p.280
۲۹ – الحلیم
معنی حلیم تأخیر معاقبت است از مستحق، و حق – جل جلاله – حلیم است به این معنی که علمش محیط است
1 به معصیت عاصیان، حلمش مؤخر عقوبت است از ایشان.
اِنَّما یُعَجَّلُ بِالعُقُوَبةِ مَنْ یَخْشیَ الفَوْتَ.
به عقوبتْ کسی تعجیل کند که ترسد که جانی از دستش بجهد و حق – جلّ جلاله – از این خشیت منزه است.
آورده اند که در حبس یکی از خلفا مظلومی بود سالها آنجا درمانده، شبی آن خلیفه از خواب برجَست با جزعی و فزعی، آنگاه بفرمود که به حبس روید، فلان کس را که در حبس است بیارید، شدند و او را /91a/ بیاوردند، پیش خودش بنشاند و گفت: من به خواب دیدم
2 مصطفی را – علیه السَّلام – که مرا گفت: فلان کس را که در حبس تو است دریاب که مظلوم است، راست با من بگو که چه دعا کردی که چنین زود اجابت آمد؟
آن مرد چنین گفت که سالها بود که در حبس تو بودم مظلوم، و صبرم نماند، از سرِ اضطرار با ملک جبّار گفتم: اِلَهی اِنَّکَ حَلِیمٌ وَلاَ صَبْرَ لِی مَعَ حلْمِکَ؛ خداوندا حلم ترا نهایت نیست اما مرا با حلمِ تو صبر نماند.
چهار صدسال آن لعین را ملک داده بود که دردِ سرش نداد، به آخر موسی و هارون – علیهما السلام – به درِ سرای وی فرستاد و گفت: فَقولا لَهُ قَوْلاً لَیّناً.
با آن لعین سخن به رفق و لین گویید
3.
یکی از اعزَۀ طریقت گوید – همانا مالک دینار راست رحمه الله – که در جوارِ من جوانی
|
p.281
بود متهتّک فاسق فاجر، روز و شب به ارتکاب فواحش مشغول بود، محلتیان در رنج و فساد او مانده.
و او در رنج و فساد خود مانده؛ روزی نزدیک من آمدند زفان تظلُّم و شکایت برگشادند، کس فرستادم به آن جوان که حاضر گرد، چون حاضر گشت، وی را گفتم: این جماعت همسایگان از تو شکایت می کنند باید که از محلّت بروی.
گفت: خانه خانۀ من است برون نشوم.
گفتم: خانه بفروش تا بخرند.
گفت: من مُلکِ خویش نفروشم.
گفتم: به سلطان از تو شکایت کنم.
گفت: سلطان از جانب من مُراعات بهتر کند که آنِ شما.
گفتم: دعای بد کنم، فَقَالَ الله اَرْحَمُ بِی مِنْکُم.
مالک گفت: آن کلمات در دلِ من اثر کرد، متغیر شدم در شب که به نماز مشغول گشتم و اوراد بیاوردم، آن جوان را دعای بد می کردم، فَهَتَفَ بِی هَاتِفٌ لاَ تدْعُ عَلَیْهِ فَاِنّ الْفَتَی مِنْ اَوْلیَاء الله.
ای مالک هان و هان گردِ آن جوان مگرد که او ولیّی است از اولیای ما.
برخاستم و به درِ حجرۀ آن جوان آمدم و در بزدم، جوان بدر آمد و مرا بدید، چنان گمان برد که آمده ام تا از محلتش بیرون کنم، بر سبیلِ عذر کلمه ای می گفت، گفتم: ای جوان آگاه باش من نه از بهرِ آن آمده ام که گمانِ تست، لیکن چنین دیده ام.
همی گریه بر وی افتاد، پس آنگه گفت: اکنون که لطفِ حق – جلّ جلاله – با ما این است بر دستِ تو توبه کردم و به خدای بازگشتم.
و روز دیگر از شهر برفت، و بعد از آن هیجاش ندیدم، پس اتفاق افتاد که وقتی زیارت بیت الله در پیشم آمد، چون در مسجد حرام آمدم حلقه ای دیدم زده، گفتم: بنگرم تا چیست؟
آن جوان را دیدم زار و نزار گشته، ضعیف و نحیف ببوده، علّتها بر وی مستولی شده، همی آواز برآمد که مَضَی الشّابُ، جوان از دنیا برفت.
در کتب آورده اند که در عهدِ حسن بصری – رحمه الله – جوانی بود روز و شب در بطالت بودی، و به گفتِ هیچ زاجری مُنْزَجر نگشتی، بر شقاوت خود عاشق گشته و خرمن خود به دست خود سوخته، همی ناگاه بیماریی عظیم پدیدش آمد، همگنان دل از برگرفتند.
چون آلام و اوجاع مترادف و متواتر گشت، به زفانی شکسته بسته، به صوتی منکسر و محزون گفت: اللَّهُمَ اَقِلْنِی عَثْرَتِی وَاَقمنِی من صَرْعتی فَانّی لا اَعُودُ.
ربّ العزّة او را از آن بیماری شفا داد، بتر از آن شد که بود.
دیگر /91b/ بارش اَخْذه و بَطشه ای بیامد
5 و بر بستر امراض و اسقامش بیفکند
6، همان دعا بکرد، خداوند شفا داد، چون برخاست شور و شر بیش از آن کرد که در پیش کرده بود؛ دیگر باره آخْذَۀ وَبِیل و بَطشۀ شدید در رسید، همان دعا بگفت، فَاَقَامَ
7 الله مِنْ صَرْعَتِهِ.
چون از بیماری برخاست به هزار درجه بدتر از آن
|
p.282
بر خاست که در پیش بود.
قضا را روزی به مالک بگذشت و حَسَن و ایوب سختیانی و صالح مُرَی [بازو بودند] حسن در وی نگرست، آن شطارت و شریری اوبدید و آن نطر او به خود؛ فَقَالَ: یَا فَتی خَفِ الله کاَنّکَ تَراهُ فَانْ لَمْ تَرَاهُ فَاِنَّهُ یَرَاکَ.
از خدای بترس که خدایت می بیند.
گفت: ای حسن پُتک بر آهن سرد چه زنی، جوان را از
8 تمتّع به متاع دنیا باز نتوان داشت.
حسن گفت: کانّکُم بِالْمَوتِ وَاللهِ قَد نَزَلَ بِساحَةِ هَذَا الشّابّ فَرَضَّهُ رَضّاً.
از این جوان مغرور در این دارِ غرور تا به مرگ بس مسافتی نیست، زود خواهد بود که مرگ دمار از روزگار وی برآرد.
این کلمه بگفت و خاموش بود، بعد از آن به چند روز حسن بصری روزی در مسجد خود نشسته بود همی جوانی از در درآمد، گفت: یا طبیبِ دلها و یا حبیب جانها و یا مرهم نهندۀ سینه ها، آن جوان که تو وی را وعظ دادی و قبول نکرد، برادر من بود، اکنون در سکرات مرگ است، هیچ روی آن هست ای حَسَن که به خُلق حَسَن خود قدمی در آن کلبۀ وی نهی، بُوَد که کاری برآید و سعادتی بدر آید؟
حسن گفت: یا اَصْحَابنا خیزید تا به عجائب و بدایع و فضل و قهر او نظر کنیم و از این عالم غدّار حذر کنیم.
چون حسن به در خانۀ آن جوان رسید در بزد، زنی بود در خانه، مادرِ هر دو پُسر، گفت: ای پُسر با تو کیست؟
گفت: حسن بصری.
پیرزن گفْت: مِثْلُکَ اَیْش یَعْمل عَلَی بَابِ دَارِی وَ وَلَدِی اِنَّهُ لَم یَترُکْ اِلاّ رَکَبهُ وَلاَ مَحْرماً اِلاّ اَهْتَکَه
9.
ای حسن!
چون تویی بر در خانۀ پُسرم چه کار دارد؟
عاشقان را با خانۀ فاسقان چه کار، مصلحان را با مفسدان چه آشنایی؟
فَقَالَ اِسْتَأذِنِی لَنَا عَلَیْهِ فَاِنَّ ربَّنا یَقبل العَثرَات.
ای پیرزن!
دل خوش دار که از رحمت او روی نومیدی نیست، مادر بیامد و آن جوان خسته را خبر داد که حسن بصری بر در است.
جوان گفت: آه ندانم که خود به ملامت آمده است یا به عیادت، در بگشایید تا در آید بُوکه کاری برآید.
حسن درآمد، جوان را دید از دست شده، آب حسرت در دیده، سکرات مرگ لشکر کشیده، حسن گفت: جوانا توبه کن و به خدای بازگرد که باب قبول مفتوح است، دعا کن تا خداوند اجابت کند.
جوان گفت: انَّهُ لاَ یَفْعَل.
ای پیر مسلمانان ترسم که اجابت نکند.
فَقَالَ اَوَتَصِفُ
10 اللهَ بِالْبُخْلِ وَهُوا الکریمُ الجوَادُ.
بحرِ اخضرِ
11 جود او را – جل جلاله – می خواهی که به حوصلۀ مختصر خود ساقیه ای گردانی.
