منبعِ رَوح و راحتی، ما که ترا به غربت وطن 35 فرستادیم و در صحبتِ نفسِ شورانگیز نداشتیم و در این خاکدان حبس کردیم مقصود آن بود که به آخرِ کار با صد هزار خِلَع الطاف و تُحَف مبارّ و هدایای اسرار به حضرتِ خود باز خوانیم که یَا اَیَّتُهَا النَّفْسُ المُطْمئنَّة ارْجِعِی اِلیَ رَبک رَاضِیَةً مَرْضِیِةَّ.

ای آدم اگر ترا از بهشت در صحبتِ مار و ابلیس به دنیا فرستادیم در صحبت مغفرت و رحمت و بدرقۀ اقبال و دولت باز آریم 36. و ای محمّد اگر ترا از مکّه در صفتِ ذلّ بیرون آوردیم و در مجاهدت مشاهدت و در صحبتِ عبدالله اُبَیّ سَلوُل و جهودان و منافقان بداشتیم در صحبت فتح و ظفر و نصرت به مکّه باز آوردیم. و ای روحِ عزیز اگر ترا به این خاکدان و منزل اندُهان و بیت الاحزانِ فراق روزی چند مبتلا کردیم و مدّتی در صحبتِ نفسِ خبیث بداشتیم به آخر در صحبتِ رضا و بدرقۀ خطابِ عزّت «ارْجِعِی» به جوارِ کرامت باز آوردیم.

p.92 - 93
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . مج: سر را پوشند
  • ۲ . تو: و بس که طاعات ترا
  • ۳ . آ: پیش تو آرند پیش از آن
  • ۴ . مر، آ: «من قله اخلاص... عملی» ندارند
  • ۵ . آ: حجاب انکار است
  • ۶ . آ: مطیعان
  • ۷ . آ: عمل او را کُند کردند
  • ۸ . آ: نخست پدر از پسر تبرّا کند
  • ۹ . مر: همم نگذارند
  • ۱۰ . آ: دانست
  • ۱۱ . آ: و دعای مستجاب داشت
  • ۱۲ . مج، آ: بیت «ای بیخبر... دانی تو» ندارند
  • ۱۳ . آ: مرد محقق باید نه قرّاء، از قرّاء چیزی نیاید تا مرد روزی عبادتی نکرد
  • ۱۴ . آ: وآنگه + روز
  • ۱۵ . آ: توانی
  • ۱۶ . آ: یکی + جهد کن
  • ۱۷ . مج، آ: خسیسی
  • ۱۸ . آ: «و معانی خود را... زیادتی ندیدی» ندارد
  • ۱۹ . تو، آ: باز آید
  • ۲۰ . آ: لطف پیاپی کند
  • ۲۱ . مر: بوزانند
  • ۲۲ . مر: گماشتم
  • ۲۳ . آ: فرونگر
  • ۲۴ . آ: کردند
  • ۲۵ . تو: پس از «چنانکه» افتاده است
  • ۲۶ . آ: به آن چیز
  • ۲۷ . آ: از جمله
  • ۲۸ . مر: اما چهار
  • ۲۹ . آ: به هم ساختند
  • ۳۰ . مر: بهشت خلود
  • ۳۱ . مر: می داد، آ: برمی آمد
  • ۳۲ . مر: غریب با غریب
  • ۳۳ . آ: «از بهشت» ندارد
  • ۳۴ . آ: بی مرگ با چند برگ از فردوس
  • ۳۵ . آ: وطن غربت
  • ۳۶ . آ: باز آوریم.

p.94
۱۷ – القهّار

حق – جلَّ جلاله – قاهر است و قهّار. قالَ اللهُ تَعَالیَ: وَ هُوَ القاهِرُ فوق عِبَادِهِ. وَ قَالَ تَعَالیَ: اَلْوَاحِدُ القَهَّارُ. و معنی قهّار جبّار است که آنچه مراد و مشیّتِ اوست می داند و به رضا وسخط کس ننگرد.

شعر
اُذَلُّ فیا حَبَّذا مِنْ مُذِلٍّ
وَمِنْ سَافِکٍ لِدَمِی مُسْتَحِل
اِذَا مَا تَعزّز قَابَلْتُهُ
بذلّ وَ ذَلِکَ جَهْدُ المُقِلّ
و او – جلّ جلاله – هر که را خواهد به هر چه خواهد قهر کند.

آورده اند که یکی را از خلفای بنی عبّاس غلامی 1 بود که آن غلام را به پنج هزار درم 2 خریده بود، چون وقتِ وفات آن خلیفه آمد و رشتۀ عمرش باریک گشت و روز امیدش تاریک شد بفرمود تا ارکانِ دولت و بزرگانِ حضرت را حاضر کردند برای عقدِ بیعت یکی از اولادِ خود. و این غلام که صاحبُ الجیش بود بر سرِ او ایستاده بود آن خلیفه با این جماعت بر بالایی بودند 3، باتفّاق آن خلیفه به آن غلام نگرست 4 غلام پنداشت که از وی گناهی در وجود آمده است و این نظر نظرِ سخط است، از هیبِ آن نظر باز پس می آمد تا آنگاه که از بالا درافتاد و گردنش بشکست و هلاک گشت و آن خلیفه را در وقت وفات در رسید، او را در آن خانه بنهادند، چون باز آمدند موشی را دیدند 5 آماده، و آن چشم را که به آن چشم به آن غلام

p.95
نظر کرده بود برکنده. فَسُبْحَانَ مَنْ قَهَرَ عِبَادَهُ بِمَا شَاء مِنْ خَلْقِهِ.

ای نمرودِ لعین و ای مردودِ شقی که عالم را به بلای عتوّ و عناد و جحود و انکار و استکبارِ 6 خود پُر کردی، اینک پشّۀ لنگ 7 را فرستادیم تا سزای تو در کنارِ تو نهد. و ای فرعون عاتیِّ عادیّ طاغیّ باغیّ مدعیّ سرکشِ خویشتن بین که نعرۀ اَنَا ربُّکُم الاَعْلَی می زنی و دعوی خدایی می کنی، اینک پاره ای چوب از حضرتِ خود فرستادیم تا قدرِ علوّ وعتوّ تو 8 پیشِ تو نهد. /29a/ و ای بلقیس که عرشِ عظیم داری و به خیل و خَول خود تفاخر می آری و سرِ تکبٌّر و تجبُّر می افرازی و به مُلک و مِلک می نازی، اینک هُدْهُدی گندۀ مختصر را فرستادیم تا لوحِ عجز و ضعفِ تو برخواند. و ای ملوکِ عالم که بر مرکبِ افتخار نشسته اید و میخ اطنابِ خیام جبروت خود بردیدۀ خُرشید و ماه ثریّا زده اید و برّو بحرو سپهرو اجرام را در قهر خود آورده اید، ما ذبابی ضعیف بر شما گماشتیم تا به زفانِ حال منشوِر عجز و بیچارگی و بینوایی شما بر شما برخواند که وَاِنْ یَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَیئاً لا یَسْتَنْقِذوُهُ مِنْهُ ضَعف الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ. و ای ابرهه که با لشکر خود بر پُشتِ حیوانِ کوه هیکلِ موج پیکر قصدِ خانۀ ما کرده ای و بر عِدت و عُدت و ساز و آلتِ خود اعتماد ساخته ای، ما از خزانۀ قهر مرغکی ضعیف فرستادیم تا دمار از شما برآورند و آتش در شما زنند وَاَرْسَلَ عَلَیْهِم طَیْراً ابَابِیلَ تَرْمِیهِمْ بحِجَارَةٍ مِنْ سجِّیل فَجَعَلَهُم کَعَصْفٍ مأکُولٍ. و ای صنادیدِ قریش و سردارانِ کفر که قصدِ حبیبِ ما کرده اید و او را از وطنِ خود بتاخته اید و به اندیشۀ هلاک کردن از پی 9 او آمده اید و دوست ما با صدیق در غارِ غیرت رفته، ما عنکبوتی 10 را به شحنگیِ وی فرستادیم تا دستِ دعَاوی و اباطیلِ شما فرو بندد و سیاستِ قهر ربّانی بر سر شما براند.

عجب کاری است و نادر 11 قصّه ای، گاه مگسی ضعیف را صیدِ عنکبوت سازیم و گاه محمّد رسول الله – که سیِّد المرسلین و خاتم النبییّن است – در حمایتِ عنکبوتی آریم 12. آری در راهِ ما عنکبوتی مبارزی کند و پشّه ای سپاه سالاری کند و قُمریی دربانی کند و سوسماری خطیبی کند و گرگی دلیلی کند و موری مذکّری کند و سنگی مسبّحی کند و سگی عاشقی کند، غاری رازداری کند، عصایی در صحرا اژدهایی کند، آبی فرمانبرداری کند و آتشی مونسی کند و درختی سبز مَشعله داری کند.

ای جُوانمرد! مهتر را – صلّی الله علیه – به هجرت فرمودند و در راه، در غارِ غیرت

p.96
مستتر گشت از دیدۀ اغیار. محمّد رسول الله خُرشیدِ فلکِ سعادت و مشتری سپهر سیادت 13 بود و گاه گاه خُرشید به کسوف مبتلا گردد که اَلْعَیْنُ حقٌّ، نقابِ سیاه بر چهرۀ خُرشید بندد 14 به دستِ قدرت، تا چشم زخم بُوَد ولیکن آن تَواری مهتر در غار به صورت کسوف بود اما به معنی کُشُوفٌ فِی کُشُوف بود. ای مهتر کونین می باید که غارِ غیرت به قدمِ تو مشرف گردد و آن جانورکِ 15 ضعیف به جمالِ تو برآساید. و سوخته ای است در ربقۀ رقّ و بنِد بندگی بمانده، دویست سال در کنشتها گشته و در کلیسیاها ببوده، گرم و سرد به سرش رسیده رنجها کشیده و زهرها چشیده و نامش سلمان، آن صادقِ مسلمان، به چهرۀ بدری و صورت قمری تو برآساید. /29b/

مقصود آن حرفِ اوّل است، مهتر را به هجرت فرمودند. و هجرت را صورتی است و معنیی، قِشری و لُبّی، ظاهری و باطنی. ظاهرِ هجرت ارتحال بود و انتقال و اغتراب از اَوْطان 16، و باطنِ هجرت تودیع و تطلیق جمله اکوان است. هجرتِ ظاهر موقت است و هجرتِ باطن مستدام است. در هجرتِ ظاهر یار صدّیق است در هجرتِ باطن رفیق تصدیق است، در هجرتِ ظاهرزادْ طعام و شراب است در هجرتِ باطن قوتْ لطفِ ربّ الارباب است، در هجرتِ ظاهر منزل غار است در هجرتِ باطن منزل ترکِ اختیار و نفی اغیار است، در هجرت ظاهر حارس عنکبوت است 17 در هجرت باطن حارس دوام و ثبوت است، هجرتِ ظاهر از مکّه تا مدینه است هجرت باطن از اضطرابِ نفسِ شورانگیز تا سکینۀ سینه است، هجرتِ ظاهر مهاجرت از اوطان است هجرتِ باطن مهاجرت از عالمِ کُن فَکاَن است. در هجرتِ ظاهر فتحِ بَدْر است در هجرتِ باطن فتوحِ صدر است، در هجرت ظاهر جنگِ اُحُد است در هجرت باطن صلح با اَحد است 18، در هجرتِ ظاهر گشادنِ خَیْبَر است در هجرتِ باطن گشادن قلعۀ خصمِ اکبر است. در هجرت ظاهر دیدار اَبُو ایُّوب است در هجرت باطن انشراح و انفساح 19 قلوب است. در هجرت ظاهر مونس اَنَس است در هجرت باطن مونس حضرتِ مقدسَ است. در هجرت ظاهر مرکب ناقه است در هجرتِ باطن مرکب فقر و فاقه است. در هجرت ظاهر دیدار اهل نفاق است در هجرت باطن قدم زدن در عالم وفاق است. هجرت ظاهر اصحاب راست هجرت باطن کافۀ و زمرۀ احباب راست. هجرت ظاهر علامتِ ایمان است هجرت باطن اَمَارتِ امان است. کجاست مردی فردی، مفردی، مجرّدی، نیک همّتی، نیک خطوتی، نیک خطرتی 20؟

p.97

شعر
فَرِیدٌ عَنِ الخُلاَّنِ فِی کلِّ بَلدَةٍ
اِذَا عظُمَ المَطْلُوُبُ قَلَّ الْمُسَاعِدُ

کون با وی لباسِ حرب پوشیده و در روی وی صمصامِ داوری کشیده، و او دِرعِ دلاوری در برافکنده و مِغفَرِ مردانگی بر سر نهاده و به عاقبت رخت از وطن اختیار برگرفته و از مکّه که اوّلُ اَرْضٍ مَسَّ جِلْدِی تُرَا بُهَا، وَاِنّ الابِلَ عَلَی غِلَظِ اَکْبَادِهَا، لَتَحِنُّ اِلیَ اَوْطاَنِها، وَاِنَّ الطَّیْرَ لَیَقْطَعُ عن عَرْض الاَرْضِ اِلیَ مَکانِهَا از مسکن 21 و وطن بیرون کرده و مهتروار برناقۀ فقر وفاقه نشسته و در مصاحبتِ صدیقِ تصدیق و رفیقِ توفیق و یارِ تحقیق قصدِ غارِ غیرت و منزِل حیرت و مشربِ صفوت وقبّۀ قربت و سرادقاتِ عزّت کرده و از عالم غیبی بی واسطۀ بشری این ندا به سمعِ جمعِ عشقش رسانیده که وَهُوَ مَعَکُم اَیْنَمَا کُنْتُم مَا یَکونُ مِنْ نَجْوَی ثَلَثَةٍ اِلاّ هُو رَابِعُهُم.

ای جُوانمرد! تشریف نگر در حقِّ اُمّتِ مصطفی، در قصّۀ اصحاب الکهف گفت: سادِسُهم کَلْبُهُم، اینجا گفت در حقِّ این امّت: سادِسُهم ربُّهُم. یَا لُطْفاً لاَ مَدَی لَهُ وَیا کَرَماً لاَغَایَةَ لَه.

آورده اند که چون خداوند عزّ و جلّ – قلم را که کدخدای رازِ ابدی و مفسّرِ 22 سرِّ ازلی و مستوفی سلطانِ حکم بود در وجود آورد.

آری جوانمرد! 23 عجب است آن قصب که سر از زمین /30a/ بر آرد دست برگ به حکمِ نیاز دراز کرده کسوتِ حُور‌العِین پوشیده، ده جای میان ببسته اُنْبوُبٌ عَلیَ اُنْبُوبٍ، یَکادُ مِن عِشقِه یَذُوبُ. ای قصب این چندین کمر 24 چیست؟ و او به زفانِ حال بر منبرِ توحید این زمزمۀ عاشقانه 25 می سراید:

بیت
فرمانِ تو آمد و زجا برجَستم
پیغام همی داد و کمر می بستم
این حقِّ فرمانِ اوست که به ما آمد. فرمانِ سلطان را چنین پیش باید رفت. آن قصبِ بلعجب در حلّۀ عروسان سر از زمین برآرد و روزگاری در طراوتِ بدایت و حلۀ خضرت و حلیۀ لطفِ حضرت بباشد، نسیم ریح که حبیب روح است 26 بر اطرافِ وی می بزَد شمال جمّاشی می کند 27، بادِ سحر که ندیم اهل صبوت است بر وی می جهد، تا آنگاه که به آخر سمومِ قهر از عالم غیبی و جلال تاختن آرد و آن حلّۀ سبز از بَرَش برکشد و آن تاجِ زیبا از سرش
p.98
بیندازد و به تیغِ قهر از ببخش ببرند.

شعر
فَلمَّا اَضَاء الصُّبْحُ فَرَّقَ بَیْنَنَا
وَاَیُّ نَعِیمٍ لاَ یُکدِّرُهُ الدَّهر
و مدّتی در آفتابِ تموزش بیندازند 29 تا خشک گردد و به تَذاؤُب نداوت و تری و هستی از وی برود. پس آن کاتب که خواهد که اسرارِ ضمایر را که در ضمنِ استارِ خواطر است ظاهر گرداند، کاردی تیز بگیرد و سرش بیندازد و تیغِ بیدریغ بر فرقش زند و به دو نیم کند 30 و از وی بَریدی بی مئونت برسازد و هر ساعت در دوات که در وی دوای قلوب مجروح است می زند و رویش سیاه می کند و او به زبانِ حال می گوید: اگر زارم و بیمارم و افگارم و روز و شب در کارم اندی که اوّل که به ما نویسند نام دوست نبیسند: بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحِیم.

بیت
اینک زسرشکِ دیده دارم همه سود
گر عمر من اندر غم هجرت فرسود 31

مقصود این است چون قلم بر لوح برفت و اسرارِ ازل ثبت کرد و آنچه طاعات و معاصی اُمَم بود 32 بنبشت، چون کار به اعمال این امّت رسید چندان جُرم و جنایت و گناه و زلّت ثبت کرد که قلم از شرم بشکافت، خطاب آمد که ای قلم بنویس: اُمّةٌ مُذْنِبَةٌ وَ رَبٌّ غَفُورٌ.

بیت
گر کار نکو کنی به دست تو دَرْست

صد دل به دو زلفِ بتْ پرستِ تو دَرْست 33

عُدنَا اِلیَ الکَلاَمِ الاوّل. مصطفی را – علیه السَّلام – از روی ظاهر دو هجرت بود و از روی باطن هزار هزار هجرت. هجرتِ ظاهر یکی به مدینه بود و یکی به آسمان. در آن هجرت رفیق جبرئیل بود و در این هجرت رفیق صدّیق بود. در آن هجرت مَرْکب دابّه بود از دوابِ بهشت بی عیب 34، در این هجرت بُراق اشتیاق غیب. در آن هجرت اهلِ مدینه را صیدِ جمالِ خود کرد در این هجرت سکّان حظایر قدس را صید کمال خود کرد 35. در آن هجرت مدینه منتها، در این هجرت وَاَنَّ اِلیَ ربِّکَ المُنْتَهَی. در آن هجرت دادِ خلق داده، در این هجرت دادِ همّت از خود بخواسته. در آن هجرت به زاویۀ مختصر اَبُو ایُّوب فرو آمده در این هجرت به حظیرۀ قدس جبرئیل باز ننگرسته 36. در آن هجرت عنکبوت پیش آمده در این هجرت طاووسِ ملایکه این کلمه بگفته که لَو دَنَوتُ اُنْمُلَةً لَاحْتَرَقْتُ. مرا چنین می آید که نازشِ

p.99
مصطفی – علیه السَّلام – /30b/ به هجرت مدینه ورای نازشِ او بود به هجرت به آسمان؛ زیرا که در آن هجرت تعزُّزِ حق بود و در این هجرت تفضُّل حق. و عیشِ خواص در عزِّ او لذیذتر است از عیشِ عوام به فضلِ او 37.

بیت
مرا دلیست که گر ساعتی غمی نبود
به غمگنان شود و غم همی ستانَدوام

p.99
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . آ: غلام
  • ۲ . آ: پنج هزار غلام درم
  • ۳ . آ: بر پهلوی صفه بودند
  • ۴ . آ، مج: + که صاحب جیش بود
  • ۵ . آ: موشی دیدند
  • ۶ . آ: و کفر و استکبار
  • ۷ . آ: پشۀ لنگی
  • ۸ . آ: قدر تو
  • ۹ . آ: برپی
  • ۱۰ . آ، مج: عنکبوتی ضعیف از غیب
  • ۱۱ . آ: نادره
  • ۱۲ . آ: «در حمایت عنکبوتی آریم» ندارد
  • ۱۳ . مر: مشتری سیادت
  • ۱۴ . آ: بندند
  • ۱۵ . مر: جانور
  • ۱۶ . آ: از اوطان است
  • ۱۷ . مر: «است» ندارد
  • ۱۸ . مر: «در هجرت باطن صلح با احداست» ندارد
  • ۱۹ . آ: انفتاح، مج: انفساخ
  • ۲۰ . مج: یک همتی... یک خطرتی
  • ۲۱ . آ: از میان مسکن، مج: سکن
  • ۲۲ . آ: خدای قدیم و مفسر
  • ۲۳ . مر: جوانمرد
  • ۲۴ . آ: کمر تو
  • ۲۵ . آ: رمز عاشقانه
  • ۲۶ . آ: که نسیم روح است
  • ۲۷ . مر: می زند شمال جماشی می کند
  • ۲۸ . مج: مصراع «فلما اضاء... بینا» ندارد
  • ۲۹ . آ: «و به تیغ قهر از بیخش... بیندازند» ندارد
  • ۳۰ . آ: «و تیغ بیدریغ... کند» ندارد
  • ۳۱ . مج، آ: مصراع «گر عمر... فرسود» را ندارند
  • ۳۲ . آ: معاصی بود
  • ۳۳ . مج، آ: مصراع «صد دل... درست» ندارند
  • ۳۴ . آ: «بی عیب» ندارد
  • ۳۵ . آ: گردانید
  • ۳۶ . آ: در حاشیه دارد: باز نانگریسته
  • ۴۷ . آ: در فضل او.

p.100
۱۸ – الوَهَّاب

معنی وهّاب معطی بُوَد و معطی بخشنده بُوَد و حقّ – جلَّ جلاله – بخشنده است و بخشاینده. و چون مؤمن و موحّدِ موقن اعتقاد کند 1 که حق – جلَّ جلاله – وهّاب است باید که در جمله احوال، حوایجِ خود جز بر آن حضرت عرضه نکند و ملاذ و ملجأ خود جز آن درگاه نداند. و باید که به اندک و بسیار جز به کفایتِ ربّانی رجوع نکند که گفتۀ ایشان است: لاَ یُجْمِلُ بِالْحُر المُریدِ اَنْ یَتَذَلَّلَ للْعبَیِدِ وَهُوَ یجِدُ مِنْ مَوْلاَهُ مَا یُرِیدُ. نه نیکو بُوَد 2 که مرد خود را دستمالِ اطماعِ هر کس کند، و حق – جلَّ جلاله – بخودی خود آنچه بایست و در بایستِ اوست او را ضمان کرده 3؟

و آورده اند از بِشْر حافی – قَدَّسَ الله روحَه – که او گفت: امیر‌المؤمنین علی بن ابی طالب را – رضی الله عنه – به خواب دیدم، گفتم: مرا پندی ده، فَقَالَ مَا اَحْسَنَ عَطْفَ الاَغْنِیاَء عَلیَ الفُقَراء طَلَباً لِثَوابِ اللهِ، وَاَحْسَنُ مِنْ ذلِکَ تیهُ الفقُرَاء عَلیَ الاَغْنِیَاء ثِقةً بِاللهِ. چون 4 نیکوست شفقتِ توانگران بر درویشان برای طلبِ ثواب را، و از آن نیکوتر تکبّر درویشان بر توانگران از غایتِ اعتماد بر کرم حقّ – جلَّ جلاله. و هم گفتۀ ایشان است: اَلْمَعْرِفَةُ حَقْرُ الْاَقْدار سِوَی قَدْرِهِ وَ مَحْو الاَذکارِ سِوَی ذِکْرِهِ. معرفت به دیدۀ حقارت نگرستن است به جملۀ اقدار مگر قدر حق، و ستردنِ جمله اذکار است مگر ذکرِ حق 5.

و هم گفتۀ ایشان است: اِذَا عَظُمَ الرَّبُّ فی القَلْبِ صَغُرَ الخَلْقُ فِی الْعَیْنِ. چون جلال و

p.101
عظمتِ حق در سینه ای رخت 6 افکند نشانش آن بُوَد که قدرِ خلق از آنجا رخت برگیرد.

مصطفی می گوید – علیه السّلام: مَنْ تواضَعَ لِغَنیٍّ لاَجْلِ غِنَاهُ ذَهَبَ ثُلثَا دِینِهِ. هر که توانگری را برای توانگریِ او تواضع کند دو بهر از دینِ وی برود. و مراد از این خبر آن است که مردی سه چیز است: دل و زفان و کالبد. چون به زفان و کالبد تواضع کرد دو بهر از دینش برفت، و اگر به دل اعتقاد کرد آنچه به زبان و کالبد آورد جمله دینش برفت وَالْعیَاذ بالله.

و گفتۀ ایشان است که اِسْتِعَانَةُ الْمَخْلُوقِ بِالْمَخلُوقِ کاِسْتِعَانَةِ المَسْجُون بالمَسْجُوِن. یاری خواستنِ مخلوق از مخلوق چون یاری خواستن زندانی است از زندانی. می باید که بر این سرّ واقف گردی و بر این حقیقت مطّلع شوی تا نیز دل در بندِ اغیار نیاری و روزگار جز بر آن درگاه نگذاری و دل جز در فضلِ او نبندی.

آن اعرابی به نزدیکِ سَیف الدُّوله آمد و این دو بیت انشا کرد: /31a/

شعر
اَنْتَ عَلیٌّ وهَذِهِ حلَبُ 7
قَدْ نَفَدَ الزَّادُ وَانْتَهَی الطَّلَبُ
وَعَبْدُکَ الدهْرَ قَدْ اَضربنَا
اِلَیکَ مِنْ جَور عَبْدِکَ الْهَرَبُ
و آن اعرابی 8 توبره ای با خود داشت، سیف الدوله بفرمود تا آن توبره پُر زر کردند و بدان اعرابی دادند. آن اعرابی پیشِ سیف الدوله آمد و آن زر به دستِ خویش بر سر وی می ریخت و می گفت: نثارِ تو هم از خزانۀ تُست 9.

مصراع
با روی نکوی تو مرا زر باید 10؟

بُخاری – رَحِمَهُ الله – در صحیح خویش آورده است به روایتِ ابن عباس – رضی الله عنه – که حق – عزّ و جلَّ – بفرمود ابراهیم را صلواة الله علیه که اسماعیل با هَاجَر به مکّه بَر، و بدان وادی غیر ذِی زرع بنه. ابراهیم بر حکمِ فرمان اسماعیل و هاجر را برگرفت، اسماعیل طفلِ رضیع و هاجر عورتی ضعیف، و آورد به مکّه، و به این موضع که زمزم است آنجا بنهاد و هنوز خانه نبود و روی برگردانید تا برود راست که ابراهیم برگشت، هاجر با وی گفت: ما را این جایگاه بگذاری 11 و ترا که فرمود که ایشان را آنجا بَر؟ ابراهیم گفت: الله. هاجر گفت: اکنون تو برو که او ما را ضایع نگذارد. عبد‌الله عبّاس می گوید که هاجر را بگذاشت و بازگشت. نیک تأمُّل کن در این قصّه، که اسرار بسیار است که باشد که به جایی رسی که

p.102
امیدت از خلق منقطع گردد.

عجب کاری است ایشان را بدان وادی مکّه بُرد، آنجا نه انیسی بود و نه جلیسی، و برگشت و برفت، و هاجر برِ اسماعیل آمد و از آن خرمایی چند و پاره ای آب که در مَشک بود به کار می بردند تا خرما نماند و آب برسید و گرما گرمای مکّه، و در آن وادی نه ضرع و نه زرع، و آن کودک از غایت گرما بر آن زمین می پیچید دل هاجر درد کرد 12 و به صفا در دوید تا هیچ جایی آب بیند، ندید، فرو دوید و به مروه بَرْشُد تا هیچ جایی 13 انیسی بیند ندید، دلش با کودک بود باز آمد کودک را همچنان بر خود پیچان دید 14. دیگر بار به بالای صفا برآمد هیچ کس را ندید. دیگر بار به مروه بَرْشُد و دامن درع خویش دور وا کرده 15 هیچ جای آب ندید و هیچ کس ندید تا آنگه که هفت بار بر می شد و می آمد. از آن وقت باز که آن پیرزن از سرِ سوزی هفت بار آنجا بدویده است حق – جلَّ جلاله – آن را شرعی گردانیده است تا هر که آنجا رسد هفت بار بدود از صفا به مروه و از مروه به صفا.

آری دردزده ای روزی آنجا قدمی چند برداشته است 16. سوخته ای آنجا نَفَسی 17 برآورده است. و در موافقتِ دردزدگان تعبیه هاست. اینت عزّتِ قدم طالبان از سرِ دردی. پیرزنی قدمی چند برداشته است آن را شرعی گردانیدند و رُکنی از ارکانِ حج. چون هفت بار بردوید بر سرِ مروه ایستاده بود از غایتِ درد آواز برآورد که اَغِثْ، فریاد رس. پرده از سمعش برداشتند آواز جناح نجاح جبرئیل بشنید، می آمد تا آنگه که پّرِ خویش را به نزدِ قدم اسماعیل برد و بر آن سنگ زد، همی آب برجوشید، هاجر بیامد و سنگ و خاک گردِ آن آب فراز آورد، گفت تا آب ضایع نشود. رسول گفت /31b/ علیه السَّلام: اگر هاجر آن نکردی زمزم جویی استی 18 روان، تا بدانی که این شحِّ آدمی چه بندی است. عجب کاری است هاجر به طلبِ آب برخاست و به جدّ و جهد بر این کوه و بر آن کوه دوید و آبِ زلال از زیرِ قدمِ طفلِ رضیع، بی طلب و اکتساب او برجوشید تا بدانی که طلب علّت نیست و یافت به حیلت نیست.

استاد ابو‌علی دقّاق گفت: عِنْدَکَ اَنَّهُ لا بُدّ لَکَ مِنَ الرّزق وِعِنْدِی انّ الرّزق لا بُدَّ لَهُ مِنْکَ 19. کجاست درویشی میزر تجرید بربسته و ردای تفرید برافکنده و غبار اغیار از سینه فرا رُفته 20 و مَادون الله را وداع کرده و میان صفوۀ صفا و مروۀ و فاخیمۀ عشق بزده 21، از کون تبرّا کرده و به مکوّن تولاّ کرده و از زیر قدم جمعیّت وی به حکم لطف قِدَم چشمۀ حیات 22 بر جوشیده و او از آن چشمه ها شربتهای جان افزای برداشته و بردیدارِ دوست نوش کرده.

p.103

ای جوانمرد! هامّۀ همّت این مردان به هیچ غیر فرو نیاید، آسمان و زمین و عرش و کرسی و بهشت و دوزخ بارِ کارِ ایشان نکشد. همّتِ این مردان را مطافی است که تطوافِ ایشان در آن مطاف است، فضای پاک و صحرای بی خس و خاشاک خواهد تا در وی پرواز کند و هیچ فضایی پاکتر از فضای ربوبیّت نیست و هیچ صحرایی بی زحمت تر از صحرای وحدانیّت نیست. گاه از صحرای وحدانیّت به فضای ربوبیّت می آید و گاه از فضای ربوبیّت به صحرای وحدانیّت می شود 23.

ای جوانمرد همّت این جوانمردان به کعبه 24 و بیت المَقْدِس و آسمان و زمین طوف نکند؛ زیرا که او را کعبه ای است ورای همه کعبه ها. سرایر را کعبه ای ساخته اند و ظواهر را کعبه ای ساخته اند. سرایر به کعبۀ ظواهر نیاساید و ظواهر به کعبۀ اسرار نیاساید 25.

عجب کاری است مرد نشسته، و پای در دامن کشیده، و سرِّ او در طواف. آری در عالم لاَ‌ اِلَه اِلاَّ‌ الله کعبه ای است که صورت لاَ‌ اِلَه اِلاّ ‌الله در مقابله آن کعبه همچنان است که صورت این عالم در مقابلۀ آن کعبه. اسرار که طواف کند گردِ وی کند سرِ عالم صورت حرم است، و سرِ حرم مکّه، و سرِ مکّه کعبه، و سرِ عالم حقیقتِ قرآن است، و سرِ قرآن کلمه، و سرِ کلمه الله. میدانِ لاَ ‌اِلهَ بباید برید و در بادیۀ اِلاّ بباید رفت و از سر شوقی این بادیه بسر باید بُرد تا به کعبۀ الله رسی، آنگه مجردوار طوفی از سرِ رجا و خوفی بباید آورد و نفس را به منای وقتِ خود آری و قربان کنی 26.

مرد باید که در این راه حوت صفت گردد که قوت جز از معدن حیات نگیرد و جز با آب حیات نسازد، آنگاه چون بدین صفت گشت هرگز موت گردِ حیات حقیقی او نگردد. مصطفی می گوید صلّی الله علیه وسلّم: اَلبَحْرُ هُوَ الطَّهُور مَاؤهُ وَالحِلّ مَیْتَتُهُ. مردارِ عالم 27 حرام است أمّا مردارِ دریا حلال 28.

ماهی را گفتند: چرا کارد بر تو حرام گشت؟ گفت: /32a/ زیرا که ما رد صحبت دریاییم و پروردۀ آب حیات. ای ماهی چیست که دستمالِ قصّاب نمی شوی، و کس تیغ بر حلقِ تو نمی راند؟ گفت: ما که سر باز نهیم 29 به صدف گوهر باز نهیم، و چون برگیریم بر سرِ خود چتری از موجِ دریا بینیم، همه موجهای دریا که می آید بر سرِ ما می آید و همه گوهرهای شب افروز که می خیزد از زیرِ قدمِ ما می خیزد. کسی که از زیر قدم او گوهر زاید 30 و از بالای سرِ او موج برآید تیغِ قصّاب را با او چه کار؟ ما نسب به آب حیات درست کرده ایم

p.104
چرا گاه ما آب طهور است که منبعِ نور است. و آب را دو صفت است: صفتِ حیات و صفت طهارت؛ ما اگر به راست نگریم صفت حیات بینیم و اگر به چپ نگریم صفت طهارت بینیم، از میانِ حیات و طهارت نجاست کی برآید.

شعر
هُوَ الْبَحْرُ مِنْ اَیّ النَّواحیِ اَتَیتَهُ
فَلُجّتُهُ المَعْرُوف والجُودُ سَاحِله
فَلو لم یَکنْ فِی کَفّهِ غَیْر رُوحهِ
لجَاذَبَهاَ فَلْیَتَّقِ اللهَ سَائلهُ 31

گفتۀ ایشان است: جَاوِرْ بَحْراً اَوْ مَلِکاً. مرد مختصر همت مباش یا در همسایگی دریای موّاج باش یا در جوار سلطان قهار.

آن مردِ اعرابی وقتی در دریا نشسته بود و موج بخاسته و کشتی شکسته و او بر تخته ای بمانده و از بعد مشاقّ و متاعب به ساحل افتاده، پس از آن روزی به لب دریا رسید دریا را دید ساکن و آرامیده، گفت: لا تَغُرَّنی بحِلْمِکَ فَعِنْدی مِنْ جَهْلکَ العَجَائب. مرا به حلم و اِنائت و سکون خود مفریب که به نزدیکِ من از جهل و غضب تو عجایب است.

ای جوامرد! صحبت با دریای جراّر از کسی درست آید 32 که دل از جان برداشته باشد. آری دریای محیط رسولان به اطراف فرستاده است که کجاست دل از جان برداشته‌ای که صحبت ما را جز چنین کس نشاید. اِنَّ الله اشْتَری مِنَ المؤمِنیِن اَنْفُسَهمُ وَاَمْوَالَهُم.

بیت
گر کشته شوم ز تیرِ پیکارِ تو من 33
آهی نکنم ز بیمِ آزارِ تو من
از زخم سر غمزۀ خونخوارِ تو من
خندان میرم چو گل به دیدارِ تو من

عجب کاری است ان ماهی روزی چند با آب صحبت داشت شیفتۀ وی گشت بی آبش 34 صبر نماند چون از آبش 35 برآورند و بر خاک افکندند در دردِ فراقِ جمالِ معشوق جان بداد، در غمِ فرقتِ صحبتِ آب عمر بسر برد، پس حیات آب و نقطه طهارت وی به وفاداری درآمد، گفت او تا زنده بود وفای حیات ما بداشت اکنون که در درد فراق ما جان بداد ما وفای طهارت او بدادیم.

ای درویش تا تو در صفتِ هستی ای 36، همه به تو حواله است یکی نیست گرد تا درهای حوالات 37 بسته گردد چون تو چشم فراز کردی از غیب وفاداری بیاید. تو امروز جهد کن تا یک دم به وفای غیب برآری تا چون چشم فراز کنی تا ابد الابد غیب به وفاداری تو قیام نماید.

p.105
روزی چند ترا در عالم آورد و به وفاداری غیب بفرمود یؤمِنون بِالْغَیْبِ و غیب را نظارۀ تو کرد روزی چند به قدرِ وُسع در میدان بگشتی لختی نگو نسار /32b/ و لختی خاکسار، حالتی در خواب و حالتی بیدار، آنگاه به آخر دستی از قهر از عالمِ بی نیازی درآمد و سر هستی تو برداشت، آنگه غیب را به وفاداری تو فرمود 38. عجب کاری است ایمان به غیب صفت بود 39 و قیام وصف به موصوف، و موصوف خاک شد و صفت ایمان به غیب قایم. این چیست؟ وفاداری غیب.

ای جوامرد ماهیی است که جز به آب زنده نباشد و جز به وی نیاساید و جز در وی قرار نگیرد، و سوسماری است که جز به خاکِ خشک نیاساید و جز در وی قرار نگیرد. اگر ماهی را به خانۀ سوسمار بری، سپری گردد و گر سوسماری را به خانۀ ماهی بری، هلاک شود 40. همچنین قومی اند که عیشِ ایشان در لطفِ اوست و قومی اند که حیات ایشان در قهرِ اوست. گروهی اند که حیاتِ ایشان به مراد ایشان است و گروهی اند که حیات ایشان به مراد اوست. و طایفه ای اند که به حظّ آسایند و طایفه ای اند که به حق آسایند. جمعی اند که اگر سوزنی 41 از عالمِ قهر بر ایشان آشکارا گردد بیم آن بُوَد که زنّار کفر و ردّت بر بندند 42، و جمعی اند که اگر غذای بلا و قُوتِ ابتلا از ایشان منقطع گردد عالم را پر نالۀ حسرت و سوز کنند 43.

بیت
بلاست عشق و منم کز بلا نپرهیزم
چو عشق خفته بُوَد من شوَم برانگیزم 44
مرا رفیقان گویند: کز بلا پرهیز
بلا دلست و من از دل چگونه پرهیزم
درختِ عشق همی پرورم میانۀ دل
چو آب بایدش از دیدگان فرو ریزم

ای جوانمرد! بارِ قهرِ خود جز بر مشتی خاک ننهاد. لاَ یَسَعُنِی السَّموَات وَالْاَرْضَ وَیسَعُنی قَلْبُ عَبْدِی المُؤمِن. عرشِ مجید تکیه گاهِ نظرِ جلال ما نیاید 45، کرسی بارگیرِ اقبالِ ازلی ما نیاید 46، سرِّ دل آدم و آدمی بُوَد که ثقلِ مشاهدۀ ما کشد. وَسُمِّیَ القَلْبُ قَلْباً لِتَقَلُّبِهِ. صفت قلب 47 ناآرامیدن است آن متقلّبی از چیست؟ از آن است که داغِ سلطانِ قهر بر وی نهاده اند. محال باشد که کرّۀ توسن را داغ آتشی برمی نهی و سکون می فرمایی. آری جانها در عینِ آرامش است و دلها در صفتِ جنبش است 48 جانها را بند برنهاد تا ساکن گردند و دلها را بگذاشت تا می جنبند.

p.106

آن قصّاب آن گوسفند را بیفکنَد و دو دست و یک پای وی ببندد و یک پای رها کند، گوید که ظلم باشد اگر همه ببندم. تیغ 49 بر حلق راندن و از حرکت باز داشتن ظلم عظیم بُوَد، زیرا که زخم تیغ نتوان چشیدن به آرام گرفتن 50، آخر کم از حرکتی نباشد. آن بستنِ دو دست و یک پای قهر قصّاب است، و آن رها کردن یک پای گشاده لطفِ اوست، لطفی در قهر و قهری در لطف، نه این آن را برمی گیرد و نه آن این را.

گفتۀ ایشان است: اَلتَّصوّفُ اِضْطِرابٌ لَیسَ فیهِ سُکون. تصوّف جنبشی است که در وی قرار نیست زیرا که آب چون قرار گرفت گنده گشت 51 اَلماءُ اِذَا طَالَ مَکْثُهُ ظَهَرَ خُبْثُهُ وَاِذَا سَکَنَ مَتْنُه تَحرّکَ نَتْنُهُ /33a/ وتَرَی الجِبَالَ تَحْسِبُها جَامِدَةً وَهِیَ تَمرُّ مَرَّ السحَابِ. روا باشد که مرد بصورت در زاویۀ خود قرار گرفته بود و سرِّ او طواف و جولان در حظیرۀ قدس کند 52؟

جنید – قَدَّسَ الله رُوحَه – به سماع برنخاستی، او را گفتند: چرا برنخیزی؟ این آیت برخواند: وَتَرَی الجِبَال، الآیة. آری چون رفتن 53 تیز شود دیدار بعکس باز گردد. نبینی آن سنگِ خراس که می رود از غایت روش هر که بنگرد به دیدۀ صوری، گوید که ایستاده است.

ای پیر چرا به سماع برنخیزی؟ گفت. شما روش ما نبینید، چون روش به غایت رسد در دیدار نیاید. بدایتِ روش در دیدار آید امّا نهایتِ روش در دیدار نیاید. نسیمِ سحر چنان گذرد که کس را خبر نباشد، بادی چه کنی که چون بیاید در و دیوار بر هم زند، نسیمِ سحری درآید و خبرِ دوست بیارد که گوی گریبان را خبر نباشد. ولَمّا فَصَلَت الْعِیرُ قَالَ اَبُوهُم اِنّی لاَجِدُ رِیحَ یوُسُفَ. گفت پدرِ ایشان:

بیت
آب جوی مولیان آید همی
بوی یارِ مهربان آید همی
اسبِ ما را از نشاط وصلِ دوست
آب جیحون تا میان آید همی 54
امّا سوختۀ یوسف آن بوی غریب و آن نسیم عجیب، آن بادی بدان استادی، اهلِ کاروان را از آن خبر نه، برادران را آگاهی نه، و یعقوب را هشتاد 55 فرسنگ کشاکس در جان و دل افتاده.

شعر

نَسِیمُ الصَّبا اِنْ جِئتَ اَرْضَ اَحَبَّتی
فحضّهم عنّی بِکُلِّ سَلاَمِ
وَبلّغْهُمُ اَنِیّ رَهِینُ صبَاَ بَةٍ
وَاَنَّ غَرَامِی فوق کُلّ غَرَام
p.107
وَانی لیرضینی طُروق خَیَالِکم
لو انَّ جُفُونی مُتِّعَتْ بِمَنامِ
وَلَسْتُ اُبَالِی بالجِنَانِ وَباللَّظی
اِذَا کان فِی تِلْک الدِّیار مَقَامِ

p.107
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . آ: اعتقاد کرد
  • ۲ . آ: نیکو نبود
  • ۳ . آ: آنچه حوایج اوست و ورای آن ضمان کرده
  • ۴ . آ: چه
  • ۵ . آ: «و ستردن است... ذکر حق» ندارد
  • ۶ . آ: رخت خود
  • ۷ . مج، آ: انت الامیر
  • ۸ . مج، آ: آن اعرابی + باخود
  • ۹ . مج، آ: از خزانۀ تو
  • ۱۰ . مج: مصراع «با روی... باید» ندارد
  • ۱۱ .آ: می گذاری
  • ۱۲ . آ: + و برخاست
  • ۱۳ . آ: تا آنجا
  • ۱۴ . آ: کودک را همچنان دید بر خود پیچان
  • ۱۵ . آ: و دامن از درع خویش درو کرد
  • ۱۶ . آ: زده است
  • ۱۷ . آ: دمی
  • ۱۸ . آ: بودی
  • ۱۹ . مج: انه لا بد منک، آ: + اعتقاد تو آن است که تو را از روزی چاره نیست و اعتقاد من آن است که روزی را از تو چاره نیست
  • ۲۰ . آ: فراز رفته
  • ۲۱ . آ: عشق زده
  • ۲۲ . آ: چشمۀ آب حیات
  • ۲۳ . آ: در حاشیه دارد: یا رب تو مرا به هیچ مغرور مکن وز خویشتنم به خلق مهجور مکن از دری رباطی و دهی ویرانه درویشی را از دل من دور مکن
  • ۲۴ . مج: ای جوانمرد همت کرد کعبه
  • ۲۵ . مر: بیاساید و ظواهر به کعبه اسرار برآساید، آ: به کعبه اسرار نرسد
  • ۲۶ . آ: + خواهی که ترا کعبه کند استقبال مایی و منی را به منا قربان کن
  • ۲۷ . آ: همه عالم
  • ۲۸ . آ: + است
  • ۲۹ . مر، آ: نهادیم
  • ۳۰ . آ: می زاید
  • ۳۱ . مج، آ: بیت «فلو لم یکن... سائله» ندارد
  • ۳۲ . مج: صحبت با دریا جز از کسی درست نیاید
  • ۳۳ . مج، آ: ز زخم پیکار...
  • ۳۴ . آ: بی اوش
  • ۳۵ . آ: از آب
  • ۳۶ . آ: هستی خودی
  • ۳۷ . آ: حوالات + به تو
  • ۳۸ . آ: فرمودند
  • ۳۹ . آ: صفت مرد
  • ۴۰ . آ: هلاک گردد
  • ۴۱ . آ: و جمعی اند که سر سوزنی، مر: و قومی اند
  • ۴۲ . آ: ردت بندد
  • ۴۳ . آ: پرناله و سوز کند
  • ۴۴ . مج: چو عشق خوفته بود...
  • ۴۵ . آ: نیامد
  • ۴۶ . آ: نبود
  • ۴۷ . آ: صفت دل
  • ۴۸ . آ: «است» ندارد
  • ۴۹ . آ: تیغ تیز
  • ۵۰ . آ: و آرام گرفت
  • ۵۱ . آ: گند شد
  • ۵۲ . مر: سر او طواف جولان نظیره قدس کند، آ. سر او در طواف و جولان
  • ۵۳ . آ: چون روش
  • ۵۴ . مج، آ: ابیات «آب مولیان... آید همی» را ندارند
  • ۵۵ . آ: بر + هشتاد.

p.108
۱۹ – الرَّزاق

رزّاق نامی است از نامهای خدای عزّ و جلَّ و حقیقتِ 1 رزق چیزی است که منفعت گرفتن 2 را مهیّا بود و مُعَدّ. و رزق منقسم است به حلال و حرام، و این از مسائل اصول است و اختلاف 3 در این مسئله معلوم است. و نشانِ آن کس که بحقیقت اعتقاد کرد که رزّاق خداوند است جلّ جلاله، آن است که بکُلّ دل بروی توکّل کند و از اغیار تبتُّل کند و خداوند – عزَّ و جلَّ – به لطف کارِ وی می سازد و هر دَمَش به انواعِ کرامت می نوازد.

آن مردی به نزدیکِ حاتم اصمّ آمد 4، او را گفت: به چه چیز روزگار می گذاری که دخلی و خرجی و ضیاعی و عقاری نداری؟ فقَالَ: مِنْ خزَانَتِه، گفت: از خزانۀ حق. گفت: نان از آسمان به تو می اندازد؟ فقالَ: لَولَم یَکُنْ لَهُ ألارض لکان یُلقی عَلَیّ الحُبْز مِنَ السَّماء. گفت: اگر زمین آنِ وی 5 نبودی نان از آسمان به من انداختی. فَقَالَ الرّجل: اَنْتُم تَقولونَ بِالکلام. فقَالَ لاَنَّهُ لم یَنزِل مِنَ السمَّاَء اِلاَّ ‌الکَلاَم. فقَالَ: اَنَا لاَ اَقْوی عَلی مجادلتک. فقالَ لاَنَّ الباطلَ لاَ یَقْوی مَعَ الحقّ. آن مرد گفت: شما مردمان را به سخنِ بسته گیرید. حاتم گفت 6: زیرا که از آسمان جز سخن نیامده است. گفت: من با تو، به حجّت برنیایم. گفت: زیرا که چون /33b/ حق آمد باطل رخت برگیرد و به هزیمت شود.

وهم حاتم را می آید که روزی به نزدیک قوم خود رد رفت 7 و گفت: اندیشۀ سفری در پیش است به چه قدر نفقه خواهی که بنهم ترا؟ گفت: به آن مقدار که حیات می نهم 8 نفقه بنِه.

p.109
حاتم گفت: مسئله مشکل آوردی، من چه می دانم که تو چند خواهی زیست. فَقالَتْ: کِلْهُ اِلَی مَنْ یَعْلَمُ. پس بگذار 9 به آن کس که داناست. چون حاتم برفت جماعتِ زنان 10 که در جوارِ او بودند درآمدند، و غمخوارگی می کردند 11 که حاتم رفت و ترا چیزی ننهاد. آن پیرزن گفت: شما دلِ فارغ دارید اِنَّهُ کَانَ اَکّالاً لِلرِّزقِ وَمَا کانَ رزَّاقاً، حاتم روزی خواره بود نه روزی دهنده.

آورده اند که مردی به نزدیک 12 شبلی آمد و شکایت کرد از عیال بسیار و معیشتِ تنگ، شبلی گفت: ای مرد به سرای خود در رَو و هر که روزی وی بر خدای نیست بدر بیرون کن.

آورده اند که جماعتی به نزدیکِ جنید – قَدّسَ الله رُوحَه – در شدند گفتند: اَنطلِبُ الرِّزق، روزی طلب کنیم؟ گفت: اگر دانید که کجاست طلب کنید. گفتند از خدای خواهیم. گفت اگر گمانتان می افتد که او شما را فراموش کرده است بخواهید. گفتند در خانه رویم و دَرْ دربندیم و توکّل کنیم. گفت: التجرِبةُ خَطرٌ. تجربت راهِ تا خطر است. قَالُوا فَمَا الْحِیلَةُ؟ قالَ: الحِیلَةُ تَرْکُ الحِیلة. گفتند پس حیلت چیست؟ گفت دست از حیلت برداشتن 13 و دل از اغیار برداشتن.

و آورده اند از یعقوبِ اَقْطع بصری که او گفت: وقتی در حرم بودم ده روز فاقه کشیدم و هیچیز نیافتم، ضعفی بر من پدید آمد 14 برخاستم و در آن وادی می گشتم تا باشد که چیزی یابم. از دور 15 شلجمی دیدم افکنده، رفتم و آن را برداشتم و از تغیّر و بوی که گرفته بود 16 آن شلجم، هر چند خواستم که به کار برم نتوانستم 17 وَکاَنَ قَائلاً یَقول لَی: جُعْتَ عَشَرَةَ ایّام وَاَخَدْتَ شلجَمَةً مُتَغیِّرةً. آن را بینداختم و در حرم رفتم و بنشستم 18، همی تا در این بودم مردی عجمی درآمد به حرم، و پیشِ من بنشست و قِمطرۀ شکر پیشِ من بنهاد و گفت: این خاص تُراست، گفتم سبب چیست که مرا اندر این خاص گردانیدی؟ گفت: ما در دریا نشسته بودیم از مدّتِ ده روز، همی موج بخاست و دریا مضطرب گشت و بیم بود که کشتی غرق شود هر کسی از ما نذری بکردند 19، من نذر کردم که اگر خدای – عزّ و جلَّ – مرا خلاص دهد این قمطره به صدقه دهم 20 به آن کس که اوّل دیدۀ من بر وی افتد از مجاوران حرم، و تو اوّل کسی. گفتم: سرِ این قمطره بگشای. سر بگشاد در وی کعکِ مصری دیدم و لوز مقشّر و شکّرِ سوده، از هر یکی مشتی برداشتم و گفتم: اکنون باقی به کودکان خود بر، تا هدیه ای باشد از من شما را. پس با خود گفتم: رِزْقُکَ یَسِیرُ اِلَیْکَ مُنْذُ عَشرَةَ اَیّامٍ وَاَنْتَ تَطْلبُهُ مِنَ الْوَادِی، ده روز

p.110
است تا روزی تو می آرند و تو به طلبِ آن از این سو و از آن سو می گردی.

و آورده اند که در امّتِ گذشته مردی بود در سفری /34a/ و با خود یک قرص داشت و هر بار که خواستی که آن قرص بخوری 21، گفتی: نباید که اگر این بخورم دیگر نیابم و هلاک گردم. و خداوند – عزّ و جلَّ – ملکی بر وی موکّل کرده که اگر آن قرص بخورد دیگریش ده 22. به عاقبت نخورد از بیم، و هلاک گشت.

ابراهیمِ خواص گفت – قَدَّسَ الله رُوحَه – : درتیه بنی اسرائیل می رفتم جوانی دیدم می رفت بی زاد و بی راحله، گفتم کجا می روی؟ گفت به مکّه، گفتم: بی زاد و بی راحله! گفت: یَا ضَعیِفُ الیَقیِن اَلَّذِی یَقْدِرُ عَلَی حَمْلِ السَّموات وَالْاَرضِ بغَیْرِ عَمَدٍ لاَیَقْدِرُ اَنْ یُبَلّغَنِی اِلَی مکّةَ بِغَیْرِ علاقة. این بگفت و قدم در گذاشت و او را پس از آن ندیدم تا به مکّه، چون آنجا رسیدم او را دیدم طواف می کرد و این بیت می گفت:

شعر
یَا عَیْنُ سُحیّ بَدَایَا نَفْسُ مُوتِی کَمَدَا
وَلاَ ‌تُجِیبِی اَحَدَا اِلاّ الجِلیلَ الصَّمَدا
فراز شدم و سلام کردم، جواب داد و گفت: اَاَنْتَ بَعْدُ فِی ضعْفِ یَقِینِکَ؟ گفت: ای شیخ آن بیماری 23 چگونه است؟

ای جوانمرد! هچ بیماری بتر از ضعفِ یقین 24 نیست، یقین با حق درست کن و دست تراست. اسم یقین است و علم یقین است و حق یقین است و حقیقت حق یقین است. اسم یقین عوام راست و علم یقین خواص راست و عین یقین اولیا راست و حق یقین انبیا راست و حقیقتِ حق یقین مصطفی راست صلواة الله علیه. قاعدۀ کار یقین درست است و مرد که مرد گردد به یقین گردد. یقین باید که به زفان رسد تا گوینده آید، به چشم رسد تا بیننده آید، به گوش رسد تا شنونده آید، به دست رسد تا گیرنده آید، به پای رسد تا رونده آید.

مصطفی می گوید صلوات الله علیه: عیسی – علیه السلام – بر روی آب برفت 25 و اگر یقینش زیادت بودی بر هوا برفتی. استاد بوعلی دقّاق گفت: این اشارت به خود کرد یعنی شبِ معراجِ ما که بر هوا می رفتیم از یقینِ کامل بود، گفتۀ ایشان است: اِرْحَم الاَغَنِیَاء لِقلَّةِ شُکرِهِم، وَ اِرْحَم الفُقَراء لِقلَّةِ صَبْرهِم، وَاِرْحَم الجَمِیعَ لِقلَّةِ یَقِینهِم. بر توانگران بخشای به کم شکری ایشان، و بر درویشان بخشای به کم صبری ایشان، و بر همه بخشای به کم یقینی ایشان.

p.111
سهل بن عبد‌الله تستری می گوید: حَرَامٌ عَلَی قَلْبٍ اَنْ یَشُمَّ رَائحةَ الیَقِین وَفِیِه سُکوُن الی غَیرِ‌الله، هر آن دلی که اندران دل ذره ای به غیر او نگرش است 26 حرام است که شمّه ای از ریحانِ یقین به وی رسد. اِذَا بَلغَ العَبْدُ حَقَائقَ الیَقِین صَارَ البَلاء عِنْدَهُ نِعْمَةً والرَّخاءُ مُصِیبَةً چون مرد به حقیقتِ یقین رسید محنت به نزدیک او نعمت گشت و نعمت محنت.

مردمان چنین گویند که ایّوب – علیه السَّلام – می گفت: مَسَّنِیَ الضُّرُّ آن توجُّع و حَنیِن از بلا بود، اما محقَّقان گفته اند: آن توجُّع از کشف بلا بود؛ زیرا که خداوند – جلَّ جلاله – به وی وحی فرستاد که یَا ایّوبُ اِنَّ هَذَا البَلاء قَدِ اخْتَارَهُ سَبْعِینَ نَبِیّاً قَبْلکَ فَمَا اخْتَرْتهُ اِلاّ لَکَ فلَمّا اَرَادَ ‌الله کَشْفَهُ، فَقَالَ مَسَّنِیَ الضُّرُّ. ای ایّوب /34b/ هفتاد پیغمبر این بلا از ما به تضرع و زاری بخواستند و ما در خزانۀ غیب مدخّر می داشتیم 27 خاص ترا. چون این کلمه به سمع عشق ایّوب رسیده بود و دانسته تخصیص خود، چون حق – جلَّ جلاله – خواست که آن بلا کشف کند ایّوب از سرِ غیرت بر سرِ بلیّت گفت: مَسَّنِی الضُّرُّ به کشف بلانه از بلا 28. سحرۀ فرعون که به عزّتِ فرعون سوگند خورده بودند و حبالِ مکر و تخیلات فاسد و عصِیّ خداع 29 خود آشکارا کرده چون آفتاب لطفِ الهیّت 30 از برج لامکان در سرای سرّشان بتافت 31 و آن کار نبود بازِ رازِ احدای صعوۀ هَوَس شان 32 در مخالبِ قهر خود گرفت نعرۀ آمنّا بر آوردند و جامۀ جفا به دستِ وفا چاک کردند و جرایدِ جرایم پاک کردند فرعوِن بی عون می گفت: لَاَ قطَعَنَّ اَیْدِیَکُم وَاَرْجُلَکُم مِنْ خِلاَفٍ وَلَاصَلِّبنّکُم فِی جُذُوعِ النَّخْلِ. دست و پای تان ببرّم و بر دارتان کنم 33. ایشان می گفتند: فَاقْضِ مَا اَنْتَ قَاضٍ. هر چه خواهی بکن ای سلیم دل، ما را بشارت می دهی نه تهدید می کنی، خصم بزرگتر ما را ماییم، آرزوی ما آن است که پیش از آنکه نظرِ تهمت آلود ما بر ما افتد در پناه نظرِ پاک حق سبحانه رسیم 34.

بیت
از خصم سر کوی کجا دارد بیم
آن کس که به پای کوی گم کرد گلیم
گفتۀ ایشان: الرّضا اِسْتِقْبَالُ الاَحْکَام بِالفَرَج. رضا استقبال سلطان حکم است بر بُراقِ فرج.

مصعَب از جمله تابعین بوده است، روزی جامۀ سپیده 35 پوشیده بود و بدان جامه فرو می نگریست و می گفت: چگونه نیکو بود که شاخ شاخ خون جگر بر جامۀ سپید 36 می رود. و چون این کلمه بر زفان او برفت ناگاه آواز حرب برآمد همی حرب را میان در بست و بجدّ و

p.112
عشق پیش آمد تیری بیامد و در آن سفت شانۀ وی 37 سخت گشت و آن خون به او فرو می رفت شاخ شاخ، به جراحت نگریست خُردک بود گفت: اِنَّ هَذِهِ لصَغِیِرَةٌ وَالله یُبَارِکُ فِی الصَّغیرِ. گفت: این جراحت خُرد است ولیکن خدای در خُرد برکت کند تا بزرگ گردد، این خود چه دلها بود.

معاذ را – رضی الله عنه – چون طاعون بر دست پدید آمد، دست در روی می مالید 38 و بوسه بر می داد، چون در سکرات مرگ افتاد و آن شدّت نزع پدید آمد می گفت: اُخْنُقنیِ خَنْقَکَ فَوَعِزّتَکَ اِنّی لأحبّکَ؛ خَنْق، آن باشد که حلق کسی بگیری و می افشاری. معاذ می گفت بیفشار بی آزرم وار که 39 دوست می دارم.

بیت
ای چراغِ جهان غلام تواَم
هر چه خواهی بکن زمانۀ تست
هر کجا بینیَم کمان درکش
کین دل و جان من نشانۀ تست

آن عزیزی می گوید: به عیادت آن درویشی رفتم 40 و گفتم: لَیْسَ بصَادِقٍ فِی حُبِّهِ مَنْ لَمْ یَصْبِر عَلیَ ضَربهِ. هر که در زخم او 41 صبر نکند در حبّ او صادق نبوَد. آن درویش سر برآورده و گفت: غلط کردی، و گفت: لَیْسَ بصَادِقٍ فی حُبِّهِ مَنْ لَمْ یَتَلَذّذ بِضَرْبهِ. هر که از زخم او لذت نیابد در محبّت او صادق نبود. /35a/

مشایخ عراق گفتند 42: لاَ یَصِیرُ الرَّجُلُ عَارِفاً حتَّی یَسْتَوِی عِنْدَهُ الْمَنْعُ وَالْعَطَاء. مرد به سر مسئلۀ معرفت نرسد تا منع و عطا نزدِ او یکسان نشود. فَاَنْکَر الشَّبْلِی ذلِکَ وَ قَالَ لاَ بَلْ انّمَا یَصِیرُ عَارِفاً اِذَا کَانَ الْمَنْعُ اَحَبّ اِلَیْهِ مِنَ العَطَاء لانّ المَنْعَ مُرَادُ الحقّ وَ العَطَاء مُرادُ العَبْدِ وَالعَارِفُ مَنْ یَجْعَل مُرادَهُ فداء مُرادِ مُرادِهِ. شبلی گفت: آن غلط است، مرد آنگاه عارف گردد که به نزدیکِ او منع بر عطا بچربد، زیرا که منع مرادِ حق است علی الخصوص، و در عطا مرادِ بنده است و عارف حقیقتی آن است که مراد خود را فدای مرادِ مراد گرداند.

آورده اند که یکی از پادشاهان 43 را بیداریی در راهِ دین پدید آمد چندانی قطرات حسرات از غمام غم بر زمینِ رخساره ببارید که چشم او بریخت، او را گفتند: این چندین جدّ و جهد کردی حق – جلَّ جلاله – بدین مجاهدت ترا چه داد؟ فَقَالَ: اَعْطَانِی الْکُلّ لاَنَّه سَلَبَنیِ مُرَادِی وَ عَوَّضَنی عَلَیه اَنْ لاَ اُرِید اِلاّ مَا یرید هُوَ. گفت همه داد زیرا که مراد من بستد و عوضِ آن داد که نخواهم مگر آنچه او خواهد.

p.113

بُوذَر – رضی الله عنه – گفت: یَا حَبَّذا المَکْرُوهَاتُ الثَّلاثُ المَرَضُ وَالْفَقْرُ وَ المَوْت. چه خوش است آن سه شربتِ مکروه: مرض و فقر و موت.

ایشان چون دانستند که مرادِ حق در بی مرادی ایشان است مراد خویش در مرادِ او بباختند و گفتند همه آن بادا که او خواهد و هیچ آن مبادا که ما خواهیم. حرف مختصر این است که خونِ جگرِ ابدال با سرشکِ دیده بر آمیختند و از وی ملاطِ لبناتِ قصر عشق ساختند و منادی بی نیازی بر بالای قصر 44 فرستادند تا این ندا به اَسْماع عشّاق رسانید که مَا هَذَا الاّ بِبَذْلِ الرُّوحِ وَ اِلاّ فَلاَ تَشْتَغِلْ بتُرَّهاتِ الصُّوفِیّة.

این راه نیاز است نه راه ناز است 45. اوّل چیزی که با مصطفی کرد آن کرد که پدر و مادرش از پیش برداشت تا نازِ مادران نبیند و در حِجْر شفقت پدران ننشیند اِنَّا سَنُلْقِی عَلَیْکَ قَوْلاً ثَقِیلاً. ای محمّد به غارِ حرادر آمدی و خلوتگاه ساختی، ولیکن عقبه ای در پیش است، به در خانۀ بو جهل می باید شد و در زیر شکنبۀ اشتر می بباید نازید و دندان فدای سنگدلان 46 می باید کرد و رخساره را به خوِن دل خلوق می باید زد 47، از ما می باید ستد و به خلق می باید رسانید و در میانه راست می باشی 49. اینت عجب کاری، صحبت با خلق با تجرید از خلق، همه دست در دامنِ تو زده، و تو به دل به کس التفات ناکرده.

ای جوانمرد! آنکه بی صحبت خلق، دل با خدای دارد چنان نبود که با صحبتِ خلق دل با خدای دارد و آن که در مسجد دل با خدای دارد چنان نبود که در بازار دل با خدای دارد. آورده اند 50 که آن مردی از مردانِ راه در آن صحرای می آمد شیری صید کرد بر پشت وی نشست و افعی را بگرفت و تازیانه ساخت و به شهر در آمد و به درِ دکّانِ نانوایی 51 رسید آن خبّار او را گفت: ای مرد این 52 چه کار است کارِ مردان این است که در میان دو پلۀ ترازو نشینی و دل با خدا یکی داری، خداوند – جلَّ جلاله – مؤمن قوی 53 را دوست می دارد.

ای درویش اصلی است در راه، عظیم، کسی را مسلّم است که به خلق دیده باز کند که به دیدار خلق دیدار حق از دست ندهد امّا هر که به دیدارِ خلق دیدارِ حق از دست بدهد او را مسلّم نیست که در خلق نگرد. بارِ رسالت باری است بس گران؛ /35b/ با خلق روزگار گذاشتن و از خلق پاک بودن. محمّد رسول الله به غارِ حرا آمد بر پشت هیچ بار نه، پشت راست 54 باز آمد پشت دو تا گشته 55 و لرزه بر اندام افتاده.

p.114

بیت
تو کار همی سازی دل بردنِ ما را
ما کار همی سازیم 56 مر صبر و دعا را
چون از کوه باز آمد خدیجه را گفت: زَمَّلوُنِی زَمَّلُونِی. آن گلیم در سر کشید و سرباز نهاد، جبرئیل حالی از حضرت جلال می آمد که یَا ایُّهَا المُزَّمِّل یَا ایُّهَا المُدَّثِّر. ای مردِ گلیم در سر کشیده در راه ما چنین نازک و نازنین نتوان بود.

بیت
خون صدّیقان بپالودند از آن 57 ره ساختند
جز بجان رفتن درین ره یک قدم را بار نیست
این کارِ دلیران است، ای جوامرد تا سپر در بر نیفکنی 58 و سینه به تیر نیاوری 59 نامِ شجاعت بر تو ننشیند 60. تا مرد را سپر در دست است هنوز دل از جان بر نگرفته است چون سپر بیفکند و اسب را پی کرد و شمشیر بکشید و پای بر زمین زد، و آنگاه بباید دانست که دل از جان برداشت 61.

بیت
وَمَا الْعُلْیاء اِلاّ فِی سِنانٍ
طَرِیدِ الحدّ یکرع فِی قَتِیل
و فی ردّ الظّبِی حمر الحواشی
وقود الخیل دَامَیة الجَحُول
فَثَارَ المَجدُ فِی غُرر المَوَاضِی
وَثَوْب الْعزّ فِی غُرَر الخیول

آورده اند که یحیی – صلواة الله علیه – آن پاکِ پاک زاده چندانی بگریست که پوست از روی برفت و در رخسارۀ وی مغاکها پدید آمد و بر گریه چندان مداومت کرد به بَدَلِ آب خون روان شد.

شعر
عَجِبْتُ مِنْ دَمْعِی وَعَیْنِی
مِنْ قَبلِ بَیْنِی و بَعْدِ بَیْنِی
قَدْ کانَ عَیْنِی بِغَیْرِ دَمْعٍ
فَصَارَ دَمْعِی بِغَیْرِ عَیْنِی

آنگاه زکریّا – علیه السَّلام – از دور، به درد، به فرزند می نگرستی 62 و گاه گاه آن خون دیدۀ او را به پُنْبَگکی بچیدی 63 و بیفشاردی، آن خون از آن پنبه بچکیدی، روزی گفت: بار خدایا بر این بیچاره ببخشای که آرام و قرارش نیست. خطاب آمد که یا زکرّیا تو شفقتِ خویش دور دار که بر درگاهِ ما چنین نازک نتوان بود 64.

ای درویش سرّی است بالله العَظیم که اگر آن دردها و بلاها و محنتها نبودی و به تقدیر

p.115
تو را در وجود آوردندی و دست گرفتندی و به بهشت بردندی 65، ذرّه ای لذّت نیافتی. دلیل بر اینکه آدم رفت و لذّت نیافت آن روز که بر تختِ بخت در فردوسِ اعلی بنشینی و پای گِرد زنی، و منقاشِ لطف بگیری و خاریکان یکان از پای بیرون کنی 66 و می گویی: دریغ که این خار در پای شد و درجان نشد.

روندگان لذّت آنگاه بیابند که به مقعدِ صدق و معهد لطف رسند و او جلَّ جلاله به خودی خود ندا می کند که ای دوستانِ ما رنجکهاتان رسید بِعَیْنِی مَا یتحمَّل المتَحمِّلُون و مِنْ اَجْلِی اَعَزَّعَلَیَّ ما تَحَمَّلْتُم. آن رنجکها 67 که به شما رسید من می دیدم. آنگاه داود را گوید: قُمْ فَمجِّدْنِی بِذَلِکَ الصَّوتِ الرَّحیم. یکی دوستان ما را در بوستان لطف به آوازِ خوشِ خویش 68 میزبانی کن، مایدۀ رحمان /36a/ و دعوت چنان و ضیافت چنان و سماع چنان و قبول چنان، مزامیرِ اُنس فی مَقَاصِیر قُدس بانواع التَّحْمِید و الوان التمجید. مرید به مراد رسید آب به آبخانه باز شد، مرغ به سوی آشیانه شتافت، دودها برخاسته، گردها بنشسته، کار به این باز آمد که اَلْعَبْدُ وَالرَّبُّ وَالْرَّبُّ وَالْعَبْدُ.

p.115 - 116
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . مر: صفت
  • ۲ . مج: منفعت خلق را گرفتن
  • ۳ . آ: خلاف
  • ۴ . مر: به نزدیک حاکم آمد
  • ۵ . آ: از وی
  • ۶ . آ: حاکم گفت
  • ۷ . مر: قوم خود رفت
  • ۸ . آ: می نهی
  • ۹ . آ: باز گذار
  • ۱۰ . آ: جماعتی از زنان
  • ۱۱ . مر: می خوردند
  • ۱۲ . مر: مردی نزدیک
  • ۱۳ . آ: بداشتن
  • ۱۴ . آ: در من
  • ۱۵ . آ:«از دور» ندارد
  • ۱۶ . مر: از تغیّر گرفته بود
  • ۱۷ . آ، کب: به جهدی تمام + نتوانستم
  • ۱۸ . مر: بنشستم تا در این
  • ۱۹ . آ: بکرد
  • ۲۰ . آ، مج: بدهم
  • ۲۱ . آ: و هر بار که خواستی که بخورد
  • ۲۲ . آ: بده
  • ۲۳ . آ: بیماری ضعیف
  • ۲۴ . آ: بیماری ضعف یقین
  • ۲۵ . آ: بر روی آب که رفت
  • ۲۶ . کب: آویزش است
  • ۲۷ . آ: می داشته ایم
  • ۲۸ . مج، آ: وجود بلا
  • ۲۹ . آ: «خداع» ندارد
  • ۳۰ . آ: لطف ربّانی
  • ۳۱ . آ: تافت
  • ۳۲ . آ: هوش شان را
  • ۳۳ . آ: بردار کنم
  • ۳۴ . مج: نظر پاک او به او رسم
  • ۳۵ . آ، مج: سپید نو
  • ۳۶ . مر: خون بر جامۀ سپید
  • ۳۷ . آ: در آن سینه او
  • ۳۸ . مر: معاد را طاعون بر دست بدید در روی می مالید
  • ۳۹ . آ: بی آزرم که
  • ۴۰ . آ: در رفتم
  • ۴۱ . آ: بر ضرب او
  • ۴۲ . آ: از عراق + چنین گفتند
  • ۴۳ . مج، آ: پادشاه زادگان
  • ۴۴ . آ: آن قصر
  • ۴۵ . آ: نه راه راز است
  • ۴۶ . آ: سنگی سنگدان
  • ۴۷ . مج: می باید کرد
  • ۴۸ . آ: می باید شنید
  • ۴۹ . آ: می باید بود
  • ۵۰ . مر: دل با خدای دار، آورده اند
  • ۵۱ . آ: نانبای
  • ۵۲ . آ: ای مردی این چه
  • ۵۳ . آ: قویدل
  • ۵۴ . آ: نداشت راست
  • ۵۵ . آ. دو تا شده
  • ۵٦ . آ، مج: من کار همی سازم
  • ۵٧ . مج، آ: ازو
  • ۵٨ . آ: نیفکندی
  • ۵٩ . آ: تیرناک نیاوردی
  • ۶۰ . آ: بنشینید
  • ۶۱ . آ: آنگه دل از جان برداشت
  • ۶۲ . تو: به درد فرزند نگریستی، آ: می نگریست
  • ۶۳ . مر: پنبه بچیدی
  • ۶۴ . آ: نازنین نتوان بو، تو: نتوانی بودی
  • ۶۵ . آ: آوردندی
  • ۶۶ . تو: ویکان یکان خار از پای بیرون می گیری، آ: بیرون می کنی
  • ۶۷ . مر: رنجها
  • ۶۸ . مر: به آواز خویش.

p.117
۲۰ – الفَتَّاح

این نامی است 1 از نامهای خدای عزَّ و جلَّ. و فتح در لغت به معنی قضا آمده است و عرب قاضی را فتّاح گویند؛ زیرا که او به قضای خویش بگشاید خصومتها را. و حق – جلَّ جلاله – فتّاح است به معنی آنکه قاضی است و فتّاح است به معنی آنکه گشایندۀ ابوابِ ارزاق و خیرات است. عرب چنین گویند: فَتَح لَهُم بَابَ الْخَیْرِ وَ فَتَحَ عَلَیْهِم بَابَ الشَّرٍّ.

و چون بندۀ مؤمن اعتقاد کرد که ربّ الارباب فتّاح ابواب است باید که ابواب خوف و طمع و رغبت و رهبتِ به خلق بر خود بندد. در مقام حسن انتظار به قدم ترکِ ارادت و اختیار در مجاری اقدار واقف بود 2. در مجامع جمعیّت در محراب فردیّت معتکف بود، به قصور و تقصیر و عجز و آلودگی خود معترف بود. وجودِ جودِ الهی را مترقّب بود. از طلب نصیب و حظِّ خود غایب بود، جز در میدانِ لطفِ قِدَم قَدَم نزند، جز با دوست در لا بُدِّ خود دم نزند.

ای درویش هر دل که قدر حق 3 در آن دل نزول گیرد 4 قدر همه عالم رخت برگرفت. و هر آن دیده ای که مشاهدۀ حق در آن دیده جای گرفت همه مشاهده ها در آن مشاهده متلاشی گشت.

شعر
اَنِسْتُ بِه فَلاَ اَبْغی سِوَاهُ
مخَافَةَ اَنْ اَضِلّ فَلاَ اَرَاهُ
تا مرد به مرکزِ کار نرسید و بر سرِّ مسئله واقف نگشت 5 دست به هر شاخی می زند و به هر
p.118
چیزی تعلُّق می کند، باز چون به سرِ کنوزِ اسرار رسید و معادنِ حقایق و ینابیعِ الطاف باز یافت و بعینُ الحَیْاة حیاتِ طیبه باز افتاد وجودِ خلق در مقابلۀ وجودِ حق عدم بیند و بقای خلق در مقابلۀ بقای حق فنا داند 6 و عزِّ خلق در مقابلۀ عزِّ حق ذّل شناسد. زاویه از اوطانِ بشریّت، و ساحت آدمیّت 7 و منازِل انسانیّت برگیرد و به سرادقاتِ جلال بزند 8، بداند که از فقر غنا طلبیدن مُحال است و از منبع فنا سرمایۀ بقا گرفتن 9 جهل است، در عین مشاهده مستهلک گردد و در بحرِ مکاشفه مستغرق شود بر مثال ذرّۀ آفتاب گردد که جز در شهودِ جمالِ وی پیدا نیاید.

ای درویش ستارگانی که بر این 10 قبّۀ بلنداند و در عالم علوی اند هر یک شعلۀ نور در دهان گرفته، بصورت از این ذرّه ها که در عالم سفلی اند بسیار عزیزتراند؛ زیرا که نور و ضیا و بَهاء و سنا دارند. و این ذرّه هبایی است 11 در هوایی بمانده در قدمِ وجود و عدم متحیّر، لیکن تو بدان بلندی و ضیا و صفا و سنای ستارگان منگر و بدین نیستی و کم کاستی ذرّه منگر، صبر کن تا خسرو سیارگان و رئیس الکواکب سر بر زند آن عالی منزلتِ رفیع درجتِ بلند رتبت را بینی که نهان گردد و بی نام و نشان گردد، و آن مختصر شکلِ حقیر نهاد از حیزّ کم کاستی /36b/ به صحرای ظهور آید حکمت الهی و سرَّ رَبانی در این چیست؟ آن است که نجوم را که رُجُوم شیاطین اند 12 در بند نخوت پیدایی 13 و سَرْ گرفتگی ظهور نور خوداند، و مملکتِ خرشید زحمت دویی برنگیرد لاَ یَجْتَمِعُ سَیْفَانِ فِی غَمْدٍ وَلاَ لَیْثَانِ فِی غَابَةٍ. لا جرم چون سلطانِ آفتاب بر مرکبِ نور نشست و در میدانِ عزّ بتاخت، ایشان نقابِ نومیدی و برقع خجالت در روی کشند و از ظهور نور خود تبرّا کنند، امّا این ذرّه عاجزی است در مهدِ افلاس بپرورده، پنداشتها از وی فرو ریخته، اسیرِ بادی ببوده، نه مقبوض کفّ آید نه مُدْرَک طَرْف. راست چون خرشید عالم آرای از مطلعِ شرفِ خود سر برزند او در صفتِ عجز و ذلّ و نعت تذلّل پیشِ آفتاب به خدمت آید آفتاب به حکم کرم خلعتی از نوِر خود در وی پوشاند، آنگاه آن ذرّه در خلعتِ ضیای آفتاب بر دیده ها تجلّی کند.

چون این مقدّمه معلوم گشت بحقیقت دان که مردانِ وی با جمال و جلال الهیّت همچنین اند، آنان که دعوی خویشتن بینی کنند و بر اعمال و احوال خود اعتماد دارند و در پنداشتِ وجودِ خویش چون ستارگان اند که با آفتاب در روشنایی شرکت می جویند؛ لاجرم چون آفتاب جلالِ الهیّت از برجِ صمدیّت طالع گردد همه روی در نقابِ خجالت کشند و

p.119
انگشتِ تحیّر به دندان تحسُّر گیرند 14 و معلوم شان گردد که به دستِ بشر جز باد نیست. و آنان که از شهوتِ شهرت 15 پاک گشته اند 16 و از کلّ دعاوی بیزار شده، و از خویشتن بینی برهنه آمده، و دیده در جمال حضرت نهاده، و دمیدن صبح وصال را منتظر نشسته، بر مثال آن ذرّه اند که چون آفتاب جلال سر از برج جمال برزند نیازمندِ حضرت و مستمند عزّت و عاجز راه و افتادۀ درگاه به زانوی تذلُّل و تضرُّع درآیند و دستِ نیاز بردارند و در لباس افلاس پیش آیند کرم پادشاهی و جُودِ الهی خلعتی از نوِر خاص در ایشان پوشاند که در این خلعت بر دیده ها آشکارا گردد.

بیت
خرشید تویی به ذرّه من مانندم
چون ذرّه به خرشید همی دانندَم 17

و اینجا سرّی دیگر است، خدای می گوید جلّ جلاله: اِنّا عَرَضْنَا الاَمَانَةَ عَلیَ السَّمواتِ وَالاْرْضِ وَالجِبالِ، الآیة. آفتاب امانت که از برجِ عرضِ الهیّت بتافت ملائکۀ ملکوت که اَنْد هزار سال در ریاضِ تقدیس عبهرِ تسبیح و نسرین تحمید و گلِ تهلیل به مشامِ اِمتثال 18 چریده بودند و نعرۀ وَنَحْنُ نُسَبّحُ بِحَمْدِکَ زدند و عربدۀ وَنُقَدِّس لَکَ کرده، ستاره وار رختِ بینوایی در بستند و به عجز و شکستگی خود معترف گشتند «فَاَبَیْنَ اَنْ یَحْمِلْنهَا» اِباء اَشفاقٍ لاَ اِباء استکبار پیش آوردند 19 و آن ذرّۀ خاک بی باک از آستینِ فقر و فاقه دستِ نیاز بیرون کرد و آن امانت را به جان باز گرفت و از دو عالم به ذرّه ای نیندیشید.

بیت
مندیش از آن حدیث و در پوش کفن
مردانه دودستِ خویش آنگاه بزن
در شهر بگوی یا تو باشی یا من
شوریده بُوَد کارِ ولایت به دو تن 20

ای جوامرد! تا نپنداری که مراد از عرضِ امانت بر آسمان و زمین، قبول آسمان و زمین بود که اگر به تقدیر مراد قبول ایشان بودی قبول کردندی تا مرادِ او /37a/ بر زمین نیوفتد و لیکن نخست بر نااهل عرضه کنند تا اهل از جای برخیزد 21 و دست در دامنِ مقصود آویزد 22 ایّاکَ اعنی وَاسْمَعِی 23.

ای درویش اگر به تقدیر بسی جامۀ نَوْ بنهی 24 با پارۀ سوخته، و آنگاه سنگ بر آهن زنی، آتش در سوخته آویزد نه در جامۀ نَو. ای آتش چیست که در جامۀ نو نمی آویزی و قصدِ این سوخته می کنی؟ گفت: آری این سوخته ممتحن ماست 25 و شرط آن است که چون به

p.120
اوَّلش بسوزیم به آخر با وی بسازیم. آدم – صلواة الله علیه – حریق نارِ محبّت و سوختۀ آتش مودّت بود و موجودات دیگر را از سرِّ محبَت خبر نبود، چون سنگِ امرِ سلطانی بر آهنِ حکمِ یزدانی زدند، آتشِ بی نیازی بجست جز سوختۀ عهد در نگرفت 26.

بیت
ترسم که زبهر مجلس افروختنی
در عشق چه نکته هاست بر دوختنی 27
ای بیخبر از سوخته و سوختنی
عشق آمدنی بُوَد نه آموختنی
آسمان گفت: ما را صفت رفعت است. زمین گفت: ما را خلعت بسطت است. کوه گفت ما را خلعت 28 ثبات است و در من معادن جواهر است نباید که آفتی به ما باز خورد و این اوصاف و خلعتها از ما بشود 29 این مشتی خاک گفت 30 مرا چیست که از من بستانند هر چه را ذلیل کنند در خاک مالند، خاک را در چه مالند؟ مردانه پیش آمد و باری که هیاکلِ افلاک نکشید بر کاهل رجولیّت خود نهاد و نعرۀ هَل مِنْ مَزِید می زد.

ای درویش! آدم را همّتی بود در سر، که او ستد و داد با همّتِ خویش می کرد و آدمی هر کجا رسید به همّت رسید والاّ از آنجا که نهاد اوست نبایستی که او جایی رسیدی. 31 اوَّل که او را در وجود آوردند طرازِ جود 32 و اعزاز و کسوتِ تخلیق وی کشیدند و مسجودِ ملایکه گردانیدند و نامِ سلطنت و خلافت او در منشور عهد او ثبت کردند و هشت بهشت خالصه به وی دادند که یَا آدَم اسْکُنْ اَنتَ و زوجُک الجَنَّةَ، الآَیة. یا آدم صفی در سرای بقا و دار خلود بر مقتضای ارادت و خواستِ خود تصرّف می کن در عیشِ رَغْد، ساختۀ کارِ یوم وَعد می باش؛ همی همّتِ سرکشِ آدم پای در مرکبِ عشق سلطانْ وش آورد و از ترکشِ تجرید تیری از تفرید برکشید و بر کمان کمی نهاد و از بند تا بند بر کشید و طاووس آراستۀ فردوس را که در روضۀ جَنّة المأوی می خرامید بیفکند 33 که این راه مجرّدان است و این کار، کارِ بلندْ همّتان است و این درگاه، درگاهِ مقرّبان است 34، مکان و زمان و اعیان و آثار و اطلال و اشکال و موجودات و معلومات بکلّی باید که از پیشِ تو برخیزد. و هیچ چیز از این در دامنِ تو نیاویزد تا نامِ آزادگی بر تو بنشیند، و تا نام آزادی بر تو ننشت از تو بندگی درست نیاید 35.

آورده اند که شیخ بو‌سعید – قَدَّسَ الله رُوحَه – خبر دادند که فلان جای مقامری است استاد، و از وی حکایتها کردند. بر دلش آمد که ما را باید که این مرد را ببینیم و ایشان خواهند که دیدۀ ایشان بر هر چیزی بگذرد تا از آن سرّی گیرند. 36 برخاست با جماعتِ

p.121
درویشان و برفت /37b/ تا بدان موضع که آن مقامر بود، او را دید بوریایی بر خویشتن 37 پیچیده و بر خاکستری نشسته. شیخ متعجّب گشت از آن حال، فراز شد و گفت: این مقامر استاد تویی 38؟ گفت: چنین می گویند. گفت: نام 39 استادی به چه یافتی؟ گفت به راست بازی و پاکبازی.

بیت
گرچه به عمل ز‌سر فرازان ماییم
وز علم ز‌خلق بی نیازان ماییم
افکندۀ کعبتین تازان ماییم
خاک کف پای پاک بازان ماییم
آن مرد که به کعبه می رود تا حج بیارد او را گویند: احرام باید گرفت، گوید: احرام 40 چیست؟ گویند آنکه غسلی بیاری و به ترکِ نصیبها 41 بگویی و عمامۀ خواجگی از سر بنهی و جامۀ رعنایی از بر بکشی و با شهوات و لذاتِ نَفْس نپیوندی، پس اِزاری درپوشی وردایی در خود گیری 42 و از نیاز و درد روی 43 به مقصدِ خود آری و لبّیک می زنی. ای عجب آنکه قصدِ خانه می کند او را با نصیب قرار گرفتن مسلّم نیست، آنکه قصدِ حق می کند او را با نصیب قرار گرفتن کی مسلّم آید و این شرط ظاهر است که به او مضاف است که وَ طَهِّرْ بَیْتِی. امّا احرام باطن آن است 44 که از جمله اغیار بریده باشی و اِزاری از نیاز 45 بر بسته باشی وردایی از وفا و بردباری برافکنده و در عالمِ صدق لبّیکِ عشق زده و روی در بادیۀ فردا نیّت نهاده و از سرِ درد بر مشاهدۀ وحدانیّت این نعره زده:
بیت
گر کعبۀ وصلِ تو کند بر ما ناز
از بادیۀ هجر که داردمان باز 46
ما می گردیم در بیابانِ دراز
کز دور روا بُوَد سوی کعبه نماز

ابراهیم و اسماعیل را – صلوات الله علیهما – گفت: مرا خانه ای بنا کنید بوَادٍ غَیْر ذِی زَرع، از مشتی سنگ، از یک جانبِ او بَرّی بی نهایت، و از یک جانبِ او بحری بی غایت 47، و طراز اضافت بیت الله بر آستینِ اعزاز او کشید 48، و آنگه تو که ابراهیمی بر بالای کوه بُوقُبَیْس برآی و بانگی در مسامع طالبانِ راهِ رضای ما افکن 49 و نظاره کنید تا عشقبازی عاشقان ما بینیند با وی. یکی خانه است از سنگ برآورده وَلَکِنْ مَنْ صَبَرَ عَنْه فَقَلْبُهُ اَقْسیَ مِنَ الحِجَارَةِ هر که از زیارت وی صبر کند دلش از سنگِ وی سختْ تر است. یکی خانه است از سنگ برآورده، و لیکن مغناطیس دلهاست اگر خانه ای بودی از جواهرِ نفیس برآورده

p.122
مثلاً، یا از زبرجد و یاقوت و لعل، یا در میانِ بساتین و حدایق و ریاض و انهار و اشجار بودی، اگر کسی به زیارتِ آن میل کردی مستعجب نبودی. مشتی سنگ به هزار فرسنگ بر هم نهاده و از بادیۀ مردمْ خوار دریایی ساخته و صد هزار اعرابی جلفِ سختْ دل بر راهِ او نشانده و آتشِ عشق عشّاق هروز 50 زیادت تر و تیزتر 51 کعبه بر مثال شمع است و عاشقان بر مثال پروانه اند، و آتش معشوقِ بی رحم، و پروانۀ عاشقِ بی صبر.

بَنُو عُذْرَه حیّی اند از احیاء عرب، که مَثَل زنند به عشقِ ایشان، و هر که از ایشان عاشق شود غالب آن بُوَد که هلاک شود. 52 آن یکی را از این قوم پرسیدند /38a/ که سببِ این چیست؟ گفت: فِی قُلوُبنَا رِقَّةٌ وَلنِسَائنَا عِفَّةٌ، رقّت بر دلِ ما غالب است و عَفَاف بر زنان ما. او در ظواهر کعبه ای بنا کرد و در بواطن کعبه ای بنا کرد، دلها در سینه ها بر مثالِ 54 کعبه ای است، آن کعبه از احجار، و این کعبه از اسرار. آن کعبه مطافِ اصنافِ خلایق، این کعبه مطافِ الطاف خالق. آن کعبه منظور خلق، این کعبه منظور حق. آن کعبه قبلۀ قلوبِ خلق، این کعبه قبلۀ قبول حق. آن کعبه مبنی ابراهیم، این کعبه مبنی لطفِ کریم. آن مسجد حرام است این مسجد کرام است. آنجا عرفات است اینجا تحیّات است 55. آنجا حرم است اینجا کرم است 56. آنجا مروه و صفاست اینجا فنون محبّت و وفاست 57. آنجا مشاعر و شعایر است اینجا تُحَف و بشایر است. آن خانه مثابة للناس است این خانه محلِّ استیناس است. آنجا مقام خلیل است اینجا مقام لطف جلیل است. آنجا طایف و عاکف و رکوع و سجود است اینجا لطایف و معارف و آثار و انوار جود است. آنجا آیات بیّنات است اینجا رایات ولایات و سعادات است. آنجا سِقَایۀ حاجّ است اینجا پادشاه تخت و تاج است 58. آنجا چشمۀ زمزم است اینجا اقداح الطاف دَمادَم است. آنجا رکن یمانی است اینجا کنور معانی است. آنجا حجر اَسْود است 59 اینجا سویدای سرِّ مؤبّد است. آنجا حجّ مبرور و عملِ مشکور است اینجا ینابیع سرور و حبور و حضور و نور است. آنجا مُزْدَلِفَه و مِنَاست اینجا قربت و زُلفت و اصطفاست. آنجا مسجد خَیْف است اینجا منزل وَجَل و خوف است. این کعبۀ مقدّسه و باغ و بوستان که ولایتِ سینۀ دوستان را 60 ساخته اند و به لطف بپرداخته اند، در جنّة المأوی و فردوس اعلی نباشد 61 باغ این باغ است و جنّت این جنّت است و قصر این قصر است و فردوس این فردوس است و شجره این شجره است و ثمره این ثمره است وَ مَثَلُ کَلِمَةٍ طَیِبَةٍ، الآیه. تخمِ این درخت چیست آنگه اصلِ وی چیست 62 و فرع وی چیست؟ آب وی چیست

p.123
و ثمرۀ وی چیست؟ آن ثمره چه طعم دارد و برزگرِ این درخت کیست؟ این درخت آنِ کیست 63، این درخت در کدام زمین روید 64؟

اَنَسِ مالک – رضی الله عنه – روایت کند که مصطفی – صلواة الله علیه – چنین گفت:
اِنّ مَثَلَ هَذَا الدِّین کَمَثَل شَجَرة ثابتة اَلْایمانُ اَصْلُهَا وَالزَّکاةُ فَرْعُهَا وَالصّیَامُ عُرُوقُهَا وَالصَّلاةُ مَاؤها وَالحُسْن الخُلْق وَرقها وَالکَفُّ عَنْ مَحَارِمِ اللهِ ثَمَرَتُهَا فَکَمَا لاَ یَکْمُلُ الشَجَرَةُ اِلاّ بِثَمَرةٍ طَیِبّةٍ لاَ یَکْمل الایمانُ اِلاّ بِالکفّ عِنْ مَحَارِمِ الله.

اینکه رفت زفان علم است 65، امّا زفان سرّ آن است که تخمِ این درخت لطف است اللهُ لَطیِفٌ بِعِبادِه، اصلِ او اقرار است شَهِدَ ‌اللهُ اَنَّهُ لاَ اِلَه اِلاّ هُو، و فرع او معاملت ایمان است اِلْایِمَانُ اِعْتِقَادٌ بِالْقَلْبِ وَ اِقْرَارٌ بِاللِّسَانِ وَ عَمَلٌ بِالجَوَارِح 66، آبِ وی از قیضِ فضل است 67 قُلْ بِفَضْلِ اللهِ وَ بِرَحْمَتِهِ ذَلِکَ فَضْلُ اللهِ، یَبْعَثُ الرَّبُّ سُبْحَانَهُ سَحَابَ الْاِفْضَال /38b/ وَ غَمَامَ الاِقْبَالِ فیُمْطِرُ عَلیَ النفْسِ مَطَرَالکِفایَةِ، وَ عَلَی القَلْبِ مَطَرَ الهِدَایِةِ، وَ عَلیَ اللِّسَانِ مَطَرَ اللَّطَافَةِ، وَ‌علَیَ اْلاَرْکانِ مَطَرَ النّظافَةِ، وَ‌عَلَی السِرِّ مَطَرَ المِنّةِ، وَ عَلیَ الرُّوحِ مَطَرَ النِّعْمَةِ، فَیَنْبُتُ مِنْ مَطَرِ الکِفَایَةِ الطَّاعَةُ وَالْوَفَاء وَ مِنْ مَطَرِ الهِدَایَةِ الشَّوق وَالصَّفاء وَ مِنْ مَطَرِ اللّطَافَة الشکرْ وَالثّنَاء وَ مِنْ مَطِر النّظافَةِ الذِّکْرُ وَالدُّعاء وَ مِنْ مَطرِ‌المنَّةِ السُّرور وَالحَیَاء، وَ مِنْ مَطرِ النِّعْمَةِ الرُّؤیةُ، واللّقَاء. برگِ وی بی برگی است مَنْ اَحَبَّنا اَفْلَسَ وَ مَنْ طَلَبَنَا تَوَسْوَسَ. ثمرۀ وی توحید است، وَالتَّوْحِیدُ التّجرُّدُ عَنْ عَالَم الاَغْیَارِ بِالتَفَرُّدِ لعَالم الاَسْرارِ، وَ اِذَا ذَکَرْتَ ربّکَ فِی القُرآنِ وَحْدَهُ. طعمِ وی معرفت است وَالمَعْرِفَة اَمْوَاج تَسْقط وَتَرْفَعُ و تَحُطّ مَنْ عَرَفَ اللهَ فَلَیْلُهُ بِلاَ صُبْحٍ وَ بَحْرُهُ بِلاَ شَطٍّ.

شعر
قَابَلَنِی اَهْیَفُ مُخْتَطُ
لَمْ تَرَ عَیْنِی مِثْلَهُ قَطُّ
اَوْقَعَنِی عَارِض هِجْرَانِهِ
فِی لُجَّةٍ لَیْسَ لهَا شَصُّ 68

برزگرِ آن درخت کیست؟ مصطفی صلواة الله علیه. درخت آنِ کیست؟ آنِ خدای عزَّ و جلَّ. به نوعی دیگر گفته شود. بتحقیق این سخن را نفس ایمان بر مثال شجره است آن شجره را هفت عروق است و هفت شاخ دارد 69 و هفت برگش است و هفت ثمره 70، وسَقْی او از هفت مطر است از ابر، باغبانِ او کالبد است و تعهّدِ وی مراین شجره را از هفت جهت است و چون نوباوۀ باغ باغبان پیشِ سلطان بَرَد او را هفت خلعت است از حضرتِ

p.124
سلطان، أمّا عروق سَبْعَه: یقین و توکّل و رضا و صبر و خوف و رجا و تسلیم، و اغصان سَبْعَه: طهارت و صلات و صدقات و صیامات و مجاهدات و حُسن خُلق و امر به معروف، و اوراق سَبْعَه: صفا و حمد و ثنا و اخلاص و خضوع و حرمت و وفا، و ثمارِ سَبْعَه: انا بت وحیا و تجرید و تفرید و زهد و محبّت و اشتیاق، و اَمْطارِ سَبْعَه: مطرِ کفایت و ولایت و هدایت و رعایت و قربت و نعمت و عنایت. و أمّا غُیُوم سَبْعَه: رحمت و کرامت و جُود و لطافت و احسان و امتنان و مغفرت. و تعهّدِ این درخت به هفت چیز است: به فقر و به مسکنت و زهد و جوع و ذلّ و انکسار و افتقار، و خلعتِ این پادشاه: جزاء و عطا و نَعما و خلد و بقا و رضا و لقا.

p.124
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . آ: نام است
  • ۲ . آ، کب: گردد
  • ۳ . آ: هر دلی که قدری حق
  • ۴ . تو، آ: نزول کرد
  • ۵ . تو، آ:« و بر سر مسئله... نگشت» ندارند
  • ۶ . آ: بیند
  • ۷ . آ: « ساخت آدمیّت » ندارد
  • ۸ . تو، آ: برد
  • ۹ . تو: بقا جستن
  • ۱۰ . آ، مر: در این
  • ۱۱ . آ: بر مثال هباست
  • ۱۲ . آ: که رجوم اند
  • ۱۳ . تو: پیدایی خودند و سر گرفته ظهور و نور خویش اند
  • ۱۴ . مر: تحیّر گیرند
  • ۱۵ . آ: شهرت شهوت
  • ۱۶ . آ: گشته است
  • ۱۷ . تو، مج، آ: بینندم
  • ۱۸ . آ: « به مشام امتثال » ندارد
  • ۱۹ . تو، آ: « پیش آوردند » ندارد
  • ۲۰ . تو: بیت « در شهر... به دو تن » را ندارد
  • ۲۱ . تو: در خیزند، آ: در جنبد
  • ۲۲ . آ: « دو دست در... آویز » ندارد
  • ۲۳ . تو: + یا چاره خوشتر زان باشد که سرّ دلبران گفته آید در حدیث دیگران
  • ۲۴ . آ: جامه ها بنهی همه نو
  • ۲۵ . آ: این سوختۀ ماست و بلا زدۀ ماست
  • ۲۶ . آ: عهد نگرفت
  • ۲۷ . مج، تو، آ: بیت « ترسم که زبهر... بردوختی » را ندارند
  • ۲۸ . آ: حلیت
  • ۲۹ . آ: « و در من معادن... از ما بشود » ندارد
  • ۳۰ . مر: بود + گفت
  • ۳۱ . آ: اینجا رسیدی
  • ۳۲ . آ: و طراز جود
  • ۳۳ . مر: بفکند
  • ۳۴ . آ: مفردان است
  • ۳۵ . مر: تا نام آزادگی بر تو ننشیند بندگی از تو درست نیاید
  • ۳۶ . آ: سرگیرند
  • ۳۷ . آ: در خویشتن
  • ۳۸ . آ: ای مرد مقامر استادتر تویی
  • ۳۹ . تو، آ: این نام
  • ۴۰ . تو، آ: باید گرفت و احرام
  • ۴۱ . آ: نصیبهای خود
  • ۴۲ . تو: پس ازاری وردایی در خود بندی
  • ۴۳ . آ: پس ازاری وردایی در خود آری و روی به مقصد، مر: و روی به مقاصد
  • ۴۴ . آ: مسلّم آید و آنکه او را اعزام احرام باطن است
  • ۴۵ . آ: از جمله اغیار ازاری
  • ۴۶ . تو: کمان دارد باز، آ: از بادیۀ هجر کجا دارد باز
  • ۴۷ . مر: بی نهایت
  • ۴۸ . تو: کشیت
  • ۴۹ . تو، آ: « و آنگه تو که ابراهیمی... افکن » ندارد
  • ۵۰ . مر، آ: هر روز
  • ۵۱ . تو: هر روز تیزتر
  • ۵۲ . تو، آ: هلاک گردد
  • ۵۳ . مر: و فی نسائنا عفاف
  • ۵۴ . مر: در سینه ها مثال
  • ۵۵ . تو، آ: تحیّات کرامات
  • ۵٦ . آ:« آنجا حرم... کرم است » ندارد
  • ۵٧ . تو: فتّوت و وفاست
  • ۵۸ . آ: پادشاه با تخت و تاج
  • ۵٩ . تو: «آنجا حجرۀ اسود است» ندارد
  • ۶۰ . آ: این چنین کعبه... که قصر سینه
  • ۶۱ . آ: نیابند
  • ۶۲ . آ: تخم وی
  • ۶۳ . آ: «این درخت آن کیست» ندارد
  • ۶۴ . تو: رود
  • ۶۵ . آ: این زفان علم است
  • ۶۶ . آ: و عمل بالأرکان
  • ۶۷ . تو: فیض اصل
  • ۶۸ . تو، آ: فی ابحر
  • ۶۹ . آ: است
  • ۷۰ . آ: هفت برگ است و هفت ثمره است.

p.125
۲۱ – العلیم

علیم و عالم و علاّم نامهای خداوند است جلَّ جلاله، و علیم دانا بُوَد. و نشان آنکه بدانست 1 احاطت علم حق به افعال و احوال و اقوالِ خود، آن بُوَد که وَجَل و استشعار شعارِ او گردد و از فرق تا قدم وی هیبت عَلَم ولایت زند 2، در مراعات اوامرِ آمر مستمرّ بُوَد 3، در تحت مطارق احکام غیبی صابر بود، در شوق سوطِ امرِ الهی ذرّه مثال شود، در پیش خنجرِ قهرِ نهی کوه صفت گردد؛ زیرا که صفتِ ذرّه حرکت است و آنِ کوه سکون. در امتثالِ مثال اوامر ذرّۀ متحرّک نهاد 4 را خاک در چشم کشد و در عالم نواحی کوه را سکون بیاموزد 5. و به قطع و تحقیق 6 می دان که اگر جمالِ /39a/ امر و کمال نهی بردیدۀ سرِّ تو آشکارا گردد ترا در گذارد، مأمورٌ بهِ، و انکفاف از منهیٌ عنه چندین به مستحث و باعث سخن حاجت نیفتد، چه سعادت بود ترا ورای آنکه گوید: ای مشتِ خاک مرا باش از دلِ پاک، ای نطفۀ مهین جز مرا مگزین، ای فخّار صَلْصَال در روضۀ وصال ما به مددِ اقبال ببال. چه دولت بود ورای آنکه در روزی پنج بار بارگیرِ بارگاهِ وصل به حکمِ فضل در دستِ رکابی لطف به کلبۀ عجز تو فرستد و این طغرای عزّت در منشور دولت تو ثبت کند که قَسَمْتُ الصَّلاَةَ بَیْنِی وَبیْنَ عَبْدِی نِصْفَیْنِ فَاِذاٰ قَالَ العَبْدُ: الحَمْدُ لِلّهِ، قَالَ اللهُ تَعَالیَ: حَمِدَنِی عَبْدِی، الحدیث.

موسی را – صلواة الله علیه – که هم کلیم بود و هم کریم بود و در صدفِ نبّوت دُرِّ یتیم بود چهل شبانه روز در عین انتظار بداشتند، باز چون نوبت به این امّت رسید مایدۀ انتظار

p.126
برداشتند و آن قدحِ وصال بردستِ ساقی لطف دمادم کردند که الصَّلاَةُ مِعْرَاجُ القُلُوبِ و نه این تفضیل امم است بر انبیا – علیهم السَّلام – ولیکن مَنْ کَانَ اَضْعَفُ فَالرَّبُّ بهِ اَلْطَف. ربّ الارباب کارِ ضعیفان چنان سازد که جمله اقویا از آن متعجّب گردند صدهزار مَلک مقرّب مقدّس بر درگاه رکوع و سجود عرض کردند و کس حدیثِ ایشان نمی گوید 7، و گر از راه خود خبری باز دهند عَلَمِ « اِنّی اَعْلَم » بر شاهراه دولت آدم می زنند و اینجا گدایی بینوایی از خواب در آید و گوید: آه بیگاه شد، ربّ الارباب در مصحفِ مجد این رقم اعزاز بر کسوتِ راز او می کشد که تَتَجَافَی جُنُوبهم عَنِ المَضَاجِع یَدْعُون ربَّهم خَوْفاً وَ طَمَعاً. و ورای این هست، سگی بر پی دوستان ما قدمی چند 8 برداشت ما خاکِ قدمِ وی را توتیای دیدۀ مقرّبان ساختیم و این قلادۀ شرف 9 در کلام مجید برجیدِ عهدِ او بستیم که وَ کَلْبُهُم بَاسِطٌ ذِرَاعَیْهِ بِالْوَصِیدِ. و مناکب اولیای خود را هودج عزِّوی گردانیدیم تا اربابِ طریقت از سرِ حقیقت برفضِّ خاتمِ لطف این نقش کردند که کَانُوا فِی الاِبْتداء بَلاَیَاهُ فَصَارُوا فِی الانْتهاء مَطَایَاهُ.

بیت
می بر نکنَد چشم سگ از دیدنِ ماه 10
سگ نیز کند به ماه گه گاه نگاه

آن عزیزی از اعزّۀ طریقت، پیوسته می گفتی: الهی ارض بِی مُحِبّاً، فَاِنْ لَمْ تَرْضَ بِی مُحبّاً فَارْضَ بِی عَبْداً، فَاِنْ لَمْ تَرْضَ بِی عَبْداً فَارْضَ بِی کَلْباً. خداوندا به دوستیَم بپسند، و اگر به دوستیَم نپسندی به بندگی بپسند، و اگر به بندگی نپسندی به سگانِ درگاهِ خودَم بپسند 11.

بیت
این فخر مرا نه بس که خوانندم
خاکِ سرِ کوی آشنای تو 12؟

و آن دیگر را می آید که همین تمنّا کرده بود، آن سگ با وی سخن آمد: این چه تمنّا است که تو کرده ای، هرگز بر ما مویی به خلافِ او نجنبیده است 13، و ای بس قدمهای بخلاف که تو زده ای 14.

ای جوانمرد! بر دوام شکستۀ دیدارِ خود باش، و کاساتِ اندوهِ هستی خود می کش، و می دان بحقیقت که 15 کسی که او به دردِ هستی خود درماند او را پروای شادی نماند. بالله العظیم که اگر یک ذرّه دردِ هستی تو دامنت بگیرد از شرق تا غرب و از عُلَی تا ثری ماتمگاه 16 تو شود؛ کسی را روی آن نیست 17 که به خود شاد باشد. محمّد رسول الله که دُرِّ یتیمِ بحرِ رسالت بود و واسطه عِقْدِ دلالت بود از سردرد هستی خود این فریاد همی کند لَیْتَ ربّ

p.127
محمّدٍ لَمْ یَخْلُق محمّداً. کاشکی خداوندِ محمّد هرگز محمّد را نیافریدی. آنان که سابقان و صادقان و سالکان راه بودند ذرّه ای به خود التفات نکردند و از هستی خود شاد نبودند از لوح وجود خود جز هواجس نفس امّارۀ مکّارۀ خدّاعۀ 18 خلاّبه بر نخواندند.

وهب مُنَبَّه گفت: مِنْ عَلاَمَةِ المُنَافِق اَنْ یُحِبَّ المَدْحَ وَ یَکْرَهَ الذَّمَّ. /39b/ نشانِ منافق آن است که ستایشِ به دروغ دوست دارد و نکوهشِ به راست دشمن دارد 19.

ای جوانمرد فاتحۀ کتاب خود به این کرد که الحَمْد للهِ. حمد مدح و ثنا باشد چون خداوندِ خداوندان و مالک الملوک 20 می گوید که هر چه حمد و ثناست مراست، تو را چه ماند؟
عبد‌الله بن رَواحَه می گوید در حربِ مؤته و خطاب با نفس خود می کند:

أقْسَمْتُ یا نَفْسُ لَتَنْزِلِنَّهْ
لَتَنْزِلِنَّ أوْ لَتُکْرَهِنَّهْ
إنْ أجْلَبَ النّاسُ وَ شَدّوا آلرَّنَّهْ
مَالِی أراکِ تَکْرَهینَ ألْجَنَّهْ
قَدْ طالَ ما قَدْ کُنْتِ مطمئِنّهْ
هَلْ أنْتِ إلاّ نُطْفةٌ فی شَنَّهْ 21

پارۀ آبِ گنده را در پارۀ پوستِ ژنده چه اهلیّت مدح و ثنا بود؟ همی در جمله و تفصیل عِنْدَ السَّبْرِ والتَّحْصیل اَلْاَمْرُ للهِ وَالحُکمُ لِلهِ والخَلْقُ للهِ والحَمْدُ للهِ، تو می گوی 22: الحَمْدُ للهِ، تا ما می گوییم: العَبْدُ للهِ. زَهرۀ صدّیقان بر این درگاه آب شد و معطِّلان به عشوه روزگار می گذارند.

مردی بر عبد‌الله مسعود آمد و گفت: لَیْتَنِی کُنْتُ مِنْ اَصْحَابِ الْیَمیِنِ. عبد‌الله گفت: لَیْتَنِی اِذَا مُتُّ لَمْ اُبْعَثْ. کاشکی چون عبد‌الله خاک شدی نامش از جریدۀ وجود پاک شودی 23 که هرگز سر از خاک بر نیاوردی. یکی است که طاعت کند و ثواب طمع دارد و یکی است که معصیت کند و عفو چشم دارد، باز یکی است که از ننگِ وجودِ خویش هرگز سر بر نیاورد 24.

ای درویش دل از جان بردار تا همه تیغهای زهرآلود بر فرقِ تو آید 25 و عرض خود را پای سپرِسگانِ شوره ها 26 کن تا همه هجاهات بگویند و خوش باش 27 سر در سجود و سرّ در وجود و جان در مشاهدۀ موجود.

درویشی بود در عهدِ نصرآبادی ، همه شب نماز کرده بود، دیگر روز پیشِ شیخِ خود آمد برامیدِ آنکه شیخ او را ثنایی گوید گفت: ای شیخ ما را چگونه می بینی؟ بر زفان نصرآبادی چنین رفت که امروز به جهودی مانی. آن درویش برخاست و فریاد بر گرفت 28.

p.128

بیت
ای عاشقان گیتی یاری دهید یاری
کان سنگدل، دلم را خواری نمود خواری
جز صبر و بردباری حیله همی نبینم
در عاشقی چه بهتر جز صبر و بردباری

آورده اند که روزی جنید – قَدَّسَ الله رُوحَه – با رُوَیم یا غیرِ او از عزیزانِ طریقت 29 نشسته بود شبلی در آمد و شبلی عظیم کریم بوده است. چون جنید سخنی که می راند تمام گشت، رُویم روی به جنید کرد و گفت: کریم 30 مردی است این شبلی. جنید سر بر آورد و گفت: حدیث کسی می گویی که او مطرودی است از درگاه. شبلی چون این شنید بشکست و خجلْ وار برخاست و از پیشِ ایشان بیرون آمد. رُویم گفت: یا جنید این چه کلمه بود که در حق شبلی راندی، و حالت او ترا معلوم است در پاکی و صدق؟ جنید گفت: بلی شبلی عزیزی است از عزیزانِ درگاه، اِذَا کَلَمْتُم الشَّبْلِیَّ فَلاَ تَکلَّمُوهُ مِنْ دُونِ العَرْشِ و اِنَّ سُیُوفُهُ تقطُر دَمَاء، ولیکن این کلمه بر زبان تو برفت برتز کیتِ او تیغی بود که قصد روزگارِ او کرد تا مرکب معاملۀ او را پی کند ما از این کلمه سپری ساختیم تا آن تیغ ردّ کند 31 قُلْ اِنَّما اَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ * لَئنْ اَشْرَکْتَ لَیَحْبَطنَّ عَمَلُک * وَلَوْلاَ اَنْ ثَبَّتْنَاکَ. آری آنچنان برداشت را که شب معراج بود باز خواست کم از روزِ اُحُد نبود و این تاج را که لَعَمْرُکَ به حیات تو تعویذ، کم از دندان شکسته و رخسارۀ آلوده به خون جگر نباشد.

شعر
فَیَوْماً تَرَانَا فِی الخَبِیصِ نَدُسُهَا
وَ یَوْماً تَرَانَا نَاکُلُ الخُبْزَ یابِساً

در روزِ بَدْر لشکرِ جمال را 32 از عالم نوال و افضال بفرستادیم تا تعبیۀ لطف و کرم بر قضیّۀ ارادت قِدَم بر ساختند و قاعدۀ شرک و افک 33 برانداختند و این ندا در عالم دادند که ظَهَرَ النّورُ وَ بَطَلَ الزّورُ وَ عُرِفَ مُحمّد بِالحُضُور. و در روز احد لشکرِ جلال از عالم کمال بفرستادیم تا تعبیۀ قهر بر ساختند و سرِّ فَعَّالٌ لِما یُریدُ آشکارا کردند و سرِّ حکمِ قِدَم بر منبرِ جلال این آیت می خواند: اِنْ یَمْسَسْکُم قَرْح فَقَدْ مَسَّ القَوْمَ قَرْح مِثْلُه 34. /40a/

ای درویش حالتی است که آن حالت نمودن است، و حالتی است که آن حالت ربودن است، گاهی مرد را به مرد نمایند 35، و گاهی مرد را از مرد بربایند. همان مردی که در شبِ قربت بی عُدّت و اُهْبَت بُختی بَختش در فلوات خلوات گام می زد و عنان مرکبِ دولتش به مقامی کشیده بودند که مکان و زمان را آنجا گُنج نبود، هم او بود که در روزِ أحْد طاقتِ آن

p.129
نداشت که بر بالایی 36 رود، و همان مردی که مخدّرۀ معطّرۀ معنبرۀ فردوس را در کنارِ او نهادند به دانۀ گندم سالهای درازش 37 مطالبت کردند تا معلوم اربابِ علوم گردد که لاَ یُسْألُ عَمّا یَفْعَلُ وهُم یُسئلون.

ای جوانمرد! احوالِ بنده 38 مختلف است، مردِ سالک را حالتی درآید که شرک انگارد ولیکن عرش و کرسی را به شِرَاکِ نعلینِ همّتِ خود نپسندد، هیکلِ علوی و مرکز سفلی را به خاکِ اَخْمَص قَدم خود بر نگیرد 39، در مصافِ محوِ اوصاف گردنِ گردون را به تیغِ جلالت حالت خود ببّرد، بهشت و دوزخ را به خادمی بارگاه علوّر تبت و سمُوّ منقبتِ خود نپسندد، بر بساطِ انبساط در عین فرح و نشاط این نعره زند که سُبْحَانِی مَا اَعْظَمَ شَأنِی 40 و حالتی درآید که خنازیر و کلاب عالم را بر خود درجت بیند، گبران و مغان و آتش پرستان را بر خود فضیلت شناسد، همه هجوها در خود شنود، همه عیبها در خود بیند، هر که سنگی بر وی 41 اندازد شکری در دهانش نهد، هر که لعنتش بگوید دعایش بگوید، هر که قفایش بزند و فایش بدارد.

بیت
در شهر مرد نیست ز‌من نابکارتر 42
مادر پسر نزاد ز‌من خاکسارتر
هستم میان حلقۀ دعوی میان خلق
جای دیگر ز‌حلقۀ در، بر کنارتر
مُغ با مُغان بطوع ز‌من راستگوی تر
سگ با سگان بطبع ز‌من سازگارتر
هر چند دانم این بیقین کز همه جهان
کس را ز‌حالِ من نبوَد حال زارتر
اینست جای شکر که در موقفِ جلال
نومیدتر کسی بوَد اومیدوارتر

شعر
اُرِیدُ فَلاَ اُعْطِی وَ اُعْطِی فَلَم اُرِدْ
وَیقْصُرُ عِلْمِی اَنْ یَنَالَ المُغَیّبَا 43

نشنیدی که همان مرد که در عالمِ فردیّت بر مشاهدۀ جمالِ احدیّت نعرۀ سُبْحَانِی سُبْحَانِی می زد در دَم باز پسین با خود می شورید 44. او را گفتند: ای پیرِ طریقت و مقدّمِ حقیقت چه می کنی؟ گفت: زنّارمی بگسلم. و همومی گفت در آن وقتِ نزع: تَنگِری تنگری. یعنی من آن ترک نومسلمانم. اینت عجب طینتی، گاه سخنان گوید که آسمان و زمین بر نتابد، و گاه بر شکلی که صَبَاحُهُ مَسَاءٌ وَ مَسَاؤهُ غَماء وَ دَعْوَاهُ کذْبٌ وَ قَوْلُهُ زورٌ وَانْتِبَاهُهُ نُوْمٌ وَ نَوْمُهُ مَوْتٌ وَ رِضَاؤهُ تَخَیُّلٌ وَرجَاؤهُ تَوَهُّمٌ وَیقِینُهُ شَکٌ وَ شَکّهُ اِفْکٌ وَ طَرِیقُهُ جِدُّ وَ طَبعُه /40b/ طَمَعٌ وَ

p.130
کمَالُهُ نَقْصٌ وَ وِلاَیَتُه عَزْلٌ ظَاهِرُهُ حَسْرَةٌ وَ بَاطِنُهُ حَیْرَةٌ. 45

ای درویش این مردان را دو دیده داده اند که به یک دیده صفاتِ آفاتِ نفسانی بینند و به یک دیده صفای کراماتِ یزدانی بینند، به یک دیده غیب بینند و به یک دیده لطف غیب بینند، به یک دیده فضل او بینند و به یک دیده فعلِ خود بینند. چون فضل حق بینند افتخار کنند و چون عجز و ضعف خود بینند افتقار کنند. چون کرم قِدَم پاک بینند در ناز آیند، چون قَدَم عدم خاک بینند در نیاز آیند. گاه گاه بودی که آن شوریدۀ عراق و سوختۀ آتشِ فراق گفتی: لَیْتَنِی کُنْتُ اَتّونیّاً و لَم 46 اَعْرِف هَذَا الحَدِیث. کاشکی که گُلخَنْتابی بود می یا خراباتیی بود می 47 و مرا با این حدیث سر و کاری نبودی و گاه می گفت: کجااند ملایکۀ ملکوت و سکّانِ حظایرِ قدس، تا پیشِ تخت دولت و سریرِ عزّتِ ما سَماطین برکشند.

بیت
گهم داغ هجر است و گه باغ وصل
گهم جای پست است و گه گاه بلند 48
اَنَا بوقَلَمونٌ مِنْ کلّ لَوْنٍ اَکونُ.

بیت
گه با کف پُر سیمم و گه درویشم 49
گه با دل پُر نشاط و گه دل ریشم
گه بازپسین خلق و گه درپیشم
من بوقلمون روزگار خویشم

همان مرد را که آتشِ عشق در بضاعت طاعت ملایکۀ ملکوت زد و هشت بهشتِ خالصه به اقطاع داشت گاوی در پیشِ وی کردند و گفتند: بِکَدِّ الیَمِین وَ عَرَقِ الجَبِین قوت طلب کن. اینت عجب کاری یک دم شادی، و سیصد سال حزن و اندوه در پی 50.

شعر
الحبُّ حُلو امرّته عواقبهُ
و صَاحبُ الحبّ صبّ القَلب ذائبهُ
استودع اللهَ من بِالطّرف ودعنی
یوم الفراق و دمع العین ساکبُه
ثمّ انصرفت وداعی الشَّوق یهتف بی
ارفق بقلبک قَد عزّت مطالبهُ
آری عجب کاری است بلای او از دانۀ گندم آمده 51 و او به طلب بلای خود برخاسته.

ای جوانمرد 52! تا نگویی که بهشت از آدم باز ستندند 53، چنین گوی که آدم را از بهشت باز ستدند. قَالَ الجِدارُ لِلْوَتِدِ لِمَ تَثقُبُنی 54؟ قالَ سَل الّذِی یَدُقُّنی فَاِنَّه لاَ یَتْرُکنی 55 وَرائی الحَجَر الّذی وَرائی. دیوار میخ را گفت که مرا چرا سوراخ می کنی؟ میخ مردیوار را گفت: از

p.131
آن سنگ پرس که بر سرم می زنند. عالمیان به تعجُّب بماندند که آدم هشت بهشت را به دانۀ گندم بفروخت لیکن آن خمار عشق که در سر داشت او را به بهشت باز نگذاشت که این راه را مردی باید در طلب فردی.

شعر
الطُرُق شَتَّی وَ طُرُق الحَقِّ وَاحِدَةٌ
وَالسَّالِکوُن طَرِیق الحَقِّ اَفْرَادُ

خاصگیانِ 56 سرادقاتِ جلال و مفردان مخیّماتِ جمال 57 و مردانِ میدانِ عشق و مستانِ بُستانِ شوق و ساکنانِ قبَۀ قُرب و غوّاصانِ بحرِ غیب و خرقه پوشانِ صبغة الله و مدهوشانِ بیهوشان فطرة الله و مخمورانِ شرابِ اَرِنِی اَنْظُر اِلَیْک و مقهورانِ مُهره مِهرِ لَبّیکَ اللّهُم لَبّیک و محرومانِ سفرِ ارادت و محرومانِ عالمِ سعادت 58 بر بساطِ انبساطِ سُبْحَانی سُبْحَانی، و عرایسِ خدور الطاف یزدانی 59 و صافیان دُردی کش و بلندهمّتانِ سرکش و مبارزان خویشتن کُش و گدایانِ سلطان وش و سیّاحانِ 60 بادیۀ بَدْو و سابحانِ بحرِ صَفو صحو، دامنِ همّت و ذیلِ /41a/ حالت از این دِمَن بر کنده اند 61 و لباسِ افلاس و گلیم تسلیم از دستِ پیرِ اخلاص در زاویۀ اختصاص پوشیده اند و در خراباتِ محوِصفات و نفی آفات و محقِ فانیات از دستِ ساقی باقی بر مشاهدۀ باقیات قدح فرح کشیده اند که اَلاَ بِی افْرَحُوا. و بر نطع قطعِ علایق و رفعِ عوایق در عینِ حقایق شَهْماتِ خود بدیده اند به سکیّنِ تسکین و حسام انتقام و تیغ بیدریغ سرِ شرّ این کبر بیقدر بریده اند، و تا در باغ 62 لطف قِدَم و بوستان اجتماع دوستان یک قدم زده اند و بر چمن انجمن عاشقان یک دم کشیده اند و در مهد عهدِ اَلَمْ اَعْهَدْ خطابِ اَلَسْتُ بِربِّکم بیواسط بشنیده اند 63، یک دم بی نَدم و نالۀ حسرت و آه حیرت نبوده اند، روز و شب خِمار حیاتِ ظاهر در خُمارِ آن شربت می کشند و این جاسوس عقل سراسیمه را به هزاران تیغ قهر می کُشند. پس در هوسِ آن نفس از بیم عنای 64 عسس و بانگِ جرس زهره ندارند که بر زنند یک نَفَس. و از اینجا بود که آن درویش را گفتند که آن روز یاد داری که می گفت: اَلَسْتُ بِربّکُمْ؟ گفت: همانا دی بوده است.

آری جان و جهان من ذرّاتِ ذرّیت را در صُلبِ صلابت و مَتْنِ متانت و ظَهرِ استظهار حقۀ لطف خفی آدم صفی بیرون گرفتند وَ اِذْ اَخَذَ ربُّک مِنْ بَنی آدَمَ، الآیه، و در حدایق حقایق بی زحمتِ علایق و کشاکشِ شحنۀ عوایق به شرابِ اَلَسْت مست و پست و تهیدست کردند. چون مستان آن شراب گشتند بر مثالِ ذرّۀ آفتاب گشتند و چون در شتابِ تابِ جود، پای بر

p.132
بساطِ وجود نهادند انگشتِ انبساط بر نکتۀ مسئلۀ خود نهادند از سرِ سَرْمستی و سرِ نفی هستی 65 این نعرات عشق در صحرای صفاتِ صدق پیاپی کردند که اَرِنِی کَیْفَ تُحِیی المَوْتَی. اَرِنِی اَنْظُر اِلَیْکَ

و آن شوریدۀ بسطام می گفت: سُبْحَانِی، و آن دیوانۀ عراق می گفت: اَنَا الحَقّ، وَلاَ تستَکْبِر ثمّ تَنْکَر.

ای درویش رمزی است عاشقانه، سلطانی که در خرابات مباهات اقداح خمر صرف کشیده باشد و لباس جمال پوشیده باشد چون به شهر درآید شور در شهر افکند.

بیت
شور در شهر فکند آن بتِ زنّار پرست
چون خرامان زخرابات برون آمدمست

آدم صافی قدَم، آن اعجوبۀ لطف قِدم را به اوّل کار چندان شرابِ محبّت و قهوۀ قربت وَراحِ روح آمیزِ شورانگیز در دادند که در خراباتِ محوِ صفات عمامۀ خواجگی اِنَّ اللهَ اصْطَفَی آدَمَ به بازار بیدلان فرستاد و به نقلِ وَ عَصَی آدَمُ، و به روی سترۀ ربَّنا ظَلَمْنَا، و کمرِ اِنَّهُ کاٰنَ ظلوُماً جَهُولاً گرو کرد 66.

بیت
گر شب به خرابات نبودی یارم
چندین به خرابات چه بودی کارم
گفتی به شب آمدن نیاری بارم
بیم عسس و قفای سیلی دارم

آن نهالِ اقبال باغِ افضال 67 و غوّاصِ با اخلاص بحار اسرار جلال را اطلس سیادت و قرطۀ دولت می پوشیدند و او به دست « وَعَصَی » در طلب آمد و آن را خرقه می کرد 68 و مرقّع فقر ظَلُومی و جَهُولی به دل و جان /41b/ بَدَل آن جهان 69 و این جهان می خرید؛ زیرا که اِنَّ اللهَ اصْطَفَی تاج سلطانی بر سرش می نهاد. وَاِنَّهُ کَانَ ظَلُوماً جَهُولاً تاجش را به تاراج می بر داد 70. و این مردان آن دم آرمَند 71 که آبِ رویشان ریخته شود و حَلقشان به حلقۀ دام بی قدری 72 آویخته شود:

مصراع
نا یافتن مرادها دولت ماست

بُودَرْدا گفت: یَا حَبَّذا المَکْروهَاتِ الثَلاث: المَرَضُ وَالْفَقْرُ وَالْمَوْتُ.

p.133

شعر
یَسُرّک اَنْ تَرَی قَلْبِی حَزِینَا
لَکَ الْبُشرَی بِمَا ترضی رَضِینَا
وَلکِنّی اِذّا وَطّنْت نَفْسِی
بما تَهْوَی وَ کُنْت أری حَزِینَا

اِنَّ اللهَ اصْطَفی آدَمَ بشارت به خلعت بود، اِنَّهُ کَانَ ظَلُوماً جَهُولاً اشارت به سرِّ خلعت بود. اِنَّ اللهَ اصْطَفی آدَمَ رخسارۀ با جمال بود، اِنَّهُ کاٰنَ ظَلُوماً جَهُولاً بر آن رخساره بر شکلِ خال بود. ای دوست آدم صفی را هم کسوتِ جلال و قرطۀ جمال اِنَّ اللهَ اصْطَفی آدَمَ داده بودند و هم مرقّعِ 73 فقرِ اِنَّهُ کاٰنَ ظَلُوماً جَهُولاً، تا اگر ملایکۀ ملکوت از علوِّ مقام و سمُوِّ اقدام و رفعت ایّام و بزرگی نامِ او تعجّب کنند طرازِ اعزاز و کسوتِ جمال به ایشان نماید؛ و اگر نهادِ او به عُجب پیش آید آنگه مرقّعِ فقر به وی نماید تا دست بر خویشتن دارد. و آنکه آن مهتر را آن لقمه در حلق ماند همین سرّ بود. هشت بهشت اقطاعِ وی کردند، مزامیرِ انس در مقاصیرِ قدس سماع وی کردند 74، تاجِ تعلیم و افسرِ تقدیم و خلعتِ تکریم و انوارِ صنعِ لطفِ قدیم بر سرِ سرِّ وی نثار کردند و ارواحِ لطیف را که در مسا و صباح، غبوق و صبوح و اقداحِ شراب 75 عبادات کشیده بودند به شاگردی وی فرستادند، قَالَ: یَا آدَم اَنْبِئهُمْ بِاَسْمائهم.

بیت
ای افسرِ خوبیِّ زمانه
ای من به تو هموار شادمانه 76
ای خاتم ملک را نگینه
و ای گوهرِ تاج را میانه 77
آنگه دانۀ گندم را که سینه اش به تیغِ نیاز مجروح بود بر مرکبِ قهر با اقداحِ زهر 78 از کمینِ غیب بر فرستادند تا بر قافلۀ جلال و راحلۀ جمال آدم زد طیلسان اصطفایش در ربود و عصای « وَ عَصَی » در دستش نهاد و مرقّع فَنَسِیَ وَلَم نَجِدْ لَهُ عَزْماً در وی پوشید و رکوۀ فقر و فاقۀ ربَّنا ظَلَمْنَا اَنْفُسَنَا 79 به وی داد و بادیۀ مردمخوارِ عشق در پیشش نهاد 80 که در طریقت رفتن ذلّ نبود 81 و در راهِ حقیقت جز در دل منزل نبود.

بیت
در راه تو قوت عشق جز دل نبود
جز منزِل درد، هیچ منزل نبود
بیهوده به گردِ تو نباید گردید
آن را که به بیلِ عشقِ تو گل نبود 82

شعر
ما زِلْتُ اَنْزِل فِی وِدَادِکَّ مَنْزِلاَ
یَتَحیَّرُ الاَلْبَابُ عِنْدَ نُزُولِهِ

p.134

در عالمِ طلب منازل است که مَرَاقِی اقدامِ اوهام و مَرَامِی سهامِ افهام عنقای عقول خاص و عام در مبادی آن بوادی 83 پرِّ فکرت و بالِ روّیت نیفکند. فَقُلوُبُ الطَّالِبِینَ فِی بَیْداء کِبْرِیَائِه وَالِهَةٌ حَیْرَتی کُلّما اهتزّت لِنَیْلِ مطلوبها رَدَّتْها سُبُحاتُ الجَلاَلِ قهراً قَهْرَاً وَاِذَا اَهَمَّتْ بِالاِنْصِرَافِ آیِسَةً نُودِیَتْ مِنْ سُرَادقات /42a/ الجَلال صَبراً صَبْراً.

بیت
کدام استاد داند راز این راه
که ما شاگردِ آن استاد باشیم 84
بفرساییم ازین فکرت عَلیَ حال
وگر خود ز‌آهن و پولاد باشیم

عقول عُقلای عالم از دَورِ دولتِ آدم بر مراکبِ نظر و فکرت نشستند و بر مقتضای قوی و قدر به اجازت قضا و قَدَر دلالات و عِبَر استنباط کردند تابُوکه از تفصیل سرِ زلفِ شوریدۀ شورانگیزِ صاحب جمالِ بر کمال سَر جمله ای برآرند، غیرتِ جلال از عالم لاابال 85 تاختن آورد و صُدْغ خمیدۀ شورانگیز را تابی در داد که همه طلبها و گُفتها و جُستها به باد برداد 86.

شعر
هِیَ الشَّمسُ مَسْکَنُها فِی السَّماء
فَعَزَّ الفؤاد عزّاً جَمِیلاً
فَلَن تَسْتَطِیعَ اِلَیْهَا الصَّعود
وَلَنْ تَسْتَطِیعَ اِلَیْکَ النُّزولاً 87

بیت
شب راه بَرَد مسافر از تابش ماه
من باز به نور ماه گم کردم راه

ای درویش! شکنِ زلفِ معشوقان دامِ دل عاشقان است و اشکال نعت مشیّت کمینگاهِ دل سالکان است، چون خواهد که خوِن صدهزار و بیست و اَنْد هزار نقطۀ عصمت بریزد صبغتی عجیب و رنگی غریب از خُمِ 88 مشیّت برآمیزد.

بیت
آن روی ماه پیکر با ماه راز کرده
وان زلفِ مشک بویش با لاله ساز کرده 89
خوِن هزار عاشق برُرخ کشیده عمدا
وانگه خلاف دین را با وی نماز کرده

بَعَثْتُکَ لاَبْتَلِیَکَ وَاَبْتَلِی بِکَ. یا محمّد! ما ترا روی در بلا آوردیم و خلق را روی به تو آوردیم 90. اِنَّ اَشَدَّ النَّاسِ بَلاءً الانبیأ ثُمَّ الأولیاء ثُمَّ الاَمْثَلُ فَالْامْثَلُ و چون خواهد که هزار هزار ولیّ صادق را دل و جان غارت کند به سلطانِ بی نیازی اشارت کند، و چون خواهد که

p.135
هزار هزار عاشق سوخته را دل کباب کند و دیده پُرآب کند عطفات اَصْداغ عزّت 91 بر عارضِ مشیّت در تاب کند. کیست که از شربتِ مشیّتِ او مست نیست، و در زیرِ اثقالِ جلالِ او پست نیست؟ کیست که از شرابِ عزِّ او در خمار نیست؟ کیست که از تیغِ قهرِ او دل فگار نیست؟

بیت
عشقبازی ساختی دست از دل و دیده بشوی
این خود امروزست آری باش تا فردا بُوَد 92
از بُن سی و دو دندان وامقی باید شدن
هر کرا در دل مرادِ صحبت عذرا بود

شعر
الحُبُّ سُکرٌ خُمَارُهُ التَّلَفُ
یَحْسُنُ فِیهِ الذّبُول والدَّنَفُ
عَابُوهُ اِذْ لَجَّ فِی تَصَلُّفِهِ
والحُسْنُ ثَوْبٌ طِرَازُهُ الصَّلَفُ

کیست که سَرْمستِ بوی دلجوی قهوۀ قُربِ او نیست؟ کیست که متحیّر و سراسیمۀ عالم غیب او نیست؟ آن سر جریدۀ صادقان و بیتِ قصیدۀ عاشقان را به صدهزار ناز و اعزاز در راه آوردند و طرازِ اعزازِ وَاصْطَنَعْتکَ لِنَفْسِی بر کسوتِ دولتِ او کشیدند و خالِ اقبالِ وَاَلْقَیْتُ عَلَیْکَ مَحَبّةً مِنیّ بر رخسارۀ جمال صفوتِ او زدند و خلعتِ رفعتِ اِنّی اصْطَفَیتُکَ عَلیَ النَّاسِ در وی پوشیدند و طیلسانِ احسان بی علّت بر کتفِ جبلّتِ 93 او افکندند و صدهزار /42b/ و بیست و اَنْد هزار سرِّ سربمُهر از کلام سبحانی، بی واسطۀ روحانی، به سمعِ وی فرستادند و جملۀ قِراب زمین خرگاهِ قُربِ او بزدند و به مقامیش رسانیدند که الله و موسی و موسی و الله. چون مدهوش مناجات خطاب گشت و مخمورِ آن شراب گشت مقرّبانِ حضرت را با مَرَاوِح اُنس بفرستادند تا بادش می کردند. فی القصّه لَمّا سَمِعَ کَلامَ اللهِ غُشِیَ عَلَیْه فاَرسَلَ اِلَیْهِ المَلاَئکَة حَتَّی روَّحوه بِمَرَاوِح الاُنْسِ.

بیت
یا هیچ گونه، بنده نباید نواختن
یا چون نواختیش نباید گداختن
در شرطِ مهتری و کریمی ستوده نیست
اوّل عزیز کردن و آخر بتاختن
بر فرقِ طوِر سینا دعوتی ساختند و مایدۀ انّی اَنَا اللهُ بگسترانیدند و درختِ سبز را شمع آن دعوت ساختند و لقمۀ لطفِ وَکَلّمَ اللهُ نهان در دهان وی نهادند، راست که سمع را خلعت کلامِ بی واسطه بپوشانیدند بَصَر به طلب خلعت در آمد که اَرِنِی، از عالم غیب ندا آمد که لَنْ
p.136
تَرَانِی. ای موسی چون خلعت خود یافتی، گردِ خلعتِ دیگران مگرد که ما این خلعت رؤیت در صندوقِ غیرت نهاده ایم و قفل عزّت بر وی زده 94، تا که نوبتِ آن مرد فرد، خلیلی جلال، یوسفی جمال، سلیمانی کمال در رسد نه چنانکه ترا اهلیّت ستدنِ این خلعت نیست ما را جود و کرم دادن نیست، لیکن غیرت قَدَم آن مرد بر لطفِ قِدَم 95 تقاضا می کند که مهرِ عزّت بر این قدح نهیم تا چون او بخورد به حکم فضل فضله ای به جملۀ عشّاق و زمرۀ اصحابِ اشتیاق دهد.

شعر
وَمَا لَبِسَ العُشّاقُ ثَوْباً مِنَ الْهَوَی
وَلاَ خَلَعُوا اِلاّ الثِیَابَ التِّی اُبْلِی
وَلاَ شَرِبوا کأساً مِنَ الحُبِّ مُرَّةً
وَلاَ حُلْوَةً اِلاّ وَ شُرْبهُم فَضْلِی
ای عزیزانِ عالم شما از لذّت حالت به زفانِ مقالت نشانی باز دهید. اَتَعْجَبُون اَنْ یَکُون الخُلَّةُ لاِبْراهیمَ وَالکَلاَمُ لِمُوسَی والرُّؤیةُ لِمحمّدٍ صَلَّی اللهُ عَلَیه.

شعر
اَلاَ رُبَّ طالِبةٍ وَصْلَنَا
اَبَیْنَا عَلَیْهَا الّذی تَطْلُبُ
طَلَبْنَا رِضَاکَّ بِانْسِخاطها
وَمَنْعُکُّ مِنْ بِذْلها اطیَبُ
موسی می آمد مستِ شرابِ وَکَلَّم الله، سکرِ آن قدح: اِنّیِ اَنَا الله، در سرمستیِ وَاَلْقَیْتُ عَلَیْکَ مَحبّةً مِنّی، گفت: اَرِنِی اَنْظُر اِلَیْکَ، فَهَا اَنَا ضَعیِفٌ بَیْنَ یَدَیْکَ.

شعر
وَ کُلُّ مَنْ فِی فُؤادِهِ وَجَعٌ
یَطْلُبُ شَیئاً یُوَافِقُ الْوَجَعَا

آخر
کُلُّ شَیء لَهُ زکاةٌ تُوَدّی
وَ زکاةُ الجَمالِ رَحْمة مِثْلی

ای درویش وَ کلّمَهُ ربُّهُ بود که موسی را بر آن بساطِ انبساط آورد، ولیکن گفتۀ ایشان است که قِفْ عَلیَ الْبِسَاطِ وَ ایّاکَ وَألاِنْبِسَاط وَلاَ تأمَنْ مِنْ ضَرْبِ السِّیَاط حَتّی تجوز الصِّراط 96. مَا لِلمُخْتَار وَالْاخْتِیَار وَمَا الْمَمْلُوکِ وَ المِلک وَ مَا للعَبْدِ وَالتَصَدُّرُ فِی دَسْتِ المُلُوکِ. مَا کَانَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ سُبْحَان اللهِ وَ تَعَالیَ عمّا یُشرِکونَ. اَرِنی اَنْظُرْ اِلَیْکَ. ای موسی چشم با خود آوردی که می گویی: اَرِنِی؟ اکنون که با چشم آمدی ما چشمت را چشمۀ خون 97 کردیم و بی علّت به حکم مشیّت لَمْ یَزَل به سنگی 98 نظر کردیم

p.137

ای جوانمرد! او لَمْ یَزَلیِ خود کی به /43a/ تو نماید، در صفتِ لَمْ یَکُنی تُرا به تو نماید، تا از تو ذرّه ای مانده است به کوهی حجاب افکند. ای جان و جهانِ من! من آنِ تو و تو آنِ من، او که حدیثِ آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی با تو می گوید حکمت در آن چیست؟ آرزو گاهِ تو را با خود گرم می کند و حجرۀ صبرِ ترا آتش در می زند 99؛ زیرا که گرسنه را که کسی در پیش بنشیند و طعامی لذیذ می خورد، آب در دهان آید. ای دوستِ من اگر کالاها به نرخ است و درویشان نتوانند خرید باری آرزو مباح است.

شعر
اِذَا تَمَنَّیْتَ بتَّ اللَّیْلَ مُغْتَبِطاً
اِنّ المُنَی رَأسُ امْوَالِ المَفالیسِ

اگر در خانه ای که آب زنند نبات نروید باری بنقد خاک بنشاند 100 و خُنک شود. اگر چندان آب نداری که به ضیاع بری، باری خوردن حلال است و از خوردن باز نشاید داشت 101، و گرچه جوی خالص ملک کسی بُوَد. مسکین آن طبّاخ، رنج برده و جامه سیاه کرده و مقاساتِ حرارت آتش کشیده و خوردنی کسی دیگر خورده. موسی گفته: اَرِنِی و تیغِ قهرِ لَنْ تَرَانِی خورده، و پاره ای سنگ را این 102 خلعت پوشانیده که فَلمَّا تَجلّی ربُّهُ لِلْجَبَلِ. چون مقدّماتِ صدماتِ جلال و مطارد رایاتِ جمال از عالم تجلّی در ظهور آمد آن کوه به زمین فروشد و در خود محو گشت، و موسی را صعق افتاد، چون اِفَاقَت به حاصل آمد، گفت: بار خدایا آن کوه کجا شد؟ خطاب آمد که محو گشت و در کتمِ عدم افتاد. یا موسی اگر آنچه تو می خواستی بدادمی، نه جمالِ ما را نقصان بودی و نه جلالِ ما را زیان داشتی، لیکن به بَدَلِ کوه در عالم اندوهِ تو محو گشتی و ما را با تو کارهاست.

بیت
آسان آسان ترا بنگذارم من
با زلف و لب تو کارها دارم من

عجب کاری است، موسی را گفتند لَنْ تَرَانِی و آنگه گفتند: وَلَکِن انْظُرْ اِلیَ الجَبَل، اِذْهَبْ اِلیَ فِرعَون. چه می کند عزّت او با جانهای اهلِ محبّت.

آورده اند که چون بدان مقام رسید و آن قصّه ها برفت، خواست که با سرِ زن و فرزند شود، خطاب آمد که وَقَعْتَ فَاسْتَمْسِک چون در دام افتادی و دل به نامِ ما دادی و سر در راه ما نهادی، دل بر اندوه وقف باید کرد و جان بر خطر سبیل 103.

p.138

بیت
دل براندُه وقف باید کرد و جان را بر خطر 104

هرکرا با عشقِ بت رویان دلی یکتا بُوَد
عاشق از عجز صفاتِ خویش چون مُقطع شود 105

مقطع عجز صفاتش عشق را مبداً بُوَد 106

آن در روباه در دامی افتاده بودند، آن یکی مر دیگر را گفت: کجا ترا باز بینم 107؟ گفت: بَعْدَ غَدٍ فِی سُوقِ الفَرّائین پس فردا در رستۀ پوستین پیرایان 108.

موسی گفت: وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِی. بار خدایا! گره از زفانِ من بردار. خطاب آمد: قَدْ اُوتِیْتَ سؤلَکَ یَا مُوسَی. گفت بار خدایا اکنون که گره برداشتی، اَرِنِی. ای موسی چه جای این حدیث است؟ گره و بند آن است که بر حلقۀ زلفِ غیرت جمال و جلال است.

بیت
بازتابی درده آن زلفینِ عالم سوز را

باز آبی بر زن آن رخسارِ جان افروز را
باز بیرون تاز در میدانِ عقل و عافیت

آن سیه پوشانِ کفرانگیزِ ایمان سوز را
باز بر عشّاقِ صوفی طبع صافی جان گمار

آن دو صد جادوی شوخ دلبرِ جان دوز را 109

در یدایتِ حال موسی را به نسیمِ /43b/ لطف بنواختند و به آخر در سمومِ 110 قهر بگداختند.

آورده اند که چون سؤالِ رؤیت کرد و آن تیغِ بی مرادی بخورد فریشتگان بیامدند و موی سرِ وی بگرفتند و در آن کوهها می کشیدند و می گفتند: یا ابن نساء الحیضِ اتَشْتَهِی رُؤیةَ رَبِّ الْعِزّة. ای در زیرِ دامنِ زنانِ حایض پرورده، تو باشی که این حدیث گویی؟

آورده اند که خطاب آمد از حضرتِ جلال که یَا مَلاَئکَتِی لاَ تَقُولُوا لَهُ شَیْئاً. ای فریشتگان موسی را هیچ چیز مگویید. ای درویش لاَ تَسْتَکْبِرْ ثُمَّ تُنْکر.

بیت
اشتربان مرا سرد نباید گفتن
کورا خوشست غریبی و شب رفتن 111
p.139
آن چندان لطف در بدایت، این چندین قهر در نهایت.

شعر
وِصَالُکُم هَجْرٌ وَ حُبُّکُم قِلیً
وقُرُّبکم بُعْدٌ وَ سلمکُمْ حرب
وَ اَنْتُم بِحَمْدِ ‌الله فِیکُمْ فَظَاظَةٌ
وَ کُلُّ ذَلُولٍ مِنْ مَرَاکِبِکُم صَعْبُ 112

بیت
اوّل به مَنَت میل بُد آن میل کجاست
امروز ملول گشتن از بهر چراست
ای دوست به دوستی که بر گویی راست 113
کان میل چه بود وین ملالت زچه خاست 114
با آدم صفی همین حالت رفت، در ابتدا حلّۀ کرامتش در پوشیدند و بر سریرِ جلالتش بنشاندند و مسجودِ ملایکۀ ملکوت گردانیدند و منشوِر سُوِر خلافتش 115 بنوشتند. و در دیگر حالت خطاب آمد که اِهْبِطُوا، همان فریشتگان که پیشِ تختش سجده می کردند دست بر پُشتَش نهادند 116 چنانکه کسی، کسی را از سرای، ازعاج و اخراج کند 117. و آدم اَنَامِلِ تعجّب به اَسْنَانِ تحیُّر گرفته که این چیست و آن چه بود؟ و محبّت بی کیفیّت می گفت: ای عاشق بجوی 118 و باک مدار.

بیت
دی بر دل و دیده می کشیدی بارم
و امروز به صدرِ خویش ندهی بارم 119
در کوی تو صد ناز برفتی پارم 120
و امسال به صد نیاز خون می بارم

شعر
یَا سَائلی کَیْفَ کُنْتَ بَعْدِی
لَقِیتُ مَا سَاءنِی وَسرّه
مَا زِلتُ اَحْتَالُ فِی وِصِالٍ
حَتَّی اَمِنْتُ الزَّمَانَ مَکْره
صَالٍ علیّ الصّدود حتّی
لم یبق ممّا شهدت ذرّه 121

آخر
اَحْسَنْتَ ظَنَّکَ بِلایّامِ اِذْ حَسُنَتْ
وَلَم تَخَفْ سُوء ما یَأتِی بِه القَدَرُ
وَسَالَمْتکَ اللَّیَالِی فَاغْتَرَرتَ بِهَا
وَ عِنْدَ صَفّوا للّیَالی یَحْدُثُ الکَدَرُ
آدم به تعجّب نگرست، وَلسَانُ الجَلاَلِ بِنَغَمَاتِ الدَّلالِ عَلیَ مِنْبَرِ الجَمَالِ یُنَادِی یَا آدَمُ اَنْتَ فِی وَادٍ وَ نَحْنُ فِی وَادٍ. اَمَا عَلِمَت یَا عجیبَ الفِطْرَةِ وَ بَدیع القُدْرَة وَ یَا نَادِرَةَ الفَلَک وَ یَا مَسْجُود المَلِک وَ یَا صَاحِبَ التَّاج وَالحُلّة وَ یَا غَرِیبَ التَفْصِیل وَالجُمْلَة اِنَّ الحُبَّ اوّله خَتْلٌ وَ آخِرُهُ
p.140
قَتْلٌ، اوّله خِدَاعٌ وَ آخِرهُ صُدَاعٌ، اوّله قَبُولٌ فِی قَبُولٍ وَ َآخِرهُ ذُبُولٌ فِی دُبُولٍ، اوّله حَیَاةٌ وَ آخِرهُ وَفاةٌ، اوّله تَقْرِیبٌ وَ آخِرهُ لَهِیبٌ، اوّله کَرَامَةٌ وَ آخِرهُ غرامَةٌ، اوّله خُمَارٌ فِی خُمَارٍ وَ آخِرهُ نَارٌ فِی نَارٍ.

ای جُوامرد! گفتۀ ایشان است: بلا در محبّت در باید چون نمک در دیگ. هر آن صاحب جمالی که بر عاشقِ خود دلال نکند دادِ جمالِ خود نداده است. به حقِّ حق که دادِ جمال آن است که اگر فردا خطاب آید که در ما نگر، تو گویی: اُنَزِّه 122 ذلکَ الجَمالُ عَنْ نَظَرِ مِثْلِی. /44a/

شعر
اَشْتَاقُهُ فَاِذا بَدَا اَطْرَقْتُ مِنْ اِجْلالِهِ
لاَ خِیفَةً بَلْ هَیْبَةً وَ صبَابَةً لجَمالِهِ
وَ اَصُدُّ عنه اِذَا دَنَا وَ اَرومُ طَیْفَ خَیَالِهِ
فَالْمَوْتُ فِی اِعْرَاضِهِ وَالْعَیْشُ فِی اِقبالِهِ

ای درویش! اگر آدم را به دانۀ گندم بنگرفتی، نه جلالِ او را نقصانی بودی، و اگر دیدارِ خود به موسی نمودی، نه جمالِ او را زیانی بودی، لیکن کمالِ جمال آن اقتضا می کند که هزار هزار عاشق به افغان و نفیر بُوَد و در سلسلۀ قهرِ او اسیر بُوَد.

شعر
فِدَی الغزْلاَن مُقْلَتَهُ وَجِیدَه
وَ غُصْنُ الْبَانِ قَامَتَهُ المَدیِدَه
کانَ سَلاَسِلَ ألاَصْدَاغ منه
شِبَاکٌ وَالقُلُوبُ بهَا مَصیِدَه
فَدِیوَانُ المَلاَحَةِ عنه یُروی
وَ غَمْزَةُ لَحْظة بَیْتُ القَصیِدَه
اِذا عُشّاقهُ عُرِضُوا عَلَیْهِ
عَدَدتُ وَ کُنْتُ فِی صَدْرِ‌الجَرِیدَه
آدم عاشقِ صادق بود و محبّ موافق بود 123، هر شربتِ زهرِ ناکامی و هر ضربتِ قهر که به وی می دادند نوش می کرد.

شعر
اِنْ کاَنَ سرّکُم مَا قَالَ حَاسِدُنَا
فَمَا لجُرحٍ اِذا اَرْضَاکُم اَلَمُ
و به زفانِ حال می گفت: اگر شربتِ زهر فرستی به جان استقبال کنم، و اگر ضربتِ قهر زنی از میانِ دل احتمال کنم.

بیت
ما را بِمَرَان اگر بسوزی شاید
ما را ز میان، رضای تو می باید
p.141
هر دل که به دوستی ترا می شاید
در آتش تیزش ارنهی نگزاید 124
دور مکن وگر بر دار کنی رواست، مهجور مکن وگر بکشی شاید که دولتِ عشق ترا همیشه بقاست. ما از جان و دل آنگاه بر خوریم که شرابِ قهرِ توُپرتر خوریم. ما از حیاتِ خود آنگاه لذّت یابیم که از تیغِ قهرِ جلالِ تو زخمهای پیاپی خوریم 125.

بیت
تا من این عشق تو بسر نبرم
از دل و جان خویش بر نخورم

شعر
مَنْ مَاتَ عِشْقاً فلیَمُتْ هَکذَا
لاَ خَیْرَ فِی عِشْقٍ بِلاَ مَوتِ 126
« مَنْ عَشِقَ فَعَفَّ وَ کَتَم وَ مَاتَ، مَاتَ شَهیِداً. »

ای درویش! اگر شبی سرت درد بگیرد آن درد را به سر و چشم خدمت کن که دردِسری که او دهد سرسری نبُود 127.

آورده اند که به عُزَیر – علیه السَّلام – وحی فرستاد که یا عزیر اگر به تقدیر من ترا زردآلویی دهم، مرا شُکر کُن، به حقارتِ آن زردآلو منگر، به آن نگر که آن روز که ارزاق قسمت می کردم تو در یادِ ما بودی.

بیت
نام دلم ای نگار در دفترِ تُست
شادست بدانکه باری از لشکرِ تُست 128
در جمله رهی، مطیع و فرمانبرِ تست
زیرا که همه رختِ رهی بر خرِ تُست
این حدیث چیست؟ داء لا دَواء لَهُ، وَلَیْلٌ لاَ سَحَر لَهُ، وَ بَحْرٌ لاَ سَاحِلَ لَهُ، وَ مَرَضٌ لاَ عِلاَجَ لَهُ، وَ ضَرْبٌ لاَ جِراحَ لَهُ، و بلاءٌ لاَ شِفَاء لَهُ. و لَیُبْلِیَ المُؤمِنیِنَ مِنْهُ بَلاءً حسناً. بلا می فرستد و می گوید: اینت بلای نیکو. حُسْنُ البَلاَء لانَّهُ مِنْهُ وَ طابَ البَلاء لاَنَّهُ فِیهِ.

شعر
اَلْحُبُّ اوّل مَا یَکونُ لحَاجَةٍ
یَأتِی بِهَا وَ یَسُوقُهَا الاَقْدَارُ 129
حَتَّی اِذَا اقْتَحمَ الفَتی سبلَ الهَوَی
جَاءتْ اُمُورٌ لاَ یُطَاقُ کِبَارٌ 130

آن روز که بساطِ محبّت بگستردند و علّم عشق در عالمِ شوق بزدند همه مرادها را آتش در زدند و تخمِ بی مرادی در زمینِ دلها بپاشیدند و به آبِ حسرت و سیلاب حیرت مدد کردند. اینک آدمِ صفی، آن سالکِ اوّل و آن سرِّ نقطۀ دِوَل، سیصد سال خونِ جگر بر رخساره

p.142
نثار کرد و در خانقاهِ دل با زاویه دارِ نَفْسِ مکّار نقار کرده، و اینک نوحِ برگزیدۀ /44b/ بر کشیده را آیتِ اِنَّهُ لَیْسَ مِنْ اَهْلِکَ 131 بر جگر زده و شیطان با وی در کشتی نشانده و فِلْذَۀ کَبِدش را بر در زده، و اینک خلیل را حُلّۀ خُلّت پوشانیده و به قُبّۀ قُربت و هودجِ رسالت رسانیده، پس آنگاه نمرودِ طاغی را بر گماشته و تخمِ عداوت خلیل در سینه اش بکاشته تا آن مُدبِرِ نکوهیده کردارِ گران دیدار 132 سوداها پیموده و هوسها نموده و آن مهترِ عهد را در منجنیقِ بلا نهاده و او از عالم تحقیق در عینِ تصدیق نعرۀ اَمَّا اِلَیْکَ فَلاَ زده، و به آخر بادِ دولت بزیده و پشّۀ لنگ به یک بال نخوتِ آن 133 مُدبر را به باد بر داده. اینک یعقوب را هفتاد سال در بیت الاحزان آورده و سلطانِ عشق را بر اطرافِ ولایتِ دلش گماشته. و اینک یوسف را در سرِ چهارسوی مصر در صفِّ عبید به مَنْ یَزِید کرده و به چند دِرَم نبهره بفروخته و به آخر خریدار به درکوب آمده وَ کَانُوا فِیِه مِنَ الزّاهِدِینَ. و اینک موسی را به هزار ناز و اعزاز به حضرتِ راز آورده و آنگه در درد و گداز آورده. و اینک زکرّیای معصوم را اَرّه بر فرق نهاده و تا قَدَم بدو بیاورده. و اینک یحیای پاک را روی بر خاک نهاده و چون گوسفند سرِ وی بریده.

بیت
این همه می کند ولیک از بیم
مرد را زَهره نی که آه کند 134
زانکه رویش بسان آیینه است
آه آیینه را تباه کند

p.142 - 144
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . مر: و نشان بدانست
  • ۲ . تو، آ: بزند
  • ۳ . مج، آ: متشمّر
  • ۴ . آ: متحرکی نهاد
  • ۵ . آ: درآموزد
  • ۶ . آ: و بحقیقت
  • ۷ . آ: نمی کند
  • ۸ . آ: قدم چند
  • ۹ . آ: قلاده شریف
  • ۱۰ . تو: می برنکشد، مر: می برنکنند
  • ۱۱ . تو: به سگیّم بپسند
  • ۱۲ . تو: این آب نه بس که خواندم خاکِ سگِ کوی آشای تو
  • ۱۳ . تو: حرکت نکرده است
  • ۱۴ . مر: «آن عزیزی از اعزۀ طریقت... تو زده ای» ندارد
  • ۱۵ . آ: و بحقیقت می دان که
  • ۱۶ . آ: ماتم کار
  • ۱۷ . مر: روی آن است
  • ۱۸ . آ: «خداعه» ندارد، تو: خلابه + خداعه
  • ۱۹ . تو، آ: «دارد» ندارد
  • ۲۰ . مر: کتاب خود باز کرده الحمد‌لله. حمد و ثنا باشد خداوند و ملک الملوک
  • ۲۱ . تو: ابیات عربی را ندارد و در نسخه های دیگر نیز مغلوط ثبت شده، بر اساس سیرۀ ابن هشام تصحیح شد
  • ۲۲ . مر: می گویی
  • ۲۳ . آ، تو: شدی
  • ۲۴ . آ: برنیارد
  • ۲۵ . تو: بر تو آید
  • ۲۶ . آ: و عرض خود را پای سپرِ سکان شهرها کن و رها کن، تو: بر پای سگان شوله ها وقف کن
  • ۲۷ . تو، آ: خوش بزی
  • ۲۸ . تو: فریاد درگرفت
  • ۲۹ . آ: از اسرۀ طریقت
  • ۳۰ . آ: کرم
  • ۳۱ . آ: در گذرد
  • ۳۲ . آ: لشکری را
  • ۳۳ . آ: شرک و کفر
  • ۳۴ . تو، آ: + و تلک الایام نداولها بین الناس ولیعلم الله من ینصره رسله بالغیب
  • ۳۵ . تو، آ: نماید
  • ۳۶ . آ: بالای سنگی
  • ۳۷ . آ: سالهای بسیار
  • ۳۸ . آ: احوال بر مرد
  • ۳۹ . مر: قدم برنگیرد، آ: قدیم تقدیم خود بر نگیرد
  • ۴۰ . آ: + ترجیح نهد
  • ۴۱ . آ: دروی
  • ۴۲ . تو: به افگارتر
  • ۴۳ . آ: در حاشیه افزوده شده: خلقت علی بالی غیر مخیّر ولو انّنی خیّرت کنت المهذباً
  • ۴۴ . مر: بار پس می شورید
  • ۴۵ . تو، آ: + هذا کلام بحر الکلماء البلغاء فیه نقطة و مذکاتهم فیه میته
  • ۴۶ . مر: ابن بناذلم
  • ۴۷ . آ: «یا خراباتیی بود می» ندارد
  • ۴۸ . تو، آ: گهم داغ فراق است و گهم باغ وصال گهم چاه نشیب است و گهم گاه بلند ، مر: گه جای بلند
  • ۴۹ . آ: پُر سِیم و گهی درویشم
  • ۵۰ . آ: در پی بود، تو: «اینت عجب... در پی» ندارد
  • ۵۱ . مج: گندم برخاسته
  • ۵۲ . تو، آ: ای درویش
  • ۵۳ . تو: باز ستدند
  • ۵۴ . مج، مر، آ: تشقبن
  • ۵۵ . آ: یدقنی لم یترکنی
  • ۵٦ . آ: خاصگان
  • ۵٧ . آ: مخیّمات جلال، تو: مخیمان جمال
  • ۵۸ . آ: و محرمان سفر ارادت و محرمان عالم سعادت و همگنان
  • ۵٩ . مر: خدور یزدانی
  • ۶۰ . آ: و سایحان
  • ۶۱ . مر: دامن همت حالت، آ: دامن همت... برکشند
  • ۶۲ . مر: در باغ
  • ۶۳ . تو: نشنیده اند
  • ۶۴ . آ: بیم علالای
  • ۶۵ . آ: و شراب هستی
  • ۶۶ . آ: و به نقل انّه کان ظلوماً جهولاً گرو کرد
  • ۶۷ . آ: نهال اقبال + باغ افضال
  • ۶۸ . آ: و عصی خرقه می کرد
  • ۶۹ . آ: و جان و این جهان
  • ۷۰ . آ: بر می داد
  • ۷۱ . مر: آرامند
  • ۷۲ . آ: ریخته بود و حلق به حلقۀ بی مرادی
  • ۷۳ . مر: مرقّع فقر و خرقۀ پُر درد
  • ۷۴ . آ: «مزامیرانس... کردند» ندارد
  • ۷۵ . آ:«اقداح شراب» ندارد
  • ۷۶ . مر: ای افسر خوبی با زمانه ای من به تو همواره شادمانه ، مج، آ: ای افسر خوبان این زمانه
  • ۷۷ . آ: وای گوهر زاج...
  • ۷۸ . مر: با قلم زهر
  • ۷۹ . مر: و رکوه ربنا ظلمنا انفسنا
  • ۸۰ . آ: در پیش وی
  • ۸۱ . آ: که جز این طریقت بیدلان نبود
  • ۸۲ . مج: آن را که نبیل عشق تو گل نبود، آ: به گرد عشق تو نباید گردید
  • ۸۳ . آ: به وادی + چیست
  • ۸۴ . مج: که تا شاگرد...
  • ۸۵ . مج، آ: لا ابال
  • ۸۶ . مج: همه گفتارها به باد برداد، آ: در حاشیه افزوده شده: و قالوا قریب قلت ما انا صانع بقرب شعاع الشّمس لو کان فی حجری فمالی منه غیر ذکر بخاطر یهیج ناراکب (؟) والشوق فی صدری
  • ۸۷ . تو: «پیاپی کردند /41b/ ... النزولاً» ندارد
  • ۸۸ . مر: رنگی از خم
  • ۸۹ . تو، آ: بیت «اَن روی ماه پیکر...ساز کرده» ندارد
  • ۹۰ . آ: و خلق را با تو روی در بلا آوردیم
  • ۹۱ . آ: عزت + را
  • ۹۲ . تو: امروزست جانا...
  • ۹۳ . آ: کتف ملت
  • ۹۴ . مر: بر وی نهاده
  • ۹۵ . آ: قدم ما + این
  • ۹۶ . مج، آ: «ولا تأمن... الصراط» ندارد
  • ۹۷ . آ: خون جگر
  • ۹۸ . مج: مشت سنگ، آ: به مشتی سنگی
  • ۹۹ . آ: آتش می زند
  • ۱۰۰ . آ: «خاک بنشاند» ندارد
  • ۱۰۱ . آ: نشاید داشتن
  • ۱۰۲ . مر: پاره سنگ این
  • ۱۰۳ . آ: بر خطر سیل سبیل
  • ۱۰۴ . مج، آ: جان بر خطر
  • ۱۰۵ . مج: مقطع کند
  • ۱۰۶ . تو: مقطع کند... مبدا کند
  • ۱۰۷ . آ: کجا باز بینم
  • ۱۰۸ . مر: رشتۀ پوست دوزان، تو: بازار...، آ: رشتۀ...
  • ۱۰۹ . آ: جان سوز را
  • ۱۱۰ . آ: و در آخر به سموم
  • ۱۱۱ . آ: او را خود بس است غریبی شب رفتن
  • ۱۱۲ . مج، تو، آ: من خلائقکم صعب
  • ۱۱۳ . تو، مج، آ: از بهر خدای را که بر گویی راست
  • ۱۱۴ . مج: زکجاست
  • ۱۱۵ . آ: منشور خلافتش
  • ۱۱۶ . آ: می نهادند
  • ۱۱۷ . آ: سرای عاج اخراج کند
  • ۱۱۸ . آ: بخور
  • ۱۱۹ . مج، تو، آ: و امروز به جهد و حیله ندهی بارم
  • ۱۲۰ . مر، آ: یارا
  • ۱۲۱ . مج: ظلال الاسنة تلوح فی جلال المنّة
  • ۱۲۲ . تو: انزّه + واصون
  • ۱۲۳ . آ: و محب فایق بود
  • ۱۲۴ . آ: نگراید، تو: بگزاید
  • ۱۲۵ . آ: که از تیغ جلال تو کرامت یابیم
  • ۱۲۶ . تو: بلافوت
  • ۱۲۷ . تو، آ: نه سرسری بود
  • ۱۲۸ . مج، آ: شادست دلم که
  • ۱۲۹ . تو، آ: یسوقه الاقدار
  • ۱۳۰ . مج: دو بیت «الحب... کبار» را ندارد
  • ۱۳۱ . آ: برکشیده را تیرِ انّه...
  • ۱۳۲ . مر: کیوان دیدار
  • ۱۳۳ . آ: به پشۀ لنگ باد نحوت آن
  • ۱۳۴ . تو، مج: آه را زهره نه که آن کند.

p.145
۲۲ – القَابِضُ البَاسِط

بعضی گفته اند که معنی این نام آن است که او – جلَّ جلاله – گیرندۀ جانهاست از کالبدها 1 به وقتِ مُردن، و بسط کنندۀ ارواح است در کالبدها به وقتِ زنده گردانیدن. و بعضی گفته اند که معنی 2 قبض صدقه هاست از توانگران. و تحقیقِ این قبض قبول است و بسطِ ارزاق مر درویشان را به معنی 3 بخشیدن و دادن روزیها. و بعضی گفته اند که این قبض به معنی تضییق و تنگ گردانیدن روزی است 4 و بسط به معنی فراخ گردانیدن روزی است. و بعضی گفته اند که این قبضِ دلهاست که گاه گاه مرد را بینی بی سببی تنگدل گردد، و گاه گاه بینی که بی سببی باز خوشدل گردد. و آن قبض و بسط حکم الهی است و تقدیر پادشاهی. لاَ یسألُ عمّا یَفْعَلُ وَهُم یُسألونَ. گاه در قبضۀ قبضش نهد تا سلطان جلال دَمَار از وی بر‌آورد، و گاه بر بساط بسطش جای دهد تا سلطان ِ جمال وی را به حکم نوال بنوازد. و آنگاه شرط مردِ صاحبْ درد آن است که در قبضۀ قبضِ قدرت بی اعتراض بُوَد و بر بساطِ بسط مودّت بی اغراض باشد. هزار هزار جان فدای جبینی باد که در آن جبین چنین داوری نبود.

آن عزیزِ عهد گفت: الرّضَاء هُوَ اِسْتِقْبَالُ الاَحْکَام بِالْفَرَح. رضا آن است که قدحِ زهرِ صرف نوش کنی، بی آنکه ناله و خروش کنی. و آن سوخته 5 می گوید.

p.146

شعر
تَشَکَّی المُحِبّونَ الصَبَابة لَیْتنی
تَحَمَّلتُ ما یَلقونَ مِن بَیْنِهم وَحدِی
فَکَانَ لِنَفْسِی لَذّةَ الحبِّ کلّها
فَلَمْ یَلْقَها قَبْلِی مُحِبٌ وَلاَ بَعْدِی

ارواح خواص که به قبّۀ قُربِ اختصاص در گاه راه یافته اند و بلبلْ وار در صباح سعادت بر نسرینِ قربت و تمکینِ حضرت ترنّم کرده اند /45a/ و به فکر و ذکر تنعّم کرده از بس کمالِ غیرت 6 که در سرِ جمال محبّت دارند، خواهند که هر تیغ که سلطانِ جلال عزّت از نیامِ کمال مشیّت برکشد حشاشۀ دل 7 خود را که حشو وی غموم و هموم محبّت است بر مرکبِ رضا به استقبال قبول وی فرستند.

بیت
چون شاد نباشم که خریدم بدلی
عشقی که هزار جان شیرین ارزد؟

شعر
اَسِجْناً وَ قَیْداً وَاشْتِیاقاً وَ غُرَبةً
وَ نَأیَ حَبیبٍ اِنَّ ذا لَعَظِیمُ
وَ اِنَّ امرءاً دامَتْ مَوَاثِیقُ عَهْدِهِ 8
عِلیَ مِثْلِ مَا قَاسَیْتُهُ لَکَرِیمُ

ای درویش مُقَلِّبُ الْقُلُوب وَالاَبْصَار چون تیرِ بلا از جعبۀ ولا در قبضۀ قضا نهد هدف جز حبّۀ قلوبِ ابرار نسازد.

آن درویش به آن خانقاهی در آمد، آن خادم بیامد و آن پای افزارِ وی می کشید و می گفت: بسلامت هستی؟ آن درویش گفت: زودتر پای افزارِ من بازده و سخنِ بیهوده مگوی. آن روز که ما عصای طلب این حدیث بر دست گرفتیم سجادۀ سلامت دو جهانی خویش به دریای 9 بلا انداختیم و خرمن عافیت را آتش زدیم 10.

بیت
عشقِ تو مرا به حیله در دام انداخت
در آتشِ سوزندۀ ایام انداخت
جام ستمِ فراق بر دست گرفت
دین و دلم و صلاح در جام انداخت

شعر
ویح المُحبّین مَا اشقی حدودهم
اِنْ کاَنَ کلُّ الّذی بی بالمُحبّینا

ای جوامرد! چشمی باید که در وی حَول التفات به علل نبُوَد، و دلی باید که در وی بخارِ داوری نبود، تا هر کاروان آراسته که از شهرِ قهر در می رسد، بِوَجْهٍ طَلقٍ وَ سِنٍّ ضَحکٍ 11 به

p.147
استقبال می آید.

آن مهترِ ما گفتی – پدرم قَدَّسَ الله رُوحَه 12 – چون درویش را بینی، گره در پیشانی افکنده، بدان که معبود بدل کرده است. شعاعی که از خُرشید نظر به اسرارِ غیبی به کوه دیدۀ آن پیری در افتاد، هر دعوت که کردی اجابت آمدی، چهل فرزندِ وی را بکشتند دم نزد، با وی گفتند: چرا بنَه نالی؟ با روی خندان و دیدۀ گریان گفت: اَلمُلُوکُ لاَ یُرَاجَعُون فِی وَقْتِ الغَضَبِ. ادب نبوَد که وقت غضب با ملوک سخن گویی.

شعر
حَسْبِی بِاَنْ تَعْلَمُوا اَنْ قد اُحبّکم
قلبی وَ اَنْ تَعْرِفُوا کُلَّ الّذِی اَجِدُ
الْقَیْتُ بَیْنِی وَ بَیْنَ الهمّ مَعْرفَةً
لاَیَنْفَدُ الدهْرُ حَتَّی یَنْفَدَ الاَبَدُ
لاَخْرُجَنَّ مِنَ الدُّنْیَا وَ حُبّکُم
بَیْنَ الْجَوانِح لَم یَشْعُرْ بِه اَحَدُ

بیت
هر دل که به عشق مبتلا شد
کانِ غم و محنت و بلا شد
بیگانه شد از نشاط هر دل
قدّی که ز‌عاشقی دو تا شد
ممکن نبود که راست گردد
کوبا غمِ عشق آشنا شد 13

آن یکی گفت: مَنْ عَرَفَ اللهَ زَالَتْ اَحْزانُهُ. آن دیگری گفت 14: مَنْ عَرَفَ اللهَ طَالَتْ اَحْزَانُه. هر که 15 شمّه ای از این مرغزار به مشامِ وی رسید هزار هزار رَحَای عَنا و آسیای بلا بر دل و جگرش بگردانند، وگر نَطَق زند بر سرِ چهارسوی مهجوری از دارِ داوریش 16 در آویزند. نه این شربت خرد خورده است که اطفال 17 را دهند در مهدِ بدایتِ عهد. قدح مالامال که بالغان راه بر دست آن مرد نهند 18 و آن ذرّات ایشان نعرات صدق می زنند: /45b/

بیت
کارم چو قد تو بود ای سروِ بلند
و امروز چو زلفِ تست بند اندر بند
خوردم بمرادِ دل جهان را یک چند
و امروز چنانکه هست هستم خرسند
اِذَا لَمْ یَکُنْ مَا تُرِیدُ فَاَرِدْ مَا یَکونُ. اینت آخُرِ چربِ بی علف، و اینت نَشِیش دیگِ بی چربو. صدهزار غمِ مجمل بر دلِ آن رنجوِر مهجور، که اگر یک ذرّه از شکوای خود بَثّ کند 19 و به صحرا آرد بر موجبِ صفرای عشق، نیز زهره ندارد 20 که خیمۀ حُسنای خود در عالم بزند و او کأساتِ زهر بر مشاهدۀ جمال قهر نوش می کند و این نعره می زند:
p.148
بیت
چه جای سرکشی باشد ز‌حکمِ وی که در رویش

چو شمع آنگاه خوش باشم 21 که در گردن زدن باشم
در جمله و تفصیل، عاشقی آب وایی است که در وی نمکِ محابا نیست.

شعر
بُنِیَ الحُبُّ عَلیَ القَهْرِ فَلَوْ
سَامَحَ المَحْبُوبُ یَوماً لَسَمْجُ
لَیْسَ یُسْتَحْسنُ فِی حُکمِ الهَوَی
عَاشِقٌ یَطْلُب تألیفَ الحُجَج
عاشق چه کند که بردباری نکند 22.

شعر
کُن اِذَا اَحْبَبْتَ عَبْداً لِلّذِی تَهْوَی مُطِیعاً
لَنْ تَنَالَ الْوَصْلَ حتّی یَلْزَمَ النَّفْسُ الخضُوعَا

بیچاره محبِّ سودایی نفسی در کلبۀ سینه جسته 23، دلی به هزار تیغِ بی مرادی خسته، معارج انفاس محکم ببسته، هر گاه که نَفَسی خواهد که سر به پا لگانۀ ظهور فراز کند 24 لطمۀ غیرتش در روی زنند و از حضرتِ اختصاص 25 هر دم هزار غلامِ خاص می فرستند که آن نفَس را گوی که جای نگاه دار که اگر نفس سوخته به صحرا آید نه آن ماند و نه این. نَفَسٌ مِنْ اَنْفَاسِ العُشّاقِ یُحْرِق الدّارَینِ وَ یُطْفِیء النّارَینِ. ای دست غیرت برو و لگامِ عزّت بر دهانِ آن سوختگان نِه، و آن نَفَس را که دُرِّ نفیس بحر درد است هم آنجا بدار، که نباید که به حکم صفرای محبّت از کمال محنت به صحرا آید آنگه قبّۀ خضرا را و دایرۀ غبرا را نَفَسِ آن مستِ تهیدست پست کند.

ای جوانمرد! با قرّایان و شب خیزان و نمازکنان و روزه داران محاباست و با هیچ عاشق ذرّه ای محابا نیست.

شعر
یَا کَثِیرَ النَّوْحِ فِی الدَّمَنِ
لاَ عَلَیْهَا بَل عَلَی السْکنِ
سنَّةُ العُشَّاقِ وَاحِدَة
فَاِذَا اَحْبَبْتَ فَاسْتَکنِ

بیت
تا غم عشقت مرا دست به دامن زدَست
رنج و بلا سرز گریبان رهی بر زدَست 26

p.149

شعر
عَلاَمَةُ الحُبِّ عَلی ذِی الهَوَی
خُشوُع عَیْنَیه اِذَا مَا نَظَر
اَکْتُمُ مَا اَلْقَی وَ نَارُ الهَوَی 27
سَمْعاً وَ طَوْعاً لِلهَوَی مَا امَرَ

گفتۀ ایشان است: لاَ یَجِدُ العَبْدُ حَلاَوَةَ الاِیمانِ حتَّی یَاتِیهُ البَلاء مِنْ کلَّ مَکَانٍ. مرد حلاوتِ ایمان نیابد تا هدفِ تیرِ بلا نگردد 28.

شعر
تَجُورُ فَمَا تَنْصِفُ وَ تَجْحَدُ مَا تَعْرِفُ
وَ عِیدُکَ لِی صَادِقٌ وَ وَعْدُکَ لِی مَخْلِف
اِبْن لِی کَیْفَ الرّضَاء فَاحْتالُ اَوْ اَلْطِف
جَفَاء الشّادِنُ الاَهْیَفُ فَمُقْلَتُهُ تَذْرِفُ

بیت
ممکن نبود که هر زمانی
رنجی نرسد به جان عاشق
عاشق چو بیافت بوی معشوق
گردون نکشد کمان عاشق 29

اوّل عاشقی که در دبیرستان ِ وجود، ابجدِ عشقش بنوشتند، آدم بود، بنگر که به وی چه رسید، به دانۀ گندم با وی محابا نرفت همی تیغِ وَعَصَیَ آدَمُ از نیامِ ارادتِ قِدَم بر کشیدند و کأس قهر پُرشراب زهر کردند. و همان مرد را که صوامع اصحاب طاعات /46a/ به بریقِ برقِ خود آتش در می زد 30، روی به خراباتِ خراب نهاد، ندای اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِیعاً شنید 31.

بیت
آن مرد که دی گفت همی نکته وطامات
امروز گرو کرد مرقّع به خرابات
اکنون که مرقّع به خرابات گرو کرد
آن به که فراموش کند نکته وطامات

ای درویش مردی که مقامر و خراباتی بوَد صلت سلطان و عطای پادشاهانش رونق ندهد، زیرا که چون صلتی به وی رسد به خرابات برد و به قمار ببازد. لیکن چون سلطان این مرد خراباتی را دوست دارد هر چند که وی به خرابات بیش می شود سلطان خلعت بیش می دهد. آدمِ صافی قدم در محلّتِ زلّت نهاده و حجرۀ وَعَصَی آدَمُ به مزد گرفته 32 و پادشاه به حکمِ عنایتِ ازلی قدح اجتبا پیاپی کرده و قدم حَسَدِ حُسّاد پی کرده. ای دوست صلۀ سلطان که رونق دهد صاحب عزمی کامل حزمی 33 را دهد و این نقطۀ خاک را طیلسان عزم از سُفت وجود ربوده اند که فَنَسِیَ وَلَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً. ولیکن توبۀ آن حزم صاحب عزم چه نگری، بدان نگر که به عمری یک بارش سلطان بیش خلعت نمی دهد، باز این شنگولی 34 بی عاقبت را دَمْ

p.150
بدم خلع لطف متواتر است.

ای جبرئیلِ عزیز و ای طاووسِ ملایکه، اَنْد هزار سال است 35 تا بر نطعِ طاعت بر وفقِ استطاعت مهرۀ عزم می گردانی لیکن ترا در عمری یک خلعت بیش نمی دهند. کار آن قلندری لاابالی دارد 36 که خیّاطِ لطفِ ازل به سوزِن فضلِ لَمْ یَزَل این کسوتِ عزّت بر قدِّ قدر و بالای آلای او دوخته، که یُحبُّهم وَ یحبُّونه؛ اللهُ ولیُّ الّذِینَ آمَنُوا. عرشِ مجید را یک خلعت دادند و آن خلعتِ استوا بود، آسمانِ رفیع را یک صلت فرستادند و آن صلتِ نزول بود و تشبیه و تمثیل از راه دور، و طوِر سینا را یک شربت بر کفِ عشق نهادند و آن شربتِ تجلّی بود، و دیگر موجودات را همچنین بود، ایشان که خلعت یافتند – تعظیم حرمتها – آن خلعت نگاه داشتند، این مشتِ خاکِ بیباک 37 را هر خلعت که بفرستادند به خراباتِ بشریّت فرو برد و به دُردی دَرد و سلاف دّنِ عشق در باخت.

بیت
دُردی خوردن به میکده عادتِ ماست
در مستیها خرابی از ملِّت ماست
رطلی که گرانتر است آن بابتِ ماست
نایافتنِ مرادها دولتِ ماست 38

ای درویش سرّی بخواهم گفت که جهانیان بایند که جان و جهان را در سماعِ این سرِّ او از غارت در دهند. سرّی است که نطق فریاد می کند که نه کارِ من است گفتنِ وی، و قلم افغان می دارد که مرا خود دقِّ عشق گرفته است نه کارِ من است نبشتنِ وی، مداد می گوید: آن ظهور که وی راست از روی حقایق گلیمِ سیاهِ ما بنپوشد، میدانِ بیاض می گوید: گوی عشق وی را اینجا جای نبود، لیکن فراخ سخنی نخواهم کرد، اگر شما تنگدلی نکنید؛ و آن سرّ آن است که آدمِ صفی را در صفِ صفوت قدحِ صافیِ محبّت در دادند و از مَنَاطِ ثریّا تا منقطعِ ثری کلۀ دولت و آیینِ حشمتِ او ببستند و آنگاه ملایکۀ ملکوت را به سجودِ او فرمودند، حشمت و کرامت و شرف و دولت و رتبت و صفوتِ وی /46b/ در سجودِ ایشان پیدا نیامد، در وَعَصَی آدَم پیدا آمد، عَلیَ الْقَطع وَالتَّحقیق بالای این سخن از عرشِ مجید برتر است. چرا؟ زیرا که نواخت در وقتِ موافقت دلیلِ کرامت نیست، نواخت در وقتِ مخالفت دلیلِ کرامت است. آدمِ صفی صاحب جمال، که بر تخت جلال و کمال بود، تاجِ اقبال برسر، و حُلّۀ افضال در بر، مَرْکبِ نوال بر در، پایۀ سریرِ دولتش از عرش برتر، چترِ پادشاهی بر فرق بداشته، عَلَم علای عِلْم در عالم افراشته، اگر مَلک و فَلک وی را زمین بوس کنند

p.151
عجب نباشد، عجب آن باشد که در وهدۀ زلّت افتد 39، و قدِّ الفی، که بر کشیدۀ اِنَّ اللهَ اصْطَفَی بود، به دستِ وَعَصَی چون نون گردد و از سمای لطفِ ازل، تاجِ ثم اجْتَبَاهُ پرّان شود.

ای درویش اگر با عیب قبول نخواستی کرد با عیب نیافریدی.

شعر
وَمَنْ لاَ یُغَمّضُ عَیْنَه عَنْ صَدِیقهِ
وَلَمْ یَعْفُ مَا فِیهِ یَمُتْ وَ هُوَ عاتبُ

آخر
اَذَا کُنْتَ فِی کلِّ الاُمُورِ مُعَاتِباً
صدیقک لَم تَلق الّذی لاَ تُعَاتِبُه
فَعِشْ وَاحداً اَوْصِل اَخاک فَاِنَّهُ
مُفَارِق ذَنْبٍ مَرَّة وَ مُجَانِبُه
اِذَا اَنْتَ لَمْ تَشْرَبْ مِرَاراً عَلَی القَذَی
ظَمِئتَ وَ اَیُّ النَّاسِ یَصْفُوا مَشَارِبُه

ای درویش! اعتقاد آن دار که آدم را به گندم خوردن از بهشت بیرون نیاورد، خود بیرون خواست آورد. او در حکمها مناقضه نکرد 40 و احکامِ او از تناقض پاک بود. فردا هزار هزار صاحب کبیره را به بهشت خواهد آورد 41، آدم را به یک بی فرمانی از بهشت بیرون آرد؟ لاَ جَلَّ اَحْکامُ الجَلاَلِ عَنْ اَنْ توزَن بِمِیزَانِ اَهْلِ الاعْتِزَالِ.

اگر گویی که آدم در بهشت نافرمانی کرد تا از آنجاش بیرون آورد، رسول – علیه السَّلام به قاب قوسین چه کرد که اینجاش باز آورد؟ لیکن به قابِ قوسین برد تا فریشتگان از سکوت و سکوِن وی خدمت بیاموختند، اینجاش باز آورد تا زمینیان از نطقِ وی شریعت بیاموزند. آنجا می گفت: لاَ اُحْصِی اینجا می گفت: اَنَا اَفْصَحُ الْعَرَب. رسول گفت – علیه السَّلام – مهمانی سه روز بیش نیست چون روِز چهارم بُوَد، مرد گران گردد، و دیدارِ گرانان تبِ جان است 42.

سّری دیگر: مردی عیالی دارد و با وی در صحبت است، نداند که عیال خود را دوست می دارد؛ زیرا که آن محبّت پوشندۀ صحبت است باش طلاق دهد آنگه دوستی پدید آید. آدم دوست بود و دوستی وی پوشندۀ عطای بهشت بود؛ زیرا که نه هر کرا عطا دهند دوست بُوَد؟ همه روم زر و سیم است و هیجا 43 ذرّه ای محبّت نه. چون حجابِ بهشت از پیش برخاست، حقیقتِ محبّت آشکارا گشت. ابلیس آن وقت که ابلیس نبود بر گفتِ آن کس که گوید وی از ملک نبود، کس ندانست که وی ابلیس است، و نه نیز وی 44 عابدی بود و ساجدی، کمرِ کار بر میان بسته، چهره به آبِ موافقت شسته، چون پایش بلغزید، پدید آمد که نه دوست است و

p.152
نه بنده. و آدم که بر تختِ عزَّت بود و براَرِیکۀ دولت بود، حلقۀ لطفِ حق در گوش، غاشیۀ سلطنتش بر دوش، دوست بود؛ ولیکن سرِّ محبّت در پوششِ 45 نعمت بود، چون پایش بلغزید پدید آمد که هم دوست است و هم بنده. و آنگاه عجب آن است که ابلیس را که دشمن است، و آدم را /47a/ که دوست است، در یک جای جمع آورده است. ولیکن کوشکی که جامع باشد در وی هم صدر بُوَد که مَلِک بنشیند، و هم کنیف بُوَد که در وی وحشت کنند. ذاکَ اللّعِینُ طَارَ بِحَوَا فِی الخَوْفِ وَ قَوَادِمِ التَقَدُّم فِی فَضَاء الطّاعَات وَ ظَنَّ اَنَّهُ مِنَ المُحْسِنِینَ فَلمَّا رَمَقَتْهُ اَعْیُنُ التَّقْدِیر وَ نَواظِرُ المقَادِیر شَزْراً شزْراً قُصَّ جَنَاحَهُ وَ ملِئ مِنْ شَرَابِ اللّعْن اَقْدَاحَهُ وَاللهُ یَفْعَل مَا یَشاء وَ یَحکُم مَا یُرِیدُ، وَ صَاحِبُ التَّمْکِین وَ هُوَ آدَمُ مَدَّ یَدَهُ اِلَی الشَّجَرَةِ المَنْهِیّةِ وَلَم یَتْرُک فِی قَوْسِ الخِلاَفِ مَنْزَعاً وَ بَقِیّةً، وَالْحَقُّ یَقُوُل: ثمَّ اجْتَبَاهُ ربُّهُ، هَذَا لَعَمْرِی تُحْفةٌ رَضِیّةٌ وَ هَدِیةٌ هَنیَّةٌ.

او – جلَّ جلاله – این مشتی خاک را برکشید و عظیم بر کشید – یَا اَهْلَ الجنَّةِ خُلُودٌ وَلاَ مَوْتَ وَ یَا اَهْلَ النَّار خُلُودٌ وَلاَ مَوْت 46 راهی بینهایت در پیشِ وی نهاد، هم بلای بیغایت، و هم عطای بینهایت. ای وحوش و طیور و بهایم خاک گردید و از روی زمین پاگ گردید، و ای مشتِ خاک کار کارِ شما، و یار یارِ شما، و راز رازِ شما، و ناز نازِ شما. آن روز که اَلَسْتُ بِرّبکم بگفتیم، دامنِ تان بگرفتیم و در سرادقاتِ جلالِ حضرتِ خود بستیم، تا داد ندادید و داد ندادیم 47. دستِ عجز و افلاسِ شما و دامنِ جلال و نوالِ ما. با هر که بسازید بسوزیم 48، و در هر وطن که قرار گیری آتش در زنیم، و هر کجا که باشید 49 صاحب خبری به پَیْ بفرستیم.

بیت
روزان و شبان باِیستم بر کارت 50
با هر که بسازی شکنم بازارت
در بَدْوِ کار که حدیثِ خود به سمعِ شما رسانیدیم بیواسطه رسانیدیم، در آن عهد که شما را در مهدِ لطف نشاندیم و بیواسطه خطاب کردیم که اَلَسْتُ بِرَّبکم، جبرئیل و میکائیل و حبیب و خلیل کجا بودند؟ ما را با شما کاری است که عقول در آن سراسیمه گردد. سَقْیاً لاِیَّامٍ کُنّا فِی کَتْمِ الْعَدَم وَ هُوَ یُنَادِی بِحُکمِ لُطْفِ الْقِدَم بِلاَ سَابِقَةِ القَدَم، اَلَسْتُ بِربِّکم عِبَادی.

ای درویش! گرفتاری به علّت در نیاید، ما نگوییم که وی را در حقِّ کسی گرفتاری است، لیکن تقاضایی که از سراپردۀ عزّت به صحرای منّت آمد بی علّت آمد.

p.153

آورده اند که روزی عبد‌الملک مروان، عَزّه را – که عشیقۀ کُثَیِّر بود – پیشِ خود خواند، و گفت: نقاب بگشای تا بنگرم که کُثَیّر در عشقِ تو بحقّ هست؟ نقاب بگشاد، عبد‌الملک در نگرست، عزّه 51 بس نیکو ندید، روی به عزّه کرد و گفت: عزّه! ندانم که کُثَیّر در تو چه دید که بر تو شیفته گشت. عزّه سر بر کرد و گفت: ای عبد‌الملک مؤمنان در تو چه دیدند که تو را امیر خود گردانیدند. وَ اِذْ اَخَذَ ربُّکَ مِنْ بَنِی آدَمَ. غوّاصِ قدرت را به بحرِ صلب آدم فرستادند تا گوهرهای شب افروز و شَبَه های شبرنگ برآورد و بر ساحلِ وجود بنهاد. هم فرعون و هم موسی و هم ابراهیم و هم نمرود و هم مصطفای مَکِین و هم بوجهلِ لعین. چنانکه دوستان را بیاورد دشمنان را بیاورد و شرابِ خطابِ ربوبیّت /47b/ در داد همه به دستِ بَلَی بگرفتند و نوش کردند و حلقۀ بندگی در گوش کردند و به جوابِ خطاب ربّ الاّرباب پیدا آمدند. باز به آخر چون خطابِ جلالِ لِمَنِ الْمُلْک در آید، کس دم نزند، به ابتدا نُطْقٌ فِی نُطْقٍ، و به آخر سُکُوتٌ فِی سُکُوتٍ. آری مبتدیان را زفان است و گفت، أمّا منتهیان را نه زفان است و نه گفت. اوّل در معرض شریعت بودند شحنۀ شرع در پی بود و شریعت مرد را اثبات کند؛ لاجرم به «بَلیَ» پیدا آمدند، أمّا به آخر در لباس حقیقت بودند حقیقت مرد را نفی کند؛ لاجرم نَطَق نزدند.

ای درویش! هزار دستانی که شبانه روزی 52 بانگ کند به دِرَمی خرند، و بازی که عمری بانگ نکند به هزار دینار قیمت کنند. چون به اوّل در راه صحو و هستی 53 بودند خطاب را جواب دادند، چون به آخر در راه محو و نیستی بودند او به خودی خود به کمال لطف از ایشان نیابت داشت، گفت: لِلهِ الوَاحِدِ القَهّار. سرّی عزیز است، اگر به اوّل جواب خطاب او دادی و گفتی: بَلیَ، آفت از راه برخاستی، در دنیا نه کنشت بودی و نه کلیسیا و نه صلیب و نه چلیپا. و دنیا سرای آفت است و آخرت سرای بی آفت، نه اینجا 54 بی آفت ممکن گردد و نه آنجا آفت صورت بندد. خطاب اوّل شحنۀ راه دنیا، و خطابِ آخر شحنۀ راه آخرت. هر که در دنیا حیات یافت به حکم خطابِ اوّل یافت که اَلَسْتُ بِرّبکم؛ و هر که در آخرت بقا یافت به حکم خطابِ آخر یافت که لِمَنِ الْمُلْک الْیَوْم. بحقیقت دان که اگر خطابِ اوّل را جواب، او دادی هرگز دنیا به فنا نرسیدی، وگر خطابِ آخر را جواب تو دادی هرگز آخرت را بقا نبودی. زخم جواب تو بود که بر دنیا آمد دنیا را فانی کرد، و پرتوِ خلعتِ جواب او بود که بر آخرت تافت صفتِ بقا یافت.

p.154

ای جُوامرد! حقیقت دان که در آن روز با تو عهدی رفت تا کیست که بر سرِ آن عهد است.

شعر
مَنْ لِی بِمَنْ یَثِقِ الفُؤادَ بِوُدِّهِ 55
وَ اِذَا تَرحَّلَ لَم یَزِغ عَنْ عَهْدِه
یَا بؤسَ نَفْسٍ مِنْ اَخٍ لِی تَارِکٌ
حُسْنُ الوَفاء بِعَهْدِهِ لاَ یُفْدِهِ
یُبْدِی الصَّفَاء بِنُطْقِهِ لاَ خُلقِهِ
وَیبُشُّ صَاباً فِی حَلاَوَةِ شهْدِهِ
وَلِسَانُه یُهْدِی جَوَاهِرَ عقْدِهِ
وَ جَنَانُهُ یُغْلِی مَرَاجِلَ حِقْدِهِ
لاَهَمُّ اَنِّی لاَ اُطِیقُ مِرَاسَهُ
بِکَ اَسْتَعِیذُ مِنَ الْحَسُودِ وَ کَیْدِهِ
از میانِ جان بکوش تا حلقه ای که از اقرار در روزِ عهدِ اَلَسْت در گوشِ خود کرده ای از دست بندهی، که در حلقۀ دامِ بلا آویخته گردی. با شکنِ صُدغ معشوقِ مشکین خال در شکستن، آنگه به آخرِ کار عهد 56 بشکستن، نشانِ مردی نبوَد اگر سرت ببرند بر سرِ عهد باش وگر هر دوکون روی به تو آرند و خنجرِ خصومت بر حنجرِ وقتِ تو نهند فرد باش و مرد باش.

شعر
فَکُنْ رَجُلاً رِجْلُهُ فِی الثَّرَی
وَهَامَةُ هِمَّتِهِ فِی الثُّریا

در روزِ اَلَسْتُ بِربّکم مایده ای از مودّت بنهادند و تو را به حکم لطف بر آن مایده نشاندند و لقمۀ حلال از عهد جلال ربوبیّت به تو دادند، تو به دستِ بَلیَ گرفتی و در دهانِ محبّت نهادی. وَ لاَ لُقْمَةً اَشْهَی مِنْ لُقْمَةِ التَّوْحِیدِ فِی فَمِ المُحبَّة. هان و هان تا این لقمه را به قذفِ کراهیت بنه اندازی 57 که اَبَدُا لاَبَد در بلای /48a/ بَلیَ خود درمانی 58. اوّل نهالی که در باغِ سمع تو بنشاند، نهالِ ربوبیّتِ خود نشاند، آنگه، به آبِ لطف مدد کرد تا همی کشته بود، شاخ وفا جسته بود. والموفون بِعَهْدِهِم اِذَا عَاهَدوُا. برگِ رضا رُسته بود رَضِیَ اللهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ. شکوفۀ حمد و ثنا شکفته بود الحَمّادُونَ اللهَ عَلیَ کُلِّ حَال. ثمرۀ وصل ولقاببسته بود. وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ نَاضِرَةٌ اِلی رَبّها نَاظِرَةٌ. بر الواحِ ارواح به مدادِ امداد به قلم لطف قِدَم عهدنامۀ ربوبیّت ثبت کرد. أولِئکَ کَتَبَ فِی قُلُوِبهِم الاِیمَانَ وَ اَیَّدَهُم بِرُوحٍ مِنْهُ. با قوالب سخن از ربوبیّت گفت، و با قلوب حدیث از محبّت راند. ای قوالب من خدایم، ای قلوب من دوستم؛ ای قوالب شما آنِ من اید، ای قلوب من آنِ شماام؛ ای قوالب در تعب باشید که ربوبیّت از عبودیّت این تقاضا می کند، ای قلوب در طرب باشید اَلاَ بِی فَاَفْرِحُوا وَ بِذِکْرِی

p.155
تَنغَّمُوا، که محبّت بی کیفیّت این اقتضا می کند؛ ای قوالب شما در حقایق مجاهدات، ای قلوب شما در حدایق مشاهدات؛ ای قوالب شما در ریاضت عمل، ای قلوب شما در ریاض لطفِ ازل؛ ای قوالب شما در سؤال، ای قلوب شما در نوال؛ ای قوالب شما در نیاز، ای قلوب شما در ناز؛ ای قوالب شما را کرد، ای قلوب شما را درد؛ ای قوالب طاعت رها مکنید، ای قلوب طاعت جز به ما مکنید 59؛ ای قوالب بر رنج باشید، ای قلوب بر سرِ گنج باشید؛ ای قوالب چون حلقه بر در باشید، ای قلوب از عرش مجید برتر باشید؛ ای قوالب به نسیه تن در دهید، ای قلوب جز دستادست 60 ستد و داد مکنید. نبینی که چون حدیثِ قالب رفت، وَعْد در میان آورد وَ نَهَی النَّفْسَ عَنِ الْهَوَی فاِنَّ الجَنَّة هِی المأوَی. و چون حدیثِ قلب رفت به نقد گفت: اَنَا جَلِیسُ مَنْ ذَکَرَنِی. اَنَا عِنْدَ ظَنّ عَبْدِی بِی. وَ هُوَ مَعَکُمْ اَیْنَمَا کُنْتُم.

ای درویش! بهشتِ فصل را از بهشتِ وصل دریابند، امّا بهشتِ وصل را از بهشتِ فصل در نیابند 61. ای قوالب شما را مذهب، ای قلوب شما را مشرب؛ ای قوالب شما در روزه و نماز باشید، ای قلوب شما در راز و نیاز و درد گداز باشید 62؛ ای قوالب شما را سفر به اِیّاکَ نَعْبُدُ، ای قلوب شما را نظر به اِیّاکَ نَسْتَعین. اِیّاکَ نَعْبُدُ لاَنَّا لَکَ وَ ایّاکَ نَسْتَعیِن لاَنَّا بِکَ. ایَّاکَ نَعْبُد وَفاءً بِالعُبُودِیَّةٍ، وَ اِیَّاکَ نَسْتَعیِن نَظَراً اِلیَ صَفاء الرُّبوِبیّة. اِیَّاکَ نَعْبُد لانَّا عَبیِدُکَ عَلَی بَابِکَ، وَ ایّاکَ نَسْتَعیِن لانَّا مِنْ زُمْرةِ اَحبّائکَ. اِیَّاکَ نَعْبُد لانّا خُدّامٌ، وَ اِیَّاکَ نَسْتَعیِن لانَّا عُشّاقٌ. و عاشقِ مست را دستگیری در خورد بود. اِیَّاکَ نَعْبُد نَفْیاً لِلجَبْرِ، وَ اِیَّاکَ نَسْتَعیِن ردّاً للقَدَرِ. ایّاکَ نَعْبُد جَهْدِنَا، وَ ایّاکَ نَسْتَعیِن لِکَیْ تَحْفظ عَلَیْنَا عَهْدنَا. ایّاکَ نَعْبُد کمرِ جدّ بر میانِ صدق بستن است، و ایَّاکَ نَسْتَعیِن فیضِ فضلِ جودِ وجودِ وی خواستن است. و شرط است که جدِّ خود را پیش جودِ وی بَرَی، بُوکه از لمعانِ شمسِ جُودِ او پرتوی /48b/ بر جدِّ تو افتد، تا جدِّ تو شایستۀ حضرتِ جلالِ او گردد. ایّاکَ نَعْبُد بِجَلالِ اَمْرِک، وَ ایّاکَ نَسْتَعیِن بِکَمالِ فَضْلِکَ؛ ایّاکَ نَعْبُد لِعِزّ اَمْرِک، و ایّاکَ نَسْتَعیِن من کَنْزِ فَضْلکَ؛ ایّاکَ نَعْبُد از کوی خدمت برآید و ایَّاکَ نَسْتَعیِن از کوی همّت برآید. چون بنده گوید: ایَّاکَ نَعْبُد، حق – عزَّ و علا – گوید: هرچه آورده است قبول کنید. چون گوید: وَ ایَّاکَ نَسْتَعیِن، گوید: هرچه می خواهد 63، بدهید.

ای درویش! خزانۀ مُعْطِیان رونق به سؤال و نیازِ سایلان 64 گیرد، و هیچ سایل با نیازتر از خاک نبود، آسمان و زمین و عرش و کرسی به وی دادند و ذرّه ای از نیازِ وی کم نشد، هشت بهشت خالصه در کارِ وی کردند و نیاز با وی عنان زنان، و فقر بر سفرۀ وجودش میزبان 65،

p.156
اِنَّ الاْنْسَانَ خُلِقَ هَلُوعاً. هَلُوع آن بود که هرگز سیر نشود. آدم را – علیه السَّلام – در بهشت آورد و نعیم بهشت بر وی مباح کرد امّا گفت: گردِ آن درخت مگرد، و آدم خود از همه نعمتها گرفتارِ آن درخت بود، الممنوُع مُغْرَی. بلی نَهْیَش کرده بود ولیکن باطنش از بایستِ وی پاک نکرده بود، و هر که در عالم غلام است 66 غلام بایست خود است.

آورده اند که در لوحِ محفوظ نبشته بود که یا آدم گندم مخور، و هم آنجا 67 نبشته بود که بخورد. اِنَّ اْلاِنْسَان خُلِقَ هَلُوعاً. این حرصِ آدمیان از روزگارِ آدم در است، هر که حریص نباشد آدمی نباشد، و آدمی هر چند خورد، نیزش باید. هر که چیزی خورد و گوید: سیر شدم، دروغ می گوید، آن مانده شده است؛ زیرا که آدمی را سیری نبود وَلاَ یَمْلأ جَوْف اِبْن َآدم اِلاّ التُّرابُ. اگر کسی گوید: آن نبشتۀ لوح آدم را حجّت بود؟ بلی با موسی بود تا خاموشش کند، چنانکه در آن خبرِ صحیح آمده است که موسی گفت: اَنْتَ الّذی اَشْقَیْتَنَا وَ اَتْعَبْتَنَا وَ اَخْرَجْتَنَا مِنَ الجنَّةِ. یا آدم خوانی بدان آراستگی 68 که پیشِ تو نهادند چه بودی که دست بدان ابا نبردی 69؟ فَقَالَ لَهُ آدَمُ اَقَرَأتَ التَّوریةَ اِلیَ اَنْ قَالَ: اَتَلُومنِی عَلیَ اَمْرٍ کَتَبَ اللهُ عَلیَّ قَبْلَ اَنْ خَلَقَنی. موسی گفت: پس این ربّنا ظَلَمْنا اَنْفُسَنَا چه بود؟ آدم گفت: خصم هزیمت کردن را حجّت نبشته او، امّا وسیلت بر درگاهِ عزّت ربَّنَا ظَلَمْنا که با وی حجّت پیش نشود.

آن یکی، یکی را گفت: بر ما گناه تقدیر کند پس عقوبت کند؟ گفت: کرده است و دم نتوان زد. مقصود آن حرفِ اوّل است که این نقطۀ خاک کانِ نیاز است و معدنِ فقر و افتقار. وَ فَقْرُنَا فَخْرُنَا. آدما در بهشت آمدی و بر سفرۀ رضوان بنشستی، این خود نیکوست امّا مردِ سفری را با سفرۀ رضوان چه کار؟ ذرّات ذرّیتِ اولاد را به دعوتِ عهد می باید خواند تا سفرۀ خطابِ اَلَسْتُ بربّکم بیفکنیم، و اقداحِ شرابِ یُحِبُّهم پیاپی کنیم، و کؤوسِ لطف وَ سَقَاهم رُّبهم دمادم کنیم. ملأ اعلی در تعجّب بمانده که از آدم عشقبازی عجب نیست، عجب از این ذرّات ذرّیتِ وی است که بر کشتی 70 بلا می جهند و در زورق بَلَی می نشینند. و لسانِ لطف بر منبرِ فضل می گفت: عجب مدارید که ایشان /49a/ بطْ بچه اند و بط بچه را اُشنا 71 نباید آموخت

ای درویش! به آن ساغری که ایشان 72 شراب خوردند، در کلِّ کون کسی نیارست خورد. جامِ خاصّ و عام مَلک از این در نگذشت، بَلْ عِبَادٌ مُکرَمونَ؛ امّا جامِ عهدِ محبّت یُحِبُّهم در هژده هزار عالم جز آدمیان نکشیدند.

p.157

شعر
اسْقِنِی بالْکَبِیر اَنّی کَبِیرٌ
اِنَّما یَشْرَبُ الصَّغیِرُ الصَّغِرَا

آخَر
اَلاَ فاسقینهَا قهوةً بَابلیَّة
تُحَاکی شُعَاعَ الشَّمْسِ بَلْ هِیَ اَفْضَلُ
فَقَدْ نَطَقَ الدُّرّاجُ بَعْدَ سُکوتِهِ
وَوافی کَتابَ الوَردِ اِنّی مُقْبِلُ
آری این حدیث نه شرابی است که هر حوصله ای در کشد 73، و نه دستی است که هر کسی را در کشد، و نه سلطانی است که هر کسی را کشد 74، و نه کلاهی است که هر سری را شاید، و نه بادی است که به هر باغی وزد، و نه لسانی است که با همه کس سخن گوید، و نه صاحب جمالی است که پیشِ هر کس نقاب بگشاید 75.

بیت
ای کفر چه چیزی که مغان از تو بلافند
اسم تو پرستند و زعینِ تو معافند
یک موی به تو راه نیابند زدانش 76
آنان که در اسلام همی موی شکافند
اَحَبَّکَ قَبْلَ اَنْ اَحْبَبْتَهُ، وَ طَلَبَکَ قَبْلَ اَنْ طَلَبْتَهُ، وَ ذَکَرَکَ قَبْلَ اَنْ ذَکَرْتَهُ، وَ اَعْطَاکَ قَبْلَ اَنْ سَألْتَهُ، وَ لَم تَکُنْ مِمَّن قَدْ شَکَرْتَهُ 77، وَ اَجَابَکَ قَبْلَ اَنْ دَعَوتَهُ، وَ اَرَادَکَ قَبْلَ اَنْ اَرَدْتَهُ. هرگز بر خاطرِ آب و گل نگذشت که وی را مقام بندگی بود، تا آنگه که به درجۀ دوستی رسد. نخست در ازل وی حدیثِ تو با خود بگفت، آنگه حدیثِ تو با تو بگفت.

شبلی را پرسیدند وقتی، که اِلیَ مَا تَحِنُّ قُلُوبُ اَهْلِ المعَارِف؟ فَقَالَ: الَی بَدایَاتِ مَا جَرَتْ لهم فِی الاَزِل فِی الْحَضْرة حَالَةَ غَیْبَتِهِم عَنْهَا.

شعر
سَلاَمٌ عَلَی بِلْکَ المَعَاهِدِ اِنَّهَا
شَرِیعَةُ وِرْدِی اَوْ مَهَبُّ شمَال
لَیَالی لم احذر حرُون قَطِیعة
وَلَم امسِ اِلاّ فِی سُهُوِل وِصَالِ
فَقَدْ صِرْت اَرْضی مِنْ سَوَاکِن اَرْضِهَا
بِخُلَّبِ بَرْقٍ اَوْ بطَیْفِ خَیَالِ
وقتی بر خاطرِ ما می گذشت این ابیات 78:
غزل
آن چه عهدی بُد که ما را دولت و اقبال بود

از محبّت پَرّوفر و از مودّت بال بود 79
p.158
سالها در عالم وصلت بجز یک دم نبود

یک دم اندر کوی هجرت، بُعدِ سیصد سال بود 80
چون بزیدی در ریاضِ وجد، بادِ مجد و لطف

صد هزار ابدال را زان باد، وجد و حال بود
گوهر دریای لطف لَمْ یزل را بی علل

فضلِ ربّانی و جُودِ ذو‌المِنَن دلاَل بود
همّتِ عشّاق حضرت در مطافِ رَوح روح

روز و شب طوّاف بود و دم بدم جوّال بود
مجلسی از اُنس بود و جام باده از سرور 81

دوستان با هم نشسته، لطف حق قوّال بود
صدهزار اسرارِ دل بُد دوستان را در میان

پردۀ اسرار، یادِ جعدِ زلف و خال بود
خانه از تجرید بود و جامه از تفرید بود

لقمه از توحید بود و شربت از افضال بود
هر قدح کز دستِ غیب آمد بسوی دوستان

از شراب دولت و اقبال مالامال بود
از قبول و از وصول و از بقا و از لقا

روزمان معسود بود و قبله مان اقبال بود 82

در بعضی کتب، مُنْزَل است: خَلَقْتُ جَمِیعَ العَالَم لَکُم وَ خَلَقْتُکُم لِی. همه عالم را برای شما آفریدم و شما را برای خود.

آن مردی بود، دیداری بس کَرِیْه داشت، روزی در آیینه /49b/ می نگریست و به تعجّب با خود می اندیشید که حق را – جلَّ جلاله – چه حکمت بود در آفریدن این روز زشت. ندایی شنید از میانِ آیینه: حِکْمَتِی فِی خَلْقِکَ محبّتِی فِی قَلْبِکَ. حکمت در خلقِ تو محبّتی است که در سرِّ تو سرشته است، آن سرّ محبّت درستر غیرت غیبت بود تا دیدۀ غیر بر تو نیفتد. چون نقطۀ خاکِ خاکباش را قرطۀ وجود بر قضیۀ کرم و جُود در پوشیدند سرّ محبّت آشکارا کردند. اَنَا ‌الملِکُ اَدْعُوکم لِتَصِیرُوا مُلُوکاً، اَنَا الحیُّ اَدْعُوکُم لِتَکُونُوا اَحْیَاءً.

p.159

ای درویش اگر او ترا پادشاهی ندادی از تو معرفت وی درست نیامدی؛ زیرا که پادشاهان را جز پادشاهان نشناسند. اشارت به این بشارت در مصحفِ مجید کجاست. ثُمَّ جَعَلنَاکُم خَلاَئفَ وَ جَعَلَکُم مُلُوکاً. ترا پادشاه کرد و پادشاهیی داد که آن پادشاهی ملطّفه ای است مُوجز از پادشاهی ذو‌الاجلال. از روحِ تو عرشِ عشق ساخته، و از دلِ تو کرسیِ صدق نهاده. از خیلِ خیال که در صحرای نهادِ تُست 83 خیام مُقام زده اند، و از دماغِ تو لوح المحفوظی در پیشِ تو نهاده. حواسّ خمسه را ملایکۀ ملکوتِ نهادِ تو گرادنیده، از عقلِ تو ماهی و از علمِ تو آفتابی بر فلکِ پیکرِ تو رخشان کرده، و ترا بدین همه پادشاه گردانیده، و عبارت از این حالت بر لسانِ نبوّت بازداده که کُلُّکُم رَاعٍ وَ کُلُّکُم مَسْئُولٌ عَنْ رَعِیتِهِ.

ای دوستانِ حق نگرید تا به دیدۀ حقارت 84 در خود ننگرید مَطَارِ هُمای اخطار و پروازِ رازِ شما نه اینجاست، خطرِ شما بزرگ است، و مرتبۀ شما عظیم است، اگر ظاهرتان خاکی است و رسم تان بیباکی است 85، باطن تان از عالم پاکی است و در دوکون کفر شما کیست. اگر طاووسِ وجود شما در مرغزارِ ازل پرّنده نبود در ریاض جِنانِ ابد پرّیده است 86 و خَالِداً مُخلّداً به وصالِ دوست رسیده است، وگر جواهرِ باطنِ شما در ابتدا به صفاتِ بهیمی وسَبُعی آمیخته است چون در غربالِ اقبال بر مجاهدت بیخته شود و خون این نفسِ حَرُون را زروی طبع ریخته شود 87 سزاوارِ جوارِ حضرتِ سلطانی است و بر روی زمین جواهر آسمانی است، و عبارت از این حالت چیست؟ المَعْرِفَةُ سَوَاطِعُ اَنْوارٍ لَمَعَتْ فِی القُلوبِ فَحَمَلَتِ القُلوب مِنَ العیُوُب اِلیَ الغیوُبِ 88.

p.159 - 160
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . مر: از کالبد
  • ۲ . آ: به + معنی
  • ۳ . مر: بر درویشان یا به معنی
  • ۴ . آ: تنگ گردانیدن روزیهاست، مر: تنگ گردانیدن است
  • ۵ . مج. و آن سوخته ای
  • ۶ . آ: از سر کمال غیرت
  • ۷ . مر: حبیبۀ دل
  • ۸ . مج: امرءاً یبقی مواثیق عهد
  • ۹ . آ: سلامت به دریای
  • ۱۰ . آ: «و خرمن... زدیم» ندارد
  • ۱۱ . آ: سنّ ضحوک
  • ۱۲ . مج، آ: آن مهتری ما گفت شیخ الا السلام قدّس سرّه
  • ۱۳ . مج: ابیات «هر دل که ... آشنا شد» را ندارد
  • ۱۴ . مر: دیگر گفت
  • ۱۵ . آ: هر آنکه
  • ۱۶ . آ: دار داوری
  • ۱۷ . آ: اطفال + طریقت
  • ۱۸ . مج: بر دست نهند
  • ۱۹ . مر: حدیث کند
  • ۲۰ . آ: عشق فیروز هیچ کس زهره ندارد
  • ۲۱ . آ، مج: خوش خندم
  • ۲۲ . آ: بردباری نکند عاشق چه کند
  • ۲۳ . آ: بنجسته
  • ۲۴ . مر: سر به پالگانه فراز کند
  • ۲۵ . آ: حضرت عزت اختصاص
  • ۲۶ . مج: زگریبان من بر زدست
  • ۲۷ . آ: و بالی الهوی
  • ۲۸ . آ: تیر بلاها نگشت
  • ۲۹ . مج: ابیات «ممکن نبود... کمان عاشق» را ندارد
  • ۳۰ . آ: آتش می درزد
  • ۳۱ . آ: «شیند» ندارد
  • ۳۲ . آ: و عصی آدم گرفته
  • ۳۳ . آ: صاحب عزم کامل حزم
  • ۳۴ . آ: قلندری
  • ۳۵ . آ: از هزار سال است
  • ۳۶ . مر: مهتری لاتیالی دارد
  • ۳۷ . آ: همچنین ایشان خلعت نگاه داشتند اما این مشت خاک
  • ۳۸ . تو: عبارت «هر دل که به عشق مبتلا شد /45b/ ... دولت ماست» ندارد
  • ۳۹ . مر: در دهره افتد
  • ۴۰ . آ: اوردا و مناقصه نکند
  • ۴۱ . آ: خواهد برد
  • ۴۲ . آ: مهمان سه روز... و دیدار گران تب جان است
  • ۴۳ . آ: هیچ جا
  • ۴۴ . آ: و وی
  • ۴۵ . آ: در ستر
  • ۴۶ . آ: «یا اهل الجتة... ولا موت» ندارد
  • ۴۷ . مر: تا داد به دادی بدادیم
  • ۴۸ . مر: بسازی نسوزیم
  • ۴۹ . مر: باشی، آ: بنشینید
  • ۵۰ . مج: نشسته ام بر کارت
  • ۵۱ . آ: عزت + را
  • ۵۲ . آ: شب تا روز
  • ۵۳ . آ: صحو هستی
  • ۵۴ . مر: نه این
  • ۵۵ . آ: بحبه
  • ۵٦ . آ: عهد عشق
  • ۵٧ . آ: نیندازی
  • ۵۸ . آ: بمانی
  • ۵٩ . آ: طاعت تنها می کنید
  • ۶۰ . آ، کب: جز بنقد
  • ۶۱ . کب: در یابد... در نیابد
  • ۶۲ . مر: نیاز باشید و در گذار باشید
  • ۶۳ . آ: هرچه خواهد
  • ۶۴ . آ: رونق به نیاز
  • ۶۵ . مر: میزبانی کرد
  • ۶۶ . آ: هر که در عالم کسی است
  • ۶۷ . آ: در + آنجا
  • ۶۸ . آ: آراسته یی
  • ۶۹ . آ: بدان یک ابا نبردی
  • ۷۰ . آ: در کشی
  • ۷۱ . آ: آشناه
  • ۷۲ . آ، کب: آدمیان
  • ۷۳ . آ: حوصله ای کشد
  • ۷۴ . آ: بکشد
  • ۷۵ . کب: نقاب گشاید
  • ۷۶ . مج، آ: از عزت
  • ۷۷ . تو، آ:«و لم تکن شکرته» ندارد
  • ۷۸ . مر: «وقتی بر خاطر... ابیات» ندارد
  • ۷۹ . مر: پر بود و از مودت بال بود
  • ۸۰ . مر: اندر کوی بعد و هیچ، تو: یک دم اندر کوی بعد و هجر
  • ۸۱ . مج، تو، آ: مجلس بد ساخته در وی قدح از سر و بر
  • ۸۲ . مج: بیت «از قبول... اقبال بود» ندارد
  • ۸۳ . آ: خیام تو
  • ۸۴ . آ: بر چشم حقارت
  • ۸۵ . آ: و در سخن تان بیباکی است
  • ۸۶ . مر: پرنده است
  • ۸۷ . آ: نفس حرون قارون طبع ریخته شود
  • ۸۸ . مج، آ: + وصلی الله علیه و سلم.

p.161
۲۳ – الخَافِضُ الرافِع

پارسی خافض، نهنده بُوَد و پارسی رافع بردارنده. حق – عزَّ و علا – مالک الملک است، یکی را در صدر قدرِ عزّت می نشاند و یکی را در صفّ نعالِ نکال در عین 1 مذلّت می ایستاند. کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأنٍ یَرْفَعُ قَوْماً وَیضَعُ اُخْرَی 2. یکی را تاج می دهد و یکی را به تاراج می دهد. قومی را تاجِ دار می کند و قومی را تاجدار 3 می کند. یکی را بربساطِ لطف می دارد و یکی را در زیرِ بساط قهر می آرد. آدم خاکی را از خاک مذلت بر می کشد و تاج اقبال به حکم افضال بر هامۀ همت می نِهد وَ لا مَیْلَ، و عزازیل را که معلِّمِ ملکوت بود از عالمِ علوی در می کشد و بر سرِ چهار سوی ارادت بی علّت از عُقابَینِ عقوبت می آویزد وَلاَ جَور. /50a/ قومی را می گوید: فَاسْتَبشروا، قومی را می گوید: قُلْ مُوتُوا بِغَیْظکُم. موسی کلیم بر خاسته به طلبِ آتشِ آنَسَ مِنْ جَانِب الطُور نَاراً می شد، شبانی بود بی گلیمی، چون باز آمد 4 نبیّی بود کلیمی. و باز بلعام با عور که نام اعظم دانست ولیکن تو بدان چه نگری ولیّی به حکمِ صورت به کوه برشد، سگی باز آمد به حکمِ صفت و معنی 5.