12 جوان قصّۀ خود از اول تا به آخر بگفت که: چهار کرت بیمار گشتم و در بیماری به خدای بازگشتم، پس چون صحت یافتم توبه بشکستم /92a/ و از درگاه برگشتم، این بار چون استقالت کردم و قصۀ دردِ خود بر درگاه عرضه کردم، نَادَی مُنَادٍ مِنْ زَاوِیَة البَیْتِ اَسمَعُ الصَّوتَ
|
p.283
ولا اَرَی الشَّخصَ لا لبَّیک وَلاَ سَعْدَیْکَ قَدْ جرَّبناکَ مِرَاراً فوَجَدْنَاکَ کَذُوباً.
ای جوانِ بیخرد از این دروغ تا کی.
حَسَن چون آن بشنید، برخاست و روی به در نهاده جوان را در زفرات و حسرات و قطرات و سکرات رها کرد، جوان روی به مادر آورد، گفت: سیّدی هُوَ الّذِی یَقْبَل التَّوبةَ عَنْ عبَادِهِ وَیعْفُو عَنِ السیّئات.
هر چند
13 ظاهرم به معاصی آلوده است باطنم از غشّ شرک پالوده است، چون از کالبدم جان جدا گردد و سفر آخرت حقیقت شود این بالش که در زیر سرِ من است به گوشه ای بنه، و آنگه رخسارم را بر خاک نِه، و مرااز خداوند خود بخواه، بُوَد که مرا به تو بخشد.
پیرزن وصیت به جای آورد، هنوز از مناجات خود فارغ نگشته بود که هاتفی آواز داد: ایَّتُهَا المرأةُ اِنَّ الله قَدْ رَحِمَ وَلَدَکِ وَهَبَ لَکِ ذَنْبَهُ.
هر کرده که از پسرت به وجود آمده بود در کارِ تو کردم
14.
یحیی بن معاذالرازی – قدّس الله روحه – گفت: لَوْلاَ اَنَّهُ یُحِبُّ اَنْ یَعْفو عَنْکَ کَثِیراً لَم یُلْقِکَ فِی الذُّنوبِ کَثیراً
15.
اگر نه آنستی که وی – جلّ جلاله – عفو کردن بسیار دوست دارد واِلاّ هرگز غبار معاصی بردامن بندگان نیفکندی.
به چند کلمه از کلمات یحیی معاذ رازی اشارت کرده شود که محقّقانِ اهل توحید باید
16 که در سماع آن جَناحِ نجاح برآرند.
آن عزیز گفت: لَوْلاَ اَنَّ العَفْوَ مِنْ صِفَتهِ مَاعَصَاهُ اَهْلُ مَعْرِفَتهِ اگر نه آن بودی که عفو صفتِ او بودی، هرگز اهلِ معرفت او گردِ معاصی نگشتندی.
همو گفت: القَاهُمْ فِی الذَّنْبِ لِیُعْرِفَهُم انَّهُ بِهِ فَاقَتَهُمْ اِلیْهِ ثُمَّ عَفَا عَنْهُم لِیُعَرِّفَهُم بِالْعَفْوِ کَرَامَتَهُم عَلَیْهِ.
مطیع عابد را به زلّت مبتلا کرد تا حجاب اعجاب و خطر نظر به خود از پیش بردارد، آنگه آن جریمت عفو کرد تا صرفِ لطف و آیات فضل و کمال کرامت وَجُود خود بر حضرت بدانند.
اول در بلاش افکند تا بداند که محتاج است، پس به آخر عفو کرد تا بداند که در سرِ سروران تاج است.
اِنْ غَفَرَ فَخَیْرُ راحِمٍ وَاِنْ عَذّبَ فَغَیْرُ ظَالِم.
و همو گفت: لَوْلاَ اَنَّ العَفْوَ مِنْ اَحَبّ الاَشْیَاء اِلَیْهِ مَا ابْتَلی آدَمَ بِالذّنبِ وَهُوَ اَکْرَمُ الخَلْقِ
17 اِلَیْه.
اگر نه آنستی که عفو به نزدیک حق – جلّ جلاله – از همه چیزها عزیزتر است، آدم را به ذوق شجره مبتلا نکردی، وَعَصی آدَمُ بر وی ندا نکردی با آنکه صاحب تخت و تاج بود و صدف دُرّ صاحب معراج بود، لیکن آن زلّت مقدمۀ صدهزار سرّ لطیف بود.
نَهاهُ عَنِ القُرْبِ مِنَ الشَّجرةِ بِاَمْرِهِ وَاَلقَاهُ فِیمَا نَهاهُ عَنْهُ بقَهْرِهِ لیبرز لَطائفِ سِرِهِ مِنْ سِتْر بِرّهِ.
چه می کند او
|
p.284
عزّ و علا به این مشتی خاک ممتحن بُوالحَزَن؟ /92b/
بیت
ای من ز غم عشقِ تو خوار افتاده |
|
در دامنِ آزار تو زار افتاده
18
|
بیت
گفتم مگر ز عشوه عشقت حذر کنم |
|
نی نی خطا کنم که بجان بر، خطر کنم |
هر شب نیت کنم که بخوانم ترا به نام |
|
کاری دگر گزینم و شغلی دگر کنم |
راهی نهی مرا که من از عشوه های تو |
|
تدبیرِ خویش بیهْده زیر و زبر کنم
19
|
بیت
ای کبک هزار باز در بند از تو |
|
وی آهوی شیرگیر تا چند از تو |
بس کس که نیافت هیچ پیوند از تو |
|
خود را به غم و بلا درافکند از تو |
چون آدم – علیه السّلام – بدان زلّت مبتلا گشت و به این عالم ظلمانی آمد به حکم صورت هر که در صورتِ وی نگرست، ظنّ بُعد برد، اما بحقیقت در آن صورتِ بُعد هزارهزار حقایق قُرب مُدْرج بود.
آن غلام که خاص سلطان است بر حاشیۀ بساط ایستد و نُدَما و ارکان دولت گرد بر گردِ تخت نشینند، لیکن در بُعد آن غلال خاص صدهزار لطیفه است که در قُرب آن ندیم نیست.
آن نه بُعد اِذْلال است، آن بُعد دلاَل است.
صدهزار قرب اسرار در بُعد ظواهر تعبیه کنند، و صدهزار بُعدِ اسرار در قرب ظواهر ودیعت نهند، تا حیرت بر حیرت زیادت گردد.
شاخ بینی در مسجد و بیخ در کلیسیا، و بیخ بینی در مسجد و شاخ در کلیسیا.
عُمَر می آمد و تیغ حمایل کرده، و از غیب ندا می آمد که طَرَّقوا لِعَبْدِ ربّ العَالَمِین.
قطعه
ای بر آب زندگانی آتشی افروخته |
|
| واندران، ایمان و کفر عاشقان را سوخته |
ای کمالت کم زنان را صُرّه ها پرداخته |
|
| وی جمالت مفلسان را کیسه ها بر دوخته |
گه به قهر از جزع مشکین تیغها افراخته |
|
| گه به لطف از لعل نوشین شمعله افروخته |
|
p.285
ای کفِ عشقت به یک ساعت به چاه انداخته
20
|
|
| هر چه در صد سال عقلِ ما ز جاه اندوخته |
غلام خاص را با سلطان هیچ حجاب نیست، اما ندیم و وزیر را صدهزار حجاب است.
نه غلام خاص به بدرقۀ حاجب راه یابد، حاجب و دربان به بدرقۀ غلام خاص راه یابند، تا گمان نبری که شب معراج مصطفی – صلّی الله علیه و سلّم – که به آن عالم رسید به بدرقۀ جبرئیل رسید که جبرئیل و میکائیل که آنجا رسیدند به بدرقۀ او رسیدند وآنگه بحقیقت دانید که
21 تا هرچه حجاب است از پیش برندارید به قُبّۀ قربت و صفۀ صفوت و روضۀ رضا و حدیقۀ حقیقت و چمنِ انجمن عاشقان راه نیابید
22.
بیت
تا در نزنی به هر چه داری آتش |
|
هرگز نشود حقیقت عیشیِ تو خوش |
گر عیاری به کوه باید مفرش |
|
ور نی برو، نه کوی ما پای مکش
23
|
شرطِ مردِ سالک آن است که از این چاه ظلمانی که در وی حیات عشق حیات دنیا است برآید تا عالمی بیند دیگر رنگ و دیگر سان.
دلهای اهلِ او پادشاه وار در ریاض قرب در تماشا، بر اوج هوای او جز مرغ دست آموز نَه، در قعر بحرِ صفاتِ او جز دُرّ شب افروزنَه، اگر در باغ محبّت خرامد، فرآش دل را بیند فرش قُرب گسترده؛ و گر قصدِ حضرت قدّوس کند، از دارالملک سلطان بیند جنایب و مراکبِ اقبال تازان گشته
24؛ /93a/
بیت
دلا تا کی درین منزل فریب این و آن بینی |
|
| یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی |
جهانی کاندرو هر دل که بینی پادشا بینی |
|
| جهانی کاندرو هر دل که بینی شادمان بینی |
دروگر جامه ای پوشی، ز عدلش آستین یابی |
|
| دروگر خانه ای گیری ز فضلش آستان بینی
25
|
بهانه بر قضا چه نهی چو مردان عزم خدمت کن |
|
| چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی |
|
p.286
تویک ساعت چو اَفْرِیدون به میدان باش تازان پس |
|
| به هر جانب که روی آری درفشِ کاویان بینی |
اگر صدبار در راهی شهیدِ راه دین گردی
26
|
|
| هم از گبران یکی باشی چو خود را در میان بینی |
مسی از زر بیالودی و می لافی، چه سود اینجا |
|
| که آنجا ممتحن مانی که سنگِ امتحان بینی |
تو خود کی دردِ ان داری که خود را بی هواخواهی |
|
| تو خود که مردِ آن باشی که خود را در هوان بینی
27
|
مرین مهمان عُلوی را گرامی دار تا روزی |
|
| کزین گنبد برون پرّد، تو او را میزبان بینی |
به حکمتها مزّین کن مرین طاووس عرش را |
|
| که تازین دامگاه او را نشاط آشیان بینی |
حجاب اعظم در راه حجاب بشرّیت است و سدّ خلقیّت.
این سدّ را پست باید کرد و این حجاب را بر باید داشت تا به درگاهِ حق رسی، و هرچه دون حق است همه خلق است از دنیا و آخرت، نفس و دل و طاعت و معصیت.
تا دنیا را از پیش برنداشتی به حکمِ ناآرامیدن با وی؛ و عقبی را از پیش برنداشتی به حکم نانگرستن به وی؛ و نفس را از پیش برنداشتی به حکم متابعت ناکردنِ وی؛ و دل را از پیش برنداشتی به حکم سرمایه ناجستن از وی، و معصیت را از پیش برنداشتی به حکم التفات ناکردن به وی، قُربِ حق ترا مسلم نگردد، وآنگه چون این طریق سپردی و کوی تجرید به پایان بردی
28، و پیش از مرگ بر خود بمُردی، کار بر خطر بود از نظر زهرآلود بشریّت، که اگر این همه بکنی و طَرفة العَینی به کردِ خود باز نگری، از آن نگرست
29 زنّاری سازند و بر میان روزگار تو بندند.
ای درویش!
در مقام بُعد باشی در حسرت نایافت، بهتر از آنکه در مقام قُرب باشی در عُجب یافت، که آن عُجب مقدَمۀ زوال است و آن حسرت طلیعۀ نوال است؛ همی حاصل الاَمْر آن است که راه از خود پاک می باید کرد و جامۀ بشریّت چاک می باید کرد و خاک در دیدۀ خاک می باید کرد.
در این راه خویشتن نمایان در حکم مخنّثان اند.
در احکام شریعت زنان را به پوشیدگی و تَسَتّر فرموده اند: ولاَ تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیّةِ الاُوْلَی.
اما از آنجا که اسرارِ
|
p.287
طریقت است و اشارت ارباب حقیقت است، نفسِ خود را ظاهر کردن در راه تهمت انگیزتر است و با فتنه تر است از آنکه مخدّرات را بی لباس از پرده ها بیرون آوردن و بر دیدارِ اغیار مَنْ یَزِید کردن.
یک کسی بود در عهد آدم، که حدیث خود کرد، هرچند که معلم فریشتگان بود و مقدّم ایشان بود، چون خود را پیدا کرد، وی را مخنّث و مؤنّثِ راه گردانیدند، گفتند: رَو از حضرتِ ما دُور رَو، که این دنیا به تو دادیم، بدین غارِ غرور فرو رَو، و این مزبله را در دیدۀ دون همّتان می آرای.
لازیّنَنَّ لَهُم.
عجب کاری است، به اول دعوی همت کرد و گفت: خاک را سجده تیارم؛ و به آخر به بی همتی تن در داد.
شعر
عَجِبْتُ مِنْ ابْلِیسَ فِی نَخْوَتِهِ |
|
وَقُبْحِ مَا اَظْهَرَ مِنْ نِیّتِهِ |
تَاهَ عَلیَ آدم فِی سَجْدَةٍ |
|
فَصارَ قَوّاداً لِذُرّیتهِ |
از کمال حشمتِ آدم بود که آن لعین را در خارستان قهری افکندند که هرگز گل لطفی به مشامش نداشتند. /93b/
هزارهزار کلمه را در ناسزای خود در مهلت حکم نهاد، اما چون کار به حدیث دوست رسید آتش قهر در جانها زد.
اَنْطَقَهُم ثُمَّ اَحْرَقَهُم.
پردۀ حلم ما هزار هزار کلمۀ ناسزا را از عهد آدم تا منقرض عالم می پوشاند، اما صفت محبت ما یک کلمه در حقّ دوست ما در نسیه نمی دهد که حدیثِ دوستان در مهلت نیاید.
اگر مردی دزدی کند و دست راست مردی به ناحق ببّرد، در این حالت بروی دو حق متوجه گردد: حقِ خدای جلّ جلاله و حقّ بنده.
ربّ العزّة فرماید که دست راست او برای بندۀ من ببرّید؛ زیرا که او نیازمند است به حق خود، و من بی نیازم از حقّ خود.
ما از حق خود عفو کنیم اما از حق دوستان عفو نکنیم.
آدم را به نام دوستی در وجود آوردند و کریمان در حق خود مسامحت کنند، اما در حق دوستان مسامحت نکنند که مسامحت در حقّ خود کرَم و رحمت بوَد، اما در حقّ دوستان خیانت بود.
ایشان گفتند که این قوم، سفّاکان و مفسدان اند، حق – جلّ جلاله – گفت: اِنَّی اَعْلَم مَا لاَ تَعْلَمُون.
ایشان سخن که گویند از علم ما گویند و شما از علم خود گفتید.
اگر محبّتی بودی در عالم که در آن محبتّ ملامت نگنجیدی، این محبت بودی.
حجّتِ ایشان که گوید: علم ما، گوید: شرف شما از عملِ شما آمد و شرفِ ایشان از علم ما.
گاهشان تاج علم بر سر نهیم، گاهشان در مهد عهد اِنّی اَعْلَم تربیت دهیم.
|
p.288
ای درویش!
او – جلّ جلاله – قهری راند بر سرِ ابلیس و تمام راند، و لطفی کرد با این مشتی خاک و تمام کرد.
یکی را تاجدار کرد و یکی را تاجِ دار کرد.
چنانکه ابلیس را ردّی کرد که هرگز قبول نکند، و آدم را قبیلی کرد که هرگز ردّ نکند.
قَوْمٌ طَلَبُوهُ فَخَذَلَهُم وَقَوْمٌ هَرَبوا مِنْهُ فَاَدْرَکَهُم.
گروهی در تک و پوی
30 و جست و جوی و به دستِ ایشان جز بادنَه، و قومی روی از راه بگردانیده و از حضرت عزّت گریخته و اشخاص و مستحث محبت برَپی.
ای موحَدان اِذَا حَضَرَ العِشاَء والعَشَاء فَابْدؤا بِالعَشَاء، چون نماز شام و طعام حاضر گردد ابتدا به طعام کنید که بُعِثْتُ بِالْحَنیفِیّةِ السَّمْحة السَّهْلةِ ولاَ مَیْل.
و ای ترسا که قوت خود به نخودی باز آورده ای، ترا با ما کاری نیست و به حضرتِ ما راهی نیست وَلاَ جَورَ. وَتَمَّتْ کَلِمَةُ ربِّکَ صِدْقاً وَعَدْلاً.
بزرگی آدم – علیه السلام – در عهد او از آن باز پس ماند
31 که ابلیس در نمی بایست، لیکن چنان رانده است که هر کجا صاحب جمالی است در مقابلۀ او سیاهروی است.
تا نشانۀ لعنت بوَد.
هر آن کوشکی که در مقابلۀ آن مزبله ای نباشد ناقص بوَد.
مزبله بباید در مقابلۀ قصر مشیّد، تا هر ثفلی و اقذاری که در کوشک جمع می شود به وی می اندازند.
و همچنین هر کجا که دلی به نور طهارت بنگاشت در مقابلۀ او مزبلۀ این نفسِ خبیث بداشت.
نقطۀ جَهُولیّت با گوهر طهارت همپر می رود، ذرّه ای غشّ بباید تا بر آن طهارت بنا توان کرد.
تیرِ راست را کمان کژ در باید.
ای دل تو بر مثالِ تیر راست باش، و ای نفس تو بر شکلِ کمان کژ باش پارۀ مس یا آهن /94a/ بگیرند و با نقرۀ ضمّ کنند تا مهر پذیرد.
چون لباس طهارت در دل پوشند آن نقطۀ ظَلّومیّت و جَهُولیّت بر وی عرضه کنند تا خویشتن را فراموش نکند، داند که کیست.
طاووس چون پرّهای خود بسط کند به هر پرّی شادی دیگرش درآید، راست چون به پای خود فرو نگرد از دست بیفتد.
آن نقطه جَهُولیّت پای طاووس است که با تو همپر می آید.
وزیری بوده است، یکی را از پادشاهان دنیا، خزاین داشت، کلیدِ هر خزانه به دست کسی نهاد، یک خزانه بود که کلیدِ آن خود نگاه داشتی، هرّوز بامداد که به درگاه خواستی شد درِ آن خانه باز کردی و در آنجا شدی و زود بیرون آمدی.
پادشاه را خبر دادند، کلید از وزیر بخواست بر امید آنکه در آنجا گنجی است، پادشاه در آن خانه شد، عصایی و انبانی و پای افزاری نهاده، از وزیر پرسید که این چیست؟
گفت: من در این شهر آمدم این با خود آورده بودم، پس هرّوزی که به درگاه تو آیم و اعزاز و اکرام تو بینم، خود را فرامیش کنم،
|
p.289
دیگر روزی در آن خانه بگشایم و با خود گویم: تو اینی، خود را فراموش مکن.
پاره ای آبِ گنده در پاره ای پوست ژنده کی رسد که تکبّر کند، همانا که این سروری ما چشم زخم وجود است.