بیت
بندۀ بیگانه باشی در بُنِ کوی فراق
گر نجویی آشنایی بر سرِ کوی وصال
با ئبی بُد آشنا، بیگانه چون شد بولهب
وز حبش بیگانه آمد، آشنا چون شد بلال
شافعی گوید – رضی الله عنه:
p.162
شعر
خَلَقْتَ العِبادَ عَلی مِا عَلِمْت
فَفی العِلمِ بَحْرِی الفَتَی وَ المُسِنّ
فَهَذَا سعیدُّ فَهَذا شَقِیُّ
وَ هَذا قبیحِ وَ هَذَا حَسَن
فَمَا شئت کان و اِنْ لَم تَشَاء
وَ مَا شئت اِنْ لَم اَشَاء لَم یَکُن 6

سگِ اصحاب الکهف چه کرد که گردِ قدم وی را توتیای دیدۀ اولیا ساختند و به تشریفِ وَ کلْبُهُم بَاسِطُّ بنواختند و آن سگِ محلّتِ تو چه کرد که در حقِّ وی این فتوی دادند که اَنْجَسُ مَا یَکونُ الکَلْبُ اِذَا اغْتَسَل.

بیت
بسا پیر مناجاتی که بر مرکب فروماند
بسا رندِ خراباتی که زین برشیرِ نربندد

آدم صفی چه کرد که در صفِ صفوتش آوردند و حلیۀ اصطفا و خلعت صفا در جیدِ دولتِ وی افکندند و ابلیسِ مُدبر چه کرد که لباسِ مَلَکی از سرش بر‌کشیدند و نحسِ فلکش گردانیدند؟ اگر علّتِ اصطفا و جاه صفای راه آدم بود تک و پوی آن 7 مقدّم بود نَهْی او – جلَّ جلاله – این خرمن علّت را آتش در زد که به اوّل قَدم به حکم لطفِ قِدَم در جنّتِ عدنش آورد. و اگر در ردّ کردن ابلیس معصیت را اصل مقیس سازی، او – جلَّ جلاله – اساس این قیاس را خراب کرد به حکم آنکه اگر ابلیس را گفتند: سجده کن، و نکرد؛ آدم را گفتند: گندم مخور و بخورد. پس چه سبب بود که آن را تاج اجتبا بر کلاه اصطفا زیادت گشت و این مُدبر را ردّی کردند که هرگز قبول را به وی راه نه، و هرگزش بر درگاه پایگاه نه. جَلّ اَحْکَامُ الجَلاَلِ عَنْ اَنْ یُوزَن بِمیزَانِ اَهْلِ الاعتِزَال. دریای تیّارِ اسرارِ ازل را در سفاین عقول 8 با علل کی عَبْره توان کرد؟

بیت
آن روز که مُهر کارِ هر دون زده اند
مُهرِ زر عاشقی دگرگون زده اند
واقف نشوی به عقل تا چون زده اند
کین زر ز سرای عقل بیرون زده اند 9

خداوندانِ نظرِ پاک توتیای تحقیق واِثمِدِ توفیق به حکم کرم قِدَم در بصرِ بصیرتشان کشیده اند، و کیمیای رُوح رَوح آمیز بر مسِ نفیس پاشیده اند و نفس شان درِّ نفیس عِقد درد ساخته اند و به آتشِ دلکش عشق سلطانْ وَش، خارِ افتخار به اغیار بسوخته اند، و دیدۀ سرّ از التفات به کونین بر‌دوخته اند، و خطوتِ محبّت از خطّۀ هر دو کون در گذاشته اند، و

p.163
علَم صدق در صحرای صفای دل بر‌افراشته اند، و خاک و گل را در عالم احکام الهی از راه بر داشته اند، و هر که در حقّ ِ این گبرِ بی قدر نفسی زده است گبریش پنداشته اند /50b/ و از این حالت این عبارت کرده اند که القَدَریَّة مَجُوسُ هَذِهِ الاُمّة. علی التَّحقیق می دان که کون در آیینۀ جلال وی جز خیالی نیست، و هر که به خود چیزی به استقلال 10 حوالت کند جز در بند محالی نیست. محمّد رسول الله از این مقام چنین خبر داد که بُعِثْتُ دَاعِیاً وَ لَیْسَ اِلَیَّ مِنَ الهِدَایَةِ شئٌ وَ بُعِثَ الشّیطان مُزیّناً وَلَیْسَ اِلَیْهِ مِنَ الضّلالةِ شئٌ.

ای درویش اگر آن مُدبر کسی را در غوایت توانستی افکندن، خود هدایت بر خود نگاه داشتی. اربابِ بضاعات عقوِلِ بیخبر چنان دانند که بر پشت بُزانِ مختصر بر بادِ بَزان صرصر سبق توان کرد و به ذرّه ای قدرت با عجز آمیخته با احکام جلال در میدانِ جدال توان آمد، و اسراری که از استار غیب ظاهر گردد به بشریّت حوالت توان کرد. مثالِ ایشان چون آن مورچۀ ضعیف ترکیبِ مختصر نهاد است که بر صحن کاغذ می رود به تقدیر خطّی سیاه بیند که بر کاغذ پدید می آید پندارد که آن عمل قلَم است 11 و همّتش مترقّی نگردد به علم و قدرتِ کاتب. پس کسانی که ایشان اسبابِ ظاهر می بینند و دیده شان به مقادیر سماوی باز نمی شود، حالِ ایشان همچنین است.

ای دوستِ عزیز! هنوز آدم گندم نخورده بود که کلاهِ اجتبا ساخته بودند، و هنوز ابلیس سرباز نزده بود که تیر لعنت به زهرِ قهر آب داده بودند. ابلیس می گوید: اگر ما را فرمودی که آدم را سجود کن و نکردیم، آدم را فرمودی که گندم مخور و بخورد؛ یکی به یکی. ای طریدِ درگاه ندانی که زلّتِ دوستان در حساب نیاید و طاعتِ دشمنان محسوب ندارد.

شعر
وَ اِذَا الحَبِیبُ اَتی بِذَنْبٍ وَاحِدٍ
جَاءَتْ مَحَاسِنُهُ باَلْفِ شَفِیع 12

آخر
مَنْ لَمْ یَکُنْ للوصالِ اَهْلاً
وَ کلُّ اِحْسَانِهِ ذُنُوبٌ 13

اگر کسی گوید: پس ندای وَ عَصَی آدَمُ چه بود؟ جواب آن بود، 14، ای جوامرد! تو به تازیانۀ وَعَصَی آدَمُ چه نگری، تو به تاجِ بزرگوارِ ثُمَّ اجْتَبَاهُ ربّه نگر.

ای درویش! آدم – علیه السَّلام – از برگِ درختانِ بهشت مرقعی ساخته بود و روی در سفر خاک داشت 15 عصایش در خورد بود، از «وعَصَی» عصایی ساختند 16 که درویش را مرقّع

p.164
و عصا زیبا بُوَد.

ای جوانمرد! کأسِ زهرِ وَعَصَی ساختند 17 و حالی تریاق لطفِ فَاِمّا یأتِیَنَّکم مِنّیِ هُدیً بر پی می فرستادند 18. یَدٌ تَشحُّ وَ اُخْریَ مِنک تَاسُونی. آن چندان تاجهای مرصّع سیادت که بر فرقِ سعادت آدمِ خاکی نهادند اگر مرقّع قهرِ انَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولا بر وی بپوشیدندی، وانگلۀ وَعَصَی بر وی ننهادندی، بیمِ کارها بودی. عجب کاری است او جلّ جلاله اسرارِ ربوبیّتِ خود از جایهایی آشکارا کند که عنقای عقول، پرِّ وهم آنجا بیفکند. قبضۀ خاک را به کمالِ قدرت قبض کرد، آنگه چهل سال در آفتابِ نظرِ خود بداشت تا نداوت هستی از وی برفت، آنگه ملایکۀ ملکوت را فرمود که به درگاه این بدیع صورتِ غریب شکلِ لطیفْ هیئت روید، و آستانِ جلالِ وی را، که ورای /51a/ هفت آسمان است، ببوسید که فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِینَ.

ای درویش! آنکه ملایکه را گفت: آدم را سجده کنید، آن مرتیب و منقبت و منزلت و مکانت نه آب و گل را بود 19 که سلطان دل را بود. لطیفه ای از الطافِ الهی، و سرّی از اسرارِ پادشاهی، و معنیی از معانی غیبی، که در سَتْرِ سرّ ِ قُلْ الرُّوح مِنْ اَمْرِ رّبی بود،، در سویدای دلِ آدم ودیعت نهادند و بر زفانِ مطهّرِ مصطفی از آن سرِّ سربسته 20 این نشان باز داد که خَلَقَ آدَمَ عَلیَ صوُرَتِهِ، نه بر سبیل تمثیل و تشبیه. چون ملایکۀ ملأ‌اعلی آن بزرگی و علابدیدند، ارواح خود نثارِ خاک بیباک کردند و آن لعین که خُفّاشِ عهد بود چون در مقابلۀ آفتاب آدم افتاد، چشم بر هم می مالید از غایتِ مُدبری، ذرّه ای از دولت بندید.

بیت
با بخت چنینم اتّفاق افتادَست
کز عشق نصیبِ من فراق افتادَست

ذاتِ آدم مستودعِ اسرارِ غیب بود و اِلاّ مشتِ خاک را چه اهلیّت آن بود که سکّانِ حظایر قدس و خطبای منابرِ اُنس، پیشِ وی سجده کنند. مشتی گل و آبِ بیحاصل را آن آب روی بود که جبرئیلِ امین و میکائیلِ مکین و اسرافیلِ صاحبْ تکمین را گویند: اُسْجُدُوا لَهُ؟ نی نی آن مشتِ گل، حقّه ای در سرِّ دل بود.

ای جوانمرد! همه عقلای عالم اناملِ تعجّب به اسنانِ تحیّر گرفته اند که چیست که وی این مشت خاک و گل را دوست می دارد، به حقِّ حق که جز خود را دوست نمی دارد؛ زیرا که هر که صنع خود را دوست دارد خود را دوست داشته بُوَد. 21

پیش شیخ بو‌سعید این آیت خواندند که یُحبُّهم وَ یحبُّونه. فَقَالَ: نَحْنُ نُحبُّهم فاِنَّهُ لاَ یُحبُّ

p.165
اِلاّ نَفْسَهُ. ای درویش چون در وجود غیری نیست، که توان گفت که وی غیری را دوست می دارد.

استاد ابو‌‌القاسم قشیری گفت – قَدَّسَ الله رُوحَه العزیز – که اَلاَ غْیَارُ فِی وُجُودِهِ فَقدٌ وَالرُّسُومُ وَالاَطْلاَلُ عِنْدَ شُهودِ حَقِّهِ مَحْوٌ.

و آن عزیزی دیگر گفت: هَلّم اِلَی حَضْرَةِ العِز وَ بَسَاطِ الکَرَامَةِ وَ مَجْلِس الاُنسِ وَ فَضَاء الروحِ وَ سَاحَةِ الاْلٰهِیِةِ وَ بُحْبوحَةِ الرُّبوبیةِ حَیْثُ الکَوْن لِمَا فِیهِ عَدَم 22 وَالْکُلُّ بمَا عَلَیْهِ حَکَم.

این خلق که تو می بینی مُثبتِ قدرت اند و مُنفی غیرت. سلطانِ غیرت جلال از عالم عِزّ و کمال تاختن آورد و کلاهِ از سرِ عالمیان در ربود. کی روا باشد که تو موجود باشی و او موجود، و تو هست باشی و او هست. وَاللهُ الغَنِیٌ وَ اَنْتُم الفُقَراء. وجودی که حدودش به عدم باز شود 23، این وجود را اگر وجود گویی، مجاز باشد. وُجودٌ بَیْنَ عَدَمَیْنِ کَلاَ وجُودٍ . آیت عدم خود از لوح قِدَم وی برخوان، رایتِ نیستی خود درعالمِ هستی وی بزن، شرابِ صرفِ نفی تصرف در مجاری احکام از جامِ عهد تصوَف بکش، خطِّ محو بر جریدۀ روزگارِ خود کش، لاشۀ خرِ ادبارِ لَمْ یَکُن خود را با بُراقِ جلالِ لَمْ یَزل و لاَ یَزال در سباق میار. در عالمِ امر بر مرکبِ وجود نشین تا فرمانگزار آیی، در عالمِ عشق بر مرکبِ عدم نشین تا فرمانبردار آیی. چون شرابِ خطاب در کأسِ سنَّت و کتاب /51b/ در رسد خمرِ امر بکش، و مستِ جمالِ امر گرد. چون خمرِ امر کشیدی و لباسِ امتثال پوشیدی، در خمار عشقِ عدم بر مشاهدۀ شاهد قِدَم مدهوش شو، و از هوش بیهوش شو، در رکوع و سجود خود را هستی و وجود بنه، و در وجود جلال موجود گرد 24، وَ هُوَ ‌اللهُ. و علی الحقیقة خرقۀ وجود مجازی بدَر، و به جمال الهی و به کمال پادشاهی بر نگر 25. این خَلقان که تو می بینی، موجودانِ جودِ وی اند و معدومانِ وجود وی، جودِ او کسوب وجود در جیدِ موجودات افکند، و وجودِ او جملۀ موجودات را در کتمِ عدم افکند.

بیت
چون با خودم، از عدم کمم کم
چون با تو بُوَم همه جهانم
بپذیر مرا و رایگان دار 26
هر چند به رایگان گرانم

ای جوانمرد! وجود و هستی بشر را جمع کردند و در دستِ دلالِ جلال وی دادند 26، کس

p.166
به حبه ای نخرید. همه صدّیقانِ عالم در آرزوی آن اند که در بحرِ لَمْ یَکُنِی غوطه خورند که هرگز به ساحلِ ثُمَّ کَانَ نرسند.

پیش عمر بن خطّاب – رضی الله عنه – این آیت بر خواندند که هَلْ اَتَی عَلَی الانْسَانِ حیِنٌ مِنَ الدَّهْرِ. فَقَالَ عُمَر: لَیْتَهَا تَمَّت. کاشکی آن تخته به پایان شدی بی زحمتِ سر و روی ما.

ای جوانمرد! این حدیث کسی است که او را از سر و روی خود دل بگرفته باشد و از وجود خود دل بر گرفته باشد.

ای درویش! اگر آن پروانه را یک ذرّه به نزدِ خود قدری بودی، خود را چنان بر آتش نزدی. همه عشاقِ عالم در آرزوی آن اند که ایشان را به پروانه یا به دیوانه یی بردارند، و کس خود حدیثِ ایشان نمی کند. مردی می گوید: وجودِ من و هستی و تندرستی من، حیات و بقای من، آمد و شدِ من، اختیار و ارادت من، سکون و حرکت من، خطوات و خطرات من؛ و از حضرتِ عزّت ندای قهاری می آید که چندین یادِ سودا مپیمایید که قهر ما هزار هزار خرمن سوداها به دمِ دهانی به باد بردهد. کَیْفَ اَتنعَمُ وَ صَاحِبُ القَرْنِ قَد التَقَمَ القَرْن.

اسرافیل را گفته اند که چون وقت آید دمی در دِه، و این سوداها به بادِ بی نیازی بَرْدِه، ما در این عالم کِشتی کرده ایم و داسی از قهر، و کأسی از زهر در دستِ تو نهادیم، گردِ عالم طوف می کن و هر زرع که سر بر می آرد می درَو، که غیرتِ وَحْدَهُ لاَ شَرِیکَ لَهُ این تقاضا می کند.

ای درویش! هر چه خلقیّت 28 اثبات می کند وَحْدَهُ لاَ شَرِیکَ لَهُ نفی می کند، هر چه لطف آشکارا می کند عزّ نهان می کند. ای رومیان ظاهرم تا حجت بر شما لازم بُوَد 29، ای مؤمنان باطنم تا شما را عذر بُوَد. ای اوّلی که دلهای عاشقان را به مواثیقِ ازل محکم ببستی، و ای آخِری که جانهای صادقان را به مواعیدِ ابد صید کردی؛ ای ظاهری که ظواهر را به امرِ خود در بندِ شریعت آوردی، و ای باطنی که سرایر را به حکم خود در مهد عهد حقیقت نهادی. چون مرد سفر در صفتِ اوّلیّت کند، صفتِ آخریت تاختن می آرد؛ و چون سفر در صفتِ ظاهریّت کند، صفتِ باطنیّت سرمایه اش به تاراج بر می دهد. بیچاره میان هر دو صفت مدهوش گشته و میان دو نام بیهوش شده. /52a/

شعر
اَیُها السّائلونَ عَنْ شَرْحِ حَالِی
اَنَا مُبتَلیٌ بِکُلِّ اَمرٍ عَجیبِ
p.167
اَنَا اَخْفِی اَلهَوَی وَ تَابَی دُموعی
عِنْدَ اخْفَاء قِصِّتِی بِالحَبیبِ 30
کَیْفَ اَرْجو اِشْفَاء مَا بِی وَ دَائی
مِنْ دَوَائی وَ عَلّتی مِنْ طبیبی 31

بیت
حیرت اندر حیرست و تشنگی در تشنگی

گه گمان گردد یقین و گه یقین گردد گمان
حضرتش عزّ و جلال و بی نیازی فرشِ او

منقطع گشته درین ره صد هزاران کاروان

ای درویش برقی بود که از این حدیث در عالم بجَست، و هزار هزار دلِ بیچاره را آتش در زد، و برق به غیب باز شد، و این مشتی مسکین بیدل بگذاشت 32.

جنید – قَدس الله رُوحَه – مناجات کردی و گفتی: حَبیبی مَن اَبْلاَنی بِکَ 33. آنگه گفتی: زدنْی مِنْ بَلائکَ وَ زِدْنِی فِی بَلاَئی 34.

آری جان و جهان من هویّت او، حیرتِ جهانیان را تقاضا می کند، و عشقی که در آن عشق حیرت نَبُود لذّت نبوَد. عقل می گوید: چون؟ و بشرّت می گوید: چگونه؟ و حضرتِ جلال ترا ندا می کند که بی چه و بی چگونه. یک شربت بود از این حدیث که بر سینۀ آن پیرْ زن ریختند که بلقیس نام او بود، در آن آسایشگاهِ خود به استراحت مشغول گشته بود، و قوّاد و حُجّاب بر درگاه اِستْانیده، کالیو و سراسیمه، رنگ برخاست، و آن آتش از اندرون سینۀ وی سر بر زد 35، همی هُدهُد بیامد صاحبُ التَّاج و الدِّیباج، آن رقعۀ سلیمان – علیه السَّلام – بر آن خلوتگاه انداخت، چون بیدار گشت، با سرهنگانِ درگاهِ خود معاتبت کرد که شما کجایید و از بهرِ چرایید 36، که بیگانه ای در این موضع – که ما خلوت ساخته ایم – آورد؟ ایشان گفتند: هرچه از راهِ در درآید بر ما نویس، أمَا هرچه از هوا در‌آید، ما را بدان راه نبود. در از آن سخت تر نتوان بست که داود – علیه السلام – ببست و زِره از آن محکمتر نتوان ساخت که وی ساخت، لیکن تیرِ تقدیر را به زِره تدبیر ردَ نتوان کرد. اکنون که این ببود، باری بنگرید تا سببِ این سراسیمگی چیست؟ نامه سر یگشاد دید که 37 اِنَّهُ مِنْ سُلَیْمانَ وَاِنَّهُ بِسْمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم. ای بلقیس که تاج داری، تاج از سر فرو می باید گرفت، و نعلین ساز و به درگاه بازآی 38. ای درویش هزار هزار تاجِ نخوت صفوت به نعلینی بباید انداخت تا یک تار از زنّارِ عشق به تو دهند.

p.168

شعر
اَثَارَة مُتَهَوِّد صبَغَ الهَوَی 39
فاذَابَ جِسْمی فِی الهَوَی تَذْکارهُ
فکانّنی مِنْ صُفْرَةٍ عَسَلِیّةٍ
و کاَنّنی مِنْ دِقّةِ زُنَّارُه

بیت
از جور قدِ بلند و زلفِ پستَت
وزکافریِ نرگس بی مَیْ مستَت
ترسم به کلیسیای رومم بینی
ناقوس به دستی و به دستی دستت
عقلها متحیّر آمد در جلالِ او خردها سراسیمه گشت از جمالِ او، فهمها عاجز آمد از ادراکِ سرّ او، اندیشه ها زیر و زبر گشت در امرِ او، جگرها خون شد در قهرِ او، دلها بگداخت در شناختِ او. /52b/

بیت
تا مرد ز‌عشق خاک بر سر نکند
از جملۀ عشّاقِ تو سر بر نکند
پیدا نشود با تو سر و کارِ کسی
تا جان به سرِ کارِ تو اندر نکند 40

ای درویشان به این راه در‌آیید تا بنده نواختن بینید، و در‌آیید تا عاشقْ گداختن بینید. ظاهر بر شریعت وقف باید کرد، و باطن بر حقیقت، و شب و روز را دو مطیّۀ عملِ خود باید ساخت و بساطِ اغیار بجملگی بر باید انداخت، و از کامِ خود گام بیرون باید نهاد 41 تا بُو که نام تو بر یخ نویسند.

بیت
ای کبک هزار بار دَرْ بَنْد از تو
وی آهوی شیر گیر تا چند از تو
بس کس که نیافت هیچ پیوند از تو
خود را به غم و بلا در‌افکند از تو

ای درویش این نقطۀ محبت و نکتۀ مودّت در طیِّ غیرت غیب بود، منتظرِ قدومِ قدم این مشتی خاکِ بیباک غُلغُلی در آسمان و زمین افتاد، شُوْر مُوری در عالم پدید آمد، چون ارادت ایجاد آدم صفی از کمین علم به صحرای ظهور آمد، همی نخست این ندا در‌دادند 42 که چنین لشکر کشی خصمْ کُشی در عالم خواهد آمد، امواجِ مقالاتِ اصحابِ مقامات در تلاطم آمد، آنان که عینِ طهارت و ذات پاکی بودند به سخن در‌آمدند که ما و ما، حکم سلطانِ علمِ ازل در میدانِ جلالِ لَمْ یَزَل می رفت، نه به شورِ 43 کسی التفات کرد و نه به گفت کس نگریست، علمِ لَمْ یَزَلی این ندا درداد که 44 هَیْ! «اِنّی اَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ». کاری از این

p.169
بِنَواتر که هست، شغلی از این بنظامتر، عالمی همه تسبیح و تقدیس و طهارت و عصمت و پاکی؛ اِنّی اَعْلَمُ مَا لاَ تَعلَمون. آه ما را کاری در راه است که علم وی در آن سفیر است؛ بلی تسبیح و تقدیش هست لیکن عاشقی باید وَحْدانیّ الذّات فَرْدانیّ الصّفات، که به یک جستن 45 از دار‌البقاء به دار‌البلاء جَهَد، و باک ندارد. بلی شما راست روید، و ایشان هر گونه روند. ولیکن در پردۀ دوستی کارها رود که هرچه بیرونِ آن پرده بُوَد، عینِ تاوان بُوَد، امَّا در پناهِ دوستی محتمل بُوَد.

شعر
وَ اِذَا الْحَبیِبُ اَتَی بذنبٍ وَاحِدِ
جَاءَتْ مَحَاسِنُه باَلف شَفیِع
ما چون ایشان را در وجود خواستیم آورد و دانستیم که از ایشان عثرات و زلاّت بود، بساطِ محبّت بگستردیم تا هر چه کنند به حکمِ محبّت از ایشان مرفوع بُوَد. 46

آن یکی با یکی، مدّتی، صحبت داشته بود، چون وقتِ وداع بود، عذری می خواست – همانا ابراهیم ادهم بوده است – گفت: در فارغ دار که ما با تو صحبت از روی محبّت داشته ایم و دوست از دوست بد نبیند.

بو‌یزید بسطامی گوید – قَدَّسَ الله رُوحَه – : لَیْسَ العَجَبُ مِنْ حُبّی لَکَ وَانَا عَبْدٌ ضَعِیفٌ اِنَّمَا العَجَبُ مِنْ حُبِّکَ لِی وَاَنْتَ رَبُّ قویُّ. عجب نه آن است که من تو را دوست می دارم که صاحبْ جمالِ بر کمال را عاشق کم نیاید، عجب از آن است که تو مرا دوست می داری و از فرق تا قدمِ من همه عجز و ضعف و خاکساری و آلودگی است. یوسفِ ماهروی را عاشق کم نیاید، امّا فاقۀ بلال سیاهْ روی را مردی باید که دوست دارد. /53a/

ای جُوامرد! تو هم دوستی، و هم بنده؛ بنده ای که ظاهرت بندِ فرمان است، دوستی که در باطنتٍ نثارِ لطفِ رحمن است. از طینۀ گلِ سینۀ تو، هرگز کَیْ روا بودی که گلِ محبّت رُستی، لیکن چون وی – جَلَّ جلاله – در مُحکمِ تنزیل بر دستِ ساقیِ لطف این شرابِ مالامال و این کاسِ اقبال می فرستد که: یُحِبُّهم وَ یُهحِبُّونه، چه کند عاشقِ مسکین که قلمِ صبوری بنه شکند و سودای عشق بر سویدای دلِ وی رقم نزند.

بیت
در راهِ تو من کِیمَ که در منزِل من
از چهرۀ تو گُلی دمد بر گلِ من
در عشقِ تو این بس نبود حاصلِ من
کاراستۀ مهرِ تو باشد دلِ من 47

p.170
حدیثِ عشق بتحقیق خود در این سرای نتوان گفت، سرایی که ساختِ وی خود از کفی کفک بُوَد و سقفِ وی از پاره ای دود، و نورِ وی از جمادی، و حیاتِ وی به قطره ای بُوَد 48، در وی حدیثِ عشق کَیْ توان گفت؟

ای درویش! عشق جز با دل ستد و داد نکند، و عاشق جز بر جانِ خود بیداد نکند. جوهرِ عشق از آب گرد برآرد و از خانۀ آتش بادِ سرد برآرد، و هر دو کون ذرّۀ عشق را پای ندارد. دریغا که اگر ذرّۀ عشق نصیبِ تو آمدی لیکن کجاست در عالم ذرّۀ عشق.

آن پیری گفت: از غیب خود یک ذرّه عشق یبش به صحرا نیامد، گردِ همه عالم بگشت، کس را اهلِ خود ندید دیگر بار به غیب باز شد.

بیت
عشقی ز کمین غیب سلطانْ وش خوش
آورد به من حمله چونی بر آتش 49

باز بو‌یزید گفت – قَدَّسَ اللهُ رُوحَه: شبی از زاویۀ خود بیرون آمدم، پای بنهادم تا حلق 50 به عشق فرو شدم. آن اوّل چه بود، و این دوم چه. آن جلالِ حضرت بود که بر آن پیر آشکارا کردند، و این جمالِ درگاه بود که بر این دیگر جلوه کردند. 51

ای درویش بحقیقت دان که محبّت آبِ هر دو عالم ببرد. در عالمِ عبودیّت بهشت و دوزخ را قدر است، امّا در عالمِ محبّت هر دو را ذرّه ای قدر نیست. هشت بهشت به آدم صفی دادند، به دانۀ گندم بفروخت، و رختِ همّت بر تختِ بخت نهاد 52، و آمد تا سرای اَندُهان.

آورده اند که عیسی – صلواة الله علیه – بر گذشته بر آن سه کس؛ ایشان را دید ضعیف و نحیف گشته، ذُبُولی و نُحُولی بر ایشان ظاهر شده، ایشان را پرسید که سببِ این نُحُول و نحافت شما چیست؟ گفتند: اَلْخَوْفُ مِنَ النّار. روح الله گفت: حقٌ عَلَی الله اَنْ یُؤمِنَ الخائف. چون از ایشان در گذشت، کسِ دیگر را دید نُحول و ذُبولِ ایشان زیادت تر، پرسید که سببِ نحول چیست؟ گفتند: الشوقُ اِلَی الجَنَّةِ، فَقَالَ : حقٌّ عَلَی الله اَنْ یُعْطِیکم ما ترجون. چون از ایشان در گذشت، سه کسِ دیگر دید نُحول و ذُبولِ ایشان زیادت تر، کاَنَّ عَلی وُجوهِهِم المِرایاء مِنَ النُّور، گفتی: رویهای ایشان آیینه هاست از نور، فَقَالَ : مَا الّذی بَلغَ بِکُم مَا اَرَی؟ قَالُوا حبُّ الله تَعَالی. فَقَالَ: اَنْتُمُ اَلْمقرِّبُون، اَنْتُمُ المُقَرّبونَ، اَنْتُمُ المُقَرِّبون. مقرِّبانِ درگاهِ عزّت شما اید، خاصگانِ حضرتِ ربوبیّت شما اید.

p.171

آورده اند که ربّ العّزة به داود وحی فرستاد: یَا دَاود ذِکْرِی لِلذّاکِرِینَ وَ جَنَّتِی للمُطیعین وَ زِیَارَتی للمُشْتَاقِینَ وَ اَنَا خاصَّةٌ للمُحِبیّن. یا داود! ذکرِ من ذاکران راست، و بهشتِ من مطعیان راست، و زیارتِ من مشتاقان را، و من خاصّ عاشقان را. /53b/ حقّا و حقّا که حدیثِ عفو و مغفرت در حدیثِ شوق و محبّت فرو رفت که هیچ 53 بر نیامد.

آورده اند که ممشاد دینوری در نزع بود 54، درویشی در پیشِ ایستاده بود و دعا می کرد که بار خدایا بر وی رحمت کن، یهشتِ خود را کرامت کن – ممشاد در وی نگرید و بانگی بر وی زد و گفت: ای غافل سی سال است تا بهشت با طُرَف و غُرَف و حور و قصور بر من جلوه می کنند، فَمَا‌ اعرَتهَا طَرْفِی 55، اکنون که به سرِ مشرب حقیقت می رسم زحمتِ خود آوردی و مرا بهشت و رحمت می خواهی. این حدیث در حوصلۀ تو نگنجد، این را علمِ باطن گویند، و این علمِ باطن را که این مردان – که انفاسِ ایشان تریاقِ مجرّب درد است به آن مخصوص اند – اصلی است در سنّتِ 56 مصطفی علیه السَّلام.

قال الشَّیخ 57 الامام الزاهد ابو‌الفضل عبد‌الله بن احمد النیسابوری فیما اَذِنَ لِی اَخْبَرَنا الشَّیخُ الفَقیه أبو حامد احمد لن جعفر الراذکی الی ان بلغ الأسناد اِلی حُذَیفة بن الیَمان – رضی الله عنه – فقال سَألتُ رسول الله – صلَّی الله علیه و سلَّم – عَنْ عِلْم الباطن 58، فَقَالَ: علمٌ بَیْنَ اَوْلیائه لَمْ یَطَّلِعْ عَلَیْه مَلکٌ مُقرّبٌ وَ لاَ اَحَدٌ مِنْ خَلْقِهِ.

گفتۀ عزیزان است: اَسْرارُنَا بِکرٌ لم یقبضها وَ هُمْ وَاهِمٍ . الأسْرار فصونُوها عَنِ الاَغْیار.

بیت
آن را که ازین معنی بویست غیورست
گویی که مر او را نه زمان و نه کلامست
ور نیز سخن گوید از غیرت معنی
حدِّ سخنش در طلل و رسم خیامست

اربابِ حدایقِ حقایق و طلاّبِ شرابِ قطعِ علایق از کمالِ غیرت که بر جمالِ معانی عزّت دارند هزار هزار استارِ صورت ببندند تا بُوکه بی زحمتِ تهمتِ اغیار، عروسِ معانی را به خِدْرِ صدرِ صاحب درَدی درُدی کشی فرستند صُدوُر الأحْرارِ قُبوُر الأسْرَارِ مَنْ لَیْسَ لَهُ سِرٌّ فَهُوَ مُصِرٌّ. مِنْ شَأنِ الأبْرارِ حِفْظُ الأسرارِ مِنَ الأغْیَارِ.

گاه این حدیث را به زلف و خالِ لیلی برون دهند، گاه به شوریدگی حال مجنون، گاه به سُکر، گاه به صحو، گاه به فنا، گاه به بقا، گاه به وجد، و گاه به وجود. این الفاظ و عبارات و حروف ظروفِ رحیقِ تحقیقِ معانی است، آنکه از زمرۀ احباب است مشغولِ عینِ شراب

p.172
است، باز آنکه نااهل است در بندِ جام بمانده است. فهمِ این مردان در اسرارِ سنَّت و کتاب به جایی رسیده است که وَهْمِ اربابِ ظواهر زهره ندارد که گردِ آن حَرَم محترم گردد. ایشان را در هر حرفی مقامی است از هر کلمه ای پیامی، از هر سورتی سوزی، از«الف» الفت با اسرار، و انفَت از اغیار نصیب ایشان است، از «با» برّ و برائت، از «تا» تقوی و تلاوت؛ همچنین تا آخرِ حروف. وعید در راهِ ایشان وعد است و وغد در حقِّ ایشان نقد است؛ بهشت و دوزخ بر راهِ ایشان منزل است، هر چه دونِ حق است به نزدیکِ ایشان باطل است اَلاَ کلُّ شَیءٍ مَا خَلاَ الله بَاطِلٌ . دنیا و آخرت در بادیۀ وقتِ ایشان دو میل است، دل و جان شان /54a/ بر عشق سبیل است، روز و شب در راهِ ایشان دو مَطیّه است، اذیالِ احوالِ ایشان از الواثِ اغیار نقیّه است 59، روز در منزلِ رازند، شب در محمل نازند؛ روز در نظرِ صنایع اند، شب در مشاهدۀ جمال صانع اند؛ روز با خَلق در خُلق اند، شب با حق در قدم صدق اند؛ روز در کارند، شب در خمارند، به روز راز جویند، به شب راز گویند.

شعر
لَیْلی مِنْ وَجْهِکَ شَمْسُ الضُّحی
وَ اِنَّما الظُّلْمَةُ فیِ الجَوّ ِ
وَالنَّاسُ فَی الظُّلمَةِ مِنْ لَیْلِهم
وَ نَخْنُ مِنْ وَجْهِکَ فِی الضَّؤ
نفس را در بوتۀ نفَس بسوخته اند، مشعلۀ عشق در راهِ صدق برافروخته اند، هامۀ همّت از افلاک در گذاشته اند، رخت از منزِل خاک بر داشته اند، هوای نَفْسِ حرون را در هاویه ریخته اند، نهادِ خود را از خواب غفلت بر انگیخته اند، اذانِ اَلَسْتُ بربّکم به آذان عشق 60 بشنیده اند، به پایگاهِ آزادْمردی 61 رسیده اند و در حقّ ِ خود نرسیده اند، به زمزمِ قدسِ انس فرو دفته اند وز جنابتِ جَهُولیّت غسلی آورده اند، و بر سجّادۀ عهدِ حضرت مننظرْقامت لِمَن المُلکُ الیَوْم بنشسته اند، راهِ دراز بر مرکبِ نیاز بریده اند، حلقِ شهوت به تیغِ صدق ببیرده اند، از دام کونین بجسته اند، و از دَمِ اژدهای هوی برسته اند. فَهُمْ فیِ الاَرْضِ سماوِیّونَ وَ فیِ السَّماء رّبانیّون اَجْسامُهُم اَرْضِیّةٌ وَ قُلوُبهُم سَمَاوِّیة بَلْ عَرْشیّةٌ بلْ اَحَدِیّةٌ بَلْ صَمَدیّةٌ لاَشَرْقِیّةٌ وَلاَ غَرْبیّة بَلْ جَلاَلیّة بَلْ جَمَالِیّةٌ غَیْبیّةٌ. اَطمار به روی اقمارِ اسرار کشیده اند، کَانَتِ المُرقَّعاتُ غطَاء الدُّرَر. دُرِّ سرِّ سروری کون به صدفِ خرقه پوشیده اند، وَ صَادرت دُرّاً وَ الدُرّ فِی الصَّدَف 62. ای جان و جهانِ من، ملایکۀ ملکوت می آمدند، اطلسِ جلالِ تقدیس و قُرطۀ کمال تسبیح پوشیده، وَ اِنَّا لَنَحْن الصّافّون وَ اَنَّا لَنَحْنُ المُسبّحون، و
p.173
آدمِ خاکی می آمد، مرقّع جَهُولی و خرقۀ ظَلُومی پوشیده، لیکن ایشان خطبۀ روزگارِ خود بر خواندند که وَ اِنَّا لَنَحْنُ الصّافّون، و او – جلّ جلاله – به خودی خود مدحِ این مشتی خاک گفت: وَ لَقَدْ کرَّمْنا بَنِی آدَمَ، وَ لَقَد اخْتَرْنَاهُم عَلَی عِلْمٍ عَلی العَالَمیِن. سرّی است ما زخم خوردۀ فنای خویشیم، و عطا دادۀ بقای وی، چون برجودِ خود نگریم همه فنا بینیم، و چون به جودِ بی علّتِ وی نگریم همه بقا بینیم.

ای درویش! تو به صورتِ تربت منگر، به سرّ تربیت نگر 63، هر دانه ای که به خاک دهی، اضْعَاف مُضَاعَفَه باز دهد، هر چه به آتش دهی پاک بسوزد. آن دانۀ گندم را که رازدارِ سرمایۀ قوت است به دایۀ خاک دهند تا وی را در کنار و سینۀ خود بپرورد، آنگه به مدّتِ اندک اضعاف مضاعفه رَیع باز دهد فِی کلّ ِ سُنْبُلَةٍ مائةُ حَبَّةٍ. او – جلَّ جلاله – حبّۀ محبّت و دانه یگانۀ مودّت را در طینۀ سینۀ خاک پاشید که یُحِبُّهم ویحبُّونه، آنگه به یدِ لطف آن طینه را تخمیر کرد که خَمَّرَ طِینَةَ آدَمَ بِیدِهِ /54b/ اَرْبعیِنَ صَبَاحاً، و به شمالِ نوال بپرورد و به زلالِ افضال از سحابِ اقبال مدد کرد که واَیَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ. و در نهایت اسرار سنبله قبول ببست، و رَیع وصل و وصول در پیوست وَ مَثَلُ کَلِمَةٍ طیّبةٍ کَشَجَرَةٍ طیّبةٍ اَصْلُهَا ثَابِتٌ وَ فَرْعُهَا فِی السَّماء تُؤتِی اُکُلَها کلّ حینٍ باِذنِ ربّها. کلمۀ شهادت شجره ای است بر شطِ بِرْکۀ با برکتِ دل بررسته است، عِرْقِ او در زمینِ عشق، ساقِ او در عالمِ اشتیاق، بالای او در عالم آلاء و نعَم، مددِ او از زمزمِ لطف و کرم، اغصانِ او در هوای هوّیت، اوراقِ او از اسرارِ عندیّت، انوارِ او از عالمِ انوارِ قلوب، ازهارِ او تحف سرادقات غیوب، ثمارِ او قربت، نثارِ او محبّت. آری چنین 64 درخت جز در باغِ الله نبود، حارسش جز نظرِ پادشاه نبود. آنگاه هر درختی در سالی یک بار بَرْ‌دهد، این درخت را هر دم بری 65، هر لحظه باری، از سّرِ غیب ثمری دهد، بیخِ او در قعرِ بحرِ دلِ صدیقان، ظِلّ ظلیلِ او مستروح ارواح عاشقان. مُسْتَراحُ العابِدِینَ تَحْتَ شَجَرَةِ طُوبی. امروز شجره طیّیه، فردا شجرۀ طوبی. شاخ او متمسَّکِ صادقان. فَمَنْ یَکْفُر بالطّاغُوتِ وَ یُؤمِن باللهِ فَقَد اسْتمْسَکَ بالعُروةِ الوُثْقَی. برگِ او قرطاسِ انفاسِ مشتاقان، میوۀ او لذّتِ مناجاتِ سوختگان. آدم را چنین درختی بود که از آن 66 ثمرۀ اجتبا باز کرد، ثمَّ اجْتَبَاهُ رّبه فَتَابَ عَلَیْهِ هَدَی. نوح را درختی بود که از آن ثمرۀ مناجات باز کرد، وَاصنع الفُلْکَ باَعْیُنِنا. موسی را درختی بود که از آن ثمرۀ مناجات باز کرد، فَلَمّا اَتَاها نُودِی مِنْ شاطُئ الوَادِ الایْمِن فی البُقعةِ الْمُبَارَکَةِ مِنَ الشّجرةِ. زکرّیا را درختی بود که از آن درخت ثمرۀ شهادت باز کرد، مریم را

p.174
درختی بود که از آن درخت رطب باز کرد، وَ هُزّی اِلَیْکِ بَجِذْعِ النَّخْلَةِ 67، الایة. مصطفی را درختی بود که از آن درخت ثمرۀ رضا و سعادت باز کرد، اِذْ یُبَایِعوُنَکَ تحتَ الشَجَرةِ. ما را درختی بود که از آن درخت ثمرۀ محبّت باز کردیم 68 وَ مَثَلُ کَلِمَةٍ طیّبةٍ کَشَجَرةٍ طیّبةٍ، الایة.
ای جوانمرد! درختی که بیخش در زمینِ یقین بُوَد، و شاخش در آسمانِ دین بُوَد، و مددش از زلالِ افضال و چشمۀ اقبال سیّد المرسلین بُوَد، و کارنده اش ربّ العالمین بُوَد، و دارنده اش خاتم النبیّین بُوَد، و انوارش از اذکارِ قاید الغرّالمحجّلین بوَد 69، و او راقش از آثار مطرِ نظر خداوندِ آسمان و زمین بود؛ چه عجب اگر ثمره اش در این عالم یقین بود و در آن عالم دیدارِ بی چه و بی چگونه در خلد برین و اعلای علیّین بوَد. دیگر درختی که بیخش در طینۀ سینه بوَد و فرعش در آسمانِ ایمان و سکینه بود، هُوَ الّذِی اَنْزَل السَّکینةَ فِی قُلُوبِ المؤمِنیِنَ. و مددش از عین الحیاة ارواخ بود، و کارنده اش فَالِقُ الاَصْبَاح و خَالِقُ الاَشباح بود، و اوراقش از لطف روز میثاق بود؛ چه عجب اگر ثمره اش در این عالم محبّت و مودّت و اشتیاق بوَد، و در آن عالم راحتِ وصل بی زحمتِ فراق بوَد. دیگر درختی که بیخش در ثریِ دولت بود، و شاخش در ثریای همّت بود، و مدرش از چشمۀ فوّارۀ صفوت بوَد، و انوارش از انوارِ حقیقت بوَد، و اوراقش از اوراقِ شریعت بوَد؛ چه عجب اگر /55a/ ثمره اش در این عالم مکاشفت و مشاهدت بوَد، و در آن عالم مواصلت و رؤیت بود. دیگر درختی که بیخش در زمینِ کفایت بوَد، و شاخش در آسمانِ رعایت بوَد، و مددش از چشمۀ عنایت بود، و کارنده اش بدایت بوَد، و دارنره اش حمایت بود، و انوارش از هدایت بود و اوراقش از ولایت بود؛ چه عجب اگر ثمره اش در دنیا شهادت بود، و در عقبی سعادت بود. دیگر درختی که اصلش در زمینِ وصل بود و شاخش در آسمانِ فضل بود و مددش از چشمۀ اُنس بود، و انوارش از عالمِ قدس بود؛ چه عجب اگر ثمره اش این عالم ولا بود، و در آن عالم بقا و لقا بود. که داند که در این خاک چه ودایع است، دریغ بُوَد که از این عالم بروی در عینِ اضاعتِ روزگار گذاشته و از این بضاعتِ با خطر، بیخبر بوده. مَنْ ظَنَّ اَنَّ نِعْمَةَ اللهِ عَلَیْهِ فِی مَطْعَمِهِ وَ مَشْرَبهِ وَ مَلْبَسهِ وَ مَنْکحهِ فَقَد قَصُر عِلْمهُ وَ حَضرَ عَذابُهُ. پنداری که همه کار این است که تو در وی ای و بس، لاَمْرٍ ما جدَع قَصیرَ انفه. ترا شرط آن است که حرّاسِ شریعت و حقیقت، جمله بر حواس و انفاس خود بر گماری، نفَسی از انفاسِ خود ضایع بنگذاری، میتِین مجاهدت برگیری و آن سنگ را که در پیشِ چشمۀ دل حجاب گشته است
p.175
بشکنی تا به زلالِ مشاهدت رسی. نه کارِ هر تردامنی است که در معرکۀ مردان رود، و تیغ زند، تا آنگه که غنیمت حلال به دست آورد.

بیت
تیغِ خویش از خون هر تردامنی رنگین مکن

چون تو رُستمْ پیشه ای، آن بِه که بر رستم زنی
در خرابات از نهادِ خود بر آسوده است خلق

غمزه بر هم زن هم زن یکی، تا خلق را بر هم زنی

اگر خواهی که فردا در آن انجمنِ عظیم پایمال نشوی، امروز از گوشمال این خصمِ بی محابا 70 غافل مگرد، بدن را مرکَبْ وار در کارآر، لگامِ تقوی بر سرش کن، زینِ ریاضت بر نِه، حِزام حزم بر او بَنْد، به سوط عزمش در میادینِ دین بر سوی صراط مستقیم بدار، دل را – که پادشاه نهاد است – در وسطِ مملکت بر تختِ عزّ در صفّۀ صفوت بنشان، قوّت مخیّله را که حجرۀ وی مقدم دماغ است صاحبْ بَریدِ وی گردان، قوّت حافظۀ را که مسکن موخّرِ دماغ است خازنِ وی ساز، زفان را ترجمانِ وی گردان، حواسِ خمسه را جواسیسِ وی ساز، هر یک به صاحبْ خبری به ناحیتی فرست، چشم را به عالمِ الوان، و گوش را به عالمِ اصوات، همچنین هر یکی به عالمی؛ تا این جاسوسان اخبار به قوّتِ متخیّله که صاحب بَرید است می رسانند، صاحب برید به قوّتِ حافظه که خازن است می رساند 71، پس آنگه قوّتِ حافظه بر دل که پادشاه است عرض می دهد. اَوَلَم یِنْظرْوا فِی مَلکوتِ السموات والاَرض وَ فِی اَنْفُسِکم اَفَلاَ تُبْصِرُون. تَفکّروا فِی الخَلْقِ وَلاَ تَتَفکّروا فِی الخَالقِ. ولا بدّ این ترتیب نظر در بدایت شرط است، و چون مرد مسافرِ راهر و سالک قصدِ راه کرد 72 و در مسالک سلوک راه بر این جمله بُوَد، هر دم از عالمِ غیب و پردۀ عزّت و سترِ غیرت سرّی بر وی آشکارا می گردد، سینۀ خالی و همّت عالی دریاهای هستی را به حرف نهنگ آهنگ 73 در آشامیده عبهرِ عهد و گلِ دل و ریحانِ روح از لطفِ رحمان در روضۀ وقت بردمیده، نورٌ فِی نورٍ سُرورٌ فی سُرورٍ، حُضورٌ فِی حُضُورٍ 74 اِلَی مَا لاَ یَتَنَاهی. /55b/

ای جوانمرد! این دلِ تو در این قصرِ صدرِ تو سلطانی است، و او را لشکرهاست بر آراسته 75، بعضی در چشم آیند و بعضی در چشم نیایند، امّا آن لشکر که در چشم آیند: اعضاء ظاهره است، و دلیل بر آنکه این اعضا لشکر دل است که چون دل بفرماید چشم را

p.176
که بنگر، بنگرد؛ و چون گوید منگر، ننگرد. و چون دست را فرماید که بگیر، بگیرد. همچنین در دیگر اعضا؛ همچنانکه ملایکه مسخّر امرِ ربّ العزّة اند – جلّ جلاله – این اعضا مسخّرِ دل اند اِلاً آنکه فرق میانِ ایشان در یک چیز است، و آن آن است که این اعضا مسخّرانِ بیخبرند 76، و ملایکۀ ملکوت مسخّرانِ با خبرند، و این لشکر که در چشم نیاید، چون غضب و شهوت و علم و حکمت. و این شهوت بر مثالِ غلامی است سیّئ الاَدب 77، بد کارِ مکار، خود را در صورتِ ناصحان پیدا آورده، و عادتِ وی منازعت کردن است با وزیرِ عقل. و غضب بر مثالِ صاحبْ شرط است که وی را شحنه گویند، و صاحب شرط باید که بر شرطِ شرع بُوَد، و آنکه بر شرط شرع بُوَد کی مؤدّب باشد به سوطِ عقل.

و چون این معلم گشت، بدان که جمله حیوانات در شهوت و غضب و حواسِ ظاهر با آدمی شریک اند، پس آنچه خاصِ جوهرِ دلِ آدمی است علم است و معرفت، و این هر دو ورای مرتبتِ محسوسات است. و اشارت بدین سرّ بر زفانِ خداوندان دل این است که اَلْعِلْمُ نوُرٌ یَقْذِفُهُ اللهُ فِی قَلْبِ مَنْ یَشَاء مِنْ عِبَادِهِ. و دیگر گفته اند: المَعْرِفةُ حَیَاةُ القَلْبِ مَعَ الله.

پدرم گفتی – قَدَّسَ الله رُوحَه: دو حیّ 78 باید که با هم صحبت دارند تا از میانِ ایشان بچه ای به حاصل آید: حیاتی است که غیبی مددی، وَ کَذَلِکَ اَوحَیْنَا اِلَیْکَ رُوحاً مِنْ اَمْرِنَا. و حیاتی است غریزی که وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی. چون این دو حیات به هم صحبت دارند، از میان حیاتی توّلد کند که آن را معرفت گویند. عبارت از او این آید که المَعْرفَةُ حَیَاةُ القَلْبِ مَعَ اللهِ.

مثالی دیگر گفته شود مردل را، آنگه به سرِ سخن باز آییم. این دلها بر مثالِ اَوَانی است و در وی رحیقِ تحقیق معانی است. امیر المؤمنین علی می گوید – رضی الله عنه: اِنَّ لِلهِ تَعالی فِی اَرْضِه اَوانٌ اَلاَ وهِیَ القُلُوبُ فاَحبَّها اَلَیْهِ اَرقُهَا وَ اَصْفَاهَا وَ اَصْلَبُها، ثُمَّ قال: اَصْلَبُها فِی الدّینِ، وَ اَصْفَاهَا فِی الیَقِین، وَ اَرقُها عَلَی الاخْوانِ. آن آنیۀ اوّل پاره ای گل بود، نه طعام را شایست و نه شراب را؛ او را بر آتش گذری دادند، آنگاه از وی هم جامِ شراب ساختند و هم کاسۀ طعام. اکنون شرطِ تو آن است که دل را بر آتشِ عشق گذری دهی، تا شایستۀ طعامِ قُربت، و بایستۀ شرابِ محبّت شود، آنگه ترا در جامِ دل شرابِ دولت دهند. عبارت این آید که وسَقاهم ربُّهم شَرَاباً طَهوراً.

ای درویش چون دل بر مثالِ آنیه است، آنیه که پُر آب بُوَد هوا در او نیاید. همچنین دل که به غیرِ حق مشغول بُوَد حدیثِ غیب در وی نیاید که اَلْمَشْغُول لاَ یُشْغَلُ. به حرف اول باز

p.177
شویم 79: چون معلوم گشت که خاصیتِ دلِ آدمی علم و حکمت است و کمالِ حالِ این طینت در علم است و شرفِ راهِ او در حکمت، چون او علم و حکمت را دست بدارد و در راهِ جهل و جهالت قدم زند، بهیمه ای بُوَد بحقیقت، آدمی بصورت. مثالِ این اسب است که خاصیت /56a/ کَرّ و فَرّ دارد 80 و مشارکت دارد با خر، در قوّت بار برداشتن. اگر خاصیت کَرّ و فَرّ در وی نیابند، از وی پالانی سازند و به منزلت خرانش باز آرند 81. همچنین اگر آدمی خاصیتِ خود را کار نبندد به درجۀ بهایمش باز آرند. اولئک کالاَنْعام بَلْ هُمْ اَضلّ؛ زیرا که خاصیتِ این جوهر، نه به تغذّی و تناسل است که نبات را همین است، و نه به حسّ و حرکت، که حیوانِ دیگر را همین هست، و نه به صورت زیبا، که بر دیوار همین هست؛ خاصیتِ وی علم و معرفت است.

ای درویش خطرْ گاهی دادند آدمی را که به یک لحظه به درجۀ جبرئیل و میکائیل رسد، بل که در گذرد، و به یک خطرت سگی و خنزیری گردد. اگر بر موجبِ علم و مقتضای عقل برود، اینک مَلَکی کریم. مَا هَذَا بَشَراً اِنْ هَذَا اِلاّ مَلَکٌ کریم. و اگر بر پیِ شهوات رَود، و دل در آستانۀ شیطان بندد، اینک بهیمۀ بلاقیمت. امّا حریصی چون خوک، یا مُتملّقی چون گربه، یا حَقُودی چون اشتر، یا متکبّری چون پلنگ، یا محتالی چون روباه، یا شریری چون سگ. فَمَثَلَهُ کمَثَل الکَلْبِ. آدمی مصری جامع است و ذاتِ وی وِعای معانی کلِّ عالم است. و حکمت آن بود که چون ربّ العزّة خواست که این عجیبْ شکل را بر خزاین علوم اطّلاع دهد، و کلّیتِ معانی عالم را مُشاهِد گرداند، و عالم بس واسع بود، ورقعۀ زمین بس متّسع بود، در طریقِ بشرّیت 82 نبود که تطوافی کند گردِ عالم – باَسرِهِ لِقِصرِ عُمْرهِ وَ قُصور اَمْرِه – پس حکمت الهی اقتضا کرد و بر قدرت تقاضا کرد تا نسختی مختصر از اصلِ عالم اکبر بر گرفت و در این عالم اصغر ثبت کرد، و آن لوحِ مختصر در پیشِ طفلِ عقل بنهاد، و او را بر آن اشهاد داد، چنانکه گفت: وَ اَشْهَدَهُم عَلَی اَنْفُسِهِم اَلَسْتُ بِربّکم، قَالُوا بَلَی.

اکنون بدان که در ترکیبِ جِسدِ تو اشارت است به ترکیبِ افلاک و ابراج و سماوات و طبقاتِ آن ؛ و از این همه قویتر نفسِ تو به اذن الله تعالی. و مراد از این نفس صورتِ کالبد است، و اشارت است به رفتنِ اجناس ملایکه در اطباقِ آسمانها و زمینها، از اعلای علیّین تا اسفل السَّافلین، چنانکه هفت فَلک مرتّب ساختند، هفت عضو مرکّب نهادند؛ و چون فلک مقسوم بود بر دوازده برج – چنانکه ربّ العزّة خبر داد در مصحف مجد: وَالسَّماء ذَاتِ البُرُوجِ – در بنیتِ جسد تو دوازده ثقبه بود بر مثالِ دوازده برج: عَیْنان و اُذنان و منخران و سَبیلان و ثدیان و فم و سُرّه. و چون شش برج جنوبی بود و شش برج شمالی، همچنین شش ثقبه در جسدِ تو از جانبِ یمین، و شش ثقبه از جانب شمال. ذلِک تقدِیرُ العَزِیز العَلِیم وَ تدْبِیرُ المَلِک

p.178
العَظیِم. و چون فلک بر کشید و این بساط ازرق بگسترید، هفت کوکبِ سیّاره که در زعمِ بعضی نحوست و سعادت در نواصی ایشان بسته است وَالغَیْبُ عِنْدَ ‌الله، همچنین در جسدِ تو هفت قوّت است که صلاحِ جسدِ تو در آن بسته است: قوّتِ با صره 83 و قوّتِ سامعه و ذایقه و شامّه و لامسه و ناطقه و عاقله. و اصلِ این شاخها /56b/ در دل است، و اشارت بدین سرّ در کلامِ نبوی این است: اِنَّ فِی الجَسَدِ لَمُضْغَةً اِذَا صَلُحَتْ صَلُحَ لهَا سائر الجَسَد، وَ اِذَا فَسَدَت فَسَدَ لهَا سائر الجَسَد اَلاَ وَهِیَ الْقَلْبُ. و چون در فلک دو عقده بود و آن را رأس و ذَنَب خوانند 84، و هر دو خفیُّ الذّات اند، ولیکن به حکم قدرتِ ربّانی اثرشان ظاهر گردد. همچنین در کالبدِ تو دو معنی است خَفی، و اثرشان ظاهر 85، و آن صحّتِ مردم و سوء مزاج است و حرکاتِ او چون حرکاتِ کواکب، و ولادتِ او چون طلوعِ کواکب، و موتِ او چون غروبِ کواکب ، و استقامتِ احوالِ او چون استقامتِ کواکب، و تخلّف و ادبارِ او چون رجوعِ کواکب، و امراض و عللِ او چون آفاتِ کواکب، و تحیّرِ او در امور چون توقفِ کواکب، و ارتفاعِ منزلت او چون ارتفاع کواکب، و انحطاطِ منزلتِ او چون هبوطِ کواکب. این قدر اعتباری است به عالمِ علوی، امّا اعتبارِ این بنیت به عالمِ سفلی: جسد چون زمین است و عظامِ او چون جبال، و مخِ او چون معادن، وجوفِ او چون دریا، و اَمْعا و عروقِ او چون جداول، و گوشت چون خاک، و موی چون نبات، و روی چون عَامِر، و پُشت چون غامر، و پیشِ روی چون 86 مشرق، و پسِ پُشت چون مغرب، و یمین چون جنوب، و یسار چون شمال، و نفس چون ریاح، و سخن چون رعد، و اصوات چون صواعق 87، و خنده چون نور، و غم و اندوه چون ظلمت، و گریه چون باران، و خواب چون مرگ، و بیداری چون حیات، و ایّام صبی چون ایّام بهار، و ایّام شباب چون ایّام صیف، و ایّامِ کُهُولت چون ایّام خریف، و ایّام شیخوخت چون ایّام شتا. در جمله و تفصیل می دان که هیچ حیوان 88 و نبات و صامت و ناطق و فلک و کوکب و برج موجودِ دیگر نیست اِلاّ که خاصیتِ او در این نقطۀ خاکی باز یابند و یا مثال آن بیابند، تا بزرگان این گفته اند: همه چیز در آدمی باز یابند امّا آدمی را در هیچیز باز نیابند. گاه شجاعی گردد چون شیر، گاه بَدْدلی چون خرگوش، و گاه بخیلی چون سگ، و گاه وحشی چون پلنگ، و گاه انیسی چون کبوتر، گاه مکّاری چون روباه، و گاه سلیمْ دلی چون گوسفند؛ گاه شتا بزده ای چون آهو، گاه گرانی چون خرس، گاه عزیز الجانبی چون پیل، گاه دلیلی چون اشتر، و گاه خرامنده ای چون طاووس، و گاه مبارکی چون طوطک، گاه شومی چون بوم، گاه راهبری چون قَطَا، گاه گنگی چون ماهی، گاه منْطِقی چون هزارْدستان، گاه مستحیلی چون گرگ، گاه حریصی چون خوک، گاه گمراهی چون اشترْ مرغ، گاه نفّاعی چون نَحْل، گاه مضرّی چون موش، گاه میمونی چون همای. /57a/

p.179

ای جواهمرد! کسی که دعوی معرفتِ چیزها کند و به خود جاهل بُوَد، چون کسی بُوَد که دیگران را را طعام دهد و خود گرسنه بود، یا چون کسی که دیگران را راه نماید و او خود گمراه بود. و از آنجا که حقیقت است تا امداد توفیق متصل نگردد مرد را شناختِ خود حاصل نگردد. و علی الحقیقه هر که خود را بشناخت، یک دم با خود نساخت. و آن جسد که عالمِ صورت است هیکلی است بیاراسته، مؤلَّف گردانیده از گوشت و پوست و رگ و پی و استخوان، و آن اجسامی است ظلمانی و زمینی و زمانی. و امّا دل جوهری است آسمانی روحانیِ نورانی، او را با این خاکدان قرابتی نه. شب و روز در اندیشۀ آنکه کی باشد که از مخالبِ مطالبِ این گرگِ درنده خلاص یابد و به عالمِ لطفِ ارْجعی اِلَی رّبک شتابد.

بیت
ای خوشا وقتا که ناگه بردمد صبح ِ وصال
باد پیروزی بر آید بر وَزد بر عاشقان 89

مرغِ بیچاره که به ناکام در دام 90 افتد، همه همّتِ وی صحرا ست. و این سخن به نزدیکِ عقلا پیداست. به داود – علیه السّلام – وحی فرستاد که یَا دَاوُد کُنْ کالطّیرِ الحَذِرِة لاَ تَأمُن وَلا َ تَسْتَقِرُ. ابله مرغی بوَد که با قفصِ تنگ بسازد و دل از روضۀ خرّم بر دارد، همچون مرغ بهاری که وی را بدان صفیر مکر بگیرند از مرغزار خرّم 91، و او به طمعِ وصالِ جفتِ دلجوی به حلق از حلقۀ دام بیاویزد 92. ای بلبلِ باغ دلهای احباب اگر تو در بهار عهد ایمان خود را مِلواحْ وار بردامِ عهدِ دعوت نبستی که اِنَّما اَنَا بَشَرٌ مِثلُکُم ما را با قفص تنگِ تکلیف چه کار بودی؟ ولیکن آن ملواح هم بلا زده است، بَعَثْتُکَ لاَبْتَلِیکَ وَ اَبْتَلِی بِکَ. آن صیّاد می گردد و آن دام در دست، تا مرغزارِ سبز کجا بیند، آنگه در میانِ سبزه دامِ مکر بنهد، و آن مرغک بر آن گلبُنِ سبز آمده و با یارِ خود در معاتبت 93، که دوش وقتِ سحر که نسیم صبا – کِش پیکِ بی مُزدِ عاشقان گویند – به روزگارِ ما جَست، کجا بودی؟ ای هزار دلِ با دلال غلام سر قادمۀ آشیانۀ آن بلبلِ بیدل که به اشارت جواب باز دهد، صدهزار صفیرِ لطف میان جفت، و جفت می رود و ایشان معانی لطافت فهم می کنند، و مرد صیّاد آن صدهزار معانی را به چهل حکایت می کند، آن مرغک بیاید بر آن شاخکِ شکوفه نشیند و می سُراید به آوازی، با صد هزار شکستگی و بستگی 94، سرّی را بفرستند از مشیّب، تا آن یارِ وی را پنهان کند، آنگه وی در طلب یار به حلق در آویزد، آنگهَش بگیرند و در قفصِ تنگ کنند، روزی چند دانه بچِنَد. آن عوانان که عبارت از ایشان شهواتِ باطن است، گویند: تن در باید داد که طپیدن سود ندارد.

p.180

بیت
ما صبر گزیدیم به دامِ تو که در دام
بیچاره شکاری چه کند جز که طپیدن 95
زین روی که بر خاکِ سر کوی تو خسبد
مولای سگِ کوی توام وقت گزیدن
اکنون که رضای تو بر اندوهِ تو خُفْتَست
اندوهِ تو ما را چو شکر شد به چشیدن 96

بیچاره آن محبوس از دانه حذر گیرد 97، روزی چند بر آید با دانه بسازد. اوّل که صیّادش در قفص کند آن مرغِ دیگر می سُراید و او به تعجّب نظاره می کند که در این قفصِ تنگ چگونه سخن گویم، روزی چند بر آید، او نیز در حدیث آید، میانِ ایشان بساطِ مباسطت بگسترانند، آن مرغِ قدیم را گوید: در دام چرا اوفتادی و اکنون که اوفتادی دامِ ما چرا بودی؟ آری ارواح که در عهدِ اوّل بودند، بلابلِ مفرد بودند در ریاضِ لطف، به انواع تسبیح و الوانِ تمجید می سرایییدند، صیّادی در مرغزار آمد، نامِ آن صیّاد قدرت بود، و آن مرغ نوْ گرفته آدم بود ملواح خو با دانۀ گندم کرده، مرغانِ سرایندۀ ارواح را در مرغزار فردانیّت به ملواحِ آدم صید کردند.

ای جوانمرد! /57b/ چنانکه آن مرغک را در قفص کنند، آن جانِ لطیفِ اصلی را در قفصِ جسمِ کثیف کردند، و او در شبانه روزی چندین بار سر از دریچه هر نفس فراز کند که کَیْ بُوَد که بپرّم. نگر تا بالِ او بنکَنی، معصیت کردن کندنِ بالِ اوست، چون امروز پرّ و بالش بکنی به وقتِ آنکه به شاخِ بدایت باز باید رفت، در‌ماند. و آن مراتب رفتن بر صراط از این سبب است. هر که را بالِ اعمال صالحه قویتر، روشش قویتر؛ و هر که امروزش پر کنده بُوَد، فراشۀ شمع چنان نیوفتد که وی در آتش 98. هر چند که بنیتِ انسانیّت از آنجا که حسِّ دیدۀ تست مختصر است، امّا از روی معانی و معالی و کنوز و رموز که در وی مودّع است عالم اکبر است.

آری این کواکب که در این عالمِ بلند مواکب خود بر آراسته اند و این ماه که بر شکلِ شاه بر تختِ زبرجدی نشسته است و مِغْفرِ اخضر در سر نهاده، گاه در صفتِ عاشقان پیدا آید، و گاه د صورتِ معشوقان. و این آفتاب که رایتِ نور را نصب کند و لباسِ ظُلمت را غصْب کند همه نور که گیرند از دلِ مؤمن گیرند و دلِ مؤمن که نور گیرد از نظرِ حق گیرد. اَفَمَنْ شَرَح اللهُ صَدْرَهُ لِلاِسْلاَمِ فَهُوَ عَلَی نُورٍ مِنْ ربّهِ.

ربّ العزّة عرش را بیافرید و بر سفت مقرّبان نهاد، و بهشت را بیافرید و به رضوان داد، و دوزح را بیافرید و به مالک داد، چون دلِ مؤمن بیافرید، رضوان گفت: به من دهند که در وی

p.181
رحیق اُنس و شرابِ قُدس است. مالک گفت: به من دهند که در وی حریقِ شوق آتشِ عشق است. مقرّبان گفتند: به ما دهند که عرشِ رفیعِ محبّت است و صحنِ وسیع مودّت است 99. دیگران گفتند: به ما دهند که آسمانی است آراسته، خواطر در وی چون شهبِ ثواقب. ربّ العزّة همه را مهزول کرد و به خودی خود گفت: اَلْقُلُوبُ بَیْنَ اصْبَعَین مِنْ اَصَابع الرحمن. و مراد از این فضل و عدل است، گاه نسیمِ فضل بر وی وَزد، نازان گردد؛ و گاه سموم قهر بر وی جَهَد گدازان گردد، میانِ دو صفت مدهوش، میانِ دو حالت بیهوش.

بیت
گه شربتِ وصلِ تو مرامست کند 100
گه ضربتِ هجرِ تو مرا پست کند
چون بگذارم به هجر نقدی ز غمت
نقدی دگرم عشق تو در دست کند

p.181 - 182
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . آ: در صف نعال در عین
  • ۲ . آ: آخرین
  • ۳ . آ: تاج تار
  • ۴ .آ: شبانی در گلیم و می آمد
  • ۵ . آ: سگی به حکم معنیو صفت فرود آمد
  • ۶ . مج: بیت «فما شئت … لم یکن» را ندارد
  • ۷ . آ: قدم + آن
  • ۸ . آ: عقول مختصر
  • ۹ . مج، آ: کاین زر ز سرای ضرب بیرون زده اند
  • ۱۰ .آ: به اسبقبال
  • ۱۱ . آ: قام نهاد
  • ۱۲ . مج: بیت «واذا...شفیع» را ندارد
  • ۱۳ . مج: بیت «من لم...ذنوب» را ندارد
  • ۱۴ . مج:«آن بود» ندارد
  • ۱۵ . آ: نهاد
  • ۱۶ . آ: عصایش ساختند
  • ۱۷ . آ: و عصی آدم می فرستادند
  • ۱۸ . مر: در پی او دادند
  • ۱۹ . آ: نه دربان گل را بود
  • ۲۰ . آ:سرّ سریشته
  • ۲۱ . آ: داشته باشد
  • ۲۲ . آ: الکون فیه عدم
  • ۲۳ . آ: به عدم دیگران باز شود
  • ۲۴ . آ: «گرد» ندارد
  • ۲۵ . آ: در نگر
  • ۲۶ . آ: بی هیچ نخر مرا هم از من
  • ۲۷ . آ: نهادند
  • ۲۸ . آ: خالقیت
  • ۲۹ . آ: لازم شود
  • ۳۰ . مج: بیت « انا اخفی … بالحبیب» را ندارد
  • ۳۱ . مج: من و دادی … ، آ: سه بیت شعر عربی را ندارد
  • ۳۲ . آ: در حاشیه افزوده شده: ایهّا السَّائلون عن شرح حالی انا مبلی بکلّ امر عجیب کیف ارجو شفاء مالی ودائی من دوائی و علّتی من طبیب
  • ۳۳ . آ: در حاشیه چنین معنی شده: مرا که در بلای تو انداخت
  • ۳۴ . مج: «زدنی من بلائک» ندارد
  • ۳۵ . آ: از اندرون سر بر زد
  • ۳۶ . مر: چه آید
  • ۳۷ . آ: ندا بر آمد که
  • ۳۸ . آ: و به خدمت درگاه آی
  • ۳۹ . مج، آ: متهود صبغ الهوی لونی به
  • ۴۰ . مج: تا سربسر کار تو اندر نکند
  • ۴۱ . آ: «و از کام خود... باید نهاد» ندارد
  • ۴۲ . آ: همی به نخستین کلمه
  • ۴۳ . آ: نه به سوی
  • ۴۴ . آ: «علم لم یزای... داد که» ندارد
  • ۴۵ . آ: طرفه، مر: طفره
  • ۴۶ . آ: مرفوع و مدفوع بود
  • ۴۷ . مج، آ: این جود نه بس است زمهر تو حاصل من کز عشق تو آراسته باشد دل من
  • ۴۸ . آ: به قطرۀ آب
  • ۴۹ . مج، بیت «عشقی ز کمین … بر آتش» را ندارد، آ: چو بر نی آتش
  • ۵۰ . آ: تا به خلق ۵۱ . آ: جلوه کرد ۵۲ . آ: بر بختی بخت نهاد ۵۳ . آ: هیچ جا ۵۴ . آ: در آن حالت که ممشاد در نزع بود
  • ۵۵ . مج: به گوشۀ چشم در وی نمی نگرم، آ: در حاشیه چنین معنی شده: بدان التفات نکردم
  • ۵۶ . آ: اصلی است درست از
  • ۵۷ . آ: اخبر نا الشیخ
  • ۵۸ . آ:... احمد النیسابوری فیما اذن لی قال اخبرنا الحاکم الزاهد ابو الحسن احمد بن محمد بن شاذان بن عبد الله السوسی قال حد ثنا نصر بن علی المقدس قال حد ثنا احمد بن عطاء قال سألت احمد بن غسان عن علم الباطن
  • ۵۹ . آ: پاک است
  • ۶۰ . آ: اذان عشق
  • ۶۱ . آ: پایگاه مردی
  • ۶۲ . آ: «و صادرت درّاً … الصدف» ندارد
  • ۶۳ . آ: به سر ربوبیّت نگر
  • ۶۴ . آ، کب: اینچنین
  • ۶۵ . آ: نو باوه ای
  • ۶۶ . آ: از آن درخت
  • ۶۷ . آ: «و هزی … النخلة» ندارد
  • ۶۸ . آ، کب: ثمرۀ محبت و بر قربت باز گردیم
  • ۶۹ . آ: «و انوارش... بود» ندارد
  • ۷۰ . آ: این خصم اندرونی
  • ۷۱ . آ: می سپارد
  • ۷۲ . کب: سالک در مسالک بر این جمله بود
  • ۷۳ . آ: نهنگ آسا
  • ۷۴ . آ: حبور فی حبور و اقبال فی اقبال
  • ۷۵ . مر: لشکر ها آراسته
  • ۷۶ . آ: مسخّر بیخبر
  • ۷۷ . آ: سیّی الارادة
  • ۷۸ . آ: دو چیز
  • ۷۹ . آ: باز آییم
  • ۸۰ . آ: مثال این آن است که خاصیت آب کر و فر است
  • ۸۱ . آ: باز دارند
  • ۸۲ . آ: در طوق بشرّیت
  • ۸۳ . مر: قوت ناظره
  • ۸۴ . آ: ذنب است
  • ۸۵ . مر: ظاهر کرد
  • ۸۶ . آ: و پیش چون
  • ۸۷ . مر: صوایق
  • ۸۸ . مر: حیوانات
  • ۸۹ . مج، آ: باد نیروزی
  • ۹۰ . آ: ناگاه در دم
  • ۹۱ . آ: از روضۀ خرم
  • ۹۲ . آ، مج: به خلق بیاویزد
  • ۹۳ . مج، آ: معاتبت می کند
  • ۹۴ . آ: شکسته بسته
  • ۹۵ . آ: بیچاره شکاری خبه گردد ز طپیدن
  • ۹۶ . مج: ابیات «زین روی... چشیدن» را ندارد
  • ۹۷ . آ: آن محبوس دانه چیدن گیرد
  • ۹۸ . آ: آتش + دوزخ
  • ۹۹ . آ: «و صحن وسیع مودت است» ندارد
  • ۱۰۰ . مج: هست کند.

p.183
۲۴ – المُعِزّ‌‌المُذلّ

معنی «مُعزّ» عزیز کننده است، و معنی «مُذلّ» خوار کننده. یکی را خلعتِ رفعتِ رفعت می پوشد وَلاَ مَیْلَ، و یکی را تاج به تاراج می دهد وَلاَ جَور. چون ربّ العزّة خواهد که بنده را تاجِ اعزاز بر سر نهد، به بساطِ رازش راه دهد، و چون خواهد که داغ بر رخسارش نهد، به سوطِ انتقام از مقام قُربش براند. وَ مَنْ لَمْ یَجعَل الله لَهُ نُوراً فَمَا لَهُ من نُورٍ، وَ اِذَا اَرَاد َ‌اللهُ بِقَوْمٍ سوءً فلا مَرَدّ لَهُ، وَ مَا لَهُم مِنْ دُونِهِ مِنْ وَالٍ 1. همه اَعزّۀ طریقت را از خوفِ این مقام دل و جگر بسوخت وَ اِنَّ الرَّجُلَ لَیَعْمَلُ بِعَملِ اَهْلِ الْجَنَّة وَ هُوَ عِنْدَ ‌اللهِ مِنْ اَهْلِ النَّارِ؛ وَ اِنَّ الرَّجُلَ لَیَعْمَلُ بِعَمَلِ اَهْلِ النَّار وَ هُوَ عِنْدَ ‌اللهِ مِنْ اَهْلِ الْجَنَّة. سابقی رانده چنانکه دانیسته، عاقبی نهاده چنانکه خواسته، از بشریّت تیری ضعیف ترکیب در وجود آوردند و آن /58a/ تیر بر کمانِ علمِ ازل نهاده و در هدف حکم ابد انداخته، اگر راست رود، ثنا و اَحْسَنت 2 اندازنده را؛ و اگر کژ رود، لعنت مرتیر را 3.

شعر
قَدْ تَحبَّرتُ فِیکَ خُذْ بِیَدِی
یَا دَلِیلاً لِمَنْ تَحیَّر فَیکا

بیت
حیرت اندر حیرتست و تشنگی در تشنگی

گه گمان گردد بقین وگه یقین گردد گمان 4

p.184

ای بس خلوتهای عزیز را 5 که او آتش در زد، و ای بس خرمنهای طاعت را که وی به بادِ بی نیازی برداد 6، ای بسا جگرِ صدیقان را که در گردابِ رَحَای قضا ذرّه کرد. اینک آدمِ صفی را با هزار حسرت و درد از بهشت گُسی کرده 7، و اینک نوح عزیز را داغِ اِنَّهُ لَیْسَ مِنْ اَهْلِکَ بر جگر نهاده، و اینک ابراهیم خلیل را در منجنیقِِ بلا نهاده و به آتش انداخته، و اینک یعقوب کریم را هشتاد سال در بیتُ الا حزان بازداشته، و اینک یوسف صدیق را به بند و زندان و حسدِ برادران مبتلا کرده، و اینک ایوب پیغامبر را بر سفرۀ حکمِ مُرّنشانده و کاسات زهر پیابی کرده، و اینک زکرّیای مزکّی را 8 دَوَاجِ قهر فرا پشت کرده و از فرق تا قدم به ارّه به دو نیم بیاورده 9، و اینک یحیای معصوم را به دستِ زانیۀ فاجره چون گوسفند حلق ببریده، و اینک موسای کلیم را از حضرتِ طور سینا به درِ بارنامۀ رعونت فرعون طاغی فرستاده، و شربت زهر آمیغِ لَنْ تَرَانیِ مالامال به وی داده، و اینک محمّد حبیب را دندان عزیز بشکسته و رخساره خون آلود کرده؛ وَ هَلُمّ جَرّاً.

بیت
آن کس که بوَد شیفته در کارِ 10 تو ای دوست

ناچار کشد بر دل و جان بارِ تو ای دوست
شهریست پُر از شیفتگانِ تو و هر یک

با جان و دلی پُر غم و تیمارِ تو ای دوست
دربارۀ هر شیفته سرّیست ترا نو

کس را نرسد دست بر اسرارِ تو ای دوست
تا هست چو خُرشید و چلیپا بحقیقت

رخسارِ تو و زلف ئگونسارِ تو ای دوست
یک شهر ز عشّاق تو دل سوختگانند

عاجز شده در قاعدۀ کارِ تو ای دوست
هستند فرو مانده در کارِ تو زیراک

هر لاشه ندارد تکِ رهوارِ تو ای دوست 11

گفتۀ ایشان است: لَیْسَ العَجَبُ مِمَّن لَم یَعْرفهُ اِنَّما العَجَبُ مِمَّن عَرَفَهُ. عجب نه از آن است که نشناخت، عجب از آن است که بشناخت. به یافتِ تو چیزی در آید که چون تو بُوَد،

p.185
در دل تو چیزی گنجد که به اندازۀ تو بُوَد. اَلْحقُّ لاَ یُدْرِکهُ عِرْفَانُ عَارفٍ وَلا یَلْحَقُهُ عِلْمُ عَالِمٍ لاَ تُدْرِکُهُ الاَبْصَار وَ هُوَ یُدْرِکُ الاَبْصَار وَ هُوَ اللَّطِیفُ الخبیر. دریا در جام آید، ماهی در دام آید. شریعت می گوید: ای مردِ عاقلِ بالغ حلقۀ درِ معرفت بجنبان. حقیقت می گوید: ای بینوای سیاه گلیم رختِ ادبارِ خود از حضرتِ جلالِ ما فراتر بر. هر چه خود به شریعت به دست می آرد سپاهِ سلطانِ حقیقت تاختن می آرد و غارت می کند. خطیبِ شرع بر منبرِ فضل ندا در می دهد که مؤمنی و موحّدی، تا بهشت محروم نماند؛ باز سلطانِ جلالِ حق بر مرکبِ حقیقت در میدانِ عزّت می آید و بر کلِّ عالم این بانگ بر می زند که مَا اَحَبَّهُ سِوَاه، وَمَا طَلَبَهُ سِوَاه وَما قَدَرُو‌ا للهَ حقَّ قَدْرِهِ وَلاَ یُحِیطُونَ بِه علْماً؛ اَیْنَ الخَلِیقَة فِی الحَقِیقة، وَ اَیْنَ المَاء و الطِّینُ مِنْ حَدِیثِ ربّ العَالَمِین.

بیت
هرگز بت من روی به کس ننمودَست
وین گفت و مگوی مردمان بیهودَست 12

اِذَا نَاجَاکَ الحَقُّ بمَا یَدِقُّ /58b/ عَنِ الْفَهم فَلاَ تحَاکمه اِلَی بَعْضِ العَقْل. هزار هزار شربتِ گران است که بر دستِ ساقی سمع به حضرتِ سلطانِ دل فرستند که عقل در آن بیگانه آید، و در عالمِ حیرت چون اسیران واویلی می کند، دیده ها در نگرست به صفاتِ 13 بی چونی او نیامد، و مشتی خاک در دیده ها پاشید تا همه نا بیناوار با خجالت بر گشتند، عالمان بر خاستند، گفتند: ما چنین دانیم 14. منجّمان گفتند: ما فلک دقیقه دقیقه بگوییم و بپیماییم. فلاسفه گفتند 15: ما هیولی و علّتِ اولی نهیم. بازارگانان بر خاستند و گفتند: ما تجارت چنین کنیم و ربح چندین به دست آریم و کوه و بیابان چنین بُریم و دریای بی پایان چنین گداره کنیم 16. جلالِ عزّت جواب داد که هَذَا اَمْرٌ لاَ یَتِمُّ بِالشِّرْکة. ای طبایعیان در قدرت من نگرید، وای متکلّمان در ارادت من نگرید، وای بازاریان 17 در قسمت نگرید. قدرت می گوید: اینت غلط. ارادت میگوید: اینت خطا. قسمت می گوید: اینت هوس. آن روز که در ازل طبل ِ بازِ راز فرو کوفتند به این فرو کوفتند 18 که فنای خلق و بقای او، عدمِ خلق و وجود او؛ و ای درویشان این نصیحت بپذیرید در راهِ او، وجودِ او را مسلّم دارید.

ای جوانمرد! از آنجا که امرِ یزدانی است همه عالم را طلب است و وجود و اختیار، امّا از آنجا که قدرت رّبانی است لَیْسَ فِی الدّارِ دیّار. یک شطبه از عالمِ قهرِ ربوبیّت بود که آشکارا کردند. آنان که مقدّمانِ راه و مقرّبانِ 19 درگاه اند، گویند: لاَ عِلْمَ لَنَا، چه برید به این

p.186
درگاه و راهِ دراز؟ ذرّه ای نیاز. نیاز چه بُوَد؟ سوزی در دل، و دردی در سینه، و گردی بر رخسار. چنین که همّتِ او به شرق و قالب او به غرب؛ چون به سرِ کار باز آید، نه شرقی بود و نه غربی.

یکی نزدیکِ استاد در آمد و گفت: فریاد. گفت: از که؟ گفت: از خدای به خدای.

بو‌الحسین نوری گفت: سی سال ما را بتاختند و در کورۀ درد بگداختند، پسِ سی سال ندا آمد که: یا اَبَا الحسین آنجا که تو باشی ما را خود مکان نبوَد، و آنجا که جلالِ احدیّت بُوَد ترا راه نبوَد. این مردان شرق را در غرب انداختند و غرب را در شرق انداختند، هر کجا که رسیدند، این ندا شنیدند که شما را از طلب چاره نیست، لیکن یافتِ ما را خود روی نیست. همه اقلام منکسر گشت، همه اوهام متحیّر گشت، همه افهام منقطع شد؛ سرِّ او او داند که گفت: اِنّی اَعْلَمُ. عقلها متحیّر گشت در جلالِ او، خردها سراسیمه است در جمالِ او، قالبها عاجز است از گزاردِ شکرِ نواختِ او، قلبها گداخت در شناختِ او.

بیت
ای جان و دلِ همه خلایق
آویخته زان دو زلفِ چون شست
بگشاد ز دیدگانِ من خون
تا با تو دلم به عشق پیوست
وز من قلم صلاح برخاست
تا در دل من غم تو بنشست
از عشق تو هست، بنده بیدل
وز هجر تو مست، بنده سرمست
تا چند بری ز بیدلی هوش
تا چند زنی تو مست را دست
مشکن تو به هجر پشتِ بنده
کز بهرِ تو بنده تو به بشکست

موسی چون به حضرت رسید، گفت: خدایا درگاهی بدین عزیزی و بدین خالیی! گفتند: یا موسی از عزّتِ راه /59a/ ماست که کس طاقتِ ما نمی دارد. بیچاره آن گوی در میدان، در خم چوگان، در دست و پای سواران بر سرِ خود دوان، اگر به این رسد چوگان، و اگر به آن رسد چوگان. مشتی خاکِ ضعیف را در خمِ چوگانِ قهر عزّت آورده و از سرِ میدانِ مشیّتِ ازلی به پای میدانِ ارادتِ ابدی تاخته، بر سرِ میدان این علَم زده که لاَ یُسألُ عَمّا یَفْعَلُ وَ هُمْ یَسألون. و در پای میدان این رایت بر افراشته که فَعّال لِمَا یُرِیدُ. لیکن با گوی شرط بر گرفته که تو به نظرِ سلطان نگرنه به زخمِ چوگان. آنان که به زخمِ چوگان نگریستند از بارگاه بگریختند. فَاَبَیْنَ اَنْ یَحْمِلْنهَا. باز آدمِ شیرجگر آن بار برداشت 20، لا جرم بَرْ برداشت. آری

p.187
ایشان طفلِ شش روزه بودند – فِی سِتّة ایّامٍ – و از طفل بار کشیدن نیاید، باز آدم زا چهل سال در مهدِ عهد نهاده بودند و از پستانِ رعایت شیرِ ولایت می دادند، خَمَّرَ طیِنََةَ آدَمَ بِیَدِهِ اَرَبعینَ صَبَاحاً. آسمان و زمین باز امروز دیدند، باز آدم بارِ فردا دید، گفت: تا این باربر نداشتم، فردا دربارگاهِ جلال بار نیابم. و مردوار در کارآمد، لا جرم نقطه بر کارِ اسرار آمد. حقاً و حقّا که هفت آسمان و زمین را از این حدیث بوی نیست. اگر تهمتی است این آب و خاک راست، اگر درد دل شما نبودی، ما این اطریفلِ عشق کی آمیختیمی که اَنَا عِنْدَ المُنْکَسِرةِ قُلُوبهُم. کس را از این حدیث آگاهی نبود و از این راز خبر نبود، راز ما آغاز کردیم، این قال و قیل ما بر آوردیم. چندین سال یعقوب – علیه السَّلام – فرزندان را به یوسف می فرستاد و آنچه مقصود بود، حاصل نمی گشت، تا آنگه که از نهادِ یوسف طالبی پدید آمد که هَلْ عَلِمْتُم مَا فعَلْتُم بِیُوسُف. همی پرده از نامِ خود بر‌داشت، حدیثِ خویش پیدا کرد؛ و اِلاّ ایشان را کجا یارای آن بودی که حدیثِ یوسف گفتندی. چون او این راز آغاز کرد، ایشان گفتند: اَئنَّکَ لاَنْتَ یُوسُف؟ قَالَ: اَنَا یُوسُف. همه عالم را بیافرید و در مقام هیبت بداشت، کس را زَهره نبود که حدیثِ او کند یا از او اندیشد، او خود به خودی خود گفت: اَلَسْتُ بِربّکم؟

ای درویش! چون بخواهد داد، بی تدبیر دهد، و چون تدبیر در افکند دل بر باید داشت. نبینی که گفت: اَنَا عَرَضْنَا الاْمَانَةَ عَلَی السَّمواتِ وَالاَرضِ. آن تدبیر از آن بود که نخواست داد. باز آدم را، آن مرکز کار را که در کار آورد به تدبیر در نیفکند. آنجا هیچ عرضه کردن نبود، مرد خود در کار افتاده بود 21، چون دید که برایشان عرضه می کند او را غیرت بجنبید، از سرِ غیرت بیباک وار خویشتن در افکند، بی عرضه کردن قدم در میدانِ خطر نهاد، آنگه گفت: اِنَّهُ کَانَ ظَلُوماً جَهُولاً. اشارت به بیباکی بود که از سرِ بیباکی قدم در عالمِ پاکی نهاد. چون آن مهتر را در عالم آوردند خطاب آمد که جمله بهشت ترا مسلّم است، نگر گردِ آن یک درخت نگردیا. و ندا آمد به درخت که جز در پیشِ دیدۀ آدم نباشیا، که ما را اسرار است در این راه.

مصراع
بُلْعَجَب یاری ای یارِ خراسانی

ای درویش! بُلْعَجَبی معشوقان را نیامده است. آدما در بهشت آمدی /59b/ و بر سفرۀ رضوان بنشستی؛ این خود نیکوست امّا ذرّۀ ذرّیت را دعوت می باید که رُستی در شرط نیست. هیچ طعام از فردوسِ اعلی چاشنی نکرده بود که دامنِ او گرفته بود که با ما باش، اِلاّ گندم،

p.188
که گفت: ای مهتر از این موجودات دل بر گیر، که ترا اینجا نخواهند گذاشت. چون بیرون آمد گفت: ما را قُوت گندم باید که دیگران ما را عشوه دادند. یکی بود که با ما راستی بگفت. شریعت می گفت: وَ لاَ تَقْرَبا، و طریقت می گفت: اِهْبِطُوا مِنْها. شریعت می گفت: دست دوردار، و حقیقت می گفت: آتش در همه زن. از آن روز که مهتر قدم از آن عالم به این عالم نهاد، هشت بهشت در حُرقتِ فرقتِ قدم وی اند.

ای درویش! آدم در بهشت بود، امّا بوی کاری دیگر می برد، گفت: اینجا عالم آراسته است امّا ما را در دل می آید که روزی بدان آشیانۀ اندوه خود باز شویم.

بیت
وا گرگان شُم واکنار وْیشَه 22
اینجا چه کنم دل به هزار اندیشه

اگر فریشتگان گفتند: اَتَجْعَلُ فِیهَا مَنْ یُفْسِدُ فِیهَا، ما آنجا رویم که ایشان را خود به پی ما باید آمد 23. اوّل صفت از صفات سرِّ ایمان بر دلِ آدم تافت، گفت: یا آدم به غربت آی که الاِسلامُ بَدَأ غَرِیباً وَ سَیَعُودُ کَمَا بَدَأ غریباً. گفت: چرا نیابم؟ گفت: کار بساز. گفت: کار از این ساخته تر کاری بوَد؟ هشت بهشت در فرمانِ ما، رضوان چاکر و غلامِ ما، ملایکۀ ملکوت ساجدانِ حضرتِ جلالِ ما. گفت: نه دار‌السَّلام به دارُ‌المَلام عوض 24 باید کردن، تاج از سر بباید نهاد و به جای تاج، خاکِ افلاس بر سر باید ریخت، و نام نیکوی اِنَّ اللهَ اصْطَفَی به ملامتِ وَعَصَی آدَمُ بَدَل باید کرد 25. اَنْد یک دولتِ عشق را همیشه بقاست. ماندای لاَاُبَالِی در عالم دادیم و دست غارت بر دولتخانۀ خلافت گشادیم، بُوکه سلطانِ عشق یک بار ما را گوید که سلامٌ عَلَیْک.

بیت
کار از این خوبتر کدام کنم
خویشتن بندۀ تو نام کنم
هیچ نندیشم از ملامتِ خلق
هر کجا بینمت، سلام کنم
مسجدی نو کنم بر آن سرِ کوی
مسجدِ عاشقانش نام کنم 26

آن روز که 27 جبرئیل امین بیامد تا از خاک قبضه ای بر گیرد، خاک استعانت کرد، گفت: زینهار، ما را همچنین نهفته نگاه دار، که اگر ما را از این غارِ غیرت به صحرای ظهور آری، شور در عالم اوفتد. و از عالم عزّت ندا می آمد که کار به بَدْدلی نیاید راست، که آدم صفی پشت به مَسند سیادت باز نهاد و در صدرِ فردوس بر مُتّکای عزّت و کرامت تکیه زد، و مقرّبان

p.189
ملأ اعلی و ساجدانِ هیکلِ علوی را در صف خادمان بر آستانۀ جلالِ خود بر پای کرد، و منشورِ شورِ عشق از طیِّ طهارت باز کرد به یک بار به دستِ همّت، صومعه های اَنَا وَ لاَ غَیْرِی، ملأ اعلی در هم شکست، و ندا در عالم داد که آمده ایم تا قرطۀ دعوی نحنیّت 28 از برِتان بر کشیم، و بربارگاهِ جلال به این تازیانه تَعْزِیر کنیم که وَ فَوق کُلّ ِ ذِی عِلْمٍ عَلِیم.

ای درویش تا آدم نیامده بود، عرش گرسنه بود و کرسی برهنه بود و قلم تشنه بود، آدم در آمد و همه را خشنود کرد، و از قدحِ عهدِ عشق چاشنی کرد که وَ لَقَدْ عَهِدْنَا، و در سر مستی شراب عهد، در بحرِ عِنْدِیّت غوطه خورد، عبارت این آمد که فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ /60a/ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ.

ای جبرئیل! عزازیل سجده نکرد، چیست که تو پَیْکی پیشه گرفته ای؟ گفت: من خصوصیّتِ سینه می بینم نه صورتِ طینه. و از خصوصیّتِ سینه تا صورتِ طینه بسی منازل و مراحل است. آنکه ملایکۀ ملکوت آدم صفی را سجده کردند از آن بود که ایشان را در حقۀ وجود نهاد دُرّ دل نبود، امّا آدم دلدار بود. علی الحقیقة همه کنوزِ اسرار و معانی را راه در این قطرۀ خون است. اِنَّما الاَعْمَالُ بِالْنِیّاتِ اشارت به این سرّ است، تا این قطره که در بحرِ فطرت است غاشیۀ دولت بر نگیرد و پیشروی نکند، تو را به عالمِ مشاهدات و مجاهدات راه ندهند. او باید که در پیشِ رخشِ همّتِ تو طَرِّقُوا طَرِّقُوا می زند. نگر به چشم حقارت به وی ننگری که فَرَجی تَصَدُّر فرا پشتِ او کرده اند.

ربّ العزّة – جلَّ جلاله – چون این حصنِ حصین که محلِ تزیین و تحسین است به حکم جود در وجود آورد و فیضِ الطاف از سحابِ اعطاف بر وی نثار کرد، و بَشَر سَوِی و جَسَد مُسْتَوِی گردانید و پادشاه روح را در چهار بالش بنشاند که وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی، زمام ولایتِ نهاد به کلیّت در دست دل داد که مَلِک فلک عالم جسد است که اِنَّ فِی الجَسَدِ لمُضْغَةً اِذَا صَلُحَتْ صَلُحَ لَهَا سَائِرُ الجَسَد، الی آخره 29. باری عِزّ اسمه – چون خواست که اساسِ مدینۀ طینه و شارستانِ سینۀ تو بنهد از آب و گل شکلکی مشکّل در وجود آورد، بعضی گفتند: اخلاطِ اَرْبعه و ارکانِ اربعه و طبایع اربعه؛ امّا حقیقت این بود که وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الانسَانَ مِنْ سُلاَلَةٍ مِنْ طِینٍ. ای ماء و طین، ای سزاوارِ قبوِل ربّ العالمین، آنگه از این آب و گل نُه جوهر مختلف شکل در وجود آورد چون عظام و اعصاب و عروق و دم و دیگر، پس این جواهرِ زواهر بحرِ قدرت را در سلک ترکیب و ترتیب و تألیف و تکلیف کشید، آنگه این

p.190
مدیۀ طینه را راست بداشت به دویست و چهل عمودِ راست قدِ مستوی خلق. و آن اَعمِده عظام بود. آنگه آن ذات را مستمرّ کرد به هفتصد و بیست بند، و آن اعصاب بود. خزاین بنهاد پُر جواهرِ مختلف لون، چون دماغ و نخاع و قلب و طحال و اَمعا. شوارع خط بر کشید و طریق 30 پدید آورد، درها بگشاد، و چشمه ها و عیون استخراج کرد، انهار بنهاد، سیصد و شصت جدول بساخت، از باره ای که گرد بر گردِ او بود، دوازده روزن بگشاد: اُذنان و عَینان و مَنخِران و سبیلان و ثدیان و فَم و سُرّه. شش خادم به خدمتِ این مدینه فراز کرد، چون قوّتِ جاذبه و ماسکه و هاضمه و دافعه و نامیّه و غاذیّه. پنج حارس حریص را به حفظِ وی موکّل کرد عبارت از آن حواسّ خمسه. آنگه این شارستان را در بالا بداشت بر سرِ دوانستون، و او را حرکت داد به شش جهت. آنگه آنچه سرِّ مسئله است در این شهر، سه گروه مختلف را جمع کرد: قبیله ای جنّ، و قبیله ای از انس، و قبیله ای از مَلک، و آنگه پادشاهی را به سرِ ایشان فراز کرد و آن پادشاه را اسامی ایشان در آموخت و او را به حفظ و حراستِ این مدینه بفرمود، و گفت: اَنْبِئهُم بِاَسْمائهم. و ایشان را به طاعتِ وی فرمود. وَ اِذْ قُلْنَا لِلمَلاَئکَة اسْجُدوا لآدمَ، فَسَجَدوا اِلاّ اِبْلِیسَ، وَ هُوَ الهَوَی. و آن دو عمود دو پای است 31، /60a/ و آن دو جناح دو دست، و آن شش جهت: پس و پیش و راست و چپ و بالا وزیر، و آن قبایل چون معانی که دروی مودّع است نفس شهوانی که اشارت به وی این است که اِنَّ النَّفْسَ لَاَمّارةٌ بِالسّوء، بر مثال جنّ و شیاطین است و نفسِ حیوانی که نفس لوّامه است بر مثال اِنس است، و نفس مطمئنّة در زیرِ اثقالِ راه مطمئنّ است، و اشارت به وی در مصحفِ مجد این است که یا ایّتها النَّفْسُ المطمئنّة بر مثال ملایکه است و پادشاه همه دل است چون حال جسد و آنچه در وی است از غرایب ترکیباتِ اعضا و فنونِ تألیفاتِ مفاصل اعتبار کنی، گویی که جسد سرایی است آراسته. و چون حال و روح و عجایبِ تصرّفاتِ وی در کالبد اعتبار کنی، گویی که دل کدخدایی است در سرای خود متصرّف. و این معنی را شرح داده آمد بر ایجاز، در ماضی.

و از وجه دیگر چون به عینِ بصیرت نظر کنی، تنِ خود را بینی با اختلافِ اشکال و اعضای خود، چون دکّانی، و دل چون صانعی، و جمله اعضای جسد مروی را 32 به منزلتِ ادواتِ صانع. دل به هر عضوی عملی آشکارا کند، چنانکه صانع به هر اداتی عملی پیدا کند. نجّار به تیشه بپیراید به ارّه به دو بیارد، و بمِثْقَب 33 سوراخ کند. و همچنین حدّاد و دیگر

p.191
صناع به ادوات اعمال کنند. همچنین حال دل است با جسد. به گوش بشنود، به چشم ببیند، به زفان بگوید، به کام ذوق کند، به دست ببرماسد 34، به پای برود، به وسطِ دماغ تفکّر کند، به مقدّم دماغ تخیّل کند محسوسات را، به موخّرِ دماغ تخفُّظ کند و معلومات را ضبط کند. فَتَبَارکَ اللهُ اَحْسَنُ الخَالِقین.

و از وجه دیگر چون حالِ دل و جسد اعتبار کنی و دیدۀ عقل از خوابِ غفلت بیدار کنی، گویی که: جسد رحمی است و دل جنینی، یا تن مهدی است و دل صبی 35. احوال و تارات بر وی می گذرد تا به حدّ ِ کمال رسد و به مشاهد جلال و جمال رسد. و از روی دیگر چون اعتبار کنی، جسد را چون سفینه یابی و دل را چون ملاّح، و اعمال صالحه چون امتعه، و دنیا چون دریای پُر نهنگ و مرگ ساحل، و دارِ آخرت مدینۀ تجّار، و ربّ العزّة مجازی بر اعمال. وَ مَنْ یَتَزَوَّدَ فِی الدُّنْیَا یَنْفَعهُ فِی الآخِرة.

و از روی دیگر چون اعتبار کنی، جسد را چون مرکب یابی، و دل را راکب، و دنیا میدان، و عاملان و مجتهدان سبّاق، و سرِ همه سابقان محمّد – صلّی الله علیه – عَلَی مَا قَالَ: نحنُ الآخَرُون السّابِقوَن، نَحنُ الآخِرُون وُجُوداً السّابِقوَن کَرَماً وُجُوداً، نَحْنُ الآخِرُون بِحُکم القَدَم السّابِقوَن بِلُطْفِ القِدَم، نَحنُ الآخِرُون وُجُوداً السّابِقونَ کَرَماً وُجُوداً، نَحْنُ الآخِرُون بِحُکم القَدَم السّابِقونَ بِلُطْفِ القِدَم، نَخنُ الآخِرُون حِسَاباً السّابِقوَن احْتِسَاباً.

و از روی دیگر چون اعتبار کنی، دل را چون حرّاث یابی و جسد را چون مَزرعه، و اعمال را حبّه و ثمره، و مرگ حصاد، و قیامت بَیدر. فَرِیقُّ فِی الجَنَّة آنچه نواختنی 36 را شاید وَ فَرِیقُّ فِی السَّعیر آنچه سوختنی 37 را شاید.

و از روی دیگر چون اعتبار کنی، و عجایب این بنیت را تأمُّل کنی و ببینی، کثرتِ استفادت دل از علوم بواسطۀ جسد، جسد را چون مکتبی بینی و دل را چون طفلی در مکتب، روز و شب در استفادت علوم، طَلَباً لِلوُصول اِلَی حَضْرَة الملِکِ القَیُّوم، قَال الله تَعَالی: /61a/ فَلاَ تَعْلَمُ نَفْسٌّ مَا اُخْفِیَ لَهُم مِنْ قُرّةِ اَعْیُنٍ.

و این طفل اکتساب علوم به لطایفی کند روحانی، ورای حسَّاسه. و آن قوّت متخیّله است و متفکّره و حافظه و ناطقه و صانعه. و این قوی، معاونانِ یکدیگرند در ادراک و رسومِ معاملات. و بیان آن است که چون قوّت متخیّله رسم محسوسات را تناول کند و قبول کند، چنانکه موم نقَشِ نگین را قبول کند، در ساعت به قوّتِ مفکّره سپارد، پس کارِ قوّت مفکّره آن بُوَد که در حقایقِ آن خوض کند و از اسرار و منافع و مضارِّ آن بحث کند، پس به

p.192
قوّت حافظه سپارد تا نگاه دارد، پس به قوّتِ نطق که حجرۀ وی عَذَبۀ زفان است، چون خواهد که از آن معانی خبر دهد الفاظی تألیف کند از حروفِ معجم، و به قوّتِ سامعه به مستمعان رساند 38.

اینجا لطیفۀ دیگر است: چون ربّ العزّه سنّت چنان رانده است که اصوات در هوا نماند، مگر چندان که مسامع حظّ بر گیرند، و بر لوح املس هوا قلم صورتِ نقشِ کلام نتوانست کرد حکمتِ الهی آن اقتضا کرد که معانی الفاظ به صناعت مقیّد شود، پس قوّتِ صانعه که مقرِّ وی اصابع است به اقلامِ اشکالِ خطوط تألیف کرد و در بُطون الواح و صحُف و دفاتر ودیعت نهاد، تا علم مقیّد بماند، و فایده ای بود خَلَف را از سَلَف، و غَابِرین از ماضیّین. و این از جلایلِ مننِ ربّ العزَّة است جلَّ جلاله. چنانکه در مصحف مجد خبر داد: اِقْرأ وَ رُّبکَ الاَکرَمُ الّذِی عَلّمَ بالقَلم، عَلّم الانْسَانَ مَا لَمْ یَعْلَم. و آنکه مهتر ما را – علیه السَّلام – کتابت نبود، آن نه از نقصانِ حالتِ وی بود، لیکن آن مهتر را فرستاده بود تا سیاه سپید کند نه سپید را سیاه کند. و این خود صورتی است که به وی اشارت کرده شد. و اهلِ حقیقت به صورت نیاسایند، امَّا از روی تحقیق آن بود که قلم برای آن است تا سرّی که در باطن مودّع است نوکِ وی بگیرد و بر بیاض رقم کند. و سرِّ مصطفی – علیه السّلام – از آن عزیزتر بود که قلم آن را ادراک کردی. سرّی که مَلکِ مقرّب و نبیّ مُرسل را بر آن اطّلاع نبوَد کَیْ شاید که در تصرّف قلم آید. و بعضی گفته اند: این نهادِ آدمی مختصری است از لوُح المحفوظ. و از اینجا بود که شیخ بو یزید را – قَدَّسَ الله رُوحَه – پرشیدند از لوُح المحفوظ، فَقَالَ: اَنَا اللّوح المَحْفُوظ؛ لوحِ محفوظ مَنَم.

و این را مثالی گفته اند تا به افهام خلق نزدیک گردد 39. گویند که مَلِکی بود در روزگاری که از علم و حکمت نصیبی داشت و او را چند کودکِ محبوب و مکرّم بود و دلِ وی را به ایشان نگرشی بود 40، خواست که آن کودکان را ریاضت دهد و مؤدّب گرداند پیش از آنکه به مجلس خود آرد؛ زیرا که تا مرد مهذّب و مؤدّب نگردد، شایستۀ بساطِ ملوک نگردد. پس چنان دید به حکم رأی رزین و عزمِ متین، که کوشکی بنا کرد که کس محکمتر و استوارتر از آن کوشک ندیده بود، و هر یک را در آن کوشک مجلسی بساخت و حجره ای بپرداخت، و هر علم که خواست که ایشان را تعلیم کند در حواشی و جوانب آن مجلس ثبت کرد، و ایشان را در آن قصر حبس کرد و غلمان و ولدان به خدمتِ ایشان نصب کرد، آنگه خطاب کرد با آن /61b/

p.193
کودکان که تأمَّل می کنید و در این صورت به نظر 41، نظر کنید تا بر معانی این صوُرَ واقف شوید 42، و چون وقوف تان افتاد بر این معانی، بر معانی علما و احبار و حکما و ابرار واقف گردید، و چون چنین گشتید، به مجلسِ انس و حضرتِ جلال ملک خودتان رسانیم و منعّم و مکرّم تان داریم 43. اکنون ملک حکیم و پادشاه کریم ربّ العزّة است – جلِّ جلال – تَعَالَی اللهُ عمّا یَصفون، و اولادِ صغار اشارت با آدم و آدمی که در حضرتِ عزّت مکرّم اند به این خطاب که یحبّهم و یحبّونه، و این قصر بر آوردۀ فلک است و آن مجالسِ مفرده صورتِ انسانیّت است، و این آداب مصوّره ترکیب عجیب و تألیف غریب اوست، و این علوم مکتوبۀ منقوشۀ مثبته معانی دل معارف سرّ است. و چون این نفوس خاکی این علوم حاصل کند، سزاوارِ مجلسِ انس و حظرۀ قدس گردد. چنانکه در کلام قدیم به وی اشارت کرد که اِنَّ المتّقِینَ فِی جنَّاتٍ و نَهَر فیِ مَقْعَدِ صدقٍ عِنْدَ ملیکٍ مُقتدرٍ. امروز ترا ریاضتی در شرط است تا فردا به ریاضِ لطف رسی. اِنْ اَرَدْتَ مَقَامَ الأبْدالِ فَعَلیْکَ بِتَبدیلِ الأحْوالِ. عزیزا کساکه به ترکِ مرادِ خود بگوید. آن آشیانۀ باز که از سرِ درختان به دست پادشاهان برند 44 از آن بُوَد که به ترکِ مرادِ خود بگفت.

آن پیری گفت: وقتی باتفاق بر درگاهِ پادشاهی نشسته بودم، و خلقی عظیم حاضر آمده، و کس را یارای آن نبود که در کوشک پادشاه رود. هر ساعت غلامی سیاه در می شد و بیرون می آمد، من گفتم: ای عجب این چنین خواجگان و امیران بر این درگاه نشسته اند و کس را یارای آن نه که در رود، آن سیاه را چه منزلت است که بی حجاب در می رود؟ یکی گفت: سبب آن است که آلت شهوت ببریده است 45. آن پیر گفت: سُبْحَانَ مَنْ وَعَظنِی بَعْدَ سَبْعیِنَ سَنَةً بِخَصِیّ مَنْ اَرَادَ الدُّخولَ بِلاَ حِجَابٍ فَعَلَیْهِ بِترْک الشّهوةِ. هر که خواهد که بار یابد به خضرت، گو بارِ مراد و اختیار بنه.
ای باز چیست که صید در مخلب داری و نمی خوری؟ گفت: آری جوش باطن به ما می گوید که بخور، ولیکن ادبِ سینۀ ما می گوید: هان و هان زینهار 46. بلا در آن نیست که من تذرو بگیرم و منقار فراز نکنم 47، بلا در آن است که معده تهی، و بر سبیل ملامت 48 هر کس می گوید: به این مرغک اندر نگر، صیدِ فربه در چنگال، و معده گرسنه، و منقار تیز، و زَهره ندارد که بخورد. آن مردِ منقّی آن لقمۀ حلال پیش می نهد و می لرزد که آیا چه کنم؟ نباید که اگر این لقمه بخورم مرا فردا به تاوان گرسنگان بگیرند. و آن دیگر، لقمه های حرام می خورد نه از

p.194
قیامت اندیشد، نه از خدای ترسد، و نه از رسول شرم دارد. آن باز می گوید: شما امروز می بینید که همه مرغان که آواز جلاجلِ ما می شنوند در زیر خاشاکها می شوند؛ آن روز ندیدید که بدان سوزنِ قهر چشمِ ما بر می دوختند تا مرادِ ما در ما کشته گشت. آن روز که ایشان دست به سوزنِ قهر بردند، ما در زیر زخم لب بر لب نهاده بودیم و صبر می کردیم؛ لا جرم امروز صبر بر می دهد، زفانِ ما گنگ است امّا چنگال ما تیز است، به شکار گاه آیید تا فصاحت معاملت ما بینید. /62a/

بیت
من همتی ام چنان کجا باشد باز
پیدا نکنم بهرِ کسی آز و نیاز 49
با خویشتنم خوشست در پردۀ راز
گه صید و گهی قید و گهی ناز و گه آز 50

ای جوانمرد 51! نه بس کاری بُوَد که بُنجشکی مختصر صید کنی وَز او لقمه ای سازی و به کار بری، پس به فنا سپاری؟ کار آن دارد که بازی صید کنی 52، و چون گرفتی، بر دستِ عزّتش نشانی و به لطفش نواخته داری و به رفقش در کار آری تا با تو آموخته و آویخته شود 53 و دل بر محبّت تو یکتا و راست گرداند. پس بند از پایش برداری و در صحرا بگذاری تا به بال ادب می پرّد و به منقارِ حرمت می گیرد و به کشش وفا به دست باز می آید.

ای درویش! تو بحقیقت باز رازی، و امروز ترا روز چشم بستن است و روزِ پای بستن، و روز کم نگرستن، و روز کم خوردن است. و این شرایع و آداب که بر زفانِ مطهّر مصطفی بیان کرد 54، ریاضتِ احوالِ تُست، تا سینه ات مصفّا گردد و دلت قبول حق را مهیّا گردد، و دیده ات بینا گردد، و دستت گیرا گردد و قدمت روا گردد. پس ترا به آن عالم بقا رسانند، و در آن صحرای ابدی و فضای سرمدی پرواز دهند. قال رسول الله – صلّی الله علیه و سلّم: اَرْواحُ الشُّهداء فی حواصل طیورٍ خُضرٍ تَطِیرُ فِی جَوّ الفَرادِیس 55. تا پای گشاده و بالی گشاده گشته، و دستی قوّت یافته، و چشمی بینا گشته، و همه مکوَّناتِ غیب و مُخَبّآت فضل و مخدّراتِ لطف و اسرار را صیدِ تو گردانند تا به بال بقا در فضای صفا پرواز می کنی، و به سرِ رازهای حقیقت می رسی، و پرده از روی عجایبِ غیبی بر می گیری، پس به دعوت وفا به مقعدِ صدق باز می رسی 56.

p.194 - 195
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . مج: «و ما لهم...والٍ» ندارد
  • ۲ . آ: + واجب است
  • ۳ . مج، آ: لعنت تیر را
  • ۴ . کب، مر: بیت: حیرت اندر …گردد گمان» را ندارند
  • ۵ . آ: عزیزان را
  • ۶ . مج، آ: به یاد داد
  • ۷ . مر، آ: گسیل کرد
  • ۸ . آ: زکریا را
  • ۹ . مر: به دو بیاورده، آ: به دو نیم فرو آورده
  • ۱۰ .مر: شیفتۀ درگاه
  • ۱۱ . آ: در حاشیه دارد: عشاق تو جز کبر کی ناب ندارند در دست ز زلفین و ز رخسار تو ای دوست
  • ۱۲ . آ: در حاشیه دارد:
  • آن کو ببر من بصد نمط بستودست او از بت من بجز نشنودست
  • ۱۳ . آ: به صفات او
  • ۱۴ . آ: گوییم
  • ۱۵ . آ: فلاسفه
  • ۱۶ . آ: «و دریای بی پایان...کنیم» ندارد
  • ۱۷ . مر: بار یاران
  • ۱۸ . آ: به این کوفتند
  • ۱۹ . آ: مقبلان
  • ۲۰ . آ: دیده از بار برداشت
  • ۲۱ . آ: نبود در کار افتاده بود
  • ۲۲ . مر، مج: و واگیلان شیم...
  • ۲۳ . آ: برِ ما باید آمد
  • ۲۴ . آ: بدل
  • ۲۵ . آ: + گفت کردیم
  • ۲۶ . مج، آ: بیت «مسجدی نو کنم … نام کنم» را ندارند
  • ۲۷ . مج، آ: «آن روز که» ندارند
  • ۲۸ . مر: دعوت نحنیّت، آ: دعوی نخست
  • ۲۹ . آ: سائر لجسد + واذا فسدت فسد سائر الجسد ألاوهی القلب
  • ۳۰ . آ: طرق
  • ۳۱ . آ: دو پای وی بود
  • ۳۲ . آ: مر دل را
  • ۳۳ . آ: به پر ماه
  • ۳۴ . آ: بمالد
  • ۳۵ . مر: دل جنینی
  • ۳۶ . آ: فروختن
  • ۳۷ . آ: سوختن
  • ۳۸ . آ: سپارد
  • ۳۹ . آ: به افهام مقرّب گردد
  • ۴۰ . آ: نگرانی عظیم داشت
  • ۴۱ . آ: به بصر
  • ۴۲ . آ: واقف گردید
  • ۴۳ . مج، آ: گردانیم
  • ۴۴ . آ: بردند
  • ۴۵ . آ: آلت شهوتش ببریده اند
  • ۴۶ . آ: + تا نخوری
  • ۴۷ . آ، مج: که من بدرّم و به گیرم و منقار فراز کنم
  • ۴۸ . آ: سری ملامت
  • ۴۹ .مج: پیدا مکند...، آ: ...راز و نیاز
  • ۵۰ . مج: ناز گذار، آ: آز و نیاز
  • ۵۱ . آ: ای جوانمردان
  • ۵۲ . آ: «وز او لقمه ای سازی... کنی» ندارد
  • ۵۳ . آ: بر دست عزتش نهی و به لطفش بنوازی... آموخته و آمیخته شود
  • ۵۴ . آ:بیان کردند
  • ۵۵ . مج، آ: «قال رسول الله... جوّ الفرادیس» ندارد
  • ۵۶ . مج، آ: می آیی.

p.196
۲۵ – السّمیعْ البَصیر

شنواست ربّ العزّة، و بیناست – جلَّ جلاله – نه به جارحه و عضو، تعالی الله عزَّ و جل عن ذلک علواً کبیراً. و چون مؤمن صادق به صدق اعتقاد کرد که حق – جلَّ جلاله – سمیع و بصیر است، باید که ظاهر را بر مواظبت وقف کند و باطن را بر مراقبت بدارد. به ظاهر بر اعمال مواظب بُوَد و به باطن احوالِ سرّ را مراقب باشد 1. در کلِّ عالم هیچیز عَجَبتر از آن نیست که کسی وی را بشناسد، آنگه یک قدم به خلافِ وی بنهد. مَنْ عَرَفَهُ اَلِفَهُ وَ مَنْ اَلِفَهُ اَنِفَ اَنْ یُخَالِفَهُ.

یحیی معاذ رازی گفت – قَدِّسَ الله رُوحَه: اللَیْلُ طَوِیلُّ فَلاَ تُقْصِرْهُ بِمَنَامِکَ. شب دراز است به خواب کوتاه مکن، والنَّهارُ مُضئٌ فَلاَ تُکَدّرْهُ بِذُنوبکَ. روز روشن است به گناهانِ خود تیره مگردان.

بشر حافی را گفتند: چرا شب نخسبی و روز قرار نگیری؟ فقال: لانّی مَطْلُوبٌ. طالب را در پی دارم.

آن دیگر را گفتند همین، گفت: السَّلیم لاَ یَنَامُ. مار گزیده را روی خواب نیست.

آورده اند که: شبی مهمانی آمد 2 به خانۀ امیر‌المؤمنین علی – رضی الله عنه – او را بنواخت و طعامی بداد و جامۀ خواب فرو کرد، و آن مرد غافل وار تا روز بر آن جامه ببود، و آن مهتر به قدم خدمت ایستاده و به طاعتِ خداوند مشغول گشته. چون روز بود، آن مرد گفت:

p.197
مَا کانَ لیِ فی عُمْری لَیْلَةٌ مِثْلَ لَیْلَتِکَ فِی التَیَقُّظ وَالعِبَادَة. فقالَ علیٌّ: وَ مَا کانِتْ لِی فِی عُمْری لَیْلةٌ مِثْلَ لَیْلَتُکَ فِی النَّوم وَالغَفْلَةِ. گفت: مرا هرگز شبی چون شبِ /62b/ تو نبوده است در طاعت و عبادت. علی گفت: و مرا هرگز شبی چون شبِ نبوده است در غفلت 3.

شعر
نَهَارُکَ یَا مَغْرُور سَهْوٌ وَ غفْلَةٌ
وَلَیْلکَ نَوْمٌ والرَّدی لکَ لاَزِمُ
وَ سَعْیُکَ فیمَا سَوْفَ تَکْرَهُ غِبَّهُ
کذَلِکَ فِی الدُّنیا تَعِیشُ البَهَائم

بیت
شب رفت و نگشته ایم بیدار هنوز
از غفلت و سهو بر سرِ کار هنوز
خُرشیدِ بقا بر سرِ دیوار رسید
ما بر درِ بامدادِ پندار هنوز
این کار نگر که ما را فتاده است، نه در مسجد روی، و نه در خرابات جای.

ای دوست 4! روزگار بر سبیل اضافت صورت می رود 5 که خیزرانِ سیاه و سپید در هم می کشی، بحقِّ وفا که بزرگتر کنی بُوکه ما را بر این ظرف شرابِ تهمتی فرستند از این حدیث.

اَشْعَب طمّاع بر گذشت به دکاّنِ آن مردِ طبق گر، از وی درخواست که این طبق که می سازی بزرگتر ساز، بُوکه ما را بر این طبق کسی چیزی فرستد. اینت پرآرزو سینه ای که تو داری، و اینت قلاّش دلی که تو داری.

چنین گویند که در کعبه سیصد و شصت بت نهاده بودند، و اگر محاسبانِ عالم خواهد که عددِبُتان سینۀ ترا در ضبط آرند عاجز آیند. آزری نمی باید که در این عهد بت تراشد که هر کجا در عالم ناشسته رویی است در دلش 6 بتی آزری است، النَّفْسُ هُوَالصَّنَمُ الأکْبَر. در شهر 7 مُغی می رود کلاهی بر سر نهاده، و تو می روی عمامۀ توحید بر سر نهاده، در پنداشتِ توحید. اگر مسلمانی به عمامه و جامه است، اَحْسَنت ای سرِ صدّیقان؛ وگر گبرکی در آن است که دل در دو بندی، پس می دان که کار چیست. بر جمله می دان که به حدیث هیچیز فرا ندهند.

ابو القاسم مُذکّر به نشابور متوطّن بوده است و اصلِ وی از مَرْو بوده است. مذکّری شیرین سخن بود، وقتی مجلس می داشت و سخنان لطیف می گفت، مردی بر خاست و گفت: اِنْ کانَ الاَمرُیتِمُّ بِالحَدِیث فَقَد ذَهَبْتَ بِالدَّست. اگر کار به سخن راست شود دست تو راست،

p.198
وگر این دیگ را توابلی در می باید، پس به سخن رخت فرو نهادن مُحال است.

آن مردی مُغنّی بود به خانۀ آن مهتر رفتی، هر وقت که غنایی گفتی، آن مهتر گفتی: اَحْسَنْتَ نیکو غنایی بگو، چون بگفتی، اَحْسَنْتی بکردی؛ مُغنّی شاعر بود، روزی گفت:

شعر
کُلّما قُلْت، قال اَحْسَنْتَ زِدْنِی
وَ بِاَحْسَنْت لاَ یُباعُ الدّقیق
در بازار به اَحْسَنْت هیچیز نمی دهند، زر با عیار می خواهند و سیم بی غشّ 8.

ای شیخ! در این راه جگرِ سوخته می خواهند و دلِ با درد می خواهند و قدمِ با صدق می خواهند و جان با عشق می خواهند و جمعیت بی تفرقه می خواهند؛ اگر چنین نقدی داری، کارکارِ تو است. آری اوّل بلایی که روی به تو می آرد بلای هستی تو است، این هستی را جمع کن و به دستِ سلطانِ توحید باز دِه تا دمار از وی بر‌آرد که مردِ پراکنده را جز توحید جمع نکند. التَّوحِیدُ اِفرادُ القِدَم عَنِ الحَدَث. توحید صرّافی کردن است نفایۀ حدث بینداختن، وسَرَۀ قِدَم برداشتن.

آن یکی گفت: توحید و مؤحد و واحد، این ثالث ثلاثه بود. همه عالم /63a/ در بندِ آن اند تا یکی بدهند و دو بستانند، امّا این مردان دربندِ آن اند که همه بدهند و یکی بستانند.

ای درویش! این جهان و آن جهان فدا کن، آنگه خطر بود تا ذرّه ای دهند یا نه. عَانِق الفقْرَ وَ تَوَسَّدِ الصَّبرَ وَ عَادِ الشَّهواتِ وَ تَضَرّع اِلَی اللهِ فِی کلّ الاُمورِ 9. بستری از صبر بیفکن، و نیاز را در بر گیر، و تا صبحِ قیامت بَرْنَدَمَد، بر مخیز.

شبلی گفت – قَدَّسَ الله رُوحَه: من نیازی دارم که دستِ من گرفته است و در این راه آورده؛ گفتند: چه نیازی است که تراست؟ گفت: نیازی است که هشت بهشت را لقمه ای ساختند و در آن نیاز انداختند و به ذرّه ای پدید نیامد.

بالله العظیم که آدم 10 قدرِ بهشت دانست و بر کفِ وی نهاد. ای آدم بهشت به چه ارزد؟ گفت: آنکه از دوزخ ترسد، بهشت او را به هزار جان ارزد؛ امّا آنکه از تو ترسد، بهشت او را به حبّه ای نیرزد. عرب دانۀ گندم را حبّه گویند. آدم که دست به دانۀ گندم فراز کرد نه آنکه نمی دانست که چه می باشد، بلی می دانست، امّا راه بر خود کوتاه کرد. عجب کاری است گندم به نام وی نهاده و قوت وی گردانیده و از آتش نهی کرده که وَ لاَ تَقْرَبا هَذِهِ الشَّجرةَ. و عشق عنان می کشید، وَالمَمنوع مُغْری. دست به درخت فراز کرد، درخت گفت: نه ترا

p.199
فرموده اند که از من مخور؟ به گفتِ او التفات نکرد، راست که دانۀ گندم به حلقش رسید، از اطراف بهشت آواز بر‌آمد که وَعَصَی آدَمُ. تاج از سرش بپرید، گفت: السلام علیک. بدرود باش یا آدم. فَقَدْ طَالَتْ حَسْرَتُکَ. تختش گفت: اِنْزِلْ عَنِّی فَاِنّی لاَ اَحْمِلُ مَنْ خَالَفَهُ. ای جوامرد! حکمی بود باطن، و امری قاهر. امرِ قاهر به ظاهر آمد و حکم باطن که نگرست، به سرّ نگرست. شرّ‌النّاسِ مَنْ اکلَ وَحْدَهُ وَ ضَرَبَ عَبْدَهُ وَ مَنَع رِفْدَهُ.

آری جان و جهانِ من، بزرگان در این سخن گفته اند و دُرِّ معانی را با الماس خاطر سفته اند که حکمت چه بود در اخراج آدم از بهشت؟ بعضی گفتند: ربّ العزّة – جلّ جلاله – خواست که علم آدم – علیه السلام – به اوجلَّ جلاله زیادت شود، اوّلش در باغِ لطف آورد، و بر سریرِ سُرورش بنشاند، و اقداح افراح دمادم کرد، آنگه گریان و سوزان و افغانْ کُنان گُسی کرد 11، تا چنانکه به اوّل از قدح لطف چاشنی کرد به آخر از شربتِ قهرِ صرف بی مزاج، بی علّت ذوق کند.

ای جُوامرد! بر منشوِر مَجْد و تَعالِی طرازِ اعزازِ لاابالی کشیده اند و کس را زَهرۀ اعتراض نه. باز بعضی گفته اند که آن نهالِ دولت که به دست لطف در بوستان عهدش بنشاندند و به فیضِ فضلِ رّبانی مدد کردند تا درخت ثابت گشت که اَصْلُها ثَابِتٌ وَ فَرْعُهَا فی السّماء، صندوق اعجوبه های قدرت بود در او دُرجهای اسرارِ فطرت، یا بحری بود در وی هم دُرّ وهم آجُر؛ هم گوهر شب افروز و هم شبه شبرنگ؛ هم صادق و هم کاذب؛ هم صدّیق و هم زندیق؛ هم عدوّ وهم ولی؛ هم شقی وهم تقی؛ هم آلوده /63b/ و هم نقی. بهشت دارِ اَعدا نبود و سرای اشقیا نبود. پس حکمت رّبانی اقتضا کرد آمدنِ او به این عالم، تا خبیث از طیّب جدا گردد، لِیُمیّزَ‌اللهُ الخَبیِث مِنَ الطیّب. و توان گفت که آدم التماس خلود در بهشت از درخت کرد، چون دیده اش بر درخت افتاد، گفتند: وقت آن آمد که رخت بر گیری. لاَ یَغُرّنکم صَفَاء الاَوْقَاتِ فَاِنّ خِلاَلَها غَوامِضُ الآفات؛ ظِلاَل الاَسِنَّةِ تَلوح فِی خِلاَلِ المِنَّة. ای جُوانمرد! تا نگویی که بهشت از آدم باز ستدند، چنین گوی که آدم از بهشت باز ستدند. دل بریان به مرغ بریان نیاساید. وَهْب بن مُنبِّه روایت کند که چون خداوند – جلّ جلاله – آدم را بیافرید و در بهشت آورد و به انواع حُلِی و حَُلَل او را بیاراست، صورت چون صورتِ آدم، و آرایش چون آرایشِ بهشت، و آراینده چون غیب، آدم گردِ بهشت بر گشت، گفت: هیچ صورت از صورت خود زیباتر ندیدم، ارتیاحی و نشاطی در وی پدید آمد، تبختری بکرد، فَنَادَاهُ ربّه اُزْهُ

p.200
فَقَدْ حقَّ لکَ اَنْ تَزْهو خَلَقْتُکَ فَرداً لفَرْدٍ. آنگه وهب بن منبّه گفت: آن ارتیاح که در آدم پدید آمد، به فرزندان میراث گذاشت، جاهلان را نخوت آمد، سلطانان را تکبّر آمد، دوستان و محبّان را وجد آمد.

شعر
اَلاَ یَا صَبَا نَجْدٍ مَتَی هِجْتِ مِنْ نَجْدٍ
فَقَد زَادَنِی مَسْرَاکِ وَجْداً عَلَی وَجْدِ
سلطانِ تفرید و سپاهِ توحید بود که در آمد و آدم را از بهشت صید کرد و از جمله کون در ربود. هر که غارت شدۀ سلطانِ غیرت گشت، او را پروای هیچ غیر نماند. 12

بوالحسن حصری شاگرد شبلی بود – قَدَّسَ الله رُوحَهما – گفت: شبلی را به خواب دیدم بعد از وفاتِ او، پرسیدم که کارت کجا رسید و با تو چه کردند؟ گفت: ای درویش همه عالم موقوف اند تا او با ایشان چه خواهد کرد. مشتی خاک را بیافرید و گفت: مرا با شما کاری است و آن کار در غیب بداشت، هنوز آن کار به شما ننموده اند. امروز بارِ آن کار است نه عینِ آن کار. مردی حمّالی از بازار بگیرد و تنگی بارِ مُهر کرده بر پشُتُ او نَهَد و راهی پیشِ او نهد که این بار برگیر، و می بَرْ. آن حمّال چه داند که در آن بار چیست، باش تا به منزل رسد و بار بگشاید. والعیاذ بالله اگر از این بار، مار به صحرا آید. بارِ عبودیّت امروز در مُهرِ ربوبیّت است. بار نقد است امّا اسرارِ بار در غیب است. همه صدّیقان عالم را جگرها آب گشت و دلها کباب شد تا خود از این بار چه به صحرا آید. تحقیق آن است که مَنْ اَقصته السَّوابِقُ لَم یُدْنِه الوَسَائل 13. حصری گفت: پرسیدم که یا شبلی! با تو چه رفت؟ گفت: مرا حاضر کردند و گفتند: چیزی خواه. گفتم: اِلهی اِنْ اَدْخَلْتَنِی الجَنَّةَ فَبِعَدْلِکَ وَ اِنْ جَعَلتَنِی لِلوِصالِ اَهْلاً فَبِفَضْلِکَ. عبارت خلق آن است که گویند: بار خدایا اگر به بهشت بری فضلِ تُست، وگر به دوزخ بری عدلِ تُست. شبلی این را بر گردانید، گفت: بار خداوندا اگر به جنّتِ عَدنْ فرود آری، عدلِ تو است و اگر اهل وصالم گردانی، فضلِ تو است. /64a/

شعر
وَالْهَجْرُ لَوْ سَکَنَ الجِنَانَ تَحَوّلَتْ
نِعَمُ الْجِنانِ عَلَی العِبَادِ جحیماً 14

[ گفتۀ عزیزان است که الزَّاهدُ صَیْدُ الحقّ مِنَ الدّنیا، و العارفُ صیدُ الحقّ مِنَ الجنَّة. زاهد صیدِ حق است از دنیا، و عارف صیدِ حق است از بهشت. و لکم فیها ما تشتهی الانفس و تلذّ الاعین. قومی را یکاشفهم بذاته و یخاطبهم بصفاته، قومی را به بهشت مشغول

p.201
گرداند، آن را اهلیّتِ آن مقام نه، و این قوم را از مخاطباتِ جمال و مکاشفاتِ جلال پروای کون نه.

شعر
اذا تشتغل اللاهون عنک بشغلهم
جعلتُ اشغالی انت یا منتهی شغلی

جاء حبّه فاحرق ما دونه، محبتِ او بیامد و آتش غیرت در خرمن نظر اغیار زد. قلبٌ اجردُ فیه سراج یزهر، عزیز بود دلی که در آن دل هیچ غیر را گُنجی نبود. کالبدی باید رام گشتۀ اوامر، دلی باید در مشاهداتِ امر، جانی باید در مجلسِ انس به شرابِ قدس مست، سری باید بر بساطِ انباسط از هر کون تهی دست، شعاعی باید که از نور لطف از طور سینای کشف بتابد و تو را موسی وار از کلّ اغیار در رباید، و در مقام مشاهدات و منزل مجاهدات بنشاند، و نعلین نظر به کونین از قدمت بیرون کند، و عصای عصیان از دستت برباید و به وادی مقدس و دوحت بی کیفیّت فرو آرد، و از راح آمیزِ روح انگیز مست کند، و هر دم به سمع سرت ندا می کند: انّی اَنَا الله. منَم که منَم، هر که گوید: منَم گردنش بشکنم. اگر ترا بر خاطر و همت و عزیمت خود غیرت نیست، ربوبیّت ما را غیرت است. گفتۀ ایشان است: الغیرة غیرتان: غیرة بشریّة، و غیرة الهیّة، فالغیرة البشرّیة علی الظواهر، و الغیرة الالهیة علی الضمائر.

پنداری که او – جلَّ جلاله – این اسرار را چندین گاه به حارسِ نظر خود نگاه داشت از گزاف بود، چندان که بر غیب خود غیرت دارد بر سرِّ تو غیرت دارد. و از این بود که گفت: انّی اعلم ما لا تعلمون. زیرا که این را برای آن می دارد و آن را برای این می پرورد.

عزیزا وقتا که این پرده از میان بر‌خیزد، این سرّ در آن غیب نظر می کند و آن غیب در این سرّ نظر می کند. تو چه گویی در آن ساعت آمرزش به هیچ حساب بر‌آید. ما همه عالم را خادم حضرت دولت شما کرده ایم و با شما خطاب کرده ایم که جز بنده و رهی درگاهِ ما مباشید. لا تسجدوا للشمس و لا للقمر و اسجدوا للّه الّذی خلقهن، و لقد خلقناکم ثمّ صوّرناکم ثمّ قلنا للملائکة: اسجدوا لآدم.

ای عالمیان ایشان را سجده کنید، و ای مشتِ خاک جز او را سجود میارید. این چیست؟ غیرت الهیّت بر سر فطرت خاک. اَنَا غیور و سعدٌ غیور و الله اَغْیَرُ منّا و من غیرته حرّم الفواحش.

p.202

هر ذرّه ای از ذرّات تو به سرّی از اَسرار خود مشغول کرد. ای سمع تو در سماع جمع باش، وَ اِذَا قرئ القرآن فاستمعوا له. ای بصر با بصیرت و عبرت باش، فاعتبروا یا أولی الأبصار. ای لسان تو در ذکر احسان باش، فاذکروا الله کذکرکم آباءکم اَو اشدّ ذکراً. ای انف تو با انفت باش از شمّ نتن اغیار. ای دوست تو گیرندۀ اقداح لطف باش. ای پای تو رونده در ریاض ریاضت باش. قل الله ثمّ ذرهم و تبتل الیه تبتیلاً فاتخذه وکیلاً.

اگر شایستی که ذرّه ای از تو غیری را بودی، پس رسالت انبیا چه بودی؟ صد هزار و بیست و اند هزار نقطۀ رسالت را با صفای حالت بفرستاد، خلاصۀ دعوت ایشان آن بود که ای خاک و گل مرا باش از میان جان و دل. اگر یک ذرّه از راه بگردی، اسواطِ سیاست نهاده، اوامر فرستاده. اگر از اوامر بگردی زواجر نهاده به لطف می خواند، به عنف باز می آرد.

عالم پر وحشت و آفت گردانیده، با رطب خار، و با خمر خمار، و با گنج رنج، و با دولت محنت، تا با هیچ ذرّه مساکنت و موانست و الفت و موافقت نبود، اگر خواهی و اگر نه، به اضطرار یا به اختیار، به درگاه باز گردی. مروهم بالصَّلاة و هم ابناء سبع و اضربوهم علیها و هم ابناء عشر. مصطفی – صلّی الله علیه و سلّم – گفت: کودک چون هفت ساله شد به نمازش فرمایید، و چون ده ساله شد اگر به اختیار در آید فبها، و اگر نه چوب و تازیانه.

عجب کاری است، ترکیبی ضعیف، و نهادی مختصر، و عقلی ناقص، و دانشی قاصر، و فرمان نبی می آید که به نمازش بفرمایید. این نماز چیست؟ معنی آن است که بر آسمان با طول و عرض، و بر زمین با بسطت و سِعَت و جبال شوامخ رواسخ بواذخ عرضه کردند، سر باز زدند. عجب کاری است، چون آسمان چندین هزار ساله این بار نتوانست کشید، چه سرّی است که خطاب جلال می آید که بر سری کودک ضعیف نهید. آری چاشنی از این شربتش بدهید امتزاج و اعتیاد را، تا داند که ذوقش چیست در جمله و تفصیل، خواهی هفت ساله باش و خواهی هفتاد ساله. بارِ کارِ ما از درِ خانۀ تو در نخواهد گذشت، بر هر رنگ که باشی، در زیرِ بارِ ما باید بود، تجرّع المرارات من غیر تعبیس. بر رغم ابلیس پیشه می باید کرد. عجب کاری است، تیغ آخته، و شربت ساخته و مرد سُست.

ای درویش! تقاظایی از پردۀ غیب به صحرای ظهور آمد و بر همه عالم بگذشت، به کس التفات نکرد، به سر خاک آدم رسید، عنانِ جلال باز کشید، نقاب از جمال دلربای بر داشت و گفت: سلام علیک، منّت آمدم، سرِ ما داری 15؟

p.203

شعر
بلی لیس المدار علی الخدمة
امّا المدار علی القسمة
لیس الاعتبار بالخرقة
امّا الاعتبار بالحُرقة

بیت
من چون تو هزار عاشق از غم کُشتم
کالوده نشد ز خون سر انگشتم

در بعضِ کتب مُنْزَل است که خلقتُ جمیع العالم لکم و خلقتکم لی. همه را برای شما در وجود آوردم و شما را برای خود.

که داند که در این طینت چه تعبیه هاست؛ خلقتُ قلوب العباد من رضوانی. ما گل دوستانِ خود را به زلال رضای خود سرشتیم، آنگه کالبد را بر فتراکِ دل بستیم و به عالمِ صورت فرستادم، آنگه بر این کالبدِ پُر فضول شحنه ای از تکلیف و خطاب بفرستادیم و گفتیم: ای چشم تو در تصرّفِ شحنۀ تکلیف باش، و ای دل تو ندیمِ سلطانِ محبّت باش. ای آدم ان الله اصطفی آدم. ای ابراهیم واتّخذ ‌الله ابراهیم خلیلاً. ای موسی وَاصْطَنَعتُکَ لنفسی. ای محمد لعمرک. ای مشتِ خاک و گل یحبّهم و یحبّونه. لم یقل لطاعتهم و لا لعبادتهم جرّد ‌المحبّة عن کلّ علّة. محبّت را از علل مجرّد و مصفّا کرد.

آورده اند که روزی استاد ابو‌علی دقّاق – قَدَّسَ الله رُوحَه – این سخن بر زفان راند، یکی گفت از حاضران: ما جای دوستی داریم؟ استاد گفت: این از او پرس؛ او می گوید: همه اشیا را که در عالم است، رقم چاکری برکشیده اند و آدمی را رقم مهتری بر کشیده اند و افسرِ سروری بر سر نهاده اند و دستِ غارتِ او بر عالم و عالمیان گشاده، و سخّر لکم ما فی السَّموات و ما فی الأرض جمیعاً منه. از عرش تا ثری در زیر هر کلوخی خزانه ای است – و ان من شیءٍ الاّ یسبّح بحمده – و کلید آن خزانه در دستِ تو، هر گه که بدان خزانۀ پُر درّ رسی، به کلیدِ نظر درِ آن خزانه بگشای، و درّ توحید و سرِّ تجرید در سلکِ اعتقاد کش و بر گردنِ وفا بند.

و الموفون بعهدهم اِذا عاهدوا. این حدیثی است که نه کوه طاقتِ او دارد، نه آسمان، و نه زمین و نه عرش و نه کرسی. اینکه گفت: لو انزلنا هذا القرآن علی جبل، الآیة. از بی طاقتی کوه خبر داد. هیاکل و صور اجسام و اجرام را خطر نیست و به ایشان نظر نیست. مَلکی بینی که اگر جناح بسط کند خافقین را در زیر جناح خویش آرد، امّا طاقت حمل این معنی ندارد.

p.204
و آن بیچاره را بینی پوستی در استخوانی کشیده و بیباک وار شراب بلا در قدح ولا کشیده و در وی تغیّر ناآمده، آن چراست؟ زیرا که صاحب دل است، والقلب یحمل ما لا یحمل البدن.

ای درویش! گوهری ثمین را که با شبه در یک دشته کشید، نه از هوان و خواری درّ، یا ضیاء یا بهاء بود، لکن مقصود آن بود تا چشمِ بد به او باز نخورد. همچنین ربّ العزّة – جلّ جلاله – آدم و اولاد او را به صد هزار خصایص و نفایس و لطایف و عوارف و اصناف الطاف مخصوص گردانید، پس این ودایع بدایع را در ظرف خاک کثیفِ پیکر نهان کرد و عالم را در آن در گمان کرد، و مُحکمِ تنزیل خبر کرد که و لقد خلقنا الانسان من سالة من طین ثمّ جعلناه نطفة فی قرار مکین.

ای آب و گل، ای دُرج درّ سرّ پاک، بل هو آیات بیّنات. ای آب و گل، ای دلِ تو سلطان محبت ما را محمل یحبّهم و یحبّونه. ای فخّار صلصال، ای سزاوارِ سرا پردۀ قُرب و وصال و اذا سألک عبادی عنی فانّی قریب. ای سلالۀ طین، ای در خاتمِ دولت نگین، ای بر مرکب وفا از صفا نهاده زین، ای نقطۀ زمان و زمین، ای مخصوص گزدانیده به این مرتبه که فتبارک الله أحسن الخالقین. ای نطفۀ مهین، ای بر خزاین اسرار مغیبات امین، ای حماء مسنون، ای از آبِ صفا و خاکِ وفا معجون، خمّر طینة آدم بیده اَربعین صباحاً.

ای درویش! العبرة بالوصل لا بالاَصل، الوصل قربة والاصل تربة، الاصل من حیث النطفة و الفطرة، والوصل من حیث القُربة و النصرة. فردا همه را خطاب آید که در گذرید و شما را خطاب آید که بر گذرید.

آن درویشی را گفتند: تو کیستی؟ گفت: اَنَا ابنُ الاَزَل. نسبِ ما از آدم است به حکم نبوّت، و از لطفِ ازل است به حکم محبّت. او را فرزند روا نیست امّا محبوب رواست. لَمْ یَلد و لَمْ یُولَد بیامد و همه فرزندیها قطع کرد، یحبّهم و یحبّونه بیامد و همه عاشقیها اثبات کرد.

فریشتگان می گفتند: بار به این گرانی، و تن به این ضعیفی. تن در خوِر بار نیست و بار درخور تن نیست. لقمۀ پیلان در حوصلۀ بُنجشکان نهند؟ آدم گفت: شما بار می بینید و من بَرْ.

آدم که بارِ امانت بر داشت، بعدِ گندم خوردن بود، گفت: اگر کار از جانب من راست خواهد شد باکورۀ باغ وجود ما به حضرت رسیده است، و اگر چنان است که او راست خواهد کرد «آبی که ز سر گذشت گو: صد گز باش».

p.205

شعر
والهَون فی ظلّ الهونیا کامن
و جلاله الاَخطار فی الاَخطار

آدم که بدیع فطرت بود، چون دید که آسمان و زمین بارِ امانت بر نداشتند، دست نیاز دراز کرد. آری فریشتگان به عظیمی امانت نگریست، آدم باز به کریمی امانت نهنده نگریست، گفت: بارِ امانت کریمان به همت کشند نه به قوّت. چون او بار بر داشت، خطاب می آمد که و حملناهم فی البرّ و البحر، هل جزاء الاحسان الاّ الاحسان.

و این را در ظاهر مثالی است: درختان که اصل ایشان محکمتر است و شاخ ایشان بیشتر، بارِ ایشان خردتر است، و باز آنکه به صورت ضعیفتر است بارِ او شگرفتر است. چون خربزه و کدو و مانند این، و لکن اینجا لطیفه ای لطیف است: آن درختی که بارِ او شگرفتر است و طاقتِ کشیدن آن ندارد، او را گفتند بار را بر فرق زمین نه، تا عالیمان بدانند که هر کجا ضعیفی است مرّبی او لطفِ حضرت است.

عجب کاری است، چون آدم بارِ امانت برداشت، خطاب می آمد: انَّه کان ظلوماً جهولاً. و آنجا چون فریشتگان گفتند: اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء. آتشی بفرستاد تا چندین هزار را از ایشان بسوخت. آری دوستان، دوستان را هر سخنی گویند، اما رضا ندهند که هیچ غیر تیز چشم در ایشان نگرد. آکل لحم اخی و لا ادعُه لآکلٍ.

چون آدم را در وجود آورد، خطاب می کرد: انّی خالق بشراً من طین. فریشتگان می گفتند: اتجعل فیها و من یفسد فیها؟ ابلیس می گفت: اَنَا خیر منه خلقتنی من نار و خلقته من طین؛ ربّ العزّة همه را جواب کرد: انّی اَعلم ما لا تعلمون. با دولتیان در مبندید تا سرمایۀ] 16 روح به زیان نیارید. ای آتش ترا صولت است امّا خاک صاحب دولت است. وصولتِ اتفاقی با دولتِ استحقاقی کجا پای دارد؟

ای درویش! این حدیث که می آمد به آدمی آمد، اگر فرّی از این حدیث بر موجودات تافت 17 غبنی عظیم باشد که موجودات دیگر فرا این حدیث رسد 18، و آدمی از وی محروم. بتحقیق دان که آن دانۀ گندم که آدم در دهان نهاد، حصار روزگارِ او بود؛ زیرا که بشریّت موجبِ ملاحظت است، و هر که در خود نگرست، بی فلاح گشت. از اینجا غزیزان نامه ها به برادران نوشتند 19: لاَ اَذَاقَکَ اللهُ طَعْمَ نَفْسِکَ اِنْ ذُقْتَها لَمْ تفلِح اَبَداً. از آن دانۀ گندم حصنی ساختند تا آدم چون به خود نگرد، خجل وار نگرد، به استغفار پیش آید نه به استکبار.

p.206
شرطِِ رونده آن است که چون به توفیق حضرت نگرد اَلْحَمْدُ للهِ گوید، باز چون به کردِ خود نگرد، استغفر الله گوید. و اعزِّ اشیا اظهار عجز است بعد ما که وفا کرده باشی به شرطِ علم. قال صلّی الله علیه و سلّم: لاَ اُحْصِی ثَناء عَلَیْکَ بَعْدَ مَا اَفْضَی مَطایاء الْحَمْدِ و الثَّناء.

ای درویش! بهشت مطیّۀ وصل بود و سراپردۀ قُرب بود، حُسّاد برخاستند تا نعیم را مکدّر کنند، و آدم را بُوکه به حیلتی بدر کنند؛ لطفِ حضرت 20 گفت: باش تا ما بیخِ گمانها 21 ببّریم و مادۀ حسدِِ حُسّاد حَسْم کنیم و آدم صفی را به بهانۀ زلّت به عالم معاملت آریم تا در عالم این آوازه منتشر گردد که اینجا در زندان و بند است و در هجر و بُعد است و خود سرّاً بسرّ بی زحمت نظرِ اغیار قطع کنیم 22 و سراپردۀ اسرار ببندیم و اقداحِ الطاف پیاپی کنیم و زحمت تهمتِ اَعدا را پَیْ کنیم 23، ظاهر را به شحنۀ قهر اهْبِطُوا دهیم تا بر سرِ چهار سوی بی نیازی آرد و عبرت دیده های عشاق گرداند، و باطن را در مُخیّم عزِّ فضل 24 آریم، و این قدحِ فرح دمادم کنیم که فإمّا یأتِیَنّکُم مِنّی هُدیً فَمَن تبعَ هُدَایَ فَلاَ خَوْفٌ عَلَیْهِم. عجب قصّه ای است، آدم را گفتند: اِهْبِطْ، مصطفی را گفتند: اِصْعَد. ای آدم به زمین رَو تا عالمِ خاک به هیبتِِ جلالِ سلطنتِ تو قرار گیرد، ای محمّد به آسمان برآی تا ذرورۀ افلاک به جمال مشاهدۀ تو آراسته شود. سرِّّ ما در آن که پدرت را گفتیم: اِهْبَطْ، این بود که ترا گوییم: اِصْعَد. بر مرکبِ همّت نشین، و تارکِِ افلاک را خاک فرش اخمص قدمِ مبارکِ خود گردان؛ از جسمانی و روحانی سفر کن، آنگه بی خود به ما نظر کن، هدیّۀ پاک التحیّاتُ للهِ والصَلوات و الطیّبات لله به حضرت آر، تا قدح مالا مال اقبال السَّلامُ عَلیکَ اَیُّهَا النَّبِیُّ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ بر دستِ ساقی عهد فرستاده شود به انامل قبول بگیر و بکش، و جرعه ای کریم وار بر ارض دلهای امّت ریز، که کریمان چنین گفته اند: /64b/

شعر
شَرِبْنَا وَ اَهْرَقْنا عَلَی الاَرْضِ جُرْعَةً

وَ لِلاَرضِ مِنْ کأسِ الکِرَامِ نَصِیبُ

بیت
هر کسی را جام او با جانِ او همسان کنند

هر کسی را نقل او با عقل او همبر نهند 25

p.207

شعر
فَمَا مَلّ سَاقِیهَا وَ مَا مَلّ شَارِبٍ
عقَارُ لِحَاظٍ کأسُهُ یُسْکِرُ اللّبَا
فَصَحوکَ مِنْ لَفْظِی هُوَ السُّکرُ کلّهُ
وَ سُکْرُکَ مِنْ لَحْظِی یُبِیحُ لکَ الشّرَبا 26

جماعتی که دیده ها شان به کحلِِ توفیق مکحّل نیست، منکر شدند معراج مهتر را – صلواة الله علیه – و گفتند: آن خوابی بود و بس؛ و استحالت نمودند از روی عقل، که کسی به ساعتی یا به دو ساعت به هفت آسمان بگردد و باز آید؟ امّا اهلِ سنَّت که ریحانِ عشق به مشام صدق شان داشته اند، متّفق اند بر آنکه معراج مصطفی حق است و به بیداری بُوَد نه به خواب؛ زیرا که اگر به خواب بودی، مصطفی را – علیه السَّلام – در این هیچ فضلی نبودی، چه روا بُود که جهودی یا ترسایی بهشت به خواب ببیند و دوزخ به خواب ببیند. پس چیزی که کافری را روا بُوَد، مصطفی را بدان چه فضل بُوَد؟ سُبْحان الّذی اسریٰ بِعَبْده لیلاً. اَسْریً گفت، تا هیچ کس تعجب نکند. بِعبْدِه گفت، تا محمّد عُجب نیارد. اَسْرَی بردن بُوَد و اگر مجرّدِ خواب بودی، بردن مُحال بودی، چه هر که خوابی بیند کالبدِ وی را بردن نبوَد، و نیز «بِعَبْدهِ» گفت و مراد از این عَبْد شخصِ عَبْد است، چنانکه جای دیگر گفت: انّی عَبْدُ ‌اللهِ. وَاِنَّهُ لَمّا قَامَ عَبْدُ ‌اللهِ. وَ عِبَادُ الرَّحْمَنِ. و نظایرِ این بسیار است. و در جمله می دان 27 که انکارِ کردنِ معراج تا بَیْتُ المَقْدِس کفر است؛ زیرا که نصِّ قرآن بر آن ناطق است و انکارِ نص کفر باشد؛ امّا اگر منکر گردد ببردن به آسمان، کافر نگردد؛ زیرا که به اخبارِ آحاد آمده است، و اخبارِ آحاد موجبِ علم نیست، امّا مبتدع بوَد.

و بدان که بنای معراج نه بر تصرّفِ عقل است «کاین زر ز سرای عقل بیرون زده اند». بنای او بر قدرتِ الهی و حکمتِ پادشاهی است یَفْعَلُ اللهُ مَا یَشَاء وَ یَحْکم مَا یُرِیدُ. در حقِّ موسی گفت علیه السَّلام: وََ لمّا جَاء مُوسَی لِمیقَاتِنَا. باز مصطفی را گفت: سُبْحَان الّذِی اَسْرَی بِعَبْدِهِ. پاکا آن خداوندی که بندۀ خود را بِبَرَدْ، و اضافتِ نامِ موسی به آب و درخت گردد، و اضافتِ نامِ مصطفی به خود کرد بِعَبْدِهِِ. ای درویش اگر بنده را هیچ خلعت بهتر از بندگی بودی، مصطفی را شبِ معراج آن خلعت بدادی. عیسی – علیه السَّلام – در مهد گفت: انّی عَبْد ‌الله. باز حق – جلَّ جلاله – در حقِّ مصطفی گفت بیواسطه: بِعَبْدِهِ. چون قرب موسی یاد کرد موسی را بستود، و چون قُربِ مصطفی یاد کرد خود را بستود، گفت: سُبْحَانَ الّذِی اَسْرَی. و این دلیل بقای موسی بود در صفاتِ موسی، و دلیل فنای مصطفی از صفاتِ خود در صفاتِ

p.208
حق، چنانکه عایشه – رضی الله عنها – گفت: کَاَنَّ خُلقه القرآن، رسیدنِ وی – صلواة الله علیه آنجا که رسید، به صفتِ حق بود، و آن بُردن است نه به صفت خود، که آمدن است. آینده طالب بوَد و برده مطلوب، آینده مرید بوَد و بُرده مراد. آینده ذاکر بوَد و بُرده مذکور. هرگز طالب چون مطلوب نبود 28، و مرید چون مراد نبود، آینده غایب بود تا چون بیاید حاضر شود، باز بُرده از بَرنده یک دم غایب نبود. آمدن صفتِ عام است و آوردن صفتِ خاصّ، هر که را ما باییم، از آمدن چاره نبوَد؛ و هر که را /65a/ ما خواهیم، خود آریم. هر که خود آید، بوَد که راه یابد، و بوَد که نیابد؛ و هر که را ببرند روا نبوَد که راه نیابد. چون موسی خود آمده بود داغ لَنْ تَرانی بر جگرش نهادند، و چون مصطفی را ببردند 29 تاجِ اَلَم تَرَ اِلی ربِّکَ بر سرش نهادند. و از این معنی بود که چون موسی کوه بدید و آن تجلّیِ حق بر کوه، صعقش افتاد. چنانکه ربّ العزّة در مُحکمِ تنزیلِ 30 خود خبر داد که وَ خَرّ مُوسَی صَعِقَا؛ زیرا که آمدن صفاتِ آینده است، هر که به صفتِ خود قائم بوَد، روا بود که دیگری وی را 31 غالب گردد که صفاتِ حق مغلوب روا نبوَد 32. باز مصطفی – علیه السَّلام – که کلّ مقامات انبیا بدید و فرادیسِ اعلی و جنان و غلمان و ولدان و حور و قصور و انهار و اشجار و دوزخ و الوانِ عقوبات و لوح و قلم و قضاء و قسمت در وی بدید، ذرّه ای از جای بنه رفت؛ زیرا که بُرده بود 33، و بردن صفتِ حق است، وَ صِفَةُ الحَقّ لاَ یُغْلَبُ. باز چون موسی به صفتِ خود قائم بود مغلوب گشت، و چون مصطفی به صفتِ حق قائم بود غالب گشت.

عجب آن است که جبرئیل آیت آورد که سُبْحَانَ الّذِی اَسْرَی بِعَبْدِهِ، و نیز بیامد که برخیز، تا ترا ببرم. اگر بَرنده تویی، سُبْحَانَ چیست و اگر بَرنده وی است، تو در میان چه می کنی؟ ای جبرئیل! نه ترا برای آن فرستاده اند که ما را ببری که برنده و آرنده و دارنده ربّ العزّة است ؟ لیکن کسوتی از رَوح روح در تو پوشنده اند که آن کسوت را طرازی می درباید، که جامه به طراز تمام گردد. خدمتِِ آستانۀ نبوّت ما را طرازِ اعزاز کسوتِ وجود تو گردانیدند. جبرئیل می گوید: خیز تا ترا ببرم، اگر خود را تو آوردی، مرا تو بری. وَ مَا نَتَنَزَّلُ اِلاّ بِاَمْرِ ربَّک – چون ترا بی فرمان قَدَم نهادن روی نیست، پس بَرندۀ ما نه تویی.

در اخبار قصّۀ معراج آمده است که مصطفی – علیه السَّلام – گفت صَلَّیْتُ عِشَاء الآخِرَةِ عِنْدَکُم وَ صَلَّبْتُ رَکَعَتَیْها بِبَیْتِ المَقْدِسِ وَ صَلَّیْت الْوتْرَ تَحْتَ الْعَرشِ. ای خفته! خفته را نماز نباشد، دلیل بر آن است که به بیداری بود نه در خواب. و چون کفّارِ قریش طعن کردند در

p.209
معراجِ مصطفی، و خواستند که تکذیب کنند، از وی نشانه های بیتُ المَقْدِس پرسیدند، جبرئیل را – علیه السَّلام – امر آمد که بیتُ المَقْدِس را بردار و پیشِ دوستِ ما بر، و این عجب نیست که در خبر می آید که زُ وِیَتْ لِیَ الاَرضُ فَاُرْیِتُ مَشَارِقَهَا وَ مَغَارِبهَا. جبرئیل پرّی بزد و بیتُ المَقْدِس را برداشت و اندر هوا برابرِ مصطفی بداشت و دیده های کافران از آن محجوب گردانید، ایشان نشانه ها پرسیدند، و مصطفی از آن خبر می داد، و ایشان دانسته بودند که وی هرگز آنجا نبوده است، همه شگفت بماندند ولیکن لاَ حیلةَ لِلرَّدِّ وَالطَّرْدِ، لَیستِ الهِدَایةُ مِنْ حَیْثُ السِّعَایَة اِنَّما الهِدایَةُ مِنْ حیْثُ البِدایَةَ، لَیْستِ الهِدَایة بِفکِر 34 العَبْدِ و نَظَرِهِ اِنَّما الهِدَایة بِفَضْلِ الْحقّ وَ جَمِیلِ نَظَرهِ.

و در آن وقت که جبرئیل مصطفی را به سوی شام برد، و کاروانِ قریش او را پیش آمد که از شام می آمدند، مردی بر اشتری نشسته بود سرد یافت، از غلامِ خود گلیم خواست /65b/ و نیز مصطفی – علیه السَّلام – تشنه بود، کوزۀ آن مرد برداشت و آب خورد، خداوندِ کوزه، کوزه طلب کرد در وی آب نیافت. و نیز چون اشترانِ کاروان بُراقِ مصطفی بدیدند، برمیدند، و کافران به طلبِ اشتران مشغول گشتند. چون مصطفی جبر داد مرمکیّان را از رفتن به بیتُ المَقْدِس، او را گفتند: کاروانِ ما در راه است ایشان را کجا گذاشتی؟ گفت: به فلان جای؛ و حدیثِ آب خوردن باز گفت، و نامِ آن مرد بگفتِ و گفت: فلان مرد سرد یافت و از غلامِ خود گلیم خواست. ای درویش! سرما به زمینِ حجاز عَجَب است، آن نسیمِ قُربِ دوست بود که در کاروانیان اثر کرد؛ او را گفتند: اگر این سخن راست است کاروان ما کَی رسد؟ گفت: اگر به طلبِ اشتران مشغول نشدندی پگاه آمدندی، ولیکن به طلب اشتران بماندند وقتِ آفتاب بر آمدن اینجا رسند. آورده اند وَالْعُهْدَةُ عَلَی الرّاوی که کاروان هنوز دور بود، امر آمد آن فریشته را که بر آفتاب موکّل است که زمانی زمام آفتاب بازکش. و جبرئیل را فرمان آمد که زمین را طی کن تا سخنِ دوستِ ما بر زمین نیقتد. اهلِ مکّه به دو گروه گشتند؛ گروهی آفتاب را نگاه می داشتند و گروهی کاروان را. همی از هر دو گروه آواز بر آمد. این گروه گفتند: کاروان آمد، و آن گروه گفتند: آفتاب بر آمد؛ مکّیان متحیّر بماندند، لیکن این بیت موافق است 35:

شعر
مَا حِیلَتِی تَفْعَلُ الاَقْدارُ مَا اُمِرَتْ
وَ النَّاسُ مِنْ بَیْنِ ذِی غَیٍّ وَ ذِی رشدِ

p.210

وَ النَّجْمِ اِذَا هَوَی مَا ضَلّ صَاحِبُکُم وَ مَا غَوَی اِلی قوله: ثُمَّ دَنَا فَتَدَلّی. بعضی گفته اند که این نجم ثُرّیاست. و بعضی گفته اند که این نجم نجوم قرآن است که قرآن ار آسمان نجم نجم آمد و بعضی گفته اند: مراد از این نجم مصطفی است – صلّی الله علیه – اَقْسَم اللهُ بِمُحمّدٍ عَلیه السَّلام اِذَا نَزَلَ مِنَ السَّماء لَیْلَةَ المِعْرَاج. خداوند – جلَّ جلاله – در این آیت او را نجم خواند و به آیتی دیگر خرشید خواند، چنانکه گفت: وَ سِرَاجَاً منیِراً. و این سراج آفتاب است، چنانکه گفت: وَ جَعَلَ الشّمسَ سِرَاجاً. پس ربّ العزّة – جلّ جلاله – مصطفی را – علیه السَّلام – سراج خواند و آفتاب خواست، حکمت در آن چه بود؟ حکمت آن بود که چون آفتاب فرو شود از نورِ وی اثر نماند، باز چراغ 36 از وی چراغها بر افزوزند، اگر چراغ اوّل بردارند چراغهای دیگر افروخته بماند. اگر ربّ العزّة – جلّ جلاله – او را آفتاب خواندی چون او روی به برقع خاک بپوشیدی، مصابیح معارف قلوب امّتانِ وی مُنطفی گشتی. چراغ خواند تا هر مصباح را که به دعوتِ وی بر افروخته شود چون وی را از میان بردارند آن چراغها تا روز قیامت افروخته بماند. و جایی دیگر او را بَدْر خواند، چنانکه گفت: طه مَا اَنْزَلْنَا عَلَیْکَ القُرْآنَ، الآیه. بعضی گفتند: « طا» طرب است و «ها» هَوَان. اَقْسَمَ اللهُ تَعَالَی بَطَرَبِ اَهْلِ الجنَّةِ فِی الجنَّةِ وَ هَوَانِ اَهْلِ النَّار فِی النَّارِ. و بعضی گفته اند: به حسابِ جمل «طا» نُه بُوَد و «ها» پنج. پنج و نُه، چهارده بُوَد چنانستی که مر او را خطاب کرد که ای ماهِ شبِ چهاردۀ من، ای آفتابِ تابانِ من، و ای ماهِ رخشانِ من، و ای ستارۀ درفشانِ من. /66a/.

شعر
قَمَرُّ مُنیرٌ دائمُ الْاِشْرَاقِ
قَامَتْ عَلَیْهِ قِیَامَةُ العُشَّاقِ
بَدْرٌ تَمَنَّی النَّاظِرُون لَو انَّهُ
مَا بَیْنَهم یَمْشِی عَلَی الاَحْدَاقِ 37

مَا ضَلّ صَاحِبُکُم وَ مَا غَوَی. یا محمّد! اگر مکیّان تُرا ناسزا گفتند، باک مدار، که لوحِ مدح و ثنای تو ما به قلمِ لطف قِدَم می نویسیم. چون ایشان تختۀ هجو تو بر می خوانند تو سورۀ مدح و ثنا آغاز کن، فَسَبِّح بِحَمْدِ ربّک وَ مَا یَنْطِقُ عَنِ الهَوَی. به هوی سخن نگوید؛ زیرا که هوی جستنِ مراد است 38 و محبّ را مراد نباشد، هر که مراد جوید آنجا برندش که مرادِ وی نباشد؛ و هر که مرادِ خود در زیرِ قدم آرد همه آن کنند که مرادِ وی باشد اِنْ هُوَ اِلاّ وَحْیٌ یُوحَی. این دوست ما نَفَسی نزند مگر به وحی ما. عَلّمَهُ شَدِیدُ الْقُوَی، قِیلَ عَلَّمَهُ جَبْرَئیلُ. و قوّتِ جبرئیل در قصصِ قرآن معلوم است.

p.211

باز بعضی گفته اند: آن صفتِ حق است، عَلَّمَهُ الرَبُّ القوی. من سخت قوی ام، کس با من برناید. و این همچنان است که جایی دیگر گفت: وَ عَلَّمَکَ مَا لَم تَکُنْ تَعْلَمُ، ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوَی اَرَادَ ذُو قُوَّةٍ. و شاید که قوّتِ جبرئیل بود، و شاید که صفتِ حق بود. «وَ هُوَ بِالافُقِ الاَعْلیَ». قِیْلَ فَاسْتَوَی جَبْرَئیلُ وَ هُوَ بِالاْفُقِ الاَعْلَی. گفته اند که این صفتِ جبرئیل است که راست بیستاد بر همان خلقت و صورت که حقّش آفریده است بر اُفُقِ برترین. و باز بعضی گفته اند: فَاسْتَوَی صفتِ محمّد است که راست بیستاد به نفس در مجاهدت، و به دل در مشاهدت، و به روح در مکاشفت، و به سرّ در ملاطفت راست بیستاد 39، از امرِ ما قَدَم بیرون ننهاد، و به نَهی ما قدم در ننهاد 40، و بی مرادِ ما نَفَس نزد 41. فَاسْتَوَی راست بیستاد مرادِ ما را، و هر مراد که او را بود در زیرِ پای آورد، مرادِ ما مرادِ او گشت، و ما خود همه آن کردیم که مرادِ او بود. فَلَنُوَلِّیَنَّکَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ ربُّکَ فَتَرضَی. فَاسْتَوَی، راست بیستاد ما را، به چه معنی؟ بدان معنی که هر چه شنید، از ما شنید؛ و هر کجا که نگرید، ما را دید؛ و هر چگونه جُنبید، ما را جنبید؛ و هر چه اندیشید از ما اندیشید. آنگاه زنهار تا ترا این مستبعد نیاید که این خود صفتِ عاشقان است 42. فَاسْتَوَی راست بیستاد در دوستی؛ راست ایستادن در دوستی چیست؟ از دوست جز دوست نا خواستن.

ما را دو سرای است: سرای فنا و سرای بقا. سرای فنا بر وی عرضه کردیم، گفت: مَالِی وَالدُّنیَا اِنَّمَا مَثَلِی وَ مَثَلُ الدُّنیا کَراکِبٍ 43 نَزَل فِی ظلّ شَجَرَةٍ سَاعةً ثُمَّ رَاحَ وَ تَرکَهَا. با سرای فنا صحبت چنین داشت و آن را به دشمنان بگذاشت. و دلیل بر آنکه این سرای دشمنان است، قوِل مصطفی [است] علیه السَّلام که اِنَّ اللهَ لَیَحْمِی العَبْدَ المُؤمِنَ عَنِ الدُّنیا کَمَا یَحْمِی اَحَدُ – کُمْ اِبِلَهُ عَنْ مَرَاتِع الهَلاکِ. مصطفی گفت صلّی الله علیه: همچنانکه شما اُشترانِ خود از زَهْرگیاه نگاه دارید، حق – جلَّ جلاله – دوستان خود را از دنیا نگاه دارد. پس درست شد که این سرای به دشمنان بگذاشت؛ چون کار به سرای بقا رسید سرای بقا به دوستان بگذاشت و از هر دو رخت برداشت 44. نبینی که چون سرای بقا آشکارا گردد هر کسی را می شتابد تا زودتر در رود 45. او در دشتِ قیامت ایستاده /66b/ وطیلسانِ شفاعت بر دوش، حلقۀ عشق در گوش، یا محمد نمی روی؟ گوید: تا یکی مانده اند من نروم. فردا هر کسی برای خویش نَفَس زند، گوید: نَفْسِی نَفْسِی؛ باز آن مهترِ مهتران و خسرِ و سیارگان نبوّت برای خویش نَفَس نزند؛ گفتارِ وی در آن وقت این باشد که گوید: اُمّتِی اُمَتِی. علَّت نجاتِ امّت ظهورِ ما نیست، ظهورِ

p.212
ما سرِّ وی آشکارا کردن است بر خلایق، که این بنده آن است که برای خود نَفسی بر نیاورده است. فَاسْتَوَی راست بیستاد، اَرادَ ظَاهِرُهُ مَعَ بَاطِنِه؛ ظاهرش با باطنش راست بیستاد، نه ظاهرش در خدمت تقصیر کرد، نه باطنش در مشاهده تحویل آورد. فَاسْتَوَی خود را به ما سپرد، هر که خود را باز کشَد، کژ است؛ و هر که خود را به ما سپارد، راست است، از آنجا که بردیم به ذرّه ای بر فوات آنچه گذشت 46، غم نخورد؛ و آنجا که رسانیدیم به ذرّه ای آنچه به پیشش نهادیم 47 شادی نکرد، مانع وی را از منع مشغول کرد تا از غم مَنْعَش یاد نیامد؛ مُعطی وی را از عطا مشغول کرد تا از شادی عطاش یاد نیامد. فَاسْتَوَی راست بیستاد چون همّتش جایی بود تا آنجا که مقام همّت بود برسید، نه به راست نگاه کرد و نه به چپ؛ و گر نظر کردی به راست یا به چپ، همانجا بماندی. هر کجا که رسید چشم بخوابانید، و هر چه پیش آوردیم، قدم بر وی نهاد. هر که به راهِ راست رود، به منزل رسد؛ و هر که به راست و چپ بیاید، به منزل نرسد.

به راست و به چپ رفتن عام را به قالب است و خاص را به قلب. هر که به راست به عقبی نگرد، یا به چپ به دنیا نگرد، به حضرتِ عزّت نرسد. فَاسْتَوَی وَ هُوَ بِالْاُفُقِ الاَعْلَی راست بیستاد نفسش موافقت دل را، و راست بیستاد قلبش موافقت سرّ را، و راست بیستاد سرّش موافقتِ حق را. با راستان جز به راستی صحبت کردن روی نیست، اگر نفسش با قلبش راست نه استادی ما آن قلب را بدان نفس ندادیمی؛ و گر قلبش با سرّش راست نبودی ما آن سرّ بدان قلب ندادیمی؛ و گر سرّش با ما راست نبودی سرِّ ما با آن سرّ صحبت نداشتی 48.

ثُم دَنَا فَتَدَلّی فَکَانَ قَابَ قَوسَیْنِ اَوْ اَدْنَی؛ دَنَا دُنُوّ زُلفَةٍ لاَ دُنُوّ اُلْقَةٍ، دَنَا دُنُوّ الاِکْرَامِ لاَ دُنُوّ الاَجْسَامِ، دَنَا دُنُوّ الاُنْسِ لاَ دُنُوّ النَّفْسِ، دَنَا دُنُوّ الاجَابَةِ لاَ دُنُوّ القُرَابَةِ، دَنَا دُنُوّ الاستِماع لاَ دُنُوّ الاِجتِماع، دَنَا دُنُوّ الوِصَالِ لاَ دُنُوّ الاتّصَالِ، دَنَا دُنُوّ الاِنبِسَاطِ لاَ دُنُوّ البِساطِ.

قَالَ جعفر الصَّادق – رضی الله عنه: لَمّا قربَ الحَبیِبُ غَایَةِ التَّقرِیب نَالَتْهُ غَایَةَ الهَیْبَةِ فَاَلْطَفَ بِه ربُّه غَایَةَ اللُّطفِ لاِنَّهُ لاَ یَحْملُ غَایَةَ الهَیْبةِ اِلاّ بِغَایَةِ اللُّطفِ. قال الله تعالی: وَ یُحَذِّرُکُم اللهُ نَفْسَهُ، هَذِه کَلِمَةُ الْهَیْبَة. ثمَّ قَالَ الله: رؤفٌ بِالْعِبَادِ، وَ هِیَ کَلِمَةُ اللُّطْفِ. و کذالک قال جلّ ذکره: بِسْمِ الله کَلِمَةُ الهَیْبَةِ، ثُمَّ عَقَبهُ بِقوله: الرحمن الرحیم وِهِیَ کَلِمَة الرَّأفَةِ وَ الرَّحمَةِ، ابقاء النُّفُوسِ وَ الاَرواحِ، و کذالک لَمّا قال الله تَعَالی لِمُوسَی: اِنّی اَنَا رُّبکَ فَهَابَ

p.213
قَلْبُ موُسَی فَلمّا قَالَ اِخْلَعْ نَعْلَیْکَ طَابَ رُوحهُ وَسَکَن رُوعه.

مهتر /67a/ به منزِل ثُم دَنَا رسیده بر بساطِ فَتَدلّی قدم نهاده به قاب قوسینِ قُرب بر رفته، بر مُتّکای عزّتِ «اَوْ اَدْنَی» تکیه زده، راز شنیده، شراب چشیده، به مشاهده رسیده، از هر دو کون رمیده با دوست آرمیده فَاَوْحَی اِلَی عَبْدِهِ مَا اَوْحَی.

ای درویش! هر که این تحفه برد که مَا زاغَ الْبَصَرُ، هدیّه این آرد که فَاَوْحَی اِلَی عَبْدِهِ مَا اَوْحَی. اَی: کانَ مَا کانَ وَجَرَی ما جَرَی. بود آنچه بود، رفت آنچه رفت، و کس را از آن اسرار خبر نه. صُدُور الاَحْرارِ کُنوُز الاَسْرارِ 49.

شعر
لاَ یَکْتُمُ السِّرَّ اِلاّ کُلُّ ذِی خَطَرٍ
وَ السّرُّ عِنْدَ کِرَامِ النَّاسِ مَکْتُومُ
وَ السرُّ عِندِی فِی بَیْتٍ لَهُ غَلَقُ
قَد ضَاعَ مِفْتَاحُهُ وَ البابُ مَخْتومُ

آخَر
وَ جَاءنِی فِی قَمِیصِ اللَّیْلِ مُسْتَتِراً
یُقَارِبُ الخَطْوِ مِنْ شَوْقِی وَ مِنْ حَذَرِ
وَ کانَ مَا کانَ مِمّا لَسْتُ اَذْکُرُهُ
فَظَنَّ خَیْراً وَ لاَ تَسْألْ عَنِ الْخَبَرِ 50

همه عقول و اوهام را از آن معزول کردند، رازی بود در پردۀ غیرت، به سمع نبوّت رسانیدند بی زحمتِ اغیار، نفسی مقهور، دلی منصور، غیر از آن سراپردۀ اسرار دور 51، نوُّر فِی نُورٍ، وَ سُرورٌ فِی سُرُورٍ ، وَ حُبورٌ فِی حُبُورٍ؛ اخبرَ بِالِقصَّةِ اِکْراماً وَاخفی السّر اعْظاماً.

بیت
رازیست مرا با شب و رازیست عجب
شب داند و من دانم و من دانم و شب

بیت
هرگز نکنم رازِ تو ای شمع چگل
پیدا و اگر چه هست کاری مشکل
دردی که من از عشقِ تو دارم حاصل
دل داند و من دانم و من دانم و دل

نه قُربی بود از روی محل و مکان، قُربی بود از روی تکمین و امکان. نه دُنُوبّی بود از او؛ چه مسافت دُنُوّی بود از وجه لطافت. سُئلَ الجُنَیْدُ عَنْ قُرْبِ اللهِ تَعَالی، فَقَالَ: قَرِیبٌ لاَ بِالتزاقِ، بَعِیدٌ لاَ بافْتَراقِ. نزدیکی بود نه به حکم پیوستن، دوری نه از روی گسستن.

اگر کسی گوید: حکمت چه بود که شبِ معراج موسی – علیه السّلام – با مصطفی سخن گفت در طلبِ تخفیفِ نماز، و هیچ پیغامبرِ دیگر نگفت؟ گوییم که موسی صاحبِ مناجات بود

p.214
در دنیا، وظنَّش آن بود که مرتبتِ کس از آنِ او بلندتر نیست، و معراج کس ورای معراجِ او نیست، امّا معراج موسی تا طور بود و معراج مصطفی تا بساطِ نور بود. موسی را چهل روز روزه فرمودند و چون به حضرت مناجات حاضر کردند، مُلتَمَساتِ 52 او بعضی به اجابت مقرون داشتند و بعضی نداشتند. و محمّد را – علیه السّلام – که دُرِّ یتیم بحرِ فطرت بود خواب آلود به حضرت بردند و در یک لحظه بر یک قدم چندین بار تخفیف خواست به اجابت مقرون داشتند 53 تا موسی را معلوم گردد شرفِ این مهتر، و استغفار. از آن گفت که جوانی را از سرِِ ما در گذرانیدند. و از این همه برتر چون موسی – علیه السَّلام – به سؤال دیدار پیش آمد، صمصام غیرت لَنْ تَرَانِی از عمدِ عزّت بر کشیدند و دیدۀ طلب او را بسمل کردند، چون تاوانْ زدۀ سؤال گشت به غرامت کشیدن تُبْتُ اِلَیْکَ پدید آمد، باز دیدۀ مصطفی را توتیای /67b/ وَ لاَ تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ در کشیدند، و عصابۀ عزّتِ مَا زاغَ البَصَرُ وَ مَا طَغَی بر بستند، و چون حاضرِ حضرت گشت نه از روی نفس، بلکه از روی اُنس جمال و جلال بردیده اش کشف کردند.

و آنکه عایشه گفت: مَنْ زَعَم اَنَّ محمّداً راَی ربّهُ بِعَیْنِ رَأسِهِ فَقَدْ اَعْظَمَ الفِریَةَ عَلَی اللهِ، مقصود آن است که هر که چنین گوید که مصطفی حق را به چشم بدید و بس، فَقَد اَعْظَمَ الفِریَةَ علی الله، بل به چشم بدید و به هر ذرّه ای از ذرّات چشم بدید و از فرق تا قدمش همه دیده شد.

شعر
اِنْ تَذکَّرتُهُ فکلّی قُلُوبٌ
اَوْ تَأمَّلْتُه فکلّی عُیُوُن 54

بیت
همه تَنم دل گردد چو با تو ناز کنم 55
همه جمالِ تو بینم چو چشم باز کنم
حرام دارم با هر کسی سخن گفتن
کجا حدیث تو گویم، سخن دراز کنم 56

ای درویش دیدارِ ربّ العزّة در بهشت مستحیل نیست، لَمُحمِدٌ رَاَی ربَّهُ وَ لَمْ یَکُنْ وَقْفُ رؤیتِه فِی الدّنیا بَلْ کانَ حَیْثُ قالَ اللهُ تَعَالی: عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهَی، الآیة. وَ لاَ یَسْتَحِیلُ الرّؤیةَ فِی الجنَّةِ عِنْدَ سِدْرَةِ المُنْتَهَی الاَبْدانِ وَ النَّفُوس، وَ اَنّ اِلَی ربّکَ الْمُنْتَهیَ مُنْتَهیَ الاَرواحِ وَالعُلُوم.

باز بعضی را از عزیزان پرسیدند از این اشکال که مصطفی حق را به چشمِ دل دید یا به

p.215
چشمِ سر؟ گفت: اِذَا صَحَّ التَّجلّی فَالْعَیْنُ وَالْقَلْبُ وَاحِدٌ. چون جلال تجلّی آشکارا گشت چشم، دل است و دل، چشم.

آورده اند که مصطفی، جبرئیل را گفت: تُفَارَقُنِی فِی هَذَا المَوْضِع. و باز خلیل را چون در منجنیق نهادند و جبرئیل به استقبالِ او آمد و گفت: هَلْ لَکَ مِنْ حَاجَةٍ اِلَیَّ؟ هیچ حاجتی داری؟ به وی التفات نکرد. آن استغنا چه بود و این افتقارچه؟ اوّلاَ تو به این سرّ نگر که جبرئیل را یارای آن بود که گردِ مقامِ خلیل گردد، امّا یارای آن نبود که گردِ مقامِ حبیب گردد که لِی مَعَ اللهِ وَقْتٌ. و از اینجا گفت جبرئیل: لَوْ دَنَوْتُ اَنْمُلَةً لاَحْتَرَقْتُ. اگر به انگشتی فراتر آیم بسوزم. ای جُوانمرد خلیل در عینِ بلا بود؛ زیرا که وقت، وقتِ بلا بود، و در وقتِ بلا به ذرّه ذرّه بگیرند و به طَرْفةَ العَیْنی محابا نکنند، از این بود که دم نزد، امّا حبیب بر بساطِ انبساط دلال بود 57 در عینِ نازش می بردند به بساطِ راز 58. و کودکِ نازنین هرچه گوید از وی در گذارند.

دیگر سرّی هست که هزار جان ارزد، تو باری رایگان سر در جنبان؛ هر بار که جبرئیل به حضرتِ نبوّت آمدی، قدحِ لطفِ وحی بر دست، چون محمّد رسول الله نوش کردی و جبرئیل باز گشتی رسول او را غبطت کردی.

شعر
قد تَمنّیْتُ اَنْ اَکُون الرَّسُولا
کَیْ اَنَالَ الغدَاةَ حظّاً وَ سُولاً

و بر سرِّ پاکِ نبوّت می گذست که آیا ما را خود وقتی بوَد که جبرئیل را بر آن اطّلاع و اشراف نبوَد؟ چون به سدره رسید 59 و آن قدحِ اختصاص در آن بارگاهِ خاص بکشید و قدم از سدره در گذاشت، جبرئیل پای 60 باز کشید، و چون جلیسی جلیس سدره گشت مهتر روی به وی کرد که تُفّارِقُنِی فِی هَذَا المَوْضِع. آن چه بود که هر بار ما را در زمین می گذاشتی و بر فرقِ فوقِ سبع شداد اسبِ همّت می تاختی، و اکنون از این مقام قَدَم /68a/ باز کشیدی؟ و جبرئیل به زفانِ حالت بیان رسالت را جواب می داد که آن عالم دارِ غربتِ تو بود و با سلطاان 61 در غریبستان انبساط توان کرد، امّا بر بساط ملک زَِهرۀ انبساط نبود 62.

عجب کاری است، موسی چون از بارگاه طور باز آمد با خلعتِ نور بود، تا هر که در وی نگرستی، دیده اش نابینا گشتی؛ و مصطفی را قدم ورای قدمِ او بود، و حالت ورای حالتِ او، و هر که در وی نگرست، دیده اش هیچ خلل نکرد، زیرا که نورِ موسی نورِ هیبت بود و نورِ محمّد نورِ اُنس بود. و دیگر مقام امّتِ موسی با موسی همچنان بود که مقام او در حضرت؛

p.216
صورتش را داغِ حجاب بر نهادند حکمتِ غیبی را، و گفتند: لَنْ تَرَانِی. آنجا نصیبِ او حجاب آمد، اینجا نصیبِ امّتش 63 حجاب آمد. و باز مصطفی چون به حضرت قُرب رسید حجابها بر داشتند، او نیز چون باز آمد حجابها برداشت. مثال این است که سپاهسالاری که سلطان او را خلعت دهد او نیز خاصگانِ خود را خلعت دهد، و اگر مصادره کند او نیز حاشیۀ خود را مصادره کند. دیگر امّتِ موسی مُجاوزت حدّ کردند، گفتند: اَرِنَا اللهَ جَهْرَةً. به ایشان گفتند: اَنْتُم لاَ تُطیقون النَّظَر اِلَی وَجْهِ مُوسَی فَکیْفَ تَقدِرون النَّظَر اِلَیْنَا 64. شما طاقتِ آن ندارید که در موسی نگرید، طاقتِ مشاهدۀ جمال و جلال ما کَیْ دارید؟ باز امّتِ مصطفی را که خار اختیار از روضۀ روزگارِ خود زده بودند در حقِّ ایشان خطاب می آمد: وُجُوهٌ یَوْمَئذ نَاضِرَةٌ اِلَی ربِّها نَاظِرَةٌ. موسی از قوم خود هفتاد کس اختیار کرد چنانکه ربّ العزّة خبر داد: وَ اخْتَارَ مُوسَی قَوْمَهُ سَبْعِینَ رَجُلاً لِمیقَاتِنَا، و در حقِّ این امّت ربّ العزّة خبر داد: وَ لَقَدْ اخْتَرْنَاهُم عَلی علمٍ علی العالَمِین. این امّت را قوّتِ ایمان بود، به قوّتِ ایمانِ خود بر جای ببودند در دیدارِ مصطفی – علیه السّلام – باز قومِ موسی را ضعفِ ایمان بود و طاقتِ دیدار موسی نداشتند.

p.216 - 217
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . آ:مراقب بود
  • ۲ . آ: مهمان آمد
  • ۳ . مج، آ: + و غفلت
  • ۴ . آ: ای دست
  • ۵ . آ: می روی
  • ۶ . آ: دل ترا
  • ۷ . آ:در شهر + تو
  • ۸ . آ: بی غش می خواهد، مج: «اگر بوخته... بی غش» ندارد
  • ۹ . مج، آ: «و عاد الشَّهوات... الامور» ندارد
  • ۱۰ .آ: + بود
  • ۱۱ . مج، مر: گسیل کرد
  • ۱۲ . مج: «سلطان تفرید... غیر نماند» ندارد
  • ۱۳ . مج: «من اقصه... الوسائل» ندارد
  • ۱۴ . مج: بیت «والهجر... جحیما» ندارد
  • ۱۵ . مج: + و کم با سطین الی وصلنا اکفهم لم ینالوا مصیبنا
  • ۱۶ . کب، مر: عبارات [گفته عزیزان است... تا سرمایه] ساقط است
  • ۱۷ . آ: بر جمله موجود تافت
  • ۱۸ . آ: بزنید
  • ۱۹ . آ: «از اینجا... نوشتند» ندارد
  • ۲۰ . آ:لطف عزّت
  • ۲۱ . آ: ظنون
  • ۲۲ . مر: و خود به سر زحمت اغیار قطع کنیم، آ: «قطع کنیم» ندارد
  • ۲۳ . آ:« و زحمت تهمت پی کنیم» ندارد
  • ۲۴ . آ: عشق فضل
  • ۲۵ . مر: کنید... نهید، مج: کنند... کنند
  • ۲۶ . مج: ابیات « فماملّ... الشرباً» ندارد
  • ۲۷ . کب: و می دان
  • ۲۸ کب: بود
  • ۲۹ . آ: ببرده بودند
  • ۳۰ . آ: محکم کتاب
  • ۳۱ . آ: چیزی وی را
  • ۳۲ . آ: که صفات خلق مغلوب روا بود
  • ۳۳ . آ: برده حق بود
  • ۳۴ . مج، آ: یتفکّر
  • ۳۵ . آ: « این بیت... است» ندارد
  • ۳۶ . آ: چراغی که
  • ۳۷ . مج: بیت «بدو... الاحداق» را ندارد
  • ۳۸ . آ: مراد جستن
  • ۳۹ . آ:«راست بیستاد» ندارد
  • ۴۰ . مر: قدم نهاد
  • ۴۱ . آ: دم نزد
  • ۴۲ . آ: «به چه معنی... عاشقان است » ندارد
  • ۴۳ . آ: کمثل را کب
  • ۴۴ . آ: و از هر دو بگذشت، کب: و از او گذشت
  • ۴۵ . آ:می شتابند... در روند
  • ۴۶ . آ: گذشت
  • ۴۷ . آ: به ذره ای بدانچه پیش نهادیم
  • ۴۸ . آ: «به راست... و به چپ رفتن... صحبت نداشتی» ندارد
  • ۴۹ .آ: قبورا لاسرار
  • ۵۰ . مج: ابیات «وجاء نی... الخبر» را ندارد
  • ۵۱ . آ: سرا پردۀ خاص دور ۵۲ . آ: از + ملتماست
  • ۵۳ . آ: گردانیدند
  • ۵۴ . مج: بیت «انّه... عیون» ندارد
  • ۵۵ . مج، آ: راز کنم
  • ۵۶ . آ: بیت «حرام دارم... دراز کنم» را ندارد، مج: حرام بینم با دیگران سخن گفتن + و چون حدیث تو کنم سخن دراز کنم
  • ۵۷ . آ: و + دلال خود
  • ۵۸ مر: بساط ناز
  • ۵۹ . آ: به سدرة المنتهی رسد
  • ۶۰ . آ: قدم
  • ۶۱ . آ: سلطانان
  • ۶۲ . آ: انبساط زهره نبود
  • ۶۳ . آ: نصیب امّت
  • ۶۴ . آ: انتم لا تقدرون عین النّظر اِلی وجه موسی فکیف تقدون علی النَّظر اِلینا.

p.218
۲۶ – الحَکَمُ العَدْلُ

حَکَم و حاکم به یک معنی است، و عدل به معنی عادل بوَد، و به معنی ذُو عَدْل بوَد، و به معنی عادل از صفاتِ تشبیه و تصبور بوَد. او – جلَّ جلاله – حکم کرد بر آنکه خواست و بدانچه خواست، حکمی بی میل، و قضایی بی جَوْر. یکی را در دیوانِ سُعَدا نام ثبت کرد و به عنایب ازلی قبول کرد و عمل در میان نه؛ و یکی را در جریدۀ اشقیا نام ثبت کرد و زُنّارِ ردّ و بُعد بر میان بست و از درگاهِ قبول و اقبال براند، و زَهرۀ دم زدن نه.

بیت
عشقِ تو چنان کشد که دم نتوان زد
در کوی تو هر کسی قدم نتوان زد 1

قرطه ای که خیّاطِ اَبَد به حکمِ ازل بدوخت به دستِ بشرّیت، نزعِ آن ممکن نیست مَا یُبَدِّلُ القَول لدَیَّ وَ مَا اَنَا بِظلاّمٍ لِلْعَبِیدِ. قَوْمٌ طَلَبُوهُ فَخَذَ لَهُم، وَ قَوْمٌ هَربوا مِنْهُ فَاَدْرَکَهُم.

قومی شب و روز در مجاهدات و ریاضات گذاشته، و قُوتِ خود را به نُخُدی و باقلایی باز آورده، وَالطَّلبُ رَدُّ و الطَّریقُ سَدُّ به گوش ایشان فرو خوانده. و قومی دیگر در بُتکده معتکف گشته، ولاَت و هُبَل را معبود و مسجود خود /68b/ گردانیده و ندای عزّت پیاپی شده که اَنَا لَکُم شِئتُم اَمْ اَبَیْتُم وَ اَنْتُم لِی شِئتُم اَمْ اَبَیْتُم. شما مرا 2 و من شما را، اگر خواهید و گرنه.

ای درویش! اگر مددی از غیب به نام تو فرستاده اند غازی آن رومی را چنان اسیر نبرد که آن نظر تُرا، که به هیچ علّت فرو نیاید و به هیچ سبب سفر نکند؛ و نظرِ عزّت چو در آمد به

p.219
یک لحظه از گبری صاحب صَدْری گرداند و از راهزنی راهروی سازد.

بیت
بندۀ بیگانه باشی در بُنِ کوی فراق
گر نجویی آشنایی بر سرِ کوی وصال
با نبی بُد آشنا، بیگانه چون شد بولهب
وز حَبَش بیگانه آمد، آشنا چون شد بلال 3

آری پشت آدم بحرِ اسرارِ ما بود و قدرت ما غوّاص آن بحر. گاه صفتِ قهرِ ما غوّاصی کرد و چون فرعونی و نمرودی و هامانی بر آورد و بر ساحلِ خلقت 4 بنهاد و علّت در میان نه. و گاه صفتِ لطف غوّاصی کرد و چون محمد و عیسی و موسی بر آورد و در جوارِ عزّت مأوی داد 5 و علّت در میان نه. بحقِّ حق که اگر حدیثِ خود را به علّت استحقاق دادی، ذرّه ای نصیبِ تو نیامدی، لیکن علّت از میان برداشت تا چنانکه پاکان امید دارند، ناپاکان 6 صد چندان دارند.

فَاذْکُرُونِی اَذْکُرْکُم. نه علّت ربوبیّت نهادن است، بل اثبات بندگی کردن است. هوّیتِ ما نخست رقمِ «لاَ» بر صفاتِ ما کشید، پس بر اغیار. چون هوّیتِ ما صفات زا به لاَ هُو وَ لاَ غَیْرُه حوالت می کند ترا در پذیرد. اهل سنَّت بندگی اثبات کنند، امّا خدای را از علّت منزّه دارند. اگر خواهی که سُنِّی باشی در اندیشۀ اثبات عبودیّت باش، نه در اندیشۀ اثباتِ علّت ربوبیّت. هر که چنین گوید که خدای برای چیزی کاری کرد، عبودیّت را به علّت بیالود، و صنعِ قدیم معلول به علّتِ حادث نشاید که هر چه مُحدث است، و بر حَدَث مگس نشیند.

شعر
اَلاَ کلّ شَیء مَا خَلأ اللهِ بَاطِلٌ
وَ کلُّ نَعِیِم لاَ مُحَالَةَ زائلُ

ای جُوامرد وَ اَلْزَمَهُم کَلِمَةَ التَّقْوَی در عالم آمد تا همه علّتها محو کند. اَهُمْ یَقْسِمُون رَحْمَةَ ربِّک نَحْنُ قَسَمْنَا یکی را تنگ تنگ و یکی را تُنَک تُنَک 7. دو کودک خصومت همی کردند برای گوزی، پیری آنجا رسید و آن خصومتِ ایشان بدید، گفت: خصومت در باقی کنید تا من این گوز را میان شما قسمت کنم. گفتند: رضا دادیم. پیر گوز بشکست، پوده آمد، ندایی شنید که. ای پیر اگر قسمت کننده تویی، پس قسمت کن. ربوبیّتِ او همه دستها فرو بسته است و بر مرادِ خود مُلک می راند.

p.220

بیت
گوی در میدان فکند و حضم را چوگان شکست 8

می برد زین سر بدان سر بر مرادِ خویش گوی
سُبْحَانَ مَنْ جَعَلَ خَزَائنَهُ بَیْنَ الکَافِ وَالنّون وَ اِذَا قَضَی اَمْراً فَاِنَّما یَقُول لَهُ کُنْ فَیَکُون.

آن مردی به تک 9 در آن بادیه گرم می رفت، تشنگی بر وی غلبه کرد، بر دلش بگذشت که آن چندان دریاهای متلاطم در عالم چه بودی اگر از آن یک ساقیه اینجا بودی؟ با وی گفتند که: گوش با خوددار که خدایی است 10 و کدخدایی کدخدایی، آنچه می اندیشی کدخدایی است و آنچه حکم رفته است خدایی. یَفْعَلُ اللهُ مَا یَشَاء وَ یَحکُمُ مَا یُرِیدُ. هزار هزار صدیق را در بادیۀ مردم خوار آریم و به تیغ مشیّت هلاک کنیم تا زاغی چند سیر گردد. و گر معترضی /69a/ دیدۀ اعتراض بگشاید و به تیزی چشم در سلطانِ ارادت نگرد، این میلِ آتشین در دیده اش کشیم که لاَ یَسْألُ عَمّا یَفْعَلُ. زاغ زاغِ ماست و صدّیقِ صدّیقِ ماست، فضولیان را با چون و چرا چه کار؟ ای سوزِ دلها و ای شورِ جانها، ای صفیّی که تا تو کسوتِ عزّت پوشیده ای همه دلها دل از دل بر گفته اند. ای عزیزی که تا تو از درگاهِ جلال به کلبۀ فقرِ خاک آمده ای خلقان خون از دیده فرو ریختند. ای چندین 11 دل در دامِ تو، و ای چندین طرب بر نامِ تو.

بیت
ِما در طلبِ ظلفِ تو چون زلفِ تو پیچان
ما در هوسِ چشمِ تو چون چشمِ تو بیمار
تو فارغ و ما از دلِ خود بیهُده پرسان
کاری دل تو چه گویی که ز ما یاد کند یار
بی تابش روی تو دلِ ما همی از رنج
نه پای ز سر داند و نه کفش ز دستار
خود کیست دلِ ما که تو زو گردی راضی
خود کیست تنِ ما که تو زو گیری آزار
مارا زفراقِ تو خرد هیچ نماندَست
این بی خردیها همه معذور همی دار
ما آنِ توییم و تن و جان آنِ تو ما را
خواهی سوی منبر بر و خواهی بسوی دار
شاهانه یکی آتش از لطف بر افروز
در بُنگه ما زن، مَه گنه مان، مَه گنهکار 12

آن روز که آدم را در وجود آوردند از درِ دَرد در آوردند، اَلْبَلاء لِلاَوْلیاء کاللّهَب لِلذَّهَبِ. در این راه هزار هزار دریاست که موج می زنَد از خونِ عاشقان، لیکن هزار هزار از آن به جوَی نمی خرند.

p.221

بیت
تویی به عافیت و شیفته منم به بلا
که عافیت نبوَد در طریقِ عیّاری

شعر
لاَ فَرّج اللهُ عَنّی انْ مَدَدْتُ یَدِی
اِلَیْه اَسْئلُه مِنْ حُبّکَ الفَرَجا

آخَر
بَلَغَ الْهَوَی مِنْ قَلْبِیَ الْمَجْهُودَا
وَالحُبُّ اَخْلَقَنِی وَ کُنْتُ حَدیِداً
یَا عَاذلِی لَوْ ذُقْتَ مِنْ اَلِمَ الهَوَی
لَوَجَدْتَهُ صَعْباً عَلَیْکَ شَدِیداً

آن کارِ راستِ ملایکه از آن است که به ایشان حدیثِ محبّت نرفته است، و این زیر و زَبریِ آدمیان از آن است که با ایشان این حدیث رفته است.

بیت
عشق تو مرا چنین خراباتی کرد
ورنی بسلامت و بسامان بودم

ای ملایکۀ ملکوت شما خزانه های تسبیح و تقدیس را آبادان می دارید و سُبْحَانَ الله و اَلْحَمدُ لِلّهِ می گویید که آدمیان اند که نواختۀ لطفِ ما‌اند، و گداختۀ قهرِ ما. گاهشان به شمشیرِ ارادت بی علّت جراحت می کنیم و گاه به نظر لطف مرهم می نهیم.

استاد بو علی دقّاق گفت: مَنْ عَرَفَ مَنْ لَمْ یَزَلْ وَ لاَ یَزالُ فَلَیْلُه بِلاَ نَهَارٍ وَ بَحْرُهُ بِلا َشَطٍّ. هر که را به او معرفی پدید آمد شبِ وی را صبح نیست و دریای او را ساحل پیدا نیست.

ای درویش چون همای محبّت از آشیانۀ غیب بپرّید به عرش رسید عظمت دید، به کرسی رسید وسعت دید، به آسمان رسید رفعت دید به بهشت نعمت دید، به دوزخ رسید عقوبت دید، به فریشتگان رسید عبادت دید، به آدم رسید محنت دید با وی قرار گرفت، گفتند: این چیست که به آدم قرار گرفتی؟ گفت: ما هر دو در معانی و اسرار و حقایق موافقت داریم، امّا به نقطه ای میانِ ما 13 تمییز کرده اند. مردِ ظاهر به نقطۀ صورت نگرد تمییز کند، امّا مردِ محقِّق 14 دیده از نقطه بر دارد جان در سر کار معنی کند.

آن پادشاهی بود جمالی با کمال /69b/ داشت، روزی آن وزیرِ خود را گفت: این جمال با کمال که مارا هست هیچ جا سوخته ای نیست که با جمال ما ستد و دادی کند؟ کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیّاً فاَرَدْتُ اَنْ اُعْرَفَ. وزیر گفت: ای پادشاه ترا عاشقان بسیارند، لیکن از همه صادقتر درویشی است مستمندی، که در کارِ جمال پادشاه است.

p.222

بیت
در محتشمی چو تو درین عصر کم است
بیچاره کسی که یارِ او محتشم است

شعر
یَقولون کُفّی مِن هواکَ وَ اقْصِرِی
فَقُلْتُ لَهُم لاَ تُکْثِرُ واللَّوم فِی اُنْسِی
وَلِی زَفْرَةٌ وَلاَ التَّعلُّلُ بِالبُکاء
لَذَابَ لَهَا قَلْبِی وَفَاضَتْ لَهَا نَفْسِی
اُحِبُّ الهَوَی طُولَ الحیَاةِ فَاِن اَمُتْ
فَیَالَیْتَهَا اَضْحی ضَجِیعی فِی رَمْسِی

ای درویش! غم و اندوه که طواف کند، گردِ زاویۀ درویشان کند؛ بلایی که از آسمان روان شود، گویند: کجا می روی؟ گوید به زاویۀ بینوایی.

شعر
یَا اَعْدَلَ النَّاسَ اِلاّ فِی مُعامَلتی
فِیکَ الخِصَامُ وَ اَنْتَ الخَصْم وَالْحَکَمُ 15

آخَر
دَعَوْتُکَ یَا مَوْلاَیَ سرّاً وَ جَهْرَةً
دُعَاء حَریقِ القَلْبِ عَنْ خَالِصِ الحُبّ ِ
بُلِیتُ بِقَاسِی القَلْبِ لاَ یَعْرِف الهَوَی
وَاقْتَلُ خَلْقِ اللهِ لَلْهَائم الصَّبِ
فاِنْ کُنْتَ لَم تقض المَوَدَّة بَیْنَنَا 16
فلا یَخْلُ مِنْ حُبٍّ لَهُ اَبداً قَلْبِی
رَضیتُ بِهَذا مَا حَیِیت فَاِنْ اَمُتْ
فَحَسْبِی ثَوَاباً فِی المَعَادِ بِهِ حَسْبِی

پادشاه گفت: این درویش را به ما نمای. گفت چون فردا به میدان روی، درویشی در پایانِ میدان ایستاده باشد و در جمالِ سلطان نظر می کند. پادشاه روز دیگر برخاست و جمالِ خود برآراست و انواع تکلّف زیادت کرد، گفتند: چیست که امروز تکلّف زیادت می کنی؟ گفت: آری هرّوز صیدِ خویش می شدیم امروز به صیدِ دلها.

شعر
مَرَّ بنَا فِی کفِّهِ بَاشقٌ فیهِ
وَ فی البَاشق شیءٌ عجیبُ
ذَاکَ یَصِیدُ الطَّیْرُ من حالقٍ
وَ هُوُ بِعَیْنِه یَصِیدُ القُلُوبُ

پادشاه با جمال چون در میدان خرامند و گوی در خمِ چوگان آورد از سرِ میدان در نگریست، درویشِ سوخته را دید در پای میدان ایستاده، و انملۀ حیرت به دندانِ حسرت گرفته، مَلِک است براند تا نزدیکِ درویش– اَنَا عِنْدَ الْمُنْکَسِرَةِ قُلُوُبهُم – چون به وی رسید، درویش سر بر آورد تا جمالِ دوست بیند، ملک گفت: سلامٌ علیک. گوی به من ده، هنوز سلامِ

p.223
معشوق به سمع نرسیده بود که آوازی از وی بر آمد، گوی با جان به هم بداد 17.

شعر
مَنْ مَاتَ عِشْقاً فَلْیَمُتْ هَکَذَا
لا خَیْرَ فِی عِشْقٍ بِلاَ مَوْتِ

بیت
تا روی ترا بدیدم ای بت ناگاه 18
سرگشته شدم ز عشق و گم کردم راه
روزی بیتی کز غم عشقت ناگاه
گویند: بشد فلان و اِنّا لِلّهِ

ملک چون آن بدید از اسب فرو آمد و سرِ درویش بر کنار نهاد – وَ نَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیْه مِنْ حَبْلِ الوَرِید – آنگه بفرمود که درویش را به مشهدِ ما در خاک نهید که کشتۀ مشاهدتِ ما در مشهدِ ما نیکوتر؛ که مَنْ قَتَلْتُهُ فَاَنَادِیَتُهُ 19.

ای جُوانمرد! همه موجودات که آفرید به تقاضای قدرت آفرید، و آدم و آدمی را به تقاضای محبّت آفرید، همگنان را قادروار /70a/ آفرید، امّا شما را دوست وار آفرید. نخست وی در ازل حدیثِ تو با خود بگفت. ذَکَرَک ثُمَّ سَمّاکَ ثُمَّ عَرَّفکَ ثُمَّ اَبْرَزکَ. نخست یاد کرد، پس نام نهاد، پس آشنا کرد، پس به صحرا آورد. چون ربّ العزَّة – جلَّ جلاله – خواست که این نقطۀ خاک را قرطۀ ایجاد پوشاند و بر سریرِ خلافت بنشاند و قلادۀ وجود به حکم جود بر جیدِ شرفِ او بندد، و واسطۀ عقد علم – که وَ عَلَّم آدم الاَسماء کُلَّهَا – بر آن قلادۀ سعادت کشد، ملایکۀ ملکوت گفتند: اَتَجْعَلُ فِیهَا مَنْ یُفسِدُ فِیهَا؟ خطیبِ لطفِ قِدَم بر منبرِ مشیّت آمد و جواب ایشان باز داد که لَیْسَ فِی الحُُبِّ مُشَاوَرةً. عشق و تدبیر به هم جمع نشود. وَ اَیُّ خَطرٍ لِتسْبِیحِکُم اِذَا لَم اَقْبَل، وَ اَیُّ ضَرَرٍ لَهُم مِنْ ذُنُوِبهم اِذَا لَم اُعَذّب، تسبیح شما را چه خطر اگر قبول ما نبوَد، و ایشان را از گناه چه ضرر، چون ساقی لطف قدحِ صَفوراح عفو بر دستشان نهد که فَاُولئکَ یُبَدّلُ الله سیّئاتِهِم حَسَناتٍ. شما بدان چه نگرید که ایشان در کدورت زلاّت بمانده اند؟ بدان نگرید که صفو عفو ما ایشان راست. لَوْ لَمْ تُذْنِبوا لَجاء اللهُ بِقَومٍ یُذنِبون فَیَغْفِر لَهُم.

اگر به تقدیر ذرّیتِ آدم به جملگی حلقۀ طاعت در گوش کنند و ردای انقیاد بر دوش افکنند و ساحاتِ وجود را از اَقْدارِ مخالفت به مکنسۀ مجاهدت بروبند، ما کسانی در وجود آریم که گناه کنند و روی روزگار خود به دودِ معاصی سیاه کنند و ما ایشان را بیامرزیم، تا خلایق را معلوم گردد که رحمتِ ما عطایی است نه بهایی. ربّ العزَّة – جلَّ جلاله – چون

p.224
خواست که آن ذات معانی و نقطۀ معالی را کسوت وجود پوشاند، صنع قِدَم را بر سر عدم گماشت؛ اوّل بفرمود تا از هر طینه ای سرِّ وی گرفتند و خلاصۀ وی نزع کردند، و آنگه چهل صباحش تخمیر دادند صبای صباح سعادت از مهبِّ لطف و ارادت بر او می وزید؛ و سرّ در آن، آن بود که سلطان را فطیر بیش نتوان نهاد، آنگه از آن عجین معجونِ عشق ساختند، و جمله ملایکه سهامِ اوهام بر کمانهای خاطر نهادند و به دستِ نظر و تأمُّل در کشیدند که تا خود این چه شخصی است که تا او سر از بالین عدم بر‌دارد چهل هزار سال می بباید. وَ اِنّ یَوْماً عِنْدَ ربِّکَ کالف سَنةٍ مِمّا تَعُدّون، فَتَقَسّمَتِ الظُّنون وَ تَوَزَّعَتِ الخواطِرُ. همی راست که آدم سر از بالین عدم بر‌داشت سر دعویهای گویندگان وَ نَحْنُ نُسَبّحُ بِخَمْدِکَ به تیغِ قهرِ فقر بر‌داشت، شخصی دیدند ظاهر همه گِل، و باطن همه دل؛ به اوّل همی گفتند: اَتَجْعَل فِیهَا مَنْ یُفْسِدُ فِیهَا؟ بروجه استفهام، نه بر وجه اعتراض بر تقدیر. به آخر که بدیدندش، فَسَجَد الملائکةُ کُلّهم.

شعر
مَا حَطّکَ الْوَاشُونَ مِنْ رُتْبَةٍ
عِنْدِی وَ لاَ ضَرّکَ ما اغتابوا
کاَنَّهُم اَثْنَوا وَ لَم یَعْلَمُوا
عیبک عِنْدِی بالّذِی عَابوا

ای درویش! چون فریشتگان گفتند: اَتَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فُیهَا وَ یَسْفِکُ الدّماء، ربّ العزّة نگفت که نکنند، گفت: انّی اَعْلَم مَا لاَ تَعْلَمُوَن مِنْ غُفْرَانِی لَهم. /70b/ شما معصیت ایشان می دانید و من مغفرتِ ایشان. اَنْتُم تَعْرِفُونَ عِصْیَانَهُم وَ اَنَا اَعْلَم فِیهم غُفْرَانِی لَهُم. در تسبیح شما اظهار فعل شماست و در غفرانِ ما اظهارِ فضل و کرم ماست. انّی اَعْلَم مَا لاَ تَعلَمُون مِنْ مَحَبّتِی لَهُم وَ مِنْ صَفَاء عَقِیدَتِهِم فِی مَحَبَّتِنا. اگر ظاهرِشان در معاملت حافی است، باطنِ شان در محبّت ما صافی است. اِنّی اَعْلَم مَا لاَ تَعْلَمُون مِنْ مَحَبّتی لَهُم، هر چگونه 20 که هستند من شان دوست می دارم.

شعر
اِنَّ المحبّة اَمْرُهَا عَجَبٌ
یُلْقَی عَلَیْک وَ مَا لَهَا سَبَبُ
لَئن اَسْعَدَکُم عِصْمَتِی
فَلَقَدْ اَدْرَکَهُم رَحْمَتِی

اگر شما را سعادت عصمت است، ما را در حقِّ ایشان ارادت رحمت است. شما در صدره عصمت اید، ایشان در سترِ رحمت اند. و اتّصالِ عصمتِ شما در حالتِ وجود است و

p.225
تعلّق رحمتِ ما به ایشان در ازل آزال. شما در تجمّل و تدلّل موافقات طاعات خودید، و ایشان در عینِ تکسّر و انکسار از سواهدِ خود. آن روز که آدم را خاک بیافرید به کرم خود رحمت کردن بر وی واجب کرد، گفت: کَتَبَ ربُّکم عَلَی نَفْسِهِ الرَّحْمةَ. زلّت به واسطۀ اغیار نبشت، امّا رحمت بیواسطه بر خود نبشت؛ زیرا که خاک سرمایۀ عجز و ضعف است، و با ضعیف چه کنند جز رحمت. الا مَنْ رَحِمَ ربُّکَ وَ لِذلکَ خَلَقَهُم.

جماعتی از مفسّران بر آن اند که وَ لِلرَّحمة خَلقَهُم، شما را برای رحمت کردن آفرید 21. خاک در نهادِ خود خاشع و خاضع است پای سپرِ اقدام است در همه دیده ها خوار است. باز آتش در نهادِ خود مترفّع و متکبّر است همه قصدِ بالا دارد. آب را صفایی است جبلیّ، و تواضعی است خلقی؛ و خاک را آن صفا نیست، ولیکن تواضع هست. آدم را که در وجود آوردند از خاک و آب آوردند. قاعدۀ کارِ او از صفا و خشوع نهادند، پس آنگه این آب و خاک را که حَماء مَسْنُون گشته بود و طِینِ لاَزِب شده به صفتِ ید اکرام 22 کردند که مَا مَنَعَکَ اَنْ تَسْجُدَ لِمَا خَلَقْتُ بَیَدیَّ. باز آتش که متکبّر بود به صفتِ قَدَم قهر کردند، فَیَضَعُ الجبّار قَدَمَهُ فِی النَّارِ فَتَقُول: قَطّ قَطّ.

ای جوانمرد! نه یدِ جارحه گوییم، چنانکه مشبِّهه گفتند؛ و نه یدِ قدرت، چنانکه قَدَریّه گفتند. اگر یدِ جارحه گوییم، چنانکه گمراهان گفتند، وی را صفت حدث روا داشته باشیم، و این کفر بوَد؛ و اگر یدِ نعمت و قدرت گوییم، چنانکه آدم به نعمت و قدرتِ خود آفرید، ابلیس را هم به یدِ قدرت آفرید، پس میانِ آدم و ابلیس چه فرق ماند؟ مشبّهه بیخبران اند، و معطِّله بیخطران اند، و اهلِ سنّت پاک نظران اند. مشبِّهه مسحِقّ عقوبت اند و معطّله مستحِقّ ملامت، و اهل سنَّت مستحقّ کرامت اند. آنها که تشبیه کردند قدرِ وی ندانستند که وی را به محدثات تشبیه کردند، و آنها که تأویل کردند، قدر خود ندانستند که در آنچه استارِ غیب بود در آن دعوی علم کردند، ما باری هم قدرِ خویش شناختیم و هم قدرتِ وی. خاک را به صفتِ ید اکرام کرد، پس حدیثِ خود الزام کرد: وَ اَلْزَمَهُم کلِمَةَ التَّقْوَی، الآیة. باز آتش را به صفت قِدَم قهر کرد و صفتِ ید اِشعار به رفع دارد، و صفت قدم اشعار به وضع 23. خاک به صفتِ خود موضوع بود به صفتِ او /71a/ مرفوع گشت، و آتش به صفتِ خود مرفوع بود به صفتِ او موضوع گشت. ای خاکِ، ای نهادۀ صفت خویش و برداشتۀ صفت من، و ای آتش، ای برداشتۀ صفت خویش و نهادۀ صفت من. ابلیس بسیاری طاعات و عبادات آورد، لیکن آن

p.226
همه طاعات و عبادات عارضی بود، و صفت جبلیّ او معصیت بود؛ زیرا که از آتش آفریده بودند و آتش را صفت تکبّر است، و تکبّر سرمایۀ عاصیان آمد. و باز آدم زلّت آورد و ما معصیت کردیم، لیکن صفت معصیت عارضی است و صفتِ طاعت اصلی؛ زیرا که ما را از خاک آفریده اند و صفتِ خاک خشوع است و خضوع است، و خضوع و خشوع سرمایۀ مطیعان است. او – جلَّ جلاله – که نگرد به قاعدۀ کار و نقطۀ پرگار نگرد نه به نوادر و عوارض.