بیت
تا بود ستم زبودِ خود نا شادم |
|
هرگز گامی به کامِ خود ننهادم
32
|
هرچند بر اندیشم ناید یادم |
|
تا من به وجودِ خویش چون افتادم |
ما که از آدم زادیم روزِ مصیبت آدم زادیم، فرزندی که روز مصیبت زاید، اول آوازی که به سمع وی رسد نوحه بود چگونه باشد.
لا جرم هر که بر این حرف واقف شود زهره اش آب گردد
33.
بیت
یک ساعت بی رنج نباشد دلِ عاشق |
|
با رنج سرشتند تو گویی گلِ عاشق |
از هجر همه درد بود بهرۀ مهجور |
|
وز عشق همه رنج بوَد حاصل عاشق |
آنان که در بندِ هستی افتادند
34 و گرچه درجه های عظیم یافتند از ولایت و نبّوت و صدق و محبَت، غبطت بردند کسانی را که از عدم در وجود نیامدند؛ زیرا که به چنین وجود هیچ عاقل شاد نگردد و نه نیز چشم روشن.
عمر خطّاب با این خلعت رفعت – که لَوْ کانَ بَعْدِی نَبِیّاً لکانَ عُمَر – در راهی می رفت، دست دراز کرد و کاه برگی برداشت و گفت لَیْتَنِی کُنْتُ هَذِهِ التِّبْنَةَ.
عمران حُصَین به آن خاکستری بگذشت باد در وی افتاده بود و در عالمش می برد، گفت: لَیْتَنِی کُنْتُ هَذَا.
ای درویش!
مصیبت زده چون در مصیبت خود به غایت رسد خاک بر سر کند.
او خود که ترا آفرید
35 از عینِ خاک آفرید.
نهادِ تو عین مصیبت است، دیگران در مصیبت خود از عین تو بر سر می کنند
36، عالم همه بهشت بود تا تو نیامده بودی، زمین همه باغ و بوستان بود تا تو نبودی، برکات خواجه در عالم آمد بوستان خارستان گشت، باغ داغ شد، گل خار گشت، دولت محنت شد، تو به خود درمانده ای و خلق به تو درمانده.
نه تو علاج خود می دانی و نه کس علاج تو می داند.
آن مهترِ ما گفتی: سلطان را عادت باشد که روزی که جشن سازد، یکی را که به چهره مکروه تر باشد بیارند و جامۀ سیاه در وی پوشانند، وقتی امیری مگر /94b/ جشنی ساخته
|
p.290
بود، یکی را بیاوردند بصورت بس کِریه و جامۀ سیاه در وی پوشانیدند و طبقی انگِشت بر دست وی نهادند و پاره ای وحشت بر روی آن انگشت نهادند، آن امیر زیرک بود، گفت: تو خود بس نبودی، چیزی دیگر می در بایست؟
ای جوانمرد!
توانستی که از جوهری عزیز شخصی لطیف بیافریدی و این راز با وی آغاز کردی، لیکن از پاره ای آب گنده و از مشتی خاک افکنده شخصی در وجود آورد از وی کاری ناآمده، معاملتی ناکرده، در هیچ راه قدمی نازده، و خلعت محبّت بی کیفیت در جیدِ دولت وی افکنده، تا خلق بدانند که همه اوست، و همه به اوست، و همه از اوست.
ای خاک و گل، و ای حقّه دُرّ سرّ دل
37.
ای درویش گدایان را با عشق پادشاهان چه کار، گدایی که در کار پادشاهی رود بر جان خود ستم کرده باشد.
شعر
بِاَیّ نَواحِی الاَرْضِ اَبْغِی وصَالَکُم |
|
وَاَنْتُم مُلُوکٌ مَا لِمَقْصَدِکُم نَحْوُ |
اَخلاّئی بی شَجْوٌ وَلَیْسَ بِکُم شَجْو |
|
وَکلُّ امْرِئ عَنْ شَجْوِ صَاحِبِهِ خلْوُ
38
|
بیت
هر چند که از عشق تو بادست به دستم |
|
خوشّست مرا با تو ز هر گونه که هستم |
در عشقِ تو از راه سلامت ببریدم
39
|
|
وز مهرِ تو در کوی ملامت بنشستم |
کردم حذر از عشوۀ عشقِ تو فراوان |
|
با این همه از عشوۀ عشقِ تو نرستم |
در صومعه از عشقِ تو پرده بدریدم |
|
در بتکده از جوِر تو توبه بشکستم |
در عشقِ تو آسیمه چو پروانۀ شمعم
40
|
|
وز مهر تو سرگشته چو دیوانۀ مستم |
دادم به تو ناکام دل و گر نپذیری |
|
جان پیشِ تو آرم که جز این نیست به دستم
41
|
شعر
یَا سیّداً طَلَعَتْ بِالسَعْدِ اَنْجُمُهُ |
|
مِقْدَارُ شَوقِی اِلَیْکَ الله یَعْلَمُهُ |
وَکَم حَلفتُ یَمیِناً لاَ اُکَلّمُهُ |
|
وَالشَّوق یَحْلِف انّی لاَ اُتَمِّمهُ |
کُلّما قُلْتُ یَا مَوْلاَیَ تَظْلِمُنِی |
|
یَقول وَجْدِی به بَلْ اَنْت تَظْلِمهُ |
اَشَدُّ مَا مَرَّ بی اِنّی ابْتُلِیتُ بِمَنْ |
|
اَرَادَ یَقْتُلُنِی ظُلْماً وَاَرْحَمُهُ |
لیکن ای درویش آنجا سرّی لطیف است، چون درویشی دعوی عشق سلطان کند، راه بر
|
p.291
خود تاوان کند، اما چون سلطان به خودی خود گوید: ای گدای بینوای!
ما را با تو کاری است بی تو آن محبّت سببِ دولت و کرامات و رفعت بود.
بیت
این قرعۀ عاشقی به اول تو زدی |
|
در باغِ وفا گلِ صفا هم تو چدی
42
|
وَمَنْ وَدَّهُ فِی اَزَلِه مَا رَدَّهُ لزَلَلهِ.
او که به تو نگرد به حکم علم پاک خود نگرد، نه به حکم عمل آلودۀ تو.
وَالْعَجَبُ اَنّ آدَمَ یَذوق الحِنْطَةَ وَالحقُّ یَقول اجْتَنَاهُ ربُّهُ وَعَزَازیلُ کانَ یَعْبُدُ ربَّهُ وَیسْجُدُ وَالحقُّ یَقول اَخْزاه اللهُ وَاَبْعَدهُ.
احکام ربّانی از قیاسِ بشر دور است.
کنعان از صُلبِ نوح بود و در کشتی راهش نبود.
و ابلیس لعین را راه بود.
روا بُوَد که این حدیث با پادشاهان نگویند و با پاسبانان بگویند.
با فرعون نگفتند با این پیرزن که در خانه اش بود، بگفتند.
آنکه آدم دست به دانۀ گندم برد، پرده بستن بود نه از راه جَستن بود
43.
حرص آدم که نتیجۀ خاک بود از سینۀ او سر برزد.
چون جمالِ اصطفا بدید خاکِ کثیف را مستودع روح لطیف گردانیده بودند، اصطفا نصیبِ روح بود و خاک را بدین تازیانه زده بودند که اِنّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً. /95a/
چون صفت خاک جمال رُوح رَوح آمیز را در صف صفا و عالم اصطفا و پاکی در صدر مسجودی بدید، گفت: ما را حیلتی باید ساخت تا آدم را از صف صفوت در کشیم.
زخم سخت تر از آن خواست زد، لیکن عنان عنایت ازلی در قفا بود.
برادران یوسف گفتند: یوسف را بکشید، یهودا گفت: مکشید، اما در چاه اندازید.
دنیا بحقیقت همان چاه است لیکن جمال و جاه یوسف به وحشت چاه برنخاست.
مَثَلُ المؤمنِ مَثَلُ اللؤلؤة حَیْث مَا کانَ کانَ مَعَهُ نُورٌ.
تو گوهری ای که ترا به دست قدرت از بحرِ عدم برآوردیم و بر ساحلِ وجود بر قضیّت کرم وَجُود نهادیم، اگر در بهشت باشی نور با تست، و گر در خاک باشی نور با تُست، و گر در قیامت باشی نور با تو است.
یَسْعَی نُورهُم بَیْنَ اَیدِیهم.
عجب کاری است قطره متناهی است و مقصود نامتناهی است، بلی قطره متناهی است لیکن آن قطره بُردۀ عشق نامتناهی است، مقصود را لطف نامتناهی است و قاصد را درد نامتناهی.
مذهب اهل سنَّت آن است که الطافِ حق را نهایت نیست، عالم برسد و کس به کنه الطاف حق که با این مشتی خاک کرده است نرسد.
و زبدۀ همه الطاف آن است که ترا برای بقا آفریده اند، آن شیرِ درنده و آن پیل شکننده را مسخّر تو کردند.
آن معنی فناست که مسخّر
|
p.292
می شود معنی بقای ترا.
آن حیوان اگر چه جُثّۀ عظیم دارد برای فناست، باز تو برای بقایی.
مذهب دهریان است که دنیا بقاراست و خلق فنا را، اما مذهبِ اهلِ سنت آن است که دنیا فناراست و خلق بقارا.
ما که هستیم؟
دُرّی ایم از بحرِ قدرت برآورده، در حقّۀ خاک نهاده، روزی چند برآمد حُقّه خَلَق شد، حقّه را بینداخت و دُر را به صدف عزّ باز بردند.
اَرواحُ الشُّهَداء فِی حَوَاصِل طَیْرٍ خُضرٍ تَسْرَح فِی رِیاضِ الجنَّة.
فردا همه را حشر کنند پس ندا در دهند که کونوا تُرَاباً همه خاک گردید.
فریشتگان را خطاب آید که گرد عرش می گردید و تسبیحی و تهلیلی و تقدیسی می کنید، نه شما را با حلّۀ رضوان کار، و نه با سلسلۀ مالک.
مردِ پایاب دیگر است و مردِ گرداب دیگر؛ هَانَ عَلَی النَّظّارة مَا یَمُرُّ عَلی ظهر المَجْلُودِ.
آورده اند که وقتی خروسی و بازی با هم مناظره کردند، باز خروس را گفت: بس بیوفا جانوری ای.
گفت: چرا؟
گفت: از بهرِ آنکه آدمی تر بپرورد و به دستِ خود غذا دهد، وگر هیچ قصدِ تو کند فریاد توبه عالم شود و هیچ گونه دست ندهی، و مرا باز از صحرا بگیرند و به سوزن قهر دیده ام بردوزند و به انواع بلا مبتلا کنند و من با ایشان خوی کنم و با ایشان بسازم و بیامیزم.
خروس گفت: معذوری که از معدن دوری، تو هرگز هیچ بازی بر بابزن ندیده ای، اما من بسیار مرغان دیده ام بر بابزن زده و به آتش تیز فرو گذاشته.
ای ملایکه شما بر کناره می باشید و از دور نظاره /95b/ می کنید که آدمیان اند که زخم خوردۀ قهر مااند و نواختۀ لطف مااند.
گاهشان به شمشیر قهر پاره می کنیم و گاهشان به نظر لطف مرهم می نهیم.
ای جوانمرد!
حایی که عروسی و دعوتی باشد نظارگیان بیایند، و آنجا که حدّ زنند هم نظارگیان بیایند وَلیَشْهَدْ عَذَابَهُمَا طَائِفة مِن المؤمنین.
ما جمعی را از دارِ ابتلا و امتحان به دار جزاء و امتنان آوردیم و خلعت دولت پوشیدیم و بر سریر سرور و رفعت نشاندیم، و جمعی در زندان سخط و دارِ بُعد در قیدِ مذّلت و سلسله هَوان کشیدیم، نظارۀ هر دو جمع را در شرط است، شما که مسبّحان و مقدّسان اید، مقامات کراماتِ خود نظاره می کنید و می بینید که ما با این مشتی خاک می چه کنیم.
ای عزیزان!
بحقیقت دانید که اگر خاک نبودی این سوزها نبودی و این آشوبها نبودی، و گر خاک نبودی شادی نبودی، و گر خاک نبودی اندوه نبودی، اگر خاک نبودی این حدیث نبودی و این دردها نبودی
44.
|
p.293
ای جوانمرد!
خاک خود عبارتی است از درد و حقیقتِ عشق.
شعر
فمَا شَرِبَ العُشّاقُ اِلاّ بَقِیّتِی |
|
وَمَا وَردوا فِی الحُبّ اِلاّ عَلَی وِرْدِی |
دوزخ با همه اغلال و انکال فضلۀ اندوه خاک است، بهشت با همه افضال و نوال نقل سرّ نواخت خاک است، لعنتِ ابلیس از آثار کمالِ جلال خاک است، صوُرِ اسرافیل تعبیۀ اشتیاق خاک است، قیامت انگیخته شدۀ اسرار خاک است، میزان نتیجۀ نظرِ راستِ خاک است، منکر و نکیر نایب سینۀ عشق خاک است، حساب و بازخواست از انوارِ صدق روشِ خاک است، صراط باریک قدمی از اقدام خاک است، مالک با همه زبانیه تیغ حسرت باز ماندگی خاک است، رضوان با همه غلمان چاکرِ شادی وصال قدم خاک است، اقبالِ ازلی مرسوم خاک است، عرش با همه عظمت در غبطت مقرّ خاک است، کرسی با همه رفعت در آرزوی زخم قدم خاک است، تقاضای غیبی مُعدّ به نام خاک است، قدرتِ الهی استاد کار خاک است، صنعت ربّانی مشّاطه جمال خاک است، محبّت الهی غذای اسرار خاک است، قهر عزت شحنۀ غوغای خاک است، لطف و رحمت وکیل درِ خاص خاک است، صفات قدیم زاد و توشۀ راه خاک است، ذات پاک مقدّس منزّه مشهود دلهای خاک است، یُریدون وَجْهَه.
اینکه می گویم نه اکنونی است، خاک نبود و این لطف به این مشت خاک بود.
بیت
آن را که به صحرای علل تاخته اند |
|
بی علّت کارِ او بپرداخته اند
45
|
امروز بهانه ای در انداخته اند |
|
فردا همه آن بوَد که دی ساخته اند
46
|
یُحِبُّهُم هدیۀ غیب پاک است به خاک، و یُحِبُّونَهُ تحفۀ خاک است به غیبِ پاک.
یحبُّهم در پیش برفت، و یحُّبونه بر اثر.
اگر به تقدیر یحبّهم در پیش نرفتی یحبّونه را نیافتی.
خاک ناآمده و هدیۀ خاک به لطف پاک ساخته.
گام نه و شراب ساخته، سر نه و کلاه بپرداخته، قدم نه و راه گسترده، دل نه و نظر پیوسته، /96a/ گناه نه و خزانۀ رحمت پر کرده، طاعت نه و بهشت آراسته اَلْعِنَایَةُ قَبْلَ المَاء والطِیّنِ.
مسلمانان بیایید
47 تا همه حدیثِ ازل گوییم، همه گلِ لطف از مرغزار ازل بوییم، همه از شراب ازل نوشیم، همه قرطۀ عهدِ ازل پوشیم.
قطعه
خیز تا جان و دل سبیل کنیم |
|
قافله رفت و ما رحیل کنیم |
|
p.294
در بیابان عاشقی برویم |
|
قدم از پرّ جبرئیل کنیم |
ز آتش عشق مشعله سازیم |
|
وز امید وصال میل کنیم
48
|
بیت
آن رطل لبالب کن و بردار و مرا ده |
|
اندک تو خور ای ساقی و بسیار مرا ده |
هر خواجه که آید به خرابات و کند کِبْر |
|
او را برِ خود بار مده، بار مرا ده |
پیش از آدم – علیه السَّلام – روزگار اغنیا بود و سرمایه داران بودند، راست چون نوبت آدم در رسید، خرشید فقر و نیاز سر برزد و افلاس ظاهر شد، و خلقی بودند بر سرِ گنج تسبیح و تقدیس نشسته، و بضاعتِ خود را بر مَنْ یَزِید داشته که وَنَحْنُ نُسَبّحُ بِحَمدِکَ.
باز آدم فقیری بود از کلبۀ نیاز و زاویۀ راز بدر آمده و افلاس و بی سرمایگی لباس خود ساخته، و بینوایی وسیلت خود کرده، و بر درگاهِ عزت از سرِ حسرت این آواز بر آورده که ربَّنَا ظَلَمْنَا.
ای درویش از گدایان نفایه به سَرَه برگیرند و در معاملت چشم فرو خوابانند، اما با توانگران استقصا و احتیاط کنند.
بلی ملایکۀ ملکوت سرمایه ها داشتند لیکن در سرمایه های ایشان تعبیه ای بود از استعظام، بضاعاتِ طاعاتِ خود را رقم تَخیّت فرو کشیده بودند.
و آدم سرمایه نداشت و لیکن سینه اش کانِ گوهرِ نیاز بود، صدفِ جوهرِ فقر بود، و هر نقدی که در وی غشّی باشد کورۀ آتش بباید تا غشّ از وی فرو شود و خالص بماند.
و آدم مردی بود در سوز طلب، سینه اش آتشگاه عشق بود که کلّ کون طاقت شراره ای از شرارات آن خریق نداشت.
نَفَسٌ مِنْ اَنْفَاسِ الْمشْتَاقِینَ یُحْرِق اَعْمَالَ الثَّقَلَیْنِ وَیطْفِئ نِیرَانَ الْکَونَیْنِ.
بهشت که در سر کار کرد به حکم گرمی طلب بود، و گندم تعبیه ای بود و وسوسۀ ابلیس بهانه ای، اما طلبِ اسرار نشانه بود.
ای ملایکۀ ملکوت و ای ساکنانِ حظایر قدس و ریاضِ اُنس، همه مایه داران و توانگرانید، و آدم فقیری است و در دیدۀ خود حقیری، لیکن در نقدِ شما غش هست از التفات و نظر به خود، و شرط آن است که نقد اعمال خود به کورۀ نیازِ آدم برید که نقّاد حضرت اوست.
اُسْجذوا لآدَمَ.
نخستین رقمی که فقر بر چهرۀ روزگار آدم کشید این بود که اِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً.
اَلْفَقْر سَوَادُ الوَجْهِ فِی الدّارِین.
مصراع
نزدیک آن نگار مگر عشق کافریست |
ای جوامرد!
عوُد را سرّی است
49
که اگر هزار سال او را می بویی، هیچ بوی ندهد، آتشی
|
p.295
خواهد تا سرّ خود آشکارا کند.
به روی سیاه است و به رنگ تاریک، و به طعم تلخ، و به جنس چوبی است، لیکن آتشی تیز خواهد تا رازِ دل خود آشکارا کند.