ای درویش! آن روز که آدم آن زلّت بیاورد کوسِ دولتِ همه آدمیان فرو کوفتند. قاعده ای بنهاد در حقِّ آدم به ابتداء کار، و سرمایه ای وی را بداد از فضلِ خود. نخستین اُنموذج که از 24 فضلِِ خود پیدا کرد در حقِ آدم، آن بود که وی را بی استحقاق و بی سؤال به بهشت برد، و نخستین انموذج که آدم از سرمایۀ خود آشکارا کرد، آن بود که زلّت کرد. عقدی بست با آدم در بدوِ کار، و شرط آن است که هر که چیزی خرَد، یا چیزی فرو شد، چاشنی دهد، آدم از سرمایۀ خویش چاشنی داد که فرمان را خلاف کرد و گندم بخورد، وی را از قدح فضل چاشنی داد که آن زلّت عفو کرد. هیچ گناه در شگرفی چون گناه اوّل نبوَد خاصّه کسی که غَذیّ احسان و مُربّی 25 انعام باشد مسجود ملایکه گردانیده، و سریرِ دولت او بر کتفِ مقرّبان نهاده، بی استحقاق در بهشت آورده، در جوارِ لطفِ خود منزل داده، چون زلّت اوّل عفو کرد، دلیل است که همه گناهان بخواهد آمرزید. ما را عذر هزار چندان است که آدم را؛ اگر ظلمت طینت باید هست، و اگر ضعف خاکی باید هست، و اگر لَوثِ حَماء مَسْنُون باید هست، و اگر لقمه های شوریده باید هست 26 ، و اگر روزگار به ظلم و فساد تیره گشته باید هست، و اگر ابلیسِ لعین در پس نشسته باید هست، و اگر هوی و شهوت غالب باید هست 27. آدم را در نخستین زلّت، بی این همه معانی می آمرزد، ما را با این کدورات چرا نیامرزد؟ حقّا که آمرزد 28.

ای درویش! قافلۀ آدمیان آن روز شکستند که آدم زلّت کرد. وَ آمَنُ مَا یَکوُن القَافِلَةُ اِذَا قُطِعَتْ. قافله آنگه ایمن گردد که بزنند. نابینایی را دیدند در آن گرمای گرم حجاز نشسته بود و گوز و خرما می خورد، گفتند: چیست که در این گرمای گرم دو چیزِ بدین گرمی می خوری؟ گفت: آری ما را قافله شکسته اندو از آنچه می ترسیدیم به سرِ ما رسیده است، اکنون ایمن گشته ایم.

p.227

آن عزیز چون در بهشت آمد در نگریست، گفت: این قدم رونده که ما راست در بندِ رکاب نتواند بود، و این سرِ پُر خمارِ اسرارِ عشق 29 که ما راست بارِ تاج نتواند کشید، ما را قدّی اَلِفی داده اند با الف موافقت باید کرد که هیچ ندارد. علل و اسباب و حوالات را آتش در زد، همی لَبَّیکی عاشقانه بزد، و هشت بهشت در نطع شهود و مشاهدت در باخت 30. /71b/

بیت
دانی چه بوَد شرطِ خرابات نخست
تاج و کمر و کلاه در بازی چُست
چون مست شوی و پایها گردد سُست
گویند بنشین هنوز باقی بر تُست 21

شعر
اَلاَ فاسقیانِی من شَرَابکُما الوَردِ
وَ اِنْ کُنْتُ قَدْ اَنْفدْتُ فِی شُربها بُرْدِی
سِوَارِی وَ دُمْلُوجِی و مَا مَلکَتْ یَدِی
مُبَاحٌ لَکُم نَهْبٌ فَلاَ تَقْطَعُوا ورْدِی

عجب کاری است، چون آدم را بدین روزی از بهشت بیرون خواست آوردن، در بهشت آوردن چه حکمت بوَد؟ آری جان و جهانِ من او جلّ جلاله بهشت به آدم و آدمی فروخته است، و به مذهبِ امام شافعی بیع غایب درست نیاید، و اگر آید خیار ثابت بوَد. آدم را – صلواة الله علیه – به بهشت برد تا بیع درست بوَد و خیار ثابت نباشد، به بهشتش برد تا مبیع بدید، پس بدین عالم آورد که دبیرستان معاملت است، تا بها بدهد؛ و بضاعت ما هر چند که معیب است امّا فروشنده کریم است. اَقْبِلْنِی وَ اِنْ کُنْتُ زائفاً فَقَدْ یُسَامِحُ الکَرِیمُ وَ اِنْ کانَ عَارِفاً. هر چند که سرمایۀ ما با عیب است و شایستۀ درگاه نیست، لیکن از غزیم مفلس 32 هر چه یابی بباید ستُد. خُذْ مِنْ غَرِیم السُّؤ وَ لَوْ آجُرّةً. آدم چون به بهشت می رفت بر سفت مقرّبان بود، و چون در راه می آمد عورت پوشی نمی یافت. اَخْزَی اللهُ امْرءاً رضی اَنْ یَرْفَع هیئتهُ مَالُهُ وَ جَمَالُهُ وَ اِنَّما ذلِکَ حَظُّ الاَرَاذِل مِنَ الرِّجَالِ وَ النّساء لاَ وَ الله حتَّی یَرْفَعَهُ اَکْبَراهُ همَّتَه وَ نَفْسَهُ وَ اَصْغَراه قَلْبَهُ وَ لِسَانَهُ. یا آدم تاج تو حکم مرّما، و حلّۀ تو مشیّتِ بی علّتِ ما. شرطِ راه غیور 33 با عشّاق این است.

نَظَرَ رسول الله – صلّی الله علیه – اِلَی مِصْعَب بن عِمَیر مُقْبِلاً. مصطفی – علیه السلام – مِصْعَب بن عُمَیر را دید که می آمد، وَ عَلَیْهِ اِهَابُ کَبْشٍ قَدْ تَنَطّقَ بِهِ: پوستی در او پوشیده و به آن تنطُّق کرده، فَقَالَ: اُنْظروا اِلَی هَذَا الرّجل الّذِی نوَّر اللهُ قَلْبَهُ لَقَدْ رَاَیْتُهُ بَیْنَ اَبَوِیه یَغْذُو انِهِ بِاَطْیَبِ الطَّعَامِ وَالشرَّابِ. بنگرید بدین مرد که دلش را منوّر کرده اند به نوِر ایمان، من او را

p.228
دیدم که پدرش و مادرش به سفت و کنار می پروردند به طعام لذیذ و شراب زلال، دَعَاهُ حُبُّ اللهِ وَ رَسُولِهِ اِلَی مَا تَرَون. اکنون بنگرید که محبّت بر سرِ وی چه محنت باریده است.

بیت
عاشق مشوید اگر توانید
تا در غمِ عاشقی نمانید
این عشق به اختیار نبوَد
باید که همین قدر بدانید 34
معشوقه رضای کس نجوید
هر چند ز دیده خون فشانید 35

ظاهر را بر شریعت وقف باید کرد و باطن را بر حقیقت، و شب و روز را دو مطیّۀ عملِ خویش باید ساخت و بساطِ اغیار به جملگی بر باید انداخت، بُو که نام تو بر یَخ نویسند.

بیت
در راه نیاز فرد باید بودن
پیوسته قرین درد باید بودن
مردی نبود که در وصال آویزی
در روِز فراق مرد باید بودن

ای جوانمرد! اگر به تقدیر حدیث خاک در عالم نرفتی، همانا که اسرارِ پاک در غیب بماندی. غلغل در آسمان و زمین افتاد، شوری در عالم پدید آمد، چون ارادت ایجادِ آدم از کمین علم به صحرای ظهور آمد، به نخستین کلمه این بود که چنین لشکرکشی در عالم خواهد آمد. غوغایی از سینه ها سر بر زد، آنان که عینِ طهارت و ذاتِ پاکی بودند به سخن در آمدند که طاعات و عباداتِ ما. و سلطان علم ازل در میدانِ جلال لَمْ یَزل خود می رفت، به سوی کس ننگریست 36 و جواب می داد که /72a/ اِنّی اَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُون کاری از این بنواتر می باید که هست، مملکتی از این بنظامتر تواند بود، و جهانی همه زَجَل تسبیح و تقدیس و تهلیل ما گرفته، در جادّۀ استقامت سجادۀ طاعت فرو کرده؟ خطاب آمد که اِنّی اَعْلَمُ. آه ما را کاری در راه است که علم در آن سفیر است، بلی تسبیح و تقدیس هست، لیکن عاشقی می باید عیّاروش که دار‌السَّلام به دار‌المَلاَم بَدَل کند و باک ندارد؛ بلی شما راست روید، و ایشان هر گونه روند، لیکن ما چون خواستیم که ایشان را در وجود آریم، بساطِ محبّت بگسبردیم تا اگر بر رخسارۀ عهدِ ایشان از دودِ زلّت خالی افتد، زلفِ مشکین محبّت عذرِ ایشان بخواهد 37.

شعر
وَ اِذَا الحَبییبُ اَتَی بذَنْبٍ وَاحِدٍ
جَاءتْ مَحَاسِنُهُ بِالْفِ شَفِیع

p.229

اِنّی اَعلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُون. شما آن می بینید که سر و کارِ ایشان چیست در معاملت؛ آن نمی بینید که سر و کار ما با ایشان چیست در محبّت؟ وَ لاَ تَثِقْ بمَوَدَّةِ مَنْ لاَ یُحِبُّکَ اِلاّ مَعْصُوماً وَلاَ خَیْرَ فِی حُبّ ِ مَنْ لاَ یَحْمِل اِیذَاؤهُ 38 وَ لاَ یشربُ عَلَی الکَدَرِ ماؤهُ. پیش از وجودِ آدم که طرازِ کسوتِ راز محبّت بود، فریشتگان بودند که صفهای عبادت راست می داشتند و رسته های طاعت می آراستند و خود نمی دانستند که در غیب مردی است که چون وی لباس صلصال در پوشد، در سُکر قدح وصال صفوفِ طاعات ایشان را بر هم زند. راست که آدم قدم از کتم ِعدم در عالمِ وجود نهاد، و دیده در نقطۀ شهود نهاد، بلبل عشقش آشفته، گلِ مجبتّش نوشکفته، فریشتگان به فریاد آمدند که آن مردِ خاکی آمده تا به بیباکی آتش در بضاعتِ طاعتِ ما زنَد، خطاب آمد که ای ملایکۀ ملکوت روی از عرش بگردانید، اینک سریرِ دولت آدم شما را عرشی، و ذاتِ او شما را قبله ای؛ همگان روی به حضرتِ جلال و ساحتِ اقبال او آورید که او عالم است و شما عامل، او دوست است و شما بنده، بَلْ عِبادٌ مُکْرَمونَ. چون آن عزیزان که این طارم ازرق و این قیّۀ معلّق منزل ایشان است ، روی به حضرتِ جلال خاک آوردند، مثالِ ایزدی را – که اُسْجُدوا لآدَمَ – امتثال کردند، عزّتِ ربّانی از عالم جلالِ سلطانی تاختن آورد و آدم را در کورۀ قهرِ «وعَصَی» نهاد، و آتش ابتلا در بست، تا نداوت نظر به سجودِ ملایکه از وی برفت. در این قرطۀ فقر پیدا آمد که ربّنا ظَلَمْنَا اَنْفُسَنا؛ اَصْبَحَ مَحْمُول المَلاَئکة مَسْجُود الکَافّةِ عَلَی رَأسِهِ تَاجُ الوُصْلَة وَ فِی وَسْطِه نِطَاق القُربةِ وَ فِی جیدِهِ قِلاَدَة الاُلفة لاَ اَحَدَ 39 فَوِقَهُ فِی الرُّتْبَةِ وَ لاَ شَخْص مِثْلَهُ فِی الرّفْعَةِ یَتَوَالَی عَلَیهِ النّداء فِی کُلّ لحظةٍ یَا آدَمُ فَلَمْ یُمْس حتّی نُزِع مِنْهُ لِبَاسُهُ وَ سُلِبَ اِسْتِینَاسُهُ وَالمَلاَئکةُ یَدفعُونَهُ 40 بِعُنْفٍ اَنْ اخْرج مِنْ غَیْرِ مَکْثٍ.

شعر
وَ اَمِنْتُهُ فَابَاحَ لِی مِنْ مَأمَنِی
قَهْراً کَذَی مَنْ یَأمَنُ الاَحْبَابَا
و هر ذرّه ای از ذرّاتِ 41 آدم این نعرۀ عشق بر آورده که: /72b/
بیت
دل در غم عشق مبتلا خواهم کرد
جان را سپرِ تیرِ جفا خواهم کرد
عمری که نه در غمِ تو بگذتشته ام
امروز به خونِ دل قضا خواهم کرد

اَلْعَجَبُ اَنَّ الصَّبیانَ اِلَی القِیَامَةِ یَقرَؤن فِی المَکاتِبِ «وَ عَصَی آدَمُ» لَم یَسْتُرْ عَلَیْهِ کَمَا اقْتَضَاهُ
p.230
مَوَاجِبُ الاِخْتَصَاصِ لِیَکونَ تَنفیساً بِخلفِ اَوْلاَدِه اِذَا الَمُوا بِعِصْیَان وَ هُمْ یُوصَفُ الْغَیْبَةِ فِی حَالِ استِیلاء الشّهوةِ.

عجب کاری است صد هزار حُلی اقبال و حُلَلِ افضال در آدم پوشیده و هزار هزار گونه پیرایۀ لطف بر گردنِ وی بسته 42، چه بایستی که کودکان را فراز کردندی 43 که تا قیامت در مکاتب می گویند: وَ عَصَی آدَمُ؛ ولیکن تاجِ جلالِ اُسْجُدوُا را عصابۀ قهرِ وعَصَی در می بایست، تا راه دراز بر مرد کوتاه گردد، و در جمله اَلْبَلاَیاء عَلَی حَسَبِ المَعَالِی. دیگر هر کسی را دم آدم نبود مشتی لنگ و لوک در این راه اند، قدح زهرِ وَعَصَی آشکارا بر دست ساقی مشیّت بفرستید تا اگر یکی را از فرزندانِ او در وصف غیبت در حال استیلای شهوت کاری رود متمسّکیش بود.

ای جوانمرد! اَلرّفْقُ مَعَ اَرْبابِ البِدَایَةِ، فاَمّا اَصحابُ النّهایَةِ فَمَا لَهُمْ مُبَاحٌ وَ دَمُهُم هَدرٌ، وَطَرِیقُهُم قَهْرٌ فِی قَهْرٍ وَ بَلاَء فِی بَلاَء، هَذَا آدَمُ تُوِّج بِتَاجِ الجَلاَلِ وَ کلِّل بِاکْلِیلِ الجَمالِ وَ رُفِعَ مِنْ حَضِیض البَشَرِیّةِ اِلَی ذروةِ اَفْلاک اْلاَلْطافِ، وَ اُنزِل بحَیْثُ یَتَحیّرُ فِی حَلاَئل جَلاَلِه دَقَائقُ الْاَوصَاف، ثُمَّ کَرّ عَلَیه سُلطان ۱ المَشِیّة مِنْ کَمِینِ الاِرَادَة فَاَصْبَحَ وَ هُوَ اَعَزُّ مِنْ وَاسِطَة القِلاَدَةِ، وَ اَمْسیَ یَجُرُّ ذَیْل التّذَلُّلِ وَ یَتَجرّع غُصَصَ التّحیّرِ، وَالْحُبُّ قَیْد تُعَزّز وَ تذَلّل.

آری عشق سلطانی است و وقت سلطان و کار سلطان 44 در قیاس نیاید تا ایشان را چه افتد. ایَّاکَ وَالمُلُوکَ فَانَّکَ اِنْ صَحِبْتَهُم امَلُّوکَ وَ اِنْ تَرکتَهُم اَذَلّوکَ یَسْتَحْقِرُون 45 فِی العِقَا بِضَرْبَ الرّقابِ، وَ یَسْتَعْظِمُوَن فِی الثَّواب رَدُّ الجَوابِ، وَ هَذَا مُوسَی سُقِیَ مِنْ کأسِ الکَلاَمِ دِهَاقاً وَ ضربَ فَوْقَهُ مِنَ العِزّ رِواقاً وَ اُجْلِسَ عَلَی مائدةِ المَوَدَّةِ یَطُوفُ عَلَیْه وِلْدَانُ الکِرَام، فلمّا سَکَر مِنْ کَثْرةِ مَا شَرِبَ اَلْقَی رِدَاء الاِنْقِبَاض وَ بَسَط فِی سُرَادِق الْقُرْبِ بسَاطَ الانْبساطِ، وَ جَعَلَ یَجُرّ ردَاء الرّجاء فی رَیاضِ تَوَقّع اللّقَاء وَ یَقُول: اَرِنِی اَنْظُر اِلَیْک، فَقِیلَ لَهُ یَا ابنَ النّساء الحیّضِ اَتَشْتَهِی رُؤیة ربّ العزّة.

آن روز که آدمیان در وجود آوردند گفتند: در طلب آیید و دل از وجودِ مطلوب بردارید مرد در طلب، و مطلوب 46 در سترِ غیرت، نه طلب بسر آید، نه مطلوب بدر آید.

ای درویش هر کجا جمالی است آنجا دلالی است، و هر کجا گرفتاری است آنجا ذلّی است.

p.231

بیت
ماییم طرب شمرده غمهای ترا
چون داد پذیرفته ستمهای ترا
با این همه در راه تو گر خاک شویم
شایسته نباشیم قدمهای ترا

* * *
نوِر دلی اَرْچه جفتِ نارم داری
تاج سری ارچه خاکسارم دارم
آرام دلی و بیقرارم داری
چون دیده عزیزی ارچه خوارم داری 47

شبلی گفت: ذُلی عَطَّلَ ذُلَّ الیَهُودِ. آن جهودان 48 دیده ای که در چشم مسلمانان چگونه خوارند، مردانِ این راه /73a/ صد باره از این خوارترند در دیدۀ خود. تا خاکِ درِ سرای گبران به محاسن خود نرُفتی و آنگه به صفتی نبودی که از آن ذرّه ای اَنْفَتَت نیاید، که اگر در آن ساعت ذرّه ای خواجگی دامنت بگیرد، هنوز 49 بر سرِ نقطۀ اوَّلی.

اجماع اهلِ طریقت است که هر که خود را بر فرعون زیادتی بیند از فرعون بتّر است. فُضَیْل بن عِیاض گفت: مَنْ رَاَی لنَفْسِه قِیمَةً فَلَیْسَ لَهُ مِنَ التَّواضعُ شَیءٌ. هر که خود را قیمتی بیند 50 در دیدۀ خود، او را از تواضع هیچ نصیب نیست. خود را در چشم خلق 51 افکندن آسان کاری است، مردی آن است که خود را از چشم خلق بیفکنی؛ تا مطرود همه درها نگشتی و قلب همه درستها 52 نشدی و نفایۀ همه ترازوها نبودی، گمان مبر که تو را ذرّه ای از خشوع نصیب است. خشوع، خشوعِ باطن است، به تواضع ظاهر غرّه نباید شدن، باطن باید که به حلیت خشوع آراسته بُوَد، ظاهر با نضارت و بشاشت؛ در خانه نان نه، و نور رضا از میانِ جبین تابان.

ایشان گفته اند که درویشی را بینی گره در ابرو افکنده و تاب در پیشانی آورده، بدان که معبود بَدَل کرده است. آن نیلوفر دیده ای تصوّف از وی می باید آموخت، ظاهری با نضارت و باطنی با کسوتِ خشوع، جامۀ اندوه کبودی در اندرون و سبزی بیرون. درویش چنان باید که مرقّع قلب را پوشاند نه قالب را.

شعر
لَیْسَ التصوّفُ اَنْ یُلاَقِیَکَ الفَتَی
وَ عَلَیْکَ مِنْ خَلَقِ الثّیابِ مُرَقَّعُ
اِنَّ التصوّفَ مَلْبَسٌ مُتَعَارَفٌ
یَخْشیَ الفَتَی فیهِ الاِلَه وَ یَخْشَعُ

p.232

آخَر
السّنُّ یَضْحَکُ وَالاَحْشاءُ تحتَرِقُ
وَ اِنَّما ضَحْکُهَا زُورٌ وَ مُختَلَقٌ
یَا رُبّ یَاکٍ بِعَیْنٍ لاَ دُمُوع لَها
وَ رُبّ ضَاحِکِ سِنّ ٍ مَا بِه رَمَقٌ

آن نیلوفر که عاشق وار سپر بر روی آب افکنده است ظاهری خندان دارد و باطنی سوزان، قدَم در آب حیات و دیده در چشمۀ خُرشید، جز در آبِ زلال نروید و جز بر دیدار خرشید سر بر نیارد. مدد حیات بر دوام خواهد هم از بالا و هم از زیر؛ اگر آب از وی باز گیری روی به فنا نهد که ما را بی مدد حیات بقا نیست، و چون خرشید فرو رود سر فرو کشد که ما را بی دیدارِ مقصود وجود نیست.

ای جوانمرد! قدرِ مرد که بزرگ گردد به قدمگاه و دیدارگاه 53 گردد، نخست قدمگاه باید که پاک و درست گردد تا دیدار پاک و درست آید؛ زیرا که دیدار ثمرۀ مقام پاک است. درخت را تا بیخ در موضع طیّب نیفتاد و وی را در تربت پاک رسوخ نبود 54، ثمرۀ طیّب از وی حاصل نگردد.

شعر
رَسَا اَصْلُهُ تحتَ الثَّرَی وَ سَمَا بِه
اِلیَ النَّجْم فَرعٌ لاَ یُنَال طَوِیلُ

چون قدمگاه این بود که ثمَّ دَنَا فَتَدَلّی فَکانَ قَابَ قَوْسَیْنِ اَوْ اَدْنَی، دیدار آن بُوَد که مَا زَاغَ الْبَصَر وَ مَا طَغَی، آنگه هر که قدمگاه درست کرد او را ناخواسته بدهند، و هر که را قدمگاه درست ندارد اگر چه بخواهد ندهند. موسی در طور سینا دیدار خواست، آفتِ حجاب از زیرِ قدمگاه او برُست، آنگاه او را گفتند: وَ لَکِن انْظُر اِلَی الجَبَلِ. دانی چه بود؟ قدمگاهِ وی به وی نمود 55، موسی! به قدمگاه خود نگر تا از این قدمگاه /73b/ که تو داری ثمرۀ دیدار خیزد؟ مرد را قدم و دیدار بباید، چون قدم با دیدار جمع گشت از میان نتیجه ای تولّد کند که آن را وقت گویند، و از این جا بود که مهتر گفت – صلّی الله علیه و سلّم: لِی مَعَ اللهِ وَقْتٌ. قدمگاه وی با دیدارِ وی جمع گشت، با هم صحبت کردند، از آن چیزی نو حادث گشت که آن را وقت نام کردند.

بسیار گفتی پدرم – قدّس الله روحه – که «اگر هزار سال مرده ای با زنده ای صحبت دارد، هیچ جای زنده ای پدید نیاید، حیّی باید که با حیّی صحبت دارد تا حیّی پدید آید». این حدیث حیات است ولی زاید از میان دو روح زاید: روحی که در باطن مردان است و روحی

p.233
که وارد 56 غیب است وَ کذلِکَ اَوْحَیْنَا اِلَیْکَ رُوحاً مِنْ اَمْرِنَا؛ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی. آنگه چون دو روح با هم صحبت کنند در میان حیاتی پدید آید، آن حیات را این حدیث گویند. اینت غزیز حالی که فتوح روح بر سرِ سرِّ تو نثار کند، حاصل الأمر آن است که تا حیّ نگشتی به حیّی نرسی.

ای درویش! او که این آدمی را پدید آورد تا حیّ عالم قادر بود؛ بلی او از شرکت پاک است، لیکن این انوار خلعت است نه آثارِ شرکت. خلعتِ خاک و گل نه خلعتِ سرسری است. ما تشریف دادگان اوییم، بر کشیدگانِ ذکر اوییم، آراستگانِ لطف اوییم، حاصل گشتگانِ ارادت اوییم، برداشتگانِ مشیّتِ اوییم، پدیدآوردگانِ صنع اوییم، نهادگان فضل اوییم. او نهاد در ما آنچه نهاد، کارِ ما نه کار بازی است، حدیثِ ما نه حدیث مجازی است. لاَمْرِ مَا جَدع قَصِیر اَنْفه. کاری است از علم آمده، بر تقدیر عرضه کرده، از ارادت نشان یافته، از حکمت توقیع بر کشیده، عرش آفریده و به وی پیغام نا کرده، کرسی در وجود آورده و به وی رسالتی نافرستاده، مشتی خاک آورده صفوِ علم مشربِ او گردانیده، لُباب معانی غذای او کرده، نه ناخوانده آمده بلکه صد هزار تقاضا و طلب و متقاضی و طالب به درِ زاویۀ سرِّ او فرستاده. رُسُلاً مُبَشّرینَ وَ مُنْذِرِینَ. و او نازان نازان در کرشمۀ محبوبان و دلال معشوقان آمده.

شعر
وَ کَمْ اَبْصَرْتُ مِنْ حَسَنٍ وَ لکَن
عَلیکَ مِنَ الوَری وَقَع اِخْتیارِی

موجودات بسیار بودند و مصنوعات بی قیاس بودند، لیکن با هیچ موجود این کار نبود که با تو. اگر به علّت بودی اشخاص نورانی داشت و هیاکل علوی همه در لباس عصمت و قرطۀ حرمت و مقام خدمت و قدم طاعت، لاَ یَعْصُونَ اللهَ مَا اَمَرَهُم منشور حالِ ایشان، بَلْ عِبَادٌ مُکْرَمُونَ چترِ فرّو سلطنتِ 57 ایشان، لیکن نه هر که خدمت را شاید، محبّت را شاید، و نه هر که حاشیۀ بساط را شاید، مقام انبساط را شاید. نه هر که زینت درگاه بوَد چون جمالِ پیشگاه بوَد، و نه هر که را آفرینند تا او را نبینند 58 چنان بود که آفرینند تا بینند. در بَدْوِ کارعلم ما بر ما تقاظا کرد تا آسمان و زمین و عرش و کرسی در وجود آوردیم؛ از روز خادمی سپیدروی، و از شب پرستاری سیاه چهره در وجود آوردیم و به خدمت سرای معاملتِ شما فرستادیم. خرشید دولت شما بود که بر آسمان و زمین طالع گشت تا قرطۀ وجودشان /74a/ پوشانیدیم و

p.234
این جامِ مالامال در دادیم که اِنّا عَرَضْنَا الاَمَانَةَ عَلَی السَّمواتِ وَالارضِ وَالْجِبَالِ. شعاع جلال حال شما بود که بر عرش تافت، تا وی را به صفتِ عظمت بیاراستیم و قبلۀ دعا گردانیدیم، برقِ حشمت و کرامتِ شما بود که بر کرسی جَست، که وی را بدین خطاب مشرّف گردانیدیم که وَسِعَ کُرْسیّه السَّمواتِ وَالاَرْضَ. اَفتاب جاه شما بود که بر طوِر سینا تافت که وی را این خلعت رفعت پوشانیدیم که فَلَمّا تجلّیَ ربُّهُ لِلْجَیَلِ جَعَلَه دَکّاً وَ خَرّ مُوسَی صَعِقا. سوز شما بود که بر سگی تافت ولیّی گشت 59؛ درد شما بود که بر ولیّی تافت سگی کرد. برای عصیان شما بود که ما صفتِ قهر آشکارا کردیم، به حکم ضعف و عجز شما بود که ما فضل در کار آوردیم، گرمی ارادت شما بود که ما ندای یحبّهم و یحبّونه در دادیم، فضلِ قدم ما بود در حق این مشتی خاک، که گفتیم؛ سَبَقَتْ رَحْمَتِی غَضَبِی. رعایت ازل ما بود در حق این مشتی بیباک 60، که گفتم: کَتَبَ ربُّکم عَلَی نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ.

ای درویش! اگر بسیاری مس و آهن جمع کنی، چون ذرّه ای کیمیا بر وی افکنی همه زر خالص گردد. مس و آهن چندان بود که سرّ کیمیا در وی اثر نکرده بوَد، و چون کیمیا در وی عمل کرد زر خالص شد. من و تو مشتی خاک بودیم و آدم مشتی گل، چندان که قالب قدرت ندیده بود و در پردۀ صنع لطیف نیامده بود، و نور سرِّ علم بر وی نتافته بود، تدلّی صفتِ خاص وی نگشته بود، صدفِ حکم صوان درِّ سرِّ وی نشده بود، آفتابِ جلال از برج جمال بر روزگار وی طالع نگشته بود، سرِّ مواصلت و حقیقت معنی و لطافتِ محبّت روی به وی ننموده بود، اکنون که این معانی ظاهر گشت و این دُرِّ حقایق در روح دل وی مودّع گشت، اگر آدم را خاک گفته باشی، ظلم کرده باشی، و گر حَمَاء مَسْنُون خوانی بنکوهیده باشی؛ اگر کیمیا که مصنوع خلق است می شاید که آهن زر گرداند 61 محبّتی که صفتِ حق است چرا نشاید که خاک را از کدورت پاک کند و تاج تارک افلاک کند. اگر از گل که سرشت تو است گُل می آید چه عَجَب، که از گلی که سرشتِ اوست دلی آید. بلی خاک بود امّا لطف حق بیامد و خاک را مغلوب خود گردانید. اگر همه خاک بودی همه وَ عَصَی بودی، و گر همه لطف بودی همه اِنَّ اللهَ اصْطَفَی بودی.

ای جوامرد! قاضی مسلمانان که حکم کند به گواه عدل و به شاهدِ صدق کند، خاک به زفان وَ عَصَی آدَمُ گواهی داد، لطفِ حق در آمد و به لسانِ ثُمَّ اجْتَبَاهُ گواهی داد، تو چه گویی، خاک که نبود پس نبود، در شهادت عدلتر، یا لطفی که صفت حق است؟ ای در ازل 62 پدید

p.235
آوردۀ علمِ من، ای در حال موجود امرِ من، ای در اَبَد نگاه داشتۀ حکمِ من. علم ولایت ازل دارد، امر ولایت حال دارد، حکم ولایت ابد دارد.

سلطان را که خاصگان باشند، هر یکی را ولایتی دهد، و ولایت سه است: ولایت ازل و ولایت وقت و ولایت ابد. ای علم تو جانب ازل گیر، ای امر تو راه وقت گیر، و ای حکم تو /74b/ دامنِ اَبَد گیر. سه صفت دادم و آخرت به خود باز رسانیدم. اوّل به سلطان علم سپردم پس به پادشاه امرَت دادم، پس به شاهنشاه حُکمَت تسلیم کردم، پس این ندا در عالم دادم 63: وَ اَنَّ اِلَی ربِّکَ المُنْتَهی. ای علم تو به اَمْردِه، ای امر تو به حکم ده، ای حکم تو به من ده، علم همه صفاست و امر همه بلاست و حکم همه بقاست. که داند که در این ذرّۀ خاک چه تعبیه های لطیف است.

هفتصد هزار سال ملایکۀ ملکوت در مقامات کرامات خود تطواف کردند، و گردِ کعبۀ طاعات و عبادات طواف کردند، قبلۀ ایشان حمد بود که وَ نَحْنُ نُسَبّحُ بِحَمْدِکَ. آدم صافی قدم به اوّل کار از آن مرکز سر برزد، گفت: اَلْحَمْدُ لِلِّه. عجب کاری است، همه موجودات را به کُنْ فَیَکُون پیدا آوردند و او را چهل روز میان مکّه و طائف نهاده بودند و از کلبۀ گل و آب بیرون آورده و نثارِ لطایف 64 دمادم کرده، و عالم منتظر گشته، تا خود چه می سازد و چه پیدا می آورد؟ ابرهای کرَم می آمد و قطراتِ لطف می بارید، و ابرهای قهر می آمد و قطره های خون جگر می بارید، گاه نهالِ شادی در باغ وصلتِ وی می کشتند، گاه گلِ دل وی را به خونابۀ حسرت 65 می سرشتند؛ گاه آتشِ عشق، و گاه آبِ لطف.

ای درویش! هر دو کون حقّه ای بود و جوهرِ آن حقّه وجودِ آدم بود، حقّه را به یک ساعت خرط کنند، امّا سالها بباید تا جوهر ثمین که دُرِّ یتیمش گویند در وی نهند. ظاهرِ آدم از گل بود و در گل مهلت نمی بایست، در دل می بایست. نه مُهلتِ قدرت، مُهلتِ حشمت. ستاره از برای آن است تا بر آید و فرو شود، و آفتاب و ماهتاب همین 66؛ لا جرم کار ایشان به کُنْ فَیَکُون تمام شد؛ باز اینجا دلی باید که مرا شناسد و زفانی می باید که مرا ستاید، دیده ای می باید که مرا ببیند، دستی می باید که کاسِ وصلِ من گیرد، قدمی می باید که در روضۀ رضای من پوید، پس اگر به لحظه ای در وجودش آریم قدرتِ خود آشکارا کرده باشیم، و گر سالها در میان آریم، حشمت و بزرگی وی پیدا کرده باشیم؛ و ما حشمتِ دوستانِ خود آشکارا کردن دوستر از آن داریم که قدرتِ خود نمودن.

p.236

آن مهتر را بیاراستند به انواع اقبال و افضال و انوارِ کمال و جمال، و در بهشت فرستادند، گردِ بهشت بر آمد، با هیچ چیز خود را آویزش ندید، بدان درخت رسید که شَجَرَةُ البَلاء بود، بلکه شَجَرَة الولاَء بود، و حالتِ او از روی عبارت مَرْکبی راهوار بود، هیچ جای نایستاد، چون بدان درخت رسید لگامی بکرد، از آن بدلگامی عبارت این آمد که وَ عَصَی آدَمُ، دیده برداشت 67 سرِّ همراهی در وی بدید، و آن سجره نیز نقاب از روی بر داشت و بدو نمود، که این راه بی ما نتوان رفت.

ای درویش! مَرْکبِ آدم اگر چه راهوار بود، چون به پیشِ گندم رسید توقّفی بکرد، امّا مرکبِ اقبال و بارگیرِ خلال محمّد رسول الله گردِ همه عالم بر گشت و هیچ جای توقفّی نکرد، عبارت از آن این آمد که مَا زَاعَ البَصَرُ وَ مَا طَغَی. روشِ هفتصد هزار سالۀ ملأ اعلی در عالم تقدیس و تسبیح حشو بالش حمد کردند و در صدرِ سیّد المرسلین بنهادند، چنانکه قرآنِ قدیم خبر داد که عَسَی اَنْ یَبعثکَ ربُّکَ مَقاماً مَحْمُوداً. مقام محمود آن بالش بود /75b/ که حشوِ آن روش ملایکه بود، مهتر پشت باز نگذاشت که وَلاَ فَخْرَ گفت، اگر ما پشت باز گذاریم فردای قیامت هیچ پشت راست نشود. محمّد – صلوات الله علیه – به روی صورت آدمی نمود امّا به حکم حقیقت آدم محمدی بود، شما را عجب می آید که فردای قیامت چند ناشسته روی را در کار شفاعتِ ما کنند. آنکه اساس اوّل بود بر لوح لطف چون در وهدۀ زلّت افتاد متمسّکش جز نام ما نبوَد. اوّل شربت که آدم را دادند شربتِ علم دادند و اوّل شربت مبتدیان را شربت علم است، لیکن تا کار با ملایکه بود لباس علم داشت، چون به سر نقطۀ حکمت رسید قرطۀ نسیانش پوشیدند. آری علم ازلی این اقتضا کند که همه دانایان سپرِ علم بیوکنند 68 و به جهلِ خود معترف گردند. مقدِّسان و مسبِّحانِ آسمان همه تشنه بودند 69، چون خرشید دولت آدم بتافت، اجرای آن پاکان به دیوان خلافت بیرون کردند یَا آدَمُ اَنْبِئهم باَسْمائهم، و آدم در نهادِ خود از ایشان تشنه تر بود، لیکن شرط سادات راه آن است که نخست به تشنگان دهند پس خود خورند، سَاقِیَ القَوْمِ اخِرُهُم شرباً. چون ذات آن مهتر را به آلا و نعما مشرّف و مکرّم گردانیدند و خلافتِ خطّۀ زمین به وی تسلیم کردند و در افلاک کوسِ سلطنتِ او فرو کوفتند همۀ ملایکۀ ملکوت به سجودِ وی شدند و وی هنوز سجودی نا آورده.

بیت
تا برمه چارده نهادی کُلهَت
بینم کله ملوک بر خاک رهت

p.237

چندین هزار سال مسبّحان و مهلّلان آسمان بر درگاه عزّت به قدم طاعت بر وفق استطاعت بیستادند راست، چون کله گوشۀ صفوتِ دولتِ آدم پدید آمد را در آن کلاه گوشه گم کردند وَاِذْ قُلْنَا لِلمَلاَئکةِ اسْجُدُ والآدَمَ. وَ آن یکی را که تخلّف کرد و اگر چه به قراب زمین طاعت داشت مهجور اَبَد گشت. بر قضیّۀ جودِ و کرم آن مهتر را در بهشت فرستادند و بر متّکای عزّت نشاندند و جملۀ بهشت در فرمانِ وی کردند، او در نگریست، یک ذرّه اندوه و حقیقت محبّت ندید، گفت: الْقَمِیصُ والخَبِیصُ لاَ یَجْتَمِعَانِ.

شرطِ فقر تجرّد و تفرّد است و میوه که در سایه رسد مزه ندهد 70، شرطِ راه ما آن است که نگونساری بالین 71 بود و خاکساری بستر. گفتند: یا آدم چون حال چنین است بدان سرخاکدان باز باید شد که به اوّل قدم بودی، گفت: عذری باید ما را در این نکورویان. گفتند: عذر تو باز خواهیم، قرآن بدین عبارت آمد که وَعَصَی آدَمُ. چون از بهشت بیرون آمد نشانی سیاه دید بر روی خود، گفت: خداوندا این چیست؟ گفتند: یا آدم این چه تو اختیار کردی با سپیدرویی نبود که الفَقْرُ سَوَادُ الوَجْهِ فِی الدّارَین، امّا هرچه در دوکون است همه برای تو است، امّا تو پای برهنه 72 خوبتری.

شخصی بیافرید و هرچه در آسمان و زمین چیزی بود، همه را کمندِ تسخیر در گردن افکند، و در دستِ وی نهاد. /75b/ آفتاب مشعله دار او، صبّاغ و طبّاخِ او، کوهها خزانه دارانِ او، آسمان سقفِ او، زمین بساطِ او، ملایکه عزیز را با درجات و منازل عَلیّه و مقامات و کرامات سَنیّه مسخّرِ او گردانیدند. یکی ابر می راند، و یکی 73 باران می آرد، سدیگر روزی می رساند، چهارم 74 اعمال می نویسد، پنجم استغفار می آرد. عَجَبا کارا، یکی گناه می کند و گردی بر صفحات حال او می نشیند، شریعت توقیعی می دهد به جان حیوانات که این مرد زلّتی آورد و معصیتی از وی موجود گشت، می خواهد که لوث آن زلّت بشوید او را منشوری نبشتیم به جانهای شما، تا جان خویش فدای او کنید. همه چیزها برای او آفرید امّا او را به هیچیز باز نگذاشت، نامیش بداد و بدان نام باز نگذاشت، بر تختش نشاند و مسجودِ ملایکه گردانید و به آن باز نگذاشت، به دنیا آورد و دنیا بقَضّها و قَضِیضِهَا ملک او گردانید و به دنیاش باز نگذاشت. اوّل در کسوتِ عدم بود به عدمش نگذاشت، پس کسوتِ وجودش پوشید و بدان باز نگذاشت، صفتش داد و بدان صفت رها نکرد، بیافریدش و جمالی بداد، و آن جمال بر جهانیان جلوه کرد، صدهزار طالب در طلب آمدند، غیرت عزّت در آمد و به کسش

p.238
باز نگذاشت، چون نخواهی فروخت به دلاّلش چرا می دهی؟ کلّ کون از جمالِ او نصیب گرفتند و او خود اذیالِ احوال خود را از آن نصیب پاک داشت.

پیش از وجودِ آدم، ملایکه جمالِ سلطانِ امر ندیده بودند، تا بساطِ وجود آدم نگستردند از غیب هیچ فرمان نیامده بود، چون پرگارِ ایجاد بر طینت آدم کشید، جمال سلطانِ امر آشکارا گشت. آری آدم خلیفه بود و امانت دارِ خلعت، چون مهتر را خلعت پوشند حواشی را نیز نصیب دهند. با فریشتگان گفتند: اُسْجُدُوا لآدَمَ. آنان که اهلِ خلعت بودند در این امر بنازیدند، و نه هر کسی در نواختِ سلطان برجای بماند، بسیار کس بود که از نواخت در غلط اوفتد.

آن پاکان دانسته بودند که یکی را از میان ایشان حالی پدید خواهد آمد، جبرئیل به نزدیکِ عزازیل – اینکه امروز ابلیس است – می آمد و می گفت: اگر چنین حالی پدید آید دست بر سرِ من دارند و او می گفت: این کار بر من نویس و میکائیل همین می گفت، و جملۀ سادات فریشتگان همین درمی خواستند و او هر کسی را ضمان می کرد که دل فارغ دارید، و در دل کرده که مدارِ این کار که در غیب است او خواهد بود. چون سلطانِ امر در میدان عزّت تاخت، این صمصام مشیّت بی علّت کشیده که اُسْجُدُوا لآدَمَ، آن لعین خود را به خواجگی به ایشان فروخته بود عنانِ خواجگی باز نتوانست کشید، خود را چون درختی در پیشِ صَرْصَرِ قهرِ امر بداشت، صَرْصَر امرش از بیخ بکَنْد، کاَنَّهُم اَعْجَازُ نَخْلٍ خَاوِیةٍ؛ مَثَلُ الکَافِرِ کمَثَلِ الاَرزةِ حتَّی یَکُون انجِعَافُها مَرّةً.

باز آدم چون آن گیاهک بود /76a/ در پیشِ نسیمِ امر، به حکمِ تسلیم پیش آمده و آن مُدبرِ دیگر را که فرعون بی عون بود همین اوفتاد، خود را به خواجگی به قوم فروخته بود، چون انفلاق بحر پدید آمد، آن مُدبر بدانست که این دریا برای او گشاده شده است، می خواست که عنان باز کشد به حکمِ حبّ حیات امّا عشق خواجگی دستوری نداد 75.

ای درویش! اگر ابلیس را که دشمن بود از دارِ قهر در آویختند عجب نیست، عجب این است که آدمِ سوخته سیصد سال می گریست که کس وی را نگفت: ترا چه بوده است؟ و از داود نشنیدی که بعد از سجود خطاب می آمد: اَجَایعٌ اَنتَ فَنُطْعِمَکَ اَوْ عَطشانٌ فَنُسْقیکَ. ای داود! گرسنه ای یا تشنه ای؟ و دل و جگرِ او در زیر رَحَای مشیّت بی علّت آس می گشت، نَفَسی بر آورد از دلِ سوخته، که آن همه گیاهها 76 بسوخت. بعد از سیصد سال جبرئیل می آمد

p.239
و آب می آورد، گفت: یا آدم طهارتی بکن، گفت: کجا شُویم؟ گفت: نخست روی شُوی که آبِ رویت به زلّت رفته است تا به طهارت باز آید. چون طهارت بیاورد در پناه حشمت طهارت توبتش بپذیرفتند 77. اِنَّ الله یُحبُّ التَوّابِینَ ویُحِبُّ المُتَطهّرینَ.

عجب کاری است، آدم را گفت: گردِ گندم مگرد، هر کجا که تختِ او می نهادند، گندم چون عروسان خود را بر دیدۀ او جلوه می کرد، در این سرّی است. آری خلقان حشمتِ وی بدان می دانند که تختی و کلاهی و تاجی و کمری دارد و آن غلط است. ای آدم هان و هان تا گردِ این درخت نگردی، و حکم رفته که دست حکم را بود، راست که آدم آن لقمه در دهان نهاد تا حشمتِ زیورها از او فروریخت، آدم بماند جَریده با تاج اصطفای اِنَّ الله اصْطَفَی آدَمَ، و باحلۀ ثُمَّ اجْتَبَاهُ ربُّهُ تا خلایق را معلوم گردد که حشمت اصلی را با این علایق حاجت نیست 78.

p.239 - 240
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . مج آ: مصراح « در کوی تو... زد» را ندارد
  • ۲ . مج، آ: مرایید
  • ۳ . مر، کب: ابیات «بندۀ بیگانه... شد بلال» را ندارد
  • ۴ . آ: خلقیّت
  • ۵ . آ: «در جوار عزّت مأوی داد» ندارد
  • ۶ . مر: بی باکان
  • ۷ . آ: تنگ بر تنگ
  • ۸ . مج: اسب بر میدان نکند...
  • ۹ . آ: آن مردی بزرگ
  • ۱۰ .آ: به خدایی است
  • ۱۱ . آ: این چندین
  • ۱۲ . آ: در پیکر ما زن...، مج: … نه گنه... نه گناهکار
  • ۱۳ . آ: به نقطه مان
  • ۱۴ . مر: تمیز اما مرد محقّق
  • ۱۵ . آ: در حاشیه دارد: یئست من الانصاف بینی و بینه و من لی بالا نصاف والخصم یحکم
  • ۱۶ . مر: تقضننی
  • ۱۷ . مر: بهم بر آمد
  • ۱۸ . آ: ای سرو سپاه
  • ۱۹ . آ: «من قتلته فانادیته» ندارد
  • ۲۰ . آ: هر گونه
  • ۲۱ . آ: آفریده اند
  • ۲۲ . آ: به صفتی ید اکرام، و دل حاشیه دارد: به اضافت به ید اکرام، مر: به صفت به ید اکرام
  • ۲۳ . مر: اشعار ترفّع... اشعار تواضع
  • ۲۴ . مر: نخستین فضل که از
  • ۲۵ . آ: و بیت
  • ۲۶ . آ: «و اگر لقمه های … هست » ندارد
  • ۲۷ . آ: «و اگر ابلیس لعین... هست» ندارد
  • ۲۸ . آ. «حقا که آموزد» ندارد
  • ۲۹ . آ: سری پر خمار پر اسرار و عشق
  • ۳۰ . آ: بباخت
  • ۳۱ . مج، آ: بیت «چون مست... بر تست» ندارد
  • ۳۲ . آ: غریم بد
  • ۳۳ . آ: در حاشیه دارد: شرط راه عبودیّت و نظر غیور
  • ۳۴ . مج، آ: دانم که...
  • ۳۵ . مج، آ: خون چکانید
  • ۳۶ . آ: نه به سوز کس نگرست و نه به سخن کس التفات کرد
  • ۳۷ . مر: نخواهد
  • ۳۸ . مج: لا یحمل اقذاره
  • ۳۹ . مج: و فی جیده تقصار الآفة لا احد
  • ۴۰ . آ، مج: یدفعونه
  • ۴۱ . آ: ذرّات نهاد
  • ۴۲ . آ: « و هزار... بسته» ندارد
  • ۴۳ . آ: فرا کردندی
  • ۴۴ . مج، آ: سلطانان
  • ۴۵ . مج، آ: یستصغرون
  • ۴۶ . آ: و معنی
  • ۴۷ . مج: + یا کثیر النّوح فی الدَّمن لا علیها بل علی السّکن سنه العشاق واحدة فاذا احببت فاستکن
  • ۴۸ . مج: آن گبران، آ: آن جهودان + و ترسایان و گبران
  • ۴۹ .آ: بدان که + هنوز
  • ۵۰ . مج: من التواضع نصیب هر که ذره ای خود را قدر و قیمت بیند
  • ۵۱ . آ: از چشم خلق
  • ۵۲ . آ: دستها
  • ۵۳ .مج، آ: دیدارگاه وی
  • ۵۴ . مر: و وی را تربیت رسوخ نبود
  • ۵۵ . آ: نمودند
  • ۵۶ . آ: دردا
  • ۵۷ . آ: چتر فرق سلطنت
  • ۵۸ . آ: ببینند
  • ۵۹ . آ: کردیم
  • ۶۰ . آ: این بیچارگان متحّیر بیباک
  • ۶۱ . آ: زر کند
  • ۶۲ . آ: ای اول
  • ۶۳ . آ: دردا دم
  • ۶۴ . مر: و باد لطایف
  • ۶۵ . آ: حسرت فرقت
  • ۶۶ . آ: همین + را
  • ۶۷ . آ:دیدۀ تیزبین داشت، دل حاشیۀ همان نسخه آمده: دیدۀ تیز بین بر گماشت
  • ۶۸ . آ: بیفکند
  • ۶۹ . آ: تشنگان بودند
  • ۷۰ . آ: ندهند
  • ۷۱ . آ: بالش
  • ۷۲ . مر: باری برهنه
  • ۷۳ . آ: و دیگری
  • ۷۴ . آ: چهارمی
  • ۷۵ . آ: دست نداد
  • ۷۶ . تو: گیاها
  • ۷۷ . آ: بپذیرفت
  • ۷۸ . مج: + وصلّی الله علی محمد و آله اجمعین.

p.241
۲۷ – الّلطیف

لطیف به معنی عالِم بوَد و به معنی محسن بوَد. قال الله تعالی: اللهُ لَطیفٌ بِعِبَادِهِ. و چه احسان باشد 1 ورای آنکه تو در کتمِ عدم، و او سازندۀ کارِ تو به فضل و کرم؛ تو در کتم عدم، و او ترا برگزیده از کلّ عالم 2؛ تو در کتمِ عدم، و او بی شفاعتی سابق 3 و بی منفعتی لا حق و بی حصول رنجی در حال، و بی وجوب حقی در سالف 4 کار تو می ساخت، و شستِ سرّ یُحبُّهُم در بحرِ یحبُّونه 5 می انداخت.

بیت
تو خود نبُدی که من ترا بودَستم
از دست فراق مَنْت بر بوَد ستم
گر تو نکنی هر آنچه فرمودَستم
من خود بکنم هر آنچه بنمودَستم

با عابدان گفت که من لطیفم، به معنی علیم، تا از خفایای شرک و از دقایقِ ریا تحرّز کنند و با عاصیان گفت: من لطیفم، به معنی احسان کننده، تا نومید نگردند.

یحیی بن معاذ الرّازی گفت رحمه الله: تَلَطّفْتَ لاَولیائک فَعَرَفُوکَ وَلَوْ تَلُطّفْتَ لاَعْدائک مَا جحدوُکَ. عبهرِ لطف و نسرینِ انس و ریحانِ فضل خود در روضۀ دلهای دوستان خود برویانیدی تا به آن لطایف /76b/ به سرّ معارف وادای وظایف رسیدند. اگر با اعدای راه همین کردی و همین را احسان بنمودی 6 دار اسلام و دار کفر یکسان بودی.

p.242

بیت
قومی به فلک رسند و قومی به مغاک 7
فریاد ز‌تهدیدِ تو با مشتی خاک

سَحَرۀ فرعون در عین کفر و جنابت بودند، وچنین گویند که سحر جای گیر نیفتد تا مرد جنب نگردد، ولیکن چون بادِ دولت از مهبِ لطف و کرامت بجَست، نه سحر گذاشت و نه ساحری، و نه کفر گذاشت و نه کافری. بامداد در جنابتِ کفر و انکار، و شبانگاه بر جنیبتِ ایمان و استغفار.

شیخ ابو‌سعید گفت – قدَّس الله رُوحَه: هر که بار ازُبستانِ 8 عنایت بر‌گیرد به میدان ولایت فرو نهد، و هر که از پُستانِ رعایت شیر مَزَد، در کنف حمایت پرورده شود 9.

استاد بو‌علی گفت: هر که را چاشت آشنایی دادند، امید دارم که شام آمرزش به وی رسانند. اَلْعِنَایَاتُ تَهْدِمُ الْجنَایَاتِ. در جمله و تفصیل هر که بستۀ کمندِ سعادت گشت از عُشّ مذلّتش بر‌دارند و بر عرشِ عزّش نشانند. شمّه ای از این نسیمِ سعادت بود که نصیبِ خاک آدم آمد، ذلّ به عزّ بَدَل گشت و بُعد به قُرب، و هجر به وصل، و ادبار به اقبال.

خاکی که معدنِ ظلمت بود منبعِ زلالِ لطایفِ لسرار و مطالعِ شموس و اقمارِ انوار گشت، لَمْ یَکُنْ شَیئاً مَذکُوراً به این درجه رسید که وَسَقَاهُمْ ربُّهُم شَرَاباً طَهُوراً. گذری کرد بر کلبۀ آزربت تراش، فرعِ وی را لباسِ خلّت و حلّۀ دولت پوشانید و بر طارم طربِ وَاتّخَذَ ‌الله اِبْراهِیمَ خَلیلاً بنشاند و در ضیافت اضافت خلیل الله آورد و فرزندِ عزیز خود را به دندان مُزدِ دعوت خلّت قربان کرد. طوفی کرد بر درِ حجرۀ عمران اسرائیلی، سینۀ پُسرش را شاهراهِ صدهزار و بیست و اند هزار کلمه بی واسطه گردانید، بر فرقِ طورش بر بساطِ نورش بنشاند، و طرازِ اعزارِ واصْطَنَغُتکَ لِنَفْسِی برکُمّ کمالِ جمالِ او کشید. گذری کرد بر آن یتیمۀ زکریّا، صدهزار حقایقِ معانی در باطنِ وی نهان کرد، رَهِم وی را صدفِ دُرّ کَلِمَةُ الله گردانید، رَحِم همه زنانِ عالم محلّ شهوت آمد، باز رَحِمِ او محّلِ کلمه آمد. گذری کرد بر زمینِ تِهامه و حجاز، رقم اصطفا و اختصاص بر قبیلۀ کنانه کشید، پس کَنَانه را به غربال تنگ چشمه عزّ فرو بیخت 10، قریش بر سر آمد، طرازِ راز بر وجودِ قریش کشید، پس قریش را فرو بیخت بنو هَاشم بر سر آمد، عوالی معالی ورایاتِ عنایاتِ معانی در ساحاتِ جلالِ ایشان بزد، پس بنو‌هاشم را فرو بیخت، خاتم انبیا و سیّد‌اصفیا و عالم سیادت و سعادت و علا بر سر آمد، نامِ او محمّد و احمد و عاقب و حاشِر و مَاحِی.

p.243

شعر
وَشُقَّ لَهُ مِنْ اِسْمهِ کَیْ یُجِلَّهُ
فَذوُا العَرْشِ مَحْمُودٌ وَهَذَا محمّدٌ
آنگاه صدهزار و بیست و اند هزار نقطۀ نبوّت را در بارگاهِ جلالِ عهدِ او لباسِ فصاحت پوشیدند و گفتند: یا محمّد /77a/

شعر
الدَّعرُ لفظٌ واَنْتَ معناهُ
والاَمْرُ بحرٌ وَاَنْتَ اقصاهُ

مهتر را علیه السّلام از آنچه در غیب به اسم او مُعَدّ بود خبری نبود، به مزدوری خدیجه تن در داده بود و به بازارگانی 11 شام قانع شده؛ همی ناگاه آتشنی از مِقدحۀ لطفِ غیب بجَست سینۀ سوخته یافته، در آن سینه گرفت. 12

شعر
اَتَانِی هَوَاهَا قَبْلَ اَنْ اَعْرِفَ الهَوَی
فَصَادَفَ قَلْباً فَارِغاً فَتَمَکّنا

عالمی بودند هوس 13، فرزندان را محمّد نام می نهادند، امّا با همنامی همسانی بر‌نیاید. شیخ الاسلام پدرم 14– قدَّس الله رُوحَه – گفتی: بسیار بُو‌سَعْدان و بُو‌لفتوحان اند و هیچ جای فتوحی و سعادتی و سعادتی نه. عالمی بود در طلب و جست و جوی خود، این صبح مبارک از خاندان عبد‌ المطّلب سر برزد، ندا دردادند که ظَهَرَ الزّورُ وَعُرِفَ محمّد بِالحُضُور. قیصررا گردِ ذلّ بر چهاره نشست، کسری را سلبِ مُلک مسلوب گشت، آتش گبرکان که افروختۀ چندین هزار ساله بود از شعاع اخمص قدَم او فرو مُرد. جَاء ‌الحقُّ وَزهَقَ البَاطِل 15. آسمان و زمین دیگرگون گشت، پیش از آنکه علَم رسالت و رایتِ نبوّت بر درگاه محمد رسول الله بزدند دیوان در این عالم بلند رفتندی و استراق سمع کردندی و اسرارِ غیب بشنیدندی. راست که بالش سعادت رسالت او در صدر سیادت بنهادند 16 رصدها در آسمانها برمِرْصَادها نهادند تا شیاطین را به رجم مدحور گردانند و از اطلاع بر اسرار تَبْشِیر و اِنْذار دور کنند تا مصون و محروس بماند 17. زمینی گستریده و آسمانی بر کشیده و شُهُب ثواقب در وی ترکیب کرده، حکمت در این شهب چیست؟ آنکه [چون] پاسبانان و حارسان اسرار با بَرِیدانِ امین به پروانۀ لَمْ یَزَلی به آن سمع مبارک رسانند از دیدۀ اغیار و زحمتِ شیاطین محفوظ باشد اِنَّا نَحْنُ نَزَّلنا الذکرَ و اِنّا لَهُ لحَافِظُون و راز که از حضرت ازلی رود به بارگاه محمّدی رسانند. عادت است 18 که چون پادشاهی در زیرِ سقفی بوَد حارسی بر بالای سقف

p.244
باشد، محمّد رسول الله پادشاه است و نجوم حُرّاسِ اسرارِ رسالتِ او. وَاِنَّا لَمَسْنَا السماء فَوَجَدْنَاهَا مُلِئتْ حَرَساً شَدِیداً وَشُهُباً.

ای جوامرد! سلطان که حملی به شهری فرستد و در آن حمل تعبیه ای عزیز و ودیعتی بزرگ بود اگرچه به دستِ خواص فرستد کم از بدرقه ای نبود. از عهد آدم تا منقرض عالم آن اسرار از آسمان به زمین نیامد که در عهدِ نبوّت احمدِ عربی – علیه الصّلاة و السّلام آمد وَکُلّا نَقُصُّ عَلَیْکَ مِنْ اَنْبَاء الرُّسُل، الآیتة. جواهر عزیز بود که لز بحار اسرار الۤهیّت در حجر عهد نبوّت محمّدی می ریختند، هرچند حامل الوَحْی روُح الامین بود، لیکن راه ناایمن بود و راهزنان 19 و قاطعانِ طریق راه نگه می داشتند، شحنگی در شرط بود. پیش از وجود آدم به چندین هزار سال این قبّۀ معلّق و این زورقِ ازرق را بنگاشتند و به قدرتِ بر کمال بِغَیْرِ عمَدٍ بداشتند 20 و هزار هزار جواهر زواهر بر ظواهر او بستند و قنادیل و مصابیح و شموع بر‌افروختند.

ای درویش! زینت نیکوست، لیکن با هر زینتی /77b/ حکمتی است، خلاصۀ حکمت چیست؟ آنکه پاسبانِ اسرارِ محمدی باشند. او مردی بود از زیرِ دامنِ عبد ‌الله بن عبد ‌المطّلب بیرون آمده و در ارحام و اصلاب بشر رفته، لیکن از غیب کلمه ای درآمد و احوال و اقوالش را مبدّل کرد وَاِنّکَ لَعَلی خُلقٍ عَظِیمٍ، وَمَا یَنْطِقُ عَنْ الْهَوَی، اِنْ هُوَ اِلاّ وَحْیٌ یُوحَی. به وحی خُلق بشریّت بر‌داشتند و خُلق قرآن بنهادند، و نطق بشریّت بستدند و نطقی از وحی بدادند؛ و این ندا در عالم دادند که ثُمَّ اَنْشَأناهُ خَلْقاً آخَرَ. آن خداوند که تواند که از نطفه عَلَقه کند و از عَلَقه مُضْغَه کند، تواند خلق را از صفت کدورت به صفنِ عینِ صفوت رساند. لاجرم گوینده به شرع آمد، رونده به حق آمد. متحرّک به امر آمد و ساکن به حکم آمد. شب معراج هشت بهشت بر وی عرضه کردند طُرَف و غُرَف به وی نمودند، ذرّه ای التفات نکرد و این طرازِ وفا بر کسوتِ صفای او کشیدند که مَا زَاغَ البَصَرُ وَمَا طَغَی. چون قدم در بساطِ راز نماز نهاد، گفت: وَجُعِلَتْ قُرَّةُ عَیْنِی فِی الصَّلاة. روشنایی چشم را در نماز است زیرا که مقامِ راز است. اَلْمُصَلّی یُنَاجِی ربهُ لَوْ عَلِمَ الْمُصَلّی مَنْ یُنَاجِی مَا الْتَفت الصَّلاةُ مِعْراجُ القُلُوَبِ.

ای درویش! چون خواهی که او با تو سخن گوید قرآن برخوان، و چون خواهی که تو با او سخن گویی به حَرَم نماز درآی 21، و بحقیقت می دان که پنج نماز یادگاری است که مهتر صلواة الله علیه ترا آورده است از عالمِ طهارت قاب قوسین.

p.245

ای درویش 22 قَدّ قدر تو بس کوتاه است به معراج بر نرسی و آن حشمت نداری که بُراق به خانۀ تو آرند، همی کسوتی از شرف طهارت در پوش و به آسمانِ مجدِ مسجد بر خرام، و به میان مؤمنانِ مَلک صفت دَرْ رَو. اوّل به صفت بندگان درآی بر قدم نیاز ایستاده، به آخر به صفتِ دوستان بیرون رو نشسته بر بساطِ راز. ربُّ العزّة – جلّ جلاله – به لطفِ خود در نماز جمله اَرْکانِ شرایع جمع کرد. در نماز معنی روزه است و زیادت، که روزه امساک است با نیّت، و در نماز همین امساک هست با نیّت و زیادت، که آنجا روا باشد که بخسبی و برَوی و عملهای دیگر بیاری، و در نماز روانیست. و در نماز معنی زکات است، آنجا پنج درم به درویش دهی بیاساید، اینجا به آخر نماز گویی: اللهمَّ اغْفِر للمؤمنین وَالمؤمنات، همه بیاسایند. و در نماز معنی حجّ است که در حجّ احرام است و احلال، و در نماز تحریم است و تحلیل. و در نماز معنی جهاد است که چون وضو ساختی آن بر مثالِ زره پوشیدن است و آن امام بر مثال مبارز است و قوم بر مثال لشحر او در پیشِ صفّ در محراب، که موضع حرب است ایستاده، و قوم از پسِ او صفّ برکشیده و بر نصرت و متابعت او قدم راسخ گردانیده. آنجا چون در جهاد مظفّر و منصور گردند، مال و غنیمت 23 قسمت کنند، و اینجا چون امام سلام دهد فضل ذو‌الجلال قسمت کنند. پس چنانستی که هر مؤمنی که نماز کرد به حجّ رفت و اگر چه استطاعت ندارد، و زکات داد و اگرچه مال ندارد، و روزه داشت و اگرچه قدرت ندارد. زنهار تا ناپاک وار قدَم /78a/ در حضرت نماز ننهی که صدهزار و بیست و اند هزار گوهرِ عصمت و ذات حرمت و معدنِ حشمت و حکمت در طلب و اُمنیّتِ این خلعت سر در نقاب خاک کشیدند که هیچ کس را عِقدی بدین نفیسی نبوده است که امّت احمد را علیه السّلام. بلی همه را نماز بوده است لیکن بعضی را قیام بوده است و قعود نه، و بعضی را سجود بوده است و قیام نه، و بعضی را فعل بوده است و قرائت نه. چون نوبت دولت منبع صفوت که فارسِ عسکرِ انبیا و نُور حَدقۀ اولیا و نَور حدیقۀ اصفیا بود در رسید، آن مردی که تَسْتَفِیدُ الشّمسُ مِنْ ضِیائهِ وَالبَدْرُ مِنْ بَهائهِ، آن مقدّمی که اِنفَتَقَتْ بِقُدُومِ قَدَمهِ اَکْمَام الاَمَل عَنِ الزَّهَرِ وَقُرْبَ ادراکُ وَقْتِ الثَّمَر، ربُّ العزّة از فعل عِقدی ساخت و از قول دُرّی، و به دست کرم و جُود برجید امّتِ محمّد بست، آن مهتر که به ورودِ او تَبَسَّمَ الصُّبْح فِی وَجْهِ الظَّلاَمِ العَابِسِ وَتَجَلّی کما انْجَرَدَ 23 السَّیفُ الصَّقیلُ مِنَ الغِمدِ. در هیچ مقام ترا فراموش نکرد اگر در مکّه بود و اگر در مدینه، و اگر در مسجد بود و اگر در حُجره. و همچنین بر ذروۀ

p.246
عرش و مَسندِ قاب قوسین با شَمامۀ ذکر تو بود و از هر مایده ای ترا مادّه ای آورد و از هر مقامی پیامی و از هر منزلی نُزْلی.

آری مهتر کریم آن بود که چاکران را فراموش نکند. در غار می گفت: اِنَّ الله مَعَنا، در صدر قاب قوسین می گفت: سلامٌ عَلَیْنَا. فردا لوای حمد در دست گرفته و بر شرفِ مقام محمود بساط دولت گستریده و می گوید: اُمّتی اُمتّی. در دنیا شادروانِ شریعت را بسط کرده و در عقبی لوای حمد نصب کرده. باش تا فردا کمال حشمت او بینی که آدم دنیا را بر فتراکِ آدم آخرت بندد 25. آدم آخرت مصطفی است که اوّل کسی که از شکم زمین سو برآرد، او باشد در بَدْوِ کار از این موجودات 26 که مرئی و معلوم است نام و نشان نبود. کَانَ الله وَلَمْ یَکُنْ مَعَهُ شَیء. آسمانی و زمینی بیافریدند و از آن یکی بساط ساختند و از این دیگر سقف. وَجَعَلْنَا السَّماء سَقْفَاً مَحْفُوظاً؛ وَجَعَل لَکُم الارْض بِساطاً. آفتابی و ماهی در وجود آوردند، یکی را مطبخ سالارِ تو ساختند و دیگری را صَبّاغِ تو گردانیدند، و آنگه سمط درّ به دستِ قدرت بر گردنِ فلک بستند و این شادروان ممهّد را به مثقله های کوهها مسمار زدند. اوّل کار نه روز بود و نه شب، و نه نورونه ظلمت؛ روزی و شبی بیافریدند، یکی را میدانِ معیشت ساختند و یکی را مجلس خلوت. و هزار هزار شمع موانست برافروختند، آنگه چون این قصر تمام گشت به خودی خود ندا کرد 27 که یا آدم خاکی از خوابِ عدم برخیز، که قدم دولت صدهزار و بیست و اند هزار نبی در انتظار قدم دولتِ تواند. لباسی از افلاس درپوش، عمامه ای از عشق بر سر نه، کمری از درد برمیان بند و ما خود به فضل و احسان خود عزّت 28 را به استقبالِ نیاز تو فرستیم و این کوس بزرگواری تو در خلفقَیْن فرو کوبیم که اِنّی جَاعِلٌ فِی الاَرْضِ خَلیفَةً و از سُفت مقرّبان /78b/ حضرتِ خود پایۀ تحت تو سازیم، و عرش مجید را بر مثال چتر بر سر تو داریم، و خُلدِ برین مأوی و مسکنِ تو گردانیم، و جنّات 29 عَدْن متنزَّه و تماشاگاهِ تو سازیم. گاه این خلعت پوشانیم که اِنَّ الله اصْطَفَی آدَمَ، و گاه این طراز بر آستینِ دولتِ تو کشیم که ثُم اجْتَبَاهُ ربُّه. آدم چون این همه منزلت بدید، خواست که بر خویشتن خطبه کند و ولایت به دست فرو گیرد، ندایی شنید از عالمِ عزّت که یا آدم گوش به خویشتن دار که غیوری در راهِ تو است اَنَا غَیُورٌ، و این تیغِ غیرت و صمصام عزّت کشیده که آدَمُ وَمنْ دونه تَحْتَ لِوائی. ای آدم هر چند بصورت برما مقدّمی، لیکن بحقیقت طفل دولت مایی.

ای جوانمرد! چه عجب که چون او در مدینه نشسته باشد کسری و قیصر در مللکِ خود

p.247
قرار نگیرد، عجب این است که چندین هزار سال می بباید که تا او را در حیّزِ وجود آرند و بُردابردِ بزرگی او در عالم افتاده که وَکَانُوا مِنْ قَبْلُ یَسْتَفْتِحُوَن عَلَی الَّذِین کَفَرُوا فَلَمّا جَاءهُم مَا عَرَفُوا کفرُوا بهِ؛ نُصِرْتُ بالرُّعبِ مَسِیرةَ شَهرٍ. چه جای یک ماهه است اینجا بُردابُردِ هفت هزار ساله است، آسمان و زمین و عرش و کرسی آیین حشمتِ او بود، سلطانی را از بارگاه عدم بربارْ گیرِ لطف قِدم در صحبت جود در شهر وجود خواهیم فرستاد، کم از آن نبود که آیین حشمت او در شهر قدرت ببندیم. به هر ذرّه ای که از عدم به وجود آوردند داغی از چاکری محمّد برنهادند. یُریدونَ لِیُطْفئوا نُورَ‌اللهِ بِاَفْواهِهِم. همه عالم جمع گشتند و به مُعاداتِ او بیرون آمدند و گفتند: باید که او نباشد و این دین آشکارا نگردد، ربُّ العزّة می گفت: لِیُظْهِرَهُ عَلَی الدّینِ کّلِهِ؛ انّی عَبدُ ‌الله، فِی اُمّ الکِتابِ وَخَاتمَ النَّبیینِ؛ وَاِنَّ آدَمَ لَمُنْجَدِلٌ فِی طِینَتِهِ. آدم هنوز سر از طینه بر نیاورده بود که نامِ ما در امّ کتاب به خاتمی انبیا نبشته بود 30.

بیت
منشوِر کمال حُسنِ تو بنوشتند
خوبانِ جهان به پیشِ رویت زشتند

شعر
جَرَی مَعَکَ الجَارُونَ حتَّی اِذَا انْتَهُوا
اِلَی الغَایَةِ القُصوی جَرّیتَ وَقَامُوا

اگر علقل و هشیار تأمّل و تدبّر کند و در سینۀ خود حقایق و دقایق لطفِ الهی تصوّر کند معلومش گردد که مقصود از ایجادِ موجودات و تکوینِ مکوّنات که از مکامِن غیبی به صحرای ظهور آمدند و از پردۀ عدم قَدَم در عالم وجود نهادند تمهیدِ معادِ دولتِ محمّدی و تأسیس شریعتِ احمدی بود. آفتاب که مَلِک فلک و رئیس الکواکب است در وقتِ بامداد که اَعلام نور بر خافقَیْن بزند و در روی ظلام عابس تبسّم کند و ردای قیرگون از کتف سپهر در‌رباید، و خَیْلِ لیل بر هم زند به وقتِ زوال که بدین قبّۀ بنفسجی 31 و مرغزار فیروزجی درگردد 32، به وقت نمازِ دیگر که از فرق فراق زردروی گردد و به وقتِ شام که اطناب خیام نور بر‌کَنَد، و به وقت نماز خفتن که ذیل روشنایی بکلّی در‌کشد این همه حطّ و تِرحال و تغیّر از حال به حال برای آن است که تا لشکر احمدی و سپاه محمّدی وقت مناجات با حق بدانند. و این ماه شب اوّل چون قُلامۀ ظُفْری /79a/ یا شَعیرۀ کاری یا نعلی زرّین از سوی مغرب پیدا شود و شب چهاردهم که بَدْر گردد و صاحب صدر شود، و به آخر که به آفت مُحاقی مبتلا گردد، برای آن است تا امّتِ محمّد آجال خود بدان مقدّر کنند. یسألوُنکَ عَنِ

p.248
الاَهلَّةِ قُلْ هِیَ مَوَاقِیتُ لِلنَّاسِ وَالحجّ. و این نجوم که بر رقعۀ کبود در پیشِ تخت ماه شاه شکل سماطین برکشیده اند برای آن اند تا حراستِ اسرارِ حضرتِ احمد 33 کنند، و اگر یکی از ایشان در مَهْمَهِی قَفْر گُم گردد دلیل او باشد. میکائیل اجرا دهندۀ لشکر اوست، جبرئیل اسفهسالار صَفْدرِ اوست، ابراهیم که اساس بیت الحرام بر‌آورده به بریق برق حشمتِ او بر‌آورد 34، موسی به طور سینا قصّۀ شوقِ او گفت و به آخر با غصّۀ فراقِ او خفت. عیسی که مرده زنده گردانید آن روانی دمِ دهانِ او از آن بود که در بدرقۀ مبشّری قدومِ قَدَم او بود، از تورات وصفِ شرف و تفضیل او خواند، و در انجیل اعزاز و تبجیل او دید. مصطفی گفت: چون مادرِ ما به ما بار گرفت، چنان دید به خوب که نوری از وی پدید آمد که همه عالم بگرفت.

ای جوامرد! دار‌الملک سلطان در جملۀ ولایتِ او یک شهر بود، لیکن سیاست و حشمت و ردا و هیبتِ 35 او اطرافِ ممالک فرو گرفته باشد. هفت هزار سال که روزگار بقای دنیاست مملکت غلامان ماست، لیکن دار‌الملکِ وجودِ ما پانصد آخرین بود، و نه هر کجا که سلطان نرسد منشورِ او آنجا روان نباشد. پاکا خداوندا که بنده ای آفرید که کلاه گوشۀ دولتِ جلال او در فرقِ فرقَدَینْ ساید و هودجِ عهدِ او 36 قبّۀ قُربتِ قاب قوسین آید و محملِ سیادت و علای او بُختیِ کون نکشد، و این عصابه بر پیشانی مجدِ او بسته 37 که لَعَمْرُکَ، و این طرازِ اعزاز بر آستینِ عهدِ او بود که محمّد رسول الله، و این رایتِ ولایت بر درِ سراپردۀ سّرِ او زده 38 که اِنَّا فَتَحنا لک فَتْحاً مُبیناً. در این همه بزرگی و جلال طرفة العَیْنی او را به خود نظری نبود.

آن روز که فتح مکّه بود و آن دو مرد را پیش او آوردند از هیبت او لرزه بر اندام ایشان افتاد، او گفت صلّی الله علیه: هَوْناً عَلَی اَنْفُسِکما فَاِنَّما اَنَا ابْنُ امْرَأةٍ مِنْ قُرِیشٍ کانَتْ تَأکُل الْقَدِید. ای محمّد این چندین خِلَع کرامت در گردنِ تو افکندیم، هان و هان تا سرافرازی نکنی که این همه فیضِ فضلِ صمدانی ما بود، امّا آنِ تو این بود که اَلَمْ یَجِدْک یَتِیماً فَاوَی؛ مَا کُنْت تَدْرِی مَا الکِتَابُ وَلاَ الاِیْمانُ. گاهش این خطاب می شنوانیدند و گاه می گفتند که لَوْلاَکَ لَمَا خَلَقْتُ الکَوْنَیْن؛ مَا کانَ محمّدٌ اَبَا اَحَدٍ مِنْ رِجَالِکُم وَلکِنْ رَسُولَ الله وَخَاتَمَ النَّبییّن. آن مهتر را شربتهای گوناگون می دادند و لباسهای گوناگون می فرستادند، چون از حجرۀ خاص عبودیّت به بارگاه عام نبّوت بیرون آمدی خلعت انعام لَعَمْرُکَ درجیدِ دولتش افکندندنی، و

p.249
چون از بارگاه عام نبوّت به حجرۀ خاص عبودیّت باز آمدی، پرده از روی کارِ او برداشتندی و او را بدو نمودندی که اَلَمْ یَجِدْک یَتِیماً فَاوَی وَوجَدَکَ ضَالاً فَهَدَی وَوجَدکَ عائلاً فَاَغْنَی.

ای درویش! در اندرون پرده چنان شربتِ زهرآمیغ و تیغِ بی دریغ بباید /79b/ که اِنَّکَ مَیّتٌ تا چون در بارگاه عام شربتِ انعام لَعَمْرُک مالامال بفرستند مرد بدمستی نکند، وَلَو شِئنَا لبَعَثْنا فِی کلِّ قَرْیةٍ نَذیراً. اگر ما بخواهیم در هر کلاته ای 39 چون تویی بفرستیم وَلَو شِئنَا لَنَذْهَبَنَّ بالّذِی اَوْحَیْنَا اِلَیْکَ. اگر ما خواهیم نهالِ وحی را که در باغِ دلت نشانده ایم به دستِ بی نیازی بر‌کَنیم. ای محّمد نبوّتِ تو نبوّتِ پاک، و عهدِ تو عهدِ عزیز، و حشمتِ تو حشمتِ عظیم، و خطبِ تو خطب جسیم، و خطابِ تو خطابِ کریم؛ لیکن ما همان خداوندیم، هرچه خواهیم بکنیم.

ای درویش! از این حدیث در عالم نشان نبود، راست چون نوبت دولت آدم بیامد ابری از لطف برآمد و قطرات محبّت ببارید، سینۀ هر عزیزی را که می آوردند، قطره ای چند بر روضۀ روزگارِ او می بارانیدید، چون نوبت دولت محمّد در رسید قطره از میان بر‌داشتند و بحری بیکران در آن میان نهادند، و انبیا و صدّیقان در دریاهای نبوّت و صدق غوّاصی می کردند، کس به گردِ مرکب سیّد‌المرسلین در نرسید. روز یک مرکبِ او بود و شب یک مرکبِ او، آخر این مرکبان فرو ماندند و خواجۀ خواجگان در گذشت 40.

آری ما همه سوارانِ مملکت را پیشی دادیم و گفتیم: چندان که طاقت و قوّتِ شماست در پیش بتازید 41. نَحْنُ الآخِرُون السّابِقون. ما خود چون مرکب نبوّت گرم کنیم از همه در‌گذریم. سواری چنان که موسی بود در نبوّت کم خاست، لیکن صدق نبوّت موسی چون پای در رکابِ عشق آورد تا به کرانِ میدانِ مهتر پیش نتوانست شد، از آنجا که تیز رَوی مرکب خود دید، گفت این مرکب که ما داریم همه میادین 42 راه چه پای دارد، میدان مهتر در پیش ما بگسترید تا ما مرکب همت در وی بتازیم، ندا آمد: یا مُوسَی خُذْ مَا آتَیْتُکَ وَکُنْ مِنَ الشَّاکِرینَ. این میدان که در پیش تو نهادیم، آن را شاکر باش. گفت: اگر در آن میدان سواری نیاریم کرد، باری دستوری ده تا رکابداری کنیم. اللهمَّ اجْعَلْنِی مِنْ اُمّةِ محمّدٍ. هر کرامتی که در حقِّ رسولی بفرمودند در حقِّ رسول ما از آن شگرفتر بفرمودند و قدمگاهِ وی از آن در گذرانیدند. آدم عزیز عالم بود و در چهار بالش وجودش بنشاندند و در دست مکارم خاتم بود، لیکن آن لعین وی را وسوسه کرد تاش در زّلت افکند، امّا برقِ حشمت رسول ما بر دیو جَست، در کارش

p.250
آورد. مَا مِنْکُم مِنْ اَحَدٍ اِلاّ وَقَدْ وُکّلَ بهِ قرِینُهُ 43 مِنَ الْجِنّ، قِیلَ وَلاَ اَنْتَ یَا رَسولَ الله؟ قَالَ: وَلاَ اَنَا اِلاّ اَنَّ الله اَعَانَنِی عَلَیهِ فَاَسْلَم.

ای درویش! اگر می روا باشد که مَلکی دیوی گردد، روا بوَد که دیوی مریدی صادق گردد. بلی روزگار آدم باکورۀ ثمرات این حدیث بود، امّا او را از درگاهِ قهر درآوردند، سایۀ قهرِ او بر مَلکی افتاد، زندیقی و شیطانی گشت، باز ما را از دروازۀ لطف در‌‌آوردند سایۀ لطفِ ما بر دیوی افتاد، صدیقی گشت. کُنْتُ نَبیّاً وَانّ آدَمَ لَمُنْجَدِلٌ فِی طِینَتِه 44.

نبوّت نهایتِ روش راه آدمیان است و خاک و گل بدایت وجود ایشان است. نهایت روش آدمیان در حقّ ما آن وقت تمام گشته بود که هنوز بدایت در حقّ دیگران تمام نگشته بود، وگر چنان بود که نوح را /80a/ کشتی دادند تا در آبِ طوفان حاملِ وی گشت، غیبِ پاک حاملِ محمّد آمد. در ملکوتِ اعلی نوح را سفینه دادند مصطفی را با امّت سکینه دادند، آن سفینه سبب نجات آمد، این سکینه سببِ علوّ درجات آمد.

اگر نوح گفت: ربّ لاَ تَذَرْ عَلَی الاَرْضِ مِنَ الکَافِرینَ دَیَّاراً، مصطفی – علیه السَّلام – در وقتی که دندانش برشکسته بودند و رخسارۀ مبارکِ وی خون آلود کرده، می گفت 45: اللهمَّ اهْدِ قَوْمیِ فانَّهم لاَ یَعْلَمُوَن. بار خدایا اگر ایشان سنگ 46 بر دندانِ ما می زنند، تو شَکّرِ قبول بر سر ایشان نثار کن؛ و اگر امروز آتشِ نمرود بر ابراهیم بَرْد و سلام گردانیدند تو فردا نگر که آتش دوزخ بر چاکران محمّد بَرْد و سلام گردانند. آتشِ نمرودِ لعین افروخته بود و ابراهیم خلیلِ رحمن بود، عجب نباشد که آتش نمرود به قدم خلیل رحمن بفسرد، عجب آن باشد که آتشی که افروختۀ غضبِ ربّ العزّة بوَد که آتش دنیا هفتاد بار شستۀ آن آتش باشد به قدم چاکری از چاکرانِ محمّد سرد گردد و عبهر و وَرْد گردد. آنجا که مَطمَح بصرِ خلیل بود موقع قدم 47 محمّد ساختند و به آنش هم باز‌نگذاشتند بلکه در گذاشتند تا بدین مقام عزّت رسانیدند که دَنَا فَتَدَلّی فَکَانَ قَابَ قَوْسَیْنِ اَوْ اَدْنَی، وَکَذلِک نُرِی اِبْراهِیمَ مَلَکُوتَ السّمواتِ وَالاْرْضِ. ملکوت آسمان و زمین موضع دیدار ابراهیم بود و محطّ رِحلِ قدمِ همّت محمّد. ابراهیم را دیده در ستاره و ماه و آفتاب نهاده، امّا رسول ما را قدم بر تارکِ ستاره و ماه و آفتاب نهادند. ابراهیم در خُلّت خود نظر آنجا کرد که محمّد به قدم پیمود. دیدۀ ابراهیم در ملکوتِ اعلی نظر می کند و مصطفی را گفتند: وَهو بالاُفقِ الاَعْلی، اَلَمْ تَرَ اِلَی ربِّک. از منتهای نظر ابراهیم مصطفی را علیه السّلام میدانی ساختند تا آنچه ابراهیم به بصر بدید مصطفی به

p.251
قدم بسپرد. کسی که مبتدای قدم او منتهای نظر ابراهیم باشد، پس خود منتهای نظر او کجا باشد؟ ابراهیم گفت: انّی ذاهِبٌ اِلَی ربّی. حق گفت – جلّ جلاله: سُبْحَانَ الّذِی اَسْرَی بِعَبْدِهِ. چون شب معراج مهتر – علیه السلام – به وی رسید ابراهُم پرسید که این کیست؟ گفت: این آن است که بدایتِ راه تو از دیدار میخِ سُمِ ستورِ وی کردیم، که ستاره که بر دیدۀ خلیل جلوه کردند میخ سُم مرکبِ محمّد بود. ابراهیم چون این بشنود مفتخروار گفت: مَرْحَباً بِالوَلَدِ الصّالح وَالنَّبی الصَّالح. نه رسول را به فرزندی خویش می بیاراست، خود را به پدری مصطفی می بیاراست. از ما در خواست که وَاجْعَلْ لِی لِسَانَ صِدْقٍ فی الآخرینَ، و ما در حقِّ مصطفی گفتیم به ابتدا، بی درخواستِ او: وَرفَعْنَا لَکَ ذِکْرَکَ. و اگر آن است که اسماعیل عزیز را فدا فرستادند کبشی، تا وی از کشتن برست، فردا هریک را از اوباشِ امّتِ محمّد فدا فرستند که یُجَاء بالکافِرِ فَیُقَالُ لِلمُؤمِن هَذَا فِدَاؤکَ مِنَ النَّار. پس عجب نبود که اسماعیل را که سلیل خلیل بود به گوسپندی فدا فرستند تا از کشتن برَهَد بی استحقاق کشتن، عجب آن بود که خراباتیی خاک آلوده را از امّتِ محمّد به بنده ای از بندگانِ خود فدا فرستد تا از دوزخ برهد /80b/ با استحقاقِ دوزخ. اگر کارد بر ظاهرِ اسماعیل اثر نکرد زهر در باطنِ محمّد عمل نکرد، و چون کار به آخر رسید و سفرِ آخرت در پیش آمد آن زهر را در کار آوردند تا چنانکه سیّد الانبیاء بود سیّد الشهداء باشد. مصطفی علیه السلام از این سرّ خبر داد: لا َزالَ الکَلَةُ خَیْبَر تُعَاوِدُنِی فَهَذَا اَوَانٌ قَطَعَتْ اَبْرِی. برای ادراک شرف مقام شهادت تو بود.

و اگر یوسف را جمالی بود 48 که عالم در وی متحیّر گشتند تا آنکه زنانِ مصر در مشاهدۀ کمالِ جمالِ او دست ببریدند آن خود عجب نیست. ای محمد اگر چنان است که یوسف روی بنمود تا زنانِ مصر ناقص عقل تنگ حوصله در مشاهدۀ جمال او دست ببریدند تو مسبّحۀ خود بجنبان تا ماهی که جمال همه عالم به وی ماننده کنند به اشارت سَر انگشتِ تو بدو بیارند و بشکافند 49. مصطفی را – علیه السَّلام – پرسیدند که اَنْتَ اَحْسَنُ اَمْ یُوسُف؟ قَالَ هُوَ اصْبَحُ وَاَنَا اَمْلَحُ. اگر آن صباحت سبب بریدن دستها گشت این ملاحت سبب بریدن زنّارها گشت. ای داود تو پایگاهی عظیم داری و درجۀ بلند داری، ترا بر‌کشیدیم و گفتیم: یَا دَاوُد اِنَّا جَعَلْنَاکَ خلیفة فِی الاَرْضِ. تو خلیفۀ مایی، و ای محمّد یکی ما را از پایگاه و منزلت خود خبر ده 50. صحابه گفتند: اَلاَ تَسْتَخْلِفُ عَلَیْنَا گفت: اللهُ خَلِیفَتِی عَلَیْکُم.

p.252

مصراع
سلطانِ جهان منم، تو سلطانِ منی

شعر
قُمْ یَاغُلاَم اَدِرْ مُدَامَک
وَاحثُثْ عَلَی النَّدمانِ جامَک
الله یَعْلَم اِنَّنِی اَهْوَی
اعْتِنَاقکَ وَالْتِزَامَک
تُدْعیَ غُلاَمی ظَاهِراً
واَکونُ فِی سَرّی غُلاَمَک

آخَر
اَلَیْسَ عَجیباً اِنَّ مِثْلی خَاضِعٌ
لِمثْلکَ وَالاَملاکُ نَحْوی خُضَّعُ
وَاِنَّکَ تَعْصِینِی وَتَملِکُ طَاعَتِی
مَلّاکُ هَذَا الدّهْر لِی مِنکَ اَطوعُ
وَلی نَخوَةٌ عِنْدَ المُلوُکِ وَعِزَّةٌ
وَعِنْدَکَ اَخْشیَ فِی الخِطابِ وَاَخْضَعُ
وَلَوْلاَ الهَوی مَا قَادَنِی لکَ قَائدٌ
وَلَکِنّهُ بِالحُرّ مَا شَاء یَصنَعُ

و اگر سلیمان گفت: ربّ هَبْ لِی مُلْکاً، محمّد می گوید: اَحْیِنِی مِسْکِیناً، وَاَمِتنِی مِسْکیناً، وَاحْشُرْنِی فِی زُمْرَةِ المَسَاکِینِ. ما مملکتی چه کنیم که صَخْرجنّی بر جای ما تواند نشست، ما را مملکتی باید که جبرئیل امین گوید: لَوْ جاوَزتُ قَدَماً لَاحْتَرقْتُ. و اگر باد را مسخّر کردند سلیمان را و چنین خبر دادند که غُدُوّهَا شَهْرٌ وَرَواحُها شَهْرٌ. ما را این ولایت دادند که به لحظه ای از مکّه به قاب قوسین رسیدیم. چه عجب باشد که دیوی یا بادی مسخّر پیامبری بوَد، عجب آن است که ژنده پوشی متحیّری مدهوشی راندۀ هر دری، مستحقر هر دیده ای را عنان احکام غیبی در دست وی دهند و مهتر از جلالت حالت وی این خبر باز دهد که رُبَّ اَشْعَثَ اَغْبَرذِی طِمْرَینِ لاَ یُوبَه لَه لَوْ اَقْسَمَ عَلَی الله لاَبَرَّهُ 51. ای سلیمان باد و دیو در فرمان تو، وای ژنده پوش از امّتِ محمّد غیب پاک ما نظارۀ اشارت تو. و اگر موسی را مقام مناجات و به طورِ سینا بردند و چون باز فرستادند بر روی وی نوری نشسته بود که بی نقاب نتوانستی بودن که کس طاقت مشاهدۀ چهرۀ او نداشتی، امّا محمّد را باز فرستادند /81a/ و بر روی وی هیچ اثر نبود، زیرا که محمّد محبوب بود و موسی محبّ. اِذَا اَحَبّکَ سَتَرک 52 وَ اِذَا اَحْبَبْته شَهَرَکَ وَ نَادَی عَلیْکَ. معشوقان را در پرده نگاه دارند، امّا عاشقان را در شهر منادی می کنند. موسی – علیه السَّلام – از بساط هیبت باز آمده بود، چنانکه در قصّۀ او آمد که تَجَلّی ربُّهُ لِلْجبَلِ، امّا مصطفی از بساط رحمت آمده بود، اگر موسی را مقام مناجات داده بودند و

p.253
به طور سینا بردند و بیواسطه با وی سخن گفتند، فردا هر یکی را از چاکرانِ محمّد این مقام دهند مَا مِنْکُم مِنْ اَحَدٍ اِلاَّ وَسَیُکلِمُهُ ربُّهُ کَفَاحاً لَیْسَ بَیْنَهُ وَبیْنَه تُرْجُمَانٌ. و از این برتر هست، در شبانه روزی پنج بار المُصَلّی یُنَاجِی ربُّهُ، و اگر چنان است که حِبال و اباطیلِ جادوان فرعون به عطای موسی نیست گشت، فردا روز قیامت صدهزار جریدۀ جریمت و جنایت عاصیانِ امّتِ تو، به یک لفظ شفاعت تو نیست گردد.

موسی را خطاب آمد 53 که نعلین بیرون کن و عصا بیفکن، امّا مصطفی را به قاب قوسین بردند و نگفتند رشته تابی بیفکن؛ زیرا که مجرّد بود از همه اغیار. مصطفی چون بدان مقام عزیز رسید نگفت: اَرِنِی اَنْظُر اِلَیْک، و لیکن با وی گفتند: اَلَمْ تَرَاِلَی رَبکَ؛ زیرا که موسی را دید بر راه کُشته و خونِ صدهزار و بیست و اند هزار نقطۀ عصمت ریخته. ای درویش هر که را مراد باز گرفتی، کُشتی. آن مهتر نُطْق نزد، خود همه چیز ناخواسته در کنارش 54 نهادند. مَنْ شَغَلَهُ ذِکْرِی عَنْ مَسْئلَتی اَعْطَیْتُهُ اَفْضَلَ مَا اُعْطِی السّائلون. در شأنِ موسی چنین گفت: وَنَادَیْنَاهُ مِنْ جَانِبِ الطّور. و ندا هر کسی بشنود، چون حدیث مصطفی رفت چنین خبر داد: فَاَوْحَی اِلیَ عَبْدِهِ ما اَوحَی. گفتیم آنپه گفتیم وَهَذَا مِمّا لاَ یطلعُ عَلَیْهِ مَلَکٌ مقرَّبٌ وَلا نَبیٌّ مُرْسَلٌ. و آن که عیسی را به آسمان بردند و مصطفی را در زمین بگذاشتند نه از نقصانی بود که در وی بود، لیکن عهدِ آخر‌الزَّمان بود و قحطْ سالِ مسلمانی در پیش بود، گفتند: فَذَرُوهُ فِی سُنْبُلِهِ. محمّد دانه است و امتّ خوشه، دانه در خوشه رها کنید که قحط سال آخر‌الزمان در پیش است، چنانکه در عهد یوسف کردند.

ای جُوامرد! چون شب درآید و مِعْجَرِ قیرگون بر سر عروس شب افکنند و عالم را دریای قیر و قار سازند و نجوم بر مثال دُرَر صافی بر تختۀ خضرا در طواف آیند. زُهره می گوید: کرازَهره است که با من در نور برابری کند. و مشتری می گوید: کرارسد که انگشتری دولت از دستِ من بیرون کند. و عطارد می گوید: کیست که با من در میدانِ نور مُطارَدت نماید 55 بَدْر می گوید: کرارسد که با من در صدر مزاحمت کند. باش تا خسرو سیارگان سر از قبّۀ بنفسجی بر زند تاج نور بر سر نهاده، آنگه دولت و صولت نجوم باز گذرد و همه رخت هوس بر جمّازۀ اُفول نهند. همچنین هر رسولی در عهدِ خود بر آسمانِ لطف رّبانی بَدْری بودند درخشان، و نجمی درفشان، ولسان شان بر منبر توحید ربّانی دُرّ افشان، چون خرشیدِ دولتِ نبوّتِ محمّد رسول الله از برج شرف خود طالع گشت همه رخت /81b/

p.254
در بستند و این مهتر را گفتند: شرع ترا نَسْخ نیست و عهد ترا فَسْخ نیست و امتّ ترا مَسخ نیست. و چه شرف باشد ورای اینکه ربّ العزّة می گوید جلَّ جلاله: قُل اِنْ کُنْتُم تُحِبُّون الله فَاتَّبِعوُنِی یُحْبِبْکُم الله. ربنگر که متابعت مصطفی چه درجه دارد که ثمرۀ دوستی او دوستی حق است. خلیل با بزرگی خود می گوید: فَمَن تَبِعَنی فَانَّهُ مِنّی. هر که بر پی من رود او از من است. باز خداوند – جلَّ جلاله – مصطفی را می گوید: هر که بر پی محمّد رود، دوستِ من است. آنکه بر پی خلیل رفت دوست خلیل آمد، و آنکه بر پی حبیب رفت دوستِ خداوند جلیل آمد، خداوند – جلَّ جلاله – گفت: و‌اتّخذَ الله اِبراهیم خلیلاً. همه عالم به تعجب بماندند که خود بشری را چنین خلعت پوشند؟ چون بساط دولت نبوّت محمّدی بگستریدند، مِنْ حَیْثُ مَدّ بَازی الصُّبْحُ جَنَاحُهُ اِلی اَنْ ضَمّهَا لِلوُقوع فِی اُفُق الغُرُوبِ. ورای این کار، کاری دیگر پیدا آوردند. یَا محمّد قُل اِنْ کُنْتُم تُحِبُّون الله فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکم الله. خاک قدم پاک تو کیمیای محبّتِ ماست.

جعفر صادق را گفتند – رضی الله عنه – که خداوند ابراهیم را خلیلِ خود خواند و رسول ما را حبیب، و حدیث خلیل در قرآن آشکارا بگفت و حدیث حبیب نگفت، حکمت در این چه بود؟ جعفر گفت: بلی چنین بود، لیکن سرّی آشکارا کرد ربّ العزّة که بدان درجۀ محمّد معلوم گردد. ابراهیم را به خلّتِ خود بنواخت امّا چاکران و سوختگان و خادمان محمّد را به محبّتِ خود بنواخت، چون مقتَدِی را خلعت محبّت کرامت می کند مقتدا را خود چه خلعت پوشد 56.

ای جوامرد! معراج آن معراج است که نام او راست، معراجِ جسم در معراجِ اسم کجا پدید آید؟ وَرفَعْنا لَکَ ذِکْرَکَ، لاَ اُذْکُر اِلاّ وَتُذْکَرُ مَعی. هیچ جای در هالم نام من نبردند 57 الاّ که نام تو با نام ما در یک سلک بود. ما نام ترا شطر سطر توحید گردانیدیم، و هیکل علوی و مرکز سفلی به قدوم قدم تو بیاراستیم. آن مهتر آفتابی بود که مشرقش مکّه بود و مغربش یَثرب بود و کسوفش در غار بود ولیکن آن کسوفی بود که در آن کسوف صدهزار ودایع لطایف را کشوف بود. عالمی بود ظلمت ظلم گرفته، امواج ظلالت در بحارِ جهالت متلاطم شده 58، سرادقاتِ ظلمات جحود به عالم محیط احاطت گرفت، یکی کسری وار طاق بر کشیده 59 تا خواجه تر بوَد، یکی باهُبَل راز می گفت تا نگونسارتر بود؛ همی ناگاه از جانب زمین حجاز بادِ اقبال و نسیم افضال در وزیدن آمد، ریاح ارتیاح بجست، انوارِ اسرار از اکمام کمال منفتح گشت،

p.255
گوشه ای از استار 60 لطف غیب بر‌داشتند و این ندا در‌داند که قَدْ جَاءکُم مِنَ الله نورٌ وَ کتابٌ مُبینٌ. رفرفِ رسالت آن مهتر از شرق تا غرب بیفکندند، بساطِ نبوّت او از جابلقا تا جابلسا بگستردند، اَعلام ظَلام کفر نگونسار کردند، اعدای دین را خاکسار کردند، سریرِ سرور سرّ او از عرش برتر نهادند. در جمله و تفصیل اوّل همه همّتِ او، میانه همه حرمت او، به آخر همه سوز امّتِ او. از کمالِ شرفِ او بود – علیه السَّلام – که ربّ العزّة در مُحکمِ کتابِ خود اعضای او را یاد کرد. روی او را که خدودِ جمال به اقسام کمال به وی پیوسته بود یاد کرد: /82a/ قَدْ نَرَی تَقَلُّبَ وَجْهِک فِی السَّماء. یا محمّد از برای رضای تو قبله از بیت المَقْدس بگردانیدیم. چشم او را که چشمه حیات و نرگسِ روضۀ رضا بود یاد کرد: مَا زَاغَ البَصَرُ وَمَا طَغَی. گوشِ او را که صدفِ جواهر اسرار حکمت بود یاد کرد: قُلْ اُذُنُ خَیْرٍ لَکُم. دلِ او را که بُستانِ لطف بود یاد کرد: مَا کَذَبَ الفؤادُ مَا رَاَی، نَزَل بهِ الرُّوُح الاَمِین عَلَی قَلْبِکَ لِتَکون مِنَ المُنْذِرِین. سینۀ او را که معدنِ سنا و منبع ثنا بود یاد کرد، گفت: اَلَمْ نَشْرَح لَکَ صَدْرَکَ. زبان او را که سَمَکۀ برکۀ با برکتِ توحید بود یاد کرد: فَانَّما یَسّرْنَاهُ بلِسانِکَ. دستِ او را که سزاوارِ دست معالی و صدرِ معانی بود یاد کرد: وَلاَ تَجْعَل یَدَکَ. پای او را که نعلینش فرق فرقَدَیْن بود یاد کرد، گفت: طه، مَا اَنْزَلْنَا عَلَیکَ الْقُرآنَ لتشقی. پُشت او را که پُشت همه اولیا بود یاد کرد: وَوضَعْنَا عَنْکَ وِزْرَکَ الّذی اَنْقَضَ ظَهْرَکَ. خُلقِ او را که مشرب عذب و مشرع فرات بود یاد کرد که وَانَّکَ لَعَلی خُلقٍ عَظِیم. عُمْرِ او را که سببِ عمارتِ دلهای محبّان بود یاد کرد که لَعَمْرُکَ.

ابن عبّاس – رضالله عنه – گفت: اِنَّ الله تَعَالَی اَعْطَی محمّداً حُلقَ آدَمَ وَمَعْرِفَةَ شِیثٍ و شجاعَةَ نُوحٍ وَوفَاء ابْراهِیمَ وَرِضَاء اسْحَاقَ وَقوّةَ یَعْقُوبَ وَحُسْنَ یُوسُفَ وَشِدّةَ مُوسَی وَصَبْرَ اَیُّوبَ وَطَاعَةَ یُونُسَ وَصَوْتَ داودَ وَفَصَاحَةَ صَالحٍ و زُهْدَ یحیی وَعِصْمَةَ عِیسیَ و وَقارَ اِلْیَاسَ وَجهَادَ یُوشع وَحُب دانیَالَ 61.

حَدَّثَنا الامامُ الاجلّ تاجُ الاسلام مُعین الدّین ابو‌بکر محمد بن منصور بن محمد بن عبدالجبّار السَّمعانی – رضی الله عنه – اَخبَرنا ابوالقاسم اسماعیل بن محمد بن احمد، حدّثنا ابو‌الفیض احمد بن محمد بن اسحاق، حدّثنا علیّ بن حجر، حدّثنا العلاء بن عبد ‌الرّحمن عن اَبیِهِ عَنْ اَبی هریرة – رضی الله عنه – قال: قال رسول الله – صلّی الله علیه وسلم: فُضِّلْتُ عَلَی الانبیاء بِسِتٍ اُوتِیتُ بِجوامِعِ الْکَلِم وَنُصِرْتُ بِالرُّعْبِ وَاُحِلّتْ لِی الغَنَائم، وَجُعِلَتْ لِی الاَرضُ

p.256
مَسْجِداً وَطَهُوراً، وَاُرْسِلْتُ اِلیَ الخَلْقِ کافّةً وَخُتِم بِی النَّبیّون. زمینی که بارِ قدمِ ما کشد، خلعتِ او کم از آن نبود که خاک تیرۀ او را به آب طهور در رسانند.

ای درویش! نامه را حشمت به مُهر بوَد، و مصطفی را – علیه السّلام – اوّل در دست انگشتری نداشت، خواست که به عجم نامه نویسد، گفتند: ایشان نامه‌ای که مُهرش نبوَد نخوانند. 63 انگشتری بفرمود و مهر آن انگشتری بفرمود و مهر آن انگشتری محمّد رَسُول الله. صد هزار و بیست و اند هزار نقطۀ عصمت را منشور نبوّت بنوشتند، چون کار به توقیع رسید، گفتند: این را مُهری باید، نام محمّد را مُهرِ منشور نبوّت انبیا ساختند.

سرّی دیگر: خاتمش از بهرِ آن خواندند که ملوک اوّل که بنگرند به مُهرِ نامه نگرند، و آخر که فارغ شوند، از مُهر فارغ شوند. اوّل نظرِ رحمت که کردیم به تو کردیم و آخر که بفرستادیم ترا فرستادیم تا به هر دوحال انبیا در بند تو باشند و تو دربند کس نه.

ای جوامرد! مهترِ ما از همه مهتران بزرگوارتر است و ما از همه اُمَم فاضل تر: کُنْتُم خَیْرَ اُمّةٍ. امّتِ محمد بصورت بیگاه بر‌خاستند امّا بمعنی /82b/ پگاه خاستند. صبح اظهار مشیّت سر بر می زد که ایشان بر‌خاسته بودند، لیکن آفتاب اظهار قدرت فرو می نشست که ایشان پیراهن عدم را چاک می کردند. بیگاه خیزان بودند در عالمِ قدرت، امّا پگاه خیزان بودند در عالمِ مشیّت. در خدمت مؤخّر بودند امّا در خلعت مقدّم بودند. عرب سر بر‌افراشتند که محمّد به زبان ما آمد. یا محمّد تو از عشقِ عجم یک خبر بازده: لَوْ کانَ الدّینُ مُعَلّقاً بالثُریّا لَنَالَهُ رِجَالٌ مِنَ العَجَم. 63

در عهدِ مصطفی – علیه السَّلام – زمین عجم از کفر و جحود موج می زد و مصطفی بر چهار بالشِ نبوّت بر متّکای فتوّت تکیه زده بود، عشق عجم را بر دردِ عرب جلوه می کرد که اگر این دین به تقدیر بر مَنَاط ثریّا بود از خاکِ عجم عاشقان خیزند که کمندِ عشق در پروین اندازند و دین عزیز را به خود کشند. ربّ العزّة گفت: وَمَا اَرْسَلْنَا مِنْ رسول اِلاّ بِلسَانِ قَوْمهِ، که عرب قومِ تواند و عجم نیز می باید که قومِ تو باشند، چند کلمه به زبانِ عجم بگوی. حَسَن را بگوی: کَخْ کَخْ. در حدیث جابر: انَّ فلاناً صَنَعَ لَنَا سُوراً. ابو‌‌هریره روزی در مسجد می گشت، مصطفی – علیه السَّلام – گفت: یا باهریره چه بوده است ترا شکم بدَرد 64؛ تا چنانکه عرب قوم تواند، عجم نیز قوم تو آیند 65.

p.257
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . تو: بود
  • ۲ . تو: بر کلّ عالم
  • ۳ . تو: بی شفاعتی به نزدِ حق
  • ۴ . آ: حقی سالف
  • ۵ . تو: در بخر برّ یحبّونه
  • ۶ . آ: اگر با اعدای راه همین احسان بودی
  • ۷ . مج: به فلک رسید...
  • ۸ . آ: آن بستان، مج: بوستان
  • ۹ . آ: «و هر که از پستان ... پرورده شود» ندارد
  • ۱۰ . آ: پس قوم کنانه فرو بیخت
  • ۱۱ . آ: مزدوگانی
  • ۱۲ . تو: سوخته یافت گفت
  • ۱۳ . آ: در بیوس
  • ۱۴ . تو: والد‌المصنَّف
  • ۱۵ . آ: «جاء ... الباطل» ندارد
  • ۱۶ . آ: بنشاندند
  • ۱۷ . آ: نهادند در آسمان تا اسرار عزیز که رود و آید از اطلاع اغیار محروس و مصون ماند.
  • ۱۸ . آ: نه عادت چنان رفته است
  • ۱۹ . آ: راهداران
  • ۲۰ . آ: بر‌داشتند
  • ۲۱ . آ: تحریمۀ نماز بیند
  • ۲۲ . آ: آری درویشان
  • ۲۳ . آ: «و غنیمت» ندارد
  • ۲۴ . تو: کماجرد
  • ۲۵ . آ: بندند
  • ۲۶ . آ: + که می بینی
  • ۲۷ . آ: کردند
  • ۲۸ . آ: عزت + کار
  • ۲۹ . آ: از + جنات
  • ۳۰ . تو، آ: نوشته بودند
  • ۳۱ . مر: بنفسج
  • ۳۲ . تو: «به وقت زوال که بدین ... در گردد» ندارد
  • ۳۳ . تو: حضرت امّت احمد
  • ۳۴ . مر. نهاد.
  • ۳۵ . آ: ابهت
  • ۳۶ . مر: وهودج عبودیّت او
  • ۳۷ . آ: مجد او بود که
  • ۳۸ . آ: سر او بود که
  • ۳۹ . آ: کلاته ودیهی
  • ۴۰ . آ: مرکب ... و خواجه در گذشت
  • ۴۱ . آ: بتازیت
  • ۴۲ . آ: ما را همه میادین
  • ۴۳ . آ: رقیبه، مج: بفیقه
  • ۴۴ . مج: و آدم منجدل فی طینه
  • ۴۵ . آ: چنین گوید
  • ۴۶ . آ: سنگ ردّ و جفا
  • ۴۷ . آ: موضع قدم
  • ۴۸ . آ: جمال دادند
  • ۴۹ . آ: بدو بیاید
  • ۵۰ . تو: خبری بازده
  • ۵۱ . آ: «ذی طمرین ... لابرّه» ندارد
  • ۵۲ . مج، آ: + و غار علیک
  • ۵۳ . آ: می آمد
  • ۵۴ . آ: کنار همتش
  • ۵۵ . آ: مطارد آید
  • ۵۶ . آ: پوشند
  • ۵۷ . آ: نبرند
  • ۵۸ . آ: «متلاطم شده» ندارد
  • ۵۹ . آ، مج: محیط کسری طاق بر کشیده
  • ۶۰ . آ: استاره، مر: سیاره
  • ۶۱ . آ: «حب دانیال» ندارد
  • ۶۲ . آ: بر نخوانند
  • ۶۳ . آ: من اهل فارس، مر: در حاشیه دارد: ابناء هؤلاء واشار الی سلمان، مج: من اَبناء فارس
  • ۶۴ . آ: به شکم درد
  • ۶۵ . مج: + وصلی الله علی محمد و آله اجمعین.

p.258
۲۸ – الخبیر

دانا به افعال و اقوالِ بندگان. و نشانِ آنکه بنده 1 بدانست که علم حقّ جلّ جلاله به احوالِ او محیط است آن بوَد که وقیب مراقبت را بر سکون و حرکتِ خود گمارد، و نَفَسی 2 بی اجازتِ شریعت و طریقت بر‌نیارد. ظاهر را به میزان شریعت بر کشد و باطن را به میدان حقیقت در‌کشد و نقطۀ اصلی را از اعتماد بر هر دو پاک دارد، که گفته اند: السّعیدُ مَنْ لَهُ ظاهِرٌ مُوافِقٌ للشّریعَةِ وَباطِنٌ مُتَابعٌ لِلحَقیِقة وَ سرُّهُ مٌتَبَرّئ عَنْ شَرِیعَتِهِ 3 وَحَقِیقَتِهِ. وَه که اگر ذرّه ای به خودش اعتماد افتاد اینک مجوسیّت محض و یهودیّت صرف و گبرکیِ ناب و کافریِ خالص.

ای درویش! اگر از آنجا که اَعلَی العُلَی است تا آنجا که تَحْت الثّری است همه بَیْت المعمور سازی و از طاعت مقرّبان پُرگردانی، چنان نبوَد که ذرّه ای از آن خود دست بداری، تا خود را باز پَسْتَرینِ همه عالم ندانی، این راه را نشایی. عُرِضَتْ اَرواحُ هَذه الطَائفةِ عَلَی کِلاَبِ المَزابِل فَلَم یَنْظُرْ فِیها کَلْبٌ بیچاره آن ذرّۀ در هوا متحیّر بمانده، نه سنگ آن دارد که به زمین آید و نه قدرِ آن دارد که برتر رود 4.

بیت
آن به که ز‌خود سخن نگوییم
دست از خود و کارِ خود بشوییم
کز ناکسی و زکم بهایی
همواره به نرخ آب جوییم
p.259
از عربده در جهان نگنجیم
گر لیف قرابه ای ببوییم
ما خود همه جمله عیبناکیم 5
پس عیب دگر کسی چه جوییم
ما راه ز‌چاه می ندانیم
بیهوده رهِ هوس چه پوییم 6
ناخورده هنوز زخم چوگان
سر‌گشته شده بسانِ گوییم

دریغا که سالکان راه را هزار هزار قوافل معانی و اسرار در رسید و آوازِ جرسی نصیب شما نیامد. ما کیستیم، اَصْغَرُ العَبِید وَاَحْقَرُ اَهْل التّوحید. /83a/ در هجا واوِعَمْرو، در خطّ الفِ وصل، در نحو از بابِ ما لا ینصرف، در نسب از زمرۀ مَنْ لاَ یُعْرَف، در عجم نقطۀ با، در ندا حرفِ ترخیم، در سِباع وَکَلْبُهُم باسِطٌ در طیور فَرَاش مَبثوث، در میانِ خلق نحسِ فلک؛ اَبُو‌فلان البَائس 7. به اندکی قانعیم، به وعده ای شاکریم، و به نَهْمتی از لقمه ای متشبّعیم.

ای جوانمرد! نه هر چه در دریا بود دُرّ بوَد، و نه هرچه در شب بوَد بَدْر بوَد که تِمسَاح و مصباح هم بوَد. وَمَا کلّ مَا فیِ السَّماء نُجومٌ مُضِیئةٌ بَلْ فِیها اَیْضاً رُجُوم الی الشّیاطِین؛ وَلاَ کلُّ مَنْ هُوَ جُندیٌّ و طیّ البِسَاطَ قَدَمُهُ بَلْ مِنْهُم مَنْ لَیْسَ اِلاّ اِسْمَهُ اَو رَقَمَهُ وَکلّ لِلْمَلِکِ خَدَمَه. نه هر که بر درگاه سلطان بود، ندیم بوَد از هزار یکی ندیم بود و دیگران در بلای بُعد مقیم بود.

ابو‌القاسم نطرآبادی را گفتند: از آنچه مشایخ گذشته را بود، ترا چیزی هست؟ شیخ گفت: دردِ تایافت آن هست. در جمله یا دلی باید که در وی درد و مصیبتِ نایافت بوَد، یا شادی و عزّ یافت بوَد. نگر تا فارغ نباشی طرفة العَینی که اِنَّ الله یَبْغضُ الصَّحِیحَ الفارِغ؛ و گر گویی در کارم، نیک بنگر تا کارت چیست 8؟ مستعمل شیطانی یا در عملِ رحمانی. هرّوز بامداد به دکّان رَوی و شبانگاه به خانه آیی، بنگر تا جهودان و گبران همین می کنند یا نه؟ نماز از برای آن کنی تا خدای بر نعمتت برکت کند، و حجّ برای آن کنی تا خلق ترا حاجی گویند، وگر غزو کنی همچنین مغروری، و در اسم و رسم باز مانده ای. و آنچه سّرِ کار است در غیب سترِ خویش سلطان وار بر سریرِ عزّت تکیه زده، هرگز به حجرۀ اینچنین کس نیاید، و نه نیز او را به خود راه دهد. آری جان و جهان من! این حدیثِ مردان است نه حدیثِ تردامنان است، این حدیث کار افتادگان است نه حدیث خویشتن ساختگان است، این حدیثُ مشتاقان است نه حدیثِ مطوّقان است، این حدیث اَبْطال است نه حدیثِ بطّال است. مرد چون عیسای مریم باید که هیچ جای قرار نگرفتی، گردِ عالم سیاحت می کردی، گفتند: سببِ این چیست؟ گفت: بُوکه صدّیقی قدمی جایی نهاده باشد پای بر آن خاک نهم، آن خاک

p.260
ما را شفاعت کند. اگر دردِ همه صدّیقان و اولیا درهم گذاری در گردِ دردِ قدم ندَم عیسای پاک نرسند و نیازِ او در راه چنین بود. خَزَائنُنَا مَملوّةٌ مِنَ الطَّاعَات فَعَلَیْکَ بذَرّةٍ مِنَ الافْتِقَارِ. افتقار اِسْپَرْغَمی است که از مرغزارِ وجودِ آدم و آدمی سر بر زد، ملایکه را افتخار بود که وَنَحْنُ نُسَبّحُ بِحَمْدِکَ. خاک را افتقار بود که رَبَّنا ظَلَمْنَا اَنْفُسَنَا.

سلیمان بن داود – علیه السَّلام – که برّ و بحر در امر و نهی او بود، باد را لَوِیشۀ 9 تسخیر بر سر کرد، روزی آن شادروان او در هوا می آمد موری با موری می گوید که اُدْخُلُوا مَسَاکِنَکُم لاَ یَحْطِمَنَکُم سُلَیْمانُ و جُنودُه. قوم سلیمان نباید که پای بر شما نهند و شما در زیرِ قدمِ ایشان کوفته گردید. سلیمان آوازی با گرفتاری شنید، باد را گفت: /83b/ شادروان سلطنت ما اینجا بنه که آوازی با نیاز به سمعِ ما رسید. آنگه آن مور را گفت: این کلمه چرا گفتی که ما در هوا می رفتیم؟ گفت: ما امّتِ تواضع ایم، چون قوم ما چنان علوّی و رفعتی دیدندی، کوفته گشتندی.

آن عزیزی از عزیزانِ طریقت چنین گفت که موران سیاه پوشان کمربستگان سرافکندگان اَمرِ من اند، چون دانست که آن مور چگکِ کارافتاده این سرّ را با خبر است، چهل روز بر درِ آن سوراخ بنشست و گفت: شما هر کسی به کار خود روید که ما را با این مور نَفَسی و کاری است. سلیمان کارافتاده بود و آن مور کارافتاده؛ کارافتاده به برِ کارافتاده باید نشست 10 و با یکدیگر اندوه و شادی این حدیث می گفتند. ایشان دانستند قدرِ کار، امّا ما مشتی مردگانیم و از مردگان کارِ زندگان نیاید. بعضی را از این عجب آید، گوید: موری را که با وی حساب و عتاب نیست. و مکلَّف و مخاطَب نیست وی را باری با این حدیث چه کار؟ اینک هُدهُدِ سلیمان و اینک سگِ اصحاب الکهف، خاک در دیدۀ عقلِ بو‌الفضول می پاشند و این نه قدحی است در سلطانِ عقل، که در بَدوِ کار قدح اکرام کشیده است که مَا خَلَقْتُ خَلْقاً اَکْرَمَ علَیَّ مِنْکَ. لیکن بعضی از کارها آن است که عقل بدان راه نبرد تا تسلیمِ محض و تفویض صرف بی تصرّف بشرّیت آشکارا گردد.

آورده اند که روزی داود – علیه السَّلام – نماز می گزارد و موری بر سجادۀ وی می رفت، آن مور را بینداخت، آن مور با وی به سخن آمد که یا داود پنداری که درد ما و سوز ما از آن دیگری کم است. بیش از این نمی توانم گفت که عقولِ مختصر تحمّل نتواند کرد. و آن سنگریزه که رسول – علیه السَّلام – بر گرفت و بر دستِ خود نهاد، چون آن سنگریزه خود را

p.261
آن خلعت و رفعت بدید، برقع سکوت از چهرۀ عهد فرو گشاد و به زفانِ شکر پیش آمد، گفت: سُبْحَان الله، ما در حجاب گنگی بودیم لیکن بر دستِ مهتر گویا شدیم. چون در دست ابو‌بکر و عمر نهادند همچنان گویا بود، چون بر دستِ دیگران نهادند گنگ شد به حال خود، و آن سرّ متواری گشت.

عجب کاری است، عهدِ 11 مصطفی عهدی بود که از سنگ و گل بوی دل می آمد، و اکنون عهدی است که از دل بوی سنگ می آید. ثُمَّ قَسَتْ قُلوُبکم مِن بَعد ذَلِکَ فَهِیَ کَالحجارَةِ اَوْ اَشَدُّ قَسْوَةً. آسمان سوختۀ این حدیث است و زمین طالبِ این حدیث است و هر روز آفتاب سر از برجی دیگر برآرد، گوید: در آن برج رفتیم و تسبیح خود گفتیم، بُوکه از این برج نو برآییم خلعت نو یابیم، و آن ماه می بالد به امید خلعتی، پس به کم کاستی باز گردد هم طالبی است سوخته. و اگر در آتشکدۀ گبرکان شوی آن آتش به زبانِ حال با تو می گوید که ما خود در سوزش خویش پروای این بیحرمتان نداریم، وگر در بتکدۀ بت پرستان شوی همچنین یابی. رسول – علیه السّلام – چون در این عالم آمد، اوّل سجدۀ شکر ایشان کردند، در خانۀ کعبه مشتی سنگ بود به هم باز نهاده، سیصد و شصت بت، چون محمّد نقاب عزّت از چهرۀ مقدّس /84a/ بر‌گرفت ایشان همه به روی در افتادند سجده را.

بیت
چون تو نمودی جمال، عشقِ بتان شد هوس

رَو که ازین دلبران کار تو داری و بس
با رخِ تو نیست عقل جز که یکی بو‌الفضول

با لبِ تو نیست جان جز که یکی بو‌الهوس

از آدمی باز پستر هم آدمی است، آسمان و زمین و عرش و کرسی و ملک و فلک، و از اعلی العُلَی تا تحت الثّری هرچه نامِ چیزی بر وی افتد در جست و جوی و تک و پوی اند، این آدمی است که صفتش ظلومی و جَهُولی است، ضعیفِ ستمکارِ خاکسارِ نگونسار، به همه ترازوها کم، در همه نقدها نفایه، با بیوفایان همزانو نشسته، و با دشمنانِ ما ساخته، دوستانِ ما را بر خود آزرده؛ اگر کسی ترا پرسد که تو کیستی؟ نگر تا حدیثِ مسلمانی نکنی، کو مملکتی بوَد آراسته، باغی بوَد پیراسته، چون ما چشم زدنی می بایست 12، اگر مردی دولتی ای نفَسی در کارِ ما کن، دستِ شفقتی به سرِ ما فروآر 13، که از ما گداتر هم ماییم. صدقه به مستحقّان دهند

p.262
و ما مستحقّیم. اَلْخَیْرُ مِنَّا زَلّةٌ وَ الشَّرّ لنَا صِفَةٌ. پدرِ ما کلاهِ اصطفا و تاجِ اجتبا داشت اسیر دانۀ گندم گشت، پس حالِ فرزندانی که در این کنیسۀ دنیا بمانده اند چگونه بوَد؟ اِذَا کانَ اولُ الدَّنّ دُرْدِیّاً فَمَا ظَنُّکَ بِآخِرهِ؛ وَ لَقَد عَهِدْنَا اِلَی آدَمَ منْ قَبْلُ. آن عهد چه بود؟ آنکه از دبیرستان نگریزی.

فَنَسِیَ. هنوز طفل بود در راه نواختش آوردند، راه اطفال دیگر است و کورۀ اَبْطال دیگر. به فردوسش بردند بر سفتِ عزیزان مملکت، و آن بهشت مَهد بزرگی و وِسَادت سیادت 14 او ساختند که هنوز طاقت بارگاهِ قهر نداشت. فَنَسِیَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً. عزم اولوالعزم نداشت. هر که 15 را نو در این حدیث کشند، طفلِ راه بوَد و گرچه پیرِ هفتاد ساله بوَد، و اینکه تو او را ابلیس خوانی، نامش عزازیل بود و از آنجا که عزازیلش نام کرده بودند لباسی از پنداشت پوشیده بود که آن را استدراج خوانند. عَزِّ آدم نتوانست دید به حسد بیرون آمد، وَالْحَاسِدُ جَاحِدٌ لاَّنهُ لاَ یَرْضَی بِقَضَاء الوَاحِدِ.

شعر
اِنْ یَحْسُدُونِی فَاِنّی غَیْر لائمِهِم
قَبلی مِنَ النّاسِ اَهْلُ الفَضْلِ قَدْ حُسِدوا
فَدَامَ لِی وَ لَهُم مَا بِی وَ مَا بِهِم
وَ مَاتَ اَکْثَرُنا غَیْظاً بِمَا یجِدُوا
اَنَا الّذِی یَحْسُدُونِی فِی صُدوُرهِم
لاَ اَرْتَقِی صَدراً مِنْهَا وَ لاَ اَرِدُ

اهل مملکت را به خدمتِ آدم فرمودند، او را سر فرو نیامد، زَخْمیش زدند، آن زهم چه بود؟ اُخرجْ مِنها فَاِنَّکَ رَجِیمٌ. چون آدم آن زخم بدید، هراس و ترس آن در دلش نشست چنانکه استاد یکی را در دبیرستان ادب کند هراس آن زخم در دلِ دیگران کار کند، و آنکه نجیب تر بوَد، هراس او بیشتر بوَد؛ و باشد که طاقت ندارد از دبیرستان بگریزد، یا باشد که نهان گردد در پسِ دیواری، آن پدر مهربان به طلبِ او شود، او را بیند در فرارِ خود بیقرار گشته، خونابه از دیده می چکاند، بر سفتش نهد 16 و به دبیرستان برَد، و همه راهش تلقین می کند که اگر استاد ترا پرسد: کجا بودی؟ تو چنین گوی که خویشاوندان مرا به جایی 17 برده بودند.

آنکه گفت: اَفِرَاراً مِنَّا یَا آدمُ؟ /84b/ این بود که آدم از زخم آن هراس بگریخت، خواست که پنهان شود، رحمت را بفرستاد تا او را دربر گرفت و عذرش تلقین کرد که فَنَسِیَ وَ لَم نَجِدْ لَهُ عَزْماً. گفت: آدم هنوز خُرد بود، عزم اولوالعزم نداشت، آنگه چون بالغ گشت و طعم این حدیث بچشید، چون آن طعم بیافت بارگاهِ این حدیث گرفت، ندا در آمد که اِهْبِطُوا. اکنون هر

p.263
دو به سرای معاملت روید و با یکدیگر مُصارعت کنید و کُشتی گیرید. پدرت قویتر آمد که خلعت رسالت و شجاعت و خلافت و نبوّت داشت، آن ملعون را سرنگون در زیر آورد 18 چون افتادۀ او آمد از او بگریخت. آنگه گفت: مرا به تو حاجتی است، نمی گویم که مرا به دعا یاددار یا شفاعتی کن که کارِ من از این در گذشت، حاجتِ من این است که مرهمی از لعنت خود بر روح مجروح من نِه، تا آن طرازِ لعنت به دولت تو تازه گردد و به آرزو از صدّیقان در خواهد تا بر وی لعنت کنند و ایشان از نفرین خود پروای لعنتِ او ندارند و نیز وقت باشد که قصدِ مردان او کند تا باشد که بر زفان ایشان حدیثِ او رود چندینی که بگویند: آن ملعون. او از آن روز جشنی سازد و خلعتی نو در پوشد.

در عهدِ سلیمان فرزندان به خدمت فرستاد و در عهدِ سیّد‌المرسلین خود به خدمت آمد، گفت: عالم نبوّت را غلامی به کار باید 19. مهتر گلوش بگرفت تا هلاک کند، باز رها کرد، گفت: ما رحمتیم نه زحمت. گفت: در حق تو گفته اند: وَمَا اَرْسَلْنَاکَ اِلاّ رَحْمَةً لِلعَالَمِینَ. آخر ما هم از عالمیانیم، به ما نظری کن، گفت: تو در پردۀ اِنْظاری، چون آن روز بیاید بفرماییم تا ترا منبری بنهند در عرصاتِ قیامت، پایه هاش از غضب، و بالاش از سخط، تا تو نیز عذر خود بگویی. وَقَالَ الشَّیطانُ: لمّا قُضِی الاَمْرُ. قدمی به غفلت کسی خواهد که بر دامنِ دین نهد، آن لعین گوید: ما را نمی شناسی، من آنم که اهلِ آسمانِ اوّل آداب تسبیح از من آموخته اند، و اهلِ آسمانِ دوم آداب تهلیل از من آموخته اند، و اهلِ آسمانهای دیگر همچنین. مَسْندِ تدریسِ ما از فرق گنبدِ اخضر نهاده بودند این همه دولتها در باختیم تا طرازی 20 از لعنت بر ناصیۀ ما کشیدند و طوقی از شقاوت بر گردنِ ما نهادند و بر سرِ کوی شرع مصطفی به غوّایی مان نامزد کردند 21 و گفتند: لاَغْوِیَنَّهُم اَجْمَعیِن اِلاّ عِبَادَکَ مِنْهُم المُخلَصِینَ. یا تاجِ اخلاص بیار و در رَو، یا با فتراکِ ما می ساز که نه مردِ دینی، و آن لعین به هر دونی از جای نجنبد 22 که تکبّری عظیم دارد، ندیدی که از تکبّر دست با آدم به کاسه فرو نکرد. دون همّتان را سودای حَسد و حِقْد و حرص 23 بر گمارد. باز چون صدّیقی در مملکت پدید آید او از جای خود در جنبد، اگر قدمش پی نتواند کرد به غلامی پدید آید، گوید: ای صدّیق مرا به تو حاجتی است، نمی گویم که مرا به دعا یاددار یا شفاعتی کن، که کارِ ما از این همه در گذشت، حاجتِ من آن است که مرهمی از لعنت خود بر روحِ مجروحِ من نهی، تا آن طرازِ لعنت از دولتِ تو پاس لعنت او بدارد 24. چنانکه انبیا به نبوّت و عصمت خود فخر

p.264
کنند، آن لعین به طوق لعنت فخر کند /85a/ که بیواسطه بر گردنِ او نهاده اند.

ای درویش! ابلیس هنوز آن خلاف نکرده بود که تیرِ لعنت به زهرِ قهر آب داده بودند، و هنوز آدم آن زلّت نیاورده بود که حلّۀ اجتبا دوخته بودند.

جعفر صادق را – رضی الله عنه – پرسیدند که کدام معصیت است که بنده را به حق نزدیک گرداند و کدام طاعت است که بنده را از حق دور گرداند؟ گفت: هر آن طاعتی که اوّلش آمْن بود و آخرش عُجب بود، آن طاعت بنده را از حق – جلّ جلاله – دور گرداند؛ و هر آن معصیتی که اوّلش خوف بود و آخر عذر، آن معصیت بنده را به حق نزدیک گرداند.

قال یحیی بن معاذ: ذَنْبٌ اَفتقِرُ بِه اِلَیْهِ اَحَبُّ مِنْ عَمَلٍ اَدُلُّ بهِ عَلَیْه. وَ قَالُوا لاِنْ تَلْقَاهُ بِذُلّ الافْلاَسِ خَیْرٌ مِن اَنْ تَلْقَاهُ بدَلاَلِ الاخلاصِ. مطیع با عُجب عاصی است و عاصی با عذر مطیع است. الاِعْتِذارُ وَ اِنْ قَلَّ ثَمَنُ الذّنْبِ و اِنْ جَلّ دِیَةُ الذَنْبِ عِنْدَنَا الاِعْتَذارُ 25. ابلیس به طاعت خود معجب گشت، گفت: طاعت کردم؛ ندا آمد که لعنت کردم؛ چون آدم زلّت کرد، گفت: بار خدایا بَدْ کردم، ندا آمد که عفو کردم، به جهانیان نمودند که معصیتِ با عذر بِه از طاعتِ با عُجب.

آورده اند که روزی مُعَاذ‌بن جبل – رضی الله عنه – به حضرتِ نبوّت محمّدی در آمد و از گریه مژگانِ خود را رستۀ 26لؤلؤ کرده و از آبِ دیده بر حواشی رخسار روزگار سیل همی بارید و به دست زاری لباسِ خویشتنداری خود را می درید، سیّدِ سادات و منبع سعادات گفت: یا معاذ ترا چه بوده است که چنین گریان و بریان گشته ای، یکی بگوی تا از اَسْتار عزّت تقدیر ربوبیّت چه پیدا کرده ای که لشکر بی صبری بر دلت چنین غوغا کرد 27؟ گفت یا صدر و بدر نبوّت و دُرّۀ تاج فتوّت! در راه می آمدم جوانی دیدم به بالای سرو بر کشیده، به رُخ چون گل تازه بشکفیده، خون جگر از راه دیده می پالود و هر دو عارض را از خوِن دیده می آلود، بالاش به سرو ماند اگر از بارِ خوف خمیده نبودی، رخش به گل ماند اگر از خون جگر بر او سرشک نچکیده بودی، دو نرگس را از خونابه آب داده و بر روی ماه از آب زر نقاب داده. مهتر گفت: یا معاذ او را به نزدیک من آر، تا یکی قصّۀ او بشنوم، اگر آب دیده اش از خوف گناه است به بشارت غفران درمان کنم وگر سوختن دلش از آتش محبّت است به یاد دوست مرهمی نهم. مُعاذ رفت و آن جوانِ دلسوخته را می آورد به هزار ناله و زاری، تا به حضرتِ محمّدی 28؛ مهتر گفت: جوانا به چه سبب رنجوری؟ گفت: یا سیّد چرا

p.265
رنجور نباشم و چرا نگریم که آسمان طهارت توحیدم از غیم هوای بشرّیت تیره گشته است 29 و دیدۀ عقل از دودِ معاصی خیره شده، اگر آدم صفی در صف اوّل از صفوت تکبیر کرده بود به یک زلّت چندانی نوحه کرد که ملایکۀ ملکوت را بر وی رحمت آمد، و داود به یک خطا چندانی زاری و افغان کرد که مرغانِ آسمان را بر خود گریان کرد. و اگر یحیای معصوم، پاکِ پاکزاده، پیغامبر زاده، هرگز گناه ناکرده و نااندیشیده، چندان از دیده اشکِ خوف 30فرو ریخت تا هر دو رخسار از مویه /85b/ و گریه جراحت کرد، من اولیترم با ارتکابِ این جریمه که تن را از ناله بگدازم و دیده را از آب بپردازم.

جوانا اگر گناهت به پُرّیِ زمین است ترا از من امید شفاعت است، گفت: مهترا گناهم از پرّیِ زمین زیادت است. جوانا اگر گناهت بزرگ است آخر از نهایت مر او را رقم است، مر آن دفتر جفاهای خود را به دریاهای کرم حق انداز که ساحل بحر کرم حق مُستدرَک فهم هیچ بشر نگردد و قعرِ او مشاهد هیچ دیده نشود. جوان ممتحن 31 نقاب زعفرانی را به دست شرم بر هر دو رخساره ببست، و زفان را به کردار و گفتار خود برگشاد و گفت: ای جوهر عصمت و ای پیکرِ رحمت! من آنم که بیست سال بر مختارانِ راهِ آخرت راه زده ام، هر گه که شب از غالیه بر روی آفاق رقم زدی و ظُلَم بر سر کوهسار علَم زدی، دستِ سپهر کرانۀ شبِ دیجور را بر فلک بستی، ظلم و تعدّی من زندان حق را می شکستی؛ یا رسول الله دوش چون شب از سیاهی بر هوا کلّه زد و روی عالم به عنبر بیالود 32، عروسی تازه و جوان از سر تخت جلوه به گور آمده بود، من آن خبر شنیده بودم از خانۀ ادبار خود به گورِ وی گذر کردم و پرده از روی او بر‌داشتم و او را بر سرِ گور کشیده و کفن از او بر‌داشتم و او را بر سرِ خاک ناپاک وار بینداختم، چون به خانۀ خود باز آمدم صورتِ جمال آن نوعروس در دیدۀ دلم آویخت، بَرِید وسواس شیطان و سفیر هوای نَفْس پیاپی گشت، هوای نفسم کمندِ شهوت بر گردن بست که همین وهَلاَ این تغافل از بهرِ چرا؟ اَمَا سَمِعْتَ اَنّ اللّیْلَ اَخْفَی لِلوَیل، تا کار به جایی رسید 33 که از استیلای آن تفکّر جامۀ حفاظ از دل بینداختم و هر دو دیده را از شرم بپرداختم و با آن مستوره ببودم؛ این همه فریاد و زاری از این بوده است، راست که آن آتشِ شهوات گم گشت و آن آتش هوی فرو نشست، دست حسرت نثارِ حیرت بر سرم ریخت، دلم خزانۀ احزان گشت، دیده ام ابر سرشک بار شد، زبانم عندلیب وار نوحه سراییدن گرفت مهتر گفت: یا جوانِ فاسق! مَا اَقْرَبکَ مِنَ النَّار. جوان چون این سخن بشنید، دیدۀ امید از عالمیان

p.266
بخوابانید و همّت را از رحمتِ حق ببرّید 34، مَرتعِ آهوان را حدیقۀ اُنس خود ساخت، ملعَب گوران را مستراح رُوح خود گردانید، روزها و شبها در آن بیابانها روزگار می گذاشت؛ آهوان با وی الفت گرفتند، سِباع با وی بیارمیدند، وحوش گردِ وی جمع گشتند، راست که چهل شبانه روز از کردۀ خود به خون دل عذر خواست و راهِ درگاهِ عفو باز یافت، گفت: خداوندا من چرا سپاه غم در دیده می دادم و به قوتِ دل بار محنت می کشیدم، مرا اکنون نه در دیده نم ماند، و نه در دل قوّت؛ یا به عفو خودم بنواز، یا در بوتۀ بلا بگداز، تا مگر چون به آتش دنیا گداخته گردم، فردا به نعیم بهشت نواخته گردم. اِلَهِی اِنْ مَشَیْتُ اِلَی بَلاَئی 35 بِقَدَمِی فکَمَ قَرَعْتُ سِنَّ نَدِمی، اِلَهِی فِعْلِی یُسْکِتُنِی وَ فَقْرِی ینطقنی فَاعْطفِ اِن رثت عَلیَ لِبْسَة /86a/ التَّقوی لَم یخلق بردُ الرّجَاء وَالْمُنَی. هنوز این مناجات تمام نکرده بود که آوازِ پرّ بَرِیدِ حضرت آمد، سفیرِ مملکت نزدیک پیغامبر – علیه السّلام – آمد، پیغامِ حضرت رسانید 36 و آیت آورد: وَالّذِینَ اِذَا فَعَلُوا فَاحِشَةً؛ آنان از بندگانِ ما که گناه کنند و دیوان خود را به دودِ معاصی سیاه کنند، پس چون از سرِ انتباه یک آه کنند من آن گناه ایشان را بدان آه بخشم.

یا محمّد به نزدیکِ آن درویش رَو، که روی بر زمین نهاده است، تاج عفو بر سرش نِه. مصطفی می آمد تا کجا یابد آن جوانِ جافیِ خاطی را؛ دید که خاک بیابان عطر عارِضَیْن ساخته، غبار قِفار را کُحلِ دیده کرده؛ مهتر گفت: یا جوان سر از خاک بردار. گفت: ای مهتر! معصیت دارم و رُخ عاصیان بر خاک نهاده بهتر بوَد 37 جوانا بیش مگری. گفت: جنایت دارم و همواره آب از دیدۀ جانیان گشاده بِه بوَد 38. جوانا رخ زرد مدار، آری رخِ زرد از دلِ پُر درد است 39. جوانا دل پر درد مدار، آری در دلم جراحت معصیت است تا مرهم مغفرت نبود بِه نگردد 40. جوانا بشارت مر ترا که جریدۀ جریمتَت را قلمِ محو در کشیدند، و صحیفۀ عذرت را مُهرِ قبول بر نهادند، جنایتَت را در گذاشتند و عقوبتت برداشتند. در این راه نیازی صادق بباید و طلبی گرم بباید، و دردی بیقرار بباید. اوّل منزل در راهِ طلب نیاز است.

و بزرگانِ دین چنین گفته اند که نیاز رسول حق است به بنده. چون تخمِ نیاز در سینۀ بنده پاشیدند عنانِ وی به حضرت کشیدند. روزگارِ مبتدیان راه را با نیاز الفت دهند 41. چون مدّتی در داهِ نیاز گامهای درد زدند، آن نیاز همّت گردد، در پیش خداوندِ نیاز بود اکنون صاحب همّت گردید. و اتّفاق است پیرانِ راه را که محبّت که از سراپردۀ غیب رود، جز در حجرۀ همّتِ مریدان منزل نکند، چون مدّتی در راه همّت برود و آن طریق را به اقدام جدِّ خود

p.267
کوفته گرداند، همّت را طلب گردانند، همچنانکه نطفه را علقه گردانند و علقه را مضغه، و مضغه را کسوت بشریت پوشانند. همچنین نیاز را همّت گردانند و همّت را طلب گردانند و آن طلب را به شاهراهِ حقایق لاَ اِله اِلاّ الله در کشند، و این کوسِ دولت بر درگاهِ سلطنتِ او می زنند که مَنْ طَلَبَنِی وَجَدَنِی، و آنگه ندا در دهند که ای عُلَی، و ای ثرَی، و بهشت و دوزخ و عرش و کرسی از راه طالبان ما بر خیزید که ایشان صیدِ مااند و ما مطلوب و مقصودِ ایشان؛ اگر بر شما کوبند از شما هیچیز نماند.

این مراتب و مدارج که گفتیم، معراج دان در این راه، و هیچ کس قدم در این راه ننهد اِلاّ که بر حَسَبِ ارادتِ او، او را معراجی بوَد. انبیا را معراجِ ظاهر و باطن بود، باز اولیا را معراج به باطن باشد. و بحقیقت می دان که معراج مصطفی – علیه الصَّلواة والسّلام – نه از مکّه و مدینه در گرفتند، بلکه از آنحا در گرفتند /86b/ که در ابتدای کارش محمّد امین می خواندند. از محمّد امینش در نبوّت کشیدند و از نبوّت در رسالت کشیدند، و آنگه در رسالت ترقّی گرفت 42 تا به فقر رسید و در فقرش ترقّی دادند تا به مسکنت رسید. فقر و فاقه و نیاز و مسکنت طرازِ رازِ نبوّتِ او بود اگر در دولتخانۀ ازل و ابد نِطاقی بودی عزیزتر از نطاقِ درویشی و مسکنت به مصطفی فرستادندی تا بر میان عهدِ عبودیّت بستی. چون گوهرِ محمّد رسول الله در این مَراقی و معارج و مدارج تصاعد و ترقّی گرفت، شخصِ وی را بر طریقِ تیع به یک جذبه از پیش سُدّۀ کعبه به سجده گاه ابراهیم خلیل بردند و از آنجا که مسجدِ اقصی بود به یک کشیدن به قاب قوسین بردند، آنگه غیرتِ ربوبیّت پردۀ عزّت را پیش مخدّرات اسرار فرو گذاشت و به خلق بیش از این بیرون نداد 43 که فَاَوْحَی اِلَی عَبْدِهِ مَا اَوْحَی. همه فُصَحا و بُلَغا و گویندگان از این قصّه خالی باشند. مهترِ مملکت دانست که این شراب چه طعم دارد 44.

بیت
گر به باده دگران عیب کنندَم تو مکن
باده بر دستِ من و باد به دستِ دگران 45

هفتصدهزار سال بود که اهل آسمانها منتظر می بودند تا این مرد از کمینگاه مردان سر، کی بر‌آرد و به حضرتِ عزّت چه تحفه آرد، چون آن شب در‌آمد که مصحفِ مجد از وی چنین خبر داد که سُبْحَانَ الّذِی اَسرَی بِعَبْدِه لَیلاً. مقرّبان و کرّوبیان ملأاعلی از مناظرِ تسبیح و تقدیس سر بیرون کردند تا آن مهتر به حضرتِ جلال چگونه خواهد خرامید، همی نخستین

p.268
قدم که در آستانه نهاد، گفت لاَ اُحْصِی ثَنَاء عَلَیْکَ اَنْت کما اثْنیتَ عَلَی نَفْسِک. کسانی که قدم متابعت در راه مهتر دارند لابدّ ایشان را معراجی بوَد بر قدرِ وقتِ ایشان، و معراج ایشان گفته آمد که از راه نیاز به همّت آیند و از راه همّت به طلب، آنگه چون مرد صاحب همت پای در عالم طلب نهاد با او خطاب کنند که تو او را به طلب خود نتوانی یافت، لیکن اگر طلب نکنی مشرک باشی، و اگر گویی: طلب کنم تا بیابم هم مشرک باشی. عَلَی القطع والتحقیق اگر کلاه گوشۀ شحنۀ طلب ازل از حجرۀ خاص کرم پیدا نیامدی همه عالم در پنداشت خود بر باد بودندی. طلب از یافت بر می آید نه یافت از طلب.

استاد بو‌علی دقاق گفت – رحمه الله: عِندَکَ انَّهُ لاَ بُدّ لکَ مِنَ الرَّزقِ وَعِنْدِی اَنّ الرّزق لاَ بُدّ لَهُ مِنْکَ. ترا چنان معلوم گشته است که ترا از روزی چاره نیست 46. و بو‌علی چنین می گوید که روزی را از تو چاره نیست. ای درویش حقیقت دان که هیچ چیز بر تو فریضه تر از طلب او نیست. اکر به دکّان شوی او را طلب، و اگر به مسجد شوی او را طلب، و اگر به خرابات شوی او را طلب. /87a/

بیت
من به خرابات و یارِ من به خرابات
با قدح می در‌آمده به مناجات
و گر عزرائیل به تو آید نگر که از طلب فرو نایستی، عزرائیل را گو: تو کار خویش می کن تا من کار خویش کنم.

بیت
روزی که روان شود روان از برِ من 47
جز نامِ تو بر نیاید از دفتر من
گر تو سرِ من نداری ای دلبر من 48
خاک کف پای تُست، تاجِ سرِ من

دیگر49
بستم کمرِ وفات و نگشایم من
ور جور کنی به عذر پیش آیم من
بفزای جفا که مهر بفزایم من
آخر غم هجرانِ ترا شایم من

دیگر
جز عشق تو عشقها فراموشم باد
دردِ تو به جای تو در آغوشم باد
تا جوهر جان به بُرج تن در دادم
در بندگی تو حلقه در گوشم باد 50
هزار‌هزار تیرِ خدنگ زهرآلود را حریرۀ حلقِ عشقِ خود 51 باید ساخت تا این قدم در عالم
p.269
طلب ترا مسلّم گردد.

شعر
ذکَرْتُک وَالخطیُّ یَخْطِرُ بَیْنَنَا
وَقَدْ نهِلَتْ مِنّا الْمُثَقّفَةُ السُمْرُ
فَوَاللهِ مَا اَدْرِی وَانّی لَصَادِقٌ
اَدَاءٌ عَدَانِی مِنْ جَنَابِکِ اَمْ سِحْرُ
فَاِنْ کانَ سِحْراً فَاعْذِرِینیِ عَلَی الهَوَی
وَاِنْ کانَ دَاءً غَیْرَهُ فَلَکِ العُذْرُ

حدیث مصطفی – علیه السلام – نشنیده ای که مسواک در دهان داشته عزرائیل را دید می آمد کمرِ کار ببسته، گفت: یا نبیّ الله چه فرمایی، بازگردم یا آنچه بدان آمده ام پیش روم؟ مصطفی – علیه السَّلام – مسواک از دهن بیرون نگرفت به مسواک کردن همچنان مشغول بود، گفت: یا عزرائیل تو کارِ خود می کن تا ما کار خویش می کنیم.

مردا اگر در دوزخت فرو‌آرند، نگر تا از طلب فرو نایستی، گو: یا مالک اینک فرقِ ما فدای مَقَامِع قهر شما، مِقْمَعَۀ قهر بر سرِ فضوِل ما می زنید تا ما در دریای طلب غوّاصی می کنیم، تا خود کار 52 کجا رسد. و اگر در بهشت فرود آرند به حَوْرا و عَیْنَا مشغول مگرد. هم عبهرِ عهدِ طلب می بوی و در کوی طلب می پوی تا از جملۀ ضایعان نباشی.

وقتی تنی چند از مریدان خیر نسّاج به نظارۀ کلیسیای ترسایان رفته بودند چون باز آمدند و در خانقاه رفتند، شیخ ایشان را گفت: کجا بودید؟ گفتند: به نظارۀ کلیسیا. گفت: راه آورد چه آوردید؟ گفتند: از کلیسیا چه توان آورد؟ گفت: خدای را طلب نکردید؟ گفتند: ای پیر ما راه بدین سخن نمی بریم. شیخ گفت: بر‌گردید تا من شما را به کلیسیا شدن بیاموزم ایشان بر‌گشتند و با شیخ به کلیسیا شدند، آن بیگانگان بر دیوار صورتِ عیسی و مریم نقش کرده بودند و آن را می پرستیدند. شیخ روی به آن دیوار کرد و بانگ بر آن صورتها زد که اَاَنْتَ قُلْتَ لِلنّاسِ اتّخِذُونِی وَاُمّی اِلهَینَ مِنْ دُوِن اللهِ. در حال آن صورتها از دیوار فرو ریختند 53 و از ذرّه های دیوار این ندا بخاست که لا اِله اِلاّ الله وَحْدَهُ لاَ شَرِیکَ لَهُ. از هیبت و اعتقاد و جِدّ آن پیر سی تن از بیگانگان زنّارها ببریدند و مرقّع پوشیدند، آنگه روی به مریدان کرد که از طلب فرومایستید، و چون /87b/ به کلیسیا آیید چنین آیید.

ای جوانمرد! تقدیر طلب چه فایده کند، چون تدبیر طلب برخاست این سخن با تو همچنان است که مشتی ارزن بر سندانی پاشی، یا پاره ای آب بر غربالی ریزی. از تقریر چه فایده، چون اقرار نخواهی داد.

p.270

یحیی بن معاذ‌الرازی – رحمة الله علیه – گفت: اَلاَمْرُ عَلَی ثَلاَثَةِ اَحْوَالٍ: تَرْکُ الآفاتِ، ثُمَّ اِحْدَاثُ الطَّاعاتِ، ثُمَّ اِنْتِظارُ التُحَفِ وَالکراماتِ. حقیقت راه مسلمانی بر سه حالت است: به ترک آفت بگفتن، و از سر اخلاص طاعت آوردن، و منتظرِ کرامات و الطاف ربّانی بودن. نه کارِ هر کسی است که جان بر معرکه زند 54 تا آنگاه غنیمت حلال به دست آرد.
بو‌یزید را گفتند از عظیمترین زخمی که تو در طلب دین نفسِ خود را زدی نشانی بازده. گفت: لاَ یُمْکِنُ کَشْفه لاَنّکُم لاَ تَحْتَمِلون. شما طاقت آن ندارید، امّا کمترین زخمی که خود را زده ام، بگویم. گفتند: بگو. قَالَ: دَعَوْتُ نَفْسِی اِلَی شَیء مِنَ الطَّاعَاتِ فَلَم تُجِبْ فَمَنَعْتُهَا الماء سَنَةً. این نفس خود را به طاعتی از طاعات دعوت کردم اجابت نکرد، یک سال آبش ندادم، با خود گفتم: چون در خدمت دین کاهلی کنی، آب به تو دریغ باشد، یا جان در تشنگی بدهی یا تن در طاعت دهی. وَجَاهِدُوا فِی اللهِ حق جَهَادِهِ هُوَ اجْتَبیکُم. هوای خود را بر بساطِ مجاهدت قمع کنید، و دل در راه مشاهدت جمع کنید، و سر پر فضول را به تیغ ریاضت ببرّید، و شکم آرزو به صمصام انتقام بدرّید. هیچیز به نزدیک شما عزیزتر از جان نیست اگر برگ حدیث خدای داری اول لگد بر فرق جان زنید.

شعر
فَکُنْ رَجُلاً رِجْلُهُ فِی الثّرَی
وهامَّةُ همّتِهِ فِی الثّرّیا
فَاِنّ اراقَةَ ماء الحَیَاة
دون اراقَة ماء المحیّا 55

بیت
هر خسی از رنگ و گفتاری بدین ره کی رسد
درد باید پرده سوز و مرد باید گام زن
سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
با رو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضای دوست باید یا هوای خویشتن

این راه را مردی باید که قدم با دل دارد و دل را اندیشه دارد و اندیشه با سرّ دارد و سرّ با روح دارد و روح با غیب دارد. و جسدی باید از علتّ حسد پاک گشته، نَفْسی در موافقت دل نَفَس زده، دلی پای در رکاب طلب آورده، سینه ای در طینۀ طیبۀ او عبهر عهدِ توحید رُسته، ضمیری باید برنهادِ شورانگیز امیر گشته، فؤادی باید به ترک مراد گفته، باطنی باید در محلّتِ حقیقت متوطّن شده، روحی باید ریحان روح در ارضِ صدقِ او دمیده و مُشاهِد امور روحانی و صُوَر نورانی گشته، حواس جسمانی و اوهام بشری را آتش در زده. چنانکه در

p.271
رموز نبوی آمده است: اِنَّ فِی الجنَّةِ مَا لاَ عَیْنٌ رَاَت ولاَ اُذُنٌ سَمِعَتْ وَلاَ خَطَرَ عَلَی قَلْبِ بَشَرٍ. در مُحکمِ تنزیل آمده: فَلاَ تَعْلَم /88a/ نَفْسٌ مَا اُخْفِیَ لَهُم مِنْ قُرّةِ اَعْینٍ. الآیة، سرّی باید از سرور مشاهدت مدهوش، میان صفتِ اوّلیّت و آخریّت بیهوش؛ اگر در کلِّ عالم ذرّه ای در همّتت آید در راه وی درست نیستی وَاللهِ لاَ یَصِلُ اِلَی الکُلِّ اِلآمن انْقَطعَ عَن الکلّ.

اعتقاد آن است که شبِ معراج اگر سیّدِ سادات و منبع سعادات طَرفة العَیْنی به هیچ ذرّه باز نگریستی هم آنجاش بداشتندی و به قبّۀ قرب قاب قوسین نرسانیدندی. آن سلطان غلامی را که در مجلسِ او بود فرمود که شراب دهند، اوّل ساقی را گفتند: قدح به او ده، نستُد، ندیم را فرمود، هم نستُد، وزیر را فرمود، هم نستُد؛ سلطان به خودی خود بر پای خاست و قدح پیش غلام داشت، هم نستد؛ وی را گفتند: چرا نمی ستانی؟ گفت: از ناستدنِ ماست که سلطان پیشِ ما بر پاست. در این راه همّتی باید سرکش، نَفْسی بارکش. با دنیا این عهد بر‌گرفته اند که یَا دُنْیَا اُخْدُمِی مَنْ خَدَمَنِی وَ مَنْ خَدَمَک فَاسْتَخْدِمیهِ. هر که به خدمت ما مشغول گشت، کمر غلامی او بر میان بند؛ و هر که خادم تُست، لگام تسخیر بر سرش کن.

عبد‌الواحد بن زید، بُو عَاصِم بصری را گفت: چه کردی در آن وقت که حجاج ترا طلب کرد؟ گفت: بر غرفۀ خود نشسته بودم، چون عوانان حجّاج در آمدند آن غرفه حرکتی کرد و مرا بر کوه بُوقَبِیس انداخت. گفت: آنجا چگونه می بودی و قُوت از کجا به دست می آوردی؟ گفت: هر شبانگاه پیرزنی وقتِ افطار بیامدی و گرده ای دو بیاوردی و به ما دادی. عبد‌الواحد گفت: تِلْکَ الدُّنْیا اَمَرَهَا الله تَعَالَی اَنْ تَخدُمَ اَبَا عَاصِم، آن پیرزن دنیا بود، ربّ العزّة وی را فرموده بود که برو به غلامیِ بُوعَاصم شو.

سری سقطی بزرگ عالم بوده است، خواهری داشت که خدمتِ او کردی، روزی در خانۀ سری آمده پیرزنی دید که خانۀ او می رُفت، آن خواهر را غیرت آمد به گله پیشِ احمد حنبل شد، احمد به نزدیکِ سری آمد و قصّه با وی بگفت، سری گفت: ما را از خواهر هیچ گله نیست، امّا آن پیرزن که وی دید دنیا بوَد، گاه گاهی بیاید و خاکِ خانۀ ما بشوره 56 برَد. بلند همّت باش و قدم بر تارک موجودات نِه، و به هیچیز باز منگر، که به هر چیز که باز نگرستی، افتادی. لاَ تَلْتَفِتْ فَاِنَّکَ اِن الْتَفَتَّ سَقَطْتَ.

آدم عزیز عالم بود و بر کشیده و بر گزیده بود وی را در بهشت بردند و آوردند و به انواع حُلی و حُلل بیاراستند و ملایکۀ ملکوت را که تسبیح و تقدیس قوت ایشان بود پیشِ سریرِ

p.272
سروری او به سجود فرمودند، لیکن چون یک دانه گندم دامنِ او بگرفت، گفتند: دست از تاج و کلاه و دستار 57 بدار، و آن دانۀ گندم در بر گیر و سرِ خود گیر. ای درویش همّت در دو چیز نتوان بست.

بیت
تا در طلب مات همی گام بوَد
هردم که بدون ما زنی دام بوَد
آن دل که درو عشق دلارام بوَد
گر زندگی از جان طلبد خام بوَد

شعر/88b/
یَا قَلْبُ یَا قَلْبُ یَا مَشوُمُ
منک بَلائی فَمَنْ اَلُومُ
تُرِیدُ هَذَا و تُزیدُ هَذَا
اِثْنَانِ فِی القَلْب لاَ یَدُومُ

بیت
تا با خودی از عشق منه بر دل داغ
پروانه شو، آنگاه تو دانی و چراغ

آن یکی برِ پیری آمد و گفت: مرا وصیتی کن؛ فَقَالَ: کُنْ فَرْداً لِلفَرْدِ. یگانه را یگانه باش. یکی آنجا نشسته بود، گفت: ای پیر او را دور افکندی. فَقَال: اَکِیلُ عَلَیْکُم کَمَا یُکالُ عَلَیّ. چنانکه بر من می پیمایند، من نیز بر شما می پیمایم.
آن روستایی خرما خریده بود، همچنان با استه 58 می خورد و رنجش می رسید، گفتند: استه 59 بینداز. فَقَالَ: هَکذَا وُزِنَ عَلَیَّ. بر من همچنین سخته اند و سیم همه را داده ام. مَثَلُ الفَقْرِ کمَثَلِ عَصَاء مُوسَی. تنّینِ فقر چون دهان همّت بگشاید هر دو کون را فرو برد که در وی ذرّه ای اثر نکند. سرِّ فقر چیست؟ یگانه بودن مریگانه را 60.

آورده اند که مردی وقتی زنی به حکمِ خود کرد، آن روز که جهاز نقل می کردند در آن میا گُربَگکی دید آراسته، پرسید که این چیست؟ گفتند که عروس این را دوست می دارد. گفت: کالاها بر‌دارید و گربه را آنجا باز برید و او را بگویید: هم آنجا می باش و گربه را دوست می دار.

بیت
ما را خواهی ز‌خویشتن دست بشوی
خود را یَله کن پس آنگهی ما را جوی

هر آنکه قصدِ بحرِ اخضر کند 61 به ساقیه مختصر رخت فرو ننهد، و آنکه خواهد که از لطف ازل تاج سازد و از فضل ابد تخت، زمام بُختی همّت خود را در دست هر دو کون ننهد.

p.273
و آن صدور اوّل که در سرادقات مطالعات عین اند و در مقامات کرامات قاب قوسین اند زمانی در حُلّۀ مجاهدات و زمانی در قرطۀ مشاهدات، گاهی در سُکر و شُکر، و گاهی در صهو و محواند، هم نیست و هم هست، هم هشیار و هم مست؛ گاه دلشان حریقِ نارِ غیرت، گاه جانشان غریقِ بحرِ حیرت. ساکنانِ پوینده، خاموشانِ گوینده. اِنَّهُم فِتْیَةٌ طرازِ کسوتِ مجد ایشان، وَ تَحْسِبُهُم اَیْقَاظاً وَهُمْ رُقودٌ عنوان نامۀ عهدِ ایشان 62، و اَنْتُمُ الفُقَراء طغرای منشوِر ایشان، یُرِیدُوَن وَجْهَهُ علوّ همت 63 ایشان، وَلاَ تَعْدُ عَیْنَاکَ عَنْهُم کمالِ 64 حشمت ایشان، اَنَا فِی قَلْب المؤمن الخَفِیّ اشارت به سرِّ قربتِ ایشان، فَهُم فِی کمَالِ الرِفْدِ وَسَعَادَةِ الجدّ یَلْبَسون حُلَلَ الوُصْلَةِ وَ یتَوَّجون بِتَاج القُرْبةِ وَیتَّکِئون عَلَی الاَرَائک الرَّوحِ ویشمّون ریاحین الاُنْس وَیشرَبون کأسَ المَوَدَّةِ 65.

شعر
وَاِذَا شَرْبتُ مِنَ المحبَّةِ شَرْبةً
اَلْقَیْتُ مِنْ فَرْطِ الخُمَارِ خِمَاری
کمْ بِتُّ جَهْداً ثمَّ لاَحَ عِذارُهُ
فَخَلَعَتْ مِنْ ذَاکَ العِذارِ عذَارِی

بیت
کرده بر ذاتشان هزار عمل
نقش بندانِ کارگاه ازل
نیست گشته همه ز عزّتِ هست
علَم بی نیازی اندر دست
خورده یک باده بر رخ ساقی
هر چه فانیست، کرده در باقی
بنده، لیکن چو سایۀ عنقا
زنده، لیکن چو صخرۀ صَمَّا
مَا عَبَدْنَاک اجتهاد همه
مَا عَرَفْنَاکَ اعتقادِ همه

عجب کاری است، ترا برای این احوال و مقامات مُرَشّح کرده، و منشور نور دلِ ترا به طغرای اَفَمَنْ شَرَح اللهُ صَدْرَهُ مُوَشّح کرده، و تو این پایگاهِ /89b/ رفیع بگذاری و سر همّت بدین حانۀ گدایان فرود آری؛ اگر در کار کسی خواهی شد باری در کارِ خوبی شو تا ملامت بیرزد. عِشْقُ القِبَاحِ خِدْلاَنٌ وَ عِشْقُ المِلاحِ بَلاءٌ و حِرْمَانٌ. هر که بر خوبی شیفته گشت، مبتلایی است و هر که بر زشتی شیفته گشت، مخذولی است.

ای درویش همه عاشقان و محبّان عالم را شرط آن است که صدق در عشق از دم آدم بیاموزند، هشت بهشت بینداخته و از برگِ درختان مرقّع ساخته، و وَعَصَی آدَمُ فصِّ خاتم عاشقی، فَنَسِیَ وَلَم نَجِدْ لَهُ عَزْماً طرازِ کسوتِ پاکبازی. یک شرط امامت بَسَالت 66 است. امام

p.274
دلیر باید که باشد، آدم که آفریدند برای سلطنت آفریدند، و سلطانی با بد دلی نتواند کردن 67 گفت: داغِ ظَلُومی بپذیریم و قهر جَهُولی بکشیم، امّا فرمانِ ترا بر زمین نیفکنیم.

ای درویش جانی است و مقصودی، مرد می باید که گوید: یا جان بد هم یا به مقصود برسم. این حدیث دُرِّ شب افروز است، و عزّت دُرّ از آن است که دربانش 68 موج دریاست. آن دُرّ صد هزار طالب دارد که برای او جان فدا می کنند، و نگو نسار به قعر دریا فرو می شوند. بخوبی ماهِ چهارده منگر، به ذلِّ وی نگر، که کس در وی ننگرد؛ و به نزاری و ضعیفی هلال منگر به عزّتِ وی نگر که دیده ها طالبِ جمالِ وی اند. این عزیزی آدمیان از آن است که ایشان را از حضرتِ ربّ الارباب بسی طُلآب است، همه عالم را از کتمِ عدم در فضای وجود آورد و به کس رسولی نفرستاد و پیامی نداد، راست که نوبت به این مشتی خاکِ بیباک رسید، بَرِید بر بَرِید، و پیک پسِ پیک روانه کرد 69.

آن معتکفی در صومۀ رازِ آن پُر نیاز بی نیاز خرقۀ تجرید پوشیده، شربت تفرید کشیده، بر نوشته از شوقِ دل الحُکْمُ لِلّه بر طوق دل.

بیت
یَفْعَل الله مَا یَشَاء از هوش
ساخته بنده وار حلقۀ گوش
ساخته هر یک از میان ضمیر
از قُلْ الله ثُمَّ ذرهم تیر
همه از روی افتقار و وله
لا شده در کمال اِلاّ الله

اقداح صفا بر دستِ ساقی رضا پر شرابِ وفا پیاپی کرده، صد هزار نقطۀ عصمت را با قرطۀ حرمت به او فرستاده، ملایکۀ عرش را به مراقبت احوال و اعمال و اقوال و صاحب برِیدی او فراز کرده، نَفَس نَفَس، دَمْ دَمْ، حرکت حرکت، لحظه لحظه، از آنِ او بفرمود شمردن. در سینه ها سوزها بنهاد. آگاهیها در دلها تعبیه کرد، بواعثِ شوق و دواعی ارادت در بواطن و سرایر درج کرد، ریاض آمال محبّان را به زلال اقبال و افضال آب داد، قطرات کرامات از سحابِ ایجاب بر مرغزارِ سینه های احباب بباریده، بلابل لطف را بر اَزَاهِیر فضل و انوار اسرار و اغصان احسان و اوراق دلهای عشّاق در ترنّم آورده.

او را – جلَّ جلاله – با هیچ مخلوق که در عالم است سرّ نبود؛ زیرا که همه بندگان بودند، اسرار با آدمیان بود که دوستان بودند، و سرّ با دوستان گویند. و آنکه همه اسرارِ الهیّت از مواضعی نمودند که خواطرِ /89b/ خلق پیرامُن آن نگشت چندین هزار سال قدّوسیان آسمان

p.275
عبهر تسبیح و نسرین تقدیس می بوییدند 70 و در فضای طاعت به بال استطاعت وی پریدند، اطنابِ خیام اَنَا وَلاَ غَیْری باز کشیده و از دست سلطانِ حُکمِ ازل خلعت عصمت پوشیده، همی ناگاه لسان کَرم منشور پادشاهی آدم بر گلّ عالم خواند و این ندای پاک از عالم طهارت غیب در دادند که اِنّی جَاعِلٌ فِی الاَرْضِ خَلِیفَة. ما در این بسط زیمن امینی می آفرینیم تا صدرِ بزرگواری را به وی مزّین گردانیم؛ چون این خطاب به سمع این جمع رسید که شمع عصمت در صفۀ صفوت ایشان افروخته بودند، نعره بر‌آوردند که اَتَجْعَلُ فِیهَا مَنْ یُفْسِدُ فِیها. نه بر سبیل اعتراض بر تقدیر، لیکن بر سبیل استفهام. ربّ الاَرْباب – جل جلاله – گفت: اِنّی اَعْلَم مَا لاَ تَعْلَمُون. شما که نظّارگیانید بر منظِر اعلی، به نظاره می باشید که اسرارِ الهیّتِ ما را ما دانیم، خواطرِ مختصر و علوم و عقول جزوی و افهام و بصایر معلول محدث را به اسرار الهیّت ما کی راه بوده است 71؟ راست که این خطابِ با هیبت در مسامع و مجامع ایشان افتاد، دیده ها را کُحلِ انتظار قدوم قدم آدم در کشیدند، قدرتِ ربانی آدم سلطان وش را از نقطۀ خاک پدید آورد، و آن اعجوبۀ مملکت را از سرا پردۀ مشیّت به صحرای ظهور آورد، تاج جلال بر سر، حلّۀ جمال در بَر، دیدۀ همّت همه خردمندان را در حق ادراک کمال دولت آدم سرمۀ غیرت کشیده 72، و هریک بر فَرَس فراست و مرکب خود فروسیّتی می کردند و در کوی فراست و حراست می تاختند 73، و آن دُرِ مکنون که در حَماء مَسْنُون بود از بصایر عالمیان نهان بود که عُقابِ هیچ خاطر بر شاخ درخت دولت او ننشست، و دیدۀ هیچ بیننده طلعت زیبای او را ندید. آنگه آن مهتر را بر تختِ اعزاز و اجلال بنشاند، و مقربانِ مملکت را فرمودند که کمرِ خدمت او بر بندید و با دولتیان در مپیوندید که نباید که سرمایۀ روح بزیان آرید، آنگه ندا کردند که سرّی از اسرارِ اِنّی اَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُون آشکارا خواهد گشت، همه بیکبار گفتند: پادشاها و جبّارا آن کدام است؟ خطاب آمد که اُسجُدوا لآدَمَ، لَمَا تَوَهَّموا حُصول تفضیلِهم بِتَسْبِیحِهِمْ وَتَقْدِیسِهِمْ عَرَّفَهم اَنَّ بِسَاطَ العِزّ مقَدّسٌ عَنِ التَجَمّل بِطاعَةِ مُطِیع 74. بیان کرد حق – جلّ جلاله – که تقدیس او به جلال اوست نه به افعال ایشان. درگاهِ قدم را به بضاعت مُزْجَاة طاعت مطیعان احتیاجی نیست، اِنْ اَحْسَنْتُم اَحْسَنْتُم لاِنْفُسِکُم وَاِنْ اَسَأتم فَلهَا. آنگه ندا آمد که یا مُشکّلِ اشکال و یا منبع عزّ و اقبال و یا قانون هدایت و یا معدن عنایت و یا توتیای دیدۀ معالی و یا کیمیای مکارم و معانی و یا قاعدۀ حرم و یا خمیر مایۀ دولت و یا وَکْر باز راز محبَت ما 75 به میدان عشق درآی تا صدهزار اسرار بینی./90a/

p.276

بیت
خیز تا جان و دل سبیل کنیم
قافله رفت ما رحیل کنیم
در بیابان عاشقی بدَوِیم
قدم از پرّ جبرئیل کنیم
ز آتش عشق مشعله سازیم
وز امید وصال میل کنیم

آن مهتر در عالم راحت و آسایش آرام گرفته بود و بر تخت عزّ و کرامت پادشاه وار تکیه زده به کام و مراد خود در بساتین فردوس اعلی امیروار می گشت، همی ناگاه نابیوسان متقاضی عشق و موکّل محبت حلقۀ درِ سینه اش بکوفت 77 که خیز تا در میدانِ قهرِ بی مُرادی 78، عاشق وار قدمی زنی تا جمال مطلوب بر دلت کشف گردد. ای آدم ساکن در دولت متحرک گرد در عالم عشق و محبت.

قطعه
اشغال دو عالم را در مجلس قلاشان 79
چون زلف نکورویان در هم زن و بر هم زن
در مجلس مستوران واندر صف مهجوران
هم جام چو رستم کش، هم تیغ چو رستم زن
گر باره دهی ما را بر تارک کیوان ده
ورنای زنی 80 ما را در قعر جهنم زن
کحلِ اَرَنِی اَنظر در دیدۀ موسی کش
خالِ وَعَصیَ آدَم بر‌چهرۀ آدم زن

رجولیّت آدم دامنِ وی بگرفت و دادِ خود از وی طلب کرد، دست لشکر قهر گشاده کردند تا تاجش به تاراج بردادند و حلّه اش از بر بر‌کشیدند. رضوان می آمد که یا آدم قدم از بهشت بیرون نه، که این سرای، سرای راحت است و در کوی و محلّت عاشقان 81 راحت نبوَد، بلا بر بلا بوَد، در آن سرای محنت در دایرۀ محبّت قرار گیر، تا سلطان عشق دادِ تمام از تو بستاند 82. آنگه ربّ العزّة – جل جلاله – امانت بر آسمان و زمین عرض کرد، نه مقصود قبول آسمان و زمین بود بلکه مقصود قبول آدم بود، لیکن به آن عرض سلسلۀ عشق آدم در جنبانیدند که تا حیرت از مقام غیرت بر‌خیزد، عزّت قبول آدم که ظاهر گشت در ابا و امتناع ایشان گشت، شجاعت در جُبْنِ ایشان پیدا آمد، اگر در عالم ترسنده و بد دل نیستی شجاعت شجاعان پدید نیامدی. در دوزگار امن هر کس سلاح بربندد، مردِ مرد آن است که روز حرب پدید آید. آن چه بود که آن روز نعرۀ وَنَحْنُ تُسَبّح بِحَمْدِک می زدید و امروز نِطاق اشفاق بر میان بستید؟

ای جوانمرد! قوّت شمشیر و زخم او نه به تیزی اوست، به بازوی زننده است. عمروِ

p.277
مَعْدِی کَرب که صمصام وی در عرب نامدار بود، یکی روزی بیامد و آن صمصام را عاریت خواست، عَمرو صمصام بداد، آن مرد کار نتوانست فرمود، چنانکه با عمرو گفت: یا عَمْرو صمصام عمل نمی کند، گفت: ما صمصام عاریت داده ایم نه بازو.

اول امانت بر آسمان 83 و زمین عرضه کرد تا ایشان ابا کنند تا عشق آدم پدید آید. نخست بر نااهل عرضه کنند تا اهل از جای در جنبد 84، آدم از آنجا که عشق او بود در جنبید، خطاب می آمد که اِنَّهُ کانَ ظَلوماً جَهُولاً. این چیست؟ سپند چشم بد آدم علیه السَّلام. اوَّل منزل از منازل قافله بشکستند و سرمایه به غارت بردادند و مفلس وار به دنیا فرستادند و به وی نمودند که اگر به جایی خواهی رسید به سرمایۀ خود خواهی رسید 85، غلامی که سرمایۀ خود یک بار به باد برداد اگر خواجه دیگر بار خواهد که وی را به معاملت فرستد /90b/ سرمایه تازه باید کرد. آنگه بتحقیق دان که قاعدۀ محبت که محکم گشت به تحمل بارِ امانت گشت، و تحّمل امانت ربوبیّت را مردی باید که از مائیّت 86 بشریّت برون آمده باشد وَحَمَلَهَا الاِنسانُ. آدم چون امانت را حمل کرد و قاعدۀ کار مستحکم گردانید که هر کجا که حمل آمد قاعده محکم گردد. مردی کنیزکی از بازار بخرد، هرگه که خواهد بتواند فروخت؛ راست که صحبت کرد و حمل پدید آمد گویند: اکنون بیع روا نیست که امانتدار تو است. آن روز که حاملِ امانت 87 قاعدۀ محبت محکم گردانید اگر صدهزار خیانت و جنایت و معصیت و جریمت از او در وجود آید آن قاعده نقض نپذیرد. ربّ العزّة در محکمِ تنزیل گفت: وَلَقَدْ خَلَقْتَ الانْسانَ مِنْ صَلْصَالٍ. نسبت تربت است اما نعت قربت است، آتش چون فرو مرد خاکستر گردید که از وی هیچ چیز نیاید، اما گل اگر شکسته گردد به چند قطره آب 88 به صلاح آید. کَذَلِکَ العَدُوّ لَمَّا انْطفیَ مَا کانَ یَلُوح عَلَیْهِ مِنْ سِراج الطَّاعَةِ فَصَارَ عَبَثٌ لاَ یَنْجَبر بَعْدهُ وَآدَمُ لَمَّا عَثَرَ جَبرهُ من ماء العِنایَةِ، قَالَ سُبْحَانَهُ: ثُمَّ اجْتَبَاهُ ربُّهُ. ما را در حق تو روز اول لطفی بود و نظری، ترا بدان لطف و نظر گرامی کردیم در میانه، اگر بر تو زلتی رود کس را زَهرۀ آن نباشد که در میانه سخن گوید. مَنْ ذَی الذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ اِلاّ بِاذْنِهِ. سلطان جهان چون با ندیمِ خاص در مجلس انس عتابی کند، که تواند که در میان ایشان سخن گوید. همان نظرِ اول باید که به شفاعت آید و آن گردِ کرد را از آیینۀ روزگار به صیقلِ لطف بزداید. ما را به حضرت خوانَد و حسابها بکند ذرّه ذرّه، تا عِلمُ الیَقیِن، عَینُ الیَقین گردد که وی دانست آنچه بر ما رفت. آنگه آن نظر عزیز را که به اول در حق ما تقدیم فرموده بود و ما را بدان تکریم کرده، شفیع دارد و بحقیقت

p.278
شفیع گناه معشوقان هم جمالِ معشوقان است و بس.

محمّد را و عزیزان دیگر را که شفاعت دهند برای تکریم ایشان دهند، اما به قول ایشان کاری نو حادث گردد، همان نظرِ قدیم را که در حق ما داشته است پاک از همه علل بیارد و آن نظر را شفیع جُرم و جنایت کند، و آنگه گوید 89: اول تان در وجود آوردم به نظرِ پاک، و هیجا علّت نه، و به آخرتان بیامرزیدم به نظر پاکِ خود، و هیجا علّت نه؛ والسَّلام.

p.278 - 279
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . آ: «بنده» ندارد
  • ۲ . تو: عبارات «که غدو هاشهر /81a/... و نفسی» ندارد
  • ۳ . تو، مج: و متبری عن الاعتماد علی شریعته
  • ۴ . تو: بر بالا رود، آ: به بالا بر رود
  • ۵ . تو: ما خود همه عیب ناک خویشیم
  • ۶ . مر، تو: بیت «ما راه ز چاه... پوییم» را ندارند
  • ۷ . تو: ابو‌فلان الناسی
  • ۸ . تو: در کارم نظر کن ت کارم چیست
  • ۹ . مج: لبیجه
  • ۱۰ . آ: بازنشست
  • ۱۱ . مر: در + عهد
  • ۱۲ . آ: در می بایست
  • ۱۳ . آ: فرود آید
  • ۱۴ . آ: بزرگی و سیادت
  • ۱۵ . آ: و آنگاه + هر که
  • ۱۶ . آ: بر پشتش گیرد
  • ۱۷ . آ: به خانه
  • ۱۸ . آ: آن ملعون را زیر کرد
  • ۱۹ . آ: گفت غلام پیرت به کار شود
  • ۲۰ . آ: طراز
  • ۲۱ . تو: و بر سر کوی شرع مصطفوی مان نامزد کردند
  • ۲۲ . آ: در نجنبد
  • ۲۳ . آ: حرص + دنیا
  • ۲۴ . آ: به دولت تو تازه گردد
  • ۲۵ . تو: قل ثمن الذّنب عندنا الاعتذار
  • ۲۶ . آ: رشته
  • ۲۷ . مر: بر دلت غوغا کرد
  • ۲۸ . کب: + رسید
  • ۲۹ . آ: گشت
  • ۳۰ . مر: اشک خون
  • ۳۱ . آ: چون آن ممتحن
  • ۳۲ . مر: به غیر بیالوده
  • ۳۳ . تو: تا جایی رسید
  • ۳۴ . آ: و همت را به رحمت
  • ۳۵ . تو: الهی فعلی بلائی
  • ۳۶ . آ: سفیر مملکت پیغام حضرت رسانید
  • ۳۷ . آ: نهاده بود
  • ۳۸ . آ: گشاده بود
  • ۳۹ . آ: دارم
  • ۴۰ . آ، مج: بهتر نشود
  • ۴۱ . آ: الف دهد
  • ۴۲ . آ: ترقی دادند
  • ۴۳ . مر: بیرون ندارد
  • ۴۴ . تو، آ: داشت
  • ۴۵ . تو: غیبت کنندم ... باد به دست من و باده به دست دیگران
  • ۴۶ . مر: جان نیست
  • ۴۷ . مج: روزی که روان، روان شود از تن من
  • ۴۸ . مج، آ: سرور من
  • ۴۹ . آ: آخر
  • ۵۰ . آ: دو بیت «جز عشق تو ... در گوشم باد» ندارد
  • ۵۱ . تو: جریده حلق خود
  • ۵۲ . آ: تا کار
  • ۵۳ . آ: فرو ریقت
  • ۵۴ . آ: که در معرکه شود + و تیغ زند
  • ۵۵ . مج: بیت «فان ... المحیا» را ندارد
  • ۵۶ . آ: به شوله
  • ۵۷ . آ: کلاه و کمر
  • ۵۸ . آ: با استخوان و سفال
  • ۵۹ . آ:سفال
  • ۶۰ . آ: یگانه یگانه را
  • ۶۱ . مج: دارد
  • ۶۲ . مر: عنوان ایشان
  • ۶۳ . آ: جلوه
  • ۶۴ . آ: از + کمال
  • ۶۵ . آ: + و یتحلّون بخلّی المباسطة و یتبخترون فی جمال الزلفة
  • ۶۶ . آ: ایالت و بسالت
  • ۶۷ . آ: نتوان کرد
  • ۶۸ . آ: دربان او
  • ۶۹ . آ: «برید ... روانه کرد» ندارد
  • ۷۰ . آ: می چریدند
  • ۷۱ . آ: راه بود
  • ۷۲ . آ: کشیدند
  • ۷۳ . آ: «و در کوی فراست ... می تاختند» ندارد
  • ۷۴ . مج، آ: + و التدنّس بزلة جاحد عنید فردّهم اِلی سجود آدم اظهاراً لغناه عن کلّ وفاق و نفاق جلّ عن اجلال الخلق قدره و عزّ عن اعزار‌البشر ذکره
  • ۷۵ . آ: بیا
  • ۷۶ . مج: تارحیل کنیم
  • ۷۷ . آ: فرو کوفت
  • ۷۸ . تو: عبارات «و به انواع حلی و حلل بیاراستند /88b/ ... در میدان قهر» ندارد
  • ۷۹ . مج: مشتاقان
  • ۸۰ . مج: ور رأی زنی
  • ۸۱ . آ: عاشقی
  • ۸۲ . آ: داد تمام بستاند
  • ۸۳ . آ: اول بر آسمان
  • ۸۴ . آ: بر‌خیزد
  • ۸۵ . آ: نخواهی رسید
  • ۸۶ . آ: زمانت
  • ۸۷ . آ، مر: امانت + گشتی
  • ۸۸ . آ: به مشتی آب
  • ۸۹ . آ: و گوید.

p.280
۲۹ – الحلیم

معنی حلیم تأخیر معاقبت است از مستحق، و حق – جل جلاله – حلیم است به این معنی که علمش محیط است 1 به معصیت عاصیان، حلمش مؤخر عقوبت است از ایشان. اِنَّما یُعَجَّلُ بِالعُقُوَبةِ مَنْ یَخْشیَ الفَوْتَ. به عقوبتْ کسی تعجیل کند که ترسد که جانی از دستش بجهد و حق – جلّ جلاله – از این خشیت منزه است.

آورده اند که در حبس یکی از خلفا مظلومی بود سالها آنجا در‌مانده، شبی آن خلیفه از خواب برجَست با جزعی و فزعی، آنگاه بفرمود که به حبس روید، فلان کس را که در حبس است بیارید، شدند و او را /91a/ بیاوردند، پیش خودش بنشاند و گفت: من به خواب دیدم 2 مصطفی را – علیه السَّلام – که مرا گفت: فلان کس را که در حبس تو است دریاب که مظلوم است، راست با من بگو که چه دعا کردی که چنین زود اجابت آمد؟ آن مرد چنین گفت که سالها بود که در حبس تو بودم مظلوم، و صبرم نماند، از سرِ اضطرار با ملک جبّار گفتم: اِلَهی اِنَّکَ حَلِیمٌ وَلاَ صَبْرَ لِی مَعَ حلْمِکَ؛ خداوندا حلم ترا نهایت نیست اما مرا با حلمِ تو صبر نماند. چهار صدسال آن لعین را ملک داده بود که دردِ سرش نداد، به آخر موسی و هارون – علیهما السلام – به درِ سرای وی فرستاد و گفت: فَقولا لَهُ قَوْلاً لَیّناً. با آن لعین سخن به رفق و لین گویید 3.

یکی از اعزَۀ طریقت گوید – همانا مالک دینار راست رحمه الله – که در جوارِ من جوانی

p.281
بود متهتّک فاسق فاجر، روز و شب به ارتکاب فواحش مشغول بود، محلتیان در رنج و فساد او مانده. و او در رنج و فساد خود مانده؛ روزی نزدیک من آمدند زفان تظلُّم و شکایت برگشادند، کس فرستادم به آن جوان که حاضر گرد، چون حاضر گشت، وی را گفتم: این جماعت همسایگان از تو شکایت می کنند باید که از محلّت بروی. گفت: خانه خانۀ من است برون نشوم. گفتم: خانه بفروش تا بخرند. گفت: من مُلکِ خویش نفروشم. گفتم: به سلطان از تو شکایت کنم. گفت: سلطان از جانب من مُراعات بهتر کند که آنِ شما. گفتم: دعای بد کنم، فَقَالَ الله اَرْحَمُ بِی مِنْکُم. مالک گفت: آن کلمات در دلِ من اثر کرد، متغیر شدم در شب که به نماز مشغول گشتم و اوراد بیاوردم، آن جوان را دعای بد می کردم، فَهَتَفَ بِی هَاتِفٌ لاَ تدْعُ عَلَیْهِ فَاِنّ الْفَتَی مِنْ اَوْلیَاء الله. ای مالک هان و هان گردِ آن جوان مگرد که او ولیّی است از اولیای ما. برخاستم و به درِ حجرۀ آن جوان آمدم و در بزدم، جوان بدر آمد و مرا بدید، چنان گمان برد که آمده ام تا از محلتش بیرون کنم، بر سبیلِ عذر کلمه ای می گفت، گفتم: ای جوان آگاه باش من نه از بهرِ آن آمده ام که گمانِ تست، لیکن چنین دیده ام. همی گریه بر وی افتاد، پس آنگه گفت: اکنون که لطفِ حق – جلّ جلاله – با ما این است بر دستِ تو توبه کردم و به خدای بازگشتم. و روز دیگر از شهر برفت، و بعد از آن هیجاش ندیدم، پس اتفاق افتاد که وقتی زیارت بیت الله در پیشم آمد، چون در مسجد حرام آمدم حلقه ای دیدم زده، گفتم: بنگرم تا چیست؟ آن جوان را دیدم زار و نزار گشته، ضعیف و نحیف ببوده، علّتها بر وی مستولی شده، همی آواز بر‌آمد که مَضَی الشّابُ، جوان از دنیا برفت.

در کتب آورده اند که در عهدِ حسن بصری – رحمه الله – جوانی بود روز و شب در بطالت بودی، و به گفتِ هیچ زاجری مُنْزَجر نگشتی، بر شقاوت خود عاشق گشته و خرمن خود به دست خود سوخته، همی ناگاه بیماریی عظیم پدیدش آمد، همگنان دل از بر‌گرفتند. چون آلام و اوجاع مترادف و متواتر گشت، به زفانی شکسته بسته، به صوتی منکسر و محزون گفت: اللَّهُمَ اَقِلْنِی عَثْرَتِی وَاَقمنِی من صَرْعتی فَانّی لا اَعُودُ. ربّ العزّة او را از آن بیماری شفا داد، بتر از آن شد که بود. دیگر /91b/ بارش اَخْذه و بَطشه ای بیامد 5 و بر بستر امراض و اسقامش بیفکند 6، همان دعا بکرد، خداوند شفا داد، چون برخاست شور و شر بیش از آن کرد که در پیش کرده بود؛ دیگر باره آخْذَۀ وَبِیل و بَطشۀ شدید در رسید، همان دعا بگفت، فَاَقَامَ 7 الله مِنْ صَرْعَتِهِ. چون از بیماری برخاست به هزار درجه بدتر از آن

p.282
بر خاست که در پیش بود. قضا را روزی به مالک بگذشت و حَسَن و ایوب سختیانی و صالح مُرَی [بازو بودند] حسن در وی نگرست، آن شطارت و شریری اوبدید و آن نطر او به خود؛ فَقَالَ: یَا فَتی خَفِ الله کاَنّکَ تَراهُ فَانْ لَمْ تَرَاهُ فَاِنَّهُ یَرَاکَ. از خدای بترس که خدایت می بیند. گفت: ای حسن پُتک بر آهن سرد چه زنی، جوان را از 8 تمتّع به متاع دنیا باز نتوان داشت. حسن گفت: کانّکُم بِالْمَوتِ وَاللهِ قَد نَزَلَ بِساحَةِ هَذَا الشّابّ فَرَضَّهُ رَضّاً. از این جوان مغرور در این دارِ غرور تا به مرگ بس مسافتی نیست، زود خواهد بود که مرگ دمار از روزگار وی برآرد. این کلمه بگفت و خاموش بود، بعد از آن به چند روز حسن بصری روزی در مسجد خود نشسته بود همی جوانی از در در‌آمد، گفت: یا طبیبِ دلها و یا حبیب جانها و یا مرهم نهندۀ سینه ها، آن جوان که تو وی را وعظ دادی و قبول نکرد، برادر من بود، اکنون در سکرات مرگ است، هیچ روی آن هست ای حَسَن که به خُلق حَسَن خود قدمی در آن کلبۀ وی نهی، بُوَد که کاری بر‌آید و سعادتی بدر آید؟ حسن گفت: یا اَصْحَابنا خیزید تا به عجائب و بدایع و فضل و قهر او نظر کنیم و از این عالم غدّار حذر کنیم. چون حسن به در خانۀ آن جوان رسید در بزد، زنی بود در خانه، مادرِ هر دو پُسر، گفت: ای پُسر با تو کیست؟ گفت: حسن بصری. پیرزن گفْت: مِثْلُکَ اَیْش یَعْمل عَلَی بَابِ دَارِی وَ وَلَدِی اِنَّهُ لَم یَترُکْ اِلاّ رَکَبهُ وَلاَ مَحْرماً اِلاّ اَهْتَکَه 9. ای حسن! چون تویی بر در خانۀ پُسرم چه کار دارد؟ عاشقان را با خانۀ فاسقان چه کار، مصلحان را با مفسدان چه آشنایی؟ فَقَالَ اِسْتَأذِنِی لَنَا عَلَیْهِ فَاِنَّ ربَّنا یَقبل العَثرَات. ای پیرزن! دل خوش دار که از رحمت او روی نومیدی نیست، مادر بیامد و آن جوان خسته را خبر داد که حسن بصری بر در است. جوان گفت: آه ندانم که خود به ملامت آمده است یا به عیادت، در بگشایید تا در آید بُوکه کاری برآید. حسن در‌آمد، جوان را دید از دست شده، آب حسرت در دیده، سکرات مرگ لشکر کشیده، حسن گفت: جوانا توبه کن و به خدای باز‌گرد که باب قبول مفتوح است، دعا کن تا خداوند اجابت کند. جوان گفت: انَّهُ لاَ یَفْعَل. ای پیر مسلمانان ترسم که اجابت نکند. فَقَالَ اَوَتَصِفُ 10 اللهَ بِالْبُخْلِ وَهُوا الکریمُ الجوَادُ. بحرِ اخضرِ 11 جود او را – جل جلاله – می خواهی که به حوصلۀ مختصر خود ساقیه ای گردانی. 12 جوان قصّۀ خود از اول تا به آخر بگفت که: چهار کرت بیمار گشتم و در بیماری به خدای باز‌گشتم، پس چون صحت یافتم توبه بشکستم /92a/ و از درگاه بر‌گشتم، این بار چون استقالت کردم و قصۀ دردِ خود بر درگاه عرضه کردم، نَادَی مُنَادٍ مِنْ زَاوِیَة البَیْتِ اَسمَعُ الصَّوتَ
p.283
ولا اَرَی الشَّخصَ لا لبَّیک وَلاَ سَعْدَیْکَ قَدْ جرَّبناکَ مِرَاراً فوَجَدْنَاکَ کَذُوباً. ای جوانِ بیخرد از این دروغ تا کی. حَسَن چون آن بشنید، برخاست و روی به در نهاده جوان را در زفرات و حسرات و قطرات و سکرات رها کرد، جوان روی به مادر آورد، گفت: سیّدی هُوَ الّذِی یَقْبَل التَّوبةَ عَنْ عبَادِهِ وَیعْفُو عَنِ السیّئات. هر چند 13 ظاهرم به معاصی آلوده است باطنم از غشّ شرک پالوده است، چون از کالبدم جان جدا گردد و سفر آخرت حقیقت شود این بالش که در زیر سرِ من است به گوشه ای بنه، و آنگه رخسارم را بر خاک نِه، و مرااز خداوند خود بخواه، بُوَد که مرا به تو بخشد. پیرزن وصیت به جای آورد، هنوز از مناجات خود فارغ نگشته بود که هاتفی آواز داد: ایَّتُهَا المرأةُ اِنَّ الله قَدْ رَحِمَ وَلَدَکِ وَهَبَ لَکِ ذَنْبَهُ. هر کرده که از پسرت به وجود آمده بود در کارِ تو کردم 14.

یحیی بن معاذالرازی – قدّس الله روحه – گفت: لَوْلاَ اَنَّهُ یُحِبُّ اَنْ یَعْفو عَنْکَ کَثِیراً لَم یُلْقِکَ فِی الذُّنوبِ کَثیراً 15. اگر نه آنستی که وی – جلّ جلاله – عفو کردن بسیار دوست دارد واِلاّ هرگز غبار معاصی بردامن بندگان نیفکندی.

به چند کلمه از کلمات یحیی معاذ رازی اشارت کرده شود که محقّقانِ اهل توحید باید 16 که در سماع آن جَناحِ نجاح برآرند. آن عزیز گفت: لَوْلاَ اَنَّ العَفْوَ مِنْ صِفَتهِ مَاعَصَاهُ اَهْلُ مَعْرِفَتهِ اگر نه آن بودی که عفو صفتِ او بودی، هرگز اهلِ معرفت او گردِ معاصی نگشتندی.

همو گفت: القَاهُمْ فِی الذَّنْبِ لِیُعْرِفَهُم انَّهُ بِهِ فَاقَتَهُمْ اِلیْهِ ثُمَّ عَفَا عَنْهُم لِیُعَرِّفَهُم بِالْعَفْوِ کَرَامَتَهُم عَلَیْهِ. مطیع عابد را به زلّت مبتلا کرد تا حجاب اعجاب و خطر نظر به خود از پیش بر‌دارد، آنگه آن جریمت عفو کرد تا صرفِ لطف و آیات فضل و کمال کرامت وَجُود خود بر حضرت بدانند. اول در بلاش افکند تا بداند که محتاج است، پس به آخر عفو کرد تا بداند که در سرِ سروران تاج است. اِنْ غَفَرَ فَخَیْرُ راحِمٍ وَاِنْ عَذّبَ فَغَیْرُ ظَالِم.

و همو گفت: لَوْلاَ اَنَّ العَفْوَ مِنْ اَحَبّ الاَشْیَاء اِلَیْهِ مَا ابْتَلی آدَمَ بِالذّنبِ وَهُوَ اَکْرَمُ الخَلْقِ 17 اِلَیْه. اگر نه آنستی که عفو به نزدیک حق – جلّ جلاله – از همه چیزها عزیزتر است، آدم را به ذوق شجره مبتلا نکردی، وَعَصی آدَمُ بر وی ندا نکردی با آنکه صاحب تخت و تاج بود و صدف دُرّ صاحب معراج بود، لیکن آن زلّت مقدمۀ صدهزار سرّ لطیف بود. نَهاهُ عَنِ القُرْبِ مِنَ الشَّجرةِ بِاَمْرِهِ وَاَلقَاهُ فِیمَا نَهاهُ عَنْهُ بقَهْرِهِ لیبرز لَطائفِ سِرِهِ مِنْ سِتْر بِرّهِ. چه می کند او

p.284
عزّ و علا به این مشتی خاک ممتحن بُو‌الحَزَن؟ /92b/

بیت
ای من ز غم عشقِ تو خوار افتاده
در دامنِ آزار تو زار افتاده 18

بیت
گفتم مگر ز عشوه عشقت حذر کنم
نی نی خطا کنم که بجان بر، خطر کنم
هر شب نیت کنم که بخوانم ترا به نام
کاری دگر گزینم و شغلی دگر کنم
راهی نهی مرا که من از عشوه های تو
تدبیرِ خویش بیهْده زیر و زبر کنم 19

بیت
ای کبک هزار باز در بند از تو
وی آهوی شیرگیر تا چند از تو
بس کس که نیافت هیچ پیوند از تو
خود را به غم و بلا درافکند از تو

چون آدم – علیه السّلام – بدان زلّت مبتلا گشت و به این عالم ظلمانی آمد به حکم صورت هر که در صورتِ وی نگرست، ظنّ بُعد برد، اما بحقیقت در آن صورتِ بُعد هزارهزار حقایق قُرب مُدْرج بود. آن غلام که خاص سلطان است بر حاشیۀ بساط ایستد و نُدَما و ارکان دولت گرد بر گردِ تخت نشینند، لیکن در بُعد آن غلال خاص صدهزار لطیفه است که در قُرب آن ندیم نیست. آن نه بُعد اِذْلال است، آن بُعد دلاَل است. صدهزار قرب اسرار در بُعد ظواهر تعبیه کنند، و صدهزار بُعدِ اسرار در قرب ظواهر ودیعت نهند، تا حیرت بر حیرت زیادت گردد. شاخ بینی در مسجد و بیخ در کلیسیا، و بیخ بینی در مسجد و شاخ در کلیسیا. عُمَر می آمد و تیغ حمایل کرده، و از غیب ندا می آمد که طَرَّقوا لِعَبْدِ ربّ العَالَمِین.

قطعه
ای بر آب زندگانی آتشی افروخته

واندران، ایمان و کفر عاشقان را سوخته
ای کمالت کم زنان را صُرّه ها پرداخته

وی جمالت مفلسان را کیسه ها بر دوخته
گه به قهر از جزع مشکین تیغها افراخته

گه به لطف از لعل نوشین شمعله افروخته
p.285
ای کفِ عشقت به یک ساعت به چاه انداخته 20

هر چه در صد سال عقلِ ما ز جاه اندوخته

غلام خاص را با سلطان هیچ حجاب نیست، اما ندیم و وزیر را صدهزار حجاب است. نه غلام خاص به بدرقۀ حاجب راه یابد، حاجب و دربان به بدرقۀ غلام خاص راه یابند، تا گمان نبری که شب معراج مصطفی – صلّی الله علیه و سلّم – که به آن عالم رسید به بدرقۀ جبرئیل رسید که جبرئیل و میکائیل که آنجا رسیدند به بدرقۀ او رسیدند وآنگه بحقیقت دانید که 21 تا هرچه حجاب است از پیش برندارید به قُبّۀ قربت و صفۀ صفوت و روضۀ رضا و حدیقۀ حقیقت و چمنِ انجمن عاشقان راه نیابید 22.

بیت
تا در نزنی به هر چه داری آتش
هرگز نشود حقیقت عیشیِ تو خوش
گر عیاری به کوه باید مفرش
ور نی برو، نه کوی ما پای مکش 23

شرطِ مردِ سالک آن است که از این چاه ظلمانی که در وی حیات عشق حیات دنیا است بر‌آید تا عالمی بیند دیگر رنگ و دیگر سان. دلهای اهلِ او پادشاه وار در ریاض قرب در تماشا، بر اوج هوای او جز مرغ دست آموز نَه، در قعر بحرِ صفاتِ او جز دُرّ شب افروزنَه، اگر در باغ محبّت خرامد، فرآش دل را بیند فرش قُرب گسترده؛ و گر قصدِ حضرت قدّوس کند، از دار‌الملک سلطان بیند جنایب و مراکبِ اقبال تازان گشته 24؛ /93a/

بیت
دلا تا کی درین منزل فریب این و آن بینی

یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
جهانی کاندرو هر دل که بینی پادشا بینی

جهانی کاندرو هر دل که بینی شادمان بینی
دروگر جامه ای پوشی، ز عدلش آستین یابی

دروگر خانه ای گیری ز فضلش آستان بینی 25
بهانه بر قضا چه نهی چو مردان عزم خدمت کن

چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی
p.286
تویک ساعت چو اَفْرِیدون به میدان باش تازان پس

به هر جانب که روی آری درفشِ کاویان بینی
اگر صدبار در راهی شهیدِ راه دین گردی 26

هم از گبران یکی باشی چو خود را در میان بینی
مسی از زر بیالودی و می لافی، چه سود اینجا

که آنجا ممتحن مانی که سنگِ امتحان بینی
تو خود کی دردِ ان داری که خود را بی هواخواهی

تو خود که مردِ آن باشی که خود را در هوان بینی 27
مرین مهمان عُلوی را گرامی دار تا روزی

کزین گنبد برون پرّد، تو او را میزبان بینی
به حکمتها مزّین کن مرین طاووس عرش را

که تازین دامگاه او را نشاط آشیان بینی

حجاب اعظم در راه حجاب بشرّیت است و سدّ خلقیّت. این سدّ را پست باید کرد و این حجاب را بر باید داشت تا به درگاهِ حق رسی، و هرچه دون حق است همه خلق است از دنیا و آخرت، نفس و دل و طاعت و معصیت. تا دنیا را از پیش بر‌نداشتی به حکمِ ناآرامیدن با وی؛ و عقبی را از پیش بر‌نداشتی به حکم نانگرستن به وی؛ و نفس را از پیش برنداشتی به حکم متابعت ناکردنِ وی؛ و دل را از پیش بر‌نداشتی به حکم سرمایه ناجستن از وی، و معصیت را از پیش بر‌نداشتی به حکم التفات ناکردن به وی، قُربِ حق ترا مسلم نگردد، و‌آنگه چون این طریق سپردی و کوی تجرید به پایان بردی 28، و پیش از مرگ بر خود بمُردی، کار بر خطر بود از نظر زهرآلود بشریّت، که اگر این همه بکنی و طَرفة العَینی به کردِ خود باز نگری، از آن نگرست 29 زنّاری سازند و بر میان روزگار تو بندند.

ای درویش! در مقام بُعد باشی در حسرت نایافت، بهتر از آنکه در مقام قُرب باشی در عُجب یافت، که آن عُجب مقدَمۀ زوال است و آن حسرت طلیعۀ نوال است؛ همی حاصل الاَمْر آن است که راه از خود پاک می باید کرد و جامۀ بشریّت چاک می باید کرد و خاک در دیدۀ خاک می باید کرد. در این راه خویشتن نمایان در حکم مخنّثان اند. در احکام شریعت زنان را به پوشیدگی و تَسَتّر فرموده اند: ولاَ تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیّةِ الاُوْلَی. اما از آنجا که اسرارِ

p.287
طریقت است و اشارت ارباب حقیقت است، نفسِ خود را ظاهر کردن در راه تهمت انگیزتر است و با فتنه تر است از آنکه مخدّرات را بی لباس از پرده ها بیرون آوردن و بر دیدارِ اغیار مَنْ یَزِید کردن.

یک کسی بود در عهد آدم، که حدیث خود کرد، هرچند که معلم فریشتگان بود و مقدّم ایشان بود، چون خود را پیدا کرد، وی را مخنّث و مؤنّثِ راه گردانیدند، گفتند: رَو از حضرتِ ما دُور رَو، که این دنیا به تو دادیم، بدین غارِ غرور فرو رَو، و این مزبله را در دیدۀ دون همّتان می آرای. لازیّنَنَّ لَهُم. عجب کاری است، به اول دعوی همت کرد و گفت: خاک را سجده تیارم؛ و به آخر به بی همتی تن در داد.

شعر
عَجِبْتُ مِنْ ابْلِیسَ فِی نَخْوَتِهِ
وَقُبْحِ مَا اَظْهَرَ مِنْ نِیّتِهِ
تَاهَ عَلیَ آدم فِی سَجْدَةٍ
فَصارَ قَوّاداً لِذُرّیتهِ
از کمال حشمتِ آدم بود که آن لعین را در خارستان قهری افکندند که هرگز گل لطفی به مشامش نداشتند. /93b/ هزارهزار کلمه را در ناسزای خود در مهلت حکم نهاد، اما چون کار به حدیث دوست رسید آتش قهر در جانها زد. اَنْطَقَهُم ثُمَّ اَحْرَقَهُم. پردۀ حلم ما هزار هزار کلمۀ ناسزا را از عهد آدم تا منقرض عالم می پوشاند، اما صفت محبت ما یک کلمه در حقّ دوست ما در نسیه نمی دهد که حدیثِ دوستان در مهلت نیاید. اگر مردی دزدی کند و دست راست مردی به ناحق ببّرد، در این حالت بروی دو حق متوجه گردد: حقِ خدای جلّ جلاله و حقّ بنده. ربّ العزّة فرماید که دست راست او برای بندۀ من ببرّید؛ زیرا که او نیازمند است به حق خود، و من بی نیازم از حقّ خود. ما از حق خود عفو کنیم اما از حق دوستان عفو نکنیم. آدم را به نام دوستی در وجود آوردند و کریمان در حق خود مسامحت کنند، اما در حق دوستان مسامحت نکنند که مسامحت در حقّ خود کرَم و رحمت بوَد، اما در حقّ دوستان خیانت بود. ایشان گفتند که این قوم، سفّاکان و مفسدان اند، حق – جلّ جلاله – گفت: اِنَّی اَعْلَم مَا لاَ تَعْلَمُون. ایشان سخن که گویند از علم ما گویند و شما از علم خود گفتید. اگر محبّتی بودی در عالم که در آن محبتّ ملامت نگنجیدی، این محبت بودی. حجّتِ ایشان که گوید: علم ما، گوید: شرف شما از عملِ شما آمد و شرفِ ایشان از علم ما. گاهشان تاج علم بر سر نهیم، گاهشان در مهد عهد اِنّی اَعْلَم تربیت دهیم.

p.288

ای درویش! او – جلّ جلاله – قهری راند بر سرِ ابلیس و تمام راند، و لطفی کرد با این مشتی خاک و تمام کرد. یکی را تاجدار کرد و یکی را تاجِ دار کرد. چنانکه ابلیس را ردّی کرد که هرگز قبول نکند، و آدم را قبیلی کرد که هرگز ردّ نکند. قَوْمٌ طَلَبُوهُ فَخَذَلَهُم وَقَوْمٌ هَرَبوا مِنْهُ فَاَدْرَکَهُم. گروهی در تک و پوی 30 و جست و جوی و به دستِ ایشان جز بادنَه، و قومی روی از راه بگردانیده و از حضرت عزّت گریخته و اشخاص و مستحث محبت برَپی. ای موحَدان اِذَا حَضَرَ العِشاَء والعَشَاء فَابْدؤا بِالعَشَاء، چون نماز شام و طعام حاضر گردد ابتدا به طعام کنید که بُعِثْتُ بِالْحَنیفِیّةِ السَّمْحة السَّهْلةِ ولاَ مَیْل. و ای ترسا که قوت خود به نخودی باز آورده ای، ترا با ما کاری نیست و به حضرتِ ما راهی نیست وَلاَ جَورَ. وَتَمَّتْ کَلِمَةُ ربِّکَ صِدْقاً وَعَدْلاً. بزرگی آدم – علیه السلام – در عهد او از آن باز پس ماند 31 که ابلیس در نمی بایست، لیکن چنان رانده است که هر کجا صاحب جمالی است در مقابلۀ او سیاهروی است. تا نشانۀ لعنت بوَد. هر آن کوشکی که در مقابلۀ آن مزبله ای نباشد ناقص بوَد. مزبله بباید در مقابلۀ قصر مشیّد، تا هر ثفلی و اقذاری که در کوشک جمع می شود به وی می اندازند. و همچنین هر کجا که دلی به نور طهارت بنگاشت در مقابلۀ او مزبلۀ این نفسِ خبیث بداشت. نقطۀ جَهُولیّت با گوهر طهارت همپر می رود، ذرّه ای غشّ بباید تا بر آن طهارت بنا توان کرد. تیرِ راست را کمان کژ در باید. ای دل تو بر مثالِ تیر راست باش، و ای نفس تو بر شکلِ کمان کژ باش پارۀ مس یا آهن /94a/ بگیرند و با نقرۀ ضمّ کنند تا مهر پذیرد. چون لباس طهارت در دل پوشند آن نقطۀ ظَلّومیّت و جَهُولیّت بر وی عرضه کنند تا خویشتن را فراموش نکند، داند که کیست. طاووس چون پرّهای خود بسط کند به هر پرّی شادی دیگرش درآید، راست چون به پای خود فرو نگرد از دست بیفتد. آن نقطه جَهُولیّت پای طاووس است که با تو همپر می آید.

وزیری بوده است، یکی را از پادشاهان دنیا، خزاین داشت، کلیدِ هر خزانه به دست کسی نهاد، یک خزانه بود که کلیدِ آن خود نگاه داشتی، هرّوز بامداد که به درگاه خواستی شد درِ آن خانه باز کردی و در آنجا شدی و زود بیرون آمدی. پادشاه را خبر دادند، کلید از وزیر بخواست بر امید آنکه در آنجا گنجی است، پادشاه در آن خانه شد، عصایی و انبانی و پای افزاری نهاده، از وزیر پرسید که این چیست؟ گفت: من در این شهر آمدم این با خود آورده بودم، پس هرّوزی که به درگاه تو آیم و اعزاز و اکرام تو بینم، خود را فرامیش کنم،

p.289
دیگر روزی در آن خانه بگشایم و با خود گویم: تو اینی، خود را فراموش مکن. پاره ای آبِ گنده در پاره ای پوست ژنده کی رسد که تکبّر کند، همانا که این سروری ما چشم زخم وجود است.

بیت
تا بود ستم ز‌بودِ خود نا شادم
هرگز گامی به کامِ خود ننهادم 32
هرچند بر اندیشم ناید یادم
تا من به وجودِ خویش چون افتادم

ما که از آدم زادیم روزِ مصیبت آدم زادیم، فرزندی که روز مصیبت زاید، اول آوازی که به سمع وی رسد نوحه بود چگونه باشد. لا جرم هر که بر این حرف واقف شود زهره اش آب گردد 33.

بیت
یک ساعت بی رنج نباشد دلِ عاشق
با رنج سرشتند تو گویی گلِ عاشق
از هجر همه درد بود بهرۀ مهجور
وز عشق همه رنج بوَد حاصل عاشق

آنان که در بندِ هستی افتادند 34 و گرچه درجه های عظیم یافتند از ولایت و نبّوت و صدق و محبَت، غبطت بردند کسانی را که از عدم در وجود نیامدند؛ زیرا که به چنین وجود هیچ عاقل شاد نگردد و نه نیز چشم روشن. عمر خطّاب با این خلعت رفعت – که لَوْ کانَ بَعْدِی نَبِیّاً لکانَ عُمَر – در راهی می رفت، دست دراز کرد و کاه برگی برداشت و گفت لَیْتَنِی کُنْتُ هَذِهِ التِّبْنَةَ. عمران حُصَین به آن خاکستری بگذشت باد در وی افتاده بود و در عالمش می برد، گفت: لَیْتَنِی کُنْتُ هَذَا.

ای درویش! مصیبت زده چون در مصیبت خود به غایت رسد خاک بر سر کند. او خود که ترا آفرید 35 از عینِ خاک آفرید. نهادِ تو عین مصیبت است، دیگران در مصیبت خود از عین تو بر سر می کنند 36، عالم همه بهشت بود تا تو نیامده بودی، زمین همه باغ و بوستان بود تا تو نبودی، برکات خواجه در عالم آمد بوستان خارستان گشت، باغ داغ شد، گل خار گشت، دولت محنت شد، تو به خود درمانده ای و خلق به تو در‌مانده. نه تو علاج خود می دانی و نه کس علاج تو می داند.

آن مهترِ ما گفتی: سلطان را عادت باشد که روزی که جشن سازد، یکی را که به چهره مکروه تر باشد بیارند و جامۀ سیاه در وی پوشانند، وقتی امیری مگر /94b/ جشنی ساخته

p.290
بود، یکی را بیاوردند بصورت بس کِریه و جامۀ سیاه در وی پوشانیدند و طبقی انگِشت بر دست وی نهادند و پاره ای وحشت بر روی آن انگشت نهادند، آن امیر زیرک بود، گفت: تو خود بس نبودی، چیزی دیگر می در بایست؟

ای جوانمرد! توانستی که از جوهری عزیز شخصی لطیف بیافریدی و این راز با وی آغاز کردی، لیکن از پاره ای آب گنده و از مشتی خاک افکنده شخصی در وجود آورد از وی کاری ناآمده، معاملتی ناکرده، در هیچ راه قدمی نازده، و خلعت محبّت بی کیفیت در جیدِ دولت وی افکنده، تا خلق بدانند که همه اوست، و همه به اوست، و همه از اوست. ای خاک و گل، و ای حقّه دُرّ سرّ دل 37.

ای درویش گدایان را با عشق پادشاهان چه کار، گدایی که در کار پادشاهی رود بر جان خود ستم کرده باشد.

شعر
بِاَیّ نَواحِی الاَرْضِ اَبْغِی وصَالَکُم
وَاَنْتُم مُلُوکٌ مَا لِمَقْصَدِکُم نَحْوُ
اَخلاّئی بی شَجْوٌ وَلَیْسَ بِکُم شَجْو
وَکلُّ امْرِئ عَنْ شَجْوِ صَاحِبِهِ خلْوُ 38

بیت
هر چند که از عشق تو بادست به دستم
خوشّست مرا با تو ز هر گونه که هستم
در عشقِ تو از راه سلامت ببریدم 39
وز مهرِ تو در کوی ملامت بنشستم
کردم حذر از عشوۀ عشقِ تو فراوان
با این همه از عشوۀ عشقِ تو نرستم
در صومعه از عشقِ تو پرده بدریدم
در بتکده از جوِر تو توبه بشکستم
در عشقِ تو آسیمه چو پروانۀ شمعم 40
وز مهر تو سرگشته چو دیوانۀ مستم
دادم به تو ناکام دل و گر نپذیری
جان پیشِ تو آرم که جز این نیست به دستم 41

شعر
یَا سیّداً طَلَعَتْ بِالسَعْدِ اَنْجُمُهُ
مِقْدَارُ شَوقِی اِلَیْکَ الله یَعْلَمُهُ
وَکَم حَلفتُ یَمیِناً لاَ اُکَلّمُهُ
وَالشَّوق یَحْلِف انّی لاَ اُتَمِّمهُ
کُلّما قُلْتُ یَا مَوْلاَیَ تَظْلِمُنِی
یَقول وَجْدِی به بَلْ اَنْت تَظْلِمهُ
اَشَدُّ مَا مَرَّ بی اِنّی ابْتُلِیتُ بِمَنْ
اَرَادَ یَقْتُلُنِی ظُلْماً وَاَرْحَمُهُ
لیکن ای درویش آنجا سرّی لطیف است، چون درویشی دعوی عشق سلطان کند، راه بر
p.291
خود تاوان کند، اما چون سلطان به خودی خود گوید: ای گدای بینوای! ما را با تو کاری است بی تو آن محبّت سببِ دولت و کرامات و رفعت بود.

بیت
این قرعۀ عاشقی به اول تو زدی
در باغِ وفا گلِ صفا هم تو چدی 42
وَمَنْ وَدَّهُ فِی اَزَلِه مَا رَدَّهُ لزَلَلهِ. او که به تو نگرد به حکم علم پاک خود نگرد، نه به حکم عمل آلودۀ تو. وَالْعَجَبُ اَنّ آدَمَ یَذوق الحِنْطَةَ وَالحقُّ یَقول اجْتَنَاهُ ربُّهُ وَعَزَازیلُ کانَ یَعْبُدُ ربَّهُ وَیسْجُدُ وَالحقُّ یَقول اَخْزاه اللهُ وَاَبْعَدهُ.

احکام ربّانی از قیاسِ بشر دور است. کنعان از صُلبِ نوح بود و در کشتی راهش نبود. و ابلیس لعین را راه بود. روا بُوَد که این حدیث با پادشاهان نگویند و با پاسبانان بگویند. با فرعون نگفتند با این پیرزن که در خانه اش بود، بگفتند. آنکه آدم دست به دانۀ گندم برد، پرده بستن بود نه از راه جَستن بود 43. حرص آدم که نتیجۀ خاک بود از سینۀ او سر برزد. چون جمالِ اصطفا بدید خاکِ کثیف را مستودع روح لطیف گردانیده بودند، اصطفا نصیبِ روح بود و خاک را بدین تازیانه زده بودند که اِنّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً. /95a/ چون صفت خاک جمال رُوح رَوح آمیز را در صف صفا و عالم اصطفا و پاکی در صدر مسجودی بدید، گفت: ما را حیلتی باید ساخت تا آدم را از صف صفوت در کشیم. زخم سخت تر از آن خواست زد، لیکن عنان عنایت ازلی در قفا بود. برادران یوسف گفتند: یوسف را بکشید، یهودا گفت: مکشید، اما در چاه اندازید. دنیا بحقیقت همان چاه است لیکن جمال و جاه یوسف به وحشت چاه بر‌نخاست. مَثَلُ المؤمنِ مَثَلُ اللؤلؤة حَیْث مَا کانَ کانَ مَعَهُ نُورٌ. تو گوهری ای که ترا به دست قدرت از بحرِ عدم بر‌آوردیم و بر ساحلِ وجود بر قضیّت کرم وَجُود نهادیم، اگر در بهشت باشی نور با تست، و گر در خاک باشی نور با تُست، و گر در قیامت باشی نور با تو است. یَسْعَی نُورهُم بَیْنَ اَیدِیهم. عجب کاری است قطره متناهی است و مقصود نامتناهی است، بلی قطره متناهی است لیکن آن قطره بُردۀ عشق نامتناهی است، مقصود را لطف نامتناهی است و قاصد را درد نامتناهی.

مذهب اهل سنَّت آن است که الطافِ حق را نهایت نیست، عالم برسد و کس به کنه الطاف حق که با این مشتی خاک کرده است نرسد. و زبدۀ همه الطاف آن است که ترا برای بقا آفریده اند، آن شیرِ درنده و آن پیل شکننده را مسخّر تو کردند. آن معنی فناست که مسخّر

p.292
می شود معنی بقای ترا. آن حیوان اگر چه جُثّۀ عظیم دارد برای فناست، باز تو برای بقایی. مذهب دهریان است که دنیا بقاراست و خلق فنا را، اما مذهبِ اهلِ سنت آن است که دنیا فناراست و خلق بقارا. ما که هستیم؟ دُرّی ایم از بحرِ قدرت بر‌آورده، در حقّۀ خاک نهاده، روزی چند بر‌آمد حُقّه خَلَق شد، حقّه را بینداخت و دُر را به صدف عزّ باز بردند. اَرواحُ الشُّهَداء فِی حَوَاصِل طَیْرٍ خُضرٍ تَسْرَح فِی رِیاضِ الجنَّة. فردا همه را حشر کنند پس ندا در دهند که کونوا تُرَاباً همه خاک گردید. فریشتگان را خطاب آید که گرد عرش می گردید و تسبیحی و تهلیلی و تقدیسی می کنید، نه شما را با حلّۀ رضوان کار، و نه با سلسلۀ مالک. مردِ پایاب دیگر است و مردِ گرداب دیگر؛ هَانَ عَلَی النَّظّارة مَا یَمُرُّ عَلی ظهر المَجْلُودِ.

آورده اند که وقتی خروسی و بازی با هم مناظره کردند، باز خروس را گفت: بس بیوفا جانوری ای. گفت: چرا؟ گفت: از بهرِ آنکه آدمی تر بپرورد و به دستِ خود غذا دهد، وگر هیچ قصدِ تو کند فریاد توبه عالم شود و هیچ گونه دست ندهی، و مرا باز از صحرا بگیرند و به سوزن قهر دیده ام بر‌دوزند و به انواع بلا مبتلا کنند و من با ایشان خوی کنم و با ایشان بسازم و بیامیزم. خروس گفت: معذوری که از معدن دوری، تو هرگز هیچ بازی بر بابزن ندیده ای، اما من بسیار مرغان دیده ام بر بابزن زده و به آتش تیز فرو گذاشته. ای ملایکه شما بر کناره می باشید و از دور نظاره /95b/ می کنید که آدمیان اند که زخم خوردۀ قهر مااند و نواختۀ لطف مااند. گاهشان به شمشیر قهر پاره می کنیم و گاهشان به نظر لطف مرهم می نهیم.

ای جوانمرد! حایی که عروسی و دعوتی باشد نظارگیان بیایند، و آنجا که حدّ زنند هم نظارگیان بیایند وَلیَشْهَدْ عَذَابَهُمَا طَائِفة مِن المؤمنین. ما جمعی را از دارِ ابتلا و امتحان به دار جزاء و امتنان آوردیم و خلعت دولت پوشیدیم و بر سریر سرور و رفعت نشاندیم، و جمعی در زندان سخط و دارِ بُعد در قیدِ مذّلت و سلسله هَوان کشیدیم، نظارۀ هر دو جمع را در شرط است، شما که مسبّحان و مقدّسان اید، مقامات کراماتِ خود نظاره می کنید و می بینید که ما با این مشتی خاک می چه کنیم.

ای عزیزان! بحقیقت دانید که اگر خاک نبودی این سوزها نبودی و این آشوبها نبودی، و گر خاک نبودی شادی نبودی، و گر خاک نبودی اندوه نبودی، اگر خاک نبودی این حدیث نبودی و این دردها نبودی 44.

p.293

ای جوانمرد! خاک خود عبارتی است از درد و حقیقتِ عشق.

شعر
فمَا شَرِبَ العُشّاقُ اِلاّ بَقِیّتِی
وَمَا وَردوا فِی الحُبّ اِلاّ عَلَی وِرْدِی
دوزخ با همه اغلال و انکال فضلۀ اندوه خاک است، بهشت با همه افضال و نوال نقل سرّ نواخت خاک است، لعنتِ ابلیس از آثار کمالِ جلال خاک است، صوُرِ اسرافیل تعبیۀ اشتیاق خاک است، قیامت انگیخته شدۀ اسرار خاک است، میزان نتیجۀ نظرِ راستِ خاک است، منکر و نکیر نایب سینۀ عشق خاک است، حساب و باز‌خواست از انوارِ صدق روشِ خاک است، صراط باریک قدمی از اقدام خاک است، مالک با همه زبانیه تیغ حسرت باز ماندگی خاک است، رضوان با همه غلمان چاکرِ شادی وصال قدم خاک است، اقبالِ ازلی مرسوم خاک است، عرش با همه عظمت در غبطت مقرّ خاک است، کرسی با همه رفعت در آرزوی زخم قدم خاک است، تقاضای غیبی مُعدّ به نام خاک است، قدرتِ الهی استاد کار خاک است، صنعت ربّانی مشّاطه جمال خاک است، محبّت الهی غذای اسرار خاک است، قهر عزت شحنۀ غوغای خاک است، لطف و رحمت وکیل درِ خاص خاک است، صفات قدیم زاد و توشۀ راه خاک است، ذات پاک مقدّس منزّه مشهود دلهای خاک است، یُریدون وَجْهَه. اینکه می گویم نه اکنونی است، خاک نبود و این لطف به این مشت خاک بود.

بیت
آن را که به صحرای علل تاخته اند
بی علّت کارِ او بپرداخته اند 45
امروز بهانه ای در انداخته اند
فردا همه آن بوَد که دی ساخته اند 46
یُحِبُّهُم هدیۀ غیب پاک است به خاک، و یُحِبُّونَهُ تحفۀ خاک است به غیبِ پاک. یحبُّهم در پیش برفت، و یحُّبونه بر اثر. اگر به تقدیر یحبّهم در پیش نرفتی یحبّونه را نیافتی. خاک ناآمده و هدیۀ خاک به لطف پاک ساخته. گام نه و شراب ساخته، سر نه و کلاه بپرداخته، قدم نه و راه گسترده، دل نه و نظر پیوسته، /96a/ گناه نه و خزانۀ رحمت پر کرده، طاعت نه و بهشت آراسته اَلْعِنَایَةُ قَبْلَ المَاء والطِیّنِ. مسلمانان بیایید 47 تا همه حدیثِ ازل گوییم، همه گلِ لطف از مرغزار ازل بوییم، همه از شراب ازل نوشیم، همه قرطۀ عهدِ ازل پوشیم.

قطعه
خیز تا جان و دل سبیل کنیم
قافله رفت و ما رحیل کنیم
p.294
در بیابان عاشقی برویم
قدم از پرّ جبرئیل کنیم
ز آتش عشق مشعله سازیم
وز امید وصال میل کنیم 48

بیت
آن رطل لبالب کن و بردار و مرا ده
اندک تو خور ای ساقی و بسیار مرا ده
هر خواجه که آید به خرابات و کند کِبْر
او را برِ خود بار مده، بار مرا ده

پیش از آدم – علیه السَّلام – روزگار اغنیا بود و سرمایه داران بودند، راست چون نوبت آدم در رسید، خرشید فقر و نیاز سر برزد و افلاس ظاهر شد، و خلقی بودند بر سرِ گنج تسبیح و تقدیس نشسته، و بضاعتِ خود را بر مَنْ یَزِید داشته که وَنَحْنُ نُسَبّحُ بِحَمدِکَ. باز آدم فقیری بود از کلبۀ نیاز و زاویۀ راز بدر آمده و افلاس و بی سرمایگی لباس خود ساخته، و بینوایی وسیلت خود کرده، و بر درگاهِ عزت از سرِ حسرت این آواز بر آورده که ربَّنَا ظَلَمْنَا.

ای درویش از گدایان نفایه به سَرَه بر‌گیرند و در معاملت چشم فرو خوابانند، اما با توانگران استقصا و احتیاط کنند. بلی ملایکۀ ملکوت سرمایه ها داشتند لیکن در سرمایه های ایشان تعبیه ای بود از استعظام، بضاعاتِ طاعاتِ خود را رقم تَخیّت فرو کشیده بودند. و آدم سرمایه نداشت و لیکن سینه اش کانِ گوهرِ نیاز بود، صدفِ جوهرِ فقر بود، و هر نقدی که در وی غشّی باشد کورۀ آتش بباید تا غشّ از وی فرو شود و خالص بماند. و آدم مردی بود در سوز طلب، سینه اش آتشگاه عشق بود که کلّ کون طاقت شراره ای از شرارات آن خریق نداشت. نَفَسٌ مِنْ اَنْفَاسِ الْمشْتَاقِینَ یُحْرِق اَعْمَالَ الثَّقَلَیْنِ وَیطْفِئ نِیرَانَ الْکَونَیْنِ. بهشت که در سر کار کرد به حکم گرمی طلب بود، و گندم تعبیه ای بود و وسوسۀ ابلیس بهانه ای، اما طلبِ اسرار نشانه بود. ای ملایکۀ ملکوت و ای ساکنانِ حظایر قدس و ریاضِ اُنس، همه مایه داران و توانگرانید، و آدم فقیری است و در دیدۀ خود حقیری، لیکن در نقدِ شما غش هست از التفات و نظر به خود، و شرط آن است که نقد اعمال خود به کورۀ نیازِ آدم برید که نقّاد حضرت اوست. اُسْجذوا لآدَمَ. نخستین رقمی که فقر بر چهرۀ روزگار آدم کشید این بود که اِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً. اَلْفَقْر سَوَادُ الوَجْهِ فِی الدّارِین.

مصراع
نزدیک آن نگار مگر عشق کافریست

ای جوامرد! عوُد را سرّی است 49 که اگر هزار سال او را می بویی، هیچ بوی ندهد، آتشی

p.295
خواهد تا سرّ خود آشکارا کند. به روی سیاه است و به رنگ تاریک، و به طعم تلخ، و به جنس چوبی است، لیکن آتشی تیز خواهد تا رازِ دل خود آشکارا کند. آتشی از طلب در سینۀ آدم بود که شرارِ آن جملۀ عبادات و طاعات و سرمایه های /96b/ ملایکۀ ملکوت را به چیزی نمی داشت، اِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً. بخوری بود که بر آن آتش انداختند از آن بخور نسیمی ظاهر گشت، آن چه بود؟ یُحِبُّهم ویُحِبُّونَهُ.

شعر
مِحنُ الفَتَی یُخْبِرْن عَنْ کرَمَ الفَتَی 50
کالنَّارِ مَخْبَرُهُ بِفَضْلِ العَنْبَرِ
به خدای بر تو که در یحبُّهم هست گردی، و به خدای بر تو که در یحبُّونه نیست گردی. یحبُّهم می گوید: همه بردار، یحبُّونه می گوید: همه بگذار. چون یحبُّهم می گویی کُلکِ گریبان تو گوید: ترا بر من حکم نیست، و چون یحبُّونه گویی، عرش پیشِ تو آید که من غلام توام. آن درویشی را گفتند: تو کیستی؟ گفت: اَنَا السُّلطانُ وَهُوَ وکیلی 51

شعر
قم یا غلام ادر مدامک
و احدث علی الندمان جامک
تدعی غلامی ظاهراً
واکون فی سرّی غلامک

پیش از آنکه آدم را در وجود آوردند عالمی بود پُر مخلوقات و موجودات و مصوّرات و مقدّرات، لیکن جمله 52 شوربای ساده بودند و نمک درد در نبود، چون قدم آن مهتر از کَتمِ عدم در فضای وجود آمد ستارۀ محبت در فلک سینۀ طینۀ آدم درفشان گشت، آفتاب عاشقی در سماء 53 سرّ او درخشان گشت.

مصراع
ناگاهانی بدیدم و کار آمده 54
این کیست؟ مبتدیی در راه خلقت، منتهیی در راهِ صفوت. این کیست؟ غایتِ حسن و جمال. این کیست؟ آیت لطف ذو‌الجلال. این کیست؟ مخمّر گردانیدۀ اسرار علم و حکمت ما، برداشتۀ اختیار و مشیّت ما. آدم را که در آوردند در این لباس در آوردند، اما اگر هزارهزار سال خاک را به خاک بازگذاشتندی تا از خاک چیزی آید، نیامدی. بنگر که از آن آتش که گوهر صافی بود چون نظر از وی باز گرفتند چه آمد. چون از آتش لطیف جوهر این می آید از خاک کثیف بنگر که چه طمع توان داشت. ناآفریده ثنا گفتیم، هست ناگردانیده مملکت
p.296
دادیم، عرش را به وجودِ او خلعت رفعت دادیم، کرسی را صفتِ وسعت دادیم، آسمان را سموّ دادیم، زمین را صفتِ بسطت دادیم، کوه را لباس دلالت دادیم. چهل سال آدم را میان مکه و طائف نهاده بودند، پاره ای گل مجوّف، و ربّ العزة به خودی خود در وی نظر می کرد و به آن نظر بی علت انوار و اسرار طریقت و حقیقت در وی ودیعت می نهاد، آنگاه چون روح در وی آورد گاه قدرت 55، چنانکه آدم به روح آدم گشت همه موجودات به خلق آدم از منزلگاه قدرت به منزلگاه حکمت آمدند. صاحب جمال هر دو کون آدم بود، جمالش را تعویذی می بایست، تا دفع چشم زخم بود، نکال ابلیس را عُوذۀ جمال آدم کردند، شورش احوال یوسف تعویذ جمال وی بود، آنچنان جمالی را چنان خالی می در بایست، و آنچنان خالی را چنان جمالی می در بایست. جمال عزّت لَعَمْرُک را خال سیاه اِنَّکَ مَیّتٌ از جان و دل در بایسته تر بود.

شعر
وَخَالُکَ فِی عِذَارِکَ فِی اللَّیَالی
سَوَادٌ فِی سَوَادٍ فِی سَوَادِ

مادر کودک را در خانه هر چگونه که باشد می دارد، اما چون به کوی بیرون خواهد فرستاد بیاراید و نیلکی به چهره اش فرو کشد تا عوذۀ جمالش بود. آدم تا در غیب بود به چشم زخمش حاجت نبود، چون بدین بساطش 56 بیرون خواستند فرستاد و بساط عهدِ او بسط خواستند کرد و دیدۀ اغیار بدان حقّه اسرار خواست افتاد، جمال با کمال وی را /97a/ عُوذه ای می بایست. گفتند: ابلیسِ با تلبیس را نکالی کنید و پیش تخت بخت جلالت آدم صافی قدم بدارید تا نکال ابلیس چشم زخم جمال آدم بوَد.

ای درویش! آن خداوندی که یوسف را نگاه داشت تا آن فاحشه بر وی نرفت، توانستی که آدم را نگاه داشتی از ذوقِ شجره، لیکن چون عالم پرشور و بلا می باید، چه حیلت؟

بیت
زان چشم پر از خمار سرمست
پرخون دارم دو دیده پیوست
آمد عجبم که چشم آن ماه
ناخوردۀ شراب چون شود مست
یا بردل خسته چون زند تیر
بی دست و کمان و قبضه و شست
بردادِ دلِ عاشقان آفاق
پیچید بر آن دو زلف چون شست
چون دانست او که فتنه برخاست
متواری شد به خانه بنشست
یک شهر ازو غریو دادند
این نیست شگفت و جای این هست
p.297
دارند به پای بر ازو بند
دارند به فرق بر ازو دست 57
آدم را در بهشت آوردند و زلّتی بر وی براندند و از آنجاش بیرون آوردند. ای آدم این 58 کاری نیست که به تو تنها راست آید، آن روز که فریشتگان سجده کردند تو تنها نبودی، در روز وثاق میثاق تنها نبودی، شرط نیست که در بهشت تنها باشی. شرُّ النَّاسِ مَنْ اَکَلَ وَحْدَهُ. کار جوانمردان نیست تنها خوردن؛ بدین عالم بیرون آی که کارگاه طلب است تا استادِ فقر اَبْجَدِ عشقَت در نویسد.

موسی – علیه السَّلام – به طور دیدار خواست، گفتند: لَنْ تَرَانِی. یا موسی شرط نیست که رْستی کنی، صدهزار بیچاره در ناله و زاری از خان و مان آواره در پس زانوها، دل کباب و دیدۀ پر آب در شوقِ حضرتِ ما جان می دهند، شرط نیست که ما ایشان را در درد بگذاریم و یک کس را به مقصود ایشان مخصوص گردانیم. ای آدم تو صرّۀ سر به مُهری، منبع محبّت و مِهری، در عالم نهاد تو هم رومی چون ماه است و هم زنگی سیاه است. در حقّۀ وجودِ تو هم دُرّ درّی است و هم شبه شبرنگ. در سفط هستی تو هم قصَب است و هم شال، در بحرِ نهادِ تو هم مروارید است و هم سفال. و ما را دو سرای است: در یکی مایدۀ رضا نهاده و به رضوان سپرده، و در یکی آتشِ غضب افروقته و در دستِ مالک نهاده؛ اگر ترا در جنّت بگذاریم صفتِ قهرِ ما بدان رضا ندهد، از اینحا رحیل کن و بدان کورۀ بلا و بوتۀ ابتلا در رو، تا ودایعی و صنایعی و لطایفی و وظایفی که در دُرجِ دلِ تو است آشکارا کنیم. ای جوانمرد هفت هزار سال است تا یوسف جمال و جلال کاروان وجودِ آدم و آدمی را بر در مصر مشیّت باز داشته است پنداری که از گزاف است؟

بیت
یک شهر همه حدیث آن روی نکوست
دلهای همه جهانیان بُردۀ اوست
ما می کوشیم و دیگران می کوشند
تا دست کرا بوَد، کرا خواهد دوست 59

سُبحان الله چندان اسرار و معانی در این نقطۀ خاک چالاک سلطان وش تعبیه کرد. اوّل صیدی که حشمت آدم کرد، ابلیس بود که وی را از بالای سروری و سیادت در کشید و در خاکِ مذّلت و کهتری بغلطانید 60، چون سر کشی کرد به دستِ قهرش از دارِ لعنت در آویخت. با استاد این کردند تا شاگردان عبرت گیرند 61. تا آسمان و زمین را بر فتراک همت خود نبندی و دنیا و آخرت در کمندِ دولتِ خود نیاوری، و سرِ همه سرفرازان در زیر سُم سمندروش

p.289
خویش پست نگردانی و در حقایق این صفت با صفوت که ترا دادند که اِنّی جَاعِلٌ فِی الاَرْضِ خَلَیِفة قدم نزنی، از جملۀ مردان نگردی 62.

سُبحان الله چندین لطایف پاک در این ذرۀ خاک! آدمی مرکبی است و راکبی، مرکب نفس و سوار روح. و فرشتگان که /97b/ هستند روندگان بی مرکب اند، و آنکه مرکب ندارد همیشه به راه رود؛ زیرا که سرمایۀ آن ندارد که بر غیر راه رود، اما آنکه سوار است گاه بر راه رود، و گاه بر غیرِ راه. قصد سوار همه راهست و همّت مرکب راه بی راه است. هَمّی وَهَمُّ الکُمَیْتِ یَخْتَلِفُ 63. چون قصد مرکب بر قصد راکب غلبه کند به راه بی راه رود، و چون قصدِ راکب بر قصدِ مرکب غلبه کند به راه درآید. هر گه که روح بر نفس غالب آید از روضۀ نهاد خود همه نسرین طاعت و سنبل سیادت و شنبلیدِ سعادت روید، و هر گه که نفس بر روح غالب گردد 64 از شورۀ نهادِ شولیده اش همه معصیت خیزد. و علی الحقیقه راه که هست آدمیان را است، اما فریشتگان، مرغانِ به پرّند اُولِی اَجْنِحةٍ مَثْنَی وَ ثُلاَثَ وَ رُبَاعَ. اما ای درویش تو بدان بالای مرغان منگر، به حیله صیادان نگر. وَیسْتَغْفِرُون لِلّذینَ آمَنُوا. ایشان را از روح محض آفریدند و آدمی را از لطافتِ روح و وقار خاک. دو صفتِ محمود از این دو چیز بگرفت: لطافت از روح و وقار از خاک، و از آن شخصی مرکّب و مرتّب و مؤلَّف کرد 65 و لقبش آدم نهاد، کثافت با اجرام و اجسام دیگر بماند، و خفّت با ملایکه.

ای درویش سعادتی بود بی نهایت که ترا از این دو معنی که قائم بود بدین دو ذات، در وجود آوردند، اگر نه چنان بودی که از روح خفّت گرفتی و از خاک کثافت، و شخصی ساختی، نکال 66 هر دو عالم بودی.

شیخ الاسلام گفت – رحمه الله 67: مردی بود زشت روی، لیکن نیکوخوی، و زنی داشت نیکوروی، لیکن زشت خوی. آن مرد گفت: بیا ای زن تا باهم صحبت کنیم، باشد که فرزندی آید به روی تو و به خوی من، اتفاق را فرزندی آمد به روی پدر و به خوی مادر، او را گفتند: ای بدگوهر یَا مَنْ جَمَعَ بَیْن مَخَازی ابَویهِ.

ای جوانمرد! درختی را که سالها منتظر باید بود تا بَرْ دهد و روزی چیزی به حاصل آید، چون خواهی که زودتر بر دهد و ثمره اش نیکوتر به حاصل آید از دیگری وصلش باید کرد.

سُبحان الله چندین برکات در بریدن است، فریشتگان چندین هزار سال پیش از قدوم آدم قدم می زدند و طاعت می آوردند، لیکن بدان پایگاه و مرتبت و درجت و منزلت نرسیدند که

p.299
آدم به اوّل وهلت رسید. آری ایشان درختان پربر بودند، لیکن از شاخ دیگری وصل نداشتند، راست چون دایرۀ تکوین بر این شخص گلین بر کشید و تقدیر رفته بود که مدت بقای ایشان در این عالم اندک بود، از حضرت غیب لطیفه ای در روح تعبیه کرد و درخت وجودِ ایشان را بدان پیوند نهاد تا آنچه به روزگارِ دراز دیگران 68 بدان نرسیدند، ایشان به مدتی اندک بدان رسند، زیرا که مدد نه از نهاد داشتند، بلکه از عنایت استاد داشتند. چشم بد دور باد که بس زیبا کرد، آنگه چون جسد با روح صحبت داشت از میانِ هر دو دلی پیدا آمد که نامش نقطۀ صفا آمد هیچ مخلوق دیگر را دل نیست، و دل عبارت نه از آن مُضغه است که اگر ده از آن به سگی دهی سیر نشود. آن نشانه گاهی است ظاهر /98a/ تا ظنون و فهم متأدَب گردد، اما معنی دل از آن پاک است. دل از روح لطافت بگرفت و از خاک وقار بگرفت، مَحْمودُ الطرفین، مَرْضِیُّ الجانبین آمد و محلِ نظر غیب گشت. نه روح است و نه قالب، هم روح است و هم قالب. اگر روح است تجسّم از کجا، و اگر قالب است لطافت از بهرِ چرا؟ نه این است 69 و نه آن، و هم این است و هم آن. چون دل از این دو معنی موجود گشت، تفاوت احوال و اختلاف اقدام پیدا آمد 70، روح عملی می کند دیگر، و نفس عملی می کند دیگر، و دل در میانه اسیر مانده و تختۀ فقر خود بخوانده، اگر به مادۀ روحی میل کند عمل روح ظاهر گردد، و گر به مادۀ جسدی گراید عمل جسدی آشکارا گردد، سیّد کونین و رسول ثقلین از این مقام این عبارت یاد کرد که مَثَلُ القَلْبِ مَثَلُ رِیشَةٍ فِی فَلاَةٍ تُقَلّبُهَا الرّیاحُ ظَهْر البطنِ. بوقلمون قدرت و اعجوبۀ سرّ فطرت نقطۀ خاک آمد، گاه او را بستود، ستودنی که قدمش از سر فریشتگان درگذشت؛ و گاه بنکوهید، نکوهیدنی که ابلیس 71 را از او ننگ آمد. التَّائبون الْعَابِدُون ایشان اند و کَنُود و عَجُول و هَلُوع و جَزْوع و مَنوع و ظَلُوم و جَهُول و کَفُور ایشان اند.

شعر
وَلاَ زَالَتِ الْامْلاکُ تُهْجی وَتُمْدَحُ

اگر مدح کرد جلال قدرتِ خود نمود و گر ذمّ کرد تنزّه و تقدّس خود اظهار کرد. هر کجا روایی است و بازاری است گرم، پلۀ ترازو، گاه پُر است و گاه تهی 72. فریشتگان بَلْ عِبَادٌ مُکْرَمُون اند و ما دوستان مکرّم، وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِی آدَمَ، تا نپنداری که آنکه مقام ما در زمین رود و آنِ ایشان بر ذروۀ افلاک، از خواری ما بود؛ حکمت آن است که زمین خانۀ ماست و آسمان آسمانۀ ماست. و شرط آن است که چون پادشاه در خانه رود، پاسبان بر بام شوم. ایشان را

p.300
فرموده اند تا به احوال ما ناظر باشند. و شرط نظارگی آن است که از بالا در نگرد 73. در یک پلۀ ترازو که چیزی بر وی نهی، بر زمین ایستد، و آنکه در وی چیزی نباشد به بالا بر‌آید. آن معانی و اسرار و حقایق که در ذاتِ آدمی است در هیچ ذات 74 آن نیست، و اینکه رفت از وجه تفاوت مقابله است نه از روی نقصان حالت، تا هشیار و بیدار باشی.

شعر
وَلَوْ لَمْ یَعْلُ إلاّ ذو مَحَلّ
تَعَالی الجَیْشُ وَاِنْحَطَّ القَتَامُ
فریشتگان مقرّبان و پاکان و عزیزان اند، لیکن
تو خود دگری، عشق تو چیزی دگرست

فریشتگان عزیزانِ حضرت بودند، هر یکی با قرطۀ عصمت و قرطی از طاعت پرستشی می آوردند بی آفت؛ راست که نوبت دولت به خاک رسید از سرِ طهارت خود آوازی دادند و در بازار اَنَا وَلاَ غَیْرِی فقاعی گشادند که وَنَحْنُ نُسَبّحُ بِحَمدک. ای ملایکۀ ملکوت اگر شما طاعت آوردید در نفس شهوت نداشتید و در نهاد ظلمت نداشتید، و اگر ایشان معصیت آوردند در نفس شهوت داشتند و در نهاد کدورت داشتند. طاعتِ شما /98b/ با صولت شما در پیشِ جلال و عظمت ما به ذرّه ای نسنجد، و معصیت ایشان با انکسار و شکستگی ایشان در کمال دولت ما 75 نقصانی نیارد. اگر شما دست به عصمتِ خود زدید ایشان دست به رحمتِ ما زدند، شما به طاعتِ خود عصمت و حشمتِ خود آشکارا کردید و ایشان به معصیت خود فضل و رحمتِ من پیدا کردند.

ای درویش عالمی بود آرامیده، موجودات در حُجرات سکونی و طُمأنینتی داشتند سر به بالین امر باز نهاده، قومی در حظایر قدس، قومی در ریاض انس، همی آدم می آمد و منشور شور می آورد.

شعر
لاَ یَسْلَمُ الشَّرَفُ الرَّفیعُ مِنْ الْاذَی
حتّی یُرَاقَ عَلَی جَوَانِبِه الدّم

جهان به حکمِ تقدیر چون شهری بود نو گرفته، و شهر نو گرفته نیارامد تا سلطان سیاست نراند. فَاعْتَبِرُ وایَا اُولِی الاَبْصَار. به ابلیس در می نگرید و در می گذرید. عبد الله بن عباس گوید – رضی الله عنهما – که عالم، عالمِ صلح بود، ماهی که در قعر دریاست با کرکس که در هواست به صلح بود، کرکس به لب دریا آمدی و ماهی بر سبِ آب، و هر دو باهو راز

p.301
می گفتندی؛ راست که قدم آدم در عالم آمد، کرکس گفت: بدرود باش که مردی در عالم آمد که مرا از هوا فرود آرد و ترا از قعر دریا برآرد.

و لایق است به این حکایت 76، که وقتی کرکس با اشتری گفت: آن چیست که تن در داده ای تا کودکی ترا به ماهاری 77 از این سو وزان سو می کشد؟ گفت: معذوری که ترا کار با مردگان افتاده است و مرا با زندگان. ای درویش از آن کرکس ترس، که او قدم در میدان نهد و گوید: هرچه باداباد.

شعر
اَکُرُّعَلَی الکَتِیبَة لَسْتُ اَدْرِی
اَحْتَفِی کانَ فِیها اَمْ سِوَاهَا

روز بدْر یا 78 روزِ اُحُد عمر بن خطاب و برادر او زید یک زره داشتند، زید گفت: ای برادر توزره در پوش تا اگر کاری بوَد مرا بوَد. عمر گفت: به من چه گمان می بری، اگر چنان است که ترا باید که شهید گردی، مرا نیز می باید. هر دو زره بینداختند و برهنه در کارْزار شدند.

این حدیثِ سوختگان است نه حدیثِ خویشتن ساختگان. آتش سوخته ای خواهد 79 تا در وی آویزد، آن جرم نور و روشن کنندۀ شب دیجور و میزبان موسی کلیم و نرگس ابراهیم خلیل سوخته خواهد، اگر هزار دیبای قیمتی پیشِ سنگ و آهن بداری، آتش در وی نیاویزد، زیرا که رعونت رنگ دارد 80؛ و اگر جامۀ نوبیاری فایده نکند؛ زیرا که بوی هستی دارد. از پردۀ تواری به صحرا می آید و شرارات می اندازد، و چون محرم نمی بیند سر می در‌کشد تا آنگه که سوختۀ خود بیابد که در وی آویزد و عالمی روشن کند. همچنین آتشِ محبّت در هیچ توانگر خویشتن بین و سلطانِ گردنکش نیاویزد، در آن سوخته آویزد که اگر به حکم آزمایش انگشتی بر نقطۀ دلش زنی از سوختگی فرو ریزد 81. آنگه این سوخته باید تا نیک آید، اگر از دیبای روم و بغدادی کنی نیک نیاید، وگر از جامۀ نوسازی، آتش به تکلّف در وی گیرد. خرقۀ فرسوده باید میان /99a/ هست و نیست بمانده، میانِ محو و اثبات سراسیمه و متحیّر ببوده، ابتدایش در آستانۀ عدم می اندازد و قوام اجزاش بر جای می دارد، گوشمال روزگار یافته، پایمالِ 82 ایام شده. آن خرقه را بیاری و پاک بشویی، آنگه آتش در وی زنی تا در اجزای او عمل کند و سوخته گردد، پس بار گران بر وی نهی و در صوان محکم نگاه داری، و آتش به زفنِ حال می گوید: سوختۀ من است، روزی بیاید که افروختۀ من شود. ای آتش نورانی این

p.302
سوقته سیاه و تاریک است ترا با وی چکار؟ گفت: آری چنین است لیکن داغ ما دارد. امروز آتش یُحِبُّهُم و یُحِبُّونَهُ در دلِ تو زده اند و تو سوختۀ محبّت شده ای، چنانکه این سوخته را بارِ گران بر سر نهند، بارِ گران مرگ بر اجزاء و اعضای تو نهند، پس در صوان لحد در مشاهدۀ لطف اَحَد بدارند، پس آنگه فردا که نور نظر پادشاه از عالم آشکارا گردد در تو آویزد و ترا جمالی دهد که بَدْر را در مقابلۀ تو قدر نماند و ماه را جاه نماند و خور را 83 نور نماند. عبارت از آنچه آید؟ وُجُوهٌ یَومئذٍ نَاضِرَةٌ اِلیَ ربِّهَا نَاظِرَةٌ، وَاِذَا رَاَیْتَ ثمَّ رَأیتَ نَعیماً وَمُلْکاً کَبیِراً.

p.302 - 303
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . تو: به این معنی با آنکه محیط است
  • ۲ . مر، آ: در خواب بودم
  • ۳ . مج: گویند
  • ۴ . مر، آ: هیچ جایش
  • ۵ . آ: در شدند، مج: درآمد
  • ۶ . مج: نیز + بیفکند
  • ۷ . مج: فاقامه
  • ۸ . مر: جوان از، آ: جوانان را
  • ۹ . مج: انتهکه
  • ۱۰ . مج: اتّصف
  • ۱۱ . مج: «بحر اخضر» ندارد
  • ۱۲ . آ، تو: ساقیه یی کنی
  • ۱۳ . آ: ای مادر + هرچند
  • ۱۴ . آ: «هر که از ... تو کردم» ندارد
  • ۱۵ . آ: «یحیی معاذ ... کثیراً» ندارد
  • ۱۶ . آ: بایند
  • ۱۷ . آ: هو احبب الخلق
  • ۱۸ . آ، مر: بیت «ای من ... افتاده» ندارد
  • ۱۹ . آ، مج: راه دگر نهی که من ...، مج: زور کنم
  • ۲۰ . مر، آ: ای تف ...
  • ۲۱ . آ: دان که
  • ۲۲ . آ: راه نیابی، تو: راه نیاید
  • ۲۳ . تو: راه مکش، مج: عیار نه ای به کوی ما پای مکش
  • ۲۴ . مر: ابیات «لا تا کی ... هر دل که بینی شادمان بینی» را ندارد
  • ۲۵ . آ: در حاشیه افزوده شده: خلیل ار نیستی چه بود تو با عشق آیی در آتی که تا هر شعله ای در وی درخت ارغوان بینی
  • ۲۶ . آ: در روزی ...
  • ۲۷ . دیوان سنائی غزنوی ۷۰۸: تو خود کی مرد آن باشی که دل را با هوا خواهی تو خود کی درد آن داری که تن را در هوان بینی. در ابیات دیگر نیز اختلاف در الفاظ هست. بنگرید به دیوان سنائی، طبع مدرّس رضوی ۷۰۸
  • ۲۸ . آ: کوی تجرید بردی
  • ۲۹ . آ: نگرش
  • ۳۰ . مج: تکپوی
  • ۳۱ . آ: از باز ماند
  • ۳۲ . آ: ... به کام دل ننهادم
  • ۳۳ . تو، آ: آب گشت، مج: پُر + آب گشت
  • ۳۴ . تو: هستی اند افتادند
  • ۳۵ . آ: ترا از عین خاک آفرید
  • ۳۶ . آ: می ریزند
  • ۳۷ . مر: درّ دل
  • ۳۸ . مج: + مَسَست رأسی هل طار من جسدی اذا تفکرّت فی هوای له
  • ۳۹ . مج: برمیدم
  • ۴۰ . تو: در عشق سراسیمه ...، مج: ... پروانه مستم
  • ۴۱ . مر: بیت «دادم به تو ... نیست به دستم» را ندارد
  • ۴۲ . تو، مج: آ: مصراع « در باغ ... چدی» را ندارد
  • ۴۳ . آ: گسستن بود
  • ۴۴ . آ: دردها + و اندوه ها
  • ۴۵ . تو : بی او همه کارها به پرداخته اند
  • ۴۶ . تو: بیت «امروز بهانه ای ... ساخته اند» ندارد
  • ۴۷ . آ: بیاید
  • ۴۸ . آ: بینم کنم
  • ۴۹ . مج: عدد را سری است ای جوامرد
  • ۵۰ . مج: فضل الفتی
  • ۵۱ . مر: ابیات «قم یا غلام ... فی سرّی غلامک» را ندارد
  • ۵۲ . آ: در + جمله
  • ۵۳ . آ: سیمای
  • ۵۴ . آ: در حاشیه به خطی دیگر مصراع دوم را چنین دارد: از یک نظری تو دل گرفتار آمد
  • ۵۵ . آ: «گاه قدرت» ندارد
  • ۵۶ . آ: بسیطش
  • ۵۷ . تو، مر: غزل «زان چشم پر ... ازو دست» را ندارند
  • ۵۸ . تو: اِی + این
  • ۵۹ . تو: تا دوست کرا دارد دوست
  • ۶۰ . آ: گردانید
  • ۶۱ . آ: گرفتند
  • ۶۲ . آ: قدم نزنی تا از جملۀ مردان گردی
  • ۶۳ . مج: مختلف
  • ۶۴ . مر: عالی گردد
  • ۶۵ . آ: مکیّف کرد
  • ۶۶ . آ: آنگه + نکال
  • ۶۷ . آ، مج: پدرم حکایت کردی قدّس الله روحه
  • ۷۸ . آ: فریشتگان
  • ۷۹ . آ: نه این آن است
  • ۷۰ . آ: پدید گشت
  • ۷۱ . آ: ابالسه
  • ۷۲ . آ: گاه امر است و گاه نهی
  • ۷۳ . آ: از بالا نگرد
  • ۷۴ . آ: هیچ ذات را
  • ۷۵ . آ: دولت ایشان
  • ۷۶ . آ: مر لایق این حکایت که
  • ۷۷ . آ: مهاری
  • ۷۸ . مج، مر: و یا + اما
  • ۷۹ . مج: آتش حی خواهد
  • ۸۰ . آ: در حاشیه به خطی دیگر افزوده شده: چون فقر زینتی است هستی کم کن هستی بت تست بت پرستی کم کن از هستی و نیستی چو گشتی فارغ می نوش شراب وصل و مستی کم کن
  • ۸۱ . آ: در حاشیه افزوده شده: برق که زمیغ آن جهان روی نمود چون سوخته ای نیست کرا دارد سود از هر دو جهان سوخته ای می باید کان برق که می جهد درو افتد زود
  • ۸۲ . آ: گوشمال
  • ۸۳ . تو: جوزا را.

p.304
۳۰ – العظیم

بزرگوار. و این عظمت 1 نه از وجه عظمت جُثّه است که حق – جلّ جلاله – از آن منزّه است 2 بلکه از وجه عظمتِ قدرت است 3.

یکی را از مشایخ طریقت از عظمتِ حق پرسیدند، گفت: چه گویی در حقّ خداوندی که او را بنده ای است که او را جبرئیل گویند، او را ششصد پر است که اگر دو برّ از پرّهای خود بگستراند بحر و برّ و جمله افلاک در زیرِ خود گیرد. سُبْحانَهُ مَا اَعْظَم شَأنَهُ. ای عقول در عظمت و جلاجِ تو خیره، و ای خردها در عالم مشیّت بی علّت تو سراسیمه، اندازۀ کس بدو نرسد، احاطت وی را در نیابد، ادراک بدو نپیوندد، هیچیز در مقابلۀ عظمت او نیفتد 4، قایمی نه به دوَل، دایمی نه به اجل، قادری نه به حِیَل. حال بر خلق بگرداند و حال بر وی نگردد، برهان بزرگی او هم بزرگیِ او، دلیلِ هستی او هم هستی او، اشارت به او هم از او، عبارت از بزرگی او به دستوری او، یاد کردِ او هم فرمانِ او، طلبِ فضلِ او به کششِ او. پیش از آنکه چون و چرا آفرید خداوند بود، و چون و چرا نرسد در جلالِ ذاتِ پاکِ او. هُوَ هُو وَلاَ هُو اِلّا هُو. پیش از همه فرد بود و چون همه را در وجود آورد فرد بود، و چون بروند فرد باشد. پدید آورد همه را تا بُوَد، پس نیست کرد همه را تا او بود. همه موجودات را در عین نیست دان، همه معدومات را در قدرتِ او هست شمر. و کرده و گفته و آراسته و جلوه داده بود و خلعت نهاده بود در ازل و بوده در ابد، کار کرده در ازل و امروز کارِ کرده می نماید، سخن گفته در

p.305
ازل و امروز سخنِ گفته می شنواند، آراسته /99b/ در ازل و امروز آراستۀ ازل جلوه می دهد، خلعت نهاده در ازل و امروز خلعتِ نهاده می رساند، کلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأنٍ، یَسوق المَقَادِیرُ اِلَی المَوَاقِیتِ کائنات وَ مَعْدُوماتٌ فِی اَوْقَاتٍ معلوماتٍ بِاسْبابٍ مَعْروفاتٍ فَالتَّعرُّضُ لَهَا رعُوناتٌ.

امروز تو مرا می دانی نه من امروزینم 5. دانستِ تو حَدَث است هستی من به نعت قِدَم است. ستدنِ تو اکنونین است دادنِ من قدیم است. دیر است تا ما با تو راز می گوییم لیکن تو اکنون می شنوی. سمعِ ازل در ازل از تو در سماع کلام نیابت می داشت، و علمِ ازل در ازل از تو در دانستِ صفاتِ ازل نیابت می داشت. قَیّم که مال کودک در دست دارد به نیابت او دارد، چون آن کودک به بلوغ رسید به کودک دهد. شما اطفال عدم بودید و لطف قدم کارسازِ شما؛ چه ماند که با شما نکردم، تکلیف به سمع رسانیدم حکم به دل رسانیدم، راز با جان بگفتم، رقمِ طاعت بر اطراف کشیدم، هردم تحفه ای نو فرستادم، ترا منتظر وارداتِ غیبی گردانیدم، هر ساعتی خلعتی، هر لحظه ای تحفه ای، هر دمزدنی نو عطایی. اگر لطف به استحقاق تو کردمی نکردمی؛ زیرا که ترا استحقاق نیست. اگر عطا به شکرِ تو دادمی ندادمی؛ زیرا که شکر تو سزای عطای ما نیست. اگر تحفه برای طلب تو فرستاد می نفرستادمی؛ زیرا که ترا یارگی 6 طلب نیست. ای منتظر واردِ لطفِ ما، ای نظارۀ شاهدِ غیبِ ما.

بیت
ای جان و جهان چه جای نا ساختن است
جای طرب و دو دیده در باختن است 7
اَلاَبِی فَاَفْرِحُوا. مگر در چهار بالش دلِ تو ننشست، مگر سلطان سرّما حلقۀ درِ دلِ تو نگرفت، مگر رسوِل برّ ما پروانۀ لطف به جان تو نرسانید 8؟ حَقّا وثُمَّ حقّا که هر چه داد نقد داد، هیچیز به تأخیر در نیفکند که قُلُوبُ الاَحْرَارِ لاَ یَحْتَمِلُ الاْنتِظَار. صورت بهشت مؤخر کرد لیکن حقیقت بهشت معجل کرد، چون این حدیث بیاید بهشت با خود بیاورد.

استاد بو‌علی دقّاق گفتی: العُلَمَاء یَدُلّونَکَ عَلَی الجَنَّةِ وَذَلِکَ حَقُّ 9 وَاَنَا اَدُلّکَ عَلَی مَعْنیّ لَوْ عُرِضَتْ مِنْهُ شَمّةٌ عَلَی السَّمواتِ وَالْارضِ لصَارَت کلُّ ذرّةِ مِنْ ذرّاتِها جَنَّة عَالِیَة.

ایشان گفته اند: قالب به نسیه تن در دهد اما دل جز به نقد ستد و داد نکند.

بو‌الحسن خرقانی گفت رَحِمَهُ الله: مردمان را با یکدیگر خلاف است که تا فردا او را بینند یا نه: اما بو‌الخسن ستد و داد به نقد می کند. گدایی که نان شبانگاهی ندارد دستار از سر فرو گیرد و بر مَنْ یَزِید نهد محال بود که به نسیه بفروشد.

p.306

اَلانْتَظَارُ مَوْتُ الاَحْمَر؛ آسمان و زمین پیش از آدم منتظر قدوم آدم بودند اما آدم منتظر وجودِ کس نبود. امّتانِ پیشین منتظرِ وجودِ ما /100a/ بودند، اما ما منتظر وجود کس نیستیم. همه را به اول آورد و ما را به آخر، چرا؟ تا زلّت ایشان با ما بگوید اما رازِ ما با کس نگوید. و اکنون که رفته اند بر مائده نشسته اند منتظر، تا ما برسیم. همه را اندک اندک دادند اما ما را مالامال دادند. در مجلس شراب چون قومی به آخر در رسند ساقی را گویند: قدح مالامال درده، تا ایشان را به ما در رسانی.

مَثَلُ امّتی مَثَلُ المَطَر لاَ یَدْری اَوَّلَهُ خَیْرٌ اَمْ آخِرهُ، کَیْفَ یَهْلِکُ اُمَّةٌ اَنَا فِی اوَّلهَا وَ عِیسیَ فِی آخِرهَا، اُمُّتِی اُمّةٌ مَرْحُومَةٌ اُمّةٌ مُذْنبةٌ وَ ربُّ غَفُور، شَفَاعَتِی لاَهْلِ الکَبَائر مِنْ اُمّتِی. ولَمّا نَزَل قَوْلُه تَعَالیَ: وَلَسَوْفَ یَعْطِیکَ ربُّکَ فَتَرْضَی؛ قال علیه السَّلام: اِذاً اَرضیَ وَ واحِدٌ مِنْ اُمّتِی فِی النَّارِ. شما را عجب می آید که فردا در عرصات قیامت قدم در نهیم و کسی را که چهل سال یا پنجاه سال فساد کرده باشد شفاعت کنیم و از قعرِ جهنّم بر‌آریم. و آنچه دلِ ما در حقّ فُقَرای این امّت در این عالم شفاعت کرد شفاعت فردا در جنب آن مختصر آید. دلِ ما به حکم شفقت نبوّت در دنیا در حقّ بلال چندان شفاعت کرد تا کوسِ اقبالِ وی فرو کوفتند که مَنْ اَبْغَضَ بلالاً فَقَدْ اَبْغَضَ اللهَ.

شما را عجب می آید که از پیراهنی بوی یوسف می آید تا یعقوب می گوید: اِنّی لاَجِدُ رِیحَ یُسُفَ. ما از زوایای کلیسیاها و بتکده ها بوی یوسفان امّت می شنویم. هر که را نسل از صُلبِ بشر بوَد در عهدِ او یوسف یکی بوَد، امّا هر که را نسل از صُلب طریقت بوَد، از حبَش او را یوسف الحسن خیزد و از پارس یوسف الجمال، و از روم یوسف الخیر.

ای درویش از کوی دوست بوی دوست آید و از پس بوی دوست نوبت روی دوست آید. یعقوب اول بوی شنید، پس به مشاهده رسید. آن یکی را گفتند: اَیُّ الرَّیاح اَطْیَبُ؟ قالَ رِیحُ شَخْسٍ تُحِبُّهُ وَ وَلَدٍ تَرُبُّهُ. نادره کاری است پیراهن در دست برادران بود و ایشان را از سرّ کار خبر نه. و جذبات عشق در دل و جان یعقوب افتاده، یعقوب شوق به استقبال فرستاده و یوسف بوی به صاحب خبری فرستاده، بر سرِ هشتاد فرسنگ بوی به شوق رسیده، و شوق همه بوی گشته، و بوی همه شوق گشته. فریاد از یعقوب در بیت الاحزان بر آمد که انّی لاَجِدُ ریحَ یُوسُفَ. آن باد بدان استادی.

ای درویش! نخست مقام طور سینا به طلبِ موسی برخاست تا موسی در طلب آمد والاّ

p.307
موسی فارغ بود. نخست مقام قاب قوسین در اشتیاق قدم محمّد آمد تا محمّد را بُراق فرستادند و الاّ آن مهتر را کار راست بود. جمالِ یوسف طالب عشقِ یعقوب گشت تا یعقوب کمر عشق بر میان بَست والاّ یعقوب را از آن قصّه آگاهی نبود. نخست تقاضای ازل به طلبِ ما برخاست تا ما در طلب آمدیم والاّ ما از سرّ عشق بیخبر بودیم. مطلوب باید که در طلب آید تا طلب از طالب درست آید. یعقوب بسیاری خواست که یوسف را به طلبِ خود به دست آرد لیکن تا یوسف طالب نیامد /100b/ فرستادن فرزندان هیچ سود نداشت 10.

آورده اند که چون یعقوب و یوسف با هم التقا کردند، یعقوب گفت: ای پسر چرا رقعه ای به من نفرستادی چون می دانستی که من کجاام؟ یوسف بفرمود تا صندوقی بیاوردند پُر کاغذ، یک به یک به پدر می نمود، عنوان نوشته که مِنْ یُوسُفَ اِلَی یَعْقُوبَ. گفت هربار که قصد کردمی که نامه نویسم جبرئیل از حضرت عزّت می آمدی که قلم بنه که هنوز وقت نیامده است.

بیت
تنها مانی چو یار بسیار کُشی
هر یاری را بزاری زار کُشی 11
صد جان خواهم تا تو به صد‌بار کشی
تا جمله مرا کُشی چو می یار کشی

ای یوسف صدّیق! چندین هزار آلت و عُدّت و لشکرداری که خواهی فرستاد تا یعقوب را بیارد. گفت: هیچ امیر را نخواهم فرستاد و هیچ وزیر را؛ ذره ای از بوی خود تعبیۀ قمیص خواهم کرد و در دست نسیم صبا – کش پَیْک بی مزد عاشقان خوانند – خواهم نهاد و به صیّادی به جانب کنعان خواهم فرستاد.

ای جوانمرد! بُلعجبی معشوقان را نیامده است، برادران هنوز در مصر بودند که بوی به صاحب خبری به کنعان رسیده بود.

شعر
اَلاَیَا صَبَا نَجْدٍ مَتَی هجْتِ مِنْ نَجْدِ
فَقَدْ زَادَنِی مَسْرَاکِ وَجْداً عَلَی وَجْدِ

ای درویش غیرت جمال یوسف بر عشق یعقوب زیادت از آن بود که غیرت عشق یعقوب بر جمالِ یوسف. یعقوب را نظری افتاد به ابن یامین، یوسف بر آن یک نظر غیرت برد، گفت: شما برادری دارید خُرد، او را بیارید و گر این بار او را نیارید طعامتان ندهم. یَا اَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْکَیْلُ. تعلّل، کاه را می آتش در زنند.

p.308

شعر
اِذَا مَا ظمئتُ اِلَی رِیقِهَا
جَعَلْتُ المُدَ امَةَ مِنْهُ بدیلاً
وَاَیْنَ الْمُدَامَةُ مِنْ رِیقِهَا
وَلَکِنْ اُعَلّلُ قَلْباً علیلاً
فرزندان را گفت: از این پیرِ دلسوخته چه می خواهید؟ یک پسرم را به باد بردادید، قصدِ این دیگر کردید، آنگه عهدها بر گرفت و قصّۀ غصه می گفت وَفِی الغَیْبِ عَجَائبُ، تا آنگاه که آن صُواع 12 دربار ابن یامین تعبیه کردند.

ای درویش نه به تهمت صُوَاع بود که یوسف او را بگرفت به تهمت نظر یعقوب گرفت والاّ صُوَاعی را چه قدر باشد که چون یوسف که کَرِیم ابْنُ الکَرِیم ابنُ الکَرِیم است با برادران این خطاب کرد که اِنَّکُم لَسارقون 13. آری نظر یعقوب را با او کاری است و جمال ما را با نظر یعقوب کاری است.

شعر
روزان و شبان برایستم بر کارت 14
با هرکه بسازی شکنم بازارت

ای عزیزان طلبِ ما طلب ماست، و طلبِ او طلب اوست، یعقوب به یوسف نمی رسید تا یوسف طلب نکرد، ما به سرادقاتِ جلال وی کی رسیم بی بدرقۀ طلب او. حقّا و حقّا که طلب طالبان عین مکر است، و قصدِ قاصدان و سلوکِ عبادتِ متعبّدان مجرّد صورت است، اگر کلاه گوشۀ شحنۀ طلب از حجرۀ خاصّ کرم پیدا نیاید.

بیت
هیچی هیچی، وزان حدیثک هیچی
وز باد هوا نواله نتوان پیچی 15
عجب کاری است، یعقوب که اسرائیل الله است پاک و پاکزاده، پیامبر /101a/ و پیامبرزاده در دست غوغای عشقش نهادند. اِنّکَ لَفی ضَلاَلِکَ القَدیم، اَیْ حُبِّکَ القَدِیم 16. چندان یوسف را یاد کرد که روزی کُلکِ پیرهنش بیفتاده بود درزی را خواست، گفت که اینجا کُلِکی برنه؛ بر زفانش چنین رفت که اینجا یوسفی برنه. اَلْعِشْقُ دَاءالکِرَامِ، اَلْعِشْقُ جُنوٌن الهیُّ؛ العِشقُ شَبَکَةُ الحقّ یَصِیدُ بِهَا قُلُوبَ اَهْلِ الصَّفا، اوّلُهُ جُنونٌ و آخِرُهُ مَنونٌ، اوّلُهُ صَبْرٌ وَآخِرهُ قَبْرٌ.

قطعه
هست راه عاشقان بس بُلعجب
ابتدا و انتهاشان با تَعَب 17
بُلفضول از راه کَی یابد نشان
بلهوس کَی ره برَد در بلعجب
p.309
بی بلا باشد محبّت بس محال
لا محاله خار باشد با رطب
چند کاهل وار گردی هر سویی
وقت آن آمد که آیی در طلب
طاوها باید که گردد نقدِ تو
از هَرَب زاید ترا سرّ طرب 18

از کمال لطفِ الهی بود که قذاتی در دیدۀ روزگار هر عزیزی افتاد تا بازپس ماندگان را دستاویزی بوَد. آدم – علیه السَّلام – در سرای عصمت به سر در‌آمد، ربّ العزّة اول زلّت تقدیر کرد که سرای، سرای گناهکاران است تا اگر ضعیفی به سر در آید نومید نگردد، گوید آدم در سرای بقا در دارِ عطا در مقامِ امن در منزلگاهِ کرامت به سر در‌آمد، ربّ العزّة عذرِ وی بپذیرفت. عجب نبوَد که اگر ضعیفی در سرای فنا، در دارِ بلا، در عالم اَسَف و عنابه سر در‌آید ربّ العزّة او را هم نگیرد بل عذرش بپذیرد. ای مهتر مهتران از این حالت خبری باز ده، فَقالَ: لَوْلَم تذنِبُوا لجَاء اللهُ بِقَوْمٍ یَذنِبون فیَغْفِرُلَهُم؛ اِنَّ الله لاَ یَتَعَاظَمُ ذَنْباً یَغْفِر 19.

شعر
مَنْ اَنَا عِنْدَ‌الله حَتَّی اِذَا
اذْنَبْتُ لاَ یَغَفِرْلِی ذَنْبِی
اَلْعَفْوْ یُرْجیَ مِن بَنِی آدَمَ
فَکَیْفَ لاَ یرجی مِنْ رَبی 20

نوح را اسیرِ نظری کردند به فرزند که فرزند بضعۀ مرد است و محلِ محبّت و جگرگوشه و مظنّۀ شفقت است، و آدمی بستۀ اوست. و اگرچه روزگارِ نوح روزگارِ صلابت بود و عهد طهارت و پاکی بود، لیکن کسانی اند که ایشان به نظری بسته شوند و به چشم زخمی بیاویزند. تو ای نوح با صلابت و طهارتِ خویش در روزگار عقوبت و سخط ما با معاتبت بلا و قهر ما به سوی فرزند بازنگر، تا اگر پدری پاکدامن به فرزندی شوریده روزگار باز نگرد، چنگ در دامنِ نظرِ تو زند.

ای سیّد سادات و ای منبع عزّ و کرامات 21! تو از این نفَسی زن: اِنَّ فَاطِمَةَ بِضْعَةٌ مِنّی اَلْوَلَدُ مَبْخَلَةٌ مَجْبَنَةٌ مَخْزَنَةٌ وَاِنُّهُم لَمِنْ رَیحان الله.

شعر
لَوْلاَ بَنَاتِی وَسیّئاتِی
لَطِرْتُ شَوْقاً اِلَی المَمَاتِ

ای ابراهیم! تو اَبِ ملّتی، و در حلّۀ خُلّت دولتی، و ذات نَزَاهتی، و عینِ عصمتی. و ینبوع حشمتی؛ ما بر تو چیزی خواهیم راند سرّی را. زفان مدْحَضۀ عظیم است و هوا استیلایی صعب دارد، و مرد به فرج و حَلق و زفان خود در مانده است. کسانی که به مقامِ تو

p.310
نرسد، روا باشد که وقتی به خطایی یا به هوایی یا به قصدی و دلیریی به دروغی مبتلا شوند به خلافی در مانند. ای زفان ابراهیم در سه مقام به حکم ظاهر از جناب صدق تجنّب کن. /101b/ کَذَبَ ابْرَاهِیمُ فِی اللهِ ثَلاثُ کذَبَاتٍ. یکی آنکه چون آن پادشاه قصدِ ساره کرد و ساره زن او بود. گفت: خواهر من است. دوم روز جشن نمرود، چون خلق به صحرا شدند و صحیح بود گفت: اِنّیِ سَقِیمٌ. من بیمارم. سوم با وی حدیث شکستن بتان رفت و او شکسته بود گفت: بَلْ فَعَلَهُ کَبُِرُهُم هَذَا. این بتِ بزرگتر شکست.

ای ابراهیم! صد‌هزار کلمۀ صدق در لباس خلّت بگفتی برای خود، برای ما سه کلمه بگوی برای بازپس ماندگان ذرّیت آدم 22، تا روزگار با کمال ترا عُوذه ای بوَد و خلعتِ خلّت ترا چشم زخمی باشد، و افتادگان ابناء آدم را اعتمادگاهی بوَد. ای مهتر و بهترِ اولادِ آدم تو بر این منشور توقیعی زن: مَا رَخَصیَ رَسُول الله صلّی الله علیه و سلّم فِی شَیء مِنَ الکِذْبِ اِلاّ فِی ثَلاَثٍ فِی الحَرْبِ و الاِصْلاَح بَیْنَ النَّاسِ وَحَدِیثِ الرّجل لامْرَأتَهُ.

یعقوب را – علیه السّلام – نیز در بلا افکندند که میل خلق به خلق، میلی عظیم است و جمال در نهادِ خویش صاحب ولایتی قاهر است و دیده های ظاهر عاجز جمال صورت است و آویختگان به خلق در عالم بسیار خواهند بود و عاشقان را بی سپاهسالاری نتوان داشت. تو ای یعقوب به یوسف نگر و آویختۀ وی شو و راه عاشقی را به قدمِ مبارک خود بیارای، و مسلکِ صورت را به جمال خود زینت ده تا اگر عاجزی درمانده ای اسیر نَفْسی، به اضطرار به صورتی مبتلا شود و به خلقی باز ماند بر وی دو چیز جمع نشود: یکی بیدلی، و دیگر ردِّ ما. و به دو بلا مبتلا نشود: یکی فراقِ دلدار، و دیگر سخط ما. تو سپاهسالار ایشان شو، تا اگر فردا افتادگان عشق و سوقتگان محبّت سر از خاک برآرند ایشان را متمسّکی بوَد و گویند: بارخدایا در آن عالم از سپاهسالارِ عاشقان در گذاشتی، در این عالم از چاکران در‌گذار. ای دیدۀ یعقوب سوی یوسف نظری کن، و ای جمالِ یوسف بر سینۀ یعقوب بندی بَرْنِه، تا قصۀ عاشقی ترا به نام اَحْسَنُ القَصَص بیرون دهیم و روزگارِ ترا نشانۀ دیدۀ معتبران کنیم و قدمگاه ترا اثمدِ حدقۀ متحیّران و سوختگان سازیم. تو ای خاتم انبیا و پیشرِو اصفیا از این مقام خبری ده: مَنْ عَشِقَ فَعَفَّ فَکَتَم وَمَاتَ مَاتَ شَهِیداً.

شعر
اَسْتَغْفِرُ‌اللهُ اِنَّ اللّهَ غفّارُ
وَمَا‌عَلَیَ عَاشِقٍ اِثْمٌ وَلاَ عَارُ 23
p.311
بِالنَّارِ خَوّفَنِی قَوْمِی فَقُلْتُ لَهُم
النَّارُ تَرْحَمُ مَنْ فِی قَلْبِه نَارُ
لَوْلاَ هَوَائِی مِنَ العُذّال اَسْتُرُه
اذا تَهَتَّکَ العُذّالِ اَسْتَارُ 24

ای زلیخای سوختۀ یوسف به دستِ تهمت دامنِ 25 روزگارِ یوسف را بگیر تا ما خود شحنۀ عصمت را بفرستیم تا به تیغِ سیاست دستِ تهمت آلودۀ ترا از دامنِ نبوّت وی کوتاه کند و آن اندیشه را بر دامنِ نفس بندد که و مَا ابرّی نفسی. یا سیّدِ کونین تو از این مقام سخنی گوی: اِنَّ اللهَ وَضَعَ عَنْ اُمّتِی مَا حَدّثَتْ بِه اَنْفُسَهَا.

ای موسای کلیم هرچند که در عظمتِ خویش عزّ با کمال داری 26، نباید که روِز نخست که برِ فرعوِن بی عَوْن شوی با یَدِ بیضا و با لباس نبوّت، با پیرهنِ صفوت، با تاج کرامت، و دیدۀ آن ناگرویده /102a/ بر کمال جمالِ تو افتد، بر کمالِ تو از دیدۀ او آسیبی رسد. ای دستِ موسی بی خواستِ موسی در مملکت تصرّفی کن و قبطی را به مشتی بیفکن تا چون روزِ نخست پیش آن شقی شوی با او حدیث کمال یَد کند 27، نخست به خطا ترا سرزنش کند که وَقَتَلْتَ نَفْساً. این خطا که رفت چشم زخم کمالِ یَدِ او بود 28 و نیز پس از او غافلان و جاهلان و خاطیان خواهند بود تا اگر کسی از ایشان به خطا خونی به نا حق بریزد و زندانی از زندانهای ما بشکند چون فردا به مقام سؤال و جواب حاضر آیند ما از کردِ او سؤال کنیم او دیده در کمالِ موسی نهد و روزگارِ او را با چشم زخم خطای او شفیع روزگارِ خود سازد. تو ای سیّد عالم بر این جریده نشانِ خود برکش 29: رُفِعَ عَنْ اُمّتِی الخَطَاء والنّسْیانُ وَمَا اسْتُکْرِ – هُوا عَلَیْهِ.

ای ایّوب! صد‌هزار بلا بر هامَۀ همّتِ تو ریختیم، و ترا نشانۀ تیرِ بلا گردانیدیم، و نام تو به صابری به خلق بیرون دادیم، نتوان کرد که در احکام چندان صبر کنی که آهی نکنی که کس را طاقتِ این مصابرت نیست. ای زفانِ ایّوب پس از صبر بسیار ناله ای بکن، بگوی: مَسَّنِی الضُّرُّ تا اگر در این عالم ضعیفی را بلایی رسانیم و او طاقتِ کششِ آن ندارد از سرِ عجز و بیچارگی ناله ای کند، او را عذرگاهی بوَد.

ای عزیز روزگار، و ای نکتۀ سرّ نبوّت! بر این منشور توقیعی از اجارت خود برزن، در آخرِ کار چون به حجرۀ عایشه در آمد، سر ببسته و دردِ سر بگرفته، و می گفت: وَارَأسَاه.

30

شعر
نَسَجْتُ مِنَ الاَحْزَانِ شَعْراً فَقُلْتهُ
لاَنَّی غَریبٌ وَالغَرِیبُ حَزِینُ
وَلَیّنَنِی دَهْرِی وَلَوْکُنْتُ جَلْمَداً
لَلِنْتُ وَکلُّ لِلبَلاء یَلِینُ
فَلاَتَعْجَبُوا مِنْ اَّنةٍ بَعْدَ زَفْرَةٍ
لِکّلِ غَرِیبٍ فِی الظَّلاَمِ اَنیِنُ

p.312

بیت
از تفِ زر بریده گاز آگه نیست
وز کبکِ شکم دریده باز آگه نیست
وز نالۀ من شبِ دراز آگه نیست
دارندۀ نعمت از نیاز آگه نیست

ای داود! زاویۀ خلوت می سازی و از ما می در خواهی تا ساعتی ترا به تو باز دهیم، ما ترا در این بزرگی اسیرِ مرغی کردیم و در نبوّت ترا بیچارۀ مقنعه داری کردیم، تا اگر در زاویه ای سوخته ای را شوری درافتد و وقت راهروی بر وی مکدّر شود و روزگار سالکی بر وی بشورد و صاحبِ مشاهده را فتوری در آید و از حقی به خلقی افتد او را دستواویزی بوَد. یا حبیبِ ما در عذرِ این سخنی بگوی: اَلنَّساء حَبَائِل الشیطانِ.

و ای عیسی پاک آمدی و پاک رفتی، هیچ زلّت نیندیشیدی و نکردی، ما ترا دعوی گاهی کردیم تا اگر در این عالم یکی را نشانۀ کاری سازند و خَلقی دیده در وی نهند و دل در وی بندند، اگر فردا از وی صدقِ روزگارِ وی در خواهیم و سؤال دعوی خلق از او بکنیم، دست در دامنِ تو زند و گوید: اگر آن دعویها که در حق عیسی کردند عفو آید، آنِ ما هم عفو آید. یا رسول الله! تو از این سرّ خبر بازده و خود را از دعوی تبرّاکن: لاَ تُطرونی کَمَا اَطْرَتِ اِنَّصَاری عِیسَی ابْنِ مَریمَ وَلَکِنْ قُولُوا عَبْدُ‌الله وَرسُولُهُ.

ای جوانمرد! /102b/ فردا هر که برخواهد خاست. مرقع پوش خواهد خاست. وَانّی لاَ ستَغْفِرُ الله فِی الیَوْم مائةَ مَرَّةٍ. استغفار رقعه بر زدن است. هر کسی را به زلتی ملطّخ کرد تا تقدّس حضرتِ عزّت را بود خاصّ 31.

خبرِ صحیح است از مصطفی – علیه السَّلام – که احتاجَّ آدَمُ وَ مُوسَی، فَقَالَ مُوسَی: اَنتَ الّذی اَخْرَجْتَنَا 32 مِنَ الجَنَّةِ وَاَتْعَبْتَنَا، فقال: اَنْتَ مُوسَی الّذی اَنزَل اللهُ عَلَیْکَ التَّوْریةَ، فَقَالَ نعم، فَقَالَ کَیْفَ وَجَدْت ذِکْری فِی التَّوْریةِ، فَقَالَ: وَجَدْتُ اَنَّهُ کُتِبَ عَلَیْکَ ذَلِکَ قَبْلَ خَلْقِکَ، قَالَ اَتَلوُ – منِی عَلَی شَیءٍ قُدَّرَ 33 عَلَیَّ قَبْلَ خَلقی، فَقَالَ النَّبیّ علیه السَّلام: فَحَجَّ آدَمُ مُوسَی، فحج آدمُ مَوسَی، فحَج آدَمُ مُوسَی.

ای درختِ گندم پیش تخت آدم سر برآر، ای آرزوی شهوتِ گندم به دل آدم در آی، ای ملعون عنانِ وسوسه بر بالادار، ای حوّا تو راهنمونی کن، ای آدم گندم مخور و صبر کن، ای صبر گرد آدم مگرد، بارخدایا این چیست؟ تا آدم را از تختِ ناز به خاکِ نیاز آریم و سرّ محبّت آشکارا کنیم. ای بنده از معصیت بپرهیز و گردِ هوی مگرد، ای هوی تو عنانِ او بگیر، ای دنیا تو خود را در دیدۀ او جلوه کن، ای بنده صبر کن، ای صبر گردِ او مگرد؛ بارخدایا این چیست؟ تا بنده را در تضرَّع آریم و صفتِ مغفرت خود پیدا کنیم. ای ابراهیم به درگاه نمرود رَو، و او را دعوت کن، ای نمرود تو چهار فرسنگ در چهار فرسنگ آتش بر افروز و ابراهیم

p.313
را در آتش انداز، ای آتش تو ابراهیم را مسوز، بارخدایا این چیست؟ تا از آتش روضه ای سازیم و اثرِ خُلّت آشکارا کنیم. ای خصم عاصی در قیامت عاصی را بگیر، ای عاصی نامۀ خود بخوان، ای شفیعان شما دم در کشید، ای زبانیه وی را به آتش بر 34، ای مالک تو وی را به آتش سپار، ای آتش تو وی را مسوز، بارخدایا این چیست؟ آری نخست قهرِ ربوبیّت برانم، پس عنایتِ ازلی پیدا کنم.

ای درویش! صد‌هزار گناه از گرفتاران در‌گذارند که از فارغان یکی در نگذارند. یحیی معاذ رازی گفت: اگر فردا به دستِ ما چیزی باشد ما هیچ عاشق را عذاب نکنیم. لانَّ ذُنُوَبهُم ذُنُوبُ اضْطِرارٍ لاَذُنُوبُ اخْتِیَارٍ. زلّت آدم در گرفتاری بود، لا جرم قدح صفوت به وی دادند، اما گناه ابلیس در فراغتِ خویشتن بینی بود، لا جرم مطرود و ملعونش گردانیدند که هرگز قبول را به او راه نبوَد.

ربّ العزّة – جلّ جلاله – بهشت را بیافرید و قرارگاه انبیا و اولیا گردانید، بهشت سر بر آورد و گفت: منم نوازنده. آدم را در وی آورد و زلّتی بر دستِ وی براند، و دوزخ را بیافرید و معدنِ دشمنان کرد، دوزخ نیز سر بر آورد و گفت: منم سوزنده. دشمنی را از آنِ خود بر خلیل گماشت، بهشت را به آدم ادب کرد و دوزخ را به خلیل. ای بهشت اگر نوازنده تویی، آدم را بنواز تا ببینم؛ و ای آتش اگر سوزنده تویی، خلیل را بسوز تا ببینم. ای بهشت معزول کردمت از نوازش، و ای آتش معزول کردمت از سوزش، و ای کارد معزول کردمت از بُرش. /103a/ به جهانیان نمود که لِلهِ الاَمْرُمِنْ قَبْل وَمِنْ بَعْدُ. طمع همه مطیعان به آدم از بهشت ببرّید، و خوفِ همه خایفان از دوزخ به خلیل ببرّید.

ابراهیم ادهم گفت – قدّس الله روحه: پانزده سال طاعت کردم به طمع بهشت، و پانزده سال دیگر از خوف دوزخ، بعد از سی سال به خواب دیدم که قیامت آمدَستی، و بهشت و دوزخ بر راست و چپ عرش بداشته، با خود گفتم: یافتم آنچه می طلبیدم. هر دو ندا کردند که یَا اِبراهِیمُ اِلَی مَتَی تَطوفُ حَوْلَنَا طُفْ حَول خَالِقِنَا.

آدم می دانست که او مُرَشّح برای 35 سرّی دیگر است. آنکه دست به دانۀ گندم بُرد، راه بر خود کوتاه می کرد، گفت: من یک عتاب حضرت دو ستر دارم از همه نعمتِ بهشت، به حکم آرزومندی و اشتیاق به عتاب حضرت دست به گندم بُرد تا از بهشت بیرون آید که بهشت غیرِ او بود. چون به حکم ضریرت این زلّت بیاورد، در گذاشتند. آدم را که از جنّت به دنیا آوردند نه به علّت زلّت بود که اگر به تقدیر آن زلّت نکردی هم به دنیاش آوردندی، زیرا که دست خلافت و بساطِ سلطنت منتظرِ قدومِ قدمِ او بود.

قَالَ ابْن عَبّاسٍ: اَخْرَجَهُ مِنَ الجَنّةِ قَبْلَ اَنْ اَدْخَلَهُ فِیهَا. اگر گویی آدم در بهشت زلّت آورد

p.314
که به این عالمش آوردند، رسولِ ما به قاب قوسین چه گناه کرد که اینجاش باز آوردند؟ ای درویش او – جلّ جلاله – حکم ربوبیّت خود بر قضیّت مشیتِ خود می راند، و به گفت و گوی کس ننگرد. آنکه آدم را به صد‌هزار ناز و اعزاز بر کتف مقرّبان به بهشت برد نعمت بود، و آنکه برهنه و گرسنه بیرون آورد غیرت بود. به بهشت دادن ربوبیّت پیدا کرد و به بیرون آوردن، محبّت اظهار کرد.

ای جُوامرد! اصلِ کارها قیمت شناسی است سلطان همّت آدم بر مرکبِ جلالِ حالت نشست، و سوی جنّت رفت به قیمت کردن. خلاف است که نادیده توان خرید یا نه؟ اما خلافت نیست که نادیده قیمت نتوان کرد. ای آدم مقدم بهشت ترا به چه اَرزد؟ گفت: آنکه از دوزخ ترسد، بهشت او را به هزار جان ارزد، اما آنکه از تو ترسد، بهشت او را به حبه ای نیرزد. پس حکمت در بردنِ آدم به جنّت، اظهارِ همّت او بود، و همچنین حکمت در بردن محمد رسول الله به معراج، اظهارِ علّو همّت او بود.

و به این حکمت اشارت کرده اند بعضی از علمای امّت، مملکت عالم شهادت که دنیاست بر وی جلوه کردند دیدۀ پُردَلال بر آن بنگشاد و مملکت عالم غیب که جِنان و فرادیس است بر وی عرضه کردند، چشمِ نرگسین نبوّت از هم برنداشت، گفتند: مَازَاغَ البَصَرُ وَمَاطَغَی. چون بهْ بارگاه جلالِ قاب قوسین رسید آواز بر آورد که خداوندا اَنَابِکَ، ندا آمد که یا محمّد اَنَالَکَ. ربّ العزّة بفرمود تا زمین را در نوشتند و پیشِ وی آوردند چنانکه مهتر گفته است که زُوِیَتْ لِیَ الاَرْضُ فَارِیتُ مَشَارِقَهَا وَ مَغارِبَها. الحدیث. گفت: این آن است که از برای از اَنَارُّبکمُ الاَعْلَی گفتند، و بدو فخر نمودند و گفتند: وَهَذِهِ الاَنْهَارُ تَجْرِی مِنْ تَحْتِی. و تیر در آسمان انداختند /103b/ و بعضی او را به دعا خواستند که رَبَّ هَبْ لِی مُلْکاً. این را خود چه خظر و مقدار است 36، روی بگردانید. ملایکۀ ملکوت از آن همّتِ عالی او تعجّب کردند که چیزی که سلیمان – علیه السّلام – به دعا خواست ناخواسته پیشِ وی آوردند روی بر‌گردانید و التفات نکرد؛ زیرا که دانست که مرادِ دوست از این نمودن آزمودن است نه دادن؛ چه وقتِ دادن نیست. و از این لطیفتر هست، مهتر گفت: دانسته ام که این همه مراست چه نگرم بدانچه مراست، بدان نگرم که من او را ام. نگرستن به چیزی طلب کردنِ آن باشد و آنچه مراست خود مرا طلب کند و طلب کردنِ من او را محال باشد. دیده از عقبی بخوابانید نه از روی عطای پادشاه، لیکن از برای آنکه اقبال بر چیزی اعراض باشد از غیرِ او. و چون خواستند که از دنیا اعراض کند بزرگی عقبی بر وی عرضه کردند، و چون خواستند که از سرای بقا نیز اعراض کند، جلالِ حضرتِ عزّتِ ذو‌الجلال بر سرِّ وی کشف کردند. فَشَغَلَهُ مُکُوُن الکَوْن عَنِ النَّظَر اِلَی الکَوْن مَازَاغَ البَصَرُ فِی الدُّنیا، وَ مَا طَغَی فِی العُقْبی، مَعْنَاهُ مَا

p.315
مَالَ فِی الدُّنیا مِنَ الحَبِیب اِلیَ الدُّنیا وَمَا جَاوَز الحدَّ فِی العُقْبَی بِاخْتِیَارِ مُرادِه عَلَی مُرادِ المَوْلَی.

ای درویش مَنْ رَضِیَ بِمُقَامِهِ حُجِبَ عَنْ اَمَامِهِ. چون جبرئیل – علیه السَّلام – بیامد به حضرت نبوّت گفت: یا محمّد خیز تا ترا ببرم. زفانِ رسالت بر منبر جلال حالت با وی گفت: هم این زمان پدید آید که تو مرا بری یا من ترا؟ چون به سِدْرَةُ المُنْتَهی رسید که مبدأ قدم صدق محمّدی بود، حبرئیل بایستاد و گفت: یا محمّد! تَقَدَّمْ. جواب داد که در زمین می گفتی: خیز تا ترا ببرم، اگر تو می بردی تو رفتی و من ماندمی، چون من رفتم و تو ماندی، پدید آمد که من ترا بردم نه تو مرا. چون مصطفی – علیه السَّلام – جبرئیل را گفت: موافقت کن، گفت: وَمَا مِنَّا اِلاَّ لَهُ مَقَامٌ مَعْلُومٌ. مهتر – علیه السَّلام – گفت پنداشتم که تو خداوندِ مقامی، هنوز در مقام مانده ای. این است معنی اینکه گفت: مَنْ رَضِیَ بِمُقَامِهِ حُجِبَ عَنْ اَمَامِهِ.

در بعضی قَصص آورده اند که چون جبرئیل بایستاد، مصطفی او را گفت: یک قدم پیشتر آی. یک قدم پیشتر آمد، عَادَ کالصَّعوَة 37 بگداخت و چون بُنجشکی گشت، گفت: یک قدم دیگر پیشتر آی. یک قدم دیگر بنهاد 38، چون پشّه ای گشت. گفت: یک قدم دیگر پیشتر آی. گفت قُرب نیست اگر گامی دیگر پیشتر آیم از قُرب بسوزم. مصطفی – علیه السَّلام – جواب داد که اگر گامی مرا بازپس برند از بُعد بسوزم. شوریده ای می گوید از سرِ شورِ خود:

قطعه
دوش ما را در خراباتی شبِ معراج بود

آنکه مستغنی تر از ما بُد، به ما محتاج بود 39
از امیدِ وصل ما را مار بود و ملک بود

وز صفای وقت ما را تخت بود و تاج بود 40
چاکرِ ما کیقباد و بهمن و پرویز بود

خادم ما چون جنید و شبلی و حلاج بود
بَدْرۀ زّر و دِرَم را دستِ ما طرّار بود 41

کعبۀ محو و عدم را جانِ ما حجّاج بود
مَنْ طَلَبَ الدُّنیا فَاتَهُ العُقْبَی، وَ مَنْ طَلَبَ العُقْبَی فَاتَهُ المَوْلَی، وَمَنْ /104a/ طَلَبَ المَوْلَی فَلَهُ الدُّنیا وَالْعُقْبَی لاََنَّ مَنْ لَهُ الْمَوْلَی کَیْفَ یَفُوتُهُ غَیْرُالمَولَی.

p.316

در بعضی از حکایات آورده اند که روزی خلیفه ای از خلفا جمعی را از زرگران بنشاند تا مدّتی زرّینه ها می ساختند، چون بسیار جمع گشت، کنیزکان خود را بخواند و آن زرّینه ها برسرِ ایشان نثار کرد، و هر کنیزکی چیزی می ربود 42؛ یکی در میانِ ایشان که زیر کتر بود به هیچ زرّینه ای التفات نکرد، فراز آمد و در پای آن خلیفه افتاد، خلیفته گفت: چرا چیزی نگیری چنانکه دیگران می گیرند؟ گفت: آنچه مقصود و مرادِ من است، من گرفتم.

و روا باشد که گویی: حکمتِ بردنِ مهتر – علیه السَّلام – به معراج اظهارِ کمالِ محبّت او بود. به بردنِ معراج بنمودند که ما را بنده ای دوستر از وی نیست. عادتِ ملکوک آن است که چون یکی را از چاکرانِ خویش خواهند که بر‌کشند و مرتبتی و منزلتی دهند که دیگران را آن نباشد، خَبَایَا و کُنوزِ خویش به وی نمایند. کنوزِ دار فنا به مهتر نمودند چنانکه گفت زُوِیَتْ لِی الاَرْضُ. الحدیث. این در نوشتن و در هم کشیدنِ زمین نه از بهرِ نمودنِ ظاهرِ زمین بود، لیکن از بهرِ نمودنِ کنوز زمین بود چون کنوز سرای فنا بدید، به عالمِ بقاش بردند و کنوز عالم بقا به وی نمودند و آن سرای عذاب بود و سرای رحمت و گنجِ فضل و عدل. و گنج رضا و سخط به وی نمودند که رضای ما را علّت نیست، و سخطِ ما را علّت نیست. رضای ما موجبِ موافقت است نه موافقت موجب رضا، و سخطِ ما موجب مخالفت است نه مخالفت موجب سخط. و این نمودنِ اسرارِ کنوز دلیل محبّت است و کمال امانت، تا که محبّت متأکّد نگشت سرّ نگویند، و تا که امانت کامل نشد خَبَایَا ننمایند.

و روا باشد که گویی: حکمت آن بود که مصطفی را – علیه السَّلام – دستاموز کردند تا بهشت و دوزخ ببیند. و این را مثالی هست در قصّۀ موسی – علیه السَّلام – چون به مقام مناجات آمد ربّ العزّة گفت: وَمَا تِلْکَ بِیَمِیِنِکَ. یَا موسی در دست چه داری؟ تا گمان نبری که ربّ العزّة ندانست که موسی چه دارد، لیکن موسی ندانست. موسی آن عصا از چوب دانست و ربّ العزّه اندر وی سرّ ثُعبانی 43. اگر آن روز آن سرّ بر موسی آشکارا نکردی روزِ جنگ با سحره چون عصا ثعبانی گشت، چنانکه دشمن بترسید، دوست نیز بترسیدی. روزِ مناجات خطاب آمد که عصا بینداز، چون بینداخت ثعبانی گشت زهی صندوق اعجوبه های قدرت که این عصاست. چون ثعبان گشت، موسی گفت: بسی صنعتهای غریب و حرفتهای عجیب از این عصا دانسته بودم. امّا این صفت از همه عجبتر است. یَا مُوسَی خُذْهَا وَلاَ تَخَفْ. بگیر و مترس. سَنُعِیدُهَا سیرَتَها الاوُلَی. چنانکه از چوبی به ثعبانی آوردیم از ثعبانی به چوبی باز بریم. قلب کردنِ جواهر از آن جانب بدین جانب همان است و از این جانب بدان جانب

p.317
همان است. چنانکه خلق از چوب مار کردن عاجزند، از مارچوب کردن نیز عاجزند؛ و چون ما آن یکی توانستیم آن یکی دیگر نیز توانیم. چون موسی دست دراز کرد همچنان عصا گشت، موسی دانست که او را با دوست /104b/ کار نیست با دشمن کار است. چون روزِ جنگ آمد همه خلق به نظارۀ عصا شدند، موسی به نظارۀ صنع اوّل. ایشان نادیده دیدند بترسیدند، باز موسی دیده دید بیارامید. همچنین مصطفی را – علیه السَّلام – به معراج بردند و جنّت و جحیم و درجات بهشت و درکات دوزخ بر وی عرضه کردند و مقام خود در فردوس اعلی بدید تا چون فردا خلق به قیامت آیند نادیده ببینند، از بیم عذاب نَفْسی نَفْی گویند. باز چون او دیده بود و فارغ گشته، اُمّتی اُمّتی گوید. و روا باشد که گویی: حکمت جلوه کردنِ مصطفی بود علیه السَّلام 44. مثال آن است که چون زلیخا به محبّتِ یوسف – علیه السَّلام – مبتلا گشت از همه دوستانِ خود اعراض کرد.

و محققَّان گفته اند که: سرِّ ربّانی آن بود که از کنعان تا مصر دامی نهادند آن سرَّ خلیل که به میراث به یوسف رسیده بود ملواحِ آن دام ساختند، تا آن مرغی که در هوای هواپرستی جولان می کرد به راه در آید.

زنانِ مصر مکری ساختند تا یوسف را ببینند تا خود بدان می ارزد، گفتند: زفان ملامت دراز کنیم اگر از ملامت بترسد، دانیم که آن محبّتِ وی حقیقت نیست، و اگر از ملامت باک ندارد، دانیم که محبّت را حقیقت است – بزرگان گفته اند که سلامت در راهِ محبّت در ملامت است تا محبّ در ملامت است او را از محبّت سلامت است، چون سلامت منقطع شود خطر هلاک بود – زفان به ملامت دراز کردند، گفتند: اَمْرأةُ العَزِیزِ تُراوِدُ فَتَاهَا عَنْ نَفْسِهِ فلَمَّا سَمِعَتْ بِمَکْرِهنَّ؛ چون به سمع زلیخا رسید آن ملامت، گفت: باکی نیست دوست ما نه آن دوستی است که ما را از ملامت از برای او باک باید داشت، گفت: دوست برایشان جلوه کنیم تا بدانند که سزاوارِ ملامت نیستم.

بیت
چون روی بتم دید ملامتگرِ من
صد راه سجود کرد پیشِ درِ من 45
دعوتی بساخت چنانکه شنیده ای، وَقَالَت اخرُج عَلَیْهنَّ. نگفت: اُخرُج اِلَیهِنَّ. که اگر گفتی: اِلَیْهِنَّ، سلامت یافتندی. چون عَلَیْنَّ گفت، بلا پیدا آمد فلَمّا رَاَیْنَهُ اَکْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ ایْدِیهُنّ. آنجا که نظر به ظاهر بود بلا بر ظاهر آمد، و آنجا که نظر به سرّ بود بلا در سرّ آمد. دیگر معنی:
p.318
ایشان محبّ نبودند مالکِ دستِ خود بودند، تصرّف در ملکِ خود کردند، باز زلیخا محبّ بود و محبّ مالک نباشد مملوک بوَد، مملوک را در ملک خداوند خود تصرّف نرسد.

آمدیم به حدیثِ مصطفی – علیه السَّلام – چون ربّ العزّة – جلَّ جلاله – آدم را در وجود خواست آورد، گفت: اِنّی جَاعِلٌ فِی الاَرْضِ خَلِیفَة، ملایکه گفتند: اَتَجْعَلُ فِیهَا مَنْ یُفْسِدُ فُیهَا؟ ربّ العزّة جواب داد: اِنّی اَعْلَم مَالاَ تَعْلَمون. من در میان ایشان آن دانم که شما ندانید، و آن محمّد است. ما را در میان ایشان دوستی است که ما از همه گناهکاران گناه ایشان در گذاریم به برکاتِ انفاسِ وی. سُکّانِ آسمان مشتاقِ جمالِ احمدی گشتند به حکمِ ثنای اَحَدی؛ زیرا که اوّل مذکور بود و آخر مبعوث. و ایشان را به زمین آوردن وَجْه نبود به چند معنی: یکی آنکه ایشان را بر زمین جای نبود، و دیگر از مقام عبادت ایشان را اِزْعاج کردن روی نبود تا به خوفِ /105a/ قطیعت و بُعد مبتلا نگردند؛ زیرا که چون یکی از ایشان به زمین آمد نه به رسالت، و آن عزازیل بود علیه اللّعنة؛ دیدند که بر وی چه آمد، اگر نیز ایشان را به زمین فرستادندی نه به رسالت، ترسیدندی که بدیشان آن آید که بر آن دیگر آمد، ربّ العزّة رحمت کرد، فرمود تا مهتر را – علیه السَّلام – به آسمانها آوردند و بر همه جلوه کردند. اگر زلیخا را رسد که یوسف را جلوه کند ما را بیش رسد که مصطفای خود را جلوه کنیم. و آنگاه فرمود تا از همه در گذاشتندش، تا قدم جایی نهد که همه در زیرِ قدَمِ وی باشند و به حکم سرّ اشارت کرد که این دوستِ ما آن است که شما همه خاک پای وی اید و نیز رُسُل – علیهم السّلام – مشتاق جمالِ وی بودند که با هر یکی از پیغامبران عهدی رفته بود به سبب مصطفی که اگر او را در‌یابید نصرت کنید و به وی ایمان آرید. چنانکه آیت بدان ناطق است: وَ اِذَا اَخَذَ اللهُ مِیثَاقَ النَّبِییّنَ لَمَا آتَیْتُکُمْ مِنْ کِتَابٍ وَ حکْمَة. پس ارواح انبیا مشتاق جمالِ وی گشتند و صبرِشان نماند. و نیز گفتند: اگر دیدارِ آن مهتر به قیامت باشد، دیدارِ قیامت عموم است خصوصیّت ما را فایده ای باید. فرمان آمد که وی را به معراج برید تا در آسمانها با رُسُل دیدار کند چنانکه در اخبار معراج آمد است.

و روا باشد که گویی: حکمت در معراج بردن آن بود تا پدید آید که حالِ او به دنیا هم چون حالِ اوست به عقبی. و معنی این سخن از آن است که همه خلق را با نفس صحبت و امتزاج باشد تا در میان نفس و روح جدایی نیفتاد روح را به عالم علوی نبردند، امّا مصطفی را – علیه السَّلام – با نفس صحبت و امتزاج و اختلاط نبود بلکه نفسِ او به حکم معنی همه

p.319
روح گشته بود و روح او منتظر فتوح شده، تحقیق این معنی را پیش از ممات و وفات نفس را با روح به مقام روح رسانیدند. نبینی که چون مصطفی را – علیه السَّلام – با نفس صحبت نبود روز قیامت 46 نام نفس نبرد.

و دیگر حجّت آنکه ربّ العزّة – جلّ جلاله – در مصحفِ مجد گفت: وَ نَهیَ النَّفْسَ عَنِ الهَوَی، الآیة. نهی از هوای نفس آنگه بود که نخست نفس بود، امّا چون صفت مصطفی کرد، گفت: وَمَا یَنْطِقُ عَنِ الهَوَی. اگر نفسی بودی نفس را هوا بودی، آنگه نفی نفس موجود بودی و نفی موجود محال باشد. همه خلق را موت بایست تا از نفس بی نفس گشتند، چون وی در حال حیات از نفس بی نفس گشت حالِ وی پیش از مرگ چون حالِ وی گشت پس از مرگ، تا آن مقامی که ارواح آنجا رسند پس از مرگ نفس وی پیش از مرگ بدان مقام رسید. باز چون مرگ بیاید حالِ وی پس از مرگ همچون حالِ وی بود پیش از مرگ. اگر مرگ وی چون مرگ اغیار بودی حکمِ زنانِ وی چون حکم زنان اغیار بودی، و اگر مرگِ وی چون مرگ دیگران بودی اثبات رسالت بعدِ مرگ محال بودی که مرده رسول نبود چون امر آمد تا قیامت گفتنِ اَشْهَدُاَنَّ محمّداً رَسُول الله. درست شد که مرگ او حیات است، چون نامۀ خلق /105b/ در گور بر وی عرضه کنند تا به طاعت ایشان شادی کند و شکر گوید، و از معصیت غم خورد و عذر خواهد. درست گشت که مرگِ او حیات است. پس حیات او موت گشت و موتِ او حیات. تا زنده بود از بعضی خبر داشت و از بعضی نه، چون چشم فراز کرد از کلّ احوال امّت خبر داشت. اگر موتِ او چون موتِ دیگران بودی نقصان علم واجب کردی نه زیادت علم. حیاتِ وی صفت موت نهادند به بی نفسی، که میّت را با نفس کار نبود؛ و به بر اختیاری، که میّت را اختیار نبود؛ و به بی خلافی که میّت را خلاف نبود؛ و به بی مرادی که میّت را مراد نبود. و از این معنی بود که حق گفت: وَ مَا رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ وَلَکِن الله رَمَی. به مَا رَمَیْتَ نفیش کرد و به اِذْ رَمَیتَ اثباتش کرد.

عجب کاری است، یک چیز هم مثبت و هم منفی چگونه تواند بود؛ معنیش چه بود؟ ای فانی از صفات خود، باقی به صفاتِ من؛ حقّ – عزَّ‌و‌جلَّ – سرّش را جذب کرد سرّمر روح را جذب کرد و روح مر قلب را جذب کرد و قلب مر نفس را جذب کرد، نفسش جایی رسید که کونین 47 را خبر نبود، قلبش جایی رسید که نفس را خبر نبود، روحش جایی رسید که قلب را خبر نبود، سرّش جایی رسید که روح را خبر نبود. کَوْن جویان نفس گشت، و نفس جویانِ

p.320
قلب گشت، و قلب جویانِ روح گشت، و روح جویانِ سرّ گشت، و سرّجویانِ مشاهده گشت؛ کون می گوید: مرا بی نفسِ او قرار نیست. نفس می گوید: مرا بی قلب او قرار نیست. قلب می گوید: مرا بی روح او قرار نیست. روح می گوید: مرا بی سرِّ او قرار نیست. سرّ می گوید: مرا بی حقّ قرار نیست. کون در فریاد آمد که نفس کو؟ نفس در فریاد آمد که قلب کو؟ دل در فریاد آمد که روح کو؟ روح در فریاد آمد که سرّ کو؟ سر در فریاد آمد که مشاهدت کو؟ ثُمَّ دَنَا بِنَفْسِهِ فَتَدَلّی بِقَلْبِه، فکانَ قَابَ قَوْسَیْنِ بِرُوحِهِ، اَوْ اَدْنَی بَسرّهِ، ثُمَّ دَنَا النَّفْس جذبَةً، فَتَدَلیّ القَلْبُ مَحَبّةً، فکانَ قَابَ قَوْسَیْنِ للرُّوُح قُربةً، اَوْ اَدْنَی للسّرّ مُشَاهَدَةً. نفس را مقام خدمت است، قلب را مقام محبّت است، روح را مقام قربت است، سرّ را مقام مشاهده است. اگر قوت خدمت از نفس بازگیری، هلاک گردد، و اگر قوت محبّت از دل بازگیری قلب متلاشی شود، و اگر قوت قربت از روح بازگیری سپری گردد، و اگر قوت مشاهده از سرّ بازگیری سرّ فانی شود. غذای نفسش خدمت بود، غذای قلبش 48 محبّت بود، غذای روحش قربت بود، غذای سرّش مشاهده بود، حیاتِ همه خلق به روح بود و حیاتِ او به حق بود وَشَتَّانَ مَا بَیْنَ مَنْ یَعِیشُ بِقَلْبِه وَ بَیْنَ مَنْ یَعِیشُ بِرّبهِ.

و روا باشد که گویی: حکمتِ معراج آن بود که دل او – علیه السَّلام – به جفاهای امّت مشغول بود از برای آنکه چون جفای ایشان بر وی عرضه کردند بسی ذنوب و جفاها دید از شفاعت کردن حشمت داشت؛ زیرا که چون گناه برزگ بوَد، شفیع از شفاعت حشمت /106a/ دارد، جفاهای امّت بر وی عرضه کرده بودند و آنچه با فرزندانِ وی خواستند کرد با وی گفته بودند. چنانکه در خبر است، اُمّ سَلمَه – رضی الله عنها – می گوید که مصطفی روزی در خانۀ من بود و حسین – رضی الله عنه – بر کنارِ وی بازی می کرد، جبرئیل – علیه السَّلام – بیامد، مصطفی گفت: یا امّ سلمه فرزند مرا گیر تا از وحی شنیدن فارغ گردم. جبرئیل گفت: یا محمّد این فرزند را دوست می داری؟ گفت: دارم: اَمَّا اِنَّ اُمَّتکَ تَنْحَرُ هَذَا الْوَلَد کَمَا یَنْحَرُ القصّابُ الجَذْعَةَ مِنَ الْغَنم. چندین جفاهای امّت او را خبر دادند دلِ وی به ایشان مشغول گشت و از شفاعت کردن شرم گرفت. حق – جلَّ جلاله – خواست که سرّ او را فارغ گرداند، فرمود تا وی را به معراج بردند و سِعَتِ عالمِ رحمت بر وی عرضه کردند، بدید معاینه که حق – جلَّ جلاله – چه دارد و چه خواهد کردن، جفای خلق در جنبِ رحمت حق جزوی دید در جنبِ کلّ، و ذرّه ای در جنبِ جمله؛ فرمان آمد که ای دوست! به جفای ایشان فرو نگر، و به رحمتِ من در

p.321
نگر، اگر جفای ایشان بیش است و رحمتِ ما کمتر، از شفاعت کردن شرم دار، وگر جفای ایشان کمتر است و رحمتِ ما بیشتر، از شفاعت کردن حشمت مدار.

آورده اند که در آن مقام امر آمد که ای دوست چه آورده ای 49؟ گفت: دو قبضه آورده ام: یکی تقصیرِ امّت در طاعت، و یکی جفا و معصیتِ امّت، تقصیر به رحمتِ خود بخش، و جفا به جاهِ من. ربّ العزّة گفت: بخشیدم، در آخرت آمرزیدم و در دنیا بپوشیدم. چون مهتر – علیه السَّلام – این معنی دانسته بود، لاجرم گفت: شَفَاعَتِی لاَهلِ الکبَائرِ مِنْ اُمَّتِی. اگر عطا اندک خواهیم، ما در جاهِ خود نقص آورده باشیم یا در رحمتِ تو. التَّجَاوُز عَنْ جَفَاء المُسِیء عَلیَ قَدْرِ عظمِ جَاهِ الشَّفِیع. جفای بسیار به شفیع بخشیدن دلیلِ جاه شفیع است.

آمده است که چون جبرئیل مصطفی را – علیه السَّلام – به سدره برد او را پیش کرد و خود بیستاد 50، ندا کرد مر او را که حِیَّ رَّبکَ، خداوندِ خود را تحیّت کن. مصطفی – علیه السّلام – گفت: التَّحیَّاتُ المبارکات الصلوات الطیّبات لِله. از خداوند جواب آمد که السّلامُ عَلَیْکَ اَیُّها النَّبِیُّ وَ رَحْمَةُ اللهِ الصّالحین. حق – جلّ جلاله – او را بر خصوص سَلاَمٌ عَلَیْکَ می گفت و او بر عموم می گوید: سَلاَمٌ عَلَیْنَا. ای دوست با تو کسی نیست؟ گفت: اگر به شخص نیستند 51 به عنایت با من اند.

و بعضی گفته اند که: حکمتِ معراج آن بود که ربّ العزّة جان مطهّر منوّر مصطفی را – علیه السَّلام – پیش از آنکه در صدفِ خاک نهاد، بر سه 52 مقام بداشت: بر مقام قُرب، و بر مقام لطف، و بر مقام هیبت. از قُرب اُنس یافت، و از لطف انبساط، و از هیبت ادب. به قربش بنواختند، و به لطف کارش بپرداختند، و به هیبت در بوتۀ خَشْیَت بگداختند. چون از این مقامات کرامات حدایق حقایق و ریاض رضا و قصورِ پُر نور به قالب آوردند و دستور احکام شرعی گردانیدند، مشتاق همان مقام بود و جویانِ همان منزل. /106b/ مرغکی که از صحرا بگیرند خویشتن بر زمین زند، آن چیست؟ آن شوق به وطنِ خود است. آتش که برافروزی لرزان گردد و به سوی هوا دوان گردد، آن چیست؟ از شوق به وطنِ خود؛ چون مشتاقِ آن مقام گشت جان را به همان مقام بی کالبد بردن روی نبود که هنوز اجل نیامده بود، نفس را با روح به مقام روح بردند و به فضای روح، تا نفس همان اُنس یافت که روح؛ و همان ادب گرفت که روح. چون به این عالم آمد هر که در وی نظر کرد از مقام اُنسِ وی رجا یافت و از مقامِ هیبتِ وی خوف گرفت. چون آن مقام و آن کرامات و آن لطایف وصال و آن

p.322
تُحَف و هدایای اقبال 53 بر ذات و صفات بی آفاتِ مهتر – علیه السَّلام – جلوه کردند ثُمَّ دَنَا فَتَدَلّی. گفت: جایی بس با راحت است باز نگردم. خطاب آمد که: اگر باز نگردی بندگان مرا که دعوت کند. هنوز بَدْرِ اَلْیَوْمَ اَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُم در شب چهارده شرع سر بر نزده است.

ای محمّد مَثَلِ تو چون باز است، بازی به هزار درم بخرند تا به وی صعوه ای صید کنند که دَه به دِرَمی ارزد، امّا باز را آن بس است که آشیانۀ او دستِ پادشاه است، ما در ازل حکم چنان رانده ایم که داعی این جماعت تو باشی، چون اینجا مقام سازی از آوردن ایشان عاجز باشی، امّا ما از رسانیدنِ تو به این مقام عاجز نباشیم، به زمین باز رَو، و دعوت می کن، آنکه ترا بدین مقام توانست آوردن به حکم، این مقام را نزد تو تواند آورد به قدرت. تا با خلق شکیبایی می توان کرد، می کن؛ چون صبرت نماند تکبیر کن و تحریم نماز در بند 54؛ چه نماز مقامِ وصل است، چون تو در نماز آمدی ما حجب بر داریم و از مقامی که ترا آمدن می بایست تا بدیدی، بی آمدن هم آنجا به تو نماییم. چون به زمین باز آمد تا طاقت صحبت داشتی، با خلق صحبت می داشتی، چون طاقتش نماندی، گفتی: اَرِحْنَا یَا بِلاَلُ. طبلِ بازِ راز فروکوب، ما را از اینها برهان، یک بار قامت کن، محبّ را خود طاقت صبر نباشد لیکن به تکلّف تصبُّر کند 55. عقد نماز بستن بکلّی خود را به حق تسلیم کردن است، و از کونین اعراض نمودن. نبینی که در هر عبادتی خلط کردن مراد نفس و طلب دنیا را جای است و در نماز نه طلب کردن دنیا است و نه شهوت نفس، و نه صحبت با خلق. و مراد آدمی این سه چیز است و هر سه در نماز ممتنع است. اگر کارِ دنیا راست کنی نماز بشود، و اگر شهوت رانی نماز باطل شود، و اگر با خلق سخن گویی نماز تباه شود. پس سرِّ نماز از علایق بکلّی تبّرا کردن است، و خود را به دوست سپردن. این صفت کسی است که نماز او حقیقت است نه صفت کسی که نماز او عادت است. از این معنی گفت آن مهتر – علیه السّلام و َ جُعِلَتْ قُرَّةُ عَیْنِی فِی الصَّلَوة. والله که قُرّة العین محبّان جز قربتِ محبوبان نیست و نباشد. تا بزرگان چنین گفته اند که سَهونَا عَنِ الاَعلَی بِالاَدْنَی وَ سَهوهُ عَلَیه السّلام کانَ عَنِ الاَدْنَی بِالاَعْلی. سرِّ ما که امّتان ایم به چیزی مشغول گردد که کم از /107a/ نماز است تا ما را در نماز سهو افتد. باز مصطفی را – علیه السَّلام – سرّ به چیزی مشغول گشتی که آن برتر از نماز است، و آن مشاهدۀ مقام قُرب است تا او را سهو افتادی. لاجرم سادات طریقت گفتند که کاشکی که وقتِ ما آن سهو گشتی که مصطفی را می افتاد.

p.323

خلق از معراج ظاهرش خبر داشتند و او را به باطن هر ساعت معراجی بود، خلق را به او تعلّق، و او را به حق تعلّق؛ خلق را بی او آرام نه، و او را بی حق آرام نه.
و روا باشد که گویی: حکمتِ معراج آن بود که برکتِ نظرِ وی به عالم علوی رسد و آن عالم به نظرِ وی عزیز گردد. و به جنّتش در آوردند تا به برکتِ نظرِ او نعمتِ جنّت بر امّتش تمام گردد که سرای بی نظر کَدْخدای ناقص بوَد، تمام آنگاه شود که کَدْخدای قدم در وی نهد. آنگه بفرمود تا دوزخ بر وی عرضه کردند تا نظرِ وی به دوزخ افتد تا به برکتِ نظرِ او امّتان او را از عذاب نجات آید.

بشارت در این اشارت کدام است؟ آنکه در خبری آورده اند که فردا بنده ای را بیارند به قیامت، نامِ او محمّد، گناهان بسیار کرده، از ربّ العزَّة خطاب آید که بندۀ من! مادر و پدر ترا محمّد نام کردند، شرم نداشتی که با نام دوستِ من چندین معصیت کردی؟ من باری از کرم خود نپسندم که همنام 56 دوست خود را عذاب کنم. راهِ خاک و گل تمام رفته بود همتّش قصدِ بالا کرد 57.

در خبر 58 درست است که آدم را به آسمان اول بردند و عیسی را به دوم، یوسف را به سدیگر، و ادریس را به چهارم، و هارون را به پنجم، و موسی را به ششم، و ابراهیم را به هفتم. اگر راه آدم تمام نرفته بودی به آسمان دوم نرسیدی، وَ هَلُمّ جَرَّا، آنگه به زاویۀ جبرئیل رسید به سِدرۀ مُنْتَهی. مُنْتَهاش چرا می گویند؟ اِلَیْهَا یَنْتَهِی عِلْم کلّ عالمٍ. جبرئیل روزگار خود را پیش دیدۀ او بداشت، گفت: اَند هزار سال است تا جبرئیلی می کنم، روزگار چندین هزار سالۀ خود را پیشِ دیدۀ تو آوردم که نقّادِ حضرت تویی، که اگر فردا جریدۀ خود را به درگاه عزّت برم و توقیع رفیع مهتر مهتران نبود مقبولِ حضرت عزّت نیاید. چون زاویۀ جبرئیل به قدمِ مبارکِ مهتر آراسته گشت از سدره 59 در گذشت. مَنْ کانَ مَقْصَدُهُ الحَضْرَة کَیْفَ یَقْنَعُ بِالسَّدرَةِ. ای جبرئیل موافقت نمی کنی؟ گفت: غلام را بر حاشیه بساط بباید ایستاد و دوست را بر بساطِ انبساط بباید نشست. آن جبرئیل که ششصد پرّ داشت که اگر پرّی نشر کردی برّ و بحر در زیرِ پرّ آوردی، مصطفی می گوید: چون از سدره در گذشتم او را دیدم کاَلْحِلْس المُلْقَاةِ. چون پلاس پاره ای افکنده، سُلطانی آن سلطانی است که در حضرتِ 60 پادشاه رانی.

p.324
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . تو: العظیم، این عظیم
  • ۲ . تو: منزه + و مقدّس است
  • ۳ . آ: قدر است
  • ۴ . مر: هیچ چیز در مقابله نیفتد
  • ۵ . تو: امروزی ام
  • ۶ . آ: در حاشیه به «بارگیر» تصحیح شده است
  • ۷ . مر، آ: جای طرب و شکر بر باختن است
  • ۸ . آ: «پروانه ... نرسانید» را ندارد
  • ۹ . آ: و تلک الدلالة حقّ
  • ۱۰ . آ: سود نمی داشت
  • ۱۱ . مج: یاری تو به سالی کشی و زار کشی
  • ۱۲ . آ: صاع
  • ۱۳ . آ: «که انکم لسارقون» ندارد
  • ۱۴ . تو: روز و شبان کنم بتا در کارت، مج: ... نشسته ام بر کارت
  • ۱۵ . تو، آ، مج: مصراع «وز باد ... پیچی» را ندارد
  • ۱۶ . مج: «ای حبّک القدیم» ندارد
  • ۱۷ . مج، آ: منتهی و مبتدی هر دو عجب
  • ۱۸ . آ: طاوها اند مر ترا سری طرب
  • ۱۹ . مج: «انّ الله ... یغفر» ندارد
  • ۲۰ . مر: فکیف لاارجوه من الربّ
  • ۲۱ . کب: سعادت، مر: کرامت، آ: سعادات
  • ۲۲ . آ: آدم + را
  • ۲۳ . مج، آ: ذنب و لاعار
  • ۲۴ . تو: اذا لهتک الاعذرا استار
  • ۲۵ . آ: تو ای همت سینه یعقوب یکی به دست تهمت دامن
  • ۲۶ . آ: ای موسی عظیم با کمال کاری داری
  • ۲۷ . آ: کمال او کند
  • ۲۸ . آ: کمال او بود
  • ۲۹ . مج، آ: برکن
  • ۳۰ . آ: درد سر گرفت و ارساه می گوید
  • ۳۱ . آ: تا تقدّس او را مسلّم بود
  • ۳۲ . مرْ: انت الّذی» ندارد
  • ۳۳ . آ: علی امر قدر
  • ۳۴ . مر: برید
  • ۳۵ . آ: از + برای
  • ۳۶ . آ: چه + مقدار است
  • ۳۷ . آ: «عاد کالصعوة» ندارد
  • ۳۸ . تو: «یک قدم دیگر بنهاد» ندارد
  • ۳۹ . تو: مستغنی تر است از ما
  • ۴۰ . تو: صفات وقت ...، مج: صفای وقت ما را وقت بود
  • ۴۱ . مر: درم با دست ما، آ: طرار شد
  • ۴۲ . آ: می ربودند
  • ۴۳ . آ: ثعبانی دانست، کب: ثعبان داشت
  • ۴۴ . مر، کب: مصطفی صلعم
  • ۴۵ . تو: صد جان سجود کرد پیش بت من
  • ۴۶ . آ، کب: در قیامت
  • ۴۷ . کب، آ: کون
  • ۴۸ . کب: قلب وی
  • ۴۹ . کب: چه داری
  • ۵۰ . آ: برد و فرمود پیش رفتن و خود بیستاد
  • ۵۱ . کب، آ: به شخص با من نیند
  • ۵۲ . مر: در سه
  • ۵۳ . مر، کب: و هدایا و اقبال
  • ۵۴ . آ: ببند
  • ۵۵ . مر: صبر کند
  • ۵۶ . مر: که نام
  • ۵۷ . کب: قصد کرد
  • ۵۸ . آ: «در خبر» ندارد
  • ۵۹ . کب: آراسته از سدره
  • ۶۰ . آ: از حضرت.

p.325
٣١ – الغَفُوُر الشَّکوُر

از این در سخن 1 مختصر خواهیم کرد از خوفِ ملالِ دلهای محبّانِ ذو‌الجلال. غفور و شکور چه باشد؟ بزرگ آمرزِ خُردپذیر. و معنی غفور و غفّار و غافر گفته شده است 2.

و شَکُور مبالغت است از شاکر /107b/ چنانکه غَفُور مبالغت است از غافر.

بعضی گفته اند: ربّ‌العزّة – جلّ جلاله – شَکُور است به آن معنی که جزا دهد بر شکر بنده. و مثالِ این بسیار است. قال الله تعالی: اللهُ یَستَهزِئ بِهم اَیْ یُجَازِیهِم عَلَی اِستِهزائهِم.

و بعضی گفته اند که معنی شکور آن است که بندگان خود را بسیار ستاید و ثواب دهد بر اندکی طاعت. و این از کمال فضلِ الهی است و لطف پادشاهی 3، که هم او – جلّ جلاله توفیق خدمت داده و هم او – جلّ جلاله – بر خدمتِ اندک مدْحَتِ بسیار کرده. یَا کَرَماً لاَ مَدَی لَهُ، التَّائبُون العَابِدُون. عجب نبود که تو با کمال نقصانِ خود مدح و ثنای او گویی بر امید اُذْکُرُونِی اَذْکُرْکُمْ؛ عجب آن بود که او – جلّ جلاله – با کمال و جلال خود مدح و ثنای تو گوید با آنکه بحرِ بی نیازیِ او موّاج است. دنیا بِقَضِّهَا و ثضِیضِهَا در کار تو کرد و این رقم به حکمِ عدم بر چهرۀ وی کشید که قُلْ مَتَاعُ الدُّنْیَا قَلِیلٌ. و عروس طاعت ترا اگرچه از خِدْرِ توفیقِ او پدید آمده بود به سترِ 4 شکر و حُلی و حُلَل ثنای خود بیاراست، گفت در مُحکم کتاب: وَالْذَاکِرِینَ اللهَ کثیراً وَالذَّاکِرَاتِ. خود عمر تو چند است تا ثنای تو چندین بود، لیکن بنده نوازی 5 کارِ ماست، چه ماند با تو نکردیم و چه ماند که تو با ما نکردی که من با تو آن

p.326
کردم که با سلطانان کنند، و تو با من آن کردی که با بندگان کنند. ای ما را از خود به گله کرده و ما از تو گله ناکرده. ای بس که ما گلۀ تو با و به سرّ گفته 6 و با خلق از تو بجز شکر ناگفت.

شعر
وَ اِذَا عَتَبْتُ عَلیَ الصّدِیقِ شکوتهُ 7
سِرّاً اِلَیْه وَ فِی الْمَحَافِلِ اَشْکُرُ

ای لَوْمِ ترا به کرم مقابله کرده، ای بدِ ترا نیکی جزا داده، ای ما ترا با بی نیازی خود به رسالت رُسُل به درگاه خود خوانده و تو با نیازمندی خود از ما فارغ بوده، ای ما همه موجودات را رقمِ مهجوری برکشیده و در شبانروزی سیصد و شصت تیر لطف به دلِ تو کرده، ای ما قدرِ تو از قدرِ همه مکوّنات در گذرانیده و تو قدرِ خود نادانسته، ای ما ترا از اهل خلقت مصون و محروس آفریده و تو خود را به ناارزانیان متبدّل کرده 8، ای ما آنچه کفایت روزگارِ تو است ضمان کرده و قباله نبشته و تو به وعدۀ ما به دیدۀ تهمت آلودۀ خود بیرون نگرسته، ای ما به خودی خود حاجت تو روا کرده و تو به معارضه بیرون آمده، ای در خود نیست بوده و به احسانِ ما هست گشته، ای در هستی خود بی نشان بوده و به احسانِ ما نشان یافته، ای تو هیچ عهد با ما نگاه نداشته و ما هیچ عهدِ ترا بر زمین نازده، ای تو هیچ امرِ ما را رعایت ناکرده و ما همه احوالِ ترا به عینِ رعایت تصفّح کرده، ای آنکه پیش از آنکه بر تو چیزی واجب گردانیده حق تو بر کرم خود واجب کرده، ای آنکه به من عزیز گشته به درگاهِ دیگری مرو و نیاز برِ مخلوقی عرضه مکن که ذلیل گردی و نومید باز گردی. /108a/

مفاتیح آسمان و زمین و مقالید کنوِز عالم در قبضۀ قدرت ماست. کیست در عالم که اگر ما دَرِی بگشاییم ببندد؟ و کیست که اگر ما دَرِی ببندیم بگشاید؟ مَا یَفْتَحِ اللهُ النَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلاَمُمْسِکَ لَهَا. لاَ مَانِعَ لِمَا اَعْطَیْتَ وَ لاَ مُعْطِیَ لِمَا مَنَعْتَ 9.

سلطانانِ دنیا چون به حضرتِ ایشان شوند می نگرند تا کیست که جامۀ او فاخرتر و حشمتِ او بیشتر، تا حاجتِ او روا کنند 10، ما می نگریم تا کجاست گدایی تا حاجتِ وی روا کنیم؛ کجاست بینوایی، تا به مرادِ وی کار کنیم؛ کجاست ژنده پوشی، تا حکمی که رانیم به درخواستِ وی رانیم؛ کجاست درماندۀ رانده ای، تا جلعتِ لطف که پوشیم به کتفِ وی پوشیم. آن ضعیف بینوا را می بینی که به نزدِ خلق خوار است 11 به حضرت ما آی تا وی را بینی که هیبت شیران و قوّتِ پیلان دارد، آن راندۀ مردودی را که کس وی را نپذیرد به درگاه ما آی تا ناز کردنِ وی بینی، آن تاختۀ هر دری را که همه کس دامن از وی کشند به سراپردۀ

p.327
جلالِ ما آی تا تحکّمها و حکم راندنهای 12 او بینی.

آن درویش گوید: به بیت المَقْدِس در رفتم، یکی را دیدم که می گفت که اگر نَعْلَینم بازدهی، بازدهی والاّ هم اکنون قندیلهای خانه ات بشکنم. با خود گفتم: اِمّا مَجْنُون وَ اِمَّا مُحبٌ مَدِلٌّ. یا دیوانه است یا دوستی نازنین. گفت: در حال یکی درآمد و نعلین می آورد و پیشِ وی بنهاد و گفت: بیش از این صفرا مکن که نعلینت باز دادیم.

به وقتِ دَیْ چون در باغ گلبنِ لطیف خاربن کثیف نماید، باش تا روزی چند برآید و دست مشاطۀ بهار بر لبِ جویبارِ اسرارش در جلوه آرد. فردا آن گدا می آید که اَلْخُلْدُ بِیَمِینِهِ وَ‌الْمُلکُ بِیساره 13.

بیت
آن سیاهی کز پیِ ناموسِ حق ناقوس زد

در عرب بُو لیل بود و در قیامت بُو نَهَار
پرده دارِ فقر دان اسم ملامت بر فقیر

پاسبان دُر شناس آن آب تلخ اندر بِحَار 14
گر بقا خواهی ز درویشان طلب زیرا که هست

بُودِ درویشان قباهای بقا را پود و تار
ورنه جز بادی نداری در دو دست ارْ مر ترا

جز به خاکِ پای مشتی خاک باشست افتخار 15
ژنده پوشانی که ایشان زندگان دولتند 16

تا نداری خوارشان از بهرِ نخوت زینهار
کز برای خاکباشی، نازنینی را خدای

کرد در پیشِ سراپرده سیاست سنگسار

در عرب عادت است که چون کسی، کسی را به همسایگی در پذیرفت و در جوارِ خود آورد، گوید: اُحْکُم عَلَیَّ کَحُکْمِ الصَّبی عَلیَ اَهْلِهِ. بر من همچنان حکم کن که کودک بر مادر حکم کند. وگر کسی را بکشد دیت دهند، وگر با کسی خصومت کند خصمی کنند، وگر مالی از آنِ وی هلاک شود تاوان دهند 17، وگر حیوانی از آنِ وی بمیرد عوض دهند؛ گویند: روا نباشد که تو در پناه ما باشی و ترا زیانی رسد، در جوارِ ما باشی و کسی را به چشم دشمنی در

p.328
تو بیند، در عهدۀ عهدِ ما باشی و ترا چیزی ضایع گردد.

شعر
مَا ضَرَّ جَاراً لِی اُجَاوِرهُ
اَنْ لاَ اَکون بِبَابِه سِتْرُ
نَارِی وَ نَارُ‌الْجَارِ واحِدةُ
و الَیْه قَبْلِی یُنزِل القدرُ 18
ربّ العزّة از همه کریمان کریمتر است، رُبَّ اَشْعَثَ * اَغْبَر ذِی طِمْرَینِ لا یوبهُ لَهُ لَوْ اَقْسَمَ عَلیَ اللهِ لاُبَرَّهُ.

ابو‌ریحانه 19 از کبارِ عزیزان بوده است /108b/ روزی بر لبِ دریا نشسته بود و چیزی می دوخت، سوزنش به دریا افتاد گفت: بار خدایا بر تو حکمی می کنم؛ عَزَمْتُ عَلَیْکَ لتَرَدنَّ عَلَیَّ اِبْرَتِی 20. در حال ماهیی می آمد و سوزن به دهان گرفته و پیشِ وی بنهاد.

حمّادِ موسی گفت – قدّس الله روحه: وقتی به مکّه بودم، خواستم که به مدینه شوم، با خویشتن دیناری چند داشتم، گفتم: برِ کهمَس بن حسن بنهم به ودیعت. برِ وی بردم 21، گفت: بر آن طاق بنه، آنجا بنهادم و به مدینه شدم، چون باز آمدم برِ او شدم، گفتم: آن دینارکها بازده. گفت: آنجا که نهاده ای، بردار. دست فراز کردم نیافتم، او را گفتم: نمی یابم. کهمس بر پای خاست و بجُست، هم نیافت؛ نعلین برداشت و من بر اثر وی می آمدم تا به مسجدِ حرام؛ پیش منبر بایستاد و دو رکعت نماز بگزارد، آنگه گفت: یَا رَبّ اَیْنَ مَالُ حَمَّاد کَاَنَّهُ یُخَاطِبُ اِنْسَاناً؛ بار خدایا این زرِ حمّاد چه کردی؟ که من ترا دانم، کسِ دیگر را ندانم، هم اکنون خواهم که به من بازدهی. پس مرا گفت: بازگرد و زر بردار. از گشتم، دست بازِ طاق کردم زر دیدم آنجا نهاده. ندانم که ما خود کیستیم و ایشان که بودند، همانا که عهدِ ادبار است، همانا که روزِ اِعراض است، همانا ما نااهلیم.

ای جوامرد! با عدو راه نتوان ساخت، و آنکه دعوی سوختگی درگاه کنی عروسان طبیعت پیش نشانده و بر زر و زیور و رنگ و بوی و ایشان عاشق شده، خواهی که سلطانان شریعت و شاهنِ حقیقت ترا به سرادقاتِ سرّ و خیام برّ خود راه دهند؟ قرطۀ جفا پوشیده و تیغ هوی کشیده به صفّۀ صفا و قبّۀ بقا فرو نتوان آمد. طرح النَّفْسِ فِی العُبُودِیّة وَ تَعْلِیقُ القَلْبِ فِی الرُّبوِبیّةِ وَالنَّظَرُ اِلیَ الحقِّ بِالکلّیّةِ. باید که طراز کسوت راز تو گردد تا بازِ عالی همّتِ طریقت به منقارِ استغفار تذروِ رنگینْ تهمتِ با شهوت را از پیشِ تو در رُباید. دامن از این خضراء الدِّمَن بیفشان 22، و در ضیافت اضافتِ قُلْ یَا عِبَادِی جانِ عزیز را برافشان.

p.329

بیت
جان افشان کن که روزِ جان افشانست
سر پنهان کن که شاه خود در شانست 23
التَصَوُّفُ حَقِیقَتُهُ رَفْعُ الْهمم عَمّا تَنَا فَسَتْ فِیهِ اْلاُمَم مَخَافَةَ اَنْ یَزِلَّ القَدَمَ وَالزُّهْدُ فِیمَا اَحَلَّ اللهُ لاَ فِیمَا حَرَّم.

مردْوَش 24 باش و در هر دو کون گردنکش باش که یاسمین و گل در باغ که زود سپری شود از تردامنی بوَد، و سرو و نَشک 25 که در دی ماه چشم در ایشان نظاره کند از خویشتنداری و مردانگی و بیباکی بوَد. یَا ایُّهَا الذِینَ آمَنُوا مَنْ یَرتَدَّ مِنْکُم عَنْ دِینِه الی قوله اَذِلَّةٍ عَلَی لمُؤمِنیِنَ. هان و تا گردِ جسدِ پُرَحَسَد نگردی، و گرد نهادِ بی فریاد خود طوف نکنی که کرمِ پیله چون بر خود تَنَد، در حبسِ نفسِ خود بماند. ترا اگر باید که به جناح نجاح و بال اقبال و پّرِ فرّ در فضای افضال در مشاهدۀ جمال ذو‌الجلال تطواف کنی از این گلخنِ سیاهِ ظلمانی بیرون آی و طواف گردِ کعبۀ رجا و خوف کن، تا ترا فردا نوری دهد که در صحرای قیامت عقاب 26 عقوبت چون چشم ترا بیند فریاد برآرد که جُزْ یَا مُؤمِنُ فاِنَّ نُوُرکَ /109a/ اَطْفَألَهبی. و هان و هان تا چون قصدِ حضرتِ جلال کنی هیچ بارِ تهمت و شهوت و اُمنیّت نبندی که با حوُر‌‌العین بس محال بوَد با پیرهن خفتن. و اگر می خواهی که فردا کحُلِ لطیف لطیفه وُجُوهٌ یَوْمَئذٍ نَاضِرَةً اِلیَ رّبها نَاظِرَةٌ در دیده ات کشند، امروز گردِ سُم بُراق شریعت را در دیدۀ عقل کش و پای از قید و دام محمّد رسول الله مکش که اللهُ وَالنَّبیُّ وَالدِّینُ العَربیّ.

پاکبازی بباید تا از این عالم کون و فساد و دامگاهِ شیطان با جحود و عناد بر گذرد، و سوی عالم مقدّس به یک نفَس چون مرغِ از دام جَسته بر پرّد، و چون برپدید و از کونین ببرید، مقرّ بر قمر نسازد، و مرقدِ همت بر فرق فرقد ننهد، و به جوزا و وحَوْرا** باز ننگرد 27؛ قدم با دل دارد و دل با اندیشه دارد، و اندیشه با سرّ دارد و سرّ با حق دارد 28. چون مصطفی می باید که یک خطوه به مسجدِ حرام نهد و دیگر خطوه به مسجدِ اقصی نهد، و هر آسمانی را به گامی گداره کند 29 تا به منزل سدرة المنتهی فرود آید، پس از سدره برخیزد در غیب پاک رفتن ایستد، رفیقان را گذاشته، از انبیا در گذشته، قدم از ملأ اعلی در گذرانیده، تنها و یکتا روی به مقصد شوق و مقعدِ صدق نهاده به منزِل ثُمَّ دَنَا رسیده، بر بساطِ فَتَدَلّی قدم نهاده به قاب قوسینِ قُرب آرامیده در مقام اَوْاَدْنَی قرار گرفته و راز شنیده، شراب چشیده، به

p.330
مشاهدت رسیده، از هر دو کون رمیده، با دوست آرمیده. این راه چنین پیکانی است و میدانِ چنین مردانی، و صحرای چنین بازانی است. این راه را مردی باید همّتش بالا گرفته، قصدش مقام اعلی شده، صفاتش فرو بردۀ اژدهای « لا » که هست دربان عالم « الاّ »، نفس را درِّ نفیس عقدِ شریعت گردانیده، دل را بر دُلْدُلِ طلب نشانده، روح را منتظر فتوح گردانیده، سرّ را به بقای خدای – جلّ جلاله – مسرور داشته، و این اسرار انوار نقش فصّ خاتم حالت او شده: خُلُوُ الْیَدِ مِنَ الاَمْوَال وَ صَفَاء القَلْب مِنَ الآمَالِ وَ مُرَاعَاةُ الْحَقِّ عَلَی کلِّ حال.

اینت نادره کاری، اینت عجب قصّه ای، روحی را از عالم انوار آورده و قلادۀ اسرارِ توحید برجیدِ او بسته، و به تحفه به شما فرستاده، و شما قدرِ آن ندانسته، و دست در کمر نفسِ مختصر آورده، و روح مَلَک صفت را به حکمِ شهوت پیشِ خنزیر حرص و تهمت و سگ آرزو و شهوت به یک پای ایستانیده.

ای محبوسِ سِجْنِ حرص و آز! تاکَیْ برای نفسِ حربی مزاج دور از قبول علاج، با جانِ پاکیزه جفا کنی، و خرد و عقل را هَدَر و هَبَا کنی؟ وقت آن نیامد 30 که با صدیقانی که نقش فص وقت ایشان این است که وَالمُوفُون بِعَهْدِهِم وفا کنی؟ بِالله العَظِیم که از تو اَم عَجَب 31 می آید، عیسی پاک را که کلمة الله و روح الله عنوانِ نامۀ جلالت حالت اوست پیشِ تو نشانده و در مکتبِ نهادِ تو آورده و تو از غایت عشوه خری و غوایت مسخّرِسُمِ خرِ وی شده، لیکن اِذَا اَدْبَرتِ الدّولَظُ فَمَا الحِیلَةُ. و بازخواهی 32 که بر شجرۀ بُستانِ غیب نشینی، و خواهی که از چشمۀ روضۀ لطف آبِ حیات کشی، خواهی که فلک هفتم را /109b/ خاک قدم خود سازی. لحظه ای به دست فنا در مشاهدۀ دست بقا این پنج دریچه را ببَنْد، و رخت از این عالم فنا و دارِ عنا بربند 33.

بیت
آب و خاک و باد و آتش دشمنند
برگذر زین چار و نوبت پنج کن

وَ نَهَی النَّفْسَ عَنِ الهَوَی فاِنَّ لجَنَّةَ هِیَ الْمَأوی. وگر خواهی که دلت صدف دّرِ سّرِ حقیقت گردد همچون صدف بحری از غیر الله به حکم غیرت در راه معرفت کور و کر گرد که شبلی را – قدَّسَ الله رُوحَه – گفتند که عارفان کیستند و صفت ایشان چیست؟ فَقَالَ: هُمْ صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ. او راگفتند: هَذَا صِفَةُ الْکَافِرِین؛ این صفتِ ناگرویدگان 34 است. فَقَالَ: الکَافِرُون صُمٌّ عَنْ سَمَاعِ الحقّ، بُکْمٌ عَنْ قَوْلِ الحقّ، عُمْیٌ عَنْ رُؤیةِ الحقّ؛ وَ‌العَارِفُوَن صُمِّ عَنْ سَمَاعِ

p.331
غَیْرِ الحقّ، بُکْمٌ عَنْ قَوْلِ غَیْرِ الحقّ، عُمْیٌ عَنْ رُؤیةِ غَیْر الحقّ.

عجب کاری است، حُطَام ریزه ای که پایمالِ گلبنان باغِ قربت 35 بوده است به حکمِ حرص و شرَه تاج سر کرده؛ و حالتی و وقتی که سالکان درگاه از آن مثقالی به هزار جان شیرین خریده اند دستمالِ مشتی مست ابلیس ریزۀ طرّار کرده. ای ارواح ِ پاک که در آن توده های خاک ودیعت اید یکی گوش بدین مشتی خاکِ خاکباش بی عقل و بی هوش باز دارید و این خاک را خطّۀ اهلِ خطا و مقامِ اهلِ جفاست به تابشِ خُرشید ارواح خود که از برجِ صفای عهدِ شما می تابد لعل و گوهر و یاقوت کنید که آفتابِ رخشان چون مدّتی بر خاک تابد زرِ کانیش گرداند 36. اینت نادر کاری، مردی می گوید که آسمان و زمین کمان عقل و علم من به زه نتواند کرد، و سرایی که به جَوی قیمت نیارد از روی انصاف چون خران عشوه خراز بهرِ او در جوال شده، یکی را جرّارۀ با جرأت نفسِ شورانگیز گزیده و او غافل چون مَارگیر نشسته 37، در حبسِ نفس 38 و مطمورۀ طبع خود بمانده که کَیْ بوَد که این نفس خسیس گُمْرهِ سودایی، راهِ روحِ پاک گیرد و چون ماهِ نو از دیده های اغیار پنهان شود و از این دامگاهِ تعزیر و تلۀ تزویر بر آشیان آسمان و پالگانه مقرّبان رود، و مقعدِ صدق را به قدم صدق آراسته گرداند.

شمع عاشق وشِ پروانه کُش چون بعین صدق محبّت رسید تن را به آتشِ جانسوز که بر سر خود افسر نهاد است بسوخت و ذرّه ای بر خود دلش نسوخت؛ لا جرم چون تن بو‌الحزن به آتشِ مِحَن سوخته گردد و دیده از مطالعات بردوخته شود رُوح در عالم رَوح دستِ خود باز زند و بی قیل و قال و جواب و سؤال در بازارِ شریعت نهانش عیان شود، و هر قفلِ بسته و هر اشکالِ ناشده و هر رمزِ عجیب که بود، بی منّتِ عقل ریزۀ بو‌الفضول و بی طمطراق و قیل و قال اهلِ ظواهر چون آفتاب گردد. ای درویش بلند همّت باش که ترا نه از برای کاری مختصر در وجود آورده اند آسمان و زمین بر خود بلرزید چون منشوِر سلطنت آدم بنبشتند 39.

بیت
همره جان و خرد باش سوی عالم قدس
نه ستوری که ترا عالم حسّ است و جَرَس
گرچه با طاعتی از حضرت اُولاَ تا من
ورچه با زلّتی از درگه اولاَ تَیأس
گرچه خوبی بسوی زشت به خواری منگر
کاندرین ملک بکارست چو طاووس مگس 40
p.332
مردی که او را پادشاهی 41 عالم قدس داده باشد او کَیْ روا دارد که به پاسبانی عالمِ حسّی باز آید. بِاللهِ العَظیم که اگر قدم جدّ و اجتهاد در عالم طاعات و معاملات نهی، و ظاهر خود را به وظایفِ شریعت بیارایی، و باطن را به لطایفِ حقیقت بپیرایی، قدمت از قادمۀ پرّ جبرئیل در گذرد. نبینی که برگِ توت 42 از نهادِ خود سفر کرد و از صورت گذر کرد به تبدیلِ صفات قبای پادشاهان لباس شاهان گشت. اِنْ اَرَدْتَ مَقَامَ الاَبْدالِ فَعَلَیْکَ بِتَبْدیِل الاَحْوَال. پیش از آنکه این طاووس روح که جبرئیل سِدْرَة المنتهای عالم کالبد است به عالم وَ انّ اِلیَ رّبکَ المُنْتَهَی رود 43 و تو از دور به حسرت و تأسّف می نگری، میتینِ مجاهدت بر صخرۀ صمّای نَفْس زن بُوکه ینابیع مشاهدت بر جوشد، و در آنجا یونس وار، بلکه مفلس وار غُسلی بیار، باشد که از جنابت اجابت نَفْسِ خود پاک شوی. /110a/

p.332
اختلاف نسخه ها

  • ١ . مر: «از اینجا در» ندراد
  • ٢ . کب، آ: گفته آمده است
  • ٣ . کب: به فضل و لطف او
  • ٤ . آ: به ستر صدر تو به حلی
  • ٥ . کب: بنده وازی
  • ٦ . تو: ای بسر گلۀ تو با تو گفته
  • ٧ . تو: علی حبیب شکوه
  • ٨ . کب: مبتذل کرده، مج: گردانیده
  • ٩ . آ: در حاشیه افزوده شده: کس بسته دری تو باز نتواند کرد ورباز بود فراز نتواند کرد هر پشه که در کوی تو پرواز کند صیدی کند او که باز نتواند کرد
  • ١٠ . مر: کند
  • ١١ . آ: خاراست
  • ١٢ . آ: رانده های
  • ١٣ . مر، مج: بشماله
  • ١٤ . آ: به جای بیت مزبور که در متن ندارد در حاشیه افزوده شده: گلبنی کاکنون ترا هیزم نموده از جوِر دی باش تا در جلوه آرد دست انصاف بهار ، تو، مج: نیز بیت «پردهدار ... بحار» را ندارد
  • ١٥ . مر: باشد افتخار
  • ١٦ . مج، آ: حضرت اند
  • ١٧ . مر: دهد، آ: بدهند
  • ١٨ . تو، کب: نیر‌القدر
  • ١٩ . مر: ایوب مجانه
  • ٢٠ . مج: لتردنّ ابرتی
  • ٢١ . آ: به وی بردم
  • ٢٢ . کر: درخشان، آ: درفشان
  • ٢٣ . آ:«سر پنهان ... است» ندارد
  • ٢٤ . تو: مرد وی
  • ٢٥ . مر: سرو و نوش، آ: تر دامنی شد و سرو و شمشاد
  • ٢٦ . مر: عقابین
  • ٢٧ . آ: التفات نکند
  • ٢٨ . آ: در حاشیه افزوده شده: چه مانی به هر مرداری چو زاغان اندرین پستی چو طاووسان قفص بشکن بر پر برین نالا بیت: خیز تا ترک این جهان گیریم سود او سر بسر زیان گیریم ما که طاووس باغ قدسِ وییم برتر از سدره آشیان گیریم
  • ٢٩ . مر: بگذرد
  • ٣٠ . آ: وقتی آن آمد
  • ٣١ . آ: از تو عجبم
  • ٣٢ . مج، آ: و بال خواهی
  • ٣٣ . آ: دربند
  • ٣٤ . کب، آ: ناگریویدگان
  • ٣٥ . آ: باغ قدرت
  • ٣٦ . آ: زرش گردانید
  • ٣٧ . تو: غافل و ساکن نشسته
  • ٣٨ . تو: عبارات «یاسمین و گل در باغ که زود  /109a/ ... نفس خسیس» را در اینجا ندارد بلکه در شرح اسم «العلیّ الکبیر» آمده است. این جابجایی بر اثرِ صحافی نادر است نسخه پیش نیامنده و ظاهراً از لغزشهای کتاب نسخه است
  • ٣٩ . آ: آدمی شنید
  • ٤٠ . آ: در حاشیه افزوده شده: بندۀ خاص ملک باش که باداغ ملک روزها ایمنی از شحنه و شبها زعسس ساکن و صلب و امین باش که تا در ره دین زیر کان با تو نیارند زد از علم نفَس
  • ٤١ . آ: سلطانی
  • ٤٢ . آ: تود
  • ٤٣ . تو: شود.
  • * . در کتابِ روح الارواح: اَشْعَتَ.
  • ** . از معنی اش «به جوزا و حَوْرا» درست می باشد.

p.333
٣٢ – العَلیَ الکَبیر

قَالَ اللّهُ تَعَالیَ: فَالحُکْمُ لِلّهِ العَلِیّ الکَبِیرِ. عُلوّ باری – عزّ‌اسمه – نه از روی جهت است و کبریای او – جلّ جلاله – نه از جهتِ جُثّت است که این هر دو صفت و سمت مخلوقات است، ربّ الاَرْباب به نزدیکِ اولوالاَلْباب از آن پاک است. کبریا و علوِّ او – جلَّ جلاله – اشارت به استحقاق اوصافِ کمال است و تنزّه و تقدّس از نعوتِ نقص، و تکبّر و تَعَالِی او از مشابهت خلیقت. پس علوِّ او – جلّ جلاله – صفتی است نه جهتی. و حق آنکه علوّ و کبریای او – جلّ جلاله – اعتقاد کرد، آن است که همه قدرها را در مقابلۀ قدرِ او عدم بیند، و همه جلالها را در عالم جلالِ او زوال بیند، و همه کمالها را نقصان، و همه دعویها را تاوان؛ که با کمالِ او کس را کمال مسلّم نیست، و با جمالِ او کس را جمال مسلّم نیست.

شعر
اَلاَ کلُّ شَیء مَا خَلاَ اللّهِ بَاطِلُ
وَ کلُّ نَعِیمٍ لاَ مُحَالَة زَائلُ

اگر غزّ می طلبی ترا در آن نصیب نیست که عزّ صفتِ خاصِّ ماست و ذلّ صفتِ خاصِّ تو. در بعضی از اخبال است: سُبْحَانَ مَنْ لَبِسَ المَجْدَ وَ تَکَرَّمَ بِه سُبْحانَ مَنْ تَعَطّفَ بِالعِزّ وَ قَالَ بِه 1. و اگر کبریا می طلبی ترا در آن رنگ نیست که کبریا سزاوارِ ماست و ذبول و ذلّت و خمول و قلّت سزاوارِ تست. اگر گردِ عزّ گردی خاکسار مذلّتت کنم، وگر کبریا طلب کنی در ورطۀ هَوَانت افکنم، وگر در خاکِ حضرتِ ما متواضع وار بگردی بر بُراقِ عزّ و

p.334
اقبالت نشانم وگر به حضرت ما سرافرازان آیی 2مقامع قهر و هلاک بر تارکت زنم. ابلیس دعوی عزّ کرد و دست در دامن تکبّر زد، بنگر که با وی چه کردیم: اُخْرُج مِنْهَا فَاِنَّکَ رَجِیمٌ. فرعونِ لعین خود را در صفتِ علوّ و عزّت جلوه کرد، بنگر که به وی چه رسید. فَاغْرَقْنَاهُ وَ مَنْ مَعَهُ اَجْمَعِینَ. قارون به کنوزِ خود تفاخر کرد، بنگر که با وی چه کردیم 3: فَخَسَفْنَا بِهِ وَ بِدَارِهِ الاَرْضَ. بُوجَهلِ لعین دعوی عزّ کرد و گفت: من در میانِ قوم خود عزیز و مُطاعم؛ فردا در دوزخ به او می گویند: /110b/ ذُقْ اِنَّکَ اَنْتَ العزیزُ الْکَرِیم. از آن زَقُوم و حَمِیم در حلقش می ریزند و می گویند: ای آنکه در دنیا دعوی عزّت می کردی بخور که عاقبت آن دعویِ عریض این است مَنْ تَوَاضَعَ لِلّهِ رَفَعَهُ الله، وَ مَنْ تَکبَّرَ وَضَعَهُ الله، وَضْعُ الخَدِّ للحقّ عِزٌّ و مَنْ وَضَعَ لَهُ خَدَّهُ رَفَعَ لَهُ حَدَّهُ.

شبلی – رحمه الله – کریمی عظیم بوده است، هشده بار 4 سلسله در دست و پای او کشیده بود و در بند و زندان بود، او را گفتند: کارِ تو با حسین منصور چگونه بود؟ گفت: ما هر دو از سرِ یک تنور رفتیم اِلاّ آنکه نامِ او عاقل بود، به نام عاقلی سر در نهاد 5 و من به اسم دیوانگی بجَستم. وقتی که سلطان به نظارۀ دیوانه آید دیوانه بسیار سخنان گوید که سلطان از کس اِحْتمال نکند.

آورده اند که وقتی امیری تیمارستانی ساخته بود، خواست که به نظاره شود، چون در رفت و آن دیوانگان را بدید در سلسله کشیده، یکی بود در میانِ ایشان سر بر کرد و گفت: ای فلان مال از عاقلان می ستانی و به دیوانگان به کار می بری 6، و آنگاه ثواب طمع داری بس مُحال بود. هرکرا بند بر پای نهادند بند از زفان بر‌داشتند. مقصود این است که روزی در آن وَجْدِ خود برون آمده بود، یکی گفت: شبلی کیست؟ گفت: اَنَا النُّقْطَةُ الّتی تَحْتَ الباء. بِسْمِ الله بنویسی و در زیرِ با نقطه بزنی، شبلی آن نقطه است. آن جمال و کمال و قدِّ افراشتۀ «با» بینی، و آن وقوف نقطه در مقام حقارت و حیرت. پس الف قدّ افراشته داشت، ابتدا به الف نکرد متقاضی غیرت به سر حروف آمد الف را دید سر برافراشته، از وی در گذشت به «با» رسید، «با» را دید متواضع، روی به خاک نهاده، دستش بگرفت و مقّدم همه کرد.

طاووس یمانی گوید – قدّس الله رُوحَه: در طواف گاه می گشتم نالۀ زار شنیدم فراز شدم تا کیست که می نالد، علی بن الحسین زین العابدین را دیدم رضی الله عنه، روی بر خاک نهاده. با خود گفتم: این عزیز اهل بیت است بنگر 7 تا خود چه می گوید. گوش داشتم،

p.335
می گفت: عُبَیْدُکَ بِبَابِکَ مِسْکِینُکَ بِبَابِکَ سَائلُکَ بِبَابِکَ. می گفت: بند گکِ تو بر در است، درویشکِ تو بر در است، سائلکِ تو بر در تست. طاووس گفت: هرگز هیچ کار سخت به روی من نیامد الاّ که آبدست کردم و سر بر سجود نهادم و این کلمات بگفتم که نه سهل گشت.

افتتاح8 قرآن به با بود هر چند که در تهجّی اوّل الف است پس با؛ زیرا که الف ایستاده است و با افتاده، بنمودند که افتاده تمامتر از ایستاده است. افتاده را بر دارند و ایستاده را بیندازند، هر‌چند که الف سرمایه نداشت و با سرمایه داشت از نقطه، و لیکن الف از غیر بی نصیب بود و از خود با نصیب. و نصیبِ غیر با تو آن نکند که نصیبِ تو با تو کند. حروف بیست و هشت است؛ اوّل الف، و آخر یا؛ و آنکه گوید: بیست و نه است، خطاست؛ زیرا که «لام الف» مرکب است و یکتا نیست، و مرکّبان را در میان یکتاان و مجرّدان آوردن شرط نیست. آن الف در اوّل منتصب قامتی مستوی قدّی است و آن یا آخر /111a/ مُلْتَوِی قامتی است و منعطف قدّی. آن الف منتصب چیست؟ مبتدی راه، و آن یای منعطف چیست؟ منتهی راه رفتۀ هستی به باد داده. حروف بیست و هشت است و منازلِ قمر بیست و هشت است، وَالْقَمَرَ قَدرْنَاهُ مَنازِلَ حتّی عَادَ کَالْعُرْجُونِ القَدِیمِ. آن ماه را بینی در آخرِ ماه ضعیفی نحیفی نزار گشته ای، آن چراست؟ راه رفته و به حضرتِ سلطان رسیده، و همه مهتریها در حضرتِ سلطان فرو ریزد. وی را در همه ماه یک شب بیش، کمال مسلّم نیست، دیگر همه در نقصان خود است و آن یک شب که کمال و جمال گیرد آفتاب خود خصم اوست، می گوید: تا تو فرو نشوی من برنیایم، با تو جمع نگردم؛ زیرا که دو سلطان در یک مملکت جمع نگردد، و تا در نقصان خودی، روا بوَد که با تو در آسمان جمع گردم، امّا چون دعوی کمال کردی تا تو رخت در نبستی ما خیمۀ افبال خود نزدیم 9. آنگه چون کامل گشت و مانند حور 10 از قصور به صحرای ظهور آمد، کسوف را بر وی گمارند، هرگز کسوف گردِ ماهِ ناقص نگردد، بَدْری خواهد که در سرش دعوی کمال بود تا کسوف دست عمل خود بنماید و از تخت نورش در کشد. هلال خود زخم خوردۀ نقصانِ خود است و زخم خورده را نزنند، مدّعیان را بشکنند و بسوزند و خاکستر به باد بردهند، امّا سرافکندگان و شکستگان را بنوازند. اِذَا رَاَیْتَ لِی طَالِباً فَکُنْ لَهُ خَادِماً اَنَا عِنْدَالْمُنْکسِرَةِ قُلوُبهُم مِنْ اَجْلِی اَنَا جَلِیسُ مَنْ ذَکَرَنِی.

دو چیز بر تو جمع نکنیم: سوخته دلی و فراق. آن درویشِ محبِّ بیچاره چون ضعیف و نحیف بود و شکسته و خستۀ تیرِ محبّت، و محبوب با جمال و شفقت بود، محب را سرمایۀ آن

p.336
نیست که به درگاهِ محبوب رود، چه کند جز آنکه دلال جمال زیر پای نهد و رحیم وار به درِ زاویۀ اندهان محبّ سوخته آید و به راز در سمع نیازش گوید 11:
بیت

خیز یارا تا عتاب و جنگِ دینه کم کنیم

عهدِ امروزین به عشق و آشتی محکم کنیم
کم خوریم اَرْمانِ دی و کم کنیم اندوه روز

و زغمِ فردا به شادی جان و دل بی غم کنیم12
باش تا سازیم 13 سور آشتی و عاشقی

حلقه را بر در زنیم و جنگ را ماتم کنیم
عاشق و معشوق شِیم و در هم آویزیم دست

یک دل و یک جان شویم و جان و دل در هم کنیم
کم زنیم از شاهراه و برره یک پَیْ رویم14

راه کوی عاشقان بر کوی زیر و بم کنیم
پای همّت در معالی بر سر گردون نهیم

دستِ نعمت بر موالی چون یَمِ اعظم کنیم
چون جم و کاوس هر دو مستی و می خوارگی

گه به کأسِ کاوسی و گه به جام جم کنیم

مَا یَکوُن مِنْ نَجْوَی ثَلَثةٍ اِلاّ هُوَ رابِعهُمُ، و هُوَ مَعَکم اَیْنَما کُنْتُم. معّیتِ حق – جلّ جلاله – اگرچه با عموم به علم و فردیّت است 15 و با خصوص به فضل و نصرت، لیکن این خطاب جان پرور را در دلها و جانهای اهلِ معرفت اثری عظیم است، و تا کار به تأویلِ اربابِ تأویل رسد محبّان و اصحاب حیرت را در خمار سماع این کلمه هزار هزار فردوس نقد است.

اَصْحَابَ الکَهف که در غارِ /111b/ غیرت و مقامِ عزّت بودند اگرچه مرتبتی و منزلتی بلند داشتند، حق – جلّ جلاله – از حالِ ایشان چنین خبر داد که سَیَقُولُون ثَلَثَةٌ رَابِعهُم کَلْبُهُم وَ یَقُولُون خَمْسَةٌ سَادِسُهُم کَلْبُهُم، وَ یَقُولُون سَبْعَةٌ وَ ثَامِنْهُمُ کَلْبُهُم. و چون به خلوت این امّت رسید قال جلّ جلاله فِی مُحْکم کتابِه وَ مُبرَم خِطَابِه: مَا یَکوُن مِنْ نَجْوَی ثَلَثةٍ اِلاّ هُوَ رَابِعُهُم وَلاَ

p.337
خَمْسَةٍ الاّ هُوَ سَادِسُهُم. وَ شَتَّانَ بَیْنَ مَنْ رابِعُهُم کَلبُهُم وَ بَیْنَ مَنْ رَابِعُهم رَبهُّم. هر کجا که هستی من با توام، اگر در صومعه ای من با توام، و اگر در مصطبه ای، با توام، اگر در صومعه ای با توام به اسباغ نعمت، لیکن فرد آ؛ و اگر در مصطبه ای با توام به اِسْبالِ سترِ رحمت، لیکن نقد آ 16.

شعر

هَبْکَ تَبَاعَدْتَ وَ خَالَفْتَنِی
تَقْدِرُ اَنْ تَخْرُجَ عَنْ لُطْفِی 17
اگرچه بسیار جرایم عظایم بر تو برود، محّبتِ خالق – جلَّ جلاله – بر‌نخیزد؛ زیرا که جنایت صفت تو است و محبّت صفتِ او. وَلاَ یَقْدَحُ اَوْصَافَ الْمُحْدَثِ الضّعیفِ الحَقِیر فِی اَوْصَاف القَدِیم اللَّطِیف الخَبِیرِ.

قَالَ علیه السَّلام حَاکِیاً عَنْ رّبه جلَّ جلاله: عَبْدِی اِنْ لَقِیتَنِی بقرابِ الاَرْضِ خَطِیئةً لَقِیتُکَ بِمِثْلِهَا مَغْفِرَةً فَاَغْفِرُلَکَ وَلاَ اُبَالِی. یحیی معاذ گفت رحمه الله: کانَ الْعَبْدُ یُذْنِبُ وَلاَیُبَالِی. اگر بنده گناه کند و باک ندارد فاِنَّ لَهُ ربّاً یَغْفِرُ الذّنْبَ وَلاَ یُبَالِی. خدابندی دارد که گناه بیامرزد و باک ندارد. نَبِیّ عِبَادِی اَنّی اَنَا الغَفوُر الرَّحِیمُ وَ اَنَّ عَذَابِی هُوَ العَذابُ الاْلِیمُ، اَوقَفَهُم بَیْنَ الخَوْفِ وَالرّجَاء. بندۀ من اگر حرفتِ تو معصیت است صفتِ من مغفرت است، تو حرفتِ خود رها نمی کنی، من صفتِ خود کَیْ رها کنم. نَبِّیٌ عِبَادِی. اگر عاصیی، آنِ منی؛ و اگر طاعت نداری من آنِ توام. ای مقرّبانِ عرش شما را، وای کروّبیان کرسی شما را، وای جبرئیل سدره ترا، وای رضوان جنّت ترا، ای عابدان و مطیعان حُور و قُصُور و اَنْهار و اَزهار شما را، ای مالک دوزخ ترا، ای کافران و منافقان دنیا شما را، ای مفلسان و مخلصان من شما را، در وقتِ گناه جَهُولت خواند تا عفو کند چنانکه آدم را گفت: انَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً. به وقتِ شهادت عالمت خواند تا قبول کند: شَهِدَ‌اللّهُ اَنَّهُ لاَ اِلَه اِلاّ هُو وَالمَلاِئکةُ وَ اُولُوا العِلْم. الآیة، به وقتِ طاعت ضعیفت خواند: وَ خُلِقَ الاِنْسَانُ ضَعیفاً تا تقصیرت عفو کند اَنّی اَنَا الغَفوُر الرَّحِیمُ. منم که معصیت بیامرزم و تویی که معصیت کنی؛ زیرا که هر کس آن کند که از او آید. اگر خواهی که معصیت نکنی، نتوانی؛ زیرا که تو تویی و من اگر خواهم که رحمت نکنم و این خود هرگز نباشد که رحمت نکنم؛ زیرا که من منم که رحمن و رحیم و حلیم و کریمَم. هرچه به آب دهی تر کند نه امر ترا که خود طبیعتش این است، و هرچه به آتش دهی بسوزد نه فرمانِ ترا که خود صفتش این است. آفتاب و ماه نور دهند نه آزرم ترا که خود کارشان این

p.338
است. من نیز ترا بیامرزم نه از بهرِ هنر ترا که خود صفتم این است. مشک را گفتند: ترا یک عیب است که با هر که باشی بوی دهی. گفت: زیرا که من ننگرم که با کِیَم، به آن نگرم که من کِیَم.

آورده اند که آصف بن بَرخِیَا گناهی کرد، ربّ العزّة – جلًّ جلاله – وحی کرد که یا سلیمان! آصف را بگو تا دیگر /112a/ بار نکند. سلیمان وَحْی به آصف رسانید، گفت: نیز بکنم؛ دیگر ناره بکرد، وحی آمد؛ چون سه بار تمام گشت، جبرئیل آمد که ربّ العزّة می گوید کار از حدّ در گذشت عقوبت می فرستم. آصف به صحرا شد و دو رکعت نماز بیاورد و گفت: اِن لَمْ تَعْصِمْنِی فَاَعُودُ فَاَعُودُ. اگر عصمت تو نباشد من نیز کنم و نیز کنم. فَقَالَ الله تعالی: یَا سُلیمانُ قُلْ لَهُ لَمّاَ عَلَمْتَ انَّ العِصْمَة مِنّی اَغْفِرُ وَ اَغْفِرُ وَ اَغْفِرُ. نیز آمرزم و نیز آمرزم و نیز آمرزم. یا محمّد بگوی: اِنّی اَنَا النَّذِیرُ. من ترساننده ام تا دل در تو نبندند و به درگاه آیند که اِنّی اَنَا الغَفوُر الرّحِیم. من آمرزنده ام. عَجَب نبود که چون کلیمی را گوید: اِنّی اَنَا، عجب آن بود که سیه گلیمی را گوید: اِنّی اَنَا. یَا مُوسَی اِنّی اَنَا ربُّکَ. مَنم خداوند تو، حافظ و حارسِ تو، مادر ترا به تنور انداخت من نگاه داشتم، به آب افکند و من بر‌داشتم. آنجا موسی کلیم را گفت: اِنّی اَنَا الله. و اینجا عاصی سیه گلیم را گفت: اِنّی اَنَا الغَفُور الرّحِیمُ. اَلْغَفُور فِی الدُّنیا وَالرّحِیم فِی العُقْبَی، عَسَی ربُّکم اَنْ یَرْحَمَکُم، وَ عَسَی مِنَ اللهِ بِمَعَنی وَجَبَ. وَ اِنْ عُدْتُم عُدْنَا وَ اِنْ عُدْتُم اِلَی الزَّلَّةِ عُدْنَا اِلَی الرّحمةِ، وَ اِنْ عُدْتُم اِلیَ الجفاء عُدْنَا اِلیَ الوَفَاء. اگر شما جز گردِ خرابات طواف نخواهید کرد ما جز شربت الطاف نخواهیم فرستاد. وَ اِنْ عُدْتُم عُدْنَا. هر کجا که شوی آخر باز آیی، اگر آیید وگر نایید ما را اید. باز را قیمت بدان است که می رود و می آید.

قال النّبیّ – صلّی الله علیه و سَلّم: اِنّ الله یُحِبُّ المُفتَنَ التَّوّابَ. مُفْتنِ توّاب آن بوَد که هر بار که صولت از درگاهش دور کند دولتِ توبتش به درگاه باز آرد، و کافر متعنّت چون غرابِ وحشی است که هرگز از وحشت بُعد به اُنس قُرب نیاید. اُولئکَ الّذِینَ لَمْ یُرِدِ‌اللهُ اَنْ یُطَهّر قُلوَبهُم. و آن قرّای مطیعِ خشک مغز مُعجب به طاعتِ خود بر مثالِ مرغ خانگی است که هرگز به صحرا نیاید ولیکن قیمتش از دو درم در نگذرد. هر که بر صفتِ معصیت قدم بفشارد مُصرّاست و با نهادِ خود مضرّاست، و هر که ساکن صومعۀ طاعت است امّا دیده اش در آن طاعت خود مُشاهد به مَشاهد و طامح به معاهد الطاف الهی و اسرار پادشاهی نیست یا مُرایی

p.339
است یا مُعجب یا مُشرک؛ زیرا که هر که طاعت به خلق التفات کند مُرایی بوَد، و هر که به خود نظر کند مُعجب بوَد، و آنکه عوض خواهد از غیر‌الله، مُشرک بوَد باز آنکه در حال معصیت در جلباب حشمت و حیا بود، و آنکه به قدم نَدَم و استغفار به حضرت باز گردد و آنکه در حال طاعت در شهود توفیق و رؤیت منّه بود پس زفان الحمد‌الله بگشاید حبیب الله بوَد. قَالَ اللهُ تَعَالی: اِنَّ الله یُحبُّ التَّوابیِن. وَ قَالَ جلَّ جلاله: وَاللهُ یُحِبُّ المُحْسِنِینِ. مطیعان را طاعت است و عابدان را عبادت است و زاهدان را زهد است و عالمان را علم است باز عاصیان را مفلسی است و هر که مفلس است کرم وَ جُودِ ما او را مونس است.
ای درویش! اگر عُجب آمد و طاعت ترا به باد بر‌داد، و کذب آمد وصدق را به باد بر‌داد، و ریا آمد اخلاص را /112b/ به باد بر‌داد، این نام عِبَادِی که توقیع منشور وجود تو است به همه دریاهای عالم 19 نتوان شُست، و به همه آتشها نتوان سوخت. انبیا را – صلواة الله علیهم – با همه طاعتها و عبادتها و دولتها عِبَادَنَا خواند: وَاذْکُرْ عِبَادَنَا اِبْرَاهِیمَ وَ اِسْحَاقَ، و شما را با همه معصیتها و زلّتها عِبَاد خواند: قُلْ یَا عِبَاد الّذِینَ اسْرَفُوا. الآیة، اختلاف احوال و تفاوت اعمال شما را از درگاهِ من دور نکند. نبینی که چون کعبه را خانه خواندم در مُحکمِ کتاب گفتم: اَنْ طَهَّرا بَیْتِی. گردشِ احوال ذرّه ای از شرفِ او نکاست. گاه در وی نماز بود و گاهی بُت، و شرفِ او بر جای جود.

آورده اند که زاهدی در روزگارِ گذشته در صومعه ای صد سال عبادت کرد، بعد از آن هوی بر وی غلبه کرد 20 و معصیتی بر وی برفت، آنگه خواست که به سرِ وِرْدِ خود باز آید 21، چون قدم در محراب نهاد، شیطان گفت: ای مرد 22 شرم نداری که چنین کار کنی و آنگه به حضرت جلال حق – جلّ جلاله – حاضر آیی؟ خواست که او را از رحمت نومید کند، ندایی شنید که عَبْدِی اَنْتَ لِی وَ اَنَا لَکَ قُلْ لِلفُضُو لِیّ مَالَکَ؟ ای بنده تو آنِ منی و من آنِ توام، فضولی را گوی: مَا هَذَا الضَّجَرُ، الرَّأسُ وَالحَجَر. اینک سر و آنک سنگ 23. و صلّی الله علی محمّد وآله.

p.339 - 340
اختلاف نسخه ها

  • ١ . مج: «تکرم ... به» ندارد
  • ٢ . آ.، کب: سرافرازی
  • ٣ . آ: «فاغرقناه ... چه کردیم» ندارد
  • ٤ . مج، مر: هژده سال
  • ٥ . آ: سر بنهاد
  • ٦ . آ: عاقلان بستانی ... به کاربری
  • ٧ . آ: بنگرم
  • ٨ . مج، آ: ابتدای
  • ٩ . آ: نزنیم
  • ١٠ . مر: حصور
  • ١١ . مج: محبوب چه کند جز آنکه به دلال نیاز گوید
  • ١٢ . تو: بیت «کم خوریم ... کنیم» ندارد
  • ١٣ . مر، مج: پیش تا
  • ١٤ . تو: یک بم رویم، مج: به راه بی ره رویم
  • ١٥ . آ: قدرت
  • ١٦ . مر: «اسباغ نعمت لکن فردآ ... لکن نقدآ» ندارد
  • ١٧ . تو: بیت «هبک تباعدت لطفی» ندارد
  • ١٨ . آ: نمی دارد
  • ١٩ . آ: دریا و آتشهای عالم
  • ٢٠ . تو: «عبادت کردثم غلبه الهوی پس هوی بر وی غلبه کرد
  • ٢١ . آ: ورد آید
  • ٢٢ . مر: ای مردی
  • ٢٣ . آ: اینک سر و آنک دیوار، مج: فضولی را گوی: اینک سر و دیوار، تو: پایان نسخه: «یکی بود که این بلفضولی مالک. ای بنده تو آنِ منی و من آنِ تو. فضولی را گویا هذا الضجل لرأس و الحجر. فضولی را گوی و آنک دیوار. والسّلام والحمد‌للّه ربّ العالمین والصلاة و السّلام علی محمّد و آله اجمعین. تمّت الجلدة الا ولی من کتاب رَوح الاَرواح بحمد‌الله و منّه، و وقع الفراغ من تحریره یوم الخمیس الرابع من شعبان المعظم سنة خمس و ثلاثین و سبعمائة حامداً و مصلّیاً و مسلماً.

p.341
٣٣ – الحَفیظ

حفیظ به معنی حافظ بُوَد، چون علیم به معنی عالم، و حکیم به معنی حاکم. و حافظ نگاه دارنده بوَد و ربّ العزَّة – جلًّ جلاله – نگاه دارندۀ همه موجودات است به قدرتِ خود از آسمان و زمین و عرش و کرسی و بهشت و دوزخ و غیرِ آن، و نگاه دارندۀ دلهای خواص خود است از التفات به اغیار. و این سَرِ همه نعمتها و سَرِ همه کرامتهاست و به حکم این معنی بود که چون مصطفی را – علیه السَّلام – به خلق فرستاد برای دعوت کردن خلق، اقرِبا و تَبَار بر وی خروج کردند و در هلاک وی سعی کردند؛ زیرا که چون از باری – عزَّاسمه – وحی آمد که یَا محمّد یا ایُّهَا المُدَّثِّرُ قُمْ فَاَنْذِر. بر خیز و خلق را به درگاهِ من دعوت کن. بر خاطرِ نبی – علیه السلام – گذر کرد که الحمدُ‌لِله که ما را این نبوّت میانِ عشیرتِ خود آمد که همه به امانت و پاکی من مقرّ آمده اند. چون بر خاطرش این قدر بگذشت و این مقدار اعتماد افتاد قصّه بر‌گشت؛ هر چند دعوت بیش کرد خویشان را نفورتر دید 1، و از قول دورتر دید. ای عجب تا دعوت نبود به نزدیکِ شما امین بودم، اکنون که علَم رسالت بر درگاهِ ما زدند، خاین گشتم؟ یا محمّد ما چنین کارها کنیم، از عینِ خوف رجا آریم و در عینِ رجا خوف تعبیه کنیم. بر آنها که دل نهادی که به دعوتِ تو آشنا گردند میان تو و ایشان صد‌‌هزار خیمۀ هجران بزنیم و از آنها که امید نداشتی میان تو و ایشان صد هزار قُبّۀ وصال ببندیم.

درست است که گفته اند که کُنْ مَالاَ تَرْجُوا اَرْجَی مِنْکَ لِمَا تَرْجُوا وَلَوْ سَقَطَتْ قَلَنْسوَةٌ مِنَ

p.342
السَّماء لَمَا وَقَعَتْ اِلاّ عَلَی رَأسِ مَنْ لَمْ یَرْجُهَا. خویشان و تبار را بر وی بیرون آوردیم تا چون از نزدیکترِ نزدیکان جفا بیند 2 بر دوران دل بنهد، همه را به جفا بیرون آورد تا به عین جفا به خلق نگرد و سر را از خلق برکَند. خواست تا سرّ وی را از /113a/ کلّ عالم ببرّد و به خود پیوندد. فاِنَّ الاْتّصَالَ بِالْحقّ عَلیَ قَدْرِ الاْنفِصَالِ عَنِ الخَلْقِ وَ‌اللّهِ مَا وَجَدَ اِلیَ الحقّ طَرِیقاً مَنْ اَعْرَضَ عَنْهُ وَ اَقْبَل عَلیَ خَلقِه طَرْفَةَ عَیْنٍ. هر که از خلق بَعیدتر، به حق نزدیکتر؛ و اگر کسی در همه عمرِ خود طرفة العَیْنی روی از حق بگرداند و به خلق آرد هرگز به خدای – جلًّ جلاله – راه نیابد. هَذَا لِمَنْ اَعْرَضَ فِی جَمِیع عُمْرِهِ طَرْفَة عَیْنٍ فَکَیْفَ حَالُ مَنْ لَمْ یُقْبِلْ عَلیَ الحقّ فِی جَمیع عُمْرِه طَرْفَةَ عَیْنٍ 3.

ای دوست نپسدیم 4 که در هر دو کون اعتماد تو جز بر ما بوَد، همه را بر تو بیرون آریم تا در هر دو کون جز از مات یاد نیاید. حدیث یعقوب – علیه السّلام – همچنین بود، دل بر پُسر نهاد و اعتماد کرد، ربّ العزّة – جلّ جلاله – نزدیکان را بر گماشت تا از پیش پدرش بر ربودند و به چاه افکندند و بفروختند. این چه بلاها و محنتهاست؟ دوست ما را یارای آن بود که سوی پُسر نگرد یا دوست ما را یارای آن بوَد که بر تبار اعتماد کند، همه بر وی خروج کنید 5 تا سرِّ وی از همه بُریده گردد، تا داند که چون از خویشان وفا نخواهد یافت از دوران و بیگانگان اولیتر.

ای جُوانمرد! ربّ العزّه دانست که اگر مصطفی – علیه السّلام – دعوت کند و تبار با وی باز گردند و او را نصرت کنند تا مسلمانی آشکارا شود تبار را بر وی منّت بود و بیگانه را حجّت، زیرا که مصطفی از قریش بود و قریش سیّد عرب اند، و عرب افضلِ اهلِ عالم اند، عرب را بر همه عالم فضل است و قریش را بر همه عرب فضل است. چون اَقْرِبا باز وی گشتندی، همه عرب اتّباع ایشان بودندی و با ایشان باز گشتندی، آنگه تبار را بروی منّت بودی، گفتندی: تو مردی بودی تنها، نه حَشم و نه خدم و نه سپاه و نه علَم، به ما بود که خلق ترا مُنقاد شدند، در زیرِ بار منّتِ ایشان بماندی. و بیگانه را بر وی حجّت بودی، گفتندی: تو جهان به قوّتِ شمشیر قریش گرفتی نه به قوّت و بَسَالت رسالت، و دلالت معجزه. پس ربّ العزّة همه را بر وی بیرون آورد تا با وی یار نباشند بلکه خصم باشند. سیزده سال به مکّه قرار گرفت و دعوت می کرد، نگرویدند؛ قصدِ مدینه کرد مَدَنیان به عشق پیش آمدند چنانکه شنیده ای.

p.343

ای جُوانمرد! چون مبارک چیزی است اِعراض از خلق، و چون شوم چیزی است اقبال به خلق، بنگر که تا ملایکه بر آدم اقبال می کردند مهمانی بود، و چون زلّتی از وی در وجود آمد و ملایکه اعراض کردند خلیفه گشت. مهتر – علیه السلام – از وطنِ خود به مدینه آمد سّرِ غربت بر وی آشکارا گشته. یا انصار شما را به نان پاره ای مواسات باید کرد. عجب کاری است سرِ همه متوکّلان تویی، به نان پاره ای یاران را اعتماد بر خلق می کنی؟ گفت: ما نه بر آن می رویم که اعتماد ما بر خلق است، از سرِ قوّت ایمان خود نمی گوییم، بل از سرِ ضعیفی ایمان می گوییم. چنانکه اعتماد کردن بر قوّت ایمانِ خود واجب است بر ضعفِ دل و یقین 6 ایشان رحمت کردن حَتْم است. آنگه بتدریج /113b/ خُرد خُرد، قوّت اسلام پدید آمد 7 عالم را به قهر کردن ایستاد، کافران به حربِ بَدْر، سه بار چندِ مؤمنان بودند با عدّت و آلات و ساز و اُهْبَت؛ بر خاطرِ مهتر می گذشت: آه چگونه بوَد حالِ اصحاب من؟ سپاهِ کفر بدین بسیاری و سپاهِ اسلام بدین اندکی. یا محمّد ما از غیب خود کارها و رازها آشکارا کنیم، آن حال ندیدی که با تو چه کردیم؟ مکّیان را بر تو گماشتیم تا ترا از مکّه بیرون کردند تا آلتِ8 قوّت تَبَار و همشهریان از تو بیفتاد. اگر امروز شما قوی بودندی و ایشان ضعیف، و قوی را بر ضعیف دست دادمی، خلق عالم نظارۀ قوّت کردندی. من جز این خواهم کرد، ضعیف را بر قوی دست خواهیم داد تا همه عالم نظارۀ صنعِ لطفِ9 ما باشند. ای با سلاحِ بسیار مقهور باشید، و ای بی سلاحان قاهر گردید10. و آن روز که به مکّه در آمد شمشیر که عذبۀ عذاب و جذوۀ عقاب است در نهاد، مکیّان گفتند: یا محمّد به چه آمده ای؟ گفت: آمده‌ام تا همه را به شمشیر بگذارم.

ای مهترِ کونین پیش از آنکه برفتی، گفتی که مکّه حرام است و حَرَم است 11. آری ما آمده ایم تا حِلّ را حَرَم کنیم و حَرَم را حِلّ کنیم. مَنْ دَخَلَ دَارَ اَبِی سُفْیَان فَهُوَ آمِنٌ وَاقْتُلوُا الاَخْطَل وَلَوْ کانَ مُتَعَلَّقاً باَسْتار الکعبة. از وقتِ آدم تا اکنون کسی را در مکّه یارای شمشیر کشیدن نبود، امّا من امروز می کشم که مرا حلال است. یا محمّد! ما رضای ترا درختی کردیم بَرِ او توفیق و ایمان، و از غضب و سخط تو سحابی ساختیم و باران و سیلِ او تبعید و خذلان، چون آن مهترِ بدیع صفاتِ پاک ذات در عالم آمد از تخت خسرو و از قصر قیصر و تاج نوشروان و صفّۀ کسری آوازِ واوَیلی برآمد. روزِ فتح مکّه صنادیدِ قریش و رُؤساء شرک که چون پیلِ مست حمله می بردند، چون بریق حسام انتقام مهتر بدیدند، چون کرمِ پیله خود

p.344
را نهاد می کردند. مهتر عمامۀ سیاه بسته، امروز سلطانِ جهان سیاه پوشیده است که روزِ سیاست است.

شعر

رَاَیْتُکَ فِی السَّوادِ فَقُلْتُ بَدْرٌ
بَدَا فِی ظُلمةِ اللّیْل البَهیِم
فَاَلْقَیْتُ السَّوادَ فَقُلْتُ شَمْسٌ
مَحَابضِیَائهِ ضَوَّ‌‌النُّجُوم

یا محمد خون ریختن حرام است در حرم، لیکن مراد تراست، هرچه خواهی می کن. ای دوست مکّۀ حرام حلال می کنم برای مرادِ دلت را، چه گویی رحمتِ ما که وَسِعَتْ کُلّ شَیءٍ و هرگز حرامی به وی راه نیافته است بر امّتِ تو حرام کنیم؟ شمشیر در نهاد و رقاب خصوم و اعداء دین را قراب شمشیر 12 خود گردانید، و هم برای قطع سرِ وی را بود از اغیار که از همه مقاماتش در گذرانیدند؛ زیرا که هر که به مقام برتر باشد همه جویانِ مقام وی باشند و او از مقامِ دونان و فروتران گریزان بود. هرکه خردمند است طالب عزّ است 13 و از ذلّ گریزان. مصطفی را – علیه السّلام – شبِ معراج از همه مقامات بگذاشتند تا چون برتر از همه باشد همه جویانِ مقام وی باشند و او از مقام ایشان /114a/ ترسان بود، چون از کلِّ مقاماتش بگذاشتند جز بی مقامی نماند، و آن صفتِ حق است – جلّ جلاله – اطناب خیمۀ سرّ خود را از همه مقامات بکَند ناظر به حق گشت نه ناظرِ به مقام. همه خلایق ناظرِ مقام بودند و وی ناظر به حق – جلًّ جلاله – این است معنی خبر که مصطفی گفت – علیه السلام: اَعُوذُ بِعَفْوکَ مِنْ عِقَابِکَ.

اوّل مقامی در راه خوف و رجاست، خوف از نظارۀ عقاب خیزد و رجا از نظارۀ عفو. و عفو و عقاب دو فعل اند، اثرِ ایشان بهشت و دوزخ. آنگه بنمودندش که به دستِ بهشت و دوزخ هیچیز نیست، اگر آتش سوزنده بودی به ذاتِ خود خلیل را بسوختی، و اگر بهشت نوازنده بودی به نفشِ خود آدم را بنواختی، سوزنده آتش نیست غضبِ ماست، و نوازنده بهشت نیست رضای ماست. اگر آبِ رضا بر آتش زنیم بوستان گردد، و اگر آتشِ غضب در بوستان زنیم عین جهنّم گردد. از این مقام در گذشت، گفت: اَعُوذُ بِرِضَاکَ مِنْ سَخَطِکَ. چون دید که بهشت به رضا قایم است و رضا نعمت است، و دوزخ به سخط قایم است و سخط عقوبت است، گفت: اَعُوذُ بِرِضَاکَ مِنْ سَخَطِکَ. آنگه نیز از این مقام بگذشت که رضا و سخط صفت است و صفت فعل نکند، لیکن موصوف به صفت فعل کند، چون این بدید تعلّق

p.345
به صفت و فریاد خواستن از صفت به یک سو نهاد، و گفت: اَعُوذُبِکَ مِنْکَ. فریاد من به تو از تو 14، که اگر بلا از غیرِ تو استی، فریاد به تو خواستی 15، چون از تست جز به تو فریاد چگونه خواهم16.

شکایت کردن بر سه وجه است: یا از دوست است به غیرِ دوست، یا از غیر دوست به دوست، یا از دوست هم به دوست. از دوست به غیرِ دوست نالیدن تبرّاست از دوست؛ زیرا که تا از دوست بیزاری نبود، به غیرِ دوست ناله نباشد، و از غیرِ دوست به دوست نالیدن شرک است که تا غیر دوست نبیند به دوست چگونه نالد، و غیرِ دوست دیدن شرک است. باز از دوست به دوست نالیدن عینِ توحید است، ظاهرش شکایت است و باطنش شکر باز نمودن است که چون جز تو کس ندارم با کی گویم؟

خلق پندارند که محبّ گله می کند و او خود بدین سخن اخلاص محبّت عرضه می کند. و از این معنی بود که حق – جلَّ جلاله – از ناله ایّوب – صلواة الله علیه – خبر داد که مَسَّنِی الضُّرُّ، و با این ناله او را صابر خواند. اِنَّا وَجَدْنَاهُ صَابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ اِنَّهُ اَوّابٌ. صبر با شکوی چگونه بود؟ ربّ العزَّة بنمود که شکوی آنگه بوَد که به غیر ما بنالند، امّا چون به ما نالند آن شکوی نبود. نگفت: یَا ایُّها النّاسُ مَسَّنِی الضُّر، گفت: ربّ مسَّنِی الضُّرُّ. این عجز خویش پیشِ قوّت بردن است و ذلّ خود بر پی نیاز عرضه کردن است، نه شکایت نمودن. آنگه از این مقام هم بگذشت، گفت: لاَ اُحْصیِ ثَنَاء عَلَیْکَ. مدحِ توهم تو کن که تو دانی.

شعر

لَعَمْرُکَ اَنّی اَفْصَحُ النَّاسِ کلّهم
وَلکِنّی عِنْدَ الْتِقَائکَ اَخْرَسُ 17

این عجز نگر که همه خلق ثنای دوست /114b/ از وی می آموزند و او به عجزِ خود از ثنا مُقِر می شود. این چگونه باشد؟ آری چون با خلق باشیم علم ایشان در جنبِ علم من جهل بوَد. ایشان را شرط خاموشی بوَد و مرا شرط گفتن. باز چون با تو گویم: علم من و علم همه کون و هزار هزار بار چندین علم در جنبِ علمِ تو جهل بوَد، اینجا مرا خاموشی رسد. از این مقامش نیز بگذاشتند؛ زیرا که گفتِ لاَ اُحْصیِ اقرار به عجز است چنانکه گفت اَعُذبِکَ مِنْکَ خبر از قدرت است 18 و این عجز صفتِ تو است، همچنانکه قدرت 19 صفت حقّ است.

یا محمّد هنوز در نظارۀ صفت خویشی تا از نظر به صفاتِ پاک برنخاستی، ما را نبیی. گفت اَنْتَ کَمَا اَثْنَیْتَ عَلیَ نَفْسِکَ. تو خود چنانی که خود را ستایی، مرترا وصف کردن هم تو

p.346
توانی. لاَ اُحْصِی تجرید است اَنْتَ کَمَا اَثْنَیْتَ تفرید است، و تابنده از غیرِ حق مجرّد نگشت حق را فرد نگردد، والسَّلام.

p.346
اختلاف نسخه ها

  • ١ . آ: خویشان نفور بودند
  • ٢ . آ: از نزدیکان جفا بیند
  • ٣ . تو: عبارت «هر که از خلق بعیدتر ... طرفة عین» را ندارد
  • ٤ . مر: نپسندیدم
  • ٥ . آ: کردند
  • ٦ . آ: برضعف یقین
  • ٧ . آ: می آید
  • ٨ . مر: دالت
  • ٩ . آ: لطف
  • ١٠ . آ: باشند ... گردند
  • ١١ . آ، تو: «و حرم است» ندارد
  • ١٢ . آ: سیف
  • ١٣ . آ: شرف است
  • ١٤ . آ: فریاد مرا به تو از که هم از تو
  • ١٥ . آ: خواهمی
  • ١٦ . آ: چگونه فریاد خواهم
  • ١٧ . تو، مج، آ: عبارت و بیت «مدح تو هم تو کن ... لعمرک انی ... اخرس» را ندارد
  • ١٨ . آ: دعوی قدرت است
  • ١٩ . آ: آن + قدرت.

p.347
۳۴ – المُقیت

بعضی گفته اند: مُقِیت به معنی حفیظ است، و بعضی گفته اند: معنی مقیت قُوت دهنده است خلق را 1، از اَقَاتَ یُقِیتُ اِذَا اَعْطَاهُمْ قُوتَهُم 2 و هر یک را از خلق قُوتی است که قوّتِ او بدان قُوت است که اگر آن قُوت از وی باز بریده گردد هلاک شود. ظاهر را قوتی است و باطن را 3 قوتی، اشباح را قوتی است و ارواح را قوتی، قوالب را قوتی است و قلوب را قوتی، قَدْ عَلِمَ کُلُّ اُنَاسٍ مَشرَبهم. قوت قلوب ذکرِ مُقلِّب القلوب است اَلاَ بِذِکْرِ اللهِ تُطْمَئنُّ القُلُوب. عجب است کسی را که بدین بارگاه عزّت بار داده باشد که مَنْ ذَکَرَنِی فِی نَفْسِهِ ذَکَرْتُهُ فِی نَفْسِی بدین خاکدان پُر وحشت که فنا بر فناست 4 رخت همّت فرو نهد لیکن حماقت را معالجت ممکن نیست. آنکه دیوانه شود باز به راه آید به علاج، و آنکه ابله شود از هیچ درش درمان نیست. عَالَجْتُ الاَکْمَة والاَبْرَصَ فَصَحُّوا وَ اَعْیَانِی عِلاَجُ الاَحْمَقِ. لگدی بر فرق صُوَر و مخلوقات زن، خیمۀ همّت بر تارکِ افلاک زن. کلُّ الصَیْدِ فِی جَوْفِ الفرا. قصدِ عالم الهیَّت کن، چگونه عالمی؟ عالمی که عرشِ جلالِ او پایمالِ هر دون نباشد، و فرشِ کمال او دستباف گردون نیامده باشد 5. التَّوْحِیدُ لِلحَقّ وَالْخَلْقُ طُفَیْلِیُّون. امروز به دیدۀ نااهلِ خود از غایتِ جهلِ خود دستۀ گلِ دولت را بستۀ خارِ محنت می بینی؛ زیرا که گوهر در زیرِ گردِ راه است و یوسفِ ماهروی تو در قعر 6 چاه است. آخر روزی باشد که این پردۀ تهمت را براندازند و این پادشاه زاده را از این سگبان باز ستانند و از دستِ این سگبان خلاص

p.348
دهند 7، از این گفت: اَوَّل تُحْفَةُ المَؤمِنِ المَوْتُ، النَّاسُ نِیَامٌ فَاِذَا مَاتُوا اِنْتَبَهوا8.

بیت

قدرِ عیسی کجا شناسد خر
لحن داود را چه داند کر

کاه به خران بگذار، و استخوان به سگان، و به سوی عالم قِدم 9 قَدم بردار، و دل از هرچه غیر است بکلّی بردار. وَ تَبَتَّلْ اِلَیْهِ تَبْتِیلاً لاَ تُبْقِی وَلاَ /115a/ تَذَرْ مِنَ الغَیْرِ کَثیِراً وَلاَ قَلِیلاً. تا بدین قبّۀ قربتَت راه دهند 10 که لِی مَعَ اللهِ وَقْتٌ لاَ یَسَعُنِی مَلکٌ مُقرَّبٌ وَلاَ نَبِیٌّ مُرْسَلٌ.

بیت

دست در دامنِ محبت زن
پای بر فرقِ دیوِ شهوت زن 11

آنکه گفت: اَبِتتُ عِنْدَ ربّی وَ اِنّی اظَلُّ عِنْدَ رّبی، پنداری که این کالبد را بود، آن همه روحانی را بود، و اینکه گفت: قُلْ اِنَّما اَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُم همه جسمانی را بود. نانخواران و آبخواران دیگرند و مردانِ وی دیگر.

ایشان گفته اند نفس را سرّی است و روح را سرّی، سرِّ نفس که پیدا آمد بر فرعون پیدا آمد که گفت: اَنَا ربُّکمُ الاَعْلیَ، و سرِّ روح که پیدا آمد مصطفی را پیدا آمد که گفت: اِنَّما اَنَا عَبْدٌ اَجْلِسُ جَلسةَ العَبیِدُ وَآکُلُ کَمَا یَاکُلُ العَبیِدُ 12. سرِّ روح منتظر بود تا کی بوَد که آن مهتر پای در رکابِ وجود کند. فریشته ای است در آسمان، یک نیمۀ او از آتش است و یک نیمۀ او از برف، و تسبیح او این است: سُبْحَان مَنْ اَلَّفَ بَیْنَ الثَّلْج وَالنَّارِ. و برف با آتش چنان ضدّ نیست که جسم با روح؛ عدوّی و عدوّی و ضدّی در کالبد باز داشته، بظاهر با هم صلح، و بباطن دشمنِ یکدیگر.

آن عزیزی را دیدند در آن وقت که حال بر وی تنگ شده بود طرب و شادی می کرد، گفتند: این چه طرب است؟ گفت: در این طرب چه عجب است؟ وَقَدْ قَرُبَ وِصَالُ الحَبیبِ وَ فِرَاقُ العَدُوّ. آن کدام روز باشد 13 که علی الفُتُوح به صبوح شربتی در رسد و ضربتی؛ آن کدام شربت و ضربت بود؟ آنکه این کبر را بردار کنند و آن سلطان را از وثاقِ تاریک نجات دهند و برُبراقِ اقبال به حضرتِ ذو‌الجلال برند. اَرواحُ الشُّهَدَاء فِی حَوَاصِِلِ طَیْرٍ خُضرٍ. این نه بس کاری بود که جانهای شهیدان در حوصله های مرغان سبز کنند 14، و در قنا دیلِ نور گفته اند، و در مرغزارهای بهشت گفته اند. امّا قومانی اند 15 که حوصلۀ محبّتِ ایشان از آن فراختر است، که به حوصلۀ مرغی فرو آیند، ایشان را مقام چیست؟ اَرواحُ الاَ حُبَابِ فِی قَبْضَةِ

p.349
العِزَّةِ یُکَاشِفهُم بِذَاتِهِ وُیلاطِفهُم 16 بِصِفَاتِهِ. و بحقیقت می دان که این مقام دونان 17 نیست. اَلهِمَّةُ لِلعَبْدِ مُزْعِجَةٌ مُقَلْقِلَةٌ لاَ یَسْکن فِی الدُّنیا وَلاَ فِی الآخِرَةِ 18. زیرا که شبرَ وی کارِ هر تردامنی نیست. اَلهِمّةُ لِلعَبْدِ کَالکِیمیَا لِطَالِب المَال. اَکْثَرُ اَهْلِ الجَنَّةِ البُلْهِ، لِاَنَّ الاَبْلَه مَنْ رَضِیَ بالدّار عَنِ الجارِ 19 وَ بِالطّرِیقِ عَنِ الرّفیق.

بیشترِ اهل بهشت ابلهان اند؛ زیرا که دون همّتان اند. قال الله تعالی: اِنَّ اَصْحَابَ الجنَّةِ الیَوْمَ فِی شُغلٍ فَاکِهُون. عوام را به بهشت اضافت کرد و خواص درگاهِ خود را به هیچ غیر اضافت نکرد. قال الله تعالی: اِنَّ المُتَّقیِنَ فِی جنَّاتٍ وَ نَهرٍ فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ. متّقیان را نگفت که اصحاب الجنَّة، لأنَ مُقَامُهُم فیها وَ عَرَضَهُم غیرها.

قال النَّبیّ – صلَّی الله علیه و سلّم: اَسألُکَ الجنَّة فَاِنَّهَا /115b/ غَایَةُ الطَّالِبیِنَ وَ تَحْتَ هَذَا سرٌّ لَطِیفٌ.

قال النَّبیّ – صلَّی الله علیه و سلّم: الجنَّة غَایَةُ الطَالِبیِن فامّا مَنْ لاَ طَلَبَ لَهُ وَ لاَ هَرَبَ. فَقَالَ اللهُ تعالی فِی شَأنِهِ: وَ اَنَّ اِلَی ربّک المُنْتَهی. سدرة المنتهی مقام قومی، وَ اَنَّ الَی ربّک المُنْتَهی مقام قومی. وَ مَادَامَ المَقْصُودُ نَوع فَضْلٍ وَ کَرامَةٍ فَبَابُ الاِجَابَةِ مفتوحٌ وَدَسْتُ النَّوَالِ مطروح فامّا سَمَتِ الهِمَّةُ اِلَی مُقامِ الشُّهودِ وَ مَنزل الوُجُودِ قُوبلَ السُّؤالُ بِالرَّدِّ وَالاقْبَال بِالصَّدِّ وَالريالَصْدُ بِالْقَهر، کَذَلِکَ مُوسَی علیه السّلام سَألَ غَیْر شَیءٍ فَاجیبَ وَ قِیلَ لَهُ: وَ لَقد اُوْتِیتَ سُولکَ یَا مُوسَی، فَلَمّا قَالَ مِنْ رَأسِ الشوقِ: اَرِنِی اَنْظُر اِلَیْکَ. قِیلَ لَهُ: لَنْ تَرَانِی کَذا قَهَر الاَحباب.

تا مادام مقصد و مقصد، طالب فضل و افضال است و عطا و نَوال درِ اجابت مفتوح است و مطلوب به اسعاف مقرون؛ امّا چون مرد قدَم جدّ از این مقام در گذاشت و علَم همّت در عالم محبّت بر افراشت و تشوّق و تشوّف را به مقام شهود و مشاهده و منزلِ کشف و مکاشفه در دل جای داد. مَرِیض لاَ یُعَادُ وَ مُرِید لاَ یُرَاد گشت، هر سؤال که کند و هر دعا که گوید و هر قصّه که نویسد و هر شکایت که حکایت کند، الطَّلَبُ رَدٌّ والطَّرِیقُ سَدٌّ، در پیش نهند. نشنیدی قصّۀ موسی – علیه السَّلام – که بسی 20 مقاصد و مراداتش اجابت آمد امّا چون حدیثِ دیدار کرد، گفتند: لَنْ تَرَانِی. آری قهر احباب چنین است و بنای کار بر این است. مَن احْتَشَمَ التّلَف فَما لَه وَالمحبّة المُرِیدُ وَ صَاحِبُ وَ لَه لاَنَّ المُرادَ بِلاَ شُبْهَةٍ وَ لاَ علّةِ. شَأنُ الْمُلوُک اَنْ لاَ صَبْرَ عَنْهُم وَلاَ طَاقَةَ مَعَهُم.

p.350

آن عزیزی گفت: لاَ مَعَکَ طَاقَةٌ وَلاَ مَعَ غَیْرِکَ رَاحَةٌ، فَالْمُسْتَغَاثُ مِنْکَ اِلَیْکَ. تجلّی لِقُلوُبِ اَوْلیائِهِ باَسْمائِهِ وَ صَفَاتِهِ حتّی اَشْرَقَتْ بِاَنْوَارِ مَعْرِفَتِهِ ثُمَّ کَشَفَ لَهَا عَنْ سُبْحَاتِ وَجهِهِ حتّی احْتَرَقَتْ اَوْصَافُهُم 21 بِنَارِ مَحَبتِه، ثم احْتَجَبَ عَنْهَا بِکُنْه جَلاَلِه حتّی تَاهَتْ اَرْوَاحُهُم فِی بِیْدَاء کِبْرِیَائِهِ وَ عَظَمَتهِ فَکُلّمَا اهْتَزَّتْ بِمَلاَحَظةِ کُنْهِ الجَلالِ غَشِیَهَا مِنَ الدَّهشِ مَا غیر فِی وَجْهِ العَقْلِ وَ بَصِیرَتِهِ وَ کُلمّا هَمَّتْ بِالاْنْصِرَافِ ائسَةً نُودِیَتْ مِنْ سُرادِقَات الجمال صَبْرا ایُّها الأئسُ عَنْ نَیْلِ الحَقِّ فَیَتَوقّفُ ثمَّ یَتَعطّفُ بِعَجَلتِهِ 22 فَبَقیَتْ بَیْن الرَّدِّ وَالقبولِ والصدِّ والوصولِ، غَرْقی فِی بَحْرِ مَعْرِفَتِهِ مُحْتَرِقَةٌ بِنَارِ مَحبَّتِه.

او – جلّ جلاله – اسماء و صفاتِ خود را بر عالم جلوه کرد تا عاشقان در کار آمدند، مشتاقان در طلبِ دیدار آمدند، به حکم عزّت پردۀ کبریاء ببست، علَم عظمت بزد، نعت تعزّز سراپردۀ جلال خود گردانید تا دلهای عزیزان کباب گشت و دیده‌های محبّان معدنِ آب گشت 23، هر بار که در اهتزاز آیند و در طلبِ راز آیند از ستارات جمال صمدیّت ندای احدیّت می آید که بُعْداً بُعْداً. ای مشتی خاک! ترا چه یارای آن بود که گِردِ ساحتِ فردا نیّت گردی، و هر بار که کاسِ یأس /116a/ بنوشند و قرطۀ افلاس بپوشند و سر در گریبان حیرت کشند و از یافت نومید شوند، از سرادقاتِ جمال الهیّت ندای لطف آمیز می آید که صَبْراً صَبْراً. هم بر درگاهِ جلالِ ما بر امیدِ مشاهدۀ جمالِ ما روزگار می گذارید و در میان آتش خوش می باشید. اگرچه شب است و تاریک است، دل قوی دارید که طلوع صبح نزدیک است.

او – جلّ جلاله – شمشیر قهرِ خود بر فریشتگان به کار نداشت بر شما به کار داشت؛ زیرا که حیات حقیقت شما راست وَ لِیُبْلیَ المؤمنینَ مِنْهُ بَلاء حَسَناً. ای فریشتگان شما خزاین تسبیح و تقدیس آبادان می دارید، و سُبْحَانَ الله وَاَلحَمْدُلِلهِ می گویید که آدمیان گاه گداختۀ بلای مااند، و گاه نواختۀ عطای مااند؛ گاهشان به شمشیرِ قهر بسمل می کنیم و گاهشان به نظرِ لطف مرهم می نهیم. درویشی عاجز راه گشته بود و عمر در رنج و تک و پوی به سر برده، به آخر روزی چند جان می کَند، پس سپری شد، بر سینۀ وی دیدند نبشته که هَذَا قَتِیلُ الله. این کشتۀ ماست.

بیت

آن دل که ز دست دلبران بربودم
هرگز به کسش ندادم و ننمودم 24
p.351
جانا تو به یک نظر چنان بر بودی
گویی که هزار‌ساله بیدل بودم

گفتۀ ایشان است: المحبَّةُ نَارٌ والمَعرِفةُ نَارٌ وَ هَذَا الحَدِیثُ نَارٌ فِی نارٍ. معرفت آتش است و محبّت آتش است و این حدیث آتش در آتش است. و روا نبود که در محلّتی که آتش در افتاد که در آنجا شور نبود و سوز نبود.

بیت

در کوی من از عشق زهی شور و زهی شر
در کوی تو از حُسن زهی کار و زهی بار 25

و علی الحقیقة می دان که تا آتش در دل نیامد مرد در طلب نیامد. در روزگارِ خلیل – علیه السَّلام – همه آتشها را جمع کردند و در سینۀ وی نهادند از گرمی که او را در راه بود به هرچه می نگریست مقصود می دید. فَلَمّا جَنَّ عَلَیْهِ اللّیْلُ رَاَی کَوْکباً، قَالَ: هَذَا رّبی. به چشمِ سرستاره دید و به چشم سرّ حق – جلّ جلاله – دید، به شهودِ دل به حکم قرب و سوز آتش محبّت پیشدستی کرد و بر شهود دیده غالب آمد. ابراهیم گفت: هَذَا ربّی، آن از دیدارِ دل خبر داد، نه از دیدارِ دیده. ندیدی که چون دیگر بار بنگریست، ستاره را ندید 26، گفت: لاَ اُحِبُّ الآفِلیِن.

مرد را در راه یک نظر مسلّم است. یک نظر است که پاک آمد سرّ ترا، دیگر نظر حظّ و نصیب، سرّ در آن نیست 27. لاَ تُتْبع النَّظرة النظرة فاِنَّ الاُولی لَکَ وَالثَّانِیَةَ عَلَیْکَ بحقیقت دان، و عزیز کلمه ای است محبّ را به نظر اوّل نصیب طلب نیست، امّا به نظرِ دوم نصیب طلب است و همه کمینها که مرد را در راه بر‌آمد از طلب نصیب بر‌آمد و از اینجا گفتند: از طلب نصیب هیچیز درست نیاید. و گفته اند: مَنْ اَحَبَّکَ بِشَیءٍ اَبْغَضَکَ عِنْدَ زَوالِهِ. و از اینجاست که حقیقتِ محبّت از وی درست آمد از هیچ کس دیگر درست نیامد؛ زیرا که هر کس به کارِ خود درمانده است طالبِ حظّ و نصیب جود است، امّا حضرتِ عزّت از نصیب و حظّ منزّه است. یحبُّهم در ازل که می آمد پاک آمد از همه نصیبها، /116b/ آنگه چون پاک آمد یحبُّونه در حمایتِ خود آورد، تا یحبُّونه در حمایت پاک لَمْ یَزَلی یحبُّهم روا گشت. ابراهیم وار در مصافِ قطعِ اوصاف باید آمد و بانگِ رجولیّت بر کلِّ کون باید زد که فَاِنّهُم عَدُوٌّ لِی، تا تاج خلّت بر سرِ سرّت نهند و حلّۀ محبّت در برِ برّت افکنند. ستارۀ نظر به اغیار، و ماهِ التفات به اسباب، و آفتابِ تعلّل به علل راخطِّ عزل درباید کشید تا نجوم محبّت و اقمارِ معرفت و شموسِ صفوت در آسمانِ دل توخیمه های دولتِ خود بزنند.

p.352

شعر
غَابَتْ شُمُوسُ شَوَاهِدِی لَمّا شَهِدْتُ جَمَالَکُم

فَمُلِیتُ مِنْ فَرْطِ السُّرورِ اِذَا افْتَرَضْتُ نَوَالَکُم 28

بیت

ساقیا مَیْ ده که جز مَیْ نشکند پرهیز را
تا زمانی کم زنیم 29 این چرخ رنگ آمیز را
مُلکت آل بنی آدم ندارد قیمتی
بندگی باید نمودن ملکتِ پرویز را
زاهدان و مصلحان مرجنّت و فردوس را
وین گروه لایبالی جام عشق انگیز را
اهل دعوی را مسلّم باد جنّات النّعیم
رطل می باید دمادم مستِ بیگهْ خیز را
جان ما مَی را و قالب خاک را و دل ترا
وین سر پندارِ پُر وسواس تیغِ تیز را
فَلَمّا جَنّ عََلَیْهِ اللّیْلُ رَاَی کَوْکَباً، الآیة. همچنانکه صرّاف زر را بر تختۀ تصرّف ریزد، خلیل الله نقدِ فطرت بر تختۀ فکرت ریخته بود، قراضۀ ستاره و دِرَم ماه و بدرۀ آفتاب در پیشِ خرشید خلّت نفایه دید، از همه روی بگردانید، همی علی الفتوح صرفِ توحید در کاس تجرید بَرَّیدِ ساقی تأیید از حضرت عزّت مختوم به ختام دولت در رسید. اشارت به این شربت از مقام خلّتْ کدام بود؟ اِنّی وَجَّهْتُ وَجْهِی لِلّذی فَطَرَ السَّمواتِ وَالاْرضَ، الآیة.

آورده اند که چون مادر ابراهیم را طَلق بگرفت و هنگام آن آمد که اعجوبۀ قدرت از سترِ غیبت30 به صحرای فطرت آید عالمی به طلبِ او برخاسته بودند تا چگونه هلاکش کنند. و سنّت این است که هر کجا که سرّی آشکارا خواهد شد، عالمی به خصمی بر‌خیزند. نمرود فرمود که: هر کجا کودکی از مادر به زمین آید سرش ببرّید، لیکن قُدْرَةُ التّقدِیرِ 31 عَطَّلَتْ کُلّ التَّدْبِیرِ الهَارِبُ مِمّا هُوَ کائنٌ فِی کَفّ الطَّالِبِ الهَارِبِ. به تغلّب کُشندۀ خود را نتوان کُشت. شیرِ قدرت چون از بیشۀ ارادت به مرغزارِ مشیّت در خرامید، روباه لنگ بر اربابِ تدبیر 32 زَهره ندارد که بجنبد. نمرود آزر را وصیّت کرد گردِ عیالِ خود مگرد، لیکن اِذَا جَاء القَدَر عُمِیَ البَصَر. ای نقاش حکم و قَدَر تا چه نقش خواهی کرد برزرِ وجود. آزر در خانۀ خود آمد با عیال ببود، نعَم لِلهِ دَرّکَ، سلطان ازل را معزول نتوان کرد. الاَزَل لاَ یُنازَع وَالحُکْم لاَ یُکَاَبُر. آن دُرِّ بی همتا /117a/ از صدفِ صُلبِ آزر، مِنْ بَیْن فَرْثِ الکُفرِ وَ دَمِ الشّرْکِ، به حقّۀ رحم مادر آمد. سُبْحَانَ مَنْ اَوْدَع اللّطِیفَ مِنَ الکَثیِف 33 وَالنَّفِیسَ فِی الخَسیِس. ای نمرود اکنون که ما دُرِّ بحر لطف خود به قرارگاه خود رسانیدیم، صدفْ ترا و تو صدف را، چون وقت آن آمد

p.353
که آن نهال را اقبال را در روضۀ عالم ظهور بنشانند مادرش را آن درد بگرفت و آن دُرِّ قیمتی از صدف و حقّه به فضای عالم آمد، جهانِ تاریک منوّر گشت، در شب تاریک مادر ابراهیم – علیه السَّلام – بر‌گرفت و به آن غار آورد و در آن غار غیرت بنهاد و درِ غار سخت کرد و به خانه باز آمد. فَاِذَا خِفْتِ عَلَیْهِ فَاَلْقِیهِ فِی الیَمّ، گاه گاه بیامدی تا خود حالش چیست؟ او را دیدی انگشتِ خود می مزیدی و از آنجا شیرِ صافی می آمدی. چون روزی چند بر آمد و ابراهیم مُتَرعرع گشت، سلطان عقل در عالم نهادِ وی فرو آمد 34، فَقَالَ لاُمّهِ: مَنْ ربّی؟ قالَت: اَنَا. قَالَ: فمَنْ ربُّکِ؟ قالت: اَبُوکَ. قَالَ: فمَنْ رَبُّ اَبِی؟ قَالَت: اُسْکُتْ، فَسَکَت. ابراهیم همچنان در درون آن داوری می کرد، راست که مادرش این کلمه بشنید، برِ آزر آمد که ای آزر! خبر نداری که آب از میانِ خانه ات بر‌آمده است، بیم است که غرقه شوی، تدبیر چیست؟ آنکه برای او سرها را با گردنها قرابتی نماند از نهادِ تو سر برزده است و خبر نداری، آزر می آمد و بازارِ آزارِ آزری تیز گشته، به نزدیکِ ابراهیم آمد، ابراهیم روی به وی کرد و قصّه را بر وی آغاز کرد: یَا اَبَتَاه مَنْ ربّی؟ اینت عشق و شکیبایی، و اینت رسوایی. قال: اُمّکَ. قالَ: فَمَنْ ربُّ اُمّی؟ قالَ: اَنَا. قالَ: فَمَنْ ربُّکَ؟ قال: نَمْرُود. قالَ: فَمَنْ ربّ نمرود؟ فَلَطَمَهُ لَطْمَةً. و‌الله که ابراهیم 35 در آن حال میانِ لقمۀ حلوا و لطمۀ بَلْوَی هیچ فرقی نمی کرد.

شعر

عَذَلَ العَوَا ذِلُ حَوْل قَلْبِ التَّائِهِ 36
وَ هَوَی لاَحَبةِ مِنْهُ فِی سَوْدَائِهِ
وَ لَقَدْ آتَیْنَا ابْراهِیمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ وَ کُنّابِهِ عَالِمیِن. پس روی به پدر و مادر کرد که مرا چند در این غار دارید؟ اگر شما به مُردارخواری تن در داده اید و به نمرودپرستی میان در بسته اید، من باری به صحرای دولت روم، یکی بنگرم، بر مرکب همّت نشینم، صیود نظر گیرم، بر فتراک عقل بندم، به سرای سّرِ خود آرم، به آتشِ شوق بریان کنم، بر مایدۀ درد نهم، به اَصَابع نیاز بر مشّاهدۀ بی نیاز بر‌گریم، در دهان قبول نهم، آنگه خطّۀ خرم بر‌کشم، کعبه بنا نهم، سقفِ شرع بر وی نهم، مهمانخانه بسازم که دوستان در راه اند. وَ اَذّنْ فِی النَّاسِ بِالْحخّ یَأتُوکَ رِجَالاً و عَلَی کلّ ضَامرٍ یَأتِینَ مِنْ کلّ فَجٍّ عَمِیقٍ.

p.353 - 354
اختلاف نسخه ها

  • ١ . تو، آ: قوت دهندۀ خلق باشد
  • ٢ . تو، آ، مج: اعطاه قوته
  • ٣ . آ: ظواهر ... بواطن را
  • ٤ . آ: فِناء فَناست
  • ٥ . آ، کب: ناآمده
  • ٦ .آ: نشیب
  • ٧ . آ: عبارت «آخر روزی باشد ... خلاص دهند» را ندارد
  • ٨ . مج، آ: حدیث «الناس نیام ... انتبهوا» را ندارند
  • ٩ . تو: عالم قدس
  • ١٠ . آ: باردهند
  • ١١ . تو: شهوت نه
  • ١٢ . تو، آ: «مصطفی را پیدا آمد ... العبید» ندارد
  • ١٣ . آ: خواهد بود
  • ١٤ . آ: سبز گفته اند
  • ١٥ . آ: قومی اند
  • ١٦ . تو: ویخاطبهم
  • ١٧ . آ: دون همتان
  • ١٨ . مج: «و بحقیقت ... فی الآخرة» ندارد
  • ١٩ . تو: عن الجار بالدار
  • ٢٠ . مر: در این
  • ٢١ . آ: «اوصافهم» ندارد
  • ٢٢ . آ: بجمله + و عجلته
  • ٢٣ . آ: معدن آتش و آب گشت
  • ٢٤ . مج، آ، به کسی ندادم
  • ٢٥ . آ: به در گاه من ... به در گاه تو، مج: به در گاه من از عشق زه ای سوز و زهی شور به درگاه تو از حسن زهی کار و زهی بار
  • ٢٦ . مر: دید
  • ٢٧ . آ: یک نظر مسلم است یک نظر است که پاک آید بی شوب حظّ و نصیب
  • ٢٨ . آ: بیت «غابت شموس ... نوالکم» ندارد
  • ٢٩ . کب، مج: کم کنیم
  • ٣٠ . آ: از سترسرغیرت
  • ٣١ . مج: قدرت القدیر
  • ٣٢ . آ: بر پیر تدبیر
  • ٣٣ . مج: فی الکثیف
  • ٣٤ . آ: عالم نهاد او جاسوس تفکر را مرکب خواطر سوار کرد و او هنوز در غار
  • ٣٥ . تو: عبارات «قال الله /115b/ ... که ابرهیم» را ندارد
  • ٣٦ . آ: التایهی.

p.355
٣٥ – الحسیب

وَ کَفَی بِاللهِ حسیناً! حسیب را دو معنی است: یکی کافی، کفایت کنندۀ /117b/ کارهای بندگان و ضعیفلن؛ و دیگر مُحَاسِب. و محاسب، حساب کننده بوَد. بر وجه اوّل فعیل به معنی مُفعِل است2. چون بدیع به معنی مُبْدِع. و بر وجه دوم به معنی مُفَاعِل. چون ندیم به معنی مُنَادِم و امثال این.

بحقیقت بدان که آنکه مردان3 کارِ فقر اختیار کردند از خوفِ حساب که فردا بود، تا گفتند: طُوبی لِلْفَقیِر فِی الدُّنیا وَالآخِرَةِ امّا فِی الدُّنیا لاَ مؤنَةَ عَلَیْهِ وَ لاَ خَراجَ، وَ اَمَّا فِی الآخِرَةِ لاَ عِتَابَ مَعَهُ وَلاَ حِسَابَ. خنک مردرویشان را در دنیا و آخرت، در دنیاشان مؤنت و خراج نه، و در آخرتشان حساب و بازخواست نه؛ بلکه لذّتِ اعتذار چنانکه در آن خبر می آید: یُؤتِیَ بِالرَّجُل یَوْم القِیَامَةِ فیَقوُل الله عَبْدِی اِنَّما لَمْ اَزْوعَنْکَ الدُّنیا لهَوَ انِکَ عَلَیَّ اِنَّمَا زَوَیْتُ عَنکَ لِصَلاَحِکَ وَ صَلاحِ دِینِکَ وَ دُنیَاکَ اَوْ کَلاَمُ هَذَا مَعْنَاهُ.

آورده اند که ابن عطا غنا را بر فقر تفضیل کردی، و جنید فقر را بر غنا؛ روزی میان ایشان مناظره رفت، حجّت آورد جنید این حدیث را که4 رسول می گوید: یدخلُ فُقَراء اُمّتی الجَنَّةَ قَبْلَ اَغْنِیَائهم بِنِصْفِ یَوْمٍ وَ ذَلِکَ خَمْسُ مائةِ عَامٍ. گفت: کسی که در بهشت رود فاضلتر از آنکه پانصد سال در شمار بماند. ابن عطا گفت: لا بل که این فاضلتر که در شمار بماند از بهرِ آنکه آن کس که در بهشت است در لذّتِ نعمت است و آنکه در شمار است در

p.356
لذّت عتابِ حق است، و با دوست سخن گفتن اگرچه مقام مقام عتاب است ورای آن باشد که به غیر دوست مشغول شدن و گرچه مقام مقام نعمت بود؛ زیرا که در بلای دوست با دوست بودن خوشتر از آنکه در نعمت بی دوست بودن. جنید جواب داد که اگر توانگر را لذّت عتاب است درویش را لذّت عذر است؛ فرداربّ العزَّة درویش را گوید که دنیا از تو باز داشتم نه از خواریِ تو بود، لیکن صلاح دینِ تو در آن بود. اگر با غنی عتاب می کند از فقیر عذر می خواهد، و لذّتِ عذر ورای لذّت عتاب بود؛ زیرا که عتاب با دوست و دشمن باشد امّا عذر جز در میانِ دوستان نباشد.

و این حدیث که مصطفی گفت– علیه السلام: اَلْیَدَ العُلْیَا خَیْرٌ مِنَ الیَدِ السُّفْلی، نه دلیل فضلِ غناست بلکه دلیلِ فضل فقر است5 لاَنَّ الیَدَ العُلْیَا وَ هِیَ المُعْطِیَةُ تَسْلُکُ سَبیِل الفَقْرِ، وَالْیَدُ السُّفلی وَهِیَ الآخِذَةُ تَسْلُکُ سَبیِلَ الغِنَی وَ فَضَّلَ رسوُل اللهِ طَالِبُ الْفَقْرِ عَلیَ طَالِبِ الْغِنَی.

مُعْطِی که فضل یافت نه به غنا یافت، لیکن بدان یافت که در اوّل فقر اختیار کرد به دادن6. این فضل از این وجه است نه از آن روی که عوام کَالاَنعام فهم کنند.

و بعضی از بزرگان چون درویشی را چیزی دادندی در دست درویش ننهادندی، لیکن دستِ خویش را پیش دستِ درویش داشتندی تا درویش از دستِ ایشان برداشتی؛ زیرا که فقر را بر غنا فضل دانسته بودند، دستِ خویش را زیر داشتندی و آن فقیر را زبر، /118a/ تا فاضل علیا باشد و مفضول سفلی.

آورده اند که بعضی از ملوک بنی عبّاس، جعفر صادق را گفت: اَنبئونَا بشَرَفٍ لَکُمْ تزیدوا7 بهِ عَلَیْنَا نُقِرُّلَکُم بِالفَضْلِ فَقَدْ ساوَیناکُم فِی کلَّ فَضِیلَةٍ، فَقَالَ الصّادقُ: کَفیَ لَنَا فَضْلاً اَنْ لاَ یتَمنّی اَحَدٌ مِنّا لَیْتَ اَنَّهُ مِنْ غَیْرنا رَغْبةً عَنْهُ اِلاّکانَ کافِراً. جعفر را گفت: مرا خبر ده از شرفی و زیادتی که شما را بر ماست تا به فضلِ شما معترف گردیم که با شما برابریم در همه فضلهای ظاهر. صادق گفت: ما را این شرف بسنده است هیچ کس از ما تمنّا نکند که کاشکی از غیرِ ما بودی برسبیلِ سبک داشتنِ ما، اِلاّ آنکه کافر شود8.

و در این9 سخن که صادق گفت، سرّی است در تفضیلِ فقر؛ و آن آن است که چون درویش را وقت تنگ گردد و نَفَس به آخر رسد آرزویش نکند که کاشکی که من توانگر بودمی، امّا توانگر چون مرگ درآید، آرزو کند، گوید: کاشکی که درویش بودمی. درست شد

p.357
که فقر ورای غناست. و این همچنان است که هر امتّی تمنّا کردند که کاشکی این امّت بودندی، و این امّت تمنّا نکردند که کاشکی از امّتی دیگر بودندی، عَلَی مَا قَالَ الله تعالی: کُنْتُمْ خَیر اُمَّةٍ. بدین درست گشت که این امّت فاضلترند. و همچنین علما تمنّای جهل نکنند امّا جهّال تمنّای عام کنند.

امّا محقِّقان در مقامِ فقر و شرح آن نفَسها زده اند، گوینده ای می گوید: الفقر الاُنْسُ بِالْمَعْدُوم وَالْوَحْشَةُ عَنِ الْمَعْلُوم. و دیگری می گوید: تَرَقّی الاَسْرَارِ عَنْ مُسَاکَنَةِ الاَغْیَارِ10.

و دیگری می گوید: اَلْفَقْرُ التَّلَذُّذُ بِالا فْلاسِ وَ تَرَسُّم القَلْبِ بالیَاسِ.

و دیگری می گوید: الفَقْرُ التَجَرُّدُ عَنِ الحِرَاک وَالتَفَرُّدُ عَنِ الاَمْلاکِ11.

و دیگری می گوید: الوَفاءُ بِالعُهُودِ ثُمّ الغَناءُ عَنْ کلِّ مَعْهُودٍ.

و بعضی گفته اند: الفَقِیرُ الّذِی لاَنَسَبَ لَهُ فَی العَالَم لیَرْجع اِلَیْهِ.

و استاد بو‌علی دقّاق می گوید: الصُّحْبَةُ مَعَ التِّنّینِ اَهْوَن مِنَ الصُّحْبَةِ مَعَ الفَقْرِ. با اژدها صحبت داشتن آسانتر از آن است که دمی با فقر ساختن؛ زیرا که الکَون بِلاَ عُلاقَةٍ لاَ یُطِیقُهَا اِلاّ نَبیٌّ اَوَولیٌّ. در عالم علاقت به تجرید و تفرید زیستن، جز کارِ انبیا و اولیا نیست. رُجوُع الاَغنْیَاء اِلیَ مَعْهُودِ هِم وَ رُجوُع لفُقَراء اِلیَ مَعْبُودِهِم الاَغُنِیَاء همّتُهُم الاَرزاقُ وَالفُقَراء هِمّتُهم الرّزاقُ لانَّ السُّکون اِلیَ المَعْلوُمِ عِلّة.

آورده‌اند که لقمان سرخسی را وقتی موی بر سر دراز گشته بود، بر خاطرش بگذشت که کاشکی دِرمی بودی که به گرماوَه فرو شدمی، و موی باز کردمی. هنوزش این آرزو به خاطر نیامده بود که جمله صحرا زر دید، لقمان دیده فراز کرد و با خود گفت:

بیت

گر من سخنی بگفتم اندر مستی
اشتر به قطارِ ما چرا در بستی 13

آن عزیزی به لبِ دجله آمد، گفت: سیِّدی اَنَا عَطْشَانُ وَ مَضَی وَلَم یشْرَبْ. آن عزیز فارغ بود از غیرِ حق در مشاهدۀ حق، نه دجله دید و نه آبِ دجله. کسی که مشغول کاری بوَد اگر حَورایی پیشِ روی او /118b/ بگذارند، خبر ندارد. دیگر هر چند که آب سببِ زوالِ عطش است علّت نیست. آن عزیز در نظارۀ مسبّب از سبب فارغ گشت. دیگر چون در آب دادن شهوت نفس بود به دوست می نالید از تشنگی؛ زیرا که در کونین جز دوست ندید، و اگر آب نمی خورد مخالفت نفس را بود که این طایفه دانسته اند که موافقتِ حق در مخالفتِ نفس

p.358
است. هر که نفس را مخالفتر، حق را موافقتر؛ و هر که نفس را موافقتر، حق را مخالفتر. بلی آن کلمه درست است که اِنَّ لِنَفْسِکَ عَلَیْکَ حَقّاً، لیکن مرد مُرادِ نفس آنگه دهد که نفس از خدمتِ دوست عاجز آید.

و ورای این سرّی هست و آن آن است که اَنَا عَطْشَانُ اشارت نه به عطش نفس است زیرا که نفس عدوّ است و حق دوست، و با دوست حدیثِ دشمن نگویند. و اگر دوست مُراد باشد کُشتن نفس بی مرادِ دوست یک دم زدن روا ندارد. خواهی به عطش کُش و خواهی14 به سببی دیگر، لیکن مراد از این عطش سرّ بود و آن عطش هیجانِ شوق بود؛ زیرا که محبّت در ذاتِ خود آتشی است و هر آتشی را زفانه ای هست، زفانۀ نارِ محبّت شوق است، و شوق چیست؟ تَعَطُّشُ القُلُوبِ اِلیَ لِقََاء المَحْبُوبِ؛ الشَّوُق عَدَمُ القَرَارِ لبُعْد المَزَارِ.

ای جوامردان شراب که آن عزیز را بایست خورد، اگر راوی این حکایت نظارۀ ظاهر بود ناخوردن دید، اگر همه تشنگانِ عالم چون نیابند از عطش ننالند، و محبّان هر چند که شراب بیش خورند تشنه تر باشند؛ زیرا که اگر عطش محبّت از شرابها ساکن گردد محبّت برخیزد، و زوالِ محبّت از زنّار و عسَلی و بت پرستی بَتَر است.

آن عزیز دیگر چنین گفت: اَلْفَقْرُ فَقْدُ المَعْلُومَاتِ وَالْمَعْلُومَاتُ مُتَنَوِّعَةٌ فَمِنْ مَالٍ وَ مِنْ جَاهٍ وَ‌مِنْ وِرْدٍ وَکلُّ مَا‌لاَجْلِهِ یَکْرَمُ العَبْد والفَقِیرُ الصّادقُ مُجرذٌ عَنْ جَمِیع المَعْلُومَاتِ.

قَالَ اللهُ تَعَالیَ: یَا ایُّها النَّبیُّ حَسْبُکَ اللهُ وَمَنِ اتَّبَعَک مِنَ المؤمِنیِنَ. تا مال نفقه نکردی به احسان وَ جود، و جاه در خاک نمالیدی در عالمِ شهود، و از سرِ نظر به وِرْد برنخاستی در نظر موجود، به سّرِ صدقِ فقر نرسی. مصطفی را – علیه السَّلام – از همه مفرد و مجرّد کردند، آنگاه از حضرتِ عزّت خطاب آمد که یَا ایُّها النَّبِیُّ حَسْبُکَ الله. یا محمّد ما ترا بسنده ایم.