آتشی از طلب در سینۀ آدم بود که شرارِ آن جملۀ عبادات و طاعات و سرمایه های /96b/ ملایکۀ ملکوت را به چیزی نمی داشت، اِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً.
بخوری بود که بر آن آتش انداختند از آن بخور نسیمی ظاهر گشت، آن چه بود؟
یُحِبُّهم ویُحِبُّونَهُ.
شعر
مِحنُ الفَتَی یُخْبِرْن عَنْ کرَمَ الفَتَی
50
|
|
کالنَّارِ مَخْبَرُهُ بِفَضْلِ العَنْبَرِ |
به خدای بر تو که در یحبُّهم هست گردی، و به خدای بر تو که در یحبُّونه نیست گردی.
یحبُّهم می گوید: همه بردار، یحبُّونه می گوید: همه بگذار.
چون یحبُّهم می گویی کُلکِ گریبان تو گوید: ترا بر من حکم نیست، و چون یحبُّونه گویی، عرش پیشِ تو آید که من غلام توام.
آن درویشی را گفتند: تو کیستی؟
گفت: اَنَا السُّلطانُ وَهُوَ وکیلی
51
شعر
قم یا غلام ادر مدامک |
|
و احدث علی الندمان جامک |
تدعی غلامی ظاهراً |
|
واکون فی سرّی غلامک |
پیش از آنکه آدم را در وجود آوردند عالمی بود پُر مخلوقات و موجودات و مصوّرات و مقدّرات، لیکن جمله
52 شوربای ساده بودند و نمک درد در نبود، چون قدم آن مهتر از کَتمِ عدم در فضای وجود آمد ستارۀ محبت در فلک سینۀ طینۀ آدم درفشان گشت، آفتاب عاشقی در سماء
53
سرّ او درخشان گشت.
مصراع
ناگاهانی بدیدم و کار آمده
54
|
این کیست؟
مبتدیی در راه خلقت، منتهیی در راهِ صفوت.
این کیست؟
غایتِ حسن و جمال.
این کیست؟
آیت لطف ذوالجلال.
این کیست؟
مخمّر گردانیدۀ اسرار علم و حکمت ما، برداشتۀ اختیار و مشیّت ما.
آدم را که در آوردند در این لباس در آوردند، اما اگر هزارهزار سال خاک را به خاک بازگذاشتندی تا از خاک چیزی آید، نیامدی.
بنگر که از آن آتش که گوهر صافی بود چون نظر از وی باز گرفتند چه آمد.
چون از آتش لطیف جوهر این می آید از خاک کثیف بنگر که چه طمع توان داشت.
ناآفریده ثنا گفتیم، هست ناگردانیده مملکت
|
p.296
دادیم، عرش را به وجودِ او خلعت رفعت دادیم، کرسی را صفتِ وسعت دادیم، آسمان را سموّ دادیم، زمین را صفتِ بسطت دادیم، کوه را لباس دلالت دادیم.
چهل سال آدم را میان مکه و طائف نهاده بودند، پاره ای گل مجوّف، و ربّ العزة به خودی خود در وی نظر می کرد و به آن نظر بی علت انوار و اسرار طریقت و حقیقت در وی ودیعت می نهاد، آنگاه چون روح در وی آورد گاه قدرت
55، چنانکه آدم به روح آدم گشت همه موجودات به خلق آدم از منزلگاه قدرت به منزلگاه حکمت آمدند.
صاحب جمال هر دو کون آدم بود، جمالش را تعویذی می بایست، تا دفع چشم زخم بود، نکال ابلیس را عُوذۀ جمال آدم کردند، شورش احوال یوسف تعویذ جمال وی بود، آنچنان جمالی را چنان خالی می در بایست، و آنچنان خالی را چنان جمالی می در بایست.
جمال عزّت لَعَمْرُک را خال سیاه اِنَّکَ مَیّتٌ از جان و دل در بایسته تر بود.
شعر
وَخَالُکَ فِی عِذَارِکَ فِی اللَّیَالی |
|
سَوَادٌ فِی سَوَادٍ فِی سَوَادِ |
مادر کودک را در خانه هر چگونه که باشد می دارد، اما چون به کوی بیرون خواهد فرستاد بیاراید و نیلکی به چهره اش فرو کشد تا عوذۀ جمالش بود.
آدم تا در غیب بود به چشم زخمش حاجت نبود، چون بدین بساطش
56 بیرون خواستند فرستاد و بساط عهدِ او بسط خواستند کرد و دیدۀ اغیار بدان حقّه اسرار خواست افتاد، جمال با کمال وی را /97a/ عُوذه ای می بایست.
گفتند: ابلیسِ با تلبیس را نکالی کنید و پیش تخت بخت جلالت آدم صافی قدم بدارید تا نکال ابلیس چشم زخم جمال آدم بوَد.
ای درویش!
آن خداوندی که یوسف را نگاه داشت تا آن فاحشه بر وی نرفت، توانستی که آدم را نگاه داشتی از ذوقِ شجره، لیکن چون عالم پرشور و بلا می باید، چه حیلت؟
بیت
زان چشم پر از خمار سرمست |
|
پرخون دارم دو دیده پیوست |
آمد عجبم که چشم آن ماه |
|
ناخوردۀ شراب چون شود مست |
یا بردل خسته چون زند تیر |
|
بی دست و کمان و قبضه و شست |
بردادِ دلِ عاشقان آفاق |
|
پیچید بر آن دو زلف چون شست |
چون دانست او که فتنه برخاست |
|
متواری شد به خانه بنشست |
یک شهر ازو غریو دادند |
|
این نیست شگفت و جای این هست |
|
p.297
دارند به پای بر ازو بند |
|
دارند به فرق بر ازو دست
57
|
آدم را در بهشت آوردند و زلّتی بر وی براندند و از آنجاش بیرون آوردند.
ای آدم این
58 کاری نیست که به تو تنها راست آید، آن روز که فریشتگان سجده کردند تو تنها نبودی، در روز وثاق میثاق تنها نبودی، شرط نیست که در بهشت تنها باشی.
شرُّ النَّاسِ مَنْ اَکَلَ وَحْدَهُ.
کار جوانمردان نیست تنها خوردن؛ بدین عالم بیرون آی که کارگاه طلب است تا استادِ فقر اَبْجَدِ عشقَت در نویسد.
موسی – علیه السَّلام – به طور دیدار خواست، گفتند: لَنْ تَرَانِی.
یا موسی شرط نیست که رْستی کنی، صدهزار بیچاره در ناله و زاری از خان و مان آواره در پس زانوها، دل کباب و دیدۀ پر آب در شوقِ حضرتِ ما جان می دهند، شرط نیست که ما ایشان را در درد بگذاریم و یک کس را به مقصود ایشان مخصوص گردانیم.
ای آدم تو صرّۀ سر به مُهری، منبع محبّت و مِهری، در عالم نهاد تو هم رومی چون ماه است و هم زنگی سیاه است.
در حقّۀ وجودِ تو هم دُرّ درّی است و هم شبه شبرنگ.
در سفط هستی تو هم قصَب است و هم شال، در بحرِ نهادِ تو هم مروارید است و هم سفال.
و ما را دو سرای است: در یکی مایدۀ رضا نهاده و به رضوان سپرده، و در یکی آتشِ غضب افروقته و در دستِ مالک نهاده؛ اگر ترا در جنّت بگذاریم صفتِ قهرِ ما بدان رضا ندهد، از اینحا رحیل کن و بدان کورۀ بلا و بوتۀ ابتلا در رو، تا ودایعی و صنایعی و لطایفی و وظایفی که در دُرجِ دلِ تو است آشکارا کنیم.
ای جوانمرد هفت هزار سال است تا یوسف جمال و جلال کاروان وجودِ آدم و آدمی را بر در مصر مشیّت باز داشته است پنداری که از گزاف است؟
بیت
یک شهر همه حدیث آن روی نکوست |
|
دلهای همه جهانیان بُردۀ اوست |
ما می کوشیم و دیگران می کوشند |
|
تا دست کرا بوَد، کرا خواهد دوست
59
|
سُبحان الله چندان اسرار و معانی در این نقطۀ خاک چالاک سلطان وش تعبیه کرد.
اوّل صیدی که حشمت آدم کرد، ابلیس بود که وی را از بالای سروری و سیادت در کشید و در خاکِ مذّلت و کهتری بغلطانید
60، چون سر کشی کرد به دستِ قهرش از دارِ لعنت در آویخت.
با استاد این کردند تا شاگردان عبرت گیرند
61.
تا آسمان و زمین را بر فتراک همت خود نبندی و دنیا و آخرت در کمندِ دولتِ خود نیاوری، و سرِ همه سرفرازان در زیر سُم سمندروش
|
p.289
خویش پست نگردانی و در حقایق این صفت با صفوت که ترا دادند که اِنّی جَاعِلٌ فِی الاَرْضِ خَلَیِفة قدم نزنی، از جملۀ مردان نگردی
62.
سُبحان الله چندین لطایف پاک در این ذرۀ خاک!
آدمی مرکبی است و راکبی، مرکب نفس و سوار روح.
و فرشتگان که /97b/ هستند روندگان بی مرکب اند، و آنکه مرکب ندارد همیشه به راه رود؛ زیرا که سرمایۀ آن ندارد که بر غیر راه رود، اما آنکه سوار است گاه بر راه رود، و گاه بر غیرِ راه.