این نقطۀ فقر که آشکارا گشت در عهدِ آب و گل آشکارا گشت، آدم که اساسِ کار بود و معدن انوار اسرار بود جّنت عَدْن و فردوس اعلی به تنعُّم مشغول گشته بود؛ چُه کارِ سلطنت و خلافت دست بر هم زد فقیر از عالمِ غیرت ناگاه تاختن آورد و تاج و حلّه و تخت و کلاه بر هم زد. ای آدم کجا روی تنعّم است که این راهی است به خنده به سر نیاید و به سودای مرید برنیاید 15. لَیْسَ الاَمْرُ بالهُوَینا وَلاَ بِالحَدِیثِ قلیل. مَنْ اَرَادَ صُحْبَةَ المُلوُکِ لاَ یَنالها اِلاّ بِتَجرُّع کأسَاتِ السَّمٌ والفَمُ ضَاحِکٌ وَاِن نجَامِنْهُ یَکون ذَلِکَ الاّتفاقُ بِمَا فِیهَا مِنْ مزَاجَاتِ الرُّوح. وَجَرَاحَاتِ الکَبدِ16 یَقِلُّ الرَّاغِبُ فِیهَا. غوّاصان که دریا فرو روند، حدیثِ

p.359
جان در باقی کنند؛ زیرا که نه ماهی می طلبند /119a/ که به دِرمی اَرزد، گوهری می طلبند 17 که شب تاریک را روشن کند. جانوری بمیرد آبش بر سرافکند، باز گوهرِ عزیز در قعرِ دریا قرار گیرد، گوید: اگر مات می باید بر ما آی، از جان پای افزار ساخته.

الفَقِیرُ وَحْدَانِیُّ الذَّاتِ لاَیَقْبَلُ اَحَداً وَلاَ یَقْبَلُهُ اَحَدٌ. درویش تنها رَو است، نه او را با کس کار، و نه کس را با او شمار18. این سرّ فقر در طریقت آدم آشکارا گشت، آن وقت که به حکم زلّت ملایکۀ ملکوت دست بر پُشت آدم می نهادند، چنانکه کسی را ازعاج کنند19.

ای درویش هر که به دست خود سر خود بر نتواند داشت هرگز بوی گلِ فقر نشنیده است، پای در دامن کشیده و به سلامت نشسته، کارِ هر عجوزی و عاجزی است. مرد آن است که چون حدیث قهر درآید و تیغی از غیب آشکارا گردد جان را به استقبال پیش برد.

یکی را گفتند: در جهان خصم کیستی؟ گفت: روزی هنوز به حدِّ بلوغ نرسیده بودم در غرقابی20، خوف هلاک بود، یکی آنجا رسید و خود را در آنجا افکند و مرا برآورد، خصم او اَم، تا چرام رها نکرد تا هلاک شدمی؟

ای درویش بقطع و تحقیق می دان که هر که به خود نگرست از نظرِ جلال حق باز ماند. مَنْ قَالَ اَنَا فَقَدْ نزَع الرّبوبیّة. َنَا گفتن سرّ همه کافریهاست، سرِ همه مَنْ گویان ابلیس بود.

جابر گوید: به درِ حجرۀ رسول – علیه السَّلام – فراز شدم، در بزدم، مصطفی گفت: کیست؟ گفتم: من. رسول گفت: یا جابر تو نیز با هستیِ خدای هستیِ چیزی دیگر اثبات می کنی؟

بوالحسین نوری را می آید – قَدَّسَ الله رُوحَه – که روزی پیس جنید در‌آمد، گفت: ای شیخ جنگ سخت شده است. گفتا چگونه؟ گفت: می گوید: اِمّا اَنَا وَاِمّا اَنْتَ؛ یا من یا تو.

ای درویشان به خویشتن هیچیز برمبندید21، دامن پاک دارید که همه گرد است و جامه پاک بشویید که همه شوخ است. الدُّنیا مَدرَةٌ وَلَکَ مِنْهَا غبرَةٌ. آن جوامردان که چون هستی حق دیدند به عین الیقین هستی خود جمله در‌باختند. ای عزیزان هرچه سرمایه دارید پیشِ او برید22 و هیچ طمع مدارید. وَالْقَدَرُ خَیْرهُ وَشبَرُّهُ مِنَ الله. این است که همه سرمایه‌ها پیش حضرت در بازی.

یَوْمَ یُسْحَبون فِی النَّارِ عَلَی وَجُوهِهِمْ ذُوقُوا مَسَّ سَقَرَ. شیخ الا سلام گفتی23: همه مفسِّران زفان بگشادند در تفسیرِ کلام الله، اتّفاق کردند که این آیت در حقِّ قدریان است. فردا قَدَرّیه

p.360
در آتشِ دوزخ بر روی می خواهند کشید. باز اهلِ سنّت را وُجُوهٌ یَوْمَئذٍ نَاضِرَةٌ اِلیَ رَّبها نَاظِرَةٌ.

اوّل مَاخَلَق اللهُ القَلَم. اوّل که آفرید باری – عزّاسمه – قلم آفرید، و قلم که رَود سرنگون رَود از تواضع. خاطر می اندیشد و قلم از سرنگونی اثبات می کند24. اوّل مَا خَلَق اللهُ تَعَالیَ القَلَم، فَقَالَ لَهُ: اُکْتُبْ، فَقَالَ: مَاذَا اَکْتُبُ؟ فَقَالَ جلّ جلاله: مَا هُوَ کاینٌ اِلیَ یَوْمِ القِیَامَةِ. هر که سرنگونی اختیار کرد نفی وی عین اثبات کنند، و فنای وی عین بقا سازند. اهلِ بدعت سرافرازان اند، و اهلِ سنّت خاک آلودگان اند25.

مرد نه آن است که روی به کعبۀ صورت آرد /119b/ و سجودی کند، مرد آن است که پشت به روم هوی آرد و دل به قبلۀ هُدَی، و میتینِ مجاهدت می زند تا آبِ مشاهدت از چشمۀ موافقت برجوشد، آنگه خضروار آنجا غسلی کند تا زندۀ اَبَد شود26.

p.360
اختلاف نسخه ها

  • ١ . آ: + نامی است از نامهای حق جل جلاله، و نص کتاب به آن ناطق است قال الله تعالی و کفی بالله حسیبأ
  • ٢ . تو: مفعول است
  • ٣ . آ: از + مردان
  • ٤ . آ: این حدیث که
  • ٥ . آ: غنی است ... فقیر است
  • ٦ . آ: به دادن + فقر اختیار کرد و غنی دست بداشت و آخذ فقر رها کرد و غنی احتیار کرد
  • ٧ . مر: تشر قوا
  • ٨ . آ: کافر گردد
  • ٩ . مر: و این
  • ١٠ . مج، آ: «الانس بالمعدوم ... الاغیار» ندارد
  • ١١ . مج: «الفقر التجرد ... عن الاملاک» ندارد
  • ١٢ . آ: و از بو‌علی دقّاق می آید که او چنین گفت
  • ١٣ . کب: بیت «گر من سخنی ... در بستی» را ندارد
  • ١٤ . آ: خواهد ... خواهد
  • ١٥ . آ: راهی است که پدر را پسر بباید داد و پسر را پدر بباید داد
  • ١٦ . مج: و فتاتات الکبد
  • ١٧ . آ: می جویند
  • ١٨ . آ: با او کار
  • ١٩ . آ: از جای از عاج کند
  • ٢٠ . افتاده بودم
  • ٢١ . آ: در مبندید
  • ٢٢ . کب، آ: سرمایه دارید به یک داو بزنید
  • ٢٣ . آ: شیخ الاسلام + پدر خواجه امام مظقر سمعانی گفتی
  • ٢٤ . آ: + وضع الخد‌للحق غز قلم چیست؟ پیش گویی ضمیر و فکرت عقل و بصیرت پای بند حدیث و رؤیت اثباتها به قلم حواله کردند
  • ٢٥ . آ: خاک آلودانند
  • ٢٦ . تو: زندۀ جاویدند، آ: + وصلی الله علی محمد وآله.

p.361
۳۶ – اَلْجَلیلُ الجمیل

بزرگوار و نیکو کار. دلها را به جلال خود بگداخت، و جانها را به جمال خود بنواخت1 دلها را به کمالِ خود هباء منثور کرد، جانها را به جمالِ خود معدن شادی و سرور کرد. دلها را به کمالِ خود قرین اندوه و غم کرد، جانها را به جمال خود شاد و خرّم کرد. عارفان در مشاهدۀ جلالِ او نالۀ وَاحَسْرتاه برکشیدند، محبّان در مشاهدۀ جمالِ او شربت نوال از دستِ ساقی اقبال در‌کشیدند. چون به جلالش نظر کنی جگرها در میانِ خون است، و چون به جمالش نظر کنی راحت دلهای محزون است. ای بس کسی را که رسول جمال2 به راه دعوت کرد چون امید وصالش قوی گشت سلطان جلال را بر گماشت تا سرمایه اش به غارت کرد و به باد برداد.

شعر
مَا حِیلَتِی اَنّی جَهُولٌ بِالْهَوَی
غَرّ وَاَنْتَ بهِ بَصِیرٌ حَاذِقٌ

بنای محبّت بر این است که اوّلش همه رفق، و آخرش همه قهر. اوّلش همه شهد و آخرش همه زهر. کودک را که به دبیرستان خواهند برد، بیارند و تعویذی بر گردن بندند و غُلاله ای به وی دهند که بدان ساکن گردد، لیکن چون دو روز برآمد و دوال استاد بدید، داند که آن همه بهانه بود، آنگه جز صبر روی نبوَد.

p.362

بیت
در عشقِ خوبرویان جز صابری چه سود

در عشق پای‌دار و مگردان ز‌عشق روی
ای آنکه می دَوِی زپیِ دل به هر سویی

آنجا که گم شده است، هم آنجاش باز جوی
افلاس عاشقی بحقیقت توانگریست

بُرد آنکه مفلس است به میدان عشق گوی

اَلْبَسَنَا لِبَاسَ المحبَّةِ ثمَّ عَرَضَ عَلَیْنَا الاَ مَانَةَ والمُحبّ مَحمولٌ فَاحْتَمَلْنَا وَاِنْ لَمْ نُطِقْ وَلَیْسَ الآباء فِی الشرَّطِ ثمّ لَمْ یَحْتَشِم مِنَ العِتَابِ، فَقَالَ اِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً؛ وَالتَّحیُّر رُکْنٌ فِی شَرْعِ المحبَّةِ3. قَالَ قَائلهُم.

شعر
اَقَامَ عَلَی هَجْرِی کَانِّی مُذْنِبُ
وَمَالِیَ فِی حُکم الهَوَی عِنْدَهُ ذَنْبُ
وَاَعْرَضَ عَنَّی حِینَ لاَلِیَ حِیلَةٌ
فهَلاّ جَفَانِی حینَ کانَ لِیَ القَلْبُ

ما را لباسِ محبّت در پوشید4، و گفت: یحبُّهم و یحبُّونه وَالّذِینَ آمَنُوا اَشَدّ حُبّاً لِلِه، آنگه امانت بر ما عرضه کرد، و محبّ متحمّل بود و بارها را حامل بود و در راه حمول بود، تحامل را به تحمّل پیش آید و تطاول را به تطوّل، و تکبّر را به تذلّل. از سوزش آتش محبت باری که آسمان و زمین و کوهها از حملِ آن عاجز آمدند برداشتیم و اگر چه طاقت آن نداشتیم.

امّا تحیّر در شرع محبّت رکنی عظیم است، لا جرم بار برداشته و اِبَا بگذاشته، و خطاب می آمد که اِنَّهُ کانَ ظَلُوماً خَهُولاً. بقطع و تحقیق بدان که کمال دولت آدم و آدمی بود که آسمان و زمین سرباز زدند که از دو بیرون نبودی: یا آدمی شریک بودی یا محروم؛ با شرکت لذّت نیست و محروم را دولت نیست. /120a/ وَلَمّا شهِدَ الاَ حْبَابُ اَنَّهُم فِی حَمْلِ مَنْ لَمْ یَزَل لم یحتَشِمُوا مِنْ حَمْلِ اْلاَمَا نَةِ وَلَمّا حَملُوا اَمَانَتَهُ جَلّ جَلالُهُ وَلَم یَرُدّوهَا قَالَ سُبحانَهُ وَحَمَلْنَاهُم فِی البَرّ وَالبَحْرِ، هَلْ جَزَاء الاحْسَانِ اِلاّ الاحْسَان. آسمان و زمین بارِ امرِ او دیدند، ترسیدند، باز آدم فرد و مردانه در‌آمد و گفت: بر امیدِ آن بار هزار بار برهامۀ همّت بکشم و باک ندارم.

عجب کاری است، مشتی خاکِ ضعیف باری که آسمان و زمین از حمل آن عاجز آمده، برداشته و خطاب پاک از عالم عزّت می آید که الحمدُلِلّهِ ربِّ العَالَمِین؛ لاَ الحمدُ للمَاء

p.363
وَالطّین. مرد تیر بر کمان نهد در هدف اندازد، اَحْسَنت تیر را نگویند، اندازنده را گویند. تیر گوید: مرا در ریاضت کشیده و در خرط آورده و راست کرده و به آتش برده و انداخته، و آنگه احسنت دیگری را؟ ای تیر! تو به خود نیستی، وَ مَا رَمَیْتَ وَلَکِنَّ الله رَمَی.

مرد بامداد برخیزد و نماز کند، گوید: الحمدُلِلّهِ عَلَی التَّوفِیق. سرِّ سنّت این است، و هرچه ورای این است گبری است. نوری در سینه ات ودیعت نهادم تا ایمان قبول کردی. قوّتی در زفانت نهادم تا کلمه بگفتی، سرّی در نهادِ تو تعبیه کردم تا عمل صالح آوردی، تو به قوّتِ خود به حضرتِ ما نتوانی آمد که کنّاسی که از کنیف برآید او را بر تخت سلطان نگذارند. باش تا خلعتی از توفیق در تو پوشیم5، آنگه به حضرتِ ما آی، تا ترا که ببینیم در خلعت خود بینیم که کردِ تو بی من همه باطل است و کردِ من همه حق. سرمایۀ تو از باطل نسازم از حق سازم؛ زیرا که چون حق پدید آید باطل مضمحل گردد، در دستِ تو هیچیز نماند. وَقَدِمْنَا اِلیَ مَا عَمِلوا مِنْ عَمَلٍ، الآیة. سرمایۀ تو از توفیق و تأیید و عون خود ساختیم تا چون حقِّ ما آشکارا گردد اَلْمُلْکُ یَوْمَئذٍ الحَقُّ لِلرَّحمن. حقِّ ما پیش باز شود آنگه ترا در میان کاری برآید.

سُبْحَان الله چندین الطاف الهی در حقِّ این مشتی خاکِ بیباک! عالم را در وجود آورد به قدرت خود، هیچ جای نقصانی نبود، لیکن مشیّت عنان بر بالا داشت و خود متقاضی بود، از قدرت طالبی بخاست و از وجود متقاضی میان در بست. آن طالب قدرت به متقاضی خود نظر کرد از میانه آدم پدید آمد، از این مقام این نشان باز داد که اِنّی جاعِلٌ فِی الاَرْضِ خَلِیفَةً. از گلی دلی، از صلصالی اتّصالی، از نطفۀ گنده دوستی و بنده‌ای. و علی الحقیقه سرمایۀ نطفۀ ما دریافتِ ما و طلب ما نبود، دادنِ او بود. عقدی بست در ازل میان عطای6 خویش و سؤالِ ما، میان اجابتِ خویش و دعای ما، میان آمرزشِِ خویش و عذرِ ما، آنگه سرمایه در این عقد، کردِ ما نبود، فضلِ او بود جلّ جلاله، وَاللهُ الغَنِیّ وَاَنْتُمُ الفُقراء. توانگر سرمایه دارد که به نقد بدهد، امّا درویش که مفلس بود به مهلت دهد؛ آنگه چون خلق در این عالم آمدند متقاضیان به درها فرستاد تا آنچه بر شماست بدهید، عطای ما را بر شما وامی است، به سؤال وامِ ما بگزارید. اجابتِ ما را در شما حقّی است، به دعا آن حق بگزارید، آمرزش ما را بر شما حقّی واجب است، به عذر از آن واجب بیرون آیید، و شما /120b/ مردمانی اید گوش آکنده و سرگرفته. گویند متقاضی از آن خواهیم7 که عقد با وی بسته ایم، هر شب به خودی خود ندا

p.364
کند: هَلْ مِن سَائلٍ، هَلْ مِنْ دَاعٍ، هَلْ مِنْ مُسْتَغْفرٍ، هَلْ مَنْ تَائب؟

بیت
ای کرده به کوی عاشق خویش گذر 8
استاده و پرسیده و باگشته زدر 9
عذرِ قدمت چگونه گوید چاکر 10
در دیده کشد خاکِ قدمهات مگر

وَ هُوَ الّذِی یَقْبَلُ التَّوْبةَ عَنْ عِبَادِهِ. توبه چیست؟ اَلْاَسَفُ عَلَی مَا سَلَفَ، مُدَاوَاةُ السَّقم بِمُقَاسَاةِ النَّدَم، خَلْعُ لِبَاسِ الجفَاء وَ نَشْرُ بسَاطِ الوَفَاء، نارٌ فِی القَلْبِ یلَتهِبُ وَصَدَعٌ فِی الکَبدِ لاَ یَنْشَعِبُ، حُرْقَةٌ بِالخَجل مقْرُوَنَةٌ وَمُهْجَةٌ بالاَسَفِ مَشْحوُنَةٌ، نُحول البَدَنِ وَلُزُومُ الحَزَن بِسُرْعَةِ الدَّمْعةِ لِتَمکُّنِ اللّوْعَةِ. توبه آتشی است در دل سوزان، و آبی است بر رخساره چکان؛ بادی است از سرِ حسرت وزان، خاکی است بر سرریزان به صفت متظلّمان.

ای درویش! الطَّاعَةُ لاَ تُسْتَبْدَعُ مِن المُطِیعیِنَ وَکَذَلِکَ الزُّهُد مِنَ الزّاهِدینَ وَاِنَّما العَجَبْ التَّوَبةُ مِنَ العَاصِینَ وَالکَرِیمُ یَقْبَلُ الحَقِیرَ مِمَّن لاَشَی له غَیْرهُ. وَحُکِیَ اَنَّ بَعْضَ الاَعْرابِ خَرَج قَاصِداً بَعْضَ المُلُوکِ یَسْتَمْنِحهُ فَاسْتَطَابَ المَاء فِی بَعْضِ المنَاهِل فِی الطّرِیقِ فمَلأ مِطْهَرَتَهُ وَحَمَلَهُ اِلَی ذَلِکَ المَلِکُ فلمّا دَخَلَ عَلَیْهِ، قَالَ جِئتُکَ بِشَیءٍ لَیْسَ لاَحَدٍ مِثْلَهْ وَعَرَضَ عَلَیْهِ الماء11 وَقَدْ تَغَیَّرَ بِطُوِل المَکْثِ فَقَالَ لَهُ المَلِکُ اِمْلؤا مِطْهَرَتَهُ دَنَانِر، فَقَالَ لَهُ نُدَماؤهُ فِیهِ، فَقَالَ جَاءنَا الاَعْرابِیّ بِمَالَم یَکُن لَهُ غَیْرُهُ وَلَنَا مِنْ هَذِه الذَّنَانِیرِ غَیْرَمَا اَعْطَیْنَاه فَالْیَدُ لَهُ. هنوز دست دستِ اوست. اَلَم یَانِ لِلّذِینَ آمَنُوا اَنْ تُخْشَعَ قُلُوبهُم لذِکْرِ اللهِ. به حضرتِ ما آی، اگر ترا زلّت به اَوْقار است، ما را مغفرت بی مقدار است. وَهُوَ الّذِی یَقْبَلُ التّوبةَ عَنْ عِبَادِهِ بشارت است، وَیعفوا عَنِ السیّئات امید وفا کردن به صریح عبارت، وَیعْلَمُ مَا یَفعَلونَ تهدید به اشارت است.

ای درویش12! اینجا سرّی است که هزار جان اَرزد. خداوندی که امروز در سرای فنا ترا بلا نمی رساند تا آنگه که بر تخویفِ تَطْمِیع و تأمیل تقدیم نکرد، گمان بری که فردا در سرای عطا و بقا خالداً مُخلّداً ترا بسوزد، هَیْهَات وَکَلاّ، یَعفو عَنِ السّیئات نصیبِ ظالمان، و یَسْنَجِیبُ الّذِین آمَنوا نصیبِ مقتصدان، وَیزِیدُهُم مِنْ فَضْلِه مشربِ سابقان13.

ای جوامرد! همه توبه ها قبول دارد مگر توبۀ محبّان.

شعر
مَنْ ظَلّ عَنْ حُکم الهَوَی تَائباً
لاَقَبِلَ اللهُ لَهُ تَوبَتَهُ
رجوت مِن حُکم الهَوی تَوبة
یَا توبةً اَقْبَحُ مِنْ حَوبتِه
p.365
گاه گاهی بُوَد که بحرِ بلا موج زدن گیرد و محب را طاقت مقاسات و تحمّل بلا نماند، اعتقاد کند که از محبّت توبه کند تا از بلای هوی خلاص یابد، امّا آن اعتقاد غلط است و در شریعت محبّت توبه هوس است؛ زیرا که آن طلب فرصت است و ابتغا رخصت است، والتَصوُّفُ عَنْوَةٌ لاَصُلحَ فیِه وَقَهرٌ لاَ رَحم فِِیه14. /121a/

شعر
یَا وَاعِظاً لِی بِحُسْنِ نُصْحٍ
تَطْلُبُ عَنْ حُبّه رُجُوعی
لاَ جَمَعَ اللهُ یَوْم حَشرِ 15
اِلاّ عَلَی حُبِّهِ ضلُوعی

ای درویش! این توبه مکتسب است16 و محبّت نه مکتسب است و نه متعلّق به سبب است. وقت بُوَد که جمال محبوب بر محبّ کشف کند به احکام غیرت و نگاهداشت دیده از ملاحظت و نظرت، بلکه فکرت و خطرت، و جلال مطالبه کند به ترک حظوظ و ارادات، و اختیارِ مرادِ دوست بر مرادِ خود در هجر و قهر، و منع و ردّ، و قمع و طَرْد؛ و محّبِ سوخته شَاءاَمْ اَبیَ با خود توبه کند از طلب ارب، و نظر به سبب، آنگاه هَواجِم اشتیاق و لواعج احتراق را بر دل و جگرش گمارد، محبّ بی طاقت گردد، نتواند که بر موجب صبر و شکیبایی رود17. فَیا عَجَباً للمُحِبِّ فِی هَذِه الْحَالَةِ، وَ یَا عُنفاً عَلَیْه لاَرَحْمَةَ فِیهِ وَلاَ اسْتمالَة18. اگر توبه نگاه دارد، گویند: احسنت ای ملول؛ و اگر بشکند، گویند: زه ای بد عهد19.

شعر
اِذَا اَنَا لاَاَشْکوا تَقُول مِللتَنِی
فَمَا لَکَ لاَتَبْکِی اَقَلْبُکَ مِنْ صَخْرِ
وَاِن دَمَعَتْ عَیْنِی یقول شَهَرتنَی
وَاَظْهَرْتَ اَسْرَارِی وَاَخْبَرْتَ عَنْ اَمْرِی
فَاِنْ قُلْتُ هَلْ لیِ مِنْ ذُنوبی تَوبةٌ
یَقول نَعَم تَبْکی کَیْباً اِلیَ الحَشَرِ 20

غزل
گز ننالم من زعشقت ای برخ همچون پری

گویی از من سیر گشتی یا شدی از من بری
ور بگریم، گوییَم مشهور کردی مرمرا

پس چه سازم حیلتی تُم بگو کِم دلبری
آبِ چشمم خشگ گشت از آتشِ سوزانِ دل

هر کرا در چشم آب است گو بیا بر من گری
p.366
گفتم ای جان چون کنم تا من زعشقت بر خورم

گفت هرگز بر نیابی تو زعشقِ سرسری
تا نسوزی تو، به عشق اندر نگردی کامگار

تا نبازی جان و دل را در جمالم ننگری

هیچ کس نیست در عالم که به بوی خشنود گردد مگر محبَ 21.

شعر
وَاِنّی لاَرضَ بِدُون الرّضَا
وَاَقْنَعُ بِالمَوْعِدِ الکَاذِبِ

او– جلّ جلاله – همه محبّان به بوی راضی کرد22 و به حدیث راضی کرد و حقیقت به کس نداد. منزلتی باشد و رای منزلت موسی، لیکن خواست که از این سخن در گذرد، گفتند: موسی! به مقامِ خود باز شو، از مقامِ حدیث می خواهی که به مشاهده رسی؟ کس در سوز راهِ حق به پایگاه موسی نرسد و کس در سوز راه خلق به پایگاهِ یعقوب نرسد. ای موسی اینک سخنی، و ای یعقوب اینک بویی، و ای ابراهیم اینک رنگی. به حقیقتِ بلا به کس داد و نه حقیقتِ عطا. این همه حدیث ایّوب و بلای او [که] شنیده ای، به صورت بود، آن بلا که بر ایّوب نهاد بر کس ننهاد، هرّوزی 23 خبرئیل– علیه السَّلام – بفرستادی که ایّوب را سلام گوی، اینجا بلا نماند.

ای درویش! برقی از غیب بجست، همه عالم را سر گشته کرد، و دلها را زیر و زبر کرد، و عقلها را رقمِ حیرت بر‌زد، و جانها را داغ بر نهاد و به غیب باز شد24.

p.366
اختلاف نسخه ها

  • ١ . تو: بیفروخت
  • ٢ . آ: ای بسا کسها به رسول جمال
  • ٣ . مج: شرط المحبة
  • ٤ . کب: لباس محبت بر ما پوشید
  • ٥ . آ: پوشانیم
  • ٦ . آ: خطاب
  • ٧ . مر: متقاضی آن خواهم
  • ٨ . مج: چاکر خویش گدر
  • ٩ . مج، آ: واگشته زدر
  • ١٠ . مج: چگونه خواهد چاکر
  • ١١ . آ، مج: ذلک الماء
  • ١٢ . مج: «ای درویش» ندارد
  • ١٣ . آ: سابقان + است
  • ١٤ . آ: لارحمه فیه
  • ١٥ . مر: یوم یحبوا
  • ١٦ . آ: از + مکتب است
  • ١٧ . کب، آ: برود
  • ١٨ . آ، مج: + ان حفظ التوبة نسبه الی الملالة و ان نقضها قذفه برفض العهدة و تضییع الحاله
  • ١٩ . آ: زهی بدعهد
  • ٢٠ . مر: اشعار را ندارد
  • ٢١ . تو، آ: که توبه نکرد مگر محب
  • ٢٢ . آ: خشنود کرد
  • ٢٣ . مج، آ: هر روز
  • ٢٤ . مج، آ: و به برق غیب باز شد.

p.367
۳۷ – الکریم

نامی است1 از نامهای خداوند – جلًّ جلاله – ، و در زفان 2 عرب کریم کسی بود که از مجرمان عفو کند و از گناهکاران در گذارد، و اگر کسی در حقِّ وی اِسَاءت کند به احسان مقابله کند. اینچنین کس را عرب کریم گوید، و علی الحقیقه این نام مخلوقان را مجاز است و حق را – جلًّ جلاله – حقیقت. هرّوز احسانِ او بر شما بیش است و عصیان شما پیشِ عطای او زیادت، و خطای شما زیادت.

آن عزیزی را گفتند: کَیْفَ اَصْبَحْتَ، فَاجَابَ: اَصْبَحْتُ وبی مِنْ نِعَمِ اللهِ مَا لاَ اُحصِیهِ، وَقَدْ غَرِقْتُ فِی بِحَارِ‌الخجلِ مِنْ کَثْرَةِ3 مَا اُعْصِیهِ، فَلاَ اَدْرِی عَلَی مَاذَا اَشْکُرُه علی جَمیلِ مَا نَشَرَاَم عَلَی قَبِیح مَاسَتَر./121b/ لطفِ حق را با بندگان نهایت نیست و کرمِ او را غایت نیست. صُنْعُ الله غَادٍ ورائحٌ. کَمْ ِللهِ مِنْ صُنْعٍ خفِیّ وَ لُطْفٍ خفَیٍّ. لاَ یُسألُ اِلاَّ اللهَ؛ فَاِنَّهُ اِنْ اَعْطَاک اَغْنَاکَ. اَلْخَیْرُ اَجْمَع فِیمَا یَصْنع الله. اِنّ للهِ بِالبَرِّیةِ لطفاً4 سَبقَ الاُمّهاتِ وَلآباء. اللهُ لَطِیفٌ بِعِبَادِهِ، وَ مِنْ لُطْفِهِ وَ کرَمهِ عَلَی الْعَبْدِ بانَّه کَرُمَ وَ لَطُفَ؛ اِذْلَوْلاَ لُطْفُهُ وَ کرَمهُ لَمَا عَلِمَ العَبْدُ لُطْفَهُ وَ کرَمَهُ. وَ مِنْ لُطْفِه وَ کرمِه کِتْمان العَاقِبة لانَّهُ لَوْ عَلِمَ الْعَبْد سَعَادَتَهُ لاْتَّکَلَ عَلَیها وَ قَلَّ عَمَلُه، وَلَوْ عَلِم شقاوَتَهُ لاَّیِسَ وتَرَکَ عَمَلَهُ، فَارَادَ جَلَّ جَلاَلُهُ اَنْ یَکون العَبْدُ بَیْنَ الْخَوْفِ وَالرَّجاءِ. وَ مِنْ کرَمهِ اَنْ یُنْسِیَهُم مَا عَمِلوهُ فِی الدُّنیا مِنَ الزَّلةِ کَیْلاَ یَتَنَغّصَ عَلَیْهِم العَیشُ فِی الجنَّةِ. وَ مِنْ لُطْفهِ وَ کرمهِ اَنْ بَعَثَ الرُّسُل دُعَاةً اِلَی حَضْرَتهِ مَعَ کمَالِ غُنْیَتهِ. یَا مِسْکِین اَنْتَ

p.368
اِنْ لَمْ تَکُن لِی فَاَنَا عَنْک عَنیٌّ. اَنْتَ المِسْکِین اِنْ لَمْ اَکُنْ لکَ فمَنْ تَکُون اَنْتَ. اگر تو ما را نباشی ما را چه زیان، و گر ما ترا نباشیم تو که باشی. به تو کِی در نگرد. مَنْ ذَا‌الّذِی یُحْسِنْ اِلَیْکَ مَنْ ذا‌الّذِی یَنْظُر اِلَیْک، مَنْ ذَا‌الّذی یَرْحَمُک، مَنْ ذَا‌الّزِی یَهْتَمُّ بِشأنِک. اَنَا لاَاَرْضَی اَنْ لاَتَکون لِی، اَفَانتَ تَرضیَ بِاَنْ لاَتَکون لِی. یَا قَلِیلَ الوَفاء یَاکثَیِرَ الجَفاء5 اِنْ اَطَعْتَنیِ شکَرْ تُک، واِنْ ذَکرتَنی ذَکرتُکَ، وَ اِنْ خَطَوْتَ لاِجْلِی خَطْوَةً مَلأتُ السَّمواتِ وَالاَرْضَ مِنْ شُکْرِک. عبدی اَلَیسَ مِنَ الجفاء اَنْ تَدْعُوَنِی مَرَّةً فَاسْتَجِیبْ لَکَ، وَاَدْعُوکَ اَلْفَ مَرَّةٍ فَلاَتَسْتَجِیبْ لِی، فَلْیَسْتَجیِبُوا لِی. اگر پدرت را یک بار گفتم: اُخْرُج، ترا هزارهزار بار گفتم: اِرْجِع وَالله یَدْعُوا اِلَی دَارِالسَّلام. اگرچه جفا کاری6، به درگاهِ ما آی که ترا کارها ساخته ایم.

نُزلاً مِنْ غَفُورٍرَحیِم. معنی نُزل فضل است امّا به عبارت «نُزَل» یاد کرد اظهار کمالِ فضل و غایتِ کرم را. وَلَقَد سَمِعنَا انّ الملوکَ اِذَا دَخَلُوا قَرْیةً یُلقیَ لَهُم النُّزْل. لکِن مَا سَمِعْنَا عَبْداً عَاصِیاً مُذْنِباً یَرِدُ عَلَی مُوْلاَه فیُلقیَ له النُّزل. یَا کرَماً لاَنهایة لهُ، وَیا فَضْلاً لاَغایَة لهُ. نُزلاً مِنْ غَفُورٍ رحِیم می گوید، نمی گوید: مِنْ جَوَادٍ. این دلیل آن است که این قوم به مغفرت محتاج اند، و این نشان ارباب معصیت است. قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلَی شَاکِلَتِهِ، یَا عِبَادِی الّذِین اَسْرَفُوا، الآیة.

آورده‌اند که این آیت پیشِ رسول – علیه السَّلام – بر خواندند، چون خواننده اینجا رسید که یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمیِعاً، رسول گفت – علیه السَّلام: بَلی وَلاَیُبَالِی، ثُمَّ قَالَ: لَعَنَ الله المنفّرین ثَلاثاً یعنی الّذِین یُقنِطوَن النَّاسَ مِنْ رَحمة الله.

و از موسی – علیه السَّلام – آورده‌اند که گفت: الهی تُرِیدُ المَعْصِیةَ مِنَ العِبَادِ وَ تُبْغِضُهَا قَالَ جلّ جلاله: ذلک تَأسِیسٌ لعَفْوِی. اینجا سؤالی نیکوست، اگر کسی گوید: این چندین تکریم و تشریف که در حقّ آدمی است این ابتلا به معاصی را حکم چیست؟

بدان که از این سؤال جوابهاست: یکی آن است که /122a/ گویی حکمت آن است که تا بنده عُجْب نیارد که اِعجاب داعی حجاب است. ندیدی که چون بلعم به اسم الله اْلاَ عظم عُجب آورد سگی گشت. فَمَثَلهُ کمَثَل الکَلْب. کانَ صاحبُ الوَقْتِ وَالقَلْب فَصَارَ بِالا عْجَابِ اَنْجَسُ مِنَ الکلْب7.

و دیگر جواب آن است که حِذق و مهارت و استادی زجاجی در آبگینۀ شکسته پیدا شود. دلِ تو بر مثالِ آبگینه است، سنگِ معصیت به وی باز آمد، بشکست، ربّ العزّة آن را به

p.369
آتشِ توبه به صلاح باز آورد. وَاِنّی لَغَفّارٌ لِمَنْ تَابَ. اگر موسی را با جلالت حالت او گفت: اِنّی اَنَا‌اللهُ، ما را گفت: وَاِنّی لَغَفَّارٌ.

و دیگر جواب آن است که حق را – جلّ جلاله – دو خزانه است: یکی پر ثواب، و یکی پر مغفرت و رحمت. اگر طاعت آری ثواب و کرامت، و اگر معصیت آری رحمت و مغفرت، تا خزانۀ ما ضایع نشود. وَیُقال: اِنَّما اِبْتَلاکَ بِالمَعْصِیَة کَیْلا تُصِیبَکَ عین ابلیس الیس ان البستان اذا کان حسناً ینصب هناک رأس حمار کیلا یصیبه العَیْن8. وَیُقالُ: اِنَّما قَضَی عَلَی الْعَبْدِ الذّنب لِیَکون دَلِیلاً عَلَی طهَارَةِ الرَّبِّ. ویُقَالُ: اِنَّما ارَاد بهِ رَغْم اِبْلِیسَ عَلَیه اللّعنة لاَنَّ الصَّیّاد اِذَا لَمْ یَقَعْ فِی شَبِکَتهِ صَیْدٌ کانَ اَسْهَل عَلَیْهِ مِمّا اِذَا وَقعَ ثمَّ هَرَبَ. این رمزی غریب است، و روا بوَد که گویی: حکمتِ رّبانی در ابتلاء عبادِ خویش به معاصی رغم ابلیس بود که اگر صیّاد را صید در دام نیفتد، چندان رنج نکشد که در افتاده بجَهَد و از دست بشود9.

و دیگر آنکه هر کجا صاحب جمالی بوَد از نظرِ خلق معصوم نماند، همچنان نهاد که اگر به جمال طهارت آراسته بودی و از زنگ معصیت پاک بودی نبایستی که شیطان را در تو نظرِ تمام افتادی که به معصیت افکند تا شکسته شوی و شیطان را در تو نظری نماند. پس از آن رحمتِ حق به دلِ شکستۀ تو نازل گردد که اَنا عند‌المنکسرة قلوبهم.

و دیگر جواب آن است که هر که پاک و مطهّر بوَد از عیوب، دوست و دشمن را به وی چشم در نهند، و هر کس در وی طمع کند، ابتلا به معصیت حکمت این بود تا همگنانت ردّ کنند، تا خاصّ او را باشی. نشنیدی که خضر چه گفت چون آن کشتی بشکست، گفت: حکمت در تَعْییب سفینه آن بود تا آن پادشاه ظالم را چشم در نبیند10. و همچنین یوسف نام دزدی بر ابن یامین نهاد، چون خواست که وی را باز گیرد و خاصّ خود گرداند. حق تعالی خواست11 که بنده را خاصِّ خود گرداند، زلّت بر او قضا کرد، چون به گناه معترف گشت، گفت: اگر نومیدش گردانم عیب به کرمِ من باز گردد و این روا نبوَد. ابلیس – علیه اللّعنه – می گوید: فَبِعِزّتِکَ لأُغَوِیَنَّهُم اَجْمَعِین. و حق – جلّ جلاله – می گوید: لاَغْفِرَنَّ لَهم جَمِیعاً. گفت حق – جلّ جلاله – : لاَغْفِرَنَّ لَهَمُ، نگفت: غَفَرْتُ لَهْم کَیْلاَ یَمْسِک الْعَبْد عَنِ التَّضَرُّع وَالبُکاء وَالْخَوْفِ وَالرَّجاءِ، تابنده میان خوف و رجا با تضرُّع و بکا و زاری و دعا بوَد و توبوا اِلَی الله جَمیِعاً. اِنَّ الله یَغْفِر الذُّنُوب جَمیِعاً. همه به من آیید که من همه را خریدارم. وَ مِنْ کمَالِ کَرَمِهِ جلّ جلاله اَنَّهُ عَاتَبَ الرُّسُل بسَبَبِ العُصَاة کمَا عَاتَبَ اِبْرَاهِیم وَقْتَ عُرُوجِه اِلَی السَّماء، قَالَ

p.370
لَهُ: کُفَّ عَنْ عِبَادِی یَا اِبْرَاهیِم فاِنَّ مِنْ اَسْمائی الصَّبُور، وَعَاتَبَ مُوسَی لِاَجْلِ قارون حِینَ 12 اسْتَغَاثَ بهِ سَبْعیِنَ مَرَّةً، فَقَال: وَعِزّتی لَو اسْتَغَاثَ بِی مرَّةً لاَغَثْتُهُ. حق – جلّ جلاله – می فرماید: قُلْ یَا عِبَادِی، ای بندگانِ من! سَقْیاً لاَیّام /122b/ کنافِی عَیْن العَدَم، وَهُوَ یَقُول: یَا عِبَادِی، ای بندگان من! لَوْ عَلِمَ الصَّبیُّ الّذِی فِی المَهْدِ مِنَ الّذِی یدا عِبه لذابَ فَرحاً. هزار جان فدای آن وقت باد که ما نبودیم و سمع ما نبود حدیثِ او با ما بود.

شعر
سَقْیاً لمَعْهَدِکَ الّذِی لَوْ لَمْ یَکُن
مَا کانَ قَلْبِی لِلصَّبابَةِ مَعْهَداً

کَوْنُهُ لَکَ قَبْل کَوْنکَ لَکَ مِمّا سَبَقَ لَکَ مِنْ کَرِیم قِسْمَتِه. بودنِ او – جلّ جلاله – ترا پیش از بودن تو ترا، لطفی است که وصفِ واصفان به ادنای آن نرسد.

ابراهیم را – صلوات الله علیه – گفت: وَلَقَدْ آتَیْنَا اِبْرَاهیِم رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ 13، ما را چه گفت؟ اَعْطَیْتُکم قَبلَ اَنْ تَسْألُونِی، وَالکَون لِلحَبیِب حَالَةَ کَوْنهِ کَرَمٌ، و قَبْلَ کَوْنهِ محبّةٌ، وَبعْدَ وَفَاتِهِ وَفاء. یَا عِبَادِی، کدام بندگان؟ لاَ الّذِین اَطاعوا، لاَ الّذین اَجابوا، لاَ الّذین اَقاموا، لاَ الّذین حَجّوا، لاَ الّذین جاهدوا، لاَ الّذین تَصَدّقوا. پس کدام؟ الّذِین اَسْرَفوا. آن کسانی که از اندازه بگذشتند.

یوسف صدّیق گفت: وَقَد اَحْسَنَ بِی هَذَا غَایَةُ الکَرَم. برادران از جفا هیچ بافی نگذاشتند، در چاهش انداختند، قصد کشتن کردند، طعامش ندادند، بسیارش بزدند، به دِرَمی چند نفایه بفروختند، چون ربّ العزّة خلاص دادش در آن روز که پدر و برادران جمع بودند، گفت: وَقَدْ اَحْسَنَ بِی اِذْاَخْرَ جَنِی مِنَ السَّجْنِ. حدیث چاه یاد نکرد، زندان یاد نکرد، حدیث فروختن یاد نکرد گفت: وقد احسن بی. پس گفت: مِنْ بَعْدِ اَنْ نَزَغ الشّیطانُ بَیْنِی وَبیْن اِخْوَتِی. ایشان را برادر خواند و گرچه کرده بودند آنچه کرده بودند. فردا جراید جرایم و سجلاّت زلاّتِ شما در گردن آن لعین آویزند. در قصّۀ آدم چه گفت؟ فَدَلّیهما بِغُرُورٍ، فَاَزلّهما الشّیطانُ، الّذِین اَسْرَفُوا. پرده ندرید، نگفت: زنا کردند، مردم کشتند، مجمل یاد کرد، گفت: الّذِین اَسْرَفُوا، اسراف کردند، چون بخواست، آمرزید، پرده ندرید. لَمْ یَقُلْ لِلعَرْشِ یَا عَرْشِی، وَلاَ لِلقَلَمِ یَا قَلَمِی، وَلاَ لِلّوح یَا لَوْحِی، وَلاَ لِلجنَّةِ یا جنَّتِی، وَلاَ ِللنَّار یَا نَارِی، وَقَالَ لِلعُصَاةِ یَا عِبَادِی کَفَی لَکُم بهَا فَخْراً یَا عِبَادِی.

p.371
وَالجَّنة تَقول: حظّی حظّی، والنَّار تَقول: نَصِیبِی نصِیبِی، والله تعالی یَقول: عَبْدِی عَبْدِی. در قیامت تو می گویی تنِ من تنِ من، و مصطفی می گوید: امّتِ من امّتِ من، و بهشت می گوید: نصیبِ من نصیبِ من، و دوزخ می گوید: قسمِ من قسمِ من، و ربّ العزّة می گوید: بندۀ من بندۀ من. چندین هزار خوانندۀ من به انواع لغات از مسبِّحان و مُهَلِّلان هرگز کسی را نگفتم: لبّیکَ عَبْدِی ادْعُونِی اَسْتَجِب لَکُم. چند سال است و چه جای سال و ماه است تا می گویم: عَبْدِی، و تو هرگز نمی گویی لبّیک. شرمت بادا. اَلاَ تَرَاهُ قَالَ فَلْیَستَجیبوا لِی. بندۀ من چون تو مرا خوانی اجابت کنم، چرا که چون من ترا خوانم اجابت نکنی؟ /123a/ لاَ تَقْنِطُورا نگر از رحمتِ ما نومید نگردی و طمع از عفو ما نبّری، هرچند که گناهت را نهایت نیست و عیبت را عدد نیست و زلّتَت را اندازه نیست؛ شاید که رحمتِ ما را حدّ نیست و عفو ما را قیاس نیست و کرامتِ ما را اندازه نیست. ابلیس در میانه طعنه زد که اصلش از گل است، ای لعین ظاهر می بینی آراسته به گل، باطن نمی بینی آراسته به دل. وَزَیَّنَهُ فِی قُلُوِبکُم. یَا مَلاَئکة لکُم الطَّاعة، وَیا رُسُل لَکُم الرِّسَالة، وَیا زهّا دلَکُم الزَّهَادَة، وَیا عُبّاد لَکُم العبَادة، و یا عُصَاة لَکُمُ الرَّبّ. اَلاَ تَرَاه؟ قالَ: وَمَنْ یَعْمل سؤاً اَوَیظلِم نَفْسَهُ ثُم یَسْتَغْفِراللهَ یَجِداللهَ، وَمَنْ وَجَدَاللهَ وَراَی حظَّه عِنْدَهُ لَمْ یَرْجُ سِوَی اللهِ14.

ای جوامرد! چون خواهد که خلعتشان پوشاند، گوید: رُّبکم. خود را با شما اضافت کند. و چون خواهد که از عذابتان برهاند شما را به خود اضافت کند، گوید: عِبَادِی، بندۀ من. در عرش نگر تا عظمت بینی، در کرسی نگر تا وسعت بینی، در لوح نگر تا کتابت بینی، در آسمان نگر تا رفعت بینی، در دل نگر تا معرفت بینی، در معرفت نگر تا محبّت بینی، در محبّت نگر تا محبوب بینی. به اوَّل آیت گفت: یَا عِبَادِی. ای بندگانِ من؛ به آخر گفت: وَاَنیِبُوا اِلَی رَّبکم. ای من آنِ شما، ای من آنِ تو و تو آنِ من، لاَ تَقْنِطُوا، از رحمتِ من نومید مگرد که بنده بی زلّت نبوَد خداوند بی رحمت نبوَد. وعده کردم که بیامرزم، اگر گفتی که آمرزیدم، شفاعت رسول باطل شدی و او را عِزّ شفاعت نبودی. روزِ قیامت مصطفی شفاعت کند، من بیامرزم، تا او را عِزّ شفاعت بوَد، و مرا عزّ الهیّت بوَد، و تو بندۀ مؤمن چون آمرزیده شدی، عزِّ ایمان، وَلِلّهِ العِزَّة وَلِرَسُولِه وَلِلمؤمنیِن. آنجا که کُشته حَمْزه بود و خصم چون محمّد، عفو کردم؛ اینجا که از محمّد شفاعت بود و از حق وعدۀ رحمت بود، آمرزیدگان گناه را چه خطر بوَد. موسی گفت: الهِی لِمَ تَرْزق الاَ حْمَقَ وَتَحْرِم الکیِّسَ؟ فَقَال جلّ جلاله: لِیَعْلَمَ الکیِّسُ اَنَّ الرِّزق

p.372
بِا لقِسْمَة لاَبِا لکِیَاسَةِ. روز قیامت عاصیان را بیامرزد تا خلایق را معلوم گردد که رحمت مَوْهُوب است نه مَکْسُوب، به عنایت است نه به عبادت. نه یک جا خواندم ترا بندۀ خود: نَبیء عِبَادِی، وَقُلْ لِعِبَادِی، وَاِذَا سَألکَ عِبَادِی، یَا عِبَادِی تا بدانی که بیگانگی روی نیست. اگر ترا آنِ خود خواندم، عَجَب نیست، عَجَب آن است که خود را آنِ تو خواندم. وَالهُکُم اِلهٌ وَاحِدٌ، وَاَنَا رُّبکم فَاعْبُدون، ذَلِکَ بِاَنَّ الله مَوْلَی الّذِین آمَنُوا، اِن رَّبکم الله الّذِی خَلَق السّموات وَالاَرْض15.

ای جوامرد! ملوک عالم که کسی را از آنِ خود خوانند بر همه‬اش فخر باشد، ای دوست شادی کن که من خود را آنِ تو خواندم، خود را رؤف و رحیم خواندم: /123b/ اِنَّ اللهَ بِالنَّاسِ لرؤفٌ رَحِیمٌ، و رسول را بِالمؤمنِینَ رؤفٌ رَحِیمٌ، کَیْ ضایع ماند ضعیفی میان دو رحیم. من رحیم و رسوِل من رحیم، و یاران رُحَما. رُحَمَاء بَیْنَهُمْ، و امّت مرحومه، که اُمّتی اُمَّةٌ مَرْحُومَةٌ. هر که به قیامت مطیع آید تِلْکَ الخنَّةُ الّتی نورثُ مِنْ عِبَادِنَا مَنْ کانَ تَقِیّاً، و هر که مفلس آید قُلْ بِفَضْل اللهِ وَبِرَحْمَتِهِ، لاَ‬تَقْنِطُوا مَنْ رَحْمةِ الله؛ زیرا که رحمتِ من ازلی است و معصیتِ تو وقتی؛ ازلی وقتی را غالب بوَدنه وقتی ازلی را.

آورده‌اند که جبرئیل و میکائیل هر دو16 مناظره کردند، جبرئیل گفت: خدای خلقی بیافرید بر نیکوترین صورتی، و آسمان و زمین و هرچه در میان آن است او را مسخّر گردانید و به طاعتش فرمود، او به معصیت مشغول گشت، اگر خدایش بیامرزد، عَجَب است. میکائیل گفت: اگر بیامرزد در ملک نقصانی پدید نیاید؛ ندا آمد که دست دستِ میکائیل است.

کعبه را آنِ خود خواندم، گفتم: بَیْتِی، بَیْت بتخانه گشت17؛ مؤمن را آنِ خود خواندم گفتم: عَبْدِی، به معصیت بیگانه شد18. مسجد آن من است فروختن روا نه. ناقه آنِ من است کشتن روا نه. مفلس آنِ من است سوختن را سزا نه. خود را غفور خواندم، مصطفی را رسول خواندم، گفتم: یَا ایُّها الرَّسول بَلِّغْ مَا اُنزِل اِلَیْکَ. یا محمّد! اگر رسالت نگزاری، در رسولی کامل نباشی. من بیامرزم تا کمال صفت الهیّت به خلق نمایم، چنانکه کمالِ رسالت مصطفی به خلق نمودم.

اگر کسی گوید که این همه که شما می گویید، اصلی ندارد به حکم آنکه ربّ العزّة در کلام خود می فرماید: وَاِنْ مِنْکُم اِلاّ وَارِدُ هَاکانَ عَلَی رَّبکَ حَتْماً مَقْضِیّاً. ما گوییم: اعتقادِ19 اهلِ حق آن است که مرتکب کبایر از مؤمنان روا بوَد که هرگز در دوزخ نرود، و حق – جلّ جلاله – جمله کبایرِ وی بیامرزد. و روا بوَد که در دوزخ رود، و حق – جلّ جلاله – عذاب کند

p.373
او را به قدرِ گناهش، پس از دوزخ بیرون آرد و به بهشت بَرَد.

وَاِنْ مِنْکُم اِلاّ وَارِدُهَا. در این دو قول است: مجاهد چنین می گوید که این مرض است، و مصطفی – علیه السَّلام – خبر داد از حق – جلّ جلاله: اِنَّ اللهَ تَعَالَی یَقول: هِیَ نَارِی اُسَلّطُهَا عَلَی عَبْدی المؤمن تَکْفِیراً لِذُنوبه. و قولی دیگر آن است که این دوزخ است، و چون گوییم مراد دوزخ است، دو قول دیگر است: یک قول آن است که مراد از این کافران اند، و دیگر قول آن است که مراد از این مؤمن و کافراند. آنگه در کیفیّتِ ورود دو قول است: یک قول آن است که مراد از ورود دخول است، و این قول ابن عبّاس است 20 لِیَردهَا کُلّ بَرٍّ و فَاجِر. و دیگر قول آن است که مراد از این ورود وصول است بر گذشتن. قال الله تعالی: وَلَمَا وَردَمَاء مَدْیَنَ اَیْ وَصَل، تا نهایتِ سرور حاصل گردد مؤمن را به نجات از او، و آن بعد مشاهدت بوَد21. و در متعارف مردمان آن است که گویند: اِشتَرالدّارَ مِنَ الابْن لاَمِنَ الاب، لاَنَّ الابن لایَعْرِفُ قَدْرَهَا. ندیدی که چون آدم – علیه السَّلام – جنّت رایگان یافت به حبّه‌ای بفروخت. فَیوردُهُم النَّارُ لیَعْرفُوا قَدْرَ الجنَّةِ اِذَا نَجَوا لان وُجُودَ النِّعْمَة بَعْدَ المِحْنَةِ اَطْیَبُ واَلَذُّ. واَیْضاً لاَنَّهُ یُرِیدُ جل جلاله اَنْ یُرِیَ الکفّارَ جَودَة عَنَاصِر الموحّدِینَ لاَنَّ الجَوْهَر /124a/ الاَصْلیّ لاَ یَعْمَلُ فِیه النَّارُ وَلاَ یُفْسِدُهٌ وَاِنَّما یُفْسِدُ البِلّور وَ غَیْرِه. وَالْمؤمن کالذَّهب الخَالِص لاَ یَضُرُّه النَّارُ.

حکمتِ رّبانی آن است که تا جودت عنصر وقوّتِ حالت22 موحّدان به مشرکان نماید که جوهر چون اصلی بوَد آتش را، چشم در وی نبیند امّا جوهر بی اصل را تباه کند. چنانستی که با ابلیس می گوید: تو گفتی: به اوّل: اَاَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طیناً. اکنون نگر که این طین به تمکینِ ما به محلّی رسید که دوزخ از وی فریاد می کند.

ای جوامرد! تأدیب در حکمت مستحسَن است، بُردن مؤمنان به دوزخ ادب است نه غضب. دیگر آب و گل را که بر آتش گذرند همی قیمت نگیرد. دیگر دنیادار باغبار است دَرَن و وَسَخ معاصی بر وی نشسته. از دوزخ گرماوَه‌ای ساختند تا در آن گرماوَه آیی و از اَوساخ مطهّر گردی، آنگه به محلِ کرامت و منزِل سعادت فرود آیی. هر که را از جایی محنت نمودیم هم از آنجاش نعمت نماییم. محنتِ یعقوب از قمیص بود: وَجَاؤا عَلَی قَمِیصِهِ بِدَمٍ کذبٍ. نعمت هم از آنجا نمودیم: اِذْهَبُوا بِقَمیِصِی. محنتِ موسی از دریا نمودیم: فَاَلْقِیهِ فِی الیَمّ، نعمت هم از آنجا نمودیم: واَنْجَینا مُوسَی. ابتداء محنتِ تو از آتش بود که ابلیس گفت: اَنَا خَیْرٌ مِنْهُ. فردا تمامی نعمت به آتش نماییم ثمَّ نُنَجّی الّذِیِنَ اتّقوا23. و نور معرفت عرفان را به آتش

p.374
گماریم تا آتش گوید: جُزْ یَامؤمن فاِنَّ نُورکَ قَدْ اطْفَأ لَهَبِی کانَ عَلَی رِّبک حَتْماً مَقْضِیّاً قَسَماً وَاجِبَاً فَرْضاً مَقْضِیّاً. هر آینه در آتش آرم سوگند را، پس بیرون آرم حرمتِ ایمان را؛ کَمَا قُلْنَا لاَیّوبَ – علیه السلام؛ وَخُذْبِیَدِکَ ضِغْثاً، الآیه. سوگند راست کن و حقِ خدمتِ وی به جای آر. یا ایّوب آن زن بی گناه است و بی گناه را عذاب کردن روا نبوَد، و تو پیغامبری، و در پیغامبری سوگند به دروغ کردن روانهَ. همه را به دوزخ آرم و بَرِی السّاحَهّ بیرون آرم. یعنی حِنْث را، و سوختن وجه نه بس ایمانِ ترا24. پس چه کنم آتش را بَرْد و سلام گردانم تا هم سوگند راست کرده باشم و هم مؤمن پاک را عقوبت نکرده باشم.

استاد امام – قدَّس الله رُوحَه – چنین گفت: یَدْخُلُونَهَا وَلاَ یَحسّون بها فَاِذَا عَبَرُوهَا قَالُوا: اَلَیْسَ وَعَدَنَا جهَنّم عَلی الطّرِیق، فَیُقَالُ لَهُم عَبَرْتُم وَمَا شَعَرْتُم. سوخته را نسوزند. بازی که قصدِ کبوتری کند کبوتر قصدِ هوا کند، چندان بررود که از گرما پرّهاش بسوزد و بیفتد. باز نیز قصدِ وی نکند، گوید: این خود سوخته است، سوخته را نسوزند25.

اگر کسی گوید: پس این آیت چگونه موافق آید با آن آیت که باری – عزّ اسمه – می گوید: اِنَّ الّذِینَ سَبَقَتْ لَهُم مِنَّا الحُسْنَی اُولئک عَنْهَا مُبْعَدُون لاَ یَسْمَعُونَ حَسِیسَهَا. ما گوییم که هر دو آیت مطابق و موافق است، مراد از این سَادَه واَعِزّه و پاکان، اهلِ ایمان است که اَوْضَار اَوْزار بر اَذْیال احوال ایشان ننشست26، لاَ یَحْزُنُهمُ الفَزَع الاَکْبَر وَهُوَ الفِرَاقُ، وَتَتَلَقّیهمُ المَلاَئکةُ ویقولون لهم هَذَا یَوْمُکُم الّذِی وُعِدْتُم بِالثَوَابِ، فَمِنْهُم مَنْ یَتَلَقَّاهُ المَلاَئکة وَمِنْهُم مَنْ یَرِدُ عَلَیْهِ الخطَابُ مِنَ الملِکِ.

p.374
اختلاف نسخه ها

  • ١ . آ: نام است
  • ٢ . مر:زبان، آ: برزفان
  • ٣ . آ، تو، مج: «الله ما لا احصیه ... من کثرة» ندارد
  • ٤ . مر: صنعاً
  • ٥ . مج، آ: کثیر التّجنی
  • ٦ . آ: آخر این جفاست
  • ٧ . مج، آ: اخس من اکلب
  • ٨ . مر: «عین ابلیس ... یصیبه العین» ندارد
  • ٩ . مر: «و دیگر انکه هر کجا صاحب جمالی بود ... قلوبهم» ندارد
  • ١٠ . مج: در ننهد
  • ١١ . تو، آ: لا جیبنه، مج: نجینه
  • ١٢ . تو: حیث، مج: حتی
  • ١٣ . مج: + قیل اراد به قبل موسی و هارون
  • ١٤ . آ: و من وحدالله، تو: «وجدالله ... سوی الله» ندارد، مج: خطر عنده لماسوی الله ای خطر اما سوی الله
  • ١٥ . تو: «السماوات والارض» ندارد
  • ١٦ . آ: باهم
  • ١٧ . آ: نگشت
  • ١٨ . آ: نشد
  • ١٩ . آ: اوّل + اعتقاد
  • ٢٠ . کب، آ: و این قول ابن عباس است رضوان الله علیه
  • ٢١ . آ: + که لیس الخبر کالمعاینة
  • ٢٢ . آ: + و علو منصب
  • ٢٣ . ا: «ثم ننجی ... اتقوا» ندارد
  • ٢٤ . آ: «ایمان ترا» ندارد
  • ٢٥ . آ: دوباره + نسوزند
  • ٢٦ . مر: بنشست.

p.375
۳۸ – الرَّقیب

نگاهبان. /124b/ و چون بندۀ مؤمن دانست که حق – جلّ جلاله – حفیظ و رقیبِ اوست، باید که لباسِ مراقبت در پوشد و گوش به اقوال و اعمال و احوالِ خود باز دارد، و ساحتِ سینۀ خود از لوثِ غفلت مطهّر دارد، اَلَمْ یَعْلم بِاَنَّ اللهَ یَرَی بر دوام وِرْدِ خود سازد وَانَّ عَلَیْکُمْ لَحَا فِظِینَ در پیشِ دیدۀ خود دارد، وَمَا کُنَّا عَنِ اْلخَلْقِ غَافِلِینَ نقشِ نگینِ یقینِ خود گرداند 1.

آورده‌اند که در مکّه زنی بود فاجره، گفت: من طاووسِ یمانی را از راه ببرم، طاووس مردی نیکو روی بود، برِ طاووس آمد و با وی سخن گفت بر سبیلِ مزاح، طاووسگفت: صبر کن تا به مقام آییم. چون به مقام آمدند، طاووس گفت: اگر مقصودی است ترا، اینجا تواند بود. آن زن گفت: سُبْحان الله خاقی بدین عظیمی می نگرند، نه موضع این کار است. طاووس گفت: اَلَیْسَ یَرانَااللهُ فِی کلّ مَکان، ای زن از دیدار خلق که بندگان اند احتراز می کنی از دیدارِ خداونِد بندگان احتراز نکنی؟ آن زن توبه کرد و صدیقهای گشت. وامثالِ این حکایات بسیار است در کتب 2.

ای درویش! رقیب که فراز کنند به صاحب جمالی فراز کنند، نگفت که رقیب آسمان و زمین ام و رقیب عرش و کرسی ام، گفت: رقیب شماام. اِنَّ اللهَ کانَ عَلَیْکُم رَقِیباً؛ زیرا که رقیب شرط صاحب جمال است و هیچ موجد را آن جمال نیست که ترا. لَقَدْ خَلَقْنَا الانْسَانَ فِی

p.376
اَحْسَنِ تَقْوِیمٍ. تو اَحْسَنُ المخلوقینی، و من اَحْسَنُ الخالقین، فَتَبَارَکَ اللهُ اَحْسَنُ الخَالِقِین. وَصَوْرَکُم فَاَحْسَنَ صُوَرکُم، خَلَقَکُم لاظْهَارِ القُدْرَةِ ثم رَزقَکم لاظْهَارِ الکَرَم، ثم یُمِیتُکُم لاظْهَارِ الجَبَرُوت، ثم یُحْیِیکُم لِلثّوابِ وَالعِقَابِ. فَتَبَارَکَ اللهُ اَحْسَنُ الخَالِقیِن، اَیْ المُصَوّرین، خَلَق جَبْهَةً یَصْلُحُ لِلسَّجدةِ وَعَیْناً یَصْلُح لِلعِبْرَةِ، وَاُذُناً یَصْلُحُ لِلْحِکْمَةِ، وَلِسَاناً یَصْلحُ لِلشُّکر، وَیداً یَصْلُحُ لِلسخاوةِ، وَرِجْلاً یَصْلحُ لِلْخِدمةِ، وَقَلْباً یَصْلحُ لِلْمَعْرفِةِ، وسرّاً یَصْلحُ لِلْمحبّةِ، فَاذْکُرُوا نِعْمَةَ اللهِ عَلَیْکُم حَیْث زَیَّنَ اَلْسِنَتکُم بِالشّهادةِ وَقُلُوَبکُم بِالْمَعْرَفةِ وَالسّعادةِ، وَاَبْدَ انَکُم بالخدمةِ وَالعِبَادَةِ.

اوّل نطفه بودی به قدرت خود علقه گردانیدیم، به مشیّتِ خود مُضْغَه ساختیم، به ارادتِ خود عِظام پدید آوردیم، به خودی خود کسوتِ لَحْم در عظام پوشانیدیم. حکمت در این چیست؟ آری خواستیم که بر پدر و مادر جلوه کنیم، نخست در صدفِ رحم مادرت بیاراستیم، همچنانکه نخّاس کنیزک را بیاراید وقتِ عرض دارن. کَذَلِک اُزَیِّنُکَ فِی قَبْرِکَ بَعْدَ مَا صَیَّرْتُکَ تُرَاباً لِیَوْم العَرْضِ عَلَی المُرْسَلِینَ وَعَلَی رَبّ العالَمین. قال جلّ جلاله: وَعُرِضُوا عَلَی رِّبکَ صَفّاً. روی که نظاره گاه خلق است 3 بدین نیکویی بیاراستیم، دلی که نظاره گاهِ خود کردم بنگر که چگونه آراستیم. همه نقّاشان که نقش کنند بر چیزی ساکن نقش کنند در مکانی که فراخ بود و در روشنایی، ربّ العزّة بر متحرّک نقش کرد، فِی ظُلمُاتٍ ثَلاتٍ بکُنْ فیَکوُن. تو کوزهای پر آب کنی و آنگاه نگوسار کنی در وی هیچیز نماند، و ربّ العزَّة نطفه در رحم نهاد /125a/ و نگوسار نگاه داشت به قدرتِ خود. فَتَبَارکَ اللهُ اَحْسَنُ الخَالِقیِن. بر باد و خاک و آتش و آب صورت کنم به قدرتِ خود، و این مقدور کس نیست.

سُبْحَانَ مَنْ رَکَّبَ جَسَدَ آدم 4 تَرْکِیباً اِحْتَوَی عَلَی جَمِیع مَا خَلَقَ فَی العَالَم الْکُبْرَی فَمَنْ یَقْدِرُ اَنْ یَشْکُر اللهَ تَعَالی عَلَی هَذَا التّرکِیبِ وَالتَّرتِیب وَالنَّظمِ وَالتَّألِیف. ربّ العزّة بعضی را از مخلوقات بر صورتِ ساجدان آفرید چون مار و ماهی و دیگر حشرات، و بعضی را به صورت راکعان، چون بهایم و مَوَاشی، و بعضی را بر صورت قایمان، چون اشجار و نباتات، و بعضی را بر صورت قاعدان، چون جِبالِ راسِیَات. ساجد مجبور بر سجده، و او را بدان مدحی نه. و قایم و قاعد و راکع همچنین، و ایشان را بر آن مدحی نه، خلافِ آن نتواند کرد 5، امّا آدمی را بر صورتی آفریده است. که هم قدرت سجود دارد و هم قدرتِ رکوع و هم قدرتِ قیام و هم قدرتِ قعود، و اختیاری و استطاعتی داده؛ لا جرم مستوجب مدح و ثنا شده. التّائبون

p.377
العابِدون، الاّیة. میان هوای لطیف و زمین کثیف جمع کرده و رزاقی خود پیدا کرده: وَاللهُ خَیْرالرّازِقین. خلق روزی دهند ولیکن مایه از من ستانند.

آورده‌اند که روزی سلیمان – علیه السَّلام – گفت: الهی من یک روز خلق را روزی دهم؛ بفرمود تا بسیار طعامها گرد کردند. ماهیی از آب برآمد و هرچه جمع کرده بودند بخورد، و گفت: دیگر بیار. سلیمان گفت: نماند. گفت؛ ای سلیمان مرا امروز گرسنه بگذاشتی. آنگاه گفت: ما هفتصد گروه ایم، ایشان همه گرسنه ماندند و من سیَکی از روزی خود بیافتم. میانِ روح اطیف و جسدِ کثیف جمع کرد و خالقی خود پیدا کرد، گفت: فَتَبَا رَکَ اللهُ اَحْسَنُ الخَالِقیِن. بیافریدم به قدرتِ خود، و آلت در میان نه. زنده گردانیم به معرفت خود، و علت در میان نه؛ بمیرانم به حکمت خود، و عداوت در میان نه. باز زنده گردانم و حاجت در میان نه؛ به بهشت بَرَم، و منّت در میان نه؛ دیدار کرامت کنم به فضلِ خود، و صورت در میان نه. آن مقدمّه اشارت به تحسین صورتِ ظاهر بود، امّا معانی که به باطن تعلّق دارد ورای آن است. سُبْحَانَ مَنْ خَلَقَ الانْسَانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِینٍ، ثم اصْطَفَاهُ لاَکْرَمِ ملّةٍ وَدِینٍ، وَاَوْدَعَ اَسْرَارَهُ اَنْوَارَ التّعرِیفِ 6 وَالتَّبْیینِ، فَمَثَل فُرُوع الایمَانِ اِذَا عَلَتْ مِنْ اَصْلِ الیَقِین، کمَثَل شَجِرَةٍ طیّبةٍ اَصْلُها ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِی السَّماء. قال الواسطیُّ : خَلَقَ اللهُ الاَرْواحَ مِنْ نُوِر الجَمَالِ والجَلاَلِ فَلَولاَ اَنَّهُ سَتَرهَا لَسَجَدَ لهَا کلُّ کافرٍ.

این عزیزان که هستند خزانه دارانِ وی اند و سینه‌های ایشان خزینۀ وی، و حشمت این خزینه به سلطان. اگر این حشمت نیستی شیاطین از سینۀ تو سر بر کردندی 7. ابلیس می گوید: ما گردِ سینه‌های مردانِ تو نیاریم گشت 8، یک بار گردِ سینه‌ای گشتیم، زخمی خوردیم که هنوز در دردِ آن زخم ایم؛ ما گردِ مزبله‌ها گردیم، هر کجا باغی خرّم است ما را آنجا چه کار؟ دلهای عزیزان باغهای آراسته است. نوُر‌الحَقِیقَةِ اَحْسَنُ مَنْ نور‌الحَدِیقَةِ. مرادِ ارادتِ ما شمایید، بدیع قدرت ما شمایید، به آفریدنِ شما نه شما را آشکارا کردیم، صنعِ خود را آشکارا کردیم.

ای دل /125b/ تو چه‌ای؟ از درِ کالبدها 9 به عالمِ عزّتِ صفتِ ما آی، که یارگی 10 خاصِّ تو صفت جلالِ ماست. اَلْقُلُوبُ بَیْنَ اصبعَین مِنْ اَصَابع الرَّحْمنِ. او جلّ جلاله – که آسمان و زمین بیافرید به حکمت آن آفرید تا دلی بیافریند. دنیا را بیافرید تا دانند، و بهشت را بیافرید تا بینند، آنگه بهشت را به دوستان آراید و دوستان را به دل آراید، و دل را به خود آراید.

p.378
لاَ یَسَعُنِی السَّمواتُ وَالاَرْضُ وَیسَعُنِی قَلْبُ عَبْدِی المؤمِن.

اِنَّا عَرَضْنَا الاَمَا نَةَ عَلَی السَّمواتِ وَالاَرْضِ، الآیة. در این امانت اقاویل است: بعضی گفتند: مَا اُمِرُوا بهِ وَنَهَوْا عَنْهُ. این امانت اوامر و نواهی است 11. و بعضی گفتند که فرایضی است که حق تعالی بر بندگان نهاده است چون صلات و صیام. و بعضی گفته اند: این امانت خلق است. وقیل: التَّوحِیدُ عَقْداً وَحِفْظ الحُدُودِ جَهْداً. وقیل: الاَ مَانة تحقیقُ التَّوحیدِ عَلَی سَبیِل التَّفرِید. قال الحَسَن رحمه الله: اِنَّ الاَ مَانةَ اَمّا عُرِضَتْ عَلَی السّمواتِ والاَرضِ والجِبَالِ. قَالَتْ وَمَا فِیهَا؟ قیل لَهَا: اِنْ اَحْسَنْتَ جوزیتَ وَاِنْ اَسَأتَ عوُقِبْتَ، قالَتْ: لاَ. قال مجاهد: لَمّا خَلَق اللهُ آدَمَ عَرَضَهَا عَلَیْه. قال: وَمَا فِیِه؟ قیلَ لَهُ القَول السدیدُ، فَقَالَ: قَدْ تَحَمَّلْتُها یَا ربّ 12. قال مجاهد: فمَا کانَ بَیْنَ اَنْ یَحْمِلَهَا اِلَی اَنْ اُخْرِجَ مِنَ الجنَّةِ اِلاّ قَدْر مَا بَیْنَ الظُّهر وَالعَصْرِ.

عرض بر آسمان و زمین اختیاری بود، امّا عرض بر آدم حَتْمِی بود. وَاَلْزَمَهُم کَلِمَةَ التَّقْوی وکانوا اَحَق بهَا وَاَهْلَها، وَلَمّا حَمَلوُا حُمِلوُا. آدم می گوید: آسمان با رفعتِ خویش و زمین با بَسْطتِ خویش و جبال با شکوهِ خویش طاقت آن نداشتند، منِ ضعیف چگونه طاقت دارم؟ یَا آدَمُ الْحَمْلُ مِنْکَ وَالحِفْظُ عَلَیَّ.

آورده‌اند که اعرابیی توسُّل جُست به نزدیکِ یکی از خلفا آمد، و گفت: من از آنجاام که مَضْجَع مُصطفاست. این خلیفه جوامرد بود 13، بفرمود تا یک نیمه از آنچه در خزانۀ وی بود به وی دادند. خادم اعرابی را گفت: این عطا بر کدام مَطِیّه خواهی نهاد؟ اعرابی به نزدیکِ خلیفه آمد و گفت: عَطَا یَاکَ تَحْمِلُهَا مَطَایَاک. خلیفه را خوش آمد، بفرمود تا مراکب بیاوردند و به وی دادند تا آن ببرد 14. همچنین آدم بار که برداشت به توفیقِ الهی برداشت لاَنَّهُ لاَ یَحْمِلُ عَطَایَاهُ اِلاَّ مَطَایَاهُ. بازارگانی 15 که حمّالی بگیرد و حملی ثمین بر پُشتِ وی نهد، امینی را با وی بفرستد. وقت باشد که به نفسِ خود با حمّال به خانۀ خود رود، و هیچ بار قیمتیتر از معرفت و توحید نیست؛ لا جرم بارِ امانت بر ظَهْرِ عهدِ ما نهاده است و سیصد و شصت نظر را به حکم فضل خود بدرقۀ بار ساخته است. الحَمّالُ یَتَفکّر 16 وَیقُول: اَسْتَریحُ مِنْ مَشَقَّةِ الحَمْلِ عِنْدَ التَّسْلیِم وَاَخْذِ الاُجْرَةِ، وَصَاحِبُ الحملِ یَتَفکّرُ فِی نَفْسِهِ وَیقوُل اَرْبحُ علیه رْبحاً کَثِیراً. کَذَلِکَ النَّفْسُ وَالقَلْبُ، فَالنَّفْسُ تَتَفکّرُ وَتَقوُل اَسْتَرِیحُ عِنْدَالمَوْتِ مِنْ مَشَقَّةِ الحَمْلِ وَاَخْذِ الجنّة، وَالْقَلْبُ یَتَفکّرُ وَیقولُ اَرْبحُ عَلَیهِ اللّقَاء وَالْمُشَاهَدَةُ وَالوَصْلُ وَالْمُوَاصَلَة. /126a/

p.379

آب روغن را گفت: چرا بر سرِ من می آیی و فوقیّت طلب می کنی و من از تو فاضلتر؟ گفت: زیرا که من بارِ گران کشیده ام. این رفعت و فوقیّت خاک بر جمله موجودات – و اگرچه خاک اَذل الاشیاء است – به حکم آن است که بار گران کشیده است. هدهد نامۀ سلیمان برداشت به ولایتِ سبأ بُرد، حق – جلّ جلاله – کشتن بر وی حرام کرد وَوجَدَ الدِّیَباجُ وَالتَّاج، کَذَلِکَ حَمَلَ المؤمنُ اَمَانَةَ الله تَعَالَی لِیَجِدَدارَ القَرَار ؤیحرِّمُ اللهُ جَسَدَهُ عَلَی النَّار.

وَدَقِیقَةٌ اُخْرَی اَنّ المرأةَ اِذَا مَاتَتْ فِی الطَّلْقِ ماتَتْ شَهِیدَةً 17 لاَّنِهَا مَاتَتْ فِی الحَمْل. کَذَلِکَ المؤمنُ اِذَا مَاتَ فِی حَمْلِ اَمَانَتِهِ فَهُوَ شَهِیدٌ.

وَاَیْضاً شَجَرِةُ البطّیخ ضَعِیفَةٌ وَحَمْلُهَا ثَقِیلٌ فَقَالَتْ لاَ لُطِیقُ حَمْلَها فَقِیلَ لَهَا ضِعهَا عَلَی مَوْضِع حَمَلْتِهَا مِنْهُ فَوَضَعَتْهَا عَلَی الاَرْضِ، فکذلِکَ العَاصِی لاَ یُطِیقُ حَمْل المَعْصِیةِ فَیُنَادِی الرَبُّ بِلُطْفهِ ضَعْها عَلَی الرّحمةِ لانّک حَمَلتَها رَجَاء الرّحمة.

ای درویش! مراد از عرض بر آسمان و زمین آدم بود ولیکن خطاب با آدم نکرد؛ زیرا که آدم زلّت آورده بود. همچنانکه پدر با پُسر در خشم بوَد غلامی را کاری فرماید و مقصود پُسربوَد، پُسر بداند که مقصود اوست، مسارعت نماید به آن کار، تا رضای پدر حاصل کند. همچنین خطاب با آسمان و زمین بود آدم زیرک دل بود، دانست که مقصود اوست، دست پیش کرد، لاَنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً، لعلّهُ یَغْفِرُ لَهُ فغفر له وَحَمَلَهَا الاْنسَان وَلَمْ یَقُلْ وَحَفِظَهَا. بَرْداشت بر تو، و نگاهداشت بر من. اِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذّکرَ وَاِنّا لَهُ لحَافِظُون. بر آسمان و زمین عرضه کرد تا اگر از آدم و فرزند او تقصیری آید معذور دارند و به خصومت پیش نیایند، به شفاعت پیش آیند 18. وَیستغفِرون لِلّذِینَ آمَنَوُا. مقصود از آسمان اهلِ آسمان است و از زمین اهل زمین. و بعضی گفته‌اند: عین آسمان و زمین بعد احیا و ابداع عقل و زمین بر آسمان عرضه کرد امّا مکاشفۀ ایشان به وصفِ ربوبیّت بود و از عظمت بترسیدند، و مکاشفۀ آدم و ذرّیتِ او به وصف لطف بود؛ لاجرم قبول کردند. وَفِی حَالِ بَقاء العَبْد بالله یَحْمِلُ السّمواتِ وَاْلاَرْضَ عَلَی شَعْرَةٍ مِنْ جَفْنِهِ. و سرّ آخَر: ان الحقّ جلّ جلاله لمّا عَرَضَ الاَ مَانة عَلَی الخَلْقِ تَعَلّق بِهَا همّةُ آدم وَ صَرَفَ همّةُ جَمِیع المَخْلُوقاتِ عَنْها.

دلت حمّالِ معرفتِ منِ، زفانت حمّالِ توحیدِ من، تنت حمّالِ طاعتِ من، عقلت حمّالِ هیبت من؛ حمّال می گوید: کَیْ بوَد که با ربنهم و مرد بستانم؟ و خداوندِ می گوید: کَیْ بوَد که سرِبار باز گشایم تا سود بردارم. تنت حمّال بار است، و دلت خداوندِ بار، تن می گوید که

p.380
کَیْ بوَد که بار بنهم و مزد بستانم، و دل می گوید: کَیْ بود که به ربحِ 19 مشاهده رَسَم.

عجب کاری است، حمّالی که بارِ گران برگیرد او را اَحْسَنْت زنند، اِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً را چه حکمت؟ آری این ظَلُوماً جَهُولاً اینجا مدح است نه ذمّ، لاَنَّهُ حَمَلهَا بهمّتِهِ لاَ بِطَاقَتِهِ. آدم بار به همّت برداشت نه به طاقت. کقَول الرَّجُلِ /126b/ لِصَاحِبهِ: اِذَا حَمَلَ حَمْلاً ثَقیِلاً لِمَ حَمَلْتَ هَذَا اَتَظْلِمُ 20 عَلَی نَفْسِک.

ای جُوامرد! چون خَصِیم به عیب خصم معترف گشت کار آسان شد. چون وی را ظَلُوماً جَهُولاً خواند در ازل، پس با علم خود به ظَلُومی و جَهُولی او امانت بر وی عرضه کرد، اگر تقصیر آید، گوید: ظَلَمْتُ نَفْسِی. ربّ العزّة گوید: غَفَرْتُ لَکَ وَلاَ اُبَالی. قال – جلّ جلاله: اِنَّ الانْسَانَ لَظَلُومٌ کفّارٌ. وقال لنَفْسِهِ: وَاِنّی لَغَفّارٌ 21.

p.380
اختلاف نسخه ها

  • ١ . تو: ورد خودساز ... دار ... گردان
  • ٢ . آ: در کتب بسیار است
  • ٣ . مر: نظارۀ خلق است
  • ٤ . مج: + صلوات الله علیه و اولاده
  • ٥ . مر: که فلان آن تواند کرد
  • ٦ . آ: انوار انواع التعریف
  • ٧ . آ: سر برزنندی
  • ٨ . آ: نتوانیم گشت
  • ٩ . تو: ای دلها شما در کالبدها
  • ١٠ . آ، مج: بارگیر، تو: باگیر
  • ١١ . آ: این امانت عبارت از جمله اوامر و نواهی است
  • ١٢ . تو: «قال المجاهد ... یارب» ندارد
  • ١٣ . مر: جواد بود
  • ١٤ . ا: آن جایز ببرد
  • ١٥ . تو، آ، مج: بازرگانی
  • ١٦ . مج: + فی نفسه
  • ١٧ . آ: فهی شهیدة
  • ١٨ . آ: «و به شفاعت ... آینده» ندارد
  • ١٩ . آ: به سر + ربح
  • ٢٠ . مج: هذا الظلم
  • ٢١ . تو، آ: لغفور و غفار، مج: وصلّی الله علی محمد وآله.

p.381
۳۹ – المُجیب

پاسخ کنندۀ دعاها. کما قال اللهُ تعالی: وَ قَال رّبکم ادْعُونِی اَسْتَجِبْ لکُم. و علامةُ اجابةِ الدُّعاء المُوَاظَبَةُ عَلَی الدُّعاء وَاِنْ وَاظَبْتَ عَلَی الدُّعاء 1 فَاِن بقِیتَ عَنِ الاجَابةِ الّتی هِیَ حَظُّکَ لَمْ تَبْقَ عَنِ العبادةِ الّتی هِیَ حقُّهُ. نشانِ اجابتِ دعا ثبات بر دعاست و چون بر دعا ثبات کردی اگر از اجابت که نصیب تست 2 محروم مانی به عبادت که حقّ الله است مشرّف گشتی، و این قدم و رای آن قدم است. و دعا را شرایط است: یکی از آن اضطرار: اَمَّنْ یُجِیبُ المُضْطرَّ اِذَا دعَاهُ. دیگر استغاثت: اِذْتَسْتَغِیثُون رّبکُم. دیگر اخلاص: اِنَّ اللهَ لاَ یَسْتَجِیبُ دُعاء قَلْبٍ لاَهٍ. دیگر تضرُّع: اُدْعُوا رَّبکم تضرُّعاً وَ خُفْیَةً. دیگر رغبت و رَهْبَت: وَیَدْعُونَنَا رَغَباً وَ رَهَباً. دیگر اَکلِ حلال. چنانکه مصطفی در آن حدیث گفت: وَ مَلْبَسُهُ حَرَامٌ وَ مَطْعَمُهُ حَرامٌ 3 فاَنّی یُسْتَجابُ لَهُ. وَ حُکِیَ اَنَّ وَاحِداً مِنَ الظَّلَمَةِ خَافَ دعاء الاَخْیَار عَلَیهِ فَاَضَافَهمُ بِحِیلَةٍ فَاَکَلُوا مَنْ حرَامِهِ فَلَم یُجِبِ اللهُ دُعَاءهُم عَلَیهِ، فَامْتَنَعوُا مِنْ اَکْلِ الطَّعامِ ثم دَعوا عَلَیْه فَخَسَفَ اللهُ بِهِ الاَرْضَ. دیگر ثقتی 5 و اعتمادی بباید داعی را، چنانکه در خبر می آید: اُدْعوُا اللهَ وَ اَنْتُم مُوقِنوُن بالا جَابَةِ.

حُجره‌ای بود عجوزه‌ای را اندربنی اسرائیل، در جوارِ ملکی؛ روزی آن عجوزه بیرون شد به شغلی از آن خود، چون باز آمد، آن پادشاه خانۀ او خراب کرده بود و در کوشک خود آورده. عجوزه از سرِ اضطرار گفت: الهی اِنْ لَمْ اَکُنْ حَاضِراً فَاَیْن کُنُتَ فَاَهْلکَ اللهُ الملکَ وَدَارَهُ.

p.382

محمّد بن علی ترمذی چنین گفت7 : مَنْ دَعَا الله وَلَمْ یَعْمُرْ قبلَ ذَلِکَ سَبیِل الدُّعاء بِالتّوبةِ وَالاَنَابةِ وَ اَکْلِ الحلالِ وَ اتِّباع السُّنَّةِ وَ مُرَاعاةِ السرّ کانَ دُعَاؤهُ مَرْدُوداً. هر که حق را – جلّ جلاله – بخواند و پیش از دعا راهِ دعا را عمارت نکرده باشد به توبه و اخلاص و پاک داشتنِ لقمه و خرقه و نگاه داشتنِ باطن از باطل، دعای او مردود است و درِ اجابت مسدود. و قالَ رّبکم: ادْعُونِی اسْتَجِبْ لَکُم. چندین لطف در این کلمه تعبیه کرد، و نگفت: و قالَ الجبَّار، و قال القهَّار، و قال الله؛ زیرا که اگر چنین گفتی، بنده بترسیدی، بر بساطِ انبساط نیارستی آمد؛ گفت: وَ قَالَ رُّبکم؛ پرورانندۀ 8 شما، اُدْعُونِی اسْتَجِب لَکُم، کأنَّهُ جلّ جلاله قال: اَنَا لَکَ وَمَالِی لَکَ فَلاَ تَحْتَشِم مِنَ السُّؤال فاِنّکَ وَ اِنْ تَرَکْتَ سؤالکَ غَضِبْتُ عَلیکَ. /127a/

شعر
اللهُ یَغْضَبُ اِنْ تَرَکْتَ سؤالَهُ
وَ بنیّ آدَم حِینَ یُسْألُ یُغْضَبُ 9

ابراهیم ادهم را – قدّسَ اللهُ رُوحَه – پرسیدند که حق – جلّ و علا – می فرماید: اُدْعُونِی اَسْتَجِب لَکُم 10، و ما شب و روز دعا می کنیم، و اجابت نمی بینیم. گفت: لاَنَّ قُلوبکم مَاتَتْ بِعَشَرَةِ اَشْیاء. دلهای شما به ده چیز بمرده است. عَرَفْتُم اللهَ وَلَمْ تُؤدّوا حَقّهُ. خدای را شناختید و حق او نگزاردید. وَ قَرَأتم کِتَابَهُ 11 وَلَم تَعملوابه. کتاب او بر خواندید و بدان عمل نکردید. وَ اِدَّعَیْتُم حُبَّ رسول اللهِ وَ تَرَکْتُم سُتَّهُ. دعوی دوستی رسول کردید و سنّتِ او [را] دست بداشتید. وَ اِدَّعَیْتُم عَدَاوةَ الشّیطان وَ وَافَقْتُمُوه. دعوی دشمنی شیطان کردید و به موافقتِ او بیرون آمدید. وَ اِدَّعَیْتُم حبّ الجنَّة وَلَم یَعملُوا لَهَا. و دعوی دوستی بهشت کردید و عمل صالح نیاوردید. وَ اِدَّعَیْتُم خَوْفَ النَّار وَ رَهَنْتُم اَنْفُسَکُم بهَا. و دعوی ترسیدن از دوزخ کردید و خود را به آتش گرو کردید. وَ اَقْرَرتُم بَانَ المَوْتَ حقٌ وَلَم تَسْتَعدّوا لَهُ. و اقرار دادید که مرگ حق است ؤ کار او نساختید. وَ اشْتَغَلْتُم بِعُیُوبِ اِخْوَانِکُم عَنْ عُیُوبِ اَنْفُسِکُم. و به عیب دیگران از تفحّصِ عیبِ خود مشغول گشتید. وَ اَکَلْتُم نِعْمةَ اللهِ وَ کَفَرْتُم. و نعمتِ خدای بخوردید و کفران حرفت 12 ساحتید. وَ دَفَنْتُم اَمْوَاتَکُم فَلَم تَعْتَبِروا. و مردگان خود را به دستِ خود دفن کردید و عبرت نگرفتید. فَقَالَ وَاحِدٌ مِنَ الکُبَراء: مَثَلُ الّذِی یَدْعُو بِغَیْرِ عَمَلٍ کالّذِی یُرْمِی بِغَیْرِ وَترٍ. آنکه دعا می کند بی عمل، همچنان است که به کمان بی زه تیر می اندازد 13.

وَ قَالَ رُّبکم اُدْعُونِی اَسْتَجِب لَکُم. صد هزار و بیست واند هزار نقطۀ عصمت در قرطۀ حرمت می گویند: رَّبنا؛ آدم که اساسِ دولت الفِ اوّل بود بر لوح اطف می گوید: ربّنا

p.383
ظَلَمْنَا؛ و ما شما را می گوییم: وَ قَالَ رّبکم اُدْعُونِی اَسْتَجِب لَکُم. مرا بخوانید، وَ اِنْ لَمْ تَدْعُونِی فاَنَا اَدْعُوکم؛ فَاطِرُ السّمواتِ والارض یَدْعُوکُم. وَ قَالَ رّبکُم اُدْعُونِی اَسْتَجبِ لکُم؛ اُدْعُونِی بالمَعْذِرَة، اَسْتَجِب لکُم بالمَغْفرَةِ. چنانکه گفته اند: شَفِیعُ المُذْنِبِ اِقْرارهُ و تَوبتُهُ اِعْتَذارُهُ. شفیع گناهکار 14 اقرار به گناه است و چون به گناه اقرار آورد رحمت او را پناه است. اُدْعوُنِی بِلاخْلاَصِ اَسْتَجِب لکمُ بِالخَلاَصِ. اُدْعوُنِی بالتّذلّل اَسْتَجِبِ لَکُم بالتَّفَضُّل. اُدْعُونِی بِالخَوْفِ وَالطَّمع اَسْتَجِب لَکُم بِالعَطَایَاء وَالْخلَع، اُدْعُونِی بِلاَغَفْلَةٍ اَسْتَجِب لَکُم بِلاَمُهْلَةٍ، اُدْعُونِی بَقَطْعِ العَلاَئق اَسْتَجِب لَکُم بِبَذْلِ الحقَائق، اُدْعُونِی بَلاَ تَوَانِی اَسْتَجِب لَکُم بِنَیْلِ الاَمَانِی، اُدْعُونِی مِنْ رأس الاضْطِرَارِ اَسْتَجِب لَکُم بِدَفْعِ اَسْبَابِ المَضَارّ وَ فَتْحِ اَبْوَابِ المَبَارّ.

یحیی معاذ گفت رحمه الله: اَدْعُوکَ فِی المَلأ کَمَا یُدْعَی الا ربابُ وَ اَدْعُوکَ فِی الخَلأ کَمَایُدْعَی الاَحْبَابُ. فاَقوُل فِی المَلأ: یَا اِلهی، وَ اَقُول فِی الخَلأ: /127b/ یَا حَبیبی. در میانِ خلق چنان خوانم که بندگان خداوندان را خوانند، گویم: یا الهی؛ و در خلوت چنان خوانم که دوستان دوستان را خوانند 15، گویم: یا حبیبی. حق – جلّ جلاله – در مصحفِ مجد گفت: واللهُ یَدْعُوا اِلَی دارِالسَّلام. آنگاه به آخر بفرمود که فَلْیَسْتَجِیبُوالیِ. پس گفت: اُدْعُونِی اَسْتَجِب لَکُم. چُنانستی که می گوید: اَنَا اَدْعُوکَ فَلاَ تُجِیبُ فَادْعُونِی اُجِبْکَ. بندۀ من ترا می خوانم و اجابت نمی کنی، تو مرا بخوان تا اجابت در اجابت بینی.

بنی اسرائیل گفتند موسی را – علیه السَّلام: اُدْعُ لَنَا رّبکَ. ایشان را یارای دعا نبود به ذاتِ خود تا در بساطِ انبساط به سؤال آمدندی. و چون نوبت بدین امّت رسید ربُّ الاَرْباب گفت: اُدْعُونِی اَسْتَجِب لَکُم. فرمود که اُدْعُوا رّبکم تَضَرُّعاً وَ خُفْیةً، و فرمود که خَوْفاً وَ طَمَعاً، و فرمود که مُخْلِصیِن لَهُ الدّین. در این آیات شرایط و تقییدات بنهاد از اخلاص و تضرّع و خوف. باز در این آیت دعا را به هیچ شرط معلّق نکرد فقال – جلّ جلاله: اَسْتَجِب.

عادتِ خلق آن است که مرغی بگیرند و آن را قفصی سازند و آب و علف مُعدّ گردانند تا وقت سحر بانگ کند و بامداد و شبانگاه همچنین. ربّ العزّة عارفان را در وجود آورد دنیا را قفص ایشان ساخت و منافع و مصالح ایشان مهیّا گردانید، فَقَالَ فِی مُحکم کتابِه: وَ بِالاَسحارِهُم یَسْتَغفِرُون. و قال: یَدْعُون رّبهم بِالغَدَاةِ وَالْعَشِیّ 16 کی بود که این طاووسِ روحانی از این ناموسِ نفسانی خلاص یابد و در فضای ارواح بی زحمت اشباح دستی باز

p.384
زند. جسم تو سترِ کثیف است چون این ستر برداشتند انوار اسرار متلالی گشت و تُحَفِ الطاف متواتر شد 17، عرش را در وجود آورد و گفت: عظمت تُرا؛ کرسی را در وجود آورد و گفت: سِعَت ترا؛ ابلیس را در وجود آورد و گفت: لعت ترا؛ و مؤمن را در وجود آورد و گفت: رحمت ترا؛ و عارف را در وجود آورد و گفت: تو مرا و من ترا، وَ قَالَ رُّبکم اُدْعُونِی. قُلْ مَا یَعْبَؤا بِکُم رّبی. چه به کار است مرا عذاب کردنِ شما 18؟ لَوْلاَ دُعَا ؤکُم الاَصْنَامَ. اگر نه آنستی که شما بتان را به خدایی گرفته‌اید، و شرک آوردن 19 در تحتِ عفو نیاید، امّا انبساط در آید. چون کافران را عذاب کردند که او را شریک گفتند، مؤمن را که او را یکی گفت، کَیْ عذاب کند؟ اُعِدَّتْ لِلکَافِرِینَ می گوید، نمی گوید: اُعِدَّتْ لِلمؤمِنیِن. مَا یَفْعَلُ اللهُ بِعَذَابِکُم اِنْ شَکَرُتم وَ آمَنْتُم، وَ کلّ مؤمنٍ یَشْکُر عَلَی الاْیمان. قُل ما یَعْبَؤا بِکُم رّبی لَوْلاَ دُعَاؤکُم. کافران منکر 20 را بگوی: اگر این مؤمنان نیستندی من چه باک دارمی از عذاب کردنِ شما. چنانکه حق – جلّ جلاله – فرمود که تَکَادُ السّموات یَتَفَطّرْنَ مِنْهُ، الآیة. آسمان خواهد که بر خود بدرّد و زمین خواهد که بشکافد و کوهها خواهد که نگوسار شود و بر کافر افتد، از بهر آنکه بر خداوند – جلّ جلاله – شریک گویند. گوید که شتاب مکنید که در میانِ ایشان مؤمنان اند لَوْلاَ رِجَالٌ مؤمِنُون. برکتِ مؤمنان /128a/ عذاب از کافران باز داشت، چه گویی، به برکتِ ایمان تو عذاب از تو باز ندارد؟ وَ قَالَ رُّبکم اُدْعُونِی. ربّ عرش و کرسی نگفت، ربّ جبرئیل و میکائیل نگفت، ربّ این نطفه و مضغه گفت.

اگر ابتدا تو گفتی: خدای من؛ دعوی بودی، موسی گفت: اِنَّ مَعِی رّبی. خلیل گفت: رّبیَ الّذی یُحیِی وَ یُمیِت. یوسف گفت: اِنَّ رّبی لَطِیفٌ. و همچنین نوح و هود و صالح و شُعَیْب – علیهم السَّلام – چون نوبت به تو رسید و تو بر بساط غفلت غلتیده و پیراهنِ معصیت پوشیده، نیارستی گفت: هُوَ رّبی 21؛ من گفتم: وَ قَالَ رّبکم. پروردگارِ شما، آفریدگارِ شما. لَیْسَ لِعَبْدِ‌اللهُ اِلاّ‌اللهُ عصی اَو جفی اَو وفی.

چون مخلوقی با مخلوقی جفا کند، هیچ نگوید تا که مُقرّ آید، چون مُقرّ آمد، بر دارش کنند. من از تو می خواهم که به معصیت مُقرّ آیی، چون مقرّ آمدی در گذارم. وَ آخَرُون اعْتَرَفُوا بِذُنُوِبهِم. به جای مخلوقی جفا کنی هزار شفیع بیاری تا بوکه بپذیرد. تو هزار جفا بکنی بظاهر، پس پشیمانی خوری، من در گذارم. النَّدمُ تَوبةٌ. پادشاهان چون مست گردند جانداری 22 را به پای کنند، گویند: ما را نگاه دارید. تو در میانِ مستی و غفلت، من ترا نگاه

p.385
دارم. قَلْ مَنْ یَکلؤکُم بِاللّیْلِ وَالنَّهار. مخلوق چون بندۀ خود را بخواند اگر آلوده پیش آید ادب کند، تو با چندین الوان معاصی به حضرتِ ما می آیی و اگر نیایی من خوانم. فَنِعْمَ المَوْلَی. هر چند که به خطا آلوده ای، حاجت از من خواه که من سایلان را دوست دارم: وَ اَمَّا السَّائل فَلاَ تَنْهَرْ.

و در خبر آمده است: اَعْطُوا السَّائِلَ وَلَوْ جَاء کُم عَلَی فَرَس. به اسب و لباس منگرید، به ذلّ سؤال نگرید. برادران یوسف پیشِ یعقوب زاری کردند که اَرْسِلْهُ مَعَنَا غَداً یَرْتَعُ وَیلْعَبُ. هر چند که دانست که دلِ ایشان با معصیت است چون زبان سایلان داشتند یوسف را از ایشان باز نداشت.

آورده‌اند که کافری در میان مبارزت علی را گفت – رضی الله عنه: شمشیر به من ده. بدو داد. گفت: یا علی یا سخت دلیری یا عظیم غُمْرِی، شمشیر چرا به خصم داری؟ علی گفت: تو دستِ سایلان به من دراز کردی، روا نداشتم که گندِ بُخل به مشام من رسد، هر چند که دلِ دشمنان داشتی لیکن زبانِ سایلان داشتی. آورده‌اند که آن کافر مسلمان گشت.

عَبْدِی! توبه درگاهِ ما آی، تن به معصیتها آلوده، کالبد به مخالفتها فرسوده، هر چند که تنِ عاصیان داری، لیکن زبانِ سایلان داری. تو سؤال لایق به حال خود کنی و من عطا لایق به کمالِ خود دهم. هم تو جنّت از من خواهی و من دیدار بر سر نهم و بدهم. للّذِینَ اَحْسَنُوا الْحُسْنیَ وَ زِیَادَةٌ.

ای جوامرد این همه که رفت مشربِ عوام است که ایشان به عطا آسایند 23، امّا خواص و اهلِ اختصاص را در منع لذّت بیش است. العصاةُ مِنَ العَوَامِ دَمْعَةٌ مِنْهُم تَطفِی غَضَبَ الرّبِ، فاَمَّا المُحِبُّون 24 لَوبکَوا طول عُمْرِهِمْ بِدَمٍ مَا رَحِمْتُهُم.

شعر
جَوُر الهَوَی اَحْسَنُ مِنْ عَدْلِه
وَ مَنْعُهُ اَظْرَفُ مِنْ بَذْلِه

الحُبّ جَورٌ کلّهُ. آنجا که رقمِ بندگی است نشانِ قربت و نواختن است و کارها بر مرادِ ساحتن است و آرزو در کنار نهادن است و عطا دادن است./128b/ و آنجا که رقم محّبت است در اندوه و گداختن است و سوختن و کُشتن است و هر لحظه جان کَنْدَن است.

ربُّ العزّة – جلّ جلاله – در قصۀ موسی کلیم الله این احوال را بیان کرد و اهل حقایق را عیان کرد: وَ واعَدْنا مُوسَی ثَلاَثِینَ لَیْلَةً. سی روز در انتظر داشته و ده روز 25 زیادت کرده.

p.386
ولَمّا جاءَ مُوسَی لمِیقَاتِنَا وَکلّمَهُ رُّبهُ. چون بر بساطِ انبساط گفت: اَرِنیِ اَنْظُرْ اِلَیْکَ فَهَا اَنَا صَعِیفٌ بَیْنَ یَدَیْکَ والمُسْتَغَاثُ مِنْکَ اِلَیْکَ. خطاب آمد که لَنْ تَرَانِی لَمّا نَهَرْتُهُ کَاسَاتُ الکَلامِ 26 و سَکَرِ فِی ذَلِکَ المُقَام مِنْ غَیْرِ المُدَام، ظَنَّ اَنَّهُ فِی دَارِ‌السَّلام فَنَسِیَ نَفْسَهُ وَالسَّلام. چون بی التماس و بی اندیشه بی تمنّی و بی طلب و بی جستجوی و بی بیوس کرامت مکالمت یافت، بیواسطه سُکر غالب گشت عاجز آمد از ضبط کردن جوارح. چون زفانِ پادشاه را در سُکر دید به عیّاری بیرون آمد، گفت: اَرنِی. از این عیّاری و انبساط در مملکت شور پدید آمد، سرا پرده‌ای از هیبتِ جلال حق چون ضبابی گرد بر گرد کوه برکشیدند، آفتاب روی نهاد کرد؛ ای موسی این چه بُسْتَاخِی است، نه همانی که بر سر چاهٍ مَدْیَن می گفتی: ربّ انّی لما اَنْزَلْتَ اِلَیَّ مِنْ خَیْر فَقِیر، به گرده‌ای قانع بودی 27 اکنون چه بود؟ آری آن وقت به پاره‌ای نان قانع بودم که محلّ مَدْیَن بود، اکنون که این خطاب شنیدم وَاصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسی، اگر در سُکر شکر این خطاب زفان عیّاروش عَرْبده کند جای آن هست. اینت نادره کاری، ربّ العزّة گفت: وَقَالَ رُّبکم ادْعُونِی اَسْتَجبِ لَکُم. دعا ورای دعای موسی نبود، و اخلاص ورای اخلاصِ او نبود، و اشتیاق ورای اشتیاقِ او نبود، و خطابِ لَنْ تَرَانِی کَذَا قَهَرَ الاَحْبَابَ.

محقِّقان چنین گفته‌اند که اگر حق – جلّ و عزّه – موسی را به قول لَنْ تَرَانِی بگذاشتی و به گفتِ وَلَکِن انْظُرْ اِلَی الجبَلِ در نیافتی و نگاه نداشتی، آنچه در صعق افتاد در محق و محو افتادی، لیکن جلاب لطف در قدح عطف بر دستِ ساقیِ وَلَکِنْ بفرستاد تا به طمع وَلَکِنْ به دست آمد. همچنانکه مصطفی گفت – علیه السَّلام: اِنَّ اللهَ تَعَالَی لاَ یَنْظُر اِلَی صُوَرکُم، پس به قوِل وَلَکِنْ یَنْظُرُ اِلَی قُلوبکُم دریافت و بر توحید نگاه داشت.

ای درویش 28! اینجا سرّی لطیف است و آن است که اگر موسی را با این همه ریاضت و مجاهدت امید وفا کردی، مفلسان شکسته دل شدندی، پنداشتندی که نظر به من جزای اعمال 29 است موسی را با همه کمال و بضاعت اعمال گفتم: لَنْ تَرَانِی، تا مفلسان شکسته دل نگردند، لَنْ تَرَانِی کمال حال موسی را از چشم مقرّبان ستر بود و نظر باری به دل عاصی با این همه معاصی و قبایح و فضایح او را ستر بود. موسی خوانده و نوید داده به ضیافت، لیکن چون به صفت انبساط پدید آمد از نظر ممنوع گشت، باز عاصی طفیلی گرم بود چون به عینِ ذلّ و انکسار سر بر آستانِ حسرت نهاد به نظر الطاف مخصوص گشت.

در این 30 لوامع اشارات و طوالع عبارات دُرّی ثمین است 31 که جز غوّاصان /130a/

p.387
حقیقت از بحرِ طریقت بر نتوانند آورد، آن همه عنا و مشقّت و مجاهدت و مکابدت موسی چه بود، و خطابِ ردِّ لَن تَرَانِی به آخر ثمرۀ آن، و آن ناگاه بردن و مفاوضه کردنِ مصطفی چه، و آنگه از وی در آن عطاها عذر خواستن چه بود؟ آری چون موسی به مَدْیَن افتاد و گوسپندان را آب داد چون حاجت خواست، خود را اشارت کرد: اِنّی لِمَا اَنْزَلْتَ اِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ. من گرسنه‌ام یا ربّ. و چون در بیابان آمد و آن کارها آشکارا گشت، اعتماد بر آتشزنه و سنگ کرد و تکیه برعصا کرد. هِیَ عَصَایَ اَتَوَکّؤا عَلَیْهَا وَاَهُشُّ بِهَا عَلَی غَنَمِی. حقّ – جلّ جلاله – آتش از سنگ باز گرفت و اعتماد از عصا و طمع از درخت، پس آنگه گفت: یَا مُوسَی اِنّی اَنَا‌اللهُ. اینت تهدید و تأدیب؛ یا موسی تا کَیْ گویی: من و آنِ من؟ منَم سزای من گفتن. امّا مصطفی – علیه السّلام – از اوّل کار دنیا به جملگی بر وی عرضه کرد، التفات نکرد، گفت: اَجوُع یَوْماً وَاَشْبَعُ یَوْمَین. گفتند: خداوند – جلّ جلاله – زلاّت کرده و ناکردۀ ترا بیامرزید، خود را ندید، گفت: اَفَلاَ اَکُون عَبْداً شَکُوراً، آنگه از کون و منزل و منزلت و مکان و مکانت در گذاشتند و به جایی رسانیدند که افهام و عقول از ادراک نور شِراک نعلین عزّ او عاجز آمدند، گفتند: سخنی بگوی. گفت: لاَ اُحْصِی ثَنَاءً عَلَیْکَ اَنْتَ کَمَا اَثْنَیْتَ عَلَی نَفْسِکَ. گفتند: چاره نیسث، گفت: التَّحِیَّاتُ المُبَارَکاتُ الصَّاواتُ الطیّبَاتُ لِلهِ. همچنین به خود اضافت نکرد؛ لا جرم در این ضیافت اضافت این خطابش آوردند: فَاَوْحَی اِلَی عَبْدِهِ مَا اَوْحَی. هر که تحفه چنان برد، هدیه چنین آرد. یا محمّد اکنون که دامنِ دولت به کلّیّت از غبارِ اغیار بفشاندی، و حدیث خود جمله در باقی کردی وَکَفَی بِاللهِ بگفتی 32، همه آنِ تست. ما می گوییم: وَلَسَوْفَ یُعْطِیکَ رُّبک فَتَرْضَی. ای همه آنِ ما، و ما آنِ تو. یا محمّد هر چه تحتِ قدمِ تو، همه خدمِ تو، و خدمِ تو فدای قدمِ تو 33.

p.387 - 388
اختلاف نسخه ها

  • ١ . تو: الدعاء + لانک ان وضت علی الدعاء
  • ٢ . آ: که به نصیب تو مشوب است
  • ٣ . تو: + و مشربه حرام
  • ٤ . تو: فاتقّوا
  • ٥ . مر: یقینی
  • ٦ . آ، مج: عجوزه‌ای بود در بنو‌اسرائیل
  • ٧ . تو، مر: «محمد بن علی ترمذی» ندارد
  • ٨ . آ: پرورنده
  • ٩ . تو، مج، آ: «الله یغضب ... یسأل یغضب» ندارد
  • ١٠ . تو: «ابراهیم ادهم ... لکم» ندارد
  • ١١ . تو: الکتاب
  • ١٢ . آ: حرفت + خود
  • ١٣ . تو: بی گمان تیر می اندازد
  • ١٤ . تو، مر: گناهکاران
  • ١٥ . مر: بندگان خداوندان خوانند ... دوستان دوستان خوانند
  • ١٦ . آ: در حاشیه افزوده: کی بود که این طاووس روحانی از این ناموس نفسانی خلاص یابد و در فضای ارواح بی زحمتی اشباح دوستی باز زند
  • ١٧ . تو: «وتحف ... شد» ندارد
  • ١٨ . آ: + چه پاک دارم من از عقوبت شما اگر دعای شما نیستی فقد کذبتم ایّها اکافرون رسولی فسوف یکون العذاب لراما. ویقال. ما یعبونکم ربی. چه به کار است مرا عذاب کردن کافران
  • ١٩ . آ: در دوستی به دل آوردن
  • ٢٠ . مج: کافران مکّه
  • ٢١ . آ: هیچ ربی
  • ٢٢ . آ: جانداران
  • ٢٣ . مر: رسانید
  • ٢٤ . آ: المحبوب
  • ٢٥ . آ: ده روز + دیگر
  • ٢٦ . مج: هزّته اریحیة الکلام، تو: شرب من کأس الکلام
  • ٢٧ . مج: به گردۀ نان قانع بود
  • ٢٨ . مج: ای جوامرد، آ: ای جوانمرد
  • ٢٩ . آ: این + اعمال
  • ٣٠ . آ: ورای این
  • ٣١ . آ: درّی یتیم
  • ٣٢ . مج، آ: و گفتی: للّه
  • ٣٣ . مج: + وصلّی الله علی محمد و آله.

p.389
۴۰ – الوَاسع

بعضی گفتهاند: معنی واسع عَالِم است، و بعضی گفتهاند: غنی، و بعضی گفتهاند 1: بسیار عطاست. در متعارف اللّسان چنین گویند که فُلاَنٌ وَاسِعُ العَطَاء. فلان بسیار عطاست. و حق – جلّ جلاله – با هر موجودی 2 عطایی است و از کمال کرم اوست که عطای خود به خطا باز نگیرد و نعمت به جَفوت قطع نکند.

ذِّوالنّون مصری حکایت کرد که وقتی به جامه شویی رفته بودم به شطِّ نیل، چون به جامه شستن مشغول شدم در آن میان ناگاه کژدمی را دیدم سخت عظیم، می آمد، که هرگز بزرگتر از آن ندیده بودم. از آن عقرب بترسیدم فَاسْتَعَذْتُ بِاللهِ مِنْ شرّهَا فَکَفَانِی اللهُ شرِّها، و از پی 3 آن کژدم می نگرستم. چون به لبِ آب رسید ضِفْدعی از آب بر آمد بزرگ و پُشتِ خویش را بداشت و آن عقرب بر پُشتِ وی نشست و از نیل بگذشت، و من به تعجّب بماندم و با خود می گفتم عقرب را: عَبَرَ النّیلَ عَلَی ظَهْرِ ضِفْدعٍ اِنَّ هَذَا شَأناً 4. /129b/ اِزاری بر میان بستم و از آن سوی آب شدم، آن ضِفْدع آن عقرب را بنهاد و به موضعِ خود باز شد؛ آن عقرب می رفت و من بر پیِ او، تا رسید به درختی عظیم با شاخهای بسیار، نگاه کردم غلامی را دیدم اَمْرَد و مست، در بُنِ 5 آن درخت افتاده و خوابش باز برده 6، و عقل و هوش از وی برفته، گفتم: اِنَّا لِلهِ وَ انّا اِلَیْهِ رَا جِعون. هم این ساعت این کژدم این جوان را هلاک کند. در این بودم، اژدهایی دیدم می آمد، قصد کرد تا آن جوان را هلاک کند، آن عقرب بر پُشتِ او جَست،

p.390
وَلَدَغَ دِمَاغَ التِّنّین وَ قَتَلَهُ وَ رَجَعَ اِلَی المَاء وَ اَنَا خلْفُهُ حَتَّی عَبَرَ عَلی ظَهْرِ الضّفْدَع، فَرَجَعْتُ اِلَی الغُلاَمِ وَ هُوَ عَلَی حَالِهِ 7. آن عقرب بر دماغِ آن اژدها زد، و به زخمی 8 او راهلاک کرد، پس به لبِ آب آمد و بر پُشتِ ضفدع جَست و برفت. من باز آمدم و آن جوان را دیدم در خوابِ غفلت بود، آواز بر آوردم:
شعر
یَا رَاقِداً وَالجَلِیلُ یَحْفَظُه 9
مِنْ کلِّ شرّ یَدِبُّ 10 فِی الظُّلم
کَیْفَ تَنَامُ العُیُون عَنْ مَلِکٍ
تَا تِیک مِنْهُ فُوَائدُ النِّعمَ
آن کودک بیدار گشت. ذالنّون گفت: وَاللهِ زَادَتْ حَلاَوَةُ الغلامِ 11 عَلی حَلاَوَةِ الکلاَمِ. روی به من کرد که ای شیخ چه حالت است؟ فَقُلْتُ اُنْظُرْ اِلَی مَا صَرَفَ اللهُ عَنْکَ بِمَاذَا صَرَف اللهُ عَنْکَ؛ و قصۀ بَازُو بگفتم. چون کودک این سخنان بشنید دردی در دلش آمد، فَبَکی بُکاءً شَدِیداً، بسی بگریست و نوحه کرد، وَ اَشَارَ بِطَرْفِهِ نَحْو السَّماء یَا سیّدی وَ مَولاَی هَذَا فِعْلُکَ بِمَنْ عَصَاکَ البَارِحَة، فَوَ عزّتِکَ لاَ اَعْصِیکَ حَتَّی اَلْقَاکَ، وَ خَلَعَ ثِیَابَ بَطَالَتِهِ وَ لَبِسَ خِمَارَ 12 الْخَیْرِ وَالرّشد.

آوردهاند که آن اعرابی دست در استارِ کعبه زد، و می گفت: مَنْ مِثْلِی؛ مانندِ من کیست؟ لِی اِلهٌ اِنْ اَدْنَبْتُ مَنَّانِی وَ اِنْ تُبْتُ رَجانی وَ اِنْ اَقْبَلْتُ اَدْنَانِی وَ اِنْ اَدْبَرْتُ نَادَانِی اِنَّ رَّبنَا لَغَفُورٌ شَکُور.

ربّ العزّة – جلّ جلاله – به کمالِ کرم وَجُودِ خود چهار در بر تو بگشاد: درِ احسان، و درِ نعمت، و درِ طاعت، و درِ لظف. درِ احسان وَجُود بر تو بگشاد تو به اساءت پیش آمدی و آن در بر خود ببستی. حق – جلّ جلاله – رسول کرامت را با کلید تجاوز و عفر بفرستاد و گفت: اُسْتر اِسَاءتکَ بِرَحْمَتِی 13 فَاِنّی سیّدٌ لطیفٌ وَ اَنْتَ عَبْدٌ ضَعِیفٌ؛ وَ هُوَ الّذِی یَقْبَلُ التَّوبةَ عَنْ عِبَادِه وَ یَعْفُو عَنِ السیّئات، اِنَّ الَّذِینَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الحُسْنَی. درِ نعمت بر تو بگشاد و تو به کفران پیش آمدی و آن در بر خود ببستی به تقصیر در شکر. وَ اِذَا اَنْعَمْنَا عَلَی الانْسَانِ اَعْرَضَ وَنَأیَ بجانِبِه. حق – جلّ جلاله – رسول فضل را بفرستاد با مفتاح منّت، و گفت: اِنْ قَصَّرْتَ اَنْتَ فِی شُکْرِی فَلاَ اُقَصِّرُ اَنَا فِی بِرِّی. اگر تو در شکر نعمت تقصیر روا داشتی ما نعمت رحمت خود هرّوز زیادت خواهیم داشت. قُلْ بِفَضْلِ اللهِ وَ بِرحَمَتِهِ. درِ طاعت بر تو بگشاد، تو به تقصیر پیش آمدی و خواستی که به معصیت /130a/ در بندی، ربّ العزَّة رسوِل مغفرت را

p.391
بفرستاد با کلیدِ توبت، و گفت: اِنْ اَذْنَبْتَ وَلَمْ تُبَالِ اَغْفِر لَکَ وَلاَ اُبَالِی؛ قُلْ یَا عِبَادِی الّذِینَ اَسْرَفُوا. درِ محبّت بر تو بگشاد به جفا پیش آمدی و دَرْ دربستی بر خود به دلیری 14، رسول حکم را بفرستاد با کلیدِ پوشش، و گفت: عَبْدِی اِن اجْتَرَأتَ 15 عَلَیّ بسوءالمُعَامَلةِ اَتَجاوَز عنک لاَنّی حَبِیبُکَ وَ اَنا اَرْحَمُ لرَّاحِمین.

وَهْب بن منبّه گفت – رحمه الله علیه – در تورات چنین دیدم که یا ابْنَ آدَمَ اَدَمَ اَکَلْتَ رِزْقِی وَلَمْ تَشْکُرْلِی وَ بارْزتَنی وَلَمْ تَسْتَحِی مِنّی عَبْدِی اِنْ لَمْ تَسْتَحیِ مِنّی فَانَا اِسْتَحْیی مِنْکَ.

آوردهاند که گبری موسی را گفت علیه السلام: چون به مناجات شوی خدای خود را بگوی که مرا روزی تو می نباید و هرگز ترا خدمت نخواهم کرد و از خدایی تو ننگ می دارم. چون موسی از مناجات فارغ گشت، ربّ العزّة گفت: اَدَّرسالة عَبْدِی فَقَالَ مُوسَی اَنْتَ اَعْاَمْ بِه. آن رسالت که بندۀ من گفته است برسان. موسی گفت: تو خدایی، و خود می دانی. فَقَالَ خَلّ جلاله: قُلْ لَهُ اِنْ کُنْتَ تَسْتَنْکِفُ 16 مِنْ رُبوبیَّتی فَانَا لاَاَسْتَنْکِفُ عُبُودِ یَّتِکَ وَ اِنْ لَمْ تُرِد رِزْقِی فَانَا اَرْزقُکَ عَلَی رَغمِ انفکِ. آن مرد را بگوی که اگر تو از خدایی من ننگ داری 17 مرا از بندگی تو ننگ نیست، و اگر تو روزی من می نخواهی من عَلَی رَغْم ترا روزی به تو خواهم داد 18: موسی به. آن مرد بگفت، فَقَالَ لاَ یَنْبَغیِ اَنْ یُعصی ربٌّ هَذِهِ صِفَتُهُ فَاَسْلَمَ. گفت: نشاید که چنین خداوند را معصیت کنند 19 و مسلمان شد.

بیت
گه بنوازی مرا و گه بگدازی
گه عُنف و گهی لطف بهم در سازی 20

معروف است که گبری از ابراهیم – علیه اسَّلام – طعام خواست، طعامش نداد، ربّ العزّة وحی فرستاد که اَیْنَ کَرَمُک؟ ای ابراهیم کرم تو کجاست؟ ابراهیم در پی او برفت او را چیزی در پذیرفت تا به ضیافت او باز آید. گبر وی را گفت: ترا این ادب که در آموخت؟ گفت: خدای عزّ وجلّ. فقال: نِعْمَ الربُّ ربٌّ عَاتَبَ خَلِیلَهُ بِسَبَبِ عَدُوّهِ. آن گبر مسلمان شد و گفت: چون نیک خداوندی است خداوندی که عتاب کرد با دوست خود به سبب دشمن 21.

آوردهاند که آن عورتی بود 22 در عهدِ مصطفی – علیه السَّلام – طفلی داشت، مگر یک روز از پیشِ او غایب گشت، پیرزن به جزع در آمد و از جزع اشکِ عقیقین پر گهر می ریخت 23 و فریادی می کرد و با مرغانِ مرغزاری در نِیَاح و زاری مساعدت می نمود. چون فرزند را باز یافت تعطُّفی و ترحّمی می کرد، فقال النّبیُّ صلّی الله علیه وسلّم: اللهُ اَرْحَمُ بعِبَادِه مِنْهَا بِوَلدِهَا.

p.392
رحمت حق – جلّ جلاله – بر بندگانِ خویش بیش از آن است که رحمت این ضعیفه بر این ضعیف. عَبْدٌ ضَعِیفٌ وَ ربٌّ لَطِیفٌ وَ عَلَی الذُنُوب وَالمَعَاصِی مُشْرفٌ مُنِیفٌ یَشْمُلُهُ رَحْمَةُ ربّ لَطِیف انَّهُ المنّانُ الرَّؤفُ 24 فَالرّحمَةُ بَیْنَهما لاَ یَضِیعُ.
چنین دیدهام که روزی صحابه – رضوان الله علیهم – که گلبنانِ حدیقۀ رسالت بودند، پیشِ مهتر – علیه السَّلام – نشسته بودند و دل را به جمالِ نبوّت آسایش می دادند، صَبَاحِی بلِقَائکُم صَباحٌ مُبَارَکٌ. آن مرغکی /130b/ از هوا در آمد و بر سرِ ایشان می پرید، مصطفی که طبیبِ دردِ جگر ایشان بود سر بر آورد و گفت: این بیچاره را کی سوخته است و بچّۀ او از او کی جدا کرده است؟ مردی گفت: من کرده‌ام. مهتر گفت: تواند بوَد که شفاعتِ من دست از آن بیچاره بداری؟ آن مرد بر موجب اشارتِ نبوی برفت و آن مرغک را رها کرد. آن مرغک با آن بچّۀ خود در آن صحرا بپرّید با نشاطی. مصطفی – علیه السَّام – گفت: اللهُ اَلْطَفُ بِعِبَادهِ مِنْ هَذَا الطَّیْر بِوَلَدِهَا. به جلالِ الهی که چنانکه ما درِ مشفق کودک رضیع را بر کنار و سینه دارد و ترسان باشد که نباید که از مخلبِ عُقابِ حدثان آسیبی بدو رسد. او – جلّ جلاله – این مشتِ خاک را در حجر لطف و کنارِ اسرار می پرورد آن روز که در وثاقِ میثاق در عهدِ اَلَسْتُ بِرَّبکُم از پستان احسان شیر نوال و افضال دادیم سوابق وسایل تو کجا بود؟ اگر ترا نخواسته‌اند امید مدار، و اگر خواسته‌اند مترس. بنگر تا در حدِ غیب 25 چه نبشته‌اند.

در عرب قبیله‌ای است مُدبِرترینِ قبایل، مستمندی بود در آن قبیله از عدادِ ناقصاتِ عقل؛ همی ناگاه خاطب رسول – علیه السّلام – آنجا شد بی سابقتی و خدمتی:

بیت
من خفته بُدم زدر درآمد یارم
آن چاره کنندۀ غمِ بسیارم
نه مقدّمه‌ای، نه تمهیدِ کاری، نه امیدی؛ خاطب رسول را دید – علیه السَّلام – که آمد گفت که رسول خطبۀ تو می کند. آن ضعیفه گفت: مرا باور نمی باشد. این شراب در پیمانۀ من نمی گنجد، این خمار بنتوانم کشید 26، همی چون عقد ببود و حلال گشت، مصطفی – علیه السَّلام – دیده بر گماشت، بر ظاهر بَشرۀ وی سپیدیی دید. تَزَوَّجَ بِامْرَأةٍ مِنْ بَیَاضَةٍ فَرَاَی فِی کَشْحِهَا 27 بَیَاضاً، فَقَالَ لَهَا اَلْحِقیِ بِاَهْلِکِ 28. و اویلاه اگر اعتقاد پیسه بوَد. اعتقاد پیسه کدام بوَد؟ آنکه گویی: او و من. زنی که ظاهر بشرۀ وی دو رنگ بوَد، مرد عقد فسخ تواند کرد،
p.393
چون رنگ یکی بوَد نتواند 29 که فسخ کند. مصطفی – علیه السَّلام – عقد فسخ کرد، چنین دیدم وَالعُهْدَةُ عَلَی الرّاوی، که در حال جبرئیل می آمد که یا محمّد ربّ الارباب می گوید: به مجرّد لونی مخالف عقد وصلت فسخ می کنی، فردا که صدهزار خراباتی را که 30 خرمنها کبایر بهم باز نهاده باشند چه خواهی کرد؟ مِنَ اللّیْلِ فَتَهَجَّد.

آن اعرابی را بر نعش نهاده بودند و می آوردند 31 بر منجنیقِ خطر، بر مرکبِ بی زین، دست و پای بسته، امید خوابانیده، زفان داوری بریده، گوشِ جاسوس کَرْ شده، چشمِ صاحب خبر کور شده، و کودکی چند ضعیف در پی وی می دویدند و از رمضای ریگ، خاک بر سر فشاندند 32.

آن پیرزنی بود گاوکی داشت، غلامی بود از آنِ سلطان بیامد و آن گاو را بغصب ببرد. آن پیرزن در آن گاوک می نگرست، چون مادرِ مهربان در فرزند؛ ملک از شکار می آمد سیصد و شصت کوشک داشت و سیصد و شصت وصیف داشت و سیصد و شصت وزیر داشت، هرّوز نوبت وزیری بود در سرای وصیفی 33. آن پیرزن پیش آمد جوشن افلاس در بر و سپرِ ناداشت 34 در دست، تیغِ یقین کشیده زفان جرئت دراز /131a/ کرده، دستِ بیچارگی از چادرِ حسرت بیرون کرده، و عنان ملک بگرفت، آن غلام خواست که او را ردّ کند، سوطی بی رحمی 35 بر آورد، ملک گفت: مزن که در عین نفیر آمده است ما را آن آورده است که ما را نیست، عنانش بگرفت که یا ملک در این منزل جواب دهی یا در آن منزل 36؟ ملک زیرک بود. پای از رکاب شاهنشاهی جدا کرد و بر آن خاک تیره بنشست و گفت: چه بوده است؟ گفت: غلامت گاوکِ من ببرده است، بگوی تا باز دهد تا آسمان بر زمین نزنم.

ذو‌النّون مصدی گفت: وقتی درویشی دیدم که چندین روز طعام نیافته بود، آنگاه ماهیی به دست آورد به درِ سرایی فرا شد که مرا جَذوه‌ای آتش دهید. ندادند، مسکین روی سوی آسمان کرد و گفت: مدّتها طعام ندهی، و چون سببی بر دستم نهی، داغی بر جگرم نهی ذو‌النّون گفت: گفتم تا آسیب این کلمه کجا خواهد رسید، نماز دیگر دیدم آتش در شهر افتاد و نیمی سوخته، و او آن ماهی بر سِر چوبی کرده و بریان می کرد، گفتم: آتش چنین خواهی؟ گفت: آری، هر که ما را آتش ندهد آتش در خان و مانش زنیم.

آمدیم به سرِ حکایت، آن پیرزن بنشست با ملک بر خاک، و غلامان صفّ بر کشیده که یا ملک این چیست که بر خاک مذلّت نشسته‌ای؟ آری ما خوانده‌ایم: اَنَا عِنْدَ ظَنّ عَبْدِی

p.394
بِی فَلیَظنِّ بِی ماشاء. ملک بفرمود تا گاوک به وی باز دادند. پس مدّتی بر آمد آن ملک در گذشت، پیرزن خبر یافت، گفت: او را بر من حقّ است. چون او را بر نعش نهادند 37، پیرزن بیامد و بر سرِ راه بیستاد و گفت: چون مرکبت جنازه خواست بودن، اسبانِ راهوار چه می کردی، و چون قصرت بحقیقت قبر خواست بودن سیصد و شصت کوشک چه می کردی، و چون همخوابت حشرات خواستند بودن، کنیزکانِ دلارام چه می کردی؟ چون وی را دفن کردند دستها بر داشت و دعا کرد و رحمت و مغفرت خواست آن ملک را، بعد از آن به خواب دیدند که حالِ تو کجا رسید؟ گفت: هرچه پوشیده داشتم از آن مردمان، با مردمان دادند، من برهنه بماندم، اگر گلیم گوشۀ پیرزن نبودی، یعنی دعای وی، هلاک شدمی.

مقصود 38 آن خبر است. آن نعش پیشِ مصطفی آوردند 39، از اَوام پرسید، گفتند: دو دِرَم اوام دارد. پس گفت: صَلّوُا عَلَی صَاحِبِکُم. چنین دیده‌ام، وَ العُهْدَةُ عَلَی الرّاوی. همی ناگاه اثرِ وحی پدید آمد صدهزار قطرات چون طَلّ بر گلِ عذار و نسرین رخسار او نشست 40 و آن گونه چون عقیق شد و دگر باره چون زعفران گشت، چنانه صحابه خفقان دلش می شنیدند. جبرئیل گفت: خدای می گوید: می پنداری که وجود تو علّتِ رحمتِ ماست؟ این مرده اگر ترا امّت است ما را بنده است. مهتر گفت: ندا در دهید که مَنْ تَرَکَ مَالاً فَلوَرثَتِهِ وَ مَنْ تَرَکَ دَیْناً 41 فعَلَیَّ وَ اِلیً.

و ذا‌النّون اِذذَهَبَ مُغَاضِباً فظَنَّ اَنْ لَنْ نَقْدِر عَلَیْه. به لطفشان بخواند و به عنفشان براند، یک تن در نیامدند، همی به حکم غیرت اِهَابش از ضجرت ممتلی گشت تنگدل از میان قوم خود /131b/ بیرون آمد در دریا نشست، همی ناگاه بادی بر آمد که آن را بادِ بلا گویند، گفتند: آیا چه بود در مگر در میانِ ما عاصیی است، قرعه زنیم و چنان کنیم که قرعه میانِ حقّ و باطر جدا کند. جعبه‌ای بیاوردند پُر تیر، و نامها بنوشتند و بهم بر آمیختند، آن را در راه ما عاصیان چه گویند، خَلَطُوا عَمَلاً صَالِحَاً وَ آخَرَسیّئاً، آخر که قرعۀ خاتمت بر آید بدانیم که لاَ تَخَافُوا بود 42 یا لاَ تیْأسوا. چون بنگرستند نام یونس بر آمد، بار دیگر بهم بر آمیزیدند، همچنان نامِ یونس بر آمد. ای عاصیان شما چه دانید به حقّ حق که اگر هزار بار دست دراز کنند جز نامِ یونس بر نیاید، و اگر هزار بار عصا از دست بدارند جز عصای موسی به دست نیاید. وَ ذَا‌النُّون وَهُوَ یُونُس بنُ مَتّی سُمِّیَ بالنُّون لاِنَّها ابْتَلَعَتْهُ اِذْذَهَبَ مُغَاِضباً. بعضی گفته‌اند: مُرَاغِماً لِلمَلِک حِینَ اخْتَارَهُ لِلنُّبوّة فَقَالَ اِنَّ للهَ تَعَالَی عَلَمَنِی وَلَم اَخْتَرتَنِی وَ ذَلِکَ لاَنَّهُ عَلِمَ اَنَّ النُبوَّةَ

p.395
مَقْرُونَةٌ بِالبلاء فکانَ غَضَبُهُ عَلَیْهِ لِذَلِکَ. و بعضی گفته‌اند: مُغَاضِباً لِقَوْمِهِ لَمّا امْتَنَعُوا مِنَ الایمَانِ 43. و بعضی گفته‌اند: مُغَاضِباً لِرّبهِ. مقصود از این همه بیرون شد بی اِذْن است، و آن زلّتی بود از یونس – علیه السَّلام – فظَنَّ اِنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَیْهِ اَیْ ضیّق علیه.

و بعضی گفته‌اند: فظنَّ ان لن نحکم علیه ما حکمنا، فنادی 44 فِی الظُّلُمات ظُلْمَة اللَّیْل وَ ظُلْمَة البَحْرِ وَ ظُلْمَة بَطْنِ الحُوت سُبْحَانَکَ اِنّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ لِنَفْسِی فِی الخُرُوج بِغَیْر اِذْنٍ وَ اِنْ لَمْ یَکُن ذَلِکَ مِنَ اللهِ عُقُوَبةً لَهُ؛ لاَنَّ الانْبیاء لاَ یَجُوز اِنْ یُعَاقَبُوا، وَ اِنَّما کانَ تَأدِیباً. وَ قَدْ یُؤدَبُ مَنْ لاَ یَسْتَحِقُّ العُقوَبة کالصّبْیَانِ، فَاسْتَجَبْنا لَهُ و نَجَّیناهُ مِنَ الغَمِّ بِخَطیئتِه، وَ قِیلَ: من بَطْنِ الحُوتِ؛ لاَنَّ الغم التَقَطَتْهُ، وَ فِی مُدّةِ کونهِ فِی بَطْنِهَا ثَلَثةُ اَقَاوِیل، احدهَا: اَربعون یَوْماً، وَ الثَّانِی ثَلَثةَ ایَّامٍ وَ الثّالِثُ مِنْ ارْتِفَاعِ النَّهارِ اِلَی آخِرِه. وَ قَالَ الشّعْبِیُّ اَربعُ سَاعَاتٍ، ثمَّ فَتَحَ الحُوتُ فَاهُ فَرَایَ یُونُسُ ضَوءَ‌الشّمْسِ، فَقَالَ سُبْحَانَکَ اِنّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمینَ فَلَفَظَهُ الحُوتُ اَخْبَر اَنّ اللهَ تَعَلَی یُعَذِبَ قَوْماً خَرَج باَهْلِهِ 45. یونس را – علیه السلام – خبر دادند که عذابِ خدای می آید، از میانِ قوم خود بیرون شد با اهلِ خود فَیُقَالُ اِفْتَرسَ السَّبُعُ اَهْلَهُ فِی الطَّرِیق. شیر عیالش را هلاک کرد در راه؛ وَ اَخَذَ الْیَمُّ ابْنَّالَهُ صَغِیراً وَجَاء موُج البَحْر فَغَرَّقَ ابْنَهُ الآخَر وَرَکِبَ هُوَ السَّفِینَةَ فَاضْطَرَبَ البَحْرَ وَ اَخَذَ النَّاسُ فِی القاء الاَمْتِعَةِ وَ تَخْفِیفِ السَّفِینَةِ فَقَال لَهُم یُونُسُ لاَ تُلْقُوا اَمْتِعَتَکُم وَ اطْرَحُونِی فِیِه اَنَا المُجْرم فِیمَا بَیْنَکُم.

آورده‌اند که چون به آن طوف کشتی آمد، ماهیی را دید دهان باز کرده، به جانبِ دیگر آمد، همان ماهی را دید دهان گشاده، حَتَّی دارَ اِلَی کلّ جَانِبٍ فلَمّا عَلِمَ اَنَّهُ مُرَادٌ بِالبَلاَء اَلْقَی نَفْسَهُ فِی البَلاء فَابْتَلَعَهُ الحُوتُ وَ هُوَ مُلِیمٌ، اَیْ اَتَی بِمَا یُلاَمُ عَلَیْهِ. ربّ العزّة وحی کرد به آن حوت که لاَ تَخْدشَنِّ مِنْهُ لَحْماً وَلاَ تَکْسرَنَّ مِنْهُ عَظْماً. /132a/ ما از نهادِ تو حقّه‌ای ساخته‌ایم و این دُرّ بی همتا در وی ودیعت نهاده ایم تا این ودیعت را حقّ داری، این ودیعت ماست نه طعمۀ تو.

و آورده‌اند که آن ماهی که یونس را ابتلاع کرد ربّ العزَّة فرمود وی را که گردِ همه بحر طوف کن، چنانکه یکی را خلعت دهند گردِ همه شهرش بگردانند.

جایی نبشته دیدم 46 که لَمّا صَارَفِی بَطْنِهَا، قَالَ یَا ربّ اتَّخَذْتَ لِی مَسْجِداً فِی مَوضِعٍ مَا اتَّخَذْتَهُ لاَحَدٍ. خداوندا مرا مسجدی ساختی در موضعی که هرگز کس را نساختی، عجب کاری است یونس روزی چند با ماهیی صحبت داشت تا قیامت می گویند: ذا‌النّون؛ هرگز

p.396
این نسب باطل نگردد. محبّی صادق و عارفی موافق که هفتاد سال محبّت و معرفت و خدمت را موافقت نماید گمان بری که حق – جلّ و علا – این باطل کند، کلاّ و حَاشَا.

یونس می گوید: سُبْحَانَکَ اِنّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمین. آدم که منبعِ اسرار و مطلع انوار بود، می گوید: رَّبنا ظَلَمْنَا اَنْفُسَنَا. و هر یک از نهادِ خود فریاد می کنند، آدم جوشنِ عصمت 47 پوشیده بود یک بار دیده بر کمینِ غیب گماشته بود تیرِ وَعَصَی بر حدقه‌اش آمد.

داود – علیه السَّلام – هر بار که زبور بر خواندی و آن مزامیرِ اُنس در مقاصیرِ قدس بزدی، مرغانِ هوا به استماع آمدندی، روزی وقتِ طهارت بر خاست، آفتاب قضا به دریچۀ قَدَر در افتاد، بنگرست، قدّی دید بر کشیده، و رویی چون دایرۀ ماه نگاشته، دلش بدو میل کرد وَتُخْفِی فِی نَفْسِکَ، الاَرواحُ جُنُودٌ مُجندَةٌ. روح در قالب بر مثالِ مرغی است در قفص، به امرِ کُنْ فَیَکوُن. روح نورانی و سماوی است و نفس سفلی و ظلمانی، و دل که هست متقلّبی متحیّری. صفتِ روح همه موافقت، و صفتِ نفس همه مخالفت، و قلب در میان متقلّب.
بتحقیق بدان که اگر بحقیقت سرمایۀ آدمی همه از طین کردندی، او همان بودی و موجوداتِ دیگر همان؛ ولیکن سرمایۀ او که ساختند از عیب پاک ساختند.
روح به امرِکُنْ فَیَکُون از عالم عدم آورده و در قفصِ کالبد باز داشته و در دستِ حواسّ داده؛ صیّاد آن مرغ را بگیرد و به قهر در قفص کند، در دم اجنحۀ رجا می گشاید، پندارد که درِ قفص باز شد، خواهد که بپرّد و قفص بگذارد و بر آن مرغان شود. ارواحِ پاک را بَدْو کار در عالم صفا و وفا تطوافی بود در ریاضِ رضا. خَلَقَ الاَرْواحَ قَبْلَ الاَجْسَاد بِاَلْفی عَامٍ. صیّاد قدرت در آمد و از خاک و گل قفصی ساخت همچنانکه یونس را در شکم ماهی قفص ساختند، روح را از قالب بنده قفصی ساختند. آدم صفی صافی، آن سالکِ اوّل، آن مطلع خرشید دوَل، آن وقت که پیراهن گل داشت و لباس صلصال، بر شکلِ الفی در مهدِ لطف نهاده و هنوز فتوح روح به وی نارسیده؛ پس خطاب آمد روح را که دَرْ رَو، به قالب تقرّب کن. گفت: خداوندا منقادم، لیکن من جوهری لطیفم و ذات نورانی، حبسی مظلم و زندانی تاریک و قفصی تنگ /132b/ می بینم. خطاب آمد که اُدْخُلِی کارِهَةً وَاخْرُجِی کارِهَةً. چون انوار ارواح به دماغ رسید 48 چندین قُوَی و قُدر بر وفق قضا و قَدر آشکارا گشت، آن برکۀ با برکت پیدا شد در وی سمکۀ زفان گویا شد، گفت: الحمدُ‌ِللهِ. ربّ العزّة گفت: یَرْحَمُک رُّبکَ.

p.397
اختلاف نسخه ها

  • ١ . مر: «و بعصی گفته‌اند غنی» ندارد
  • ٢ . مر: هر موحّدی
  • ٣ . آ، مج: و ذو‌النون می گوید + از پی
  • ٤ . مج: ان انساناً
  • ٥ . آ: در زیز
  • ٦ . آ: ببرده
  • ٧ . مج: حالته
  • ٨ . آ: زخمی بزد
  • ٩ . تو: والحبیب یحرسه
  • ١٠ . مج: سؤیدبّ، آ: مسویدبّ
  • ١١ . مج: فانتنه الغلام
  • ١٢ . مج: اطمار
  • ١٣ . مج: استر برحمتی
  • ١٤ . آ: به جرئت
  • ١٥ . آ: اصورت
  • ١٦ . مج: تستکنف
  • ١٧ . آ: می داری
  • ١٨ . آ: روزی می خواهم داد
  • ١٩ . مج: معصیت آوردن
  • ٢٠ . تو، آ، مج: بیت «روزی که بنوازی مرا ... در ساری» را ندارد
  • ٢١ . آ: دشمن + خود
  • ٢٢ . تو: عزیزی بود
  • ٢٣ . تو، آ: می بارید، مر: بر گهربا می ریخت
  • ٢٤ . تو، مج: «و علی الذبوب الرؤف» ندارد
  • ٢٥ . تو: در اصل غیب
  • ٢٦ . آ، تو: نتوانم کشد
  • ٢٧ . مج: فوجد بکشحها
  • ٢٨ . تو: «تزوج ... با هلک» را ندارد
  • ٢٩ . آ: نرسد
  • ٣٠ . مر: هزار را که
  • ٣١ . آ: «آن اعرابی ... می آوردند» را ندارد
  • ٣٢ . آ: رمضای احجاز بر سر می فشاندند
  • ٣٣ . آ: و وصفه و سرای
  • ٣٤ . مر: سپرمکاس
  • ٣٥ . مر: سوط بی رحمتی
  • ٣٦ . آ: در این پل ... یا در آن پل
  • ٣٧ . مر:«گفت او را بر من حق است او را بر نعش نهادند» را ندارد
  • ٣٨ . آ: مقصود حدیث سلمه است
  • ٣٩ . آ: + گفت. هل علی صاحبکم دَیْن؟
  • ٤٠ . آ: بر گل ارغوانی نشست
  • ٤١ . مج: و من ترک کلا اودنباً
  • ٤٢ . آ: قرعه خاتمت بر امید لا تجافوا بود
  • ٤٣ . تو: «و بعضی گفته‌اند مغاضباً ... من الایمان» را ندارد
  • ٤٤ . مر: «ان لن یحکم ... فنادی» را ندارد
  • ٤٥ . تو: + دون قومه
  • ٤٦ . آ: تو، آ: جایی دیدم
  • ٤٧ . مج: معصیت
  • ٤٨ . کب: به ما رسید؟

p.398
۴١ – الحکیم

کنندۀ هر کار به سزا، و نهندۀ هر چیزی برجا 1. او – جلّ جلاله – حکیم است نه بخیل، هر چه نهد به موضع نهد و هر چه دهد به اهل دهد. قادر بود که عالمی آفریدی که این عالم در مقابلۀ آن پرّ پشّه‌ای بودی، لیکن نیافریدی حکمت را. و قادر است که هرچه خواهد بکند؛ حکیم است، نه هر چه تواند بکند. قدرتی دارد با حکمت عنان زنان، حکمتی با قدرت دست در گردن یکدگر آورده، تا خداوندی راست می رود. او – جلّ جلاله – در این عالم پای موری و پرّ پشّه‌ای نیافرید الآ به تقاضای قدرت، بر قضیّتِ حکمت، بر وفقِ مشیّت و موجب ارادت. حکمتی باید عنان سلطان قدرت در دست گرفته، تا کارها بر نظام بوَد، به تقدیر اگر حکمت عنان قدرت رها کند عالم زیر و زبر شود.

صفاتی است او را – جلّ جلاله – که خصم وجود خلق‌اند و خصم افعال خلق، و صفاتی است که شفیع وجودِ خلق، و شفیعِ احوالِ خلق‌اند. عزّ و غنا و قهر و جبروت و کبریا و عزّت خصوم خلق‌اند، حکمت و رحمت و لطف و رأفت وَ جُود و کرم شُفَعای خلق اند. این شفیعان عنانِ خصمان فرو گرفته‌اند تا این مشتی بیچاره، این عمرِ اندک را در سایۀ وجود خود بسر برند، واِلاً اگر این شفیعان دست از این خصمان بدارندی به لحظه‌ای از عرش و کرسی در گیر، تا پرّ پشّه‌ای و پای موری، همه نیست کردندی. یک کلمه بود از غنای خود که در عالم داد که کافران را روز هجران پیش آمد 2: وَ مَنْ کَفَرَ فاِنَّ اللهَ غنیّ عن العالمین. چون

p.399
خواست که این خلق را پیدا آورد، عنان صفت غنا در دستِ جود نهاد آنگه صفتِ قدرت و حکمت را گفت: شما عالمی در وجود آرید. از نتیجۀ قدرت و تأثیر حکمت عالمی پیدا آمد در هر ذرّه‌ای قدرتی، دست در گردن حکمت آورده و حکمتی سر به بالینِ قدرت باز نهاده. قدرت بینان در عالم بسیار‌اند و حکمت بینان اندک؛ صدهزار کس قدرت بیند، یکی حکمت نبیند. چون عالم مدّتی بود و آنچه سرّ کار و خلاصۀ امر بود حاصل گشت صفتِ جود را گفت 3: دست از عنان غنا بدار؛ همی تا صفت جود دست از عنان بداشت قیامت آشکارا گشت و موجودات به صفت عدم شدند. این چیست؟ تاختن آوردنِ 4 لشکر صفتِ غنا و بی نیازی از کمینگاه عزت و قهّاری. آنگه این خطاب که گوید: لِمَنِ المُلْکُ الیَوْمَ این خطاب از صفتِ غنا رود که ولایتِ قهر است و آن خطاب اوّل که گفت: اَلَسْتُ بِرِّبکُم از صفاتِ جود رفت؛ زیرا که ولایتِ لطف وَ جُود بود. آنگه چون مدّتی برآید دیگر باره عنان صفتِ غنا در دستِ صفتِ جود نهد و قدرت را و حکمت را و صفتِ فضل و عدل را در کار آرند؛ آنگه گویند: ای کفّار شما به صفتِ قدرت و حکمتِ ما، در بدرقۀ صفتِ عدلِ ما به دوزخ روید، و ای ابرار شما به قدرت و حکمتِ ما، در بدرقۀ صفتِ فضل به بهشت روید. اِنَّ اْلاَبْرَارَ /133a/ لَفِی نَعِیمٍ، الآیة.

الحَکِیمُ الّذِی حَکمَ عَلَی مَاشَاء بِمَاشَاء فَمَنْ مُقْبِلٌ البس صَدْرَة المُوَافَقَاتِ وَ مُدْبِرٌ کَسَاهُ سَرَابِیل المُخَالَفَاتِ، فَمَنْ مُقْبِلٌ خَصَّهُ بِالقَبُول وَ مُدْبِرٌ حَکَم عَلَی غصن عَهْدِ بالذَّبُول، وَ منْ سَعِیدٌ اَطْلَعَ مِنْ فَلَکِ الافْضَالِ شَمْسُ جَدّهِ وَ شَقِیُّ طَبَعَ عَلَی قَلْبهِ بِطَابعِ الرَدّ فَلَم یَنْتَفِع بشیٍ مِنْ جدّهِ، و هَذَا بَلْعَم بنُ بَاعُور عَلِمَ الاسْمَ الاَعْظَم وَ شَرِبَ مِنْ کأسِ الطَّاعَتِ دِهَاقاً فَلَم یَخْطُر بِبَالِه اَنْ یَنَالَ بُعْداً اَوْ فِرَاقاً لَمّا طَلَعَتْ مِن اَفْلاکِ المَقَادِیرِ شُموسُ التَّقْدِیرِ ربط مَعَ الکَلْبِ، هَذَا مِنْ عَجَائِب اَسْرَارِ الغَیْبِ. قال جلّ جلاله: فَمَثَلَهُ کمَثَل کمَثَل الکَلْبِ. وَ هَذا کلْبُ اَصْحابِ الکَهْفِ اَصْبَح مَضْرُوباً مَطْرُوداً وَاَمْسیَ مَقْبُولاً بَعْدَ اَنْ کانَ مَرْدُوداً. اَصْبَح وَلاَ خَطَر لَهُ عِنْد اَحَدٍ، وَاَمْسیَ و قَدْ صَارَ بحَیْثُ ذُکِرَ قِصِّتهُ فِی کتابِ الوَاحِدِ الاَحد، اَصْبَح وَلاَ هِمَّةَ لَهُم فِی حَقّه اِلآ التَّبْعِیدِ وَاَمْسیَ کمَا قالَ وَ کلْبُهم باسِطٌ ذِراعَیه بِالوَصیدِ، اَصبَحَ و قد ردَّه قَلبُهم و اَمْسیَ کما قالَ خَلَّ جلاله: و رابعُهم. کلبهم. لَعَمْرِی الصُّورةُ فِی الحَقِیقة مَهْجُورة وَالعِبرة بالقضیّة المَسْتُوَرة.

ای جوامرد! اعتبار به صورت مکن که اگر اعتبار به صورت بودی خاک را با اسرار چه

p.400
کار بودی؟ آن افتادگی است 5 غیب را با تو، و ترا با غیب، امّا عشق به اختیار نبوَد 6 ای حَبَّذا روزگارِ کسی که در راهی می رود و همی ناگاه پای وی به گنجی فرو شود، موکلّ این حدیث در آید و کمندی از طلب در گردن وی افکند و می کشد، هر آینه یا زیرِ دار، یا زًبرِ تخت 7.

شوریده‌ای بوده است در مجلسِ سامانیان، همی برقی از این حدیث به گوشۀ دلش بر گرفت 8، آواز غارت در داد، چون ساعتی بر آمد حالت باز بگذشت پشیمانی پدید آمد با پیری از پیران قصّۀ خود بگفت، پیر گفت: از آنچه داشتی هیچیز در صحبتِ تو هست؟ گفت: این گلیمک که بر سفت من است، از آن است. گفت: گلیم است که حجابِ دُرّ یتیم است، گلیم بینداز، بینداخت؛ حالت روی نمود چون ببازی، پاک باید باخت.

هر که استادتر، برهنه تر. استادِ همگنان در شریعت و طریقت آن مهتر است که در خاکِ مدینه خفته است. چندین هزار سال جبرئیل طاعت آورد شب معراج با او گفتند: اگر طرازی می خواهی، آستینِ عهدِ خود را غاشیۀ این مرد بر دوش افتخار نهِ. بامداد برخاستی در خانه نان نه، و شبانگاه نان نه؛ استاد همه عالم بود و از همه مفلستر؛ بنگر که چگونه برهنه‌اش کردند. لَیْسَ لَکَ مِنَ الاَمْرِشَیءٌ. صد‌هزار مرقّع که در عالم می پوشند به طمع آنکه، بُو که مگر بوی مفلسی بیابند. امّا فقر دیگر است و گدایی دیگر. آنکه او – جلّ جلاله – شما را فقیر خواند برای آن بود تا همه تان ردّ کنند، تا همه او را باشید. /133b/

آمدیم به سرِ حرفِ اوّل: عایشه – رضی الله عنها – در حقّ مصطفی چنین میگوید که کانَ یَخْلو فِی غَارِ حِراء. در غارِ غیرت در حِرَای حیرت خلوتگاهی ساخته بود تا مرغِ ظنون چون آنجا رسد پرّ وَهْم بیفکند. الخَلوَةُ مِنْ اَمَارَاتِ اهل الصفوة همّی بی ارتِقاب رَفْع النّقاب فَجَاءه الحقُّ وَهُوَ فِی غَارِ حِرَاء 9. در غارِ حرا ناگاه از عالمِ غیب فرّاش لطف در آمد و در آن غار آبِ اسرار بزد و فرشِ وفا بگسترد و بساطِ وفا بسط کرد و چهار بالشِ خاتم الأنْبیاء در صدر غارِ غیرت نصب کرد نا اندیشیده و گمان نا برده؛ این معنی دامنش بگرفت، یا جبرئیل گاهِ آن آمد که پرّ طاووس در پوشی، و مرکبِ رسالت را ساختِ نواخت بر نهی، و طناب سرا – پردۀ یتیم ابو‌طالب در شاخ سِدْرة المنتهی بندی. یا جبرئیل از عالم روحانی به عالمِ جسمانی رَو، به قبیله‌ای که آن را قریش گویند، در آن قبیله شعبی است آن را بنی هاشم گویند. مصطفی گفت علیه السَّلام: اِنَّ اللهَ اصْطَفیَ کِنَانَةَ مِنْ وَلَدِ اسْمَاعِیل وَ اصْطَفَی مِنْ کِنَانَة قُرَیشاً و اصْطَفَی مِنْ قُرَیش بَنِی هَاشِم وَ اصْطَفَانِی مِنْ بَنِی هَاشِمٍ. این تارج رسالت ببر، بر سرِ

p.401
آن مرد سمایی همّتِ آدمی صفوتِ نوحی دعوتِ خلیلی فصاحتِ اسماعیلی نسبتِ ایّوبی صبرِ‌الیاسی شکرِ سلیمانی جلالِ یوسفی جلالِ موسوی صلابتِ عیسوی زهد نِه. جبرئیل می آمد، فَجَاءه المَلَکُ فَقَالَ اِقْرَأ. آن مَلَک می آمد به اشارتِ مَلِک، گره معلّمان بر پیشانی افکنده، از باغ وحی صادق نوباوۀ اِقْرأ آورده. یَا محمّد اِقْرأ. و قصّه تا به آخر بگفت: اِقْرأ بِاسمِ رّبکَ:

ای جوامرد! چون استاد، جبرئیل بود، چندین رنج در ببایست پذیرفت، چون واسطه در میان نبود بنگر که رسول چه می گوید: فَوَقَعَتْ قَطْرَةٌ فِی فَمِی فَعَرَفْتُ مَا کانَ وَمَا یَکُون 10. قطره‌ای بود از بحرِ غیب که در صدفِ سینۀ ما چکانیدند، هر چه علم اوّلین و آخرین بود همه در ضمیرِ دلِ ما قرار گرفت. مرد را روا بوَد که در خرابات آن جذبه افتد که در کعبه نیفتد.

آن مردی شراب بر کف نهاده بود، خواست که به دهان برَد، همی ناگاه شراب نقاب از روی برداشت، سرّ کار در آن بدید، هفتاد سالِ دیگر بر بوی آنکه در قدح بدید سرگردان می رفت. سَحَرۀ فرعون را در عین جادوی و کافری نکتۀ توحید نمودند، اقْضِ مَا اَنْتَ قَاضٍ، چون عنایت صادق بود و مدد بر مدد بود بدان ننگرستند که جادوان اند 11 و اعمالِ ایشان کید و اباطیل است، گفتند: ای رسنی چند که مایۀ سحر و تخییل اید، و ای شعبده‌ای که محض کید و اباطیل اید 12 نقاب از روی بر دارید و خود را به رنگِ توحید بر ایشان جلوه کنید. ای کفر و سحر که چندین گاه معشوقِ ایشان بودید یکی حجاب از پیش بر گیرید و خود را بی نقابِ تعزیز و برقعِ تزویر به ایشان نمایید، تا عجایب بینید 13. تا اکنون از مرگ می ترسیدند اکنون خود عاشقِ مرگ شدند، فرعون بی عون ایشان را می گوید: لاُ قطعنَّ اَیْدِیَکُم، الآیة. و ایشان می گویند:

شعر
وَمَنْ یهدّد عُریانا بِدِیَباج
وَمَنْ تواعد غرثانا بسِکْبَاج
کَیْ بوَد که این ارجاف حقیقت شود و این خبر معاینه گردد. ما را خصم خود وجودِ ماست، قصارای /134a/ اُمنیّتِ ما آن است که هم در این لحظت بر سرِ این صفت از این عالم کدورت برویم و غسل داده بدان حضرت شویم که نظر او – جلّ جلاله – ما را غسل داد پیش از آنکه لوثِ ما بر ما نشیند در بدرقۀ آن نظرِ قدیم به حضرت رسیم.

یکی را از میان راه ناگاه بگیرند و به مقصود رسانند، و یکی را هردم حسرت بر حسرت

p.402
زیاده می کنند، به لب جیحون آمد خشک شد، خواست که به بادیه فرو رود سدّ ذو‌القرنین پیش آمد، زیر قدم نگرست همه خشک دید، به هر که رسید خواست که نشانی طلبد، همه را بیدل یافت، خواست که به خانه باز شود راه نیافت، خویشتن باز شناسد هر چند که باز جُست نامِ خود گم کرده بود؛ از غیب ندا آمد که بر جای قرار گیر که پیش راه نیست و باز پس شدن روی نیست و در راه غزّتِ ما چون تو متحّیر و سرگردان بسی است 14:
بیت
گر آب زنی ز‌دیده آن میدان را
روُبی به مُژه در گه آن سلطان را
صد جان آری به رشوه آن دربان را
گوید: خطر چه باشد اینجا جان را

بحرِ عظمت 15 در تلاطم آمد امواج عزّت بخاست 16، ارواح طلاّب را بر تارکِ خود نهاد و به جایی برد که آن را بازار محبّان و رستۀ طالبان گویند، چون آنجا رسیدند با ایشان گفتند: سرِ ستد و داد دارید؟ گفتند: داریم وَحَمَلَهَا الانْسَانُ. جان را به حسرت بدل کردند و دل را به اندوه، چون نیک نگاه کردند دستهای خود تهی دیدند و محلِ امید داغِ لا یُدِکُنی زده 17 از سراپردۀ تجرید این ندا پیاپی گشت که بر سرِ این بازر خیمۀ اندوه بزنید و به دستِ حسرت خاکِ حیرت بر سر می کنید که آنکه پدرتان بود همین می کرد، چون از بهشت که مظنّۀ اقبال بود به دنیا افتاد، او را دیدند از غمام غم اشکِ رشک می بارید و خاک بر سر می کرد. گفتند: یا آدم چه می کنی؟ گفت: از ماست که بر ماست. بحقّ حق که اگر گور صد و بیست و چهار هزار نقطۀ دولت از هم بگشایی چشمه‌های حسرت بینی روان گشته؛ اگر بدان کاهبرگ رسی که در آن دیوار است و از وی پرسی که رنگ روی ترا چه رسیده است 18؟ گوید: این زردی حسرت است. چون آدم را نوبت به سر آمد و خواست که تختۀ عدم بر خواند و اینچه می رود زفانِ حال است، جبرئیل در مقام خود آواز برآورد که: نوبت آدم صفی بسر آمد، او را حنوط چه سازیم؟ ندا آمد که در جزیرۀ بحرِ عزّ ما درختی است آن را درختِ حسرت خوانند، مشتی از آن برگ حسرت بیارید و در آن کفن او ریزید که ما حنُوط همه انبیا از این خواهیم ساخت.

باز آی به سرِ سخن: مشتی خاک بود در عینِ مذلّت، بر راهی افتاده پایکوب اقدام خلق شده، همی سلطانِ قدرت و حکمت به سرِ آن رسید، عنان باز کشید، این عبارت بیرون داد که اِنّی جَاعِلٌ فِی الاَرضِ خَلِیفَة. و لسانِ حقیقت بر منبرِ طریقت می گفت: وَ مُوَدَّعٌ سرّ

p.403
هَذِه الخَلِیفة مِنْ حَقَائق الاَسْرَارِ وَ بَدَائع الاَنْوارِ اَلْفَ اَلْفَ لَطِیفَةٍ. اَخْتَلَفُوا فِی مَعْنی جَاعِلٌ، /134b/ فَمِنْهُم مَنْ قَالَ بَانَّهُ بِمَعْنی خَالِق. وَ مِنْهُم مَنْ قَالَ اَنَّهُ بمعنی فَاعِل. والارض قیل اَنَّهَا مَکَّةُ. قال علیه السّلام: دُحِیَتِ الاَرْضُ مِنْ مکّةَ، وَلِذَلَکَ سُمّیَتْ اُمُّ الْقُرَی. والخَلِیفةُ هُوَ القَائِم مَقَامَ غَیْرِهِ مِنْ قَولهِم خَلَفَ فُلاَنٌ فُلاَناً؛ وَالخَلَفُ بتَحْرِیک اللاّم مِنَ الصَّالِحِینَ وَ بتَسْکِینها مِنَ الطَّالِحِین، وَ فِی التَّنْزِیل: فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِم خَلْفٌ.

وَ فِی الحَدِیثِ: ینقلُ هَذا الْعِلْم مِن کُلّ خَلفٍ عَدُوله. وَ فِی خِلاَفَةِ آدمَ وَ ذرّیتِهِ اَقَاوِیلُ: اَحَدُهَا: اَنّ الجنّ کانُوا سُکّانُ الارض فَاَفْسَدُوا فِیهَا ویُسفِکوا الدّمَاء فَجعَل آدمَ وَذُرّیتَهُ بَدَلهُم. وَهذَا قَول ابْنُ عبّاسٍ.

والثَّانی: اَنَّهُ اَراد قَوْماً یَخْلُفُ بَعْضُهُم بَعْضاً مِنْ وَلَدِ آدم الّذین یخلفون آباءهُم آدمَ فِی اقَامَةِ الحقّ و عمارة الارضِ. وَهذا قَوْل الحَسَن.

والثّالِثُ اَنَّهُ ارَادَ خلیفةً یَخْلُفنِی فِی الحُکْمِ بَیْنَ خَلْقِی وَهُوَ آدَمُ وَمَنْ قَامَ مقَامَهُ مِنْ وَلِده وَهَذَا قَول ابنُ مسعودٍ.

وقَالُوا اَتَجْعَلُ فِیهَا، الآیة. وَهَذَا جَوَابٌ مِنَ المَلائکةِ وَاخْتَلَفُوا فِی جَوابِهِم هَذا هَلْ هُوَ عَلَی طرِیقِ الاسْتِفْهَام اَمْ عَلَی طَرِیق الایجَابِ علی وَجْهَینِ:

احَدُهُما اَنّهم قالُوا عَلَی طَرِیق الاسْتفهام والاسْتَخْبارِ حِینَ قَالَ لَهُم اِنّی جاعِلٌ فِی الارض خَلِیفةً، فقال: رُّبنا اعْلَمنا اَجَاعِلٌ اَنْتَ فِی الاَرْضِ مَنْ یُفْسِدُ فِیهَا وَیَسْفِکُ الدِّماء فَاَخَابَهُم اِنّی اَعْلَم وَلَمْ یُخْبِرْهُم.

والثّانی انّهُ جوابُ ایجابِ وَان خَرجت الاَ لِفَ مَخرَج الاسْتفهامِ، کما قال بعضهم:

شعر
اَلَسَتُم خیر من رکب المطایا
و اندی العالِمین بُطون راح

معنَاهُ اَنْتُم کذَلِکَ فعَلَی هَذَا الوَجْهِ فی جوابِهم قولان:

اَحَدُهُما اَنّهم قَالُوه ظنّاً لانّهم رَأوا الجِنّ من قَبْلهم اَفْسَدوا وسَفکُوا فَتَصوّروا اَنّه اِن استَخْلف غَیْرَهُم کانُوا مِثْلهُم فَاَنْکَرالله تعالی ذَلِک، وَ قَالَ: اِنّی اَعْلم مَا لاَ تَعْلَمُون. و هذا قول ابنُ عباسٍ و ابن مسعود و قََادَة.

والثّانی انّهم قالُوا یَقِیناٍ لاَنّ الله تعالی کانَ قَد اَخبرهُم انَّه یَسْتَخلِفُ فِی الاَرضِ مَنْ یُفْسِد فِیها فَاَجَا بُوهُ.

p.404

بَعدَ اَنْ عَلِمُوا ذلکَ مِنْهُ باَنْ قَالُوا اَتَجْعَلُ فِیهَا وَ فِی جوابهِمِ بهذَا وَجْهَان:

اَحَدُهُمَا انّهم قَالُوا اِسْتِعْظاماً لفِعْلِهم اَیْ کیفَ یُفسِدون فِیهَا وَقَدْ اَنْعمتَ عَلَیهم وَاسْتَخْلَفْتَهُم.

والثَّانی انّهم قَالُوهُ تعجُّباً مِن اسْتِخْلاَ فِهم کیفَ تَسْتَخْلِفهُم فِی الارضِ وَقَدْ عَلِمَت انّهُم یُفْسِدُون فِیهَا فَقَالَ: اِنّی اَعْلَم مَا لاَ تَعْلَمُون 19.

ونَحْنُ نُسَبّح بِحَمْدِک المُرادُ بهِ انّ فیهِ اَرْبعَةُ اقاویل:

اَحَدُها نُصَلّی لَکَ قالَ اللهُ فَلَولاَ انَّهُ کانَ مِنَ المُسبّحین، اَی مِنَ المُصَلّین.

والثَّانی مَعْنَاه نُعَظّمُکَ وَهذا قول مُجَاهِد، و الاوّل قولُ ابنُ عبّاس.

والثَّالث انّه التَّسبِیحُ المَعْرُوف.

والرّابع اَنّه رفْعُ الصّوتِ بِذِکر‌اللهِ قاله المفضّل، نُقَدّسُ لکَ فاَصلُ التّقدیس التّطهیرُ وَ مِنْهُ الارضُ المقدّسَةُ.

وَ فِی المُراد بِقَوْلهِم: وَنُقدّس لَکَ قولان:

اَحَدُهما انَّهُ الصَّلاة.

والثَّانِی /135a/ نُطهّزکَ مِنَ الاَدْناسِ.

وَ فِی قَوله اِنّی اَعْلَم ثلاث تأویلات 20:

اَحَدُهُما اَرادَ مَا اَضْمرَهُ اِبلِیس مِنَ المَکرِ والتّلبیِس وَالمَعصیِة والاستِکبارِ، وهَذَا قَول ابن عباس.

والثّانِی مِنَ التأویل فِی ذُرّیة آدم مِنَ الاَنْبیاء والرُّسُل الّذینَ یُصْلِحُون فِی الارضِ وَلاَ یُفْسِدُون، وَهَذَا قَوْل فَتَادَة.

والثّالث مَا اختصِّ بعلِمِه مِنْ تدبیرِ المَصَالِح وَاِذقالَ رُّبکَ. معنی این است – والله اعلم:

یا محمّد یاد کن چون بگفت خداوندِ تو مر فریشتگان را که من بخواهم آفرید در زمین خلیفتی. علما در این سخن گفته‌اند تا این ملایکه کدام بوده‌‌اند که حق – جلّ جلاله – با ایشان این خطاب کرد؟ بعضی گفتند: جمله فریشتگانِ آسمان و زمین بودند، همه را در دار‌الملک جبّاری جمع کرد و به خطیب مشیّت اشارت کرد تا بر منبرِ قضیّت منشور عهدِ خلافت خاک بر ارواح مقدِّسه خواند. چنانکه عادتِ سلاطین است در فرستادنِ نوّاب به ولایتها 21.

p.405

حکمت باری – عزّ اسمه – در این گفتن با ایشان چه بود؟ آن بود که ربّ العزّة آدم را و اولادِ او را بر ایشان بخواست گزیدن، و خواست فرمودن مر ایشان را 22 که آدم را سجده کنید، و به شغل آدمیانشان مشغول خواست کردن، آگاهشان کرد تا چون این مهمّات پیش آید ساخته باشند و دل نهاده، که کسی که از چیزی خبر ندارد چون پیش آید اضطراب کند. و بعضی گفته‌اند: خطاب با ابلیس بود و آن 23 جمعی از فریشتگان که با وی به زمین بودند.

قال: اِنّی جَاعِلٌ فِی الارض خَلِیفةً. آنگه در معنی خلیفه اختلاف کردند. بعضی گفتند: خلیفه کردنِ خدای و در نصب نایب در مملکت حکمتی تمام است که اگر سلطان همه کارها به ذات خود کند هیبت سلطنت و سیاستِ مملکت بشود. پس حق – جلّ جلاله – خواست تا مملکت آبادان می دارد و هیبت ملکی بر جای می باشد. و بعضی گفتند تا خلیفۀ شما باشد. یعنی چون شما را از زمین به آسمان باز برم از پسِ شما زمین به وی سپارم 24. و هر کسی که جای کسی بگیرد وی را خلیفت وی خوانند: وَهُوَ الّذِی جَعَلَ اللّیلَ والنَّهارَ خِلْفَةً. اَی، یَخْلُفُ کلُّ واحِدٍ مِنْهُما صَاحِبَهُ اِلَی یَوْمِ القِیَامَةِ. قالوا اَتَجعلُ فِیها، این الفِ انکار نیست، الفِ استفهام است. یعنی: اَتَجْعَلُ فِیها مَن یُفْسِدُ فِیهَا اَمْ مَنْ یُصْلِح فِیهَا. لیکن سخن مختصر کردند، پس گفتند: وَنَحْنُ نُسبّح بِحَمْدک. به بضاعت طاعتِ خود نظر کردند و مدّاحی خود کردند و از اینجا گفتند بزرگان: مَنْ زّل اِلَّا فِی مقَامِ القُرْبِ. هر که او را زلّتی افتاد در مقامِ قرب افتاد. و دلیل بر این حال ملایکه که ایشان این سخن نیارستندی گفت، لیکن چون خداوند – جلّ جلاله – با ایشان سخن گفت بُستاخ گشتند و به بُستاخی گفتند آنچه گفتند. و آن انساطِ موسی – علیه السَّلام – بر طور هم از این بود.

ملایکه دو سخن گفتند عجیب: یکی خود را ستودن و دیگر عیبِ دیگران یاد کردن، و آن شبه غیبت بوَد. و حکم حق – جلّ جلاله – در حقّ غیبت کننده آن است که طاعتِ غیبت کننده بستاند و بدین کس دهد که غیبتش کرده باشد. /135b/ ربّ العزّة با فریشتگان همین کرد، طاعتِ ایشان نصیبِ آدمیان کرد الّذِینَ یَحْمِلُون العَرْش وَ مَنْ حَولَهُ، اِلَی قَوْله: وَیَسْتَغفِرون لمَنْ فِی الاَرضِ. چنانستی که رب العزّة ایشان را فرمود که غیبت شما گفتید عذر هم شما خواهید.

و در ضمن این اشارتی است که جانها را در این 25 بشارتی است. چنانستی که ربّ العزّة می گوید: بنده! عیبِ تو می دانستم لیکن یاد نکردم هنر یاد کدرم 26: اِنَّ الاَرْضَ یَرِثُهَا عِبَادیَ

p.406
الصّالحون. ما مصلحان می خوانیم و شما مفسدان چرا می خوانید. و آنکه ایشان خود را بستودند، شبه عُجب بود و هر که به عُجب پیدا آید حقّ – جلّ جلاله – به ذُلّش مبتلا کند؛ لاجرم ایشان را به سجود آدم مبتلا کرد تا پیش هیچ مطیع عُجب نیارد.

و سرّی دیگر آن است که چون حق – جلّ جلاله – آدم را نام خلیفتی داد، زبان خلق از وی کوتاه کرد به حکم تلویح و تنبیه، که وی خلیفۀ ماست و ما به غلط نظر نکنیم، شایسته را خلیفه کنیم نه ناشایسته را. بایستی که ایشان را تنبّه افتادی که ما را در خلیفۀ او – جلّ جلاله – سخن نباید گفت، چون سخن وی گفتند، عتاب پیاپی گشت هم به قول و هم به فعل، اِمّا قول: اِنّی اَعْلَم، و اِمّا فعل: اُسْجُدوا لآدم.

اهلِ معرفت چنین گفته‌اند که ملایکه چنین دانسته بودند که علّتِ نواخت خدمت است و علّتِ بُعد مخالفت است، از اینجا گفتند که ما مطیعیم و ایشان عاصی، کرامت و نواخت ما را باید. حقّ – جلّ جلاله – ایشان را نمود که نواختِ ما به فضل ماست نه به وسایل طاعات و ذرایع عبادات. و از این بود که آدم را بیافرید و از وی هیچ طاعت نا آمده، و فریشتگان هفت آسمان و هفت زمین پُر طاعت کرده، بفرمود توانگران را تا آن را که وی را سرمایه نبود سجده کردند. آن ملایکه که روی به عرش داشتند و مِنطقۀ انقیاد 27 بر بسته بودند، بفرمودشان تا پشت به عرش آوردند. و بهترینِ همه خدمتها سجده بود که اندر وی امید قُرب است پیش آدم بردند چون برقضیّت فرمان برفتند اِعراض ایشان از عرش و اقبال بر آدم در ملک نقصان نیاورد، بنمود ربّ العزّة که اگر خلقِ همه عالم از عبادتِ ما روی بگردانند حضرتِ ما را نقصانی نبوَد، اگر همه عالم روی به خدمتِ ما آرند زیادتی نبود 28.

از این عجیبتر هست که اگر از ملایکه 29 زلّت نبود نه در ماضی و نه در مستقبل، و از آدم ر مستقبل زلّت خواست بود چنانکه گفت جلّ جلاله: وَعَصَی آدمُ، امّا در زیرِ آن سرّی بود و آن دیدنِ ملایکه بود که ما پاکانیم، و دیدن آدم که ما مفلسانیم 30. ملایکه می گفتند: وَنُقدَّسُ لَکَ اَیْ وَنُطهّرُ اَنْفُسَنَا لَکَ و آدم گفت: رَّبنا ظَلَمْنَا. حق – جلّ جلاله – بدو نمود که زلّتِ زلّت بین به نزدِ ما عزیزتر از پاکیِ پاک بین. از این معنی بود که آدم را عزّ مسجودی داد و ملایکه را صفتِ ساجدی، تا هیچ مطیع عُجْب نیارد و هیچ عاصی نومید نشود 31.

و از این دقیقتر هست که چون ملایکه خود را مدح کردند، حق – جلّ جلاله – خواست تا آن سرّی که وی را در خلق است به ایشان نماید /136b/ و با ایشان بگوید که هر که پاک بود به

p.407
عصمت ما پاک بود؛ نه به قوّتِ خود. آدم را بیافرید و بفرمود که وی را سجود کنید، و آن یکی را داغِ خذلان بر نهاده بودند و رقمِ خسار بر رخسار بر کشیده 32، چون عصمت من یار نبود سر باز زد، بنمود به ایشان که اگر شما را از ما عصمت نبودی از شما همان آمدی که از او؛ ولیکن موافقت شما در امری کردم، هنرِ شما نبود عصمتِ ما بود تا نیز هیچ مطیع نظارۀ طاعتِ خود نباشد لیکن نظارۀ منّتِ ما بوَد. چون ملایکه این سخن بگفتند، ربّ العزّة فرمود که اِنّی اَعْلَم. من از آدم چیزی دانم که شما ندانید، که بر یک زلّت که به نسیان یا به تأویل بود سیصد سال بگریست، و گریستن بر زلّت از بیم فراق بود، و بیمِ فراق از تأکّدِ محّبت بود، و من آن دانستم و شما ندانستید.

و از این عجبتر هست: ما در صدفِ صُلبِ آدم که بحرِ قدرت ماست، دُرّی نهادیم که غوّاص مشیّت بر خواهد آورد و بر ساحلِ بحر قرآن 33 بنهاد. چنانکه نصّ کتاب گفت: کُنْتُم خَیْرَ اُمّةٍ. من آن دانستم و شما ندانستید.

و نیکوتر از این همه هست: اِنّی اَعْلَمُ مِنْ اَوْلاَدِ هَذِه الْخَلِیفَةِ اَحَداً هُوَسیّدُ الاوَّلِین وَالآ خِرِین وَاَنْتُم لاَ تَعلَمُون. من از اولادِ این خلیفۀ خود یک مرد می دانم که سیّد اوّلین و آحرین است، اگر من زلّت آدم و جملۀ ذرّیتش به وی بخشم وی را آن منزلت و رتبت هست. من از این مفسدان که شما گفتید عفو کنم تا عزّ رسالت 34 و کمالِ جلالتِ حالتِ او آشکارا گردد والسلام.

p.407
اختلاف نسخه ها

  • ١ . آ: به رضا
  • ٢ . آ: رقم هجران بر کشند
  • ٣ . کب، آ: گفتند
  • ٤ . آ: تاختن آورد
  • ٥ . آ، کب: افتادی است
  • ٦ . آ: ما عشق بالاختیار
  • ٧ . آ: سردار یا سر تخت
  • ٨ . آ: درگرفت
  • ٩ . تو: «الخلوة من ... غار حراء» را ندارد
  • ١٠ . مج، آ: ماکان و مالم یکن
  • ١١ . آ: بودند، تو: مرد نیز مرد بود بدان بنگرستند
  • ١٢ . آ: تخییلی ... اباطیلی، تو: گفتند این چندان که مایۀ سحر و تخییلی و شعبده که محض گبری و اباطیلی نقاب از روی بردارید
  • ١٣ . آ: بینی
  • ١٤ . آ: بسیار است
  • ١٥ . مج: بحر عزت
  • ١٦ . تو: برخاست
  • ١٧ . مج، آ: «و محل امید ... زده» ندارد
  • ١٨ . آ: رسید
  • ١٩ . کب: «الثانی انهم ... تعلمون» ندارد
  • ٢٠ . مر: تأویلان
  • ٢١ . آ، مج: ولایات
  • ٢٢ . مر: فرمودن ایشان را
  • ٢٣ . آ: و با + آن
  • ٢٤ . مر: «و بعضی گفتند تا خلیفه ... سپارم» ندارد
  • ٢٥ . آ: این اشارتی و جانها در این
  • ٢٦ . آ، کب: کردم + و گفتم
  • ٢٧ . آ: خدمت
  • ٢٨ . آ: و اگر خاق همه عالم روی به مخلوقی آرند هم بنده‌ای بود
  • ٢٩ . مر: اگر ملایکه
  • ٣٠ . مر: مفلس ایم
  • ٣١ . آ: نومید نگردد
  • ٣٢ . آ: رقم خسار بر کشیده
  • ٣٣ . آ: فطرت
  • ٣٤ . آ: عذر رسالت.

p.408
۴٢ – الودود

ای پیدا کنندۀ مهرِ خود به بنده نوازی، و دوست دارندۀ رهی با بی نیازی، و مهر افکننده میانِ رهی و خود بی انبازی 1. قال عزّا سمه: وَهُوَ الغَفوُر الوَدُودُ. و قال: اِنّ الّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَیَجْعَلُ لَهُم الرّحمنُ وُدّاً.

وَدُود مبالغت است از ودَاد، و روا باشد که گویی وَدُود به معنی مَوْدُود است. الغَفُور کثَیِرُ المَغْفرَة والوَدُودُ مُبَالَغَةُ الوِدَاد، اَیْ یَغْفِرُ لَهُم کَثِیَراً لاَنَّهُ یَوَدُّهمُ وَیغفِر لَهم کَثیِراً لاَنَّهُم یَوَدُّوَنَه.

استاد بوعلی دقّاق چنین گفت که خَصَّ آدَمَ بِاَنْ خَلَقَهُ بِیَدهِ، وَخَصَّ مُوسَی بِقَوْلهِ: وَاصْطَنَعْتُکَ، وَخَصَّنا بِقَولهِ: یحبهم و یحبُّونه. این راه محبّت به زفان بیان کردن آسمان است امّا به شروط محبّت قیام نمودن 2 کار مردان است.

حارث محاسبی گفت: المَحَبَّةُ مَیْلُکَ اِلَی الشَّیٔ بکلّیَتِکَ ثُمَّ اِیثَارُکَ لَهُ عَلَی نَفْسکَ وَ رُوحکَ وَمَالِکَ ثمَّ مُوَافِقتکَ لَهُ سرّاً وَجَهُراً ثُمّ عِلْمُکَ بِتَقْصِیرِکَ فِی حَقّه. راه محبت راهی است که باید که خود را بکّل مشغول محبوب کنی و جان و دل و تن در راه او بَذْل کنی /136b/ و در سرّ و جَهْر 3 موافقتِ او طلب کنی و چشمَ زخمی نصیبِ خود بر آن تقدیم نکنی، بلکه نصیب او بر آنِ خود تقدیم کنی 4 و چون این همه بکردی، خود را افکندۀ عجز دانی و شکستۀ تقصیر شناسی.

بوالقاسم نصر آبادی گفت: المَحَبَّةُ مُحاربةُ 5 السّلو عَلی کلّ حَالٍ. محبّت آن است که هر

p.409
گاه که دلت حدیثِ بی اندوهی کند نیزه و شمشیر بر گیری و به محاربت پیشِ دل باز شوی.

شعر
اِذَا رُمْتُ مِنْهُ سَلْوَةً قَالَ شَافِعٌ
مِنَ الحُبّ مِیعَادُ السُّلُوُّ المَقَابِرُ
ستَبْقی لَهُ فِی ضَمیِر الْقَلْب وَالحَشَا
سَرِیرة حبّ یَوْم تُبْلَی السَّرائِرُ

در کونین کس را یارای آن نبود که حدیثِ محبّت کردی، همی ناگاه خروشِ کوسِ کیکاووسِ محبّت در ملکوت افتاد، مقرّبان گفتند: چه افتاد که چندین هزار ساله تسبیح و تهلیل ما به باد بر دادند؟ گفتند که شما بدین صورتها منگرید، بدین ودیعتِ جلال نگرید که یحبُّهم و یحبُّونه. جبرئیل و میکائیل و عزیزان دیگر به تسبیحی و تقدیسی راضی گشته بودند و خرسند شده، همی ناگاه قدم آدم درعالم آمد رَوشها دیگر شد و خورشها 6 دیگر گشت. ای جبرئیل ترا میان در می باید بست 7 پیکی را، و ای میکائیل ترا کار می باید ساخت خزانه داری را، و ای عزرائیل ترا دل خوش می باید کرد جامۀ مبتذل بستدن را 8، و ای اسرافیل ترا تن در باید داد جامۀ نو دادن را 9. اوّل شربتی بباید چشید 10 تا غبارِ دعوی وَ نَحْنُ نُسَبّحُ بِحَمْدِک از شما فرو شود؛ چه باید کرد؟ اُسْجُوا لآدَمَ. پیش آن پارۀ گل باید شد و سجده کرد تا زیادت راه شما باشد نه زیادتِ راه او، که او خود پذیرفتۀ اختصاص است که اِنَّ اللهَ اصْطَفَی آدَمَ. وَنَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحی. خَلَقْتُ بِیَدیَّ. همی پیشِ آدم به سجود افتادند چون سر بر آوردند معلّم خود را دیدند مسخ گشته و بر پیشانی او پیدا آمده: وَاِنَّ عَلَیْکَ لَعْنَتِی اِلَی یَوْم الدّین.

ما از این خاک اشخاص پدید خواهیم آورد که معدنِ اسرارِ غیب ما باشند. یا آدم ترا این شرف که نهادیم و این بزرگی که دادیم، به حکم آن نهادیم و دادیم که صُلب با صلابتِ تو و. شخص با مهابتِ تو مُسْتقرّ و مُسْتوَدع مردی ساختیم که عنوان منشور جلال و جمال او این است که اِنَّما خَلَقْتُ، لَکَ لَوْلاَکَ لمَا خَلَقْتُ الکَوْنَیْن.

موسی کلیم آن مهتر کریم که در پردۀ راز ظاهرش همه سمع گشته بود و باطنش همه جمع شده، شبی بر خاطرِ عاطرش خطرتی در آمد، ربّ العزّة حشمت فکرتِ او را هزلر عالم را جامۀ نبوّت پوشید؛ باز شبی دیگر خطرتی دیگر آمد ربّ العزّة هزار پیامبر را جان بر داشت، زهی خطرتی که از خطرِ او هزار کس لباسِ نبوّت پوشد هزار نبی جام مرگ نوشد 11. اینچنین خطرتی بباید و اینچنین همّتی، تا بر فرقِ طور بر بساطِ نور در مقامِ حضور گوید /137a/ اِجْعَلْنِی مِنْ اُمَّةِ مُحمّدٍ.

p.410

در جمله و تفصیل از روی تحقیق و تحصیل زمرۀ انبیا و جملۀ رُسُل که در پیش برفتند همه مُمَهّدان قاعدۀ دولت او بودند و مؤسّسان اساس حشمت او. آدم که همای همایون عالم سعادت بود و قانون قاعدۀ سیادت و فهرستِ دار‌الکتبِ موجودات وِوعای معانی عالم بود طلیعۀ طلوع آفتاب دولت او بود؛ نوح که شیخ الأنبیاء و آدم ثانی بود سپاهسالار ملّتِ او بود، خلیل که مبارز بود با خصوم هیکل علوی و مرکز سفلی از آفتاب و ماه و ستاره و اصنام، کدخدای حضرتِ او بود، موسی که همۀ قِرابِ زمین رسن خیمۀ قربتِ او بود در شوق امّتِ او بود، عیسی که او را گفتند: وَاِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطّینِ کهیئةِ الطَّیر فَتَنْفُخُ فِیهَا فَتَکُون طَیْراً بِاذْنِی اللهِ، مُبشّرِ قدوم قدم او بود. اگر در عهدِ سلیمان مرغی به سبأ رفت و نامۀ او به بلقیس رسانید، این مُبشر که از قدوم قدم سید‌المرسلین خبر داد، از برکات دم او مرغ گلین بِرّان شد مُبشّر نبوّت او بود. این همه تحقیق و تلفیق به مددِ توفیق گفته شد تا بدانی که همگنان جزو بودند و او کلّ بود، و گذشتگان برگ بودند و او گل بود. ای نقطۀ نبوّت طغرایی بر این منشورکش: آدَمُ وَ مَنْ دُونَهُ تَحْتَ لِوَائی یَوْمَ القِیَامَة وَلاَ فَخْرَ.

خبری درست است که وی را 13 به معراج بردند و از بُردن عجب نیست. اگر روا می باشد که دیوِلَعِین به حکم تسلیطی به یک وَثْبَه از شرق به غرب رود، چه عَجَب که سیّد سادات و منبعِ عزّ و سعادات و قانون دِوَل ومقدّم آخر و اوّل قدم بر هامۀ افلاک نهد. و اگر در عقول مستبدع نمی آید که جبرئیل امین که پیکِ درگاه نبوّت است و خادم حضرتِ رسالت، به یک طرفة العین از سِدْرَة المنتهی به این دایرۀ غبرا می آید مستبدع کَیْ بوَد که آنکه فلک به فرّ او فلک گشت و ملک به سرّ او ملک گشت در بدرقۀ جذبات عزّت که اَسْرَی بِعَبْدِهِ به حضرت قربت رسد. مصطفی را – علیه السَّلام – به این عالم صفا بردند، سرای فضل بدو عرضه کردند، دارِ عدل وی نمودند. آن پادشاهی که دوستی دارد و کوشکی ساخته است، دستِ دوست بگیرد و گردِ کوشک می گرداند و آن مواضع به وی می نماید دارِ عدل و دارِ فضل و مخیّمات و مخدّرات و مخبیّات بر وی عرضه کردند تا دیگران از شنیده گویند و مهتر 14 از دیده.

آری شرطِ راهِ تو این است که ایمانِ تو به غیب بود ترا چاکری و غلامی دیدۀ خود نمی باید کرد که کدورت تهمت دارد، چاکری بیان محمّد می باید کرد که پاکی و طهارت دارد؛ لیکن مصطفی را به معراج بردند تا گستاخ شود 15، تا چون فردا سیاست و هیبتِ دوزخ آشکارا

p.411
گردد و آدم و خلیل و نوح و موسی می گوید: نَفْسِی نَفْسِی، او می گوید: امّتی امّتی. و این خبر از خود بداد 16 که آدَمُ وَمَنْ دُونَه /137b/ تَحْت لِوَائی یَوْمَ القِیَامَةِ وَلاَ فَخْرَ. یا محمّد اگر ترا گفتیم: فَبِهُداهُم اقْتَدِه، مقتدی به صفتِ ایشان باش؛ شبِ معراج همه را به بیت المَقْدِس حاضر کردیم تا همه متابع و مقتدی به صورتِ تو باشند. مهتر چون در رفتن بود هر کسی او را می خواند. یکی قدح شیر می آورد و یکی جامِ شراب. دنیای غدّار غرّار بر راه نشسته گلغونۀ تغریر و تزویر در رخسارۀ خود مالیده 17، اگر مهتر به ما نظر کند عیب ما هنر گردد و زَهْرِ ما شکر گردد. و مهتر به لسانِ حالت بر منبرِ جلالت جواب می داد که ای دنیای دَنِیّه این چه طمعِ خام است، امشب فردوس یارای آن ندارد که گردِ سرا پردۀ همّتِ ما گردد. این چه بازارچۀ تست. ای درویش اینجا سرّی است عجیب: شبِ معراج همه ملکوت پیشِ دیدۀ او آوردند التفات نکرد، چون به درِ حجرۀ زید آمد و زینب را بدید شور پدید آمد، وَ اِذْتَقُول للّذِی اَنْعَم اللهُ عَلَیهِ وَ اَنْعَمْتَ علیه اَمْسِک عَلَیْکَ زَوجَکَ وَ اتّق اللهَ وَ تُخْفِی فِی نَفْسِکَ.

قَالَ قَتَادَةُ وَالسُّدِی وَسُفْیان الثّوری: هُوَزیدُ بنُ حَارِثَة اَنْعَمَ اللهُ عَلَیْهِ بِالاِسْلامِ وَاَنْعمَ عَلَیْه رَسولُ الله بِالعتِقْ اَمْسِک عَلَیْک زَوجک یَعْنی زَینب بنت جحش.

قال الکلْبِیُّ: اَتَی رَسُوُل الله عَلَیْه السَّلام مَنْزل زیدٍ زَائراً اذا فَاَبْصَرَهَا قَائمَةً تَخْبِزُ فَاَعْجَبَتْهُ، فَقَالَ سُبْحَان اللهِ مُقَلّب القُلُوبِ فَلَمّا بسَمِعَتْ زَینب ذَلِکَ مِنْه جَلَسَتْ وَجَاء زیدٌ اِلَی مَنْزِلهِ فَذَکَرَتْ زینَبُ ذَلِکَ لَهُ فَعَرف انّها وَقَعَتْ فِی نَفْسِهِ. فاَتی رَسُول اللهِ فَقَالَ لَهُ، یَا رَسُول الله اِیذَنْ لِی فِی طَلاَقِهَا فَاِنّ فِیهَا کِبْراً وَاِنَّها لَتُوذینی بِلسَانِهَا، فقَالَ لَهُ رَسُول اللهِ اِتَّق اللهِ اِتَّق اللهَ وَاَمْسِکْ عَلَیْکَ زَوجکَ وَفِی قَلْبهِ عَلَیْه السَّلام غَیْر ذَلِک.

وَتُخفِی فِی نَفْسک مَا اللهُ مُبْدِیهِ قالوا فِیهِ ثَلاَثَةُ اَوْجهٍ:

اَحَدُها اَنّ الّذی اَخْفَاهُ اَنَّ اللهَ تَعَالیَ اَعْلَمَه اَنَّها سَتَکُون مِنْ اَزْواجهِ قیْلَ اَنْ یَتَزَوَّجَها، قالَهُ الحَسَن.

والثَّانِی انَّ الّذی اخفاه فِی نَفْسِهِ اَنَّهُ اِنْ طَلّقَهَا زَیدٌ تَزَوَّجَها.

والثَّالث انَّ الَّذی اَخْفَاهُ مَیْلهُ اِلَیها.

وَتَخْشَی النَّسَ وَاللهُ اَحقُّ ان تَخْشَیه، فیهِ قَوْلان:

اَحَدُهما اَنَّ رسول اللهِ خَشِیَ مَقَالَةَ النَّاسِ، قاله قتادة.

والثَّانی اَنَّهُ خَشِیَ اَنْ یُبْدِیهِ للنَّاس فاَبْدی اللهُ سرّهُ، قَاله مقاتل بن حیّان. قَالَ عُمَرُ بْنُ

p.412
الخطّاب رضی الله عنه: لَوْکَتَمَ رسول الله شیئاً مِنَ القرآن لکَتَمَ هَذِه الآیة.

فلَمّا قَضَی زَیدٌ مِنْهَا وَطَراً زَوَّجْنا کَهَا، فِیه وَجْهان: اَحَدُهما الحَاجَةُ؛ والثَّانِی الطَّلاق. قال یحیی بن سلام فدَعَا رَسُول الله زْیداً، فَقَال ایت زَینَب فاَخْبِرْها اَنّ اللهَ زَوَّجَنیِها فَانْطَلقَ زَیدٌ فَاسْتَفْتَح البَابُ فقَالَت مَنْ هَذا قالَ زَیدٌ قَالَتْ وَمَا حاجة زید اِلیّ وَقَد طَلقَنیِ، فقال رسول الله اَرْسَلنِی، فقالت مَرْحَباً بِرسول، فَفَتَحَتْ لَهُ /138a/ فَدَخَل عَلَیْها وَهِیَ تَبْکِی، فَقَالَ لاَیَبْکی اللهُ عَیْنَک فَقَد کُنْتِ نِعْمَت المرأةُ کُنْتِ تبرّین قسمی و تُطِیعِین اَمْرِی وَقَد اَبْدَ لَکِ اللهُ خَیْراً مِنّی. قَالَتْ مَنْ ذَالاَ ابالک؟ قَالَ رسول الله فَخَرَّتْ سَاجِدةً. قَالَ انسُ: وجاء رسول الله حتّی دَخَل عَلَیْها بِغَیْر اِذْنٍ. قال قتادةُ: فَکانت تَفْخَر علی نِسَاء النَّبی تَقُول اِمّا اَنْتُن فزَوَّجَکُنّ آباء کُنّ، وَاِمِّا اَنَا فزّوَجَنِی رَبُّ العَرْشِ تَبَارک وَتَعَالَی.

حدقۀ نبّوت که کُحلِ عصمت کشیده بود بر آن سَرْ پوشیده افتاد، گفت: سُبْحَانَ اللهِ مُقَلّبِ القُلُوب. بر مُحبّ وقت گذرد که از محبّت چندان فریاد کند که دوزخیان را بر وی رحمت آید: زیرا که آتش دوزخ تن سوزد و آتش محبّت جان. شمشیرِ غازیان با جانِ رومیان آن نکند که آتش محبّت با جان محبّان کند. هر که لباسِ سلامت دارد، گو اسبِ معرفت در میدانِ محبّت متاز. محبّت سلطانی است قهّار، هر چه داری بستاند و رخت و بُنه غارت کند و خانه خراب کند و آتش در زند. سیّد کونین به در خانۀ زید آمد و آن نظر بیفتاد، و آن نظر، نظرِ اوّل بود و مرد به نظر اوّل مؤاخذ نبوَد، ولیکن بدان نظر اوّل خرمن اصطبارش بر باد شد، و آن مهتر روی به آسمان کرد که یا مقلّب القوب، گردانندۀ دلها تویی، و این کارِ تو است.

ای جوامرد! یک خطرت از قریبان برابر بوَد با صدهزار سال اعراض از بعیدان. امثال این چیست؟ بر درِ ملوکِ دنیا دربان و ستوربان هزار سخنِ بیهوده بگویند 18، ملامت نیابند؛ اگر ندیم که با ملک همزا نوست به طرفة العینی به ناوَجه نظر کند یک روی گردانیدن را از پادشاه جزای وی گردن زدن بوَد. یا محمّد نظری از تو به غیرِ ما صعبتر از هر چه امّتِ تو کنند تا قیامت، ما قادر بودیم که آن نظرت و آن خطرت را از ساحت و سرا پردۀ تو دیدۀ تو بردشتیمی 19، لیکن ما را در آن رازی است الهی، و لطیفه‌ای سبحانی. آن لطیفه چیست؟ دلِ مفلسان و شکستگان خوش کردیم، بنمودیم که محمّد با جلالتِ حالت و بَسَالتِ رسالت و قوّت نبوّتِ خود نتوانست دل نگاه داشتن، مشتی بیچاره کَیْ توانند دل نگاه داشتن. وَاِنَّهُ لَیُغَانُ عَلَی قَلْبِی، فَلَمّا قَضَی زَیدٌ مِنْها وَطراً زَوَّجناکها. همه عالم طالبِ مرادِ ما، و ما طالبِ مرادِ تو.

p.413
موسی می گوید: وَعَجِلْتُ اِلَیْکَ ربّ لِتَرْضَی. وما ترا می گوییم: وَلَسَوف یُعْطِیکَ رُّبکَ فَتَرْضَی.

سرای دو است 20: سرای دنیا و سرای عقبی. به دنیا شریعت به رضای تو، به عقبی رحمت به رضای تو. به دنیا گفتیم: فَلَنُوَلّیَنَّکَ قِبْلةً تَرْضَاهَا، و به عقبی گوییم: وَلَسَوْفَ یُعْطِیکَ رُّبکَ فَتَرْضَی. در هر دو سرای خلق را آن باید کرد که رضای ما بوَد، و ما آن کنیم که رضای تو بود. آنکه رضای ما جوید، بدان جوید که او از آنِ ماست و ما که رضای تو طلبیم، بدان طلبیم که ما آنِ توییم. ای دوستِ ما، خود زنی را چه مقدار بود، و چندین هزار حور از نور سرشته، کمترین کسی را از امّتِ تو خواهیم بخشید 21. بیت المَقْدِس را قبله کردیم و گفتیم: /138b/ روی آنجا آرید، و ترا همّت کعبه بود و به زفان نمی گفتی، امّا به دل می اندیشیدی، ما گفتیم: فَوَلَّ وَجْهَکَ شَطْرَ المَسْجِدِ الحَرَام. خدمتی بود از آنِ من نزدِ شما؛ و رحمتی بود از آنِ شما نزدِ من. خدمتی که از آنِ من بود گفتم: بیارید از آن جهت که دوستِ ما می خواهد، پس رحمتی که از آنِ شماست به نزدِ من، و دوستِ من می خواهد که بدهم، باز دارم؟ کلاّ وحَاشَا.

عَلَی القَطعِ واتَّحقیق می دان که از جملۀ موجودات که به حکمِ کُنْ به صحرای فَیَکُون آمدند هیچ ذات را آن کمال، و هیچ صفات را آن جلال نیامد که ذات محمّد و صفات احمد را آمد، چون امّت خیرِاُمَم بود دلیل آن باشد که نبی خَیْر الاَنبیاء باشد. آدم عزیزِ عالم بود لیکن او را عتاب از پیش آمد و عفو از پس. چنانکه گفت: وَعَصَی آدَمُ رَّبه فَغَوَی ثم اجْتَبَاهُ رُّبهُ فَتَابَ عَلَیْه وَهَدَی. باز مصطفی را – عایه السَّلام – عفو از پیش آمد و عتاب از پس. عَفَا اللهُ عَنْکَ لِمَ اَذِنت لَهُم. و اگر ادریش را کرمات به معرف سیر کواکب بود، مصطفی را جایی رسانیدند که سیر کواکب را بر وی راه نبود 22. نوح قوم خود را عذاب خوست: ربّ لاَتَذَرْ عَلَی الاَرضِ، مصطفی گفت: اللهمّ اهْدِ قَوْمِی فَاِنَّهُم لاَ یَعْلَمُون. کسی را که بر دشمن چنین شفقت بوَد، بنگر که بر دوست چگونه بوَد. ابراهیم را خطاب آمد که اِنّی جَاعِلُکَ لِلنَّاسِ اِمَاماً، باز مصطفی را شبِ معراج در بیت المَقْدِس امامِ انبیا کرد. و اگر ابراهیم را قوّت یقین داد تا جبرئیل را گفت: اَمَّا اِلَیْکَ فَلاَ، مصطفی را قوّت یقین از آنِ ابراهیم در گذاشت تا گفت: لِی مَعَ اللهِ وَقْتٌ لاَ یَسعُه مَلَکٌ مقرّب وَلاَ نَبیٌّ مُرْسَل. ملک مقرّب جبرییل، و نبیّ مرسل خلیل. و اگر سلیمان را ملک دنیا داد مصطفی را ملک قیامت داد. چنانکه گفت: لِوَاء الحَمدِ بِیَدِی وَلاَ فَخْرَ. کسی که زیرِ لوایِ اوجنّ و شیاطین باشند، کَیْ برابر بوَد با کسی که زیرِ لوای او خلق اوّلین و آخرین باشند. و اگر موسی را عصا ثعبان گردانید تا جادوان را مسخّر گردانید، مصطفی را قضیبی

p.414
کرامت کرد و بتان را مسخّر کرد. و سجود کردنِ بت عجبتر از سجودِ حیوانِ عاقلِ ممیّز. و اگر موسی را کرامت داد تا قومِ او به دریا بگذشتند که دامنِ ایشان تر نگشت، مصطفی را کرامت داد تا امّتِ او به دوزخ بگذرند که دامنِ ایشان خشک نشود از تفِ دوزخ. و گر عیسی را به آسمان چهارم بردند، او را به قابَ قَوْسَیْن اَوْاَدْنی بردند. این همه معالی و معانی و فضایل و شمایل در ذات مطهّر مصطفی 23 جمع کردند، امّا صفتِ قدّوسی 24 به کس ندادند.

p.414
اختلاف نسخه ها

  • ١ . تو: و مهر افکنده میان خود و رهی و رهی و خود بی انبازی
  • ٢ . آ: قیام فرمودن
  • ٣ . آ: + و علانیت و سریرت
  • ٤ . آ: «بلکه ... کنی» را ندارد
  • ٥ . مج: مجانبه
  • ٦ . آ: خروشها
  • ٧ . کب، آ: میان می در باید بست
  • ٨ . آ: مبتذل شدن را
  • ٩ . آ: نوداری را
  • ١٠ . آ: کشید
  • ١١ . مر: جامۀ مرگ پوشد
  • ١٢ . آ: مرغ پران گشت
  • ١٣ . آ: مهتر را صلعم
  • ١٤ . آ: و مهتر اولاد آدم
  • ١٥ . آ: + و متبسّط گردد
  • ١٦ . کب، آ: و این خبر اثر خود بنماید
  • ١٧ . تو گلگونه لعزیز و تزویر در مالیده
  • ١٨ . آ: بگوید
  • ١٩ . آ: دور داشتیمی
  • ٢٠ . مج: «سرای دوست» ندارد
  • ٢١ . آ: «و چندین هزار حور ... بخشید» ندارد
  • ٢٢ . مر: بود، آ: راه نماند
  • ٢٣ . مج، آ: مصطفی + و سیّد کونین
  • ٢٤ . مج، آ: قدّوسیت.

p.415
۴۳ – المجید

بزرگ قدر و نیکوعطا. عرب چنین گوید که اَمْجَدْتُ الدّائَةَ. و مراد آن باشد 1 که علفش نیک دارم. و عطاهای باری – عزّ اسمه – در حق بندگان در حدّ و عدّ نیاید. وَاِنَّ مَن ظَنَّ انَّ نِعْمَة اللهِ عَلَیْهِ فِی مَشْرَبهِ /139a/ وَمَلْبَسهِ وَمَنْکَحهِ فَقَد قَصُرَ عِلمُه 2. هر چه رومیان در آن با تو شریک آن را حقیقتِ نعمت مشمر، حقیقتِ نعمت دین است و ثبات در راهِ یقیقن است. اَعْظَمُ نِعَم الله عَلَی عِبَادِهِ شیئان: تَعْلِیمهُ ایَّاهم اِسْمَهُ وَتَعْرِیفهُ ایّاهُم نَفْسَهُ.

اجماع اهلِ حق و حقیقت است که الدَّلیلُ عَلَی اللهِ هُوَ اللهُ وَمَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللهُ لَهُ نُوراً فَمَا لَهُ مِنْ نُور. راه نماینده به خدای هم خدای است، خلق بَعْد‌الوُجود همچنان اسیر قدرت اند که قبل الوجود، چون معدوم بودند اسیران قدرت بودند اگر خواستی به وجود آوردی و اگر خواستی نیاوردی، و اکنون که موجود اند هم اسیران قدرت اند، خواهد بدارد و خواهد ندارد. بَعْد‌الوُجود همان اند که در حال عدم بودند، او – جلّ جلاله – بعد‌الایجاد همان است که قبل الایجاد بود. پس وجودِ خلق کنون شبیه عدم است و بقای ایشان را مزاج فنا، و فانی و معدوم را راه بردن یا راه نمودن محال است. از اینجا گفت صدیق اکبر 3: وَاللهِ لَولاَاللهُ مَا اهْتَدَیْنَا، الی آخره.

و قال علیه السّلام: بُعِثْتُ دَاعِیاً وَلَیْسَ اِلَیَّ مِنَ الهدَایَةِ شَیءٌ، الحدیث. علی الحقیقه راه نماینده خدای است و عقل آلت است نه علّتِ، که اگر علّت معرفت عقل بودی، بی عقل را

p.416
معرفت محال بودی، و ربّ العزّة از هُدهُد خبر داد در مصحفِ مَجد: وَجَدْتُها وَقَوْمَهَا، الآیة. و اتفّاق است که مرغ را خرد نیست، و از نمله خبر داد: قَالَت نَمْلةٌ یَا ایُّها النمل. و گر نمله را معرفت خدای نبودی به چه دانستی 4 که سلیمان که باشد، و اجماع است که نمل را عقل نباشد، پس عقل آلت است معرفت را، چنانکه بصر رؤیت را 5.

سرّی دیگر: عقل دلیل سببی است وجود معرفت را، چنانکه ذکر و انثی سببی اند وجود وَلَد را، و گر ذکر و انثی بهم گرد آیند و کمال قدرت خود را کار بندند تا حق وَلَد نیافریند، ولد نیاید؛ دلیل و عقل را همچنین دان 6. بِاللهِ العجب در فَرْجی که تصرّف وَ طْی توان کرد و مقدور مخلوقان است کسی را قدرت نیست که در آنجا ولد نهد بی اجازتِ مسبِّب. قلبی که در قبضۀ حق است و مقدور مخلوقان نیست کسی را کَیْ قدرت بوَد که در آنجا معرفت نهد بی توقیع ارادت حضرت سبحانی 7. و این اشارت از آن خبر گرفتیم که اَلْقُلُوبُ بُیْنَ اَصْبَعَیْنِ مِنْ اَصَابع الرّحْمَنِ یُقَلّبُهَا کَیْفَ یَشَاء اِنْ شَاء اِلَی عَدْلهِ وَاِنْ شَاء اِلَی فَضْلهِ. و این اصبعین به معنی مثل است نه بر سبیل تحقیق.

در میان خلق متعارف است که کسی که مغلوب کسی باشد، گویند: فلان در میان دو انگشتِ فلان امت، هر چه خواهد کند. از این کلمه قاهری و مقهوری و غالبی و مغلوبی خواهند. و دلیل بر آنکه قلوب در تصرّف بندگان نیست که چون نظرِ رسول – علیه السَّلام – بر زینب افتاد، گفت: یَا مُقَلِبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِی. بعضی از بزرگان طریقت گفتند: لاَ یَعْرِفُهُ اَحَدٌ اِلاّ مَنْ تَعرّفَ اِلَیه، وَلاَ یُوَحّدُه اِلاّ مَنْ تَوَحَّدَ لَهُ وَلاَ یؤمِنُ بهِ اِلاّ مَنْ لَطُفَ بهِ وَلاَ یَصِفُهُ اِلاّ مَنْ تجلّی لِسرّه وَلاَ یخلُصُ له الاّ مَنْ جَذَبَهُ الَیْه، وَلاَ یَصْلح لَهُ /139b/ اِلاّ مَنِ اصْطَفَاهُ لِنَفْسِه. اوّلا گفت: لاَ یَعْرِفُهُ اِلاّ مَنْ تَعرّف اِلَیهِ. او را نشناسد مگر آنکه حق – جلّ جلاله – خود را به وی آشنا گرداند. اگر چنان بودی که خاق به مجرد طلب به حق رسیدندی در عالم بت پرستی نبودی، زیرا که همه در طلب اند. قال الله تعالی: مَا نَعْبُدُهُم اِلاّ لِیُقرّبوُنَا اِلَی اللهِ زُلْفَی. ترسا از مسیح وی را می جوید و بت پرست نیز از بُت 8.

و خود از این عزیزتر و لطیفتر هست: هر چه وی را به طلب بتوان یافت و اگر چه آن چیز را مقدار نیست به نزدیک خلق کس از جُستن آن فرو نایستد، و اگر فرو ایستد از آن فرو ایستد که به کارش نیاید. پس همه خلق محتاج حق اند و سعادت هر دو سرای در معرفتِ او – جلّ جلاله – بسته است. پس معلوم گشت که نا یافتن از ناخواستن نیست، که همه می خواهند

p.417
لیکن تا وی نخواهد وی را نیابند. وَلاَ یُوَحّدُهُ اِلاّ مَنْ تَوَحَّدَ لَهُ، اَیْ اَرَاهُ انَّهُ وَاحِدٌ. وی را جلّ جلاله – یکی نداند مگر آن کس که حق – جلّ جلاله – خود را به وی یکی نماید، وَلاَ یؤمِنُ بهِ اِلاّ مَنْ لَطُفَ لَهُ. ربّ العزّة را بمؤمنان لطفی است که با کافران نیست اگر از آن کیمیای لطف که در خزانۀ فضل است ذرّه ای بر شرکِ مشرکان و کفرِ کافران پاشند، کفر کافران و شرک مشرکان همه عین توحید گردد، و اگر از آن شراب جانپرور که در قدح غیب دارد قطره‌ای در حَلق خلق چکاند هیچ مُنکِر و مخلف را در سینه انکار و خلاف نماند 9.

وَلاَ یَصِفهُ اِلاّ مَنْ تجلّی لِسرّه. وی را صفت نکند مگر آن کس که او خود را بر سرّ وی پیدا کند. عبارت ترجمان دل است و دل پروانۀ سرّ است و سرّ نظارۀ حق. سرّ بینند زفان از دیدار عبارت کند و آن زفان اهلِ معاملت است. باز اهلِ حقیقت چنین گفته اند: مَنْ عَرَفَهُ لَمْ یَصِفْهُ وَمَنْ وَصَفَهُ لَمْ یَعْرِفْهُ. عبارت نمودن و وصف کردن اخبار از غایب است و تجلّی سرّ مشاهده است، در حال معاینه خبر دادن شرک است و اندر حال غَیْبت است، و از حاضران خبر دادن ترک حرمت است. مثَل مشاهدۀ قلب در دنیا، مثَل مشاهدۀ بصر است در عقبی؛ اگر در عقبی در حال مشاهدۀ بصر خبر دهد شاید که در دنیا در حال مشاهدۀ سرّ خبر دهد. حقیقت دان که آنجا که گفتار است دیدار نیست و آنجا که دیدار است گفتار نیست. چون در حال مشاهده نفَس زدن مسلّم نیست سخن گفتن چون بوَد.

محققّان گفته اند 10: هر که را در باطن مشاهده درست گشت نخواهد که به زفان او بر آید تا ظاهرِ وی را از آن خبر باشد، چون از ظاهر خود دریغ دارد با اغیار کَیْ گوید 11.

و در حکایات حلاّج است که چون بکشتندش، شبلی گفت: آن شب با حق مناجات کردم تا سحرگاه، پس سر به سجده نهادم و گفتم: این بنده‌ای بود از آنِ تو، مؤمن و موحّد و معتقد و از اعداد اولیا، این چه بلا بود که با وی کردی؟/140a/ به خواب در شدم، ندای عزّت به سمع من رسید که هَذَا عَبْدٌ مِنْ عِبَادِنَا اَطْلَعْنَاه عَلَی سرّ مِنْ اَسْرارنَا فَاَفْشَاهُ فَاَنْزَ لْنَاهُ بهِ مَاتَرَی. آن ترّه فروش است که او را بر بقلۀ خود ندا کردن مسلّم است، امّا جوهری را بر جوهرِ شب افروز ندا کردن محال است. وَلاَ یَخْلُصُ لَهُ اِلاّ مَنْ خَذَبَهُ الیه، خالص نباشد او را مگر آن کس که او را به خود کشد، ذَهَبِ خالص آن بوَد که در وی هیچ غش نبود. قال الله تعالی: مِنْ بَیْن فَرْثٍ وَدَمٍ لَبَناً خَالِصاً. شیری که غذای تست و حظّ تو بر فَرْث و دَم بگذرانیدیم و از هر دو نگاه داشتیم، پس توحید که حق ماست باید که بر دنیا و آخرت بگذرد

p.418
و از هر دو اثر نگیرد، اگر اثر دنیا تا عقبی بر توحید نشیند ما را نشاید. وَلاَ یَصْلحُ لَهُ اِلاّ مَن اصْطَفاهُ لِنَفْسِهِ. و مر او را نشاید مگر آنکه او را برگزیدۀ خود گرداند، و هر کس که حق جلّ جلاله او را مصطفای خود گرداند همه اسباب و علایق از وی قطع کند تا مفرد و مجرّد بماند.

و بیان این در قصّۀ موسی است، بر دستِ وی خوِن قبطی براند تا خلق قصدِ کشتنِ وی کردند، بگریخت و به غربت افتاد و ده سال کفارت آن را به آفتاب بایست بودن، و ذُلّ شبانی کشیدن، آنگه او را زنی باید که نصیب شهوت است، آنگه او را حق باید. بی بلا در بلا و عنا در عنا و ذلّ در ذلّ و قهر طمع داشتن محال است چون عروس در کنار آمد بر جاش قرار نماند، محبّ را قرار نبوَد؛ زیرا که قرار ایشان سُلوت است و سُلوت اندر محبّت شرک است. چون موسی برفت در میان بیابان شب تاریک گشت و ابر بر آمد و رعد و باران پدید آمد، زن را دردِ زادن گرفت، باد درآمد و گوسپندان را بپرا کند، مِقدحَه برداشت تا آتش در زند، مِقدحه چون طبع بخیلان گشت، زن می نالید و گوسپند می رمید، چون به دست موسی هیچ حیلت نماند آنَسَ مِنْ جَانِبِ الطّور نَاراً. آتشی به وی نمودند، در اوّل قدم که این حدیث آتش در آتش است از آنجا که موسی بود تا بدانجا که آتش دید مسافت بسیار بود، امّا محبّت بُعد را قُرب کند 12، چون موسی آنجا رسید خواست که از آن آتش جَذْوه ای بیارد، لسان محبّت بر منبر قُربت ندا می کند که هَذَه النَّارُ تُحرق القُلُوب والاَرواح لاَ الصُّوَر وَالاَشْبَاح. آنگه ندا آمد 13 که ترا گزیده‌ام، چه بود که جز با من نیارامی، آنکه ما را شاید با حلالش آرامش ندهند، با حرامش کَیْ رها کنند. ندیدی که ربّ العزّة می گفت: وحَرَّمْنا عَلَیْه المَرَاضِعَ. و آنگه بحقیقت دان که کلّم مُوسَی مِنْ حَیْثُ مُُوسَی وَلَو کلّم مُوسَی بِعَظَمَتهِ لذَابَ مُوسَی. با موسی که سخن گفت در ظلِ لطف خود گفت 14، امّا اگر به صفت عظمت با وی سخن گفتی 15، در اوّل قدم بگداختی که از وی نام و نشان نماندی. باش تا ما به صفتِ خود بر کوه تجلّی کنیم تا عجایب بینی. عجب کاری است طور سینا را تجلّی بود و دَکّ شد، و دلها را تجلّی است و هر دم اهتزاز و طرب و تازگی بیش.

آری طوِر سینا که محلِ نظر آمد به خود آمد طاقتِ احتمال 16 /140b/ نداشت، امّا دلها که محلِ نظر آمد به خود نیامد به صفت وی آمد که اَلْقُلُوبُ بَیْنَ اَصْبَعَین، الحدیث.

سرّی دیگر: نظرِ وی – جلّ جلاله – که به طور آمد، نظرِ قهر بود باز نظر او به دلها نظرِ لطف بود. و حکم قهر نیست کردن است، و حکم لطف بر حال بداشتن 17. موسی سؤال کرد

p.419
مستحِقّ قهر گشت، سایۀ سؤال موسی بر کوه افتاد دَکّ شد. ما با موسی بی واسطه سخن گفتیم و این میراث پس از وی به دلهای عزیزان دادیم، هر کجا دلی، آنجا موسایی؛ و هر کجا سینه‌ای آنجا طور سینایی. و موسای دل بر طور سینای سینه شد در مقام کلام، گاه بر بارگی نور 18، و گاه بر مرکبِ ظلام. وَسَبّحُوهُ بُکْرَةً وَاَصِیلاً، الآیة.

ما را اصحابِ حدیث گویند؛ زیرا که ما را با خدای حدیثی است و خدای را با ما حدیثی 19. اَللهُ نَزَّل اَحسن الحَدِیث وَ مَنْ اَصْدَق مِنَ اللهِ حَدِیثاً. ما می گوییم که به نماز در آی که مقام مناجات است، هیچ خاموش مباش، حدیثی می گوی اگر مقتدی باشی و اگر مقتدا.
یک امام را دیده بر قهر الهیّت افتاد، دیگر امام بر کمال لطفِ رحمانیّت 20. آن امام را قهر مُهر بر لب نهاد و این امام را رحمت بر بساط انبساط نشاند. و روا باشد که گویی: یک امام را دیده بر قهر الهیّت افتاد، و دیگر امام را دیده بر خُلق نبوّت. هیبت سلطنت گویندگان را خاموش کند، امّا در حضرتِ خُلقِ محمّد عجب نبود که سنگی تسبیح کند و کاسه‌ای ثنا گوید، آن یک امام به هیبت الله نگرست و هَاءالله سرّی عجیب دارد 21 دهان را ببست بر مثال هاءالله. و آن دیگر امام به لطف رحمانیّت و خُلق رسالت نگرست و دهان باز کرد بر شکل دالِ محمّد. چون بحقیقت بنگری هر دو از یک مشرب و مشرع زلال سنّت بر داشتند؛ زیرا لاَ‌اِلَه اِلآ الله تا با محمّدٌ رَسُول الله جمع نکنی ایمانِ تو ایمان نیست و اسلامِ تو اسلام نیست.

بیت
گویی که دو مور پای در عنبر زد
برطرف قمر برفت و سر با سر زد 22

محقِّقانِ اهلِ معرفت چنین گفته‌اند که گفتار نشانِ شوق است و خاموشی نشانِ اضطرار و عجز. عاجزان را روی گفتار نبود وَلِهذَا قَالَ عَلَیْهِ السَّلامِ فِی شَأنِ البِکْرِ؛ سُکُوتُهَا رِضَاهَا. زنی که در پردۀ بکارت بوَد وی را به تکلّف سخن حاجت نیست؛ زیرا که مضطرّ است در مخلب حیا. آنکه مضطرّ باشد در مخلب حیا، ناگفتۀ وی را گفته انگاشتیم. پس آنکه مضطر بود در مشاهده و مطالعۀ جلال، اگر ناگفته وی را گفته انگاریم چه عجب. آنکه از پستانِ قدس شیرِ قُرب مَزَد، و میوۀ لطف گزد، اگر از بی صبری اشتیاق و نیازمندی تَلاق به گفت و گوی درآرد چه عجب 23. پس بر این تحقیق، بَیْن الا مَامَیْن خلافی نماند.

اِنَّ صَلاَتَنَا هَذِه لاَ تَصْلحُ لشَیءٌ مِنْ کلاَم النَّاسِ. در ابتدای عهدِ سلام در نماز سخن گفتن مباح بود، آنگه مصطفی گفت: نماز مقامِ راز است و در مقامِ راز روانیست که جز با

p.420
دوست /141a/ سخن گویی، آنگه وی – جلّ جلاله – قرآن بفرستاد، و این قرآن حدیث اوست با تو؛ گفت: چون با ما حدیث گویی، هم حدیثِ ما گوی، و آنگه ما را با هیچ ظاهر حدیث نیست حدیثِ ما که هست با دلهاست، بَلْ هُوَ آیَاتٌ بَیّنَاتٌ فِی صُدور الّذِینَ اُوتوا العِلْم. و این ظواهر وسایط و وسایل است و استار و خدُور است معانی غیب را.

نخست جبرئیل را بفرستادند که قبضه‌ای خاک بگیر از روی زمین. جبرئیل بیامد تا بگیرد، زمین فریاد خواست، زیرا که زمین بر مثال حقّه‌ای بود و در حقّه آن قبضۀ خاک که صدفِ دُرّ سّرِ آدم بود آن فریاد کردن از سرمایۀ غارت کردن بود. جبرئیل بازگشت؛ اسرافیل را بفرستاد، همچنین فریاد خواست، بازگشت؛ میکائیل را بفرستاد، فریاد خواست، بازگشت؛ عزرائیل را بفرستاد، فریاد خواست که اَعوذُ بِاللهِ مِنْک، او گفت: اَعوذُ بِالله اَنْ اَعُودَ اِلَیْهِ وَلَن اُمْضِی اَمْرَه. یک قبضه خاک بقهر، بی رضای زمین بگرفت و ضمان کرد که این قبضه به تو باز رسانم.

حکمت در این قبضه چیست؟ آری لطایفِ اسرارِ غیب در ظرفی ودیعت باید نهاد، به قهر خاک را بگرفتند و به قهر روح در وی ودیعت نهادند، زیرا که ضد بودند. اگر همه روح بودی روزگار بی لوث بودی و افعال بی تخلیط، و افعال خالص دنیا را نشاید. و آدم را در ابتدا برای کدخدایی 24 دنیا آفریده بودند، خاک را با اسرار جمع کردند، چیزی می بایست که اسرار در وی مصون بود، اسرار را در خاک جمع کردند تا در وی بتابد و خصم بر پی نیاید 25. آن خاک که بود برای دور انداختن اصحاب ظاهر را بود، لشکر مشیّت بی علّت کمین از خاک آدم برآورد تا ابلیس به خاک نگرد اعتراض کند، لعین شود، و وی را از آتش آفریدند، او ندانست که آتش به آتش افتخار و سرافرازی می کند. ای لعین به آتش افتخار می کنی، تو آتش را و آتش ترا. ای قارون به کنوز افتخار می کنی، تو کنوز را و کنوز ترا. ای فرعون به رودِ نیل افتخار می کنی، نیل ترا و تو نیل را. ای موحّد به ما افتخار می کنی، تو ما را و ما ترا. در نهادِ آدم صدهزار سرّ تعبیه خواستند کرد، بنگرستند در عالم امینتر از خاک نبود، اسرار در خاک تعبیه کردند. به آتش ندادند که آتش سوزنده و خاین است، ودیعت به دستِ خاینان ندهند به دست امینان دهند. اسرار محلِ عزّت بود؛ زیرا که مخدّرات حضرت غیبی بود و پردگیان را خز در پوشش ندارند و هیچیز در پوشش چون خاک نبود، خاک را پردۀ اسرار ساختند تا محرمان به اسرار نگرند و نامحرمان به خاک، والسلام 26.

p.421
اختلاف نسخه ها

  • ١ . تو: مرادش آن باشد
  • ٢ . تو: عمله
  • ٣ . آ: رسول صلی الله علیه وسلم
  • ٤ . آ: کی دانستی
  • ٥ . آ: بصر آلت است رؤیت را
  • ٦ . کب: می دان
  • ٧ . آ: «حصرت سبحانی» ندارد
  • ٨ . آ. مسیح ورا می جوید و جهود از عزیز + رفتم به کلیسیای ترسا و جهود ترسا و جهود ترسا و جهود را همه رو به تو بود وز راه طلب شبی به بتخانه شده تسبیح بتان زمزمۀ عشق تو بود، تو: «و بت بِرست ... بت» را ندارد
  • ٩ . آ: هیچ منکر و مخالف را زمانت خلاف و انکار نماند
  • ١٠ . آ: چنین گفتند
  • ١١ . تو: چون گوید، آ: در حاشیه افزوده شده: چون بنشیند به خلوت یار با یار سخن نامحرم افتد همچو اغیار
  • ١٢ . مر: محبت قرب را بعد کند
  • ١٣ . آ: + واصطنعتک
  • ١٤ . آ: گفتند ... گفتند
  • ١٥ . آ: گفتندی
  • ١٦ . آ: بر جای داشتن
  • ١٧ . آ: بر جای داشتن
  • ١٨ . تو: بارگاه، آ: بارگیر، کب: یارگی
  • ١٩ . آ: حدیثی است
  • ٢٠ . آ: رحمانیت + افتاد
  • ٢١ . آ: سرّی عظیم دارد
  • ٢٢ . مج: سر تا سر زد مرعشی سر یا سر زد
  • ٢٣ . مج، آ: «آنکه از پستان ... چه عجب» ندارد
  • ٢٤ . مر: کی خدایی
  • ٢٥ . مر، کب: و چشم بدی نیابد
  • ٢٦ . کب: و تمّ الکلام، مج: و صلّی الله علی محمد و آله.

p.422
۴۴ – الباعِثُ

قَالَ الله تَعَالَی: وَاَنَّ الله یَبْعَثُ مَنْ فِی القُبُوِر. بیدار کنندۀ خفتگان و زنده کنندۀ مردگان، دستگیرِ فروماندگان 1.

بحقیقت بدان که آنکه اعتقاد کرد که او را حشری و نشری در پیش است، احوالِ خود را مراقب بوَد و بر ادای فرایض و نوافل مواظب بوَد /141b/ و دم بدم خود را به گزاردن حقوق مُطَالِب بوَد و با نفس به ذرّات و حَبّات به حکم احتیاط راه دین محاسب بوَد، امّا بدین صفت که تویی، وطن انسانیّت کعبۀ خود ساخته‌ای، همانا از قیامت خبر نداری.

پیر بوعلی سیاه – رحمة الله علیه – وقتی در بازار می رفت نابینایی می گفت: به حّقِ روز بزرگ که مرا چیزی دهید. پیر از هوش برفت، چون به هوش باز آمد، گفتند: یا شیخ چه بود که از هوش برفتی؟ گفت: خود کس را از روز بزرگ خود خبر نیست 2.

شعر
ؤیلٌ مِنَ المعَاصِی
وَالاَخْذِ بِالنَّواصِی
یَوْماً تَرَی الخلائق 3
فِی عَرْصَةِ القِصَاص 4

شعر
وَاحُزْنَاه عَلَی قِلّةِ الحُزْن
وَاحَسْرَتَاه عَلَی قِلّةِ التّحسُّر 5

وا اندوها از بی اندوهی، و احسرتا از بی حسرتی، عالمی مشغول به اطلال و رسوم، و

p.423
خالی بگذاشته حضرت حیّ قیّوم. یکی به قبایی و کلاهی فرو آمده، و دیگری در بالش نشسته و مشتی وحشت گردِ او درآمده و نمی اندیشد از این آیت که ربّ العزّة می گوید: اَتاَمُرُون النَّاسَ بِالبّر وتَنْسَون اَنْفُسَکُم. و آن دیگری بدان فرود آمده که دُرّاعه‌ای درپوشد و موزه‌ای در کُنَد، و از این در بدان در ی شود 6، دینِ خود را دستمالِ ظالمان ساخته. و آن دیگری بدان فرو آمده که سیاهی بر سپیدی نقش می کند 7 و زهر تقصیر در اعمال به بدل نوش می چشد 8. و آن دیگری بدان فرود آمده که بامداد به دکّان شود و به دانگ و نیم دانگ دین بفروشد. اَلَمْ یَانِ لِلّذِینَ آمَنُوا. آخر از این تغافل و تکاسل تا کَی! نسرینِ اُنس در باغِ قدس رسته است و گلِ دلنواز شکفته است، و خطاف لطف امر پیاپی که هَلْ مِنْ جَانِی؟ کفِ عزّت از سراپردۀ محبّت آشکارا شده است و لسانِ حقیقت ندا می کند که هَلْ مِنْ مُقبِلٍ؟ رسالات مودّت و مناشیر دعوت به توقیعات و علاماتِ حقیقت بادی شده است و منادی کرامت می گوید: هَلْ مِنْ قَارِی؟ کلماتِ جانپرور و آیاتِ مقدّس مطهّر خطاب می کند که هَلْ مِنْ سَامِعٍ؟ طرقِ هدایت با غلام رعایت پیش آمده است که هل مِن سالِکٍ؟ یواقیت لطافت و جواهر کرامت از اصداف الطاف به صحرا آمده است که هَلْ مِنْ نَاظِمٍ؟ کعبۀ سعادت در حرم ارادت خود را جلوه می کند: هَلْ مِنْ قَاصِدٍ؟ دریای غیب مشحون به جواهرِ ایمان و احسان بر جوشیده است: هَلْ مِنْ غَائصٍ؟ جمال بر کمال که اِنَّ الله جَمِیلٌ یُحِبُّ الجَمَالَ وعدۀ وصال کرده است که هَلْ مِنْ عَاشِقٍ؟ به درگاه من آی تا با تو آن کنم که پدر و مادرت نکرد. مادر چه کرد؟ کامی راند. پدر چه کرد؟ بر پیِ شهوتی رفت. کارِ مادر و پدر را بنا بر شهوت است و نصیب، و ما را شهوت و نصیب نیست. مادر و پدرت اکنونی اند و کارِ ما با تو اَزَلی است. این کار ما با شما نه عارضی است تا روزی باشد و روزی نه 9.

تلاطم امواج بحارِ اسرار غیبی است لَمَعان شموس افلاک احکام ازلی است. نه حاجتی بود در خدایی به بندگان که گفتیم: اَلَسْتُ بِرِّبکُم؟، و نه ضرورتی باشد /142a/ که گوییم: لِمَن المُلکُ الیَوْم. لیکن آن خطاب فتح ابواب الطاف اوامر است و این خطاب طلیعۀ مقدّمۀ مراد احکام است، هزار هزار راکع و ساجد بودند و هزار هزار واله و واجد بودند و هزار هزار سوختۀ درگاه وی بودند، همه با منطقۀ عصمت و قرطۀ خدمت صُدرۀ حرمت با کردارِ پارسایانه با تسبیح و تهلیل و با تعظیم و تبجیل.

همی قومی بیباک 10 را بیافریدند و بر این همه مطیعان برگزیدند بی شابقۀ خدمت، و

p.424
بی وسیاتِ شفاعت، و گفتند: ای مشتِ خاک اَلَسْتُ بَرِّبکُم؟ نه من آنِ شما ام؟ اهلِ آسمان به طاعت و خدمتِ خود نظر کردند، ربّ العزّة در مشتی خاک ایشان را به ایشان نمود: وَاِذْ قُلْنَا للمَلاَئکةِ اسجُدُوا لآدَمَ؛ لاَ مِن وَسِیلَةٍ، لاَ مَنْ فَضِیلةٍ، لاَ مِنْ بَضَاعَةٍ، لاَ مِنْ خِدْمَةٍ، لاَ مِنْ حُرْمَةٍ، لاَ مِنْ عبَادَةٍ. به چه هنر که ترا بود، به چه آلت، به چه وسیلت، به چه فضیلت، به چه بضاعت، به چه خدمت، به چه عبودیّت؟ جوابِ من باز دهید، شما ندانید، من دانم. قُلْ بِفَضْل الله، قُلْ انَّ الفَضْل بِیَدِ الله، قُلْ کلّ مِنْ عِنْدِالله. همه ترس و بیم از آن است که بی وسیلت و فضیلت گفتی: بیا. اگر بی جنایت و جُرم و هفوت گویی: برو، کجا دانیم شد. ای دوستِ ما برو، و اندیشه مدار که ما خواندگان خود را دور نکنیم 11، دوستان خود را ردّ نکنیم.

آورده‌اند که مردی بود به بغداد، توانگر و میراث خوار، جماعتی گردِ وی درآمدند و آن مالِ وی نیست کردند، روزی از سرِ دلتنگی خواست که خود را در دجله افکند، به لبِ دجله آمد، با خود بسی خصومت کرد، پس ملاح را آوراز داد که زورقی بیاور. چون زورق بیاورد در آنجا نشست، چون به میانِ دجله رسید ملاح پرسید که کجا خواهی رفت؟ گفت: ندانم. گفت: از کجا می آیی؟ گفت ندانم. کشتیبان عاقل بود، گفت: یا این مرد مفلس است یا بیدل، یا گرفتار؛ آنگه گفت: حالِ خود با من بگوی. بگفت، ملاح گفت: ترا از آن جانب برم، باشد که فرجی پدیدار آید. وی را از آن جانب برد، جوان از کشتی بیرون آمد و بر شّطِ دجله مسجدی بود، در آنجا رفت، ساعتی بود، قاضی شهر با جماعتی مزکّیان و محتشمان درآمدند و بنشستند، زمانی بود خادمی آمد از سرای خلیفه، و مشایخ را گفت: اجابت کنید امیر‌المؤمنین را. قاضی و جماعت رفتند و آن جوان خود را در میان ایشان تعبیه کرد، جمله به سرای خلیفه دررفتند و بنشستند، زمانی بود فرمان آمد که امیر‌المؤمنین فلان را به فلانی می دهد؛ این عقد ببندید. قاضی خطبه بخواند و عقد ببست و دیگران گواه شدند، ساعتی بود خادم می آمد با دَه طبق پُر از زر، و بر سرِ هر یکی نافه‌ای مشک، هر یکی را طبقی پیش نهادند ، این جوان را طبق نبود، خادم امیر‌المؤمنین را گفت: جوانی مانده است که وی را طبق نبوده است. گفت: نه نامها نوشته بودند؟ گفتند: بلی امّا ما ده تن را خواندیم، یازده آمدند. امیر‌المؤمنین گفت: آن جوان را پیشِ من آرید 12، چون پیشِ تخت رسید، دعایی لطیف بگفت، امیر‌المؤمنین گفت: /142b/ ما ترا نخوانده بودیم، چرا آمدی در سرای حرمِ ما؟ جوان گفت: یا امیر‌المؤمنین ناخوانده نیامدم. گفت ترا که خواند؟ گفت: ایشان را که خواند؟ گفت: خَدَم ما. او گفت: و مرا

p.425
کرَم تو.

بیت
چنان مدان که من این جایگه خود آمده‌ام
مرا مکارم تو شهریار گفت: تَعَال

امیر‌المؤمنین گفت: مَرحباً بِدَاعِیکَ. ای غلام دوات و قلم بیار، بیاورد، به خطّ خویش منشور ولایتی بنوشت، به وی داد، و خلعتی نیکو فرمود، و مرکبِ خاص بدو داد، و آنگاه گفت: هر که را خدم خواند خلعت چنان بوَد، و هر که را کرم خواند خلعت چنین 13.

ای جوامرد! سرّی در این حکایت است؛ مخلوقی به حکم مجاز با مخلوقی گوید: مرا کرم توبه درگاهِ تو آورد، عطا این یابد، ربّ العزّة به حکم خداوندی خود ما را بخواند و گفت: من آنِ شماام بدین امیدها قوی نگردد. بالله العظیم که امید آن است که ما را در سرای بقا فرو‌آرد و بر تختِ رضا بنشاند و شرابِ وصل بچشاند، و سماع بی واسطه بشنواند، حجاب بردارد و دیدار بنماید، این وصل و اتصّال و اقبال و الطاف الهی با این مشت خاک نه امروزینه است، از عدم به وجود آورده، و ایجاد را مضمون صفت محبّت کرده. اعتقاددار 14 که در دوستی دویی نبود و محدث قدیم نشود لیکن انصاف الطاف یحبُّهم و یحبُّونه بباید داد.

شعر
مَزَجَتْ رُوحَک فِی رُوحِی
کمَا یَمزَج الخَمرةَ بِالماء الزُّلاَلِ
فَاِذَا مَسَّکَ شَیءٌ مَسَّنی
فَاِذَا اَنْتَ اَنَا فِی کلّ حَالِ

آنچه حسین منصور حلاّج می گفت، آواز از سرّسرّی می داد 15 که مقصدِ توحید همه موحدّان است و نظرگاهِ همه محبّان است، پنداری که آن سرّ از طینت حَماءمَسْنُون خاست، نی آن سرّ ورای طینت بود. اَنَا الحّق اشارت به طینت حَماءمَسْنُون نبود اشارت به اقبالِ ازلی می کرد که در حقّ وی می رفت که آن اقبال از نظرِ بشرّیت پاک بود و الآ از سرمایۀ خاک این دعوی برنیاید که اَنَا الحّق. سرّ این کلمه آن بود که اَنَا بالحقّ اَدُومُ.

پدرم گفت قَدَّس الله رُوحه 16 – در یحبُّهم: محبّتِ وی تعلّق به خاک ندارد، محبّت وی به نظرِ ازلی او تعلّق دارد که اگر علّت محبّت خاک بودی در عالم خاک بسیار است.

ای درویش! او که به نگرد به حکم ازل نگرد نه به حکم خاک. اگر به حکم خاک نگرستی سرمایه از تو باز ستدی. اگر هر پاره‌ای موی از تو عزازیلی گردد و هر عضوی فرعونی شود و هر ذرّه‌ای از تو نمرودی شود و هر طرفی از تو دوزخی شود چون ویَت خواند،

p.426
کس را با تو کاری نباشد.

بو‌سلیمان دارائی به بو‌یزید نوشت که کسی که به روز غافل باشد و به شب بخسبد هرگز به منزل رسد؟ بو‌یزید جواب کرد: اِذَاهَبَّتْ رِیحْ الْعِنَایَةِ بَلَغَ المنْزِل مِنْ غَیْر کُلَفٍ 17. اگر بادِ لطف ازلی بجهد به منزل رسد بی مکابدت و کافت.

او جلّ جلاله – مرد 18 را در معصیت می بیند و می داند که توبه خواهد کرد، وی را حکم از آن توبه کند نه از آن معصیت. در حال می بیند که گناه می کند و /143a/ می داند که نیک خواهد شد وی را از صالحان شمرد نه از مفسدان. وَلَقَدْ کَتَبْنَا فِی الزُّبور مِنْ بَعْدِ الذّکْرِ. موسی در غضب الواح را بر زمین زد که کَتَبَها اللهُ بِیَده با وی عتاب نکرد. سلیمان اسبان بی جرم را پی کرد فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ والاعْنَاقِ 19، با وی خطاب نکرد، زیرا که به کردِ ظاهر ننگرست به سابقۀ ازلی نگرست.

گاه به کاهی بگیرد عدل را، و گاه به کوهی عفو کند رحمت را؛ به کاهی بگیرد قدرت را، به کوهی و عظیمتر از کوهی عفو کند رحمت را. ما که در ازل ترا دوستی اثبات کردیم خطّ عفو به گردِ تو در کشیدیم، اگر معصوم بایستی، معصوم آفریدیمی، چنانکه می بایست آفریدیم.

گفتۀ عزیزان است: لاَ تَثِقْ بِمَوَدَّةِ مَنْ لاَ یُحبُّکَ اِلآ مَعْصوماً. اعتماد مکن بر دوستی کسی که ترا جز معصوم دوست ندارد، اگر ترا عصمت اثبات کردیمی، از تو همه طاعت و عبادت آمدی و هفوت و زلَّت زهره نداشتی که گردِ تو گردیدی، آنگه کردِ تو و کسب تو در وفا با ما شریک گشتی و ما خداوندی‌ایم که ما را شریک نیست. چنانکه در ذات شریک نداریم در صفات هم نداریم 20. ما هر که را دوست داشتیم کارِ وی بسازیم و خصمان او را کفایت کنیم. مَنْ اذَی ولیّاً 21 فَقَدْ بارَزنی بالمُحارَبةِ. هر که با دوستی از آنِ ما بیرون آمده است ما خصم اوییم. اوّل فریشتگان بودند که در این 22، سخن گفتند. راست گفتند لیکن چون در تو سخن گفتند خطاب آمد که باش شما حدیث دوستان من به زفان می آرید؟ شما می دانید که ایشان با من چه دارند، نمی دانید که من با ایشان چه دارم. شما را از اعمال ایشان با من خبر است، از اسرارِ من با ایشان خبر نیست. دیدی که با هاروت و ماروت چه رفت، تا قیامت نگوسار، و با تشنگی بر سرِ آبِ زلال فرو گذاشته، آن هر دو زخم خوردۀ قَدحِ تواند 23. ابلیس را دیدی که در حقّ تو یک سخن بگفت که اَنَا خَیْرٌ مِنْه؛ ملعون اَبَد گشت، آن زخم نه زخم ترکِ سجود بود،

p.427
زخم قدح زفانِ او بود. نوح عزیز و شیخ الانبیاء بود هزار کم پنجاه سال کوس دعوت می زد جمعی اندک مسلمان شدند.

آورده‌اند که هرّوزی آن سنگدلان 24 چندان آن مهتر را بزدندی که از هوش برفتی، چون به هوش باز آمدی، می گفتی: الحمدُلِلّهِ. آری بنا هر چند قویتر خواهد بود، اساس محکمتر نهند و گل قویتر کنند. نوح تنگدل گشت از جفای قوم خود، دعا کرد: ربّ لاَ تَذَرْعَلَی الارضِ مِنَ الکافِرین دَیَّاراً. آب برگمار و این عالم را در طوفان 25 آر. ربّ العزّة فرمان داد که ای آسمان هین آب ریز، و ای زمین هین آب برخوش. هرچه در عالم حیوان بود هلاک کرد. دردِ دلِ دوستِ ما به حق رسید. این کین خواستن رنج دل یک دوست از دوستان ماست. نمرودی را با آن همه طول و عرض به نیم پشّه هلاک کرد، این چیست؟ مکافات دردِ دلِ خلیلِ ما.

ای درویش! تو ما را 26 از دوستان، بلکه عزیزترین دوستانی، یقین بدان که کار تو به فضل خود خواهیم ساخت 27.

شعر
أنَّ اللهِ بِالْبریةِ لطفاً
سَبقَ الامُهَّات والآباء

بو‌یزید گفت: اتعجب من حالتین: اَنا فقیر فاحببثی و اَنتَ غنّی فاخترتنی 29. آنکه مختارِ ما بوَد و محلّ اسرارِ ما بود و منبع انوار /143b/ ما بوَد و دلش آراستۀ انوارِ ما بود، کارِ او کارِ ما بود. و‌رَبُّکَ یَخْلُق مَایَشَاءُ وَیخْتَارُ.

از علی – رضی الله عنه – روایت کرده‌اند که لا َجَبْرَولاَ تَفْویض. نه ترا فرا گذاشته‌اند 30 و نه به تو باز گذاشته‌اند، در این دو میان بداشته‌‌اند. سلسله‌ای است یک سر به لَم یَزَل پیوسته، دیگر سر به لاَ یَزَال دربسته، تا آنجا سر نجنبانند اینجا این سر نجنبد 31.

p.427 - 428
اختلاف نسخه ها

  • ١ . آ: درماندگان
  • ٢ . تو: گفت آن نابینا گفت به حق روز بزرگ خبر است
  • ٣ . تو، مج: مصراع سوم را ندارند
  • ٤ . تو: فی معرفه
  • ٥ . مج: والهفاه علی قلّة التلهف
  • ٦ . آ: و بدان و بدین در فرو می شود
  • ٧ . آ: + و نمی اندیشد از این که ربّ العزّة می گوید اتأمرون الناس، الآیة.
  • ٨ . آ: «و زهر ... می چشد» ندارد
  • ٩ . آ: نبود
  • ١٠ . کب: قومی پاک
  • ١١ . مر: رد نکنیم
  • ١٢ . تو: خوانند
  • ١٣ . آ: طب چنان ... طب چنین
  • ١٤ . آ: آن + دار
  • ١٥ . آ: او از سر خبر می داد
  • ١٦ . آ: پدرم + خواجه امام مظفر سمعانی رحمه الله
  • ١٧ . تو، مج: غیر کلفه
  • ١٨ . مج، آ: مردان
  • ١٩ . آ: «فطفق مسحا ... والاعناق» ندارد
  • ٢٠ . مر: «در صفات هم نداریم» ندارد
  • ٢١ . آ: ولیا من أولیائی
  • ٢٢ . آ: در تو
  • ٢٣ . آ: قدم تواند
  • ٢٤ . مر: سنگدل
  • ٢٥ . مج، آ: در زیر طوفان، تو: بر طوفان
  • ٢٦ . مج، آ: وهلّم جرأ تو مارا
  • ٢٧ . آ: می خواهیم ساخت
  • ٢٨ . مج: هذا امر من الله ابتداؤه و علیه تمامه
  • ٢٩ . مر، تو: «بو‌یزید گفت ... فاخترتنی» ندارد
  • ٣٠ . آ: قرار گذاشته‌اند، تو: فرو گذاشته‌اند
  • ٣١ . مج: صلّی الله علی محمّد وآله.

p.429
۴۵ – الشهید

بعصی گفته اند: به معنی علیم است. و بعضی گفته اند: به معنی حاضر. و آن حضور نیز به معنی علم و رؤیت و قدرت بود، امّا حضوری که به اوصاف بشر لایق است ربّ العزّة از آن منزّه است، لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیءٌ وَهُوَ السّمیعُ البَصیرُ. وَ مَهْمَا اعْتَقَدَ المؤمنُ الصَّادِق و الموحّد المُوقِنُ انَّ مَایمرّبه مِنْ اَنْواعِ البَلایَاء ویتجرَّعهُ مِنْ کأسَاتِ الرَّزایَاء بِحَضرة مَقْصُودِهِ وَمَشَهَدِ مَعْبُودِهِ قَابَلَ البَلاء بالتَّقبیِل وَلَم یُعّول عََلی البُکاء وَالعَویل، کَمَا وَرَدَفِی قصّةِ الخَلیل: اَنَّهُ لَمّا وُضِعَ فِی المَنْجَبِیق لم یَلتفِتْ اِلَی الاغْیَارِ وَلَم یُبَالِ بالعُقُوبةِ وَالنَّار مِنْ کمال التَّحْقیق وُوفور التَّصْدِیقِ.

همه دلهای کباب شدۀ احباب را تسلیت داد که گفت: من شهیدم که بر شما چه می رود. وَالکافِرُون لَهُم عَذَابٌ شَدِیدٌ. دلیلش آن است که مؤمنان را عذاب هست، امّا شدید نیست عذب است 1؛ زیرا که بر مشاهده است. آنان که 2 دوستان بودند شکم می دریدند، و آنان که دشمنان بودند دندان می شکستند، و خطاب می آمد: فَاصْبِرْ لِحُکْم رِّبک فَاِنّکَ بَاعْیُنِنَا. لا جرم مهتر می گوید: هَذَا جَبَلٌ یُحِبُّنَا وَنُحِبُّه؛ زیرا که آن روز که ما را شربتِ قهر می فرستادند ندیم ما اُحُد بود. البَلاء للولاء کاللّهَب الذّهَب 3. محبّتی که در وی بلا نبود چون دیگی بوَد که در وی ملح نبود. حسین منصور گفت:

p.430

شعر
ضَا عِفْ علَیَّ بحقّک البَلْوَی
وَاصْرِف فْؤادی بالّذی تهوی
فاذا فعلت الکلّ فیَّ وَلم
تترک لِعَبْدک حَالَةً تُرجَی
فانْظر فهَل عَنْ قَلْبی انقلبت
عمّا یحبُّ بحالَة أخرَی
معنی این ابیات آن است: به حقّ تو که بلا بر من مضاعف گردانی 4 درِ خزانۀ بلا بگشایی و بلا دمادم کنی و دلم را گوی میدانِ بلا کنی به چوگانِ قهر، چنانکه خواهی می اندازی، چون تیربارانِ بلام کردی، آنگه نطر کن به من، اگر ذرّه‌ای دلم از دوستی عدول کرده باشد حکم کن که حسین مرتدِ طریقت است 5.

قطعه
گمان مبر که مرا جز تو یار خواهد بود
دلم جز از تو کسی را شکار خواهد بود 6
مرا جز از تو نخواهد بُدن خداوندی
وگرچه بنده ترا بیشمار خواهد بود
برین حدیث تو اندار گذاشت خواهم عمر 7
بدان قدر که مرا روزگار خواهد بود
ایا قرارِ دلِ من گمان مبر که مرا
به گیتی اندر، بی تو قرار خواهد بود
اگر مرادِ تو در کشتنِ مَنست مرا
بدین مراد تو بر اقتصار خواهد بود 8

شرط مرد در این راه آن است که به جان پیش ذلّ باز شود، هر کجا خواری بیند به جان خریداری کند، و هر کجا /144a/ سیلی بیند که می آید قفا پیش دارد، هر کجا تیغی کشیده بیند جان را به استقبال فرستد. لَیْسَ لِلمؤمن اَنْ یَذِلّ نَفْسَهُ بر این سخن اعتراض نکند که کَمالُ العزَّة فی التَذلُّل عَلَی بَابِهِ 9.

شعر
اَذلُّ فَیَا حبّذا مِنْ مُذِلّ
وَ مِن سافِکٍ لِدَمی مُسْتَحِلُّ
اِذَا مَا تَعَزّز قَابَلْتُهُ
بِذُلّی و ذلک جَهْدُ المقلّ
چه می کند عزّ او با این مشتی خاک، به مَنْ طَلَبنِی وَجَدَنی رخت فرومنه که الکِبْریاء ردائی در زیر این است، به وَ هُوَ مَعَکُم اَیْنَما کُنْتُم منگر که فَتَعَالی الله المَلِکُ الحقّ با وی است، به وجوهٌ یَوْمَئذٍ ناضِرةٌ بار فرومنه که لاَ تُدْرِکُهُ الاَبْصار با وی عنان زنان است. به هرچه «هُوَ‌الاوّل» می دهد «هُوَ‌الآخِر» می یابد، هرچه «هُوَ‌الظَّاهر» نشان می کند، «هُوَ‌البَاطِنُ» محو می کند؛ این همه چیست؟ تا مؤمنِ موقن به خوافی خوف در اَرْجَاء رجا طوف می کند. نمی توان گفت که
p.431
نمی توان یافت که شریعت خصمی می کند. و نمی توان گفت که می توان یافت که عزّت رضا نمی دهد.

ای طالبان! من عزیزم، وای قاصدان من متکبّرم، و ای سالکان من جبّارم. ای محبّان من الاهم به بادیه فرو شوید هر کجا نگرید سنگکها بینید برهم چده 10، این کشتگان راه مااند. مَنْ قَتَلَهُ حُبَّهُ فَدَیَتُهُ رُّبه وَمَنْ قَتَلْتُهُ مَحَبَّتَهُ فَدِیَتَه رُؤیتَه 11. هر که را به دوستی بکشم دیتِ آن دیدار دهم. طلیعۀ لشکر نعمت که در رسد درگاه بیگانگان طلبد، امّا طلیعۀ لشکر محبّت که در رسد زاویۀ عزیزان طلبد. محبّت در نبشتن صورت یکی است، لیکن به نقطه تمییز کرده‌اند. مردِ نقطه پرست به وی رسد به نقطه نگرد، امّا معنی طلب که به وی رسد دیده از نقطه فراز کند جان در سرِ کارِ معنی کند.

شعر
اِنَّ الهَوی لَهْوَ الهَوانُ بعَیْنِهِ
فِاذَا هَوِیَت فَقَد لَقِیتَ هَوَاناً
وَاِذَا هَوِیَت فَقَدْ َلَقِیتَ مَذَلّة
فاخْضَع لالفک کائناً من کانَا

ای دنیاداران شما را دعوت و سور 12، و ای عزیزان شما را محنت و شور 13؛ قومی را چنان قومی را چنین. آن به هر کسی دهم امّا این بلا و محنت به هر کسی ندهم. فرعون مُدبِر را چهار صد سال ملک و عافیت دهم و در آن با وی مضایقه نکنم، امّا اگر ساعتی درد و سوز و گرسنگی موسی خواهد، ندهم. ای نعمت دنیا می نگر که تا کجاست، گردن افراختۀ یک تاج را هزار بر سرش نه؛ وای خطاب محبّتِ ما می نگر که تا کجاست افتاده‌ای، لگدی بر سرش زن، ضَرْبُ الحَبِیبِ لاَیُولمُ. اگر همه ارواح طلاّب و عشّاق جمع گردند تا شکرِ تیغِ قهرِ وی کنند نتوانند. اگر به تقدیر در آن ساعت که ارّه بر فرق زکرّیا نهادند کسی از وی پرسیدی که چه می خواهی، از اجزاء و ذرّات او نعرات شوق می آمدی که آن می خواهیم که تا اَبد می رانند. عزیزان حضرت آن روز سلامت و عافیت بدرود کردند که دعوی محبّت کردند 14، مَنْ اَحَبَّنا اَهلَ البَیْتِ فَلْیَلْبِسَنَّ لِلبَلاء تجفافا فَاِنّ البَلاء اَسْرع اِلی مُحِبّیِنَا مِنَ السَّیل اِلی قَرارهِ.

آن درویشی به خانگاهی 15 درآمد، آن خادم بجست، پای افزارش می ستد، آنگه گفت: به سلامت هستی؟ درویش چون این بشنید، پای فزار دیگر باره در کرد 16، و گفت: آن روز که قدم در این راه نهادم سلامت بدرود کردم و ملامتِ همه عالم اختیار کردم./144b/

p.432

قطعه
تازیم بندگی بندِ قبای تو کنم
وین سلامت همه در کار بلای تو کنم
گر بود زهره مرا، جان بفدای تو کنم
وین دل و دیده و جان، فرشِ سرای تو کنم 17
ور ترا رای چنانست که رهی را بکُشی
من همه شادی و نازش به بقای تو کنم

کبوتری در قفس بیمار شده بود، گربه‌ای به عیادتِ وی آمد، گفت: چگونه‌ای؟ گفت: به سلامت بودم تا ترا ندیده بودم 18.

بیت
تا وسوسۀ عشقِ تو در ما پیچی
از ما به همه عمر نیاید هیچی

چون سوِز محبّت پدیدار آید دامن فراهم مکش که اگر سوخته دامنت خوانند به از آنکه تردامن 20. موشی از سقفِ خانه در افتاد، گربه‌ای آنجا نشسته بود، گفت: قُمْ فِی عَافِیَة. گفت: تَنَحَّ عَنِّی وَاَنَا فِی عافِیَةٍ. گفت: درست خیز. گفت: تو از من دور و من خود درستم. وَلِیُبْلِیَ المؤمِنینِ مِنْهُ بلاءً حَسَناً.

بضعۀ نبوّت که با معدن فتوّت جمع گشتند دو بدره پدید آمد یَخرُج مِنْهُما اللّؤلؤ والمَرْجَان؛ هر یکی میراث یک پدر برداشتند 21، مصطفی – علیه السَّلام – پدر بزرگتر بود به زهر کشته شد، حسن که فرزندِ بزرگتر بود به زهر کشته شد، علی که پدرِ خردتر بود به تیغ کشته شد، حسین که فرزندِ خردتر بود به تیغ کشته شد. الرّفْقُ مَعَ اَصْحَابِ البِدَایَةِ فَامّا الاَکابِرُ فَلاَ رِفْقَ مَعَهُم.

هزار سال چون سگان بر این درگاه بباید ایستاد، عینِ انتظار گشته، و بی ارادت و اختیار ببوده باشد که در باز کنند و استخوانی به تو اندازند. کس هست که هزار سال بر این درگاه بیستد به تقدیر، در آرزوی جوابِ سگان باشد و جواب سگان به وی هم نفرستند. جوابِ سگان آن باشد که از بامداد تا به شب بر در بایستد، شبانگاه در دربندند و سنگ به رویش باز زنند، امّا سگ به سنگ بر‌نگردد. ای محروم بامداد تا شب بر در ایستاده و دیده در نهاده، هیچ روز بود که قطعۀ گوشت به تو انداختند؟ گفت: نی، امّا معشوقۀ من خود در دست ایشان است.

شبلی که سیّدِ عصر بود، روزی او را دیدند که در خاک می غلتید و فریاد می کرد، پس در آن میان اشارتی کرد که دستم گیر؛ چون به وقت خود باز آمد، گفتند: ای شیخ از چه بود که

p.433
می گفتی: دستم گیر؟ گفت: ابلیس پیش ما ایستاه بود چندان ناکسی خود دیدم در آن کمال و جمال که دست به ابلیس دراز کردم که دستم گیر، مرا گفت: با این ناکسی و بدبختی که ما راست ما کسی را دست توانیم گرفت 22؟ ما خود را می جوییم که خود را بر فتراکِ او بندیم. گفتم: ای ملعون با آن چندان سرمایۀ قهر که تراست مواساتی نمی توانی کرد؟ رَو که در شیطانی هم سست آمدی.

ای درویش بسیار کسانند که حسد می کنند ابلیس را در خطاب بی واسطه عزیز بود 23 که سلطان با کسی حدیث گوید.

شعر
واِنَّ حَدِیثاً مِنک لَوْ تَعلَمِینَه
جَنِی النخل أو فِی البان عُود مَطافِل
حدیثی بگو تا شکر برچنم
به من درنگر تا شوم عنبرین 24

آن مردی بود در حقّ سلطانی خدمت /145a/ کرده بود، سلطان او را گفت: چه خواهی تا ترا بدهم؟ گفت: به گوشِ من چیزی در گوی دربارگاهِ عام، وگرهمه دشنام بود من خود کارِ خود تمام کنم. مسامحت و مساهلت با کودکان است امّا در راه مردان همه تیرِ دلدوز و آتشِ جگرسوز است. البِحَارُ خَزَانَةُ الجَوَاهِر، والسَّماء خزانةُ المَلائکة، والجِبَالُ خَزَانَةُ الذّهَبِ وَالفِضّةِ، والجِنَانُ خَزَانةُ الحور، والقُلُوبُ الاَحْبَابِ خَزَانَةُ الاحْزَانِ.

جنید مناجات کردی و گفتی: حبیبی مَنْ اَبْلاَنِی بِکَ. مرا کی در بلای تو افکند؟ ابو العبّاس عطا گفتی: لَیْتَنِی لَم اَعْرِفْهُ قَطّ. کاشکی هرگزش نشناختمی، هر که بشناخت دمار از جانِ خود برآورد.

باز پیری دیگر چنین گفت: خود چه کردیمی اگر نبویمی صدهزار شکر، چون ببودیم و چون ببودیم از تو بودیم.

راه محبّت بر قهراست و غذای محبّ هر دم شربت زهر است. هَذَا مُوسَی طَلَبَ الرُّؤیة فَقوبلَ بالرَّدّ والجَبَلُ رَزِقَ التَّجلّی مِنْ غَیْر طَلَبٍ وَلاَسُؤالٍ؛ لاَ مزَّیة لَهُ عَلَی مُوسَی لکِنّ الاحْبَابُ یحبُّون احْتِرَاق قُلُوبِ احبّائهم بِتَعَزِّزهِم عَلَیهم. مصطفی را علیه الصّلوة والسَّلام به معراج بردند، اسراری بود که به کلمه درآمد و اسراری بود که به کلمه در نیامد، به حروف مُقَطّع بگفتند، پس اسراری بود که به حروف هم درنیامد، و جبرئیل را تا حرف بیش راه نبود، گفتند: با طاووسِ ملایکه و یا عابدِ سِدْرة المنتهی چون کار به اسراری رسید که در ظرفِ حرف

p.434
نمی آید کمر رکابداران دربند، و غاشیه بر دوش نِه 25، و آن مهتر را که طاووسِ حدیقۀ حقیقت است و عندلیبِ باغِ طریقت و همای سرای شریعت، خدمت کن تا آنجا که مقام تواست؛ چون از مقام تو در گذشت متحیّروار بِیِسْت، تا وی درستر سرّ غیب به حضرت رسد جایی که وهم مَلک و بشر آنجا نرسد و ادراک عقول احاطت اَلْباب از آن قاصر آید، تا ما با وی اسراری گوییم که در ظرفِ حرف نگنجد و در تحتِ کلمه نیاید. عبارت از آن مقام در کلامِ قدیم چنین بود که فَکَانَ قَابَ قَوْسیْنِ اَوْاَدْنَی، و نشان از آن سرّ در مصحفِ مَجْد جز این نبود که فَاَوْحی اِلی عَبْدِه مَا اَوْحَی.

ای خوانمرد ثُمَّ دَنَی بی کیف بود، فَتَدَلّی بی چون بود، فَکَانَ قَابَ قَوْسَیْن بی وهم بود، اَوْاَدْنی بی فهم بود. مقصود آن سّرِ اوّل است که الاَ حْبَابُ یُحِبّون احْتِراق قُلُوبِ احبّائهم بتعَزُّزِهِم عَلَیهم. بدان چه نگری که عزیزْوار ببردند و بسیاری مقامات و کرامات و تحف و طرف بدادند؛ به نیکویی بردن نگری یا به زودی باز آوردن؟ هر کجا نعمتی است به خوف زوال منغّص است.

شعر
وَبتْنَا عَلَی رَغِم الحَسُودِ وَبیَنَبا
حَدیث کَریح المِسکِ شیب به الخَمْرُ 26
حَدیثٌ لَواَنَّ المَیْتَ یُوحَی ببَعْضِهِ
لاَصْبَح حیّاً بَعْدَ مَاضَمَّهُ القَبْرُ
فَوَسّدْتهَا کَفّی وَبتُّ ضَجِیعَه
وَقُلْتُ ِللَیْلی طُلْ فَقَدْرَقَد البَدْرُ
فَلَمّا اضَاء الصُّبْح فَرَّق بَیْنَنا
وََاَیُّ نَعِیمٍ لاَ یُکدّرُهُ الدّهْرُ

شعر /145b/

زَارَنِی المَحْبُوب لَیْلاً فَتَعانَقْا جَمیعاً
وَلحینی وبلائی طَلَعَ الصُّبح سَرِیعاً
لَیْتَ اَنَّ الفَلکَ الدّائرَ ارْتَدَّ رُجُوعاً
لَیْتَ اَنَّ الشَمسَ لَم یَخْلُق لهَا الله طُلُوعاً

چندین سال در انتظار بداشتند پس گوشه‌ای از طرفِ ستر برمی گرفتند تا با صدهزار شوق و سوز لمحه‌ای می دید، دیگر باره پرده فرو می گذاشتند، پس آنگه جبرئیل را در میان آوردند و پرده برگرفتند و کار مجاهره به وی تسلیم کردند. آنگه هفده شبانه روز جبرئیل را گفتند: قدم بازگیر، و اعدا و خصوم زفان دراز کرده که اِنَّ محمّداً قَلاَۀ رُّبهُ وَ ودَّعَهُ رُّبه. این همه رنجکها به خاطر فراق و روزگارِ انتظار بکش، و این محن ایّام اشتیاق ببین، و اکنون این عنایات محن منکشف و متجلّی شد و به قاب قوسین رسیدی. تا آمده‌ای باز گرد، تا قدم

p.435
نهاده‌ای بردار، تا رسیده‌ای روی باز پس نه؛ این چیست؟ این سنّتی است که ما نهاده‌ایم که گاه فراق آید چون کوه که وی را روان نبود، و گاه وصال آید چون باد که وی را هیچ مقام نبود.

شعر
عَهْدِی بِهم و رِدَاء الوَصْلِ یَشْمُلُنَا
وَاللّیل اطوله کاللّمح بِالبَصَرِ
فالان لیلی مُذْغابوا فدیتهم
لَیْل الضّرِیر و صُبحی غیر مُنْتَظِرِ

آخَر
ابیت اللّیل اَسْهَرُه 27
وَاَشْکُوۀ وَاَشْکُرُه
ولیل الصّبّ اطوله
علی الحَب اقصَرهُ
کثیر الذنب الاان
فرط المعشوق یغفرهُ
وکَاتِمُ حُبَّهُ الواشین
و العَبَراتُ تُطهِرُه 28

چون ببردند بسیاری وسایط در میان آوردند، نخست بُراق، پس معراج، پس رفرف، آنگه پرّ جبرئیل آنگه غیبِ پاک 29. در راه انبیا را بدید، چون باز آمد هیجانه معراج بود، نه رفرف، نه دیدارِ انبیا، نه حدیث بیت المَقْدِس، نه سخن آسمان و زمین. آری چون مرد پیش سلطان درخواهد شد او را به حاجتگاهها باز دارند؛ زیرا که قصد حضرت دارد، امّا چون سلطان را دید و بیرون آمد به هیچ حاجتگاهش باز ندارند.

بلی موسی را در باز آمدن دید، لیکن آن نه نمودنِ موسی بود به وی، آن نمودنِ وی بود به موسی. آن نمودن چه بود؟ نمکی بود بر داغِ لَنْ تَرَانِی می پاشیدند تا سّرِ آن تعزُّز آشکارا گردد. با بسیاری وسایط ببردند و بی هیچ واسطه باز آوردند؛ زیرا که فراق چون آید بیکبار آید، وصال که آید با بسیاری وسایط آید. یعقوب را چون به بلای یوسف مبتلا کردند به یک باز که کردند گفتند: پُسرت را گرگ هلاک کرد، چون روزگار مساعدت کرد و بخت معاونت نمود، جدو هبوب بادِ دولت و مواصلت وصال مقّدمۀ خود بفرستاد، نخست که شنید بوی شنید، پس پیرهن دید، پس خبری یافت، پس گفتند: ای پیر بزرگ، و ای عزیز عصر! بر خرکی ضعیف نشین و چندین فرسنگ پیش گیر و به مصر رَو؛ و ای یوسفِ جوان تو با صد هزار آلت و عدّت در خانۀ خود بنشین که نسب راه عاشقی به پُسری و پدری ننگرد. عشق هر کجا که رسد تیغ می گذارد، نه پُسر نگرد، نه به پدر. آنگه آن پیرِ غریب می آمد بر خرکی نشسته، /146a/ مشتی اطفال در پیش کرده. ای یوسف تو اکنون برخیز و لشگر بیارای، هفتاد حاجب

p.436
را در پیش کن، با هر یک لشکری تعبیه کن، و آن جمال که هست به حکمِ طینت مضاعف گردان به واسطۀ زینت که الجَمَالُ ثلْثه طِینة و ثُلثَاهُ زِینَة. یعقوب می آید در اشتیاقِ یوسف هشتاد سال در آرزو ببوده، پس بوی یافته، پس قمیصی به وی رسیده، آنگه غریب وار از زاویه به صحرا آورده معشوق صدهزار دلال با وی بکرده.

شعر
یَا کثیرَ الدَّلاَلِ مُسْتَطرفَ الشَکلِ
بَدِیع الجَمالِ فِی الحُسْنِ فَرْداً
اَنَا رَاضٍ لِعَبدِ عَبْدِکَ مَوْلیِّ
فَاتّخِذْنِی لِعَبْد عَبْدِکَ عَبداً

به هر حاجبی که برسد گوید: این یوسف من است؟ گویند: این چاکری از چاکرانِ اوست. تا آنگه که هفتاد حاجب بگذرد و یعقوب می گوید: امروز چه روز لشکر آراستن است و چه روز سپاه عرض دادن؟ ای یعقوب سنّتِ ما آن رفته است که یک لحظه جمال محبوب بر دیدۀ محبّ مباح نکنیم، تا در پیشِ دیده اش به حکمِ تحکّم رقبا و وسایط خار قهر در نزنیم و روزگارِ او به گردِ صحبت اغیار منغص مکنیم.

عجب کاری است صد هزار احوال مختلف در عالم آوردند همه را یک هیئت و یک صفت نیافریدند، اگر خواستی، آفریدی، لیکن نیافرید. وَلَوْشئنا لاَتیْنَا کلَّ نَفْسٍ هُداهِا. اگر خواستمی این کار یک قلم کردیمی، اگر خواستمی عالم را یک خلعت پوشیدمی، اگر خواستمی این خلق را از مادر دولتی آفریدیمی؛ لیکن کارها مختلف باید تا دلها پر شور و پرسوز بوَد تا قدر راه محبّت بشناسند، و السَّلام 30.

p.436 - 437
اختلاف نسخه ها

  • ١ . آ: عذاب است
  • ٢ . آ: عجب کاری است آنان که
  • ٣ . تو: کالنّار الذّهب
  • ٤ . آ: زیادت گردانی
  • ٥ . مج، آ: + اینت عزیزی
  • ٦ . مج: و یا + دلم ...
  • ٧ . تو: اندر گذشت خواهم عمر
  • ٨ . مج: بر اختصار ...
  • ٩ . تو: کمال التَّعزز فی التذّلل علی بابه
  • ١٠ . مج، آ: چیده
  • ١١ . آ: در حاشیه افزده: گر کشتۀ دست را دیت دینار است مر کشتۀ دوست را دیت دیدار است
  • ١٢ . آ: سوز
  • ١٣ . مر: محبّت و سرور، آ: در حاشیه افزوده شده: تا در دل تو رنج و بلایی برسد اندر ره دین بنده به جایی برسد این رنج و بلای بنده تشریف خداست تشریف خدا به هر گدایی نرسد
  • ١٤ . آ: که این حدیث در پذیرفتند
  • ١٥ . مج: خانقاهی، آ. خانقاه
  • ١٦ . آ: پای افزار می ستد
  • ١٧ . آ، مر، مج: بیت «گر بود زهره ... تو کنم» ندارند
  • ١٨ . مر: ندیدم
  • ١٩ . مج، آ: «چون سوز محبت ... تردامن» ندارد
  • ٢٠ . مج، آ: کف یدک عنی
  • ٢١ . آ: برداشت
  • ٢٢ . آ: گرفتن
  • ٢٣ . آ. عزی بود
  • ٢٤ . کب، مر، تو: «حدیثی بگو ... عنبرین» ندارد
  • ٢٥ . آ: و غاشیه کشان دربند
  • ٢٦ . مج: کنشر المسک
  • ٢٧ . مج: تنام اللّیل ...
  • ٢٨ . تو، مج: واذکر خالیاً محجی وانسی حین ابصره
  • ٢٩ . آ: پاک + بود
  • ٣٠ . مج، تو: «تا قدر راه ... بشناسند» ندارند، مج: + صلّی الله علی محمّد وآله.

p.438
۴۶ – الحقُّ المُبین

الحقُّ: موجودی که فنا بر او روانِه. المُبیِنُ: پیدا کنندۀ حق از باطل به امارت، و آن به میل و هوی نِه. و چون بندۀ مؤمنِ موحدِّ موقنِ معتقد دانست که موجود علی الحقیقه ذوالجلال است، باید که یقین شناسد که او را دعوی وجود محال است؛ وجودی که حدودِ او به عدم کشد، عدم است، و این سخن بابتِ مردِ ثابت قدَم است.

آورده‌اند که شریح قاضی - رحمه الله - خانه‌ای خرید به کوفه، چون خبر به امیرالمؤمنین علی رسید - رضی الله عنه - شریح را گفت: شنیدم که خانه خریده‌ای، و عدول را گواه کرده‌ای؟ شریح گفت: بلی خریده‌ام. علی گفت: اِتَّقِ الله فنانَّهُ سَیَاتِیک یَوُمٌ لاَ یُنْظَرُ فِی کِتابِکَ وَلاَ یُسْأل عَنْ بَیْتِک. یا شریح از خدای بترس و بپرهیز که زود خواهد بود که به تو آید که در قبالۀ تو ننگرند و از گواهان تو نپرسند، و ترا از خانه و خانه را از تو بستانند. یا شریح اگر به رقتِ خریدنِ خانه و نبشتنِ قباله مرا خبر دادی، کُنْتُ اَکْتُبُ لَکَ الصَّکُّ عَلَی هَذِه النسْخَةِ، من قبالۀ خانۀ تو بنوشتمی بر این نسخه، و چون در آن قباله نگرستی اگر به دو دِرَم جَو فروختندی نخریدی. قُلْتُ: وَمَا کُنْتَ تَکْتُبُ یَا امیر‌المؤمنین؟ و چه نبشتی یا امیر‌المؤمنین؟ قَالَ: کُنْتُ اکْتُبُ: بسْم الله الرّحمن الرّحیم، هَذَا مَا اشْتَری العَبْدُ الذّلِیل مِنْ مِیّتٍ دَاراً اَزْعجَ عَنْهَا بالرّحِیل اِشْتَری هَذا المفْتُون2 بِالامَلِ مِنْ هَذا المُزْعِج بِالاَجَل. این خانه‌ای است که خریده‌است این گرفتار/146b/ آز و اَمَل از آن کس که بر درش بداشدته‌اند3 مرکبِ فنا و

p.439
اجل، بخرید این مسافرِ اَمَل از آن غافل از اجل. دَاراً فِی مَحَلّةِ الغُرُور. سرایی در محلّتِ غرور از جانبِ فانی در لشکرِ هالکان، لَهَا حدودٌ اَرْبعَةٌ، فَحَدُّ مِنْها یَنْتَهِی اِلی دَوَاعِی الآفات، و‌الحدُّالثَّانی یَنْتهِی اِلی دَوَاعی العَاهَاتِ، والحدُّالثَّالِث یَنْتَهیِ اِلی دَوَاعیِ المُصِیبات، والحدُّالرابعُ یَنْتَهِی اِلی الهوَی المُوذِی والشَّیطان المُغْوِی. و این سرای را چهار حدّ است: حدّ اوّل باز شود به اسبابِ آفت؛ و حدّ دوم باز شود به عوارضِ نکبت؛ و حدّ سدیگر باز شود به نوازِل مصیبت؛ و حدّ چهارم باز شود به هوای هلاک کننده و شیطانِ از راه افکننده. وَفی هَذَا الحدّ یُشْرع بَابُ هَذا الدّارِ لِلخُروج مِنْ عزّ القُنُوع4 والدُّخول فِی ذلّ الحِرْصِ والطَّمَع. و در آن سرای درحدّ چهارم برای بیرون شدن از عزّ قانعی5 به ذلّ طامعی. فَمَا اَدْرَکَ هَذا المُشْتَری من درک فَعَلیَ مُبْلِی اجْسادِ الاَکَاسِرَة6 وَسَالِب نفُوسِ الجبَابِرَة مثل کِسْرَی و قَیْصَر وَتُبَّع و جمشید، وَمَنْ بَنَی وشید وَنَظَرَ بزعمه الدّار اشخاصَهُم غَداً اذا اَبْرَزالکونین لفصل القضاء. وگر مشتری ضمان درک طلب کند بر هلاک کنندۀ ملوک و پادشاهان، چون کسری و قیصر و جمشید، شَهِدَ عَلی ذَلِک العَقْلُ اِذَا نَجَا عَنْ اَسْرِ الهَوَی، وَالْمَعْرِفَةُ اِذَا تَخَلّصَتْ عَنْ قَیدِ المُنی. گواه بر این قباله عقل و معرفت چون از بندِ هوی رستگاری یابند و از غُل غِلّ و دام کام و قید عَمْرو و زید بجهد، لَیْسَ للمنیّة مَدْفَعٌ و هُجُومُها عَلَی مَجَارِی الاَنْفاسِ مُتوَقّعُ. اگر به تقدیر عمرِ ابد تراست، آخر فنا در قفاست.

مصطفی - علیه السَّلام - ابن عمر را چنین گفت: کُنْ فِی الدُّنْیَا کانَّکَ غَرِیبٌ اَوْ عَابِرُ سَبِیلٍ. در دنیا چون غریبان و راهگذریان باش، غریب و راهگذری را همه دل به وطن و مسکن خود بوَد.7

قال علیه السَّلام: اِذَا دَخَلَ النُّوُر فِی القَلْبِ اِنْفَسَحَ وَانْشَرَح، فَقل یَا رَسُول الله وَمَا عَلاَمَةُ ذَلِکَ؟ قالَ: التَّجَافِی عَنْ دَارِ الغُرُور، الحدیث. مصطفی - علیه السَّلام - گفت: چون روشنایی در دل آید دل گشاده گردد و فراخ شود، از این نور نوِر ایمان خواهد، و از این گشایش مشاهده خواهد، و از این فراخی کشیدن بلا خواهد که هر وعایی که فراختر بوَد گُنجاتر بود. گفتند: علامتِ این چیست؟ گفت: دور شدن از سرای غرور. دنیا را سرای فریب خواند.

آن یکی گفت: هَذَا سُرُور لَولاَ اِنّهُ غُرُور، وَهَذَا مُلکٌ لَو لاَانّهُ هُلکٌ، الدُّنْیَا عَدُوّةٌ للنّاس معشوقة مَنْ بَخِلَ بهَا جَادَتْ بِهِ اِنْ بَقِیَتْ لک لم تبقَ لها، اُفّ مِنْ اَشغالهَا اِذا اقبَلْتَ و مِنْ حسرَاتِها اِذا اَدبَرتَ وَاجِدُهَا سَکْرانُ وَفاَقِدُهَا حَیْرَان، اَشْبَهُ الاَشْیَاء بِالدُّنْیَا اَحْلاَمُ النَّائم، اِنّ

p.440
الدُّنیَا لَیسَت تُعْطِیکَ لِتَسُرُّکَ وَانّما تُعْطِیکَ لِتَغمُّکَ، مَنْ مَالَ الی الدُّنْیَا صالَتْ علیه وَمَنْ صَال عَلَیها مَالت اِلیه، الدُّنْیَا خَمْرُ الشَّیطانِ مَنْ شَرِبَ مِنهالَم یُفِقْ اِلاّ فِی /147a/ عَسْکِر المَوْتی خَائباً خَاسِراً انثی یجیبُ کلّ خَاطِب وَدَابّة ذَلُول یَحْمِلُ کلّ رَاکِب.

در خبر است که روز قیامت دنیا بباید آراسته، و گوید: اللّهُمَّ اجْعَلنِی لاَ حْسَن عبَادِکَ8 دَارَاً فیَقُول یَا دَنِیّه یَا لاَشَیء لاَاَرْضَیک لَهُ.

شبلی گوید - قدَّس الله رُوحَه: اگر همه دنیا لقمه‌ای کنند و در دهان کودکی شیرخواه نهند مرا بر وی رحمت آید که هنوز گرسنه مانده است.

بزرگانِ طریقت و مقدّمانِ حقیقت از دنیا نگرفتند الاّ آنچه نشایست به ترک آن گفتن،9 عورت پوشی و گوشۀ نانی. این مقدار است از دنیا که بنده بدان مُعَاتب و مُعَاقب نیست، بلکه مثاب است.

حسن بصری را گفتند: دنیا حرام گرفت چگونه کنیم؟ قَالَ: کُلْ عِند‌الحَاجَةِ وَکُلْ منْ وَسَطِهَا. به حاجت گیر و از میانه بردار. هرچه پیش از ستر عورت و سدّ جوعت است بنده نصیب خود گیرد و نصیب با نصیب ممزوج است، امّا آن مقدار نه برای خود گیرد که برای حق گیرد که اگر عورت نپوشد از خدمت باز ماند که نماز با کشف عورت روا نباشد. قال الله تعالی: خُذُوا زِینَتکُم عِنْدَ کُلّ مَسْجدٍ و اگر چندانی نخورد که گرسنگی بنشاند هلاک شود. قال الله تعالی: وَلاَ تُلْقُوا بایْدِیکم اِلی التّهْلُکَةِ.

یکی از عزیزان چنین گفت: کنفِ استاد خود بجُستم خرده‌ای سیم یافتم مقدار دانگی، عجب داشتم که استاد آن سیم از ما پنهان داشته بود؛ چون استاد بیامد او را بگفتم، م‍‍را گفت: هم آنجا باز نِه، پس گفت: برگیر و به کار بر، که پردۀ ما دریده گشت. گفتم قصّۀ این چیست؟ گفت: در همه عمر ما را از دنیا این داده بودند، خواستم که با خویشتن در گور نهم تا اگر شمار ما از ما باز خواهند گویم: آن مقدار که به ما دادی باز آوردم.

و در جمله حقیقت آن است که هرچه بزرگانِ دین و اربابِ یقین گفتند، برای حق گفتند، نه برای خود؛ همه مرادِ خود به یک سو نهاده‌‌اند و مراد حق اختیار کرده. و هان و هان تا هیچ گونه گمان نبری که سلیمان را در دنیای دَنِیّه10 نظر بود، دلیل بر اینکه روزی، باد شادروانِ مُلک او را به آسمان نزدیک رسانید چندانی که آوازِ ملایکه به سمع او می آمد، مَلَکی مر مَلَکی را گفت: چون بزرگوار شده‌است این سلیمان که وی را بدین مکان برآوردند. آن

p.441
دیگر گفت: اگر سّرِ او را بدین نظر استی چندین که برآورده‌اند فرو بَرَندی11.

آورده‌اند که روزی باد تخت او را در هوا می برد، بر خاطرش گذشت خطرتی، و در دیده‌اش آمد نظرتی، هنوز خاطر بر جای بود که باد تختِ وی را گردانید12، گفت: ای باد راست باش. گفت: تو دل راست دار تا من تخت راست دارم13.

قَالَ ربّ اغْفِرْلِی وَهَبْ لِی مُلْکاً لاَ یَنْبَغی لاَ حدٍ مِنْ بَعْدِی. پیش حجّاج این آیت برخواندند، فقال: اِنَّهُ کانَ حَسُوداً. و این غلط است، امّا محقِّقان در این آیت دُرر خواطر از بحار ضمایر بر آورده‌اند و بر جیدِ اهلِ توحید بسته. لاَ یَنْبَغِی /147b/ لاَحَدٍ مِنْ بَعْدِی؛ اَیْ لاَ یَغْلِبُنی عَلیَه اَحَدٌ کمَا غَلَبَنِی14 الشَّیْطان. و در سبب غلبۀ شیطان علما را سخن است: بعضی گفته‌اند: اِنَّه علیه السَّلام غَزامَلِکاً فَظَفَربه و سَبَی ذَرَاریّهُ وَفِیهَا ابْنَةُ المَلک فَاصْطَفَاهَا لنَفْسِهِ فَاستَأذَنَتْهُ اَنْ تتّخِذ تِمثَالَ اَبیهَا لِتَسْکُنَ اِلَیْهِ وَتَسْتأنِسَ به فَانْحَطّ فِی هَوَاهَا وَاَذِنَ لَهَا قَالُوا فَنَحتَتْ صَنَماً وَجَعَلَتْ تَشْجُدُ لهُ مِنْ دون اللهِ فلمّا اظهَرَهُ الله عَلی ذَلِکَ عَلم انَّه زَلَّ بآفَتِهَا مِنْ غیر مُوَامَرة فَقِیل لَهُ اِسْتَعِدّ لِلبَلاَء.

ورُوَی عَنْ ابن عبّاس انّهُ قال ابْتُلِی سُلَیمانُ بِذَهابِ مُلْکه اَرْبعِینَ یَوْماً لِکَون الصَّنم الّذی عُبِد فِی دَارِهِ، فَقَالَ رَبِّ اغْفِرلِی وَهَبْ لِی مُلکاً لاَ یَنْبَغیِ لاَ حَدٍ مِنْ بَعْدِی، اَیْ لاَ یَغْلِبنی علیه احدٌ کما غَلَبَنِی عَلَیه الشّیطانُ.

و معجزۀ سلیمان علیه السَّلام در خاتم بود، امّا خاتم سلیمان منفصل بود و خاتم محمّد متّصل. چون خاتمش از دست بشد، با هر که گفتی: من سلیمانم، استوارش نداشتی. پاکا خداوندا بنده‌ای را عزّ دهد امّا بر دوام عجزِ او بدو می نماید. وَکانَ سُلَیمانُ یَعْمَلُ للصَّیّادِینَ فِی البَحْرِ فَانَّهُ کانَ لاَ یَجِدُ قُوتاً وَلَمّا اتَّهَمُوا الشَّیطان نَشَرُوا التّوریة بینَ یَدَیْه وَرمی15 بِالْخَاتَمِ فِی البَحْر وَطَارَ فِی الهَوَاء وَلمّا اَرَادَ الله رَدّمُلک سُلَیمان ابْتَلع سَمَکٌ خاتَمَهُ وَوقعَ فِی حِبَالِهِم وَدَفَعُوهَا اِلیَ سُلَیْمانَ فِی اجْرَتِه فَشَقّ بَطنَه وَرایَ خَاتَمَهُ فَلَبِسَهُ وَسَجَدَ لَهُ الملاّ حُوَن وَعَادَ اِلیَ سَریرِ مُلکه.

تو قصّۀ سلیمان مشنو، اینک سلیمان انگشتری گم کرده و اینک درویش دل گم کرده. این دلِ تو بر مثالِ سلیمان است به شاگردی لئیمان و چاکری خسیسان مبتلا گشته. کدام روز بوَد که باد نصر بجهد و شمال اقبال و صبای صفا بوَزد، و چنانکه سلیمان به سریرِ ملک خود رسید سلیمانِ دل از مقام ذلّ به سریرِ سرور سرّ رسد در مشاهدۀ لطفِ وی.

p.442

و از این نیکوتر هست: اَیْ لاَ یَنْبَغِی لاَحَدٍ مِنْ بَعْدِی ثمّ لاَ یَقُوم بِالحقّ فیهِ فلاَ یَعْملُ بطَاعتِه لِلّه16. و از این عزیزتر هست: لاَ یَنْبَغِی لاَحَدٍ مِنْ بَعْدِی ان یُسأل المُلک بَل یُحِبُّ اَنْ یتّکل امره اِلی الله فِی اختِیَارِه لَهُ. و از این بلندتر هست: عَلِمَ سُلَیمانُ اَن سرَّ نَبیّنا لاَ یُلاحِظُ الدُّنیا وَزهراتِهَا، فَقَالَ لاَ یَنْبَغِی لاَحَد مِن بَعْدِی لاَلاَنَّهُ بخل بهِ علی نَبِیّنا وَلَکِن لِعلِعمه بانّه لاَ یَنْظرُ اِلَیْهَا فَسَخّرْنَا لَهُ الرِّیحَ. باد مسخّرِ او کردیم، شَکَرَ‌الله سَعْیَهُ وَسَخّرلَهُ الرّیح بَدَلاً مِنَ الافْراسِ فلایحتاجُ فِی اِمساکِها اِلی المؤن.

ای سلیمان اسبان سبیل کردی در راهِ خدای، اینک باد بَدَلِ اسبان، مسخّرِ تو. غُدُوّهَا شَهْرٌ وَرَواحُهَا شَهْر. ای جعفر طیّار دو دست خود فدا کردی اینک دو پرّت دادیم، تا در فردوس با جناح نجاح و بال اقبال طوف می کنی. ای مؤمن سمع راصِمَام صمَم فرو نهادی تا لغو و هذیان به سمع تو در نشود، زفان را حکمۀ حکمت بر کردی تا غیبت نگوید، چشم را عصابۀ حُرمت بر بستی تا به اغیار نظر نکند، جزا و عطای تو چیست؟ فَاِذَا اَحْبَبْتُهُ کُنْتُ لَهُ سَمْعاً وَبصَراً وَلِسَاناً وَیداً /148a/ تَجْرِی باَمْرِهِ رُخَاءً اِنَّما وَصَفَتْ بِاللّین لاَنَّ العَاصِفَ للعَذَابِ. بادِبَزان از فرقِ خود او را تخت ساخته، بساطِ دولت او را برداشته، مرغان پرّ در پّر گذاشته، یکی اَصْفَرفَاقِع، یکی اَسْوَد حَالِک، یکی اَحْمَر قَانِی، یکی اَخْضَر ناضِر، یکی را اَبْیَض یَقَق. بر مثالِ دیبا بوقلمون سرادقی درکشیده و بر فرقِ او چتری گردانیده تا صدمت حرارت آفتاب بر چهرۀ زیبای سلیمان نیفتد. ریح رُخَا زِیر شادروان در آمدی و شادروان را بر تارکِ سرِ خود نهادی که یک رشتۀ شادروان17 بنجنبیدی. وَجِفَانٍ کَاْلجَوَابِ وَقُدُورٍ راسیاتٍ. ای پُسرِ داود این مملکت با این عظمت که ترا بخشیدیم کرای آن نکند که بر خود ثنا گوییم18. هَذَا عَطَاؤنا فَامْنُنْ اَوْاَمْسِک بِغَیْرِ حِسَابٍ. اثمِدی از نظرِ بقا در دیده‌اش کشیدند در عینِ فنا عینِ بقا را بدید، گفت: بار خدایا بازستان که مرا نمی ارزد. ندا آمد: ای پُسر داود در سخنِ ما تناقض و تفاوت روا نبود، و ما همیشه گفتیم و گوییم، امّا راه حجاب، وقت وقت از مسامعِ تو برداریم تا کلامِ ما بشنوی، این بخشیدۀ ماست، در کرم ما نسزد که بخشیده باز استانیم. اگر نمی خواهی به رکابداری از آنِ خود بخش، و اگر خواهی، نگاه دار بی حساب و بی خراج.19

عجب کاری است یکی را از ماه تا ماهی ملک و پادشاهی، و یکی را دلی سوخته، و قادرنَه20 بر کران نانی سوخته. از دولتِ سلیمانی خبر داده و به محنتِ ایّوبی اشارت کرده. وَاذْکُره عَبْدَنَا اَیُّوبَ إذْنَادَی رُّبهُ اَنّی مَسَّنی الشَّیطانُ بِنُصْبٍ وَعَذَابٍ اُرْکُضْ بِرجْلِکَ هَذَا

p.443
مُعْتَسَلٌ بَاردٌ وَشَراب21. سلیمان را که تختِ پادشاهان داشت و مُلک زمین در نگینِ او بود، نِعْمَ العَبْدُ اِنَّهُ اَوَابٌ گفت، و ایّوب را که نهادش معدنِ بلا و محّل عنا بود، نِعم العَبْدُاِنّه اَوّابٌ گفت، لاَنَّ البَلاء لَم یشغل هَذا عَنِ المُبْلِی و العَطاءلم یشغل ذَاک عَن المُعْطِی کَانَا اَوّابَیْنِ اِلی الله تعالَی فِی النّعْمَةِ بالشکْرِ وَفِی المحنَةِ بالصّبرِ.

آورده‌اند که ایّوب علیه السّلام صنوفِ اموال و نِعَم داشت، و بسیاری خیل و حشم بود او را. فَحَسَدهُ اِبْلِیسُ وَقَالَ انّ هَذَا الرّجلَ یُرِیدُ اَنْ یَفوزَ فِی الدُّنیا والآخِرة فَاَرَادَ اَنْ یُفْسِد عَلَیْه اِحْدَی الدّارَینِ، فقَال اللّعینُ مِن غَایَةِ الحَسَد وَنَهَایَةِ الکَمَد اِنّ عَبْدَکَ ایّوبَ انَّما یَعْبُدُکَ لاَنَّکَ اَعْطَیْتَهُ السعَةَ فِی الدُّنیا وَلَوْ لاَذَاکَ لَم یَعْبُدکَ. آن لعین ازل را اِهَاب پُرضجر گشت، دیدۀ حسد بگشاد و با خود گفت: ایّوب می خواهد که از دنیا و آخرت بهره‌مند شود، گفت: عبادت ایوب به علّتِ عطا و نعمت آمیخته‌است. قال الله تعالی: انّی اَعْلَم مِنْه انّه یَعْبُدنی وَیشْکُرنی وَاِنْ لم یکن لَهُ سعَةٌ فِی الدُّنیا. و قال یَاربّ سَلَّطْنی عَلَیْهِ فَسَلّطهُ اللهُ عَلی کُلّ شَیء منه اِلاّ عَلَی رُوحِهِ فَجَاء اِلَی غَنَمِهِ وَنَفَخَ کهَیئة النَّار فَاَهْلکَ جمیعَ غَنَمِهِ فَجَاءتْه22 رُعَاتُهُ فَاَخْبَرُوه بِذَلِک فَحَمِدَ‌الله تَعَالَی، فَقَالَ: هُوَ الّذی اعطی وَهُوَ الّذی اَخَذَ وَهُوَ اَحَقُّ بِه، وَیقالُ احرَق غَنَمهُ وَرعَاتهُ ثمّ جاءاِلَیهِ عَلَی هَیئةِ /148b/ الرَّاعی مُخْبِراً بذَلِکَ، فَقَالَ ایّوب: لَوکانَ فیک خَیْرٌ لهَلَکْتَ مَعَ اَصْحَابِکَ وَقَدْ یُبْتَلی العَبْدُ مِنْ غَیْرِ ذَنْبٍ لِیَدّخِرَ ثوابه، وَیقالُ کان لَهُ سَبْعُ بَنَاتٍ و ثلاثهُ بَنُون فِی مَکْتَبٍ وَاحِدٍ فَجَرَّ‌الشّیطانُ الاُسْطُوانَةَ فَانْهَدَم البَیْتُ عَلَیْهِم. این همه بلاها آشکارا می گشت و زفانِ او به حمد و ستایش رَطب. و ایّوبَ اِذْ نَادَی رُّبهُ: انّی مَسَّنی الضُّرُّ بانقطاعی عَنْ خِدْمَتِکَ. و آن گفت بر سبیلِ شکایت نبود؛ زیرا که ربّ العزّة بر وی ثنا گفت: اَنَا وَجَدْنَاهُ صَابِراً نِعْم العَبدُ انَّهُ اوّاب. ویقالُ مَرَّبه عَدُوُّالله، فقَالَ: مَا اَشْقَی نَفْسَ ایُّوبٍ فَعِند ذَلِک، قالَ مَسَّنی الضُّرُّ مِنْ شِمَاتة الاعْداء.

وعن الحسن قال: مَکَثَ مَطْرُوحاً عَلی کَناسِة سَبْعَ سِنِین وَاَشْهراً یختلف الیه الدّواب، لاَ یَسألُ الله تعالی اَنْ یکشِف مَابِه، وَمَا عَلَی وَجْهِ الارضِ اَکْرَمَ عَلی الله مِنْ ایُّوبَ.

وقال بَعْضُ النَّاسِ: لَوْعَلِم ربُّ ایّوب فیه خیراً ما صَنَع بهِ هَذا فقَال عِنْدَ ذلک مَسَّنی الضُّرّ.

و از این نیکوتر هست: مَسَّنی الضُّرّ بر سبیلِ استفهام بود. اَمَسَّنی الضُّر مَعَکَ وَاَنْتَ ارْحَمُ الرَّاحِمین فِی معناه لا تمسّنِی الضُّرّ مَا دامَتْ مَعْرِفَتُک مَعِی.

و از این نیکوتر هست: آن فریاد بلا بود از صبر ایّوب. سُلّط البَلاء عَلی الکّل فاسْتَغاثوا *

p.444
مِنَ البَلاء، فسَلّط صبْر ایّوب علی البلاء فَتَاذّی البَلاء وَاسْتَغَاثَ مِن صَبْر ایّوب.

و از این لطیفتر هست: مَسّنِی الضُّر، اگر گویم صبر کنم بر بلا، گویند تجلّد است، و اگر گویم صبر نکنم، گویند جزع است و اعتراض، و اگر گویم بلا بردار، گویند تحکُّم است. این هر سه را هیچ وجه نماند، وجه خلاص جز رحمتِ تو نیست، وَاَنْتَ اَرْحَم الرَّاحمین.

و از این عزیزتر هست: حیوانی از وی بیفتاد، خشبه‌ای بگرفت و آن را از خود دور می کرد، ندا آمد که یا ایّوب! روزی خواره‌ای را که اِجرا بر نهادِ تو بیرون کرده‌ایم، می راهِ رزق وی بر وی بزنی؟ چون این خطاب بشنید آن حیوان را برداشت و به آن موضع باز نهاد. خطاب آمد که تُظْهِرُ الرُّجُولیّة مِنْ نَفْسک عِنْدَ نُزول بَلائنا عَلَیْکَ. می مردی خود آشکارا کنی در بلای بی محابای ما؟ فقالَ عِنْدَ ذَلِک: مَسَّنی الضُّرّ لاَمعَک قرارٌ وَلاَ مِنْکَ فِرَارٌ. شیطان را با ایّوب در حرب کرد و ما را با نفس؛ شیطان گفت: این مرد با این همه نعمت اگر ترا نپرستد چه کند، اموال هلاک گشت، چنانکه در قصّه معلوم است. ایّوب گوید: الهی دشمن را با من در محاربت آوردی و او را از بلا سلاح دادی، مرا سلاح چیست؟ گفت: صبر را سلاح تو کردم. شیطان طعنه‌ای از بلا بزد، ایّوب در صبر افتاد، ایّوب در صبر به راحت افتاد و صبر از وی در بلا افتاد، صبر زفانِ ایّوب را از ایّوب فرا کرد23 تا گفت: مَسُّنی الضُّرّ. و ایّوب خود نه با صبر بود و نه با بلا، با حق بود.

ما را با نفس در محاربت آورد دل با نفس حرب می کند، سلاحِ نفس هوی و شهوت. دل گفت: مرا نیز سلاح باید. گفتند: سلاح تو رضا و محبّت. دل را طعنه‌ای زد از هوی، به دوزخ انداخت، /149a/ چون به دوزخ رسید دوست از دوزخ به راحت و دوزخ از وی در بلا، فریاد می خواهد که خداوندا مرا از وی برهان. جُزْ یَا مؤمِنُ فاِنَّ نُورکَ اطْفَأ لَهبی24. دوست خود نه با بهشت و نه با دوزخ، فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ. هنر با عیب بیامیخت، هنر زلیخا دوستی بود و عیب آن که نه خدایی بود. زلیخا در اصلِ دوستی خطا نکرد در راهِ دوستی خطا کرد. خطای فرع به صوابِ اصل بخشیدیم. تو در اصلِ توحید خطا نکردی، من به صواب اصل نگرم نه به صلاحیّتِ وصل25. لباسِ معصیت برکشم لباس مغفرت درپوشم. زلیخا کافره بود دوستِ ما را دوست داشت و ما را دشمن، به دشمنی خود ننگرستیم به دوستی دوست نگرستیم، ایمان عطا دادیم. بلقیس کافره بود سلیمان را دوست داشت ایمانش دادیم. خدیجه کافره بود مصطفی را دوست داشت ایمانش دادیم26، پس تو که مؤمنی، هفتاد سال

p.445
است تا دَبْدَبۀ محبّتِ ما می زنی، ایمانت بازاستانیم؟ کلاّ و حاشا.

امّا مُبِین؛ پدید آرنده از کتم عدم بدایعی و صنایعی و عجایبی و غرایبی که بر خواطر نگذشته‌است و ضمایر بر آن راه نیافته‌است. پدید آرندۀ محبّتِ سابق به نعمتِ لاحق، محبّتی که در کتم عدم بود مستور بود، به لطفِ خود مشهور کرد، و دل محبّان را از اسرارِ معرفت پر نور کرد.

p.445
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . تو: که فنا بروکی روانه
  • ۲ . تو: هذا المقترض
  • ۳ . آ: باز داشتند
  • ۴ . مر، تو، آ: عجزالقنوع
  • ۵ . مج: عجز قانعی
  • ۶ .مج: اجساد الملوک
  • ۷ .آ: در حاشیه افزوده شده: اگر به مثلِ نوح قرطۀ روح به تو فرستد تقاضاست یک طپانچه مرگ و صد هزار مردار خواران، یک جهان و یکصد صور و زین فرعون طبعان
  • ۸ . مج: لاخسّ عبادک
  • ۹ . آ: «گفتن» ندارد
  • ۱۰ . آ: به دنیا دنیه
  • ۱۱ .مر: فرو بردندی
  • ۱۲ . آ: کثر کرد
  • ۱۳ . آ: تا من راست باشم
  • ۱۴ . مج، آ: غلب علیه
  • ۱۵ . مج: ففرّ ورمی
  • ۱۶ . تو، مج: «و از این...لله» ندارند
  • ۱۷ . مر: ریشۀ شادر
  • ۱۸ . مج، آ: + و خود منان گوییم
  • ۱۹ . آ: بی خرج
  • ۲۰ . آ: قادری نه
  • ۲۱ . تو: «هذا مغتسل...شراب» ندارد
  • ۲۲ . تو: «الی غنمه و نفخ...فجاءته» ندارد
  • * . به دلیل جا نداشتن، کلمۀ «فاستغاثوا» به دو قسمت تقسیم شده است. و قسمت اول «فاسْتَغا-» در صفحه ۴۴۳ و قسمت دوم «ثوا» در صفحۀ ۴۴۴ در کتاب «روح الارواح فی شرح اسماء الملک الفتاح» پیدا می شوند.
  • ۲۳ . آ: صبر به زفان ایوب از ایوب فریاد کرد
  • ۲۴ . تو: «جز یا مؤمن...لهبی» ندارد
  • ۲۵ . آ: وصل بنگرم
  • ۲۶ .تو: «خدیجه...دادیم» ندارد.

p.446
۴۷ – الوَکیل

وکیل به معنی کافی بُوَد، و به معنی حافظ بود، و به معنی کفیل بوَد. و بعضی گفته‌اند که وکیل به آن معنی است که کارها به وی باز گذاشته‌است. تقوُل العَرَبُ: وَکَلْتُ الا مْرَاِلَی فُلان فَهْوَ وَکیل. فَعیِل به معنی مفعول.

و در جمله می دان که هر که کارِ خود به او جلّ جلاله باز گذاشت، ثمره‌ای از حیات طیّبه برداشت. سُکوُن القَلْبِ فِی ضَمَائر الْغَیْب رکنی عظیم است، رفعُ التُّهْمَةِ عَنْ سَابِقِ القِسْمَة صراطی مستقیم است، رَفْضُ الاخْتِیَار بِصِدق الافْتَقَارِ نقطۀ پرگارِ طریقت است، الوُقُوفُ عِنْدَ‌الکفایَة وَالاعْتَقادُ بِانّ الطّلَب جِنَایةٌ مدارِ اسرارِ حقیقت است 1.

اصحاب الکهف که تفویض ایشان درست گشت2 و آن سگ که نسیمی از عالم تسلیم بر وی بَزِید به حکم بی علّتی حق جلّ جلاله در غار غیرت، درظلّ عنایت، در کنفِ ولایت، در عالم حمایت جای داد. وَتَری الشَّمس اِذا طَلَعت؛ تزا ورعَنْ کهفهم ذات الیمین واِذا غربت تقرضهم ذات الشّمال وهم فی فجوة منه ذلک من آیات الله من یهد‌الله فهو المهتد و من یُضلِل فلن تجدله ولیّاً مرشداً، وتحسبهم ایقاظاً وهم رقود و نقلّبهم ذات الیمین و ذات الشّمال، و کلبهم باسطّ ذراعیه بالوصید لواطلعت علیهم لَوَلَّیْتَ منهم فراراً ولملئت منهم رعباً.

سرادقی از هیبت بر سرِ سّرِ ایشان کشیده که آفتاب را زهره نبود از شعاع انوار شموس معالی ایشان، که سلطنت خود بر ایشان براندی. اِذَا طَلَعَت تزاوَر تَمیل عَنْ غَارِهِم نحوالیَمین،

p.447
وَاِذا غَرَبتْ تَقْرِضُهُم ذَاتَ الشِّمال مَعْنَاهُ و تَعدِلُ عَنْهم فِی فجوة متّسع مِنَ الغَار، وَتَحْسِبُهم اَیْقَاظاً وَهُمْ رُقُودٌ قیلَ اَنَّ اَعْیُنَهُم کانَتْ مُفْتَتِحَةً وَهُم یَنامُون حتّی لاَتأکُل الارْضُ لُحُومَهُم من تبرأ من اختیاره و احتیاله و صدق /149b/ رجوعه3 اِلَی الله فِی اَحْوالِهِ وَلَم یَسْتغِن بِغَیْر الله مِنْ اَشْکالِه وَاَمْثَالِه اواه الله اِلی کَنَفِ اِقْبَالهِ وَکَفَاهُ جمیعَ اَشْغَالهِ وَهَیَّألَهُ مَحَلاً فِی ظِلال اَفضالِه بکمالِ جَمَالهِ. خُرشید تابنده را زهره نبود که گردِ غارِ غیرت ایشان گردد، انوار آفتابِ ظاهر متقاصر و متقاعد آمد به حکم اضافت با انوار و اسرارِ ایشان، که انوارِ شمس برای استفادت خلق است و انوار اسرار ایشان برای معرفت حقّ بود. نور آفتاب نور صورت بود و نور دل ایشان نور سریرت بود. ای نور شمس چون به ایشان رسیدی مستهلک شدی درنور ایشان. آن شمس مستهلک شد یک جای به نور باطن، دیگر جای مستهلک گشت به نارِ باطن. فَشُعَاعُ الشَّمس اِذَا انْتَهی الیهم اِزوَرَّعَنْهم وَانْقَبَضَ دونَهُم. شعاع آفتاب چون به ایشان رسیدی از بریق شعاع خرشید محبّتِ ایشان دامن در چِدِی4، و تَحْسِبُهُم ایْقَاظاً وَهُم رُقُودٌ. پنداری که ایشان بیدارند و خود خفته5.

و این صفت اهل طریقت است که چون به ظواهر ایشان نگری ایشان را بینی در میادین اعمال مشغول، و چون به سرایرِ ایشان نگری ایشان را بینی فارغ در بساتین لطف ذو‌الجلال. بظاهر در عمل، بباطن نظارۀ لطف ازل؛ از اِیَّاکَ نَعْبُدُ کمرِ مجاهده بر میان بسته، و از اِیّاکَ نَسْتَعِین تاجِ مشاهده بر سر نهاده. کرداری موافق امر، دیداری موافق حکم. زیر قرطۀ تسلیم پوشیده، زبر دراعۀ عمل فرو کشیده. وَنُقَلّبُهم ذاتَ الیَمِین وَذَاتَ الشّمال لاَ کَشَفَقَة الامّهات بَلْ اتمُّ وَلاَ کَرحْمة الآباء بَلْ اعزّ. شفقتِ مادران و رحمتِ پدران در تقلیب و تربیت کجا پدید آید.

عجب کاری است، اصحاب الکهف را گفتم انَّهُم فِتْیةٌ آمَنُوا برّبهم وِزدْنَاهُم هُدیً. ایشان را بی هیچ خدمت فتیه خواند، و آن دیگر را که اسم اعظم دانست و از عرش تاثری می بدید، سگ خواند. به جهانیان نُمود که قربت به نواخت است نه به علّتِ خدمت، و بُعد به اهانت امرِ ماست نه به علّت معصیت6. وَفی اخْتیارِ کَلْبِ اَصْحَابِ الکَهْف اَبْیَن دَلِیلَ وَاَوْضَحُ سَبیِل عَلَی اَنَّ الاصْطِفاء لَیْسَ بعلّة، وَالاجْتِباء لَیْسَ بحیلة، وَلَم یَمْنَع خَسَاسَةُ قَدْرِهِ وَلاَ نجَاسَةُ اَصْلِه مِن رَفع محلّه وَالْجَمْع بَیْنَه وَبیْن اهل قُرْبه وَ وصلِه، یَفْعَلُ الله مَایَشاء وَیحکُم مَایُرِید، وَاِن زَعم الشَّیطان المَریدُ؛ وقال فی مُحکم کتابهِ: وَکلبهُم بَاسِطٌ ذِرَاعَیْهِ بِالوَصید.

p.448

ای درویش سگی که چند گام برداشت از پی دوستانِ حق، تا قیامت می گویند: وَکَلْبهُمُ بَاسِطٌ، پس مسلمانی که از سرِ سوزی و ایمانی هفتاد سال با اولیای حق صحبت کند و سواد شباب را به بیاض شیب رساند، گمان بری که حقّ جلّ جلاله روِز قیامت او را نومید گرداند؟ انَّهُ یَفْعَل ذَلِکَ. پوستی دارد که فتوای شرع این است که اَیَنْجَسُ مَا یکوُن الکلْبُ اِذا اغتْسَلَ، دستِ خود را بر پلۀ دری بگستراند آن بسط ضایع نمی گردد. پس صادقی عاشقی که هفتاد سال دستها برداشته‌است گمان بری که رفع دستِ او ضایع شود؟ انَّهُ لاَ یَکُون وحق عالم الحرکة والسُّکون7.

ای درویش هر که بر پیِ شیران رود تباهۀ ران گوران خورد8.

زرانِ گوران هر ساعتی تباهه خورد
هر آن که او پیِ شیرانِ مرغزار گرفت
به اوّلش می زدند و به آخرش بر کتف نهاده، کذَا مَنِ اقْتَفی اَثَر الاَحْباب.

در قصص /150a/ آورده‌اند که ربّ العزّه - جلّ جلاله - آن ضعیفک را با ایشان به سخن آورد و آن نطق سببِ ربطِ قلوب ایشان بود، چنانکه خبر داد - جلّ جلاله -: وَرَبطْنَا عَلَی قُلُوبهم، اَیْ حَفِظْنَاهَا عَلَی الاسْلاَم. چون شواهد غیب در دلهای ایشان لایح گشت، خواطرِ ریب رخت بربست9، آن ضعیفک گفت: مرا چه می زنید؟ گفتند: تا باز گردی، فَقَالَ: الّذِی اَخَذکُم اَخَذنِی. همان موکّل که به شما فرستاده‌اند و بی قرارتان کرده، به من فرستاده‌اند. گفتند: بُرهانِ این دعوی چیست؟ گفت: برهان آن است که شما از بلا می گریزید و من در بلا می آویزم10، و آنگه بلای شما از اعداست و بلای من از شماست و شما اولیااید.

لَوْ اطُّلَعْتَ عَلَیهِم. مُطّلع کسی را گویند که از زبر فرو نگرد امّا آنکه از زیر فرو نگرد او را مطّلع نگویند. یا محمّد اگر تو بدیشان نگرستی از ایشان بگریختی و دلِ تو پُربیم شدی. و اینجا محلّ اشکال است، چه گویی حال اصحاب الکهف بدان جاری بود که خاتم النبیّین را که نُصِرْتُ بِالرُّعْب عنوانِ نامۀ مَجْد و جلالِ او بود از ایشان بیم بودی؟ کلاّ و حَاشَا؛ این خطاب با مصطفاست و مراد غیرِ او، و نظایر این بسیار است: یَا ایُّها النَّبیُّ اتّق الله لَئنْ اَشْرَکْتَ لیَحْطنَ عَمَلُکَ.

و از این نیکوتر هست: بلی خطاب با مصطفاست، لَو اطَّلَعْتَ عَلَیْهِم مِنْ حَیْثُ اَنْتَ وَ بعد لَو اَطْلَعْنَاکَ عَلَیهِم. اگر تو بنگرستی یا محمّد، ترا از ایشان بیم بودی، ولیکن چون ما نمودیم همه عالم را از تو بیم بود. یک ماهان برآید که از حجرات مصطفی دودی برنیاید، و قیصر و

p.449
کسری را از خوفِ او خواب و قرار نه11.

شعر
بعثوا الرعب فی قلوب الاعادی
فکان القتال قبل التلافی

واز این عزیزتر هست: لَو اطّلَعْتَ عَلَیْهِم. اگر از بالای آلا و شُرَف شَرَف خویش و قصرِ بصرِ خویش به ایشان نگریستی، لَوَلَّیْتَ مِنْهُم فِرَاراً؛ اَیْ احْتِقاراً لاَ لِعُلوّ مَکانِهِم عَلی مَکانِک12. یا محمّد اگر بدیدی بگریختی، نه به آن معنی که ایشان از تو بزرگتر بودندی ایشان بر تو مطّلع بودندی، نه تو بر ایشان. لیکن هَذَا فِرارُ احْتِقَارٍ واسْتِنکاف لاَ فِرارُ تَعْظِیمٍ وَخَوْفٍ. اگر از مقام شرف و علّو جلالت و بسالت و قوّت نبوّت خود به مقام ایشان نگرستی بترسیدی، گفتی که چه کنم اگر مرا بدین مقام باز آرند که ایشان‌اند. و سلطان را چون به مرتبۀ گدایان باز آرند خوش‌شان نیاید. آن مقامِ کهفیان بزرگ است، لیکن غیر ترا، امّا تو از آن بزرگتری که چیزی ترا بزرگ آید. فَاِنّ تَعْظِیمَ الشیء مِنْ الکَوْن مِنْ تَحْقِیر مُکوّنِه.

ای من کلّ و تو جزو، و ای خلق جزو و تو، کلّ. به خلق نگر تا کلّی خویش بینی، به من نگر تا جزوی خویش بینی. ترا از کس بیم بود یا از کس گریختن بوَد؟ نی که همه آبهای عالم در مقابلۀ آبروی دولت تو ریختن بود. نه تو چون موسایی، که کوه را بجنبانیدیم بی هوش شد، و یا چون سلیمانی، که ملک از او بستانیم ماهی‌گیر شود /150b/ یا چون نوحی، که کشتیی باید تا از غرق خلاص دهد، یا چون عیسایی، که جبرئیل باید تا ترا به آسمان برد. سُبْحَانَ الّذی اَسْرَی بِعَبْدِهِ اثبت حرافما علیک لا نبیّ ولا صدیق ولا شهید. زُوِیَتْ لِی الاَرْض فَاَرِیتُ مَشارِقَها و مَغَارِبها، الحدیث.

و روا باشد که گویی: مراد از این کلام نه تخویف مصطفی بود بلکه تعظیم حالت ایشان بود. و این در متعارف ایشان هست که گویند که فلان در بلایی بود که اگر تو بدیدی بیهوش شدی. و از این گفت: تعظیم آن کار خواهد نه تحقیق این کلمه. پس به این معنی بود که ربّ العزّه - جلّ جلاله - مصطفی را گفت: لَو اطَّلَعْتَ عَلَیْهِم لولیتَ مِنْهُم. و بدین تعظیم حال ایشان خواست، امّا کلاّ و حاَشَا که سیّد‌المرسلین چنان بود که از ایشان بترسد. و مثال ایشان چنان است که مصطفی علیه السَّلام گفت: لاَ نُفَضّلوُ نِی عَلَی اَخِی یُونُسَ ابن مَتّی. و قال علیه السَّلام: مَنْ قَالَ اَنَا خَیْرٌ مِنْهُ فَقَدْ کَذَبَ. و خلاف نیست میان امّت که مصطفی علیه السَّلام از یونس فاضلتر بود، لیکن حکمتِ نبوّت در این کلمه آن بود که خدای در مصحفِ مَجِد در

p.450
قصّۀ یونس چیزها یاد کرد که بیم بود که بندگان بدو گمانِ بد برند. چنانکه وذَا‌النّون اِذْ ذَهَبَ مُغَاضِباً. مصطفی گفت: نباید که چون امّتِ من این آیت بشنوند گمانِ بد برند و به وی به چشمِ حقارت نگرند، و آن بد گمانی دین ایشان را زیان دارد، هرچند که پیغمبر فاضلتر بود از وی، و از جملۀ رُسُل، گفت: لاَ تُفَضّلُو نِی عَلَی یُونُس؛ مرا بر یونس فضل منهید. نه مراد تحقیر خود بود بلکه مراد تعظیم یونس بود13، تا همگنان به وی به چشم تعظیم نگرند نه به دیدۀ تحقیر، تا آن تحقیر دینِ ایشان را زیان ندارد. همچنین حق تعالی خواست تا اولیای خود را بزرگ گرداند تا خلق به چشم تعظیم به ایشان نگرند، با پیغامبرِ خود این خطاب کرد که لَوا طَّلَعْتَ عَلَیْهِم لُوُلّیْتَ مِنْهُم، تا خلق به دیدۀ تعظیم به ایشان نگرند تا دین ایشان را زیان ندارد.

و از این عالیتر هست: لَو اطَّلَعْتَ عَلَیْهِم لَوَلّیْتَ مِنْهُم فِرَاراً. اَیْ اِعْراضاً عَنِ الخَلْقِ وَاِقْبالاَ عَلَیْنَا، ولَمُلئتَ مِنْهُم رُعباً لاِ شْتِغَالِکَ بِتَرْکِ غَیْرنَا. ای گریزان از خلق، ای جویان من، لَوْ کُنْتُ مُتّخداً خَلِیلاً لاتّخَذْتُ اَبَابکرٍ خَلِیلاً وَلَکِنْ صَاحِبُکُم خَلِیلُ الله. لَوَلّیْتَ مِنْهُم فِرَاراً اَیْ مِنْ رُؤیتهِم اِلیَ رُؤیتِنَا لانَّک لاَ تُطِیقُ رُؤیةَ غَیْرَنا. اگر ترا به آسمان بردیم نه بدان بردیم تا آسمان را به تو نماییم، بدان بردیم تا ترا به آسمان نماییم. ما را با تو سرّی بود بزرگ که هر که از بزرگی سّرِ تو خبر نداشت به بزرگی خود غرّه می گشت. زمین عُجْب می آورد که در من اشجار و اَنْهار و حیاض و بساتین است. آسمان عُجْب آورد که در من کواکب و رُجُوم و نجوم و شمس و قمر و ملایکه و مهلّلان و مقدّسان‌اند. بهشت عجب آورد که غُرَف و طُرَف و تُحَف و حور و قصور در من است. دوزخ عجب آورد که چندین الوانِ عذاب /151a/ و عقاب در من است. لوح عجب آورد که چندین قضا و قدر در من است. قلم عجب آورد که اسرار که از استار غیب والاَرْضَ. عرش گفت: چون من عظیم‌ام که هر دو کون در جنبِ من چون سپندان دانه‌ای است. چون این همه در سَرْ عُجبی داشتند از بزرگی خود، و از بزرگی تو خبر نداشتند، خواستیم که بزرگی سّرِ تو به ایشان نماییم، بُراق فرستادیم، دنیا خود را بیاراست و بر راهِ مهتر نشست، چنانکه سایل به راه نشیند، مهتر التفات نکرد، ما هزار چاکر داریم که اگر کلّ دنیا پیشِ ایشان بنهی، نخواهند، من که خداوندگارم همی نخواهم. ای دنیا بدیدی همّتِ وی و نیستی خود در جنبِ همّتِ او، اکنون بادِ نخوت از سر بیرون کن، وَاخْدُ مِی مَن خَدَمَنیِ. آوردیم به آسمان، و کلّ آسمان نظّاره گشته، تا سّرِ سجدۀ ایشان از پردگی به صحرا آید. آیینۀ

p.451
روی همه قفا گشته، و همه در آن جمال متحیّر و سرگشته، از همه در گذشت و کِرا نکردش که به راست نگرستی یا به چپ. گفتند: این کیست بدین بزرگی؟ گفتند: این آن است که شطرِ سطر توحید نامِ اوست، کونین غلام اوست، بهارِ شریعت و طریقت ایّام اوست، این آن است که از لاَ اِلهَ اِلاّ الله بگذری نام اوست. این آن است که از گذشتِ ما از او بزرگتر نیست. آوردیمش به دوزخ و به وی نمودیم دوزخ و الوانِ عذاب. چه گویی بیمِ آن کهفیان بیش بود یا آن دوزخ. چون آن دوزخ بدید، گفت: دوزخ این است و چندین ترسِ خلق از این است؟ اگر دوزخ داندی که در سّرِ ما چه آتش است، نیست شودی14.

شعر
فَفِی فُؤادِ المُحِبّ نَارُهَوّی
اَحَرُّ نَارا لجَحِیم اَبْرَدُها

به جنّت بردند، جنّت دید با انواع نِعَم و اصناف کرم؛ گفت بهشت این است و امید خلق بدین است؟ اگر بهشت بداندی که در باطنِ ما چه نعمت است هَبَاء منثور شودی. هرگز آتش دوزخ با آتش محبّتِ ما برابر نیاید، و هرگز نعیم بهشت با نعمتِ معرفت دل ما برابر نیاید15. آمد به لوح، بدید در لوح قضا و قدر نبشته: ای لوح بزرگی خود می بینی، بزرگی ما بین که شرف و مرتبت تو بدان است که نخست بر تو رقم اقبال و دولت ما کشیدند. به عرش آمد، به ساق عرش نگرست خطّی دید نبشته که لاَ اِلهَ اِلاّ الله محمّدٌ رَسُول الله. ای عرش می پنداری که بزرگیِ تو، به خود است؟ بزرگی تو، به نامِ ماست. ای عرش ایستاده به نامِ ما، ای بهشت نواخته به عنایتِ ما، ای دوزخ گداخته به اعراض ما. هر که بر وی اقبال کردیم ای بهشت تراست، و هر که ما از وی اعراض کردیم ای دوزخ تراست.

ای محمّد اقبالِ تو رحمتِ من است و اعراضِ تو عقوبتِ من است. ربوبیّت دو چیز است: حدیثِ فضل و عدل؛ هر کجا تو اقبال کردی گلستان فضل گشت، و هر کجا تو اعراض کردی خارستانِ قهر گشت 16. کّلِ کون زیرِ قدمِ وی آمد، ای همه عالم خاکِ پای تو، /151b/ ای ماه و آفتاب شاگردِ روی و رای تو، وای هر دو کون - وگرچه ترا بدان نظر نیست - برای تماشا گاهِ امّتِ با وفای تو. تَلاَشیَ الْخلْقُ تَحْتَ قَدَمِهِ وَتَلاَشیَ هُوَ تَحْتَ حَقّیّةِ الحقّ نَظَراً اِلَی جَلاَلِه وَجَمَالِه وَکَمَالِه وَقَدَمِهِ. همه خلق در همّت او نیست، و او در مشاهدۀ جلال حضرت نیست. اَحْسَنْت ای نیستِ هست، نیست در جلالِ مکاشفه، هست در جمالِ ملاطفه. ای دوست به ما نگر تا خُردی خود بینی، و به ایشان نگر تا بزرگی خود بینی.

p.452

ای درویش آزاد مرد چون محمّد در عالم نبود که خشتی بر خشتی ننهاد و به آن عالم رفت که رشته تایی با خود نبرد، وگر ببردی، خطاب آمدی که بینداز. چنانکه موسی را گفتند: اِخْلَعْ نَعْلَیْکَ.

و نیز می آید که چون عیسی بدان مقامِ بلند برآوردند، گفتند: بنگرید تا هیچیزِ دنیا وی با وی هست؟ بنگرستند، سوزنی داشت، فرمان آمد که بدارید و برتر میارید که همّتی که با سوزنی تعلّق دارد به برتری راه نیابد 17.

p.452
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . مج: «الوقوف... حقیقت است» ندارد
  • ۲ . آ: گشته‌است
  • ۳ . مر: جوعته
  • ۴ . مج، آ: درچیدی
  • ۵ . مر، تو: «پنداری...خفته» ندارد
  • ۶ . آ: معصیت + شماست
  • ۷ . مر: «و حق عالم...السکون» ندارد
  • ۸ . مر: بیت «زران گوران...مرغزار گرفت» ندارد
  • ۹ . آ: دربست
  • ۱۰ . مج، آ: می گریزم
  • ۱۱ . تو: کسری را از خوف قرار و آرام ببرد، مر: بیت «بعثوا الرّعب...قبل التلاقی» را ندارد
  • ۱۲ . مج: مقامهم علی مقامک
  • ۱۳ . مج، تو: «نه مراد تحقیر...یونس بود» را ندارند
  • ۱۴ . تو: نیست شود
  • ۱۵ . آ: «و هرگز نعیم...نباید» ندارد
  • ۱۶ . آ: شد
  • ۱٧ . تو، مج، آ: «و نیز می آید...راه نیابد» ندارد، امّا به جای آن دارد: و اما قوی به معنی قادر است و این را در متین بیان کنیم که هر دو به یک معنی است.

p.453
۴۸ – الَقوّی المتینُ 1

قوی و تُوانا. و چون بنده را قوّت و قدرتِ باری تعالی معلوم گشت اعتقاد کرد که هرچه خواهد که کند تواند، دیده از نظر به اغیار بردوزد، و خرمن اطماع به خلق بسوزد و با دلی بی غبار و سینه‌ای بی بار منتظرِ الطاف و مبارّ الهی بنشیند، و حق جلَّ جلاله - خود کارِ او می سازد و دل او را در مهدِ عهد می نوازد.

قال - علیه السّلام: مَنْ اَکْثَر2 الا سْتِغْفَارَ جَعَل الله لَهُ مِنْ کلّ همٍ فرجاً وَمِنْ کّلِ ضِیقٍ مَخْرجاً ورَزقَهُ مِنْ حَیْث لاَ یَحْتَسِبُ واِنْ لم یتشَمرْ ولم یَکتَسِبْ.

قِیلَ لِوَاحدٍ مِنَ الصدّیقینَ: مِنْ اَیْن تأکُلُ فَقَالَ مِنْ خِزانَةِ مَلِکٍ لاَ یَدْخُلُهَا اللُّصوُصُ وَلاَیَأ کُلُهَا السُّوسُ. از خزانۀ3 پادشاهی می خورم4 که دیوچه و دزد را به وی راه نبود. الرّزق مَقْسُومٌ وَالحَرِیصُ مَحْرُوم وَالحَاسِدُ مَهْمُومٌ وَالبَخِیلُ مَذْمُومٌ. ربّ المَشْرقِ والمَغْربِ لاَ اِلَه اِلاّ هُو فَاتّخِذهُ وَکِیلاً. کارِ اهل مشرق و مغرب می سازم و کار دوکردۀ5 تو نخواهم ساخت.

در حدیث می آید از مصطفی علیه السَّلام: اِنَّ الله قَضی عَلَی نَفْسِهِ اَنَّهُ مَنْ اَمنَ بهِ هَدَاه، وَ مَنْ توکَّل عَلَیهِ کفاه، وَ مَنْ اَقْرَضَهُ جَازَاه، وَ مَنْ وَثِقَ بِهِ اَنْجَاه، وَمَنْ دَعَاه اِسْتَجَابَ لَهُ، وَمَنْ اسْتَغْفر غَفَرلَهُ6. و تصدیق این حدیث از کتاب خدای جلّ جلاله کجاست؟ وَمَنْ یؤمِنْ بالله یَهْدِ قلْبَهُ، وَمَنْ یَتَوکّل عَلَی الله فَهُوَ حَسْبُهُ، وَمَنْ یَعْتَصِم بِالله فَقَدْ هُدِی اِلیَ صِرَاطٍ مُسْتَقِیم. مَنْ ذَا‌الّذِی یُقْرِضُ الله قَرْضاً حَسَناً، واِذَا سَألَک عِبَادِی عَنّی فَاِنّی قریبٌ، وَالّذینَ اِذَا فَعلُوا فَاحِشةً، الآیة.

p.454
سفیان ثوری گفت: لَوْاَنَّ السَّماء لَمْ تَمْطُرْ وَالاَرْضَ تَنْبُتْ ثم اهتَمْتُ بشی مِنْ رِزقی فَظَنَنْتُ اِنّی کَافِرٌ. اگر آسمان رویین شود و زمین سنگین شود و اندیشۀ نان در خاطرِ سفیان آید، مرتدّ گشت. وَالعِیاذُ بِالله.

ومَرّبعْضُ السّیَاحینً بِرَاهِبٍ فَقَالَ: یَا رَاهِبُ مَا الّذِی عَقلکَ فِی هَذِهِ الصّوْمَعَة، فَقَالَ مَنْ مَشَی /152a/ عَلَی الاَرْضِ عَثَرَ، فَقَالَ مِنْ اَیْنَ تأکُل؟ قَالَ: الّذی خَلَقَ الرَّحَا یَاتِی بِالطّحین. آنکه آسیا نهاده است بارِ آسیا می فرستد، وَاَشارَ اِلَی ضِرْسِهِ.

فَتْح مَوْصِلی حکایت می کند که وقتی قصدِ زیارت بیت الله کردم، به بادیه رسیدم، کودکی دیدم در میان بَرّیه و مَهْمَۀ فَقْر که آنجا نه دار بود و نه دیّار. صَبِیُّ لَمْ یَجْرِ عَلَیْه الاَحْکام، کودکی که هنوز رَحَای تکلیف بر سرش نگردانیده بودند. فتح گفت: بر وی سلام کردم، جواب داد، گفتم: از کجا می آیی؟ گفت: مِنْ بَیْتِ رّبی؛ از خداوندِ خود. گفتم: کودکی بدین خُردی که تویی، هنوز احکام بر تو نارفته، چرا خود را رنجه داشتی؟ فقال: اِلَیْکَ عَنّی یَا شَیْخ فَقَدْ رَاَیْتُ مَلَکَ المَوْتِ قَبَضَ روح مَنْ هُوَ اَصْغَرُ مِنّی سِنّاً. گفت: ای پیر این چنین سخنان در باقی کن که من دیده‌ام که ملک الموت از من خُردتر جان قبض کرده است. قُلْتُ: حَبیبی فَمَالِی الاَ اَرَی مَعَک زَاداً وَلاَ رَاحِلَةً. چیست که با تو زاد و راحله نمی بینیم؟ قال: زَادِی الیَقیِن اَیْنَما کُنْتُ، وًراحِلَتِی قَدَمَایَ اَمْشِی عَلَیْهما. زادِ من یقین است و راحلۀ من قدم من و مَطیّۀ من شوق من و مرکبِ من عشقِ من. قُلْتُ: اِنّی لم اَسئلک عَنْ هَذَا. قَالَ: عَمّا تَسْألُنِی. قُلْتُ مِنَ الخُبْز وَالمَاء. گفتم: ازینت نمی پرسم از نان و آب می پرسم. گفت: نامِ تو چیست؟ گفتم: فتح. گفت: لَوْانَّ اخاًمِنْ اخْوَانِکَ وَخَلیلاً مِنْ خُلاّنِکَ مِنْ اَهْلِ الدُّنیا دَعاکَ اِلَی مَنْزِلِه اَسْتَحْسَنْتَ اَنْ تَحْمِلَ مَعَ نَفْسِکَ طَعَاماً تأکُلُه. گفت: اگر دوستی از دوستانِ تو از اهلِ دنیا ترا به خانۀ خود مهمانی کند نیکو بوَد که نان در آستین نهی7؟ گفتم: نی؛ قال: یَا ضَعیِفَ الیَقْین فِانَ مَوْلاَیَ دَعَانِی اِلَی بَیْتِه وَهُوَ یُطْعِمُنی وًیسْقِینِی. ای ضعیف الیقین! خداوندِ من مرا به خانۀ خود دعوت کرده است و هم به فضلِ خود طعام و شراب می دهد.

ابراهیم خواص گوید: وقتی در طریق شام بودم وُرنایی8 دیدم نیکو روی، گفتم: بیا تا باهم همراهی کنیم. چهار روز برآمد تا آنگه که فتوحی پیدا آمد. گفتم: بیا تا به کار بریم، قال: اِعْتَقَدْتُ اَنْ لاَ آخذ بِواسِطَةٍ؛ اعتقاد کرده‌ام که بواسطه نگیرم. گفتم: ای جُوان عظیم توکّل کرده‌ای و توفیق یافته‌ای و راهِ باریک می روی. قال: النّاقِدُ بَصِیرٌ. قلب مزن که ناقد بصیر

p.455
است. ثمَّ قال: وَمَالَکَ وَدَعْوی التَّوکّل. ای خواص ترا با دعوی توکّل چه کار. اوّل التَّوکّل اَنْ یَرِدَ عَلَیْکَ مَوَارِدُ الفَاقَاتِ فَلاَ تسموُا نَفْسَک الاّ اِلَی الله فِی الکِفَایَاتِ. اوّل قدم در توکّل آن است که اگر جوع و عطشِ اهلِ جحیم بر تو گمارند، مطمح بصرت جز کفایت رّبانی نبوَد. روزی معاذ نخشبی9 حاتم اصمّ را گفت: چیست که سخن تو در دلهای ما جایگیر نیست؟ قال: لاَنَّ عَلَی قُلُوِبکُم اَسْتَاراً. گفت: زیرا که بر دلهای شما استار است و آن استار حجاب اسرار است. گفت: بر دلهای ما کدام پرده مانده است و ما به ترکِ همه اغیار بگفته و معتکفِ زاویۀ تو شده. حاتم گفت: انصاف نمی دهی من از باطن سخن می گویم و تو از ظاهر جواب می گویی. لاَنَّکَ اِنْ مُدِحْتَ فسَرَرتَ به فَاَنْتَ مُرَائی وَاِنْ زُجِرْتَ /152b/ غَضَبْتَ فَاَنْتَ مُتَکبّرٌ جَبّارٌ وَاِنْ کانَ قَلْبُک مُتَعَلّقاً بِمَا فِی یَدِغَیْرِکَ فَاَنْتَ طَامِعٌ وَاِنْ لَمْ یَکُن لَکَ شَیئاً فَخِفْتَ اَنْ لاَ یُصیبَکَ فَقَد اَسَأتَ الظَّن بِربکَ، فقالَ مُعَاذ: آوه اَسْتَارٌ کالجِبالِ. گفت: تو این کلمه شنیده‌ای که النَّفْسُ اِذا اَحرزت قُوّتَها اِطمأنَّتْ، امّا قوّت نفس ندانسته‌ای. قوّتِ نفس آرامش اوست به وعدۀ خداوندِ خود. چون این قوّت یافت آرمیده گشت از خوفِ فقر. اِنَّ اَطَیبَ مَا یَأکُلُ الرّجُلَ مِنْ کَسْبِ یَدِهِ در خبر است، امّا این کسب کدام است؟ چون شب پردۀ ظلمت فرو گذارد از بستر نرم برخیزد و وضویی بیارد و به نماز مشغول شود، آنگه دست بردارد و از حضرتِ عزّت حاجت خواهد. کسبِ دست این است. عَجَباً لِلمُرِیدِ یَتَذلَّلُ للعَبید10 وَهُوَ یجِدُ مِنْ سَیّدِه مَا یُرِیدُ.

شعر
اِنْ کُنْتَ تُوقِنُ اَنَّ رَّبکَ خَالِقٌ
وَسَألْتَ مَخْلُوقاً فَلَسْتَ بِموقِن
اَوْکُنْتَ فی شکٍ مِنَ الرّزق الّذِی
کَفَل الآِلهُ بِهِ فَلَسْتَ بِمُؤمنِ
اِعملْ عَمَل رجلٍ لا یُنْجِیه الاّ عَمَلهُ، وتَوَکَّل توکُّل رَجُلٍ لا یصیبه الاّ ماکتب له. چون قدم در طریق معاملت نهادی11، چندان معاملت کن که گویی: ترا جز عمل نخواهد رهانید؛ و چون به طریق توکّل درآیی، چنان توکّل کن که گویی نه دست داری و نه پای و نه چشم و نه گوش. محکِ همه اقدامِ متوکّلان حالت مادرِ موسی است. وَاَوْحَیْنَا اِلَی اُمّ مُوسَی اَنْ اَرْضِعیِهِ فاِذا خِفْتِ عَلَیْهِ فَاَلْقِیهِ فِی الیَمّ12. ای مادر موسی چون از قصد ظالمان بترسی، در تابوتش نِه، و به دریا انداز. اَحْسَنْت ای علاج ترس تا ما دریا را بفرماییم تا موسی را به سرای فرعون اندازد و دشمن را فراز کنیم تا عَلَی رَغْم خود را، دوستِ ما را در کنار و سینه می پروراند13.

p.456

فرعون را می گویند: چرا موسی را نکشتی14؟ و زفان حالت بر منبر قطع حیلت جواب می دهد که اَاَقْتُلُ قَاتِلی؛ کشندۀ خود را نتوان کشت. این همه فضل و لطف و احسان در حق موسی بفرمودیم، از صبیّی نبیّی کردیم، از شبانی جهانی، از صاحب گلیمی کلیمی بی هیچ وسیلت و ذریعت و سبب و علّت، وآنگه صمصام غیرت طریقت بر سرِ سّرِ او بداشتیم تا چون در مقام کلام به عصا نظر کند که هِیَ عَصَایَ، گفتیم: اَلْقِ عَصَاکَ. چون به نعلین التفات کرد، گفتیم: اخْلَع نَعلَیْک. چون به نظر دیده رخت فرو نهاد، گفتیم: لَنْ تَرَانِی. از این بود که سیّد سادات و منبع عزّ و سعادات از حجرۀ اُمّ هانی به قبّۀ قاب قوسین رفت، دیدۀ اختیار فراز کرد و از میل آتشین و ناوک دلدوز موسی اعتبار گرفت. وَمَا تِلْکَ بیَمِینِکَ یَا مُوسَی؟ قال: هِیَ عَصَایَ اَتَوَکَّأُ عَلَیْهَا.

موسی که کلیم الانبیاء بود دانست که دنیا قاطع طریق است از همه دنیا برون آمد جز عصابیش نماند. در مقام مکالمت فرمودند که اَلْقِهَا یَا مُوسَی فَالْقَیها فَاِذَاهِیَ حیَّةٌ تَسْعَی، فَفَزِعَ مُوسَی فَنَادَاهُ الجَلِیل خُذْهَا وَلاَ تَخَفْ، وَاَرَاهُ الله اَنَّهُ لَمْ یَکُن فِی الدُّنیا فِی عَیْنِکَ اَصْغَرُ مِنْها، وَهِیَ حیّةٌ یَحِبُ اَنْ تَخَافَهَا. به وی نمود که در دیدۀ تو در دنیا حقیرتر از این عصا /153a/ نبود و این خود افعی است؛ شرط آن است که از اندک و بسیار دنیا بترسی، فَاَلْقَیهَا فَاِذَاهِیَ حیّةٌ تَسْعیَ. یعنی تَسْعَی اِلَی مُوسَی. افعی قصد کرد و لسان حقیقت بر منبر طریقت به این عبارت در سخن آمده که کلُّ مَا شَغَلَکَ عَنِ الحقّ فَهُوَ عَدُوّک، وَکلّ مَا انْقَطَعْتَ اِلَیْه اَدْنَی انقِطَاعٍ فَهُوَ خَصْمُکَ کَهذِهِ العَصَاء. هرچه ترا از حق مشغول کند عدوّ تو است و بر هر ذرّه‌ای که اعتماد کنی خصم جان تو است. اوّل فرمودند15 که عصا بیفکن تا اعتماد بریده گردد، چون اعتماد بریده گشت، گفتند: بردار که سرّی رّبانی آشکارا گشت.

آورده‌اند که موسی علیه السّلام دردِ ساق و قدم داشت و از حضرت فرموده بودند که هرچه خواهی از ما خواه. علاجِ آن درد طلب کرد، فرمودند که به کوه آی و از فلان گیاه بدرَو، و بخور. چون بر آن قضیت برفت، علّت زایل گشت. چون روزی چند برآمد دیگر باره علّت پدید آمد، موسی به سرِ گیاه باز آمد شفا نیافت، درد زیادت گشت. دیگر باره دعا کرد، فقالَ لَهُ جبرئیلُ: اشتکَیتَ فَعُدْتَ اِلَی الله فَشَفَاکَ فَلَمّا اشْتکَیْتَ فَعُدْتَ اِلَی الدّواء فَوَکّلکَ اِلَیْهَا. یا موسی اوّل شفا از حضرتِ حق طلب کردی، شفا یافتی، بارِ دیگر از گیاه طلبیدی، نیافتی.
آورده‌اند که چون یوسف16 صدیق را - علیه السّلام - در چاه می انداختند، بر سرِ چاه به

p.457
چنگ و دندان می آویخت چُنانکه اظفارش جراحت گشت، چون تسلیم کرد، ربّ العزّه جبرئیل را بفرمود که برو و پرّ خود بگستر و صدّیق ما را به سلامت در قرار چاه بنه. یوسف به قرار چاه رسید ناخنان وی درد می کرد، فَقَالَ لَهُ جبرئیل: لَوِ اسْتَسْلَمْتَ فِی اوَّل البِئرِ کمَا اسْتَسْلَمْتَ فِی اَوْسَطِهِ مَا اشْتَکَیْتَ. اگر بر سر چاه همچنان تسلیم کردی که در میانۀ چاه، ناخنت درد نکردی17.

درست است که مصطفی - علیه السّلام - در بعضی اَسْفارِ خود گفت18: مَنْ یَحْرُسُنَا اللّیْلَةَ. ما را امشب کی نگه دارد. و قول این کلمه بر قضیّت مجبول عادت نهاد، چنانکه یوسف صدیق فرا آن ساقی گفت: اُذْکُرْنِی عِنْدَ رَّبک.

در حدیث می آید که خواب خیمۀ سلطنت خود بر دیدۀ شان بزد19، جز به حّرِ آفتاب بیدار نگشتند، و آن دیده که این اثمد در کشیده بود که تَنَامُ عَیْنَایَ وَلاَ یَنَامُ قَلْبِی، چون این کلمه از زفانِ وی صادر گشت، این منقبت را از آن دیده در پردۀ غیرت آوردند و جبرئیل می آمد و می گفت که اِنَّ رَّبکَ یَقُول: مَنْ کانَ یَحْرُسُکَ قَبلَ هَذِه اللَّیلة؟ ای محمّد! پَرْوندوشت که نگاه می داشت20.

اتفّاق است که مصطفی فاضلتر از سلیمان بود، سلیمان را نمازی از وقت فوت گشت برای او آفتاب باز گردانیدند و برای مصطفی - علیه السّلام - باز نگردانیدند؛ حکمت در این چه بود؟ آری سلیمان را فرضی از وقت درگذشت، فرمان آمد که ای موکّلان آفتاب قرن او بگیرید و به عکس باز گردانید ورصَد اصحاب تنجیم را به باد بردهید و رقومِ اهلِ نجوم را خاک درپاشید. باز چون عهدِ /153b/ سیِّد‌المرسلین پیدا گشت، گفتند: راه رفته‌ای، روز را بازپس بردن به حکمِ قهر در خُلق مهتر نخورد. وَاِنَّک لَعَلَی خُلقٍ عَظِیمٍ. مزاج وقت اگر شربت نیابد، صواب آن است که عنان مرکب کلّ اوقات بگیرند و پیشِ سلطان تصرّف شرع او کشند، که وقت، روا بوَد که در بندِ محمّد بوَد، امّا همتّ محمّد در بندِ وقت نیاید. او در وقت تصرّف کند نه وقت در او. عبارت از این اشارت بر لسان نبوّت چیست؟ مَنْ نَامَ عَنْ صَلَوةٍ اَوْ نَسِیَهَا فَلْیُصَلّهَا اِذَا ذَکَرَهَا فَاِنَّ ذَلِکَ وَقتَهَا لاَ وَقْتَ لهَا غَیْرَهُ21. عزیزا دیده‌ای که جز او را نبیند، عزیزا سَمْعَا که جز از او نشنود، و عزیزا زفانا که جز از او نگوید.

شبلی را می آید که وقت وقتی22 در آن غلبات وَجْدِ خود می گفت: لَوُ زِّینَت لِیَ الفِردوسُ الاعلی لَقُلْتُ اَعْطُوهَا لیَهُودِیّ وَلاَ تَشْغَلُونِی بِها عَنْ رّبی. اگر فردوسِ اعلی بیارایند و پیشِ

p.458
دیدۀ من بدارند، من گویم: این فردوس به هر که خواهید دهید و به هیچ واسطه مرا از حضرت مشغول مکنید.

هم شبلی را می آید که روزی در سرای علیِ عیسی آمد، پس علی بن عیسی روی به وی کرد که یا ابابکر به من رسیده است که تو جامه‌ها می درّی و می سوزی، و وقت وقت طعامها می ریزی و اتلاف می کنی، فَاَیْنَ هَذَا عَنِ العِلْم، این در کدام علم است؟ فَقَالَ الشّبلیُّ: وَاللهِ لَوْ مَکَّنْتُ مِنَ الْجَمیع لاَ حْرَقْتهُم. والله که اگر شبلی را دست بودی بهشت و دوزخ را بسوزدی. قال الله تعالی فِیمَا یخبر عَنِ العَبْد الصَّالِح فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَالاعْنَاقِ اَیْنَ هَذَا مِنَ الْعِلْم، فَسَکَتَ عَلِیُّ بنُ عِیسیَ، وَ قَالَ کأنّی مَا قَرَأتُها فِی الکِتابِ. از عهدِ مصطفی تا اکنون می گویند: جامه مدرّید، لیکن درد عاشقان و مصیبت زدگان در قلم23 مفتیان نیاید.

بیت
گه گه گویم که دست برسینه زنم
دل را بکنم کزو چنین ممتحنم
دستم نرسد که بیخش از تن بکنم
مأخوذ شود به جُرم دل پیرهنم
دیگر
دل گفت: ز عشق، توبۀ محکم بِه
تن گفت: نه جان به عشق جان خرّم بِه24
کم باد دلِ من از میانِ من و تو
بَدْ گوی ز روی هر دو گیتی کم بِه

p.458
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . تو، مج، آ: عنوان چنین است: المتین، و درآ: عنوان سمارۀ ٤٧ الوکیل القوی در حاشیه دارد
  • ۲ . مج: من ادمن
  • ۳ . تو: خانه
  • ۴ . مج: «می خورم» ندارد
  • ۵ . تو: کار تو کرده تو
  • ۶ . مج: استجاب له بعد ان یستجیب لله و من استغفر غفرله
  • ۷ . تو: «اگر دوستی... نهی» ندارد
  • ۸ . مر، آ: برنایی
  • ۹ . مر: معاذ بن الحسین، تو: معاذ بشری
  • ۱۰ . مج: عجب لمن یتذلّل للعبید
  • ۱۱ . آ: نهی
  • ۱۲ . مج: + ولا تخافی ولا تخزنی انا رادوه الیک و جاعلوه من... پاک شده
  • ۱۳ . آ: می پرورد
  • ۱۴ . آنمی کشی
  • ۱۵ . آ: او را فرمودند
  • ۱۶ . آ: و آمده است چون یوسف
  • ۱۷ . آ: درد نکندی
  • ۱۸ . آ: شبی گفت
  • ۱۹ . مر: بر ایشان
  • ۲۰ . تو: یا محمد پیش از این به شب و روزت که نگاه داشت؟
  • ۲۱ . مج: «لا وقت لها غیره» ندارد
  • ۲۲ . مر: وقت بود
  • ۲۳ . تو: در تحت + قلم
  • ۲۴ . تو: بد گفت نه به عشق جان خرم به.

p.459
۴۹ – الَوَلیٌ

هر کس را خداوند، آشنایان را مهر و پیوند. قال الله تعالی: اللهُ وَلِیّ الّذِینَ آمنُوا.

بعضی گفته‌اند که ولی از والی است. عرب گوید: وَلِیَ فُلاَنٌ فَهُوَ وَالی1. و ولی بر سبیلِ مبالغت بوَد، و ولی به معنی ناصر باشد، و ولی به معنی متولّی بوَد، و ولی به معنی دوست بوَد. و بحقیقت می دان که بندگی به دوستیِ اوست - جلّ جلاله - نه دوستی او به بندگی تو. اَحَبَّ اَوْلیاءه بِلاَعلّةٍ وَلَمْ یَرُدّهم بارتکابِ زَلّةٍ.

رُوِیَ عَنْ عبد‌الرّحمن بن زید بن اَسْلَم اَنَّهُ قال: اِنَّ الله لیُحِبّ العَبْدَ حَتّی یَبْلُغَ مِنْ حُبّهِ اَنْ یَقوَل فَاعْمَل مَاشِئت. عَصَی آدَم، فَلَم یَضُرًّه عِصْیَانٌ لان المَحبَّةَ سَبَقَتْ لَهُ، وَاَطاعَ اِبلیِس فَمَا نَفَعَهُ لان البغضةَ2 سَبَقَتْ لَهُ. /154a/

ابو سعید خرّاز می گوید: با غیرِ او جایی می رفتم، ابلیس پیش آمد، گفتم: ای ملعون چرا که فرمان داد خلاف کردی و پای از حّدِ خود بیرون نهادی. گفت یا با سعید چرا چنین سخنان گویی، این سخن اگر طفلی گوید از وی نیکو نبوَد فکَیْفَ تو، مضایق راه کشیده‌ای، و گرم و سرد اَقْدام چشیده‌ای، و اسرار مقادیر دانسته‌ای، آنگه مرا ملامت کنی؟

ای درویش از آنجا که ظاهر بود زلّتی از آدم آمد و معصیتی از ابلیس؛ آدم را گفتند: گندم مخور، بخورد؛ ابلیس را گفتند: آدم را سجده کن، نکرد، امّا سرمایۀ ردّ و قبول نه از کردِ ایشان خاست3 از جریان قلم و قضاء قِدم خاست. قلم به نتایج4 مشیّت قِدَم در حّقِ یکی به سعادت

p.460
رفت، هم از نهادِ وی متمسّکی پیدا آورند و جبایتِ وی را به حکم عذر به وی حوالت کردند، گفتند: فَنَسِیَ وَلَم نجدْ لَهُ عَزْمًا. و آن دیگر را قلم به حکم مشیّت به ردّ و طرد رفت، هم از نهادِ وی کمینگاهی ساختند5 و جبایت وی را بدان حوالت کردند که اَبی وَاسْتکْبرو کانَ مِنَ الکَافِرینَ. هرچه کرده بود به شحنۀ ردّ ازلی حواله کردند تا آن را به صفتِ اَبی وَاسْتَکْبر، و خویشتن بینی بیرون دادند6 و قِلاده‌ای خواستند7 از قهرِ لعنت، و برجیدِ روزگارش بستند. محرابِ وی را نام بت دادند، کمر مجاهدتِ وی را زنّار لقب دادند، قرطۀ معاملت را رقم عَسَلی و غیارِ اَغیار برکشیدند، و این ندا در عالم دادند که وَکانَ مِنَ الکافِرینَ. عمل وی را گنگ کردند8 و علم خود را به سخن آوردند تا هر جوهری که از بوتۀ عملِ ابلیس بدَر آمده بود در دستِ نقّاد علم نفایه آمد. عمل نفایه9، و ازل روی به خصمی آورده و علم از وی تبرّا کرده، و مشیّت بیزاری نموده، و نیک به رنگ بد ببوده، و عبادت سببِ لعنت آمده، و طاعت داعیۀ راندن شده، و از حقیقتِ کارِ او این عبارت بیرون داده که اَلْحُکْمُ لاَ یُکابد و الاَزل لا یُنازِع.

شعر
اَیُّ مُحِبّ فِیک لم اَحْکِه
و ایُّ لَیل فِیکَ لم اَبکِه
ان کان لا یُرْضِیک الاّدَمِی
فَقَدْ اَذِنّالَکَ فِی سَفکِه
ماشئت فافْعَل غَیْر سترالهَوی
بِاللهِ لاَ تَحْرِصْ عَلَی هَتْکِه

رَوی محمّد بن اسماعیل البخارُّی فِی کتابه الصّحیح: حدّثنا عثمان، حدّثنا جریر، حدّثنا منصور عن سعید بن عُبیَده عن ابی عبد‌الرّحمن عبد‌الله بن حبیب السُّلمی عن علی رضی الله عنه - قالَ کنّا فِی جنازةٍ فی بقیع الغرقد، فاَتی النَّبی - صلّی الله علیه وسلّم - فقَعَدَ وقَعَدْنا حَوْلَهُ و مَعَهُ محضره فجَعل یَنْکُتُ بِمحضرتِه، ثمّ قال: مَا مِن نَفْسٍ مَنْفوسةٍ اِلاّ وَکُتِبَ مَکانَها مِنَ الجنّة والنَّار وَالاّ کُتِبَ سَعِیدَة اَو شَقِیّة، فقال رجلٌ: یا رَسُول الله افلا نَتَّکِل عَلی کِتَابِنَا و نَدَعُ العمل فَمَن کان منّا مِنْ اَهْلَ السّعادةِ فسیصیر الی عَمل اَهْلِ السَّعادة، وَامّا مَن کانَ منّا مِنْ اَهل الشّقاوةِ فسیصیرُ اِلَی عَملِ اهل الشَّقاوةِ، و قال /154b/ امّا اهل السَّعادة فَسَیسّرُون لعَمل اَهْلِ السّعادةِ، وَامّا اَهْلُ الشّقاوةِ فَسَیُسّرُون لِعَمل اهل الشّقاوةِ، ثمَّ قَرَأ قوله: فَاَمّا مَنْ اَعْطَی وَاتّقی، الآیة.

امیر‌المؤمنین علی می گوید - رضی الله عنه - که ما روزی با رسول علیه السّلام در

p.461
جنازه‌ای بودیم به بقیع غرقد، رسول علیه السّلام نشسته بود، ما گرد بر گردِ وی نشسته، و آسمان رسالت را به شهبِ صحبت بیاراسته، مهتر گفت - علیه السَّلام: هیچ کس نیست که بر وی حکم ایجاد براندند و از سفر عدم به مقدم وجود آوردند و از بارگاهِ قدرت به درگاه فطرت سپردند، اِلاّ که پیش از وجودِ او قصّۀ راه و سلوک او در صحایف احکام الهیّت ثبت کردند و در جراید مقادیر ازلیّت بنبشتند.

ای درویش داغی که بر تو می نهند پیش از وجودِ تو در آتش کرده‌اند، و خلعتی که ترا می پوشانند، پیش از ایجادِ تو تدبیر ساخته‌اند. خَلَقَ الله الاَرْواحَ قَبْلَ الاَجْسَادِ بِاَرْبعةِ آلاف سَنَةٍ. پیش از خلق اجساد جانها را به چهار هزار سال بیافرید، آنگه ارواح را مقامات و منازل داد تا پیش از خلق اجساد محلّی گشتند به حلی کرامت، آنگه بدین اجساد درآورد و در همسایگی و جوارِ این نفس ناکس بنشاند تا نَتْنِ این نفس به طهارت و طیب روح جبر شود. اَحْسَنت ای تعبیۀ اسرار، و ساختنِ خلعتهای قلوبِ ابرار، پیش از وجود، به حکمِ جود.

ای درویش اگر مددِ حضرتِ عزّت نبودی هیچ مؤمن یک لحظه ایمان خود به سلامت نتوانستی داشت. عالم پرمدد کرد، و خلعتها افکند بر خاصّ او، و خلعتها پوشید در دیگران، مقصود همو. آری چون سلطانی به منزلگاهی فرماید تا نزل افکنند دوستی را، مقصود نه آن منزلگاه بوَد، مقصود دوست بوَد.

مصراع
مقصودِ رهی زکوی تو روی تو بود
شعر
وَمَا عَهْدِی بحُبّ تُرابِ اَرْضٍ
وَلَکِن من یحلّ بهَا حَبیِبُ

بحقیقت می دان که هیچ ریحان در روضۀ ربوبیّت و عبودیّت نرُست لطیفتر از ریحان محبّت. محبّت است که مرد را به محبوب رساند، دیگر همه قاطع طریق است. همه صفاتِ موحّدان از توحید فرو ریخت، و همه صفات محبّان در محبّت متلاشی گشت، توحیدی بماند بی وصف، و محبّتی بماند بی صفت. همه محبّان برخاستند تا در محبّت قدم زنند، نقطۀ ازلی که در یحبُّهم بود پیشباز آمد به استقبال همه در عینِ عجز در شکر آن یک نقطه گریختند، کس را زَهره نبود که نَفَس برآرد، دانستند که آنچه او بی سؤال داده است اگر هفت آسمان و هفت زمین تعلیم گر شدندی، آن لطیفه که او ایشان را داد10 ندانستندی خواست. چون محبّان

p.462
به عجزِ خود و عزّ او نظر کردند، او - جلّ جلاله - به لطفِ خود دیدار بر سر آن موهبت نهاد که هر محبّت که نهایت آن محبّت دیدارِ محبوب11 نیست از آن محبّت سخن راندن جز مجاز نیست، امّا اینجا یک قاعده است: دوستی او - جلّ جلاله - با آرزوهای پراکنده در یک دل جمع نشود. و فریضه بر تن نماز و روزه است و /155a/ بر دل دوستی12.

و در دوستی، مؤمن را از سه حال چاره نیست: یکی خوف، دیگر رجا، سدیگر محبّت. خوف از نظر به غضب، و رجا از نظر به کرم، و محبّت از نظر به الهیّت. هر که طهارت یافت به سُبْحانیّت یافت، و هر که محبّت یافت به الهیّت یافت، و هر که بدید بشناخت، و هر که بشناخت درآویخت، و هر که بیاویخت بسوخت، و سوخته را نسوزند. او را که شناسند هم بدو شناسند، او را که دوست دارند هم بدو دوست دارند. چون نوبت دولت آدم درآمد خروش وجوش در ملکوت افتاد، گفتند: چه افتاد که چندین هزار ساله تسبیح و تهلیل ما را به باد بردادند و آدم خاکی را برکشیدند؟ گفتند: شما به صورتِ خاک منگرید بدان ودیعت جلال نگرید که یحبُّهم و یُحِبّونه. آتشِ محبّت در دلها بسته، و ندا درداده که الحقُّ عَزِیزٌ اِبْتَلی بَعْضهْم بِابْن مَلِکٍ فقَالَ ادْفَعوا اِلَیهِ مِکنَسَةٍ یَکْنِسُ البَابَ کلّ یَوّمٍ فمَاتَ فِی ذَلِکَ بَعْدَ مُدّةٍ فَطُرِح عَلَی جَنازَةٍ وَجمُعَ لَهُ الکَفَن مِن ایدی المارّة فِی الطّریق فِانْ رضِیتَ بمثل هَذا واِلاّ فَانْصَرِف راشِداً.

ای درویش! نشانِ محبّت آن است که هر مکروه طبیعت و نهاد که از دوست به تو آید، بردیده نهی. قال علیه السّلام: وَلخُلُوفُ فَمِ الصَّائم اَطْیَبْ عِنْدَ‌الله مِنْ رِیحِ المِسْک. بوی متغیّر دهانِ روزه‌داران عطر سراپردۀ قدّوسیّت است.

شعر
وَلَوْ لِیَدِ الحَبیِب سُقیتُ سَمّاً
لکان السَمُّ مِن یدهِ یَطیِبْ

بیت
زهری که به یادِ تو خورم نوش آید
دیوانه ترا بیند، با هوش آید13

دیگر
آن دل که تو سوختی ترا شکر کند
وان خون که تو ریختی به تو فخر کند14

شعر
واِنَّ دَماً اَجْرَیتَه لَکَ شَاکِرٌ
واِنَّ فُؤادًا رُعته لک حَامِدٌ
p.463
لَیْسَ بصَادِقٍ فِی دَعْوَاهْ مَنْ لَم
یَتلَذّذ بِضَرْبِ مَوْلاَهُ
هر که دعوی محبّت کند و از توالی سیاط قهر عزّت شکّرِ شُکر نخاید، تَرْدامن است و دون همّت.

از ابراهیم ادهم می آید15، گفت: وقتی به شام بودم، به نزدیک بزرگی از بزرگان راه در رفتم، او را دیدم به انواع بلا مبتلا گشته، گفت سی سال است که بر این حالت‌ام، و نگفته‌ام: مَسَّنِی الضُّرُّ؛ زیرا که در مشاهدۀ حکم دوست چنان مغلوب و مستغْرَقم که معارضه را وَجْه نمی بینم16.

خوش گفت بو یزید - قدّس الله روحه: اِنْ عَرَفْنَاکَ حَیَّرْتَنا وَاِنْ جَهِلْنَاکَ اَدَّبْتَنا وَاِنْ قَصَدْنَاکَ اَتْعَبتَنَا وَاِنْ تَرَکْنَاکَ ازْعَجْتَنَا فَکَیْفَ الطَّرِیقْ اِلَیْکَ. اگر گویم: بشناختم، در وقت در لُجّۀ حیرتم افکنی؛ و اگر گویم: ندانم، سزای تازیانه و ضربتم کنی؛ و اگر قصد کنم که بیایم در عین بلا و عقوبتم داری، و اگر سر در بیابان افلاس کشم، با صدهزار حسرتم نگذاری، ندانم که شفای من در چیست، و داروی دردِ من با کیست. در دام افتادن به اختیار نیست و خلاص را حیلت نیست، و روی انزعاج نیست17، چون در افتادی تسلیم باید کرد.

آن مردی ماهی می گرفت، ماهیی در دامش افتاد، ماهی گفت: من حیوانی مْسَبّحم /155b/ مرا از تسبیح منع می کنی؟ آن دیگر ماهی وی را جواب داد: اَتَمْنُّ عَلَی الله بتسبیحِکَ؛ چه جای حدیث تسبیح است، جانِ شیرین می بباید داد که دم نزنی.

شمّه‌ای از این حدیث به عالم فرستاد، همه عالم در آن حدیث سراسیمه گشتند و پیش از رسیدن به حواشی جلال او متلاشی گشتند، شمشیرِ قهر کشیده و لباس عزّت پوشیده و صدهزار ولی و صدیق را سرگردان کرده و در راه کشیده. جوینده در جُست گم شد، طالب در طَلَب فانی گشت، واجد وجْد به وجود رسید18، وجْد در وجود گم شد، وجود در دیدارِ موجود عدم گشت، بیننده در دیدارِ خود برسید، دیدارِ19 او در حیرت دیدار ناپیدا شده؛ سزاوارِ دیدارِ او نیست هیچ چشم، خریدار این حدیث نیست هیچ دل.

بیت
چشمم همی بخواهد دیدارت
گوشم همی بخواهد گفتارت
همّت بلند کردند این هر دو
هرچند نیستند سزاوارت

خاک را بیافرید و معرفت در خاک تعبیه کرد پس معرفت را به محبّت رسانید، پس وسایط

p.464
برداشت محبّت را به قربت رسانید، پس نشان از راه برداشت قربت را به حیرت رسانید، حیرت ورای همه مقامات است: یَا دَلِیلَ المُتَحَیّرینَ زِدْنِی تَحَیُّراً.

شبلی می گوید: این کلمۀ مرغِ قفص است20 به هر سوراخ که سر بیرون کند راه نیابد. متحیّران آنهااند که در سراپردۀ غیرت‌اند، اگر خواهند که نَفَسی به خلق آیند، نتوانند. هر چیزی21 که بیرون پرده است گمراهی است، و هرچه اندر درون پرده است از آثارِ کمال جلالِ الهی است. هر که از خلق به حق نتواند شد گمراه است، و هر که از حق به خلق نتواند آمد متحیّر است؛ هرچند رود جز به وی باز نگردد22، چون موسی و قوم او که هر چند که می رفتند بر قدمِ اوّل بودند.

صفاتی داشتم پاک، عارفی می بایست؛ جمالی داشتم بی کیف، محبّی می بایست؛ ذاتی داشتم بی چون، طالبی می بایست. صفت بود عارفی می بایست، جمال بود محبّی می بایست، مطلوب بود طالبی می بایست، مقصود بود قاصدی می بایست، نظر بود منظوری می بایست، قبول بود مقبولی می بایست، رحمت بود مرحومی می بایست، مغفرت بود مغفوری می بایست.

مخلوقات دیگر را با محبّت کار نبود؛ زیرا که همّت بلند نداشتند، آن کار راستِ ملایکه از آن است که با ایشان حدیث محبّت نرفته‌است، و این زیر و زبری و تحت و فوقی و شربتهای زهرآمیغ ساخته و تیغهای آخته در راه آدمیان از آن است که با ایشان حدیث محبّت رفته‌است. کارِ بسامان و ساخته کسی را بوَد که از محبّت خبر ندارد23، امّا هر که را شمّه‌ای از گل محبّت به مشام عهد رسید، گو دل از گل بردار که المَحبَّةُ لَوَاحَةٌ لِلَبشَر لاَتُبْقِی وَلاَتَذَرُ./156a/

بیت
عشق تو مرا چنین خراباتی کرد
ورنی بسلامت و بسامان بودم

شعر
فَوالله مَا اَدْری اَنَفْسِی اَلُومُهَا
عَلَی الحُبّ اَمْ عَیْنِی المَشُومة اَمْ قَلْبِی
اِذَا لُمْتُ نَفْسِی قَالَتِ العَیْنُ اَذْنَبَتْ
وَاِنْ لُمْتُهَا قَالَتْ خذ القَلْب بالذّنبِ
ای جُوامرد! این چندین که تو حدیثِ محبّت می شنوی خود محبّت چه بود، محبّت بنده مر حق را جلّ جلاله چیست، و محبّت حق مر بنده را چیست؟ و این اصلی است عظیم، امّا محبّت حق - جلّ و علا - مر بنده را ارادت فضلی است مخصوص، و اتّصال سرّی است و برّی
p.465
علی الخصوص. و این سرّ ورای کلام است و خود محبّان دانند که آن کدام است که طبیبان اندازۀ درد بیماران بدانند24. مُجَازَاةُ المُحبّ بدوِن اللقاء جَوّر.

و این لطف تعبیۀ علّت نیست و به واسطۀ حیلت نیست. و امّا محبّتِ بنده مر حق را حالتی است که در دلِ خود می یابد که آن حالت او را حاصل گردد بر موافقت اَوَامِر؛ و اختیارِ امر بر اختیارِ نفسِ امّارۀ قمّارۀ خمّاره. و بنای محبّت بر جسم مراد حظوظ است هر که با محبّت دست در کمر دارد دل از کلّ حظوظ اصلاً و رأساً بردارد.

و محبّت مستتر است به صفای احوال، که اصل او در حقۀ استار است، و این صفات ابرار بوَد25. و محبّت موجبِ اعتکاف است بر درگاه محبوب، و اصلِ او از اَحَبَّ البَعیِر است، و اَحَبَّ البَعیِر یعنی که شتر زانو به زمین زد که هرچند که بزنی از جای نجنبند. این همه سخنان خبر و حکایت است، حقیقت آن است که المُحَبّة حَالَةً لاَیُعبر عَنْها مَقالة. در آن ساعت که آن نار محبّت عَلَم در سینۀ آن محبّ برزند و شرری از آن در مجاورت نفَس به صحرا آید، از حضرتِ عزّت ندا آید که ای فریشتگان هر که را پرّ و بال به کار است از راه برخیزید که بر هر که برق بَرِیق آن نفَس برافتد نه پرّش ماند و نه بال، نه جاهش ماند نه مال.

فردا امّتانِ مصطفی به دوزخ رسند، بر دست آثارِ وضو، بر روی آثارِ سجود26، بر زفان شعارِ ذکر، در دل نارِ محبّت، بر جان داغِ عشق، مالک گوید: اینچنین دوزخی بود.

زلیخا چون خواست که یوسف را در زندان کند تاج بر سرش نهاد و حلّه در وی پوشید و کمر مرصّع بر میانش بست، زندانبان در نگرست، گفت اینچنین زندانی بود؟

مؤمن را در دوزخ هزار بار راحت بیش از آن بود که آن پادشاه را بر تختِ مُلک؛ زیرا که این نعمتی است به شَوْبِ فراق آمیخته، و صدهزار خصم در عالم برانگیخته. باز مؤمن را در دوزخ محنتی است که بَعْدِ او کاسِ اقبالِ وصال بر دستِ ساقی نوال مالامال خواهد بود. کی برابری کند نعمتی که از روی بیم زوال بوَد با محنتی که در وی امیدِ وصال بوَد.

p.465 - 466
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . مج: ولی ولایة فهو والٍ
  • ۲ . مج، آ: المحنة
  • ۳ . مج: ساخت
  • ۴ . مر: به تاریخ
  • ۵ . آ: برساختند
  • ۶ . آ: خویشتن بینی + و مخالفت
  • ۷ . آ: قلاده ساخت
  • ۸ . آ: کم کردند
  • ۹ . آ: «عمل نقابه» ندارد
  • ۱۰ . مر: که او نشان داد
  • ۱۱ . آ: موهوب
  • ۱۲ . مر: «و بر دل دوستی» ندارد
  • ۱۳ . مج، آ: بیت «زهر که به یاد... باهوش آید» را ندارد
  • ۱۴ . آ: در حاشیه افزوده شده: نی روی گریختن نه سامان درنگ نی می رسدم برات وصل تو به چنگ از بهرِ تراست بر من این عالم تنگ موقوف توام نه صلح (...) نه جنگ
  • ۱۵ . مج، آ: دیدم
  • ۱۶ . آ: در حاشیه افزوده شده: روزی جنید رحمةالله علیه در مسجد نشسته بود آن دیوانۀ عراق درآمد با دل بریان و چشمی گریان، جانی در آتش حیرت سوخته و قال: العتاب العتاب ان طلبته طردنی، و ان هربت منه احرقنی
  • ۱۷ . آ: «و روی... نیست» ندارد
  • ۱۸ . آ: وجد تو به وجود رسید
  • ۱۹ . آ: دیدن
  • ۲۰ . آ: این کلمه مرغ که در قفص است
  • ۲۱ . آ: تحیری
  • ۲۲ . مج، آ: نگردند
  • ۲۳ . آ: خبر نبود
  • ۲۴ . آ: کدام است تا گفتند
  • ۲۵ . تو: «دو + محبت مستتر است... ابرار بود» ندارد
  • ۲۶ . آ: انوار سجود

p.467
۵۰ – الحَمید

حمید به معنی حامد بوَد، ستایندۀ خود، و ستایندۀ مؤمنان. و به معنی محمود بوَد، ستوده. و به معنی ستودنِ خود مر خود را، و ستودن مؤمنان او را. و اوّل حمد از خدای بود جلّ جلاله مر خود را. فقال: اَلْحمَدُ‌لِله. ربّ العزّة1 خلق را در وجود آورد و کسوتِ فطرت پوشانید و بپرورد و روزی داد و از بلاها نگاه داشت و طاعات /156b/ با تقصیر قبول کرد، و چون جفا کردند به پردۀ فضل بپوشید، و به یک عذر از بسیار زلاّت و جرایم عفو کرد و توفیق طاعت داد و از معصیت عصمت کرامت کرد و راه ایمان بنمود و دل را به معرفت بیاراست و از کفر نگاه داشت و از قرآن منشور داد و سیّد‌المرسلین و خاتم‌النبیّین را قِدوه کرد؛ چون بندگان از گزاردِ شکرِ این نعیم عاجز آمدند فضل و کرم خود پیدا کرد و لسانِ لطف را نیابت مفلسان و شکستگان داشت2، و خود را حمد آورد که اَلْحَمدُ‌لِلّهِ ربّ العَالَمِین. در راه محبّت از دوست نیابت شرط بود؛ گفت: نعمت دادم برای تو، و شکر آوردم خود را به سزای خود هم برای تو. من آن نعمتها که ترا دادم بی تو دادم، چنانکه بی تو قسمت کردم، بی تو حمد آوردم. نیابت داشتن به حکم دوستی، به اوّل این است و به آخر هم چنین باشد. چون در آسمان و زمین هیچ بنده نماند، گوید: لِمَنِ المُلکُ الیَوم؟ داند که اگر دوستان را زبان سخن بودی، گفتندی: لِله. از دوستان خود نیابت دارد، گوید: لِلهِ الوَاحِد القهّار. آن الزام حجّت بر منکران بوَد و نیابت از دوستان باشد.

p.468

سرّی دیگر هست: اَلْحَمدُ‌لِلهِ الّذِی هُوَلی هُوَ‌الحَمْدُ الّذی حَمِدت بهِ نَفْسی لاَ اَحْمَدُکُم لِی. حمد که سزای من است آن است که من آوردم خود را، نه آن است که شما آوردید مرا؛ زیرا که تو خَلْقِی و مُحْدثی، و حمدِ تو صفت تو است، صفتِ خلق مجاز بوَد و سمت3 مُحْدَث رسم. و نیز حمدِ تو معلول بوَد به تقاضا، و معلول شایستۀ من کَیْ بوَد که حضرتِ جلال من از علل منزّه است و از خلل مقدّس و از زلل مطهّر. حمدی که مرا شاید حقیقت باید، و آن حمد من است که من حقّم، و صفاتِ من4 حقیقت باشد. پس حمدی حقیقی به سزای خود بیاوردم، چون آن حقیقت به حکم کرامت آشکارا گشت تو نیز حمدی، چنانکه قُصَارا و منتهای امکان تو است بیار، تا آن مجاز تو تبعِ حقیقت گردد، حکمش حکمِ حقیقت شود.

ای دوست! اگر تو آمین گویی، و با آمین ملایکه موافق افتد، همه گناهت بیامرزم. چون حمدِ تو حمدِ مرا موافق آمد، کدام وَهْم احتمال کند و در کدام خاطر گنجد و کی دریابد آن نواخت و خلعت که ترا ارزانی دارم.

این سخن را به مثالی مقیّد5 و به نظیری مؤیّد گردانیم چنانکه به مثال دلهای اَولوا‌الالباب گردد. شَهِدَ الله اَنَّهُ لاَاِلَه اِلاّ هُو. پیش از آنکه ترا فرمودم به شهادت، از خود شهادت آوردم، از آنکه شهادتِ تو با تقاضای انجاز وعدۀ بهشت است، و احتراز از وعید دوزخ. پس گفتنِ تو معلول آمد به علّتِ و تقاضا، و نیز شهادتِ تو وَقْتِی است و شهادتِ من اَزَلی؛ تا چون تو بیاری، وقتی، تبعِ ازلی گردد و ترا ثواب ابدی حقیقت به حکم شهادت وقتی نیست لیکن بدان است که من آن شهادتِ وقتی را به حکم تبعیّت شهادتِ ازلی ما همچون ازلی گردانیم. /157a/ چون شهادت ازلی گشت مستحقّ ثوابِ ابدی گشت.

آنکه گفت: ربّ العالَمین، پرورندۀ عالمیان. و تربیت بر دوگونه است: ظاهر را هست، و باطن را هست. ظاهر را نعمت، باطن را رحمت، ظاهر را افضال، باطن را اقبال. ظاهر را عبادت، باطن را سعادت. زندگانی ظاهر به نعمت است، زندگانی باطن به معرفت و مشاهدت6. اگر احباب حق را یک دم مشاهده نبود ذرّه ذرّه گردند. ای عجب با مشاهده طاقت نِه، و بی مشاهده قرار نِه. این بیچاره خود چه داند کرد، نه با هجران صبر دارد نه با وصل قرار دارد، متحیّر بماند. چون حالش چنین گردد ربّ الارباب دست گیرد که وی دستگیرِ متحیّران است.

العَالَمِین؛ در این اختلاف بسیار کرده‌اند گروهی گفته‌اند: این عالمین چهار گروه‌اند:

p.469
فریشتگان و آدمیان و دیوان و پریان، که مخاطبان‌اند. و بعضی گفته‌اند: عالمیان دو گروه‌اند: فریشتگان و آدمیان؛ زیرا که کرامت این دو گروه راست. نبینی که رسل و انبیا از این دو گروه‌اند و از دیگر خلق پیغامبر نبوده‌است. نیکویی هر دو عالم در دو چیز است: در عبودیت و محبت، لیکن عبودیت صفت خلق است و محبت صفت حق. آنگه کمال بندگی فریشتگان راست، و خلعتِ دوستی آدمیان را، که مؤمنان‌اند، و نیز از مؤمنان خواص راست. ربّ العزّة در صفتِ ملایکه گفت: بَلْ عبَادٌ مُکرَمُوًن، و گفت: عَلَیها مَلاَئکةٌ غِلاَظٌ شِدَادٌ، الآیة. بندگی‌اند7 که فرمان ما بیش برند و امر ما به جای آرند و طرفة العینی در ما عاصی نشوند. باز در صفت این امّت گفت: یحبُّهم و یحبُّونه. و این امّت را نیز بندگان خواند، لیکن بنده خواندنِ ملایکه بی اضافت بود، گفت عَبَادٌ. باز بنده خواندنِ این امّت با اضافت بود، گفت: عِبَادی. بدین فضل خود تمام گردانید با این امّت، با بسیاری دلیری و بیباکی و گناهکاری و جریمت، پیدا کرد انوارِ محبّت بی سابقۀ خدمت و وسیلتِ طاعت، صفتِ محبّت اینجا، و صفتِ عبودیّت آنجا. و راز با دوست گویند نه با بنده، و بنده از برای دوست بوَد نه دوست از برای بنده. این است سّرِ قول الهی: وَسخّرلکم مَا فِی السَّمواتِ وَمَا فِی الارضِ جَمِیعاً مِنْهُ. هر چه ما راست همه خادمِ تو‌ اند تو خادم باش مخدوم خویش را، تا مخدومان ترا خدمت کنند.

الرّحمن الرّحیم؛ تکرارِ این دو نام بعد از آنکه در تسمیه یاد کرده بود، حکمت آن داشت که پس از این ذکر قیامت خواست کردن، پیش از آنکه درهوِل قیامت یاد کرد، رحمن8 و رحیم یاد کرد. یا مؤمن روزی عظیم است لیکن پادشاه رحمن و رحیم است، آن روز ترا کار با کسی است که با تو به جبّاری و قهّاری کاری نخواهد کرد، به رحمانی و رحیمی کار خواهد کرد. مَالِکِ یَوْمِ الدّین، الّذی یَمْلِکُ اقَامَة یَوْم الدّین. آنکه بتواند روز رَسْتخیز آوردن و اگر بر ظاهر عبارت9 برَوی /157b/ تخصیص قیامت را فایده آن است که امروز هر چند که مالک وی است، اما بندگان را نیز ملک داده است تا مالکان به مِلک بخیلی می کنند و مَلِکان به مُلک جَور. چون قیامت بیاید همه مُلکها و مِلکها بستانند تا نه بُخل ماند و نه جَوْر؛ هم محض فضل بوَد و هم صرفِ عدل10.

و آن روز هرچند دراز است اما بر مؤمنان کوتاه گرداند، چنانکه در خبر آمده است که چون این آیت به مصطفی آمد: فِی یَوْم کانَ مِقْدارُهُ خمسین اَلفْ سنة. عایشه گریان گشت، گفت: یا رسول الله! پنجاه هزار سال در سخن چگونه تواند بود؟ پیغمبر گفت - علیه السَّلام:

p.470
اِنَّ الله تَعَالَی یَجْعَلُ ذَلِک الیَوْم عَلی اُمّتی کَصَلاةٍ مَکْتُوَبةٍ.

و مثالِ این، ربّ العزّة در قصۀ عُزَیر - علیه السَّلام - پیدا کرده است: قالَ لبَثْتُ یَوْماً اَوبعْضَ یَوْمٍ. و در قصۀ اصحاب الکهف گفتند: لَبِثْنَا یَوْماً اَوَبعْضَ یَوْمٍ. خداوند - جلّ جلاله - بر عُزَیر صد سال یک ساعت تواند کرد، و بر اصحاب الکهف سیصد سال و نه سال، روزی یانیم روز تواند کرد، بر محّمدیان پنجاه هزار سال به ساعتی تواند کرد11.

اِیّاکَ نَعْبُدُ وَاِیَّاکَ نَسْتَعِین؛ ترا پرستیم و از تو یاری خواهیم، که هر که این آیت بخواند و دل را با سرّ او آشنا کرد، از جَبْر و قَدَر تبرّا کرد. اِیّاکَ نَعْبُدُ، شُکراً عَلَی نعمائکَ، وَاِیّاکَ نَسْتَعِینُ، صَبْراً عَلَی بلائک. ترا می پرستیم شکر بر نعمای تو، و از تو یاری می خواهیم برای صبر کردن بر بلای تو.

و حقیقت آن است که بنده نتواند ذرّه‌ای بر بلا صبر کردن، مگر به رعایت و حفظ و کلائت رّبانی. چنانکه در اخبار آمده است که چون ربّ العزّة آن بلاها از ایّوب - علیه السَّلام کشف کرد روزی بر خاطِر وی بگذشت که نیک صبر کردم بر بلایی بدان سختی؛ ندا آمد: اَنْتَ صَبَّرتَ اَمْ نَحْنُ صَبَّرنَاکَ یَا ایّوب لَولاَ اَنا وَضَعْنَا تَحْتَ کلّ شَعْرَةٍ مِنَ البَلاء جَبَلاً مِنَ الصَّبْرِلَمْ تَصْبِر12.

و این نظر به رعایت الهی و عنایتِ پادشاهی به مقامِ صبر مخصوص نیست، خود بنده باید که به همه احوال نظّارۀ الطافِ رّبانی بوَد نه نظّارۀ خود، که هلاک در خویشتن دیدن است و نجات در خدای دیدن. اوّل هالکی در عالم ابلیس بود، به حکم خویشتن بینی که گفت: اَنَا خَیْرٌ. و هر عزیزی را که بر منصبِ دولتِ دل آوردند اگر ذره‌ای به خود نظر کرد به صمصام غیرت سودای آن نظر را بسمل کردند، چنانکه در قصۀ سلیمان شنیده‌ای.
و در قصۀ یحیی بن زکریا آمده است که چون خطاب در آید که اَیْنَ مَنْ لَمْ یُذْنِبْ وَلَم یَهُمّ بذَنْبٍ در همه دشتِ قیامت کس نماند الاّ که سر فرو افکند مگر یحیی که سر بر دارد، ندا آید که اَنْتَ لَمْ تُذْنِب اَمْ نَحْنُ عَصَمْنَاک؟ چون این خطاب بشنود از شرمِ سر بر آوردن، روی بر زمین نهد، پس اِیَّاکَ نَعْبُدُ بندگی به جای آوردن است وَاِیَّاکَ نَسْتَعِینُ خدای دیدن. و قدر و قیمت بندگی گزاردن در خدای دیدن است. این است معنی قول مصطفی در جواب جبرئیل چون پرسید: مَا الْاِحسان13؟ قال: اَنْ تَعْبُد‌اللهَ کاَنَّکَ تَرَاهُ لَمْ تَکُن تَرَاهُ /158a/ فَاِنَّهُ یَرَاکَ. وَمَا اُمِرُوا اِلاّ لِیَعْبُدُوا الله، الآیة.

p.471
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . تو، مر: «و ستودن... مر خود را» ندارد
  • ۲ . آ: داد
  • ۳ . مر: و صفت
  • ۴ . آ: و صفات حق
  • ۵ . آ: مؤکّد
  • ۶ . آ، مج: + منعم
  • ۷ . آ: ایشان بندگان کارگراند
  • ۸ . آ: نام + رحمن
  • ۹ . مر: عبادی
  • ۱۰ . آ: در حاشیه افزوده شده: قومی که ملوک کشور ایمانند بی سر نشوند از آنکه با سامانند در مجلس انس لی مع الله ایشان با رحمانند از آن که با رحمانند
  • ۱۱ . آ: تواند گردانیدن
  • ۱۲ . تو: انت صبرت اَم نحن صبر ناک لولا وضعنا تحت کلّ شعرة من شعرائک علماً فی الصبر لم تصبر
  • ۱۳ . مر: الایمان

p.472
۵۱ – المُحصی

داننده و شمارنده، به معنی اِحْصَا و اِعْدادِ چیزها. قال اللهُ تعالی: وَاَحْصَی کلَّ شَیءٍ عَدَداً.

و چون بندۀ موحّد اعتقاد کرد از سرِ یقین، نه از صورت تلقین، که ربّ العزّة مُحْصی انفاس است، و عالِم به حواس است، باید که بی اجازتِ شریعت دم نزند، و بی اذنِ حقیقت قدم ننهد. و عزیز بوَد کسی را که قدم از نهاد خود پاک گرداند1. کس هست که هر قدم که بر گیرد و بنهد، آن قدم به زبان2 حال بر وی لعنت کند؛ و کس هست که به یک قدم که بر گیرد در آن قدم ازخُلّتِ خلیل و کرامت کلیم و اندوه و شادی یحیی بن زکرّیا خبر دهد. در عالم هیچ قدم عزیزتر از قدم حرمت نیست.

صحابۀ رسول که در تحت جناب و سحاب صحبت نبوی شواهد3 اعتدال یافته بودند و در اوامر عینِ امتثال گشته و اقدام خود به میزان حرمت سخته4؛ لاجرم در هر قدمی که بر می گرفتند بر خورداریی دیگر می یافتند، هر یک را از آن درخت اقبال ثمرۀ نوال در کنارِ اسرار می نهادند. یکی را گفتند: اَفْرَضُکم زَیدُ بن ثابتٍ، و آن دیگر را اَعْلَمُکُم بِالحَلالِ وَالحَرام مُعَاذ بن جَبَل، وَاَقْضاکُم عَلِیُّ بن اَبی طالبٍ. لاجرم چون آن مهتران عینِ حرمت گشتند، خطاب می آمد: وَلاَ تَعْدُ عَیْنَاکَ عَنْهُم. چشمِ ترا هیچ سفر نباید که بود که ما ترا برای تو نیافریده‌ایم، بامداد که از خانه بیرون آمدی آن سوختگان آمده بودندی با رویهای زرد و

p.473
با دهانهای خشک، و می گریستندی که جبرئیل هیچ حدیث ما کرده است؟ و رسول می گفتی: دل مشغول مدارید که وَاِذَا جَاءکَ الّذین یؤمِنوُن بِآیَاتِنَا5، آخر کار خویش بکند.

عالَمی پرشور گردد که دو سوخته دست نیاز خویش بیرون کنند6، گویند که دست تهی آرید که ما دستِ تهی دوست داریم، خواهنده باشید که ما را صفتِ بخشیدن است، فروشندگان دستِ پُر خواهند و بخشندگان دست تهی.

وَمَا تِلْکَ بیَمِینِکَ یَا مُوسَی. نه آنکه موسی ندانست تا او را آن ساعت بدان حاجت بود که عصا را با یاد او می دادند لیکن آن تکیه گاه موسی آتش می زدند7. نخست راه موسی از موسی پاک کردند تا چون به حاجت خواستن آید8، دست تهی آید، و در آن مقام دیگر آتشی در آمد که نه موسی گذاشت و نه قرارگاه. فَلَمّا تَجّلی رُّبه لِلجَبَل جَعَلَهُ دَکّاً وَخَرّمُوسَی صَعِقَا. آتش در طور زدند که یک قدم موسی را مأوی داد، و فرعون را به آب دادند که گوشه‌ای از دل خود به دشمنی مشغول کرد، و ان زن را که دل در موسی بست هم چهار میخ کردند و گفتند: موسی مردی تنها رَو است نه دشمنی فرعون را شاید نه دوستی آسیه را. پیش از آنکه به طور آمد به چندین سال در بیابانش می داشتند، گوسپندی چند در پیش کرده و در کورۀ ریاضت نهاده. وَفَتَّنَاکَ فُتُوناً اَیْ طَبَخْناک بِالبَلاء طبخْاً. بلا می آید و صبر تقاضا می کند، و نعمت می آید و شکر تقاضا می کند. /158b/ چندان صبر باید کرد که صبر از تو به فریاد آید. از مشرق تا مغرب پُر اندوه است، کس را زَهره نه که نَفَس بر زند. یک بار بود که موسی نفَسی بزد از سرِ غلبات، دیدی که با او چه رسید. غلبات حالت و الطاف عزّت و انواع خلعت در حضرت روی به موسی نمود، پنداشت که در سرای بقاست، زفانِ بقا بود که در سرای فنا تقاضای دیدار کرد چون به خود باز افتاد گفت: تُبْتُ اِلَیْک. از قاف تا به قاف همه ارادت و سعادت موسی گرفته و از ذره‌های خاک بانگ برآمده که این چه زهره است که پُسر عمران آورده که در مقام انس جان مقدّس می افشاند. و از نهادِ موسی بانگ برآمد که ای موسی این کار نه کارِ تست تا از این کار جان خواهی بُرد یا نه. و از نور9 صدهزار عکس موسی سنگ بر گرفته و در ارادت موسی می انداختند و موسی مر موسی را می گفت که ای پسر عمران در عین خطر سر چنین فرو باید نهاد که تو نهادی، اگر کاری نیاید10 تو معذوری که از خاک آدم آمده‌ای.

و آن مردِ دیگر که خلیل بود سُرمۀ خطر راه در دیده کشیده و صدهزار فریشتۀ معصوم مطهّر در هوا می آمدند و می خواستند که خلیل به ایشان نگرد و خلیل در پردۀ جمال وقت

p.474
خود، در ستر سکینۀ دل خود، با شاهد سرِّ خود به خلوت نشسته، جبرئیل در تک و پوی سرگردان شده که هَلْ لَکَ مِنْ حَاجَة؟ و آسمان و زمین نظاره آن حال شده11، و فلک در تحیّر فرو ایستاده چه بوده است؟ امروز نواختی از کان لطف رفته است که آتش نمرودی رنگ خود گردانیده است. آری عجب مدارید اگر رنگ بگردانیده است که صید او خلیل است و دامدار چون جبرئیل است. عالم به غربال زدند و زحمت ثقلین از میان بینداختند تا خلیل را به آتش نمرود دیدار دادند، آن آتش در آتشی خود می گفت: ای نمرود نیکو کردی سالها بود تا ما می خواستیم که یک سخن بی زحمت با خلیل بگوییم، ترا فراز کردند تا حجابی که طرازِ منع داشت از میان بر گرفتی و ما را به مقصود رسانیدی. چون سپاهسالار عالم در میان آتش آمد، گفت: چه می سازی؟ گفت: یا خلیل چه جای این است که تا کلاه گوشۀ خلّت پدید آمده است من دل از آتش خود برگرفته‌ام. جبرئیل می آمد در آن حالت یا خلیل به آتشت می اندازد، گفت: باکی نیست؛ زیرا که معنی آتش در سینۀ ماست و آن آتش محبت است. و معنی که به خانۀ صورت می آید صورت چه کند جز آنکه بر شکلِ خادمان به خدمت آید و لباس چاکری در پوشد و با دستۀ ریحان و نرگس در دست بیستد12.

ای درویش! هر دو سرای نتوان زد13 مگر به زخمِ دل، که هر دو سرای در جنب زخم دل مختصر آید. یک زخم بود که مهتر کونین این سرای را بزد و گفت: الدُّنیا مَلْعُونَةٌ، تا قیامت از خجالت فرو ریخت. و یک زخم بود که آن سرای را بزد که اَکْثَرُ اَهْلِ الجنَّة الْبُلْه، از شرم سر /159a/ بر نیاورد.

شبلی را می آید که آن مهترِ بدبختان را دید در بازار، گفت: مردمان می آیند ولاَحَوْل می کنند، و تو هزیمت نمی شوی، گفت: ما از زخم دل مردان هزیمت شویم14، این همه حدیث حشمت خلیل و کلیم شنیدی این همه قطره‌ای است در مقابلۀ بحرِ اعظمِ رسالتِ محمّدی.

ای سیّد عالم برآی بر این تخت که نظّارگیان منتظرِ تواند، و زینهار چون بر تخت آمدی و خود را جلوه کردی خود را از نظر خود نهان داری سُبْحَانَ الّذی اَسْرَی بِعَبْدِه. زهی حشمت، زهی مرتبت، صدهزار ملک بر فلک در حجاب هیبت، تا یک بار فرمان آمد از حضرت که کمر رکاب قمرالاقمار و شمس الشموس بر میان بندند آدم و خلیل می گویند که ما را چه افتاد به پیرانه سر فرزندی بدین توانگری، و پدر بدین درویشی. آن مهتر که قدم کرم از خانۀ خود بیرون نهاد مهتروار بیرون نهاد، هرچه در اعلی علّیّین بودند چون کلاه گوشۀ او بدیدند فرو

p.475
سوختند و بگداختند، عقل بر درگاه سیاست او متحیّر گشت15، علم عینِ حسرت شد، عبادت عابدان لباس استغفار پوشید، جلالت حالت او آتش در عبادت همه عابدان زد، جاه قبله‌ها ببرد، آب همه رویها بریخت، سرمایۀ همه توانگران بستد، آنگه تاختن کرد و هرچه در اسفل السّافلین بود کمر غلامی بربستند. جُعِلَت لِی الاَرْضُ مَسْجداً. از مشرق تا مغرب لباس وجود خویش داشتند چون قدَم و علَم ما در عالم پدید آمد همه به رنگ مصیبتِ ما گشتند. جُعِلَت لِی الارضُ مَسْجداً اشارت بدین بود، کمرِ خدمتِ ما بر بستند. السَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّها النَّبیُّ وَرحْمَة اللهِ وَبرَکاتُهُ.

ای مهتر عالم ما کلوخ و سنگ‌ایم، و ما را زفانی مخصوص است که کس نداند لیکن چون کوس بشارت رسالت تو فرو کوفتند ما لباس بگردانیدیم و به زفان تو که مهتری، تسبیح می کنیم: سُبْحَان الله والحَمْدُلِله ولاَ‌اِلهَ اِلاّ‌الله. چون دوست زنده بود آثار آن زندگی مردگان را به حدیث می آورد. مَاصَلّ صَاحِبُکم وَمَاغَوی. از چوب و سنگ و کلوخ سؤال کنید تا به زفان فصیح با شما بگویند که این مردکیست. وَمَا یَنْطِقُ عَنِ الهَوَی، اِنْ هُوَ اِلاّ وَحْی یُوحَی. آن بیگانگان لشکرِ پراکندگی16 خود بفرستادند به نزدیک آن مهتر که تو می گویی که ماه آسمان به اشارت من به دو نیمه شد. گفت: اگر سیاست دولت ما چنانکه هست روی نماید نه پردۀ موحّدان ماند نه آتش گبرکان، نه چلیپا و صلیب رومیان.

آری محمّد به نسبت آدمی است اما آدم از روی خلقت محمّدی است. قدمی که هر دو کون را خاک قدم او گردانید و صاحب قدم به حکم کرم کلیسیاها را و کنشتها را همان خلعت می دهند که بیت الحرام را. یا تاج دولتِ بر سرِ او معلق باش که آن فرق از آن عزیزتر است که بار تاج تواند کشید، و یا حلّه در برابرِ دل مَه ایست که دل او گوهری است که از صفای وفا، زندگی یافته است بارِ حلّه نتواند کشید، و یا براق از او دور باش که پای او از کون در گذشته است، به هر دونی فرو نیاید. /159b/

شعر
اِذَا رَضِیَ الهزَ بْرُبقُوتِ کَلْبٍ
فَلَیْسَ الفَرقُ اِلاّ بالاَسَامِی

همّت آن مهتر چنان بود که برفت و باز آمد، دست تهی چنان شد که آمد، و چنان آمد که شد. ذره‌ای بود از طلعت زیبای آن مهتر که در انگشت آدم تعبیه کردن به ترکِ هشت بهشت بگفت. گفت: ما را توانگر آفریده‌اند ما را سر به حجرۀ هر گدایی فرو نیاید. آن ذرّه همچنان

p.476
می رفت. به هر که می رسید در عین حسرت می سوخت تا به نوح رسید از آرزوی آن جمال می گفت: لَا تَذَرْ عَلی الارضِ مِنَ الکافِرین دَیّاراً. پنداشتند که هلاک می خواهد، خود را از زحمت خالی می خواست تا بوَد که آن جمال ببیند، و همچنین اِلَی سائر الانبیاء والمرسلین.

دولت دولتِ بلال و سلمان و اَنَس بود که در عهد مهتر بودند، لیکن ابراهیم و موسی در عداد اَحیْای صورت نبودند والاّ اگر زنده بودندی آن جاروب خدمت که ایشان برداشتند ابراهیم و موسی برداشتندی که لَوْکانَ مُوسَی حیّاً لمَا وَسِعَهُ الاّ اتّباعِی. چون مصطفی - علیه السَّلام - دین را نشر کرد سرهای خصمان بر تن‌ها بیگانه شد، گفتند: بنگرید تا این کیست با این همه دولت و حشمت؟ بنگرستند، مردی را دیدند گرسنه و برهنه، گفتند: این همه حشمت این مرد راست؟ گفتند: آری، شما خود کمال حشمت او نمی دانید.

از آنجا که حقیقت است در عالم دو کلمه است: لاَ اِلَه اِلاّ الله، محّمد رسول الله. یک کلمه ما را، و دیگر کلمه محمّد را. اِنَّ اللهَ و مَلاَئکتهُ. یا محمّد تو در حضرتِ خود ثناهای ما می گوی که ما در حضرتِ خود ثنای تو می گوییم. یا محمّدا تو بگوی: قُلْ هُوَ اللهُ اَحَد، و ما می گوییم: محّمد رسول الله. مهتری با این همه منقبت و مرتبت و کمال و جمال با مشتی گدای بینوا می گوید: اِنّما اَنَا لَکُمْ مِثْلُ الوَالِد لِوَلَدهِ. پدر مشفق ما را آن مهتر است. کُنّا اِذَا احْمَرَّ البَاسُ اتقیْنَا بِرَسُول الله. یارانِ رسول گفتند: چون حرب سخت شدی رسول را سپر خود ساختیمی. گویی که در دیدۀ من است که آن ضعیفان و بیچارگان در عرصاتِ قیامت می آیند و مهترِ خویش را در پیش کرده، و مهتر می گوید: کجایی ای دوزخ غرّان، تَکادُ تَمَیَّزُ مِنَ الغَیْظِ. ربّ العزّة می گوید: این دوزخ از خشمی که بر اعدای ما دارد گویی از خشم مِی از هم جدا شود.

شرطِ شفقت آن است17 که روِز قیامت مهتر گوید: دوزخ کجا است تا ما به بَدَل چاکران آنجا شویم؟ آن مشتی بیچاره در پناه حشمت او آیند، آنگه چون دوزخ طلعت زیبای مهتر بیند، صفرای خشمش فرو نشیند، شَفَاعَتِی لاَهْلِ الکبَائر مِنْ اُمَّتّی. امروز می نگریم تا کجا است کافری شگرف که او را دعوت کنیم تا هدایت رّبانی آشکارا گردد، و فردا در عرصات قیامت می نگریم تا کجاست فاسقی آلوده تر، که او را شفاعت کنیم تا رحمتِ الهی آشکارا گردد.

p.477
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . آ: بود که قدم در نهاد راست گردد
  • ۲ . آ: به بسان
  • ۳ . مج، آ: نشو.
  • ۴ . مج، آ: سنجیده
  • ۵ . کب، مج، آ: + فقل سلام علیکم
  • ۶ . آ: سوخته‌ای ... کند
  • ۷ . آ: آتش در زدند
  • ۸ . آ: به حاجت آید
  • ۹ . آ: از دور
  • ۱۰ . آ: کار بر نیاید
  • ۱۱ . آ: آن جمال بمانده
  • ۱۲ . آ: با دستۀ سپرغم در دست معنی ما دمار از صورت او برآرد
  • ۱۳ . مر: نتوان برد
  • ۱۴ . آ: گردیم
  • ۱۵ . آ: «زهی حشمت زهی مرتبت... متحیّر گشت» ندارد
  • ۱۶ . آ: لشکر بیگانگی
  • ۱۷ . کب: شرط است که

p.478
۵۲ – المُبْدئ المُعِید

آغاز کنندۀ جهان، و پیدا کنندۀ نهان. کهنه را نو سازنده، و گذشته را /160a/ باز آرنده. و هر آنکه او اعتقاد کرد که او را اِعادتی در پیش است حشری و نشری و سؤالی و جوابی و حسابی و عقابی، شب و روز بیقرار است و دمبدم و نَفَس به نَفَس مشغول و مستغرق کار است. فَکَیْفَ اِذَا جَمَعْنَاهُم لِیَوْمٍ لاَ رَیب فِیِه وَنَضَعُ المَوازِینَ القِسْطَ لِیَوْم القِیَامَةِ1.

یحیی بن معاذ گفت: لَوْضُرِبَت السَّمواتُ وَالاَرضُ بِهَذِه السِّیاط الثّلاث لاَنْقَادَتْ خَاشِعَةَ فَکَیْفَ ابنُ آدَمَ اَلْمَوْت وَالحِسَابُ وَالنَّارُ.

این مشتِ خاک را کاری عظیم در پیش است خُلِقْتُم لاَمْرٍ عَظِیم مِیزَان مُتَرَجّحَةٌ2 وَقِیَامَةٌ لاَتُوصَف، وَقَبْرٌ کمَا تَعرِفُ، والحقُّ یَقُول یُرِیدُ‌اللهُ بِکُم الیُسْرَ. قطعاً چنین است مَنْ عَرَفَ اللهَ طالت3 مُصِیبتَهُ. چه وجودی است این وجودِ آدمی، موجوداتِ دیگر همه از بلای او در خطراند. فردای قیامت آفتاب را بیارند و به تازیانۀ ادب بیرون گذارند و در عرضگاه این سیاست بدارند که تو بودی که خلق را به سجده کردن فرمودی؟

و آمده است که آفتاب از خجالت فرو ریزد که از نور و بَهای او اثر نماند، اِذَا الشّمسُ کُوِّرَتْ نقابِ خجلت است که به روی بندد، گوید: اندهزار سال است تا من خود در زخم و ضربت خلیل بودم طاقت این عتاب چگونه دارم؟ نه روی خاموشی نه روی گفتار. بِه زان نیاید که جامۀ مصیبت در پوشم و در مصیبت به جامۀ سیاه قناعت کنم. هنوز این سیاست در

p.479
نهاد خود جوش می زند که عیسی مطهّر معصوم را آن شربت عتاب زهرْآمیغ بر دست ساقی مشیّت بی علّت مالامال بفرستند که اَأنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتّخذُ و نِی وَاُمّی اِلهَین مِنْ دُون الله4. گوید: خطری بباید کرد و جان در بازید5 تا خود چه بوَد. گوید: اِنْ کُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ. این نهاد عیسی بارگاه ضعیف دارد طاقت عتاب حضرت ندارد، اگر عیسی این گفت، تو دانی، و اگر نگفت، هم تو دانی.

مقصود آن است که چون با صدور حضرت خطاب و عتاب بر این جملت است تا دانی که با سُقَاطُ الجِسْم چگونه خواهد بود. معروف است که یُؤتِی یَوْمُ القِیَامةِ بِثَلاثٍ بِالمَرِیضِ، وَالْغَنِیّ وَالمَمْلُوکِ، فَیَقُول اللهُ تَعَالَی للغَنِیّ مَا مَنَعکَ عَنْ عِبَادَتِی؟ فَیَقُول: یَاربّ اَکْثَرْتَ مَالِی فَطغَیْتَ، فقالَ فَیؤتی بِسُلیمان فِی مُلکه، فَیَقُول لَه اَکُنْتَ اَغْنَی اَمْ هَذا؟ فَیَقُول بَل هَذا، فَیَقُول الله مَا مَنَعهُ ذَلِکَ عَنْ عِبَادَتِی؟ ثمَّ یؤتی بالمَرِیض، فَیَقُول الله مَا مَنَعکَ عَن عِبادَتیِ؟ فَیَقُول شَغَلتُ عَن جَسَدِی فَلَم اَسْتَطع عِبَادَتک. قَال فیؤتی باَیُّوب فِی صَبْرِه6 فَیَقُول اللهُ اَکُنْتَ اَشَد مَرَضاً اَمْ هَذَا؟ فَیَقُول بَل هَذا، فَیَقُول الله مَا مَنَعهُ ذَلِکَ عَن عَبادَتی؟ ثمَّ یؤتی بالمَمْلُوک فَیَقُول الله وَمَا مَنَعکَ عَنْ عَبادَتی؟ فَیَقُول جَعَلْتَ عَلیّ اَرباباً یَمْلِکونَنی فلم اَسْتَطِع عِبَادَتَکَ. قالَ فَیؤتی بِیُوسُفَ فِی عُبُودِیّتِه /160b/ فَیَقُول الله اَکُنْتَ اَشَد عُبُودِیّةً اَمْ هَذا؟ فَیَقُول بَلْ هَذا. فَیَقُول الله مَا مَنَعه ذَلِکَ عَن عِبَادَتِی؟

و بعضی آورده‌اند: یُؤتی بِالفَقیِر فَیُقالُ لَهُ: مَا مَنَعکَ عَنْ عِبَادَتِی؟ فَیَقُول مَنَعَنِی طلَبِی للمَعِیشَةِ. فیُؤتی بِعیسی ابن مریم فَیَقُول: اَهَذَا کانَ اَشَدُّ فَقْراً اَم اَنْتَ7؟ فَیَقُول بَل هَذا. فَیَقُول الله مَا مَنَعَهُ ذَلِکَ عَنْ عِبَادتِی؟ این خلق را کاری در پیش است که از آنه در گمانها می افتد8 بیش است، اما این غفلت نا جُوامرد دَمار از مرد9 بر آورد.

شعر
وَیلُ لِمَنْ شُفَعَاؤهُ خُصَمَاؤهُ
والصُّور فِی نشر الخَلائق یَنْفُخُ
لاَبُدّ اَنْ تَرِدَ‌القِیَامَة فَاطِمٌ
وَقَمِیصُهَابِدَم الحُسَیْنِ مُلَطَّخُ
وَروی اَبُو هُرَیرة عن النَّبی علیه السّلام اَنَّهُ قَالَ: اِذَا کانَ یَوْمُ القِیامَةِ اوّل مَا یُدْعی بهِ رَجلٌ جَمَعَ القُرآن، وَرَجُل یُقْتَلُ فِی سَبیِل الله، وَرجُل کَثِیرُ المال، فَیَقُول للقاری: اَلَم اُعَلّمْکَ مَا اَنْزلْتُ عَلَی رَسُولی؟ فَیَقُول بَلی، فَیَقُول فَمَاذَا عَمِلْتَ فِیمَا عَلِمْتَ؟ فَیَقُول کُنْتُ اَقُومُ بهِ10 آناء اللّیْلِ وَاَطْرافَ11 النَّهارِ، فَیَقُول اللهُ: کَذَبْتَ. وَیَقُول المَلائکة کذَبْتَ، بَل فعلْتَ ذَلِک لیُقَالَ
p.480
فُلانٌ عَابِدٌ وقد قیلَ ذَلِک، و یُؤتی بِالّذی قُتِلَ فِی سَبیِل الله لِمَاذا قُتِلْتَ وَلِمَاذا قَاتَلْتَ؟ فَیَقُول قاتَلْتُ فِیکَ حتّی قُتِلْتُ مِنْ اَجْلِکَ، فَیَقُول الله کَذَبْتَ وَیقُول المَلائکة کذَبْتَ، بَل اَرَدْتَ اَنْ یُقَالَ فُلانٌ حرْبیُّ12 وَقَد قِیلَ ذَلِک، و یُؤتی بصَاحِب المَال، و یقول اللهُ اَلَم اُوَسّع عَلیک حتّی لَم اَدعک تحتَاجُ اِلَی اَحَدٍ؟ قالَ بَلی یَاربّ کمَا تَقُول. فَیَقُول فمَاذَا عَمِلْتَ فِیمَا آتَیْتُکَ؟ قالَ کُنْتُ اَصِلُ الرَّحِم و اَتَصَدَّقُ، فَیَقُول الله کذبتَ و یقول الملائکة کذَبْتَ، بَل اَرَدْتَ اَنْ یقالَ فُلانٌ جَوادٌ وقَد قیل ذَلِکَ. قالَ اَبُو هُرَیرة: ثم ضَرَبَ رَسُول الله - صلّی الله علیه و سلّم - عَلَی رُکْبَتی وَقَالَ: یَا اباهریرة أولئک الثّلث اوّل خَلْق اللهِ یُسعربهِم النَّارَیوْم القِیَامَةِ.

ای جوانمرد! لَوْقِیل لِیَوم القِیَامةِ ممّا تخَافُ لقَالَ مِنْ یَوْم القِیَامةِ، اگر کسی قیامت را گوید؛ از چه می ترسی؟ گوید: از قیامت. یَوْمَ یَجْمَعُ اللهُ الرَّسُلَ فَیَقُول مَاذَا اُجِبْتُم13. چون سیاست پیدا آید همه ناپرواس شوند14، این آیت متلطّم امواج اقوالِ راسخان در علم است.

بعضی گفتند: این اخباری است بر سبیل اعتبار، که چون مظانّ صفوت15 و معادن دولت و ینابیع نبوّت و مفاتیح فتوّت و مصابیح رسالت را این وَجَل و دَهش خواهد بود در آن مقام انتقام عُصَات و ضُعَفا را خود حال چگونه خواهد بود؟

و از این نیکوتر هست: الرُّسُل یَعْلَمُون اَنّ الله یَعْلَمُ مَا اُجِیبُوا فیَقولون لاَعِلْمَ لَنا بِمُرَادِکَ مِنْ سؤالِکَ مَعَ عِلْمِکَ بِذَلِکَ. رُسُل علیهم السَّلام دانند16 که حق دانست که جواب اُمَم ایشان در ادای رسالت حضرت چه بود. گفتند: لاَ عِلْم لَنا، ما را علم نیست که حکمت رّبانی در این سؤال با کمال علم و احاطت به جواب امّت چیست. /161a/ وَیُقالُ اَنَّ الحَقَّ حَیَّرَهم فَتَحَیْرُوا وَانْقَطَعُوا اِلَیْهِ وَ ذَلِکَ اَنّ الله تَعَالی یَاتِی بِقَوْمٍ یَقُول لَهُم مَاذَا اَجَبْتُم فَیَسْتَلِذّون بِکلامِه فَیَتَحیّرُون لاسْتِلْذاذِهِم بِکلامِه وَیقُولُون لاَ عِلْمَ لَنَا. از غیرت17، حیرت بر آید و اگر حیرت از لذّت بر آید، و لذّت از خطاب بر آید که مَاذَا اُجِبْتُم. وُیقَالُ: لاَ عِلْمَ لَنَا کَعِلْمِکَ یَاربّ اِذْ کُنْتَ تَعْلَمُ مَا ظَهَر وَ مَا بَطنَ وَلاَ نَعْلَمُ الاّ مَا ظَهَرَ.

در جمله و تفصیل اشارتی است به اهوال احوال قیامت. فردا خلق بر دو گروه می آیند: یک گروه می گویند: اَیْنَ القَرَارُ مَعَ الله. و دیگر گروه می گویند: اَیْنَ الفِرارُ مِنَ الله. راه گریختن از خدای کجاست. فردا در عرصات قیامت این چهار ندا خواهد بود: نَفْسی نَفْسی، اُمّتی اُمّتی، رّبی رّبی، عَبْدی عَبْدی. آدم می گوید: نَفْسی نَفْسی، و مصطفی می گوید: اُمّتی اُمّتی، و عارف می گوید: رّبی ربّی، و ربّ العزّة می گوید: عَبْدی عَبْدی18. عجب کاری است، نطفۀ

p.481
مهینی و حَماء مَسْنونی19 و قبضۀ خاکی را چندین کُوباکُوب و گیراگیر محّبت چه در خور است.

ای درویش! او - جلّ جلاله - همه چیزها که بر کشید به سزای او بر کشید، باز آدمی را که بر کشید به سزای خود بر کشید. اگر ایشان را به سزای ایشان بر کشیدی و به سزای ایشان فرو بردی، نه مؤمنان را نواخت مؤبّد آمدی20، و نه کافران را عقوبت مخلّد. به جرم21 یک ساعته عذاب و عقوبت ابد، به طاعتِ یک ساعته مثوبت مخلّد. آسمان را به سزای آسمان بر کشید و زمین را همچنین، اما آدم را به سزای خود بر کشید. چون آسمان و زمین که خلعت یافتند به حشمت تو یافتند، اگر حرمت و حشمتِ تو نبودی در جیدِ عرش مجید این خلعت کَی افکندی که الرَّحمنُ عَلَی العَرْش اسْتَوَی. و اگر کارگاه نظر تو نبودی سوی آسمان، آسمان این تشریف کَی یافتی که وَلَقَدْ زَینَّا السَّماءالدنیا بِزِینةِ الکوَاکِب. و اگر مخیّم جلالت سلطنتِ تو نبودی بر رخسار این دایرۀ غَبْرا این نواخت کَی یافتی که وَالاَرْضَ فَرَشْنَا هَا فَنِعْمَ المَاهِدُون. اُولئک کَتَبَ فِی قُلوبهم الایمَانَ. اگرچه ربّ العزّة را دبیر نگویند، لیکن از عزیزی تو ما آن کردیم که دبیران کنند.

ای در ازل من ترا، وی در اَبَد تو مرا و من ترا، اِنّی جَاعِلٌ فِی الارض خَلِیفَة. دوران22 باشند که چون ایشان را خلعت دهند از دکّان بزّار آرند، اما چون عزیزی را خلعت دهند از گردن خود بر کشند و بر گردنِ او افکنند. نوِر آفتاب و ضیای قمر و زینت کواکب جمله برای تو است، چون تو نباشی یکی را کور کنیم، و دیگر را سیاه کنیم، و سدیگر را فرو ریزانیم، آسمان را در نوردیم، زمین را بَدَل کنیم. اِذَا الشّمسُ کُوِّرَتْ وَاِذَا النُّجوم انکدَرَت.

مَلِکان مُلک آبادان کنند، ما ملک بیران23 کنیم. چرا چنین کنیم؟ زیرا که ایشان /161b/ به مُلک عزیزاند، آبادان کنند، ما به مُلک عزیز نیستیم24 مُلک به ما عزیزاست، گیتی خراب کنیم تا عالمیان بدانند که همگنان به ما عزیز بودند، چون قهر ما پدید آمد ماه را جاه نماند، آفتاب را قدر و آب نماند، آفتاب ظاهر را روی سیاه کنیم، اما آفتاب حقیقی را که امروز نهان است و آن آفتابِ معرفت است در دل هر مؤمنی آشکارا کنیم. زمین را بساطِ تو گردانیدم چون تو نباشی بساط چه کنند، آسمان را سقف تو ساختیم چون تو نباشی سقف چه کند، ستاره را دلیل تو گردانیم چون تو نباشی دلیل چه کنند، آفتاب طبّاخ تو است چون تو نباشی طبّاخ چه کند، ماه شمع تو است چون تو نباشی شمع به چه کار آید.

p.482

بساطی که برای دوست گسترند، چون دوست برفت بر چینند. چون تو رفتی من این بساط بر‌گیرم، نه کسی دیگر خواهم آفرید. خَلَقَ لَکُم. آسمان و زمین و ماه و آفتاب دلاّله است، دلاّله چندانی به کار آید که دوست به دوست نرسیده باشد، اما چون دوست به دوست رسید دلاّله چه کند. هُدهُد دلاّله بود چندان به کار بود که روزگار روزگارِ خبر بود، چون عهدِ نظر در آمد هدهد به کار نیاید. تا مصطفی به مکه بود جبرئیل آمَدشُدی می داشت، چون به سدرة المنتهی رسید جبرئیل بیستاد، گفت: رسول چندان به کار بود که دوست به دوست نرسیده بود، چون دوست به دوست رسید واسطه به چه کار آید؟ اِذَا الشمْسُ کوّرتْ و اِذَا النُّجوم انکدَرَتْ. چنانستی که ربّ العزّة می گویدی: ای آسمان و زمین و ماه و آفتاب و جبال راسیّات و بحارِ زاخرات که دلاّله و راهنماینده‌اید، هر یک مشعله‌ای و شعله‌ای در دست گرفته وُرا فرا می نمایید، اما فردا که وقتِ نظر بود همه را از پیش بر‌گیریم، گوییم: خبر رفت و نظر آمد.

آسمان را آفریدیم تا ترا ساقی بوَد، وَاَنْزَلْنَا مِنَ السَّماء مَاء طَهُوراً؛ زیرا که امروز روز حجاب است، واسطه‌ای می باید؛ فردا که روز مشاهدت بود واسطه به کار نیست که ساقی لطف من باشم، وَسَقَاهُم رُّبهُم شَرَاباً طَهُوراً. زمین را واسطه ساختیم تا ترا مُعْطِی بود، حَبّاً وَ عِنَباً، الآیة. فردا حجاب برداریم گوییم: کُلُوا وَاشْرَبوا. زمین به چه کار آید. آفتاب آفریدیم تا ترا نور دهد که امروز نور معارف به حکم لطایف رّبانی در استارِ اسرار دلهای محّبان نهان بود فردا خود ترا نوری دهیم که خسرو سیّارگان به خدمت شِراک نعلین خواجگیِ تو بایستد. یَسْعَی نُوُرهُم بَیْن اَیْدیِهم، الآیة. وَاَشْرَقَتِ الارضُ بِنُوِر رَّبها.

برهان آن وقت باید که عیان نبود، چون عیان آمد برهان چه کند. زلیخا در آن خانۀ خود صورتها ساخت، به هر سوی که می نگرستی صورتِ خود می دیدی، چون به یوسف رسید و آن سنگ در لحای زلیخا افتاد، خانه بیران کرد.

ای مؤمن! چون به من رسیدی، گویم: به من نگر؛ چون نگرستی این همه به چه کار آید، این همه امروز به کار بود؛ زیرا که ما را با تو کار بود، آن می بایست کرد که من /162a/ می خواهم، فردا چون بیایی از این همه هیچیز به کار نیست که من همه آن خواهم کرد که تو خواهی. چون یوسف را از یعقوب جدا کردند و آن پیر بیت الاَحْزان ساخت، یوسف پیرهن خود بفرستاد تا یادگار دارد که وقت یادگار است نه وقتِ دیدار، چون یوسف به دیدار آمد

p.483
پیراهن چه کند.

موسی گفت: اَرَنِی انْظُرْ اِلَیْک، الواح فرستادند که وقتِ دیدار نیست، این الواح یادگار دار، تا وقت دیدارآید. ای دوستِ ما امروز روز دیدار نیست آسمان و زمین و مکوّنات و مصوّرات و موجودات یادگاردار، چون وقتِ دیدار آید این همه را برگیریم.

تو در این زمین معصیت بسیار کردی و آسمان و ستارگان مطّلع بودند، ایشان را به سلطان عدم دهیم تا دمار از ایشان بر آرد، آنگاه گوییم: بندۀ من از این جاسوسان مترس که ایشان خود به خود مشغول‌اند.

چون دوست عزیز بود غیری را ادب کنند، تا دوست ادب گیرد. اِذَا الشّمسُ کُوِّرَتْ. سؤال از ابراهیم بود که کَیْفَ تُحِیی المَوْتَی، و کارد بر حَلْقِ مرغ آمد که فَصُرْهُنَّ2.

p.483
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . تو، مج: «الیوم القیامی» ندارد
  • ۲ . تو: مرجحة، آ: نیران مترجحه
  • ۳ . تو: طالب
  • ۴ . تو: «وامّی... الله» ندارد
  • ۵ . آ: در بازی، تو: در باید بازید
  • ۶ . تو: فی مرضه
  • ۷ . تو: کان افقراَم انت
  • ۸ . کب، آ: آید
  • ۹ . مر: از خلق
  • ۱۰ . تو: اقرأبه
  • ۱۱ . مج: «و اطراف» ندارد
  • ۱۲ . تو: جُندی، آ: شجاع
  • ۱۳ . مج: + قالوا لا علم لنا انّک انت علاّم الغیوب
  • ۱۴ . مر: نایر و نایس، آ: نابرواش
  • ۱۵ . آ: مضان صنوف
  • ۱۶ . تو، مج، آ: دانستند
  • ۱۷ . تو: از عین حیرت
  • ۱۸ . آ: در حاشیه افزوده شده: عبدی عبدی + گرچه روز قیامت صعب است لکن با این خطاب سهل است از جهت آنکه در ندای عَبْدِی تشریف اضافت است بنده جمله تشریفات در تحت این یاد داخل است
  • ۱۹ . تو: نطفه حمأ مسنونی
  • ۲۰ . آ: بودی
  • ۲۱ . آ: به کفوی
  • ۲۲ . مر: دونان
  • ۲۳ . آ: ویران
  • ۲۴ . تو: مالکان ملک آبادان کنند ما به ملک عزیز نیستیم
  • ۲۵ . تو: سؤال از ابراهیم بود و کارد بر حلق مرغ والسّلام، مج: «فصرهن» ندارد

p.484
۵۳ – الَمُحیی المُمیت

قَالَ عزّ ذکره: هُوَ الّذِی یُحِیی و یُمِیتُ. عزیز بود که مرد در خود از خودی خود مرده گردد و از حق در حق با حق زنده شود، و علی الحقیقه حیات آن حیات است که فتوح دهد نه روح نهد، و موت آن موت است که ربودنِ ایمان دهد نه بُردنِ جان. اگر همه جانهای عالمیان به تو دهند چون روح فتوح ایمان نداری مُرده‌ای، و اگر هزار سال بر خاک تو برآمده است چون ریحانِ توحیدِ رحمان در روضۀ روحِ تو برسته است سرِ همه زندگان1 تویی.

شعر
وَقَدیَنْبُتُ2 المَرْعَی عَلی دِمَنِ الثّری
وَتَبْقَی حَزَازَاتُ النُّفُوسِ کمَاهِیَا

حیات معرفه است و موت نکره. المَعْرِفَةُ حَیَاةُ القَلْب مَعَ الله. عزیز بود که مرد را ناگاه به سرچشمۀ حیات برند و خضروار در وی غُسلی بیارد و زندۀ ابد گردد.

عمر خطاب می آمد از پیش صلیب، و عذبۀ عذاب و جذوۀ عقاب را کشیده، و پیراهن کفر و انکار پوشیده، و از غیب ندا می آمد: یَا ایُّها النَّبیُّ حَسْبُکَ اللهُ وَ مَنِ اتَّبعَکَ مِنَ المؤمنین. عمر به لات و عُزّی سوگند یاد کرده که بر نگردم تا سرِ محّمد نیارم، و ربّ العزّة به عزّتِ خود سوگند یاد کرده که نگذارم تا آشناییت ندهم. عمر روی به جنگ نهاده و حقّ - جلّ جلاله - رسولِ صلح پیش فرستاده. تو می آیی تا با ما جنگ کنی و ما می سازیم تا با تو آشتی کنیم. ای مردی که ترا زهرۀ آن است که در احکام پادشاه گنجی و سخن گویی، همه

p.485
جگرهای مردان اینجا کباب می گردد، همه دلهای عزیزان است که اینجا می سوزد که کس را بر سابقت3 اطلاّع نداده‌اند.

بیت
جان در تنِ من زمان زمان خود گردد
پس قطره شود ز دیده بیرون گردد
یک قطره اگر بسوی هامون گردد
در دشت همه نبات مجنون گردد

قَوْمٌ طَلَبُوهُ فخَذَ لَهُم وَقَوْمٌ هَرَبوا مِنْهُ فَاَدْرَکَهُم. /162b/ هیچیز نماند از عداوت که عمر بنَکرد، و هیچیز نماند از عنایت و رعایت که - جلّ جلاله - بنَکرد. عمر از خانۀ خواهر بیرون آمد و قصدِ سرای حمزه کرد که مصطفی عیه السَّلام آنجا بود، آخرالاَمر با عداوت می شد و با محبّت می آمد، و با سلاح می شد با صلاح می آمد، با انکار می شد با اقرار می آمد؛ و آن صنادیدِ قریش و کفّار منتظر، تا عمر که باز آید با سرِ محّمد. ساعتی بود و عمر می آمد و شمشیر کشیده در خدمت مصطفی - علیه السّلام - چون در مسجد حرام آمد شادی از مشرکان بر آمد و گفتند: کِی کرد اینکه عمر کرد. محمّد را با همه قریش اسیر آورد اَحْسَنت ای پُسرِ خطّاب. آری آمدم شغلی کفایت کرده، لیکن غلام احمدم و بندۀ احدم. گفتند: این عمر نیز بر گردید، همه بر عمر حمله آوردند، و عمر بر ایشان حمله آورد و همه را به یک حمله از گرد بر گردِ کعبه بیرون کرد، پس رسول در کعبه رفت و در کعبه شصت بت نهاده بود، رسول قضیبی داشت در دست، بر سینۀ بتان می زد، و می گفت: جَاء الحقُّ وَزَهَقَ البَاطِلُ و عمر می گفت:

شعر
یَا ایّها الاَصْنَامُ ذَا اَحْمَدُ
رَسُول ربّ العَرْش حُرّا مَجدُ4
هَذا رسول الله حقّاً فَاَشْهَدُوا
انْ کانَ حقّاً مَا یَقُول فاسجُدُوا
آن بتان هم به یک بار سجود کردند. کدام روز خواهد بود که رسول تحقیق با عُمر تصدیق بر موجب اشارت توفیق به این کعبۀ سینۀ تو درآیند و این بتانی که معبودی گرفته‌ای برهم زنند و این ندا دهند که جَاء الحَقُّ وَ زَهَق البَاطِلُ. فَاُلِقیَ السَّحرةُ سَاجِدینَ. نه ایشان به سجده درآمدند، ما ایشان را به سجده آوردیم.

غلامی با خواجه‌ای می رفتند، غلام به مسجد رسید، در شد تا نماز کند، خواجه گفت: بیرون آی، غلام گفت: نمی گذارند، گفت: کی بیرون نمی گذارد؟ گفت: آنکه ترا در نمی گذارد.

p.486

فَاُلقِیَ السَّحَرَةُ سَاجِدِینَ. عجب نبود که آدمی شنوندۀ گویندۀ داننده سجده کند، عجب آن بود که عمر گوید با بتی ناشنوندۀ ناگویندۀ ناداننده: اگر این محمد به حقّ است سجده کنید، همه بیکبار سجده کنند. موسی - علیه السَّلام - پاره‌ای خاشاک به دست گرفت تا آتش آرد، نبوّت و رسالت یافت، اذهَبْ اِلَی فرعون. داود - صلوة الله علیه - فلاخم5 برگرفت تا به شبانی شود، ظفر و نصرت یافت، فَهَزَمُوهُم بِاذْنِ الله. عمر شمشیر برگرفت تا محّمد را بکشد، معرفت و شهادت یافت، یَا ایُّها النَّبیُّ حَسْبُک الله. پاکا خداوندا دو کار مُنکَر و قبیح پیش عمر نهادند: عداوتِ رسول و طمعِ دنیا، آنگه ازمیانه، حالی بدان نیکویی6 پدید آمد.

دو کار قبیح سحرۀ فرعون نهادند: یکی عداوت موسی، و دیگر ولایتِ فرعون؛ آنگاه سرّی بدان عزیزی از میان پدید آوردند، فَاُلْقِیَ السَّحَرَةُ سَاجِدِین.

دو محنتِ شگرف پیشِ یوسف آوردند: یکی چاه و دیگر زندان، آنگاه از میانِ آن ولایت و سلطنت پدید آوردند وَکَذلِکَ مَکّنَّا لِیُوسُفَ.

دو نطفۀ مهین /163a/ در رحم فراهم آوردند، آنگه از میان هر دو صورتی بدین زیبایی پدید آوردند وَصَوّرکُم فَاَحْسَنَ صُوَرکم.

دو نجاست فراهم آوردند: یکی فَرث، و یکی دم؛ از میانه شیر صافی پدید آوردند، مِنْ بَیْنِ فَرْثٍ وَدَمٍ لَبَناً خَالِصاً.

دو کار صعب بر بنده جمع کردند: یکی معصیت، و دیگر تقصیر در طاعت؛ آنگه از میان رحمت پدید آوردند یُصْلِح لَکُم اَعْمَالَکُم7.

هر که را در سبقِ سبق و بدوِّ بدو وازل آزال قلم رفت در لوح به فرمان که شمع شرع دین و چراغ اسلام و یقین بر سینۀ او برخواهند افروخت، اگر هیچ گونه در خواب شود چون از خواب بیدار شود شمع بر بالین بیند دوست دارد، حکم ربوبیّت که بنده را کشان کشان به درگاه آرد دوست دارد، دوست دارد بساطِ نبوّت که بنده دوان دوان به درگاه آید.

موسی را - علیه السَّلام - از قوم و فرزند جدا کرد و در شب تاریک افکند و در تک و پوی آورد چنانکه در قصّه شنیده‌ای، پس گفت: وَمَا اَعْجَلکَ عَنْ قَوْمِکَ یَا مُوسَی. ای موسی این چه شتاب است تو به عَجلت مشغول گشتی و قومَت به عِجْل.

هر نبیّی و ولیّی را همچنین جَذبی و جَلبی و سَلبی بود وَکذَلِکَ اَوْجَیْنَا اِلَیْکَ رُوحاً مِن اَمْرِنَا. مصطفی را - علیه السَّلام - از آنچه به نام او در ازل رفته بود خبر نبود همی ناگاه

p.487
علی الفتوح آسمان رسالت را به نجوم علوم و اَقْمار اسرار بیاراستند و نهال نبوّت در روضۀ اصطفا و مرغزار اجْتِبا بنشاندند و مسند عِزّ او در صدرِ جلالتِ رسالت نهادند، صدهزار و بیست و اند هزار نقطۀ عصمت را چاکرِ وی کردند، آنگه زفان او را از افتخار به مهتری ایشان نگاه داشتند و کمر افتخار به چاکری وی بر میان ایشان بستند و چنانکه در ربوبیّت خود با بندگان عهد کردند8 و میثاق بستند در سیادتِ وی بر انبیا و رسل، و متابعت و مشایعت ایشان میثاق بستند9. وَاِذْ اَخَذَالله مِیثَاقَ النَّبییّن، الآیة. آنگه گفت: اَاَقْرَرتم. اکنون اقرار دادید10 و عهد کردید و میثاق بستند که این بکنید.

این استقصا و احکام نگر11 که در عهدِ محّمد می کند، و این مسامحت نگر که در عهدِ خود می کند. کریمان در حقّ خود چندان نجنبند که در حقّ دوستان. ابلیس چندین هزار سال عبادت کرده بود چون یک سجدۀ آدم نکرد بدان چند هزار ساله عبادت او ننگرستند بدان ترکِ یک سجده نگرستند، زیرا که عبادت حقّ من بود و مرا به عبادت نیاز نِه، و این سجده حقّ آدم که دوست ماست و در حق او خلل افکندن روا نِه. قَالُوا اَقْرَرنَا. همه گفتند: بار خدایا به چاکری محمّد اقرار دادیم، قَالَ فَاشْهَدُوا. گواه باشید، فریشتگان را گواه گرفت وَاَنَا مَعَکُم مِنَ الشاهِدیِن، و من که خداوندم بر این گفت شما گواه‌ام. در حقّ خود جز این نگفت وَاَشْهَدَهُم عَلَی اَنْفُسِهِم. ایشان را بر خود گواه گرفت. /163b/ و این عینِ مسامحت بود، چون کار به میثاق محمّد رسید استقصاها نمود تا کمال محبّت و موّدت آشکارا کند. ای نقطۀ عصمت و ای چشمۀ حرمت! ما ترا به محلی فرو آوردیم که کشش صد و بیست و اند‌هزار معدنِ رسالت و نبوّت در روشِ تو برسید، چون کششِ ایشان در روشِ تو برسید تا خود کشش تو کجا رسد؟ آنچه دیگران به هم رفتند محمّد به قدم برفت.

علما چنین گویند: جهدی و مجاهدتی و توفیقی و مساعدتی بباید، جهد روشِ تست و توفیق کششِ او. المُریدُ سیّارٌ والعَارِفُ طیّارٌ، وَانّی یُدْرِکُ السّیارَ الطّیّار. کاری که توفیق راند چنان نبود12 که تو پرّ و بال زنی. یکی بر مرکب مجاهده نشیند و یکی بر براق توفیق و تجرید، و گوید: تا من خرِ لنگ خود را با بُراق توفیق برانم، لیکن هرگز نرود. براق تا به صخره بیش نبود، آنگه معراج پیدا آمد، و دیگر چون روش برسید، کشش پیدا آمد فَاوْحَی اِلَی عَبْدِه مَا اَوْحَی.

یک ذرّه کشش به هزاران معراج برآید، همه عقوِل عقلا را وَسْم رسم و داغ حیرت در این

p.488
حضرت بر نهند. ای روشها شما پنهان شوید و ای کشش تو در پیش آی. جبرئیل در بعضی روش گنجید و در بعضی از مقامات پرّ و بال قدس می زد13. آری جبرئیل بر مرکب توفیق بود و مصطفی بر مرکب مجاهدت، چون مهتر پای در مرکبِ توفیق آورد جبرئیل گفت: وَمَا منّا اِلاَلَهُ مقامٌ معلومٌ. ای مهتر ما نهایت خود بر بدایت تو نفقه کردیم، لَوْ دَنوتُ اَنْمُلَة لاَحْتَرَقْتُ. دانم که بر خاطر گذر کند که مهتری که نهایات در بدایت او نرسد این چه بود که در مقام نماز که پردۀ راز بود، سهوی بر وی برفت14؟

هان و هان تا صدرِ این جهان و آن جهان را به سهوی که نسبت به غفلت دارد منسوب نکنی که آن نصیب ما بی دولتان بود، که در کارِ ما نظر کردند حکم رفته بود که در متنِ زمین مشتی از غوغای حشم ابلیس بیرون خواهند آمد تا دلها را از حضرت نماز رمیده گردانند، فرمان دادند تا سهوی بر آن حضرت پاک گذر کرد تا اگر ضعیفی را این حالت پیش آید و به این بلا مبتلا گردد و نداند که دوبار سر بر زمین باید نهاد، و این سرّ که می گویم چنان نیست که به زیر هیچ قلم در آید یا قلم را یارگی15 آن بود که چنین فتوی را در نوکِ خود آرد.

عجب کاری، در بدایت کار آن روز که جبرئیل سورۀ اِقْرأ بِاسْمِ رَبِّکَ آورد، مهتر در پناه جبرئیل می شد و جبرئیل او را در پناه خود می گرفت، چون ریاضت تمام بیافت و سعادت به حکم مساعدت دست خود با عزّت حضرت او فراهم داد جبرئیل می آمد و سورة الانعام با هفتاد هزار ملک می آورد، مهتر سر از بالین برنگرفت، گفت: آن عهد گذشت که پناه جبرئیل می بایست، اکنون جلالت حالت به حدّی رسیده است که صدهزار و بیست و اند‌هزار نقطۀ عصمت به حضرتِ حشمت ما قصّه می نویسند تا ما بر ظهر قصۀ ایشان توقیعِ رفیع خود بر‌زنیم که آدَمُ وَمَنْ دْونَهْ تَحْتَ لَوائی یَوْمَ القِیَامَةِ وَلاَفَخْرَ. /164a/ جبرئیل مقرّب که بر سر اکلیلِ تسبیح و تقدیس و تهلیل داشت به جواهر عصمت آراسته، چون جمالِ خاکِ سر کوی ما بدید و بُرابُردِ یحبُّهم و یحبُّونه بشنید، گفت: جبرئیل در آید، گفت راه فقر اینچنین خواجگی برنتابد، اگر توانی از این پیرایه‌ها لختی کم کن و مرقّع انسانیّت بر گردن افکن تا با تو بگوییم که این کار چه طعم دارد. می گوید در صورتِ دَحْیَةُ الکلْبِی که ما الایمانُ؟

ای درویش از عرش تا ثری یک ذرّه عشق نفروشند جز در سرای اندوه و شادی آدمیان. معصومان و پاکان درگاه بسیار بودند لیکن بارِ این حدیثِ دلسوِز تن گذار جز این مشتِ خاک نکشید. جبرئیل که سفیر عزّت بود، یارگی16 این حدیث نداشت، آدم می باید چندین بار به

p.489
آب و خاک گردانیده17 تا دستِ همّت پیش آرد که ماییم سوختۀ این حدیث. لاَنَّ مَنْ تَلْقَاهُ بِذُلّ الافْلاَس خَیْرٌ مِنْ اَنْ تَلْقَاهُ بدَلال الاخْلاصِ، ذَنْبٌ یَفْتَقِرُبهِ اِلَیْهِ اَحَبُّ اِلَی الصّدّیقیِنَ من عَملٍ یدَلُّ بهِ عَلَیْه. چون آن گوهرِ صفوت و نقطۀ دولت تیغ عزّت بر‌کشید، هر که خود را در پیشگاه می دانست بیرونِ درگاه دید، قَالُوالاَ عِلْمَ لنَا قالَ یَا آدَمُ اَنْبِئهُم بِاَسْمَائهم.