قصد سوار همه راهست و همّت مرکب راه بی راه است.
هَمّی وَهَمُّ الکُمَیْتِ یَخْتَلِفُ
63.
چون قصد مرکب بر قصد راکب غلبه کند به راه بی راه رود، و چون قصدِ راکب بر قصدِ مرکب غلبه کند به راه درآید.
هر گه که روح بر نفس غالب آید از روضۀ نهاد خود همه نسرین طاعت و سنبل سیادت و شنبلیدِ سعادت روید، و هر گه که نفس بر روح غالب گردد
64 از شورۀ نهادِ شولیده اش همه معصیت خیزد.
و علی الحقیقه راه که هست آدمیان را است، اما فریشتگان، مرغانِ به پرّند اُولِی اَجْنِحةٍ مَثْنَی وَ ثُلاَثَ وَ رُبَاعَ.
اما ای درویش تو بدان بالای مرغان منگر، به حیله صیادان نگر.
وَیسْتَغْفِرُون لِلّذینَ آمَنُوا.
ایشان را از روح محض آفریدند و آدمی را از لطافتِ روح و وقار خاک.
دو صفتِ محمود از این دو چیز بگرفت: لطافت از روح و وقار از خاک، و از آن شخصی مرکّب و مرتّب و مؤلَّف کرد
65 و لقبش آدم نهاد، کثافت با اجرام و اجسام دیگر بماند، و خفّت با ملایکه.
ای درویش سعادتی بود بی نهایت که ترا از این دو معنی که قائم بود بدین دو ذات، در وجود آوردند، اگر نه چنان بودی که از روح خفّت گرفتی و از خاک کثافت، و شخصی ساختی، نکال
66 هر دو عالم بودی.
شیخ الاسلام گفت – رحمه الله
67: مردی بود زشت روی، لیکن نیکوخوی، و زنی داشت نیکوروی، لیکن زشت خوی.
آن مرد گفت: بیا ای زن تا باهم صحبت کنیم، باشد که فرزندی آید به روی تو و به خوی من، اتفاق را فرزندی آمد به روی پدر و به خوی مادر، او را گفتند: ای بدگوهر یَا مَنْ جَمَعَ بَیْن مَخَازی ابَویهِ.
ای جوانمرد!
درختی را که سالها منتظر باید بود تا بَرْ دهد و روزی چیزی به حاصل آید، چون خواهی که زودتر بر دهد و ثمره اش نیکوتر به حاصل آید از دیگری وصلش باید کرد.
سُبحان الله چندین برکات در بریدن است، فریشتگان چندین هزار سال پیش از قدوم آدم قدم می زدند و طاعت می آوردند، لیکن بدان پایگاه و مرتبت و درجت و منزلت نرسیدند که
|
p.299
آدم به اوّل وهلت رسید.
آری ایشان درختان پربر بودند، لیکن از شاخ دیگری وصل نداشتند، راست چون دایرۀ تکوین بر این شخص گلین بر کشید و تقدیر رفته بود که مدت بقای ایشان در این عالم اندک بود، از حضرت غیب لطیفه ای در روح تعبیه کرد و درخت وجودِ ایشان را بدان پیوند نهاد تا آنچه به روزگارِ دراز دیگران
68 بدان نرسیدند، ایشان به مدتی اندک بدان رسند، زیرا که مدد نه از نهاد داشتند، بلکه از عنایت استاد داشتند.
چشم بد دور باد که بس زیبا کرد، آنگه چون جسد با روح صحبت داشت از میانِ هر دو دلی پیدا آمد که نامش نقطۀ صفا آمد هیچ مخلوق دیگر را دل نیست، و دل عبارت نه از آن مُضغه است که اگر ده از آن به سگی دهی سیر نشود.
آن نشانه گاهی است ظاهر /98a/ تا ظنون و فهم متأدَب گردد، اما معنی دل از آن پاک است.
دل از روح لطافت بگرفت و از خاک وقار بگرفت، مَحْمودُ الطرفین، مَرْضِیُّ الجانبین آمد و محلِ نظر غیب گشت.
نه روح است و نه قالب، هم روح است و هم قالب.
اگر روح است تجسّم از کجا، و اگر قالب است لطافت از بهرِ چرا؟
نه این است
69 و نه آن، و هم این است و هم آن.
چون دل از این دو معنی موجود گشت، تفاوت احوال و اختلاف اقدام پیدا آمد
70، روح عملی می کند دیگر، و نفس عملی می کند دیگر، و دل در میانه اسیر مانده و تختۀ فقر خود بخوانده، اگر به مادۀ روحی میل کند عمل روح ظاهر گردد، و گر به مادۀ جسدی گراید عمل جسدی آشکارا گردد، سیّد کونین و رسول ثقلین از این مقام این عبارت یاد کرد که مَثَلُ القَلْبِ مَثَلُ رِیشَةٍ فِی فَلاَةٍ تُقَلّبُهَا الرّیاحُ ظَهْر البطنِ.
بوقلمون قدرت و اعجوبۀ سرّ فطرت نقطۀ خاک آمد، گاه او را بستود، ستودنی که قدمش از سر فریشتگان درگذشت؛ و گاه بنکوهید، نکوهیدنی که ابلیس
71 را از او ننگ آمد.
التَّائبون الْعَابِدُون ایشان اند و کَنُود و عَجُول و هَلُوع و جَزْوع و مَنوع و ظَلُوم و جَهُول و کَفُور ایشان اند.
شعر
وَلاَ زَالَتِ الْامْلاکُ تُهْجی وَتُمْدَحُ |
اگر مدح کرد جلال قدرتِ خود نمود و گر ذمّ کرد تنزّه و تقدّس خود اظهار کرد.
هر کجا روایی است و بازاری است گرم، پلۀ ترازو، گاه پُر است و گاه تهی
72.
فریشتگان بَلْ عِبَادٌ مُکْرَمُون اند و ما دوستان مکرّم، وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِی آدَمَ، تا نپنداری که آنکه مقام ما در زمین رود و آنِ ایشان بر ذروۀ افلاک، از خواری ما بود؛ حکمت آن است که زمین خانۀ ماست و آسمان آسمانۀ ماست.
و شرط آن است که چون پادشاه در خانه رود، پاسبان بر بام شوم.
ایشان را
|
p.300
فرموده اند تا به احوال ما ناظر باشند.
و شرط نظارگی آن است که از بالا در نگرد
73.
در یک پلۀ ترازو که چیزی بر وی نهی، بر زمین ایستد، و آنکه در وی چیزی نباشد به بالا برآید.
آن معانی و اسرار و حقایق که در ذاتِ آدمی است در هیچ ذات
74 آن نیست، و اینکه رفت از وجه تفاوت مقابله است نه از روی نقصان حالت، تا هشیار و بیدار باشی.
شعر
وَلَوْ لَمْ یَعْلُ إلاّ ذو مَحَلّ |
|
تَعَالی الجَیْشُ وَاِنْحَطَّ القَتَامُ |
فریشتگان مقرّبان و پاکان و عزیزان اند، لیکن
تو خود دگری، عشق تو چیزی دگرست |
فریشتگان عزیزانِ حضرت بودند، هر یکی با قرطۀ عصمت و قرطی از طاعت پرستشی می آوردند بی آفت؛ راست که نوبت دولت به خاک رسید از سرِ طهارت خود آوازی دادند و در بازار اَنَا وَلاَ غَیْرِی فقاعی گشادند که وَنَحْنُ نُسَبّحُ بِحَمدک.
ای ملایکۀ ملکوت اگر شما طاعت آوردید در نفس شهوت نداشتید و در نهاد ظلمت نداشتید، و اگر ایشان معصیت آوردند در نفس شهوت داشتند و در نهاد کدورت داشتند.
طاعتِ شما /98b/ با صولت شما در پیشِ جلال و عظمت ما به ذرّه ای نسنجد، و معصیت ایشان با انکسار و شکستگی ایشان در کمال دولت ما
75 نقصانی نیارد.
اگر شما دست به عصمتِ خود زدید ایشان دست به رحمتِ ما زدند، شما به طاعتِ خود عصمت و حشمتِ خود آشکارا کردید و ایشان به معصیت خود فضل و رحمتِ من پیدا کردند.
ای درویش عالمی بود آرامیده، موجودات در حُجرات سکونی و طُمأنینتی داشتند سر به بالین امر باز نهاده، قومی در حظایر قدس، قومی در ریاض انس، همی آدم می آمد و منشور شور می آورد.
شعر
لاَ یَسْلَمُ الشَّرَفُ الرَّفیعُ مِنْ الْاذَی |
|
حتّی یُرَاقَ عَلَی جَوَانِبِه الدّم |
جهان به حکمِ تقدیر چون شهری بود نو گرفته، و شهر نو گرفته نیارامد تا سلطان سیاست نراند.
فَاعْتَبِرُ وایَا اُولِی الاَبْصَار.
به ابلیس در می نگرید و در می گذرید.
عبد الله بن عباس گوید – رضی الله عنهما – که عالم، عالمِ صلح بود، ماهی که در قعر دریاست با کرکس که در هواست به صلح بود، کرکس به لب دریا آمدی و ماهی بر سبِ آب، و هر دو باهو راز
|
p.301
می گفتندی؛ راست که قدم آدم در عالم آمد، کرکس گفت: بدرود باش که مردی در عالم آمد که مرا از هوا فرود آرد و ترا از قعر دریا برآرد.