یک استاد را معزول کردند و استادی دیگر بیاوردند تا ملایکۀ ملکوت را در مکتب ریاضت اسامی در آموخت، و نهادِ آدم در عین آن کار بر منبر فقر می گفت: اگر سرمایه‌ای ندارم که بدان سود توان کرد، باری افلاس دارم که خصم دفع توان کرد. ربّ العزّة همه فریشتگان را جمع کرد و خبر داد که آدم را بخواهم آفرید، اندیشه کردند که عزیز کسی است آدم، که او را چنین جلوه کردند. هنوز تپش تابش این خطاب در سرها بود که خطابِ اُسْجُدُوا لآدمَ آمد، یکی سرباز زد، این چه بود؟ حکم ازل درآمد و کلاه دولتِ او از سر برگرفت، این چه بود که ما را افتاد؟ ای لعین آن مهتر را چشم زخمی می در‌بایست، در خدمت آدم اگر همه دولتی باشد نیک نباشد18، دولتیان و بی دولتان ببایند تا بی دولتان دولتِ دولتیان بیابند19.

p.489
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . تو: زندگانی
  • ۲ . مج: و قد بقی
  • ۳ . آ: عاقبت و سابقت
  • ۴ . تو، مج: مصراع «رسول... مجد» ندارد
  • ۵ . مر: فلاخن، مج: فلاخمی
  • ۶ . آ: حالی نیکو
  • ۷ . مج: و یغفر لکم ذنوبکم
  • ۸ . تو: «چنانکه... عهد کردند» ندارد
  • ۹ . آ: میثاق بر‌گرفتند
  • ۱۰ . تو: دادی
  • ۱۱ . آ: این مسامحت نگر
  • ۱۲ . تو: چنان راند
  • ۱۳ . مر: گنجد... می زند
  • ۱۴ . آ: نرفت
  • ۱۵ . آ: یارای
  • ۱۶ . آ: یارای
  • ۱۷ . آ: در گردانیده
  • ۱۸ . مج، آ: نیاید
  • ۱۹ . آ: بیابد... بتابد، تو: در‌یابند... نتابد.

p.490
۵۴ – الَحَیُّ القَیُّوم

حقّ - جلّ جلاله - حیّ است بحقیقت، و او را روح روا نِه؛ و دایم است بی زوال، و وجود او را مبتدا نِه. قال الله تعالی: و تَوَکلّ عَلَی الحَیّ الّذی لاَیَمُوت. توکلّ برآن حیّ کن که نمیرد، نه بر آن حیّ که بمیرد1. قطعاً آن است که هر که جز بر حق - جلّ جلاله - توکّل کند و ذرّه‌ای منّت خلق تحمّل کند2، داغِ خَسَار بر رخسار خود نهاد و در هاویۀ حرمان و خسران افتاد. مَنْ جَعَل هُمُومَهُ هَمّاً وَاحِداً کَفَاهُ اللهُ کلّ هَمّ وَمَنْ تَشَعَّبَتْ بهِ الهُمُوم لَم یُبَالِ اللهُ فِی اَیّ وَادٍ اَهْلَکهُ. عرُوقِ اطماع به آمال خود پی کن3 آنگاه قصدِ حضرتِ حیّ کن که الحیُّ والخَلْقُ لاَیَجْتَمعانِ؛ مَا جَعَلَ اللهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلبَیْنِ فِی جَوْفِهِ، تا همه رخت و بُنۀ خود را به غارت در ندادی، روی به راه مکن که تا بُت پرستی در میان است این حدیث بر کران است4. در جمله احوال اعتماد بر ما کن، و پناه درگاه ما دان، آنگه نگاه کن اگر نیکوت نداریم گله‌ها کن.

ای درویش چنان دان که اگر یک لحظه سایۀ کرم از سرِ تو بر‌دارند /164b/ غربال زنان عالم بایند تا فضیحتِ ترا بروبند5. عالم را بالین به بالین باز نهادیم تا ترا بی زحمت با ما خلوتی بود، این چه کاهلی و غافلی است، این کار نه کارِ نازپروردگان است، این کار کارِ مردان است، هر که را در کلّۀ عروسان پرورده باشند جوشن مردان را نشاید.

بو سلیمن دارانی گوید: قدم ما در رضا به جایی رسیده است که اگر در عرصات قیامت خلق را ندا آید که به دوزخ روید، همه به کُرْه روند ما به اختیار، همه به پای روند و ما

p.491
به سر. اگر گویند: این چه حالت است؟ گوییم: آری اگر به مراد ما نیست باری از مراد دوست خالی نیست.

بُنْدار بن الحسین به ارادت شبلی بگفت6، هرچه داشت از مالِ دنیا بداد، آنگه با شبلی گفت: اکنون چه باید کرد؟ گفت: در بازار می باید گشت، نان می باید خواست تا چنان شود که کس به وی چیزی ندهد، برفت و بکرد تا چنان گشت7 که کسی به وی چیزی نداد. گفت: اکنون چه باید کرد؟ گفت: دریوزه باید کردن. دَرْبدَر می گشت و نان می خواست، مردمان به حکم ترحم نانی8 به وی می دادند تا آنکه چنان شد که به هر در که فراشدی و بدانستندی که بُنْدار است، کس به وی چیزی ندادی. گفت: اکنون چه باید کرد؟ گفت: در خانه بنشین و چنان باید که هفته هفته بگذرد که جز حدیثِ حق بر دلت نگذرد.

پنداری که این حدیث بدین گزافی9 بباید، گولخنتابی برخیزد گوید: مرا امیری خراسان می باید، نی تماشا دارد ترا که اگر چنین سرخ روی بماند لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حتَّی تُنْفِقُوا مِمّا تحِبُّون، الآیة.

حق – سبحانه و تعالی – بارِ روش بر این نهاد: اِنّا عَرَضْنَا الاَ مَانَةَ، و چون امانت دارنده امین نبود10 و گریزنده و بیباک بود، چون تو او را به چنگ آوردی بی پذیرفتاری چنگ از وی بَنَداری. چون نفس برخاست که من این حقّها بگزارم، حق تعالی پذیرفتاری خواست، دل انباز نفس است و عادت بود که انباز انباز را پذیرفتگاری کند11. دل پذیرفتگاری کرد، آنگه حق - جلّ جلاله - عقل را تقاضاگر کرد تا پیوسته حلقۀ درِ تقاضا می زند، این نفس ایستاده است که من این حق بگزارم و دل را به شهوت خود اسیر کرده و تقاضاگر را عصابۀ هوی بر چشم بسته و به رشوت می فریبد، جهد آن کن تا یک گوشۀ دل از زحمت خالی شود، پس سبک او را اندر خانه فرست وَقُل رَبّ احْکُمْ بِالْحقّ، و یک پیادۀ عَدَوِی هر کدام درستر و قویتر از پیادۀ حاکم، سوی نفس فرست، تا رسن بر گردنش نهد و کشان به درگاه حاکم آرد، اگر حق گزارد و اگر نه، به حبس گرسنگی و برهنگی فرو کن که این نفس دشمنی است که اگر همه عزیزان درگاه به شفاعت به وی آیند سر در نیاورد، و چون به این حبس درماند همه انصافها از وی بتوان یافت.

اگر چنین معاملتها با اَوَام‌دار بکنی نیکو، و اگر نه، پذیرفتگار را بگیرند و به عقابین بلا برکشند و اسواطِ قهر فرو گذارند. کمینه معاملت12 آن بود که رویش سیاه کنند و گردِ

p.492
مملکتش بگردانند و بر سرِ او ندای راندگان کنند./165a/

ای درویش این حدیث هر کس نداند شنید، مصیبت زده‌ای باید تا حدیث مصیبت رسیده بتواند شنید. اگر فرمان بودی خداوندان مصیبت را بگریستن طوفانِ نوح هرگز به سر نیامدی. نَحْنُ مَعَاشِرُ الاَنْبِیَاء لاَنورثُ. از ما پیامبران زر و سیم میراث نبرند آنچه ما راست هر کجا سوخته دلی است، مصیبت زده‌‌ای است، سر و پا برهنه‌ای است او بردارد. اگر سوخته دل فرزندانِ ما باشند میراث بدیشان دهید، و اگر این سوخته دل بلال حبشی و سلمان فارسی و صُهَیب رومی باشند به ایشان دهید.

همه توانگریها که در عالم است، نه توانگری دنیا می گویم، غاشیه‌داری ذرّۀ افلاس کنند و همه مطیعان و مقرّبان و روحانیان رکابداری کنند یک ذرّه سوز مفلسی را که بر جگر آب ندارد و در خانه نان ندارد دلی سوخته دارد و کاری ناساخته.

بارکش می باید بود در این حدیث، جان در سرِ این کار کنید، و تا جان در سر این کار نکنید و جان به چشمتان چیزی نیاید که نه جان شما نخستین جانی بود که در این حدیث فرو ریخت. یَمُنّون عَلَیْکَ اَنْ اَسْلَمُوا. جانِ هزارهزار مرید بر‌داریم و چهار پارۀ کفش عزیزان کنیم، و برای معدۀ زاغی خون صدّیقی بریزیم، و اگر فضولی دم زند، گوییم زاغ زاغِ ما، و صدیق صدیقِ ما، یکی را داغ بُعد بر نهیم و یکی را در باغ قُربت تخت محبّت می نهیم.

عبد‌‌الله بُستی از کبار بود او را مالی عظیم بود، چون این حدیث پدید آمد، قباله‌ها داشت بر مردمان، به مالهای بسیار، همه به ایشان باز داد، آنگه اندیشۀ مکّه‌اش افتاد با پیری تدبیر کرد، و مرید را پیر در شرط است.

چنین شنیدم که پیر بو‌علی سیاه چنین گفت که اگر مرد را گرده‌ای بوَد، باید که به نیم گرده پیری بخرد13. و پیر چنان باید که اگر مرید در روزی ده بار به خرابات شود او را باک نیاید که بر پی بشود و بیرون آرد.

در عهد بو‌تراب نخشبی جوانی بود با تمام سوز در ریاضت، بُو‌تراب را آن جوان سخت نیکو آمد، گفت: ای دریغا اگر تو بو‌یزید را بدیدی. جوان گفت: اینجا که ماییم هزار بو‌یزید راه نیابد. دیگر بار بو‌تراب همین کلمه باز گفت، جوان گفت: هر آینه بو‌تراب در این سرّی می داند، بر‌خاستند و رفتند به بسطام رسیدند، در وقت که آن جوان گوشۀ پوستینِ بو‌یزید بدید از پای بیفتاد و جان بداد. بو‌یزید فراز آمد بو‌تراب را از حال آن جوان بپرسید، بو‌تراب

p.493
گفت: فریضه باری آن است که پیشتر کارِ او بسازیم، هر دو پیر او را بشستند و کفن کردند و نماز کردند و به خاک سپردند، پس بو‌تراب حال بگفت با بو‌یزید، و گرمی حال او و ارادت او. بو‌یزید گفت: آری، ولیکن جان او در طلب گوشۀ پوستین ما بود، چون بدید بر اثرِ گوشۀ پوستین ما برفت کالبد رها کرد.

مقصود حکایتِ عبد‌الله بُستی بود، چون اندیشۀ مکّه در دلش آمد /165b/ با پیری بگفت، پیر گفت: از این نفس ایمان مباش، قدم بیرون نهاد از خانۀ خود برفت تا به کوفه، نفس هیچیز از وی طلب نکرد، چون به کوفه رسید، نفس گفت: چندین راه رفتم و ترا هیچ نرنجانیدم و هیچ از تو طلب نکردم، اکنون مرا ماهیکی حلال باید تا به کار برم و تا به مکه ترا هیچ نرنجانم. خراسی بود و مردی بر در نشسته، آن مرد را گفت: این استور به چند داری به کرا؟ گفت: به چندین. گفت: مردمی کن و آن استور را بیرون آر، و مرا بجای استور دربند که به یک دِرَم خود را به مُزد دادم. در خراس شد و کار استوران کرد و دِرَمی بستند و بدان ماهی خرید و بخورد و به مکه رفت و گفت: هر آن روزی که ترا آرزویی پدید آید یک روزت در خراس باید بود و تا آن به تو رسد همه آلات استطاعت در کار باید کرد14. پس چون عجز پیدا آمد همه کارها خود روی به تو نهد. اَلْعَجْزُ عَنْ دَرکِ الادْرَاک اِدْرَاکٌ. صدّیق همه در میان نهاد تا بدان نقطۀ دایره رسید که چشمۀ صدق بود تا چنان گشت که صدهزار و بیست و اند هزار نقطۀ عصمت و ملایکۀ ملکوت گواهی دادند که منبع صدق ابو‌بکر است، و آنگه به تقدیر اگر هزار سال قدَم زنی، اگر ذره‌ای به احوال و افعال و اعمال نظر کنی هزار زنّارِ هفت گزی15 بر میان خود بستی.

جوانی بوده است در ارادتی عظیم، روزی در غلبات شوق و وَجْد خویش بود، ناگاه آواز مرغی به گوشش آمد به آواز مرغ باز نگرست به زیر آن درخت آمد در انتظار آنکه مرغ دیگر بار بانگ کند؛ هاتفی آواز داد که فَسَخْتَ عَقْدَ‌الله. کلیدِ عهد به ما باز دادی که ترا با غیرِ ما اُنس افتاد.

عزیزی از عزیزان چنین می گوید که چون این خبر به ما رسید که فرمانِ صدرِ نبوت است که تَنَا کَحُوا تَکْثُروا کسی را به حکم خود کردم، فرزندی بیامد و دل ما بدو مبتلا کردند، شبی بخفتم و قیامت را به خواب دیدم، عَلَمها دیدم، در سایۀ هر عَلَمی جماعتی، پرسیدم که این عَلَمها چیست؟ گفتند: آن عَلم زاهدان است و آن عَلم صابران است و آن علم صادقان

p.494
است. علَمی دیدم در سایۀ او جمعی انبوه، پرسیدم که این علَم کیست؟ گفتند: این محبّانِ ما‌اند، خود را در میان ایشان تعبیه کردم، دستِ من بگرفتند و از آن میان بینداختند. گفتم: من هم از جملۀ عاشقانم، گفتند: بودی لیکن دلت باز فرزند میل کرد نام تو از جریده ایشان محو کردیم. گفتم: بار خدایا اکنون که فرزند مانعِ راه است فرزند را جان بردار. در ساعت خروش زنان به گوشم آمد، پرسیدم که چه بود؟ گفتند: کودک از بام درافتاد و جان بداد.

نگر تا بدین درّاعهای دراز فریفته نشوی و بدین رخساره‌های سرخ غرّه نگردی و بدین کالبدهای آبادان باز ننگری که دین و یقین چون جای منزل کند آتش در زند که نه درّاعه گذارد و نه عمامه، دَمَار از همه بر‌آرد، روی سرخ را زرد کند و کالبد آبادان خراب کند.

ای جبّاری که هر که را داغ بر نهادی دَمار از دل و جان او برآوردی، ای قهّاری که هر که 16 جمالِ تو دید هرگز از دل و جان خویش شادی ندید. این حدیث را بلالِ سوخته /166a/ باید، وصُهَیب گداخته، و سلمان جان به لب رسیده.

معاذ جبل را که این شراب خورده بود و در مستی بیقرار گشته به درِ حجرۀ این و آن می شد و می گفت: تَعَالَوا حتّی نؤمِنَ سَاعَةً17. بیایید تا ساعتی از این شراب خوریم. یاران چون این سخن بشنیدند به حضرتِ مهتر آمدند: یا سیّدِ هر دو کون! عَلَی رَغم بوجهل و نمرود و فرعون ایمان آورده‌ایم، مُعاذ ما را چنین دعوتی می کند که ما ایمان نیاورده‌ایم که هر ساعت معاذ فریاد می کند که تَعَالَوْا حتّی نؤمن ساعةً. مهتر گفت: یا معاذ تو شراب از انگور باغِ خلّت خوری، آنگه عربده با بلال حبشی کنی.

ای درویش هیچ موجود پایگاه این شراب و حوصلۀ این مُهر قهر نداشتند، اِنّا عَرَصْنَا الاَمَانَةَ، همه عذر خواستند که ما حوصلۀ این شراب نداریم، اگر این شربت نوش کنیم و این حلقه در گوش کنیم، همه از هم فرو ریزیم. اگر باورت نیاید این حدیث از مصحفِ مَجد برخوان: لَوْ اَنْزَلنَا هَذَا القرآن عَلَی جَبَلٍ؛ لیکن هر که این شراب نوش کند ما چاکروار پیشِ وی بایستیم18.

گوهرِ نبوّت از طینت آدمِ پاکْ قدم سر بر زد که کجاست این شربت، تا ما نوش کنیم؟ چون شراب نوش کرد همه ملایکه کمرِ خدمت این قمر بر بستند و پیشِ او به چاکری بیستادند، چون طعمِ شربت به سینۀ او رسید دست بدان درخت فراز کرد، ندا در دادند که ای مقرّبان تاج از سرش بر‌دارید و کمر از میانش باز کنید که آدم از این شربت مست گشته

p.495
است و مملکت داشتن نه کارِ مستان است. و آن مستی که موسی کرد که اَرَنِی انْظر اِلَیک، هم از این شراب بود. ای موسی دیدار از تو دریغ نیست، لیکن هنوز مستی، باش تا هشیار شوی. چون هشیار گشت گفت: تُبْتُ اِلیک. و آن مهتر مملکت و گوهر عصمت و آفتاب سعادت و نقطۀ سیادت شبِ معراج بر قبۀ قاب قوسین این گفت: لاَ تُؤاخِذْنا اِنْ نَسِینَا اَوْ اَخْطَأنَا. بار خدایا اگر در مستی سخنی گویم ما را بمگیر.

همه را از شرابِ اَلَسْتُ برَبکُم مست کرده است و دنیا فراز و نشیب آفریده است و به امر و نهی آب زده، و مردِ مست را به عالم نشیب و فراز فرستاده است و مشیّت را فراز کرده است تا دست می زند و کس را زهرۀ دم زدن نه.

بیت
ما را بسرِ چاه بری دست زنی
لاَحَوْل کنی و دست بر دست زنی19
آری در چنین خطرِ راه، و مردِ مست، و نشیب و فراز خطاب می رسد که فَاسْتَقِیمُوا اِلَیْه وَاسْتَغْفِرُوه.

هان ای مردِ مست راست رَو، که پشّۀ لنگ که یک پرّ و یک پای و یک چشم ندارد آن دیگر که دارد بر هم بندند و در دریای آتش افکنند یا در دریای آب، و خطاب می فرستد که هان تا پرّت نسوزد و تر نگردد.

بیت
شه گفت مرا که مَیْ خور و مست مشو
ای شاه هر آنکه مَیْ خورد مست شود20

امّا قَیّوم مبالغت است از قایم21، و هر که اعتقاد کرد که حق - جلّ جلاله - قیّوم است از کلّ تدبیر بر آسود /166b/ و به راحت تفویض افتاد. و گفتۀ ایشان است: مَنْ اهْتَمَّ لِلخبر فَلَیْسَ عِنْد‌اللهِ قدرة.

p.495 - 496
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . آ: توکل نه بر آن حی کن که بمیرد
  • ۲ . آ: کرد
  • ۳ . تو: عروق کمال و اطماع خود پی کن، آ: به امثال خود پی کن
  • ۴ . مر: مذکر آن است
  • ۵ . آ: به کو لخج بروبند
  • ۶ . آ: رفت
  • ۷ . مر، آ: ندهد تا چنان گشت
  • ۸ . مر: می خواست به حکم نانی
  • ۹ . مر: بدین گرمی
  • ۱۰ . آ: اوام دار ملی نبود
  • ۱۱ . مج، آ: پذیرفتاری کرد
  • ۱۲ . مر: اول معامله، تو: اقل معاملت
  • ۱۳ . آ: نیم گرده به پیر بخورد
  • ۱۴ . آ: می باید کرد
  • ۱۵ . آ: زنار
    چهار کرد
  • ۱۶ . مر: هر که + را
  • ۱۷ . مج: تعال نؤمن ساعة
  • ۱۸ .مج: بنشینیم
  • ۱۹ . مج: بیت «ما را... بر دست زنی» ندارد
  • ۲۰ . تو، مج، آ: بیت «شه گفت... مست شود» را ندارد
  • ۲۱ . آ: قایم به امور

p.497
۵۵ – الَوَاجِد

بعضی گفته‌اند: به معنی عالم است، و بعضی گفته‌اند: غنی است. قال الله تعالی: وَاللهُ الغَنِیُّ وَاَنْتُمُ الفُقَراء. و چون مؤمن موّحد اعتقاد کرد که ربّ العزّة غنی است بر حقیقت، و دیگران فقیراند بر حقیقت، پناهِ خود جز درگاهِ الله نسازد، و آب روی خود بر درِ هر حقیری و فقیری و مسکینی و ذلیلی نریزد که اِسْتِغَاثَةُ المَخْلوُقِ بالمخلوقِ کَاِسْتِغَاثَةِ المَسْجُوِن بِالْمَسْجُون. فریاد خواستن مخلوق بر درگاه مخلوق چون فریاد خواستن زندانی است به زندانی، و این سر همه مُحالهاست.

در آثار آمده است که مرد باشد که فردِ امّت، که فردا او را بیارند1 و صدهزار زنّار از میانش باز کنند، نه زنّار ظاهر، زنّار دل که هر آنکه دلش به خلق بسته شود زنّاری بر میان دلش2 بسته شود.

مرکب، تیزتر از مرکب محّمد نباشد، و میدان فراختر از میدان محمّد نبود. آسمان و زمین را خاکِ قدم او کردند، روح الله را فراش‌وار بر حاشیۀ بساط او بنشاندند، روح القدس را غاشیۀ او بر دوش نهادند؛ باز این همه حشمت و رتبت و منزلت که او را بود، گفتند: ای محّمد کوس عجز خود را فرو کوب، قُل لااَمْلِکُ لِنَفْسِی نَفْعاً وَلاَ ضَرّاً. بگو که به دستِ محمّد هیچیز نیست تا دوستان را معلوم گردد که شربت توحید مزاج بشریت نپذیرد. مَنْ کانَ یَعْبُدُ محمّداً فَاِنَّ محمّداً قَدْمَاتَ، وَمَنْ کانَ یَعْبُدُ اللهَ فَاِنَّهُ حیٌ لاَ یَمُوتُ.

p.498

وَاللهُ الغَنیّ و اَنْتُم الفُقَراء. هیچ کس نیست که او را بر درگاه ما کاری نیست، منم که مرا با هیچ کس کاری نیست، علَم بی نیازی جز بر درگاه جلال مازده نیست، به هر که نظر کند صدهزار سجدۀ شکرش بباید کرد که او - جلّ جلاله - با بی نیازی خود به نیاز او نظر کرد تا نیازِ او همه ناز گشت، و نازِ او همه راز گشت، حقّا و حَقّا که هر چه در عالم موجود است خطر آن ندارد که یک نظر عزّت بیرون آمده از خزانۀ علم سوی درگاه حکم به وی پیوندد. حقّا و حقّا و هزار بار حقّا که نظرِ او ترا بِه از نظرِ تو تُرا. درد و دریغ آن بود که او به تو نظر کند و تو به غیر او نظر کنی.

آن یکی در کارِ غلامی بود از آن خود، وقتی به آن غلام می نگرست، غلام چون دید که خواجه به وی می نگرد از سرِ دلال به جمال خود نظری کرد، آن مرد تیغ بر کشید و غلام را تباه کرد. گفتند: ای عجب غلامی که نزدِ تو از جان برتر است او را هلاک کردی؟ گفت: اَنْظُرُ اِلَیْهِ وَهُوَ یَنْظُر اِلَی نَفْسِه. من بدو می نگرم و او که باشد که به خود نگرد؛ چرا که چون نظرِ ما به او باشد او مستغرق نظر ما نباشد؟

چهل سال آدم را میان مکه و طائف در مُخیَّم لطایف معارف نهاده بود به خودی خود، بی واسطه قلادۀ نظر بر جیدِ توحیدِ او می بست /167a/ هزارهزار جان فدای آن عهد باد. چه لذّت باشد مرد را ورای آن نظری که مزاج شراب آن نظرْ هستی او نبوَد، صرف بی تصرف در قدح محو تکلیف، قدحی که در آن قدح زهر افکنده باشند از آن قدح چه لذّت بوَد. امروز نظر هست، لیکن مزاج آن نظرْ نظر هستی تست. نظر آن نظر است که آدم در مهدِ عهدِ خَمَّرَ طِینَة آدَم بِیَده بود نظرِ پاک بی زحمت اختیار خاک.

شعر
مَا شَرابٌ الذّمِنْ نَظرِ المَعْشُوقِ
فِی وَجْهِ3 عَاشِق بِابْتِسَامِ

حقیقت دانید که حیاتِ ما بر حقیقت آن چهل سال بود که ما در عین عدم بودیم و نظر قِدم سازندۀ کار ما بود بی قلم و قدم. ای مردی به ترک نظر خود بگوی، و اینک نظرِ ما. هیچ کس نبود که به ترک چیزی بگفت لِلهِ وَفِی اللهِ، اِلاّ که عوضی به از آنش بدادند.

ابن عبّاس روایت می کند: قال کانَ رَسُول الله مَعَ اسماء بنت عمیس اِذْقالَ رَسُول الله وَعَلَیْکُم السَّلام. فقالَت اَسْماء عَلَی مَنْ تَرُدّ السَّلام، فقال هَذا جَعْفَرابنُ اَبی طالب مَرّمَع جَبْرئیل وَ میکائیل. مصطفی - علیه السَّلام - جعفر را به غزو فرستاد و امارت جیش به وی داد و لوای

p.499
اسلام در دستِ وی بود، کفّار حمله آوردند بر وی، و یک دستش بینداختند، لوا به دیگر دست بگرفت، تیغی بزدند و دیگر دستش بینداختند و هفتاد و سه طعنه در پیش سینه‌اش زدند، جعفر می گوید: عَوَّضَنی اللهُ منَ الیَدین جناحَیْن اَطِیرُ فِی الجنة حَیْث اَشَاء مَعَ جبرئیل و میکائیل.

اول مرد گوینده شود پس داننده شود پس پرّنده شود، و مثال این کجاست؟ ربّ العزّة می گوید در قصۀ سلیمان: فَطفِقَ مَسْحاً بِالسّوقِ والاعْنَاقِ. سلیمان اسبان نیکو داشت چون مرغان بی پر، هر یک کوه پیکر، موج هیکل، عُقاب بر عقارب، نعامه ذَنَب، بادپای، سبیکه نعل، ماهروی، آفتاب مقله4. چون آن قصۀ نماز بیفتاد تیغ برکشید و گردن ایشان می برید، گفتند: اکنون که تو به ترک ایشان بگفتی ما باد را مرکبِ تو کردیم. ای جعفر دست بدادی اینک پرّ، ای سلیمان اسبان بدادی اینک باد، حمّالِ تو در برّ و بحر. ای محبّ صادق اگر دیده فدا کردی و سمع نثار کردی اینک لطف ما دیدۀ تو، و فضلِ ما سمع تو، و کرمِ ما چراغ و شمع تو. فَاِذَا اَحْبَبْتُه کُنتُ لَهُ سَمْعاً وَبصراً وَیداً. هزارهزار دل و دیده فدای آن نظرِ اول باد.

ای جوانمرد از آدم نام و نشان نبود و از خاک اثر نبود و نظر رّبانی در مناظرۀ خصمان شما بود اِنّی اَعْلم مَا لاَ تَعْلمُون. کلاه اصطفا که بر فرق صدق دولت آدم نهادند همه عیبهاش بپوشانیدند، تو بدان چه نگری که کودک از مادر زشت آمد، تو بدان شفقتِ مادر نگر. باش تا روزی چند که آن مشتی خاک لاَ یُبَال سر و پا برهنه از حجرۀ خاص خاک بیرون آیند و پای در مرکب دولت آرند، آن مرکب چه باشد؟ اجنحۀ ملایکۀ ملکوت، آنگه تو خجالت فریشتگان بینی از گفتِ خود؛ جوابِ ملامت کننده جز جمالِ معشوق /167b/ باز ندهد. فردا آن عزیزان می آیند بر نجایب نور5، و جنایب سرور، در پیشِ تختِ ایشان مقرعۀ عزّت می زنند و این مقرعه کِی می زند؟ جبرئیل و میکائیل. نی نی اُدْخُلُوهَا بِسَلاَم آمِنیِن. بیواسطه سماع، بیواسطه دیدار، بیواسطه عزّت؛ و حشمت خاک و گل نه6 مختصر است. با هیچ کس آن نکردند که با آن ملعون کردند، درِ توبه در بستند، از آنجا که کمال کرم بود روا بود که از صدهزار ابلیس عفو کردی، لیکن به حکم حکمت بر قضیّت مشیّت صفت کرم را گفتند: عنان بازکش، حشمتِ آدم را گفتند: تازیانه فروگذار، اگر فریشتگان می گویند: اَتَجْعَلُ فِیهَا، باک مدارید که ما خطیبِ لطف را فراز کردیم تا بر منبرِ فضل خطبۀ حمد و ثنای شما می خواند که التَّائبون العَابِدون.

p.500

ای جوانمرد! ملایکه مقرّبان حضرت بودند و پاکان درگاه بودند و خاصگیان7 ملأ اعلی بودند و عابدان سدرۀ منتهی بودند، لیکن اَسْرَارُنَا بِکْرٌ لم یَقْبَضِهَاوَهْم وَاهم. محال بود که ربوبیّت از بشریّت چیزی طلب کند، ربوبیّت از غیب پاک به درگاه بشریت آید به طلب، و بشرّیت چنان شد که ربوبیّت از وی چیزی طلب کند، آن صورتی است که اصحاب ظواهر دانسته‌اند، اما حقیقت آن است که مطالبِ اَمْر از مشیّت است و مدارِ کارها بر قواعد قضیّت است. اگر امر سلطان مشیّت را با توقیع نواخت به روم و هند8 فرستد همگنان طیلسان اسلام بر دوشِ تسلیم افکنند و در دارِ کفر صلیبی و زنّاری نماند و در سینه‌های اهلِ ضلالت انکاری نماند.

شعر
لَوْ یَسْمَعُون کَمَا سَمِعْتُ کلاَمَهَا
خَرُّوا لِعزّة رُکَّعاً وَسجُوداً9

در جمله و تفصیل هر که سماع حدیث او کرد به او کرد، و هر که او را یاد کرد به او کرد. کرا زَهْره بوَد در هژده هزار عالم که حدیث او کردی اگر این توقیع رفیع از حضرتِ عزّت بر دست بَرِید تأیید نیامدی که فَاذْکُرُونِی اَذْکُرْکُم. اُدْعُونِی اَسْتَجِب لَکُم. خلقی بودند در مَهامۀ حیرت و در ظلمت فکرت، همی لطف ربانی و مددِ یزدانی سفری کرد به عالمِ خاک، و یتیم بوطالب را دُرّیتیم هر طالب گردانید.

آن سیّد کونین چون بیامد سفره بیوکند10 و آواز صلا در داد، آنان که خواجگان قریش بودند چون بو‌جهل و بو‌لَهَب و مانند ایشان، اجابت نکردند، گفتند: خواجگان و مهتران ننگ دارند از حضور دعوتِ گدایان. آن صلای مهتر کونین در اطراف عالم تطوافی بکرد، هر کجا سوخته‌ای بود آن صلا را اجابت کرد. آن مردِ حبشی صلای مهتر بشنید روی به راه آورد11، وصُهَیب در روم بشنید کالیووار در تک و پوی آمد و سلمان از پارس عاشق‌وار روی به حضرت نهاد. چون در رسیدند و بر سفره بنشستند و آن دولت دست در هم زد و آفتاب سعادت در آسمان ارادت به کمال رسید، آن صنادید و گردنکشان در نگرستند، بی دولتی خود در جبین دولت ایشان بدیدند، حسد بردند، خواستند که ایشان را از آن سفره بر‌انگیزند، گفتند: یا رسول الله ایشان را /168a/ بران تا ما همکاسگی12 تو کنیم؛ چه ما را عار می آید که با گدایان نشینیم. شوری در شهرِ ربوبیّت افتاد از غایت حرص که بر اسلام داشت، خواست که این کار برود، از حضرت عزّت خطاب آمد که گرد دلازاری13 سوختگان مگرد که کریمان

p.501
را عادت نبود که گدایان را از سفرۀ خود بر‌انگیزند، وَلاَ تَطْرُد الّذینَ یَدْعُون رَّبهم. یا محمّد! تو رسول عزیزی، و بر کشیدۀ مایی، و قرة العین مملکتی، و سلطان چهار بالش ارادتی؛ ذره‌ای بود از آفتابِ دولتِ تو که ابراهیم خلیل با حُلّۀ خلّتِ خود در تک و پوی آمد تا چراغی فراز گیرد14، و موسی عمران قصد کرد تا خود را بر فتراک تو بندد. اَنَا سیّدُ وَلَدَ آدَم وَلاَ فَخْرَ. چنانکه قاب عقاب و پرواز همای همت و مطار باز اسرار ماست نتوانیم گفت، لیکن ما را دستوری داده‌اند تا این قدر با خلق بگوییم که اَنَا سیّد ولد آدم. بدانید که ما مهتر همه‌ایم و همه را به درگاه ما باید آمد، لیکن از آنجا که اندوه و شادی ماست، وَلاَ فَخْرَ که ما خود در حجرۀ خاصّ خود باشیم بر درِ حجره نبشته که لَیْسَ لَکَ مِنَ الاَمْرِ شیء. یا محمد یکبارگی در این حجره بودن هم روی نیست که آرزومندان بسیاراند در مملکت، گاه گاهی از این حجره بیرون خرام، و خواجگی خود آشکارا کن تا آن سوختگان نیز قوُت خود برگیرند، و بگوی: اَنَا سیّد ولد آدم؛ و با ایشان بگوی که ما پیوسته به شما نرسیم که ما را ورای این کاری دیگر است، سرِ همّت ما بدین فرو نیاید، وَلاَ فَخْرَ.

مملکت سلیمان در جنبِ این مملکت کجا پدید آید، مرغی گم شده بود، گفت آن مرغ کجاست که در مملکت ما نقصانی پدید آمد؟ یا سلیمان چه مملکتی بود که به وجودِ مرغی کمال گیرد. مملکت محمّدِ عربی است که اگر صدهزار مقدّس در پیشِ سرادقات اوقات بی آفات او پرّ در پرّ گذارند دولت او زیادت نشود و اگر صدهزار طاغی باغی لباس جفا در پوشند مملکت او را هیچ نقصان نیارد.

مقصود آن حرفِ اول است که آغاز این راز از آنجا بوده است که مصطفی - علیه السّلام سلطانِ عهد بود و سلطان را بر سر کلاه بود و بر میان کمر، از سوز دلِ بلالِ با اقبال نقش کلاه ساختند، و از دردِ سینۀ صُهیب و سلمان طرف کمر کردند و به این عبارت برون دادند:

بیت
از چشم و رُخم به وصلِ خویش آن دلبر
هم گوهر سرخ کرد غارت هم زر
چون خواست که تا شوم بر او عاشقتر15
زان نقشِ کلاه کرد و زین طرفِ کمر

بیت
من لافِ همه ز زلف و خالِ تو زنم
بر سر همه ز اومیدِ وصال تو زنم
گر تو به وفای ما کمر بربندی
من دیده چو طرف بر دوال تو زنم16

p.502
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . تو: که بیارندش
  • ۲ . آ: + به خلقی
  • ۳ . تو، مج: الی وجه
  • ۴ . آ: + در نفع ایشان حدود قضا در لطم ایشان
  • ۵ . مر: از + نور
  • ۶ . آ: نه چیزی
  • ۷ . آ: «خاصگان» ندارد
  • ۸ . آ: + و ترک
  • ۹ . تو: رکوعاً و سجوداً
  • ۱۰ . آ: بنهاد
  • ۱۱ . آ: در راه آورد
  • ۱۲ . آ: همسایگی
  • ۱۳ . آ: آزار دل، مج: دلازار
  • ۱۴ . مر: فراگیرد
  • ۱۵ . مج: عاشق بر
  • ۱۶ . تو، مج، آ: دو بیت «من لاف همه... دوال تو زنم» را ندارد

p.503
۵۶ – الَوَاحِدُ الاَحَد

بعضی گفته‌اند: فرقی نیست میان واحد و اَحَد. و بعضی فرقی کرده‌اند و گفته‌اند: اسم احد خاص است، مخلوق را نگویند اَحَد، واحد گویند، و دیگر واحد آغاز عدد است و اَحَد بر خلافِ این است. والوَاحِدُ1 الِذّی لاَشَبِیه لَهُ وَقیل: لاَشَرِیک لَهُ. حق - جلّ جلاله - واحد است و بنده موحّد، و توحید مشرب صافی از قَذَرو کَدَر جَبْرو قَدَر.

جعفر صادق /168b/ چنین گفت در توحید: مَنْ زَعَمَ انّ الله عَلَی شَیء اَوْفِی شَیء اَوْمِنْ شَیء فَقَد اَشْرَکَ لَوْکانَ عَلی شیء لکانَ مَحْمُولاً، ولَوْکانَ فِی شیء لکانَ مَحْصُوراً، وَلَوْکانَ مِنْ شیء لکانَ مُحْدثاً. هر که گوید خدای بر چیزی است یا در چیزی است یا از چیزی است، سرِ همه گبران است. اگر بر چیزی بودی برداشته بودی، و اگر در چیزی بودی باز داشته بودی، و اگر چیزی بودی نگاشته بودی. تعالی الله عَنْ ذَلِکَ علوّاً کبیراً. ثُمَّ اَصْلُ التّوحید الطّیران فِی مَیْدانِ التَّجرید، والاقَامَةُ عِنْدَ اَحْکامهِ بالتَّفرید، و قَطعُ الخَوف والرّجاء عَنِ القَریب والبَعِید و تسْلیِم الاَمْرِ اِلَی الله لیَحْکُمَ کَیْفَ یُریدُ.

وقال اَبو‌یَزید2: سِرفی مَیْدان التّوحید حتّی تَصِلَ اِلَی دَار التَّفرید، وَ طِرْفی دار‌التّفرید حتّی تَلْحَقَ قُرْبَ الحَمِید3 فَاِن عَطشْتَ سَقَاکَ کأسباً لاَ‌تَظْماً بَعْدَهُ اَبَداً4.

آورده‌اند که روزی شبلی جایی می گذشت با جامۀ نیکو، بازارگانی پنداشت که او هم از عداد5 ایشان است، با وی گفت: تواند بود که بر طریقِ تفضّل این حساب بر گیری؟ و

p.504
حسابِ بسیار بر وی داد که6 بر صدهزار زیادت آمد، چون به آخر رسید با وی گفت: چند داری، فَصَاحَ الشّبلیُّ وَقَالَ: وَاحِدٌ. بازرگان گفت: ای دیوانه حسابی که زیادت از صدهزار است بر تو دادم و آری آری می کنی، و آنگه گویی یکی. فَقَال لآبَلْ اَنْتَ المَجْنُون. دیوانه تویی که حقیقت یکی است و باقی مجاز. وَمَریوْماً عَلی فُقَاعیّ یُنادی مَا بَقِیَ الاّ وَاحِدٌ، فَصَعِقَهُ الشّبلی وَقَالَ: یَا کَلْب وَهَلْ کانَ فِی الاَصلِ اِلاّ وَاحدٌ. 7

و آورده‌اند که بیمار گشت بیماریی گران8، خلیفه را خبر دادند، رئیس اطّبای خود بفرستاد تا او را علاج کند، و طبیب نصرانی بود، مر شبلی را گفت: در خلالِ کلمات اگر دانمی که شفای تو در بریدن انگشتان من است ببریدمی تا رضای خلیفه بیابم که عظیم دل او در کار تو بسته است. فقال الشّبلیُّ لَیْس الشفاء فِی قَطْع الاَصَابع، وَلَکِن فِی قَطعْ الزنّار. شفا در بریدن زنّار تست نه در بریدن انگشتان. طبیب گفت: اگر من زنّار ببرّم ترا شفا حاصل شود؟ گفت: شود. زنّار ببرّید و مسلمان گشت، شبلی همی از بستر برخاست چنانکه صحیحان باشند، گفتی که هرگز بیمار نبوده است، و دستِ طبیب بگرفت و پیش خلیفه آمد و قصّه بگفت، و قال الخلیفه: حَسِبْتُ بِاَنّی اَبْعَثُ الطّبیبَ اِلَی المَرِیض فَاِذَا انَا بعثتُ المَرِیض اِلَی الطّبیب لِیُعَالِجَهُ. پنداشتم که طبیب برِ بیمار می فرستم، بیمار برِ طبیب فرستادم تا علاج کند.

و هم از شبلی آورده‌اند که اَلْوَاحِدُ یَکْفِیکَ مِنَ الکلّ و الکلّ لاَیَکْفِیکَ مِنَ الوَاحِد. حق - جلّ جلاله - واحد است لیکن اگر هزار خصم دشمن داری چون او با تو بود کفایت کند و اگر به تقدیر هزارهزار یار و معین داری چون /169a/ او با و نبود، به دستِ تو باد بود. ثَانِی اثْنَیْن اِذْهُمافِی الغَارِ اِذْیَقوُل لِصَاحِبِه لاَ تحْزَن اِنَّ اللهَ مَعَنَا. غم مدار که خداوند با ماست. عنکبوتی که در آن حوالی بود گفتند که مهترِ پیغامبران و سرِ صدیقان را در غاری نهان کرده‌ایم برو، و زاویۀ عجز خود بر درِ آن غار بزن تا بدرقۀ ایشان باشی. هیچیز در عالم از عنکبوت عاجزتر نیست و از خانۀ وی ضعیفتر تیست، وَاِنَّ اَوْهَنَ البُیُوتِ لبَیْتُ العَنْکَبُوتِ. چون خواهیم که نگاه داریم رسولی را چون محمد، و ولیّی را چون ابو‌بکر، به عنکبوتی نگاه داریم؛ و چون خواهیم که هلاک کنیم دشمنی چون نمرود را به پشّه‌ای هلاک کنیم. دوست به عنکبوت ما نگاه توانیم داشت و دشمن به پشّه ما توانیم هلاک کرد. عنکبوتی که خانه‌ای سازد بسیاری روزگار برد آنگه قصارای همّت9 او مگسی بود، ماییم که گاه مگسی صید عنکبوتی کنیم و گاه رسولی را که خاتم النبیین و سید‌المرسلین بود در حمایت عنکبوتی آریم. در عالم

p.505
طماعتر و با نخوت‌تر از مگس نیست و قانعتر و عاجزتر از عنکبوت نیست. حق - جلّ جلاله - چنان حکم راند که مگس طمّاع را در دامِ عنکبوت قانع آورد تا عُقلا را معلوم گردد:

شعر
اِنَّ المَقَادِیر اِذَا سَاعَدَت
الحَقت العَاجِز بِالقَادِرِ10

چون مقادیر ازلی از پردۀ مشیّت به صحرا آمد عاجزان را به قادران و درویشان را به توانگران در رساند. هفتصد هزار ملایکۀ ملکوت در این روضۀ بنفسجی و صَرْح زَبرجدی صَبُوح تسبیح و غبوق تقدیس کشیده بودند و ندای وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِک وَنُقَدّسُ لَکَ برکشیده، همی ناگاه از خاک اعجوبه‌ای پدید آوردند که به یک قدم بر هفتصدهزار ساله روش ایشان تقدّم کرد.

ابلیس هزارهزار رَزمۀ طاعت و تنگ عبادت بر هم نهاده بود و به آخر ملعون بیرون آمده، و آدم بی هیچ تک و پوی قدم هزارهزار ملک مقرّب را محراب و قبله گشته. ای ملعون حجّت می آری11 که خَلَقْتَنِی مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ؟ از آن راه که ما آمده‌ایم حجت پیش نشود، ما را که در آوردند از نقطۀ لطفِ بی علّت در آوردند، اهلِ حقایق بر زبانِ جمادات سخن گویند تا اربابِ افهام را بدان اعتباری بود.

آورده‌اند که کوزه‌ای با کدویی به سخن آمد، کدو کوزه را گفت: تو کیستی؟ گفت: من کار دیده و گرم و سرد بسی به سرِ من رسیده، و تو سایه پرورده. کدو جواب داد: آری چنین است که تو می گویی، لیکن تو از درِ جهد درآمدی و من از درِ لطف، و هرگز اهلِ جهد با اهلِ لطف برابر نیاید؛ و اگر خواهی که بدانی، بیا تا بهم به آب شویم تا ببینی که تو به آب فرو شوی و من بر سر آیم12.

هزار‌هزار ملک مقرّب سجادۀ طاعت بر این هودج مُدَبّج در مقصورۀ نیاز فرو کرده، همی چون سلطان محبّت تیغ بیدریغ برکشید دست خاک گرفت و به میدان کار در کشید13.

ای بسا که ما را خواست /169b/ اما ما ترا خواستیم، وَاَلْزَمَهُم کَلِمَة التَّقوَی.

گدایی را چنین خلعتی در پوشند در سر او پنداشت پدید نیاید، گدایی که نان شبانگاهی ندارد ناگاه خلعتِ سلطان به در او آوردند، اگر در آن خلعت بنخرامد چه کند؟ و کانُوا اَحَق بِهَا وَاَهْلَهَا.

به ناسزادادن روا نیست14 و از سزا بازداشتن وَجْه نیست. فاطمه را - رضی الله عنها –

p.506
چندین کس خِطْبه کرد و مصطفی عذری می گفت و به علی کس می فرستاد که چرا حدیث فاطمه نمی گویی. وَکانُوا اَحَق بِهَا. و این اَلِف، اَلِفِ تفضیل است چنانکه گویند: فلانٌ اَحْسَنُ مِنْ فُلانٍ، و فُلانٌ اَعْلَمُ مِنْ فُلانٍ.

آدم خاکی را که در وجود آوردند در هیئت صف فضیلت15 آوردند، لاجرم قدم از همه در پیش نهاد.

شعر
جَرَی معَک الجَارُوَن حتّی اِذَا انْتَهُوا
اِلَی الْغَایَةِ القُصَوی جَریتَ وَقَامُوا

هر کسی میدانی داشتند و در آن میدان جولان می کردند، همی ناگاه همّت عالی خاک بر مرکبِ روح در میدان مردان تاخت و خاک در دیدۀ همه پاشید که وَاَلْزَمَهُم کَلِمَةَ التَّقْوَی. کلمۀ تقوی لاَ‌الَهَ اِلاّ‌الله است، و کلمۀ لاَ‌اِلَهَ الاّ‌الله ازلی است و او را ابتدا نیست و در ازل آزال این کلمه دیده گشاده بود تا طالب ما پیدا آید، عرش و کرسی در وجود آوردند و قلم و لوح و جبرئیل و میکائیل، و کلمه دیده گشاده و چشم به راه نهاده تا طالبی که بر جبین مبین او رقم حقیقت است قدم از کتم عدم در فضای قضا نهد، تا آنگه که نوبت خاک و آب آمد، چون روز جمعه به آخر رسید خَلَقَ اللهُ آدَمَ فِی آخِر سَاعَةٍ مِنْ یَوْم الجُمْعَةِ. شوق کلمه با شوق آدم بهم جمع گشتند، گفتند: امروز را جمعه نام نهید که روز اجتماع مشتاقَیْن است.

شعر
مَجْلسُ حِبَّینِ عَمِیدَیْنَ
لَیْسَا مِنَ الحبّ بحلوَینِ
قَد جَعَلا رُوحَهُما واحدا
وَاقْسماه بین جسمَیْنِ16
والکاسُ لا یَحْسُنُ الاّ اِذَا
اَدَرْتَهَا بَیْن مُحِبَّین

اول سرمایه در این راه زیرک دلی و قیمت شناسی است تا افتاده نباشی17. همه موجودات را از کتم عدم بواسطه صنع به صحرای ظهور آورد آنگه همّت آدم را صرّاف همه کرد، آدم را به بهشت فرستاد تا قیمت بهشت بگوید، علما را خلاف است تا نادیده توان خرید اما عقلا را خلاف نیست که قیمت نادیده نتوان کرد، در کلّ موجودات زیباتر و نیکوتر از بهشت نبود، گفتند: دیدۀ نقّاد خود را بر بهشت گمار تا قیمت و قدر آن چند است. آن سرمایه که او را داده بودند و آن لباس که در سرِ او افکنده بودند، هشت بهشت در آنجا کجا پدید آمدی، آدم هشت بهشت را بر محکِ همّت خود زد از آنجا که بالای همّت او بود، گفت: خداوندا نظر کردم به

p.507
این دیدۀ نقّاد خود، مرا این هشت بهشت به حبّه‌ای بیش نیرزد، خداوندا هر که از دوزخ ترسد، بهشت او را به هزار جان ارزد، اما هر که از هیبت جلالِ تو لرزد بهشت او را به حبّه‌ای نیرزد.

آدم را – علیه السَّلام – /170a/ بر تختی نشاندند چنانکه صفت آن شنیده‌ای، و خطاب کردند که یا فریشتگان آن تخت بخت او را برگیرند که افکندۀ شماست هم شما را بر باید گرفت، تخت او را برابرِ عرش بنهید و روی از عرش بگردانید که جمال و جلال آدم عرش را معزول کرد، و بیم آن است که کرسی را آتش در زند. گاه عبادت هفتصدهزار ساله فدای کلاه دولت آدم کنید که بر کشیدۀ سلطان چنین بوَد. زخمی قوی خوردند فریشتگان از آدم، و در آن می گشتند، همی ناگاه آن مهتر عالم سر از حجرۀ اُمّ هانی بیرون کرد، آفتاب از خجلت در حجاب شد، ماه از شرم فرو ریخت، ملایکۀ ملکوت در شور و مور افتادند، از گفتۀ خود عذر خواستند، و مهتر ایشان را گفت تا شما باشید و نَحْنُ نُسبّح مگویید. آن چه بود؟ ذَرُّ‌المِلْح عَلَی الْجرح.

بالای جبرئیل در آن شب به یک رَش باز آمده بود، مهتر گفت: یا جبرئیل چرا چنین مختصری؟ گفت: آری گدایان در جنبِ توانگران نیایند18. اِنّ اللهِ وَ مَلاَئکَتَهُ یُصَلُّون عَلی النَّبی. هفتصدهزار سال فریشتگان در تسبیح و تقدیس می رفتند تا بساطِ عهدِ آدم بگستردند، چون آن بساط بسط کردند خطاب آمد که اُسْجدُوا لآدَمَ. چون از آن فارغ شدند، گفتند تا دیگر چه پیش خواهد آمد. ایشان را و صدهزار و بیست و اَنْد هزار نقطۀ نبوّت را فرمودند که به صلوات دادن بر این مهتر مشغول شوید19 که شرطِ شرع آن است که چون فرزند نجیب بود میراث پدر در کنارِ او نهند. حشمت طرازِ رازِ نبوّت این مهتر بود که آستین دولت آدم گرفت و از اَسْتارِ عدم بیرون کشید و حلّه در پوشانید و تاج بر سر نهاد آنگه در کورۀ ارادتش فرو گداختند و دست بدست بیرون می دادند تا دستِ آخرین که این مهتر سر از خیمۀ وصالِ خود بیرون زد و ندا کرد که صدهزار و بیست و اند هزار نقطۀ دولت را که شما همه نوبت خود داشتید اکنون نگین و توقیع به ما فرستید و شما یک چندی خوش بخسبید که ما هنوز حق این عالم نگذارده‌ایم، چون حق این عالم بگزارد ندا می کرد20 که الرّفِیقُ الاعْلَی.

آورده‌اند که آن شب که حجاب بر گرفتند همه عالم بدید، در آن میان مادرِ خود را دید که

p.508
لب همی جنبانید، خواست که با او سخنی گوید، دستوری ندادند، احسنت ای عزّت بر کمال، صدهزار خلق را بر‌انگیختند تا شعایرِ اسلام را عزیز دارند، تا فرمان وی بر زمین نیفتد، و هزارهزار دیگر را برانگیخته تا زنّار گبرکی را به جان بازگیرند تا حکمِ وی ضایع نشود، به حکم جلال قومی محروم ماندند و به حکم جمال قومی فایده بر می گیرند. در هر فرمانی که ترا بداد عبودیّتی از تو طلب کرد، و در همه حکمی که بر تو براند از درونِ دل تو آگاهی خواست. یک جای آتش قهر در جانها زد، گفت: اَفَاَمِنُوا مَکْرالله، و یک جای اسْپَرغمِ لطف در روضۀ عطف بنشاند که لاَ تَقْنِطُوا مِنْ رَحْمة الله. /170b/ چون مرد از این حدیث آگاه شد از فرق تا قدم وی آتش بگیرد به صحرای عزّت نگرد هیچ جا منزلگاهی نبیند در خونابۀ حیرت می گردد و اشک حسرت بر رخساره می گرداند.

ای درویش تیغِ قهر هرّوز بُرّانتر است لیکن این بیچارگان هرّوز عاشقتراند. هَکذَاشَأنُ المُلُوک لاَ طَاقَةَ مَعَهُم وَلاَ صَبْرَعَنْهُم.

بیت
جاوید سرِ زلفِ تو خَمْ در خَمْ باد
وین درد و غم رَهِیْت دم بر دم باد21
شادان به غم منی، غمم بر غم باد
هر کو به تو شاد نیست، کم بر کم باد

p.508
اختلاف نسخه ها

  • ۱ .تو: الاحد
  • ۲ .تو: ابو‌زید
  • ۳ .مج: حتی تلحق به وادی الدیمومیّه
  • ۴ .آ: لا تظمأ عن الذکر
  • ۵ .آ: عدید
  • ۶ .آ: به وی برداد
  • ۷ .تو: «و مریوما... واحد» ندارد
  • ۸ .آ: بیماریی عظیم
  • ۹ .آ: اُمنیّت
  • ۱۰ .تو: العاجز با لجازم القاد
  • ۱۱ .آ: «ای ملعون حجت می آری» ندارد
  • ۱۲ .آ: برسری آب آیم
  • ۱۳ .آ: بر‌کشید
  • ۱۴ .آ: به ناسزا در حکمت روا نیست
  • ۱۵ .آ: افضلیت
  • ۱۶ .تو: قسمین، مر: اقتسماهاین جسمین
  • ۱۷ .مر: تا افتاد به پایی، تو: نیایی
  • ۱۸ .آ: پدید نیایند
  • ۱۹ .آ: مشغول گردند
  • ۲۰ .مج، آ: بانگ می کرد، تو: بانگ کرد
  • ۲۱ .تو: وین درد دل

p.509
۵۷ – الصّمَد

آنکه حاجتها بدو بر دارند و او خود پیش از حاجت برداشتن کارها ساخته. یکی را به قهر بگداخته، دیگری را به لطف بنواخته. قال جلّ جلاله: کلّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأنٍ، مَعْنَاهُ فِی اَمْرٍ یُبْدِیه لاَ فی اَمْرٍ یَبْتَدِیه فَاحْمَدْ رّباً اَعْطَاکَ قَبْلَ السُّؤال مَالَم یَهْتَدِی اِلَیْه بَعدَ التّحکّم. شکر کن1 خداوندی را که ترا از نوال پیش از معارضۀ سؤال آن داد که اگر به تو بازگذاشتی و تو هزارهزار سال اندیشه کردی به تحکّم به سرِ آن نرسیدی. دَعَاکَ وَاَنْتَ غَافِلٌ، و عَلَّمَکَ وَاَنْتَ جَاهِلٌ، وَخَلَقَکَ وَلَم تَکُن شَیئاً مَذْکُوراً وَسَقَاکَ بِکأسِ برّه فِی مَجْلِس سرّه شَراباً طَهُوراً.

ای درویش نیک بیندیش، لطفی که بر آن حضرت تقاضای کششِ شما کرد و رای لطفی بود که تقاضای آفرینش کرد؛ زیرا که از اول ترا به تو داد و از دوم ترا از تو باز ستد.

به داود – علیه السّلام – وحی کرد که یَا دَاوُد حَبِّبْنی اِلَی عِبَادِی. مرا در دلِ بندگانِ من دوست گردان. فَقَالَ دَاودُ: وَکَیْفَ ذَلِکَ؟ قَالَ ذَکّرهُم آلائی وَنِعَمَائی. نعمتهای من ایشان را یاد ده. اَمَا اَنْعَمْتَ اِلَیْکَ وَاَنْتَ مُحْتَاجٌ، اَمَا اَغْنَیْتُکَ وَاَنْتَ فَقِیرٌ، اَمَا اَعْظَمْتُ شَأنَکَ وَاَنْتَ حَقِیر، اَمَا فَتَحْتُ لَکَ بَابِی، وَاَمَا اَنْزَلْتُ عَلَیْکَ کِتَابِی. نه درِ برّ خود بر تو بگشادم، نه چهار بالش وحی در صفۀ صفوتِ دل تو بنهادم؟ اَمَا اشْهَدْتُکَ غَیْبَ المّلکُوتِ، امَا نَثَرْتُ عَلَیکَ عَجَائبَ الجَبَرُوتِ، اَمَا اَدْنَیْتُکَ مِنْ سَرَادِق الاُنسِ، اَمَا اَسْتَقَیْتُکَ مِنْ کأسِ القُدْس، اَمَا تَوَّجْتُکَ بتَاج الایمان، اَمَا اَجلسْتُکَ عَلَی سریرِ الامَان، اَمَا جَلَوتُکَ بالاخْتِصَاصِ عَلَی کلّ دَانٍ وَقَاصٍ، اَمَا اَذَقْتُکَ حَلاوةَ

p.510
اِقْبَالِی عَلَیْک، اَمَا اَهدیتک تحیّتی وَتُحْفَتِی اِلَیْکَ، اَمَا اَلْهَمْتُکَ ذِکْرِی، اَمَا اَوْدَعْتُکَ سرّی، اَمَا رَفَعْتُ لَکَ سترِی، مَنْ رَاَیْتَ مِثْلِی وَهَل لِی مِثْلٌ.

اگر گمان می بری که پدر و مادرت بر تو از من رحیمتراند، خطاست. اَنَا اَلْهَمْتُهُمَا الشَّفَقَةَ عَلَیْکَ، اَنَا حَثِّثتُهما عَلَی الاحْسانِ اِلَیْکَ، اَنَا زَیَّنْتُکَ فِی عُیُونِهما حتّی رّبّیاکَ صَغِیراً واَدَّباکَ کَبِیراً. من ایشان را برانگیختم و در دل ایشان /171a/ افکندم تا به دیدۀ شفقت به تو نگرستند و من ترا در دیدۀ ایشان آراسته گردانیدم. اگر تزیین و تحسین من نبودی کسی به تو التفات نکردی.

فضَیل عِیاض گفت رحمةالله علیه: مَا مِنْ لَیْلَة اخْتَلَط ظَلاَمُهَا بِضِیائهَا و هَجَعَ العُیُون الانَادَی الجَلِیلُ جلّ جلاله مَنْ اَعْظَمُ مِنّی جُوداً الخَلائق عَاصُون وَاَنَا اَکْلأهم فِی مَضَاجعهم کانّهم لم یُعْصُونی، اَجْودُبِالْفَضْلِ عَلَی الْعَاصِی وَاَتَفَضّل عَلَی المُسِیء، مَنِ الّذی سألَنِی فَلَم أعْطِه مَنِ الّذی دَعَانِی فَلَم اُجِبْهُ، مَنِ الّذی توکّلَ علَیَّ فَلَم اَکْفِهِ، مَنِ اَنَاخ بِبَابِی فنَحَّیتهُ اَنَا ذُوالفَضْل و مِنّی الفَضْل، وَمَنْ کَرمی وَجُودِی، اَنْ اُعْطیَ مَنْ سألَنِی وَ مَنْ لم یَسْألنِی، وَمِنْ حِبَائی اَنْ اَغْفِرَالتَّائب اِذَاتابَ کانّهُ لَم یَزَل تَائباً. فَاَیْنَ یَهْرُبُ الخلائق عَن بَابِی.

آن عزیزی می گوید: یَقول الله للشّیخ اِذَاتَابَ؛ آن پیر عاصی چون توبه کند حق – جلّ جلاله – او را می گوید: طالما دَعَوْتُکَ فَلَم تأتِنِی. ای بسا که ترا خواندم و نیامدی، حتّی لَم یَبْقَ فِیکَ مِنَ القوّة الاّ قَلِیلاً اَیُّهَا الشَّیخ اَبْطأتَ فِی المَجی غَیراَنّی کریمٌ اَقْبَلُکَ عَلَی مَا فِیکَ2. اکنون آمدی که قوّت ساقط گشت و ضعف مستولی شد و خلق ز تو سیر گشتند و پیرِ گرانجانِ جگرخوارت نام نهادند، لیکن من کریمم، چنانکه هستی، می پذیرم. ریگ را در حقّ خلیل آرد کردم، آب را در عهدِ کلیم خون کردم، گل را در عهدِ عیسی خفّاش کردم، خون حیض را برای جنین غذای لطیف گردانیدم، سیّئات به کرم خود در حقّ تایب، حسنات گردانیدم، فَاوُلئکَ یُبَدّلُ اللهُ سیّئاتِهِم حَسَنَاتٍ.

آورده‌اند که فردا عاصی نامه باز کند هیجا3 معصیت نبیند، گوید: خداوندا آن معاصی که من کردم، کجا شد؟ خطاب آید که ما در گذاشتیم تو نیز درگذار.

ای جُوانمرد! اگر با تو گفتندی4 که توبۀ تو در قطع و قتل است بایستی که تقصیر نکردی فَکَیْفَ که گفتند: از تو قطره‌ای و از ما نظره‌ای، از تو دَردی و از ما بُردابُردی، امروز گریستنی و فردا نگریستنی.

p.511

چنین دیده‌ام که دوزخ به سخن آمد و گفت: وَیلٌ لِمَنْ عَرَفکَ ثمَّ عَصَاکَ. ندا آمد که وَیلٌ لِمَنْ عَصَاکَ ثمَّ لمَ یَتُبْ. بندۀ من نه آن است که گناه نکند، لیکن بندۀ من آن است که چون در گناه افتد زود به درگاه من باز آید تا جفوت و هفوت بهم جمع نشود.

چون بنده‌ای بد مباش که شیشه بشکند و بگریزد و سی دینار بهای خود ببرد.

توبه بدل طاعت است چنانکه خاک بدل آب است، اگر مطیع را طاعت است عاصی را توبه است، اگر عوضِ طاعت جنّت است عوض توبه محبّت است، اِنَّ الله یُحِبُّ التّوّابیِن. و محبت صفتِ من است، و چون حدیثِ صفت رود هشت بهشت، بلکه هزارهزار بهشت /171b/ کجا پدید آید5. اگر من ترا نیامرزم کی ترا آمرزد، وَمَنْ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ اِلاّ الله. اگر امیرِ خراسانت نپذیرد امیرِ عراق6 بپذیرد، اما اگر من ترا نپذیرم، کیست که پذیرد؟ ابراهیم خلیل را که پدرِ ملت بود و با حلّه خلّت بود، بنده خواندم. اسحاق و یعقوب را با چندان مجاهدت و مشاهدت بنده خواندم: وَاذْکُرْ عِبَادَنَا اِبْرهیمَ وَاسْحَق وَیَعْقُوبَ. و ایوب را با چندان صبر بنده خواندم: وَاذْکُرْ عَبْدَنَا اَیُّوب. و سلیمان را با چندان شکر بنده خواندم: نِعْمَ الْعَبْدُ. و ترا با چندین جفوت و هفوت بنده خواندم7: نَبّی عِبَادِی.

قُلْ یَا عِبَادِی این نبود مگر عنایت الهی و رعایت پادشاهی. اِنَّ الله کَتَبَ کِتَاباًً فَهُوَ عِنْدَهُ عَلَی الْعَرش سَبَقَتْ رَحْمَتِی غَضبِی وَلَقَدْ سَبَقَتْ کلِمَتُنا. اِنَّ الّذین سَبَقَتْ لَهُم مِنَّا الحُسْنَی. این سبقت رحمت ناگاهی از کمین غیب تاختن آورد و مرد را بیقرار کند، دوستی را در دل بجنباند، پس دوستی خاطر گردد، پس خاطر همّت گردد، پس همّت نیّت گردد، پس نیّت عزیمت گردد، پس عزیمت قوّت گردد، پس قوّت حرکت گردد، پس مدد پیاپی گردد، پس مرد از سرِ جدّ و جهد گوید: اللهُ اکبر.

اگر نیم شبی یا سحرگاهی آن عاشق صادق را قلَقی8 پدیدار آید خواب از دیده برَمد، جامۀ نرم و خوابگاه خوش و جفت با جمال بگذارد و برخیزد و آبدستی بیارد و متضرّع‌وار به حضرتِ عزّت آید و از حضرت ندا می آید که بندۀ من اگر چنان است که خواب و راحت بدرود کردی، اینک جمال و جلالِ ما، بِعَیْنِی مَا یَتَجّملُ المُتجَمّلون مِنْ اَجْلِی9.

کَیْ بود که جذبه‌ای از جذباتِ حق از جعبۀ مشیّت بر هدف حبّة القلب تو زنند، آنگه چون صید گشتی از عمر و زید برگشتی. ما به یک کشش از گبری صاحب صدری کنیم و از راهزنی چون فُضَیل رهروی کنیم10، ما را به کردِ تو نیاز نِه، اما ترا به معونتِ ما نیاز است، ما

p.512
کردی11 را که از آن بی نیازیم در میان می آریم برای دلِ تو، تو معونتی که ترا بدان نیاز است از میان بیرون می بری12؟

سرّی عزیز است در کردِ تو کمترین چیزی کسبِ تو است و بزرگترین چیزی حُکمِ من. به حکم دوستی کمترین چیزی که کسبِ تُست در میان می آریم، تو از خود می پسندی که توفیق من که عزیزترین چیزی است از میان بیرون بری13؟

ای درویش آنکه مصطفی گفت – علیه السَّلام: لاَ صَلاَةَ اِلاّ بِفاتِحَةِ الکِتَابِ، چنانستی که می گوید: نماز نیست الا به معونت خدای. پنداری که فرمانبرداری از گزاف است، پنداری که به درگاه او رفتن کاری خرد است. پیشِ سلطانی که اسم سلطنت مجازی دارد جز به اجازت نتوانی رفت به حضرتِ عزّت که درگاه پادشاه لَمْ یَزَل ولاَ یَزَال است توانی آمد بی منشور اذن و توقیع اجازت /172a/ و طغرای قبول او؟

ما برداشتگان علم اوییم، ما تشریف دادگان حکم اوییم. مخدّرۀ غیب را و کریمۀ کرم را با فریشتگان خاطب نیامدند و اهلّیت آن نداشتند که حدیث وی کنند؛ زیرا که ایشان بندگان صرف بودند، و عار بوَد که خواجه دختر خود به غلام خود دهد، اهل خِطبۀ این مخدّره آدمیان آمدند که دوستان بودند و مرد کریمۀ خود را به دوست دهد اما به غلام ندهد. فریشتگان نسب که گرفتند از روح گرفتند اما آدمیان نسب که گرفتند از فتوح گرفتند. کلُّ سَبَبٍ یَنْقَطِعُ اِلاّ سَبَبِی وَ نَسَبِی.

آن روز که گفت: وَنَفَختُ فِیِه مِنْ رُوحی، کفائت آدمیان درست می کرد؛ زیرا که در ازل حکم کرده بود که عقدی خواهد بود میان عبودیّت محض و کرم ربوبیّت صرف، که اَلَسْتُ بِرّبکم؟ و آن عقد نتوان بست جز با کفو. در خاک آدم لطیفه‌ای تعبیه کرد از غیب پاک، که آن لطیفه سبب کفائت آمد؛ زیرا که آن لطیفه نسب از لطفِ حضرت گرفت. وَاَیّدَهُم بِرُوحٍ مِنْهُ اشارت به آن لطیفه است هرچند که با ظواهر گفت: اَلَسْتُ برّبکم؛ نه من خداوندِ شماام؟ از آنجا که خطاب باطن است و آن خطاب یحبُّهم و یحبُّونه است، می گفت: من دوست شماام، نَحْنُ بِالنّهارِ سُلطانٌ وَبِاللّیلِ اِخْوانٌ. به روز سرا پردۀ مملکت باز کشد و در چهار بالش ملک بنشیند و خاص و عام را در پیش بیستاند؛ باز چون شب در آید از تخت ملک فرود آید و برادروار در میان بنشیند.

p.513
شعر
نَحْنُ قَوْمٌ تُذِیبُنَا الحَدَقُ
النُّجْلُ عَلَی اَنَّنَانُذِیبُ الحَدِیدَاً
وَتَرَانَالدی الکرِیهَةِ اَحْرَاراً
وَفِی السِّلمِ للمَوَالِی عَبیِداً

آنکه گفت: اَلَسْتُ برّبکم؟ آن وقتِ سلطانی راندن بود، و اما آنکه گفت: یحبُّهم و یحبُّونه، آن وقتِ نواختن بود. در مذهب محبّت هم لطف بباید هم قهر، هم نواخت و هم گداخت، هم کشش و هم کُشش، هم ساختن و هم سوختن. نواخت بباید تا مرد سختی گوشمال بداند و گوشمال بباید تا قدر نواخت بداند. مردان او بار نواخت که کشند در مشاهدۀ قهر کشند، و بارِ قهر که کشند در دیدار لطف کشند، و هر کرا به یک چیز پرورند او را طاقت کشش دیگر چیز نبوَد. جُعَلی که روزگار در نَتْن گذاشته باشد چون در میان گل نهی، بیم هلاک بوَد که او روزگار در نَتْن گذاشته است. سرمایۀ کشش بار طیب ندارد. فریشتگان پروردۀ لطف بودند بارگاه کشش قهر نداشتند، اما آدمیان که بارگاه کشش لطف و قهر دارند، اِنْ تُعَذّبْنِی فَانَا لَکَ مُحبُّ وَاِنْ تَرْحَمْنِی فَانَالکَ مُحبُّ.

آن عزیزی می گوید: اگر رحمت کنی مُحّبم، و اگر صدهزار تیر دلدوز و آتشِ جگرسوز بر من گماری، هم مُحبّم.

محمود در شکارگاه بود گدایی در جَست و عنانِ مرکبِ سلطان بگرفت، محمود تازیانه‌ای گرم بزد، گدا سر بر آورد، گدا سر بر آورد، گفت: سخت زدی اما خوش زدی /172b/ دیر بود تا در آرزوی آن بودیم که پادشاهی ما را بزند، البَلاء للولاء کاللهَب للذّهَب.

ابراهیم ادهم به مکه می رفت، پیران مکه خبر یافتند به استقبال او بیرون آمدند و او در پیشِ کاروان می شد تا کس او را نشناسد، خادمان از پیش برفتند او را دیدند، گفتند: ابراهیم نزدیک رسیده است که مشایخ حرم به استقبال او آمده‌اند، گفت: چه می خواهید از آن زندیق؟ او را نشناختند سیلی فرازنهادند14، گفتند: مشایخ مکه به استقبال او بیرون می شوند و تو او را زندیق می خوانی15؟ از او درگذشتند، ابراهیم گفت: هان ای نَفْس می خواستی که خلق به استقبالِ تو آیند، باری به نقد سیلی بخوردی، اَلْحَمد ِلله که به کامِ خودت بدیدم.

هم از ابراهیم ادهم آورده‌اند که گفت: وقتی به شام بودم در شهر می شدم هیچ کس مرا در مسجد نگذاشت، روشناییی دیدم، برفتم گلخنتابی دیدم که گلخن می تافت در شدم و گفتم: سَلاَمٌ عَلَیْک. به من باز نگریست و جواب سلام من باز نداد. گفتم: الحمدُلِلّهِ از پادشاهی و

p.514
مملکت بدان جای رسیدم که گلخنتابی جواب سلام من نمی دهد.

عالمی بود همه پاکی گرفته، بحارِ تسبیح و تقدیس موّاج گشته، همه را زهرِ قهر داده و مشتی لایبالی در وجود آورد و گفت: اگر شما صحایفِ اعمالِ خود را از نقطۀ سیاه معاصی مصون دارید ما قومی آریم که آفت به هزار جان بخرند؛ زیرا که پاکی ما را سَزَد16.

ما که شما را بیافریدیم نه از برای آن آفریدیم تا بندگی شما را آشکارا کنیم، حکمت آن بود تا خداوندی خود آشکارا کنیم. فریشتگان در صدر جلالت تسبیح بودند چون آدمیان در آمدند تسبیح خود در جنبِ آفت ایشان بدیدند، ندا آمد که یا مقدِّسان و مُهَلِّلان ما را به ثنای شما حاجت نیست، حضرت ما پاک است از تسبیح و تقدیس، شما دست از تسبیح بدارید و عذر دوستان ما خواهید. چون صدر آدمیان را مسلّم گشت، فریشتگان را گفتند: شما دعا گوی ایشان باشید در حضرت جلال ما. چون ارزاق می نوشتند لوح در کنار اسرافیل بود چون کار به لوحِ دل رسید هیچ کس رها نکرد، اسرافیل که سی هزار ساله راه بالای وی است و عرش بر سفتِ وی است با این همه بالا و عظمت لوح دل در کنار او نگنجد؛ قلم اقوات به دستِ اسرافیل داد اما قلم عزّت در قبضۀ قدرت وی است17 و دلها در قبضۀ غیرت است، امروز در پردۀ غیرت شنیده18 فردا در پردۀ غَیْرت دیده.

گفتۀ ایشان است: الغَیْرَةُ البَشَرّیة عَلَی النُّفُوس، والغَیْرَةُ الرُّبوبیّة عَلَی القُلُوب.

آنکه دل ترا به کس ننماید18 از آن است که در پردۀ غیرت است، فردا که در جنّت روند دلها را گویند که دیده ها را میزبانی کنید، آنکه او را بینند آن میزبانی دلهاست مر دیده‌ها را. دل همیشه در حضرت است و حق را می بیند /173a/ و حق به او می نگرد؛ اوست که از مجلس20 عام خاصّ دانَد کرد21.

p.514
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . مج: شکر گوی
  • ۲ . تو، کب: + من القوّة
  • ۳ . تو، آ: هیچ جا
  • ۴ . آ: اگر تایب را گفتی
  • ۵ . آ: برآید، تو: کی پدید آید
  • ۶ . تو: عراقت
  • ۷ . آ: با چندین جفابنده خواندم
  • ۸ . آ: قلقلی
  • ۹ . تو: ما یتجمّل المتجملّون
  • ۱۰ . آ: در حاشیه افزوده شده: و از میان بسته‌ای چون شبلی پیر طریقت و از زنار بسته‌ای چون معروف کرخی چون مقدم حقیقت
  • ۱۱ . آ: گبری
  • ۱۲ . آ: نمی بردی
  • ۱۳ . آ: «سری عزیز است... بیرون بری» را ندارد
  • ۱۴ . آ: فرا نهادند
  • ۱۵ . آ: می گویی
  • ۱۶ . آ: جزما را نسزد
  • ۱۷ . آ: قلم قدرت به یدوی است
  • ۱۸ . آ: سینه
  • ۱۹ . تو: ننمایم
  • ۲۰ . آ: آن مجلس
  • ۲۱ . مج: + صلی الله علی محمّد و آله.

p.515
۵۸ – الَقَدِرُالمُقْتَدِر

ارباب اصول چنین گویند که القُدْرةُ مَا یَتَقَدّرُ بها المُرادُ عَلَی حَسَب قَصْدِ الفَاعِل فِی الوُقُوع. و چون به قدرتِ حق نگری همه معدومات رنگ وجود گیرد، و چون به عزت حق نگری همه موجودات رنگ عدم گیرد، و تا گمان نبری که هرچه بدانست، بگفت؛ و هرچه توانست بکرد؛ و هرچه داشت بنمود. موجودات و مخلوقات نموداری است از قدرتِ او، و وَحیها1 والهامها ذره‌ای است از علم او. چنانکه حکمی چند از علم خویش به شما فرستاد علم او بنرسید2؛ کلوخی چند بهم باز نهاد قدرتِ او به پایان نرسید زردی و سرخی چند به شما نمود خزانۀ او نیست نشد؛ اگر هزارهزار عرش و کرسی و آسمان و زمین بیافریند ذرّه‌ای از قدرت پیدا نکرده باشد. قدرت تو متقاضی، و قدرتِ ما متعالی، وقت تو متناهی، و راه ما نامتناهی.

رسول – علیه السَّلام – شبِ معراج به قاب قوسین برفت امّا از آنجا که کمال و جلال و عظمت بود قاب قوسین همان بود و تَحْتَ الثّری همان، چون از امّت به مصطفی نگری ترا این روی نماید که اَنَا سیّدُ وَلَد آدَمَ، و باز چون از حق جلّ جلاله به محمّد نگری ترا این روی نماید که اَنَا ابْنُ امْرَأةٍ مِنْ قُریش کانَتْ تأکُلُ القَدِید. در راه فضل حق قاب قوسین بود اما در راه عزّت حق اسفل السّافلین بود.

نواخت او چون در رسد تَحْتَ الثّری را رنگ اَعلَی العُلَی دهد، و جلال او چون حمله آرد

p.516
قاب قوسین را چون تَحْت الثّری کند. خلق را فرمود که مرا بشناسید و همه را از آن سرّ شناخت محروم کرد به حکم غیرت، و گفت: مرا ببینید و وعده کرد و بر راه حجاب عزّت.

ای درویش! کبریا ردای اوست و عزّت صفت اوست و جلال حق اوست. بدان که تو قدمی برداشتی و قفایی بخوردی و رنجی بدیدی، او جلالِ3 خود فرو نهد، ردای کبریا بیفکند، صفت عزّت متبدّل کند؛ به خدای که نکند. فردا که دیده‌ها گشاده گرداند و آن حجابها برخیزد و دیده‌ها او را ببینند، به خدای که حجاب عزّت برنخیزد.

یعقوب نَهْرجوری سی سال در حرم مجاور بود و هرگز حدیث نکرده بود، به وقت وفات او را تلقین می دادند که بگوی: اَشْهَدُ اَن لاَاِلَه اِلاّ الله، گفت: چه جای این حدیث است، مَا بَقِیَ بَیْنِی و بَیْنُهُ اِلاّ حجابُ العزّة. جلال عزّت راه حقیقتِ شناخت گرفته، و کبریای عزّت پیش دیده‌ها حجاب شده. خلق را راهِ شناخت و کبریا بر جای، خلق مشغول دیدار و حجاب عزّت برناخاسته، وَهْم در راه شناخت به حکم بی نهایتی شناخت گم شده، فهم در راه دیدار به حکم بزرگی مقام متحیّر بمانده. /173b/

بیت
ای آیتِ بدیع ندانم چه آیتی
کز وَهْم تیزِ مردمِ دانا نهانیا
چیزی همی گمان فتد اندر دلم بدیع
وصفش همی تمام ندانم، توانیا4

بیت
در وصف تو شاعران سخن گستردند
معنی به صفای تو بسی بسپردند5
چون عاجز وصفِ تو شدند آن جمله
کَنْدَر دلشان نبشته شد، بستردند6

ای علم یکتای ما که در اَزَل آزال بودی روزی چند نوبت به امر و نهی ده، صدهزار و بیست و اند هزار غوّاصانِ بحارِ صمدیّت به صحرا آمدند کتب و رسالات متواتر گشت، امّا کس حق راه ما نگزارد. اَیْنَ الماء وَالطّین من حدیث7 ربّ العَالَمِین، و اَیْنَ الخَلِیفَةُ مِنَ الحَقِیقَةِ. ای امر و نهی نوبت به علم باز ده که کار علم ما دارد، از مشرق تا مغرب هر کجا غباری بود بردامنی دامن بیفشاندند، علم من پاک ماند و حکم من مُر.

فردا عزیزانِ خود را گوید: در آن عالم بر شما کارَکها رفت، هرچند بظاهر به اختیار کردید به حکم تکلیف، لیکن بحقیقت به اضطرار کردید به حکمِ حکمِ ما. پردۀ اختیاری از آنِ تو به حکم شرع بر روی صورت حکم ما پوشیده بودیم، امروز بدان پردۀ اختیاری

p.517
ننگریم، بدان صورت حکم نگریم. کفّار را از امر خطاب آید، دوستان را از حکم خطاب آید، امر خصم بیگانگان کند و حکم شفیع دوستان کند. بیگانگان می روند در کوبا کوبِ قهرِ اَمْر، تا محلّ انتقامِ امر؛ و دوستان می روند در بُردابُرد شفاعت حکم تا مقّرِ لطف حکم. این سخن را خریدار جز اهلِ سنّت نیستند. کرباس سطبر را خریدار پیداست و دیبای رومی را خریدار پیدا. آسمان و زمین را گو همه مزکّی شوید و گواهی دهید به آن حضرت که این مرد خراباتی است، رای سلطان باید که در حقّ ما نیکو بوَد.

آنکه او – عزّ و علا – فردا مصطفی را شفاعت دهد آن جلوه کردن مصطفی راست، والآ حالت دوستان در شفاعت هیچ شفیع نیاید، ایشان شفاعت کردۀ دوستی اویند، کارِ ما با او بماند و کارِ او با ما به خداوندی او ماند.

از خانۀ گدایان آن بیرون آید که در خور گدایان بوَد، و از سرای سلطانان آن بیرون آید که لایق سلطانان بوَد. امروز سزای کار شماست با ما، فردا سزای کار ماست با شما؛ امروز لَم یَکُنیِ شماست فردا لَم یَزَلیِ ما؛ امروز شما زخم خوردۀ لَمْ یَکُنِی8 خود، فردا برداشتۀ لَم یَزَلِی ما.

بیت
کَیْ بوَد کاین نقاب بردارند
تا بدانی تو طعمِ زهر زقند

چون9 نوبتِ عدلِ او درآید انبیا راهِ گریز جویند، و چون نوبتِ فضلِ او درآید خراباتیان سربردارند10. داود – علیه السّلام – تنگدل شد و از کردۀ خود خجل شد، چهل روز در سجده بود، اللَّهُمَّ اغْفِرلِی وَلاَ عُذُرَلِی11. سخن برتر نمی یارم گفت، کسی که سیم اشنان ندارد شکر بر وی چگونه عرضه کنند؟12 /174a/

ای درویش! تا به افلاسِ خود مقرّ نگشتی13 از تو هیچیز نیاید. صدهزار مرقّع14 می پوشند به طمع آنکه15 بوی مفلسی بیابند. به موحّدی خود موحّد نباید بود، به واحدی او موحّد باید بود. هر که استادتر، برهنه‌تر. استاد همه عالم در شریعت و طریقت محمّد بود آن مهتری که چندین هزار سال جبرئیل طاعت آورد تا شبِ معراج گفتند: غاشیۀ دولت این مرد بر گیر، و ترا ثواب این طاعت بس بوَد. بنگر که چگونه‌اش برهنه کردند که لَیْسَ لَکَ مَنَ الاَمْر شیءٌ.

p.518

شعر
قَمرٌ قامَر قَلْبِی فقمر
صیّر العَیْن من الضّعْفِ اثَر
قَمرٌ قَدْحَلّ قَلْبِی حُبّهُ
لَمْ یدع منی سوی قلب القمَر

تا دیدۀ تو از تو بر نخاست بِالله العَظِیم که هرگز روشنایی نبینی. موسی – علیه السلام – می گوید: اَرَنِی، او می گوید: لَنْ تَرَانِی. محمّد را می گویند: اَلَمْ تَرَاِلَی رّبک. به ما ننگری؟ هر که را می باید که گل ببوید، گو خار اختیار بکن و بینداز. ای عزیزانِ حق، هر که هلاک شد در پنداشت هلاک شد.

آن عزیزی گفت: رَاَیْتُ سَبْعِینَ صدّیقاً هَلَکوُا فِی التَّوَهُم.

به داود وحی کرد که یَا دَاوُدُ بَشّرِ المُذْنِبیِنَ وَاَنْذر الصدّیقِینَ.

عادت ملوک آن است که چون کسی را زهر خواهند داد، ایمنتر در وی نگرند. آن وقتی که حجّی گزارده باشی و نمازی به اخلاص آورده باشی و روزه‌ای بی شُبْهَت؛ از من بیش ترس. کسی را زهره است در عالم که در حضرت جبّاری بر درگاه قهّاری به چیزی پیدا آید.

آن مهتر را گفتند علیه السَّلام: چون نزد خلق روی، با رایتِ ولایت و لوای نبوّت رَو؛ باز چون به حضرتِ عزّتِ ما آیی در قرطۀ بندگی و صُدرۀ افکندگی آی. سُبْحَان الّذی اَسْرَی بِعَبْدِه، نگفت: بِنَبِیّهِ؛ چون حدیث نبوّت و رسالتِ تو رود، جانِ تو در قَسَم ماست: لَعَمْرُک باز چون حدیث جلال و عزّت ما رود اِنَّکَ مَیّتٌ.

شیخ بُلحسن خرقانی گفت: بیست سال است تا کفن ما از آسمان بیاورده‌اند16.

هم او گفت: عجب آن است که با خلقم به صورت زندگان می دارد و از حضرت17 خود کفن در پوشیده.

بیت
مندیش از آن حدیث و در پوش کفن
مردانه دو دست خویش آنگاه بزن
در شهر بگو که یا تو باشی یا من
شوریده بود کارِ ولایت به دو تن

یک قطرۀ مَنِی که از باطن به ظاهر آید جنابتِ ظاهر ثابت کند، یک ذرّه مَنی که در باطنِ کس ساکن شود جنابتِ باطن ظاهر گردد. پس جنابتِ ظاهر به آب برخیزد، امّا جنابت باطن به همه دریاهای عالم زایل نگردد.

هرچه در عالم کفر و ضلالت و بدعت و نفاق است همه سر از حجرۀ اختیار تو بیرون

p.519
کند. در هژده هزار عالم سایه‌ای نا مبارکتر از پنداشت نیست، و اخلاص است که پنداشت را هزیمت کند.

ابراهیم شیبان گفت: قدّس الله روحه: چندان در راه ریاضتها کردم و نفس را به خنجرِ قهر /174b/ بسمل کردم، حتَّی بَقِیتُ اَنَا بِلاَ اَنَا18، من بماندم بی من.

درویش را به درگاه توانگر جز فقر و فاقه بُردن روی نیست. فرزندان یعقوب – صلواة الله علیه – به نزدیک یوسف فقر و فاقه بردند، گفتند: وَجئنَا بِبضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ. لاجرم یوسف نقاب از جمال خود بر داشت و بدین زفان پیش آمد که لاَ تَثْریبَ عَلَیْکُم الْیَوْم. عزیز بود دیده‌ای که به عجز بشرّیت و فقر و فاقۀ آدمیّت باز شود.

از صفتِ علم خود خبر داد که اِن اللهَ بِکُلّ شیءٍ عَلیِمٌ، و از صفت جهلِ ما خبر داد که انَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً. از صفتِ قدرتِ خود خبر داد: اِنَّ الله عَلَی کلّ شیءٍ قَدیر، و از صفتِ عجزِ ما خبر داد که ضَرَبَ اللهُ مَثلاً عَبْداً مَمْلُوکاً لا یَقْدِرُ علَی شیءٍ. از صفتِ عزّتِ خود خبر داد که اِنّ الْعِزّة ِللهِ جَمِیعاً، و از صفتِ ذلّ ما خبر داد که وَعَنَتِ الوُجُوهُ لِلْحیّ القیّوم. از صفتِ تنزیه و تقدیس خود خبر داد: سُبْحَان رّبک ربّ العزّة عَمّا یَصِفوُن، و از صفتِ آلودگی ما خبر داد که اَلَمْ نَخْلُقْکُم مِنْ ماءٍ مَهیِن. از صفتِ بقای خود خبر داد که ویَبْقیَ وَجْهُ رّبکَ ذُو الجلالِ وَالاکرامِ، و از صفتِ فنای ما خبر داد که کلّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ. از صفتِ حیاتِ خود خبر داد که وَتَوَکلّ عَلَی الحیّ الّذی لاَ یَموُت، و از صفتِ ممات ما خبر داد که اِنّک مَیّتٌ وَانَّهُم مَیّتُون. چون ربوبیّت صفت او بود که رّبکمُ و ربُّ آبَائکم الاَوَّلِین، عبودیّت صفتِ ما آمد که وَمَا خَلَقْتُ الجنّ والاِنْس اِلاّ لِیَعْبُدونِ. چون وحدانیّت صفتِ او بود که وَاِلهُکُم اِلهٌ واحِدٌ، ازدواج و مشارکت صفتِ ما آمد که وَمِنْ کلّ شَیءٍ خَلَقْنَا زَوجَیْن.

باز چون از محبّت خبر داد چنانکه خود را محبّت اثبات کرد، ما را محبّت اثبات کرد که یحبُّهم و یحبُّونه. اینجا رمزی باید که محبّان را رَوح رُوح زیادت گردد: علم و قدرت و حیات و تقدیس و بقا و وحدانیت صفتِ ذات او بود و ذاتِ او – جلّ جلاله – مقدّس و منزّه بود، این صفات به وی لایق آمد، سُبحانَ الذی تَعَطَّفَ بالعِزّ ولاقَ به.

باز چون به ذات آدمی می نگریستند، ذات آدمی آلوده و شوریده بود، کُدری19 تیرۀ آب و گلی؛ لاجرم چندان صفات20 در وی پیدا آمد، امّا موضع محبّت که هست، دل است، و دل زر خالص است و گوهر بحرِ نحر است و یاقوت کانِ سرّ است. دستِ هیچ غیر به وی نارسیده،

p.520
و دیدۀ هیچ نامحرم بر روی ناافتیده. مشاهدۀ جلال وی را زدوده گردانیده، صیقل غیب وی را مُهره زده، روشن و صافی گشته. چون کارِ دل بر این جمله بود حضرت عزّت را محبّتی بود جمال آن محبّت پیش دل عزیزان بداشت آثار انوار جمال محبّت بی کیفیت در آیینۀ دلهای عزیزان پدید آمد، پس محبّت ما به محبّت او قایم است نه محبّت او به محبّت ما.

خیال در آیینه که هست به بقای جمال صورت است نه به بقای آیینه. /175a/ اگر صورت از پیش برداری خیال برود. اگر سلطان یحبّهم قرطۀ عزّت و استغنا در پوشد، به دستِ عجزِ ویحبُّونه جز باد نماند.

بشر حافی – رحمة الله علیه – گفت: اگر چندان که عمر عالم است سجود کنی، حقّ آن نگزارده باشی که در ازل چون حدیث دوستان خود کرد ترا در میان آورد.

موجودات بسیار بودند و مصنوعات بی قیاس بودند با هیچ کس این کار نبود که با تو. اگر به علّت بودی اشخاص نورانی داشت در ملکوت اَعلی، همه در لباس عصمت و قرطۀ خدمت و مقام خدمت و قدم طاعت؛ لیکن نه هر که حاشیۀ بساط را شاید مقام انبساط را شاید، و نه هر که خدمت را شاید محبّت را شاید؛ نه هر که زینت درگاه بوَد جمال پیشگاه بوَد؛ نه هر کرا پدید آرند تا ببیند چنان بود که پدید آرند تا ببیند.

سلطان محمود را گفتند: ترا بسیاری غلام است ترک و کشمیری، با جمالتر از ایاز21؛ این عشق ایاز چیست؟ گفت: آن روز که داغ عشق ایاز بر جانِ ما می نهادند با ما به تدبیر نکردند که به تقدیر کردند22.

p.520
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . آ: و فهمها
  • ۲ . آ: برسید
  • ۳ . آ: حق + جلال
  • ۴ . تو: وصفش همی نگفت توانم توانیها
  • ۵ . مج، آ: در بستند
  • ۶ . مج، آ: چون در خور تو صفات نتوانستند خاطر ز طریق شاعری بگستند ، تو: بیت «چون عاجز... بستردند» را ندارد، مج: + از بی قوت و بی قوت دل گرگ جگر یوسفان عصر مزند
  • ۷ . تو: عین حدیث
  • ۸ . تو: لم یکن
  • ۹ . مج: + از بی قوت و بی قوت دل گرگ جگر یوسفان عصر مزند
  • ۱۰ . مج: سر بر آوردند
  • ۱۱ . تو: عذری
  • ۱۲ . آ: تو... کنی
  • ۱۳ . آ: معتوف نشدی
  • ۱۴ . آ: اینک + صدهزار
  • ۱۵ . آ: آن است که
  • ۱۶ . تو: آورده‌اند
  • ۱۷ . مج، آ: در حضرت
  • ۱۸ . تو: لنا بلانا، مج: بلانا
  • ۱۹ . تو: چون به ذات آدمی آلوده بود و شوریده گذری تیره آب و گلی
  • ۲۰ . آ: صدمۀ این صفات
  • ۲۱ . مج، آ: ایاس
  • ۲۲ . تو، مج، آ: «که به تقدیر کردند» ندارند، مج: و صلّی الله عَلی محمد و آله.

p.521
۵۹ – المُقَدِّم المؤخِّر

مقدّم گردانید آن را که خواست به فضلِ خود، و علّت نه. و مؤخّر گردانید آن را که خواست به عدل خود، و علّت نه. لاَ مُقَدِّم لِمَا اَخَّرَ وَلاَ مؤخّر لِمَا قَدَّم. آن را که قدم در بساط تقدّم ثابت گردانید اگر جهانیان خواهند که خلاف آن بوَد جز خسارت1 نصیبِ ایشان نباشد، و آن را که به سیاطِ سیاست از بساطِ دین مؤخّر کرد2 اگر عالمیان خواهند که به ضدِ آن پیدا آیند3 جز جهالت صفتِ ایشان نبوَد.

وَقَالوُا لَولاَ نُزّل هَذَاالقُرْآنُ عَلَی رَجُلٍ، الآیة. صنادید قریش از سر سبکساری و طَیْش خود می گویند از همه عالم کلاه نبوّت و افسرِ رسالت بر سرِ یتیمِ بُوطالب نهادند و منادی عزّت ندا می کند: اَهُمْ یَقْسِمُون رَحْمَة رّبک نَحْنُ قَسَمْنَا. ای مشتی عشوه دهِ جاهل! چه جای این حدیث است، این آن مردی است که با موسی – علیه اللسَّلام – در مقام مناجات او خطاب چنین کردیم که یَا مَوسَی اِنْ اَرَدْتَ اَنْ اَکُون اَقْرَبَ اِلَیْکَ مِنْ کلاَمِک اِلَی لِسَانِک وَ مِنْ وَسْوَسةِ قَلْبِکَ اِلَی قَلْبِکَ وَ مِنْ رُوحِکَ اِلَی نَفْسِکَ فَاکْثرالصَّلاةَ عَلَی محمّدٍ النَّبیّ الاُمّی؛ اِنَّ اللهَ وَ مَلائکَتَهُ یُصَلّوُنَ عَلَی النَّبی.

چنین دیدم که چون این آیت به مصطفی آمد، صدّیق گفت: ای مهتر این هدیه‌ای بس لطیف است و هدیه مشترک بوَد، ما را چه آیت می آید؟ در وقت آیت آمد: هُوَ الّذی یُصَلّی عَلَیْکُم وَ ملاَئکَتهُ. و چون این آیت بیامد که لِیْغْفِرَ لکَ اللهُ مَا تَقَدّم مِنْ ذَنْبِکَ وَ مَا تأخَّرَ، صحابه گفتند:

p.522
هَنیِّاً لکَ یَا رَسُولَ الله فَاَنْزَل الله عَزَّ و جلَّ: انَّا لَنَنْصُر رُسُلَنَا والّذین آمَنوا. و چون این آیت آمد که اَلَم نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ، صحابه گفتند: هَنِیِّاً لَکَ یَا رَسُولَ اللهُ، فَاَنْزَل اللهُ تَعَالَی: اَفَمَنْ شَرَحَ الله صَدْرَهُ /175b/ لِلاِسلاَم فَهُوَ عَلَی نُورٍ مِنْ رّبهِ.

عجب کاری است، کوس کیکاووس جلالت حالت او در قاب قوسین رسالت و دلاَلتِ او می زدند و او خود نان نمی یافت تا بخوردی. قیصرِ رومی را در قصر عزّ خود برسُنْدس و استبرق از بیم بَریق حسام انتقام او آرام و قرار نبود و او خود دو گرسنگی یکی می کرد.

این چیست؟ عزّت و شرفِ فقر است، هر کجا زاویۀ درویشی است آنجا حرمی است از کرم حق. ملایکۀ ملکوت بدان زاویه آیند به حجّ و عمره. معراج زمینیان چنان است، امّا معراج آسمانیان از روی معنی نه از روی لفظ چنین است4. دنیا داران به دنیا می نازند و درویشان با نَحْنُ قَسَمْنَا می سازند.

نظری است او را – جلّ جلاله – دورکننده، و نظری است نزدیک کننده – چنانکه آن ملعون را گفتند: اُخْرُجْ؛ آن مهتر را گفتند: اِقْتَرِب. چون از کسی اعراض کرد جراحتی است که هیچ علاج نپذیرد، و چون بر کسی اقبال کرد از خاک خانۀ او همه گدایان توانگر گردند، او هرچه کند به مرادِ خویش کند وَ حقّ لَهُ ذلکَ. اگر هزارهزار خان و مان بشرّیت به آب سیاه فرو رود، گردی از آن بر حاشیۀ جلالِ قدّوسی ننشیند. عزیز بود کسی که دیده‌اش مُشاهِد مَشاهد جلال و جمال وحدانیّت گردد و با وحدانیّت او خصومت نکند.

این راه وحدانیّت بر گبران زده شد، گفتند: یزدان و اهرمن. مردی تمام باید تا لقمه‌ای از خوان5 بر دانَد داشت و در دهان دانَد نهاد و بخایید. اینان که لاِ اِلَه اِلاّ الله قبول کردند و قصدِ حضرتِ توحید کردند گبرکی6 بجهر پیشِ ایشان نتوانست آمد، دست بشرّیت کمین بر آورد تا به جهل گفتند: اگر ما کلِّ حوادث را به او حوالت کنیم خدای معیوب گردد، گفتند: شرّ از ما و خیر از او. چنانکه این طایفه گفتند؛ خیر از یزدان و شرّ از اهرمن. آنان گبران به جَهر آمدند و اینان گبران به سرّ آمدند. راه وحدانیّت بر هر دو گروه زده شد.

ای ابلهان حکم ما رنگ خداوندی ما دارد، چون روی به تو نهد رنگ تو گیرد. در کلِّ عالم کس را زهره نیست که بر خود بجنبد بی او. اِنْ کُلُّ مَنْ فِی السّمواتِ وَالارضِ اِلاّ اتِی الرّحمن عَبْداً. ما غلامان جبّاریم، معنی جبّار چه بوَد؟ حَمَلَهُم عَلَی مُرَادِه. همه عالم را به کُره بدان آورد که مراد او بود، هر که درگاه ایمان جز به حلقۀ تسلیم زند، دست از وی بشوی.

p.523

قدریی مر گبری را گفت: مسلمان شو. گفت تا او نخواهد چگونه مسلمان شوم؟ گفت: چگونه نخواهد که فرموده است، لیکن ابلیس نمی خواهد. گفت: پس من با خصم قویترام، ضعیف7 را چه خواهم کرد8.

باز آییم به سرِ حرفِ اوّل، سخن در شرف مصطفی می رفت، وَالْحَدِیثُ ذُوشجُون. صدقِ صادقان عالم گرد شِراکِ نعلین چاکران وی بود، و لقب وی به نزدیک منکران کاذب بود صلصلۀ صدای وحی غیب عاشق9 سمع عزیزِ وی بود و نام وی به نزدیک بیگانگان کاهن بود. عقول همه عقلای عالم از ادراک نور شراک عزِّ او عاجز بود، و یادکردِ او به نزدیک ناگرویدگان دیوانه بود، همه گفته‌های عالم غلام کلمۀ راز منشور وی بود، و یادِ وی به نزدیک ناشایستگان10 شاعر بود.

ای جُوامرد! دیدۀ تهمت آلود هر کجا نگرد بجز تهمت نبیند. /176a/ المُسی یَنْظُر اِلَی النّاسِ بِعَیْنِ طَبْعِه. مردی را که شبانگاه به قاب قوسین خواهند برد شکنبۀ اشتر بر قفا می نهند11 مهتری را که شاخ همّت او ثمرۀ فکانَ قَابَ قوسَیْن اَوْاَدْنَی بار می آرد12 مجنون و بی اصل13 می خوانند. این چیست؟ دیده هاست که به حکم لطف ازل توتیای صدق نیافته است، چشمهاست که در شب عدم بر صبح وجود از اکحالِ جود کُحلِ اقبال نکشیده‌اند. به همان دیده که ابو‌بکر و عمر عثمان و علی می نگرستند بوجهل و عُتبه و شیبه و عقبه می نگرستند، لیکن دیدۀ بوجهل خیره شدۀ انکار بود، و دیدۀ صدیق زدودۀ استغفار بود. دیدۀ عتبه حجاب افکندۀ شبِ ردِّ ازل بود، و دیدۀ عمر روشن کردۀ صبحِ قبول ازل بود. دیدۀ شیبه عصابه بستۀ ناخواست14 غیب بود، دیدۀ عثمان باز کردۀ اقبال غیب بود. دیدۀ عقبه بن ابی مُعَبط کورکردۀ علم حق بود، دیدۀ علی سرمه کشیدۀ حکم حق بود.

ای محمد به این خلقان بگوی که اگر خواهید که ما را بدانید دلی بیارید، و اگر می خواهید که سخن ما بشنوید سمعی بجویید، و اگر خواهید که ما را ببینید دیده‌ای طلب کنید، و اگر می خواهید که به راه رضای ما روید قدم صدق به دست آرید. این جوارح از کجا آریم؟ اگر دیده باید دیده نداریم، و اگر گوش باید گوش نداریم اِلی آخره. نی نی ما این جوارح نخواهیم که مستعمل شدۀ تصّرف شیطان است، ملوّث تصرف دست بشرّیت است، نجس گشتۀ هستیهای آدمیّت است. اگر می خواهید که ما را دانید دلی آرید به ضمانِ امان و حرَم کرمِ حق پناه گرفته، و اگر خواهید که ما را شناسید سینه‌ای آرید منزلگاه نظرِ ما گشته،

p.524
و اگر خواهید که سخن ما شنوید گوشی آرید به زلال اقبال ازلی بشسته، و اگر خواهید که آیات معجزات ما بینید دیده‌ای آرید از خواب شهوات بیدار گشته، و اگر خواهید که راهِ ما روید قدمی آرید پای افزار تقاضای ما درکرده و حق گام ارادت ما گزارده، والاّ دور باشید و سزا بسزا برید، و هم با دیوبچگان عشقبازی می کنید، هم با شهوات می خسبید و با لذّات می خیزید. هر که جمالی ندارد که با سلطان ندیمی کند چه کند که با گلخنبان حریفی نکند؟

بیت
در مصطبه‌ها همیشه فرّاشم من15
شایستۀ صومعه کجا باشم من
هرچند قلندری و قلاّشم من
تخمی به امید و درد می پاشم من16

مَا کانَ محمّدٌ اَبَا اَحَدٍ مِنْ رِجَالِکُم. محمّد پدرِ شما نیست که اگر پدر شما بودی گواهی پدر مر پُسر را قبول نکنند. او فردا به پاکی امّت گواهی خواهد داد وَلَکِنْ رَسُول اللهِ وَ خَاتَم النَّبییّن. سیصد و سیزده مُرسل که بیامدند هر یک در شارع بیان شرع دری بیرون گشادند17 و آن درها همچنان گشاده می بود تا وقتِ آمدن ما. چون همای وحی دست آموزِ همّت ما گشت همه درها در بستند تا بار بر درِ ما بود و کار بر درگاهِ ما بود. در این عالم سنّت و جماعت ما بود و در آن عالم توقیع شفاعت ما بود. این عالم در نظر رای ما بود و آن عالم برای ما بود، و چه جای این است هر دو عالم فدای خاک پای18 ما بود.

اِنَّما خَلَقْتُ مَا خَلَقْتُ لَکَ. اللهُ نوُر السَّمواتِ وَالارضِ مَثل نُورهِ کمَشْکوةٍ. جماعتی از مفسرّان چون محمّد بن کعب و ضحاک و کعب چنین می گویند /176b/ که اینها اشارت به مصطفی است – علیه السَّلام – که خلقتش نور بود، و خلعتش نور بود، و نسبتش نور بود، و ولادتش نور بود، و مشاهدتش نور بود، و معاملتش نور بود، و معجزتش نور بود، و اصحابش نور بود، و امّتش نور بود، وَ هُوَ عَلَیْه السّلام فِی ذَاتِة نُور علی نور.

اما بیانِ نوِر خلقت و نسبت؛ آورده‌اند که اوّل چیزی که که حق – جلّ جلاله – از کتم عدم در فضای قضا آشکارا کرد جوهری بود تابان درخشان که وصّاف در وصفِ نورِ او انصاف نتوانست داد. مَنْ وَصَفَهُ فَمَا اَنْصَفَهُ؛ آنگاه نَظَرَ اِلَیْهَا نَظَر هَیْبَةٍ فَصَارَ ثُلثها مَاء و ثُلثها نوراً و ثلثها ناراً فَمَزَج المَاء بالنَّارِ فَثَارَ مِنْهُ الدّخان وَ هَاجَ مِنْهُ المَوُج وَ عَلاَ منْهُما النّوُر. زمین را از کفیّ کفک، و آسمان را از پاره‌ای دود در وجود آورد، و آن نور که صفت او علو بود به سه شاخ شد: یک شاخ زیر و یک شاخ میانه و یک شاخ زبر. از آن شاخِ زیرین آفتاب و ماه و

p.525
کواکب سیّارات و ثابتات و هر نوری که در عالم است پدید آورد به قدرت خود – جلّ جلاله – و از میانگین عرش و کرسی و جنّت در وجود آورد وَ مَا عَلاَمِنَ النّوِر اَلنّوِر اَدْرَجَهُ فِی خَزَائن مُلکِهِ و کُنوِز سرّهِ لِیُوَدّعَهُ بحِکمتِه فیمَن یَختارُهُ علَی مَشیّتِه و بذلک النّور تَتزَّینُ اَفهامُ العاقِلین و قُلوبُ العَارِفِیِنَ وَ اَسْرَارُ المُوَحدّین وَ سَرائر الاَنْبِیَاء وَالمُرْسَلِین. آنگه آنچه نصیب سیّد‌المرسلین بود از آن نور مستور در کنوز قدرت بفرمود تا به صحرا آوردند و به امانت به مقرّبان حضرت دادند تا هزار سال در بحر طهارت سِبَاحت کرد، آنگه هزار سال در بحرِ قربت و مشاهدت سباحت کرد، آنگه آن نور را هفتاد هزار خلعت از خلعتهای هُدی و تقوی و علم و عصمت و ورع و صیانت در پوشیدند، آنگه سه هزار سال در مقام عبادت بیستاد، چون هفت هزار سال تمام شد حق – جلّ جلاله – جبرئیل را گفت که قبضه‌ای از روی زمین برگیر، چنانکه شنیده‌ای.

این قبضه چیست؟ پرده‌ای بود که نور محمّد در او تعبیه بود19، ثمَّ اَمَرَاللهُ تَعَالی حتّی سَتَر ذَلکَ النّور بِسَبْعِینَ اَلْفَ حِجَابٍ حتّی لاَ یُرَی وَ لاَ یُشاهَد وَ اِلاّ لکانَ یَنْطَمِسُ بِضَوْئه نُوُر‌الشّمْسِ وَ القَمَر، فلَمّا ابیْتَتم السّتر مَزَج ذَلکَ النّور بِالتربة الّتی هِیَ تُربةُ محمّد – صلّی الله علیه و سلّم – وَاَودَعَ فِی جُملَةِ تُربةِ آدَمَ فکانَ فِی جَبهِتِه یَتَلألأ. و آنکه آدم را از فردوسِ آراسته رخت بربایست بَست، شور و مورِ آن نور بود. ای آدم راه نارفته نتوان نشست. آن نور که در جبینِ مبین آدم بود حمله‌ای آورد به حکمِ غیرت طریقت، و هشت بهشت بر هم زد، و آدم را چون حلقه‌ای بر در زد. اگر کشاکشِ آن نور نبودی آدم را با حوران فردوسی خوش بود، لیکن نقطۀ فقر با فخر تن در نداد. ای آدم با چندان چندان گرسنه و تشنه که در صفّۀ صفوت صُلبِ با صلابتِ تُست، نیکو نبود تنها خوردن، از اینجا بیرون آی و آوازِ الصَّلا در ده20، تا سوخته‌ای از حَبَش آید و دردزده‌ای از روم، و غمناکی21 از عجم. ما بیت الاحزان در دشتِ قیامت خواهیم زدن، و در انتظارِ /177a/ یوسفانِ امّت چه جای نگرستن به حور است22. آنگاه آن نور از جبین آدم به جَبْهه شیث آمد بر مُرور دَهر و کُرُور عصر می رفت23 تا آنگاه که این ندا در دادند که قَدْ جَاء کُم مِنَ الله نُوٌر مَثَلُ نورِهِ کمِشْکوَةٍ. مشکات آدم است، زُجاجه نوح است، زَیتُونه ابراهیم است، مِصْباح مصطفی است. اینجا مصباح گفت، جایی دیگر سراج گفت؛ مصباح و سراج چراغ بود. کسی که دوستی عزیز دارد او را گوید: ای چشم و چراغ.

امّا نور مشاهده؛ امیر‌المؤمنین24 علی روایت می کند: کان له صلّی اللهُ علیه الجَمَال

p.526
وَالبَهَاء وَ المَهَابَة وَ لَهُ نوٌر یَعلُوهُ یُحِبُّه کلّ مَن رَاهُ من قَرِیبٍ، وَ یَهَابُهُ کلُّ رَاهُ مِنْ بَعِیدٍ.

عایشه صدّیقه – رضی الله عنها – روایت می کند که سوزنی گم کرده بودم در شب می جُستم و نمی یافتم، مهتر از در در آمد، وَبِنوِر وَجْهِهِ اَضَاء البَیْت فَوَجَدْتُ الابْرَة. همی از لمعان آن جمال و تابش صورتِ با کمال سوزن باز یافتم، مهتر فراز آمد و دهان عزیز بر مفرق من نهاد و گفت: هَنِیّاً لَکَ هَذِه الفَصَاحَة. عایشه گوید: من بگریستم، مصطفی گفت: از چه می گریی؟ گفتم از خوفِ فراق. گفت: یا عایشه از خوف فراقِ دنیا می گریی یا از خوف فراق آخرت؟ گفتم: از خوف فراق آخرت25.

اما نور معاملت؛ در سر او نور تواضع بود، در پیشانی او نور سجود بود، در ابروی او نور خضوع بود، در بینی او نور خشوع بود، در چشم او نور عبرت بود، در روی او نور غیرت بود، در گوش او نور حق بود، در دهان او نور صبر بود، در زفان او نور ذکر بود، در موی او نور جمال بود، در گردن او نور تسلیم بود، در میان کتف او نور نبوّت بود، در بازوی او نور قوّت بود، در ساعد او نور مجاهدت بود، در کف او نور سخاوت بود، در صدر او نور رضا بود، در دل او نور معرفت و صفا بود، در سرِ او نور هیبت خدا بود، در روح او نور شوق بود، در جنب او نور اعتماد بود، در ظهر او نور توکّل بود، در شکم او نور قناعت بود، در جگر او نور شفاعت بود، در عورت او نور امانت بود، در رانِ او نور حیا بود، در ساق او نور یقین بود، در قدم او نور خدمت بود، در جملۀ ذات او نور طاعت بود، در شهادت او نور تجرید بود، در توحید او نور تحقیق بود، در تحقیق او نور تصدیق بود، در تصدیق او نور توفیق بود، در طهارث او نوِر نیّت بود، در نیّت او نور تصفیه بود، در تصفیۀ او نور تزکیب بود، در نماز او نور اتّصال بود، در اتّصال او نور انفصال بود، در انفصال او نور وصال بود، در صدر او نور مرّوت بود، در فرق او نور فتوّت بود، در فتوّت او نور نبوّت بود، در روزۀ او نور ورع بود، در ورع او نور ترک طمع بود، در حجّ او نور افتقار بود، در افتقار او نور افتخار بود، در افتخار او نور انکسار بود، در جهاد او نور غیرت بود، در غیرت او نور فکرت بود /177b/ در فکرت او نور عبرت بود، در عبرتِ او نور حضرت بود، در کلام او نور حکمت بود، در حکمت او نور نعمت بود، در نعمت او نور خدمت بود، در خدمت او نور رحمت بود، در سکوت او نور تعظیم بود، در تعظیم او نور تسلیم بود.

p.527

شعر
انَّ الرَّسُول لَنُوٌر یُستَضاء بِهِ26
مُهَندُّ مُنْ سُیوفِ الله مَصْقُول
نبّئت انّ رَسُوَل الله اَو عَدنی
والعَفو عِنْد رَسُول الله مَأموُل

تُبَّع ملک حمیر مر آن کاهن خود را گفت: هَلْ تَجِدُ مُلکأ یَزِیدُ عَلی مُلکی؟ قال: نَعَم. قال: لِمَن؟ قال: احمد‌البَارّ المَبْرُور وَ ایّد بالظّهوِر، وَ وُصِف فِی الزّبوِر، وَ فُضّلَت امّتُه فِی السّفور، یفرج الظُّلَم بالنُّور، احْمَد النّبی طُوَبی لاُمّتِهِ حِینَ یجئ.

امّا نوِر ولادت معروف است، آمنه می گوید، مادرِ مصطوفی: آن شب که این کودک از من بیامد، نوری از من جدا شد که مشرق و مغرب روشن کرد.
جایی نبشته دیدم که آن شب که از مادر بیامد، در ساعت روی بر زمین نهاد، و سجده کرد، پس روی سوی آسمان کرد و به زفان فصیح گفت: اَشْهَدُ اَنّ لاَ اِله اِلاّ الله و اَشْهَدُ اَنّ محمّداً رَسُول الله. و تا ترا از این عجب نیاید که اگر عیسی که مُبشّر بود به قدوم قدم او در حالِ مهد سخن می گوید چه عجب که این مهتر نیز سخن گوید.

امّا نور معجزه؛ قصّۀ خندق معروف است، و آن کُدیه که در سنگ پدید آمد مهتر بیامد و مِعْْوَل بزد و آن انوار بجَست و به هر نوری بشارت همی داد به فتحی. و امّا نور صحابه؛ اسید بن خُضَیر روایت می کند که شبی قرآن می خواندم در سورة البقرة بودم، سر بر کردم چیزی دیدم چون ظلّه‌ای، در میان آنجا چراغها از آسمان می آمد، بترسیدم و خاموش بودم، بامداد بیامدم و مهتر را خبر دادم، گفت: آن ملایکه بودند به استماع آمده بودند امّا اِنَّکَ لَوْ مضیتَ لَرایْتَ عَجَائباً.

امّا نور امّت؛ یَسعی نوُرهُم بَیْنَ اَیدِیهِم وَ باَیْمَانِهِم.

شعر
اِذَا نحنُ اَدْلَجْنَا وَ اَنْتَ امَا مَنَا
کفی لمَطَا یا نا بِلُقْیَاک جَادِیَا

آن مهتر را که در عالم آوردند سلطان‌وار آوردند، عالمی بود هوی و بدعت گرفته، شهوت مستولی شده، مراد امیر گشته، سیّد کونین را گفتند: برو و این جاهلان را بگوی که از کارگاهِ هوی به پیشگاهِ هُدی آیید، لاَ یُؤمِنُ اَحَدُکُم حتّی یَجْعَل هَوَاهُ تَبَعاً لِمَا جِئتُ بِه؛ تا هوی زیر27 پای نیاوردی و آنچه من آورده‌ام بر سر ننهادی، از تو هیچیز نیاید.

اندیشه تیرۀ خود را قدوۀ خود ساخته بودند، رای معکوس خود را امام خود گردانیده،

p.528
طبیعت را محراب خود دانسته بودند، هر چند که بیش نگرستند کمتر دیدند، هر چند پیش رفتند باز پستر بودند، هر چند بیش طلبیدند کم یافتند، چرا؟ زیرا که به حق نجستند و بر طبع و هوی می رفتند28 نه بر شرع می رفتند بر طبع می رفتند. /178a/ فلک را دقیقه دقیقه بگفتند، طبع هر چیزی بحقیقت بدانستند، در معالجات ظاهر صد راه برفتند، چند معنی در ترکیب هر جزوی بگفتند جدا جدا، بر آرزوی مراد خود بساط بگستردند، صد راه در پیش خود نهادند، و حقیقت محتجب به نعتِ عزّت. گاه عقلی را کلّی گفتند29 و گاه عالم علوی را مقصد ساختند، و گاه عالم را به وصفِ قِدم30 بیرون دادند. گاه فلک را عالم و قادر گفتند، و گاه ستارگان را مُدبّران و مشیران گفتند، گاه چهار طبع را مؤثِّر و مُحدِث نهادند. راهی بر گرفتند که نهایت آن جز غوایت و عمایت ندیدند، عقل را اصل نهاده و طبع را رسول ساخته، فلک را مقدِّر گفته، مستحسَنات عقل را شریعت ساخته، مَستنکرات طبع را مناهی گفته، و به اشکال و هیئات مشغول شده، به تدویرات و تزویرات روزگار بر باد داده، همی ناگاه آفتاب دولت شرع محمّدی از آفاق اقبال احدی پدید آمد، باد دولت رّبانی ببزید31، خاک خذلان در دیدۀ عقل متصرّفان طبیعت انداخت، پانصد و اند سال برآمد می خواهند که خاک خذلان از دیدۀ خود بیرون کنند نمی توانند. زینهار زینهار شرع مصطفی، سنّت رسول، قول پیغامبر، اللهُ و النَّبیُّ والدّین القَوِیّ وَالتّکْبیِرُ الجَهِیرُ وَ تِلک الجَماهیرُ الطَّریق اِلَی الله مَعَ محمّد بن عَبْد‌الله. ما که خداوندیم، ضمان کرده‌ایم که کید کیّادان و سعی جاحدان و تخلیط منافقان و تزویر مبتدعان از دین خود دور داریم.

این کاری است که بر پاکی ابتدا کرده‌ایم و بر پاکی بخواهیم داشت، و هم به پاکی به پایان خواهیم برد. اِنَّا نَحْنُ نَزّلنَا الذّکرَ وَ اِنّا لَهُ لحَافِظُون. و نه چنانکه این عالم به سر آید این حدیث به سر آید. بلی روزه و نماز به سر آید امّا عشق و راز به سر نیاید. این حدیث را برای بقا در این عالم آورد و ما را برای بقا در وجود آورد، و آن روز که این حدیث ابتدا کردند فنا را معزول کردند. بلی فنا هست لیکن دنیا را و هر چه تبع اوست، امّا ما را فنا نیست. آن مذهب زنادقه است که خلق فانی است و دنیا باقی، امّا مذهبِ موحّدان آن است که دنیا فانی است و خلق باقی. خَلَقْتُکُم لِلبَقاء و انّما تَنقّلُون مِنْ دارٍ بَقِینَا وَ بَقِیتُم. نه بدان از این عالمتان می ببرم که تا نام و نشانتان گم کنم، لیکن از خانه‌ای به خانه‌ای می برم و از سرایی به سرایی نقل می کنم.

p.529

آن درویشی را در خاک نهادند منکر و نکیر در آمد و گفت: مَنْ رّبک؟ درویش گفت: من خانه بَدَل کرده‌ام نه دوست بَدَل کرده‌ام. بَلْ هُوَ آیَاتٌ بَیّنَاتٌ فِی صُدور الِذّین اُوتُوا العِلْم. اگر موضع سِرّ ما فناپذیر بود سرّ ما فناپذیر نبوَد32، و اگر ذاتِ سرّ ما فناپذیر بود سرِّ ذات ما فناپذیر نیست.

بیت
چشمی که ترا شد از درد معافات33
جانی که ترا یافت سد از مرگ مُسَلّم
ایشان گفته‌اند: الذُّنیا معْبَر، وَالآخرةُ معْبَر، والمَقْصُود /178b/ هُوَ اللهُ الاْکبر.

p.529
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . مر: حسد
  • ۲ . مر: کردند
  • ۳ . مر: آید
  • ۴ . آ: حبیبان است
  • ۵ . آ: از جای
  • ۶ . آ: تنجّس
  • ۷ . آ: ضعیفان
  • ۸ . آ: «کرد» ندارد
  • ۹ . مر: وحی غیب غیب عاشق، آ: غیب عین عاشق
  • ۱۰ . آ: ناشناسندگان
  • ۱۱ . تو، مج، آ: می زنند
  • ۱۲ . تو: باز می کرد
  • ۱۳ . مر: صنبوری الاصل، تو: صنوبر بی اصل
  • ۱۴ . آ: بربسته خواست + رد
  • ۱۵ . مج: در مستیها همیشه...
  • ۱۶ . مج: بیت «هر چند که... باشم من» را ندارد
  • ۱۷ . آ: دری گشادند
  • ۱۸ . آ: قدم و پای ما
  • ۱۹ . مج: پردگی کیست محمد مصطفی
  • ۲۰ . آ: و صلایی در ده
  • ۲۱ . آ: سلمانی در حاشیه به «سره‌ای» اصلاح شده
  • ۲۲ . آ: چه جای دیدۀ نرگسین حوران است
  • ۲۳ . آ: مرور دهور و کرور عصور
  • ۲۴ . آ: نور + مشاهدۀ حق
  • ۲۵ . آ: گفت یا عایشه از خوف فراق دنیا مگری از خوف فراق آخرت گری
  • ۲۶ . تو: سراج یستضائه
  • ۲۷ . مج، آ: هوی را
  • ۲۸ . آ: بر طبع می رفتند
  • ۲۹ . مر: و حقیقت محتجب عزت گاه عقل کل را گفتند
  • ۳۰ . آ: قدیم
  • ۳١ . مر: بوزید
  • ۳٢ . آ: بود
  • ۳٣ . مج: از مرگ معافی، آ: معافی.

p.530
۶۰ – الاوَّل، الآخِرُ، الظاهرُ، الباطِنُ

حق – جلّ جلاله – اوّل است و آخر، ظاهر است و باطن. اوّل است به آن معنی که وجودِ او را ابتدا نیست و کون او را افتتاح نیست، آخر است به آن معنی که هستی او را نهایت نیست و بُودِ او را غایت نیست، ظاهر است و معنی ظاهر غالب، و باطن است و معنی باطن عالم. اوّل است و آخر است و ظاهر است و باطن است به آن معنی که لَهُ کلّ شیء، و مِنْهُ وُجُودُ کلّ شیء چنانکه مردمان گویند: فلان اوّل این کار است و آخر این کار است و ظاهر و باطن این کار است؛ مراد آن بوَد که همه به دستِ اوست.

الاوُل بِالتَّعریف، و الآخرُ بالتّکلیف، والظَّاهرُ بالتّشریف، و الباطنُ بالتّخفیفِ. الاوَّل بِاَن اَصطَفاکَ، والآخرُ بِاَنْ هَدَاکَ، والظاهرُ بِاَنْ رَجّاکَ، والباطنُ بَاَنْ کَفّاکَ. الاوُّل بالاِعْلاَم والآخرُ بالاکرام، الظاهر بالانْعَام و الباطنُ بالاکرام1.

ای اوّلی که ارواح را در صباح افتتاح به صَبُوح فتوح اَلَسْتُ برّبکم مست کردی، و ای آخری که اشباح قلوب را به کاس استیناس لطف غیوب وعده کردی، و ای ظاهری که ارباب شریعت را به بیان وقایع شرایع زلالِ افضال دادی، و ای باطنی که اصحاب طریقت را به رموز کنوز غیرت آتش در زدی. هر کرا به نظر سلطان جمال بنواختی. فَاَحْوَالُهُ اُنْسٌ فِی اُنْسٍ؛ و هرکرا چون گوی سراسیمه به میدان جلال تاختی، فَاَحْوَالُهُ طَمْسٌ فِی طَمْسٍ؛ هر کرا دیده بر جمالِ جمال تو افتاد گردِ کعبۀ خوف طواف کرد، و هر که را دیده بر جمال تو افتاد

p.531
عَبْهر رجا و گلِ امید از روضۀ سعادت بر موجبِ ارادت چیدن گرفت.

ای درویش جلالِ او عزِّ خویش عرضه می کند، و جمالِ او لطفِ خویش جلوه می کند. جلالِ او همه گویندگان را گنگ می کند، و جمالِ او همه گنگان را گویا می کند. هر کجا در عالم گنگی است گنگ کردۀ جلالِ اوست، و هر کجا در عالم ناطقی است به سخن آوردۀ جمال اوست. مَنْ شَاهَدَ جَلاَلُه طَالَت اَحْزانُه، وَ مَنْ شَاهَد جَمالُه زَالَتْ اَحْزانُه.

ای عقول مستغرقِ لطف تو، و ای قلوب مستهلک کشفِ تو. عَزِیزٌ مَنْ عَرَفه عَرَفَ اَنّه وًراء مَا وَصَفَهُ. ای داغ کنندۀ دلها، و ای مرهم فرستندۀ جانها. ای جراحت کننده و مرهم نهنده، و ای دلها را با اندوه خویشاوندی داده، و ای جانها را با طرب عقد وصلت بسته. ای سینه‌ها را با عشق ممزوج کرده، ای جگرها را با درد آشنایی داده. ای صد هزار صدیقِ با تحقیق را در خونابۀ دیدارِ عزِّ خود گردانیده، و ای صد هزار عاصی و خراباتی را به لطف و فضل خود به مقام قُرب رسانیده. مَا تقلّب وَاحِدٍ مِنْ جَاحِد وَ سَاجدٍ الاّ فِی قَبْضَةِ الملک العزیز‌الوَاحد، کلّفَهُم ثمَّ عَلَی مَاشَاء صَرَفَهُم فَمِن مُطیع البَسَهُ نِطَاقَ احسَانِه وَ ذلکَ فَضْلهُ، وَ مَن عَاصَ رَبطهُ بِمثقَلَةِ خِذْلاَنه و ذلک عَدْلُه.

بو‌بکر واسطی می گوید /179a/، و از او در طریقت پاک سخن تر نبوده است: لاَ اَعْبُدُ رّباً یبعّد بِالْمَعصِیةِ وَ یُقَرّبُ بِالطّاعة. من خداوندی را نپرستم که کارها به علّت کند.

بیت
جویندۀ وصلت اندر آفاق بسیست
مرد آنکه ورا به وصلِ تو دست رسیست2

ایّوبِ صابر را آخر صبر برسید مَسَّنِی الضُّرّ بگفت. نوحِ شاکر را آخر شفقت دامن بگرفت اِنَّ ابْنِی مِنْ اَهْلِی بگفت. یوسفِ صدیق را آخر به خود نگرشی بود اِنَّهُ مَنْ یَتَّقِ وَ یَصْبِر بگفت. داودِ کریم را آخر مرغک صید کرد و ناقص عقلی در بند کرد. موسی کلیم را آخر صفرایی عاجز خود گردانید الواح تورات را بر زمین زد. رسول را – علیه السَّلام – آخر کشتن کفّار حمزه را از جای ببُرد.

هر که در این راه آمد آخر افکندۀ راه آمد. یاران رسول هرّوزی که برخاستند طلعت مهتر ایشان را به رنگی دیگر آمدی و ایشان می گفتند: این چه رنگ است که دَمار از جانها برآورد؟ و سیّد کونین می گفتی: تا تابش3 سیاست این خطاب با خطر که لَئنْ اَشْرَکْتَ لیَحْبَطنَّ عَمَلُکَ سر از گریبان نبوّتِ ما بر زده است هرگز ساعتی محمّد یک رنگ نبوده است.

p.532

قطعه
نتوانم به تو اندر نگرید
نتوانم دگری بر تو گزید
نه همی با تو بیارامد دل
نتوانم ز تو یکباره برید
خوابم4 از دیده، و آرام ز دل
تا ترا دیدم، هر دو برمید
آنچه دیدم ز تو بازی شمرم
اندرانچ از تو همی خواهم دید5
سال و مه سیرم، ناخورده طعام
روز و شب مستم، ناخورده نبید
من نهادم دل تیمارِ ترا
که مرا راهِ رهایی نه پدید6

رهایی پدید نیست و پایان ظاهر نیست و جز جان دادن روی نیست، و اگر جان بدهی گویند: ما را به جانِ تو حاجت نیست.

شعر
یَا ایُّها السیّدُ‌الکرِیمُ
حُبُّک بینَ الحَشَا مُقِیم
یَا رَافِعَ النّوم مِن جُفُونِی
اَنْتَ بِمَا مَرَّبی عَلِیمُ

بیت
داغی نهاده‌ای به دلم، بر روا بوَد
مولای آن دلم که بر آن دل نشان تُست

او قادر است بحقیقت، و تو اسیری بحقیقت. حسین منصور گفت: الرّبوبیّةُ نَفَاذُ القُدْرَة، وَالعُبُودیّة الانقِیَادُ لِنَفَاذِ‌القُدْرَةِ. آه که همه اسیر حکمِ توایم، تدبیر چیست7؟ خُنک کسی که قصدِ غَرْب کند، و خُنک کسی که قصدِ شرق کند8 آخر برسد. کجاست این حدیث که بَحْرٌ بِلاَ شَطٍّ وَلَیْلٌ بِلاَصُبح وَدَاءٌ بِلاَ عِلاَج، وَصِرْفٌ بِلاَمِزَاج. کجاست آن برجی که این جمال از آن مطلع بر آید؟ کجاست آن دُرجی که این دُرّ در آنجا بیابند. هزارهزار به طلبِ این بُرج و دُرج رفتند و جان در کار کردند و نیافتند.

بیت
ماها به کدام آسمانت جویم
سروا به کدام بوستانت جویم
شاها به کدام خان و مانت جویم9؟
دیوانه منم که بی نشانت جویم

در بادیۀ حسرت می پویند، و در دریای حیرت غوّاصی می کنند، و در مَهامۀ اشکال پیکی می کنند، هیچ ذرّه نماند که از وی نشان نجستند، هیچ کارون نماند که ازوی خبر باز نپرسیدند، هیچ صومعه نماند که در وی نشدند، هیچ کلیسیا نماند که در وی قدم ننهادند. در

p.533
صومعه‌ها /179b/ طلبیدند، در کلیسیاها جُستند، در پناه طیلسان عارفان رفتند، در سایۀ زنّارداران شدند، با دستارِ مؤمنان حدیث وی گفتند، از کلاه گبران رازِ وی جستند، هر ساعت دورتراند، هر لحظه بیگانه تراند، هر چه داشتند بدادند و از این حدیث خبر نیافتند. سَبَّحَ لِلهِ مَا فِی السّمواتِ وَالارضِ، کلُّ وَاقِفٌ عَلَی الْبَابِ بِشَرْط الطَّلَب وَ لَکِنَّه عَزِیزٌ.

بیت
ما داعیانِ دوست و اَزومان جواب نی
ما را شتاب وصل و مر او را شتاب نی
ما دام باز کرده10 و در دشت مرغ نی
ما شست در فکنده و ماهی در آب نی

کدام سینه است که در وی سوِز او نیست، کدام سَرْ است که در وی خمار او نیست، کدام دل است که در وی حُرقتِ محبتِ او نیست، کدام جان است که در وی آتش طلبِ او نیست، کدام سرّ است که در وی سرور جمال او نیست؟

ای جُوامرد! چون جمال بر کمال بود پوشیده نماند، به حیلت جمال پوشیده نتوان داشت؛ زیرا که جمال غمّاز است. جمال که هست برای ظهور است چنانکه جمالی که دیدن را نشاید ناقص بوَد، جمالی که نمودن را نشاید هم ناقص بوَد. یوسف جمالِ تمام داشت هر چند که عاشق بسزا داشت، لیکن چنان جمال را یک عاشق کجا بس بوَد. کنعان طاقت تحمّل جمالِ یوسف نداشت این جمال بر عالم عرضه می باید کرد، ملوک می باید که بندۀ این جمال گردند، برادران اسیر گردند، زنان دستها فدا کنند، جانها به باد بردهند، یعقوب بیت الاحزان بنا کند، این همه کارها در گنجِ غیب پنهان بود، بر کنعان اقتصار نتوان کرد. رسول را – علیه السَّلام – هم این بود که از مکّه‌اش برون آوردند مکّه طاقتِ تحمّل بارِ گرانِ او نداشت، نه او یک شهر را بود یا یک کس را بود، به قاب قوسین شد هم طاقت نداشت، زود باز آمد. آنکه آدم به بهشت شد بهشت هم طاقتِ کششِ بار او نداشت. طوِر سینا در حقِّ موسی همین ذوق داشت. ای یوسفِ مصری کنعان جایی عزیز است امّا طاقتِ جمالِ تو نمی دارد. آن جمال و جلال در حُجبِ عزّت است آخر روزی ظاهر گردد، آخر شور عاشقان کاری بکند نعرۀ طالبان چیزی به صحرا آرد.

پدرم گفت – قدّس الله روحه – که مار را گفتند از سوراخ چرا بر آیی تا ترا بگیرند؟ گفت: شرمرویی11 را یکی بیاید و بر در خانۀ من بنشیند و می گوید و می گوید، مرا دل بگیرد بیرون آیم تا خود چه می خواهد.

p.534
آخر کارها چنین نماند12، بدین دیده چیزها خواهی دیدن، بدین قدم به جایها خواهی رسید، ترا برای آن آفریدند که روزی خواهد آمد که ترا در ربایند و به مقعد صدق رسانند. هرگز دیده‌ای که بازی یا چَرغی چیزی در رباید. روزی درآید که آن لطیفه صنع درآید و ترا دررباید. فردا آن عزیزان چون در بهشت شوند گویند: آن چندان تهدید و وعید صراط و دوزخ، ما باری هیچیز ندیدم؛ ندا آید که مَرَرتُم عَلَیْهَا وَهِیَ خَامِدَةٌ. ما آن آتش را چون شما آنجا رسیدند، سرد گردانیدیم. کَیْ بوَد که درخت امید به برآید و این انتظار به سَرآید.

طفیلی را گفتند: شادی چیست؟ گفت: نان و خوان /180a/ آراسته، و دربان خفته. عیّاری را گفتند: شادی چیست؟ گفت: به خانه رسیده و از تکاپوی برآسوده. عاشقی را گفتند: شادی چیست؟ گفت: لِقَاءُ الحَبیِب وَ غَفْلَةُ الرّقَیب. دشمنان امروز کَالاْنْعَام، و فردا کَتُرابِ الاقْدَام. دوستان را امروز جِنان معجّله سرّاً بِسِرّ، و فردا جِنان مؤجّله جَهْراً بِجَهْرٍ، امروز چنین، فردا چنان. رضوانِ یحبٌهم را در ازل با یحبُّونه کاری بود بی تصرّف تو13، امروز تو هستی و از میانه دوری؛ به حقِّ حق که قوت دلها و قوت جانها هستی اوست والاّ بقا نیابندی14. فردا که همه در آن سرای بقا یابند نه به هستی خود یابند15، به قوّت هستیِ او یابند، و اگر کسی در این سرای بدان درجه رسد که مشاهدۀ مستی او قُوتِ او گردد مرگ بر وی حرام شود.

شعر
اِذَا کُنْت قُوت النَّفْس ثمّ هجَرْتَها
فَلَم یلبَثِ النَّفْسُ التّی اَنْتَ قوُتها

بیت
جان و جهانم تویی گرت بنبینم16
یکسره بدرود باد جان و جهانم

ای درویش در این راه حیات بَنْد است و جان خطرگاه است و زندگانی حجاب است، تا از جان خویش در این راه به فریاد نیامدی از تو هیچیز نیاید.

شعر
اَلاَ مَوْت یُباع فَاشْتِریهِ
فَهَذا العَیْشُ ما لاخَیْر فیهِ
الارحم المُهَیْمن روح عبد
تصدق بالوَفاة علی اَخِیهِ
اِذَا اَبْصَرتُ قَبرا من بَعِید
وَ دَدْتُ لَو انّنی فیما یَلِیهِ

آن جان که تو داری سبب فنای تو است، اگر به تقدیر این جان نداری، ملک الموت را بر

p.535
تو حکم نیستی. زندگیی طلب که آن زندگی آلوده واسطۀ جان نبود. عبارت از آن حیات این بود که اَلْمَعْرِفَةُ حَیَاةُ القَلْب مَعَ الله. مرد باید که طهارت یافته باشد از صفات خویش تا به بساط انس راه یابد. این طهارت کجا باید ساخت، به سر قلزم سُبّوحی باید شد و در قعر دریای سبحانیّت سباحت بکرد. سَبَاحَةُ الاَسْرَارِ فِی بِحَار الاَنْوارِ فَیَظفر بجَواهِر التّوحیِد و یَنْظِمُ فِی عُقُود الاِیمَانِ وَ یُرَصّعُ فِی اَطْوَاقِ17 الوُصلَة. از مردِ جُنُب و زِن حایض هیچیز نیاید.

به سر آن حرف بازآی که یحبُّهم را با یحبٌونه در ازل کاری بود بی تو. آن کدام روز بود که هنوز لباس وجود نبود، هنوز این خاک و گل نبود، هنوز نه عالم بود و نه آدم، خطاب از تفضُّل تو بود و جواب از تلطُّف تو بود؟

ای درویش عشقی که به کودکی افتد تا پیری بر نخیزد، موی سیاه را با رویی چون ماه کاری است، این پارۀ نیلگون18 و کبود در میان چه می کند؟ عادت باشد کسانی را که تیر اندازند، میدانی نهند و از این سر هَدَفی و از آن سر هَدَفی، هدف دو و اندازنده یکی. از این کلمه که ترا گفتم نشان کجا داد؟ هُوَ الاوُّل وَالآخرُ؛ و از این صریحتر مصطفی را چه گفت؟ وَ مَا رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْت وَ لَکِنَّ الله رَمَی.

ای جُوامرد! چون ترازوی19 جلالِ وحدانیّت و کمال الهیّت پیش آری خلقیّت نه ذرّه‌ای سنجد و نه نیم ذرّه‌ای. بحقیقت دان که الحقُّ لاَ یَحْملهُ اِلاّ الحقُّ. از تو آن خواستند که نظّاره باشی همچنانکه به لطف و فضل کعبه و مسجدها بنا کردند، به قهر و سیاست کلیسیاها و بتکده‌ها بر آوردند. توفیق را بفرستاد /180b/ تا طلیعۀ لشکر لطف بود، و خذلان را برانگیخت تا طلیعۀ مقدمۀ عدل شد، و آدمی بیچاره را گذر بر لشکر فضل و عدل آمد. ما که ایمان طلب کردیم از فضل خود طلب کردیم، لیکن فضل را گفتیم چون علَم خود به صحرا آری بنگر تا نیازمندی کجاست.

اینکه گویند ایمان کَسْبی است یا عطایی، آن کسب نیازِ تست و آن عطا کرم اوست. نیاز تو باید که با رازِ او دست در کمر عهد آرد تا این سرّ آشکارا شود که نورٌ عَلَی نُورٍ، نوُر‌الْفَضْل وَ نوُر الفِعْل20 نُور الاحسان للّذینَ اَحْسَنُوا الحُسْنَی وَ زِیادَةٌ، وَ نُور‌الحُسْنَی اِنّ الّذِینَ سَبَقَتْ لَهُم مِنَّا الحُسْنَی.

و توفیق علَم فعل دارد21 و ایمان علم فضل، و فضل صفتِ وی است. سلطان فضل علَمدار توفیق را بفرستاد تا علم ایمان در دست گیرد و گفت: بنگر تا کجا نیازمندی است

p.536
علَم ایمان بر درِ سینۀ او بزن. دیدنِ چیزها در کسب آید امّا دیده در کسب نیاید. دلی که پرداختۀ او بود نیکو بود، ترا جز از آن روی نیست که پیوسته منشور عزل خود می خوانی. این ستد و دادی است که جلال او با جمال او کرده است، عقدی است که علم او با حکم او بسته است، تو در میانه کیستی، پاکی او خصم همه پاکیها، علم او خصم همه علمها، قدرت او خصم همه دعویها، عزّت او خصم همه هستیها، تا دَمار از این دیار بر نیاورد سوز ندارد. ندانم که این مشت خاک معیوب بیاورد تا در دیدۀ کِی پاشد، مشت خاک کجا طاقت آن دارد که بارِ او کشد یا شربت قهر او چشد. حکم او بر دارندۀ حکم او، جلال او مُطالع جمال او، و جمال او سزاوار جلال او.

بو‌یزید – رحمه الله – در آن غلبات گفت: سُبْحانی سُبْحانی، شور بخاست، جواب داد: ربُّ سَبَّحَ نَفْسَه عَلَی لِسَانِ عَبْدِه. شما را با فضولی چه کار که سلطان در مملکت خود سلطنت راند. گفتند: این کلمه چه بود؟ گفت: زفان بو‌یزید را بود امّا گفت او را بود، ما مستنطق بودیم نه ناطق.

حسین منصور گفت: مَنْ کانَ الله عُذْرهُ فَلاَ عَیْب مَنَهْ. حسین را در زندان باز داشتند. شیخ بو‌العبّاس عطا به وی کس فرستاد22 که این چه کلمه بود؟ حسین گفت: با ایشان بگویید که هر چه بر زبان ما رفت غذر او را باید خواست، غدرِ این کلمه نه برگوینده است بر راننده ست23.

ای جوانمرد همگنان سخن گفتند ولافها زدند و بدین خاک که کورۀ کار است فرو شدند تا خود چه پدید آید.

بیت
کس را نَبُدَست بر جمالت اشراف
نه نیز کسی به حضرتت کرد طواف
می ننمایند عالم از قاف به قاف
محجوب ز عین و باز کرده سرِ لاف24

جنید را – قدّس الله رُوحَه – به خواب دیدند، گفتند: کار خود را چه کردی؟ گفت: کار نه به قیاس آن بود که ما دانستیم، صد هزار و بیست و اند هزار نقطۀ نبوّت /181a/ خاموش‌اند من نیز خاموش شدم تا خود کار چگونه بوَد، و الله اعلم25.

p.536 - 537
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . کب: «الاول بالتعریف... بالاکرام» را ندارد
  • ۲ . مر: مصراع دوم چنین است: بی آنکه کسی به وصل تو دسترسی است
  • ۳ . آ: آتش
  • ۴ . مج، آ: خونم
  • ۵ . مج، آ: زایچه از تو پس ازین خواهم دید
  • ۶ . آ: که مرا راهنمایی نه پدید
  • ۷ . آ: «داغی نهاده‌ای به دلم... تدبیر چیست» ندارد
  • ۸ . آ: قصد عزّت... قصد شرف کند
  • ۹ . مج، آ: سه مصراع «ماها به کدام... خان و مانت جویم» را ندارد
  • ۱۰ . آ، مج: گستریده
  • ۱۱ . آ: به + شرمرویی
  • ۱۲ . آ: آخر روزی و رزی چنین نماند
  • ۱۳ . آ: که تصرف تو در میان نبود
  • ۱۴ . آ: نباشد
  • ۱۵ . آ: نه به قوت ظاهر یابند
  • ۱۶ . مج، آ: جان و جهان منی
  • ۱۷ . مج، آ: اطراف
  • ۱۸ . آ: نیل کور
  • ۱۹ . آ: آرزوی
  • ۲۰ . آ: نور‌العقل
  • ۲۱ . مج، آ: علمدار است
  • ۲۲ . آ: عطا و جماعتی به وی فرستاد
  • ۲۳ . آ: برداننده است
  • ۲۴ . مج، آ: «کس را نبدست... باز کرده سر لاف» ندارد
  • ۲۵ . مج: + و صلّی الله علی محمّد و آله اَجمعین.

p.538
۶۱ – الَبرُّ

برّ و بارّ هر دو به یک معنی است، و پارسی این کلمه آن است که نیکو کار است با بندگان خود. اللهُ لَطِیفٌ بِعبَادِهِ؛ هَدَاهُم حتّی عَرفُوهُ، وَ وَفّقَهُم حتّی عَبَدُوه، وَ لقنَهُم حتّی سَألُوهُ، وَ نوّر قُلوَبهُم حتّی اَحَبّوهُ. بنواخت تا بشناختند، و توفیق داد تا پرسیدند، و تلقین کرد تا بخواستند، دل معدن نور کرد تا دوست داشتند. 0

عمر خطّاب تیغِ قهر آهخته1، و خصومت را ساخته، و دل بکلّی از صلح بپرداخته می آمد تا سرِ محمّد بردارد، لیکن هرگز حساب خانه با حسابِ بازار راست نیاید. گفتند: کار نه به تدبیرِ انسانی و نه بدین آسانی است. ما حکم چنان رانده‌ایم که گور اسلام به رایاتِ اقبالِ تو معمور بود، و لشکر محمّد رسول الله به رای بی ریای تو منصور بود2 و حدقۀ ایمان به رکوع و سجود تو با نور بود.

و از احسان حق است – جلّ جلاله – با بندگان، که طاعات موقّت کرد3 و مَثوبات مؤّبد. عطاءً غَیْرَ مَجْذُوذٍ، وَ مِن اِحْسَانِهِ اَنَّهُ قِبَلَ طاعَةً مَشوَبةً وَ وَعَدَ مَثوَبةٍ غَیْرَ مَشوَبةٍ. طاعتی آمیخته قبول کرد و ثوابی بی شَوْب و کدَر وعده داد، وَ مِن اِحْسَانِهِ اَنْ عمَّ بِالدّعوةِ اِلَی التَّوَبةِ المُطِیعُ وَالْعَاصِی کَیْلا یَفْتَضِحَ العَاصِی. قالَ سُبْحَانَه: وَتوبوا اِلَی الله جَمیِعاً. وَ مِن اِحْسَانِهِ اَنْ اَنْعَم عَلی قَدْرِهِ وَ کلّفَ الشُّکْرَ عَلی قَدْرِ عَبْدِه.

و از احسانِ حق است که نعمت بر قدر خود داد و از تو شکر به قدرِ تو در خواست. وَ

p.539
مِن اِحْسَانِه اَنْ یُوَفّقَ للخِدْمَةِ ثمَّ یَکثر المِدْحَةَ. قال الله تعالی: التّائبون العَابدون. یُحِبُّ بِغَیْر رشّوَةٍ وَ یُعْطِی بغَیْر مِنّةٍ وَ یُکرِمُ بغَیْر وَسِیلَةٍ. بی رشوت دوست دارد و بی منّت عطا دهد و بی وسیلت گرامی گرداند. یَقْبَلُ القَلِیل وَ یَبْذُلُ الجَزِیل، یَستَقِلُّ نِعَمَهُ عَلی عَبِیدَه وَ اِنْ کَثُرَت، وَ یَسْتَکْثِرُ طاعةُ عَبدِه وَ اِنْ قَلّت. صد نعمت بر سرِ تو نثار کند و ذرّه‌ای شمرد، و کاهی از تو بپذیرد و کوهی انگارد4. یُغْنِی المُفْتَقِرُ اِلَیْه وَیُعِزُّ المُفْتَخِرُبه. هر که نیاز به او برد، توانگرش کند و هر که ناز به او کند عزیزش گرداند. اگر به تقدیر صد سال بنده، معصیت کند آنگه گوید: تُبتُ، چه گوید؟ قَبِلْتُ مِنکَ. وَ هُوَ الّذی یَقْبَلُ التَّوَبة عَن عِبَاده. حرفت تو معصیت است و صفت من مغفرت؛ تو حرفتِ خود رها نمی کنی، من صفت خود رها کنم؟

اعرابیی دعا می کرد و دعای ایشان بُلعجب بود، گفت: اِلَهی تَجِدُ مَن تعَذّبُه غَیْرِی وَلاَ اَجِدُ مَنْ یَرْحَمُنِی غَیْرکَ. بار خدایا تو جز از من یابی که عقوبت کنی، امّا من جز از تو نیابم که بر من رحمت کند.

رضوان را گفت: جنّت ترا، و مالک را گفت: دوزخ ترا، مطعیان را گفت: جنّات عدن شما را، عاصیان شکسته شدند، آه حسرت بر‌آوردند به قدم ندم پیش حرمِ کرَم بایستادند /181b/ ربّ العزّة گفت: کُنْتُ لَکُم5. اگر شما هیچیز ندارید من شما راام.

به وقتِ گناه جاهلت خواند: ظَلُوماً جَهُولاً؛ تا عذرت بپذیرد. به وقتِ شهادت عالمت خواند تا گواهیت بپذیرد: اِلاّ مَنْ شَهِدَ بِالحقّ وَ هُم یَعْلَمُون. ضعیفَت خواند تا تقصیر محو شود: وَ خُلِقَ الاِنْسَان ضَعِیفاً. اجیرت خواند: لَهُم اَجْرٌ غَیْرُ مَمنونٍ، تا ترا اندر بهشت شدن شرم نبود، گویی: به خانۀ خود در می شوم.

ای درویش قیمتِ باز بدان است که می رود و می آید اِنّ الله یُحِبُّ المفَتّن التّواب. کافر هم چون کلاغِ وحشی است که هیچیز نیرزد6، و قُرّای خشک مغز همچون مرغِ خانگی است که قیمتش دِرَمی بوَد، امّا مفتّنِ توّاب همچون باز است که می شود و می آید هزار درم می ارزد. اِنّ الله یُحِبُّ التَوّابِین. سرِّ ما با شما نه اکنونی است، برِّ ما با شما نه امروزی است. چون حدیث عبادت رود از آسمانیان گوی، و چون حدیث محبّت رود از زمینیان گوی. ابلیس به یک نافرمانی که کرد زخمیش زدند که هرگز به سر، بی خود باز نیفتد، و اینجا صد هزار کس هست که خود نماز نمی کنند تا به سجده رسد، و به خرابات می شوند و او می آمرزد، زیرا که ابلیس غلام بود و اینان دوستان‌اند.

p.540

شعر
وَ اِذَا الحَبیِبُ اَتَی بذَنْبٍ وَاحِدٍ
جاءت مَحَاسِنُهُ بِاَلْفِ شَفِیع

پاره‌ای آبِ گنده را چه یارای دعوی دوستی7 لَمْ یَزَل و لاَ یَزَال باشد، و لیکن آن نور رّبانی که مستودع سرِّ دوستان است در طلب آمد. طالب آن نور است و مطلوب آن نور است، ناظر آن نور است و منظور آن نور است. آن نور به دل آید محبت گردد، به سرّ آید مکاشفت گردد، به ضمیر آید مواصلت گردد، به زفان آید شهادت گردد، به ارکان آید معاملت گردد، به قول آید معرفت گردد. آب یکی و چشمه یکی و شجره یکی، به یک جا رسد پوست گردد، به یک جا رسد تنه گردد، به یک جا رسد شاخ گردد، به یک جا رسد بیخ گردد، به یک جا رسد برگ گردد، به یک جا رسد شکوفه گردد، به یک جا رسد میوه گردد.

جمع عزیزان را رونقی8 می یابد و رونق جمع عزیزان قربِ حضرت ماست، محفل دوستان حضور حضرت ماست. هر کجا دو گدا به هم آمدند قرب حضرت ما آنجا طلب، هر کجا غمگینی آهی کرد خود را زیر آه آن غمگین تعبیه کن. درد زده‌ای دمی گرم برآورد نسیم قرب حضرت ما از نسیم نفَس او طلب. سلطانان دنیااند که ده هزار سوار خواهند تا برنشینند ما سلطانی‌ایم که لشکر ما صفت ماست، و عزّت ما ذات ماست. هر کجا سه گدا فراهم آمد، ما یَکون مِن نَجْوَی ثلثةٍ اِلاّ هُوَ رابِعُهم.

ای ملایکۀ ملأاعلی9 چندین هزار سال عبادت کردید و به آواز تقدیس خویش پاکی ما یاد کردید، لیکن از نسیم وصال ما آگاهی ندارید. ای گدای10 برهنۀ بینوا عبادت فریشتگان نداری و نوای کرّوبیان نداری و سرمایۀ روحانیان نداری، ولیکن ذرّه‌ای عشق و سوز داری. عزیزان حضرتِ ما در روزی /182a/ چندین بار از سوز شورانگیزِ دردآمیز تو فریاد می کنند11 که آتش سینۀ این گدایان هر ساعت آتش در خرمن طاعت ما می زند. یک ذرّه سوز ترا به عبادت هزار هزار سالۀ فریشتگان ندهیم، و یک ذرّه نیازمندی ترا به عبادت چندین هزار سالۀ کرّوبیان نفروشیم. عرش را از ما خبر نیست و حَمَلۀ عرش را از ما آگاهی نیست، کرّوبیان را از یافتِ ما بویی نیست، اقبال و نوال و جلال و جمال ما آنجاست که شمااید. او را – جلّ جلاله – بر ما حقهاست از طاعت و عبادت، و لیکن ما خود در نهادِ خود مفلسیم، او به افلاس ما حکم کرده است، حاکم چون به افلاس کسی حکم کرد خصم را از وی چیزی نیاید وَ اِنْ کانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ اِلَی مَیْسَرَةٍ. هر که مفلس است واجب است که وی را مهلت

p.541
دهی تا آنگاه که سرمایه به دست آرد، و ما سرمایه جز بدان جهان به دست نخواهیم آورد که گنج فضل او بر سر ما نثار کنند. ما به هستی خویش توانگر نیستیم به صفتِ وی توانگریم، در این عالم نعت محبّت داریم مهتر عالم‌ایم، و در آن عالم صفت محبّت داریم سلطان آن عالم‌ایم. چترِ عزّ بر بالای سرِ ما می برند و ما دست غارت بر گشاده و سرمایۀ عالمیان به غارت بر می دهیم. نه جبرئیل از دستِ ما جهدَ، نه میکائیل نه حَمَلة العرش. او را خزانه به کار نیست و به هیچیز حاجت نیست، هر چه دارد برای ما دارد، فردا خزانۀ فضل به عاصیان دهند و خزانۀ رحمت به گناهکاران دهند، و خزانۀ مغفرت به درماندگان دهند تا هم از خزانۀ وی حقِّ وی بگزاریم؛ زیرا که ما از آن خود حقِّ وی نتوانیم گزارد. سلطان که دختر به گدایی دهد گدا را کاوین سزای دختر سلطان نبود، هم از خزانۀ خود کاوین به گدا فرستد تا کاوین کریمۀ وی از خزانۀ وی بدهد.

ای جوانمرد کافور از طبلِ عروسان طلب، یا از دکّان عطّاران، نه از جسمِ مردگان. از جسم مردگان چیزی به حاصل نیاید و نام نبّاشی بر تو نشیند. و هم از احسان ما بود به شما که چون محمد را به شما فرستادیم، که صد و بیست و اند هزار نقطۀ نبوّت در قرطۀ فتوّت مُطرقان بودند در پیش براق بریق اشتیاقِ او. هر رسالتی که انبیای گذشته را بود در معرضِ رسالت او نسخ و نقض بود، هر کرا منشوری نبشتند عزلی در قفا می آمد12، و هر کرا پیغامی دادند نسخ در برابر می آمد، رسول ما را بود که منشوری نبشتند13 و پیغامی دادند نه بدان منشور عزل راه یافت و نه بدان پیغام نسخ را چشم در دید. رسول آخرین بود و پیغامبر باز پسین بود، جمالِ لطف و کمال قهر را تعبیۀ راه او کردند. عادتِ سلطانان آن است که چون رسولان فرستند به خصمان، و عهدها می کنند و ضمانها و وعد و وعید و تهدید می کنند، چون هیچ مقصود حاصل نشود رسولِ باز پسین بفرستند، گویند: یا صلح یا شمشیر، یا حرب را بسازید یا به آشتی در آیید14.

ای درویش او – جلّ جلاله – عالم را بیافرید و کردِ خویش را در مقابلۀ کردِ هیچ کس ننهاد. از فریشتگان عزیزتر نیافرید با این همه در مقابلۀ کردِ ایشان کردِ خود یاد نکرد؛ زیرا که کس را /182b/ منزلت و رتبت آن نبود که کردِ او در مقابلۀ کردِ وی افتد؛ چون آدمی را بیافرید ایشان را گفت: شما کنید تا من کنم. این حشمت که ایشان را نهاد کس را ننهاد15.

مقصود آن حرف اوّل است که او – جلّ جلاله – صد هزار و بیست و اند هزار جواهر بحر

p.542
نبوّت به خلق فرستاد، بعضی را کمتر و بعضی را بیشتر؛ تهدید را با خلعت برآمیخت و وعد را با وعید قرین می کرد تا مقصود حاصل گردد و خلق در ربقۀ عبودیّت آیند، آنگه مصطفی را – علیه السَّلام – عَلَی حِینِ فَتْرةٍ مِنَ الرُّسُل بفرستاد، هر چه لطف بود بر میمنۀ او، و هر چه قهر بود بر مَیْسَرۀ او، و بر قفای او رستخیز. بُعِثْتُ اَنَا وَ السّاعةَ کهَاتَیْنِ. ما را گفتند: یا محمّد تو در پیش برو، و ای رستخیز تو در قفای او می رَو، و ما را از آن عالم شحنه‌ای فرستادند آن شحنه کدام است؟ قیامت است، قیامت شحنۀ ماست، دوزخ زندان ماست، بهشت بوستان ماست، قرآن هزار دستان ماست. این خلق را به راه ما دعوت کن و بگو تا سر بر خطِّ اسلام، و قدم در خطّۀ ایمان نهند که تو نَذیِری و بَشیِری؛ اگر به شحنۀ قهر نگری نذیر حضرتی، و اگر به خلعت لطف نگری بشیر امّتی. آوازی به ایشان دردِه، گو: کارِ رسالت و میدان نبوّت به آخر رسید و مدّت خاک و آب دراز بکشید و نتایج طبایع عالم را در سراپردۀ خویش آورده. ای گمشدگانِ راه اینک داعی درگاه، ای سرگشتگان هوی اینک نور هُدی، ای متحیّران ضلالت اینک نور هدایت؛ این نامۀ بازپسین است و رسول آخرین است اگر سرِ آشتی دارید اینک صلحی که آن را جنگ نیست، و اگر آهنگِ جنگ دارید اینک جنگی که آن را صلح نیست. تُقَاتِلوُنَهُم اَوْ یَسْلِمُون. اُقْتُلوا المُشْرِکِینَ حَیْثُ وَجَدْتّموُهُم.

حشمت این مهتر حشمتی است که از عهدِ آدم تا منقرض عالم همه موجودات را در سایۀ حشمت او زیستند، پنداری که گریزنده در حشمت او ماییم و بس، چون ما لوای علا، و علَم کرم، و خیمۀ سیادت و سرادق سعادت خود در دشتِ قیامت بزنیم آدم با ذرّیت از گوشۀ سراپردۀ جلال ما توشۀ ابد طلبند و زادِ سرمد. آدم که لباسِ اصطفا یافت از حشمتِ ما یافت، ادریس که مکان رفیع یافت از دولت ما یافت، نوح که دعای مستجاب و لقب شیخ الانبیاء یافت از رتبت ما یافت، خلیل که حلّه خُلّت یافت و بَرد و سلامت یافت از درجۀ ما یافت، موسی که به طور کلامِ بیواسطه شنید و مُقدّمی ششصد هزار اسرائیلی یافت به سیادتِ ما یافت، و هَلُمَّ جَرّاً. مصطفی می آمد بر عادت اتراک، عرش و کرسی بر فتراک بسته، و او به حکم همّت از هر دو گسسته.

سلطان را تختی بباید و تخت را مکانی و مهوایی بباید، و مهوا و مکان را صحنی بباید. عالمی بدین واسِعی، صحنِ سریرِ محمّد رسول الله است، مرکز دایره پرگارِ آن مهتر بود. مردی پرگاری دارد و این پرگار را دو شاخ بوَد، خواهد که دایره بکشد، شرط آن بود که یک

p.543
طرف را محکم کند هر چند این طرف محکمتر، گردش آن طرف زیباتر، و همه زیبایی از آثارِ آن نقطۀ ماست.

یک طرف پرگار قدرت در مرکز نبوّت محمّدی /183a/ نهادیم، و طرف دیگر را گردِ گردون در آوردیم، آدم بر یک طرف نشست و نوح بر دیگر طرف، و ابراهیم و موسی همچنین؛ هر یکی طرفی نگاه داشتند امّا صدرِ پادشاهی محمّد رسول الله را مسلّم بود. آن ساعت که نشان نقطه بود این دایره پیدا نبود و نقطه زده و مرکز پدید آورده و از دایره نشان نِه. مَتی کُنْتَ نَبِیّاً؟ قَالَ: کُنْتُ نَبِیّاً وَ آدَمُ بَیْنَ المَاء و الطّین16. و قیل له: مَتَی کُتِبَتْ لَکَ النبوّة؟ قال: مِنْ قبلِ خَلْق آدمَ وَنَفْخ الرُّوحِ فِیه.

آدم هنوز در مهدِ خلقت پای دراز نکرده بود که ما در مهدِ عهدِ نبوّت دست دراز کرده بودیم و پستانِ لطف گرفته. آن روز که وجود نبوّت ما بود آدم را هنوز خلقت تمام نگشته بود. وجودِ فطرت ابتداست و وجود نبوت انتها، ما شرابِ نهایت کشیده بودیم که آدم هنوز جرعۀ بدایت تمام نکشیده بود. آن روز که آدم بود نوح نبود و آن روز که نوح بود خلیل نبود فاِذ اَخَذ الله مِیثاقَ النَّبیِیّن، چنانکه میثاق وربوبیّت خود بر‌گرفتیم میثاق نبوّت محمد بر‌گرفتیم. آن روزک، آدم را و نوح را بیافریدیم با ایشان گفتیم: ما را سرّی است در وجود شما، و آن سرّ محمّد است. مَا کانَ بَدْو اَمْرک قالَ: دَعْوَةُ ابی ابراهیم وَ بِشَارَةُ عِیسَی قَوْمَهُ. عیسی کیست؟ مبشّر دولتِ ما. خلیل کیست؟ شفیع رسالتِ ما. ربَّنا وَابْعَثْ فِیهم، الآیة. همه را که دادند کهنۀ ما دادند و باقی کاسه و فضل کاس ما. آدم می گوید: من صفیّ الله‌ام، خلیل می گوید: من خلیل الله‌ام، موسی می گوید: من کلیم الله‌ام، عیسی می گوید: من روح الله‌ام، مصطفی می گوید:

شعر
وَ مَا شَرِبَ العُشّاقُ الاّ بَقِیّتی
وَ مَا سَاغَهم مِن کأسِهم غیر سوریا17

آن روز که وجودِ شما نبود این خلعتها با ما بود، ما همه را داشته‌ایم. پس بر موجب بذله و فضلۀ خود به شما داده‌ایم که ما در قرطۀ محبّت زیباتریم. عجب کاری است این همه حشمتها بنهاد، چون به عمّ وی رسید، گفت: تبَّتْ یدا اَبی لَهب.

آری او بنده را بر کشد اما خدایی به کس ندهد، کدخدایی به خلق دهد، امّا خدایی به کس ندهد. اِنَّ مَثَل عِیسَی عِنْدَ‌الله کمَثَل آدَمَ. این حدیث آفتابی بود که از مشرق برآمد به

p.544
مغرب فرو شد، مشرق آدم بود و مغرب عیسی. ای محمد تو کیستی؟ نه مشرقی نه مغربی. تُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبَارَکةٍ زَیتُونةٍ لاَ شَرْقیّةٍ وَ لاَ غَرْبیّةٍ بَلْ صَمَدیّةٍ غَیبْیّةٍ. اگر از مشرق برآمدی وقتی به مغرب فرو شدی، و آثار و اسرار و انوار آن مهتر را نهایت نیست. قندیلی است از آسمانۀ مسجدی در آویخته، روغن در وی ریخته، آتش در زده، و از ثری تا اعلی علییّن تابش می دهد. تا آسمانه هست قندیل هست، نی تا قندیل هست آسمانه هست. لاَ یَقُومُ السَّاعَةُ و فی الاَرْضِ احَدٌ یَقوُل الله؛ تا محمّدی هست در عالم، عالم بر جای است. از کالبدِ محمّد قندیلی ساختیم و از دلِ او زجاجه‌ای، و از نبوّت او مصباحی. /183b/ شعاع رسالت بر ظاهر تافت پروانه از عرب و عجم، و دیوانه از روم و پارس تاختن آورد. آتش خود یک نقطه بیش نیست لیکن فتیله همه آتش گشت، زجاجه همه نور گشت، قندیل همه شعاع گشت، محمّد همه دل گشت، دل همه درد گشت، درد همه عشق گشت، عشق همه صدق گشت، صدق همه وصل گشت، معراج همه رفرف گشت، رفرف همه سدره گشت، سدره همه دنو گشت، دنو همه قاب قوسین گشت.

آسمان و زمین را که آراستند به اقبال و افضال و عصمت و حرمت و خدمت مصطفی آراستند، و خطبۀ سلطنت در کونین به نام او کردند، و اسم او را شطرِ سطرِ توحید ساختند، و گذشته و ناآمدۀ او را برجراید مغفرت ثبت کردند، مأموُن العاقبة و السَّابقه‌اش گردانیدند، و لوای حمد و حوضِ کوثر و مقام محمود شعار موکب و نثار مرکب او ساختند، و ازل و ابد را مَیْمَنه و مَیْسَره داری او دادند. این همه کردند لیکن طرفة العینی خوف از دل او بر نگرفتند، کانَ یُصَلّی وَ فِی جَوْفِه اَزِیزٌ کَازِیزِالمِرْجَلِ.

چون از تبلیغ رسالت فارغ شدی قدم در حجرۀ فقرِ دل خود نهادی، و زفان اعتذار برگشادی، و کمرِ عصمت و کلاه نبوّت فرو نهادی، و به زبان عجز گفتی: ذَنْبِی عَظِیمٌ وَلاَ یَغْفِرُ الذَّنْب العَظِیمَ اِلاّ الرَّبُّ العَظِیم. چون او – علیه السّلام – این نَفَسِ دردْآمیز بزدی، بارِ این اندوه جز عزّت لاَ اِلَه اِلاّ الله نتوانستی کشید. از همه درختان عالم شکوفۀ غم بیرون آمدی، از هفت آسمان طوفانِ اندوه بباریدی، عرش و کرسی را از دردِ او عجب آمدی، مقرّبان آسمان و صدّیقان زمین دل از نجاتِ خود بر گرفتندی، همه ذرّه‌های مملکت لباسِ تعزیت پوشیدندی؛ چه بوده است؟ گفتندی: محمّد رسول الله از لاَ اِلَه اِلاّ الله عذر تقصیر خود می خواهد و گوهر عصمت خود را از داغ عدل امان می طلبد، کم از آن نبود که آفرینش

p.545
قرطۀ درد و حسرت پوشد. آن اسْپَرغَم که از باغِ دولتِ مصطفی سر بر زد به قیامت اگر ابراهیم خلیل و موسی کلیم خواهند که ببویند تا بدرقه‌ای از عصمت مصطفی با ایشان نبود نتوانند، با این همه این دعا پیوسته می کردی: اِجْعَلْنِی مِنْ طُلَقائک و عُتَقَائکَ وَ مُحرّریک مِنَ النّارِ.

بر راه هیچ نبی چندان خیمۀ قهر نزدند که بر راه ما. آن نه بلا بود که زکرّیا را به ارّه به دو بیاوردند و آن نه محنت بود که یحیی را به تیغ کافران سر بر می داشتند، بلا و محنت این است که بر ما ریختند که ما را بر اهلِ آسمان و زمین مقدّم کردند و معصیت ذرّیت آدم بر دامنِ شفاعتِ ما بستند و گفتند: وَ مِنَ اللَّیل فَتَهَجّدْ بِه نَافِلَةً لَکَ. راهِ بیراهان ما را می باید پذیرفت، عذرِ مجرمان ما را می باید خواست، کارِ همه کاهلان ما را می باید کرد. گاه مان به قاب قوسین بساط افکنند، گاه مان به آستانۀ جفای ابو‌جهل باز فرستند، و گاه ما را بی عهدنامه‌ای در مکّه نگذارند، گاه کلید خزاین عالم به درِ حجرۀ ما فرستند، گاه برای پاره‌ای جو به درِ بوشحمۀ جهود فرستند، گاه درِ خیبر را به دستِ چاکرانِ ما /184a/ برگشایند18، گاه دندان ما به سنگِ ناگرویدگان بر هم شکنند. ای عالمیان راه مصطفی هم پربلاست، اگر برگ دارید بیایید، و اگر نه زحمت از راه عزیزان دور دارید.

p.545
اختلاف نسخه ها

  • ۰ . کتاب تصحیح روح الاواح... «بخواستند، دل معدن نور کرد تا دوست داشتند.» ندارد. گروه دانشگاه مطالعات خارجی توکیو با خود تصحیح کننده تماس گرفته و پرسیده، و همین قسمت را اضافه کرد.
  • ۱ . آ: آخته
  • ۲ . آ: که کورۀ اسلام به رایات اقبال تو معمور بود
  • ۳ . آ: گردد
  • ۴ . آ: کاهی از آن تو کوهی انگارد
  • ۵ . آ: کنت رّبکم
  • ۶ . آ: «که هیچیز نیرزد» ندارد
  • ۷ . مج: یارای دوستی
  • ۸ . مر: رفعی
  • ۹ . آ: ای ملأاعلی
  • ۱۰ . آ: گدایان
  • ۱۱ . فریاد خواهند
  • ۱۲ . آ: قفای او
  • ۱۳ . آ: دادند
  • ۱۴ . آ: بساز... درآی
  • ۱۵ . آ: + مقبول حضرت خود گردانید
  • ۱۶ . مر، آ: «متی کنت... والطین» ندارند
  • ۱۷ . مج، آ: مصراع «و ما... سوریا» ندارند
  • ۱۸ . آ: برکنند.

p.546
۶۲ – الَتّواب

توبه دهنده. ثُمَّ تَابَ عَلَیْهِم لِیَتوبوا. توبه کردن بنده به ندم، و توبه دادنِ من به حکم کَرم؛ توبه کردن بنده1 به دعا، و توبه دادنِ من به عطا؛ توبه کردن بنده به سؤال، و توبه دادن من به نوال؛ توبه کردن بنده به انابت، و توبه دادن من به اجابت. هم او – جلّ جلاله – توفیق توبه داده، ثُمَّ تَابَ عَلَیْهِم لِیَتوبوا. چون تو، به توفیقِ او توبه کرده ایA همو مدح تو گفته: التَّائبون العَابِدون. همو نام تو بر جریدۀ محبّتِ خود ثبت کرده، اِنَّ الله یحبُّ التوّابین و یحبّ المتطهرّین. التوّابِینَ مِنَ المَعْصِیَة، وَالمتطهّرینَ مِنْ آفاتِ الطّاعَة، التّوابِین من حبّ الدٌنیا2 والمتطهرّین من حبّ العُقْبی، وَهُمُ الّذینَ یَتَمسّکوَن بحبّ العلیّ الاَعْلَی، فَتَوبةُ العَام مِن الذّنُوِب وَالسیّئاتِ، و تبةُ الخاصّ منَ العُیُوبِ و الآفات، و توبةُ الاخصّ مِن رؤیة الحَسَنات وَالالْتِفَاتِ عَلَی الطّاعاتِ. عزیزان دین گفته‌اند: رُبما یکوُن الذّنْبُ سبب الوُصول اِلَی الحقّ، اَلاَ تری اَنّ الهُدْهُد وَصَلَ اِلَی مناجاةِ سلیمانَ3 بذلک.

بسیار باشد که گناه سببِ رسیدن به رضای حقّ بوَد. آن عاصی را ندامتی در دل آید اشکی از دیده ببارد یا از سرِ حسرت آهی بر‌آرد، با او گویند: امروز گریستن، فردا نگریستن؛ امروز گامی، فردا پیامی؛ امروز حسرتی، فردا نظرتی؛ امروز آهی و فردا پناهی؛ امروز خطوتی و فردا خلوتی.

ای مسلمانان این شادی آن روز تمام گردد که پرده بر‌دارند و آرزوی دیرینۀ دل ما را به

p.547
دلها رسانند4. ای دوستان خبری صحیح است از مصطفی – علیه السَّلام – که چون فردا مؤمنان در بهشت روند جای در بهشت زیادت آید، فَیُنْشئ الله خلقاً آخَر، آنگه حق – جلّ جلاله – خلقانی نو آفریند و آن جایگاهها به ایشان دهد.

ای درویش نیک بیندیش، روا بوَد از روی کرم که خلقی آفریند عبادت ناکرده و رنج نابرده، و حور و قصور و غلمان و ولدان به ایشان دهد. قومی را که رنجکها دیده و کارکها کرده و امیدها داشته، غلامکان دیرینه، بندگان5 نخستین از در بیرون کند؟ حقّا که نکند.

ای درویش به روم و هند و ترک کس می فرستد تا ناآمده را بیارد، آمده را کَیْ راند6؟ تویی که تقاضای علم ما به نهادِ تو پیوست پیش از آنکه تقاضای عمل تو به رحمت ما پیوست. تویی که هنوز اندیشۀ توبت بر دلت نگذشته بود که نام تو در جریدۀ تایبان نوشته بودیم که التَّائبوُن؛ تویی که هنوز قدم در درگاه عالمِ وجود ننهاده بودی که ما اسم ترا در جریدۀ عابدان ثبت کرده بودیم که العَابِدون. اگر آزادیت دهیم به کِت دهیم، اگرت نخواهیم به کِت رها کنیم، اگر ترا از لطف ما ملال می گیرد ما را از عصیان تو ملال نیست، اگر تو بارِ ما نمی توانی کشید رحمت ما بسیار است و ترا با همه جرمی خریدار است. روزکی چند صبر کن /184b/ امروز امر و نهی بر وفق مرادِ تو نیامد، فردا همه کارها به مرادِ تو خواهد بود. اگر امروز عجایب امر و نهی می بینی، باش تا فردا غرایب علم و حلم بینی؛ اگر به قُدرتَت امروز در رنج آوردم، به حکمت فردا به آسایش فرستم، و اگر به حکمت امروز تکلیف بوده است فردا به فضل تخفیف خواهد بود.

چون سلطان محمود بر تختِ سلطنت بنشستی و باردادی، ایاز7 بر کنارۀ بساط بیستادی و دست بر دست نهادی؛ باز چون شب خلوت در آمدی ایاز محمود گشتی و محمود ایاز شدی.

امروز مدارِ کارها بر اَلَسْتُ برّبکم، فردا قرارِ کارها بر یُحِبُّهم و یحبُّونه. امروز بساط اَلَسْتُ برّبکم از طیّ خود باز کردند نماز و روزه و حجّ و جهاد به صحرا آمد، فردا ترا در آن عالم حشر کنند و بساطِ یحبُّهم و یحِبّونه نشر کنند، نه روزه بوَد و نه نماز، همه حبّ بوَد و ناز. در ازل همه احسانِ من، در حال همه انعام من، در اَبَد همه افضال من. عطای ما چون در آید تمیز از میان بردارد.

ای عقلها همه خیره شوید در صنعِ ما، چون محاسبت کنیم ذرّه ذرّه بگیریم، و چون

p.548
مسامحت کنیم کوه کوه در گذاریم. آخر روزی یحبُّهم ما را دست گیرد. مؤمنان سر از خاک برآرند و او ندا می کند: مَرْحَباً لمَقْدمِکم. مبارک باد آمدنِ شما. ترا که بپذیرفت نه به صورتِ معاملتِ تو پذیرفت، بدان تعبیه گاهی پذیرفت که منظر نظر علم ازلی است. هرچه در عالم چیزی است تبع آن تعبیه است، در نگر به لطایف این خطاب، و دقایقِ این عتاب، که در مُحکمِ کتاب گفت: حم، تَنْزِیلُ الْکِتَابِ منَ اللهِ العَزِیزِ العَلِیم. غَافِر الذّنب وَ قَابِل التّوب شَدِیدِ العِقَاب ذِی الطَّول لاَ اِله اِلاّ هو اِلَیه الْمَصیِر. حم، حمّ ما هُوَ کائنُ. آنچه بودنی بود حکم کرده شد.

و بعضی گفته‌اند: حا اشارت به حلم است و میم به مُلک. من حلمی دارم بی نهایت و مُلکی دارم که حدِّ آن کس نداند. از عجایب حلم من یکی آن است که اگر صد سال جفا کنی چون عذر خواهی، گویم: کس را در میان شفیع مکن تا ندانند که تو چه کردی8. و عجبتر از این اگر به جای تو جفا کنند، شفیع خود نینگیزی، من آن روز که ترا شفیع باید، خود شفیع انگیزم. مَنْ ذا الذی یَشفَعُ عِنْدَهُ اِلاّ بِاذْنِه. و آن روز که شفیع انگیزم عذر جفاهای تو با او نگویم، و اگر نه شفاعت نکند، حلم من کشد بارِ جفایِ تو، شفیع نکشد.

آن خبر درست است که روز قیامت بنده‌ای را به دوزخ می برند، مصطفی او را ببیند گوید: یَاربّ اُمّتیِ9. خطاب آید که یا محمّد ندانی که وی چه کرده است؟ عددِ جفای بنده با او بگوید، مصطفی گوید: سُحْقاً سُحْقاً. هلاک بادا هلاک بادا. اینک شفیع تو است چون10 خبر دهم از جفای تو، چنین گوید. تَنْزِیلُ الکِتَابِ منَ الله. حِلمُنَا و مُلکُنَا اِقتَضَی تَنْزِیلُ الکِتَابِ عَلَیکم. نه چنان بود که چون کتاب فرو فرستادیم ندانستیم که چه خواهی کرد با کتابِ ما، لیکن دانستیم که خلاف تو در مُلک من نقصانی نیارد. غَافِر الذّنْبِ وَقَابِل التَّوب. بر قاعدۀ عقل چنان بایستی که توبه مقدّم بودی و غفران مؤخّر، توبه مؤخّر آمد و غفران مقدّم؛ گناه بیامرزم /185a/ و توبه بپذیرم.

ای جوانمرد! اگر گفتی توبه پذیرم باز گناه امرزم، پنداشتندی تا توبه مقدّم نبود آمرزیدن گناه نبود. گفتم: گناه آمرزم و توبه پذیرم. اگر گفتمی توبه بپذیرم باز گفتمی بیامرزم، توبه علّت گشتی غفران ما را، و ما کار به علّت نکنیم تا دانند که چنانکه به توبه آمرزم، بی توبه آمرزم. ملوث و آلوده را به درگاه ما بار نیست و به حضرت ما کار نیست. نخست بیامرزم تا چون بر بساطِ ما قدم نهی، پاک نهی11؛ پنداشتی که عذر تو خواستی تا من بیامرزیدم؛ تا من ترا به

p.549
زلال افضال پاک نکردم تو زفان به عذر نجنبانیدی. غافرم آن عاصی را که توبه نکرده است و قابلم آن را که توبه کرده است.

دلیل بر آنکه مراد از این غفران ذَنْب در این موضع غیر تایب است که «و» در میان است و «و» واوِ عطف است و معطوف غیر معطوفٌ علیه بود، لیکن در حکم یکسان باشند، چنانکه گویند: جاننی زیدٌ وعمرٌو، و عمرو یکی بود و زید دیگر، لیکن هر دو را حکم یکی بود در آمدن؛ و اگر حکم مخالف بودی عطف خطا بودی، و اگر هر دو یکی بودندی واوِ عطف غلط بودی.

چگونه کنم تا آن سخن که مرا مراد است به آن اشارت کنم که به عبارت من در نمی گنجد. آلوده و ملوّث نپذیرد مگر من، معیوب نخواهد کس بجز از من. غافر و قابل گفتم صفت خود گفتم، چون حدیثِ عقوبت رفت شَدِیدُ العِقَاب گفتم، شدید صفت عقوبت نهادم، و غافری و قابلی صفتِ خود. چون عقوبت ما سخت است به لحظه‌ای سست کنیم. باز غافری و قابلی صفت من است. و عقوبت محلّ تصرّف آید، امّا صفات من محلّ تصرّف نیاید. عقاب مرا ملک است و آمرزیدن و پذیرفتن12 صفتِ من. اگر همه ملک نیست کنیم جلال مرا نقصانی نبود و کمال مرا قصور نبود، امّا صفات مرا تغیّر و تبدّل13 روا نبود.

ای من ترا دوست گرفته، و تو مرا ناشناخته؛ ای من ترا خواسته و تو مرا نادانسته؛ ای من ترا بوده و تو مرا نابوده؛ ای به حای محبّتِ من دوست گشته نه به هنرِ خود؛ ای به میمِ منّت مرا یافته نه به طاعت خود.

حم. الحاء اشارةٌ اِلَی المحبّة والمیم اشارةٌ الی المنّة. صد هزار کس هستند که ایستاده‌اند و دعا می کنند و کس به دعای ایشان التفات نمی کند، و شما را می گویم: اَعْطَیْتکُم قَبل اَنْ تَسألونِی و اَجَبْتُکُم قَبل اَنْ تَدْعُونی، و غَفَرتُ لکم قبلَ اَنْ تَسْتَغْفِرُونِی.

کسی که در جوارِ جلالِ لاَ اِلَه اِلاّ الله بوَد او را گزندی نرسد، اگر نه اقبال ازلی مرا بودی در حق شما، به شما که نگریستی. یونس‌وار فرو روید تا خویشتن نبینید، محمّدوار بر روید تا چون خویشتن بینید به الله بینید. پشتِ زمین پر طاعت شما، شکمِ زمین پر مغفرتِ شما، هفت آسمان قبّۀ قربت شما، هشت بهشت محطِّ رحل رحلت شما. پندارید که شبِ معراج رسول – علیه السَّلام – به قاب قوسین تنها رفت بی ما؟ نی ما همه با وی بودیم، اگر ما سزای آن بودیم که حق – جلّ جلاله – در ازل در بدوِ کار، بیواسطه با ما سخن گفت، سزای آن نباشیم که رسول – علیه السّلام شبِ معراج ما را با خود برد. /185b/ از عزّت حرکت و سکون

p.550
شما بود که هیچ حرکت و سکونِ شما مهمل نگذاشت، بر هر یکی رقمی از ردّ و قبول و ثواب و عقاب و رضا و سخط برکشید و الاّ ماه و آفتاب در فلک خود متحرّکی است و هیچ کس حدیث ایشان نمی گوید.

ای جوانمرد! کسی که کسی14 را دوست دارد هر چه در حقِّ او کند در حقِّ خود کرده باشد. اگر من عطا دهم به فضل خود، آن درخت دوستی را آب می دهم. اگر به آسمان نگری ولایت تو، و اگر به زمین نگری مملکت تو، و اگر به عرش نگری نام تو. این چیست؟ من در ازل در حقِّ تو سخنی گفتم آن را تمام می کنم. از تو گمانی و از ما جهانی، از تو قدمی و از ما عالمی15. اگر قدرت نداری اَنَا عِنْدَ ظنّ عَبْدِی بِی، و اگر قوّت نداری که بیایی وَ هُوَ مَعَکُم اَینَما کنْتُم. روی به عالم آر و تیغ می گذار، من خود پشتِ تو نگاه می دارم. از کِی در گیرم؟ از ابلیس درگیر که من او را زنده برای آن داشتم تا بر دستِ تو کشته شود. دشمنان را به دستِ تو هلاک کنم تا من مانم و تو، آنگه من ترا بکشم تا من مانم. و تو شهید شاهد خود گردی؛ هزار هزار جان فدای کسی باد که نخست بتان بشکند پس بمیرد، با بُت به گردن فرو آویخته به گور فرو شدن خوش نبوَد.

ابراهیم بُتان می شکست و آزر بتان می تراشید، این به راه خویش می رفت و آن به راه خویش. پدرِ ابراهیم نقّاشی بوده است و ابراهیم نیز بر آسمان نگرست نقشی دید فلَمّا جَنَّ عَلَیْه اللّیلُ، لیکن در نقش نقّاش را فراموش نکرد، هَذَا رّبی اشارت به جمعیّت سینه بود در راه مقصود. به خدای که اگر پاک نباختی بماندی؛ سنگ محکِّ حکمت بوَد لیکن دست با آفت به سنگ رسید سنگ تهمت زده گشت. آزر سنگی را بتراشید عالمیان را گفتند: پشت به او آرید، و ابراهیم سنگی نهاد عالمیان16 را گفتند: روی به او آرید. واتّخِذُوا مِنْ مَقَام ابِراهیمَ مُصَلّی. تا بدانی که اعتبار به اختیار ماست نه به کلوخی و سنگی. خلیل با نمرود مناظره کرد، خلیل گفت: رّبی الّذِی یُحیی و یُمیتُ. نمرودِ لعین گفت: اَنَا اُحِیی و اُمِیت. نیم بشّه را بر وی گماشتند، ای ملعون دعوی می کنی که مرده زنده کنم؟ این نیم پشّه که مرده است زنده کن تا بپرّد که قوّت آن ندارد که از دماغت بیرون پرّد؛ و اگر زنده نمی کنی باری آن نیمه را که زنده است بمیران تا از دست او باز رهی، و اگر عاجز آمده‌ای این دعوی اَنَا اُحیی و اُمیت کجا شد؟

عجب کاری است خلیل با همه رتبت و منقبت و درجت و رفعت و خلعت می گوید:

p.551
وَاجْعَل لِی لِسَانَ صِدْقٍ فِی الآخِرِین. ذکرِ مرا بر زفان امّت محمّد تازه دار. رغبت و شوق انبیای گذشته به تو از آن بود که افضال خود با تو با ایشان شرح داد نه افعال تو؛ اگر افعالِ تو شرح دادی همگنان دامن از تو در چیدندی17. اِنَّ اللهَ اصْطفَی آدَمَ، تا شما نیامده بودید یکان یکان بر می گزیدیم، چون نوبت شما در آمد عَلَی العُمُوم و الشُّمول گفتیم: کُنْتُم خَیْرَ اُمَّةٍ، همه برگزیدگانِ من‌اید.

اگر به تقدیر به خرابات در شوی /186a/ یکی را بینی خمر در روی مالیده در این جمله آید که ثمَّ اَوَرثْنَا الکِتَابَ الذین اصْطَفَیْنَا. شما را بدین عالم پس از همه آورد و بدان عالم پیش از همه برد. بدین عالم پس از همه آورد تا عملِ شما مایدۀ دیگران بوَد تا همه متطفّل باشند بر مایدۀ مودّت و سفرۀ رحمتِ شما؛ بدان عالم پیش برد تا رحمت دیگران ماندۀ شما بود یا سبک بود. اللهُ ولیُّ الّذِینَ آمَنُوا، دوستِ شماام.

از حقایق اسرار خود ذرّه‌ای آشکارا نکردیم تا شما را در وجود نیاوردیم، بر غلامان عددی چه آشکارا توان کرد و از دوست چه نهان توان داشت؟ از دوستان در حال وصال جمال بود و در حال فراق طیف خیال18. ما از خیال پاکیم، لیکن چون امواج اشتیاق در حال فراق متلاطم گشت از نود و نه نام عقدی بستیم و نام الله را واسطۀ قلاده ساختیم و بر دست خاتم النبیّین که باز سپید عالم راز بود به شما فرستادیم تا انموذج جمال و جلال بر کمال بود.

p.551
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . مر: توبۀ بنده
  • A . در این کتاب: «توبه کرده ١ ای».
  • ۲ . مج: «من آفات... الدنیا» ندارد
  • ۳ . آ: الی سلیمان
  • ۴ . آ: دلها را به دلها رسانند
  • ۵ . مر: بندگان
  • ۶ . مر: «نعم الربّ رب خلقک... واطلعک علی سرّه» ندارد
  • ۷ . آ: ایاس
  • ۸ . آ: کرده‌ای
  • ۹ . آ: امّتِ من
  • ۱۰ . آ: شفیع ترا چون
  • ۱۱ . آ: بر پاکی نهی
  • ۱۲ . آ: پذیرفتن + توبه
  • ۱۳ . آ: + و تنقّل و تحوّل
  • ۱۴ . آ: کسی کسی را
  • ۱۵ . آ: علمی
  • ۱۶ . آ: عالم
  • ۱۷ . آ: در چیدی
  • ۱۸ . آ: طیف + و خیال بود.

p.552
۶۳ – الَمُنْتَقِم

قال الله تعالی: فَانْتَقَمْنَا مِنْهُم. معنی مُنْتَقِم دادستان بود از دشمنان، و از دوستان دلستان. دلهای دوستان صید جمال بر کمال اوست، جانهای محبّان بر بستۀ باز راز جلالِ اوست. از قومی منتقم و بر قومی منعم. المُنْتَقِم مِنْ اَعدائه، والمُنْعِم عَلی اَوْلیائه. قومی را می کُشد وَ ذلکَ مِنْه عَدْلٌ، و قومی را می کَشد وَذلکَ مِنْهُ فَضْلٌ. دلها همه کباب شد و همه زَهره‌ها آب شد از دست نمای مشیّتِ بی علّت.

بیت
قصدِ آن دارد که از ما دل رباید بی کناه
رای آن دارد که از ما جان ستاند رایگان
با چنان دلبر لئیمی کرد نتوانم به دل
با چنان جانان بخیلی کرد نتوانم به جان

سحرۀ فرعون چون شجرۀ ایمان در باغ دل بکاشتند و ثمرۀ آمَنّا بربّ العالمین بر اغصانِ لسان ایشان پدید آمد1، فرعون لعین در خشم شد، گفت: آخر دلتان کِی برد؟ گفتند: سودا مپز، که دل از دلبران نگاه نتوان داشت. گفت: دست و پای‌تان ببرّم. گفتند: لاَ ضَیْرَ. اِی ملعون پایی که به خدمتِ تو آمد بریده بِه، و دستی که عطیّتِ تو ستُد از تن جدا به، و چشمی که ترا دید بر کنده به. ما چون دولت این حدیث یافتیم و حواسِّ حقیقت یافتیم، فَاِذَا اَحْبَبْتُهُ کُنْتُ لَهُ سَمْعاً وَ بَصَراً وَیدَاً وَ رِجْلاً. حواس طبیعت را به شکرانۀ این در بازیم.

ای جوانمرد همچنانکه او به کس نماند صنع او به کس نماند، چون سلطان دنیا خادمان

p.553
را بنوازند کلاه و قبا دهند و ولایت دهند؛ باز چون او کسی را بنوازد کلاه و قبا بستاند و گرسته و برهنه کند. این حدیثی است که به هر که روی آورد تا نکُشد بر نگردد.

شعر
یَا لاَئمِی یَا لاَئمِی یَا لاَئمیِ
لَیْلُ السَّلِیم خلاف لَیْک السَّالِمِ
بحار مغرقه نیران محرقه.

ذوالنّون مصری حکایت می کند که وقتی گردِ کعبه طواف می کردم، جوانی دیدم نیکو روی، پلاسی پوشیده و می خرامید و می خندید و با خود می گفت: هَذِهِ خطوَةُ مَنِ افْتَخَرَ بِغَیْرکَ فکَیْفَ یَکُون خطوة مَن لَیْسَ لَهُ مَعْبودٌ سِوَاکَ وَلاَ مَحْبُوبٌ الاّکَ. /186b/ ذو‌النّون گفت: برِوی فراز شدم و بپرسیدم که مَنْ هَذا الْمُفْتَخِر لِغَیْرِ الله؟ مرا گفت: نمی بینی آن جوان را صَاحِبُ العَبیِد وَالخدَم والغِلْمان وَالحَشَم. ذا‌النّون گفت: بنگریستم، جوانی را دیدم زیبا، غلامان و خادمان پیشِ او ایستاده و او اِزاری از دَقِ مصری بر میان بسته و ردایی هم از آن بر سُفت افکنده، و می خرامید و ازار در زمین می کشید؛ پرسیدم که این کیست؟ گفتند: غلامی است از آن امیر مکّه، آنگاه آن جوانِ سوخته گفت: اگر او افتخار می کند به بندگی امیر مکّه، من اولیترم که افتخار کنم به بندگی ربّ السّموات والاَرْض. ذا‌النّون گفت: من فراز شدم و این جوان را گفتم: شَتّانَ مَا بَیْنَ الخَطْوَتین. بسا فرقا که میان دو خرامیدن است، تو می خرامی که بندۀ امیرِ مکّه‌ای، و او می خرامد که بندۀ خداوندِ تست. ذا‌النّون گفت: چون کلمۀ من به سمع وی رسید آتش این کلمه در دلش افتاد رنگش بگردید و رویش زرد گشت، آن نشاط به فتور بَدَل گشت، آنگه چون طواف تمام کرد آن کلمه در وی عمل کرده بود و تیر بر نشانه آمده، پیشِ امیر مکّه آمد و خود را از او باز خرید و هرچه داشت به صدقه بداد و پلاسی در پوشید. روزِ سدیگر بود پیشِ کعبه آمد، ذا‌النّون گفت: من او را باز نشناختم، روی به من کرد و گفت: یا شیخ اَما تَعْرفُنِی اَنَا الِّذی کُنْتُ اَفْتَخِر اَمْسِ بعُبُودیّة اَمِیر مکّة، والیَوْم اَفْتَخِرُ بعبودیّة ربّ السَّموات والاَرْضِ. یَا ذا‌النّون چه گویی خدای مرا قبول کند؟ ذا‌النّون گفت: اَبْشِرْ فَاَنْتَ حَبِیبُ الله اَمَا عَلِمْتَ اَنَّهُ یَدْعُو المُدْ برِینَ عَنْهُ فکَیْفَ لاَ یَقْبَلُ المُقْبِلِینَ عَلَیْهِ. گفت: دلم خوش کردی که نزدیک بود که پاره شود، آنگه برفت. ذا‌النّون می گوید: چون روز هفتم بود و من بر عزم باز گشتن بودم مرا چنین گفتند: آجَرِکَ اللهُ بالشّابِ التّائب. پرسیدم که حال چه بود؟ گفتند: چون از برِ تو باز گشت در تکِ خانه2 شد و سر بر زانو

p.554
نهاد و شب و روز نوحه می کرد تا آنگاه که جان بداد. چون او را به خاک نهادند ذو‌النون گفت: به خوابش دیدم در بوستانی، حلّه‌ها در پوشیده، و بر سر تاجی نهاده؛ چون مرا بدید برجَست و به استقبال پیش من آمد و می خرامید و می گفت: شَتَّانَ بَیْنَ الخَطْوَتَین. گفتم: از قصّۀ خود گوی، گفت: اِنّ المتّقِینَ فِی جنّاتٍ و نَهَرٍ، الآیة.

محمّد بن سمّاک و ذو‌النّون نزدیک رابعه بودند، عُتْبَةُ الغلام در آمد پیرهنی نو پوشیده و می خرامید، محمّد سمّاک روی به وی کرد که این چه رفتن است، فَقَالَ: کَیْفَ لاَ اَتبَخْتَرُ وَ اَنَا غُلاَمُ الجبّار. این کلمه بگفت و بیفتاد، چون بنگرستند جان داده بود.

جماعتی جان داده و جماعتی بی جان می روند، فَمِنْهُم مَنْ قَضَی نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَنْ یَنْتَظِر. در وقت خون ریختن، گریختن کارِ مردان نبوَد. در حرب بَدْر یار توان بود که شمشیرزن جبرئیل بود، کار آن است که در حرب اُحُد یار باشی. روز بَدْر روز کشتن دشمنان بود و روز اُحُد روز کشتن دوستان بود. /187a/ روز اُحُد خواستیم که آستانۀ حضرت عزّت را به خون عاشقان خلوق زنیم.

سلطان که در مجلس خاص نشست و پردۀ خلوت ببست و ارکان دولت را نشاند کم از بویی نبود. بوی خوشِ سلطانان یا عوُدی یا مُشکی یا عنبری و مانند این بود، امّا حظایرِ قدس و مشاهدِ اُنسِ حضرت ما را که معطّر کنند به عطری دیگر کنند، آن عطر کدام است؟ یک نفَسِ گرسنه3: وَ لَخلُوفُ فَمَ الصَّائم اَطْیَبُ عِنْدَ‌الله منْ رِیح المِسْک؛ یا خونِ کشتگان: زَمّلُوهُم بِکُلُومِهِم وَ دَمَائهم یُبْعَثُونَ یَوْمَ القِیَامَةِ و جرایحهُم تَشْخَبُ دَماءً، اللّون لَون الدّم، والرّیح ریحُ المِسْک. ما گرسنه‌ای خواهیم که از قعرِ دلِ سوخته دمی برآرد، یا کشته‌ای که4 از تیغ قهر ما قطره‌ای از خلق او بیاید تا مفتی عالم رسالت بر منبر بسالت این ندا در دهد: زَمّلُوهُم بکُلُومِهِم. قیامت به خون کشتگان معطّر کنیم، دنیا به نفَس گرسنگان معنبر کنیم. ای گرسنگان دمی برآرید تا دنیا معطّر گردد، ای کشتگان سر بر آرید تا قیامت معنبر گردد. گرسنه‌ای خواهیم یا کشته‌ای؛ مردمِ سیر نخواهیم و عاشق جاندار دوست نداریم حیات آن حیات است که تیغ بیدریغ به تو دهد. حق گفت – جلّ جلاله – در حق شهدا که اَحْیَاءٌ عِنْدَ رِّبهم.

مصطفی – علیه السَّلام – شهید بود به حکم آن لقمۀ خیبرّیه، و حالی عمل نکرد معجزه را آخر وقت اثر کرد، یافت شهادت را. والشُّهَداءُ عِنْدَ رّبهم. لوثِ زندگانی دنیا بود که شمشیر

p.555
قهر از ایشان فروشست و ایشان را به عین طهارت و چشمۀ حیات ابدی رسانید. شَتَّانَ بَیْنَ مَنْ یَعِیشُ بنَفْسِه وَ بَیْنَ مَنْ یَعِیشُ بقَلْبِه وَ بَیْنَ مَنْ یَعِیشُ برّبه.

آب در حقِّ همگنان سبب پاکی است در حقِّ شهدا سببِ آلودگی است. ای آب این مرد شهید گشت و جان بر سرِ تیغ نثار کرد و به سرِ نقطۀ جمعیّت رسید، او را به تفرقه در مَیَفکن، شوینده و نماز کننده را با او کار نیست که او در عینِ حیات است5.
آن عزیزی از عزیزان دین در راه خدای کارزار می کرد نیزه‌ای بر شکمش زدند و به پشت بیرون آوردند، به خود فرو نگرست، آن خون خود دید از امعا و احشای او می دوید، گفت: الحمدُلِلّهِ که به مرادِ خود رسیدم و به کامِ خویشت بدیدم.

آن عزیزی حکایت می کند، گفت: وقتی به رُوم در شدم به جهاد، زنی از پی من آواز داد که ساعتی به ایست تا با تو حدیثی کنم6، و من التفات نمی کردم و آن زن همچنان از پی من می زارید و می نالید، آخر توقّف کردم، به من رسید، گفت: مرا به تو یک حاجت است، گیسوی خود ببرّیده‌ام، از تو در می خواهم که چون به دار حرب رسی از وی پای بندِ اسب خود سازی، بوُ که غباری از راه خدای بر این گیسوی من نشیند. گفتم به موی نامحرم نگرستن در شرع روا نیست. گفت: من این موی را در خرقه‌ای استوار کرده‌ام، /187b/ آنگه بیرون کرد و به من داد.

آن عزیزی می گوید: چون به دشمن نزدیک رسیدم، جوانی را دیدم که آثارِ نور از مشاهدۀ وی می تافت، همی آواز برآمد که دشمن رسید، چون خویشتن بر ایشان افکند و خلقی را از ایشان هلاک کرد، پس دیگر باره حمله کرد و خلقی را هلاک کرد، چنانکه من آن ساعت از شجاعت و حرکت او شگفت بماندم. با خود حقیبه‌ای داشت آن حقیبه به من تسلیم کرد، گفت به مادرِ من بَر، در فلان شهر، در فلان محلّت، پس مرا گفت: دو سه تیر به من ده. بدو دادم، یک تیر بینداخت کافری را بیفکند، دیگر تیر بینداخت دیگری را بیفکند، چون خواست که آن سدیگر برکشد ضربتی بر میان پیشانیش آمد بر موضع سجده بیفتاد و ما به قتال مشغول گشتیم، چون فارغ شدیم آن جوان برداشتیم و گوری بکندیم و در آن گورش نهادیم، آن خاک وی را برانداخت و قبول نکرد به هیچ حیلت؛ چون ساعتی بود سباع و طیور بیامدند و ذرّه ذرّه ببردند. باکش نیاید که جهان را آتش در زند تا سرما گرفته‌ای گرم شود. آن عزیز گفت: بر قضیّتِ وصیّتِ آن جوان برفتم و به درِ خانۀ مادرش آمدم با جماعتی غُزات، و در بزدم،

p.556
دخترکی خُرد بیرون در روی ما نگریست، پس در خانه شد و گفت: ای مادر غازیان آمدند و برادرِ من در میان ایشان نیست. آن پیرزن بیرون آمد، گفت: به تعزیت آمدید یا به تهنیت؟ گفتم: ای پیرزن تا تو چه می خواهی. گفت: اگر پُسرم بنمرده است تعزیت کنید، و اگر شهید گشته است تهنیت کنید. گفتم: اِنَّهُ قُتِل. قالَت الحَمدُ لِله یَابَا قُدّامَه اِنَّ لِقَتْلِهِ عَلاَمةٌ. آن عزیز که این حکایت کرد کنیتِ او بُو قُدّامه بوده است، یَا با قدّامه کشتنِ او را علامتی است اگر راست می گویی علامت چیست؟ گفت: علامت آن است که زمین او را قبول نکرد و بینداخت و سباع و طیور او را تمزیق کردند. قَالَت الحمدُ للّه الّذی استَجابَ دُعَاهُ. آنگاه دست دراز کرد و آن حقیبه بستد و بگشاد، از آن حقیبه بندی و غلّی و پلاسی بیرون کرد و گفت: پُسرِ مرا عادت آن بود که چون شب تاریک گشتی این بند بر پای خود نهادی و این غل بر گردن خود نهادی و این پلاس در پوشیدی و در زاویه‌ای شدی و خدای را می پرستیدی و دعا می کردی که خدا یا مرا شهادت روزی کن و از بطون سباع و حواصل مرغان مرا حشر کن، الحمدُللّه که دعاش مستجاب گشت.

در شأنِ این امّت چنین آمده است که قَرَابِینُهُم دمَاؤهُم. ایشان که قربان کنند خود را قربان کنند. حیاتی که تا صاحب حیاتی در مددِ آن حیات بی حیات نشد بقا نیابد، خاک بر سر آن حیات باد.

هر کجا در عالم محقّقی است و اگرچه علَم اخلاصش به عَیّوق رسیده است در درد /188a/ وجود هستی خویش است. کَیْ بوَد که این وجود را به دست عدم باز دهد و این گبرِ با کِبرِ بیصبر را بردار کند، و این خصم قضاء و قدر را بدر کند، تا دل بر دُلدُل دلال بر روضۀ یَفْعَلُ اللهُ مَا یَشاء به تماشا شود.

هر مرغی که در آب شود فرو شود مگر آنکه7 چنگال خصومت ندارد و منقار وحشت ندارد. آن خایۀ بَط در زیرِ مرغِ خانگی نهند جوژه بیرون آید، چون به لب آب رسد خویشتن در آب افکند و مادر از دور بماند. این چیست؟ این منقار وحشت ندارد و چنگال خصومت؛ لاجرم در آب رفت و غرقه نشد.

ای درویشان کشتنی در راه شرط است باری دل به کفوی دهید تا چون کشته گردید در دست کفوی گردید که عار است دل به نا کفو دادن. همه عالم دل که دادند به ناکفو دادند مگر این مردان، و اگر در همه عالم دل را کفوی بودی هرگز این سرّبه صحرا نیامدی.

p.557

اَلْقُلُوبُ بَیْنَ اصْبَعَیْن مِنْ اَصَابع الرّحمن. قلب را سلیم کن آنگه به ما تسلیم کن و تو از دور می نگر. مادرِ موسی، موسی را به ما تسلیم کرد، دیدی که چه کردیم. مادرِ مریم، مریم را به ما ودیعت داد شنیدی که کارِ او چگونه ساختیم. مادرِ موسی، موسی را به ما تسلیم کرد کنارِ دشمن را مهدِ او ساختیم. هفتاد هزار کودک رضیع از شریف و وضیع در یک روز کشته، و کُشنده او را در کنار به ناز و اعزاز می پرورد. ای فرعون موسی را نکشتی و او به زبان جان می گوید: کیفَ اَقْتُلُ قَاتِلی. و چون مادرِ مریم، مریم را به ما تسلیم کرد به نقص انوثت ردّ نکردیم. چه گویی کسی را که دل به ما تسلیم کند به نقص زلّت بشرّیت ردّ کنیم؟

قدیمی کاری است ما را با شما، یُعْطِیکَ کانَّهُ فَرْضٌ وَ یَسألک و یقُول اِنَّهُ قَرْضٌ. چون عطا دهد از غایت کرم چنان نماید که دادن بر وی فرض است، و چون از تو بخواهد تا برکت زیادت شود در مال تو گوید: این قرض است. یَا کَرَماً لاَمَدَی لَهُ یَشْکرکَ عَلَی مَا وَفَّقَکَ لَه. مرکبِ توفیق به درِ سرای تو فرستاده، و بَرِ یدِ تأیید بر پای کرده و رسول قبول دَمادَم کرده، چون تو بر مرکب توفیق او قصد حضرت او کرده‌ای، او خود – جلّ جلاله – بر داده و نهادۀ خود ترا شکر گفته. نعمت از او، شکر هم از او. سگی قدمی چند از پی شما برداشت ما صدر او را به صُدرۀ خصوصیت بیاراستیم و در ضیافت این اضافت آوردیم که وَ کلْبُهم بَاسِطٌ. و مَلَکی که هفتصد هزار سال در روضۀ رضای ما بلبل‌وار الحانِ تسبیح بر ریحان تقدیس بر‌کشیده بود چون به شما نگرست به نظر شرّ، نحس فلکش گردانیدیم تا معلوم گردد که دولت به لطایف است نه به وظایف است. همه بادها باد است لیکن لطیفۀ صنع ما در باد طایف است. آن مرادی است که او را با ما افتاد، او مراد خود به سر خواهد برد.

جواد کسی بوَد که هرچه کند به فضل کند بی علّت. این دلها عزیز کردۀ جودِ اوست، علّت بیفکن که در وجود علّت نیست /188b/ دلهای عزیزان بر کشیدۀ جلالِ اوست بی علّت. و هر کرا بی علّت بر کشد هرگز بنَنَهد. دوستی با علّت بی اصل بوَد، خواستیم که قدرت خود آشکارا کنیم شما را بیافریدیم، خواستیم که علم خود آشکارا کنیم عقل در شما ودیعت نهادیم، خواستیم که کلام خود آشکارا کنیم سمعی شما را بدادیم، خواستیم که ذات خود جلوه کنیم بصری شما را بدادیم، ذات ما در غیبِ ما8 به عزّ و جلال ما آراسته بود صد هزار تعبیۀ لطف پیدا آوردیم تا ذات خود را بر دیدۀ شما تجلّی دادیم. چون حدیث آسمان و زمین رَود9 ما غیب‌ایم، و چون حدیث شما رود ما آشکارا‌ایم. تا کَیْ این سرّ در سینه دارید، علَم بر صحرا

p.558
زنید و عشق آشکارا کنید. ما آسمان و زمین را به عدم خواهیم برد و ماه آفتاب نیست خواهیم کرد، از میانۀ همه، مراد شمایید، به ابتدا که سخن گفتیم با شما گفتیم، به انتها که سخن گویم با شما گوییم.

گفتۀ عزیزان است. لاَ شیء ابهی و لاَ مقام اَعْلَی من وَاحدٍ وَقَفَ بِمَشْهَدِ مَحبُوبه مُطرِفاً مِن حَیْث الهَیْبة وَ مَولاه یُکلّمُه.

ای درویش! قَد یُعْطِی القَریبَ والبَعِیدَ وَلَکِن لاَ یُخَاطِبُ اِلاّ الْحَبِیبُ وَ بِذَاک جَرَتْ سُنّةُ المُلوک. تختِ مُلک شما راست، و سریرِ خلد شما راست، من هیچ صفت شما را نپسندم پس از صفت محبّت، مگر صفتِ بقا. جانتان غارت کردم و مال و نعمت بستدم ولیکن عهدی که در قدیم رفته است ذرّه‌ای کم نکردم10.

در اخبار آمده است که چون آن فریشتگان رحمت بروند تا جان موحّد بردارند، او ندا می کند که اِلَیَّ اِلیَّ؛ چنانکه مادری باشد مهربان، کودک عزیز از در خانه درآید، مادر گوید: جانِ مادر به مادر آی.

ای جوانمردان ما غریبْ زادگانیم، آنجا که شهرِ ما بود ردای اصطفا و تاج اجتبا بود و ملک در سجود بود و کتفِ مقرّبان تختِ ما بود، باش تا به شهر خود باز شویم تا اعزاز و ناز بینی11. الدارُ دَارُکُم وَ اَنَا جَارُکُم. شما عزیزانِ من‌اید، شما دوست بچگانِ من‌اید.

ای درویش جگری سوخته و جانی تیغ خورده و دلی به صد هزار حسرت گداخته؛ این چنین دردها را بهشت جبر کند، چه جای این حدیث است چون موکب دولت ما فرو کوبند، هفت آسمان و هفت زمین بر فتراک بندیم.

قاضی عبد‌الجبّاری بوده است در اصول، عقیدتِ اعتزال داشته است، درویشی وقتی او را میزبانی کرد و انواع نعمتها بساخت، چون قاضی بر مایده بنشست، گفت: میزبان کجاست؟ گفتند: حاضر نمی آید. گفت: ما بی مشاهدۀ او دست به طعام نبریم، درویش بیامد و گفت: ای قاضی به سرای من، بر خوانِ من، بی دیدارِ من، طعام نمی خوری، فردا در سرای نعیم بی دیدارِ ملک کریم نعمت بهشت چون خواهی خورد؟ والسلام12.

p.558 - 559
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . آ: اغصان لبان بنشست، مج: بیست
  • ۲ . مر: در یک در خانه
  • ۳ . آ: گرسنگان
  • ۴ . مر: کسی که
  • ۵ . آ: در حاشیه افزوده شده: این مذهب شافعی است رحمت الله که برگشته نماز نکنند
  • ۶ . آ: گویم
  • ۷ . مر: کدام مرغی در آب شود مگر آنکه
  • ۸ . مر: در ودیعت ما
  • ۹ . مر: بود
  • ۱۰ . مج، آ: نگردد
  • ۱۱ . مر: باز شوی
  • ۱۲ . مج: + و صلّی الله علی محمد و آله.

p.560
۶۴ – العَفُوّ

در گذارنده و استرندۀ1 گناه. فردا در آن عالم امر به خصمی /189a/ بیرون آید فضل در پناه آید، شریعت دامن بگیرد، رحمت شفاعت کند، حق – جلّ جلاله – میان امر و حکم میانجی کند، اینت میانجیی بسزا، اینت قاضی عدل. امر تشنیع کند،2 حکم شفاعت کند.

در حدیث می آید که فردا آن نامه در دستِ بندۀ عاصی دهند به معصیتی رسد از معاصی خود، شرم دارد از خواندن آن، خطاب آید که آن روز این کردی شرم نداشتی فضیحتَت نکردم، امروز که می شرم داری از خواندن، فضیحت کنم!

کسری جشنی عظیم ساخته بود فرّاشی جامی زرین دزدیده بود، کس ندید مگر کسری بدید و خاموش بود، بسیار بجُستند و نیافتند، کسری گفت: مجویید آنکه یافت باز نخواهد داد و آنکه دید بنخواهد گفت. پس روزی آن فرّاش بر سر کسری ایستاده بود و آب بر دستِ وی می ریخت و جامهها نیکو ساخته، کسری سر بر آورد و گفت: ای فلان این از آن هست؟ گفت: این و صد چندینِ دیگر از آن است.

بشر حافی را – رحمة الله علیه – به خواب دیدند، گفتند: خدای با تو چه کرد؟ گفت: با من عتاب کرد که ای بشر! چندان در دنیا چرا از من ترسیدی، اَما عَلِمْتَ اَنَّ الکرَم صِفَتِی.

فردا مصطفی را – علیه السَّلام – چندان شفاعت دهد تا آنگه که گوید: خداوندا مرا دریاب، کسانی شفاعت ده که هرگز نیکی نکرده‌اند. خطاب آید که یا محمّد هَذَالِی3. این

p.561
مراست این حقِّ من است، آنگه خطاب آید که اخرجوا مِنَ النّارِ مَنْ ذکَرَنی مَرّةً فِی مقام اَوْخافَ مِنّی فی وَقْتٍ.

این رحمتی است4 که اندیشه را در وی راه نبود5، این لطفی است که گمان در وی نرسد. بندۀ من! اگر طاعت کنی قبول بر من، و اگر سؤال کنی عطا بر من، و اگر گناه کنی عفو بر من؛ آب در جوی من، راحت در کوی من، طرب در طلب من، اُنس در جمال من، سرور به بقای من، شادی به لقای من. اگر کسی مرا بخواهد دید6، تو خواهی دید؛ و اگر کسی بر خواهم کشید ترا بر خواهم کشید.

جماعتی به ابتدا شما را ناسزا گفتند، ما گفتیم: مَلاَئکتِی، اگر درویش‌اند خلعت دهیم، اگر گناهکارند بیامرزیم، باش تا ببینید، پس گویید، چون ببینید نخست ساجد شما باشید.

آدمی عجیب قدرت است و قدرت او ورای عقول است، چین معدن نوادر است و غرایب، چیزی که آن در چین نوادر بوَد هیچ جای آن نیابند. در چین صورتگران استاد باشند صورتی که صورتگران چین در آن عاجز باشند بنگر که چگونه نادر باشد.

هرچه در عالم چیزی بود نهایتِ آن چیز در بدایت آدمیان نرسد، نهایت راه ملک که مقام سجده بود در بدایت خاک آدم نرسید، اُسْجُدُوا لآدَم. ای آدم از بهشت چرا می شوی؟ گفت: تنها دلم می بگیرد. گفتند: با چندین حورا و عَیْنا و غلمان تنهایی؟ گفت: آری7.

ای درویش اگر خاکِ ناپاک چالاک‌وار، در میدانِ8 راز محبّت جولان عشق نکردی هرچه از جلال صمدیّت در حقِّ ما احسان است همه در مخدّرۀ غیب بماندی. /189b/

وهب بن منبّه گوید9 که چون حق – جلّ جلاله – آدم را بیافرید و در بهشت آورد، هفتاد حلّه در وی پوشانید به جواهر مرصّع، و افسرِ پادشاهی بر سرش نهاد، و خلخالها در پایش کرد، آدم خود نیکو روی بود و زیبا و آراسته بود، کسی که خوب بود و نیز بیارایندش، چگونه شود؟ خطاب آمد که یا آدم در فردوس طوافی کن تا خوبتر از خود چه بینی. در گشت، به هرچه نگرست خود را از آن خوبتر دید، فرحی و نشاطی در وی پدید آمد بخرامید، ندا آمد: اَحْسَنْت ای آدم که از خلق من چون تو کس نِه. خَلَقْتُکَ فَرْدالفَرْدٍ. تو خلقی ای که ترا نظیر نیست. ای آدم ترا آفریدم تا مرا باشی که مرا نظیر نیست. ای آدم ترا فرزندان بسیار خواهند بود، ایشان را از تو میراث می باید؛ این خرامیدن به ایشان به میراث گذار. جاهلان بخرامند رعونت کنند، توانگران بخرامند تکبّر کنند، عاشقان بخرامند وَجْد کنند10. کیست که او – جلّ

p.562
جلاله – به او نگریست و اگر به مثل مگسی بود الاّ که موکب جلالت حالت او در هفت آسمان و زمین فرو کوفتند. من خالقَم و رازقَم علی العموم، امّا مولای شماام علی الخصوص، ذَلک باَنَّ الله مَوْلَی الّذین آمَنُوا.