و لایق است به این حکایت
76، که وقتی کرکس با اشتری گفت: آن چیست که تن در داده ای تا کودکی ترا به ماهاری
77 از این سو وزان سو می کشد؟
گفت: معذوری که ترا کار با مردگان افتاده است و مرا با زندگان.
ای درویش از آن کرکس ترس، که او قدم در میدان نهد و گوید: هرچه باداباد.
شعر
اَکُرُّعَلَی الکَتِیبَة لَسْتُ اَدْرِی |
|
اَحْتَفِی کانَ فِیها اَمْ سِوَاهَا |
روز بدْر یا
78 روزِ اُحُد عمر بن خطاب و برادر او زید یک زره داشتند، زید گفت: ای برادر توزره در پوش تا اگر کاری بوَد مرا بوَد.
عمر گفت: به من چه گمان می بری، اگر چنان است که ترا باید که شهید گردی، مرا نیز می باید. هر دو زره بینداختند و برهنه در کارْزار شدند.
این حدیثِ سوختگان است نه حدیثِ خویشتن ساختگان.
آتش سوخته ای خواهد
79 تا در وی آویزد، آن جرم نور و روشن کنندۀ شب دیجور و میزبان موسی کلیم و نرگس ابراهیم خلیل سوخته خواهد، اگر هزار دیبای قیمتی پیشِ سنگ و آهن بداری، آتش در وی نیاویزد، زیرا که رعونت رنگ دارد
80؛ و اگر جامۀ نوبیاری فایده نکند؛ زیرا که بوی هستی دارد.
از پردۀ تواری به صحرا می آید و شرارات می اندازد، و چون محرم نمی بیند سر می درکشد تا آنگه که سوختۀ خود بیابد که در وی آویزد و عالمی روشن کند.
همچنین آتشِ محبّت در هیچ توانگر خویشتن بین و سلطانِ گردنکش نیاویزد، در آن سوخته آویزد که اگر به حکم آزمایش انگشتی بر نقطۀ دلش زنی از سوختگی فرو ریزد
81.
آنگه این سوخته باید تا نیک آید، اگر از دیبای روم و بغدادی کنی نیک نیاید، وگر از جامۀ نوسازی، آتش به تکلّف در وی گیرد.
خرقۀ فرسوده باید میان /99a/ هست و نیست بمانده، میانِ محو و اثبات سراسیمه و متحیّر ببوده، ابتدایش در آستانۀ عدم می اندازد و قوام اجزاش بر جای می دارد، گوشمال روزگار یافته، پایمالِ
82 ایام شده.
آن خرقه را بیاری و پاک بشویی، آنگه آتش در وی زنی تا در اجزای او عمل کند و سوخته گردد، پس بار گران بر وی نهی و در صوان محکم نگاه داری، و آتش به زفنِ حال می گوید: سوختۀ من است، روزی بیاید که افروختۀ من شود.
ای آتش نورانی این
|
p.302
سوقته سیاه و تاریک است ترا با وی چکار؟
گفت: آری چنین است لیکن داغ ما دارد.
امروز آتش یُحِبُّهُم و یُحِبُّونَهُ در دلِ تو زده اند و تو سوختۀ محبّت شده ای، چنانکه این سوخته را بارِ گران بر سر نهند، بارِ گران مرگ بر اجزاء و اعضای تو نهند، پس در صوان لحد در مشاهدۀ لطف اَحَد بدارند، پس آنگه فردا که نور نظر پادشاه از عالم آشکارا گردد در تو آویزد و ترا جمالی دهد که بَدْر را در مقابلۀ تو قدر نماند و ماه را جاه نماند و خور را
83 نور نماند.
عبارت از آنچه آید؟
وُجُوهٌ یَومئذٍ نَاضِرَةٌ اِلیَ ربِّهَا نَاظِرَةٌ، وَاِذَا رَاَیْتَ ثمَّ رَأیتَ نَعیماً وَمُلْکاً کَبیِراً.
|
p.302 - 303
اختلاف نسخه ها
-
۱
. تو: به این معنی با آنکه محیط است
-
۲
. مر، آ: در خواب بودم
-
۳
. مج: گویند
-
۴
. مر، آ: هیچ جایش
-
۵
. آ: در شدند، مج: درآمد
-
۶
. مج: نیز + بیفکند
-
۷
. مج: فاقامه
-
۸
. مر: جوان از، آ: جوانان را
-
۹
. مج: انتهکه
-
۱۰
. مج: اتّصف
-
۱۱
. مج: «بحر اخضر» ندارد
-
۱۲
. آ، تو: ساقیه یی کنی
-
۱۳
. آ: ای مادر + هرچند
-
۱۴
. آ: «هر که از ... تو کردم» ندارد
-
۱۵
. آ: «یحیی معاذ ... کثیراً» ندارد
-
۱۶
. آ: بایند
-
۱۷
. آ: هو احبب الخلق
-
۱۸
. آ، مر: بیت «ای من ... افتاده» ندارد
-
۱۹
. آ، مج: راه دگر نهی که من ...، مج: زور کنم
-
۲۰
. مر، آ: ای تف ...
-
۲۱
. آ: دان که
-
۲۲
. آ: راه نیابی، تو: راه نیاید
-
۲۳
. تو: راه مکش، مج: عیار نه ای به کوی ما پای مکش
-
۲۴
. مر: ابیات «لا تا کی ... هر دل که بینی شادمان بینی» را ندارد
-
۲۵
. آ: در حاشیه افزوده شده:
خلیل ار نیستی چه بود تو با عشق آیی در آتی
که تا هر شعله ای در وی درخت ارغوان بینی
-
۲۶
. آ: در روزی ...
-
۲۷
. دیوان سنائی غزنوی ۷۰۸:
تو خود کی مرد آن باشی که دل را با هوا خواهی
تو خود کی درد آن داری که تن را در هوان بینی.
در ابیات دیگر نیز اختلاف در الفاظ هست. بنگرید به دیوان سنائی، طبع مدرّس رضوی ۷۰۸
-
۲۸
. آ: کوی تجرید بردی
-
۲۹
. آ: نگرش
-
۳۰
. مج: تکپوی
-
۳۱
. آ: از باز ماند
-
۳۲
. آ: ... به کام دل ننهادم
-
۳۳
. تو، آ: آب گشت، مج: پُر + آب گشت
-
۳۴
. تو: هستی اند افتادند
-
۳۵
. آ: ترا از عین خاک آفرید
-
۳۶
. آ: می ریزند
-
۳۷
. مر: درّ دل
-
۳۸
. مج: + مَسَست رأسی هل طار من جسدی اذا تفکرّت فی هوای له
-
۳۹
. مج: برمیدم
-
۴۰
. تو: در عشق سراسیمه ...، مج: ... پروانه مستم
-
۴۱
. مر: بیت «دادم به تو ... نیست به دستم» را ندارد
-
۴۲
. تو، مج: آ: مصراع « در باغ ... چدی» را ندارد
-
۴۳
. آ: گسستن بود
-
۴۴
. آ: دردها + و اندوه ها
-
۴۵
. تو : بی او همه کارها به پرداخته اند
-
۴۶
. تو: بیت «امروز بهانه ای ... ساخته اند» ندارد
-
۴۷
. آ: بیاید
-
۴۸
. آ: بینم کنم
-
۴۹
. مج: عدد را سری است ای جوامرد
-
۵۰
. مج: فضل الفتی
-
۵۱
. مر: ابیات «قم یا غلام ... فی سرّی غلامک» را ندارد
-
۵۲
. آ: در + جمله
-
۵۳
. آ: سیمای
-
۵۴
. آ: در حاشیه به خطی دیگر مصراع دوم را چنین دارد: از یک نظری تو دل گرفتار آمد
-
۵۵
. آ: «گاه قدرت» ندارد
-
۵۶
. آ: بسیطش
-
۵۷
. تو، مر: غزل «زان چشم پر ... ازو دست» را ندارند
-
۵۸
. تو: اِی + این
-
۵۹
. تو: تا دوست کرا دارد دوست
-
۶۰
. آ: گردانید
-
۶۱
. آ: گرفتند
-
۶۲
. آ: قدم نزنی تا از جملۀ مردان گردی
-
۶۳
. مج: مختلف
۶۴
. مر: عالی گردد
۶۵
. آ: مکیّف کرد
۶۶
. آ: آنگه + نکال
۶۷
. آ، مج: پدرم حکایت کردی قدّس الله روحه
۷۸
. آ: فریشتگان
۷۹
. آ: نه این آن است
۷۰
. آ: پدید گشت
۷۱
. آ: ابالسه
۷۲
. آ: گاه امر است و گاه نهی
۷۳
. آ: از بالا نگرد
۷۴
. آ: هیچ ذات را
۷۵
. آ: دولت ایشان
۷۶
. آ: مر لایق این حکایت که
۷۷
. آ: مهاری
۷۸
. مج، مر: و یا + اما
۷۹
. مج: آتش حی خواهد
۸۰
. آ: در حاشیه به خطی دیگر افزوده شده:
چون فقر زینتی است هستی کم کن
هستی بت تست بت پرستی کم کن
از هستی و نیستی چو گشتی فارغ
می نوش شراب وصل و مستی کم کن
۸۱
. آ: در حاشیه افزوده شده:
برق که زمیغ آن جهان روی نمود
چون سوخته ای نیست کرا دارد سود
از هر دو جهان سوخته ای می باید
کان برق که می جهد درو افتد زود
۸۲
. آ: گوشمال
۸۳
. تو: جوزا را.
|