امروز روز نوبت ماست و روزگار دولت ماست، صد هزار و بیست و اند هزار نقطۀ عصمت را نقاب خاک بر چهره بستند تا خلیع العذارانِ مملکت دستی باز زنند و روز دولت خود ببینند.

پنداری که از گزاف بود این کلمه که یحبُّهم و یحبُّونه؟ موسی – علیه السلام – وقتی خوش گشته بود در خود پیچید، گفت: اِلَهی لِی مَا لَیْسَ لَکَ. در کلبۀ گدایی ما چیزی است که در خزانۀ جبروتِ تو نیست، همه ملایکۀ ملکوت چون این سخن بشنیدند، پرّهای قدس را از خون دیده خون آلود کردند، خطاب آمد که ای موسی می چه گویی و او خود دانا!

بیت
پرسید کسی حدیثِ ما، زُو عمدا
گفتا چه کس است، او ز کجا ما ز کجا
موسی گفت: خداوندا راست می گویم، تو چون منی داری و از روی آدمیّت در عالم چون من بسیارند، باز من چون تویی دارم و ترا شریک نیست و شبیه نیست.

ای جوانمرد شفیع ما جهلِ ماست، پیشرو ما سهوِ ماست، بزرگتر دولتی آدم را آن بود که او را گفتند: اِنَّهُ کاَن ظَلُوماً جَهُولاً. اگر ظَلُوم و جَهُولَم، این امانت با ما چه می کند؟ پاسبانی را بر بام خزانۀ سلطان فرستند تا روز چوبچه می زند امّا خزانۀ سلطان را حشمت سلطان نگاه دارد نه چوب زدنِ پاسبان. اِنّا نَحنُ نَّزلنَا الذّکرَ و اَنالَهُ لحَافِظُون. ما که شما در وجود آوردیم کارهای عظیم را در وجود آوردیم لامَرِ مَا جَدَع قَصِیرَ انْفِه. یعقوب را می گویند: یوسف را گرگ بخورد، گفت: پس آن خواب دروغ بود.

این درویشان سالهاست که در صفّۀ صفا قرعۀ عشق می گردانند و فال اقبال می گیرند همه وصال جمال ذو‌الجلال بر می آید، پس این فالها همه دروغ خواهد شد. هر که شادی ابد می خواهد اینک فردوسِ برین و اعلی العلییّن، /190a/ و هر که غم ابد می خواهد اینک دوزخ و سجیّن، و هر که نه غم از شادی باز داند و نه شادی از غم، اینک برداشتگی ما.

سرّی است تا اهل این خود که بوَد12 درد و درمان، غم و شادی، فقر و غنا صفات و منازل و مقامات است و منازل در راه بود، مردِ رسیده را نه مقام است و نه منزل، نه جان است

p.563
و نه دل، نه وقت است و نه حال، نه خوف هجران است و نه امید وصال. برزیگر کِشت را چندان آب دهد که زمان انتظار ادراک است، چون کشت رسید آب باز گیرد، کشتِ رسیده را آب دادن خطا بود. هرگز باشد که جاروبی برگیریم و از صدر خانه رُفتن در گیریم، خواه علم و خواه عقل، خواه معصیت و خواه طاعت، پاک درروبیم، بو که موحّدی بباشیم. بالله العظیم اگر مصطفی را از مشرق تا مغرب ذرّه‌ای آویزش مانده بودی هرگزش13 به آسمان راه ندادندی، کسی را که یک ذرّه بارِ هستی بر زمین مانده باشد بر باد سبقت تواند کرد؟ چون به معراج می رفت بُراق و پرِّ جبرئیل و رَفْرَف مرکبِ او بود، چون باز آمد نه رفرف دید نه جبرئیل14. ای مهتر تو مردی ای، که غیب ترا عین شده است، کدام مرکب بارِ تو کشد. ای سرِّ دولت به سریر عزّت قاب قوسین شدی لیکن الحمدلله که یک ساعت بیش نبودی، زود برِ ما آمدی. عجب کاری، آنجا ذروۀ افلاک است، مَرْحباً بِالوَلدِ الصَّالح و النبّیّ الصّالح والاَخ الصَّالح می شنوی و مقام نمی کنی، و اینجا که عالم خاک است ساحر و شاعر و کاهن و مجنون می خوانند و مقام می کنی. گفت: بیستگانی15 خاص ما را به جگرِ سوختۀ اُویسِ قرنی بیرون کرده‌اند، جبرئیل امین مؤتمن سراپردۀ وحی است لیکن چون پایۀ تخت رفعت ما را بدید صعقش افتاد، اینجا آمد شدی می داشت. سلطان را در غربت هر کسی شاید دید، لیکن چون ما به سرِ ولایت خود رسیدیم بیم بوَد که در کتم عدم افتد، باز اُویسِ قرنی در همه قرن از وی باز پستر کس نیست، لیکن به عزّتِ همّت نگر، یک باد بود از اقبال این حدیث بود که بر دل سوخته‌ای بَزِید هرچه در هفت آسمان و زمین مقدس بود بیقرار گشتند که این بوی از کدام بنفشه زار است. این سرّ بر اهلِ هفت رقعۀ کبود مشکل بود، لیکن متّفق بودند که جز بدین خطّۀ خاکی نوزید، همه بیکبار جبرئیل را گفتند: یا روح القدس ما در هفتصد هزار سال بویی بدین خوشی نشنیدیم که در عهدِ سیّد قاب قوسین می آید. چون جبرئیل مهتر را بدید از این قصّه پرسید، مهتر گفت: اِنّی لاَ جِدُ نَفَس الرّحمن. این نسیم ریح که نصیب روح است از جگر اشتربانی می آید که در ولایت شرعِ ما قَدَم می زند. این قدح مالا مال که بر دستِ بَرِیدِ اقبال به وی فرستادیم که اِنّی لاَ جِدُ نَفَس الرّحمن مِنْ قِبَل الیَمَن، نوش کرد و نعرۀ هَلْ منْ مَزِید می زند. ای محمّد تو حبیبِ مایی، وامّتان تو اَحِبّای مااند، هفت آسمان و زمین خاکِ پای شما کردیم که کلاه محبّت خود بر سرِ سرِّ شما نهادیم /190b/ چون به حضرتِ ما حاضر آیید به حکم انقیاد اعتراف آرید به بندگی که چون ساعتی دیگر بود بر آسمان و زمین
p.564
خداوندی رانید، این سخن در مکیالِ عقول ابناء عصر نگنجد.

این سخن کیمیایی است در جزیرۀ لطفِ غیب برآمده، پس به هدیه به سینۀ ما فرستاده. یک ذرّه از این کیمیا بر هزار هزار مسِ بدعت افکنی همه زر سرخِ سنّت شود. شرف آدمی نه از روی رفت قَدَم آمد از روی لطفِ قِدَم آمد. او خداوندی است که هزار سال را یک نفَس کند و نیم نفَس را هزار سال. به علمِ ازلی خود دانست که اگر این جلوه نکند از مشرق تا مغرب کس را یارای آن نبوَد که حدیثِ او کند. به فضل و کرم خود بی تقاضای کس همی حدیث خود به دلاّلی صد و بیست و اند هزار نقطۀ نبوّت بر مَنْ یَزِیدِ وَلَدَیْنَا مَزِید نهاد که حدیثِ ما کِه خَرَد.

طفیلیی در دعوتی شد، گفت: ترا کِه خوانده است؟ گفت: تو نخوانی و من نیایم، در میانه وحشتی پدید آید.

با بیگانگان به صریح گوید و با دوستان به اشارت، فَاَبَیْنَ اَنْ یَحْمِلْنَها. آدم دست نیاز پیش کرد، اِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً. مردانِ او در ذمِّ خود مدح او شنوند، مرد هجای خود روا دارد در جنبِ مدحِ محبوب. آنکه او را گفت ظَلُوم و جَهُول، تعبیۀ این بود که من عالم و عادلم. ذمّ ما مدحِ اوست. اگر به تقدیر او – جلّ جلاله – این شربتِ زهرآمیغ در بَدوِ کار به آدم ندادی آدمیان در خود به غلط افتادندی؛ او دانست که قاعده چگونه باید نهاد.

چنین گویند که در هندوستان کسانی باشند که قدح زهر بکشند و باک ندارند. آن چگونه بود؟ در کودکی ایشان را زهر با شیر بیامیزند و در گلوی طبع ریزند. سجود ملک شیر و شکر بود و قدح ظلومی زهر بود، بهم بر آمیختند تا هم بارگاه لطف آید و هم بارگاه قهر.

موسی را سیاستِ لَنْ تَرَانِی در مقابلۀ خلعتِ وَ کَلّمَه رُّبه بود و با این همه ریاضتیش بدادند، چون از طور باز آمد، گفتند: مَنْ اَعْلَم اَهْلِ الاَرْضِ؟ قالَ: اَنَا. جبرئیل آمد که اکنون که این دعوی ببود به مجمع البحرین رَو به طالب علمی. حقّا و حقّا که موسی از مجمع البحرین باز آمد، تمامتر از آن بود که از طور باز آمد، زیرا که به طور همه سخن وی شنید و این سماع همه نصیب وی بود، آنجاش شربت لطف دادند و اینجا شربت قهر. کالبد را به طعام پرورند امّا دل را به قهر پرورند.

ای درویش لطف و قهرِ او را با مشتی خاکِ بیباک نهایت نیست، بالله العظیم که هفت آسمان و هفت زمین را از این حدیث رنگی نیست، اگر جای تهمتی هست یا بویی، این مشت

p.565
خاک راست.

در کاروانی که تنگ مشک بود مشک یک جا بود و بوی همه جای. نافۀ مشک عشق و محبّت با حبیب الله بود لیکن بوی مشک به عاشقان پانصد و اند ساله سفر می گرد، واشَوقاه از این بود.

دلهای شما در حمایتِ نظر اوست، و دل خود چندانی دل بود که در حمایت نظر بوَد. از همه عالم نظر باز گرفت و به دل حواله کرد سْوَیدای دل چند پرّ پشه‌ای نیست /191a/ نظری که آسمان و زمین نکشید به پرِّ پشه‌ای حواله کرد و مشتاقان را بدین استمالت کرد و گفت: و لَکِن یَنْظر اِلَی قُلوبکم. آن دل کالبد را به مراد خود آنگاه بیند که زنخش بر بسته باشند، امروز زفان خبر می دهد16 به اشارتِ دل، لیکن اعمال به خاک در می پاشد. کالبد را به عدم برد آنگه بقای خود آشکارا کند تا اسرار اقرار دهند به وحدانیّتِ او بی زحمت این مبغض بغَیض.

p.565
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . آ: بستردن، مج: بسترنده
  • ۲ . مج: تشنیع زند
  • ۳ . مر: لاهذالی
  • ۴ . مج: ای رحمتی که
  • ۵ . مر: اندیشه در وی نبود
  • ۶ . آ: نخواهد دید
  • ۷ . آ: ای که با ما هم اندوه است کم است
  • ۸ . در رزم
  • ۹ . آ: روایت می کند
  • ۱۰ . آ: وجد گویند
  • ۱۱ . مج: اینک من، آ: نهایت ما
  • ۱۲ . مج: تا خود اهل این که بود
  • ۱۳ . مر: هرگز
  • ۱۴ . آ: باز آمد هیچ جا نیامده است ذکر براق و رفرف و پرِّ جبرئیل
  • ۱۵ . مر: انس گاه
  • ۱۶ .آ: اقرار کند.

p.566
۶۵ – الَرَّؤف

مهربان و بخشاینده. رأفت رحمت بود، و درست آن است که رؤف به معنی رحیم بود، و در این اسم در ماقبل سخن گفته‌ایم.

و همچنین درمَالِکُ المُلْکِ ذُو الاجلالِ والاکرامِ و وَالِی و متعالی سخن گفته آمده است.

معنی ذو‌الجلال جلیل است و معنی ذو‌الاکرام نزدیک است به کریم، و معنی والی نزدیک بود به معنی ولیّ2، و معنی متعالی معنی عَلِیّ است.

و ظاهر پارسی این نامها گفته شود تا عوام را فهم افتد. مَالِکُ المُلک: خداوند پادشاهی. ذو‌الجلال: خداوند بزرگواری. والاکرام: گرامی کردن بندگان. الوالی: سازندۀ کارِ بندگان. المُتَعالی: منزّه و پاک از هرچه نشان نقص بود.

p.566
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . آ: به معنی کریم
  • ۲ . آ: + و گرچه اختصاص دارد به انک هو‌القائم الامور.

p.567
۶۶ – الَمُقسِطُ الجَامِع

مُقْسُط: داد دهنده بوَد و قاسط: جور کننده، و حقّ – عزّ و علا – ظلم نکند بر کس، و کس بر وی ظلم نکند که عادل است و ظلم بر کس نکند1، و عزیز است کس بر وی ظلم نتواند کرد. و معنی عدل در پیش رفته است. امّا جامع: فراهم آرنده بود. یَوْمَ یَجْمَعُکُم لِیَوْم الجَمْع، فکیفَ اِذَا جَمَعْنَاهُم لِیَوْمٍ لاَرَیبَ فِیِه، الآیة و قال – جلّ جلاله: یَوْمَ یَجْمَعُ اللهُ الرُّسُل.

این خلقی که امروز به جمع و منع مشغول‌اند ایشان را روز جمعی در پیش است که صفت او این است که لَوْقِیلَ لِلقِیَامَةِ مِمَّ تَخَافِی لَقَالَتْ مِنَ القِیَامَةِ. فردا که خلق را حشر کنند به دو گروه باشند: گروهی می گویند: اَیْنَْ الطَّرِیق اِلَی اللهِ. و گروهی می گویند: اَیْنَ الفِرَارُ مِنَ الله؛ راه گریز کدام است. گروهی پالوده و گروهی آلوده، و یَقُولُون: یَا وَیلَتَنا مَا لِهَذا الکِتَاب لاَ یُغَادر صَغیِرةً وَلاَ کَبیِرةً الاّ اَحْصَاها. ابن عبّاس می گوید: الصَّغِیرةُ التَبَسّمُ و الکَبیِرةُ القَهْقَهةُ.

آن عزیزی بود از اعداد اَبْدال، گفت: وقتی نامه‌ای نوشته بودم به دوستی و در خانه‌ای به کرا بودم2، خواستم که آن نامه را خاک پر کنم تا خشک شود، بر دلم بگذشت که این جرئت نشاید کردن. باز گفتم: این مقدار سهل بود قدری از آن خاک بر آن نامه پاشیدم، همی هاتفی ندا کرد: سَیَعْلَمُ المُسْتَخِفُّ بِتَتْرِیب الکِتَابِ مَا یَلقَی غَداً عِنْد‌اللهِ مِن طول الحِسَابِ.

در حکایت آورده‌اند که مردی بود پُسری داشت و آن پُسر را نیک دوست داشتی، چنانکه

p.568
شب او را در بستر با خود خوابانیدی. /191b/ شبی بیقرار بود و خوابش نمی بُرد، پدر گفت: سببِ بیخوابی چیست؟ گفت: فردا روز پنجشنبه است روز عرض بوَد برِ معلّم، آنچه در هفته آموخته‌ام فردا بر استاد عرض باید کرد، خوفِ من از آن است. آن مرد زیرک بود چون این کلمه بشنید در وی کار کرد، به صحن سرای بیرون آمد و نوحه و زاری می کرد و خاک بر سر می کرد و می گفت: من بدین خوف سزاوارترم از این کودک، که مرا روز عرض در پیش است، و از جملۀ عبّاد و اَوتاد گشت.

آن بزرگی3 در مناجات خود گفته است: وَیلی مِنْ سَفَرٍ طَویلٍ، و ویلی من زادٍ قلیل، و ویلی مِنْ حَمْلٍ ثَقِیلٍ، و ویلی مِنَ العَرْضٍ عَلَی الملکِ الجَلیلِ.

خوش گفته است یحیی معاذ‌الرّازی – قدّس الله رُوحه: اِجْتَمعَت عَلَی ذُنُوبِ العَبْدِ ثَلثَةْ اشیاءٍ لَوْ اَنَّ وَاحِدَةً مِنْهَا قَصَدَتْ ذُنُوب جَمِیع الخَلاَئق و اَسْقَطَتْهالَم یَکُن عَجَباً، قِیلَ وَ مَاهِی؟ قال: التَّوحِیدُ وَ رَحْمَةُ الله و شَفَاعَةْ محمّدٍ.

مَثَلِ محاسبت حق – جلّ جلاله – با مؤمنان روز قیامت، مَثَل معاملت یوسف است با برادران خود، هَلْ عَلِمْتُم مَا فَعَلْتُم بِیُوسُفَ وَ اَخِیهِ. همچنین حق – جلّ جلاله – با بندۀ مؤمن گوید: هَلْ عَلِمْتَ مَا فَعَلْتَ هَلْ تَذْکُرُ مَا عَلِمْتَ حِینُ خَلَوْتَ. هَلْ عَلِمْتُم مَا فَعَلتُم بیوسفَ و اَخیِهِ: آنگه از غایتِ تشویر عذرشان در دهان نهاد4: اِذْ اَنْتُم جَاهِلُونَ. هیچ دانید که با یوسف چه کرده‌اند؟ به نادانی؟ گفتند: انّکَ لاَنْتَ یُوسُفُ. مدّتی بود که جمال او ندیده بودند حسنِ او روضه‌ای بود در وی نرجسِ تر و وردِ مضرّح و بنفشه زیادت گشته بود باز نشناختند، آنگه نقاب از جمال بر‌انداخت و از روی معنی به ایشان گفت: اینچنین روی به ثمنِ بَخْس و دَرَاهِم معدوده فروشند. «ای گلفروش گل چه فروشی برای سیم». فردا حق تعالی خطاب کند: بندۀ من هَلْ عَلِمْتَ مَا فَعلْتَ؟ هیچ دانی که خود چه کرده‌ای با یوسفِ شرع ما و بنیامینِ عهدِ ما. نگوید: لِمَ فَعَلْتَ، که آسمان و زمین را طاقت این خطاب نبود و زهرۀ جواب نبود؛ آنگه یوسف از این معاملت به مجاملت چه گفت؟ لاَ تَثْریبَ عَلَیْکُم الیوم.

همچنین حق گوید: یَا عِبَادِ لاَ خَوْفٌ عَلَیْکُمُ الیَوْم. و مَثَل مصطفی – علیه السَّلام – با امّتِ خود مَثَل یعقوب است با فرزندان خود. قَالُوا یَا اَبَانَا اسْتَغْفِرلَنَا ذُنوبنا، فکان هومن المستَغْفِر لَهُم بَعْدَ اَنْ اَحرَقوا قَلْبَهُ کذلکَ المُصطَفی علیه السَّلام یکون غداً شَفِیعهُم اِلَی رّبهم وَ اِنْ خَالَفُوهُ. فرزندان پدر را اندوهگن کرده و پدر زبانِ استغفار برگشاده که سَوْفَ اسْتَغْفِر

p.549
لَکْم رّبی. امّت مصطفی را به اعمال5 مخالفت کرده و مهتر در صحرای قیامت بر منبرِ عرش رفته و زبان اعتذار بر گشاده که عَسَی اَنْ یَبْعَثک رُّبکَ مَقَاماً مَحْمُوداً. شفقت مصطفی بر امّت ورای شفقت یعقوب بود بر فرزندان؛ ایشان از صُلب شهوت بودند و این فرزندان از صُلیب شریعت.

وَ مَثَل جان و کالبد چون مَثَل زلیخا و یوسف است کلّ واحدٍ مِنْهُمَا ترک /192b/ الذَّنْبَ اِلَی صَاحِبِه. یوسف گفت: هِیَ رَاوَئَتْنِی، زلیخا گفت: مَا جَزَاءُ مَنْ اَرَادَ بِاَهلِک سوءً، آنگه چون زلیخا اقرار داد به برائت ساحتِ صدّیقی از اَوْضَارِ اَوزار، بَعد از فرقت نسیم وُصلت در روضۀ قربت بجَست.

همچنین نفسِ امّارۀ قمّارۀ خمّارۀ زمّاره به ظلم و خیانت اقرار دهد، نسیم وصال از مهبّ اقبال ببَزَد، دستش گیرد و به مقعد صدقِ صدّیقان فرود آرد.

و مَثَل صاحب کبیره در آتش مثلِ یوسف است در زندان. آن سجن عتاب بود نه سجن عذاب. همچنین دوزخ در حق موحّدان که به کبایر ملوّث باشند حبس تأدیب و تعییر است6 نه حبس تعذیب و تعزیر.

ای جُوانمرد! حدیثِ بهشت و دوزخ با مبتدیان راه گویند، امّا این مرادن را که میدان عشق به ایشان آراسته است مقصد و مقصود و مشهد و مشهودشان چیزی دیگر است. کس بُوَد در آن سرای بیگانگان که هر لحظه بانگ می کند که زینهار ای مالک که طبق بر مگیری و کس را به ما راه ندهی که ما با دل خود به خلوت نشسته‌ایم در مشاهدۀ قهر جلال، زحمتِ کس را طاقت نداریم.

آن آتش دوزخ برای آن است تا دباغت دهد پوستهای ناپیراسته را. هزار سال در آن سرای می گردند تا نَفْس ذوقِ دل گیرد، چون نفس با دل یک نهاد گشت هر دو صلح کنند و دست در گردنِ یکدیگر آرند، آنگه آتش طاقتِ تابشِ نفس ایشان ندارد، فریاد گیرد، و مصطفی می گوید – علیه السَّلام: اِنّ لَجَهَنّم صِیَاحاً من بَرْدهِم.

ای درویش! الذَّهَبُ یُجَرّبُ بِالنّارِ، زر را که تجربه کنند به آتش کنند، تو نقدی ای که از دار‌الضرب بیرون آمده‌ای، لیکن در شهر معاملت که عبارت از این دایرۀ غبر است مستعمل گشتی، غبارِ نظرِ اغیار بر تو نشست، از آتش دوزخ بوته‌ای ساختند و آلوده را بپالودند، آنگه زرِ خلاص اخلاص و دُرّ نفیس تقدیس را در حقۀ خلود و کیسۀ وجود ودیعت نهادند و ندا در

p.570
دادند که یَا اَهْلَ الجنَّة خُلُودٌ وَ لاَ مَوْتَ، وَ یَا اَهْلَ النَّارِ خُلُودٌ وَ لاَمَوْتَ.

باش تا کالبد را به مرگ در هم شکنند و در خاکِ لحد ذرّه ذرّه کنند و آنگه به کمال قدرت دیگر بار خلعت اعادت پوشانند، آنگه در بوتۀ دوزخ فرو گذارند و از آنجا به نهر‌الحیاة برند و مطهّر کنند و از آنجا به فردوس برند و معطّر کنند و هفتاد حلّه در تو پوشند، زبرین گوید7: من فاضلترم که دیدۀ نرگسین او بر من می افتد، و زیرین گوید: من عزیزترم که مماس پوستِ دوست‌ام، و نقیبِ قدرت درآمده و منازعت برداشته و هر دمی هفتاد بار زیر بر زَبر می آید و زبر با زیر می شود8 تا زیرین از دیدار نصیب می یابد و زَبرین از پوست بهره می یابد. و این حله را گریبان یکی بود و دامن هفتاد بر مثال گل صد برگ، که از آن حقۀ زبرجد برون می آید، گریبان یکی و دامن صد. آنگه طراز اعزاز بقای لم یزل بر کسوت اسوتِ تو کشند، گاه شراب زنجبیل دهند، گاه شراب کافور، گاه شرابِ تسنیم چشانند. /192b/ ظاهر باطن شده و باطن ظاهر شده، صورت دل شده و دل صورت شده. چنانکه امروز حق را – جل جلاله – می دانند و تهمتی نه، فردا می بینند و شبهتی نه. وَ اِنْ مِنْکُم اِلاّ وَارِدُهَا. دلِ تو عود بحر جود است، عود در آتش افکنند تا بوی دهد. وَ اِنْ مِنْکُم اِلاّ وَارِدُهَا لتُبَیّن للنَّاسِ اَنَّ برَّه فِی النّارِ مَعَ العَاصِین اَکْثَر مِنْ برّهِ فِی الجنَّة مَعَ المُطِیعیِن. برِّ من در آتش با مفلسان ورای برِّ من است در بهشت با مطیعان.

آورده‌اند که مصطفی – علیه السَّلام – چنین گفت: نَصِیبُ امَّتِی مِنَ النَّار کنَصِیبِ ابْراهیم مِنْ نَارِ نَمْرُود. آتش نمرود را گفت: کاری نیک بکردی که هستی ما را به ما نمودی، تا نمرود این سعی نکرد ما ندانستیم که به دست ما هیچیز نیست. ابراهیم گفت: یا آتش ترا کار خود باید کرد که از ما هیچ سایه نیفتد. یا خلیل چه جای این است تا حشمت خلّتِ تو روی به من نموده است من دل از خود برگرفته‌ام، من باری به نوعی از خدمت مشغولم کار آن دیگران دارند که خبر ندارند، و ندا می آمد که یا آتش تو عذرِ خود خواه. از مشرق تا مغرب هرچه آتش بود کمر خدمت خلّت بر بسته و همه را از خدمت خود بی نصیب گذاشته. آری امروز روز بازار خلیل است بی حرمتی بود که در این روز کاری کنی یا کاری اندیشی؛ این چه بود؟ آثار فضل در عدل شده و آثار عدل در فضل شده، و شراب لطف بود در جامِ قهر فرستاده و خلیل جان به شکرانه به استقبال فرستاده.

آری هر که در دام ما افتاد هرّوز عزیزتر است9، مرد موحّد را از کتاب الله و سنّت

p.571
رسول الله از حالتِ خلیل علم الیقین حاصل شده10 که به دست آتش چیزی نیست به حکم بیان حق خواست که عین الیقین به حکم عیان حاصل گردد که به دست آتش اگر حق بخواهد باد است. اینت عاشقی به شرط که کلیم بود، در آتش افکندند11 نسوخت، در آب انداختند غرق نشد، گاه در کنارِ فرعون پُر عیب می پروردند، و او به گوشِ او می گفت: اَنَا رّبکم الاَعْلی، و گاه در حجر شفقت شُعیب تربیت می دادند و او می گفت: وَحْدَهُ لاَ شَرِیکَ لَهُ؛ چون به حضرت رسید ندا آمد که اِنّی اَنَا اللهُ. در دو صفت خود را اثبات کردیم، یا موسی مَنَم که مَنَم تا تو بدانی که تو نه تویی، تو آنی که به طلبِ آتش آمده بودی، چون بدین دو صفت خود را اثبات کرده بودیم تو در میان نبودی؛ لاجرم خلعت رفعت یافتی، چون به دو صفت تو خود را اثبات کردی اَرَنِی اَنْظر اِلَیْک؛ لاجرم جواب همه نفی آمد: لَنْ تَرَانِی. وَ اِنْ مُنْکُم اِلاّ وَارِدُهَا لِیَکُونَ المؤمنُ دَلِیلاً لِلکافِر فی دُخُوله النَّار کَمَا اَنّ جبرئیل کانَ دَلِیلاً لِفِرْعَونَ فِی البَحْرِ، وَ اِنْ مُنْکُم اِلاّ وَارِدُهَآ، مَنْ ذَاقَ المَالِح عَرَفَ قَدْرالعَذْبِ. قدر آب زلال آن داند که آب شور به مذاق او رسیده باشد. در مَثَل چنین گویند که خانه از پُسر باید خرید12 نه از پدر. وَ اِنْ مِنْکُم اِلاّ وَارِدُهَا. تحقیق مباهات را که ملایکه در ابتدای کار کلمه گفته بودند.

در حدیث می آید که آخرین کسی که از دوزخ بیرون /193a/ آرند مردی بود نام او هنّاد، هزار سال در دوزخ مانده بود و در آن زاویۀ قهر هاویه این ندا می کند که یَا حَنّان یَا منّان؛ تا بدانید که ما را بندگان‌اند که از ما به عقوبت بر نگردند. وَاِنْ مِنْکُم اِلاّ وَارِدُهَا. به آتش در آیید تا چون به سلامت بیرون آیید حسرت آن ناگرویدگان یکی صد گردد. رُبما یَوَدُّ الّذینَ کَفَروا، در آن حال بود که وَ اِنْ مِنْکُم اِلاّ وَارِدُهَا.

آن دانۀ گندم اگر همچنان بر خوان نهی، مردم بخندند13 وسایط و وسایل است تا شایستۀ آن موضع گردد. یَزْرَع وَ یَحْصُد وَیَطْحَنُ وَ یَعْجِنُ وَ یَخْبِزُ فَاِذَا امْتَحِنَ بالنّار یُوضَع عَلَی الخَوان، کذَلِکَ المؤمن. چون در تنور دوزخ بندند آنگه شایستۀ خوان اخوان گردد. وَ اِن منکم اِلاّ واردها، حُفَّتِ الجنَّة بِالمَکارهِ والنَّار اَعْظم المکارهِ. یوسف را چون مُلکِ مصر مدّخر بود راه بر چاه نهادند، مؤمن را چون فردوس معطّر بود راه بر دوزخ نهادند.

ای عارفان! بهشتی که مخلوق است به وی نتوان رسید جز به تحمّل مَشاقّ و مَتاعب، به حضرت عزّت توان رسید بی تحمّلِ بلا؟ لاَلاَ. وَ اِنْ مُنْکُم اِلاّ وَارِدُهَا البرُّو الفَاجِرُ. فاجر با بارّ، مطیع با عاصی نفی شماتت را، تا عاصی در غبارِ انوارِ مطیعان بود فضیحت نگردد و دشمن

p.572
شماتت نکند. زلیخا چون به دام عشق مبتلا گشت و عالم بر وی عین بلا گشت و ملکِ مصر خبر یافت زلیخا در دهان وی نهاد که یوسف را حبس باید کرد. ملک گفت: نیک آید، یوسف را به زندان فرستاد حلّه در بر، تاج بر سر، خادمان در قفا؛ چون زندانبان وی را بدید پیشباز دوید، گفت: هرگز چشم من چنین زندانی ندیده است، صفتِ زندانیان دیگر است، این ملکی کریم است یا ملکی عظیم است، مرا خدمتِ او باید کرد، اگر روزی عتاب پادشاه به سر آید او در کارِ من نظری کند. مؤمن به دوزخ در آید، آری آن بیچاره را مددی می باید تا به قوّت آن مدد کافران را تا ابد در عقوبتِ خود می سوزد. زبانیه آن موّحدان را بینند که می آیند غرّ محجّلون14، بردست و روی آثارِ وضو، بر پیشانی آثار سجود، بر دل انوار وجود. ای مالک اینان در عتبۀ عتاب‌اند نه در عقبۀ عقاب. بسطامی گفت – رحمة الله علیه: اگر فردا مرا به دوزخ فرستی، گویم: سزای من این است، هر که چون من ناسزا دعوی دوستی تو کند سزای او این بوَد.

زندانیان چون یوسف را بدیدند به خدمت پیش او باز آمدند، یوسف گفت: من به زندان بدان آمدم تا خادمی15 شما کنم، زندان به دست خود برُفتی و آن جماعت را خدمت کردی. زندانبان روزی در وی نگرست، گفت: ای جوانمرد تو بدین مصریان نمانی، مگر غریبی؟ گفت: آری غریبم و در دل دردی دارم و بی طبیبم. گفت: بدین زندان چون افتادی؟ گفت: به تهمتی، که غریب زود به تهمت گرفتار گردد. ایشان در این بودند که فرمان زلیخا /193b/ در رسید که زخمی بی محابا فرو گذار، بُوکه به محبّت اجابت کند و باید که چنان زنی که آه به گوشِ ما رسد. زندانبان در ماند نه دل می داد که زنَد، که جمال یوسفی دست به سینۀ وی می نهاد، و نه می توانست که نزند که سلطنت والی متوالی می گشت؛ بیچاره متحیّر در میان، نه عشق فتوی می داد که دست به او برد، و نه قهر امر مسلّم می داشت که پای بر امرِ والی نهد؛ در ماند پیشِ یوسف آمد، یا یوسف فرمان چنین رسیده است تدبیر چیست؟ ای یوسف دانم که بسی نفسهای سرد از سرِ درد در باطن می داری، که غریب بی نفَس سرد، و دَمی پُر درد نبوَد، هیچ روی آن دارد که نفَس باطن را ظاهر کنی تا من معذور آیم و ترا نیز رنجی نرسد. گفت: صواب است. چون اوّل بار آه به گوش زلیخا رسید مقنعه بدرید، دیگر آه بشنید پیرهن چاک کرد، سدیگر آه بشنید بیهوش گشت، فریاد بر‌آورد که ای سبحان مزن که مُرادِ من نه عقوبت بود لیکن مراد آن بود تا آواز او به گوشِ ما آید تا مدد روزگار هجر بُوَد.

p.573

بیت
آواز خوش تو دوست دارم، گوشم
من جان به خوش آواز تو می بفروشم
سوراخ کن ای نگار هر دو گوشم
می دار به بندگی، ولی مفروشم16

چون عاصی در دوزخ آرند فرمان رسد که یَا مَالِکُ شَدّد عَلَیْهِ البَلاء فَاِنّی اُحبّ صَوْتَهُ. چون بلا سخت گردد محبّ از جگر سوخته آهی بر آرد، ندا آید که یَا مَالِکُ ارفق بِعَبْدِی فَاِنَّهُ غَرِیبٌ، والسّلام17.

p.573
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . آ: بر او کس ظلم نتواند کرد
  • ۲ . آ: در خانه ملکی بودم
  • ۳ . آ: آن پیری
  • ۴ . مج: در دهان کرد
  • ۵ . آ: از روی اعمال
  • ۶ . آ: گشته باشند حبس تطمیس و تطهیر
  • ۷ . آ: می گوید
  • ۸ . آ: هفتاد بار توی زَوَرین می آید
  • ۹ . آ: + و مقهور تراست
  • ۱۰ . آ: حاصل گشته بود
  • ۱۱ . آ: انداختند
  • ۱۲ . مر: خرید باید
  • ۱۳ . آ: خندید
  • ۱۴ . آ: اعزّ محجلّ
  • ۱۵ . آ: خدمت
  • ۱۶ . آ: ابیات «آواز خوش تو... ولی مفروشم» را ندارد
  • ۱۷ . مج: + و صلّی الله علی محمّد و آله.

p.574
۶۷ – الغَنیُّ المُغْنیِ

بی نیاز و بی نیاز کننده. وَ کاَنَّهُ یُشِیرُ اِنَّنکَ اِنْ اطَعْتَ1 فحظّک طلَبْتَ وَ اِنْ عَصَیتَ فَبَلاک جَلَبْتَ، و سَاحَاتُ العزّةِ مُقَدّسَةٌ لَیْسَ لَهَا مِن طَاعَاتِ المُطِیعیِنَ زَینٌ، وَ لاَ مِنْ مَعْصِیة العَاصِینَ شَیْنٌ. همه اعمال صدّیقان اولاد آدم از عهدِ آدم تا منقرض عالم و طاعت قدسیان آسمان جمع کنی در میزان جلال ذوالجلال ذرّه‌ای نسنجد، تا به این عمل شوریدۀ خود به دیدۀ اعجاب نظر نکنی که آن ساعت که نظر انسانی بر تو افتاد نظرِ رّبانی رخت بر گیرد2.

ای درویش شحنۀ قُسطنطنیه نه قیصر روم است شحنۀ بی نیازی اوست، غنی‌ام به کَسَم نیاز نیست، واحدم که کسَم شریک نیست، جبّارم که کس را در وصال من رنگ نیست، مَالِکُ المُلک‌ام که هرچه کنم کس را زهرۀ اعتراض و روی جنگ نیست.

بوالحسن خرقانی گفت: دل همه صدّیقان را به تیغِ قهر پاره کرد و جگرشان در انتظار آب گردانید و خود را به کس نداد.

موسی را در دل آمد که این منّم که او – جلّ جلاله – با من سخن می گوید، امر آمد که عصا بر سنگ زن، بنگرست صحرایی دید در وی صد هزار موسی، در دستِ هر یکی عصایی، می گفتند: اَرَنِی.

درویشی بود در نشابور، برهنه می گشتی با عورت پوشی، استاد بوعلی را گفتند: هوا سرد است و این درویش برهنه است؛ او را بخواند و در خواست که پوستینکی در پوش،

p.575
اجابت کرد، /194a/ آنگاه او را بفرستاد به دکّانِ پوستین دوز، تا یکی اختیار کند، به دکّان فرا در نگرست بسیاری پوستین دید، نعره‌ای بزد و خوش گشت، و گفت: اکنون که ترا چندین پوستین است من خود گرم گشتم.

پیرزنی بود سوخته، وقتی قصدِ خانه کرد؛ روزی قافله فرود آمد پیرزن را خواب ببرد از ماندگی، فزعی پدید آمد، مردمان قافله3 برفتند و پیرزن را فراموش کردند، چون بیدار شد قافله دید رفته؛ متحیّر بماند سر بر آورد و گفت: اِلَهی مِن بَیْتِی اَخْرَجْتَنِی وَ الِیَ بَیْتِک مَا اَوصَلْتَنی و فی الطریق تَرَکْتَنِی فَعلَی مَن اَحَلْتَنِی. از زاویۀ خودم برانگیختی و به خانۀ خود نرسانیدی و در راهم رها کردی، آخر بگو به کِیَم حوالت می کنی. حقّا و حقّا که این جانها به ما بدان داده است تا خُردْ خُرد4 می کَنیم.

ای درویش آن ذلیلی غوّاص بین، و آن عزیزی گوهر بین؛ غوّاص پای افزارِ طلب در پای کرده5 و صدف بر سریرِ عزِّ خویش تکیه زده می گوید: هر کرا بایستِ ماست خود برِ ما می آید. صد هزار عاشقِ سوخته غوّاص‌وار به طلب این دُرّ در قلزم جلال او غواصی کردند و دُرّ دری اسرار در مکنونات غیب هر ساعت مستورتر.

هرچه علما گفتند خبری بود، و هرچه مشایخ گفتند اثری بود، و حقیقةُ الحقّ وراء الاَثرِ والخَبَرِ. میدانی در پیشِ خلق نهاده و ندا کرده که یا اهل عالم قدم در این میدان نهید و در ره قدم می زنید و در حجاب می روید و مدانید که کجا می روید و مدانید که از کجا می آیید. از درگاهِ علم ما برخیزید و به بارگاه حکم ما فرود آیید. بار خدایا حکمت چیست؟ آری اگر بدانید در ربوبیت ما شریک باشید. پس چه کنیم؟ کمر بندید خدمت ما را، و نگاه کنید6 مشیّتِ ما را، و ساخته باشید قدرت ما را، با عفو و مغفرت ما را، با قهر و عقوبت ما را. قُدْرَةُ القَدِیرِ عطلت کلّ تَدْبِیرٍ. ای سیف7 قضای ما گرد عالم برآی، و ای سلطان قدرت ما تو تیغ ارادت بی علّت بر کش و عقل بو‌الفضول را بر سرِ چهار سوی مشیّت به دو بیار. وی را – جلّ جلاله – به عقل خود مطلبید به فضل او طلبید. وَلَوْلاَ فَضْلُ اللهِ عَلَیْکُم وَ رَحْمَتُهُ، الآیة. عزِّ او صفت اوست، غنای او نعمت8 اوست. قطره‌ای از دریای عزِّ او صد هزار سفینۀ عقل بشر را بر هم شکند؛ کجا علم و کجا عقل و فهم و وَهْم زهرۀ آن دارند که پیش عزّت او باز شوند. پیش صفتِ او که باز شود هم به فضل صفتِ او باز شود. هر که در پناه عقل بو‌الفضول رفت و در صفتِ عزّ پیش آمد او را نومید باز گردانید، و هر که در پناه فضل او رفت بُردابُرد او به

p.576
اَعْلی العلییّن رسید، با پناه گرفتگان عقل فردا عدل کنند و با پناه گرفتگان فضل فردا فضل کنند.

و مَلَکُ الیَمِین مُقدّمٌ عَلَی مَلَک الشّمال. ملک یمین ملک فضل، و ملک شمال ملک عدل. ای فریشتۀ دستِ چپ تو رعیت، و ای فریشتۀ دست راست تو امیر. ای فریشتۀ دَستِ9 راست تو هر چه خواهی بنویس، و ای فریشتۀ دستِ چپ تو جز آنکه فریشتۀ دست راست گوید منویس. /194b/ این همه چه چیز است؟ نتیجۀ حکم است که در ازل کرده‌ایم که سَبَقَتْ رَحْمَتِی غَضَبِی. این بنده جنایت می کند فریشتگان را فرمان آید که پرده در کشید، بار خدایا کدام پرده؟ فرمان آید که پردۀ ایمان در کشید تا جنایت او مغمور و مغلوب ایمان او گردد، آنگه چندانی جُرم کند و چندانی بیباکی، که گویند: بار خدایا جُرم بسیار گشت، پردۀ ایمان وی جُرمِ وی نمی پوشد. گوید: اگر پردۀ ایمان او از سترِ او عاجز آمد سترِ کرمِ من در کشید. باز چون طاعت کند گوید: پرده‌ها بر‌دارید و راه باز دهید، وی را نه عرش حجاب است، نه کرسی، نه ملک، نه فلک، نه هیچیز.

ای درویش! کریم آن بوَد که به نا استحقاق دهد، کریم نبود که به استحقاق دهد؛ زیرا که استحقاق سببی موجب است و هر کجا سبب موجب آمد دَیْن آمد و گزاردن اوام او از کرم نبود. آن روز که آدم را بیافرید ندا در عالم داد که هر کجا نا مستحقّی هست به حضرت من آیید تا خلعت دهم. سلطان چون کسی به ولیعهدی بنشاند کمترین چیزی آن بود که همه نوّاب را خلعت دهد. آسمان و زمین و عرش و بهشت و دوزخ و ملک و فلک نایبانِ شمااند10 وَ لَقَد عَهِدْنَا اِلَی آدَم مِنْ قَبْلُ فنَسِیَ اَلَم اَعْهَدْ اِلَیْکُم یَا بَنِی آدم. با ما عهدی بکرد و با خود عهدی بکرد، خود را بر ما عهدی بر گرفت و ما را بر خود عهدی بر گرفت، آنگه گفت: وَ اَوفُوا بِعَهْدِی اُوفِ بِعَهْدِکُم. چون با آدم آن عهد بکرد هنوز قدم در بهشت ننهاده بود که از اطراف فردوس آواز آمد که وَ عَصَی آدَمُ. بار خدایا در تو جفا نگنجد و در صفتِ ما وفا نگنجد11، اکنون چون از شما وفا نمی آید، وَمَنْ اَوْفیَ بِعَهْدِهِ مِنَ اللهِ فَاسْتَبْشِروا. و اگر چندانی سرمایه ندارید که به عهد ما وفا کنید آخر چندانی سرمایه دارید که به وفاداری ما شادی کنید، اگر روی با جمال ندارید باری به جمال حضرت ما شاد می باشید.

ای درویش در وقت نثار هر که شرم دارد بی بهره ماند. در بعضی اخبار غرایب است که کانَ یُجَاذِبُنَا وَ کُنّا نُجاذِبُه اِنَّ الله یُحبٌّ المُلِحّین فِی الدُّعاء. کسی که در دعا و سؤال از من

p.577
پردۀ شرم به روی فروگذارد نخواهم، کسی خواهم که شرم از روی بنهد و آنچه خواهد بُستاخ‌وار بخواهد، و از سر همّتِ بلند خواهد و چیزی حقیر نخواهد، و اگر ندهند از درگاه برنخیزد تا بستاند.

ای درویش بقطع بدان که او هر کرا چیزی داد رایگان داد، هر کرا ایمان داد رایگان داد، و هر که را آمرزید رایگان آمرزید. همه عالم چیز ستانند و او چیز بخشد. هَلْ مِنْ سائلٍ، هَلْ مِنْ دَاعٍ، هَلْ مِنْ مُسْتَغفِرٍ؟ امر کرد که بخواهید: وَاَسألوُا الله مِنْ فَضْلِه. چون نخواستند تقاضا کرد: هَلْ مِنْ سَائل. چون تقاضا کرد و کاهلی کردند ناخواسته بداد، گفت: اَجبتکُم قَبل اَنْ تَدْعُونِی وَ اَعْطَیْتُکم قَبْلَ اَنْ تَسألُونِی. ما را کرم فراوان است بفرماییم تا بخواهید، چون کاهلی کنید ناخواسته /195a/ بدهیم. کار ما با شما نه امروزین است: کلّ یَوْمٍ هُوَ فِی شأنٍ فِی اُمُور یبداهَا لاَفِی اُمور یبتدِیهَا. دیر است که ما با شما سخن می گوییم لیکن تو اکنون می شنوی وَ مَا کُنْتَ بِجَانِبِ الطّور. خلق را ربقۀ تسخیر بر گردن نهاده است و زمام تقدیر در ایشان بسته است و آنگه ایشان را در صحرا مجال داده تا فراز باز می شوند و در پنداشتی می روند و شغلی می کنند؛ همی ناگاه زمام قدرت بکشد همه به سر نقطۀ اوّل بازگردند، همچنانکه کودکی مرغکی دارد و رشته بر پای نهاده، رها کند تا لختکی بپرّد، پندارد که مخلّی است و پرواز می کند12، همی ناگاه رشته باز کشد. حقیقت شناس13، که هر که قدمی در این راه نهاد چون به نهایت رسید قدم آخرش که بود قدم اوّل بُوَد، در ازل آزال کارها رانده، مهندسِ مشیّت رشتۀ پرگار برزده، اقدام و اقلام و اوهام و افهام را در ضبط قضا و قدر آورده، همگنان به حکم تقدیر به نهایت کارِ خود رسیده، راهرفتگان تقدیر بازماندگانِ معاملت، شاخی در مسجد و بیخی در کلیسیا، و بیخی در مسجد و شاخی در کلیسیا. کافر به کفر رسیده به حکم تقدیر، و مؤمن به ایمان رسیده به حکم قضا، لیکن به حکم معاملت نارسیده. آنگه این عالم را بیافرید و دو میدان در پیش نهاد: میدانِ سعادت و میدانِ شقاوت، و غایتِ آن یک میدان رضا، و نهایت آن دیگر سخط، و راهرفتگان تقدیر را در معاملت آورد تا آنچه به قلم در حق ایشان رفته بود به قدم برفتند، یک قدم از آنچه راندۀ قلم بود پیش و پس ننهادند، و چون به قدمگاه آخر رسیدند همان قدمگاه بود که اوّل دیده بودند. قدمگاه اوّل تقدیر، و قدمگاه آخر معاملت. ما که هستیم؟ رسیدگان به تقدیر و باز مانگانِ معاملت. این همه خلق که می بینی که فرازوار می شوند. در کاری تمام شده قدم می زنند، هیچ کس کاری

p.578
نو آغاز نکرده است.

عمر – رضی الله عنه – برِ رسول – علیه السّلام – آمد که یَا رَسُول الله اَرَأیتَ مَا نَعْملُ الیَوْم فِیِه اَو فِی اَمْرٍ قَدْ فُرِغ مِنْهُ اَمْ فِی اَمْرٍ لَم یُفْرِغ مِنْه. فَقَالَ علیه السَّلام: فِی اَمْرٍ قَدْفُرِغ مِنْه. این کاری است بوده، هر کسی را به منزل خود رسانیده، و موضع وی پدید کرده، آنگه به سرِ راه معاملت باز آورده.

پنداری که این صدهزار و بیست و اند هزار نقطۀ عصمت که در این عالم آمدند کاری نو در این عالم آوردند؛ حقّا و حقّا که هیچ کار در عالم نیاوردند، هیچیزِ نو در سینۀ تو ننهادند، بلکه آنکه در سینۀ تو بود بجنبانیدند و آنچه در حق تو نهاده بود ترا سوی آن خواندند، وَمَا کُنَّا لِنَهْتَدِیَ لَوْلاَ اَنْ هَدَانَا اللهُ. دعوت صد و بیست و اند هزار جوهرِ عصمت علّت نجات یک نفس تو نیست /195b/ وسایط بود که در میان آورد کتب و رسل، و این همه که تو می بینی با حکم و تقدیر راست بیرون شد. قَدَرْ سرّی عظیم است، هر دیده‌ای آن نبیند.

امیر المؤمنین علی را – رضی الله عنه – پرسیدند از قَدَر، وی گفت: سرُّ الله فَلاَ نَکْشِفُهُ، وَبحْرُ عَظِیم فَلاَ نَلَجُّهُ14. نه هر چه علم است بشرّیت طاقتِ کشش آن دارد، حدیثِ روح از این بود و حدیثِ قدر و متشابهات از این بود، هر یکی را قمیصی از غیرت پوشیده، مرد بینی سخن می گوید تا من حقیقت قدر بگویم، و قدم می زند تا من راه روح بروم، و تصرّف می کند تا سرّ متشابهات بدانم، و او – جلّ جلاله – ندا می کند که آنچه من خود را باز گرفته‌ام کس بدان نرسد، هر چند بیشتر رَوی، متحیّرتر باشی، هر چند بیش تصرّف کنی فتاده‌تر آیی15.

بیت
با رُخِ تو کیست جان، جز که یکی بوالفضول

با لبِ تو کیست عقل، جز که یکی بوالهوس

ای درویش! حقیقت دان که هر که رَست، بدوَرست. مَا نَجا مَنْ نَجا اِلاّ بِصدْق اللّجا. مسلمانان! بحقیقت دانید که شما به رحمتِ او طاعت یافتید نه به طاعتِ او رحمت یافتند. سخن مختصر کینم؛ نه به خود او را یافتند، به او خود را یافتید. مُجَاذِبَات الحقّ للسَّرائر تَنْفی کدَر16 الاَشْبَاح و الظَّواهر. اگر هزار سال ظاهر می شُویی باطن پاک نشود، کششی باید از حق که به سرِّ تو رسد آنگه سرّ تو پاک گردد. چون سرّ پاک گشت آنگه ظاهر به تَبَعِ سرِّ صفتِ پاکی گیرد. سرّ سلم مِنْ رُعُونات17 البشرّیة فَذلِک سرُّ رّبانی. این نه سخن تو است. یکی را

p.579
گفتند: به شهرِ شما زعفران بُوَد؟ گفت: ما بیشتر پیاز با دوغ خوریم. گفت: اکنون تمام شد که پیاز از زعفران باز نمی شناسی.

p.579
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . آ: و کافی آن اطعت
  • ۲ . آ: برگرفت
  • ۳ . آ: کاروان
  • ۴ . آ: خرد مرد
  • ۵ . آ: طلب برکرده
  • ۶ . آ: نظاره باشید
  • ۷ . آ: سیل
  • ۸ . مر: نعت
  • ۹ . آ: «دست چپ... امیر» ندارد
  • ۱۰ . آ: بنان و خامۀ شمااند
  • ۱۱ . مر: و در صفت ما گنجد
  • ۱۲ . آ: محلی است و بی بند چون کار به نهایت رسد
  • ۱۳ . آ: شناسید
  • ۱۴ . مج: فلایکلفه... یلجه
  • ۱۵ . آ: باشی
  • ۱۶ . مج: کید
  • ۱۷ . مر: تجرّد من رعونات.

p.580
۶۸ – الضّارُ النَّافِع

زیان کننده و سود کننده. مالک بر اطلاق حق است – جلّ جلاله – او را رسد که در ملک خود چنانکه خواهد تصرّف کند. حدیثی درست است از مصطفی – علیه السَّلام: لاَ یَکْمُلُ ایمانُ عَبْدٍ حتّی یُؤمِنَ1 اَنَّ اللهَ تَعَالی لَواکَبَّ اَهْلُ السَّموات و الارضِ فِی النَّارِ کانَ لَهُ ذلکَ. و هم مصطفی گفت: علیه السَّلام: لَوْ عَذَّبَنِی وَابْنُ مَرْیَمَ لَعَذَّبَنَا غَیْر ظَالمٍ. بترس از خداوندی که هر چه خواهد کند و کس را زهرۀ اعتراض نه. اِسْتَحِی من اللهِ لِقُرِبه مِنکَ و خَفِ الله لِقُدْرَتهِ عَلَیک. از خدای شرم دار که به تو نزدیک است؛ و از خدای بترس که بر تو قادر است.

از حسن بصری پرسیدند که یَا بَا سَعِید اَتَشُکُّ فِیمَن قَالَ لاَ اِله اِلاّ الله اَنَّهُ مؤمنٌ؟ قال: لاَ وَ لکِن مَا حَلّت الکلِمَةُ فِی قَلْبِ رَجُلٍ الاّ ذَابَ لَهَا فِی طاعَة الله و تَرَکَ لَهَا معَاصِی الله. یا با سعید شک می کنی در ایمان کسی که کلمۀ لاَ اِلَه اِلاّ الله می گوید؟ گفت: نی، ولیکن در هیچ سینه این کلمه بحقیقت نزول نکند الاّ که معاصی و فواحش رخت بربندد2.

هم حسن بصری گفت: المؤمنُ عَبْد کیّس تَفَکّرَ وَاعْتَبَر وَ اَبْصَر عَمَدَ اِلَی دُنیا، فَهَدمَهَا /196a/ وَبَنَی بِهَا آخِرَتَهُ وَلَم یَهْدِمْ آخِرَتَهُ بِدُنْیاهُ و کانَتْ تِلکَ صِفَتهُ حتّی لَقِیَ رَّبهُ وَ رَضِیَ عَنْهُ وَ اَرْضَاهُ وَ اِنّ المُنافِق عَبْد جَاهِلٌ اتَّخَذَ الدّنیا اِلهاً فَقَالَت الدُّنیا اَلِهَذا خُلِقْتَ اَمْ بِهَذا اُمِرْت اَمَا عَلِمتَ اَنّ لکَ رّباً سَتَعْلَمُ وَ سَتَنْدَم.

معاذ بن جبل روایت می کند از مصطفی – علیه السَّلام – که گفت: یَا مُعَاذ اِنّ المؤمن

p.581
قیّده القرآن عن کثیر مِن هَوَی نَفْسِه و شهَوَاتها وَ حَال بینَه و بین ان یهلک فیما یهوی یعلم انّ علیه رُقَباء علی سَمْعه و بصَرِه و لسانِه و رِجْلهِ و بَطْنِه حتّی اللمحَة ببَصره التّقوی رَقِیبُه والقرآن دَلیله والخَوْفُ محجّتهُ والشّوق مَطیّته و الحَذَرُ قرینُه والوَجَلُ شعَارهُ والصَّلاةُ کَهْفه والصّیامُ وَزیره و رُّبهُ من وَراء ذلک کلّه بِالمِرْصَادِ.

و از حسن بصری آورده‌اند که عَلاَمَاتُ المُسْلم وَ طِباعه فَخْرٌ فِی دین3 و جرأةٌ فی لین و ایمانٌ فی یقین و علم فی حلمٍ و عطاء فی حقّ و تَحَمُّلٌ فی فاقَةٍ و طاعَة فِی نَصِیحة و صَبْر فی شدّة و شفقةٌ فی نفقةٍ یتکرم عن الباطل و یُعرض عن الجاهل.

ابو بکر محمّد بن عمرو بن حزم گوید: لَقْد اَدْرَکْت اَقْواماً لَو اَمَرُوا اَنْ لاَ یَشرَبوا الماء ما شربوه حتّی ینقطع اَکبَادَهم. اکنون چگونه عهدی است. اُمَرَاء کذَبَةٌ و وَزَراء فَجَرةٌ و عُرَفاء ظَلَمةٌ، و قرّاء فسقةٌ قُلُوبهم اَنْتَنُ مُنْ جِیفَةٍ. صدهزار هزار آدمی صورت بینی تا یکی مردم بینی، و صدهزار مردم بینی تا یک مرد بینی که نفَس شمار بُوَد و هر نفَسی که جز از حَرِیم حَرم شرع مصطفی آید آن نفس را به تازیانۀ اندوه حدِّ مستان زند. هر کسی که جز چنین بوَد گو کلاه دعوی امّتی این مهتر از سربنه، که این مهتر آن است4 که موسی بن عمران – که جانِ هفتاد هزار کودکِ رضیع عقیقۀ قدومِ قدمِ او بود – درخواست که اِجْعَلْنِی مِنْ امّةِ محمّدٍ. دعوی به دروغ خود از راه او به دور دار5 که جان مقدّس موسی عمران نظاره است و غیرت دل یحیی زکرّیا بر راه است. یا اهل پندار! عَظَّمَ اللهُ اَجْرَکُم، و یا اسیران هوای خود! جَبرَ الله مُصِیبَتکُم. دین پاک را مردِ پاک باید، نه کار معیوبان است.

داود طائی یَمِین المُلک عالمِ لاَ اِلَه اِلاّ الله بوده است و در یَجُوز وَلاَ یَجُوز شاگرد ابو‌حنیفه بوده است، لیکن در صورت صدق6 چنان بوده است که آن شب که از دنیا بیرون شد از بطنان آسمان ندا آمد که یَا اَهْل الاَرْضِ اِنَّ داود الطَّائیَّ قَدِمَ عَلَی رّبهِ وَ هُوَ عَنْه رَاضٍ. داود به خدای رسید و خدای از او خشنود با جمالِ دولتِ او7.

ابو‌‌بکر عیّاش چنین گفت که به حجرۀ داود شدم او را دیدم نشسته، و پاره‌ای نان خشک در دست، و می نگریست. گفتم: مَالَکَ یَا دَاوُد؟ گفت: هَذِه الکِسْرَة اُرِیدُ اَنْ اکلَهَا وَلاَ اَدْرِی مِنْ حَلالٍ هِیَ اَوْمِنْ حَرامٍ. حقّا که هر که عزیزیِ /196b/ دین بشناخت هرگز هوای بشرّیت از وی برنخورد، اگر یک کس از آن صدّیقان سر از قبۀ صفای صفات خود برون کنند و به ما فرو نگرند جز بی قدری نعت ما هیچیز نبینند.

p.582

آن عزیزی می گفت: در حالِ نزع داود را دیدم در خانۀ خراب شده در شدّتِ گرما بر خاک افتاده و نیم خشتی در زیرِ سر نهاده و جان می کَنْد و قرآن می خواند؛ گفتم: یَا دَاوُد لَوْخَرَجْتَ اِلیَ الصَّحراء مَاذَا کانَ؟ اگر بدین صحرا در آیی8 چه باشد؟ گفت: یَا فُلاَن اِنّی لاَشْتَهیهِ، وَلکِن اَسْتَحی مِنْ رّبی اَنْ اَنْقُلَ قَدَمِی اِلَی مَا فِیهِ رَاحَةُ نَفَسِی. گفت: هرگز این نفسِ مرا بر من دست نبوده است، در این حال اولیتر که نباشد، و هم در آن حال بر آن خاک جان بداد و بیرون نیامد9.

ِلله الحمد که این عقبۀ10 مرگ بر راه همه خلق نهاده‌اند تا این بی دینان قدر خویش بدانند. از همه دولتها که در دنیاست بعد از توحید هیچ دولتی عزیزتر از مرگ نیست. دینداران سُعَداء دین را تاج کبریای سلطنت به دروازۀ مرگ بر سر نهند، برخورداران شریعت توقیع دولت به درِ مرگ خواهند یافت، مرگ حرمِ11 لاَ اِلَه اِلاّ الله است و آستانۀ دار‌المُلک قیامت، و ممّرِ زُوّار حق است و مرکز عزِّ عارفان، و منظرِ12 ارواح مقرّبان، و طلیعۀ عنایت ازل، و مقدّمۀ رعایت اَبَد. هیچ کس را در عالم چندان راحت نیست که مردِ متّقی را فِی اللّحَد مَعَ الاَحَد، علَم اسلام و کوس ایمان با خود به خاک برده تا با علَم ایمان و کوس ایقان به قیامت آید، چنانکه پادشاهان به شهرِ خویش در آیند. دریغ می آید حدیثِ گرسنگان با سیرخوردگان گفتن؛ این حدیث را سوختگان یابند چنانکه ایشان بودند.

سعیدِ مُسَیِّب از کبارِ تابعین بوده است، در حلیة الاَولیاء آورده است شیخ اَبُو‌نُعَیم حافظ – رحمه الله – از سعید که گفت: مَا اَذَّنَ المُؤذّنُ مُنْذُ ثَلاَثِین سَنَةً اِلاّ کُنْتُ فِی المَسْجِد وَمَا فَاتَتْنِی الصَّلاةُ فِی الجمَاعَةِ مُنْذ اَربعِین سَنَةً، وَصَلّیْتُ الغَداةَ بِؤضؤا لعَتَمةَ خَمْسِین سَنَةً وَمَا نَظَرْتُ اِلیَ اقْفِیَة القَوْم کانُوا سَبَقُونی اِلَی الصّفِّ الاوّل مُنْذُ اَربعیِن سَنَةٌ وَ مَا دَخَلَ علَیَّ وَقْتُ الصَّلاةِ الاّ وَقَدْ اَخَذْتُ فِی اُهْبِتهَا وَ اَنَا اِلَیْهَا مُشْتَاقٌ. و این سعید دامادِ بوهُریره بود و زید بن ثابت و ابن عبّاس را شاگردی کرده بود، او چنین می گوید: سی سال مؤذّن بانگ نماز نکرد الاّ که مرا در مسجد دید منتظر نشسته، و هرگز هیچ نماز نگزاردم الاّ که در اشتیاق دیگر می سوختم، تاکَیْ بُوَد که ما را از آن باز رهانند. او را در خانه فرزندی بود از صالحات مؤمنات قانتات، و در آن عهد خطبه به نام عبدالملک مَروان بود، خواست که فرزند سعید را به نام پُسر خود کند، با سعید بگفت، امتناع کرد، الحاح کرد سود نداشت، عبد‌الملک را خشم آمد، /197a/ بفرمود تا او را به محلِّ سیاست بردند و فرو کشیدند و صد تازیانه بی محابا بزدند و از سر تا پای

p.583
سیاه کردند13، آنگه او را بر سبیل تنکیل بر خری نشاندند و گردِ شهر بگردانیدند و او در آن میان گفت: لاَ اُزَوِّجُ سَلیلَتی اِلاّ مَنْ کانَ مُحَافِظاً علی الصّلاةِ فِی مَسْجِد رسولِ اللهِ. فرزندِ من عالمه به احکام نماز است، صِدّیقی باید که وطن در قعر قبّۀ نماز دارد تا من او را به حکم او کنم. وقتِ نمازِ دیگر در آمد که خلاص یافت14 و چهل سال بود تا هرگز نماز به جماعت در مسجد رسول از وی فوت نشده بود مگر آن روز، می شتافت و هر که پیش او رسیدی می پرسید که هَلْ صلّوا15 العَصْرَ فِی مَسْجد رَسُول الله؟ در مسجدِ مصطفی نمازِ دیگر بگزاردند. چون خبر دادند از پای در افتاد و سر بر زمین می زد و می گفت: به حقِّ دین خدای که درد فوت این نماز بر من تمامتر از دردِ صد تازیانه است که مرا زدند16.

زندگی ما به لعب و لهو است و زندگی ایشان به دین بود. فردا هر مویی از آن صدّیقی به هزار عالم از ما برآید و صدهزار چون ما به کاه برگی بر نیاید. همه بیداران دین ماتم بیخبران می دارند و شما را همه آن گرفته تا چه خوریم و چه پوشیم و با خلق چه گوییم؟ به دنیا بطّالی پُر از غفلت، و به قیامت حمّالی پُر از حسرت. هان و هان تا به این تواتز نعَم و اَسْبال سترِ کرم غرّه نشوی که محاسبات و مطالبات در پیش است.

یحیی بن زکریا – علیهم السَّلام – در حال صبی بود، کودکان با وی گفتند: بیا تا بازی کنیم. یحیی گفت: مَا لِلّعْب خُلِقْتُ. مرا نه برای بازی آفریده‌اند.

حسن بصری نامه نوشت به عمرِ عبد‌العزیز: یَا عُمَر کُنْ کَالمداوی جرحه صبَر علی شدّة الدّواء مخَافةَ حُلولِ البلاء17. ای عمر روزگار چنان گذار که آن مردِ بیمار می گذارد، شربتهای تلخ می کشد از بیم ضربت حربۀ ملک الموت.

ای جوانمرد! وَلاَ تَنْسَ نَصِیبکَ مِنَ الدُّنیا. تا گمان نبری که این نصیب تمتّع و تلذّذ است، این نصیب بضاعت طاعت است و زاد اجتهاد است. اَفحَسَبْتُم اَنَّما خَلَقْنَاکُم عَبَثاً وَ انّکُم اِلَیْنَا لاَ تُرْجَعُون بَلْ خَلَقْنَاکُم لاَمْرٍ عَظِیم، اِمّا للسَّعادةِ و اِمّا للشّقاوَةِ، وَاِمّا للمُلکِ وَ اِمّا للهُلک، اِمّا للجنّة و امّا للنَّار، اِمّا للقُرب، و اِمّا للبُعد، اِمّا للهِجْر و اِمّا للوَصْل، اِمّا للقبُول و اِمّا للرَّدِّ، اِمّا للکرامَةِ وَ اِمّا للغَرامَةِ.

حسن بصری آن مرد را دید می خندید، پرسید که ذُقْتَ المَوْتَ؟ شرابِ مرگ چشیدی، گفت: نه. گفت: هَلْ اَمِنْتَ الخَاتِمَةَ؟ از خاتمت ایمن گشته‌ای، گفت: نه. گفت: هَلْ اَجبْتَ مُنْکَراً وَ نَکِیراً؟ مُنکر و نکیر را جواب دادی، گفت: نه. گفت: طاعتِ تو در میزان چربیده

p.584
است؟ گفت: نه. گفت: صراط پسِ پُشت کرده‌ای؟ گفت: نه. گفت: در جنّت رفته‌ای؟ گفت: نه. قَالَ فمَا هَذِه الضّحک؟ پس این خنده چیست.

خلیل – علیه السَّلام – هر بار که زلّت خود یاد کردی /197b/ آتش در سینۀ او افتادی بر خود می لرزیدی و می طلبیدی، جبرئیل می آمدی که الرّبُّ یُقْرِئکَ السَّلام و یَقوُل هَلْ رَاَیْتَ خَلِیلاً یخَافُ خَلِیلَهُ. هرگز هیچ دوست دیده‌ای که از دوستِ خود ترسد؟ خلیل گفتی: یَا جبرئیل اِذَا ذکَرْتُ خَطِیئتی نَسِیتُ خُلّتَهُ. هر گه که18 یادِ این زلّت بر خاطرِ ما گذر کند دلِ ما پاره می گردد و ما را یارای آن نمی ماند که پُشت به مسند خلّت باز گذاریم. صدهزار و بیست و اند هزار نقطۀ نبوّت در خون جگر خود می گشتند و شما در شوق شهوات می گردید.

مالک دینار گفت: کنَّا نَبْکِی عَلَی الذُّنُوبِ زَمَاناً وَ الآن صَارَتِ الذُّنُوبُ حِرْفَتَنَا وَ اِنَّما نَبْکی عَلَی الاِسْلام. روزگاری دراز ما بر گناهان می گریستیم، اکنون معصیت حرفت ما گشته است، از آن می گرییم که نباید که پیراهن مسلمانی از بر ما برکشند آنگه ما عریان این سر، و مهجور آن سر بمانیم.

بیت
یک چند دویدیم نه بر راهِ صواب
وز روی خرد گشاده یکباره نقاب19
اکنون که همی باز کنیم چشم ز خواب
هم عمر تباه کرده هم نامه خراب20

ذو‌النُّون مصری گفت: وقتی در بصره می شدم کنیزکی دیدم نیکو روی، عصابه‌ای بر سر بسته، بر آن عصابه نبشته: مَنْ اَرَادَنَا فَلْیَنْتَصِبْ لاَ جْلِنَا. هر که را برگِ ماست، گو درد و غم و اندوه را ساخته باش21.

منصور عمّار گفت: وقتی به حرم22 در شدم جوانی را دیدم نماز می گزارد، در عین خوف و خشیت و وَجْد و هیبت گفتی که دوزخ در پیش اوست و قیامت در قفای او. صبر کردم تا نماز سلام باز داد، سلام کردم بر وی، و گفتم: ای جوان در دوزخ صخره‌ای است و زیرِ آن صخره وادیی است آن را لَظَی گویند زندانِ عاصیان و حبس جافیان است23، چون این کلمه بشنید آوازی از وی برآمد و بیهوش شد چون به دستِ خود باز آمد گفت: ای طبیب استاد هیچ تواند بود که شربتی دیگر دهی؟ این آیت بر خواندم که وَقُودُهَا النَّاسُ والحجارَةُ. گفت: نعره‌ای دیگر بزد و جان بداد، چون بر مَغْسِلَش24 نهادند بر سینۀ او نوشته دیدم: فِی عیشَةٍ رَاضِیَةٍ. خواستم که بر میان دو ابروی او دهان بر نهم خطّی دیدم بر آنجا: فرَوح وَ

p.585
رَیحانٌ وَ جنّةُ نَعِیم. چون در خاکش نهادند آن شب مر او را به خواب دیدم که در فردوس جامه‌های سبز پوشیده بر مرکبی از نور25، من گفتم: حق – جلّ جلاله – با تو چه کرد؟ قال: فَعَلَ بِی مَا فعَل بِشُهَداء بَدْرٍ وَ زًیادَة. گفتم: چرا؟ گفت: آنچه با شهیدان بَدْر کردند: قُتِلوُا بِسَیْفِ الکفَار، وَ قُتِلْتُ بِسَیْفِ المَلک الغفّار. اَرَادَ الخَوْفُ والخَشْیَة.

p.585
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . مج: یعلم
  • ۲ . آ: بر‌گیرد
  • ۳ . مج: قوة فی الدّین
  • ۴ . آ: که اوست آن است
  • ۵ . آ: از راه بردار
  • ۶ . آ: در درجۀ صدق
  • ۷ . مر: خشنود این محتشم دین با کمال دولت خویش
  • ۸ . آ: بیرون + آیی
  • ۹ . آ: «و بیرون نیامد» ندارد
  • ۱۰ . آ: عقد
  • ۱۱ . آ: مرگ حرج اهل لا اله اِلاّ الله
  • ۱۲ . آ: مطیه
  • ۱۳ . آ: سیاه گشت
  • ۱۴ . آ: خلاصی یافته بود
  • ۱۵ . مر: صلّیت
  • ۱۶ . آ: که بر جای ما زدند
  • ۱۷ . مج: طول البلاء
  • ۱۸ . آ: هر باری که
  • ۱۹ . مج، آ: برداشته از روی خرد پاک نقاب
  • ۲۰ . مج، آ: همنامه سید بیم هم عمر خراب
  • ۲۱ . آ: و بوی خمشک به یاس اسمیهر زن (؟)
  • ۲۲ . آ: به خرابه‌ای
  • ۲۳ . آ: + گفت
  • ۲۴ . آ: مغتسل
  • ۲۵ . آ: + بر سر تاج.

p.586
۶۹ – الَنُّور

قال اللهُ تعالی: اللهُ نوُر السَّمواتِ والاَرْضِ. خدایست روشن کنندۀ آسمانها و زمینها بر نگرندگانِ او، و گرویدگان بدو، و دوستان /198a/ و دوستدارانِ او، و ترسکارانِ او، و سوختگان در محبّتِ او. او – جلّ جلاله – مصوّر اشباح است و منوّر ارواح. جَمِیعُ الاَنْوارِ مِنْهُ وَ بِه، اللهُ نوُر‌السَّموات، والنّوُر فِی الحَقِیقَة مَا یُنَوِّر غَیْرَهُ1.

نور بحقیقت آن بُوَد که غیری را روشن کند امّا هر چه غیری را روشن نکند نور نبود و نه منوّر2. آفتاب نور است و ماه نور و چراغ نور، به آن معنی که منوّر غیر است نه به آن معنی که در نفس خود مُسْتَنِیر است. نبینی که آیینه و آب و جوهر و مانند آن را نور نگویند، و گرچه3 در ذات خود روشن است؛ زیرا که روشن کنندۀ غیر نیست.

و چون این حقیقت معلوم گشت، اللهُ نوُرالسّموات تأویل و صرف آیت از ظاهر نبوَد، خود ظاهر و حقیقتِ کلمه این باشد آنگه انوار بعضی ظاهر است و بعضی باطن. قال الله تعالی: اَفَمنْ شَرَح الله صَدْرَهُ للاِسْلاَم فَهُوَ عَلَی نُورٍ مِنْ رّبهِ.

بحقیقت بدان که هیچیز آن نور ندارد که دلِ مؤمن، و همه انوارِ ظاهر تبع و چاکر و خادم نوِر باطن است، از شمس منوّرتر و زیباتر نیاید، آخر مکدّر و مکوّر گردد، اِذَا الشّمسُ کُوِّرَتْ. امّا آن شمس که از مطلع فلک دلها سر برزند او را کشوفی است بی کسوف، و طلوعی است بی غروب، اشراقی است از مقام4 اشتیاق.

p.587

شعر
اِنَّ شمس النّهار تَغْرُب باللّیل
و شمسُ القلوب لیست تغیب

همه قدسیان آسمان بایستی که تقدیسِ خود به غارت بدادندی تا این مشتی خاک آلود بر این خلعت بیاراستند که اَفَمَنْ شَرَح الله صَدْرَهُ للاسلام. مشتی خاک بود در ظلمت نکرت بمانده در تاریکی نهادِ خود متحیّر شده، همی از آسمانِ اسرار اَمْطارِ انوار ببارید، خاک عبهر گشت، سنگ گوهر گشت، رنگ آسمان و زمین به قدوم قدم او دگر گشت. آری خاکی است همه تاریکی و ظلمت، نهادی می باید همه نور و صفا و صفوت، لطیفۀ غیبی5 پیوند این نهاد باید کرد و خرمن حسد حسّاد بر باد باید داد6. عبارت از آن لطیفه چیست؟ اَفَمَنْ شَرَح الله صَدْره، الآیة.

معروف است که یکی را از مسلمانان کفّار اسیر بردند به اقصای روم افتاد، مدّتی آنجا بماند، رومیان را دید که روزی در فضایی گرد آمدند، پرسید که این اجتماع به چه سبب است؟ گفتند: اینجا اُسْقُفی است که او امام اَسَاقفه است و عالمتر و وَرِعترِ ایشان است، در هر سالی7 یک بار برون آید و بر منبر شود و خلق را وعظ دهد. امروز میعاد بیرون آمدنِ اوست، سبب اجتماع این است. آن مسلمان به آن مجلس حاضر گشت، چنین گویند که در آن مجلس سی هزار کس حاضر بود، چون اسقف در آمد و بر منبر شد ساعتی دیر خاموش بنشست و خلق تشنۀ سخن گفتنِ او، چون دراز گشت، با وی گفتند: مَا بَال الاُسْقُف لاَ یَتَکلّم؟ فَقَال: ارتج عَلیَّ هَلْ فِیکم غریبٌ مِنْ اَهْل الاسلام. همه گفتند: ما نمی شناسیم در میانِ /198b/ خویش هیچ مسلمانی. آن اسقف گفت به آوازِ بلند که هر که در میان شما از ملّت و کیش محمّد است بر او باد که بر خیزد. آن مسلمان گفت: من بترسیدم که بر خیزم. اسقف گفت: اگر شما آن غریب را نمی شناسید و او خود را نمی شناسد، فَاَنَا اَعْرِفُه اِنْ شَاء الله وَ جَعَل یَتَأمَّلُ وُجوهَ النّاسِ وَ یَنْظُرُ وَ اَنَا اَنْظُرُ اِلَیْه تَعَجُّباً فَوَقَعَتْ عَیْنَهُ عَلیَّ. همی چشمش بر من افتاد، فَقَالَ مُتَعجّلاً هَذا هَذا اُذْنُ مِنّی فَلَم اَجِدْ بُدّاً فَقُمْتُ فلم یَزِل یُدنینِی، تا آنگه که بفرمود که بیا بر منبر برآی. بر آمدم8، فَقَالَ لِی: اَنْتَ مُسْلِمٌ؟ قلتُ نَعَم. قَالَ: اَنْتَ مِنْ عُلَماء المُسْلِمِین اَمْ مِنْ جُهّالِهِم؟ فقلتُ مِنَ العُلَماء بِمَا تَعلّمته وَ مِنَ الجهّال بِمَالم اتَعَلّم. گفتم آنچه آموخته‌ام و شاگردی کرده و رنج برده، بدان داناام، و آنچه نیاموخته‌ام بدان جاهلم. فَقَالَ: اَنْتَ عَالِمٌ حَیْث عَلِمتَ. انّکَ جَاهِلٌ بِمَالاَ تَعْلَم وَ انَّما الجَاهِل مَن لاَ یَعْلَم وَلاَ یَعْلَم بِاَنَّهُ لاَیَعْلَم. آنگه مرا گفت و

p.588
خلق به تعجب می نگرستند: من ترا سه مسئله خواهم پرسید، فَعَلْ اَنْتَ تُجِیبُ لِی، فَقُلتُ بِشرطّیْن: اَحَدهُما اَنْ تُخْبِرَنی بِمَا ذَا عَرَفتَنِی. وَالثَّانی اِذَا اجَبْتُکَ وَ رَضِیتَ سَألْتُک ثلاث مَسَائل، فَتُجِیبَنِی، فَقَالَ: نَعَم، ترا خبر دهم که به چه شناختم ترا، ولیکن به سرّ در گوش تو گویم، و جواب آن مسایل که می پرسی به آشکارا بگویم. گفتم روا بوَد. هر دو بر این عهد کردیم و اهل روم به تعجّب می نگرستند تا خود این چه حالت است آنگاه دهان در گوشِ من نهاد و گفت: عَرَفتک بِنورِ اِیمَانک9. آنگاه به آوازِ بلند از من سؤال کرد که رسول شما با شما چنین گفته است که در بهشت درختی است در هر گوشکی از آن درخت شاخی است آن را در دنیا مثال چیست؟ گفتم: آفتاب است که یکی است و از او در هر سرایی نوری و شعاعی است. اسقف گفت: صَدَقْتَ. پس مرا گفت: رسوِل شما، شما را چنین خبر داده است که اهل بهشت طعام و شراب به کار می برند و از ایشان هیچ حَدث نیاید، این را در دنیا هیچ مثال هست؟ گفتم: هست، اَلجَنیِنُ فِی بَطْنِ اُمِّهِ یَتَغذّی وَلاَ یَبُول وَلاَ یتغوَّط. اسقف گفت: صَدَقْتَ. سدیگرد گفت: رسولِ شما شما را خبر داده است که لقمه‌ای و حبّه‌ای و ذرّه‌ای روز قیامت در میزان چون جبَلی عظیم بوَد، این را در دنیا مثال هست؟ گفتم: هست، بامداد که آفتاب برآید یا نماز شام که فرو شود چوبی که گزی یا دو گز باشد پیش آفتاب بداری چندین گز نماید. اسقف گفت: راست گفتی. گفتم: اکنون وقتِ سؤالِ من آمد، فَقَالَ: اسئل، فَقُلتُ: مَا عَدَدُ اَبْوابِ الجِنَان؟ فقال: ثمَانِیَةٌ. فَقُلْتُ: مَا عَدَدُ اَبْواب النّیران؟ فقالَ: سَبْعةٌ. قُلْتُ: صَدَقْتَ، فَقُلْتُ: اَخْبِرْنِی مَا الّذِی هُوَ مَکْتوبٌ عَلَی بَابِ الجنّةِ /199a/ فَسَکَتَ الاُسْقف فَقُلْتُ: اَجِبْ. فَتَوقَّفَ وَسَکَتَ. آن مردمان گفتند: جواب ده تا این مرد غریب نگوید که اسقف جواب این مسئله نمی داند. گفت: اگر از جواب چاره نیست این جواب با زنّار و صلیب راست نیاید، زنّار و صلیب بگسست به آوازِ بلند گفت: مَکْتُوبُ عَلی بَاب الجنّة: لاَ اِلَه اِلاّ اللهُ محمّدٌ رَسَُول الله. رومیان چون این کلمه شنیدند یکی دشنام می داد یکی سنگ بی انداخت، اسقف روی به آن غریب کرد که از قرآن هیچ حفظ داری؟ گفت: دارم، و آواز خوش داشت به آواز خوش این آیت برخواند که وَاللهُ یَدْعُوا اِلَی دَارِالسَّلام. و آن اسقف ساعتی عظیم بگریست، پس دیگر بر آن منبر شد و به آواز بلند خود گفت: ای مردمان از دیدۀ ما حجاب برداشتند از آسمان می بینیم که هفتصد مَلَک می آیند با هفتصد هودج آراسته، که در آن هودجها ارواح شهدا به آسمان برند، و من یقین می دانم که هفتصد کس از شما با من موافقت کنند در این کلمه؛ نگر
p.589
تا از هیچ خصم نترسید و باک ندارید. آنگه جمع بسیار از ایشان صلیب بشکستند و زنّار بگسستند و آن منکران و ناگرویدگان ایشان را می کشتند و اسقف را نیز بکشتند. آنگه چون بشمردند هفتصد کس برآمد، نه زیادت و نه کم10. مقصود از این حکایت آن است که نور آن مؤمن موحّد در میان آن مشتِ جاحد می تافت.

ای درویش اگر مددی از غیب به نام تو بفرستند غازی از روم چنان اسیر نبرد که آن مدد ترا اسیر برد، به هیچ علّت فرو نیاید و به هیچ سبب سفر نکند.

جنید – قدّس الله روحه – در خانقاه بود با نُه کس از صدّیقانِ طریقت، اندیشۀ غزا در دلشان آمد، همان اندیشه را سرّاً بسرٍّ و اِضْمَاراً باضْمَارٍ با هم بگفتند11، آنگه جنید با آن نُه کس برخاستند و قصد دارالحرب کردند، چون به معرکه قتال رسیدند یکی از میان ایشان برون آمد و یکی از مرقّع داران با او به مقاتله در آمد، آن کافر ظفر یافت زخمی بزد و هلاک کرد، جنید گفت: ملایکه را دیدم که در هودج روحِ او را به آسمان می بردند، یکی دیگر از درویشان تکبیر کرد و خود را در میان افکند نُه هودج دیگر را در برابر ما بداشتند، دانستم که همه را بباید رفت. آن کافر زخمی بزد و آن درویش را هلاک کرد و جان او در هودج عزّ نهادند و به آسمان بردند. جنید گوید: هفت کس بماندند و هفت هودج در مقابلۀ ما بداشتند، یکدیگر را تهنیت کردیم و هر کسی هیکل خود را وداعی کلّی بکرد و جان را در منجنیق تسلیم نهاد. درویش سدیگر خود را در میان اَوْکَند هم هلاک شد12 و مقرّبان جان وی را در هودج لطف به آسمان بردند تا نُه کس که با من بودند آن کافر هلاک کرد و مقرّبان جان همه را به حضرت بردند و یک هودج در /199b/ مقابلۀ من بداشتند، من دل از خود برداشته و جان را به استقبال آن هودج فرستاده، با خود گفتم: هیچ خلعت از خلعتِ شهادت عزیزتر نیست، این خلعت را به واسطه تیغ این مبارز کافر به ما فرستادند، بایستی که او ضایع نماندی، جنید گفت: من نیز خود را در میان میدان افکندم ناگاه بر آن کافر ظفر یافتم، خواستم که زخمی بر وی زنم، گفت: یا شیخ زخم مکن، پیش از زخم کلمۀ اسلام عرضه کن. من کلمه عرضه کردم، اسلام آورد، روی به لشگرگاه کفّار نهاد و غزوی عظیم بکرد تا آنگه که هلاک گشت، مقرّبان جان وی را در هودج فضل نهادند و به آسمان بردند، جنید نالۀ زار بر آورد که آوخ این بخت بدِ من هنوز با من کار دارد که مرا13 باز این عالم گذاشتند. آن مبارز را با صدّیقان طریقت رفیق کردند و گفتند: این آن است که ما خلعتِ شهادت به واسطۀ او به شما فرستادیم نیکو نبود که

p.590
از شما جدا بوَد. عَجِبتُ مِنَ القَاتِل مَعَ المَقْتُول فِی الجنّة.

مصطفی – علیه السّلام – وقتی در غزوی بود، یکی از کفّار بسیار قهر نمود یکی را از عزیزانِ صحابۀ مهتر بکشت، ساعتی برآمد مسلمان گشت و جمعی را از کفّار هلاک کرد، به آخرش بکشتند، مصطفی – علیه السَّلام – بفرمود تا آن کس را که کشتۀ او بود با او در یک گور دفن کردند، پس گفت: این کشته و کشنده، فردا در جنّت، بر یک تخت خواهند بود.

ای درویش دریای الهیّت را در سفینۀ عقول مختصر بشر عبره نتوان کرد، اَطْبب مِنْ مساعدة التَّقدیر. هیچیز در آن نرسد که مرد قدمی برگیرد و کششی از قِدم با قَدم او موافق افتد. صدّیق به طلبِ دین پدید آمده و از خود14 دل بر گرفته و مصیبت زده‌وار در باطن نوحه می کرد و بر انکار خود تیغ اقرار کشیده شب و روز قرار نمی یافت و کس نمی دانست که او را چه درد است، اُمّ رومان عیال صدّیقِ اکبر بود وی را پرسیدند که ابو‌بکر را چه رسیده است؟ گفت: نمی دانم، لیکن هرگز هیچ نوحه و اندوه آراسته‌تر از نوحۀ او ندیده‌ام، هر شب نالۀ زار و نوحۀ دردناک می کند چون صبح صادق بدمد نفَسی گرم بر‌آرد چنانکه از آن نفَس بوی جگرِ سوخته می آید.

بیت
دوزخ شرری از دل بریان من است
دریا اثری ز چشم گریان من است15
یک شب بیقراری صدیق به غایت رسید با خود گفت: این محمّد مردی رفیق است ما را فردا به نزدیک او باید شد تا او چه می گوید در این کار ما، و ناموس اکبر و طاووس اخضر از حضرت عزّت آمده بود و با مصطفی گفته که اِقْرأ باسْمِ رّبک الّذی خَلَق.

صد‌هزار و بیست و اند هزار نقطۀ عصمت را بر مثال جواهرِ زواهر در سلک سلوک کشیده بودند، واسطۀ قلاده می بایست فضل صمدانی غوّاص‌وار به عُمّان ایمان فرو شُد و دُرّ یتیم احمدی برآورد و به جای واسطه در سلک کشید. یا محمّد برخیز /200a/ و قدم بر منبر نِه، و بانگ بر دنیا و آخرت زن، و با خلق بگوی که از خدای کس را چاره نیست. مصطفی – علیه السَّلام – با خود می اندیشید که این حدیث، با کی گویم که همه عالم منکراند، مگر فردا به در سرای ابو‌بکر رَوم که او مردی سَدِید است. دیگر روز بر نیّتِ ابو‌بکر قدم از حجره بیرون نهاد، ابو‌بکر با یک دل پُر از عشق بر نیّت مصطفی از خانه بیرون آمد، در راه به یکدیگر رسیدند، مصطفی گفت: اِلَی اَیْنَ یَا اَبَا‌بَکر؟ فقال: اِلَیْکَ. گفت: چه می باشد که چنین نحیف

p.591
گشته‌ای؟ گفت: یَا اَمِینَ الله این انکار را بیش از این نمی توانم دید، دلم از او بگرفت، تدبیر چیست؟ گفت: یا ابا‌بکر ما را بدین کار فرستاده‌اند و شرابی آورده‌اند که حیرت تو همه هدایت شود و انکارِ تو همه اقرار شود و دردِ تو همه شوق گردد و شوقِ تو همه عشق گردد.

بیت
در دست مرا از تو و درمان از تو
دشوار مرا از تو و آسان از تو
اکنون که همی برید نتوان از تو
طاعت ز من ای نگار، فرمان از تو16
تن در دهی؟ گفت: ای مهتر من بدان آمده‌ام که از بلای این باز رَهم چه جای مشاورت است. مصطفی – علیه السَّلام – از مبادرت صدق او از حدیث لاَ اِلَه اِلاّ الله خبری باز داد، گفت: مَا عَرَضْتُ هَذَا الاَمْرَ عَلیَ اَحَد الاّ کانَتْ لَهُ کَبْوَة غیر اَبی بکر فَانَّهُ لَم یَتَلَعْثَم. چون خرشید صدق از فلک دل صدیق تافتن گرفت اَفَمَنْ شَرَح اللهُ صَدْرهُ للاِسْلام فَهُو عَلیَ نُورٍ مِنْ رّبهِ. عثمان و طلخه و سعد تیغها کشیده بر صدّیق خروج کردند که یا ابا‌بکر در قبیلۀ عرب تو بودی که ترکیب احکام را موشح17 بودی، اکنون طوق لاَ اِلَه اِلاّ الله بر گردن نهادی تا اهل قبایل همه ترا تقلید کنند و ملّت لات و عُزی فرو گذارند، یا طوق اسلام را از گردن باز کن و اگر نه سر به تیغِ مادِه. صدّیق سر بیرون داشت و حلق را بر تیغ ایشان عرضه کرد و گفت: زودتر این سرِ بو‌الفضول مرا بر گیرید تا چنانکه اوّل اسیری از اسیران این کلمه ما بودیم اوّل شهیدی از راه این کلمه18 ما باشیم. چون جدِّ او بدیدند دانستند که در باطل چنین مکابره نتوان کرد تیغها بینداختند و گفتند از آن شراب که خوره‌ای ما را نصیبی کن. گفت: قُولُوا لاَ اِلَه اِلاّ الله محمّدٌ رسول الله. ایشان کلمه را قبول کردند و کلمه ایشان را قبول کرد، درگاه دلهای ایشان گشاده گشت، اَفَمَنْ شَرًح الله صَدْرَه، الآیة.

قدر تریاق مارگزیده داند و قدر آتش سوزان پروانه داند، قدر پیرهن یوسف یعقوب می داند. آنکه مغرور سلامت خویش است اگر تریاقش دهی قدرِ آن نداند، جان به لب رسیده‌ای باید تا قدر خطر تریاق بداند. از این است که سلاطین تریاق در خزاین و کنوز نهند تا روزی جان به لب رسیده‌ای به سرِ آن رسد.

بیت
درد دلم از طبیب بیهوده مپرس
رنج تنم از رفیق آسوده مپرس
پالودۀ پاک را زآلوده مپرس
درُ بوده همی نگر، زنا بُوده مپرس

p.592

آن مهتر ما گفتی – قدَّس الله روحه – اگر کسی به روز پروانه‌ای طلب کند نیابد، گو صبر کن تا آفتاب فرو شود و پرده‌های ظلمت فرو گذارند /200b/ و شمع برافروزند، آنگه پروانه هر کجا که هست به صحرا آید.

محمّد رسول الله شمعی بود از لطفِ حق ساخته در صفّۀ صفوت بر‌افروخته، و پروانه‌ها از اطراف جهان قصدِ آن شمع کرده، یک پروانه از میانِ حبشه، و یک پروانه از صمیم عجم، و یک پروانه از خاکِ روم. اَنَا سیِّد العرب، و بلال سیِّد الحبشة، و صُهَیب سیّد‌الرّوم، و سلمان سیّد‌العجم.

آفتاب که سر بر خواهد زد اوّل نوری به حاجبی در پیش رود، آنگاه شعاعی پیدا آید، آنگاه جرم آفتاب کلّۀ خود ببندد19. اهلِ دیدار صبح قومی، و اهلِ دیدار شعاع قومی، و اهلِ دیدار جرم قومی. بعضی بودند که صبح نبوّت را دریافتند، اوّل مَنْ اَسْلَم مِنَ الرّجال اَبُو‌بکر وَمِنَ النِسَاء خدیجة وَ مِنَ الصّبیان عَلیُّ وَ مِنَ العَبِیدِ بلالٌ. و بعضی بودند که هنوز صبح نبوّت تمام سر بر نزده بود که ایشان را از میانِ جان صبحِ صلح سر بر زده بود. و بعضی بودند که خرشید نبوّت به میان آسمان فتوّت رسیده و ایشان در ظلمت نکرت خود بمانده، صبح تابنده است شعاع سوزنده است جرم نیست کننده است.

مثال این آتش است آن کس که گوید: مرا نور باید، گوید: از من دور باش، ندیدی که ابلیس به خود نزدیک شد، بسوخت. و آن کس که گوید: مرا صحبت باید، گوید دل از جان برگیر. اهل حاجت‌اند و اهل قربت‌اند و اهل صحبت‌اند، اهل حاجت را نور از دور، آنَسَ مِنْ جَانِب الطّورِ ناراً. موسی تا صاحب حاجت بود از دور می گشت، چون صاحب صحبت گشت به میان آتش در آمد اَرَنِی اَنْظُر اِلَیْکَ. بر فرق طور شمعی برافروختند، موسی پروانه‌وار خود را در آن شمع زد، صعقش افتاد وَ خَرّ مُوسی صَعِقَا. گفته‌اند مرده بود بر مثالِ پروانه‌ای که در پیشِ شمع بسوزد آن شمع که برافروزند مقصود مهمان دیگر است و مقصود میزبان دیگر و مقصود پروانه دیگر. خداوندِ خانه گوید: تا خانه روشن گردد، مهمان گوید: تا میزبان را بینم، پروانه گوید: تا جان بدهم مستهلک ذات گردم. مقصودِ مُضودِ مُضِیف و ضیف صفات است و مقصودِ پروانه ذات20.

ای درویش شمعی از رسالت از بهرِ بهای دولت محمّدی برافروختند شعاعی از آن شمع در حجرۀ راز صدیق افتاد پروانه‌وار هرچه داشت در باخت، عبارت از آن حالت این

p.593
آمد که اللهُ وَ رَسُولهُ.

ای جوامرد مردی است در خانۀ تاریک، شمعی در آن خانه برافروختند به روشنایی او همه چیزها بدیده، روشنایی را به چه دید، شب تاریک گشت هیچ چیز ندید چون آفتاب بر آمد همه چیز بدید، محال باشد که گویی آفتاب را به چیزی دید بجز از آفتاب. مردِ محقّق آن بوَد که گوید: آفتاب را به آفتاب دیدم، عبارت از این مقام کدام است؟ وَاللهِ لَوْلاَ اللهُ مَا اهْتَدیْنَا وَلاَ تَصَدَّقْنا ولاَ صَلّیْنَا عَرَفْتُ رّبی برّبی وَلَوْلاَ رّبی مَا عَرَفْتُ رّبی21.

p.593
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . آ: الله نور فی الحقیقة و ینور یره
  • ۲ . آ: و منوّر بود
  • ۳ . مر: و هرچه
  • ۴ . آ: اشراق از مقام
  • ۵ . آ: + نور رّبی
  • ۶ . آ: کرد
  • ۷ . آ: چهار سالی
  • ۸ . آ: بر رفتم
  • ۹ . مج، آ: + و ذالک انّی لما نطرت الی وجهک تعجب و فتحت فمک فقلت سبحان الله فسطع نور من قلبک فخرج من فیک فبلغ العرش فعرفتک بایمانک
  • ۱۰ . آ: نه نقصان
  • ۱۱ . آ: + و به زفان هیچ چیز نگفتند
  • ۱۲ . آ: گشت
  • ۱۳ . آ: مر او را
  • ۱۴ . آ: انکار + خود
  • ۱۵ . مج، آ: بیت «دوزخ شرری... من است» ندارند
  • ۱۶ . مج، آ: ابیات «در دست مرا از تو... فرمان از تو» را ندارد
  • ۱۷ . آ: مرسح
  • ۱۸ . آ: اوّل شهید کلمه
  • ۱۹ . مر: بیند، کب: بنبیند
  • ۲۰ . آ: + است
  • ۲۱ . مج، آ: «ولولا رّبی ما عرفت رّبی» ندارد.

p.594
۷۰ – الهادِی

راه نماینده. قال سبحانه: وَ یَهْدِی مَنْ یَشاء. و قال: اهْدِنَا الصّراط المُسْتَقیم. منَم که در روضۀ دلِ تو به مددِ زلال افضال /201a/ گلِ جمالِ هدایت رویانیدم1، مَنَم که در مرغزار سینۀ تو نسیم پاکی و طهارت بَزَانیدم، مَنَم که خرشید سعادت از فلک ارادت تو تابان گردانیدم، مَنَم که راه دراز بر تو سهل و آسان کردم، مَنَم که ترا در ازل پیش از تک و پوی عمل ترا بنواختم2، منم که بی تو کار تو بساختم، منم که دل تو از برای خود از کونین بپرداختم وَمَا کُنَّا لِنَهْتَدِیَ لَوْلاَ اَنْ هَدَانَا الله. بو‌طالب به شفاعت به محمّد ندادم، پُسر نوح به شفاعت به پدرش ندادم، ابراهیم پدر خواست ابراهیم را ندادم، و به تو بی شفاعت بدادم، تو چه کردی و ایشان چه کردند؟

بیت
به خدای ار کسی تواند بود
بی خدای از خدای برخوردار

فسطاطِ کرم زده، و بساطِ نِعَم گسترده، و ندا در داده که اَجِیبُوا دَاعِیَ الله. ای گدایان به من آیید نه به شما نیازی دارم بلکه با شما رازی دارم.

آن عزیزی می گوید: در بادیه می شدم یکی را دیدم به یک پای می جَست در غلباتِ وجدِ خود، گفتم: تا کجا؟ گفت: و ِللهِ عَلیَ النّاسِ حجُّ البَیْت. گفتم: ترا چه جای حجّ است، تو معذوری. گفت: وَحَمَلنَاهُم فِی البَرِّ والبَحْرِ. گفتم: همانا سوداش رنجه می دارد. چون به مکّه

p.595
رسیدم او را دیدم پیش از من رسیده، گفتم: چگونه رسیدی پیش از من؟ گفت: تو ندانسته‌ای که تو آمده بودی به تکلّفِ کسی، و من آمده بودم به جذباتِ غیبی، کسبی به غیبی کَیْ در رسد. من گفتم: یحبُّهم به خودی خود، و ترا یارای آن نبودی که این خطاب کردی، خود گفتم: و یحبُّونه، چنانکه محبّت خود را بر شما جلوه کردم، محبّتِ شما را بر جلال خود جلوه کردم. ای ابراهیم! واتّخذَ اللهُ ابراهیم خلیلاً، ای امّتانِ محمّد یحبُّهم و یحبُّونه هرگز نبود که من خدای نبودم و تا من در خدایی خدای بودم دوست تو بودم. خرقانی گفتی: او در تو آویخته است نه تو در وی آویخته‌ای.

شعر
خلیلیَّ هَلْ اَبْصَرْتُمَا وَسَمِعْتُمَا
باَکْرَم مِنْ مَوْلی یَمَشّی اِلَیَ عَبْدِ
اَتَی زائراً مِنْ غَیْر وَعْدٍ وَقَالَ لِی
اَصُونُکَ من تعلِیق قَلِکَ بِالْوَعْدِ
فَما زال نَجْمُ الکأس بَیْنی و بَیْنَهُ
یَدوُر باَفلاک السَّعادَة والسّعدِ
فطوراً عَلیَ تَقْبِیل ناظِرِ نَرْجسٍ
وَدوراً علَی3 تعضِیضِ تفاحة الخدِّ

آورده‌اند که کافری مسلمان شد، کودکی داشت خُرد، و حکم پدر حکم پُسر بود4 چون پدر مسلمان شد و کودک خُرد بود مادر نمی گذاشت که کودک را پدر ببردی که مادر کافره بود. پدر به قاضی رفت و شکایت کرد، قاضی کسان فرستاد تا کودک را بیارند، مادر کودک را پنهان کرد، کسان قاضی همه جای طلبیدند، آخر بیافتند، خواستند که ببرند، کودک بانگ برآورد و فریاد در گرفت که من مسلمانی نمی خواهم، ای مردمان5 فریاد رسید. آنگه این کودک بزرگ گشت حق – جلّ جلاله – دروی سرّی رانده بود از اَبْدال و اَوْتاد گشت و عالمی به وی آراسته شد.

حقّا و حقّا که اگر این حدیث با دلها مناسبت نبودی دل خود دل نبودی، و اگر خرشید این حدیث از مطلع جانها سر بر نزدی این آدمی خود چون /201b/ موجودات دیگر بودندی6. اوّل این حدیث است و میانه این حدیث است و آخر این حدیث است، امروز این حدیث است و در گور این حدیث است و فردا این حدیث است، این چیست7؟ رازی در رمزی، و رمزی در رازی؛ لطفی در قهری، کشفی در حجابی، نوری در دلی، نظری به دلی. خود از این دل چه آمد که سزای این نظر گشت، توانگران به درویشان، سلطانان به گدایان نظر کنند، پیرایۀ خوبان بر زشتان بندند8. دنیا بیافرید تا دانند، و آخرت بیافرید تا بینند. امروز آن را که

p.596
فردا خواهند دید می دانند، و فردا آن را که امروز دانسته‌اند می بینند. ما بهشت را به دوستان آراییم، و دوستان را به دل آراییم، و دل را به جمال خود آراییم. کَونِ شما می بایست تا عالم نور گیرد، وجود شما می بایست تا ربوبیّت ظاهر شود. انبیا که انبیا شدند به سوزِ شما شدند، ملایکه که ملایکه شدند به عشقِ شما شدند، قرآن کریم که از پردۀ غیرت به صحرای عزّت آوردیم برای آسایش دلهای شما بود، طورسینای موسی اثرِ کشش دلهای شما بود، قاب قوسینِ محمّد9 نتیجۀ عشق سینه‌های شما بود. اگر طاعتی آرید دیده در ثواب منهید که حقِّ یحبُّونه می گزارید؛ زیرا که ما اگر عطا دهیم به کردِ شما ننگریم بلکه حقِّ یحبُّهم می گزاریم.

ای درویش! هر کرا قبول کرد از وی هیچ سرمایه نخواهد، و هر کرا ردّ کرد از وی هیچ سرمایه نپذیرد، و هر کرا از این عالم ببرد بی سرمایه ببرد. اهل اسلام را که بدان عالم بُرد بی سرمایه برد، و اهل کفر که بدان عالم برد بی سرمایه برد. فردا که سر از خاک بردارند10 اسلام مسلمانان سرمایۀ ایشان نباشد، و کفرِ کافران سرمایۀ ایشان نباشد11. آنکه فریشتگان‌اند می گویند: مَا عَبَدْنَاکَ حقّ عِبَادَتِکَ، آن سرمایه به باد دادن است، و آنکه آدمیان گفتند: مَا عَرَفْنَاک حقَّ مَعْرِفَتِکَ، آن خرمن خود را آتش در زدن است، و آنچه رُسُل گفتند: لاَ عِلْمَ لَنَا، معلوم را به غارت12 بر دادن است. او – جلّ جلاله – هرچه راست کند از آن خود راست کند، هیچیز از کردِ تو پیوند کردِ او را نشاید. اگر روا بودی که طاعت تو پیوندِ رحمت او آمدی وی در خدایی درست نبودی، و اگر روا بودی که معصیتِ تو پیوندِ عقوبتِ او آمدی بندگی تو با خداوندی او برابر آمدی. اگر رحمت کرد به کرم خود کرد به طاعتِ تو نکرد، و اگر عقوبت کرد به عدل خود کرد به معصیت تو نکرد. اینجاست که همه آمیخته است امّا آنجا که درگاه عزّت است صرف بی مزاج است و درد بیعلاج را13 جز صرف بی مزاج سود نکند. او از تو دل بستُد و جان بستُد و مال بستُد تا بی معلوم و بی سرمایه گشتی14، همه پیوند ها از افعال او فرو ریخت، ای فعلِ ما اگر پیوندیت می باید اینک ارادت ما، وای حکم ما اگر یارِیت می باید اینک مشیّت ما.

ای درویش صفت علم بر جاهلان پیدا کنند و صفت غنا بر فقرا پیدا کنند /202a/ صفت قدرت بر ضعیفان پیدا کنند، صفت عفو بر جانیان پیدا کنند. این عالم را بیافرید صفت علم بر نادان پیدا کرد، انّی اَعْلَم مَالاَ تَعْلَمُون. صفت غنا بر نیازمندان پیدا کرد واللهُ الغنیُّ و اَنْتُمُ الفُقَراء. صفت قدرت بر ضعیفان اظهار کرد، صفت عزّ بر ذلیلان آشکارا کرد15، صفت عفو

p.597
بر جانیان آشکارا کرد؛ از میان آدمیان را بیافرید و ایشان را صفت و سمتِ دوستی داد و صدهزار لطایف و عواطف غیبی در حق ایشان آشکارا کرد، بستاخ گشتند که منشور همه از درگاه سلطان داشتند منبسط شدند بر فرمان بیرون آمدند که لایبالیانِ مملکت بودند و خلیع العذاران خلقت16 بودند عالم را به جنایات و اَوْزار بیالودند، صفتِ عفو در کار آمد هر چه به هفت هزار سال کرده بودند صفت عفو به یک لحظه به عدم باز برد17.

ای جوامرد! ندانم که آن روز که خمیر آدم می سرشتند خمیر مایه از چه بود، مرا چنین می آید که درختی که در خاک و گل کارد18 چنین بالا نگیرد که اَصْلُهَا ثَابِتٌ و فَرْعُهَا فِی السّماء.

احمد خضرویه عزیزی بوده است، وقتی به نزدیک بو‌حفص حدّاد می آمد، بو‌حفص عزیزِ عهد بود، چهار زن داشت، ایشان را گفت: هرچه توانید باز مگیرید از تکلّف. آن شب که دعوت ساخت صد چراغ در خانه برافروخته بود، احمد را در دل آمد که این اسراف است، بو‌حفص صاحب اشراف بود با احمد گفت: هرچه افروختۀ بشر است بازکُش19.

هفت هزار سال بر آمد فروغ این آتش تیزتر است. زردشت به آتش دعوت کرد چندین سال است تا گبران آن را می پرستند، چون صولت دولت احمدی در عالم آمد چند هزار ساله آتشِ گبران را به عدم باز بُرد، خلق را بنمود که افروختۀ بشر را اصل نبود، کُلّما اَوْقَدُوا نَاراً لِلحَرْب اطْفأهَا اللهُ20. این روایت خاک نه مختصر است.

سلطان محمود فرزند خویش را ولیعهد خود کرد به هرات، و خود غاشیۀ مسعود بر دوش نهاد چنانکه معروف است. وَ حَمَلنَاهُم فِی البَرّ والبَحْرِ. ای جبرئیل غاشیۀ محمد بر دوش گیر و تا سدرة المنتهی می کش، امّا چون حدیث سوختگانِ ما رود ترا از غاشیه داری معزول کردیم21.

بیت
من غاشیه بردارم روزی که سوار آیی
خاک قدمت باشم چون تو قدم آرایی22

عجب کاری، این خاک تیره آفریده، آنگه برگزیده از هرچه آفریده. قاعدۀ کار آدم و آدمی از خاک نهاد تا خلقان بدانند که اصطفائیّت23 از راهِ صورت نیاید از راه صفت در آید.

آدم را – علیه السَّلام – آن سالک اوّل، آن چشمۀ لطف ازل، آن صندوق اعجوبه‌های قدرت، آن حقّۀ لطفِ حقیقت، آن نهال بوستان کرامت، میانِ مکّه وطائف در مهد عهد معارف

p.598
خوابانیده، و آن قدِّ با قدر آراسته و به مقراض حسن و جمال پیراسته، لیکن هنوز عندلیب روح در باغ دماغ او آشیان ناساخته /202b/ آن شوربختِ شورچشم بر گذشته، به دستِ حسد آن نهال24 را بجنبانید، اَجْوف یافت، گفت: هَذَا خَلْقٌ لاَ یتَمالَک. میان تهی است و از میان تهی چیزی نیاید. اقبالِ ازلی از بالای منبر مجد و تَعَالِی جواب داد که اِذَا اَدْبَرت الدّولة فَالْحِیلَةُ وَ بَالٌ. باش تا روزی چند که بازِ رازِ او در پریدن آید، اوّل صیدی که کند مُعلّم ملک بوَد. آن لعین گل دید دل ندید، صورت دید صفت ندید، ظاهر دید باطن ندید، هرگز بر آتش مُهر نتوان نهاد، مُهر بر خاک توان نهاد، مُهرگیر خاک است نه آتش25.

ما که آدم را از خاک در وجود آوردیم حکمت آن بود که مُهرِ امانت بر گلِ دل او خواستیم نهاد. اِنَّا عَرَضْنَا الاَمَانة، الآیة. مشتی خاک و گل را در وجود آورد و به آتش محبّت بسوخت، پس بر بساطِ انبساط جای داد، آنگه امانت بر عالم صُوَر عرضه داد، همه ابا کردند، آدم دست پیش کرد. ای آدم ما امانت بر تو عرضه نمی کنیم، تو چرا در می پذیری؟ گفت: زیرا که سوخته منم، و سوخته را جز در گرفتن روی نیست. ودیعت نهادند آتش را در سنگ، لیکن عهد برگرفتند که زینهار سر به صحرا میار، تا سوخته‌ای پدید نیاید. پنداری که آتش از قوّت دستِ تو به صحرا می آید، نه این گمان مبر، که آن به شفاعت سوخته بدر می آید. اِنّا عَرَضْنَا الاَمَانة. ندانم که کیست که عهدِ اوّل بر مُهر اوّل نگاه داشت26.

عادت خلق آن است که چون امانتی عزیز به نزدیک کسی بنهد مُهری بر نهند27 و آن روز که باز خواهند مُهر مطالعت کنند اگر مهر بر جای بود ثناها گویند. تَتَنَزّل عَلَیْهم الملائکة، الآیة. امانتی برِ تو نهادند از عهدِ ربوبیّت اَلَسْتُ برّبکم، و مهر کلمۀ بَلیَ برِ وی نهادند، چون کار به نهایت رسد و ترا به منزل خاک برند آن فریشته در آید و گوید: مَنْ رّبک؟ آن مطالعه می کند تا مُهر اوّل28 بر جای است یا نه. از فرق تا قدم تو مُهر بر نهاده‌اند، و مُهر آن مِهر بود مُهر بر آنجا بهتر که مِهر بر آنجا دارند29، خاتم را عزّت به فصّ، و فصّ را عزّت به مُهر، و مُهر را عزّت به نقش، و نقش را عزّت به نام. مصطفی – علیه السَّلام – خاتم انبیا بود روزگار همه رُسُل را جمله کردند و عهد مصطفی را مُهرِ روزگار انبیا گردانیدند. سلطان هرچه دارد به خزانه‌دار دهد، باز آن انگشتری را که بر وی مُهر است به کس ندهد خود نگاه دارد. ای رضوان فردوس ترا، ای مالک دوزخ ترا، ای کرّوبیان عرش شما را، ای دلسوخته که بر تو30 مُهرِ مهر است، تو مرا و من ترا.

p.599

عجب کاری، مروارید در صدف مکنون کرده و دُرّ در حقه مکنون کرده31، و قلعه‌ای از آب و خاک که کمند اَوْهام اغیار بر شُرَف شَرف او نرسد بپرداخته، اکنون درِ قلعه را بگوی32 تا به گل بزنند تا کس وهم نبرد، و چنان گل زنند که زهره‌ها به نظر به او آب گردد. و آن درّ کدام است؟ دُرِّ محبّت. و چه غم بُوَد آنکه کسی در کارِ کسی بود33 و یاری آن ندارد که بتواند گفت که در کار کیستم؛ /203a/ درد آن است که جان در عشق می باید پالود و زهره نه که گویی در کار کیستم34.

شعر
اَصْبَحت صبّاً ولا اقوُل بمن
اَخافُ مَن لاَ یخاف من اَحَد
اِذَا تفکَّرتُ فِی هَوایَ لَهُ
مَسَسْتُ رأسِیَ هَلْ طار مِن جسَدِی

بیت
آن را که غمی بود که بتواند گفت
غم از دل خود به گفت بتواند رُفت
این گل نگری که از تو ما را بشکفت
نه رنگ توان نمود و نه بوی نهفت35

ای درویشان از عشق جز درد نصیب نیست، خاصّه درویشِ بلند همّت را که جز در کارِ سلطان نشود. مَلِکان را رحم نیست و درویشان را سیم نیست، و هرچه به درویش دهدند بر سبیل بخشایش و رحمت و صدقه دهند، و جمال سلطانان از آن عزیزتر است که به صدقه و زکات به درویش دهند. اینجا سرّی است عزیز؛ درویش که دعوی محبّت سلطان کند بر وی عین محنت گردد، امّا چون سلطان ابتدا به کرمِ خود کند و درویش را به محبّت خود بنوازد محبت بر وی عین راحت بوَد. اوّل حدیث محبّتِ او کرده است که یحبُّهم؛ ای درویشان من شما را دوست می دارم تا اگر شما بر لاشۀ ادبارِ خود به سرادقاتِ عزِّ من نرسید بر براق اقبال محبّتِ بی کیفیّتِ من به من رسید. ای درویش در محبّت دیدار و سماع بباید36، دیدار غذای دل، و سماع نصیب جان. در این عالم دیدار دیده نیست دیدارِ دل است، جان را سماع و دل را دیدار، جان را یک قدح دادند از سماع اَلَسْتُ برّبکم، در ابتدای کار هنوز در سکرِ آن37 یک قدح است سرگشته38، که کس خبر و نشانِ وی ندهد، امّا دل از آن وقت باز که در وجود آمده است اقداح شراب بر وی دمادم است که هیچ گسسته نگشته است. در روزی سیصد و شصت قدح؛ نه قدح تهی گشت نه تشنگی بنشست.

ای دلِ با دلال به چه دالّت آبروی جان بریختی و بر وی پیشی گرفتی؟ گفت: آری من

p.600
بازی‌ام از آشیانۀ راز پریده، وقار خاک در منقار، فتوح روح در مِخْلَب، نه روح صرفم که عمارت و امارت زمین به من مفوّض است و این کار روح صرف نیست، و نه خاکِ مجرّدم که مقعد صدق به من آرایند و این نشان خاکِ مجّرد نیست.

بیت
چو ماه بود و چو سَرْو، نه ماه بود و نه سرو

قبا نپوشد سرو و کله ندارد ماه

عجب کاری است، صد هزار زیور و زینت برآدم بستند و ملایکه را پیشِ تختِ او به سجود فرمودند، سرّی است که هزار جان مقدّس ارزد. ترا گفت: نمازی بیار، و آنگه نمازِ ترا به سنگی حوالت کرد تا بدانی که من مستغنی‌ام. فریشتگان را فرمود که سجده بیارید آنگه سجودشان به خاک حوالت کرد تا بدانند که بی نیازم. ای آدمیان روی به سنگی آرید، ای فریشتگان روی به خاک آرید. سجودِ ملایکه ابتلایی بود و روی به سنگی آوردن امتحانی بود. ابتلای ایشان به کفی خاک، و امتحانِ شما به سنگی. قدرِ روی تو، به تو نمودیم که گفتیم: فوَلّوا وُجُوهکُم شَطْرَهُ. روی به سنگی آر که سنگ است که سزای کلوخ است، و کلوخ است که سزای سنگ است. قدر خون تو بر کف تو نهادیم /203b/ که گفتیم به حرب شو تا آن کافران خون تو بریزند.

مقصود آن حرف اوّل است که نهادِ آدم به صد هزار زینت آراسته، و باغِ حسن و جمال او پیراسته، و محبّت که رفیق اصلی و همکاسه و هم قدح بود از دور نظر می کرد، آن شجره که آدم دست بدو برد نامش شجرة المحبّة بود، آن محبّتی که در سرشت آدم بود عنانِ او بگرفت و به سرِ درختِ محبّت کشید.

شعر
قُلتُ لهَا والجفُوُن قرحی
قد اقراح الدّمعُ مَایَلِیها
مَالِی فِی لَوْعَتِی شَبیه
قالَت و اَبْصَرتَ لِی شَبیِهَا

ای حزن یعقوب راه جمال گیر که حُسنِ یوسف در حسن بر کمال است، هر دمی حزن یعقوب بر مزید، و هر ساعت حسنِ یوسف در ترقی39. آن درخت محبّت در بهشت غریب بود و آدم در بهشت به اوّل عهد غریب بود وَکلُّ غَرِیبٍ لِلغَرِیب نَسِیبُ. غریب به غریب باز افتاد یک دمِ گرم برآوردند از تف آتش محبّتِ ایشان هشت بهشت بسوخت. اکنون چه

p.601
می باید کرد، دست در گردن یکدیگر می باید کرد و روی به سرای ممتحنان می باید نهاد. به عالم محنتش آوردند و باران محنت که امر و نهی است از غَمَام تکلیف بر سرِ او بباریدند که گدا را خاکساری و محنت سازد، اگر چنان باشد که از دو‌تا نان در گذرد شبانگاه که به خانه آید خانه زیر و زبر بیند. بسیار خانه‌هاست که آرایش آن خانه جز گرسنگی نیست فرشهای بینوایی گشترده، پرده‌های گرسنگی آویخته، مسندهای خاکساری نهاده. در کلِّ عالم حجره‌ای نبود آراسته‌تر از حجرۀ محمّد رسول الله، عرش مجید خواست که فرّاش آن حجره شود، استبرق حریر و سندس فردوس خواست که فرش آن حجره شود لیکن در وی فراش از فقر بود، مسند از جوع بود، چهار بالش از فاقه بود، امّا روح الاَمین بر در غاشیه‌دار او بود40.

آن شب که مصطفی – علیه السَّلام – آن فِلذۀ جگر خود را41 – فاطمۀ زهرا – به خانۀ شوهر فرستاد. عادت است که زنی چون به خانۀ شوهر برند، مسند گاهی بسازند42، بالشی بود در وی پاره‌ای لیف، و دستاسی و گلیمی، گفتند: این دو عزیز با هم مضاجعت خواهند کرد، ایشان را مضجعی و فراشی باید، مصطفی – علیه السَّلام – گفت: به بطحارَو، و از آن ریگ بطحا بیار. بالای خانه مختصر، و فرش خانه محقر43، خلعت اهلِ خانه چه؟ انَّما یُرِیدُ‌الله لِیُذْهِبَ عَنْکم الرِّجْسَ اَهْلَ البَیْتِ، والسَّلام.

p.601 - 602
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . مر: رویانم
  • ۲ . آ: عمل بنواختم
  • ۳ . مر: و طوراً علی
  • ۴ . آ: و حکم فرزند حکم اسلام بود
  • ۵ . مر: مسلمانان
  • ۶ . آ، مج: بودی
  • ۷ . آ: این حدیث خود چیست
  • ۸ . آ: نبندند
  • ۹ . مر: و آن پیش
  • ۱۰ . آ: برآرند
  • ۱۱ . آ: باشد... باشد
  • ۱۲ . مر: به غایت
  • ۱۳ . آ: بیعلاج است
  • ۱۴ . آ: بی معلوم گشتی و بی سرمایه بماندی
  • ۱۵ . آ: اظهار کرد
  • ۱۶ . آ: خلعت، مر: خلقیت
  • ۱۷ . مج: + درخت در جنبانید دامن فراز دارید تا چه میوه در دامنتان افتد استاد بو‌علی گفتی. اگر آدم را گفت: خلقت بیدی، و ابراهیم را گفت: و اتخذ‌الله ابراهیم خلیلاً، و موسی را گفت: و اصطنعتک لنفسی، ما را گفت: یحبّهم و یحبّونه. این عبارات در کب، آ و مر پیش از این در موضع خود آمده است ولی در مج در اینجا درج شده
  • ۱۸ . آ: خاک و گل دارد
  • ۱۹ . آ: بکش
  • ۲۰ . مج: خرج الجور و قریب العور و نار الخلفا سریعة الانطفاء
  • ۲۱ . آ: معزولی
  • ۲۲ . مج، آ: «من غاشیه بردترم... قدم آرایی» را ندارند
  • ۲۳ . آ: اصطفای ما
  • ۲۴ . آ: نهاد
  • ۲۵ . مر: مهر بر خاک است نه بر آتش
  • ۲۶ . آ: عهد اول هم بر مهر نگاه داشت
  • ۲۷ . آ: بنهند...
  • ۲۸ . آ: روز + اوّل
  • ۲۹ . آ: مهر بر آنجا نهند که مهر بر آنجا در آید
  • ۳۰ . مر: بر وی
  • ۳۱ . آ: مخزون کرده
  • ۳۲ . آ: بگویندت
  • ۳۳ . مر: ورای آنکه کسی بود، آ: چه غم بود که کسی در کار کسی بود
  • ۳۴ . مر: «درد آن است که جان... کیستم» ندارد
  • ۳۵ . مج، آ: ابیات «آن را که غمی... نه بوی نهفت» را ندارد
  • ۳۶ . آ: دیداری بباید و سماعی
  • ۳۷ . آ: شکر + شکر آن
  • ۳۸ . آ: سر گم گشته
  • ۳۹ . آ: تزاید
  • ۴۰ . آ: + و میکائیل با همه جلالت رکابدار بود
  • ۴۱ . آ: کبد خود را
  • ۴۲ . مر: مسندی و گاهی
  • ۴۳ . آ: مختصر.

p.603
۷۱ – الَبَدیع، المُبْدِی

آفریننده نه بر مثالی سابق و نه از بهرِ منالی لاحق. آفرید چنانکه خواست، و برگزید آن را که خواست. در آفریدن از شرکت مقدّس، در گزیدن از تهمت منزّه. وَرّبک یَخْلُقُ مَا یَشَاءُ وَ یَخْتَارُ. آفریدیم و از آفریدۀ خود آن را که خواستیم بر‌گزیدیم و بر موجودات دیگر بر کشیدیم. اَهُمْ یَقْسِمُونَ رَحْمَةَ رّبکَ. در وجود آورد به تقاضای قدرت، بداشت به تقاضای لطف و رحمت؛ به عدم برد به تقاضای غیرت، حشر کرد به تقاضای حکمت، بعضی را به بهشت برد به تقاضای /204a/ لطف و رحمت، و بعضی را به هاویه برد به تقاضای قهر و عقوبت؛ و بعضی را از همه در ربود به تقاضای محبّتِ الهیّت. بهشت برای قومی، و دوزخ برای قومی، و شربت صافی برای قومی. لکلّ قَوْمٍ یَوْمٌ وَ لکلّ یَوْمٍ قَوْمٌ هَذَا اَمْرٌ لاَ یَتِمُّ بِالشّرْکَةِ.

ای محنت‌زدۀ وجودِ خود، تا خود را چه کنی، رَو و خود را گم کن در وجودِ او، و یک نظر کن به سرِّ وجود او1، تا عجایبِ الطاف بینی.

یعقوب چون چشم در کار کرد جمال یوسف او را چشمی دیگر داد. فَالْقاهُ عَلیَ وَجْهُهِ فَارْتَدَّ بَصِیراً2. راهرو که به راه در آید پوست و صفت می افکند و هر دم تحفۀ دیگر بر دستِ بَرِیدِ تأیید می رسد.

بو‌‌یزید گفت: از بو‌یزیدی برون آمدم چنانکه مار از پوست برون آید.

اما طعم این کلمه هر کسی نداند، مپندار که او این شربت صافی برای آن ساخت تا به

p.604
کسی ندهد، نی نی مُحال است این گمان، آن را که داد نوش کرد و لب بسترد3 و دم در کشید.

مصطفی – علیه السَّلام – حدیث شب معراج بجمله با خلق بگفت، امّا به تفصیل با کس نگفت. سلطان کس فرستد و ندیم را بخواند، ندیم بر مرکب سلطان به حضرت سلطان در رود، در شهر خبر افتد که ندیم به حضرت سلطان رفت، مردمان دانند که برفت اما ندانند که چه رفت.

شعر
فَکاَنَ مَا کانَ [ممّا] لَسْتُ اَذْکُرُهُ
فظنَّ خَیراً وَلاَتَسْألْ عَنِ الخَبر4
آسمانها را گذاشت و انبیا را دید و رفت و آمد، و این جمله می دان، امّا زینهار5 گردِ تفصیل مگرد که سر به باد دهی. آب زلال هلاک سوسمار است و حیاتِ ماهی، کسی باید که در درون او جانی بُوَد چون جانِ ماهی، تا قدر آبِ زلال بداند. درِ قیاس و مخیّلات در این حدیث ببسته‌اند، و قیاس سَروری با سروری راست نمی آید قیاس دل با دل کَیْ راست آید6.

آن عزیزی گفت: زینهار اگر هیچ گونه خاری در پایت شود به درگاه مخلوق مرو، که در تو ننگرند و نیز شماتت کنند، به درگاه خدا می رَو و بِروی گری، چنانکه کودک خُرد برِ ما در گرید.

شنیباشی که روز بَدْر هفتاد کس را بکشتند از کفّار، و جمعی را اسیر کردند، و عمِّ مصطفی – عبّاس – در میانِ اُسَرا بود، دست و پایش بسته بودند، در شب که آن بند بر دست او سخت گشته بود مصطفی – علیه السَّلام – در آن مضجع خویش می طپید و دست بدست می گشت، آنگه در شب برخاست و گفت: عبّاس می نالد و مرا قرار نمی ماند، بروید و آن بندِ عبّاس خوهلتر کنید. مرا چنین می آید که آن گدای که شبی فاقه کشیده باشد نالۀ وی از اندوه دل و دردِ جگرش بر آسمان رفته باشد شبی دیگر که بیارامد فریشتگان را خطاب آید که آن گدا را چه بوده است که امشب نمی نالد؟ همه به درگاه حق آیید که غبنی عظیم بود چنین درگاهی رها کردن و به درِ زید و عَمْرو شدن.

محمد بن علی ترمزی گفت – رحمة الله علیه – به درگاه او آیید و درِ او کوبید تا او به خودی خود گوید: مَنْ ذَا؟ کیست آن مرد. مَنْ ذَا الّذی یُقْرِضُ الله قَرْضاً /204b/ حَسَناً فَیُضَا عِفَهُ لَهُ.

یحیی بن معاذ رازی گفت در این کلمه: عَجِبْتُ مِمن یَبْقَی لَهُ شَیءٌ و ربّ العزّةِ

p.605
یَسْتَقْرِضُهُ. عجب از آنکه او در کیسۀ خود حبّه‌ای بگذاشت و ربّ العزّة از او اَوام خواست. اینت عجب کاری، صفتِ ما دهندگی است نه خواهندگی، لیکن آن گدای بینوا را نزدِ ما چندان قدر است که چون حدیث او رفت، کرم ما تقاضا کرد که به خودی خود از آن بخیل چیزی بخواه و اضعافاً مضاعفه وعده کن تا درویش که بستاند از ما ستاند نخوت و بازنامۀ توانگر نکشد، و توانگر که دهد به ما دهد منّت بر درویش ننهد و قال – علیه السّلام: الصَّدَقَةُ تَقَعُ اوَّلاً فِی یَدِ الرّحمنِ ثمَّ یَدِالفَقِیر7.

جنید – قدّس الله روحه – روزی نشسته بود با جمعی از عزیزان راه، دنیا داری در آمد درویشی را آواز داد و با خود ببرد، ساعتی برآمد درویش می آمد و زنبیلی بر سر نهاده و در وی انواع طعام، و آن خواجه در پی، چون چشم جنید بر درویش افتاد، گفت: اَخِی آن زنبیل هم بدان خواجه بازده، که حمّالش درویش می باید، آنگه گفت: اگر این گدایان را نعمت نیست همّت هست.

شعر
اللهُ یَعْلَمُ والایّامُ تَعْرِفُنَا
اَنَّا کِرَامٌ وَلکِنّا مَفَالِیسُ
قلّت درَاهِمُنَا اما مکارمنا
لا یستقل بهاالبزل القناعیسُ

مَنْ ذَاالّذِی یُقْرِضُ الله، الآیة. قرض در اصل غُرم است و قطع است و مِقْراض را بدین معنی مقراض گویند که آلت بریدن است به این قرض بریدن دل می خواهد، کیست که دل ببرّد از آنچه دارد. دلِ تو با دنیا پیوسته است و دنیا با دل تو دست در هم زده است8، مِقْراضی می باید از غیرت محبّت که دل از دنیا بدان جدا کنی. و نیکو بریدن آن بُوَد که چنان ببرّی به چربدستی و سبکدستی، که از دل چیزی در دنیا نیاویزد و از دنیا چیزی در دل نیاویزد. کَیْ باشد که هرچه در عالم چیزی است همه در خاک کنی و دل از زهومت محدثات پاک کنی، مفرد و مجرّد روی به حضرت آری؟

آن مردی درزی که آن جامه ببرّد برای چه می برّد؟ تا باز بپیوندد، اگر برای آن ببرّد که باز نپیوندد تباه کننده باشد. هر کجا قطعی بوَد از پی آن وصلی بوَد. آن درخت که برزیگر ببرّد و از جایی دیگر شاخی بیارد و وصل کند، گویند: این قطع چرا بود؟ گوید: برای وصل را، آنگه که وصل ببود میوه زیبا پدید آید. مَنْ ذَاالّذی یُقْرِضُ اللهَ قَرْضاً حَسَناً. یکی را چشم بینی در اضعاف مضاعفه نهد، و ضعیف همّتی باشد که به اضعاف مضاعفه از آن درگاه باز گردد.

p.606

شعر
وَمَا اَنَا بِالبَاغِی عَلی الحُبّ رُشْوَةٌ
ضعِیفُ هَوی یبغی عَلَیه ثَوابُ
اِذَا نِلْتُ مِنْک الوُدَّ فَالمَال هَیّنٌ
وَکلُّ الّذی فَوقَ التُّرابِ تُرَابُ

دوستی به رشوت جز از خسیسان و دون همّتان9 در وجود نیاید، قومی را دَه، و قومی را بیست، و قومی را پنجاه، و قومی را اَضْعَافاً مُضَاعَفَة. باز قومی‌اند که یَقومونَ ِللهِ وَ یَقعُدونَ ِللهِ وَ یُحِبُّون فِی الله وَ یُبْغِضُون لاَجْلِ اللهِ. گفت: مرا در خزانه مال بسیار است. /205a/ گفتند: ما را به خزانه چه کار است؟ گفت: این جهان و آن جهان آنِ من است. گفتند: ما را این جهان و آن جهان چه کار است؟ مردی در خانۀ خویش کودکی دارد خُرد، و آن کودک را شکسته‌ای داده است بامداد و شبانگاه؛ درویشی بیاید حالی آن پدر چیزی در دست ندارد کودک را گوید: بیا دوستِ پدر، آن شکسته به پدر به اَوامِ دِه تا پدر فردا دَه چندان باز دهد. دَه چندان چیست؟ فریبِ کودکان. کودکی را یکی به دَه وعده کنند، باز عاقل را گویند: کلُّ قَرْضٍ جَرَّ مَنْفَعَةً فَهُوَ ربواً. اگر درمی به اَوام دهی و درمی و حبّه باز اِسْتانی10، رِبای صِرف است. کودکان را یکی به دَه روا بوَد، امّا بالغان را جز یکی به یکی روا نبوَد. مَنْ ذَا‌الّذی یُقْرِضُ اللهَ، الآیة. این کراست؟ دیوانۀ دوستی دنیا را، باز عاقل را یکی بستانم و یکی دهم و آن یکی منم. اَلَمْ نَجْعَلُ لَهُ عَیْنَیْن و لساناً و شفتین، مَا جَعَلَ اللهُ لِرَجُل مِنْ قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ. دل یکی، زفان یکی؛ زفانی که بدو ایمان آری یکی، و دلی که او را دوست داری یکی، و من یکی، تا ترا معلوم گردد که یکی به یکی.

قطعه
شاه ارواح چاکر عشق است
هرچه او زاد لشکر عشق است11
حکمت پاک جرعۀ دُرد است
عقدۀ عقل لنگر عشق است
اکبازی که از خود آزادست
مهتر ما و کهتر عشق است
اشکِ او حبرِ نامۀ راز است
رنگ او شرح دفتر عشق است

سرِّ راه جز در نقطۀ تجرید روی به تو ننماید. وَ التَّجْرِیدُ اَنْ یَتَجَرَّدَ بِظَاهِرِکَ عَنِ الاغراض، وَ بِباطِنِکَ عَنِ الاَعْوَاض. مجرّد گشتنِ باطن آن است که بر ترک آنچه از آن مجرّد گشت عوض طلب نکند نه در وقت و نه در مستقبل؛ زیرا که هر که چیزی رها کرد حالی را بر طلب عوض مالی، او تاجر است نه مجرّد.

p.607

از ابن عطا آورده‌اند: مَنْ سَکَنَ اِلَی شَیءٍ دونَ الحقِّ کانَ هَلاکهُ فِیهِ؛ ولهذا قال علیه السَّلام: لاَ تَکِلْنِی اِلَی نَفْسِی طَرْفَةَ عَیْنٍ12. چون سادات طریقت در قرب مقامی بیاوند و حالی بر ایشان کشف شود از بیم آنکه نباید که استدراج بوَد در آن حالت چنان متحیّر گردند که خود را از زانیان و دزدان و خراباتیان کمتر دانند.

ای جُوانمرد! شیر شفقتِ مادری دارد امّا چنگالِ تیز دارد، و مور در بچّۀ سیر افتد شیر خواهد که به حکم شفقتِ مور از او جدا کند، لیکن تیزی چنگال را چه کند؟ اگر چنگال تیز نباشد شیر نباشد و اگر شفقت نباشد مادر نباشد. مادر با مِهر است لیکن شیر است. از مهرِ مادری شفقت می زاید و از صفتِ شیری هیبت می زاید. او اَکرم الاَکرمین است و جبّار و قهّار است.

مسئله‌ای است در فقه، حکم شرع آن است که صید کردن در حرم حرام است اَمانِ شرع درست است، لیکن صید خود ترسنده است؛ زیرا که خایف به طبع است. شرع گفت: در احرام و حرَم صید مکنید و اگر صید کنید جزا واجب شود. صید را گفتند: تو چرا ایمن نمی گردی؟ گفت: ضعیف را از قوی روی اَمْن نیست.

به حقِّ حق که اگر دل صد و بیست و اند هزار /205b/ نقطۀ عصمت به تو نمودندی همّت چون تذرو دیدی در مخلبِِ باز. یَدْخُلُ الجنّةَ اَقْوَامٌ مِنْ اُمّتی قُلوُبهُم مِثْل اَفئدَةِ الطَّیْر. اگر او فردا – جلّ جلاله – به فضل خود با خلق مسامحت نکند و آنچه حقِّ وی است آشکارا کند هیچ نتوانیم گفتن. سلطان عدل چون در مصاف جلال و عزّت تیغ قهر و سیاست بکشد اولیا و انبیا را زَهْره آب گردد. و به قوّت کوهها در نگرید که چون متلاشی می گردد، وَبُسَّتِ الجِبَالُ بَسّاً. و دل از قوت خود برگیرید، به عمل عزازیل نگرید و دل از عمل خود بردارید، به علم بلعام نگرید و دل از علم خود برگیرید، مُقامری کنید و پاک بازید.

بیت
جای من زین پس خراباتست و کار من قمار

غرقۀ این بحر گشتم تا کجا سر بر زند13

آدم را علم داد. و علَّم آدمَ الاَسْماء، و مصطفی را قوّت و نصرت داد: نُصِرْتُ بالرُّعبِ؛ آنگه آدم را گفت: اِنَّهُ کان ظَلُوماً جَهُولاً. این چیست؟ تقاضای علم بر کمال ما. مصطفی را گفت: لَیْسَ لَکَ مِنَ الاَمرِ شَیٌء. این چیست؟ قدرت بر کمال بی زوال ما. علم ما راست و

p.608
قدرت ما راست، ازل ما راست و ابد ما راست، دنیا ما راست و آخرت ما راست؛ کس را زهره نیست که بیرون از خطّ اجازت ما خطوه‌ای بنهد. کودک را اوّل که به دبیرستان آرند چیزی نداند نبشت، استاد بر لوح خطّها بکشد تا کودک بر پی آن می رود، ما بر لوح ارادت به قلم مشیّت اسرارِ هست و نیست تو ثبت کردیم، آنگه قلم کسب در دست تو نهادیم، لیکن ورای علم و حکم ما نقطه‌ای نتوان زد. این است سرِّ این سخن که گفته‌اند: التَّوحِیدُ لِلحقّ والخَلْق طُفَیلِیُّون.

ای درویشان که نان ندارید، و ای توانگران که عالم روی به شما نهاده است او را فراموش مکنید که از همه عفو کند مگر از جُرم و جنایتِ دل. هیچ جای نگفت که آسمان را دوست دارم یا زمین را دوست دارم یا عرش را یا کرسی را یا فلک را یا ملک را، گفت: آدمیان را دوست دارم، و وفا شرطِ راه است، اکنون چه باید کرد؟ هیچ غیر را به دل خود راه نباید داد؛ زیرا که اگر خلق را به دل خود راه دهی مُجرِم آید و ما از آن عفو نکنیم که اگر از جُرم دل عفو کنیم غیرتِ محبّت برود، و چون غیرت محبّت برود محبّت نماند. هر دل که غاشیه کشِ عشق نیست لگدی بر فرقش زن که آن نه دل است زحمت انجمن عاشقان است. فردا هر کسی نظارۀ معشوق دل خواهند بود، یکی را فردوس دامن بگرفت یکی را جنّت عَدْن صید کرد، یکی را اعلی العلییّن در بند آورد، امّا روز دولتِ دوستان آن روز است که بنگرند صحرای وحدانیّت خالی بینند از زحمتِ اغیار. لِِمَن المُلک الیَوْم، الآیة. ای اسرافیل به این جانها دَرْدَم، آنگاه به جان خود دَرْدَم، اُطْرُدْهُم وَ انْطَرِدْ مَعَهُم. ای درویش هر که چنان داند که جنّت به جمال حَوْرا و عَیْنَا آراسته است هنوز بوی عبهر عهد عشق به مشام او نرسیده است، اربابِ دل دانند که این کلمه چیست. این بیچارگان /206a/ خود هفتاد سال در دنیا در زحمت محدثات بوده‌اند، در بهشت نیز به محدثی فرو آیند. به حکم شریعت دنیا راه است و مطلوب بهشت، امّا به فتوای حقیقت بهشت هم راه است و هم راهزن، و مقصود حق. اِذَا رَاَیْتَ لِی طَالِباً فَکُنْ لَهُ خَادِماً، یا داود هر کجا طالبی بینی از طلاّب حضرتِ ما، دیده را زمین کن به پیشِ او تا بر دیدۀ تو خرامد.

بیت
این رفتن تو به خاک برهست حرام
من دیده زمین کنم تو بر دیده خرام14

ارادت و حرکت و سکون و قیل و قال و وجد و حال و سجّاده و مرقّع و رکْوَه در بازید در

p.609
دَورِ شرابِ وحدانیّت، بُوکه جرعه‌ای نصیب دردِ شما آید. هر که راه توحید بر گرفت عرش و کرسی و بهشت و دوزخ و سدرة المنتهی و قاب قوسین او را راه آید نه مقصد، و مقصود و مطلوب وی چیزی دیگر بوَد. فردا با جمعی عتاب آید که خود همّت‌تان بیش از این نبود که در آن عالم رکعتی چند نماز بکردید و بادی از دهان بدمیدید تا به چیزی رسیدید و بخوردید15، اگر کرده‌ای رها کنی بر دیدار رها کن تا بر تو تاوان نبوَد. مرد باید که از بالا آواز دهد و همّت16 مرغی است که جز از بالا صید نکند. اگر ملک سلیمان به تقدیر به کسی دهند و او بدان باز نگرد به خدای که خسیس همّت است. از مشرق تا مغرب چندانی نیست که گبری را سرمایه آید. نمرود را دنیا دادند پسندش نکرد تیر و کمان برگرفت و روی به آسمان نهاد. به این چه نگری که ملک عالم به سلیمان دادند تو به آن نگر که خود را در میان گدایان تعبیه کرد17.

ای درویشان بقطع بدانید که سلطانان در میان قبای ممزّج و کلاه مرصّع راحت ژندۀ شما می طلبند نعمت را گفتند: تو کجا باشی؟ گفت: به شامِ طاعون. گفت: من با تواَم. گرسنگی را گفتند: تو کجا باشی؟ گفت: به بادیۀ صحّت، گفت: من با توام.

این حدیث زاویۀ خراب خواهد و دلی سوخته، اگر عالم آبادان می باید18 هیچ جای آراسته‌تر از بهشت نیست، مکّه موضع آبادان بود و مدینه موضع خراب؛ بهشت موضع تنعُّم بود و دنیا موضع هموم و اَحْزان. آدم اوّلِ کار اعزازی و نازی و رازی همی ساخت پس ساعتی برنیامد که گردِ اِدْبار بر تاجش نشست، یک نظر از راه عشق به جمال افلاس بکرد، شیفتۀ او گشت، هرچه پیوند و بند بود در باخت و مجرّدوار در راهِ افلاس آمد.

این حدیث جگری خواهد سوخته، هفتاد سال زیسته و یک کار به مرادِ او بر نیامده؛ هزار هزار تیر انداخته و یکی بر نشانه ناآمده، و در میان خوش زیسته، و یک مقصود حاصل ناشده، و هزار هزار منّت بدانسته.

وَالْقَمَر قَدرْنَاهُ مَنَازِل. آن ماه شب چهارده که بُرقع از جمال خود برکشیده است و شاهوار بر تختِ زمرّدین تکیه زده به زبانِ حال با تو می گوید: به این ضیای من چه نگری که عاریت است؟ وَالعَارِیةُ مَضْمُونه مُؤدّاةٌ. در آن شبِ بیست و هفتِ19 مرا بین که چگونه زار گشته باشم. ای ماه آن ضیا و بَها /206b/ کجا رفت؟ آری منازل رفته‌ام و مسافران چین باشند، امّا یک دقیقه است اینجا تا دعوی ظهور و نخوت نور داشتم خصم خسوف بر پیِ من

p.610
بود، اکنون که چنین دقیق گشتم دقیقه آن است، که در حمایت فِنایِِ فَنای خودم. اِنَّ عِبَادِی لَیْسَ لک عَلَیْهِم سُلْطَانٌ. هر که به نان و آب قناعت کرد از خطر خبر ندارد. آرزو پرسیدن کارِ سگان است، بر پیِ نهمت20 رفتن کارِ شیران است. آنجا که همای همّت پرواز کند اگر صَعْوَۀ معاملت بپرّد پرّش بسوزد. آن مرغی که باز در پی اوست می پرّد تا به جایی رسد که از حرارت آفتاب بسوزد، چون باز دید که بالش بسوخت برگردد. ای باز این چیست که برگشتی؟ گفت: آری این مرغک به بلندهمّتی به جایی21 رسید که در شعاع همّت خود بسوخت، ما را چشم دروی نبیند. اِنَّ عِبَادِی لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِم سُلطَانٌ. آن لعین با زمرۀ لشکر خود یابَگی است و یابَگی22 در خواصّ سلطان حشم در نبیند، والله اَعْلَم.

p.610
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . آ: به بر وجود او
  • ۲ . مج: چشمی دیگر فرستاد و «فالقاه علی... بصیراً» ندارد
  • ۳ . آ:لب پاک کرد
  • ۴ . مج: فکان ماکان ولاتسأل عن الخبر
  • ۵ . مر: زینها + که
  • ۶ . آ: درست نمی آید... دریت آید
  • ۷ . مج، آ: «الصدقة... الفقیر» ندارد
  • ۸ . آ: در زده است
  • ۹ . مج: خسیس همّتان
  • ۱۰ . مر: بستانی
  • ۱۱ . مج: هرچه افراد
  • ۱۲ . مج: «لاتکلنی... عین» ندارد
  • ۱۳ . مج، آ: بیت «جای من... برزند» را ندارد
  • ۱۴ . کب: بیت «این رفتن... خرام» را ندارد
  • ۱۵ . آ: رسید که بخوردید
  • ۱۶ . مر: بر همت
  • ۱۷ . آ: می کرد
  • ۱۸ . آ: می بایست
  • ۱۹ . آ: بیت و هشت
  • ۲۰ . آ: همت
  • ۲۱ . آ: محلّی
  • ۲۲ . مر: یاوگی... یاوگی.

p.611
۷۲ – البَاقیِ الوارث

معنی باقی: همیشه، و معنی وارث: باقی بعد از فنای خلق. قال اللهُ تعالی: کلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ. البَاقِی هُوَ الّذی فِی اَبَدِه بالوَصْفِ الّذی کانَ فِی اَزَلهِ. الوَارِثُ الّذی اَورثَ الاَحْبَابَ الکِتَابَ عَلیَ مَا قَالَ فِی مُبْرَم الخِطَابِ ثمَّ اَوَرثْنَا الکِتَابَ. الذّین اصطفینا من عبادنا، الآیة.

برهان نبوّتِ انبیا از راه دیده‌ها در آمد، امّا برهان رسالت محمّدی از راه دلها در آمد. هیچ رسول نبود الاّ که حق او را معجزه‌ای ظاهر داد چنانکه دیده ها بدید1، امّا معجزۀ ابراهیم آتش بود، و معجزۀ موسی یدِ بیضا، و معجزۀ عیسی اِحْیَاء موتی؛ و این همه ظاهر و آشکارا بود و محلّ اطلاع دیده‌ها بود، امّا معجزۀ مصطفی بوستان دوستان با صفوت، و گُلستانِ شربت محبّت بود، بَلْ هُوَ آیَاتٌ بَیَنَاتٌ. بلی مصطفی را – علیه السَّلام – معجزات بسیار بود که محلِّ اطلاع دیده‌ها بود، کانْشِقَاق القَمَر، و تسبیح حَجَر، و کلام ذیب، و اسلام ضَبّ و غیر آن؛ امّا مقصود آن است که موسی تحدّی به عصا کرد و عیسی تحدّی به دَم کرد، امّا مصطفی – علیه السَّلام – تحدّی به کلام حق کرد. فَاتُوا بِسُوَرةٍ مِنْ مِثْلِه. بلی در عصای موسی صفتی رّبانی تعبیه بود، و در دمِ عیسی لطفی الهی ودیعت بود، لیکن آن عصا از شجرۀ عوسج یا از موردِ بهشت بود، و آن دم نیز ودیعت سینۀ بشر بود. ای محمّد تو که می روی دمی و چوبی با خود مبر که چوب بابت خران بُود و دَم نصیب بیماران بود؛ صفتِ قدیم ما را به شحنگی با خود ببر، تا معجزۀ تو صفتِ ما بوَد، نه صفتِ تو. فردا پیامبری می آید با او یک کس، و پیامبری

p.613
می آید با او دو کس، و پیغامبری می آید با جمعی بیشتر؛ باز مصطفی می آید و از قاف تا قاف، تبعِ اینجا کیستند؟ رعیتِ رعایت قِدَم ما2. اِنَّا نَحْنُ نَزَّلنَا الذّکرَ، ثُمَّ اَورثْنَا الْکِتَابَ.

ابو‌‌هریره روایت می کند /207a/ از مصطفی – علیه السّلام: اِنَّ اللهَ تعالی قَرَأ طه وَیس قَبلَ اَنْ خَلَقَ آدَمَ بِاَلْفی عَامٍ فلَمّا سَمِعَ المَلائکةُ القرآنَ قَالُوا طوبی لاُمّةٍ یَنزِل عَلَیْهِم هَذَا وَ طوبی لاَلْسِنَةٍ یَتکلّمُ بِهَذا وَ طوبی لاَجْوافٍ تحْملُ هَذَا. مصطفی می گوید علیه السَّلام: هنوز دو هزار سال مانده بود تا آدم را بیافریند که سورۀ طه ویس برخواند، ملایکه3 بشنیدند، گفتند: خُنک امّتی که این کلام پاک به ایشان آید، و خُنک زفانهایی که این کلام پاک خوانند، و خُنک سینه‌هایی که صدف این جواهر پاک باشند؛ آنگه چون دوستان در جنّت روند جبّار گوید: از دیگران بسیار شنیدید وقت آن آمد که از ما شنوید فَیُسْمِعُهُم سُوَرة الفاتحة وطه ویس. سماع بیواسطه و شراب بیواسطه.

شعر
یَوْم یُعطِینی وَ آخذُها
دَون نَدْمَانی یَداً بِیَدِ
ذاکَ یَوْمٌ کانَ حَاسِدُ نَا
فِیهِ مَعْذُوراً عَلی الحَسَدِ4
گلی باید که از درخت خود باز کنی تا بویی به شرط بیابی.

شعر
اسمعه ممّن قاله تَزْدَدْ به
شعفا بطیب الوَردِ فی اَغصانِه5
شاعر که هم او راوی بوَد، شعرش خود ذوقی دیگر دارد6.

ای دوست شما چه دیده‌اید از آنچه خواهید دید؟ چه شنیده‌اید از آنچه خواهید شنید. در عالم مجاز پدید بود که از حقایق چه کشف توان کرد، بر پرِّ پشّه‌ای پدید بوَد که چه نقش توان کرد، بر مشتی اطفال حجر قدرت هست و نیست پدید بود که از معانی چه آشکارا توان کرد. علمی که جهل با او در معرکۀ مجادلت و محاذات ایستاده است، آن را علم حقیقت توان گفت؟ معرفتی که در پیش او غَمام حیرت مظلّۀ خود ببسته است، آن را معرفت بر کمال توان گفت؟ عقلی که در میادینِ انوار خرشید جلال الهیّت خفّاش‌وار دیده بر هم می نهد، آن را عقل توان شمرد؟ دلی که از تقلّب و تردّد و سراسیمگی دست بر وی نمی توان نهاد، آن را دل نام توان نهاد؟ جانی که از زیرِ انملۀ فکرت چنان می جهد که تیر از کمان، آن را جان توان خواند؟ امروز مَاحَضَری از لطفِ حضرت بر مایدۀ دنیا در پیش شما نهادند امّا آنچه

p.613
مخدّرات اسرار و مخبّأتِ کار و مکنونات لطف و مخزونات غیب است در ستارات غیرت است به دستها نابسوده و به وَهْمهای اغیار ناآلوده، خواطر نا برماسیده، باد در وی نابَزِیده. امروز به قطره‌ای مست شدی و به شمّه‌ای سراسیمه گشتی، به بویی عالمی به خروش و افغان برداشتید؛ باش تا فردا که عالم حقایق بود ترا حوصله‌ای دهیم فراخ، تا قدح قدح، بلکه بَحْر بَحْر، شراب رؤیت می کشی و نعرۀ هَلْ مِنْ مَزِید می زنی. ای درویشان به او شادیها کنید. ثمَّ اَورثنَا الْکِتَابَ الّذِینَ اصْطَفَیْنَا مِنْ عِبَادِنَا. علم او به عمل شما باز نداشت از برگزیدن شما. منشور اصطفائیّت جماعتی را می نبشتند به طغرای لطفِ ازل اوّل خطّ منشور این بود که /207b/ فَمِنْهُم ظَالِمٌ لِنَفْسِهِ. اگر اصطفا را به اعمال معلّق کردی اصطفا هرگز درست نیامدی.

آورده‌اند که روزی خانه آرایی آن خانه می آراست و چون زنان خود را برآراسته، در آن میان کاری از غیب بر وی آشکارا شد، از آن سرِ نردبان در افتاد و از آن خانه بیرون دوید و نعره می زد که اَیْنَ الله؛ و در آن تابش تپش از شهری به شهری می رفت تا به شام رسید به جبل لکام، که موضع اَبْدال و اَوْتاد است، شش کس را دید ایستاده و جنازه‌ای در پیش نهاده، گفتند: پیش رَو، و بر این مرده نماز کن. گفت: مرا بگویید اوّل که این چه حال است؟ گفتند: نخست نماز کن آنگه قصّه پُرس. نماز بگزارد و دفن کردند آنگه با وی گفتند: ما از آن هفت کس‌ایم که عالم به ما برپای است و این مرد که تو بر وی نماز کردی سرِ ما بود، چون از دنیا می رفت ما را وصیت کرد که چون مرا بشویید بنهید و منتظر می باشید تا کسی از این گوشه درآید، چون درآمد، بگویید تا بر من نماز کند و به بَدَلِ من قطب عالم بُوَد.

ای جوانمرد! از مخنّثی، قطبی می سازند و از ساحران فرعون، مردانی پیدا می آرند که ملایکۀ ملکوت در جنبِ ایشان مختصر آیند. مشتی خاک در وجود آوردند، آنگه عزازیل را گفتند: او را سجده کن. گفت: اَاسجدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طِیناً؟ گفت: تو برگزیدۀ مرا سجده نکنی؟ وَ اِنَّ عَلَیْکَ لَعْنَتِی. فریشتگان گفتند: اَتَجْعَلُ فِیهَا، آتشی در آمد از غیب، و چندین هزار از ایشان بسوخت. راست گفتند لیکن در حقِّ دوست گفتند. ای آدم به دنیا رَو، و آن صدفِ سربسته را سر بگشای، تا صد هزار و بیست و اند هزار جوهر نبوّت و دُرِّ عصمت بر سرِ بحرِ قدرت آیند تا فریشتگان خجالت خود بینند. آری هر که سخنی گوید که نباید گفت، خجالتش کم نیاید. فریشتگان می گیند: اَتَجْعَلُ فِیهَا، و ما می گوییم: التَّائبُونَ العَابِدُونَ. چه گویی، هجای فریشتگان عظیمتر، یا مدح و ثنای ما؟ چون ما ثنا گوی تو باشیم از هجای همه عالم

p.614
باک مدار. غلام را که از حبشه آرند چه زیان دارد چون خواجه کافور نام نهند. وَلَقَدْ کَتَبْنَا فِی الزَّبور اَنَّ الارض یرثها عبادی الصَّالحون. هر چند فُجّاریم و از صلصال فَخّاریم به حکم صفت خود، امّا به حکم کرمِ او صالحانیم، هر چند که آن حبشی سیاه است لیکن اگر او را سیاه خوانی تن در ندهد. او را گویند: تو سیاهی. گوید: بلی؛ لیکن ترا با صفت من چه کار، چرا به نام خداوندم نخوانی؟ صورت بلال را با معنی دل او هیچ قرابتی نبود، معنی نسب از وَالضُّحی گرفت، و صورت از وَاللّیل اِذَا سَجَی. فسق و فجور صفت جوارح است امّا ایمان صفت و کسوت دل است، و حکم دل راست نه جوارح را؛ زیرا که او نظر کند به دل کند نه به جوارح. و حکم منظور را بوَد نه مهجور را. بالله العظیم که نظر ملوک ضایع نشود7، هیچ بار به دل ننگرد الاّ که تحفۀ نو بدهد.

روزی مَلِکی به یکی تیز در نگریست، آن مرد گفت: ملک مرا خلعت خواهد داد. /208a/ چاکران گفتند: سودا می گویی. گفت: پس سیاست خواهد فرمود. گفتند: غلط می کنی. گفت: پس ملکِ شما دیوانه است، نظر از دو بیرون نیست یا نظر خلعت است یا نظر هیبت؛ تا نپنداری که طورسینا در عالم یکی است و موسی یکی، جسدِ تو طورسیناست و دل تو موسی، و قوتِ دل انّی اَنَا الله. اگر او را بر دلها غیرت نبودی به خدای که دل، دل نبودی.

مرد را بر زنِ سه طلاقه غیرت نبود، نکاح بر جای باید تا غیرت بوَد. ای درویش اگر سه طلاق بدهد چون مرد عاشق آید چه کند که تن در ندهد، این چیست؟ قهر عاشقان. باقرّایان8 و شبخیزان محاباست و با هیچ عاشق محابا نیست.

ای درویش کَیْ بوَد که دل به تماشا شود. بالله العظیم که تا این کبر را در زیرِ خاک نکرد و لگدی چند بر وی نزد به تماشا نشود9. گفتۀ ایشان است: علامةُ الاشتیاق تمنّی الموت علی بساطِ العوافی.

یوسف را چون کار ملک نظام گرفت، گفت: تَوَفّنِی مُسْلماً وَ اَلْحِقْنِی بِالصَّالِحِین. مرگ که به درِ سرای شما می آید آن نماز شام روزه داران است و به نماز شام کسی شاد شود که روزه داشته باشد.
بُو‌حَبِیب بَدَوِی سفیانِ ثوری را گفت: اَلَیْسَ کلُّ الخَیْرِ مِنْ رِّبنا. گفت: بَلَی. گفت: فَمَا بَالَنَا نُکْرَةُ المَوْتَ، فَقَالَ لاَنَّ الذُّنُوبَ اَوْقَعَتِ الوَحْشَة بَیْنَ العِبَادِ وَ رّبهِم. دوستی را که با دوستی وحشت افتاد بستاخ در خانۀ او نتواند شد.

p.615

هیچ صاحب صدق از مرگ نترسد. حسن بن علی – رضی الله عنه – پدر را دید به یک پیرهن حرب می کرد، گفت: لَیْسَ هَذَا زِیُّ المُحَارِبینَ. علی گفت: مَا یُبَالِی اَبُوک اسَقَط عَلیَ المَوْتِ اَمْ سَقَطَ المَوْتُ عَلَیْهِ. صدق زادِ سفرِ مرگ است و مرگ راه بقاست و بقا صفتِ خواصّ است، اهل غفلت چون به سرِ مرگ رسند بدان نگرند تا چه می دهند، امّا اهلِ حقیقت چون به سرِ مرگ رسند بدان نگرند تا چه می ستانند. پیرهن خَلَق از سرت بر می کشد و خلعت نو در سرت می افکند جای شادی است. مردی جامه‌ای در پوشد و ماهی بدارد پس دلش از آن بگیرد، چون جامۀ نو پیشِ او آرند بدان شاد گردد. مردی هفتاد سال در یک پیرهن ببود، آن پیرهن خَلَق گشت، آن پیرهن از سرِ وی بر می کشند و قُرطۀ مُلک ابدی در وی می پوشند جای شادی نیست.

عمّارِ یاسِر نود ساله گشته بود10، چنان گشته بود که نیزه در دست گرفتی دستش می لرزیدی، مصطفی – علیه السَّلام – او را گفته بود که آخر قُوت تو از دنیا شربتی شیر باشد. در حرب صفّین عمّار حاضر بود نیزه در دست گرفته، تشنه گشت، پاره‌ای آب خواست قدحی شیر به وی دادند یادش آمد حدیث مصطفی علیه السَّلام، گفت: امروز روز دولت عمّار است، آن شربت بکشید و پیش رفت و می گفت: اَلیَوْمَ اَلْقی الاَحِبّةَ محمّداً وَ حِزبهُ.

این حیاتِ دنیا پرده‌ای است ظلمانی در روی روزگارِ تو کشیده، کَیْ بُوَد که این پرده را به دستِ لطف در کشند تا تو به سرِ نقطۀ حیاتِ ابدی رسی. تا این حیات بر جای است /208b/ بقای ابدی در پرده است، چون این پرده بر گرفتند بقای ابدی روی به تو آرد.

آن مرغک را از صحرا بگیرند و در خانه آرند و بال ببرّند و در قفص کنند، هم بال بریده و هم در قفص تنگ کرده. مرا خود یک عقوبت بس نبود، قصّۀ تو می گویم چه جای مرغ است.

الاَرواحُ جُنُودٌ مُجَنّدةٌ. این ارواح را پیش از وجود اشباح به چندین سال در وجود آوردند در آن فضای پاک پرواز می کردند، صیّادی از قدرت در آمد و از آب و خاک قفصی ساخت. صیّادان دیگر به حیلت گیرند امّا صیّاد مشیّت به قوّت گیرد. آن مرغ صحرایی را در قفص کردند و در زندان باز داشتند و پرّش ببریدند، آنگه چون مرغ صحرایی را بال ببرّند روزی چند برآید بال بریده، بیفتد11، و زیر آن بال بالی نو پدید آید، خداوندِ خانه بر اعتماد آنکه بال بریده است درِ قفص بگشاید مرغ صحرایی به آشیانۀ خود باز نشود؛ زیرا که مرغ هوایی با

p.616
قفص الفت نگیرد12. یَا ایَّتُها النَّفْسُ المُطْمئنّة ارجعی اِلی رّبک.

اگر این حیات ریزۀ ترا که تو داری هیچ آفت نیستی جز آنکه تا این هست همه کارها از او در غیب است این آفت خود بسنده استی. ضدّیتی عظیم نهادند13 این حیات را با اسرار غیب. حیاتِ انبیا حظِّ ایشان نبود، لاجرم حجاب ایشان نبود. از عهد آدم تا منقرض عالم به حیات هیچ کس قسم یاد نکردند مگر به حیات مصطفی: لَعَمْرُک. مصطفی را – علیه السَّلام – حیاتی بود در باطن، که او بدان حیات حیّ بود، و آن حیات، حیاتِ نبوّت بود، و آن حیات شصت و سه ساله حیات بشرّیت بود، چون سر در روضۀ خاک کشید حیات بشرّیت به نهایت رسید نه حیات نبوّت. آن مهتر را که از غار در کار کشیدند تا نپنداری که آن مهتر از غار بیرون آمد خلوتِ غار بدرود کرد، خلوتگاه غار با سرِّ سینۀ او عنان زنان می آمد اِنّی اَبیِتُ عِنْد رّبی. به شب بظاهر به حجرۀ عایشه شدی و کس خود ندانستی که خلوتگاه کجاست. آری حدیث عایشه بهانه بود و قصّۀ حَفصَه نشانه بود، امّا سرّ دلِ حق را یگانه بود14. حُبِّب اِلَیَّ مِنْ دُنْیَاکم الثلاث. در همه عالم نظر کردیم سرای خلوت حقیقت ما را هیچ پرده‌ای نیکوتر از پردۀ زنان نیامد. خلوتگاه مصطفی – علیه السَّلام – که تمام گشت می بایست که زحمت خلایق از وی دور گردد. پرده‌ای ببست و سر پوشیده‌ای چند به حکم او کردند تا سرِّ سرپوشیده بواسطۀ چند سرپوشیده به صمیم دل وی رسد؛ لاجرم بر منبرِ رسالت این خطبه می کرد که حُبِّب اِلَیَّ مِنْ دُنْیاکُم الثَّلاثُ. زنان را بر ما دوست گردانیدند؛ زیرا که حجابِ رحمت ایشان آمدند، شاد باشید که چنین مقدّمی و پیشوایی دارید. موسی چون از مصر بیرون آمد فرعون بر اثر بیامد، بنو اسرائیل گفتند: فرعون آمد. موسی گفت: اِنَّ مَعِی رّبی سَیَهْدِینِ. چون نافۀ مشکِ عشق این امّت بگشادند خطاب آمد که اِنَ الله مَعَنَا. /209a/ کاروانی که سلطانِ عهد آن را بدرقه دهد محفوظ بُوَد، چون کاروانی بود که سلطان خود بدرقگی او کند15 چگونه بود. بدرقۀ کاروان به قدرِ تعبیۀ کاروان بوَد، هر چند تعبیه عزیزتر، بدرقه قویتر. لُبَاب سرّ اسرار معانی تعبیۀ سینه‌های امّتِ مصطفی – علیه السَّلام – بود. ای امّت محمّد دل قوی دارید که امید است که تعبیه به رُمّت به حضرت برید که بدرقه و پیشرو قوی است. نَحْنُ الآخِرُونَ السّابِقُون.

حکما چنین گویند که اوَّلُ الفِکرة آخِرُ العَمَل وَ آخِرُ العَمل اوُّل الفِکرة. هر چه در فکرت مقدّم است در عمل مؤخّر است و هرچه در عمل مؤخّر است در فکرت مقدّم است.

p.617

مردی گوید: مرا خانه‌ای باید تا سرما و گرما از من باز دارد. نخست بنایی بنهد و دیواری برآرد، آنگه سقف بزند، آن سقف در فکرت مقدّم بود لیکن در عمل مؤخّر آمد.

سرِّ نظر ازل که بود به محمّد و امّتِ محمّد بود، لیکن چندین مقدّمات و وسایط می ببایست تا آن جمال بر خلق آشکاراگردد. آری سنّت چنین رفته است که لشکر در پیش رود و مَلِک بر ساقه. اگر به اصحاب می نگرید اَصْحَابِی کالنُّجُوم، و اگر به اهل بیت می نگرید اِنَّمَا یُرِیدُ‌اللهُ، و اگر به امّت می نگرید مَثَل امّتی مَثَل القَطْرِ، الحدیث. و اگر به عهد می نگرید بُعِثْتُ فِی خَیْرِ قُرونِ بَنِی آدَمَ. هر که محبّ صحابۀ من است او را هدایتی است که آن را اِضْلال نیست، و هر که دوستدارِ آل من است او را نجاتی و حیاتی است که آن را انقطاع نیست، و هر که از امّت من است او را بقایی است که آن را فنا نیست16. کُنْتُم خَیْرَ اُمّةٍ. نجوم که چون مسامیرِ زراندود بر روی این طبق کبود زده‌اند به حکم ضیا سرمایۀ هدایت آمدند. هدایت به اقدام صحابه در بست و نجات به اقدام آل در بست، حیات به اقدام امّت در بست. اهل عصر اوّل بودند که بوی با کورۀ ثمرۀ باغ نبوّت به مشامِ صدقِ ایشان رسید وَالّذی جَاء بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ به. مصطفی حق آورد، حقّ صدق طلب کرد، محمد حقی داشت جویان صدق، و صدیق صدقی داشت جویان حق. هُوَ الّذی اَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالهُدَی. ابو‌بکر در دل جراحتی داشت از صدق مرهمی می طلبید از حق، و رسول مرهمی داشت از حق خسته‌ای می طلبید در عین صدق.

روزی عمر را – رضی الله عنه – با ابو‌بکر – رضی الله عنه – سخنی می رفت، رسول – علیه السَّلام – در آمد و ایشان را دید در خشم شده، در روضۀ رخسارۀ محمّدی گل سرخ غضب بشکفت، گفت: یَا ایُّها النَّاس هَلْ اَنْتُم تارِکونَ لِی صَاحِبِی اِنّی اتَیْتُ بِمَا بُعِثْتُ؟ فَقَالَ النَّاسُ لِی کَذَبْتَ، وَ قَال اَبُو‌بَکرٍ صَدَقْتَ. هنوز دام دعوت نگسترده بودند که صدیق در دام مانده بود و دیگران گرد بر گرد می گشتند، مصطفی را علیه السَّلام – صیّادوار از آن عالم غیب بفرستادند تا در روضۀ مکّه دام غیب بنهد. هر کجا دامی گستردند ملواحی بباید، صدیق را ملواح دام نبوّت کردند، وَ اِنَّ عُمَرَ لَحَسَنَةٌ مِنْ حَسَنَاتِ اَبِی بَکْرٍ وَ لَهَذَا قالَ عُمَر: لَیْتَنِی کُنْتُ شَعْرَةً /209b/ عَلیَ صَدْرِ اَبِی بَکْرٍ. سینۀ صدّیق حقّه و خزانۀ دُرِّ اسرار غیب بود، عمر می گوید: چون خزانۀ دُرّ در سینۀ ابو‌بکر نهادند، کاشکی ما را پاسبانی کوی صدّیق دهند تا بر سطح سینۀ او چوبچۀ درد می زنیم. امروز صدّیق را غارِ غیرت بود فردا یار خلوت. اِنَّ اللهَ

p.618
تَعَالیَ یتَجلّی للنَّاسِ عامّةَ وَلاَبِی بَکْرٍ خاصّةَ.

هر یکی را از چهار یار سرّی بود از اسرار راه که آن معنی نشان داد از آن، ابو‌بکر را صدقی بود که از خصوصیت نشان داد، اِنَّ اللهَ یتَجلّی للنَّاسِ عامّةً، الحدیث. امّا در عمر سرّی بود که از مشاهده نشان داد، و اِنَّ الحقّ لیَنطِقُ عَلَی لِسَانِ عُمَر وَافَقْتُ رّبی فِی ثَلاثٍ وَ وَافَقَنِی رّبی فِی ثلاثٍ. عمر اسرار از کجا می گوید؟ حدّثَنِی قَلْبی عَنْ رّبی. باز در عثمان حیایی بود که از هیبت نشان می داد، اَلاَ اَسْتَحْیی مِنْ رَجُلٍ یَسْتَحْیی مِنْهُ المَلاَئکة. مردی که معصومان عالم علوی از حیای او سر در بر می کشند من از او شرم ندارم. باز در علی سرّی بود که از محبّت نشان می داد. با کودک خُرد خطاب نبود که ایمان آر، امّا علم اجازت و رخصت می داد و عشق موکلّ پیاپی می کرد17.

شعر
سَبَقْتُکُم اِلیَ الاسْلاَم طُرّاً
غُلاماً مَا بَلَغْتُ اَوَ انَ حُلْمِی

p.618
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . آ: به دیده‌ها بدیدند
  • ۲ . آ: صفت قدیم ما
  • ۳ . آ: ملایکه ملکوت قدس
  • ۴ . مج: ذاک یوم حاسد نافیه + معذوراًء علی الحسد
  • ۵ . مج: من اعضاء
  • ۶ . مج: آرد
  • ۷ . آ: نبود
  • ۸ . آ: قُرّاان
  • ۹ . مر: «بالله العظیم... نشود» ندارد
  • ۱۰ . مر: «چنان گشته بود که» ندارد
  • ۱۱ . مر: بیفتند
  • ۱۲ . آ: الف نگیرد
  • ۱۳ . مر: ضربتی... نهاد
  • ۱۴ . مر: نشانه بود
  • ۱۵ . مر: به بدرقه بیاید و ایمان کند
  • ۱۶ . مر: «او را نجاتی و حیاتی که آن را انقطاع نیست» ندارد
  • ۱۷ . مج: کند.

p.619
۷۳ – الَرَّشید

رشید به معنی مُرشد است و پارسی مرشد راهنماینده باشد. حق – جلّ جلاله – راه می نماید آن را که خواهد. یَا ایُّها الّذینَ آمَنُوا مَنْ یَرْتدّ مِنْکُم عَنْ دِینهِ فَسَوْفَ یَأتِی اللهُ بِقَوْمٍ یحبُّهُم و یحبُّونَهُ. هر که از راه ما بر گردد ما کسانی آریم در راه خود که ما ایشان را دوست داریم و ایشان ما را دوست دارند.

مصطفی را گفت: سُبْحَان الّذی اَسْرَی بِعَبْدِهِ. پاکا آن خداوندی که ببرد بندۀ خود را؛ ما را گفت: فَسَوْفَ یَاتِی اللهُ بِقَوْمٍ. من خود بیارم؛ آینده خواهنده است و بُرده خواسته. موسی را گفت – صلوات الله علیه – وَ لمّا جَاء، چون خود آمد، گفتند: وَ مَا تِلْکَ بِیَمِینِکَ. یا موسی چه داری؟ باز مصطفی را چون ببردند، گفتند: وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رُّبکَ فَتَرْضیَ. یا محمّد چه خواهی؟ مصطفی را گفتند: وَلَسَوْفَ، امّت را گفتند: فَسَوْفَ یَاتِی الله بِقَوْمٍ یحبُّهم و یحبُّونه آنکه بیاید بدان آید تا آن کند که من خواهم، و آن را که ببرم بدان برم تا آن کنم که او خواهد. فَسَوْفَ یَاتِی اللهُ. از خاک عجم عاشقان1 چون سلمان آرم، از کلیسیا صادقان آرم، از کنشتها مشتاقان آرم، هر که بگرود روا باشد که روزی بر گردد امّا هر که دوست دارد روا نباشد که هرگز بر گردد. کسانی آرم، چگونه؟ یحبُّهم و یحبُّونه. یحیای معاذ را پرسیدند: هَلْ یُقْبِل الحَبیِبُ بِوَجْهِهِ عَلیَ الحَبیِب؟ فقالَ وَهَلْ یَصْرِف الحبیبُ وَجْهَهُ عَنَ الحَبیبِ؟ گفتند: دوست روی به دوست آرد، گفت: و خود دوست روی از دوست بگرداند.

p.620

هزار جان فدای آن باد که رمز عشق بداند /210a/ حق – جلّ جلاله – کسانی را که طوق محبّت بر گردن دارند در حِجر فضل و حُجرۀ لطف و مهدِ عهد و قبّۀ قرابت تربیت می دهد، گاه یُکَاشِفُهُم بِذَاتِهِ، گاه یُخَاطِبُهُم بِصفَاتِهِ. عرش در صفت رفعت است او را رفعت بس، کرسی در صفت وسعت است او را وسعت بس، نفس در پنداشتِ انائیت است2 او را آن دعوی بس؛ امّا دلی که رفعت عرش ندارد و عظمت کرسی ندارد و بسطت زمین ندارد و دعوی هستی ندارد انکسار و شکستگی دارد او را ما بسنده‌ایم.

قُلْ بِفَضْل الله وَ بِرَحْمتهِ فَبِذَلِکَ فَلْیَفْرَحُوا، فضّل الله القُرآنُ وَ رَحْمَتُهُ الایمان3. قرآن بدادم و ایمان بدادم، قرآن نامۀ من و ایمان صفتِ من. المؤمِنُ المُهَیْمِنُ. در قرآن نامِ من، در ایمان نشان از من، تو موقوفِ نام و نشانِ من. سطر اوّل از قرآن نام من، نقطۀ اوّل در لوح معرفت و توحید نشان من. تو می رَو در میدان من، یک سرِ میدان نامِ من، دیگر سرِ میدان نشانِ من. تو جولان می کن گاه از نامِ من به نشانِ من، و گاه از نشان من به نامِ من، و شاد می باش به نام و نشان من. بشارتی است که هزار جان شیرین ارزد، ملک الموت چون بیاید از تو جان خواهد ایمان نخواهد، جان ودیعت، ایمان عطا؛ ودیعت روا باشد که مودع باز استاند امّا کریم عطا باز نستاند. چه کردتی اگر به بدل آنکه گفتند: جان بده، گفتندی: ایمان بده؛ لیکن گوید: جان مرا و ایمان ترا. جان شده و مرد به ایمان زنده بمانده، و عالم در تعجب که این مرد را جان رفت و او هنوز زنده.

آری جان صورت به قوت دنیا برجای ماند، باز ایمان به قوتِ نظر رّبانی برجای بماند. یُثَبّتُ اللهُ الّذینَ آمَنُوا. دولت4 این مشت خاک را نهایت نیست اگر این کار به تو باز گذاریم تا تو به سر بَری، نتوانی. «معشوقه تو باش، عاشقی کار تو نیست». هرچه در عالم وجود موجود است از کتمِ عدم به فضای وجود آوردیم و با کس حدیث دوستی نکردیم5، چون ترا بیافریدیم اقداح شرابِ محبّت در مجلس قربت پیاپی کردیم.

مصراع
بر فتح دَمادَم رود این رطل دَمادَم
یحبُّهم و یحبُّونَهُ.

اِنّی جَاعِلٌ فِی الاَرْضِ خَلِیفَة. ما می سلطانی در وجود خواهیم آورد، شما که چاکران‌اید چه گویید؟ گفتند: ما را با فساد ایشان طاقت نباشد. آری اگر به درگاه شما‌ شان فرستیم ردّ

p.621
کنید، اگر به شما ‌شان فروشیم مخرید. ما عاصیانِ شکسته دل را در دست قرّاان سر گرفته ننهیم، گناه ناکرده را ملامت می کنید می ترسید که معصیت ایشان از رحمت ما زیادت آید، یا می ترسید که قدرت ما از قهرِ ایشان عاجز آید، یا می ترسید که آلودگی ایشان در کمال قدس ما لوثی آرد. علم ما به معصیتِ ایشان ما را باز نداشت از ایجاد ایشان، کَیْ باز دارد ما را از رحمت /210b/ کردن برایشان.

سرّی است بس عزیز، در ازل آزال صور مقادیر ظاهر گردانیده، و آیینۀ ابد نهاده، و صور مقادیر ازل در وی پیدا کرده، دشمنان را صورت تقدیر هلاک در آیینۀ ابد پدید آمده، و دوستان را صورت تقدیر نجات در آیینۀ ابد پیدا شده.

آن گبری به نزدیک آن عالمی آمد از علمای امّت محمّد – علیه السَّلام – از بسیار علما پرسیده‌ام و جواب نیافته‌ام اگر جواب به شرط بدهی مسلمان شوم. گفت: بپرس. گفت: الاَرزاقُ وَالاَعْمَالُ مَقْسُومَةٌ اَمْ لاَ؟ روزیها و کردارها مقسوم است یا نه. گفت: بلی مقسوم است. قَالَ: فَفِیمَ الکدّوَ العَنَاء، فَقَالَ انَّهَا اَیْضاً مَقْسُومَةٌ، فَاَسْلَم الرَّجُل. نه چنانکه سلطان غلامی را ولایتی دهد نام سلطان از خطبه بیرون برند، نام سلطان می برند و غلام ولایت می دارد. وارد حضرت غیب به نعت مشیّت می آید و بنده بندگی می کند. اُولئک کَتَبَ فِی قُلوبهم الایمانَ. این مشت خاک مقبولانِ مااند به حکم ازل به قول هیچ کس‌شان ردّ نخواهیم کرد.

یعقوب یوسف را در کنار می پرورد، برادران غبطت می بردند، حِیَل برساختند تا یوسف را در چاه افکنند6. اِهْبِطُوا مِنْهَا جَمِیعاً. بدین چاه دنیا فرو روید. یوسف عزیز از کنارِ پدر عزیز بیرون آمده و به قعرِ چاهِ تاریک افتاده7. آدم عزیز از کنار لطف جنّت برون آمده و در خاک دنیا افتاده. یوسف می گوید: چه باید کرد؟ روزی چند در این قعر چاه محبوس می باید بود تا کاروان اقبال به سرِ چاه رسد. فَاَرْسَلُوا وَارِدَهُم فَاَدْلی دَلْوَهُ قَالَ یَا بُشْرَی هَذَا غُلاَمٌ تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِم الْمَلاَئکة. کَیْ بود که دلو لطف فرو گذارند و ترا از قعر چاه ظلمانی برکشند، آنگه یوسف به آخر عمر با یعقوب بنشیند و قصّه‌ها باز گوید، نه چنانکه یعقوب در بلای محبّی خود بود یوسف در بلای محبوبی خود نبود. یعقوب را هجران و بیت الحزان، و یوسف را بند و زندان، تا آن روز که محبّ با محبوب بهم بنشینند، یعقوب حدیثِ هجران می گوید، یوسف حدیثِ زندان می گوید.

p.622

در حکایت آورده‌اند که شبی عَسَسی به جایی بگذشت آوازی شنید، همانا کار افتاده‌ای بود با مقصود خود راز می گفت8، آن کار افتاده رنج و محنت خود شرح می داد و آن مقصود دم در کشیده، آنگه از یکدیگر جدا شدند، عَسَس بدان مرد فراز شد و گفت: آن چه حال بود که تو چندان زاری می کردی و او خاموش؟ گفت: آری ما را بلایی پیش آمده است و او را نیامده است. گفت: باش تا فردا او را بلایی پدید آید، بفرماییم تا تازیانه‌ای چندش بزنند تا چنانکه امشب تو می نالی او فردا بنالد. ای بنده باش تا فردا ترا حاضر کنیم آنگه معاتبها می رود، ما می گوییم: آن چندان جفاهای تو، و تو می گویی: آن چندان بلاهای تو؛ هزار جان فدای خلوت دوستان باد.

یحیای معاذ گفت: اَدْعُوکَ فِی المَلأ کمَا یُدْعَی الاَرباب وَ اَدْعُوکَ فِی الخلأ کمَا یُدْعیَ الاَحْبَاب. به آشکارا با تو /211a/ سخن چنان گویم که بنده با خداوند گوید، باز به سرّ با تو سخن چنان گویم که دوست با دوست گوید.

ذو‌‌النُّون مصری گفت: وقتی باران نمی آمد مردم9 به استسقا می رفتند، من نیز به موافقت بیرون شدم، سعدون مجنون را دیدم، گفتم: خلقی گرد آمده‌اند چه باشد اگر اشارتی کنی؟ گفت: او روی به آسمان کرد و گفت: بحقِّ مَا جَرَی البَارِحَة. به حقِّ شبِ دوشین. همی حالی باران در ایستاد، اشارت دوست برِ دوست عزیز بود.

بو‌عثمان حیری – قدّس الله روحه – وقتی در محبّت سخن می راند، جوانی برخاست و گفت: کَیْفَ السَّبیل اِلَی محبَّته؟ فقالَ اَبُو‌عثمان بِتَرْکِ مُخَالَفَته. گفت: چه کنم تا به دوستی او رسَم؟ گفت: به ترکِ مخالفتِ او بگوی. جوان گفت: فَکَیْفَ اَدَّعی مَحَبّتَهُ وَلم اَتْرُکْ مُخَالفَتَهُ؟ از من کَیْ دعوی دوستی او درست آید و هرگز قدمی از مخالفت او باز ناکشیده؛ آنگه برخاست و نعره می زد و می گریست. بو‌عثمان گفت: صَادِقٌ فِی حُبّهِ مُقَصّرٌ فِی حقّهِ. بظاهر از جمله مقصّران است10 اما به باطن از جمله دوستان11.

ای جوامرد اگر چنان است که در جهد تقصیر داری در آن کوش تا درد تقصیر نباشد. صَادِقٌ فی حبّه مقصّرٌ فِی حقّه.

حَدَثنَا الامام تاج الاسلام، امام الحرمین – قدّس الله روحه – اخبرنا ابو‌جعفر محمّد بن نعمان بن موسی، اخبرنا الحسین بن احمد اخبرنا ابو‌الحسین اخبرنا عبد‌الکریم بن اَبی خاتم اخبرنا ابو‌حاتم اخبرنا سعید بن سلیمان اخبرنا قرعة بن سوید عن کثیر بن المطلب عن اَبی

p.623
هریرة – رضی الله عنه – قال: کُنْتُ مَعَ رسولِ الله فی المسجدِ وَ قَدْ دَنَتِ الشّمسُ مِنَ الغُروبِ فَجَاء فَتیً مِنَ الاَنْصارِ فَصَلّی العَصْرَ، فقلت اِنَّ هَذَا اساء المطل فاساء القَضَاء؛ فقال علیه السّلام: یا ابا‌هریرة اِنَّهُ عَلَی ذَلِکَ لاَ یَسُرُّهُ اَنّ لَهُ بِهَا الدُّنیا والآخِرة. قال ابو‌هریرةُ: فَخَرَجْتُ اَتْبَعُهُ فَاَدْرکْتُهُ، فَقُلْتُ: اَیُّها الرَّجُل اساءتَ المَطْلَ و اساءتَ القَضَاء اَفَتَبِیعُنِی صَلَوتکَ، قالَ وَ کَیْفَ ابِیعُهُ؟ قالَ بِعْنِی رَکعةً مِنْاِ، قالَ لاَ اَبِیعُ رکعةً مِنْهَا بِجَمیع الدُّنیا، قَالَ فَرَجَعْتُ اِلَی رَسُول الله صلّی الله علیه و سلّم فاَخْبَرْتُهُ، فقال علیه السّلام: دَعُوا عَنکم المُصَلّین دَعُوا عَنْکم المصلّین. یا باهریره! گردِ گرفتاران حق مگردید که صَادِقٌ فِی حُبّهِ مقصّرٌ فِی حقِّه.

آدمی را بیافریدند و تقصیر صفتِ او گردانیدند، درختی بر ظاهرش بنشاندند و شجره‌ای در باطنش بکشتند. درخت ظاهر را نام تکلیف آمد و درخت باطن را نام تعریف آمد. از درختِ تکلیف ثمرۀ خدمت آمد و از شجرۀ تعریف میوه محبّت آمد، آنگه سنّت چنین راندیم که روا باشد که شجرۀ تکلیف را که میوه‌اش خدمت است آفتی رسد لیکن شجرۀ تعریف را که عبارت از او این آمد که اَصْلُهَا ثَابِتٌ وَ فَرْعُهَا فِی السَّماء هیچ آفت نرسد. مرد بظاهر در خرابات است و عنان عشق در بالا. صَادِقٌ فِی حُبِهِ مقصّرٌ فِی حقِّه. آن مرد که به تقصیر عمل مبتلا شود به درگاه گریزد /211b/ و فریاد می کند که درخت تکلیف ثمرۀ خدمت نمی آرد و از حضرت عزّت ندا می آید که اِنَّ الله لاَ یَنْظُرُ اِلَی صُوَرکُم. چون از دوستی چاره نیست باری او را دوست دارید که هرچه به نام حق کُشند12 مردار نباشد.

بیت
گر لابد جان به عشق باید پرورد
باری غمِ عشقِ چون تویی باید خورد13

آن گبری را که زفان او از نام حق معزول است14، اگر تیغی بر حلق حیوانی راند، گویند که مُردار است، چرا؟ زیرا که از دست کسی رفته است که زفان او از نام حق معزول است. هر که نه در راه او میرد15 مردار است.

آن یکی برِ رابعه آمد – قدّس الله روحها – و گفت: من ترا دوست می دارم برای خدای را. گفت: اگر چنین است من ترا وصیت می کنم که جهد کن تا واسطه از میان برداری که من نخواهم که زحمت راه دوستان باشم. ای جوانمرد! صدق در محبّت تقصیر در عمل را جبر کند امّا توفیر در عمل تقصیر در محبّت را جبر نکند.

فریشتگان را گفت: اِنّی اَعْلَمُ، ابلیس را گفت: مَا مَنَعکَ. ای فریشتگان به جفای عمل

p.624
ایشان منگرید به صفای علم ما نگرید. ای ابلیس به حَمَاء مَسْنُون منگر به خلعت صفتِ ما نگر. اگر بر دوستان ما زلّتی رود و نقدِ معاملتِ ایشان16 به معصیتی مغشوش گردد بوتۀ توبه با ایشان برابر می داریم که التَّائبُونَ العَابِدُون.

حکمت زلّت آن است تا از زلّت به خود می نگرند افتقار می آرند، و به طاعت به ما می نگرند افتخار می آرند. وَ یُقَالُ اَنَّ دَاوُد علیه السَّلام قالَ: یَا ربّ لِمَ اَوْ قَعْتَنِی فِی الذَّنْبِ؟ فقالَ جلّ جلاله: لانَّک کُنْتَ قَبْلَ مَا اَذْنَبْتَ تَدْخُلُ علَیَّ کمَا یَدْخُلُ المُلُوکُ عَلَی عَبیِدِهِم وَالآنَ تَدْخُلُ عَلیَّ کمَا یَدْخُلُ العَبِیدُ عَلیَ مُلُوکهِم.

آن لعین را عُجْب در سر شد، اَاَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طِیناً. ای لعین خود دانی که چه می گویی، گِل می بینی تصرّفِ من در گل می نبینی17؟ لعین گفت: اَنَا خَیْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِی مِنْ نَارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ. این حکمت چه بود که نور را گویی18 پیشِ ظلمت سجده کن؟ به این کلمه کافر گشت. گمان می بری که غلط بر ما روا بود خاک از آتش به، خاک مُصْلِح است و آتش مُفسد است. اگر پدری دو پُسر دارد هر دو را سرمایه بدهد، یکی سرمایه به خرابات برد و آن دیگر نگاه دارد، چه گویی، کدام ستوده‌تر و پسندیده‌تر؟ دیگر: خاک به نَفْسِ خود از آتش مستغنی است و آتش محتاج درخت است و درخت نتیجۀ خاک است. دیگر: آتش غمّاز است و خاک پردۀ راز است. خواهی که بدانی رازداری خاک، به گورستان شو، و به گورها در نگر، همه گورها یکسان بینی، امّا در زیر خاک تفاوت فراوان بینی، یکی در نازش و یکی در گدازش؛ یکی را نَوْمَةُ العروس، و یکی را نَوْمَةُ المَنْهُوس. دیگر: آتش باربر نِه است نه بارکش. هر بار که بر آتش نهی بسوزد؛ امّا هر بار که بر خاک نهی بکشد و دم در کشد. دیگر: آتش را صولت است و خاک را دولت است، لِلحقّ دَوْلَةٌ وَ للبَاطِلِ صَوْلَةٌ. باطل نماید امّا نپاید. ای لعین آتش را که کُشند به دو چیز کُشند: به خاک یا به آب. خَلَقَکُم مِنْ تُرَابٍ ثمَّ مِنْ نُطفَةٍ. ای لعین اگر فخر و بزرگی با آتش می کنی /212a/ ترا به آتش دادیم، اینک آتش و اینک تو. ای فرعون به اَنْهار فخر می کنی؟ اینک آب و اینک تو، اُغْرِقُوا فَاُدْخِلوُا نَاراً. ای قارون به کنوز فخر می کنی؟ اینک مال و اینک تو. فَخَسَفْنَا بِهِ وَ بِدَارِهِ الاَرْضَ. ای مؤمن به چه فخر می کنی؟ به اللهِ الواحدِ القهّار، اینک من و اینک تو. وُجُوهٌ یَوْمئذ نَاضِرَةٌ اِلَی رّبها نَاظِرَةٌ.

آورده‌اند که چون کالبد آدم میان مکّه و طائف نهاده بود آن لعین به او برگذشت، تیز دروی نگریست، هیبتی در دلش آمد بترسید، پس گفت: من خوانده‌ام در لوح محفوظ که بر

p.625
درگاه، حق را19 – جلّ جلاله – دشمنی است نام او ابلیس، مگر این آن دشمن است. ای بیچاره چه می دانی که در عالم چه می رود، پس گفت: ای فریشتگان از این چه آید به سبب آنکه این دل ندارد20.

ای درویش دل ترا به دشمن کَیْ نماید. سَبَقَتْ رَحْمَتِی غَضَبِی، سَبَقَتْ رَحْمَتِی عَلیَ آدمَ، غَضَبِی عَلیَ اِبلِیسَ. هرگز محدث در قدیم نرسد، هرگز هیچ غضب در رحمت نرسد. چون خطاب آمد که یَرْحَمُکَ رُّبکَ، آدم دست بر سر نهاد و گفت: من چه گناه کرده‌ام که حق می گوید: رحمت کند خدای بر تو. خطاب آمد که یا آدم تو کدام نعمت خورده‌ای از آنِ من که می گویی: الحمد ِلله. تو که مخلوقی، نعمت ناخورده شکر می کنی. من اَکْرَمُ الاَکْرَمِین‌ام اگر زلّت ناکرده را بیامرزم چه عجب بوَد؟ چون روح آن جوهر ثمین به اشارت روح الامین در مستقّرِ خود قرار گرفت حق – جلّ جلاله – آدم را حلّۀ علم در پوشانید، تاجِ معرفت بر سر نهاد، سِوارِ اسرار در دست کرد، خلخال اقبال در پای کرد و علَّمَ آدَمَ الاَسْماء کلّها. اِنَّ الله اصْطَفی آدَمَ. بر خصم چنین جلوه باید کرد. زلیخا نخست یوسف را بیاراست پس بر زنان مصر عرضه کرد، زلیخا یوسف را به جامه و پیرایه بیاراست، و او آدم را به علم پاک بیاراست آنگه خصم‌وار گفت: اَنْبِئونِی بِاَسْماء هَؤلاَء اِنْ کُنْتُم صَادِقین. نگفت آدم را خبر دهید، گفت مرا خبر دهید. ایشان در هیبت خطاب متلاشی شدند، باز آدم را گفت: اَنْبِئهُم بِاَسْمَائهم. ایشان را خبر دِه، نگفت با من بگوی. آری افتخار شما که ملایکتان‌21اید به عمل است و عمل صفت شماست، امّا افتخارِ آدم به علم است و علم صفتِ ماست. خود را عالِم گفت، عَالِم الغَیْب، و ما را عالم خواند وَ اُولُوا العِلْم. چون شهادت قسمت کردم، گفتم: بی دوستان نیکو نباید، شَهِدَ‌اللهُ اَنَّهُ لاَاِله اِلاّ هُو، و چون عزّت قسمت کردم، گفتم: دوستان را بهره‌ای باید، وَ‌ِللهِ العزّةُ و لِرَسُولهِ وَ لِلمؤمِنیِن. چون صَلَوات قسمت کردم، گفتم: دوستان را حظّی باید، هُوالّذی یُصَلّی عَلَیْکُم وَ مَلاَئکَتهُ.

ای محمّد آن روز که ما امّتانِ ترا بستودیم و عالم خواندیم آن دراز عُمرانِ بسیار طاعت را می دیدیم، و آن روز که آن نحل را انگبین دادیم بازانِ با قوّت را می دیدیم، و آن روز که آن کرمک را ابریشم دادیم مارانِ با هیبت را می دیدیم، آن روز که آهو را مشک دادیم شیرانِ با صولت را می دیدیم، آن روز که گاو را عنبر می دادیم /212b/ آن پیلان با عظمت را می دیدیم، آن روز که صدف را مروارید می دادیم آن نهنگان با قدرت را می دیدیم، آن روز که عندلیب را

p.626
آوازِ خوش می دادیم آن طاووسان با زینت را می دیدیم، آن روز که امّتِ محمّد را مدح و ثنا می گفتیم آن دراز عُمران با طاعت را می دیدیم، آن روز که این مشت خاک را ثنا گفتیم ملایکۀ صف‌زده را در راهِ خدمت می دیدیم.

بیت
زان پیش که تو خواستی منَت خواسته‌ام
عالم ز برای تو بیاراسته‌ام
در شهر مرا هزار عاشق بیش‌اند22
تو شاد بزِی که من ترا خواسته‌ام23

موسی چشم برافکند از همه بنی اسرائیل هارون را اختیار کرد که وَ اَشْرِکْهُ فِی اَمْرِی. هارون را شریک من گردان در نبوّت. موسی در همه بنی اسرائیل بنگرید هارون را گزید، من از عرش تا ثری بنگرستم ترا گزیدم. موسی هارون را شرکت داد در نبوّت، من ترا شرکت دادم در کلمۀ شهادت، شَهِد‌اللهُ اَنَّهُ لاَاِلَه اِلاّ هُو وَالمَلائکةُ وَ اُولُوا العِلْم.

ای مؤمن خود را من خدای می گویم تو نیز مرا خدای می گوی. اَنْبِئهُم بِاَسْمائهم. هرکرا دوست عزیزتر بود چون فرزندکی آیدش او را گویند: این فرزند را چه نام نهیم؟ گوید: تا آن دوست ما بیاید تا او چه گوید، نام آن است که او نهد. موجودات را در وجود آورد از مناط ثرّیا تا منقطع ثری؛ بار خدایا این مخلوقات را چه نام است؟ جواب آمد: ما را دوستی است در کتم عدم، باشید تا آن دوست را در حیزّ وجود آریم و این همه موجودات را بر دوست عرضه کنیم تا او چه نام نهد. یا آدم هرچه تو نام نهادی ما نهادیم. پاکا خداوندا که از مشتی خاک شخصی چنین بیافریند و او را از همه موجودات برگزیند، آنگه در ضیافتِ اضافت اینچنین خطاب آرد که: خَلَقَتُ بِیَدَیَّ. هر که به یدِ نعمت یا یدِ قدرت تأویل کرد خاصیّت باطل کرد و ابلیس را در ناآوردنِ سجده معذور کرد، و هر که انگشت و کف گفت تشبیه کرد و خدای را اجزاء و اَبْعاض گفت، و هر که به ید ایمان آورد نه تأویل کرد و نه تشبیه، هم از انکار و هم از کفر برست، و علَم سنّت بربست و خاصیّت آدم ثابت کرد و حجّت بر غیر لازم گردانید و قول خدای و رسول بپذیرفت و ایمّۀ سلف را متابعت کرد، فایّ الفَرِیقَیْنِ اَحَقُّ بِالاَمنِ24.

p.626 - 627
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . آ: مشتاقان آرم + عاشقان آرم
  • ۲ . مر: پنداشت توبت و انابت است
  • ۳ . آ: و عظمة الایمان
  • ۴ . آ: دولت باری
  • ۵ . آ: با کس حدیث بندگی نکردم
  • ۶ . آ: بر ساختند... انداختند
  • ۷ .آ: چاه تنگ تاریک
  • ۸ . آ: «با مقصود خود راز می گفت» ندارد
  • ۹ . آ: مردمان
  • ۱۰ . آ: «است» ندارد
  • ۱۱ . آ: زمرۀ دوستان
  • ۱۲ . آ: کش
  • ۱۳ . آ، مج: «گر لابد جان... باید خورد» ندارد
  • ۱۴ . آ: او را... معزول کردند
  • ۱۵ . آ: مرد
  • ۱۶ . مر: تقدیر معاملت ایشان
  • ۱۷ . آ: نمی بینی
  • ۱۸ . مر: می گویند
  • ۱۹ . آ: در لوح که حق را
  • ۲۰ . آ: ای فریشتگان از این چه دانید ای دل ندارد و من در او رفتم و از فرق تا قدم پدرم کسی که او دل ندارد از او چه اندیشید
  • ۲۱ . آ: ملایکه
  • ۲۲ . مج: بیش است
  • ۲۳ . مر، آ: خاسته‌ام
  • ۲۴ . مج: + و صلّی الله علی محمّد و آله اجمعین.

p.628
۷۴ – الَصَّبوُر

بردباری که شتاب1 نکند به عقاب. وَ یُمْهِلُ وَلاَ یُهْمِلُ. مهلت دهد امّا مهمل فرو نگذارد. معنی صبر د لغت حَبس است، فالرَّبُّ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَی اِذَا وَصَفَ باَنَّهُ صَبورٌ فمَعْنَاهُ اِنَّهُ یَحْبِسُ العُقوبةَ عَنْ مُسْتحِقّهَا بطول اِمْهَالِهِ اِیّاهُم. و چون بندۀ موحّد اعتقاد کرد که حق - جلّ جلاله - صبور است موافقت شرط محبّت است باید که صبر را مُعْتَصم و متمسّک خود سازد چندان صبر کند که صبر را با او صبر نماند آنگه او صبر را صبر فرماید./213a/

شعر
صَابَرَ‌الصّبرَ فَاسْتَغَاثَ بهِ الصّبر
فقَالَ المحبُّ للصّبرِ صَبْراً

خود حقیقتِ صبر چیست؟ بزرگان چنین گفته‌اند که الصّبرُ تَجَرُّع البَلوَی مِنْ غَیْرِ دَعْوَی. صبر زهر بلا چشیدن است آنگه از دعوی دم در کشیدن است. الصّبرُ اِسْرَارُ‌المحْنَةِ و اِظهارُ المِنَّة. صبر نهان کردن محنت است و آشکارا کردن نعمت است.

بیت
ای بسا حقّه در آن جان غیورانت که هست2

نعره‌های سر به مُهر از دردِ بی فریادِ تو
حسن را بنیادی افکندی چنان محکم که نیست

جز وَ یَبْقَی وَجْه ربِّک نقش بر بنیاد تو
p.629
از سنگ زیرین خراس جز صابری چه سود3، باری که آسمان و زمین از کششِ آن عاجز آمد به اختیار خود بر تاریک خود نهادند4 چه روی فریاد کردن است؟ دَخَلَ بَعْضهُم عَلی مَرِیض فَقَالَ المُرِیضُ: آه، فقالَ الدّاخلُ هَذَا الاَنِینُ مِمّن فَسَکَتَ، فقال هَذَا الصّبرُ مَعَ مَنْ، فقالَ مَاذَا اَفْعَلُ، فقالَ سُکُوتٌ لاَ مِنْ حَیْثُ التَّجَلُّد، وَ قَولٌ لاَ مِنْ حَیْثُ الشّکایة. خاموشی نه از روی مردانگی، و گفتنیی نه بر سبیل بیگانگی5.

اِنَّ اِبراهیم لحلیم اوّاهٌ. در خبر است که حق - جلّ جلاله - سه نام از نامهای خود به ابراهیم فرستاد: یکی از آن «آه» بود که بر دوام ابرهایم می گفتی: آه، اَوَّاهش نام دادند. اگر تندرستان و اهلِ سلامت را نود و نه نام بباید اهل بلا را یک نام بباید، نود و نُه نام همه از زفان برآید امّا آه از میانِ جان برآید زفان و کام را به آه راه نیست.

ای جوامرد این درخت درد و اندوه که سر بر زد از باغِ عهدِ خاک بر زد، عابدان هفتصد هزار ساله بودند خرزات قدس در سلکِ انس کشیده، لیکن شوربای ساده بود در او نمک درد نبود، آدم منبع درد بود، از درد بود که دست پیش کرد که وَ حَمَلَهَا الانْسَانُ. چه بودی که یک ساعت صبر کردی، لاَتَسْأل الامَارَةَ فَاِنّکَ ان اعطیتها عن مَسْئلَة و کلْتَ اَلیْهَا وَ اِن اعْطیتهَا عَنْ غَیْر مسئلة اَعَنْتَ عَلَیْهَا6.

کلاهی که در سرِ تو افتد بی خواستِ تو، عزّ با آن روان است7، باز اگر به تصرّف خود کلاه در سر خود نهی تاوان با آن عنان زنان است. آسمان و زمین به هزیمت شده بودند آدم دست پیش کرد، چه بودی اگر ساعتی دست پیش نکردی؟ چه بخواهم خرید آن کارها که بدان گوهر که از خزانۀ غیب به صحرا آوردند جز برای صدف عشق آدم نبود، گوهر شایستۀ او بود و او شایستۀ گوهر، لیکن سلطان محبّت درآمد و خرمن صابریش8 آتش در زد.

یعقوب بامداد می گفت: فَصَبْرٌ جَمِیلٌ؛ هنوز شبانگاه نبود که فریاد می کرد: وَا اَسَفیَ عَلیَ یُوسُفَ.

اِنَّا عَرَضْنَا الاَمَانَة عَلیَ السَّمواتِ وَالاَرْضِ. آدم که مست عاشق بود و بر سرش بار گران بود9 مرد ضعیف بود، لیکن عشق پیر بود، هفتصد هزار ساله آن پاکان مملکت سجادۀ طاعت در مقامات کرامات فرو کرده بودند و در خانقاه عصمت در مصلاّی /213b/ حرمت تکیۀ خدمت زده، وَ اَنَا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ، وَ اَنَا لَنَحْنُ المُسَبّحون می گفتند10، امّا ندانستند که ورای خلقیّت عالمی است که روی در آن می باید آورد، ناگاه آب و خاک را برآمیختند و طینت صفا

p.630
بسرشتند آدم که سرِ همّت از هوای خلقیّت در گذاشت همه دردها را شفا در وی نهاده و او را درد بی شفا داده. چهار مهتر از ایشان - جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیل - پی درد آدم گرفتند تابُو که راهی برند، کس پی راه آن درد باز نیافت11. ای میکائیل اکنون که در این درد می سوزی بر درگاه رزق ایشان بنشین تا قوتی12 که از حضرت آن درد را می فرستند نسیمی از آن قوت به دماغ تو می رسد دماغت‌تر می دارد. و جبرئیل را گفتند: تو آمد شدی می دار، قوتی به سینۀ ایشان می رسان13 آخر چون بر سر مایده ایستاده باشی، لقمه‌ای از تو دریغ ندارند14. ای عزرائیل تو بر درگاه مرگ بنشین تا آن خرقه که در سفر داشته‌اند برداری. یا اسرافیل صور بر دهان نهِ، چون سر از خاک برآرند جامۀ دیگر پوشند تو آن خرقۀ پیشین بردار. مهتران را چنین کسی بود مخصوص، جامه‌دار گویند. ای اسرافیل تو جامه‌دارِ ایشان باش. نهادِ آدم - علیه السَّلام - درختی بود جامع، میوۀ لذیذ را در وی سرمایه15 بود، حنظل تلخ را در وی مایه بود. نه مختصر نهادی نهادند نه پَستْ اساسی افکندند تو خود را از خود چه دانی از عقل و روح و دل جز نام ندانی، ایشان امروز روی نگشایند در شهر روم روی به تو نمایند. شجرۀ نهادِ آدم مددهای گوناگون داشت، لاجرم از وی ثمره‌های گوناگون پدید آمد. هر ورقی نقشی دیگر، صدهزار و بیست و اند هزار محفوظ معصوم از این درخت بدر آمدند16. اگر گلت باید بدین درخت آی، و اگر خارت باید هم بدین درخت آی. بهشت آراستۀ این درخت است و هفت درکۀ دوزخ افروختۀ این درخت است. اینت عزیز تخمی آن روز که این تخم می کشتند عالم سرگردان شدند تا خود این تخم چیست؟ تخم را کارنده داند نه نظارگی نظّاره سبزی برگ داند، او چه داند که میوه چه طعم دارد؟ درخت خرما درختی است به صورت زشت، خارها بروی رُسته، لیکن گوید: صبر کن که این را ثمره غرسی باشد و آن غرس را طلعی پدید آید و از آن طلع نَوْری، و از آن نَوْر خوشه‌ای، و از آن خوشه بُسْری، و آنگه روزی چند برآید طعم گیرد بواسطۀ نسیم هوا مژه پذیرد، آنگه شفای بیماران شود، طعام گرسنگان گردد، مایۀ بازارگان گردد17.

ای درویش درختی است که آب از جوی خورد، و درختی است که آب از چشمه خورد، و درختی است که آب از آسمان خورد. باز درختی است که بیخ به آب برده است اگر او - جلّ جلاله - /214a/ آب خوردن این درخت به خلق باز گذاشتی کس ندانستی که آب این درخت از کجا باید داد، کارنده اوست و دارنده اوست و آب دهنده اوست. چندین هزار تعبیه

p.631
در این درخت بنهاد، در هر عصری سرّی دیگر آشکارا می گردد، در عصر آدم سرّی دیگر، در عصر نوح سرّی دیگر، در عهد ابراهیم سرّی دیگر، در عهد موسی سرّی دیگر، در عهد محمّد سرّی دیگر. اَتَعْجَبُون اَنْ تکُون الخُلّةُ لاَبراهیمَ وَالکلاَمُ لِمُوسَی والرُّؤیةُ لمحمّدٍ علیهم السَّلام.

خاک که بود ودیعتگاه نهاد آدم بود و نهاد آدم ودیعتگاه اسرارِ غیب بود. جوهری عزیز را در موضع مجهول باید نهاد، ملایکه نیکان و پرّان بودند قایمان و قانتان و راکعان و ساجدان بودند نهادهای لطیف به عصمت آراسته، از زلّت پیراسته، امّا آشیانۀ مرغان دیگر است و صدف گوهرِ شب افروز دیگر. ای عالم صدف گرد که جوهرِ شب افروز آدم است، ای نهادِ آدم صدف گرد که جوهر دل است، ای دل صدف گرد که جوهر سرّ است، ای سرّ صدف گرد که جوهر نظرِ ماست. هرچه در بحر حیوانات است او را حرکت است، امّا صدف دُرّ را حرکت نیست آدمی را در نهاد قراری دادند، همه که آیند به سرِ او آیند امّا او به سرِ هیچ کس نرود. آن مردی که خراسی سازد آن خراس را قطبی است قرار گرفته، و هرچه در خراس آلت است گردِ او بر می گردد، چرا؟ زیرا که اگر او در حرکت آید همه زیر و زَوَر گردد. اِذَا الشّمسُ کُوِّرَتْ آنگه بُوَد که قطب در حرکت آید همه زیر و زبر گردد؛ سلطان چون قصد خواب کرد فرّاش را شرط بوَد که شمع معزول کند18.

شخصی بیافرید و هرچه در آسمان و زمین چیزی بود کمند تسخیر بر گردنِ وی نهاد19، در دستِ آفتاب مشعله‌داری و طبّاخی می کند، و ماه صبّاغی و محاسبی20، و ستاره دلیلی، و کوهها خزانه‌داری. عاصی را غبار زلّتی بر دامنِ روزگار می نشیند، شریعت توقیعی می فرستد به جان حیوانات که این مرد را می باید که لوث گناه خود پاک کند، او را منشوری نبشتند به جانهای شما، شما جانهای خود فدای دولتِ او کنید. عَظِّمُوا ضَحَایَاکُم فَاِنّها عَلی الصَّراطِ مَطَایَاکُم.

شخصی را بیافرید و همه چیزها برای او آفرید و او را به هیچیز باز نگذاشت، بر تختش نشاند، و به آن باز نگذاشت و به خودش باز نگذاشت21، دنیا مملکت او گردانید و به دنیا باز نگذاشت، اوّل در لباس عدم بود به عدمش باز نگذاشت، به وجودش آورد و به وجودش باز نگذاشت، نامیش داد و بدان نامش باز نگذاشت، صفتش داد و بدان صفت باز نگذاشت، جمالش داد و بر عالمیان عرضه کرد و صدهزار طالب برخاست و به کسش باز نگذاشت. چون نخواهی فروخت به دلاّل دادن چه حکمت؟ آن پاکان دانسته بودند که یکی را از میان

p.632
ایشان کاری پدید خواهد آمد، جبرئیل به نزدیک عزازیل می آمد این که امروز ابلیس است و می گفت: اگر چنین حالی پدید آید دست /214b/ بر سرِ من می دار، و او می گفت: این کار تو نیست22. و آن سادات فریشتگان می آمدند و همچنین درخواست می کردند، و او هر یکی را ضمان می کرد که دل فارغ دارید که من شما را ایستاده‌ام. چون آفتاب امر بتافت که اُسْجُدوُا و تا بساط وجودِ آدم نگسترده بودند از غیب هیچ فرمان نیامده بود و پیش از وجودِ آدم ملایکه جمالِ فرمان ندیده بودند، چون آن مهتر را خلعت دادند حواشی را نیز به تبع خلعت پوشیدند، خطابِ اُسْجُدوا هیبتی عظیم بود، آن لعین عنان خواجگی باز نکشید23 سینه بیرون داد و به خواجگی پیش آمد خود را چون درختی در پیش امر بداشت باد صرصرِ24 امر از بیخش برآورد.

عجب کاری است، امری بیامد در حق ابلیس که اُسْجُدوا، و نهیی بیامد در حق آدم که وَلاَتَقْرًبا. نهی25 عنان باز می کشید و حکم سوط قهر فرو می گذاشت. اِنَّ لَکَ اَلاَّ تَجوع فِیهَا وَلاَ تَعْرَی. آدم طعم جوع ندانسته بود به اسم شنیده بود، و طبیب را طعم چیزها بباید دانست، قصد شجره کرد خطاب آمد که مخور که زهر است، باش تا پازهر گردد تو راه خود رفته باشی او نیز راه خود برود، تو پخته و او خام، راست نیاید وَلاَ تَقْرًبا. مخور که تا در وطنِ خود است زهر است، چون با تو سفر کند پازهر گردد. عنّاب چنین بود تا در وطن خود بود بخوری خون بیفزاید، چون به غربت افتد نیفزاید. فلَمّا ذَاقَا‌الشَّجرة بَدَتْ لَهُمَا. خطاب آمد که وَ عَصَی آدَمُ، آدم معده تباه کردی. مقصود این حرف است که درخت را با وی به این سرای فرستادند روش آدم را در روش او باز نمودند، جوع آدم بالا گرفت، خواست که بخورد، خطاب آمد که هنوز راه خود نرفته است اگر بخوری همان زهر بُوَد، در خاکش کن تا نیست شود. چون از زمین سر بر زد قصد کرد که بخورد، خطاب آمد که مخور که هنوز خام است و در هستی خود است، باش تا نیستِ راه شود، در میان دو سنگش نِه، تا ذرّه ذرّه شود. چنانکه فرمودند بکرد26، آنگه خواست که بخورد، خطاب آمد که صبر کن تا سرشته شود. چون سرشته گشت خواست که بخورد، خطاب آمد: اکنون بباید پخت و دست تو می باید که با او می شود و می آید و آتش خود عمل خود می کند، اِعْمَلوُا فَکُلّ میسرٌ لِمَا خُلِقَ لَهُ. چون پخت، گفتند: اکنون وقتِ خوردن آمد. گندم پنداشت که راه خود تمام رفت، اکنون به سرِ راه رسیدی، آدم دست دراز کرد و لقمه‌ای در دهان نهاد و می خایید؛ آن همچنان بود که آدم از بهشت به دنیا آورد27. گندم گفت:

p.633
این خود کاری دیگر است، این آسیا نه از قیاس آسیای پیشین است، آن آسیا آرد خُرد کردی آب از جایی دیگر بایستی آوردن28 سرشتن را، در این آسیا خود چشمۀ آب است روان. آنگه چون به تنورِ معده افتاد اعضا که اجزا خوارانِ درگاه دل‌اند29 گردِ او در آیند آنچه صافی است اعضا و اجزا به اندازۀ خود می ستانند مابقی ثفل30 را به اصل /215a/ زمین باز برند مبتدیان را به آن قوت دهند.

ای درویش! سلطان سلاطین مصطفی بود صلّی الله علیه و سلّم، و هر سلطانی را طبیبی بود، طبیبِ مصطفی آدم بود، آدم گفت: ما زهر چشیدیم و رنج کشیدیم و باری ملامت برداشتیم و تازیانه خوردیم تا چون مهتر بر سریرِ نبوّت تکیه زند تخته در پیشِ او نهند. و صلّی الله علی محمّد وآله اَجمعین31.

p.633 - 634
اختلاف نسخه ها

  • ۱ . آ: شتاو
  • ۲ . آ: ای بسا در حقه جان... الخ
  • ۳ . مج: آن سنگ خراس را جز صابری چه سود
  • ۴ . آ: نهاده‌ای
  • ۵ . آ: در حاشیه افزوده شده: ناله‌ای نه از راه شکایتی
  • ۶ . مج: «و ان اعطیتها عن غیر... علیها» ندارد
  • ۷ . مج، آ: مدد با آن دوان است
  • ۸ . آ: صابری را
  • ۹ . آ: آدم گفت عاشقی و ترس بارگران بود
  • ۱۰ . آ: «می گفتند» ندارد
  • ۱۱ . آ: بر آن راه بار نیافت
  • ۱۲ . آ: گذری + قوتی
  • ۱۳ . آ: می بر
  • ۱۴ . آ، مج: لقمه‌ای ترا دهند و از تو دریغ ندارند
  • ۱۵ . آ: + بود، مر: درختی بود جامع پر میوه در وی دو سرمایه بود
  • ۱۶ . آ: پدید آمد، مج: صد هزار و یک سیاه روی از این درخت پدید آمدند
  • ۱۷ . آ: «مایۀ بازرگانان گردد» ندارد
  • ۱۸ . آ: شمع را پُف کند
  • ۱۹ . آ: و در دست وی نهاد
  • ۲۰ . آ: ماه طباخی
  • ۲۱ . مج: «بر تختش... نگذاشت» ندارد
  • ۲۲ . آ: او می گفت این کار بر من نویس
  • ۲۳ . آ: باز کشید
  • ۲۴ . آ: باد صرصر در آمد
  • ۲۵ . مر: به + نهی
  • ۲۶ . آ: «بگردد» ندارد
  • ۲۷ . آ: «آمد» ندارد
  • ۲۸ . آ: «آوردن» ندارد
  • ۲۹ . آ: «که اجرا... دل‌اند» ندارد
  • ۳۰ . مج، آ: تا مابقی ثقل بماند، پایان نسخۀ مر
  • ۳١ . مج: و صلی الله علی محمد و آله اجمعین، تمّت فی رمضان المبارک سنة ستّ و خمسین و ثمانمائه. / پایان نسخۀ آ: و صلی الله علی محمد و آله اجمعین، قد اتفق الفراغ من تحریر هذا الکتاب المسمّی بروح الارواح فی شرح اسامی الملک الفتاح روّح الله رُوح مصنّفه و صب سجال الرحمة علی مؤلّفه و هو الشیخ الامام الاجل و الحبر الهمام الاکمل جمال الملّة و الدّین شهاب الاسلام و المسلمین ابو‌القاسم بن الشیخ الکبیر و القرم النحریر ابی المظفر السمعانی قدس الله ارواحهما و رحم اسلافها فی اواسط شعبان المنحرط فی شهور سنة ٨٤٠ للعبد الفقیر الراجی رحمه رّبه الغنی احمد بن عبد الرزاق بن فضل الله (...؟). اللهم اغفرله لوالدیه و لاستاذئه و لمن دعاله بالخیر ناظراً فیه و لجمیع المؤمنین و المؤمنات و صلّی علی محمد و صحبه و آله الطاهرین و الطاهرات. / پایان نسخۀ کب: والله اعلم بالصواب، و قد اتفق الفراغ فی شهر جمادی الاول ستة ٧١٨ العبد الضعیف الفقیر الراجی الی رحمة الله تعالی طبیب بن احمد بن حسن بن حسین بن محمد بن احود بن محمد بن عطاء‌الله طبیب بخطة ناگور غفر‌الله لهم و لجمیع المؤمنین و المؤمنات بحق... یلوح... القرطاس... کاتبه...
    خرجت من التراب بغیر ذنب رجعت مع الذنوب الی التراب گر دوستان مخلص بعد از وفات ما در مسند حیات گهی ذکر ما کنند از دوستان سزد که پس از فوت دوستان ذکر نکو کنند بدیها رها کنند